جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۱۵
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
تاریخ:
خلاصه:
متن جلسه:
جلسه ۲ رمضان ۱۴۱۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
من أین لى الخیر یا رب و لایوجد الا من عندک. عرض شد که هر خیرى که از انسان تراوش کند این تراوش خیر از انسان بالعرض است و جنبه مظهریت دارد و باید این خیر رجوع کنید به ذاتى که تراوش خیر از آن ذات بالذات باشد و او مستقل در فعل باشد.
بنابراین ما نمىتوانیم این خیراتى که از وجود خودمان تراوش مىکند را به خودمان ببندیم. این خیانت است و این تصرف در ملک مولا است. عبد نمىتواند سرمایه مولا را به حساب خودش قلمداد کند؛ سرمایه مال مولا است. اگر بخواهد امضایى بکند، چکى را از طرف مولا بخواهد امضا بکند، باید به طرف بگوید که من از طرف او دارم این کار را انجام مىدهم. ما باید بگوییم که این عنایاتى که خدا به ما عنایت کرده اینها مال ما نیست. اگر گفتیم خدا زیاد مىکند اگر نگفتیم خدا همان را براى ما یک حجابى قرار مىدهد که لایعبر عنه.
خدمت مرحوم علامه بودیم یک شخصى بود که آدم خوشمزه و خوش فهمى بود، نیشابورى بود. او از اینکه مرحوم علامه جواب سؤالات را از هر جا و از …. خیلى مبتهج بود و خیلى معجب. بعد رو کرد به ایشان گفت که سبحان الله مگر مىشود یک شخصى اینقدر علم داشته باشد! بعضىها آنجا بودند، یک دکترى آنجا بود و؟؟؟ شکل مناسبى نداشتند، افکارشان افکار مناسبى نبود مرحوم علامه همینطور یکدفعه خیلى آرام و بىپیرایه و دور از هوا گفت: وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً طه، ۱۱۴ او چه فکر مىکند، این چه فکر مىکند!
خب این کلام ایشان درس است براى ما، واقعاً براى ما درس است که یک اقیانوس عظمت و علم و واقعاً کمال و متانت و از هر جهت خلاصه ایشان … واقعاً از خودش ایشان … یعنى وقتى که ما مىنشستیم پیش ایشان … و صحبت براى یک جلسات پنجشنبهاى است که اینجا در همین قم هر روز ما مىرفتیم، هفتهاى دو ساعت، سؤال و جواب و این چیزها [بود] واقعاً وقتى که ما به ایشان نگاه مىکردیم
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۲
مىدیدیم ایشان اینها را هیچ از خودش نمىبیند، اصلًا از خودش نمىبیند، به هیچ وجه به خودش اصلًا اینها را نمىبیند.
در همین موقع یک روز نشسته بودیم یکى از این آقایان آمد، از آقایان مدرسین فعلى آمد. این آمد و … ما همین دنگمان گرفت خلاصه یکخورده سر به سرش بگذاریم. یک چیزى (علامه مجلسى؟؟) سؤالى کرد از علامه، به جاى اینکه علامه جواب بدهد این جواب داد. ما گفتیم باباجان خودش نشسته دیگر چه کار دارى مىکنى؟! از این دارد سؤال مىکند ما یک اشکالى به او کردیم، به همین آقا کردیم و مطلب تقریباً همچین یک خرده چیز شد. بعد ایشان گفتش که روى این مطالب تأمل شده است، تأمل شده است، خیلى حرف نزد نمىخواست زیادى هم … ببینید چقدر ظرفیت کم است. او چه ظرفیتى دارد و این یک خورده دو سهتا جمله یک مقدارى همچین خب بالأخره سؤال و جواب، روى این مسائل تأمل شده است، با تأمل ….
این علامه به من أین لى الخیر رسیده، به تمام این خیرات، خودش هیچ است. او نرسیده، خیرى را مىبیند، واقعاً در خودش علمى را مىبیند و چون این علم را از خود مىبیند با یک موقعیت غیرمناسب تحت تأثیر واقع مىشود و خلاصه عکس العمل نشان مىدهد. اما اگر از خودش نبیند حالا یک کسى یک چیزى هم گفته ….
بنابراین فرق بین مکتب انبیا و مکتب غیر انبیاء در این است که انبیا همه را به آن مفیض بالذات سوق مىدهند. غیر انبیاء همه به خودشان سوق مىدهند و خودشان شر هستند پس گرایش به آنها شر محض است. دیگر معنا ندارد خیر باشد، معنى ندارد خیر باشد.
نکتهاى که مکتب اولیا را از غیر اولیا و مدعین جدا مىکند این است که اولیا هیچ گاه به خود دعوت نمىکنند مثل انبیا، مثل ائمه. آنها به خود دعوت مىکنند آقا چرا مجالس ما نمىآیید؟ آقا ما هم یک مجلسى داریم، آقا فلان آقا فلان آقا فلان.
بعد از مرحوم آقاى انصارى مکتب انبیا از غیر انبیاء تفکیک پیدا کرد. مدعیان تصدى ولایت از آن پابرجاهاى گرایش به ولایت و اینها جدا شدند، انفکاک پیدا کردند. آقاى حداد براى آنها شناخته شده بودند آنها کم و بیش از آقاى حداد اسم شنیده بودند. آقاى انصارى در زمان حیات خودشان از آقاى حداد اسم مىبردند. آقاى حداد هم ساکت در کربلا نشسته بودند و اصلًا توجهى نداشتند. شروع شد. آقا شیخ حسنعلى نجابت با یک دستهاى جدا شد و در مقابل آقاى حداد یک عدهاى را به دور خودش جمع کرده بود.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۳
من یک روز در کربلا در همان سفرى که بعد از مکه ما برگشتیم، خدمت آقاى حداد بودیم صحبت شد. آقاى حداد فرمودند: من به آقا شیخ حسنعلى گفتم که. او سؤال کرد، به آقاى حداد مىگفت که من این شاگردانم گاهى اوقات در یک حالاتى هستند که سؤالى که بکنند من نمىتوانم جواب بدهم، بالاتر از آنچه … ایشان فرمودند: بفرست پیش کسى که بتواند جواب ایشان را بدهد و خب او یک خندهاى کرد و گذشت.
بعد مىفرمودند که، وقتى که این قضیه را نقل کردند رو کردند به آقا و فرمودند خب تو که بارکش نیستى چرا بار مىکشى؟ تو که بارکش نیستى چرا بار مىکشى؟ چرا این نفوس مستعده را همینطور یله و رها مىگذارى؟ خب اینها جوانهایى هستند مستعدند، در اینها افرادى هستند که مىتوانند اگر در تحت یک تربیت صحیح واقع بشوند کمالاتى پیدا کنند. تو همه اینها را نگه مىدارى دور خودت که چه؟ آخر براى چه؟!
این مکتب مکتب انبیا نیست. در مکتب انبیا انصاف است. لیس من الانصاف توقع الانصاف.[۱] آدم از غیر توقع انصاف داشته باشد ولى خودش نکند. کلام امیرالمؤمنین است. توقع انصاف انصاف نیست. خب خودت اول … بسم الله دیگر. مکتب انبیا این نیست، مکتب انبیا انصاف است؛ حق را در موقعیت خودش قرار مىدهند. وقتى که نگاه مىکنند مىبینند که یک شخص واجد شرایط است از خودشان اولى است نمىآیند مطلب را بپوشانند، نمىآیند بازار خودشان را گرم کنند. خب نمىتوانى افراد را راهبرى کنى نتیجه آن هم معلوم است. خب در اواخر عمر به چه روزگارى اینها مىافتند و چه مسائلى دامنگیر اینها مىشود آنها نفوس را از بین مىبرند و آن امکان استعدادى آنها را از بین مىبرند و دیگر استعداد را در آنها خفه مىکنند. در آن دنیا هم باید جواب بدهند.
ولى یک عده دیگر هم درآمدند و درست شدند و گفتند که ما نیاز به استاد نداریم و ما نیاز به هیچى نداریم و همین، مىنشستند دور هم و یک مجلسى و … من خودم در اینها بودم بگویم براى شما: شب حافظ مىخواندند و جوشن و صبح هر فحشى دلشان مىخواست به همدیگر مىدادند؟؟؟ من این را بودم دیگر، به عنوان یک اصل موضوعى از ما بپذیرید. نه نمازى، نه وردى، نه فلانى فقط به اینکه ما دو صباحى و چند صباحى خدمت آقاى انصارى بودیم و مسأله تمام شد. مثل اینکه امامت به حضرت مهدى ختم شد، مثل اینکه ولایت هم به آقاى انصارى ختم شد و بعد از ایشان دیگر کسى [به ولایت نرسید] و همین.
تنها نکتهاى که در مجالس اینها بود: روزى با مرحوم آقا این کار را کردیم، روزى با مرحوم آقا کجا بودیم، مرحوم آقا اینطور، مرحوم آقا آنطور، هیچى نبود در مجالسش. اینها خب، اینها هم آمدند.
ولى آنچه که در مرام آقا مشاهده مىشد، من از آن اول کوچک بودم ولى الآن دارم روى آنها قضاوت مىکنم دیگر. مسائل در ذهنم هست. اینکه ایشان از آن ابتدا براى خودشان هیچ چیزى را باقى نگذاشتند. در یک مجلسى که خود ایشان هم صحبت کردند، در همدان یا در تهران بود. ظاهراً منزل مهندى تناوش بود، و خلاصه حال خیلى عجیبى هم پیدا شده بود. جلوى همانها، جلوى همان رفقاى فلان و این حرفها، در آنجا یک دعاهاى عجیبى مىکردند و خیلى مجلس عجیبى هم بود، خیلى انقلاب عجیبى بود بعد از فوت آقاى انصارى.
یکى از دعاهایى که ایشان کردند این بود که: خدایا هر چه زودتر دست ما را در دامان ولى مطلق خودت برسان و از حیرت ما را نجات بده. خود ایشان از قضایا خبر داشتند، خود ایشان مطلع بودند، خود ایشان … ولى اینها را براى این بیچارهها مىگفتند و الا خود ایشان که اصلًا به دستور آقاى حداد آمده بودند. خب یک عده آنجا متوجه شدند، در آنجا متوجه شدند و بقیه وقتى تمام شد و فلان شد شروع کردند به پچ پچ کردن و چى چى کردن با هم و خلاصه از همان اول مسائلى که نباید اتفاق بیفتد دیگر اتفاق افتاد اینها آمدند شدند مدعى، اینها آمدند به خودشان بستند، اینها آمدند قضایا را به خودشان بستند.
این خیراتى که الآن آمده شما این خیرات را چرا به خودتان مىبندید؟ شما که قبل از آقاى انصارى کسى نبودید، شما که قبل از آقاى انصارى کسى نگاهتان نمىکرد، شما که قبل از آقاى انصارى کسى به شما سلام نمىکرد. این سلام کردن به شما از کجا آمد؟ این اعتناى به شما از کجا آمد؟
من که الآن پسر آقا هستم، خب اگر من این مسأله را کنار بگذارم یعنى انتساب به ایشان را کنار بگذارم، یک طلبهاى هستم. قم پانزده هزارتا طلبه دارد من شدم پانزده هزار و یکمى. خودمان را که گول نمىتوانیم بزنیم. اینقدر از ما فاضلتر هستند، پایینتر هستند، بالاتر هستند متوسط و قرینمان هم هستند. خب داعى براى اینکه شما بیایید به من سلام کنید، جلوى من بلند شوید، نمىدانم فلان غیر از این انتساب به آقا چیز دیگر هم مگر هست؟ بىرودربایستى، این است دیگر. بسیار خب بگویید بله دیگر، چرا رودربایستى داریم؟ آره دیگر. پس چرا من بیایم خودم را گول بزنم. من که مىدانم تمام اینها
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۵
به خاطر انتساب به آقا است. چرا بیایم خودم را گول بزنم؟ شما به علم من نیاز دارید؟ نه! این همه کتاب هست، این همه مدرس هست، این همه مطالعه هست. خودتان همه درس خواندید الحمدلله. خب مطلب به دستتان … شما به راه و مرام من کار دارید؟ نه! هر کسى براى خودش راهى دارد، روشى دارد.
پس اینها چیست؟ اینها همه بخاطر محبتى است که شما به آقا دارید. محبت به یک ذاتى محبت به لوازم و جوانب ذات را- آقایان هم مىگویند-، لازم مىآورد. خب ما هم از ا ین نقطه نظر الحمدلله متنعم هستیم. الحمدلله خدا سایه پدر ما را کم نکند … ولى ما چرا این را بخواهیم به خودمان ببندیم؟ چرا؟ چرا بایستى که در انسان این مسائل رسوخ پیدا بکند؟ چرا ما باید این مسائل عرضى را براى خودمان ذاتى ببینیم؟ چرا باید اینطور باشد؟
اینها آمدند سراغ آقا و گفتند آقا ما شما را قبول داریم ولى آقاى حداد را قبول نداریم. این آقاى با این کذا و ید بیضایى، من خودم شنیدم که ایشان رو کرد به آنها و گفت: من در مقابل آقاى حداد صفرم، صفر صفر هیچ ندارم دو بار هم تکرار کردند. خب این اینطور، اینطور مىشود، آن قسم، اینطور از آب درمىآید. اما بقیه چى؟ بقیه شروع کردند این طرف، آن طرف، فلان، جمع کردند افراد را.
در همین مدرسه فیضیه- یک شخصى که آقا هم اسمشان را بردند که افراد را الآن دارد و با او هم بحث کردند. نشسته بودم او هم آمد. گفت سلام حاج آقا چطورى؟ خوبى؟ گفتم الحمدلله آقا شما اینجا … نمىدانستم ایشان اینجا هم مریدهایى دارد و منازلشان … گفتم حاج آقا این افرادى که خلاصه الآن شما با اینها حشر و نشر دارید از ارتباط با شما بهرهمند هم مىشوند یا اینکه نه؟! بعد گفت هر کسى به طبق استعدادش نفع مىبرد. گفتم که آیا شما در خودتان فاعلیتى را مىبینید تا در قابلیت آنها تشکیک کنید؟ دیگر هیچى نگفت بنده خدا. [یعنى] گفتم: کسى نیستى … هیچى نگفت. مطلب را برگرداند و گفت حال آقات چطور است و فلان و از این حرفها.
خب اینها مىآیند و راه را مىبندند، راه افراد را مىبندند، حرفهاى اشتباه مىزنند و تمام این مسائل را، همه را باید جواب بدهند. این خیر … حالا اینها چه بودند؟! اینها این مسائل را، همه را، از ناحیه آقاى انصارى داشتند. اینها نسبت به آقاى حداد معرفت دارند، اینها مىدانند آقاى حداد کیست ولى در عین حال انکار مىکنند.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۶
آقاى حداد مىفرمودند:- اکبر آقا از رفقاى آقا بوده آمد کربلا- مىگفتند که من دیدم این زن و بچهاش را ول کرده و آنها الآن ناراحت هستند. خب او مىبیند دیگر، ولایت دارد مىبیند. مىگفت رفتم آنجا در منزل شب دیدم همه نشستهاند، رو کردم به این آقا گفتم شما که آمدید در کربلا زیارت امام حسین علیه السلام آیا امام حسین از زیارت شما راضى است با وجود اینکه الآن زن شما در اضطراب به سر مىبرد و داراى این خصوصیت هست؟ کسى خبر نداشت، کسى نمىدانست. او سرش را انداخت پایین، این درآمد گفت: به مطلبى که به شما مربوط نیست در آن دخالت نکنید. مىخواهد یک شخصى را هدایت کند چرا مىآیى جلوى او را مىگیرى؟! چرا؟! یعنى مطلب اولیا را مىشکنند، مىشکنند، بىرنگش مىکنند؛ یعنى من به او … یا اینکه دارد دروغ مىگوید بگو آقا دارى دروغ مىگویى! خب او بگذارد کف دستت. زنت را از تهران بکشد به کربلا بگوید بفرما! به طرفه العینى! اگر دروغ مىگوید بگو دروغ مىگوید؛ اگر دروغ نمىگوید چرا مىآیید این کار را مىکنید؟ چرا اهمیت کلام اولیاء را از بین مىبرید؟ چرا وقتى در مقابل آنها قدرت ندارید متشبث مىشوید به مسائل دیگر؟ به هو، به فلان و این حرفها.
این مسأله مسأله مهمىاست که آنچه را که ما در این خانه به دست آوردیم این را از این خانه بدانیم، نه از خودمان بدانیم. یکى از افرادى که مىآمد و با ما هم نسبت داشت، الآن نیست به واسطه آمدن پیش آقا و کذا و کذا حالاتى پیدا کرد، خصوصیاتى پیدا کرد، مکاشفاتش را مىآمد براى آقا مىگفت. خب حالات چیزى پیدا کرد. البته مسائلى هم داشت، همان موقع مسائلى داشت. یک روز کنار مسجد قائم مرا کشید کنار و گفت که: چرا فلانى از پیش آقا رفته؟ مگر ممکن است کسى خورشید را ببیند و انکار کند؟ گفتم برو توکل بر خدا بکن نگذار کار به آن جا برسد که اگر برسد بله خورشید را هم آدم مىبیند و انکار مىکند.
و همینطور هم شد و ایشان یک روز آمد به من یک مطلبى گفت من گفتم آقا این حرف را شما نزن بر فرض هم این حرف صحیح باشد گفتن آن غلط است، کشف سرّ است، این درست نیست و نباید خلاصه هر چه را که [انسان مىداند بگوید] لیس کل ما یعلم ان یقال. نبایستى خلاصه هر چیزى را … توجهى نمىکرد و … بعد در یک مجلسى ایشان خطاب به او، نبود در آن مجلس، آقا فرمودند آخرش ما که مىگوییم این کار را بکنید چرا نمىکنید؟ وقتى مىگوییم این حرف را نزنید چرا مىزنید؟ مگر آنچه را که به دست آوردید از خانه خالهتان به دست آوردید؟ غیر از این است که از همین جا پیدا کردید؟ آن وقت چرا اینجا روى صاحبخانه بلند مىشوید.
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۷
خیلى عجیب است ها، تو که خودت معتقدى که قبل از این نبوده، خودت مىگویى، چطور حالا دارى روى صاحبخانه بلند مىشوى و مىگویى اینطور؟ خب این مىگوید نه دیگر، این مىگوید نه، این چیست؟ این معناى من این لى الخیر را اینها را نفهمیدند که این خیر از کجا آمد؟ این حالاتى که براى اینها بود از کجا آمد؟ از کجا آمد؟ و این مىشود ادعا، این مىشود خیانت؛ خیانت به چه کسى؟ خیانت به مولا. خدا هم که غیرت دارد، خدا هم که مىگوید مال من است، هر چه هست مال من است. کل عالم وجود اختصاص به من دارد، من مالک همه رقاب هستم.
هر بندهاى خدا مىگوید بیا به من فحش بده، بده عیب ندارد، به من درى ورى بگو عیب ندارد، هر چه مىخواهى بگویى بگو، ولى از خودت چیزى را ندان، ولى نگو نمىخواهمت. بگو دوستت دارم، این دوستت دارم را بگو که من بدانم یک سر نخى با تو دارم، این را بدانم بعد هر چه مىخواهى من را بزنى بزن، بیرونم بکنى بکن، هر کارى مىخواهى بکنى بکن. این حرف را نزن. اینکه به قلبم مىخورد این را نگو، هر کار مىخواهى بکن.
خدا هم با بندگانش همین حرف را مىزند، من بیایم درد دل خدا را بگویم، هر کارى که با خدا بکنیم عیب ندارد، ولى بگوییم خدایا هر چه داریم از تو است، براى خودمان چیزى نداریم؛ مىگوید باشد این یکى را درز مىگیریم؛ ما چیزهایى را که بگویید داریم درز مىگیریم؛ خلاصه این را درست مىکنیم. اما اگر نه بیاییم بگوییم خدایا این خوبى را من خودم آوردم، علم را خودم آوردم. قارون چه مىگفت؟ مىگفت هر چه که من به دست آوردم از روى علم خودم به دست آوردم خدا گفت از روى علم خودت به دست آوردى؟! بیا حالا؟؟؟
بنابراین انسان در مسیر تکامل باید این جنبه خیر را هر چه بیشتر به او منسوب کند. وقتى که ما دعا کنیم همانطورى که خود آقاى حداد فرمودند، آقا هم در کتاب نوشتند، مىفرمایند که: این افرادى که مىروند زیارت هى مىگویند خدایا به ما بده بده، به ما بهشت بده، به ما علم بده، به ما کمال بده، به ما دنیا بده، آخرت بده. هیچ کسى نمىگوید خدایا از من بگیر. خدایا از من بگیر مىدانى یعنى چه؟ یعنى خدایا هى من را به عبودیت خودت نزدیک کن. ما خیلى مانده عبد بشویم، ما هنوز آقا هستیم، ما هنوز ارباب هستیم؛ خیلى مانده به عبودیت نزدیک بشویم.
وقتى بگوییم خدایا من این علم را ندارم، من علم ندارم، واقعاً در وجود خودم احساس کردم آقا که مىفرمودند: المجاز قنطره الحقیقه حالا مجازاً بگو، بالأخره خدا آن را یک کارى مىکند، بالأخره قبول مىکنید. خدایا من علم ندارم، این را واقعاً در وجود خودمان احساس کنیم، خدایا من کمال ندارم، این
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۸
را احساس کنیم، خدایا من عزت ندارم این را احساس کنیم، خدایا من حیثیات خلاصه ذى قیمت اجتماعى و عرفى ندارم این را در وجود خودمان احساس بکنیم.
هر چه که بیشتر احساس کردیم هى یعنى از خودمان کندیم یک قدم به عبودیت نزدیک مىشویم، هى نزدیک مىشویم، هى خیر را به او برمىگردانیم هى به او برمىگردانیم برمىگردانیم یکدفعه در وجود خودمان نگاه مىکنیم هیچ! صفر محضیم؛ تازه یاد حرف آقا مىافتیم: من در مقابل حداد صفر هستم. ایشان این حرف را شوخى که نمىزد این را واقعاً در واقعاً آقا شوخى مىکرد؟! نه! آن موقع آقا شوخى نمىکرد، همان موقع که آقا این حرف را مىزد ما چیزهایى از ایشان مشاهده مىکردیم. ولى ایشان آن موقع شوخى نمىکرد؛ یعنى در عین اینکه این مسائل بود ولى در عین حال به واقعیته در مقابل آقاى حداد احساس عبودیت مىکرد.
آن امیرالمؤمنین علیه السلام که در خیبر را کند و فرمود: ما قلعت باب خیبر بالقدره البشریه[۲] واقعاً مىگفت: انا عبد من عبید محمد[۳]، واقعاً مىگفت، امیرالمؤمنین واقعاً عبد بود؛ یعنى واقعاً در مقابل پیغمبر صفر بود، والله صفر بود صفر، صفر صفر. امیرالمؤمنین صفر بود، هیچ نداشت، چون هیچ نداشت شد على، چون صفر بود شد على. اگر على مىشد یک، نه نمىشد، مثلًا مىشد مالک اشتر، مىشد ابوذر، مىشد مقداد. آنها یک، دو، سه، چهار هر چه برود بالا بدتر، بعضىها صد هستند ماشاءالله آخ آخ آخ آخ بعضىها هزارند، هى کم مىشود کم مىشود کم مىشود تا مىرسد یک، نیم، بعد یکدفعه مىشود صفر، صفر که مىشود مىشود على، انا عبد من عبید محمد.
باید صفر شد، همه خیرات را برگرداند به اصل خودش. و راه هم همین است، شما این را از من بپذیرید حالا قبول نمىکنید فعلًا بگذارید بعدها انشاءالله به آن مىرسید این دنیا نه آن دنیا، خودمان هم معلوم نیست خیلى به این حرفها … شنیدیم داریم مىگوییم، اما خب، کجا این حرفها به ذات خودمان هم نیست؛ ولى آن دنیا بالأخره قضیه روشن مىشود، که چطور واقعاً على صفر بود؟ و پیغمبر وقتى که مىفرمود الفقر فخرى[۴] یعنى چه؟ فقر افتخار من است.
واى به اینکه ما پولدار بشویم، واى به این که صاحب مکنت بشویم. خدا نیاورد آن روزى که ما چیز بشویم. نه الفقر فخرى، این فقر است، یعنى این مقام مقام عبودیت است، این مقام. این مقامىکه
۵۵۶۲۲ متن جلسات شرح دعاى ابو حمزه ثمالى، ص: ۹
واقعاً وقتى حضرت سجاد دارد مىگوید من این لى الخیر واقعاً خودش را صفر مىبیند؛ والله حضرت سجاد در موقع این دعا خودش را صفر مىبیند. مىبیند اصلًا در عالم وجود ذرهاى نمىتواند اظهار وجود بکند. چه کار کند دست خودش نیست. هیچ نمىتواند. اگر [هم نداند] این دعاها را نمىتواند بگوید، همینها حالا ومن این لى النجاه و لا تستطاع إلا بک الذى احسن استغنى عن عونک و رحمتک.
یک روز ما مشهد بودیم یکى از رفقا- حالا اسمش را نمىبریم- بود مىگفت: من نمىفهمم این دعاهایى که حضرت سجاد [دارند] اینها، آقا نمىشود، آقا، ا! چطور مىشود؟ این را براى ما گفتند. گفتم این را براى ما گفتند، آن گریهاى که از چشمش مىآید براى کیست؟ پس حضرت سجاد آرتیست است؟! دارد نقش بازى مىکند. آن موقع رفته در اتاق، در را هم بسته و کسى هم نمىبیند که دارد گریه مىکند، آن دیگر از کجا دارد مىآید؟ براى ما گفتند چیست؟ براى خودشان گفتهاند.
وقتى که ما مىبینیم آقاى حداد مىفرماید که من وقتى که نگاه به خودم مىکنم، الهى چون در تو مىنگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون بر خود مىنگرم از جمله خاکسرانم و خاک بر سر. ایشان وقتى داشتند این را مىخواندند مىفرمودند: من وقتى نگاه به خودم مىکنم مىبینم همین است قضیه. ایشان مىفرمودند وقتى که نگاه به عظمت و عزت او مىکنم من خودم را محو در آن عالم ربوبى مىبینم و عبارات دیگر، ولى وقتى که نگاه به خودم مىکنم مىبینم از شمر و یزید بدتر هستم. چطور ممکن است یک شخصى یک همچنین حرفى را بزند؟ این را من از ایشان شنیدم.
این نگاه به خود یعنى چه؟ یعنى نگاه به دنیا، نگاه به خود، نگاهى که دیگران دارند برایش دکان درست مىکنند، این قدر در سر همدیگر دارند مىزنند، اینقدر دارند براى آن جان مىدهند، این مىگوید من نگاه به این مىکنم مىبینم واویلا چه خبر است! چیزى که ما به او ارزش مىدهیم اینها خلاف ارزش مىبینند اصلًا فرهنگ اولیا به طور کلى با فرهنگ ماها تغییر پیدا مىکند. اینها مىرسند به یک مرحلهاى که، اینها مىرسند به یک مرحلهاى که به مقام عبودیت صرفه مىرسند. وقتى که به مقام عبودیت صرف رسیدند آن موقع خیر در اینها مىشود بالذات، تازه مىشود بالذات؛ چون ذات اینها عوض مىشود.
مس الآن زرد است اما این زردى مس طلا نما است، کشک است دروغ است؛ کى این زردى ذاتى مس مىشود؟ وقتى که اکسیر بخورد. طلا که شد دیگر این زردى … دیگر نمىشود بگوییم طلا نما است دیگر طلا است. این دیگر مىشود طلا. پس باید به عبودیت صرفه رسید وقتى انسان به عبودیت صرفه مىرسد دیگر مسائل تغییر پیدا مىکند. انشاءالله باشد براى شب دیگر.
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی
[۱] . بحار الانوار، ج ۷۲، ص ۲۷: قال الصادق علیه السلام: لیس من الانصاف مطالبه الاخوان بالانصاف
[۲] . مناقب ابن شهراشوب ج ۲، ص ۲۳۹( با قدرى اختلاف در متن)
[۳] . الکافى، ج ۱، ص ۹۰
[۴] . بحار الانوار، ج ۶۹، ص ۳۰