جلسه ۶۱ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۶۱ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۶۱
تشکیک وجود بنابر مسلک صدرالمتألهین و تشخص در وجود بنابر مسلک عرفاء شامخین
بحث تشکیک در وجود بنابر مسلک مرحوم صدر المتألهین و تشخص در وجود بنا بر مسلک عرفاء شامخین بود و عرض شد که: بنا بر تعریف اولى که ما از مسأله تشکیک در وجود و صرافت در وجود مىکنیم، ذات اقدس حق در یک مرتبه أعلى قرار دارد که آن مرتبه أعلى مرتبه لاحّدى و لارسمى و اطلاقى است و به آن مرتبه مرتبه محوضت وجود و صرف الوجود گفته مىشود و آن مرتبه با سایر مراتب، فىالشدّه والضعف تفاوت دارد، یعنى در مرتبه أعلى هیچگونه تعیّنى و تشکّلى و تقیّدى راه ندارد و الّا موجب ترکیب و احتیاج و نیاز مىشود در آن مرتبه؛ این ذات خالى از هر تعینى و تقیدى هست و بعد از آن مرتبه مراتب مختلفه وجود با توجه به سنخیّت با مرتبه علیا تنزّل پیدا مى کند و مراتب از نقطه نظر تجرّد و محوضت در وجود با مراتب دیگر اختلاف پیدا مىکنند. این، آن تعریفى بود که دیروز عرض شد و اشکالى هم که بر آن مىشد عرض شد و بر این تعریف؛ اولًا: اشکال مرحوم آقا که اشکال صحیحى است وارد است ثانیاً: اصل فرضیه تشکیک در وجود جاى تأمل و اشکال است. چون در این فرضیه چنانکه ذات واجب تعالى شأنه را مرتبه أعلى قرار دادیم و بقیّه مراتب را مراتب و درجات ممکنات بر حسب اختلاف درجه آن ها در قرب و بعد بگیریم، در این صورت ذات واجب محدود به حدود ممکنات شده و در وجود طبعاً متعیّن و متغیّر تا سر حدّ ممکنات گردیده است.
یعنى وقتى که ما وجود را بالاترین مرحله بگیریم- از نقطه نظر شدت نوریّه که در آن جا هیچگونه حدّى و محدودیّتى راه ندارد و به هیچ ماهیّت و قالبى در نمىآید وصرف نفس وجود انیّت او و ماهیّت او را تشکیل مىدهد- طبعاً باید از
مراتب دیگر متمایز بدانیم چون مراتب دیگر داراى تعّین و ماهیّت هستند چطور آن وجود داراى آن مرتبه لاحدّى هست و اصلًا ماهیّتى ندارد نه ماهیّت انسانیت، نه ماهیّت حیوانیّت، نه ماهیّت نباتیّت و نه سایر ماهیاتى مانند ملائک و عقول که اینها مراتب تجرّدى از وجود هستند و آن وجود در هیچ مرتبهایى از این مراتب نیست و با فرض اینکه مراتب دیگرى وجود دارد یعنى مراتب و حدّود؛ وجود دارد و آن وجود بالاست پس این وجودى که بالا هست تا چه اندازه بالاست تا حدّى که مانند بخار که از زمین و از دریا متصاعد مىشود و بالا مىرود و در یک محدّوده از جو قرار مىگیرد خب این تا چقدر بالا مىرود تا وقتى که ثقل او، او را در یکمرتبه از جّو قرار دهد؛ یک وقتى ما مسافرت کرده بودیم من در آن جا مشاهده کردم دیدم چهار؛ پنج مرتبه از ابر وجود داشت یعنى بالا سر که نگاه مىکردیم مىدیدیم یک ابر است و فقط تمام سطح آسمان را یک ابر گرفته اما وقتى که با طیاره انسان بالا مىرود مىبیند از یک مرتبه ابر عبور کرد تازه نگاه مىکند مىبیند که بالا سرش هم یک مرتبه دیگر است باز این هواپیما اوج مىگیرد بالا مىرود تا مىرسد به آن مرتبه ابر دیگر؛ تازه بالا مىرود مىبیند که یک مرتبه دیگر بالایش ابر است. اوج مىگیرد در بعضى از اوقات به مرتبه بالاتر نمىرسد. در یک سفر من یادم هست که مىآمدیم با اینکه یک ساعت و خردهاى طول کشید، و به آن طیاره بیشتر از آن مقدار هم اجازه نمىدادند بالا برود من دیدم هر بالا و بالاتر مى رفت یک مرتبه ابر قرار داشت و این طیاره اصلًا از آن مرتبه عبور نکرد. یعنى بین آن مرتبه و مرتبه پایین حرکتش را ادامه داد تا به طهران رسید. خوب، حالا این ابرى که از بخار و از زمین بالا مىآید، به یک مرتبه اى مى رسد بنا به شرایط و ثقل و شرایط جوّى که دارد در یک مرتبه توقف مىکند نه بالاتر مىرود و نه پایینتر مىآید و در همین حال مىماند. خوب، این مرتبه بالاتر سعه وجودى و مرتبه او تا چهار کیلومتر و پنج کیلومتر نسبت به زمین است. آن مرتبه ابر پایینتر سعه مرتبهایى او تا چهار کیلومتر است آن ابر دیگر همین طور سه کیلومتر است تا پائینتر هر کدام از اینها دخالت در بقیه نمىتوانند بکنند هر کدام از اینها در یک رتبه خاصى قرار دارند و اگر بخواهند دخالت بکنند ماهیّت خودشان را از دست مىدهند یعنى آن ابر دیگر، آن ابر نخواهد بود و داراى آن
خصوصیات نخواهد بود.
مرتبه وجودى که مشکّکین در وجود براى ذات احدّیّت در نظر گرفتهاند به همین کیفیّت است یعنى آنها مىگویند: در ذات احدّیّت آن مرتبه وجودیش که صرافت دارد صرافت او مانع از آن است که تشکّل و تقیّدى در او پیدا بشود پس به عدم تشکّل محدّود است. یعنى قائلین به تشکیک مى گویند: آن مرتبه وجودى صرف همین که به مرتبه اسماء و صفات مىرسد همان جا مىایستد و به اسماء و صفات خدا؛ خدا نمىتوانیم بگوئیم. خدا آن است که بالاتر از این مرتبه باشد. خدا در آن مرتبهایى است که در آن مرتبه هیچگونه تعّینى راه ندارد هیچگونه تنازلى در آن مرتبه راه ندارد فقط صرف وجود است و چیز دیگرى در آنجا نیست و همین طور از مرتبه اسماء و صفات که تنزّل پیدا کنیم مى رسیم به صور جزئیه- ملائکه من باب مثال صور جزئیه هستند- که آن مرتبه اسماء کلیّه هم در این صور جزئیّه دخالت ندارد به خاطر اینکه مرتبه او مرتبه سعه است و مرتبه این صور جزئیه مرتبه ضیق است و سعه هیچ وقت در ضیق نمىتواند تداخّل و تسرّى پیدا کند و هلمّ جرّا؛ تا مىرسد به أدنىالعوالم و أدنىالمنازل که عالم طبع و عالم ماده باشد که سعه وجودى کمترى دارد. این معنا همان مسألهایى است که قائلین به تشکیک در وجود به این معتقد هستند.
اشکالى که بر این مطلب عرض شد، و مرحوم آقا هم بنا بر این تعریف اشکال وارد نمودند و فرمودند که: «در این صورت ذات واجب محدّود به حدّود ممکنات شده و در وجود طبعىّ متعّین و متقیّد تا سرحدّ ممکنات گردیده است.» یعنى ذات بارى تعالى، دیگر صرافت ندارد و حال آنکه شما قائل به صرف الوجود هستید؛ وقتى که شما قائل به صرف الوجود هستید خوب، خداوند را از صرافت انداخته اید و او را به حدّود ممکنات محدود کرده اید. یعنى ذات بارى تعالى هست و هست و این صرف الوجودش هست، تا به مرحله تعّین مىرسد و در مرحله تعّین که مرحله اسماء و صفات است در آن جا توقف مىکند و از آنجا پایینتر نمىآید. پس ذات محدّود شد و این مسئله با صرف الوجود منافات دارد. پس این صرف الوجود، وجود اطلاقى و وجود لاحدّى ندارد. و حدّش این است که تا مرحله اسماء و صفات برسد.[۱]
به عبارت دیگر هویت آنها و تشخص آن هاست که از آن تشخّص ماهیّت را انتزاع مىکنیم. یعنى هر مقدارى که ظرفیت کاسه آنهاست به همان مقدار آش در آن ریخته مى شود. حالا کاسه خدا خیلى وسیع است کاسه بقیه ممکنات کمتر است، و به مقدار انیّتشان و مقدار هویتّشان و ظرفیّتشان به همان مقدار از وجود در کاسه آنها ریخته شده. بنابراین در این فرض ذات وجود واجب که ماهیّت آن همان انیّت اوست، محدّود به حدّ أعلى درجه از ممکنات مىشود و محدّود به حدّ أعلى است و با آن ممکن؛ همجوار و همسایه قرار مىگیرد، غایه الامر بالشده و الضعف و الوجوب و الامکان که وجود واجب متمایز و مشخص مىشود و این مطلب رفع معناى تحدّید را نمىکند. یعنى تحدّید به جاى خودش باقى و ذات واجب محدّود مى شود. و بالأخره وجود واجب محدّود به وجود ممکن و در حدّ و مرز وجود او قرار مىگیرد. در حالى که مىدانیم که ذات واجب یعنى وجود واجب الوجود صرافت و محوضت محض دارد.- این تکه از مطلب ایشان بسیار مسأله دقیقى است که در این چند خط باید تأمل بشود که بعداً ما به این چند خط مىرسیم.- یعنى در ذات واجب الوجود هیچ تعّینى در آنجا نمىگنجد و هیچ حدّى در آنجا راه ندارد و هر حدّى که شما بر آن ذات قرار بدهید و آن ذات را در هر مرتبهایى که بگذارید آن ذات را محدّود کرده اید. و این با صرافت وجود منافات دارد. یعنى وحدّت او؛ وحدّت بالصّرافه است نه اینکه وحدّت عددى باشد. در این صورت «کلّما فرضته فىالوجود کان داخلًا فیه» هرچه را که ما در وجود فرض کنیم داخل در وجود او هست.-
پس بنابراین در این جا هرچه را که به آن «موجودٌ» بگوییم، آن موجود داخل در ذات بارى تعالى باید باشد و گر نه از صرافت صرفه و محوضت محضه خارج
مىگردد. و در این صورت یعنى با فرض صرافت وجود حقّ چگونه مىتوان نفس وجود حقّ را داراى منزله و مرتبه دانست؟ چطور مىشود این کار را کرد؟ و درجه آن را أعلى قرار داد اگر درجه را شما أعلى قرار بدهید پس مرتبه أدنى را نمىگیرد. شما نمىتوانى بگویى هم أعلى است و هم أدنى است یا باید بگویى أعلى است یا باید بگویى أدنى است یا باید بگویى هیچ چیز نیست. اگر بگویى وجود واجب در مرتبه أعلى قرار گرفته پس أدنى را نمىگیرد اگر بگویى وجود واجب در مرتبه أدنى قرار گفته،- که وجود عالم طبع است و ملک است،- أعلى را نمىگیرد اگر بگویى هم أعلى است و هم أدنى است پس اصلًا مرتبه وجود معنى ندارد- کوسه و ریش پهن که نمىشود.- هم أعلى باشد و هم أدنى باشد در حالى که همان تصور محوضت آن درجه أعلى، تمام مراتب و درجات را فرا مىگیرد و همه را در خود مندّک مى کند پس چگونه در فرض صرافت وجود؛ وجود دیگرى تصور دارد که برهان صدّیقین بر این اساس است و اشکالى است که برفرضییه تشکیک در وجود در مرتبه واقع مىشود. قائلین به تشکیک در وجود که قائل به مرتبه هستند اینها مىگویند که خداوند متعال در یک مرتبه از صرافت محض و لاحدّیّت و لا قیدیّت قرار گرفته، که آن صرافت، در او هیچ تعّینى راه ندارد. وقتى تعّین در او راه نداشت یعنى ما نمىتوانیم به یک اطلاق وجودات مرتبه پائین را اسم الله بر آنها بگذاریم. بگوئیم «هذا هو الله» نمىتوانیم چرا نمىتوانیم؟ چون این داراى تعّین است.- اشکالى که بین فلاسفه و بین عرفا پیدا شده در این جا پیدا مىشود. مثل مرحوم آقا شیخ محمد حسین کمپانى و امثال ذلک مى گویند که این وجود را که مى بینید وجود متعّین است و آن را در دستم مىگیرم؛ تعّین بهتر از این؟ بالاتر از این؟ مثلًا این لیوان ارتفاعش ۱۰ سانتیمتر است. قطر این لیوان دیگر من باب مثال ۶ سانتیمتر است. جنس آن از شیشه است و وزنش من باب مثال دو سیر است. این ها حدّود متعّینه وجودیّه این لیوان را تشکیل مىدهد. اگر ما خداوند را وجود بالصرافه بدانیم یعنى وجودى که قید بر نمىدارد، پس ما به این نمىتوانیم بگوییم «هذا هو الله»؛ چرا؟ چون این مقیّد است. و آن را مىبینیم و در دستمان مىگیریم؛ خدا را که نمىشود در دست گرفت. بنا براین نمىتوانیم به آن بگوییم «هذا هو الله» اگر بگوئیم «هذا هو الله»
خداى مطلق را از صرافت خارج و بر وجود مقیّد و محدود حمل کرده ایم و براى اینکه او را از صرافت خارج نکنیم چاره اندیشیدیم و آمدیم تمهّل ورزیدیم. تمهّل یعنى: وجود داراى مراتب اشعّه و اظلّه است. در عین این که این وجود یک حقّیقت واحدّه هست و یک واقعیّت فارده است در عین حال یک مرتبه أعلى دارد که این مرتبه اعلایش عبارت از وجود بارى و مراتب دیگرآن هر کدام مافوق دیگرى و محدّود به حدّود جوهرى و تجرّدى مى باشند هر چه تجرّد او بیشتر باشد، به آن کمونت و محوضت وجود نزدیکتر است. آن وقت این محدّوده تجرّدى وجود، ما به الامتیاز بین مرتبه بالا و مرتبه پائینتر خواهد بود. ما به الامتیاز دارند در عین حال که ما به الاشتراکشان یکى است یعنى، ما به الإشتراک بین کتاب و بین خدا یکى است. بین این کتابى که ثقل و ماده دارد و ما دستمان مىگیریم ما به الاشتراک یکى است مثل این که، ما به الاشتراک بین ما و شما از نظر جسم لحمیّت ه و عظمیّت و شحمیّت و بشریّت و شعریّت هست اینها ما به الاشتراک است در عین حال که از این ما به الاشتراک به یک نفر زیاد نصیب شده به یک نفر کم نصیب شده. در عالم وجود یک ما به الاشتراک و یک ما به الامتیاز داریم. ما به الاشتراک که خمیر مایه ما را تشکیل مىدهد و سرمایه حیات ما را تشکیل مىدهد، آن وجود است. آن وجود ما به الاشتراک بین این کتاب؛ که از همه مراتب وجود پائین تر است و ثقل دارد، جنسش از پنبه است، از چوب است، و بین وجود بارى تعالى در سلسله مراتب که تجرّد محض است و هیچگونه تعّین مادّى ندارد. تمام اینها یک ما به الاشتراک دارد که آن وجود است و دو تا نیست. امّا صحبت در این است که آن وجود، مرتبه مرتبه مىشود. تکّه، تکه مىشود. قطعه، قطعه مىشود. یک تکّهاش را عالم عقل، یک تکّهاش را عالم مجرّدات، یک تکّهاش را عالم مجردات مشوب به صورت، یک تکهاش را عالم صور، یک تکهاش را عالم ماده.
و براى هر یک اسمى مى گذاریم این تکّه تکّه ها در یک چیز با هم مشترکند که وجود است و در یک چیز با هم اختلاف دارند که محدّوده وجود آنهاست.- محدّوده یعنى ظرفیّت.
قائلین به تشکیک در وجود مىگویند که هیچگونه محدودیّتى ندارد آن وجود
أعلى اسمش خداست و آن وجودات پائین که محدّودیت دارند، اسمشان مخلوقات است و معالیل است. وجود خدا تنازل نمىتواند بکند در مراتب پائین، چرا؟ چون اگر وجود خدا بیاید وجود پائین بشود، متعّین مىشود. یعنى اگر آن وجود را از مرتبه خودش پائین بیاوریم تبدیلش کنیم به عالم عقل، عقل که خدا نیست. خود عقل اگر برود بالا و خود خدا بشود دیگر عقل نیست، پس بنابراین نه او مىتواند پائین بیاید، نه پائین مىتواند بالا برود. اگر بالائى بیاید پائین که دیگر خدا نیست اگر بالائى بیاید پائین و لیوان بشود، دیگر خدا نیست. اگر لیوان برود بالا خدا بشود، پس دیگر لیوان نیست. لذا هر کدام در رتبه خودشان سفت به صندلى چسبیدهاند و سفت آن کرسى و تخت و عرش خودشان را تمسّک کرده اند، نه آن تکان مىخورد که بیفتد و نه این تکان مىخورد، مىترسد که بالا برود. این عالم تشکیک در وجود مى شود اشکالى که در این جا وارد مىشود این است که جان من؛ شما یا اسم صرافت وجود را از خدا بردارید و یک اسم دیگرى بر آن بگذارید و بگویید «مرتبه من الوجود» دیگر بحثى نیست. اگر در آن مرتبه باشد پس در آن جا حدّ و تعّین و تقیّد باید بگذارید، الّا این که تقیّد، تقیّد مادى نیست و یک تقیّد در خور مرتبه خودش دارد. اگر اینطور باشد محدّود و ممکن مىشود و ممکن هم محتاج مىشود و از «واجب الوجود بالذات» در مىآید و «ممکن الوجود بالذات» و «واجب الوجود بالقید» مىشود و اگر شما اسم صرافت وجود بر او مىگذارید- چطور این که مرحوم آقا مىفرمایند،- اسم صرافت وجود یعنى، هر جائى را که شما وجود در او ملاحظه مى کنید خدا را در آنجا باید ببینید و مشاهده کنید. این معناى صرف الوجود مىشود. مثلًا به این لیوان آب آیا موجود مى گویید یا نمىگویید؟ اگر بگوئید «هذا معدومٌ» و «هذا عدمٌ» در این صورت عدم را که آدم نمىخورد؛ همیشه آدم چیز موجود را مى خورد. این که مىگوئید «هذا موجودٌ و هذا وجودٌ». آیا وجود را واقعاً و بالحقّیقه در این وجود مىبینید یا واقعاً نمىبینید؟ اگر وجود را واقعاً نمىبینید چرا آن را مىخورید؟ و آن را احساس مىکند
بنابراین معناى وجودى را که ما در این جا احساس مىکنیم این معناى وجودى یک امر تخیّلى که نیست یک امر واقعى است؛ و در کنار او یک امر واقعى؛
به نام «صرف الوجود فى الله» مىگذاریم و مىگوئیم خداوند متعال داراى صرف الوجود است، یعنى و اطلاقى است، وجود خداوند لاحدّى است. پس شما این دو واقعیّت را اگر کنار هم بگذارید، یا باید از «صرف الوجود فى الله» دست بردارید، و آن وجود مطلق را محدّود کنید که نمىتوانید. هذا ممتنعٌ یا باید از اطلاق وجود بر وجود محدّود باید دست بردارید که این هم «هذا ممتنعٌ» مى شود اگر پس این دو مسأله را در کنار هم قرار بدهید یا باید بگوئید این وجود محدّود داخل در خدا است، یا باید بگوئید که این خدا داخل در این وجود محدّود است، یعنى خداوند در این جا که نگاه مىکنید خدا را مىبینید.
در این جاست که یک مسأله پیدا مىشود و آن، نظر دقیقى است که نظر به هر دو صورت را ما صحیح مىدانیم- امّا نه این که یکى را غلط بدانیم و یکى را صحیح بدانیم.- چون وقتى ما این دو واقعیّت را در کنار هم قرار مىدهیم، یک ادراک و وجدان وجود حقّیقى در وجود متعّین. ادراک مى کنیم و با چشممان مىبینیم مثلًا با چشممان این کتاب را مىبینیم؛ یا باید بگوئیم: «آقا کور هستیم، هرچه که مىبینیم خلاف است آن چه را که خودمان هم تشخیص مىدهیم خلاف است». که این مظهر پوچ گرایى و سوفسطائى است. یا این که نه، ما وجود واقعى را مىبینیم و «هذا وجودٌ.» را مى بینیم از آن طرف صرافت وجود را هم در حقّ متعال مىبینیم و بالوجدان ادارک مىکنیم که وجود حقّ متعال باید وجود بالصّرافه باشد وجود بالصّرافه یعنى وجودى که حدّ ندارد مثل سلطنت هارون مىشود.
مىگوید اى ابر هر جا مىخواهى ببار مىخواهى در بغداد ببار ببار؛ مىخواهى در عربستان مىخواهى در ایران مىخواهى ببار. هارون الرشید هم وجود سلطنت خودش را لاحدّى مىدانست و مىگفت حدّ ندارد چون اینقدر فتوحات کرده بودند که خیال مىکرد لاحدّ است. بیچاره بدبخت، خیال مىکرد که سلطنت هم چیزى است. آن مىگفت سلطنت لاحدّى است. اگر ما بالنسبه به کره زمین حساب کنیم یک وقت سلطنت یک کدخدا است مثل این که یک ده را به او داده اند خیال مىکند، دنیا را به او مىدهند یک وقت یک نفر را شهردار یک شهرستانش مىکنند این آقا خیال مىکند دیگر همه ملائکه و جنّ و انس در تحت فرمانش هستند. یکى را
استاندار یک استانش مىکنند مىگوید من شمس و قمر را هم گرفتیم و یکى را رئیس یک مملکتش مىکنند مىگوید چیزى نمانده به خدا برسیم حالا وجود هم معنایش همین است وقتى شما قائل به صرافت وجود در حقّ تعالى هستید معنى ندارد که اطلاق لفظ الله و لفظ ربّ و لفظ پروردگار، حقّ متعال، را بر خدائى که لیوان در وجود او نباشد و بر خدائى که فرش در وجود او نباشد خب اطلاق کنید دیگر آن خدا بالصرافه نشد. و وجود محدّود شد. اگر شما وجود خداوند را مطلق مىگیرید، باید فرش و عرش و حجر و شجر و نبات وحیوان و ملائکه و همه را داخل در وجود او بگیرید. از یک طرف نگاه مىکنید، اینها همه تعّین دارند، آیا این تعّین هم داخل در وجود خدا هست، حالا تمام این موجودات با تعّینات خودشان و با تقیّدات خودشان در وجود خدا داخلند. و آن وجود بحت و بسیط آن تعّین را بر مىدارد. در قضیه تشکیک در وجود اگر ما بخواهیم لحاظ مرتبه کنیم و استقلال به هر مرتبه در این مراتب وجودیّه بدهیم، این اشکال پیدا مىشود که مسأله صرافت وجود با مسأله تعّین در وجود با همدیگر جور در نمىآید.
تعریف دوم تعریفى است که منافات با تشخّص در وجود ندارد.- این تعریفى است که مرحوم علامه دارند جواب آقا را مىدهند در این مسأله و این جواب از این جا شروع مىشود،- سلسله موجودات در مراتب وجود در فرض مسأله تشکیک در وجود عرضى نیستند تا هر مرتبه از آنها در سرحدّ و مرز مرتبه دیگر قرار گیرد و با آن همجوار و همسایه گردد و در نتیجه هر مرتبه عالى نسبت به مرتبه پائین تر از خود محدّود و متعّین گردد بلکه سلسله مراتب، طولى است و همه نسبت به یکدیگر در سلسله علل و معلولات قرار دارند.- تمام کلام و رفع شبهه فقط در این یک خط است. سلسله مراتب طولى است و همه نسبت به یکدیگر در سلسله علل و معلولات قرار مىگیرند.
سلسله مراتب طولى یعنى چه؟ این همان مطلبى است که ما قبلًا قضیه تشکیک در وجود را لازمه طبعى صرافت در وجود مىدانستیم. چطور ممکن است ما از یک طرف واقعاً وجودات متعّینه و متقیّده را ببینیم و وجدان کنیم و بعد وارد در مسأله تشکیک در وجود نشویم؟ این چطور ممکن است؟ مسأله صرافت در وجود
اقتضاء مىکند که این تعّینات و تقیّدات، در سلسله علل و معلولات قرار بگیرند. و اصلًا تشکیک در وجود لازمه صرافت در وجود است و صرافت در وجود به هیچ وجه منافاتى با مسأله تشکیک در وجود ندارد. چون یا باید تشکیک در وجود را منکر بشویم. یعنى تعّین را منکر بشویم که نمىتوانیم منکر بشویم ما نمىتوانیم منکر بشویم که لیوان از شیشه است و شیشه هم محدّود و مقیّد است. و نمىتوانیم ظرفى که الآن در اینجا هست و جنسش از پلاستیک یا از کائوچو و یا از پى. وى. سى است را منکر شویم خب این ظرف الآن با این ظرف فرق مىکند خصوصیات اینها با هم تفاوت دارد همچنین کتابى که الآن در دست من است جنسش از قطن است یا جنسش از شجر است و امثال ذلک را که نمىتوانیم منکر بشویم پس مسأله تعّین در وجود براى ما قابل انکار نیست و یک واقعیّت است. حالا این مسأله تعّین در وجود با فرض تنزّل در وجود لازمهاش تشکیک در وجود است. بالأخره اگر یک وجودى از مرحله صرافت بخواهد در مقام تعّین و در مقام تشخّص بیاید بالطبع مراحلى را ایجاد مىکند. چه بنابر قاعده سنخیّت یا قاعده عدم طفره و امثال ذلک بگیریم باز هم باید یک قاعده أعلى و بعد از آن قاعده اوسط؛ ثمّ أدنى فأدنى داشته باشیم، تا برسد به این مرتبه ماده که عالم ملک یا عالم طبع است. پس اصلًا مسأله تشکیک در وجود لازمه طبعى نزول صرافت در وجود است. زیرا نمىشود وجود بالصّرافه، تنزّل پیدا بکند و هیچ مرتبهاى تشکیل نشود. زیرا پس این ها چه چیزى هستند؟ ما مىبینیم سعه وجودى ماده کمتر از مثال است، این را ادراک مىکنیم همچنین ادراک مىکنیم، سعه وجودى مثال کمتر از ملکوت است، و ادراک مىکنیم سعه وجودى ملکوت کمتر از لاهوت و جبروت و امثال ذلک است من باب مثال بین آهن و برنج ما فرق مى گذاریم و این به خاطر این است که هر کدام آثارى دارند و ما ادراکمان از وقایع و از حوادث عالم هستى، ادراک حقّیقى است، یعنى ما مرتبه را در این عوالم احساس مىکنیم، آن وقت با ادارک مرتبه چطور ممکن است بگوئیم که مسأله تشکیک در وجود با مسأله صرافت در وجود منافات دارد؟ ما همان طورى که در عالم ماده در عرض هم لطافت و ثقالت را احساس مىکنیم در خود مراتب طولى هم این را احساس مىکنیم، ماده بالنسبه به ماده لطیف است و مثال ثقیل است بالنسبه به ماده
لطیف است روح بالنسبه به مثال لطیف است. اینها مراتبى است که ما این مراتب را وجدان مىکنیم؛ آن قدرتى که ماده دارد، میلیاردها برابر قدرت ماده را مثال دارد مثلًا شما با همین بدن مادى هزارى هم دونده باشى، مثل آهو هم بدوى چقدر طىّ مسافت مىکنى؟ چقدر مسافت را طىّ مىکنى؟ در یک ساعت خیلى طىّ مسافت بکنى، صد کیلومتر است، اما شما در عرض چند دقیقه در عالم خواب چند دفعه دور کره زمین با بدن مثالییتان مىگردى قدرت بدن مثالى میلیاردها برابر بیش از بدن مادى است. همین طور قدرت روح و نفس که مافوق مثال است اصلًا قابل مقایسه با بدن مثالى نیست و هلمّ جرّا تا به تجرّد محضه برسیم؛ پس ما مراتب تشکیک در وجود را بالوجدان احساس مىکنیم آنوقت چطور ممکن است اصل و ریشه قضیه تشکیک در وجود را بزنیم. بله در مسأله تشکیک در وجود اگر ما هر مرتبه را جدا بدانیم از مرتبه دیگر اشکال مرحوم آقا وارد است. امّا اگر ما آمدیم گفتیم که سلسله مراتب تشکیک در وجود سلسله علل و معلولات است و در سلسله علل و معلولات، علت مافوق تمام مراتب مادون را دارد، نه این که از او جدا شود؛ همان است که پایین است و این خصوصیّت را دارد. مگر غیر از این است که تعّینى که در معلول پیدا شده به اراده و مشیّت علت است، چگونه ممکن است علت آن چیزى را که در خودش نیست افاضه کند و به عنوان معلول ایجاد بکند این چطور امکان دارد؟ چگونه امکان دارد علت جنبه حیوانیّت را در این جسم افاضه کند و بوجود بیاورد بدون این که این قضیه حیوانیّت در خود او باشد؟ چگونه ممکن است؟ پس تعّین و وجود معلول، وجود علت است که خود قائلین به تشکیک معترف به این هستند و نمىتوانند این را انکار بکنند در عین این که علت، وجود را به مرتبه پائین مىدهد حدّود آن وجود را هم خود علت باید بدهد و الّا معلول که عرضه ندارد خودش را مثل پلنگ و شیر و به شکل نبات و حیوان و انسان در بیاورد اگر عرضه داشت، خب همان در مرحله علت این کار را مىکرد نه این که در مرحله معلول این کار را انجام بدهد و هیچ ممکن بالذّاتى عرضه این را ندارد که واجب بالغیر بشود الّا از ناحیه غیر باشد، یعنى مثل حضرت عیسى، مىتواند علت باشد، چون او در مرحله علت واقع است حضرت عیسى مىآید شیشه را اول تبدیل به لحم تبدیل به یک جوجه مىکند دوم: نفس
حیوانى در او ایجاد مىکند چه کسى این کار را میکند؟ علّت؛ آیا علت بدون این که آن حدّود ماهوى معلول در وجود او باشد مىتواند یک چنین کارى بکند یا نه؟ نمىتواند این کار را بکند، علت چکار مىکند؟ مىآید جنبه حیوانى را ایجاد مىکند این جنبه حیوانى را از کجا مىآورد؟ از آن حالتى که در علت و در نفس علت قرار دارد، که من و شما آن حالت را نمىبینیم، آن حالت در بیرون و در خارج به صورت تبدیل شدن به یک لیوان و به یک مرغ، بروز و ظهور پیدا مى کند. پس این جنبه حیوانیّتى که الآن این مرغ دارد این جنبه حیوانیّت در کجا بود؟ در نفس علت بود که آمد به او افاضه کرد. ولى آیا نفس علت، مرغ است؟ این نفس علت مرغ نیست، این مرغ حالت نفس دجاجیّت در وجود اوست. این یک مرتبه بالایى دارد که آن مرتبه بالا، مرتبه پائین را هم دارد. آن مرتبه بالا مرتبهاى است که حالات مرتبه پائین در وجود او منطوى است و مخفى است اگر ما این قضیه را بخواهیم به منصه بروز و ظهور بیاوریم، مثل این مىماند که یک شخصى یک دیگ برنج در این جا دارد و هر شخصى بنا بر استعدادى که دارد پیش این شخص مىآید. و در دیگ را باز مى کند یک مقدارى از برنج به این شخص مىدهد. او مىآید مىگوید من بیشتر مىخورم دو تا از این کاسه برمىدارد به او مىدهد او مىگوید بیشتر مىخورم سه تا کاسه مى دهد او مى گوید کمتر مى خورم یک نعلبکى به او مىدهد. منتهى مشخص شدنش در دست کیست؟ در دست این شخص است و او مى آید مشخص مىکند.[۲]
حواشی و سوالات مطرح شده:
[۱] – سؤال: جنبه هاى وجودى ممکنات را دارد اما جنبه هاى عدمىاش را ندارد.
جواب: یعنى همان تقیدش را ندارد
و ذات واجب و تمام ممکنات در اصل و حقیقت وجود اشتراک دارند.
و حقیقت وجود هم بر ذات بارى و هم بر سایر ممکنات اطلاق مىشود. و ما به الامتیاز آنها همان انیّت و ماهیّت آنها است که ما به الامتیاز این حقایق همان انیّت آنها است.
[۲] – سؤال: کلام علامه در این جا درست است؟
جواب: کلام علامّه بله، البته کلام علامه یک اشکالى دارد علّامه مسأله صرافت در وجود را کافى براى وحدّت با جمیع مراتب نمىداند الا این که قائل به تشخّص در وجود بشویم؛ در این جا ما مىگوئیم که تشخّص در وجود عین صرافت در وجود است ما نیازى به تشخّص در وجود، نداریم.
اشکالى که به مرحوم آقا، به نظر ما مى رسد- حالا نمىدانم واقعیّت دارد- حرف این است که ایشان مسأله صرافت در وجود را با صرافت در حقّ دو تا گرفتهاند یعنى فرمودهاند همان طورى که وجود، واحدّ بالصّرافه است حقّ هم واحدّ بالصّرافه است اگر حقّ واحدّ بالصّرافه باشد با مسأله تشکیک در وجود جور درنمىآید. ما مىگوییم جور در مىآید. وقتى تعریف دوم از قضیه توحید ذاتى را بکنیم با تشکیک در وجود یکى مىشود. پس مسأله تشکیک در وجود که یک برهان عقلى است با مسأله عدم اتحاد ذات با اسماء و صفات که اصطلاح عرفاى شامخین هست، وقتى یکى شد آن وقت دیگر اشکالى بر نظریه فلاسفه وارد نمىشود. و مرحوم آقا شیخ محمد حسین همان نظریه اوّل را دارند. که به اصطلاح مرحوم آقا به ایشان اشکال وارد مىکنند. چون مسأله فناء ذاتى با نظریه اول دو تا مىشود، و اگر ما مسأله تشکیک در وجود را بنابر این نظریه خودمان حّل کردیم دیگر فناى ذاتى با مسأله تشکیک در وجود منافات ندارد و همین الآن همه فانى هستند و همه قضیه تشکیک در وجود را دارند و هیچ اشکالى در این جا بوجود نمىآید.