جلسه ۷ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۷ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
جلسه هفتم: بحثى اجمالى در توحید افعالى و ذاتى
بسم الله الرّحمن الرّحیم
بیان مراتب قبل از فناء در ذات
در سفر سلوکى انسان به سوى پروردگار، سفرِ «منالخلق الىالحق»، نهایت این سفر، مقام فناء خواهد بود. آنطورى که ذکر کردهاند قبل از فناءِ وجود، در همان حقیقت بسیطه که از آن بنا بر اصطلاح عرفاء، به عالم عماء تعبیر آوردیم که این مقام، مقام عدم تجلّى ذات است و مقام کینونیت ذات، بدون تجلّى در مظاهر است و مقام اندکاک که اندکاک جمیع صفات، اسماء و افعال و ذوات و تعینات است به نحوى که دیگر هیچگونه اثرى از وجودِ شخص باقى نمىماند. قبل از رسیدن به این مقام مراتبى را به عنوان مقدمه ذکر کردهاند، در مرتبه اول توحید افعالى است یا به عبارت دیگر فناء افعالى، در مرتبه بالاتر توحید صفاتى یا فناء صفاتى و در مرتبه سوم توحید اسمائى یا فناء اسمائى مىباشد و این سه را در رتبه متقدّم بر هم آوردهاند و آن رتبه بالا، عبارت از همان فناء ذات است.
فعل متأثّر از صفت و صفت متأثّر از اراده و اراده متأثر از ذات است
در اینجا این مسأله مطرح مىشود که اگر فعل را، مستقل به تعین و به شیئیت و حیثیت ندانیم بلکه فعل را متأثّر از صفت بدانیم که در انسان همینطور هم هست، یعنى فعل، خودش فى حدّ نفسه استقلال ندارد مگر اینکه متأثّر از صفاتى از صفات انسان باشد که خود آن صفت، متأثّر از اراده و مشیت است که او هم صفتى از صفات انسان است و او از ذات و نفس و حاق نفس، متأثر است. چنانچه اینگونه باشد طبق سلسله علیت، آیا ذات، علت براى اراده مىشود و اراده، علت براى آن صفات است؟ و یا صفات علت براى ارادهاند یا اینکه آن صفات جنبه معدّى براى اراده دارند و اراده هم، علت براى فعل است؟
اراده هم خودش صفت است چون نفس که فقط صفتِ اراده ندارد صفات دیگر هم دارد، شهوت دارد. غضب دارد، رحمت دارد، عطوفت دارد، فکر دارد، عقل دارد، اینها معدِّ اراده هستند، یعنى جنبه اعدادى دارند و به نحو موافق بالطبع و ملایم با طبع خودشان اراده را سوق مىدهند، یعنى آن شهوات یک تاثیرى در ذات مىگذارند و به واسطه ذات، اراده هم بر طبق آن ملایمات نفسانى تغییر پیدا مىکند، یعنى ما اگر ذات را در این مرحله بدانیم و اراده را معلول براى ذات بدانیم در اینجا یک سرى اوصاف دیگرى هم وجود دارند که مستقیما در اراده تاثیر نمىگذارند بلکه در ذات تاثیر مىگذارند و ذات هم در اراده تاثیر مىگذارد. آن وقت این اراده موافق مىشود با این اوصافى که در کنار و عرض او وجود دارد، یعنى وقتى که یک ذات شهوانى است دیگر اراده به مسأله روحانى در او پیدا نمىشود. وقتى که یک ذات روحانى است، میل به مسائل شهوانى در او پیدا نمىشود و وقتى که یک ذات، تعقلى است میل به مسائل احساسى در او هیچوقت پیدا نمىشود و وقتى که یک ذات، منغمر در مسائل ریاسات و مادیات و عالم دنیاست، توجه به مسائل عالم ملکوت و معنا در او، پیدا نمىشود.
این اوصاف، براى توجیه و سوق دادن اراده و مشیت به نحو مطلوب خودشان علل معدّه هستند مثل اینکه فرض کنید مولایى یک عبد و چند فرزند دارد، هم این عبد قدرت و ارادهاش دست مولاست و هم آن فرزندان قدرت و ارادهشان دست پدرشان است. وقتى که این مولا مىخواهد به عبدش امر کند این کار را انجام بده، این بچهها مىآیند و میل پدر را به سمت خودشان برمىگردانند. این بچهها نمىتوانند در اراده، تأثیر بگذارند و به عبد بگویند برو این کار را انجام بده. عبد مىگوید من فقط از یک نفر اطاعت مىکنم اینها مىروند سراغ پدرشان و او را مجاب مىکنند. به این وسیله میل پدر را به سمت خودشان سوق مىدهند این معناى به واسطه و بلاواسطه است.
تغییر ذات به واسطه اوصاف و ملکات خود و بالعکس
خود ذات به واسطه اوصاف و ملکاتى که پیدا مىکند متلوّن و متغیر مىشود یا به تجرّد جوهرى، مجرد مىشود و یا در جهت مادى به سمت حیوانیت متوغِّل مىشود. نه اینکه ذات، دست نخورده در جاى خود باقى بماند و هر چه که در خارج است بروزات دیگرى است و آن بروزات همه معلول ذات هستند. شما مىبینید یک ذات در اول امر بسیار روحانى و داراى بهاء و نور است، ده سال دیگر مىگذرد، اصلا با آن ده سال پیش کلًّا تفاوت دارد و چنان متکدِّر شده که حالات ناگوار از او مىبینید. عکس آن هم هست، یک شخصى داراى صفات سیئه و حالات سیئه است یک مرتبه انقلابى در او پیدا مىشود که بعد از پنج سال اگر او را ببینید مىگوئید این، همانى است که این کارها را انجام مىداد؟
دنیا محلّ فعلیّت و ظهور ذات است
ذات یک جنبه استعدادیت محض است و ما نمىتوانیم این را از مسائل خارجى جدا بدانیم. وقتى که شما بچه را نگاه مىکنید، مىبینید که اگر این بچه در یک محیط خیلى مناسبى بار بیاید داراى روحیه خوبى مىشود و اگر در محیط غیر مناسب بار بیاید داراى روحیه دیگرى مىشود. به طور کلى مقام روح و ذات، مقام استعداد است و فعلیت آن عبارت است از وارداتى که بر او وارد مىشود. خود شما مىبینید در یک مجلسى وارد مىشوید متکدّر مىشوید و در یک مجلسى وارد مىشوید روحانى مىشوید. حالا اگر همین قضیه را، شما ادامه بدهید و توجه به آن نداى وجدانتان نکنید و نهیبى که وجدان به شما مىزند که از این مجالس احتراز کن را توجه نکنید، بعد از یک مدت مىبینید که اصلا نه میل به عبادت دارید نه میل به مجالس دعا و ذکر دارید و به طور کلى تمام اینها از بین مىرود.
این الآن در مقام امکان استعدادى یا امکان ذاتى است و باید دید چه عاملى این استعداد را، به فعلیت مىرساند. البته این منافات ندارد با اینکه آنچه را که به دست مىآورد از خود اوست، این یک مبحث دقیقى است که انشاء الله در مباحث نفسِ انسان، ما به او مىرسیم.
” آنچه را که ما به دست مىآوریم، عبارت است از آنچه را که ما داشتهایم و در نفس بوده و وجود داشته است. نه اینکه بعداً به او برسد و خارج از ذات او باشد. به عبارت دیگر مسائلى که در این دنیا براى انسان پیدا مىشود حکم کشف یک واقعیت را دارد نه حکم وضع و ایجاد یک واقعیت را، همه اینها را کشف مىکند.
این همان مقام اثبات است و همه اینها کشف از یک ثبوتى دارند که آنچه را که این نفس، در وهله اول و در ازل به آن منوال قرار گرفته است، به چه کیفیتى خواهد بود و انسان بر طبق همان کیفیت حرکت و عمل مىکند و جلو مىرود تا به آن مبدأ و آن مراحلى که در آن مراحل وجود داشته است برسد. اما غافل بوده و علم به علم نداشته و خودش را مشاهده مىکند، یعنى در واقع مىبیند که اینطور بوده و الآن براى او علم به علم پیدا مىشود.”
سؤال:” پس صفات نباید در ذات تأثیر بگذارند؟”
جواب:” صفات از نقطه نظر عالم کثرت، تأثیر مىگذارد. وقتى که ما مىگوئیم: ذات، در مرتبهها باید بگردد و همینطور حرکت داشته باشد. شما، صفت را جدا مىگیرید!! چطور مسائل صفات، در ذات تاثیر نگذارند؟ اگر تاثیر نگذارند که ذات نمىتواند چرخش پیدا کند”
سؤال:” صفات در خود ذاتند و ذات آنها را بروز مىدهد؟”
جواب:” ذات، صفت را در مقام اجمال دارد و نه تقصیل، یعنى الآن آنچه را که در باطن و کمونش هست باید یک صفتى بیاید و این کمون را برگرداند اگر صفتى نباشد این کمون را که برنمىگرداند.”
تأثیر پذیرى انسان از وقایعى که در اطراف اوست
صفت با مسائل خارجى ارتباط دارد. انسان خودش را که از مسائل خارجى نمىتواند جدا کند. همین که شما با یک شخصى مىنشینید در شما تأثیر مىگذارد شما مىتوانید این را انکار کنید؟ بالأخره تاثیر مىگذارد. مگر اینکه یک عواملى چه قبل از آن و چه بعد از آن، با هم منضمّ و ضمیمه شده باشند تا جلوى آن تاثیر را بگیرند یا اینکه تاثیر او را، زیاد کنند.
وقتى که پیغمبر اکرم صلوات الله علیه و آله و سلّم با افراد صحبت مىکردند حتى در عُمَر هم، تأثیر مىگذاشت. این حرف را ما نمىتوانیم بزنیم یعنى حتى در عُمَر هم، تأثیر مىگذاشت؟! منتهى خودش وقتى که بیرون مىآمد کار را خراب مىکرد، یعنى به هم مىزد.
مگر درباره شرح حال حضرت زهرا سلام الله علیها نداریم وقتى که او لگد به درب خانه زد و فهمید که حضرت اینطور مصدوم شدهاند؛ یک حال رقّتى در او پیدا شد. مىخواست نزند اما گفت: یاد آن احقادى افتادم که على، آنقدر از بزرگان عرب را کشته است، لذا آنگاه فشار دادم.[۱]
پس در او هم مؤثّر بوده نه اینکه مؤثر نیست. چوب که نیست، اگر چوب و سنگ باشد پس عِقابى هم ندارد. ولى همین حالت که الآن دختر پیغمبر، معصوم و بىگناه است و پشت درب آمده است، تو با على جنگ دارى با زن که جنگ ندارى. چرا اینطور مىکنى؟ بهتر است بروى به سوى على، شمشیر بردار و بُکش و هر کارى مىخواهى بکن. ولى یک زن که در خانه هست هیچ تقصیرى ندارد و تو خودت هم این را قبول دارى ولى در عین حال، این کار را مىکنى، غیر از این است که تو نسبت به این قضیه عالمى و شاعرى و نفس تو، این صفت را دارد؟ البته آن مرد خبیث که این کار را کرد دیگر روى نفسش مهر زده شد.
قبل از آن، که اینگونه نبود، یعنى تمام حالاتى که براى انسان در دقایق و لحظات پیش مىآید خیال نکنید که یک جنبه ثابت مثل مجسمه داریم و مسائلِ کنار ما، همینطور عبور مىکند. بلکه هر عملى را که ما انجام بدهیم مثل تیشه آن مجسمه سازى است که دارد در این مجسمه یک حرکت ایجاد مىکند. هر فعل خرابى که انجام بدهیم، یک تکه از این، سنگ مىافتد. و هر فعل درستى که انجام بدهیم آن سنگ برداشته مىشود و چسبیده مىشود اگر همه این افعال در مسیر خوب باشد، یک دفعه تبدیل به یک مجسمه بسیار ظریف، عالى و گران مىشود. و اگر در مسیر خراب حرکت کنیم و قدم برداریم، مثل آن مىماند که مدام یک تکه از آن را بیاندازى و در آخر مىبینى که اصلا چیزى نمىماند که مجسمه ساز بیاید روى آن کار کند.
همین فرد خبیث، در این لحظه؛ داراى یک نَفْسى و یک شاکلهاى بود. این عمل را که انجام داد، یک چرخشى به آن داد، یعنى دیگر کارش را تمام کرد مهر بر آن زده شد، این چشمى بود که خودش درآورد و به دور انداخت. چشمى که دور بیفتد دیگر سر جایش برنمىگردد. و إلا اگر او، در این لحظه این کار را نمىکرد، شاید نجات پیدا مىکرد، یعنى حتى اگر در این لحظه، در او رقّتى پیدا شد باید دست برمىداشت. و لو اینکه این کار را هم، با حضرت زهرا انجام داده است اگر دست برمىداشت شاید همین دست برداشتن، براى او یک نقطه مثبتى بود که ممکن بود فایدهاى داشته باشد.
براى رسیدن به توحید افعالى باید توحید ذاتى پیدا شود
نفس انسان که داراى استعداد است با هر چرخشى؛ آن نفس هم شروع به گردش مىکند. وقتى که گردش کرد آن صفات شدید مىشود، یعنى عمل خارجى تأثیر در نفس مىگذارد و صفات، از نفس، به وجود مىآیند، افعال هم، از صفات به وجود مىآیند. پس دائماً این ذات برمىگردد و با برگشت او، صفات و افعال هم برمىگردد. باز این نفس برمىگردد و با برگشت او صفات و افعال هم برمىگردد، همینطور انسان دائماً در حال تغییر ذات و بالطبع تغییر صفات است. این خیلى مسأله مهمى است که در توحید افعالى و صفاتى به کار مىآید.
” وقتى این مطلب روشن شد ما به این مسأله مىرسیم، آنچه را که آقایان مطرح مىکنند بر اینکه ابتداءً باید براى انسان توحید افعالى و بعد توحید صفاتى و بعد اسمائى پیدا بشود و بعد به فناء ذاتى برسد، در این مسأله جاى حرف و تأمل است. چون اینها در رتبه علیت واقع هستند چگونه ممکن است در معلول تغییر پیدا بشود بدون اینکه در علتش تغییرى پیدا شده باشد؟ این صحیح نیست، یعنى اگر براى انسان بخواهد توحید افعالى پیدا بشود باید اول در او توحید ذاتى پیدا شده باشد. اگر توحید ذاتى پیدا نشده باشد در توحید افعالى نمىتواند باشد و نمىتواند تمام افعال را فعل الله و فعل واحد ببیند.”
الآن ما در اینجا نشستهایم و افعال هر کدام از خود را با دیگرى متمایز مىبینیم، فعل من با فعل دیگرى و با فعل دیگرى تفاوت دارد. من این کتاب را مىبندم و باز مىکنم، ایشان دارد این مطالب را مىنویسد، من دارم صحبت مىکنم، شما دارید استماع مىکنید. اصلا اینها با همدیگر تفاوت و تمایز دارند، این اختلاف و تمایز، ناشى از آن صفتى است که فعل از آن ناشى مىشود. من در مقام تکلّم هستم و این کلمات از زبان من بیرون مىآید، شما در مقام تفکّر هستید و الآن متصف به صفت تفکّر هستید، لذا الآن گوش مىدهید یا مثلًا مستمع و سامع هستید. «یا سامع الدعوات[۲]»، ما الآن هم، اوصاف خدا را در خود داریم و از خدا؛ چیزى کم نداریم.
شما که در حال شنیدن هستید، متصف به صفت سمع هستید و در عین حال مىتوانید این اتصاف به صفت سمع را، از خودتان دفع کنید و متصف به صفت تعقّل و تفکّر بشوید و شروع کنید در این مطالب نظر کردن، یا اینکه در آنِ واحد، هم سمع و هم تعقّل و هم تفکّر دارید. هر دو صفت را در آنِ واحد، جمع کردید.
اگر شما فقط سمع تنها داشتید ولى تفکر نداشتید، مثل نوار ضبط صوت بودید که فقط ضبط مىکند آن وقت شما نمىتوانستید دیگر به من اشکال بگیرید. این اشکال براى چیست؟ براى آن است که همراه با سمع، تفکّر دارید. حالا یکى ممکن است همراه با سمع و تفکر صنعت کتابت و امثال ذلک را هم داشته باشد، یعنى هم گوش مىدهد، هم فکر مىکند و هم مىنویسد، یکى ممکن است نه! هم گوش بدهد، هم فکر کند، هم بنویسد، هم متصف به صفت تکلّم باشد؛ اینها دیگر خیلى عجیبند. البته اینها هست نه اینکه نیست در ما مشکل است، اما امتناع عقلى ندارد.
بنابراین ما که این افعال را از هم جدا و متمایز مىبینیم چون صفات را متمایز مىبینیم و تمایز صفات باعث تمایز افعال مىشود. چرا صفات را متمایز مىبینیم؟ چون ذوات را، متمایز مىبینیم لذا تمایز ذوات، تمایز صفات و تمایز افعال مىبینیم. پس کسى که به توحید افعالى برسد و واقعاً افعال را واحد ببیند. ذوات را هم واقعاً واحد مىبیند. نمىشود ذوات را مستقل ببیند و فعل، واحد بشود. این یک بام و دو هوا مىشود. اگر شما فعل را واحد مىبینید این فعل، آیا مستند به صفت هست یا نیست؟ فعل که در عالم خارج، استقلال ذاتى ندارد. وجود فعل، وجود رابطى است، یعنى جنبه ارتباط بین این فعل و علت خودش هست و ما در جنبه رابطى بدون تصور مبدأ نمىتوانیم آن وجود را تصور کنیم، یعنى بدون توجه به اینکه صفتى را که این فعل از آن صفت، سر مىزند و ارادهاى را که آن فعل از آن اراده، سر مىزند نمىتوانید نظر استقلالى روى این صفت بیاندازید. پس ناچارید روى اراده بروید.
پس کسى که توحید افعالى را مىبیند؛ توحید اراده را هم مىبیند که اراده همه، واحد است. اراده هم در صورت، متفاوت است ولى در واقع و در معنا، یکى است. و لذا امکان ندارد کسى اراده را واحد ببیند و ذات را متفاوت ببیند ذات و تعین را هم باید واحد ببیند، این از نقطه نظر برهان است.
۳۵۴۴۵ گلشن اسرار : شرحى بر الحکمه المتعالیه فى الأسفار العقلیه الأربعه، ص: ۱۵۷
اینکه در عالم اثبات شما افعال را، یکى مىبینید آیا با چشمتان افعال را یکى مىبینید یا با باطن؟ امکان ندارد حقیقتِ وحدت افعالى، براى انسان روشن شود ولى حقیقت آن که وحدت ذات است مخفى بماند. اینها از هم جدا نیستند که فرض کنید یک قسمتش مخفى باشد و از یک قسمت آن جدا باشد.
براى شرح بیشتر و حقیقت وحدت افعالى، به مثالى اشاره مىشود. یک وقت شما افعال را واحد مىبینید، یعنى انسان نگاه مىکند در نفس خودش و مىبیند همه افعال در اینجا یکى هست. ما همین مطلب را مىتوانیم از نقطه نظر برهان فلسفى به یک نحوى بیان کنیم که گرچه ذهن و عقل ما، به مسأله حاق وجود نرسیده است ولى از نقطه نظر تمثیل و از نقطه نظر تشبیه، مىتوانیم بگوئیم که حکم یک چراغ واحدى را دارد که در مرآئى متفاوته تجلّى پیدا کرده است. ما چشممان به چراغ نمىافتد و لیکن نورهاى متفاوت را مىبینیم و از آنجائى که عقل ما مىگوید باید این نورِ واحد و از منشأ واحدى باشد باید در اینجا قائل به توحید اثر شده باشم، گرچه متأثر متفاوت است و گر چه این مرآتها متفاوت هستند ولى همه اینها، اثر واحد هستند. چشممان هم به آن لامپ نمىافتد، یعنى به آن لامپ توجّه نمىکنیم تصوّر این را ما مىتوانیم بکنیم.
چه وقت ما واقعاً و حقیقتاً این وحدت را به جان خود مىیابیم؟ آن موقع که ذات را هم واحد ببینیم، یعنى نظر عرفا را، من ردّ نمىکنم بلکه مىخواهم اثبات کنم.
به هر مقدار که توحید ذاتى پیدا شود به همان مقدار توحید صفاتى و افعالى پیدا مىشود
” و آن نظر این است که: به هر مقدار که شما توحید ذاتى پیدا کردید به همان مقدار توحید افعالى و توحید صفاتى پیدا مىکنید.”
یک سالک نمىتواند بدون توحید ذاتى، توحید افعالى پیدا کند. به یک مرحلهاى خواهد رسید که در همین دیدن هم، اختلاف پیدا مىشود، یعنى اینکه مىدید همه افعال واحد هستند اما به صورت دیگرى وحدت را مشاهده مىکند.
الآن وحدتى را مىبیند که آن وحدت دیگر جداى از صفت نیست. آن موقع وحدت فعل را، جداى از صفت مىدید، یعنى براى وجود، مراتب متفاوتهاى در تعین قائل بود، یعنى وحدت در افعال را یک مرتبهاى از وجود مىدانست که مرتبه ضعیف است، وحدت در صفات را یک مرتبهاى از وجود مىدانست که مرتبه قوىتر و شدیدتر است و اما مرتبه اسماء که این اسماء، همه، علّت براى صفات هستند را قوىتر مىداند. اما در وحدت در ذات، یک ذاتى را مىبیند که وجود بسیط است. تشکیکِ در وجودى که براى سالک پیدا مىشود که وجود ضعیف را مشاهده مىکند بدون اینکه وجود قوى را مشاهده کند، این به خاطر این است که نفس او متبدّل شده و یک مقدارِ ضعیفى از وحدتِ در ذات، براى او حاصل شده است، منتهى خودش نمىفهمد.
تغییر در آنجا بوده است که اثباتش هم تغییر کرده است، منتهى اینجا شاعر به خودش نیست. ذات خودش را فقط در مرتبه محسوسات یا معقولات، مشاهده مىکند، فرق نمىکند منتهى به ذات خودش اشراف ندارد، این فعل، نزدیکتر است تا آن ذات. بعد از فعل، صفات نزدیکتر هستند. بعد از صفات، اسماء نزدیکترند، بعد از او، ذات است که نزدیک نیست، یعنى از آنجائى که آن افکار و آن حس و آن عالم قلب، با مرتبه معلولى و با تناسبِ خودش ارتباط دارد تا نسبت به آن مرتبه شدیدتر، لذا آنچه را که براى ذهن او در مرحله اول ملایمتر است براى او جلوه مىکند و آن مرتبه قوىتر را مشاهده نمىکند.
وقتى سالک توحید افعالى را مشاهده مىکند من حیث لایشعر توحیدذاتى رادرمرتبه ضعیفى مىفهمد
اما اگر بگویند اینطور که شما توحید افعالى را مىبینى چون در ذات تو اشکال ایجاد شده و لذا تو دارى اینطور مىبینى؛ نه اینکه ذات تو، تکانى نخورده است و درست سرجایش نشسته و فقط تو، توحید افعالى مىبینى. نه! اینجور نیست. وقتى که توحید افعالى را مشاهده مىکند من حیث لا یشعر، توحید ذاتى را هم مىفهمد منتهى در یک مرتبه ضعیفى مىفهمد. احساس مىکند ذات اینها هم باید یک ربطى با هم داشته باشند- اینکه احساس مىکند یک ربطى باید با هم داشته باشند- این همان مقدارى است که در ذاتش تصرّف شده است. این همان مقدارى است که ذاتش تغییر پیدا کرده است منتهى تصرّف در ذات، یک توحید افعالى را نشان مىدهد، یعنى آن زمینه خیلى وسیعى دارد ولى از آنجائى که مرحله علیت خیلى مرحله لطیف و ظریف و دقیق است این را نمىتواند آن طورى که باید و شاید نسبت به واقع درک کند. به توحید صفاتى مىرسد، تمام صفات واحد است، همه ارادهها واحد است. من اراده به زدن مىکنم، شما اراده به خندیدن مىکنید، این دو تا اراده مىشود واحد. چطور؟ این اراده قهریه است آن اراده جمالیه است. جمال و جلال در اینجا یکى مىشود. مىگوید هر دو ارادههاى مختلف باید از یک ذواتى منبعث شده باشند که اینها یک وحدت وثیقى با هم دارند. این را الآن ما داریم در عالم فکر و تعقّل مطرح مىکنیم، آن سالک در عالم قلب خودش این مطلب را مشاهده مىکند. آن ارتباط وثیقى که آن ذوات با هم دارند موجب مىشود که ظهور در جلال پیدا کند و آن یکى در جمال. اما در واقع جمال و جلال هر دو برگشتش به یک حقیقت است.
این مىشود قوىتر؛ یعنى ارادهها را با هم یکى مىبینید. اما این ارادهها را که واقعاً یکى مىبیند ذات را به همراه او یکى نمىبیند، ذات را نزدیک به این یکى مىبیند. من باب مثال اگر دو رفیق باشند و این دو رفیق اول که به هم مىرسند مىگویند: سلام علیکم او مىگوید: سلام علیکم. این از غرب آمده و او از شرق آمده است. شما در مورد این دو چه حکمى مىکنید؟ مىگوئید دو نفر غریبه هستند که به هم رسیدهاند و هیچ ارتباطى با هم ندارند. بعد از یک مدتى که مىگذرد شما اینها را نمىبینید، اما نگاه به افعال اینها که مىکنید مىبینید کارهاى اینها شبیه همدیگرند، مثلًا این مىرود سیب مىخرد، آن هم مىرود سیب مىخرد، این نان سنگک مىخورد، آن یکى، تا به حال نان تافتون مىخورد حالا این هم نان سنگک مىخورد؛ این از پرتقال خوشش مىآید، آن هم از خربزه خوشش مىآید. مىگویید: اینها که با همدیگر فرق داشتند ولى حالا اینها با همدیگر کارهایشان یکى مىشود!
یک ارتباطى باید این قضیه را، به وجود آورده باشد، یعنى این وحدت در افعال و تشابه آن، باید یک حسابى داشته باشد. ما فقط افعال را دیدیم و اصلا ندیدیم این دو نفر با همدیگر راه بروند، این را در یک جایى مىبینیم و آن یکى هم بدون اینکه با این ارتباط داشته باشیم نگاه مىکنیم و فقط فعل را مىبینیم. در زندگى این وارد مىشویم، مىبینیم زندگى این، مثل زندگى آن است. مىگوئیم همه افعال آنها یکى است. پس باید بین اینها ارتباط باشد و اینها باید با هم گرم شده باشند بعد از یک مدت نگاه مىکنیم مىبینیم، این یک آدم عصبانى بود و الآن چنان خنده رو و متبسّم شده است. یا مثلًا مىبینیم که این، اصلا میل به کتاب و مطالعه نداشت ولى الآن کتاب مطالعه مىکند. این اصلا اهل این حرفها نبود، مسخره مىکرد این یک آدمى بود صبح تا شب سینما مىرفت و اهل غنا و موسیقى بود، حالا دائماً مسجد مىآید و دائماً ذکر مىگوید، یونسیه مىگوید، اربعین دارد. این، اصلًا مثل آن، شده است. مىگوئیم: حتماً اینها خیلى با هم داغ شدهاند و این، صفاتِ آن را هم پیدا کرده است. بعد از یک مدتى مسأله دقیق مىشود، تا اینکه وحدت اسمائى پیدا مىشود. من اینها را جدّى مىگویم، اینها در عالم اثبات هست.
من کیم لیلى و لیلى کیست من | ما یکى روحیم اندر دو بدن [۳] |
یعنى واقعاً این قضایا را وجدان مىکرد.
از رتبه فعل، کمکم جلو آمدیم تا به رتبه وصف رسیدیم، وصفها هم یکى شد. بعد آمدیم نزدیکتر، مىبینیم اسماء هم یکى شده است. هر ارادهاى در ذهن این پیدا مىشود، در آن هم پیدا مىشود، هر چیزى در این، پیدا مىشود در او هم، پیدا مىشود. با آنکه این یکى در همدان یا قزوین است و آن یکى در جاى دیگرى است. این وحدت اسمائى مىشود، اسمها دارند یکى مىشوند. اسم، یعنى آن جنبه تعین. خواستِ این دارد یکى مىشود. بعد اصلًا وجود آنها یکى مىشود، این را مىزنند، او مىمیرد، این را اینجا مىکشند، او آن طرف خود به خود مىمیرد، این دیگر خیلى مرحله بالا و عالى است، یعنى ما خودمان هم در مشاهداتمان، همین چیزها را مىبینیم، لذا مىگویند:
«تَخَلَّقوا بأخلاق الله»[۴]
یا مثلًا
«تخلَّقوا بأخلاق الربانیین تکونوا منهم».[۵]
این اشاره به همین جهت است که وقتى انسان، آن اخلاق را در خودش بیاورد، کمکم همانها خواهد شد. نه اینکه مانند او مىشود، بلکه عین او مىشود، یعنى این که تا به حال اینگونه بود حالا ربانى مىشود، در جنبه وحدت افعالى و صفاتى. در مقام ظاهر است که امر به تربیت و تشریع و امثال ذلک مىباشد و اینها، همه براى این جهت آمده که انسان بیاید در مقام توحید افعالى. منتهى بروزِ توحید افعالى را شما مىبینید. اما اینکه همین دو نفر ذاتشان تغییر پیدا کرده را که ما نمىبینیم. اینکه الآن فعل او یکى شده است به خاطر این است که ذاتش یکى شده است یا ذاتش به هم نزدیک شده است. بعد مىبینیم صفاتش یکى شده است یا اصلًا مىبینیم که ذاتش باید قوىتر شده باشد. اگر آدم زرنگى باشد مىفهمد، لذا مىگویند:
«تُعرَف المَرء بِصَدیقه»[۶]
یعنى صدیق نمایانگر صدیق است، یعنى وقتى که یک صدیقى، داراى این افکار و خصوصیاتى باشد، دوستان او هم به همان خصوصیات، مخصوص خواهند شد. اگر دیدید نه، این صدیق داراى یک حال است ولى دوستانش یک حال دیگر هستند، این دو تا با هم صدیق نیستند و ظاهراً با همدیگر هستند اما وقتى که باطن مىآید وصل مىشود، این وصل باطن مىآید فعل و صفت و اسماء را یکى مىکند، بعد که بیشتر ارتباط ایجاد شد اینها یکى مىشوند.
فناء ذاتى، بدون توحید افعالى و توحید صفاتى و توحید اسمائى به کماله، حاصل نخواهد شد.
و اینها تمام جنبه نقص دارد، یعنى براى اولیائى که به مقام ذات نرسیدهاند توحید افعالى به صورت ناقص است نه به صورت تام.
فناء اسماء و صفات و افعال، معلولِ فناءِ در ذات هستد، اول ذات متغیر مىشود و به تغیر ذات، اسم و وصف و فعل هم، متغیر مىشوند.
مىخواستیم اسفار اربعهاى که بنا به رأى عرفا، سفرِ «من الخلق الى الحق» و سفرِ «إلى الحق بالحق» و بعد عکسشان را، و بعد اسفار اربعه بنا بر نظر حکماء که جنبه حکمت نظرى است را بیان کنیم.
تعابیر مختلف حکماء از اسفار اربعه
تعابیر حکماء از اسفار اربعه مختلف است، گاهى این تعابیر در همدیگر اختلاط هم دارند، مثلًا سفر سوم و چهارم، با دوم. بعضىها سفر اول را با سفر سوم یکى کردهاند، یعنى در سفر من الخلق الى الحق، سفر من الحق الى الخلق هم مشاهده مىشود منتهى آن به نحو اجمال و این به نحو تفصیل است. یا در سفر دوم که «من الحق الى الحق بالحق» است، در آن سفر، مقامات خلق و مقامات تعینات هم دیده مىشود. چون در «من الحقّ الى الحق»، هم صفات جمالیه حق و هم صفات جلالیه حق است. تعینات هم از ممکنات و مخلوقات و محسوسات و معقولات و غیره را هم مىبیند، بعضىها گفتهاند: اینها خودش جدا است، آن مقام تفصیلش در مقام رجوع از حق به خلق است، در آنجا است که این چیزها پیدا مىشود. نظر در مخلوقات و خصوصیات کما هوهو پیدا مىشود.
بیان اشتباه مرحوم حکیم قمشهاى در تمییز مقام نبىّ از ولى
بعضىها اشتباه کردهاند و جنبه مشاهداتِ واقعى، کما هو حقُه را، با مشاهدات صورى و مثالى یکى دانستهاند به طورى که مرحوم محمدرضا قمشهاى با اینکه حکیم بوده اما وقتى که ما نگاه مىکنیم در تعبیراتش خیلى تردید و خلجان مشاهده مىکنیم و نتوانسته آنطور که باید و شاید مقام نبى را از ولى تمیز بدهد و گفته است مقام نبى عبارت است از نبأ، یعنى حکایت از واقع کما هو هو. لذا آمده و این را، با آن، یکى کرده است. و بنا بر اعتقاد ایشان هر نبى، باید اسفار اربعه را طى کرده باشد در حالى که قطعاً اینطور نیست ما در کلمات انبیاء و در حالات آنها مشاهده مىکنیم حتى بعضىها فناء ذاتى پیدا نکردهاند بلکه اینها در عالم مثال و در ملکوت و امثال ذلک، مانده بودند. آن مقدار، براى نبوّت که وحى و ارشاد به خلق است به این مقدار کفایت مىکند. اینها به خاطر آن است که اینها خودشان به این مطالب نرسیدهاند، لذا در عباراتى که از بزرگان نقل شده دچار اشتباه و تردید شدهاند.
جنّه الذات یا فناء ذاتى
سؤال:” جنّه الذات چیست؟”
جواب:” جنت الذات[۷] عبارت است از فناء ذاتى که گاهى اوقات به صورت حال براى انسان پیدا مىشود. اما آن سیرِ «من الحق الى الحق» یا «سیر من الحق الى الخلق» که مىکند، مشاهده همه صفات جمالیه و جلالیه پروردگار؛ به نحو تفصیل است و آن خیلى مهم است. در همین جنت الذات ممکن است حالات فنایى براى انسان پیدا شود و دوباره انسان، حالاتِ محو پیدا کند. حالات محو پیدا کند دوباره به صحو برسد.”
عکس علّامه طباطبائى رضوان الله علیه، حکایت از فنا مىکند
در همان اوقاتى که مرحوم آقا مباحثات علمى را با مرحوم علّامه طباطبائى داشتند یک دفعه من رفتم و چند تا عکس از ایشان گرفتم که الآن عکسها هست بعد من به آقا، عرض کرده بودم که: آقا! این عکس حکایت از فناء نمىکند؟ ایشان فرمودند: بله، این حکایت از فنا است. ولى چون خود شاعر به این قضیه نیست گاه گاهى این حالات مىآید و مىرود، آن وقت اینکه بخواهد تضلّع پیدا کند و سفرِ «من الحق فى الحق» داشته باشد و خلاصه به همه آن خصوصیات اطلاع داشته باشد هنوز بر ایشان پیدا نشده است، لذا اصل فناءِ در ذات را انکار مىکند. چون آنجا که این حالت را، پیدا مىکنند دیگر از چیزى خبر ندارد.
به همان مقدارى که تغیر ذاتى در او پیدا بشود مىفهمد نه به مقدار کمال.
در ذات چیزى نمىفهمد، مگر اینکه سیرِ «من الحق فى الحق» کند، یعنى بعد از اینکه به فناء رسید، تازه در آنجا در اسماء جمال و جلالیه خدا بخواهد سیر کند، آن نهایتش و آن خصوصیاتش است. آن وقت آنجا مىتواند احساس کند که فناء ذاتى برایش پیدا شده است، یعنى در موقع مراجعت مىفهمد نه در موقع فناء.
خلط بین مرتبه فناء افعالى با فناء ذاتى
فناء مراتب دارد، کم کم آن ذات تغییر پیدا مىکند ولى نمودش در افعال زیاد مىشود. این شبهه خیلى پیدا مىشود و باعث مىشود که انسان بعضى حالات و افعال را ببیند و تصور کند که طرف فانى است در حالى که اینطور نیست.
و در بعضى از افراد یک نوع ادراک عمومى بر اساس فطرتشان موجود است که همه چیز را از خدا مىبینند و به طور ناخودآگاه یک وحدتى در ذاتشان هست و نفسشان یک لطافت خاصّى دارد که این حقیقت را ادراک مىکند.
افرادى که راه نرفته سالکند
مرحوم آقاى حداد مىفرمودند:
” بعضىها به خاطر آن پاکى نفس یک صفائى دارند که راه نرفته سالکند.”
پاورقیها:
[۱] – بحارالأنوار، ج ۳۰، ص ۲۸۷.
[۲] – عده الداعى، ص ۲۷۳؛ الکافى، ج ۳، ص ۳۲۷.
[۳] – مثنوى معنوى( طبع میرخانى)، ج ۵، ص ۴۷۲.
[۴] – بحارالأنوار، ج ۵۸، ص ۱۲۹.
[۵] – الله شناسى، ج ۱ ص ۵۶، تعلیقه: کلمات مکنونه از طبع سنگى( سنه ۱۳۱۶ هجریه قمریه) ص ۲۱۹؛ و از طبع حروفى فراهانى، ص ۲۴۸: وَ قالَ عَلَیهِ السَّلامُ( یعْنى أمیرَالْمُؤْمِنینَ عَلَیهِ السَّلامُ):« لَیسَ الْعِلْمُ فى السَّمآءِ فَینْزِلَ إلَیکمْ، وَ لا فى تُخومِ الارْضِ فَیخْرُجَ لَکمْ؛ وَ لَکنَّ الْعِلْمَ مَجْبولٌ فى قُلوبِکمْ. تَأَدَّبوا بِآدابِ الرّوحانیینَ یظْهَرْ لَکمْ!» وَ فى کلامِ عیسَى عَلَى نَبینا وَ ءَالِهِ وَ عَلَیهِ السَّلامُ ما یقْرُبُ مِنْهُ.
[۶] – قریب به این مضمون روایات بسیارى در مجامع روائى ما موجود است. الکافى، ج ۲، ص ۳۷۴؛ بحارالأنوار، ج ۷۱، ص ۱۹۹؛ قال الصادق علیهالسّلام: المرء على دین خلیله، فلینظر أحدکم مَن یخَالِلُ.
[۷] – براى اطلاع بیشتر پیرامون بهشتهاى هشتگانه و جنت الذات به مهر تابان، ص ۲۴۶؛ معاد شناسى، ج ۱۰، ص ۲۱۲؛ رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم، ص ۱۰۷ مراجعه شود.