جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۱۵

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

تاریخ:

خلاصه:

متن جلسه:

جلسه ۲ رمضان ۱۴۱۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

من أین لى الخیر یا رب و لایوجد الا من عندک‏. عرض شد که هر خیرى که از انسان تراوش کند این تراوش خیر از انسان بالعرض است و جنبه مظهریت دارد و باید این خیر رجوع کنید به ذاتى که تراوش خیر از آن ذات بالذات باشد و او مستقل در فعل باشد.

بنابراین ما نمى‏توانیم این خیراتى که از وجود خودمان تراوش مى‏کند را به خودمان ببندیم. این خیانت است و این تصرف در ملک مولا است. عبد نمى‏تواند سرمایه مولا را به حساب خودش قلمداد کند؛ سرمایه مال مولا است. اگر بخواهد امضایى بکند، چکى را از طرف مولا بخواهد امضا بکند، باید به طرف بگوید که من از طرف او دارم این کار را انجام مى‏دهم. ما باید بگوییم که این عنایاتى که خدا به ما عنایت کرده اینها مال ما نیست. اگر گفتیم خدا زیاد مى‏کند اگر نگفتیم خدا همان را براى ما یک حجابى قرار مى‏دهد که‏ لایعبر عنه‏.

خدمت مرحوم علامه بودیم یک شخصى بود که آدم خوشمزه و خوش فهمى بود، نیشابورى بود. او از این‏که مرحوم علامه جواب سؤالات را از هر جا و از …. خیلى مبتهج بود و خیلى معجب. بعد رو کرد به ایشان گفت که سبحان الله مگر مى‏شود یک شخصى این‏قدر علم داشته باشد! بعضى‏ها آنجا بودند، یک دکترى آنجا بود و؟؟؟ شکل مناسبى نداشتند، افکارشان افکار مناسبى نبود مرحوم علامه همین‏طور یکدفعه خیلى آرام و بى‏پیرایه و دور از هوا گفت: وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً طه، ۱۱۴ او چه فکر مى‏کند، این چه فکر مى‏کند!

خب این کلام ایشان درس است براى ما، واقعاً براى ما درس است که یک اقیانوس عظمت و علم و واقعاً کمال و متانت و از هر جهت خلاصه ایشان … واقعاً از خودش ایشان … یعنى وقتى که ما مى‏نشستیم پیش ایشان … و صحبت براى یک جلسات پنجشنبه‏اى است که اینجا در همین قم هر روز ما مى‏رفتیم، هفته‏اى دو ساعت، سؤال و جواب و این چیزها [بود] واقعاً وقتى که ما به ایشان نگاه مى‏کردیم‏

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۲

مى‏دیدیم ایشان اینها را هیچ از خودش نمى‏بیند، اصلًا از خودش نمى‏بیند، به هیچ وجه به خودش اصلًا اینها را نمى‏بیند.

در همین موقع یک روز نشسته بودیم یکى از این آقایان آمد، از آقایان مدرسین فعلى آمد. این آمد و … ما همین دنگمان گرفت خلاصه یک‏خورده سر به سرش بگذاریم. یک چیزى (علامه مجلسى؟؟) سؤالى کرد از علامه، به جاى اینکه علامه جواب بدهد این جواب داد. ما گفتیم باباجان خودش نشسته دیگر چه کار دارى مى‏کنى؟! از این دارد سؤال مى‏کند ما یک اشکالى به او کردیم، به همین آقا کردیم و مطلب تقریباً همچین یک خرده چیز شد. بعد ایشان گفتش که روى این مطالب تأمل شده است، تأمل شده است، خیلى حرف نزد نمى‏خواست زیادى هم … ببینید چقدر ظرفیت کم است. او چه ظرفیتى دارد و این یک خورده دو سه‏تا جمله یک مقدارى همچین خب بالأخره سؤال و جواب، روى این مسائل تأمل شده است، با تأمل ….

این علامه به‏ من أین لى الخیر رسیده، به تمام این خیرات، خودش هیچ است. او نرسیده، خیرى را مى‏بیند، واقعاً در خودش علمى را مى‏بیند و چون این علم را از خود مى‏بیند با یک موقعیت غیرمناسب تحت تأثیر واقع مى‏شود و خلاصه عکس العمل نشان مى‏دهد. اما اگر از خودش نبیند حالا یک کسى یک چیزى هم گفته ….

بنابراین فرق بین مکتب انبیا و مکتب غیر انبیاء در این است که انبیا همه را به آن مفیض بالذات سوق مى‏دهند. غیر انبیاء همه به خودشان سوق مى‏دهند و خودشان شر هستند پس گرایش به آنها شر محض است. دیگر معنا ندارد خیر باشد، معنى ندارد خیر باشد.

نکته‏اى که مکتب اولیا را از غیر اولیا و مدعین جدا مى‏کند این است که اولیا هیچ گاه به خود دعوت نمى‏کنند مثل انبیا، مثل ائمه. آنها به خود دعوت مى‏کنند آقا چرا مجالس ما نمى‏آیید؟ آقا ما هم یک مجلسى داریم، آقا فلان آقا فلان آقا فلان.

بعد از مرحوم آقاى انصارى مکتب انبیا از غیر انبیاء تفکیک پیدا کرد. مدعیان تصدى ولایت از آن پابرجاهاى گرایش به ولایت و اینها جدا شدند، انفکاک پیدا کردند. آقاى حداد براى آنها شناخته شده بودند آنها کم و بیش از آقاى حداد اسم شنیده بودند. آقاى انصارى در زمان حیات خودشان از آقاى حداد اسم مى‏بردند. آقاى حداد هم ساکت در کربلا نشسته بودند و اصلًا توجهى نداشتند. شروع شد. آقا شیخ حسنعلى نجابت با یک دسته‏اى جدا شد و در مقابل آقاى حداد یک عده‏اى را به دور خودش جمع کرده بود.

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۳

من یک روز در کربلا در همان سفرى که بعد از مکه ما برگشتیم، خدمت آقاى حداد بودیم صحبت شد. آقاى حداد فرمودند: من به آقا شیخ حسنعلى گفتم که. او سؤال کرد، به آقاى حداد مى‏گفت که من این شاگردانم گاهى اوقات در یک حالاتى هستند که سؤالى که بکنند من نمى‏توانم جواب بدهم، بالاتر از آنچه … ایشان فرمودند: بفرست پیش کسى که بتواند جواب ایشان را بدهد و خب او یک خنده‏اى کرد و گذشت.

بعد مى‏فرمودند که، وقتى که این قضیه را نقل کردند رو کردند به آقا و فرمودند خب تو که بارکش نیستى چرا بار مى‏کشى؟ تو که بارکش نیستى چرا بار مى‏کشى؟ چرا این نفوس مستعده را همین‏طور یله و رها مى‏گذارى؟ خب اینها جوان‏هایى هستند مستعدند، در اینها افرادى هستند که مى‏توانند اگر در تحت یک تربیت صحیح واقع بشوند کمالاتى پیدا کنند. تو همه اینها را نگه مى‏دارى دور خودت که چه؟ آخر براى چه؟!

این مکتب مکتب انبیا نیست. در مکتب انبیا انصاف است. لیس من الانصاف توقع الانصاف‏.[۱] آدم از غیر توقع انصاف داشته باشد ولى خودش نکند. کلام امیرالمؤمنین است. توقع انصاف انصاف نیست. خب خودت اول … بسم الله دیگر. مکتب انبیا این نیست، مکتب انبیا انصاف است؛ حق را در موقعیت خودش قرار مى‏دهند. وقتى که نگاه مى‏کنند مى‏بینند که یک شخص واجد شرایط است از خودشان اولى است نمى‏آیند مطلب را بپوشانند، نمى‏آیند بازار خودشان را گرم کنند. خب نمى‏توانى افراد را راهبرى کنى نتیجه آن هم معلوم است. خب در اواخر عمر به چه روزگارى اینها مى‏افتند و چه مسائلى دامنگیر اینها مى‏شود آنها نفوس را از بین مى‏برند و آن امکان استعدادى آنها را از بین مى‏برند و دیگر استعداد را در آنها خفه مى‏کنند. در آن دنیا هم باید جواب بدهند.

ولى یک عده دیگر هم درآمدند و درست شدند و گفتند که ما نیاز به استاد نداریم و ما نیاز به هیچى نداریم و همین، مى‏نشستند دور هم و یک مجلسى و … من خودم در اینها بودم بگویم براى شما: شب حافظ مى‏خواندند و جوشن و صبح هر فحشى دلشان مى‏خواست به همدیگر مى‏دادند؟؟؟ من این را بودم دیگر، به عنوان یک اصل موضوعى از ما بپذیرید. نه نمازى، نه وردى، نه فلانى فقط به اینکه ما دو صباحى و چند صباحى خدمت آقاى انصارى بودیم و مسأله تمام شد. مثل اینکه امامت به حضرت مهدى ختم شد، مثل اینکه ولایت هم به آقاى انصارى ختم شد و بعد از ایشان دیگر کسى [به ولایت نرسید] و همین.

تنها نکته‏اى که در مجالس اینها بود: روزى با مرحوم آقا این کار را کردیم، روزى با مرحوم آقا کجا بودیم، مرحوم آقا این‏طور، مرحوم آقا آن‏طور، هیچى نبود در مجالسش. اینها خب، اینها هم آمدند.

ولى آن‏چه که در مرام آقا مشاهده مى‏شد، من از آن اول کوچک بودم ولى الآن دارم روى آنها قضاوت مى‏کنم دیگر. مسائل در ذهنم هست. اینکه ایشان از آن ابتدا براى خودشان هیچ چیزى را باقى نگذاشتند. در یک مجلسى که خود ایشان هم صحبت کردند، در همدان یا در تهران بود. ظاهراً منزل مهندى تناوش بود، و خلاصه حال خیلى عجیبى هم پیدا شده بود. جلوى همان‏ها، جلوى همان رفقاى فلان و این حرف‏ها، در آنجا یک دعاهاى عجیبى مى‏کردند و خیلى مجلس عجیبى هم بود، خیلى انقلاب عجیبى بود بعد از فوت آقاى انصارى.

یکى از دعاهایى که ایشان کردند این بود که: خدایا هر چه زودتر دست ما را در دامان ولى مطلق خودت برسان و از حیرت ما را نجات بده. خود ایشان از قضایا خبر داشتند، خود ایشان مطلع بودند، خود ایشان … ولى اینها را براى این بیچاره‏ها مى‏گفتند و الا خود ایشان که اصلًا به دستور آقاى حداد آمده بودند. خب یک عده آنجا متوجه شدند، در آنجا متوجه شدند و بقیه وقتى تمام شد و فلان شد شروع کردند به پچ پچ کردن و چى چى کردن با هم و خلاصه از همان اول مسائلى که نباید اتفاق بیفتد دیگر اتفاق افتاد اینها آمدند شدند مدعى، اینها آمدند به خودشان بستند، اینها آمدند قضایا را به خودشان بستند.

این خیراتى که الآن آمده شما این خیرات را چرا به خودتان مى‏بندید؟ شما که قبل از آقاى انصارى کسى نبودید، شما که قبل از آقاى انصارى کسى نگاهتان نمى‏کرد، شما که قبل از آقاى انصارى کسى به شما سلام نمى‏کرد. این سلام کردن به شما از کجا آمد؟ این اعتناى به شما از کجا آمد؟

من که الآن پسر آقا هستم، خب اگر من این مسأله را کنار بگذارم یعنى انتساب به ایشان را کنار بگذارم، یک طلبه‏اى هستم. قم پانزده هزارتا طلبه دارد من شدم پانزده هزار و یکمى. خودمان را که گول نمى‏توانیم بزنیم. این‏قدر از ما فاضل‏تر هستند، پایین‏تر هستند، بالاتر هستند متوسط و قرین‏مان هم هستند. خب داعى براى اینکه شما بیایید به من سلام کنید، جلوى من بلند شوید، نمى‏دانم فلان غیر از این انتساب به آقا چیز دیگر هم مگر هست؟ بى‏رودربایستى، این است دیگر. بسیار خب بگویید بله دیگر، چرا رودربایستى داریم؟ آره دیگر. پس چرا من بیایم خودم را گول بزنم. من که مى‏دانم تمام اینها

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۵

به خاطر انتساب به آقا است. چرا بیایم خودم را گول بزنم؟ شما به علم من نیاز دارید؟ نه! این همه کتاب هست، این همه مدرس هست، این همه مطالعه هست. خودتان همه درس خواندید الحمدلله. خب مطلب به دستتان … شما به راه و مرام من کار دارید؟ نه! هر کسى براى خودش راهى دارد، روشى دارد.

پس اینها چیست؟ اینها همه بخاطر محبتى است که شما به آقا دارید. محبت به یک ذاتى محبت به لوازم و جوانب ذات را- آقایان هم مى‏گویند-، لازم مى‏آورد. خب ما هم از ا ین نقطه نظر الحمدلله متنعم هستیم. الحمدلله خدا سایه پدر ما را کم نکند … ولى ما چرا این را بخواهیم به خودمان ببندیم؟ چرا؟ چرا بایستى که در انسان این مسائل رسوخ پیدا بکند؟ چرا ما باید این مسائل عرضى را براى خودمان ذاتى ببینیم؟ چرا باید این‏طور باشد؟

اینها آمدند سراغ آقا و گفتند آقا ما شما را قبول داریم ولى آقاى حداد را قبول نداریم. این آقاى با این کذا و ید بیضایى، من خودم شنیدم که ایشان رو کرد به آنها و گفت: من در مقابل آقاى حداد صفرم، صفر صفر هیچ ندارم دو بار هم تکرار کردند. خب این این‏طور، این‏طور مى‏شود، آن قسم، این‏طور از آب درمى‏آید. اما بقیه چى؟ بقیه شروع کردند این طرف، آن طرف، فلان، جمع کردند افراد را.

در همین مدرسه فیضیه- یک شخصى که آقا هم اسمشان را بردند که افراد را الآن دارد و با او هم بحث کردند. نشسته بودم او هم آمد. گفت سلام حاج آقا چطورى؟ خوبى؟ گفتم الحمدلله آقا شما اینجا … نمى‏دانستم ایشان اینجا هم مریدهایى دارد و منازلشان … گفتم حاج آقا این افرادى که خلاصه الآن شما با اینها حشر و نشر دارید از ارتباط با شما بهره‏مند هم مى‏شوند یا اینکه نه؟! بعد گفت هر کسى به طبق استعدادش نفع مى‏برد. گفتم که آیا شما در خودتان فاعلیتى را مى‏بینید تا در قابلیت آنها تشکیک کنید؟ دیگر هیچى نگفت بنده خدا. [یعنى‏] گفتم: کسى نیستى … هیچى نگفت. مطلب را برگرداند و گفت حال آقات چطور است و فلان و از این حرف‏ها.

خب اینها مى‏آیند و راه را مى‏بندند، راه افراد را مى‏بندند، حرف‏هاى اشتباه مى‏زنند و تمام این مسائل را، همه را باید جواب بدهند. این خیر … حالا اینها چه بودند؟! اینها این مسائل را، همه را، از ناحیه آقاى انصارى داشتند. اینها نسبت به آقاى حداد معرفت دارند، اینها مى‏دانند آقاى حداد کیست ولى در عین حال انکار مى‏کنند.

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۶

آقاى حداد مى‏فرمودند:- اکبر آقا از رفقاى آقا بوده آمد کربلا- مى‏گفتند که من دیدم این زن و بچه‏اش را ول کرده و آنها الآن ناراحت هستند. خب او مى‏بیند دیگر، ولایت دارد مى‏بیند. مى‏گفت رفتم آنجا در منزل شب دیدم همه نشسته‏اند، رو کردم به این آقا گفتم شما که آمدید در کربلا زیارت امام حسین علیه السلام آیا امام حسین از زیارت شما راضى است با وجود اینکه الآن زن شما در اضطراب به سر مى‏برد و داراى این خصوصیت هست؟ کسى خبر نداشت، کسى نمى‏دانست. او سرش را انداخت پایین، این درآمد گفت: به مطلبى که به شما مربوط نیست در آن دخالت نکنید. مى‏خواهد یک شخصى را هدایت کند چرا مى‏آیى جلوى او را مى‏گیرى؟! چرا؟! یعنى مطلب اولیا را مى‏شکنند، مى‏شکنند، بى‏رنگش مى‏کنند؛ یعنى من به او … یا اینکه دارد دروغ مى‏گوید بگو آقا دارى دروغ مى‏گویى! خب او بگذارد کف دستت. زنت را از تهران بکشد به کربلا بگوید بفرما! به طرفه العینى! اگر دروغ مى‏گوید بگو دروغ مى‏گوید؛ اگر دروغ نمى‏گوید چرا مى‏آیید این کار را مى‏کنید؟ چرا اهمیت کلام اولیاء را از بین مى‏برید؟ چرا وقتى در مقابل آنها قدرت ندارید متشبث مى‏شوید به مسائل دیگر؟ به هو، به فلان و این حرف‏ها.

این مسأله مسأله مهمى‏است که آنچه را که ما در این خانه به دست آوردیم این را از این خانه بدانیم، نه از خودمان بدانیم. یکى از افرادى که مى‏آمد و با ما هم نسبت داشت، الآن نیست به واسطه آمدن پیش آقا و کذا و کذا حالاتى پیدا کرد، خصوصیاتى پیدا کرد، مکاشفاتش را مى‏آمد براى آقا مى‏گفت. خب حالات چیزى پیدا کرد. البته مسائلى هم داشت، همان موقع مسائلى داشت. یک روز کنار مسجد قائم مرا کشید کنار و گفت که: چرا فلانى از پیش آقا رفته؟ مگر ممکن است کسى خورشید را ببیند و انکار کند؟ گفتم برو توکل بر خدا بکن نگذار کار به آن جا برسد که اگر برسد بله خورشید را هم آدم مى‏بیند و انکار مى‏کند.

و همین‏طور هم شد و ایشان یک روز آمد به من یک مطلبى گفت من گفتم آقا این حرف را شما نزن بر فرض هم این حرف صحیح باشد گفتن آن غلط است، کشف سرّ است، این درست نیست و نباید خلاصه هر چه را که [انسان مى‏داند بگوید] لیس کل ما یعلم ان یقال‏. نبایستى خلاصه هر چیزى را … توجهى نمى‏کرد و … بعد در یک مجلسى ایشان خطاب به او، نبود در آن مجلس، آقا فرمودند آخرش ما که مى‏گوییم این کار را بکنید چرا نمى‏کنید؟ وقتى مى‏گوییم این حرف را نزنید چرا مى‏زنید؟ مگر آنچه را که به دست آوردید از خانه خاله‏تان به دست آوردید؟ غیر از این است که از همین جا پیدا کردید؟ آن وقت چرا اینجا روى صاحبخانه بلند مى‏شوید.

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۷

خیلى عجیب است ها، تو که خودت معتقدى که قبل از این نبوده، خودت مى‏گویى، چطور حالا دارى روى صاحبخانه بلند مى‏شوى و مى‏گویى این‏طور؟ خب این مى‏گوید نه دیگر، این مى‏گوید نه، این چیست؟ این معناى‏ من این لى الخیر را اینها را نفهمیدند که این خیر از کجا آمد؟ این حالاتى که براى اینها بود از کجا آمد؟ از کجا آمد؟ و این مى‏شود ادعا، این مى‏شود خیانت؛ خیانت به چه کسى؟ خیانت به مولا. خدا هم که غیرت دارد، خدا هم که مى‏گوید مال من است، هر چه هست مال من است. کل عالم وجود اختصاص به من دارد، من مالک همه رقاب هستم.

هر بنده‏اى خدا مى‏گوید بیا به من فحش بده، بده عیب ندارد، به من درى ورى بگو عیب ندارد، هر چه مى‏خواهى بگویى بگو، ولى از خودت چیزى را ندان، ولى نگو نمى‏خواهمت. بگو دوستت دارم، این دوستت دارم را بگو که من بدانم یک سر نخى با تو دارم، این را بدانم بعد هر چه مى‏خواهى من را بزنى بزن، بیرونم بکنى بکن، هر کارى مى‏خواهى بکنى بکن. این حرف را نزن. اینکه به قلبم مى‏خورد این را نگو، هر کار مى‏خواهى بکن.

خدا هم با بندگانش همین حرف را مى‏زند، من بیایم درد دل خدا را بگویم، هر کارى که با خدا بکنیم عیب ندارد، ولى بگوییم خدایا هر چه داریم از تو است، براى خودمان چیزى نداریم؛ مى‏گوید باشد این یکى را درز مى‏گیریم؛ ما چیزهایى را که بگویید داریم درز مى‏گیریم؛ خلاصه این را درست مى‏کنیم. اما اگر نه بیاییم بگوییم خدایا این خوبى را من خودم آوردم، علم را خودم آوردم. قارون چه مى‏گفت؟ مى‏گفت هر چه که من به دست آوردم از روى علم خودم به دست آوردم خدا گفت از روى علم خودت به دست آوردى؟! بیا حالا؟؟؟

بنابراین انسان در مسیر تکامل باید این جنبه خیر را هر چه بیشتر به او منسوب کند. وقتى که ما دعا کنیم همان‏طورى که خود آقاى حداد فرمودند، آقا هم در کتاب نوشتند، مى‏فرمایند که: این افرادى که مى‏روند زیارت هى مى‏گویند خدایا به ما بده بده، به ما بهشت بده، به ما علم بده، به ما کمال بده، به ما دنیا بده، آخرت بده. هیچ کسى نمى‏گوید خدایا از من بگیر. خدایا از من بگیر مى‏دانى یعنى چه؟ یعنى خدایا هى من را به عبودیت خودت نزدیک کن. ما خیلى مانده عبد بشویم، ما هنوز آقا هستیم، ما هنوز ارباب هستیم؛ خیلى مانده به عبودیت نزدیک بشویم.

وقتى بگوییم خدایا من این علم را ندارم، من علم ندارم، واقعاً در وجود خودم احساس کردم آقا که مى‏فرمودند: المجاز قنطره الحقیقه‏ حالا مجازاً بگو، بالأخره خدا آن را یک کارى مى‏کند، بالأخره قبول مى‏کنید. خدایا من علم ندارم، این را واقعاً در وجود خودمان احساس کنیم، خدایا من کمال ندارم، این‏

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸

را احساس کنیم، خدایا من عزت ندارم این را احساس کنیم، خدایا من حیثیات خلاصه ذى قیمت اجتماعى و عرفى ندارم این را در وجود خودمان احساس بکنیم.

هر چه که بیشتر احساس کردیم هى یعنى از خودمان کندیم یک قدم به عبودیت نزدیک مى‏شویم، هى نزدیک مى‏شویم، هى خیر را به او برمى‏گردانیم هى به او برمى‏گردانیم برمى‏گردانیم یکدفعه در وجود خودمان نگاه مى‏کنیم هیچ! صفر محضیم؛ تازه یاد حرف آقا مى‏افتیم: من در مقابل حداد صفر هستم. ایشان این حرف را شوخى که نمى‏زد این را واقعاً در واقعاً آقا شوخى مى‏کرد؟! نه! آن موقع آقا شوخى نمى‏کرد، همان موقع که آقا این حرف را مى‏زد ما چیزهایى از ایشان مشاهده مى‏کردیم. ولى ایشان آن موقع شوخى نمى‏کرد؛ یعنى در عین اینکه این مسائل بود ولى در عین حال به واقعیته در مقابل آقاى حداد احساس عبودیت مى‏کرد.

آن امیرالمؤمنین علیه السلام که در خیبر را کند و فرمود: ما قلعت باب خیبر بالقدره البشریه[۲] واقعاً مى‏گفت: انا عبد من عبید محمد[۳]، واقعاً مى‏گفت، امیرالمؤمنین واقعاً عبد بود؛ یعنى واقعاً در مقابل پیغمبر صفر بود، والله صفر بود صفر، صفر صفر. امیرالمؤمنین صفر بود، هیچ نداشت، چون هیچ نداشت شد على، چون صفر بود شد على. اگر على مى‏شد یک، نه نمى‏شد، مثلًا مى‏شد مالک اشتر، مى‏شد ابوذر، مى‏شد مقداد. آنها یک، دو، سه، چهار هر چه برود بالا بدتر، بعضى‏ها صد هستند ماشاءالله آخ آخ آخ آخ بعضى‏ها هزارند، هى کم مى‏شود کم مى‏شود کم مى‏شود تا مى‏رسد یک، نیم، بعد یکدفعه مى‏شود صفر، صفر که مى‏شود مى‏شود على، انا عبد من عبید محمد.

باید صفر شد، همه خیرات را برگرداند به اصل خودش. و راه هم همین است، شما این را از من بپذیرید حالا قبول نمى‏کنید فعلًا بگذارید بعدها ان‏شاءالله به آن مى‏رسید این دنیا نه آن دنیا، خودمان هم معلوم نیست خیلى به این حرف‏ها … شنیدیم داریم مى‏گوییم، اما خب، کجا این حرف‏ها به ذات خودمان هم نیست؛ ولى آن دنیا بالأخره قضیه روشن مى‏شود، که چطور واقعاً على صفر بود؟ و پیغمبر وقتى که مى‏فرمود الفقر فخرى‏[۴] یعنى چه؟ فقر افتخار من است.

واى به این‏که ما پولدار بشویم، واى به این که صاحب مکنت بشویم. خدا نیاورد آن روزى که ما چیز بشویم. نه الفقر فخرى، این فقر است، یعنى این مقام مقام عبودیت است، این مقام. این مقامى‏که‏

۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹

واقعاً وقتى حضرت سجاد دارد مى‏گوید من این لى الخیر واقعاً خودش را صفر مى‏بیند؛ والله حضرت سجاد در موقع این دعا خودش را صفر مى‏بیند. مى‏بیند اصلًا در عالم وجود ذره‏اى نمى‏تواند اظهار وجود بکند. چه کار کند دست خودش نیست. هیچ نمى‏تواند. اگر [هم نداند] این دعاها را نمى‏تواند بگوید، همین‏ها حالا ومن این لى النجاه و لا تستطاع إلا بک الذى احسن استغنى عن عونک و رحمتک‏.

یک روز ما مشهد بودیم یکى از رفقا- حالا اسمش را نمى‏بریم- بود مى‏گفت: من نمى‏فهمم این دعاهایى که حضرت سجاد [دارند] اینها، آقا نمى‏شود، آقا، ا! چطور مى‏شود؟ این را براى ما گفتند. گفتم این را براى ما گفتند، آن گریه‏اى که از چشمش مى‏آید براى کیست؟ پس حضرت سجاد آرتیست است؟! دارد نقش بازى مى‏کند. آن موقع رفته در اتاق، در را هم بسته و کسى هم نمى‏بیند که دارد گریه مى‏کند، آن دیگر از کجا دارد مى‏آید؟ براى ما گفتند چیست؟ براى خودشان گفته‏اند.

وقتى که ما مى‏بینیم آقاى حداد مى‏فرماید که من وقتى که نگاه به خودم مى‏کنم، الهى چون در تو مى‏نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون بر خود مى‏نگرم از جمله خاکسرانم و خاک بر سر. ایشان وقتى داشتند این را مى‏خواندند مى‏فرمودند: من وقتى نگاه به خودم مى‏کنم مى‏بینم همین است قضیه. ایشان مى‏فرمودند وقتى که نگاه به عظمت و عزت او مى‏کنم من خودم را محو در آن عالم ربوبى مى‏بینم و عبارات دیگر، ولى وقتى که نگاه به خودم مى‏کنم مى‏بینم از شمر و یزید بدتر هستم. چطور ممکن است یک شخصى یک همچنین حرفى را بزند؟ این را من از ایشان شنیدم.

این نگاه به خود یعنى چه؟ یعنى نگاه به دنیا، نگاه به خود، نگاهى که دیگران دارند برایش دکان درست مى‏کنند، این قدر در سر همدیگر دارند مى‏زنند، این‏قدر دارند براى آن جان مى‏دهند، این مى‏گوید من نگاه به این مى‏کنم مى‏بینم واویلا چه خبر است! چیزى که ما به او ارزش مى‏دهیم اینها خلاف ارزش مى‏بینند اصلًا فرهنگ اولیا به طور کلى با فرهنگ ماها تغییر پیدا مى‏کند. این‏ها مى‏رسند به یک مرحله‏اى که، اینها مى‏رسند به یک مرحله‏اى که به مقام عبودیت صرفه مى‏رسند. وقتى که به مقام عبودیت صرف رسیدند آن موقع خیر در اینها مى‏شود بالذات، تازه مى‏شود بالذات؛ چون ذات اینها عوض مى‏شود.

مس الآن زرد است اما این زردى مس طلا نما است، کشک است دروغ است؛ کى این زردى ذاتى مس مى‏شود؟ وقتى که اکسیر بخورد. طلا که شد دیگر این زردى … دیگر نمى‏شود بگوییم طلا نما است دیگر طلا است. این دیگر مى‏شود طلا. پس باید به عبودیت صرفه رسید وقتى انسان به عبودیت صرفه مى‏رسد دیگر مسائل تغییر پیدا مى‏کند. ان‏شاءالله باشد براى شب دیگر.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

پاورقی

[۱] . بحار الانوار، ج ۷۲، ص ۲۷: قال الصادق علیه السلام: لیس من الانصاف مطالبه الاخوان بالانصاف

[۲] . مناقب ابن شهراشوب ج ۲، ص ۲۳۹( با قدرى اختلاف در متن)

[۳] . الکافى، ج ۱، ص ۹۰

[۴] . بحار الانوار، ج ۶۹، ص ۳۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن