جلسه ۵ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۵ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
جلسه پنجم: غایت و هدف حکمت متعالیه، رسیدن به حقیقت توحید و ولایت است
بسم الله الرحمن الرحیم
هدف از حکمت متعالیه رسیدن به واقعیت است؛ یعنى شناخت توحید و امام علیه السلام
مرحوم صدرالمتألّهین در این بحث، بعد از شکایت از افراد نادان و جاهل نسبت به حقائق الهیه و اشخاص چشم و گوش بسته از معارف حقّه واقعیه، غایت و هدف از این علوم در این مباحث و در طى این مطالب را مطرح مىکنند و آن این است که چشم انسان باز شود و آنچه را که با برهان و به مقدّمات عقلیه در آنها نظر مىکند بتواند با چشم دل و با واقعیت و حاقّ باطن، آنها را ببیند و الّا صِرف این مسائل، یک نقوشى است که بر دل نقش مىبندد و انسان به جاى رسیدن به مطلوب و انکشاف واقعى و مشاهده وجودى و لمس قضایاى واقعیه با قلب خودش، به بحث و تکرار مکررّات و تدقیقات و مسائلى که لا طائل تحته مىباشد و خود آنها برایش یک حجابى مىشوند، یعنى آن شخص خودش به علوم خودش محتجب مىشود و این علوم یک حجابى براى او قرار مىگیرد که نمىتواند آن را عبور بدهد و از مقدّمه، او را به ذىالمقدّمه برساند. چطور اینکه ما این مطلب و این دِیدَن و مشى را، در همه افراد إلّا شذّ و نَدَر، مشاهده مىکنیم و مىبینیم اینها تمام بحثشان و تمام فکر و همتشان فقط بر همین مسائل و دقتها و به اصطلاح خودشان یافتههائى است که به آنها مفتخر هستند و مىبالند و روى هم رفته به آنها دلخوشند، امّا از واقعیت و حقیقت، نصیبى نبردهاند. لذا از اینجا ایشان یک چرخشى در مطالب خودش به وجود مىآورد و مىگوید: گرچه این مطالبى که من اینها را در این کتاب به نام، حکمت متعالیه نامیدهام ولى منظور من فقط بیان یک سرى مسائل نیست بلکه مقدّمه است براى رسیدن به حاقّ و واقعیتِ اینها و خواستم یک دریچهاى به سوى عالم غیب باز کنم و از آن انوارى که خداوند نصیب من کرده است دیگران را هم بهرهمند کنم. لذا بحث و کنکاشى که قبلًا در آراء فلسفه متفلسفهها داشتم، (یعنى افرادى که فقط به یک سرى مطالبى دلخوش بودند و مزاوله با یک سرى مسائل فلسفى داشتند) و در نقد و ایراد و مطالب آنها، من عمر خودم را تلف کردم و صرفاً به نقد و ایراد پرداختم همانطورى که در سایر مطالب انسان به نقد و ایراد مىپردازد و در این قضیه، فرقى بین فقه و فلسفه و اصول و نحو و سایر حِرف و علوم نیست. چطور اینکه هر کسى براى خودش یک ذهنیاتى دارد و دلخوش است و با آن ذهنیات به نقد آراء دیگران مىپردازد، (من هم عمر خودم را در این صَرف کردم تا اینکه دیدم اینها چون راهى به جایى نمىبرند و باید باطن از جاى دیگرى اشراب شود لذا با تمام وجود، خودم را معتکف در باب ولایت کردم و از آنها هر چه رسید بدون چون و چرا قبول کردم).
” لذا تمام این بحثها و تمام این مباحثات فلسفى، براى شناخت امام علیهالسّلام و شناخت توحید است و رسیدنِ به این حقیقت که وجود حق، در ولى مطلقش جلوه مىکند و هر چه را که او بگوید انسان باید بپذیرد و دیگر توجیه نکند و انسان به واسطه خواندن این مطالب، در مرحله نقص، به کمال واقعى نمىرسد.”
انسان هنوز نقائص بسیارى دارد و باید به یک رکن رکین و یک حَبلى که آن حبل، حبل متین است و آن، قابل خدشه نیست اعتماد کند و دیگر در آنجا چون و چرا نباید بکند. چون و چرا همه در مقدّمه موصله است وقتى که فرد به ذىالمقدّمه رسید چون و چرا کردن در آنها، براى انسان عین ضرر و عین خسران است. این ماحصل مطلب بود و هیچگونه تنافى بین، حکمت و فلسفه متعالیه و بین تمسک به ولایت ائمّه و بین تمسک به شرع نمىبینیم بلکه همه در راستاى هم، واقع شده و همه از یک حقیقت خبر مىدهند. فقه براى مزاوله انسان است که با جوارح و جوانح به یک سرى مسائلى که آن مسائل، انسان را در راستاى رسیدن به مطلوب، کمک مىکند و رفض آنها، انسان را باز مىدارد.
تعریف عرفان و حکمت
” عرفان عبارت است از کشف و شهود حقایق واقعیه و نفس الأمریه در عالم نفس و قلب، به طورى که انسان متحوّل و متبدّل به همان حقایق شود، و گوئى مجرا و مظهر براى همان حقایق واقعیه قرار بگیرد. فلسفه و حکمت عبارت است از بیان همان مطالب به صورت برهانى و یقینى و علمى و اینها عین حقیقت هستند و خلافى در اینجا نمىبینیم.”
چطور اینکه شما یک نقشه ساختمانى را مىخواهید براى یک معمار ترسیم کنید، یک وقت مهندس مىآید و یک عکسساختمان را نشان مىدهد و به این معمار مىگوید که شما باید طبق این عکس، بسازید و آن معمار هم متوجه مىشود که برطبقِ چه نمونهاى بسازد؛ کانّ این عکس ممثَّل آن بنا و ممثَّل آن دار و خانهاى که هست مىشود. اما یک وقت آن مهندس عکس نشان نمىدهد، برطبق قواعد هندسه مىآید آن کف و آن بناء را محاسبه مىکند و به عدد در مىآورد و یک شرحى را بر طبق اصول هندسه و اصول معمارى بیان مىکند. و یک وقت من باب مثال، آن مهندس دست یک معمار را مىگیرد و مىآورد در همان منزل و مىگوید من مىخواهم طبق همین نقشه منزل را براى من درست کنى، هیچ فرقى اینها با هم ندارند. نه اینکه یکى از اینها رافع دیگرى است و دافع دیگرى است و او را از بین مىبرد، این عین همان است و هیچ تفاوتى بین این سه مرحله و بین این سه موطن وجود ندارد.
هم شرع مؤید عقل است و هم عقل مؤید شرع است و هر دو مؤید وجدان و شهودند بلکه مقدّمهاى براى او خواهند بود. این نتیجه و لُبِّ این مقدّمهاى است که مرحوم صدرالمتألّهین در اینجا بیان کرده است.
شکوه و شکایت صدرالمتألّهین از اندراس علم و اسرارش
وکیف و رؤساؤهم قوم أعزل من سلاح الفضل والسداد «چگونه اینطور نباشد در حالتى که آنهایى که رئیس و زمامدار این منهج خلاف هستند، یک قومى هستند که از سلاح فضل و سداد، تهى و عارى و برهنه هستند» عاریّه مناکبهم عن لباس العقل والرشاد «مناکب اینها از لباس عقل و رشاد خالى است و لباس عقل و رشاد را نپوشیدند و روى دوش خود نینداختند» صدورهم عن حلى الآداب اعطال و وجوههم عن سمات الخیر أغفال «سینههاى اینها از زیور آداب معطل است، و وجوه اینها از نشانههاى خیر غافل است» فلمّا رأیت الحال على هذا المنوال «وقتى که دیدم قضیه بر این منوال است» من خلوّ الدیار عمّن یعرف قدر الأسرار و علوم الأحرار «از اینکه دیدم که دیگر در شهر و دیار کسى که قدر اسرار را بداند و علوم احرار را بداند علومى که از جنبههاى تقلید، خالى است» و آزادانه انسان به آن علوم مىپردازد، بدون اظهار نظر شخصى و بدون تقلید از کسى و بدون متابعت از کسى، خود انسان آنها را فرا مىگیرد و دستى نمىتواند او را تغییر بدهد. وأنّه قد اندرس العلم و أسراره «علم و اسرار علم پوسیده شده و از بین رفته است» وانطمس الحق و أنواره «حق و انوار حق به خاموشى گرائیده شده است» وضاعت السِیَرُ العادله و شاعت الآراء الباطله «سیرههاى عادله از بین رفته و گم شده و آراء باطله جایگزین شده و شیوع پیدا کرده است» ولقد أصبح عین ماء الحیوان غائره «چشمه آب حیوان به زمین فرو رفته» وظلّت تجاره أهلها بائره «تجارت اهل، این آراء، بدون نتیجه مانده» وآبت وجوههم بعد نضارتها باسره «صورتهاى اینها بعد از طراوتش خیلى عبوس و خشک و مکدّر و گرفته شده است» وآلت حال صفقتهم خائبه خاسره «حال تجارت اینها، خائب و خاسر شده و اینها نتیجهاى از صفقه و از تجارت خودشان و از معاملات خودشان نبردهاند» ضربت عن أبناء الزمان صفحًا «از ابناء زمان کنارهگیرى کردم» وطویت عنهم کشحًا «آنها را به یک کنارى نهادم» فألجأنى خمود الفطنه و جمود الطبیعه لمعاداه الزمان و عدم مساعده الدوران «مرا ملتجى و مضطرّ کرد و اینکه زیرکى و خمود پیدا کرده و تبدیل به بلادت شده و طبیعت نظارت خودش را از دست داده و جامد شده است و به جهت دشمنى زمان و عدم مساعدت دوران حیات از بین رفته است» إلى أن انزویت فى بعض نواحى الدیار «در بعضى از نواحى دیار، من مأوا گرفتم» واستترت بالخمول والانکسار «من به خمول و انکسار، خودم را پنهان کردم و در زاویه خمود و انکسار قرار گرفتم» منقطع الآمال «و دیگر آرزوهایم از بین رفت» منکسر البال «بال من شکسته شد» متوفّرًا على فرض اؤدیه «من متوفّر آن فرضى که مىباید او را ادا کنم شدم» منظور ایشان همان تزکیه نفس و مجاهدات و ریاضات شرعیه و رسیدن به خود اینهاست. وتفریط فى جنب الله أسعى فى تلافیه «و شروع کردم تفریطى که فى جنب الله تعالى کردم، او را تلافى کنم» لا على درس القیه «نه اینکه یک درسى بدهم» أو تألیف أتصرّف فیه «یا اینکه بیابیم تألیفى کنم» اذا التصرّف فى العلوم والصناعات «زیرا بحث تصرف و کنکاش و شروع در علوم و صناعات کردن» وإفاده المباحث و دفع المعضلات و تبیین المقاصد و رفع المشکلات «مباحث را افاده دادن و مشکلات را دفع کردن، مقاصد را بیان کردن، مشکلات را برداشتن» ممّا یحتاج إلى تصفیه الفکر «باید فکر انسان مصفّى و پاک باشد و در آن خلجان نباشد» وتهذیب الخیال عمّا یوجب الملال والاختلال «باید خیال انسان پاک باشد از آنچه که ملال و اختلال مىآید» با این تشویشِ خاطر و اضطراباتى که هست، کجا انسان مىتواند در آن مطالب علمى کنکاش کند، کجا انسان مىتواند تألیفى داشته باشد. وقتى کسى ذهنش پریشان است، یا اینکه منظورشان این است که هنوز به آن مرحله صفا نرسیده است و استقامه الأوضاع والأحوال «اوضاع و احوال باید مستقیم باشد» در هرج و مرج علمى، فُحش و بد و بیراه و تکفیر نمىشود آدم کارى را انجام بدهد. هر جا که برود مىببیند دارند فحشش مىدهند، اینجا فحش مىدهند، آنجا مىگویند مرتّد است، کافر است، وحدت وجودى است، نجس است، دائماً در معرض تهمت است و چه بسا اینکه یک مسائلى را به وجود بیاورند و اوباش را بر علیه او برانگیزانند براى اینکه از اوباش، هرکارى بگوئید برمىآید مع فراغ البال، و من أین یحصل للانسان مع هذه المکاره التى «کجا حاصل مىشود براى انسان با این مکارهى که» یسمع و یرى من أهل الزمان «از اهل زمان مىشنود و مىبیند» ویشاهدُ «و مشاهده مىکند» مما یکبّ علیه الناس فى هذا الأوان «آنچه که مردم در این اوان به او رو آوردهاند» من قلّه الانصاف «انصاف از بین رفته است» وکثره الاعتساف «اعتساف و انحراف در اینجا زیاد شده است» وخفص الأعالى و الأفاضل و رفع الأدانى و الأراذل «بزرگان و افراد فاضل پایین آمدند و افراد دنى و رذل را بالا بردند» وظهور الجاهل الشریر «و جاهل شریر، ستمگر و مفسد، ظاهر مىشود» والعامى النکیر على صوره العالم النحریر و هیئه الحبر الخبیر «و عامى بر صورت یک عالم نحریر و بر هیئت یک حِبر خبیر و یک شخص دانا تجلى مىکند» إلى غیر ذلک من القبائح والمفاسد الفاشیّه «و الى غیر ذلک از قبائح و مفاسدى که روشن است» اللازمه والمتعدیّه «چه به خودشان و چه به دیگران برسد» مجال المخاطبه فى المقال «مجال اینکه در مقال، انسان با افراد مباحثه کند» وتقریر الجواب عن السؤال «و جوابى را از سؤال بدهد و مجلسى داشته باشد» فضلًا عن حلّ المعضلات و تبیین المشکلات «چه برسد به اینکه بیاید معضلات را حل بکند و مشکلات را بیان کند» و نمىتواند یک مجال واسعى پیدا کند، براى اینکه این مسائل را به گوش اهلش برساند، «کما نظمه بعض إخوانى فى الفرس:
ازسخن پر دُر مکن همچون صدف هر گوش را | قفل گوهر ساز یاقوت زمرّد پوش را |
یاقوت این زبان است، که تعبیر آورده شده است. زمرد هم عبارت از آن موهاى محاسنى است که آمده و آن زبان را پوشانده و این به خضارت وجه تعبیر به زمرد شده است. آن وقت این لب، یک قفلى است، و زبان خودش یک گوهر است که از او تعبیر به لعل مىکنند. مىگوید این لب، حکمِ قفل براى زبان را دارد وقتى که لب بسته باشد دیگر آن زبان در محفظه خود محفوظ است و کارى انجام نمىدهد.
در جواب هر سؤالى حاجت گفتار نیست | چشم بینا عذر مىخواهد لب خاموش را |
وقتى که چشم ببیند که لب خاموش است متوجه مىشود که این لب را باید خاموش نگهدارد، یعنى خلاصه اینکه هر چیزى را به هر کسى نگوید و واقعاً این خیلى مسأله مهمى است که خیلى بایستى ما دقّت کنیم که در صحبت و در بیان مطلب، ظاهراً خیلى کوتاهى مىشده است که انسان، هر حرفى را به هر کسى مىزده و هرچیزى را بیان مىکرده است و براى افرادى موجب فتنه مىشود. انسان لازم نیست که هر چیزى را بیان کند و هر مطلبى را بگوید، هر چیزى را که مىبیند نقل کند زیرا ممکن است به جاهاى خیلى باریک برسد. فکنت أولًا کما قال سیدى و مولاى و معتمدى اوّل الأئمه و الاوصیاء و أبو الأئمه الشهداء الأولیاء قسیم الجنه والنار، آخذًا بالتقیّه والمداراه مع الاشرار، مخلا عن مورد الخلافه قلیل الأنصار [ «فرمودند که: باید تقیه را پیشه کنیم و با اشرار مدارا نمائید] که در مورد خلافت، او را کنار گذاشتند و انصارش هم نبودند» مُطَلِّق الدنیا مؤثر الآخره على الاولى «دنیا را طلاق داده و آخرت را به اولى برگزیده بود و از مسائل همه به کنار بود» مولى کلّ من کان له رسول الله مولى و اخوه و ابن عمّه و مساهمه فى طمّه و رمّه «کسى که هم قسیم رسول خداست در هر چه که به دست آورده و در هر چه که براى او ذخیره شده است» حضرت در نهجالبلاغه مىفرماید: طفقت أرتئى بین أن أصول بید جذّاء «شروع کردم به فکر و نظر کردن بین اینکه آیا با یک قوّه قهریه غالب بشوم با دستى که اصلًا مقطوع است و انصارى ندارم» أو أصبر على طخیه عمیاء «یا اینکه صبر کنم بر یک ظلمت کور»، بر یک ظلمتى که راه به بینایى اصلًا ندارد. و این دیگر خیلى عجیب است. گفت: فى ظلمات ثلاث، هم ظلمت است و هم اینکه طرف کور است. این دیگر خیلى عالى است، حالا اگر ظلمت باشد و طرف، بینا باشد گرچه آن هم فایده ندارد، ولى اگر ظلمات محض باشد، و فرد هم کور، چگونه مىخواهد راه به جایى ببرد؟ یهرم فیها الکبیر «که در این ظلمت، کبیر، پیر مىشود» ویشیب فیها الصغیر «و صغیر در او، بزرگ مىشود» ویکدح فیها مؤمن حتى یلقى ربّه[۱] «مؤمن در این ظلمت صبر مىکند و کوشش مىکند و مجاهده مىکند تا اینکه خدا را ملاقات مىکند» حضرت فرمودند: من گیر کردم که چکار کنم آن کار را انجام بدهم که نمىتوانم یا اینکه صبر کنم.
مرحوم صدرالمتألّهین مىفرماید: فصرت ثانیًا عنان الاقتداء بسیرته «من، عنان اقتداء را متمایل به سیره او کردم» ما هم برویم پى کارمان عاطفًا وجه الإهتداء بسنّته «وجه اهتداء را من معطوف سنت او کردم» ببینم او چکار مىکند، در خانهاش رفت نشست من هم، پى کارم رفتم فرأیت أنَّ الصبر على هاتى أجحى «دیدم صبر بر این، متقن و ثابت است» فصبرت «پس صبر کردم» وفى العین قذى «درحالى که در چشم من خار بود» وفى الحلق شجى « [و در گلوى من استخوان بود]» فأمسکت عنانى عن الاشتغال بالناس ومخالطتهم «پس دیگر عنان خودم را از اشتغال به مردم و آمیختن با آنها برگرداندم» و آیست عن مرافقتهم و مؤانستهم «از مرافقه با مردم و انس با مردم مأیوس شدم» وسهلت علىَّ معاداه الدوران «دیگر دشمنى دوران براى من آسان شد» ومعانده أبناء الزمان « [و عناد افراد فرصت طلب] بر من راحت گشت» وخلَّصتُ عن إنکارهم و إقرارهم «از اینکه بیایند به من فحش بدهند یا اینکه مرا تأیید کنند راحت شدم» یعنى جداً و واقعاً این قضیه، عجیب است. مىبینى یک نفر سراغ انسان، این طرف و آن طرف مىآید اما بعد در یک مسأله جزیى یک قضیه جزئى جزئى جزئى، یک دفعه ورق برمىگردد. وتساوى عندى إعزازهم وإضرارهم «اعزاز آنها و ضرر رساندن آنها براى من یکى شد» فتوجهت توجهًا غریزیًا نحو مسبب الأسباب «از نظر غریزه و از نظر باطن، من به طرف، مسبب الاسباب توجه پیدا کردم» به معناى «عزیزیاً» هم مىتوانیم بگوئیم که از معناى خیلى متقن و توجه تام باشد، یعنى از نظر باطن به طرف مسبب الاسباب باید توجه پیدا کنم. وتضرّعت تضرعًا جبلیًّا «یک تضرّع جبلى و باطنى پیدا کردم» إلى مسهّل الأُمور الصعاب «به سوى آسان کننده امور، سخت توجه پیدا کردم»، یعنى نه تنها از نقطه نظر فعل بلکه تمام شراشر وجودم متوجه شد به این حقیقت. چون همه باطنها را دیدم، همه اختلافها را دیدم، دیدم اینها از بزرگ تا کوچکشان در نجاستند. یک وقتى من این مطلب را هم قبلًا گفتم که،- حالا نمىخواهم به خودم ببالم، نه،- در واقع هر کسى همینطور است. گاهگاهى، سابقاً احساس مىکردم که آیا یک نفر ممکن است حرف آدم را نفهمد؟ یعنى یک نفر نفهمد که آدم چه مىخواهد بگوید؟ و منظورش چیست؟ همه در خیالات و برداشتها سیر مىکنند. بعد دیدم مرحوم آقا اتفاقاً در همان روح مجرد فرمودهاند که گاهگاهى، براى مصنّف یک مسائلى پیش آمده بود که حتى یک نفر هم مطلب حق او را، متوجه نشده و نفهمیده است. هر کسى بر طبق آن مقدار از سعه ظرفى که برایش خدا قرار داده به همان مقدار مىتواند توجه پیدا کند و گاهگاهى ممکن است براى همه، این مسائل پیش بیاید که یک مسأله حق را، یک مسألهاى که به ذهن مىآید و انسان یقین دارد که مسأله همین است اما مورد توجه قرار نمىگیرد. آن وقت مىبینید از بزرگ تا کوچک فرقى نمىکند، افراد ریش سفید، پنجاه، شصت سال سن، اینها همه در همین خرافاتند و اینها همه در احساساتند و این اختصاص ندارد که آن شخص علم دارد یا خیر، علم دارد ولى این علمش نیامده راه را و حقیقت را براى او باز کند. در همان حیطه نفسانیات و در همان حیطه مدرکاتِ نفسانى که توأم با احساسات هست، در همانجا گیر است.- البته تفاوت پیدا مىکند، احساسات داریم تا احساسات- نسبت به بعضى مسائل عبور کرده است، ولى نسبت به بعضى مسائل هنوز گیر دارد، انسان خیلى باید حواسش را جمع کند. فلمّا بقیت على هذا الحال «وقتى که بر این حال باقى ماندم» من الاستتار و الانزواء «اینکه مستتر بودم و منزوى بودم» والخمول و الاعتزال زمانًا مدیدًا وأمدًا بعیدًا «یک مدت زیاد» اشتعلت نفسى لطول المجاهدات «به خاطر طول مجاهدات، نفسِ من اشتعال پیدا کرد» اشتعالًا نوریّا «یک اشتعال نورانى، یک آتشى در دل من برانگیخته شد»، لذا بعضىها در مورد حضرت موسى نسبت به آیه ۱۰ سوره طه اینچنین تعبیر کردهاند که همان آتشى بوده که در دل حضرت موسى افتاده است. والتهب قلبى للکثره الریاضات التهابًا قویًا «و قلب من، به خاطر کثرت ریاضات، به یک التهاب قوى، ملتهب شد» ففاضت علیها أنوار الملکوت «بر قلب من انوار ملکوت افاضه شد» وحلت بها خبایا الجبروت «ستارهها و حجابهاى جبروت، استار جبروت بر او فرود آمد»، تازه این بنده خدا، مرحوم صدرالمتألّهین به اندازه یک جرعه به او دادند، که اینگونه مىگوید ولحقتها الأضواء الأحدیّه «أضواءِ أحدیت، لاحق او شد و وارد بر او شد» وتدارکتها الألطاف الالهیّه «الطاف الهیه او را در بر گرفت» فاطّلعت على أسرارٍ لم أکن أطلع علیها إلى الآن «مطلع شدم بر یک اسرارى که حتى الآن به او نرسیده بودم» وانکشفت لى رموز لم تکن منکشفه هذا الانکشاف من البرهان «براى من رموزى به دست آمد که تا مثل این، انکشاف از برهان به دست نیاورده بودم»، هر چه را که قبل از براهین، در او متوجه شده بودم به این قسم نبود بل کلّ ما علمته من قبل بالبرهان، عاینته مع زوائد بالشهود والعیان من الأسرار الالهیّه والحقائق الربانیّه و الودائع اللاهوتیّه «هر چه را که از براهین، قبلًا به آن رسیده بودم معاینه کردم» این هم، دلیل بر این است که برهان همیشه مؤید است، نمىگوید: دیدم آنها باطل است، «آنها را با یک مسائل زائدى معاینه کردم، به شهود و عیان از اسرار الهیه و حقائق ربانیه، از ودائع لاهوتیه من به او رسیدم» والخبایا الصمدانیّه «از استار که عبارت است از اسرار.»
اگر کسى تمام اتفاقات را بداند به اندازه ریگى که در صحرا بیندازیم، علم ندارد
حتى بالاتر از مثال، از معانى، خیلى بر او آمده است. خیلى تجلیاتى برایش شده است اما به آن شدّت نبوده بلکه یک میلیونیم که بوده است. شما خیال مىکنید این مسائل یک حدّ یقفى دارد؟ اگر یکى آمد و براى شما از ابتداى خلقت آسمانها و زمین تا قیامت را، براى شما گفت، که چه مسائلى اتفاق مىافتد، به اندازه یک ریگى که شما در یک صحرا بیاندازید علم ندارد. حالا بنده خدا تازه آنقدر که مىگوید این چیزها را به او دادند، مست کرده است. حق دارد زیرا استاد نداشته و بالاتر نرفته است و به همین مقدار هم، کدام یک از فلاسفه را سراغ دارید که مسائلى که ایشان مطرح مىکنند رسیده باشد؟
القاء علوم توحیدى توسط جذبه مرحوم انصارى، به مرحوم بیات
یکى از رفقاى ما- مرحوم آقاى بیات- نقل مىکرد که ما در روزهاى جمعه با مرحوم آقاى انصارى و افراد دیگر، بیرون از همدان مىرفتیم. یک روز رفتیم یکجایى به نام درّه مردابگ، من معمولًا با آقاى انصارى تنها برمىگشتم. و رفقا با فاصله، مىآمدند و ایشان زودتر مىآمدند و من هم با ایشان مىآمدم مىگفتند یک روز رسیدیم یک جایى که پیچ بود. همین که پیچید، سَر آن پیچ، یک دفعه ایستاد و گفت فلانى ببینمت! مىگفت یک نگاهى ایشان به من کردند. من دیدم اصلًا یک جور دیگر شدم و یک قسم دیگرى شدم، اصلًا حالم یک جور عجیبى شد. بعد از مسائل توحیدى از من پرسید و من شروع کردم به گفتن که مسأله در توحید اینطور است در کیفیت نزول توحید به عالم تعینات داشت صحبت مىکرد ظاهراً بحث نحوه علیت و حقیقت علیت بوده است. اینطور که ایشان بیان مىکرد، بعد یک دفعه ایشان گفت: چه مىگویى بچهجان، ملاصدرا در این مسأله اینجورى مىگوید. من گفتم: بىخود مىگوید و اشتباه مىکند اینطور نیست، ملاصدرا مىگوید که بگوید!! هر کسى مىخواهد باشد اشتباه مىکند. ایشان [آقاى انصارى] هیچ چیز نگفتند و رفتند و یک دفعه من متوجّه شدم حالم برگشت. ایشان گفتند یک خرده راجع به آن قضیه بیشتر شرح بده گفتم چه قضیهاى؟ کدام قضیه؟ ایشان گفت همین که الآن صحبت مىکردى، گفتم نمىدانم یادم نمىآید.
هوهویّت مرتبه نیست بلکه باطن همه مراتب است
این حال به مرحله تام و کامل و تمام، براى انسان نمىآید. با آنچه که عقل او به دست آورده مىتواند اینها را تطبیق بدهد، یعنى همانطورى که خود فنّ صدرالمتألّهین بر توجیه هست که بیاید و اینها را، تأیید کند و تطبیق بدهد. در مسأله تشکیک در وجود ایشان مىتواند بگوید که در وجود هر تعینى که یک نحوهاى از شدت و ضعفِ وجود به خود گرفته آن مرحله نزول واحدیت است، یعنى وقتى که احدیت نزول پیدا مىکند در اسم واحد نزول پیدا مىکند و إلّا خود احد که فى حدّ نفسه مرتبه ندارد آن مرتبه اعلى است که بالاتر از آن مرتبهاى دیگر نیست، یعنى ما بالاتر از آن، دیگر مرتبهاى به نام هوهویت نداریم، اصلًا هوهویت مرتبه نیست بر خلاف آنچه که فلاسفه مىگویند. بلکه هوهویت مرتبهاى است باطن همه این مراتب، نه اینکه مرتبهاى است مافوق این مراتب، اگر مافوق باشد قابل اشاره است. هوهویت مرتبهاى است که آن مرتبه باطن همه اینهاست، پس مرتبه ظهور، مرتبه احدیت است احدیت هم که اضوائش و ظهورش در واحدیت است. واحد هم با تشکیک در وجود جور در مىآید اینطورى که اینها مىگویند، یعنى اشکالى پیش نمىآید مگر اینکه در تشکیک در وجود بیاییم اشکال کنیم. در خود تشکیک در وجود هم اشکال کنیم بر اینکه تشکیک بر اینگونه که اینها مىگویند با مسأله احدیت جور در نمىآید. اما وقتى که در مرحله واحدیت بخواهد ظهور و تجلى پیدا کند، دیگر مطلبى در آنجا نیست، یعنى مشکلى ندارد.
رسیدن به گنجهاى حقیقت و معرفت نیازمند مجاهدات نفسى و عقلى است
فاستروح العقل «عقل راحت شد» من انوار حق و بکرهً و عشیًا و قرب بها منه « [صبح و شام از انوار حق] و به واسطه انوار، نزدیکِ حق گشت» وخلص إلیه نجیًا فرکى بظاهر جوارحه فاذا هو ماء ثجاج «به ظاهر و ظواهرش شروع به کنکاش کرد و شروع به کاویدنِ زمین کرد تا آبى بیرون بیاورد به یک آبِ ثجاجى، که فوران داشت و جارى بود» وزوى بباطن تعقلاته للطالبین «و به باطن تعقلاتش براى طالبین شروع به جمعآورى مسائل کرد» فاذًا هو بحر مواج «به یک بحر مواجى رسید» یعنى مىخواهد بگوید که ما از نظر ظاهر و هم از نظر باطن، دیگر کارمان بر وفق رسیدن و بر حقائق قرار گرفت. أودیه الفهوم سالت من فیضه بقدرها «وادىهاى فهمها از فیض حق به قَدَرها، جارى شد» وجداول العقول فاضت من رشحه بنهرها «وقتى که به آن عقل رسید از رشحه او به نهرها، فیضان پیدا کرد با انهارى که در این جداول بودند» فأبرزت الأوادى على سواحل الأسماع جواهر ثاقبه و دُررًا «و نشان داد به وادىها بر سواحل گوشها، یک جواهر ثاقبه و دُرَرها را» وانبتت الجداول على الشواطى زواهر ناضرهً وثمرًا «و جدولها بر آبشخورهاى (حکمت) گُلهاى با طراوت و میوههاى خودش را به معرض نمایش گذاشت» وحیث کان من دأب الرحمه الإلهیّه و شریعه العنایه الربانیّه «از آنجائى که از دأب و دَیدَن رحمت الهیه و شریعت عنایت ربانیه این است که» أن لا یهمل أمرًا ضروریًا «یک امر ضرورى را اهمال نگذارد» یحتاج الیه الاشخاص بحسب الاستعداد «هیچ وقت امور ضرورى را مهمل نمىگذارد بلکه در هر برههاى آنها را، افاضه مىکند تا مستعدین بتوانند استفاده کنند» ولا یبخل بشىء نافع فى مصالح العباد «بخل نورزد به شئ نافع در مصالح عباد» فاقتضت رحمته «رحمتش اقتضا کرد» أن لا یختفى فى البطون والاستتار، هذه المعانى المنکشفه لى من مفیض عالم الأسرار «اینکه در بطون و در پس پردهها و بطنها این معانى منکشفه براى من مخفى نماند» ولا یبقى فى الکتمان والاحتجاب «و در کتمان و در احتجاب باقى نماند» الانوار الفائضه علىّ من نور الأنوار «انوارى که فائض است بر من از نور الأنوار» فألهمنى الله «خداوند به من ملهم کرد که من شروع کنم و اینها را به مردم برسانم» الافاضه مما شربنا جرعه للعطاش الطالبین «از این که ما خوردیم یک جرعهاى هم به طالبین بدهیم» مثلًا فرض کنید از آن دریاهایى که ما خوردیم یک خردهاش را و یک جرعهاش را هم به آن کسانى که، داراى عطاش هستند و تشنه براى حقائق هستند بدهیم والإلاحه مما وجدنا لمعه لقلوب السالکین «و آشکار کنیم از آنکه ما پیدا کردیم به اندازه یک آب دهان» آنقدر بر قلب من آمد، من اینها را ننوشتم همانند یک بچهاى که یک خُرده دور و برش خیس مىشود، آنقدر نوشتم. ببیند مقام ثبوت چه خبر است که اثباتش آنقدر مىباشد لیحیى من شرب منه جرعه «تا اینکه زنده بشود یک کسى که یک جرعه از این مىنوشد» ویتنور قلب من وجد منه لمعه «قلب کسى که آن را یافته است به اندازه لمعهاى نورانى شود» لَمْعَه، به معناى برقه و نور است و لُمعه به معناى مقدار آب دهان است.
برقى از منزل لیلى بدرخشید سحر | وه که با خرمن مجنون دل افکار، چه کرد[۲] |
فبلغ الکتاب أجله «کتاب به اجلش رسید» وأراد الله تقدیمه «خداوند اراده کرد در دسترس واقع شود» وقد کان أجّله «و براى این، زمانى قرار داده بود» فأظهره فى الوقت الذى قدره «و آن را ظاهر کرد در وقتى که خودش تقدیر کرده بود» وأبرزه على من له یسره «و این را آشکار کرد هر کسى را که برایش میسر کرد» فرأیت إخراجه من القوه إلى الفعل والتکمیل و إبرازه من الخفاء إلى الوجود و التحصیل «دیدم اینکه از قوه به فعل و تکمیل خارجش کنم و از خفاء به وجود تحصیل، ابراز کنم» فاعملت فیه فکرى «من فکرم را به کار انداختم» وجمعت على ضم شوارده أمرى «بر ضم شوارد و آن مسائل مختلفه او، امر خودم را جمع کردم»، وسألت الله تعالى أن یشدَّ ازرى «نیروى مرا زیاد کند، قوّه مرا زیاد کند» ویحط بکرمه وزرى «به کرمش وزِر مرا آسان گرداند» ویشرح لإتمامه صدرى «سینه مرا باز کند» فنهضت عزیمتى «عزم خودم را برانگیختم» بعد ما کانت قاعده «بعد از اینکه زمینگیر شده بود» وهبّت، همّتى «همّت من تهییب شد» غب ما کانت راکده «بعد از اینکه راکد بود» واهتزَّ الخامد من نشاطى «آن نشاط من که به رکود و خاموشى گرائیده شده بود، اهتراز پیدا کرد» وتموّج الجامد من انبساطى «آن انبساط من که جامد و خشک شده بود به حرکت افتاد» وقلت لنفسى هذا أوان الاهتمام و الشروع «حالا وقتش است که اهتمام داشته باشم و شروع کنم» وذکر اصول یستنبط منها الفروع «و یک اصولى از حکمت را بیاورم تا اینکه فروع از آن، مستنبط بشود» وتحلیه الأسماع بجواهر المعانى الفائقه و إبراز الحق فى صورته المعجبه الرائقه «و گوشها را به گوهرهاى معانى فائقه زینت ببخشم و ابراز حق در صورت معجبه رائقه و در یک شکل خیلى عجیب کنم» حق را به همه نشان بدهم، و آنچه را که دیگران گفتند، من مطلب را به صورت دیگرى بیان کنم. فصنفّت کتابًا إلهیًا للسالکین المشتغلین
بتحصیل الکمال «و کتابى را تصنیف کردم براى سالکینى که مشتغل به تحصیل کمال هستند» وأبرزتُ حکمه ربانیّه للطالبین «و حکمت ربانیه را براى طالبین آشکار کردم» لأسرار حضره ذى الجمال و الجلال، کاد أن یتجلى الحّق فیه بالنور الموجب للظهور «یعنى به صورتى، مطالب را بیان کردم انگار که حق، در این کتاب خودش را نشان دهد» خلاصه توحید را از اینجا بفهمید، حق را از این مطالب من، بفهمید. و قرب أن ینکشف بها کلّ مرموز و مستور «نزدیک است که هر مرموز و مستورى به واسطه کتاب من در منصّه ظهور بیاید»، یعنى دیگر خدا از آن خفاء خودش بیرون بیاید و این حقیقت خودش را و واقعیت خودش را به منصه ظهور برساند، وقد اطلعنى الله فیه على المعانى المتساطعه «خداوند مرا بر این معانى متساطع کرد» أنوارها فى معارف ذاته و صفاته «انوار متساطعى دارد، که بر معارف ذاتش و صفاتش مطلع کرد» مع تجوال عقول العقلاء حول جنابه «با اینکه عقول عقلاء در حول جناب او، جَوَلان، کردهاند» وترجاعهم حاسرین «و اینها حسرت زده مراجعت کردند» وألهمنى بنصره المؤیّد به من یشاء من عباده الحقائق المتعالیّه أسرارها فى استکشاف مبدئه و معاده «و خداوند به واسطه نصرى که هر که را بخواهد از عبادش او را یارى مىکند به من الهام کرد، آن حقائقى که اسرارش متعالیه است، در استکشاف مبدأش و معادش» مع تطواف فهوم الفضلاء حریم حماه و تردادهم خاسرین «با اینکه فهوم فضلاء طوف کرده حریم حماه او را، و اینها خاسرین برگشتند»، اما خدا من را موفق کرده که به این مسائل برسم و آنها نرسند. فجاء بحمدالله کلامًا «این یک کلامى شده که شما دارید مىبینید» لاعوج فیه «در آن انحرافى نیست» ولا ارتیاب «شکى در آن نیست»، ولا لجلجه «تردیدى در او وجود ندارد» ولا اضطراب یعتریه «اضطرابى شامل نمىشود»، محکم، متقن به سدّ سکندر بسته است حافظًا للاوضاع
«تمام اوضاع را حفظ کرده» و طبق قوانین جلو آمده است. شعار ندادیم و داخل احساسات نشدیم بلکه طبق قانون و وضع علمى اینها را یکىیکى بیان کردیم. رامزًا مشبعًا فى مقام الرمز و الإشباع «در مقام رمز و اشباع، در مقامى که باید با رمز حرف بزنیم با رمز صحبت کردیم»، در آنجایى که باید مسأله را خلاصه خیلى به طور برهانى و عقلى و با وضوح بگوییم اینطور گفتیم، خلاصه براى هر کسى که هر چه مىخواهد، در اینجا جمع کردیم. قریبًا من الافهام فى نهایه علُوّه «قریب به فهمهاست و در نهایت عُلوّش، نزدیک به فهم است» رفیعًا عالیًا فى المقام مع غایه دنوه «با غایتى که ما، این مطالب را ذکر کردیم، در عین حال، خیلى رفیع و خیلى عالىاست» إذ قد اندمجت فیه العلوم التألهیّه فى الحکمه البحثیّه «در حکمت بحثیه در او مندمج شده است و توفر علوم در او به وجود آمده است» وتدرَّعت فیه الحقائق الکشفیّه بالبیانات التعلیمیّه «حقایق کشفیه با بیانات علمیه، محکم و استوار شده و زِره به خود گرفته است» وتسربلتِ الأسرار الربانیّه بالعبارات المأنوسه للطباع «و اسرار ربانیه لباس پوشیده است با عباراتى که مأنوس با طباع است و با عباراتى خیلى روشن و موافق با طبع است» و مانند بعضى از صوفیه به یک عباراتى خیلى عجیب و غریب که انسان وحشت مىکند، ما این عبارات را بکار نبردیم. واستعملت المعانى الغامضه فى الفاظ القریبه من الأسماع «استعمال شده معانى غامضه در الفاظ قریبه که گوشها با آنها آشناست» فالبراهین تتبختر اتضاحًا «براهین داراى یک وضوح خیلى مستحسن هستند» وشبه الجاهلین للحق «و شبههاى جاهلین به حق» تتضاءل افتضاحًا «از نظر اتضال خیلى پست و پایین است» انظر بعین عقلک إلى معانیه «شما به معانیش نگاه کنید» هل تنظر فیه من قصور «قصورى را مىبینى» ثم ارجع البصر کرتین «دوباره نگاه کن» إلى ألفاظه هل ترى فیه من فطور «آیا سستى در اینجا مىبینى» وقد أشرت فى رموزه إلى کنوز من الحقائق «در رموز این کتابم به کنوزى و گنج هائى از حقائق اشاره کردم» لا یهتدى إلى معناها إلا من عنى نفسه بالمجاهدات العقلیه «به این حقائق نمىرسد مگر کسى که نَفس خودش را به سختى واداشته، به سختى واداشته به واسطه مجاهدات عقلیه» حتى یعرف المطالب «تا اینکه به مطالب برسد» ونبّهت فى فصوله إلى اصول «من تنبیه کردم در فصلها، به یک اصولى که» لا یطّلع على مغزاها «به مغز و حقیقت او نمىرسد» إلا من أتعب بدنه فى الرّیاضات الدینیّه «مگر در کسى که در ریاضات دینیه بدنش را به تعب انداخته» لکیلا یذوق المشرب «تا اینکه مشرب برسد و از آن مشرب بچشد» وقد صنفته لإخوانى فى الدین و رفقائى فى طریق الکشف و الیقین «این را من تصنیف کردم براى برادران خودم در دین و رفقائى در طریق کشف و یقین» یعنى این کتابى است که انسان را به کشف و یقین مىرساند و صرفاً یک فلسفه خشکى نیست که فقط یک کنکاش در معانى کرده باشد لأنه لا ینتفع بها کثیر الانتفاع «نفع نمىبرد» إلا من أحاط بأکثر کلام العقلاء «مگر کسى که به اکثر کلام حکماء احاطه داشته باشد» ووقف على مضمون مصنفّات الحکماء «مضمون مصنفات حکماء را بداند» غیر محتجب بمعلومه «و عملش برایش حجاب نشده باشد» ولا منکرا لما وراء مفهومه «و انکار ماوراء آنچه که فهمیده نکند» بداند که بالأخره فوق کل ذى علمٍ علیمى هست، فان الحق لاینحصر بحسب فهم کل ذى فهم «حق منحصر نیست به حسب فهم هرکسى که مىفهمد» ولا یتقدَّر بقدر کل عقل و وهم «و مقدر به قدر هر عقل و وهمى نمىشود، حق بالاتر از این حرفهاست» فان وجدته أیّها الناظر مخالفا لما اعتقدته أو فهمته بالذوق السلیم فلا تنکره «اى ناظر اگر شما این را مخالف با آنچه تو به آن اعتقاد پیدا کردى یا فهمیدى به ذوق سلیم، انکار نکن» وفوق کلّ ذى علم علیم «و فوق هر صاحب علمى، علیمى بدان» فافقهنَّ أنَّ من احتجب بمعلومه و أنکر ما وراء مفهومه «این را بدان کسى که محجوب بشود به واسطه نورش، و انکار بکند ماوراء آنچه را که فهمیده است» فهو موقوف على حدّ علمه «این دیگر حرکت نمىتواند بکند او به حدّ علمش باقى مانده است» وعرفانه محجوب عن خبایا أسرار ربّه و دیّانه «این دیگر از آن محجوب مىشود ستارها جبروتى که خداوند این را قرار داده است براى اینکه این اسرار در تحت آنها محفوظ بماند، دیگر به آنها نمىرسد» وإنّى أیضًا لا أزعم أنى قد بلغت الغایه «من اینطور گمان و ادعا نمىکنم که به نهایت مطلب رسیده باشم» فیما أوردته کلا «اینطور نیست» فإنَّ وجوه الفهم لاتنحصر فیما فهمت ولا تحصى «وجوه فهم منحصر در آن که من فهمیدم نیست» ومعارف الحق لا تتقیّد بما رسمت و لا تحوى «معارف حق مقید به آنچه که من رسم کردم و جمع کردم نیست» لأنّ الحق أوسع من أن یحیط به عقل و حدّ و أعظم من أن یحصره عقد دون عقد «حق وسیعتر است از اینکه عقل و حدّى به او احاطه پیدا کند، وأعظم است از اینکه او را عقدى حصر کند» فإن أحللت بالعنایه الربانیه مشکلها «اگر با عنایت ربانیه مشکل از این معارفها باز کردم» وفتحت بالهدایه الإلهیه معضلها «و به واسطه هدایت معضلش را باز کردم» فاشکر ربّک على قدر ماهداک من الحکم «حالا شکر خدا را بکن که به آن مقدار همتى که به تو داده، به آن مقدار تو را هدایت کرده است» وأحمده على ما أسبغ علیک من النعم «حمد بر آن نعمى که بر تو جارى ساخته است» واقتد بقول سیّد الکونین و مرآه العالمین علیه و على آله من الصلوات أنماها و من التسلیمات أزکاها «و از تسلیمات أزکاها بر او و آل او، که حضرت فرمود:» لاتؤتوا الحکمه غیرأهلها «به دست غیر اهلش حکمت را ندهید» فتضلّوها «حکمت را از بین مىبرند و گمراهش مىکنند» ولا تمنعوا أهلها فتظلموها[۳] «و از اهلش هم منع نکنید چون که به حکمت ظلم کردهاید» فعلیک بتقدیسها عن «حالا شما باید این حکمت را مقدس بشمارى» الجلود المیته «و به هر کسى ندهى.»
سفارش ملاصدرا، راجع به کتمان اسرار از نااهل
یعنى مىخواهد بگوید که این مطالب را به هر کسى نگوئید، اینها را بخوان و براى خودت نگهدار، لازم نیست اینها را همه جا مطرح کنید. وإیّاک و استیداعها إلا للأنفس الحیّه «بر تو باد که اینها را به نفسهاى حى و زنده به ودیعت بگذارى» کما قرره «همانطورى که حضرت اینطور فرمودهاند» وأوصى به «به آن وصیت فرمودهاند» الحکماء الکبار أولى الأیدى والأبصار و اعلم أنى، ربّما تجاوزت عن الاقتصار «من از اقتصار تجاوز کردم» على ما هو الحق عندى «بر اینکه او، حق است پیش من، پس یک قدرى مطلب را طولانىتر کردم» واعتمد علیه اعتقادى «و بر آنچه اعتماد خودم بود فقط اعتماد نکردم» إلى ذکر طرائق القوم «طریقههاى قوم را هم بیان کردم» نیامدم فقط آن مسلک حق خودم را بیان کنم آنها را هم، نقل کردم. وما یتوجّه إلیها و ما یرد علیها «آن اشکالاتى که بر آن متوجه مىشود آنها را هم من گفتم» ثمَّ نبّهت علیه فى اثناء النقد و التزییف والهدم و الترصیف «بعد تنبیه کردم در اثناء نقدى که کردم یا تزییفى که کردم، هدمى که کردم و اینها را به شکل هم در آوردم» والذبّ عنها بقدر الوسع و الإمکان «و ذبّ این مسائل، به قدر الوسع و امکان، رفع اشکال کردم و توجیه کردم» وذلک «چرا این کار را کردم؟» لتشحیذ الخواطر بها و تقویه الاذهان من حیث اشتمالها على تصورات غریبه لطیفه «براى اینکه خواطر را با اینها آماده کنم» یعنى بگویم که مسائل دیگرى هم هست، ذهنها تیز بشود، تند بشود، حادّ بشود، حدید بشود، ذکاء براى ذهن پیدا بشود و اذهان تقویت پیدا کند از حیث اشتمال بر تصورات غریبه لطیفه. تصورات غریبه و لطیفه، ممکن است در کلمات آنها باشد و چیزهایى پیدا بشود و ما آشنایى با مطالب آنها هم داشته باشیم وتصرّفات ملیحه شریفه «یک تصرفات ملیحه و شریفه» که نحوه توجیه آنها، نحوه رد، نحوه جواب، را ذهن ممارست داشته باشد و پرورش پیدا بکند با این ردّ و ایراد و جواب و توجیه و تأویل و با این کیفیتها، اینطور نباشد که فقط همین طورى بگویم و مثل قرآن رد شوم و بروم و جواب و ایراد خیلى، در آن نباشد تعد نفوس الطالبین للحق ملکه، لاستخراج المسائل المعضله «نفوس طالبین را یک ملکه براى استخراج مسائل مشکله ایجاد کنم» وتفید أذهان المشتغلین بالبحث «و اذهان مشتغلین به بحث را فائده بدهد» اطلاعًا على المباحث المشکله «مباحث مشکله را افاده کند» والحق أنَ أکثر المباحث المثبته فى الدفاتر المکتوبه فى بطون الأوراق «حق این است که بیشتر این مباحثى که در دفاتر ثبت شده و مکتوب است در اوراق»، إنما الفائده فیه مجرد الانتباه و الإحاطه بأفکار «همانا فائدهاش مجرد این است که انسان متوجه بشود و احاطه پیدا کند» أولى الدرایه والانظار «و احاطه به افکار و به انظار پیدا کند» لحصول الشوق إلى الوصول «تمام اینها براى این است که انسان شوق به وصول پیدا کند. نه اینکه صرفاً بخواند. صرفاً بخواند فایدهاى ندارد» لا الاکتفاء بانتقاش النفوس بنقوش المعقول أو المنقول «نه اینکه فقط انسان بار کند سینه دلش را از نقوشى که معقول و منقول باشد» تا انسان مثلًا به حقیقت فقه نرسد، هزارى هم حالا رساله بنویسد چه فایده دارد. یا به مسائل حِکَمى نرسد، این نقوشى که در سینهاش هست، مشکلى حلّ نمىکند. فانَّ مجردّ ذلک مما لا یحصل به إطمینان القلب و سکون النفس «مجرد این خواندنها، براى انسان اطمینان قلب پیدا نمىشود وسکون نفس پیدا نمىشود» وراحه البال «و آسایش قلب پیدا نمىشود» وطیب المذاق «و مذاق انسان خوشبو نمىشود» بل هى مما یعدّ الطالب لسلوک سبیل المعرفه و الوصول إلى الأسرار «اینها از آن چیزهایى است که براى طالب مُعدِ مىشود راه معرفت را بپیماید و وصول به اسرار پیدا کند» إن کان مقتدیًا بطریقه الأبرار متّصفًا بصفات الأخیار «اگر مقتدى به طریقت ابرار باشد، متصّف به صفات اخیار باشد، اینها هم مُعدّند» اینها همه کمک هستند، اینها راه را باز مىکنند، حالا خودت باید بروى. جاده را اسفالت مىکنند حالا خودت باید بروى، دیگر جاده را از آن سنگ و پیچیدگى و ریگ و شن و رمل، پاک مىکنند، خودت باید بقیهاش را بروى. وقتى جاده هموار شد، انسان باید حرکت کند. اینها همه راه را نشان مىدهند، علاماتى تا فلان شهر هستند چند کیلومتر است، چند تا پیچ دارد، اینها همه حکایت مىکنند از آن وقایع نفس الأمر و انسان باید خودش حرکت کند و اینها را به عنوان چراغ راهنما انتخاب کند ولیعلم أنّ معرفه الله تعالى و علم المعاد و علم طریق الآخره، لیس المراد بها الاعتقاد الذى تلقاه العامى أو الفقیه وراثه و تلقفًا «باید بدانید اینکه معرفت خداوند متعال و علم به معاد و علم به راه آخرت مراد اعتقادى که عامى آن را تلقى مىکند و یا فقیه وراثه وتلقفاً همینطورى زود آن را اخذ مىکند نیست» فانَّ المشغوف بالتقلید و المجمود على الصوره «و آن کسى که خوشحال است تقلید کرده و بر صورت مجمود است و به حقیقت نرسیده است» لم ینفتح له طریق الحقائق «بر او باز نمىشود، [راههاى حقائق]» کما ینفتح للکرام الإلهیین «همچنان که براى کرام الهیین، آن افرادى که داراى مقام و مرتبه هستند» ولا یتمثل له ما ینکشف للعارفین «متمثل نمىشود آنچه را که براى عارفین، منکشف مىشود» المستصغرین لعالم الصوره «که عالم صورت را پست و کوچک مىشمرند» واللذات المحسوسه «و لذات محسوسه، را استصغار مىکنند» من معرفه خلّاق الخلائق و حقیقه الحقائق «آن معرفتِ خلاقِ خلائق است و معرفت حقیقت حقائق است» ولا ما هو طریق تحریر الکلام «طریق تحریر کلام هم اینطور نیست» والمجادله فى تحسین المرام، کما هو عاده المتکلم و لیس أیضا هو مجرد البحث البحت کما هو دأب أهل النظر «همانطور که عادت متکلّم این است که با این مسائل زود از این شاخ به آن شاخه بپرد و بگذرد.» مطلب مجرد بحث خشک نیست، همانطورى که دأب اهل نظر است که فقط بیایند بحث کنند و هیچ به حقیقتش نرسند وغایه اصحاب المباحثه والفکر، فإنَّ جمیعها «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَکَدْ یَراها وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ[۴]» بل ذلک نوع یقین «این نوعى از یقین است» هو ثمره نور یقذف فى قلب المؤمن بسبب اتصاله بعالم القدس و الطهاره و خلوصه «این نورى است که در قلب مؤمن، به سبب اتصالش به عالم قدس و طهارت و خلوصش تابش پیدا مىکند» بالمجاهده عن الجهل والأخلاق الذمیمه وحبّ الرئاسه « [به مجاهده از جهل و اخلاق ذمیه و حب ریاست،]» والإخلاد إلى الأرض «و فرو رفتن در زمین» والرکون إلى زخارف الأجساد «وغوطه ور شدن در زخارف عالم أجساد» و إنى لأستغفر الله کثیرًا «و من بسیار استغفار مىکنم» مما ضیعت شطرًا من عمرى فى «از آن که تضییع کردم قسمتى از عمر خودم را در» تتبع آراء المتفلسفه «آراء متفلسفه، (آنهایى که مىزنند خودشان را به فلسفه)» فیلسوف نیستند، خیال مىکنند از فلاسفه هستند والمجادلین من أهل الکلام و تدقیقاتهم «با آن کسانى از اهل کلام- اشعرى و معتزله- که اهل جدل بودند» من آراء آنها را مىدیدم و تدقیقات آنها را مشاهده مىکردم مثل فخر رازى وتعلّم جربزتهم فى القول و تفننهم فى البحث «جربزه آنها را، در قول و تفنن در بحث، آن مقدار ظرفیت آنها را در قول و تفنن در بحثشان را مىدیدم» حتى تبیّن لى آخر الأمر بنور الإیمان «در آخر امر به نور ایمان من متوجه شدم» وتأیید الله المنّان أنّ قیاسهم عقیم «تمام قیاسات و نتایج آنها همه، عقیم است و محصولى ندارد» چون گرفتار همین نقلِ قول و إن قلتها مىباشد وصراطهم غیر مستقیم «اینها در صراط ائمه نرفتند.»
توسّل ملاصدرا به ائمه علیهم السّلام براى دریافت حکمت
فألقینا زمام أمرنا إلیه «ما زمام کارمان را به خداوند متعال سپردیم» وإلى رسول الله [رسوله] النذیر المنذر، فکلّ ما بلغنا منه «هر چه که از آنها به ما رسید» آمنا به وصدّقناه «تصدیق کردیم» ولم نحتل أن نخیّل له وجها عقلیًا و مسلکًا بحثیًا «دیگر نیامدیم براى او یک وجه عقلى و یک مسلک بحثى بتراشیم» بل اقتدینا بهداه «ما به هدایت او مقتدى مىشدیم» وانتهینا بنهیه «و به نهى او، ما خودمان را باز داشتیم.» إمتثالا لقوله تعالى: «وَ ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِیدُ الْعِقابِ[۵]» حتى فتح الله على قلبنا ما فتح «تا اینکه خداوند، اینهایى که به شما گفتیم به ما داد تمام این علوم را خداوند به واسطه هدایت از ائمه به ما داد» و این حکمت از توسل به ائمه و استمساک به ولایت ائمه براى ما پیدا شد. فأفلح ببرکه متابعته وأنجح «به فلاح و رستگارى رسید.»
واقعیت را دارد مىگوید، حضرت طبق روایات، مبدأ و معاد را چطور توصیف کرده است؟ او مىگوید ما هم با برهان این جورى مسائل را بیان مىکنیم. نه این که حالا چون با فکرش نمىسازد، پس بیاید توجیه کند.
تأویلى نکردیم که؛ ما لا یرضى صاحبُهُ، باشد. اگر یک جایى عقلمان نرسید همانجا ایستادیم و گفتیم او درست مىگوید و اگر یک جایى ما به برهان نرسیدیم، آنجا نیامدیم توجیه کنیم که اصل کلام را برگردانیم و خلاف آنچه را که منظور متکلّم است بیان کنیم. فابدأ یا حبیبى، قبل قراءه هذا الکتاب «باید ابتداء کنى» بتزکیه نفسک عن هواها، ف قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاهَا* وَ قَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا،[۶] واستحکم أوّلًا أساس المعرفه و الحکمه «اساس معرفت را مستحکم بگردان» ثم ارق ذراها «بعد به آن ذروه و آخرین مرتبه، ترقى کن» وإلّا کنت ممن أتى الله بنیانهم من القواعد «از آنجائى که خداوند بنیان اینها را از اساس و ریشه اصلًا برمىکند و مىبرد» فخرّ علیهم السقف «سقف روى سر اینها مىآید» إذ أتاها «آن وقتى که امر خدا مىآید» ولا تشتغل بترّهات عوام الصوفیه من الجهله «به آن چیزهاى که خلاف شرع و خلاف دین است مشغول مشو» ولا ترکن إلى أقاویل المتفلسفه جمله «و به آن گفتارهاى خلافِ دین و غیرمنقول و غیرمعقولى که بعضى از متفلسفه مىگویند و توجیهاتى که آنها مىکنند هم فریفته نشو و سکون پیدا نکن» فإنها فتنه مضله «یعنى از هر دو دسته آنهایى که مدعى شهودند و مدعى عقلند، هر دوى اینها مخالفند» فقط باید به ائمه علیهم السّلام پرداخت و فقط از آنها گرفت، و به کسى دیگر نباید توجه کرد وللأقدام عن جاده الصواب مزلّه «اینها قدمها را از جاده صواب، لغزش مىدهند» وهم الذین اذا «جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما کانُوا بِهِ یَسْتَهْزِؤُنَ[۷]» «اینها همانها هستند وقتى که رسل مىآیند مىگویند ما عالِم هستیم» وقانا الله و إیاک شر هاتین الطائفتین و لا جمع بیننا و بینهم طرفه عین « [خداوند ما و شما را از شر این دو طائفه حفظ کند و بین ما و اینها یک چشم به هم زدن جمع نکند].»
پاورقیها:
[۱] – نهج البلاغه،( عبده) ج ۱، ص ۳۱.
[۲] – دیوان حافظ.
[۳] – عوالى اللئالى، ج ۴، ص ۸۰.
[۴] – سوره النّور( ۲۴) ذیل آیه ۴۰.
[۵] – سوره الحشر( ۵۹) قسمتى از آیه ۷.
[۶] – سوره الشّمس( ۹۱) آیه ۹ و ۱۰.
[۷] – سوره الغافر( ۴۰) آیه ۸۳.