جلسه ۴۹ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۴۹ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۴۹
کذلک الوجود قد یطلق و یراد منه المعنى الانتزاعى العقلى من المعقولات الثانیه و المفهومات المصدریه التى لاتحقق لها فى نفس الامر و یسمى بالوجود الاثباتى و قد یطلق ویراد منه الأمر الحقیقى الذى یمنع طریان العدم.
وجود اثباتى مفهوم مصدرى است که از تحقق اعیان خارجى انتزاع مىشود
ایشان مىفرمایند که وجود اثباتى عبارت است از آن مفهوم مصدرى که ما از اعیان خارجى و از تحقق اعیان خارجى انتزاع مىکنیم و این از نقطه نظر انتزاع فرقى نمىکند بین ماهیات و بین نفس وجود. یک وقتى انسان نگاه به ماهیات مىکند مىگوید موجودیت ماهیات، بودن ماهیات، وجود داشتن ماهیات. این معنا یک معناى مصدرى است این معناى مصدر یک انتزاعى است از تحقق ماهیات در خارج، چون آنچه را که در خارج است در ذهن نمىآید و بلکه صورتى از او در ذهن مىآید این ذهن مىآید و یک ارتباطى بین آن شیئ که در خارج تحقق پیدا کرده است و بین ذات خودش برقرار میکند اسم آن ارتباط را مىگذارد مصدر به همان معناى انتزاعى، موجودیت ماهیات، بودن ماهیات. چون همان طور که ذهن نفس ماهیت را در نظر مىگیرد بدون اتصاف به وجود و عدم، همین طورى ماهیت را در نظر مىگیرید با اتصاف به وجود مىگوید «الماهیّه الموجوده،» ماهیتى که هست. این ارتباط بین وجود و بین ماهیت را ما معناى مصدرى مىگوئیم. بودن ماهیات در خارج، این حالت بودن یک معناى مصدرى غیر از بود است. بود همان است که در خارج تحقق دارد، بودن آن معناى انتزاعى مصدرى است. مثل فرض کنید که بیاضیت یا ابیضیت، ابیضیت یعنى سفید بودن یا سیاه بودن. این سیاه بودن ارتباطى است که بین آن سیاهى و بین آن ذاتى که سیاهى را دارد برقرار مىکنیم. اسم این را مىگذاریم معناى مصدرى. سفید بودن قرطاس، قرطاس سفید است اما سفید بودنش یعنى چه؟ یعنى
این حالتى که الآن روى این قرطاس است. این حالت را ما به این قرطاس نسبت مىدهیم، ما داریم انجام مىدهیم. در خارج نسبتى ندارد در خارج عین تحقق است و عین ارتباط است. نه اینکه یک قرطاسى اینجا هست یک سفیدى هم اینجا هست یک متر و نیم هم بین این دو فاصله هست بعد ما مىآئیم این سفید را حمل مىکنیم نه، آنچه که در خارج است عین سفیدى و عین قرطاسیت است، ما مىآئیم مىگوئیم که این سفید بودن بجهت قرطاس است. اینکه میگوئیم سفید بودن این عبارت است از همان مصدریت بیاضیت که ما براى بیاض یک مصدریت جعل کردیم و این معنا را انتزاع کردیم. از آنچه را که در خارج مىبینیم از آن کیفیاتى را که در خارج مشاهده مىکنیم. مىبینیم گاهى اوقات هست گاهى اوقات نیست. از همین هست و نیست این انتزاع را در خارج مىکنیم واین معانى مصدرى را در ذهن مىآوریم. پس معناى مصدریه وعائشان وعاء ذهن است چون داخل در مفاهیم هستند ولى آن حقیقت «منتزعٌ عنه و منتزعٌ منهى» که معناى مصدرى از او اخذ شده است آن حقیقت حقیقتى است که در ذهن نمىآید. آن بیاضیت بیاضیتى است که مال قرطاس است و در ذهن نخواهد آمد همان طور که خود قرطاس در ذهن نمىآید بیاضیتش هم در ذهن نمىآید، بیاض او هم در ذهن نمىآید.
این معنا معناى انتزاعى است که به او وجود اثباتى مىگویند. همین طور ما براى خود وجود یک معناى مصدرى میتوانیم انتزاع کنیم. ماهیت که کارى ندارد مىگوئیم «الماهیه الموجوده» موجودیت ماهیت، بودن ماهیت، بودن زید، بودن کتاب، تحقق یافتن این عالم، تحقق یافتن امر. این بودن را ما به ماهیت نسبت مىدهیم. خ این معنا را انتزاع مىکنیم. یعنى وقتى در خارج مىبینم یک ماهیتى است، یک زیدى هست، یک عمروى هست، از این شکل و شمایل او یک بودنى انتزاع مىکنیم و در ذهن مىآوریم و به او نسبت مىدهیم مىگوئیم: بودن زید بهتر است از نبودن او، بیاضیت بهتر است از سوادیت. بیاضیت بهتر است از احمراریت و امثال ذلک. این بجهت ماهیات است. اما براى خود وجود چطور ما میتوانیم معناى مصدرى انتزاع کنیم؟
گفتیم وجود عبارت است از آنچه را که در خارج مشت پر کن است از آنچه
را که در خارج عین حقیقت است. ما اسم آن را وجود مىگذاریم. وجود محدود مىگذاریم، چرا وجود لا محدود بگذاریم؟ حالا مىآئیم وجود محدود مىگوئیم وجود این کتاب. این کتاب این است که الآن یک کیلو وزن دارد. نیم کیلو وزن دارد رنگش داراى این خصوصیات است. این وجود کتاب را چطور ما معناى مصدرى از آن انتزاع کنیم؟ وجود کتاب که یک حقیقتى است در خارج و این حقیقت در ذهن نمىآید. در اینجا ذهن مىآید باز از همین نفس تحقق یک مصدرى را انتزاع مىکند «موجودیت الوجود». این وجود کتاب تحقق دارد. هستى کتاب، هستى براى کتاب تحقق دارد. عدم در این کتاب راه ندارد. اینکه مىگوئیم هستى براى کتاب ثبوت دارد. عدم در این هستى راه ندارد. این معناى مصدرى است که ما انتزاع کردیم و در ذهن آوردیم. چرا در ذهن آوردیم خود وجود را؟ این را که در ذهن نمىتوانیم بیاوریم این الآن نیم کیلو وزنش است نمىتوانیم در ذهن بیاوریم،
پس چه چیزى را از این در ذهن آوردیم؟ آن معناى مصدرى است. موجودیت او را در ذهن آوردیم. موجودیت یعنى لباس هستى و لباس تحقق پوشیدن این را و این یکى از دلایل بسیار لطیفى است که دالّ بر اصالت الوجود است. یعنى همینکه حتى همین منکرین اصالت وجود و قائلین به اصالت ماهیت در اینجا قائل به اصالت الماهیه هستند از اینها باید سؤال کرد که: آیا شما این معناى مصدرى را که انتزاع مىکنید آیا از ماهیّت، معناى مصدرى انتزاع مىکنید یا از وجودى که قائم و عارض بر ماهیت شده معناى مصدرى را انتزاع مىکنید؟ شما که نمىتوانید از ماهیت انتزاع کنید معناى ماهیت را مگر اینکه آن ماهیت را، آن معناى مصدرى جعلى را در خود وعاء آن ماهیت در نظر بگیرید نه از نظر تحقق خارجى. انسان را در نظر مىگیرید و مىگویید انسانیت، بقریت، غنمیت که در اینجا خود غنم را ما آمدیم به باب جعل مصدر بردیم و مصدر جعلى از او انتزاع کردیم. غنمیت یعنى ماهیت غنم، ماهیت غنم داشتن، این داشتن هم که داریم مىگوییم الآن داشتن اضافى است یعنى صرف تحقق مفهوم است در وعاء ذهن، نه لباس وجود به این مفهوم پوشیدن است. یعنى این غنم و این بقر را که یک ماهیت است ما او را به مصدر جعلى مىبریم. مىگویم «الغنمیه خیرٌ من الإبلیه» یعنى غنمیّت اگر بخواهد در
خارج لباس وجود بپوشد از ابلیت بهتر است. «البیاضیه خیر من السودایه السوادیه، فى الخارج لا فى الذهن» در ذهن که فرقى نمىکند. چه شما سوادیت در ذهن بیاورید یا بیاضیت بیاورید، فرقى نمىکند. یعنى اگر این بیاض بخواهد لباسى در خارج بپوشد تحقق این بیاضیت در خارج از سوادیت بهتر است.
الآن ما در اینجا خود نفس ماهیت را به باب جعل مصدر بردیم و از آن مصدر جعلى گرفتیم در اینجا شما براى انتزاع این مصدر از این ماهیت، آیا معناى وجود د در ذهن شما مىآید؟ شما وقتى که یک ماهیت را به باب مصدر جعلى مىبرید آیا تحقق او هم در ذهن شما مىآید یا نمىآید؟ تحقق اودر ذهن نمىآید فقط مصدریت که همان معناى ماهیت اثباتى است، او در ذهن مىآید. ماهیت ثبوتى آن است که در خارج است ولى ماهیت اثباتیه که عبارت است از همان مصدریت جعلى این ماهیت در ذهن مىآید بدون اینکه نظرى به وجود و نظر به غیر وجود داشته باشیم. که البتّه به این معنا نه به این شکل، به غیر از این شکل مرحوم حاجى در منظومه اشاره دارند. منتهى ما بیان را برگرداندیم و از باب مصدریت جعلى به اصالت وجود مىخواهیم برسیم.
ببینید منظور من این است که وقتى که شما یک ماهیتى را در نظر مىگیرید بدون توجه به وجود خارجى ماهیت، آیا مىتوانید بر یک ماهیت یک معناى جعلى را در نظر بگیرید؟ یعنى سواى اینکه آن ماهیت در خارج باشد یا نباشد ما از این ماهیت یک مصدر جعلى انتزاع مىکنیم. بقریت، غنمیّت، ابلیت، سوادیت، بیاضیت، کیفیت، کمیت، اینها مصدرهاى جعلى است بدون اینکه اصلًا ما نظرى به خارج داشته باشیم که اصلًا آیا کمى از آن در خارج هست یا نیست. ما مصدر جعلى قرطاسیت را از قرطاس اخذ مىکنیم بدون اینکه اصلًا در عالم وجود قرطاسى باشد. این کار را مىکنیم یا نمىکنیم؟ پس ما از چه انتزاع کردیم؟
اگر قرار باشد بر اینکه آنچه را که مىخواهیم انتزاع کنیم باید در عالم خارج باشد و «منتزعٌ منهى» و ما به ازائى داشته باشد ماهیّتى در اینجا نخواهیم داشت که ما به ازاء نداشته باشد نداریم در حالى که داریم. فرض کنید من باب مثال کل غنم از روى زمین محو شد، همه گوسفندها را گرفته کشتند. ما الآن غنمیّت میتوانیم در ذهن
بیاوریم؟ این مصدر را میتوانیم از این ماهیت اخذ کنیم؟ میتوانیم.
پس معلوم مىشود که «منتزعٌ منهى» لازم نیست که تحقق خارجى داشته باشد. ما «منتزعٌ منه» داریم که همان منتزعٌ منه خودش هم در ذهن است که عبارت است از غنم. از همین غنم ذهنى مىآئیم یک مصدر هم جعل مىکنیم مىشود مصدر جعلى. پس هم در ذهن ما غنم است بدون اینکه در خارج است و هم در ذهن ما مصدر است بدون اینکه در خارج است.
اما مىآئیم سراغ وجود مىخواهیم این ماهیتى را که در ذهن ما هست و این مصدرى که در ذهن ما هست، مصدریت جعلى وجود به آن بدهیم. بگوییم موجودیت الماهیه تا اینکه مىگوئیم «موجودیت الماهیه» یعنى بودن ماهیت، در اینجا ما براى خارج یک چیزى در نظر آوردیم. یعنى آنچه را که تا بحال در ذهن ما بود اصلًا ارتباطى به خارج نداشت، ما فقط در عالم ذهن مىبافتیم و شعر مىگفتیم. «الغنیمه خیرٌ من الفلان، الابلیّه خیرٌ من الکذا، الانسانیه هکذا، الانسانیه له نطقٌ و جنسٌ، الحیوانیه له فلان، الفرسیّه له فصلٌ و فلانٌ» تمام اینها را ما اصلًا کارى به خارج نداشتیم، در ذهنمان داشتیم اینها را مىبافتیم. در ذهنمان داشتیم جعل مىکردیم. مصدر جعل مىکردیم، ماهیت درست مىکردیم. یک دفعه آمدیم ما موجودیت را بر این ماهیت حمل کردیم. گفتیم «موجودیه الانسانیه» تا گفتیم موجودیه الانسانیه یکمرتبه از ذهن رفتیم به خارج پس بین ظرف ذهن ما و بین ظرف خارج ما، این وسط یکمرتبه وجود فاصله شد یعنى گفتیم.: بودن ماهیت، بودن ماهیت در ذهن؟ در ذهن که بود، نیازى به موجودیه الماهیه نداشتیم همینکه شما مىگوئید «الغنمیه له هذه الخواص، الکمیه له هذه الآثار، الکیفیه لو انواعٌ هکذا». همینکه شما کیفیت را مىآورید در ذهن وجودش را در ذهن آوردید نیازى ندارد الموجودیه را بر او حمل کنید، نیازى ندارد به اینکه آن را موضوع قرار بدهید والموجودیت را بیاورید بر او حمل کنید و خود اینکه مىگوئید «الکمیه» یعنى «وجودٌ فى الذهن». حالا چه اینکه ما قائل بر اصالت الماهیه شویم یا قائل به اصلاله الوجود بشویم، فرق نمىکند. همینکه ما این ماهیت را در ذهن آوردیم، صرف وجود این ماهیت در ذهن یا مصدر گرفتن از این ماهیت در ذهن «انسانیت». هر دوى آن در
ذهن است. هم اصل ماهیت در ذهن است و هم منتزع از او که مصدر باشد آن هم در ذهن است اصلًا کارى به خارج نداریم. ولى یک وقتى مىآید مىگویید که «الانسایه الموجوده» «موجودیه الانسانیه،» «موجودیه البقر» «موجودیه الغنم»، این موجودیه بقر، بودن بقر، در ذهن که بود، پس اینکه مىگوئید بودن بقر یعنى شما آمدید دست انداختید روى خارج، روى خارج دست انداختن یعنى عین خارجى
سؤال: با فرض عدم وجود نمىتوانیم این تصور را بکنیم: بودن غنم؟
من اصلًا کارى به خارج ندارم فرض بکنیم غنم در عالم خارج وجود ندارد ولى مىگوئیم موجودیه الغنم. همینکه شما مىگوئید بودن غنم منظورتان چیست؟ بودن غنم در خارج ولو اینکه در خارج نباشد؟ نظر شما مى رود به خارج، در ذهن که بوده است پس معلوم میشود تفاوت بین خارج و ذهن تفاوت در وجود است. وجود است که خارج را محقق مىکند و اصالت مىدهد ماهیت که اعتبارى میشود.
این مطلبى بود که لب کلام مرحوم آخوند در این بحث است. البته مطالبى دیگرى در اینجا دارند که آنها گفته شده است و نیازى به بازگو کردن ندارد.
البتّه به این کیفیتى که من عرض کردم در منظومه نیست ما نحوه استدلال را مرحوم حاجى برگرداندیم به کیف
کیف و بالکون عن الاستواء | قد خرجت قاطبه الاشیاء | |
منتهى این بیان زودتر به مطلب نزدیک مى کند.
«کذلک الوجود». اینطور است یعنى گاهى اوقات وجود گفته مىشود و منظور همان تحقق اعیان خارج است به مانند نور که نور گاهى اوقات همان «نفس الحقیقه الخارجیه» است که «الظاهر بذاته المظهر لغیره» است، گاهى اوقات مقصود از نور ظهور است. بودن، روشنائى داشتن، روشن کردن، نورانیّت. که این معناى مصدریّت است و انتزاع از آن تعین خارجى است. ایشان مىفرمایند وجود هم همین طور است. قد یطلق و یراد منه المعنى الانتزاعى العقلى گاهى اوقات از وجود معناى انتزاعى عقلى که از معقولات ثانى است انتزاع مىشود. ما از همان «نفس معقولیت الشئ» که خود وجود است و در ذهن مىآید یک مصدریت انتزاع مىکنیم که
موجودیت باشد. چطور از همان صورت ماهیات که معقول اول است ما مصدریت جعلى انتزاع مىکنیم که مىشود معقولات ثانى و امثال ذلک و مفهومات مصدریه اى که «لا تحقق لها»، تحققى براى این نیست در نفس الامر در وعاء خارج تحقق ندارد ویسمى بالوجود الاثباتى به این وجود که معناى انتزاعى است و معناى مصدریست به این وجود اثباتى گفته مىشود و قد یطلق گاهى اوقات وجود اطلاق مىشود ویراد منه و از او اراده مىشود نفس تعیّن در خارج الامر الحقیقى امر حقیقى است که یمنع طریان العدم او عدم را و لا شیئیت را از ذات خودش طرد مى کند، شما هزارى هم در ذهنتان بگویید وجود، وجودحاصل نمىشود:
کى کند دانستن سرکنگبین | دفع صفراى نگار مه جبین؟ | |
باید بخورى تا صفرایت برطرف شود. بنشینى و تسبیح بیندازى و بگویى سرکنگبین یا بگویى فلان این کار نمىشود. آن امر خارجى که عدم را طرد مىکند آن امر خارجى وجود است. حالا شما همه اش در ذهنتان معناى طریان عدم را بیاورید در منع طریان عدم. منع لا شیئیت را بیاورید باز در خارج تا یک چیزى نباشد شما نمىتوانید بگوئید که نیست. وقتى که در خارج بود و حالا دیگر نیست و رفته کنار و بود آمده است به جاى آن به واسطه ذات خودش و عن الماهیه هم ذاته طرد مىکند عدم را عن ذاته و هم به ذاته طرد مىکند عدم را از ماهیت ولاشبهه فى انه بملاحظه انضمام الوجود الانتزاعى مبدل مىکند. بانضمام الیها
ملاحظه انضمام وجود انتزاعى که وجود مصدرى است «الذى هو من المعدومات» که این از معدومات خارجى است، از موجودات ذهنى است و معدومات خارجى چون انتزاع کردیم در ارتباط، به ماهیت «لا یمنع المعدومیه» این منع از معدومیت نمىکند. «بل انما یمنع» منع مىکند به اعتبار منظومه به اعتبار منتزع منه اش که عبارت است از وجود «و ما ینتزع هو عنه بذاته و آنکه منتزع عنه بذاته» است که عبارت از وجود حقیقى است. «سواءٌ کان» این وجود وجود صمدى و واجبى و سرمدى و ابدى باشد که عبارت از حق متعال است که وجود حق منع
طریان عدم مىکند از ذات خودش بذاته یا این منع طریان عدم بالغیر باشد. یعنى بواسطه افاضه از وجود صمدى منع طریان عدم بشود از ماهیت. یا وجود ممکنى باشد و تعلّقى باشد و ارتباطى باشد، در وجود داشتن آن که فرقى نمىکند، واجبند. در وجود داشتن بین امکانى و بین وجود واجبى هیچ فرقى نیست.، هر دو واجبند. ولکن آن وجود بالذّات است این وجود بالغیر است. آن ظلّ است و او ذى الظلّ است. آن مبدىء است و آن مبتدء است. اینها تفاوت دارند و الا اصل الوجود که واحد است و این وجود وجود تعلقى است تعلق بالغیر دارد و ربطى است، ارتباطى است، هیچ چیزى فى نفسه ندارد. صرف ربط است و صرف ارتباط است. آن ارتباط نباشد اصلًا تشخصّى وجود ندارد و تشئنى ندارد و وجودات امکانیه هویتشان، مشت پر کنى شان، تحققشان، عین تعلّقات و ارتباطات هستند به وجود واجبى. یعنى اگر شما این تعلق را بگیرید چیزى نمىماند که اسمش را وجود بگذارید. اگر آن ارتباط را شما حذف کنید چیزى باقى نمىماند تا اسمش را وجود بگذارید. آن ارتباط است که اسمش وجود است، آن خط به بالاست که اسمش وجود است. این خط را بردارید این پایین چیزى نمىماند، پس خط است که نمود دارد به موجودیت ماهیات. آن خط که ارتباط بالا به پایین است حالا ما اینطورى تصور مىکنیم آن خط را اگر از میان بردارید هرچه نگاه مىکنید مىبیند هیچ چیز نیست. همین انتساب است، ارتباط همان نسبت است.[۱]
«لا أنّ معانیها» فرض کنید که شخصى اینجا نشسته است و یک آئینه هم دستش است. نور را روى دیوار مىاندازد بعد آنهایى که آنجا هستند فکر مىکنند که این یک تکه دیوار روشن است. ما وقتى که مدرسه میرفتیم نور میزدیم توى چشم معلم. حالا ما اینجا نشستیم، هیچ پیدا هم نیست هیچ کس هم نمىداند ولى هرچه آنجا هست دارد تکان میخورد، آنهایى که آنجا هستند مىگویند این نور میرود آن طرف بیا بپریم آن را بگیریم تا مى پرند بگیرند نور مىآید اینجا، دوباره این نور مىآید مى بینند اینجا خالى شد؛ تا مى آیند اینجا بگیرند دوباره نور مىرود آنجا اتفاقاً یک گربه داشتیم با آن همین بازى را میکردیم. کوچک بودیم نور مىانداختیم مثلًا روى فرش تا مىآمد با چنگش بگیرد مىرفت جلوتر. مىرفت جلوتر تمام زیرش خالى مىشد.
چرا خالى مىشد؟ چون مبدأ از اینجا خالى مىکند، حالا ما از پایین نگاه مى کنیم، حقیقت را این پایین مى بینیم مثل آن گربه، آن دارد خیال مى کند آن مبدأ همان است که در آنجا هست. مىپرد بگیردش این مبدء یک دفعه برمىگرداندش این طرف. این که الآن جلو من بود چه شد؟ دوباره برمىگردد این آمد این طرف، تا مى پرد این طرف را بگیردحرکت مىکند اینها حکایاتى هست!! و اسرارى در آن، اینها که نظر به پایین دارند تمام حقایق را در عالم پایین مى بینند اصلًا نظرى به عالم بالا نمىکنند که آنچه که سرى در زیر دارد یک سرى هم به بالا دارد. و فقط قضیه یک طرف نیست و اصلش آنجاست و از آنجا غافل هستند ناگهان مىبیند رفت تمام شد.
این را مىگوییم ارتباط. وجود تعلّقى و وجود ربطى یعنى همین. هرچه هست آن بالا است. هیچ چیز دیگر نیست. فقط یک خط است. این خطّ اراده او است. خط مشیّت او است. این خط برداشته بشود هرچه شما نگاه مىکنید. هیچ چیزى نمىبینید. عدم محض محض هیچ چیز نیست. این آینه را که شما مىاندازید، نور از اینجا مىافتد آنجا، آینه را یک دست بیاورید جلوى آن، حالا هرچه شما
بگردید، هیچى نیست. دست را بر مىدارید. دوباره نور مىافتد اینجا. این را مىگویند وجود ربطى، وجود تعلّقى که از خود هیچ ندارد. آن عکس از خود هیچ ندارد. هر چه هست به منشاء آن بر مىگردد، به این مبدأ برمىگردد.
اتفاقاً خیلى قابل جمع است. خیلى عالى است. اجازه بفرمایید بخوانم. مىشود جمعش کرد. حالا یک مقدار راجع به آن فکر کنید، اگرنه، فردا انشاء الله. ما براى وصل کردن آمدیم، …
«لا انّ معانیها مغایره للارتباط» نه اینکه معانى آنها مغایر با ارتباط به حق تعالى است. کالماهیات الامکانیه مانند ماهیات امکانیه. «حیث إنّ لکلّ منها حقیقه و ماهیه». براى این ماهیات امکانیه، هر کدام یک حقیقتى هست. و یک ماهیّتى هست. وقد عرضها التّعلّق بالحق تعالى بسبب الوجودات الخفیفه التى لیست هى الا شئونات ذاته و تجلیات صفاته العلیا و لمعات نوره و جماله و اشراقات.
این حقایق ماهیات امکانیه یک حقیقتى دارند. یک ماهیتى دارند. زید یک حقیقتى دارد. یک ماهیتى دارد. حقیقت آن، وجود آن است. ماهیت آن هم همینى است که الآن به این شکل در آمده است. وقد عرضها التعلّق بالحقّ تعالى، این ماهیت امکانیه تعلّق به حق تعالى بر آن عارض شده، همین که اراده حق تعلق گرفته است، به او، هزار بدبختى به سر او آمد. تا به حال هیچى نبود، نه خبرى بود و نه اثرى، یک دفعه خدا دنگش گرفت، یک ربطى با این ماهیت معدومه ایجاد کند. تا ایجاد کرد، زید دو مترى این وسط یک دفعه درست شد. بعد تکلیف به او آمد. این کار را بکن و آن کار را نکن. اینها همه براى چیست؟ براى تعلّق است. پس بدانید که این تعلّق به حق تعالى است که سبب همه وجودات حقیقیه شده است. و به سبب وجودات حقیقیه که آن وجودات حقیقیه چه هستند؟ سواى حق ابداً، نیستند جداى از حق متعال نیستند.
لیست هى إلاشئونات ذاته تعالى اینها شؤنات ذاتش است. دلش میخواهد ذات خودش را اینطورى دربیاورد، دلش مىخواهد آن طورى در بیاورد. «کلّ یومٍ هو فى شأن» باشد. امروز به این شکل و قیافه باشد، فردا به آن شکل و قیافه باشد.
خودش را به شکل گربه دربیاورد. به ما چه مربوط است. خودش را به شکل «اسد و غنم و بقر» دربیاورد، خودش را به قیافه آقاى شیخ مسلم نورى در بیاورد «هر لحظه به شکلى بت عیار در آمد،» معنایش همین است اینها همه شئونات ذات هستند. ذات شأن دارد. کیفیات دارد. حیثیات مختلف دارد. هر طورى که مىخواهد خود را به همان کیفیت در مىآورد. و تجلیّات صفات علیاى او، تجلیّات صفات جمال او و جلال او، از جمال به یکى میدهد، از جلال به آن میدهد. به این قهر میدهد. و به او جذب میدهد. به بلبل جمال میدهد. به شیر هیبت مىدهد. به فیل عظمت میدهد. به مورچه و امثال ذلک آن حالت تواضع میدهد. وحالت کوچکى و این مسکنت مىدهد. به آن جلال خودش را میدهد. یک نگاه بکند به آدم، کافى است دهانش را باز کند، حاجى افتاده است. به آن نه: ملاست و اینها میدهد. بلکه آدم خوشش مىآید برود نزدیکش بشود. از یکى آدم مىخواهد فرار کند، اینها همه شئونات جلال است. اینها ظاهرش است، باطنش هم همین گونه است. به یکى محبت میدهد. به یکى غضب میدهد. به یکى خشم میدهد. به یکى رحمت میدهد، به یکى عطوفت میدهد. خلاصه همه را سر کار گذاشته است. «و لمعات نوره» اینها همه لمعات نور او است و جمال او و اشراقات ضوء او و جلال او است. یک شعرى هست، که:
آثار جمال تو در دیده هر مؤمن | آیات جلال تو در سینه هر کافر[۲] | |
کما سیرد لک برهانه إن شاءالله العزیز و الآن نحن بصدر أن الوجود فى کل شىء. وجود در هر شیى امر حقیقى امر حقیقى است سوى الوجود الانتزاعى. وجود در هر چیزى وجود حقیقى است ونه آن وجود انتزاعى اثباتى که هو الموجودیه باشد، سواء کانت موجودیه الوجود. منظور ما از این موجودیّت حالا مىخواهد موجودیّت وجود باشد، یا موجودیّت ماهیت باشد، براى هر دو، مصدر انتزاع مىکنیم. فإن نسبه الوجود الانتزاعى الى الوجود الحقیقى نسبت وجود انتزاعى و مصدرى به وجود حقیقى کنسبه الانسانیه إلى الانسان مثل نسبت انسانیت است به انسان ما از نفس ماهیت یک معناى مصدرى را انتزاع مىکنیم. و مانند ابیضیّت به بیاض است و نسبت این موجودیّت به ماهیت، مثل نسبت انسانیت است به ضاحک یا ابیضیّت است به ثلج یعنى همان گونه که ابیضیّت را حمل بر ثلج مىکنیم، انسانیت را حمل بر ضاحک مىکنیم. از ضاحک یک انسانیتى انتزاع مىکنیم و حمل بر او مىکنیم و مىگوییم الضّاحک له الانسانیه یا الثلج له الابیضیّه. در اینجا هم ما از وجود حقیقى، از آن ماهیت یک وجود انسان مىگیریم مىگوییم: «موجودیه الماهیه،»، ما از ماهیت به لحاظ وجودش آمدیم یک مصدر انتزاع کردیم. «و مبدأ الاثر و أثر المبدإ لیس إلا الوجودات الحقیقیه»، در حالیکه مبدأ اثر، و اثر مبدأ، این فقط یک موجودات حقیقیّهاى هستند که: «هى هویات عینیه» اینان یک هویّات عینیه موجوده به ذواتها هستند. لا الوجودات الانتزاعیه الّتى هى امور عقلیه که امور عقلیه هستند. یعنى، هم مبدأ اثرات، اینها وجودات خارجى هستندو هم آن اثراتى که از آن مبدأ، تراوش پیدا مىکند و ترشح پیدا میکند، تمام آنها خارجى هستند. یعنى هم وجود اوّل، و هم شئونات آن وجود، همه اینان از او هستند.
مبدأ، حالا یا خود وجود باشد و شئونات خود آن، یا آن وجود اوّل باشد وجود بارى و اثرات مبدأ، همین تعیّنات در خارج باشند. «لا الوجودات الانتزاعیه التى هى أمور عقلیه معدومه فى الخارج باتفاق العقلاء» ولى مبدأ اثر و اثر مبدأ، عبارت از وجودات انتزاعیّه، که امور عقلیه است و این مصادر ذهنیه، چون اینان در خارج
معدوم هستند و اصلًا در خارج وجود ندارند. ابیضیّت که در خارج وجود ندارد. آنچه که در خارج وجود دارد. بیاض است، نه ابیضیّت. انسانیّت که در خارج وجود ندارد. آنچه که در خارج است، زید است، نه انسانیّت، انسانیت، به عنوان یک مصدر جعلى وعائش، فقط وعاء ذهن است.
ولا الماهیات المرسله المبهمه ماهیات مرسله و مبهمه الذّواتى که ماشمت بذواتها و فى حدود أنفسها رائحه الوجود که اصلًا رائحه وجود به اینها نخورده، کما سنحقق فى مبحث الجعل در مبحث جعل مى آییم مىگوییم که اراده و مشیت و جعل به چه مىخورد؟ آیا به وجود مىخورد؟ و وجود ربط است یا ماهیت ربط است؟ «من أن المجعول» مجعول یعنى اثر جاعل «و یترتب علیه بالذّات و آن که ذات بر او مترتّب میشود، بر آن اثر جاعل، آن «نحو من الوجود» است. البته بالعرض. ماهیّات هم جعل مىشود. وقتى که جعل به وجود مىخورد ماهیات هم بالعرض جعل مىشود. حقیقت مشت پر کنى که در خارج تحقّق دارد، وجود است. اسم تعیّن آن حقیقت را اسم مى گذاریم ماهیت. پس آن بالعرض مىشود و آن بالذّات است. هو نحو من الوجود بالجعل البسیط دون الماهیه و کذا الجاعل بما هو جاعل، حالا آمدیم سراغ جاعل لیس الا مرتبه من الوجود این مرتبه اى از وجود است. و مرتبه اعلا است. لاماهیه من الماهیات در جاعل که کسى قائل به ماهیت نشده الماهیات فالغرض أن الموجود فى الخارج موجود در خارج، «لیس مجرد» اینان فقط ماهیات نیستند، «من دون الوجودات العینیه» بدون وجودات عینیه. کما توهمه اکثر المتاخرین خیلىها اینطور خیال کردهاند که موجودات عینیه فقط امور انتزاعى هستند. امّا آنچه که در خارج است ماهیت است. البته مردم هم همین را مىفهمند، عوام هم همین را مىفهمند. کیف و المعنى الذى حکموا بتقدمه على جمیع الاتصافات آن معنایى را که حکم کردند به تقدّمش بر جمیع اتّصافات ومنعه لطریان العدم و منع عدم براى طریان وجود شى لشىٍ باشد لایجوز أن یکون أمرا عدمیا چگونه ممکن است، این یک امر عدمى باشد واین انتزاع عقلى باشد و امر عدمى ذهنى انتزاعى؟ لایصح أن یمنع
الانعدام به خارج کارى ندارد. نمىتواند منع از اعدام کند. ویتقدم على الاتصاف بغیره مقدّم شود بر اتصاف به غیر خود، یعنى قبل از این که یک شئى متصف به این بشود. باید وجود داشته باشد. وجود شىء لشىءٍ فرع وجود مثبت له است. یعنى خود وجود، قبل از اتصاف یک وصفى به او، باید خود آن وجود چه است؟ تحقّق داشته باشد، تا ما بتوانیم یک امرى را متصف به او بکنیم. فمن ذلک المنع والتقدّم یعلم از این منع واز این تقدّم دانسته مىشود «أن له حقیقه» براى وجود حقیقت متحقّقهاى در نفس الامر است وهذه الحقیقه هى التى یسمى بالوجودات الحقیقى همان که به آن وجودات حقیقى میگویند. وقد علمت أنها عین الحقیقه والتّحقیق عین حقیقت است و تحقق است. «لا انّها شىء متحقق» نه اینکه آن شئى است که تحقق بر او عارض شده است و متّصف به تحقق شده است. کما أشرنا الیه فما أکثر ذهول هولاء القوم حیث ذهبوا چگونه اینان فراموش کردند. و معتقد شدند إلى أن الوجود لا معنى له وجود معنایى ندارد. «إلا الامر الانتزاعى العقلى» مگر یک امر انتزاعى عقلى؟ دون الحقیقه العینیه، دون آن حقیقت عینیه
وقد اندفع بما ذکرناه قول بعض المحققین روشن شد. من إن الحکم بتقدم الوجود على فعلیه الماهیات باشد. قول بعضى از محققین،- سید دشتکى-، حکم به تقدم وجود بر فعلیت ماهیات، غیر صحیح است. لأنه لیس للوجود معنى حقیقى وجود، معناى حقیقى ندارد وانتزاعى است. لأنا نقول ما حکم بتقدمه على تقوم الماهیات آنى که حکم به تقدم آن بر قوام ماهیّات، مقدم بر قوام ماهیات إنما هو الوجود بالمعنى الحقیقى العینى لا الانتزاعى العقلى که به معناى عقلى و انتزاع عقلى نیست. آن مقدم بر تقدم ماهیت است
وممّا یدلّ على أن الوجود موجود فى الاعیان از ادلّهاى که دال بر این است که وجود، همین موجود در اعیان است. نه اینکه وجود یک امر انتزاعى است و اعتبارى است. ما ذکره الشیخ فى إلهیات الشفاء
به قول ایشان اینطور مىفرمایند: ایشان وجود را به دو دسته تقسیم میکنند وجود را وجود واجب، و وجود بالغیر، واجب بالذّات و واجب بالغیر و براى واجب بالغیر ماهیّت و وجودى مىسازد براى واجب بالذّات فقط وجود قرار میدهند. آن را بسیط و این را مرکّب میدانند. به این بیان: والذّى یجب وجوده بغیره دائماً إن کان آنى که وجودش واجب مىشود به غیر این وجوب را از غیر مىآورد. «یجب وجوده» یعنى وجود را مىآورد و واجب میشود، این وجود از ناحیه غیر به او داده میشود. و هو غیر بسیط الحقیقه این نباید بسیط الحقیقه باشد. لأن الّذى له باعتبار ذاته غیر الذى له باعتبار غیره آنى که به اعبتار ذات، مال اوست، غیر از آنى است که غیر، به او داده است. آنى که به اعتبار ذات، مال اوست، همان ماهیت است. ماهیت مال خود او است. غیر، به ماهیت که ماهیت نمىدهد. ماهیت مال خود اوست. شما تصوّر ذهنى هم داشته باشید از ماهیت، بدون اینکه وجود خارجى داشته باشد تصوّر ذهنى شما سر جاى خود هست. ولو اینکه در خارج ماهیتى نباشد. آن ذاتى که به ذاته مال او است و براى خودش است و فى نفسه هست که همان ماهیت است. غیر از اینست که از خارج یکى درون جیب آن مىگذارد. یکى به او اعطا مىکند. آن وجود است. «و هو حاصل الهویه»، آنى است که هویّت آن حاصل مىشود. «منهما» از ماهیت و از وجودى که از کیسه دیگر آورده است و از جاى دیگر آورده است. «فى الوجود فلذلک لاشىء غیر الواجب» شیى غیر واجب که نیست. عرى عن ملابسه ما بالقوه والامکان باعتبار نفسه از ملابسه بالقوّه و امکان خالى باشد. چرا؟ به خاطر اینکه، آنى را که از غیر مىآورد. این را ممکن بالذّات میکند. چون این ممکن بالذّات هست لذا مجبور است وجود را از غیر، براى خود بیاورد. اگر امکان ذاتى نداشت. اگر بسیط الحقیقه بود و ماهیتى نداشت تا وجود را از غیر بیاورد. اگر اینطور نبود، پس نیازى نداشت که از خارج بیاورد. اگر امکان ذاتى نداشت. اگر در مرحله قوه بود، وجود مال خود او بود براى چه دیگر از غیر بیاورد؟ براى چه التماس بکند، و این وجود را از ناحیه غیر جلب کند؟ از اوّل داشت. «و هو الفرد و غیره زوج ترکیبى» آن مىشود بسیط الحقیقه، آنى که وجود را از ناحیه غیر براى خود مىآورد مىشود زوج
تراکیبى.
فقد علم من کلامه أن المستفاد من الفاعل پس متوجّه شدید که چه شد؟ یعنى آن را که از خارج مىآورد. و به او لباس وجود و تحقق مىدهد. آن عبارت از وجود است. از کلام ایشان اینطور متوجه شدیم. «انّ المستفاد من الفاعل» آن را که فاعل مىگوید ماهیّت نیست. أمرٌ وراء الماهیه غیر از ماهیت است. ومعنى الوجود الإثباتى المنتزع غیر از معناى وجود اثباتى منتزع است. ولیس المراد من قوله مراد ایشان فرمودند: وهو حاصل الهویه منهما جمیعا آن حاصل هویّت یعنى تحقق خارجى منهما جمیعا فى الوجود أن للماهیهموجودیه وللوجود اینکه براى ماهیت یک موجودیتى است و براى موجود، یک موجودیّت دیگرى است. از هر دو پیدا میشود.
تفسیر کلامى از حضرت حداد (ت)
وبل الموجود هو الوجود بالحقیقه موجود همان وجود است به حقیقت که از ناحیه غیر مىآید. و ماهیت متحدّ است با او، یک نوع از اتحاد. ارتباط فرض کنید که ظلّ وذى الظل مىگویند. صوره را ذى الصوره مىگویند ولانزاع لأحد فى أن التمایز بین الوجود و الماهیه نزاعى نیست. این تمایز در ادراک است. امّا در عین یک همچنین چیزى نیست.[۳]
[۱] – سؤال: یک نظرى بود راجع به وجود که یکى آنها این بود که وجود همان انتساب است فقط.
جواب: آن مسأله فرق مىکند، آن اعتبار است. آن وجود را از باب نسبت مىگیرند. از باب اضافه مىگیرند آنها مىگویند اصلًا چیزى در خارج نیست
سؤال: آنها هم همین را مىگویند؛ مىگویند وجود فقط همین انتساب است چیزى غیر از این نیست. یعنى اگر این انتساب برود چیزى نیست.
جواب: بله، اینها فقط وجود را نسبت به یک چیز مىدهند و تحقق را به ماهیّات مىدهند یعنى مىگویند ماهیات در خارج محقق است نه اینکه آنان قائل به اعتباریت ماهیت هستند. اگر قائل به اعتباریت ماهیت بودند و وجود را هم فقط ربط مىدانستند مطلب همین مطلبى بود که ایشان مىفرمایند؛ ولى آنها به دلیل این عقاید که اصالت الماهیه هستند مىگویند وجود اعتبارى است. همان طور که در اضافه شما یک مضافى دارید و یک مضافٌ الیهى و اضافه سواى همین انتساب بین دو شى چیزى نیست. یعنى اگر شما این دو شیئ را کنار بگذارید اضافه اى هم در کار نمىماند. اینان مىگویند وجود هم همین است.
[۲] – با چشم مى شود تشخیص داد. دیدید از چشم تشخیص میدهند که این که است و چه هست و حالات روحانیت افراد در چشم مشخص میشود. و از صحبت کردن، میزان کدورت. بعضیها هستند که وقتى صحبت مىکنند اصلًا معلوم است که این عجیب مشکل دارد. من خودم شریعتى را ندیده بودم. و اورا نمىشناختم یک روز با یک ماشینى مىرفتیم در همان زمان سابق دیدم یکى دارد صحبت مىکند و خیلى هم قشنگ دارد صحبت مىکند. از نظر فنّ خطاب، ولى بسیار عجیب مکدّر است. اصلًا حرف میزند انگار حرف او دارد به آدم فحش مىدهد، دارد به آدم ناسزا مىگوید. گفتم آقا این کیست؟ گفتند: آقا شما نمىدانید خب معلوم است. استاد دکتر شریعتى، چطور شما خبر ندارید؟ این آیات جلال او در سینه هر کافر یعنى آن کدورات افراد در صحبتها و در کلام روشن مىشود. از صحبتى که یک شخص میکند، حالات باطنى مشخّص میشود چقدر طرف کدورت دارد، چقدر لطافت دارد. همان طورى که از چشم میزان نورانیّت و میزان سیر افراد، مشخّص میشود. که در چه وضعیتى هستند. خیلى عجیب است!!
[۳] – آن مطلبى که شما فرمودید، معنایش این است. ببینید کلام مرحوم آقاى حدّاد را، ما مىتوانیم، اصل قضیه را به دو نحو، بر گردانیم. یک نحوه اش همان است که ایشان فرمودند و نحوه دیگر، صورت دیگرى است. این کتاب را شما در نظر بگیرید. شما یک وقت نگاه به این کتاب میکنید، اصلًا نه رنگى از این به نظر شما مىماند نه شکلى و نه قرطاسى و نه هیچ چیز، یعنى مىگویید یک حقیقت وجود بسیطى است، که آن حقیقت وجود بسیط، نور است و شعاع است و محض بهاء است و بهجت است. آن حقیقت بسیط آمده و به این صورت خود را در آورده. پس اگر شما، نگاه کنید. این چشمانتان را تمیز کنید. دیدید وقتى که مىخواهیم به یک جا نگاه کنیم. چشممان را تیز مىکنیم. گرد مىکنیم مثل گربه، نمیدانم، طرف را خوب بر انداز مىکنیم. یکى مىگوید: سلامٌ علیکم، حال شما؟! همچنین نگاه مىکنید یعنى میدانم زیر این نقاب خود چه قایم کردهاى؟ چه قصدى دارى؟ این طورى که تیز میکنید، یعنى چه؟ یعنى چشمانتان را دارید از صورت به باطن مىبرید. یک وقتى چشمانتان را باز مىکنید. نگاه مىکنید به این کتاب، مىبینم یک کتابى است و داراى یک صفحاتى است و رنگ آن اینطور است و فلان، این دید، دید بسیط است و دید ظاهر. یک وقتى چشمانمان را تیز مىکنیم و مىگوییم آن حقیقت وجود است که آمده به این شکل در آمده است. پس ما این صورت کتابیّت را از این مىگیریم. آن حقیقت وجودى که نور است و بهاء است و محض است میشود اصل، و مبدأ و ریشه براى این که الآن در دست من است. ریشه میشود براى این، آقاى حدّاد این منظورشان بود. یعنى وقتى که شما، این کتابیّت را از او گرفتید، همان حقیقت نوریه است. همان حقیقت بهاء است. چون عبارت شده از ذات پروردگار. آن میشود بسیط الحقیقه، آن میشود وجود صرف.
عرض من این است که: حتى اگر ما، با توجه به این رنگ، مگر از کجا آمد؟ مگر این وزن از کجا آمده؟ مگر این قرطاس از کجا آمده؟ همین قرطاس، همین که من دارم ورق میزنم. حتّى با توجّه به همین هم نگاه کنیم، باز ما باید مسأله وسیعتر را ببینیم. چرا؟ چون این شأنى است از شئونات ذات و کیفیتى است از کیفیات تشخّص ذات. پس فرق نمیکند که حالا ما حتّى با توجه به مهریّت آن هویّت و بساطت حقیقت را در این ببینیم. چون، خود مهر هم شأنى است از شؤنات ذات، مهر که از خودش نیاورده. از جایى نیاورده. منتها صحبت در این است که ما یک وقت نظر به این مىکنیم بدون توجّه به مبدأ؛ این مىشود مثل گربه اى که گفتم، هى دنبال نور مىگردد، درحالتى که این نور الان، اصل و منشاء آن دست همین است. که منظور ایشان هم همین است. بیان مرحوم آقا که مىفرمودند: در شرک این لحاظ مىشود که توجّه به این است.
امّا ربط این به قدیم، این ربط در نظر گرفته نمىشود. این مسأله است. و الّا اگر ما همین را در نظر بگیریم، با توجّه به ربط مسأله توحید به جایى خودش باقى است.