جلسه ۳۸ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۳۸ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۳۸

بسم الله الرحمن الرحیم‏

تقوّم وجود یا به ماهیت است؛ و یا شدتاً و ضعفاً، به مراتب است‏

وقیل: تخصّص الوجود فى الممکنات إنما کان باضافته إلى موضوعه لا أن الاضافه لحقته من خارج، فإنَّ الوجود ذا الموضوع عرض و کل عرض فانه متقوّم بوجوده فى موضوعه‏

بحثى را ایشان مطرح مى‏کنند و کلمات، شیخ الرئیس و شاگرد او بهمنیار را براى تأیید مطالب خودشان، مى‏آورند- بحث ایشان در این بود که تقوّم وجود، در جایى که موضوع داشته باشد به ماهیت است؛ و در جائى که وجود، ماهیت و موضوع نداشته باشد، شدتاً و ضعفاً، به مراتب است. و در واجب الوجود هم که، اعلَى المراتب است به نَفسِ وُجودِهِ، المُستَغنِىِ عَنِ الغَیرِ و عَن الوُجود و عَنِ السَّبب، این تعیّن و تشخص پیدا مى‏کند. در اینجا کلامى را از- تحصیل- نقل مى‏کند، ایشان مى‏فرمایند که: اضافه وجود به ماهیّت، این اضافه مانند اضافه مقولیّه نیست که طرفین آن، تقوّم بنفسه داشته باشند، و قَبلَ الاضافَه، خود آنها وجودِ خارجىِ عینى داشته باشند مانندِ ابوّت و بنوّت مانند فوقیّت و تحتیّت، بلکه اضافه وجود به ماهیت، عبارت است از: تحقّق نفسِ موجودیّتِ آن ماهیت. شما در اعراض چگونه این تعیّن و تقوّم را مشاهده مى کنید وقتى مى‏گوییم: هَذَا الجِسمُ ابیضَ، این بیاضیّتِ وجودِ بیاض، عینِ وجودِ جسم است، نه اینکه یک شیئى جدا باشد، جسم هم جدا باشد و بعد بین آنها اضافه‏اى برقرار بشود.

وجود هم همینطور است در تعلّق وجود، به ماهیّت عروضِ وجود بر ماهیّت در اینجا صادق است، و همیشه وجودِ عرض، عین وجود معروض و موضوعِ‏

خودش، خواهد بود.[۱]

تحقّق وجود، عین تحقّق ماهیت و موجودیّت ماهیّت است‏

بعد، مرحوم بهمنیار مى‏فرمایند که: تحقق وجود، در موضوع خودش که آن، موضوع ماهیت است، با کَونُ الشى‏ء فِى المکان فرق مى‏کند چون مکان عبارت است از یک عَرض و مفهوم، و مصداق خارجى و تحققِ شى‏ء، در آن مکان، شى‏ءٌ آخَر، یعنى: دو شى‏ء منهاض از یکدیگر داریم، یکى مکان است ویکى جسمیّتِ فى المکان و اینها از هم جدا هستند، و با هم فرق مى‏کنند. بعد مى‏گوییم: بین این دو عُلقه و ارتباط برقرار شده است. اتاقى در اینجا هست و کسى در آن نیست، شخصى هست‏

اما در اتاق نیست و بین این دو هیچگونه عُلقه‏اى نیست. بعد این شخص، وارد اطاق مى‏شود و با ورودش؛ عُلقه و رَبط برقرار مى‏شود پس مى‏گوییم: «شى‏ءٌ فِى المکان».

اما تحقّق وجود، در ماهیّتِ خودش، که موضوع است به این شکل نیست. وجود، تحقّقش، عین تحقّق ماهیت و موجودیّت ماهیّت است. پس بنابراین ما نمى‏توانیم بگوییم: وجودى هست و این وجود، در ماهیّت؛ تحقّق پیدا مى‏کند. ماهیّت کجا بوده؟ ماهیّت را از کجا آورده‏ایم تا اینکه این وجود را در آن محقّق کنیم؟ تحقّق وجود در ماهیّت، عبارت است از این که شما آن را ببینید، و آن را لمس کنید و همین که الآن در مرئى و مَنظَر شما هست؛ همین عبارت است از وجود ماهیت، نه چیز دیگر، اما در مورد مکان به این شکل نیست، ما مکان را شى‏ءٌ، و شى‏ء در مکان را، شى‏ء دیگر مى‏بینیم. البته در اینجا یک نکته‏اى هست که خیال مى‏کنم از ایشان این نکته مغفول واقع شده و آن این است که: اگر ایشان براى عَرَض بخواهند مثال بزنند و بگویند که نحوه از عروضِ وجود، بر ماهیّت، با عروضِ مکانیّت بر زید که تمکُّنِ او باشد با هم منافات دارد. بلکه باید گفت که:

مکان، عَرَض براى جسم نمى‏شود

، و براى تعیّنِ عین خارجى، تمکُّن همیشه عَرَض است، مکان گرفتن همیشه عَرَض است، نه نفس المکان. چطور اینکه نفسِ زمان، هیجوقت عارض بر معروضات و موضوعات خودش نمى‏شود. عروض او عبارت است از دخول این جسم و ماده در تحت زمان و در تحت شرایط زمان و در تحتِ گذراى زمان. اگر بر فرض، مکان را یک امر خارجى بدانیم،- که در این جهت، یک مقدارى صحبتش شده و خواهد آمد،- خودِ مکان عارض بر زید نمى‏شود. چرا؟ چون مکان؛ سر جایش است، به زید، کارى ندارد. چطور اینکه دو شى‏ء خارجى هیچکدام بر همدیگر عارض نمى‏شوند، این کتاب بر آن کتاب عارض نمى‏شود، و این فرش بر این اتاق عارض نمى‏شود، فرش براى خودش و اتاق هم براى خودش است. هیچوقت مکان بر زید، عارض نمى‏شود. این که زید، در مکان هست این ارتباط؛ عارضِ بر زید است، اگر اینطور باشد، دیگر نمى‏توانیم بگوییم، «کون الشى‏ء فى المکان»، ما مکان را، یک چیز جدایى بدانیم و شى‏ء را، جدا بدانیم و عروض مکان را بر این شى‏ء به نحوِ دخولِ شى‏ء در تحت او بدانیم. تمکّنِ زید، عروضِ بر زید است. اینکه زید لباسِ مکان را

مى‏پوشد، تَلَبُسِّ او به مکان، عروضِ این عَرَض بر او است.[۲]

اشکال بر کلام بهمنیار

در این مسأله ایشان- بهمنیار- غفلت کرده، که مکان را عَرَض گرفته است و شى‏ء در مکان را عبارت از عروضِ بر مکان گرفته است، در این مسأله جاى صحبت هست. البته مى‏توانیم بگوییم که، شاید ایشان منظورشان صرف عَرَضیَّت نبوده بلکه خواستند یک مثال بزنند و لو به أدنى تشابه و براى تقریب به ذهن بوده است.

کلامِ صاحبِ تحصیل را به دو طریق مى‏توانیم، توجیه و تقریر کنیم‏

مطلب دیگر، این است که، ما کلامِ صاحبِ تحصیل را به دو طریق مى‏توانیم، توجیه و تقریر کنیم. بنا بر توجیه اوّل، اشکال مرحوم صدرالمتألّهین بر او وارد مى‏شود و بنا بر تقریر دوم، وارد نمى‏شود.

تقریر اول این است‏

تقریر اول این است که: ایشان در عروض وجود بر ماهیّت، وجود را عَرَض دانسته‏اند، همانطورى که بیاض عارضِ بر جسم مى‏شود، و وجود بیاض عین وجود جسم است، همینطور، تحققِ وجود، عین تحققِ ماهیت است. اینجا است که اشکال وارد مى‏شود، و آن اشکال این است که: اگر شما وجودِ بیاض را، در وجودِ موضوعش بدانید، وجود بیاض در وجود جسم است. لا عَینُ وجود الجِسم، جسم خودش یک مفهوم و یک مصداقى دارد. آن مفهوم و مصداق عبارت است از: آنچه‏

را که ما او را لَمس و به آن دست مى‏زنیم، این جسم مى‏شود. ما الآن به بیاض دست نمى‏زنیم، ما به جسم دست مى‏زنیم. فرض کنید که شخصى کور باشد و اصلًا بیاض را نفهمد، ولى جسمیّت را مى‏فهمد. پس وجودِ عَرَض عین وجودِ معروض نیست، بَل فى وجودِ المَعروض است. همانطور که شما در معانى حرفیّه همین نظر را مى‏دهید، بر این که وجودِ معناىِ ابتدائیّت، در وجودِ آن مقدّر است. نه اینکه عَین وجودِ او باشد مثلًا وقتى که مى‏گوییم: «سِرتُ مِن البَصرَهِ الَى الکوفَه» ابتدائیّت که بصره نیست. بصره براى خودش دیوار، اتاق، خانه، خیابان، نهرِ آب، درخت دارد، اینها بصره هستند. بعد «سِرتُ مِن البَصرَه» یعنى از بصره حرکت کردم. وجودِ ابتدائیّت، نفسِ وجودِ بصره که نیست. بَل وُجودُ الابتدائیّتِ فى وجودِ البَصرَه یتحقّق و یتعیّن و یتکوّن، نه اینکه ابتدائیّت منهاضِ از بصره، تحقّق و تکوّن پیدا کند، این مطلب غلط است، ابتدائیّت در بصره تحقّق پیدا مى‏کند. یعنى اگر شما بصره را بر دارید، ابتدائیّتى هم نیست، آیا ابتدایّت همان بصره است؟ نه، ابتدائیّت بصره نیست. بصره، در و دیوار و خانه و نهر و گلستان و درختان نخل است، اینها را بصره مى‏گویند.

امّا این که، مى‏گوییم وجودِ عَرَض در وجودِ معروض است، به معناى این نیست که مفهوماً هم یکى هستند، بیاض با کتاب یکى است؟ بیاض با قرطاس یکى است؟ نه خیر، مفهوماً دو تا هستند، ولى وجود بیاض، لا یتحقّقُ الّا بوجودِ القِرطاس، لا یتحقّقُ الّا بوجود الخشب و امثال ذلک، پس وجود عَرَض، در وجود معروض است، نه اینکه عین الوجودِ المَعروض باشد.

بنابر تقریر اول اشکالِ مرحومِ صدرُالمتألّهین، بر ایشان وارد است‏

اگر ما عَرَضى را که، ایشان در اینجا بیان کرده‏اند، اینطور معنا کنیم، بنابراین اشکالِ مرحومِ صدرُالمتألّهین، بر ایشان وارد است. به خاطر اینکه وجود، عارضِ بر ماهیت نمى‏شود. ماهیّت براىِ خودش یک مصداقى در خارج دارد، وجود هم براى خودش یک مصداقى دارد و این وجود، عارضِ بر آن ماهیّت مى‏شود. در واقع تحققِ وجود، در تحقّقِ ماهیّت است. بلکه وجودِ ماهیّت عین همان تحقّق وجود است، نه دو تا، ما بیاض را مفهوماً و مصدقاً جدا کردیم. قرطاس را هم از نظر مفهوم و مصداق‏

جدا کردیم، بعد گفتیم: الّا اینکه این بیاض بدون قرطاس تحقّق پیدا نمى‏کند ولى از نظر مصداق و مفهوم دو تا هستند. شما یک وقت به سفیدى این کتاب نگاه مى‏کنید. یک وقت به قُطنیّت و پنبه بودن و ماده این کتاب نگاه مى‏کنید. این دو تا است، یک وقت شما، لون را مى‏بیند، یک وقت شما مطالب درون کتاب را مى‏بینید. نه اینکه فقط رنگِ کتاب را که قشنگ است و به دردِ دکور و کتابخانه مى‏خورد ببینید. بعضى‏ها، فقط از رنگ کتاب خوششان مى‏آید.[۳]

لذا مشاهده مى‏کنیم که مصداقاً و مفهوماً بین عَرَض و بین معروض، تفاوت است. الّا اینکه تحقّق عَرَض و وجود خارجى آن عرض مَدِّ نظر ما است. آن وجود خارجى، بدون وجود معروض، تحقّق پیدا نمى‏کند.[۴]

آیا نوعى ظرفیّت بین عَرَض و معروض هست؟ (ت)

وجودِ عَرَض، نفس معروض نیست‏

وجودِ عَرَض، نفس معروض نیست، چون بیاض را؛ با وضع، دو تا مى‏دانیم. و

باید بگوییم که وجود بیاض، عین وجود وَضع، است و وجود بیاض عین وجود جِدِه، است. وجود بیاض، عین وجودِ تکوّن است. وجود بیاض؛ عین وجود تعیّن است. وجودِ بیاض؛ عین وجود اضافه است. پس بنابراین معقولات با هم عینیّت خارجى پیدا کردند. این مطلب غلط است. بلکه مى‏گوییم وجود او، در وجودِ او، تحقّق پیدا مى‏کند. یعنى اگر وجودِ معروض را شما بردارید، براى او، وجودى نمى‏ماند، ولى در عین حال، وجوداتِ متعدّده‏اى ملاحظه مى‏کنید. یک وقت که نگاه به منبر مى‏کنید، اوّلًا: رنگ را مى‏بینید، و هنوز نمى‏دانید که ماده‏اش چیست؟ دوّم: وضعش را مى‏بینید، سرش آنجاست و دُمِ آن پایین است که این وضعِ او است. سوم اینکه: تحیّضِ او را مى‏بینید. چهارم: تأین و متاى او را مى‏بینید. و همینطور اضافه او را، بعد خصوصیّاتِ او را مى‏بینید، بعد سراغ این مى‏آیید که، ماده‏اش چیست؟ بعد دست مى‏زنید و آن را، احساس مى‏کنید. تمام اینها، وجوداتِ متعدّده‏اى است که شما یکى یکى آنها را مى‏بیند. وضعِ این، با لون این، دوتا است. چه بسا ممکن است، شما لونِ این را ببینید و اصلًا غافل از وضعش باشید در آنجایى که نظر، نظرِ استقلالى داشته باشید، فقط رنگِ او را مى‏بینید. یک نقّاش، نگاه نمى‏کند که الآن چه مُقرنتى روى این خَشَب تحقّق پیدا کرده است. او فقط مى‏بیند که عجب نقّاش خوبى بوده که این را رنگ کرده و یا عجب نقّاش ناشى‏اى بوده که این را رنگ کرده و یا آن نجّار اصلًا نگاه به رنگ این خشب نمى‏کند که رنگش قهوه‏اى و یا سفید و یا سیاه است. فقط مى‏گوید چقدر قشنگ این چوبها تراشیده شده است. او به وضعِ چوبها و به کمیّت آنها توجه مى‏کند. یعنى احساس مى‏کند. پس ما وجوداتِ متعدّده‏اى را مشاهده مى‏کنیم که سِواىِ وجودِ ماده خودشان تحقّق خارجى ندارند، نه اینکه وجودِ او، عینِ وجود آن ماده است. آن خَشَب است و این کِیْف و یا کَمْ است، بنابراین اشکال مرحوم صدرالمتألهین وارد است.

تقریر دوم کلام بهمنیار

و امّا اگر کلام بهمنیار را جورِ دیگرى تعریف کردیم که منظورِ ایشان از جمله عارض شدن وجود، بر ماهیّت، نه این عَرَضِ متداول است، بلکه عَرَضى که در اصطلاحِ حُکما است مى‏باشد. که مى‏گویند: «انّ الوُجودَ عارضٌ الماهیه»

یعنى هویّت، هویّت خارجىِ آنهاست. که در اینجا، مفهوم عروض، مدّ نظر است نه مصداق آن یعنى هر چیزى که حمل بر دیگرى شود، به آن عَرَض مى‏گوییم، یعنى عروض را یک معناى عام مى‏گیریم. و اضافه وجود را به ماهیّت و تعیّنِ وجود این را، عَرَض قرار مى‏دهیم، در این صورت، اشکالى بر ایشان وارد نمى‏شود و کلام ایشان هم مثل کلام سائر مشاهیر از حُکما مى‏ماند که براى عرض یک مفهوم اوسعِ از این اعراض، در نظر گرفته‏اند و آن را به عنوان مقولات قرار نداده‏اند چون اگر ما آنها را به عنوان مقولات قرار بدهیم، این اشکال وارد مى‏شود. بنابراین به دنباله مطلبى که ایشان از شیخ الرئیس شاهد مى‏آورند، کلامِ ایشان و کلام شیخ الرئیس که استاد ایشان هستند، همه به یک منوال است. و آن این است که مرحوم شیخ الرئیس مى‏فرماید: وقتى که ما مى‏گوییم وجودِ ماهیّت، نه به معناى این است که ماهیّت در وِعاءِ خودش تقررّ دارد و وجود بر این ماهیّت حمل مى‏شود. بنابراین حَملِ همین وجود بر این ماهیّت، نیاز به وجود دیگرى دارد. وَ یتَسلسَل. بلکه منظور این است که «وجودُ الماهیه عبارتٌ عَن موجودیّه الماهیّه»، یعنى همین که ماهیّتى در خارج موجود است، ما مى‏گوییم وجودِ ماهیّت، یعنى ما اولًا موجودیّتى را مى‏فهمیم، بعد از آن موجودیّت، وجود و ماهیّتى را در مى‏آوریم. اگر این طور باشد، این عینِ کلامِ حق و کلام صدق است. پس بنابراین «وجودُ الماهیه» عبارت مى‏شود از «نفسُ التّحقق الماهیّه الخارجیه»، که عینِ موجودیّتِ ماهیّت است، نه اینکه عارض بر ماهیّت شده باشد. نه اینکه ماهیّت یک تحقّق و تقرّر قبلى داشته و بعد وجود آمده و عارض بر آن شده است، «نفس التحقّق الوجود» یعنى «نفس التحقّق الماهیّه»، «نفس التحقّقِ الماهیّه، نفس تحقّق الوجود» و این دو تا عین هم هستند. گرچه ذهناً و مفهوماً جدا هستند. به این عبارت، اشکالى وارد نمى‏شود. پس بنابر این شیخ الرئیس یکى از مُثبتین مسأله اصالتُ الوجود و اعتباریه الماهیه، در اینجا قلمداد مى‏شود، نه بنا بر آنچه که بعضى‏ها قائل شده‏اند بر اینکه ایشان قائل به اعتباریّات و ماهیّات بوده‏اند. یعنى ما به هیچ وجه نمى‏توانیم کلماتِ شیخ الرئیس را در اینجا بر اعتباریّتِ ماهیّت و انتزاعیّتِ وجود به معناىِ مَصدرى حمل کنیم، به این معنا که ماهیّت وقتى وجود پیدا مى‏کند، ما یک موجودیّتى را از ماهیّت انتزاع مى‏کنیم به معناىِ مصدرى و بعد

مى‏گوییم «موجودیه الماهیّه» یعنى به معناى «اعتباریه الوجود»، و تحقّق خارجیّه ماهیّت، و تأصّل ماهیت است.

تطبیق متن‏

وقَیلَ تخصص الوجود فى الممکنات إنما کان باضافته إلى موضوعه‏ فرمودند: «تخصُّصِ وجود در ممکنات به واسطه اضافه وجود، به همان ماهیّتِ خودش است‏ لا انّ الاضافه لحقته من خارج‏ نه اینکه اضافه، از خارج مُلحق به او شده است، یعنى از باب اضافه مقولیّه نیست، بلکه از باب اضافه اشراقیّه است به عبارت دیگر. یعنى نفس الاضافهِ، نفس «التّحقق الخارجى» است. فانَّ الوجودِ ذا الموضوع عرض‏ وجودى که داراى موضوع و داراى ماهیّت است این وجود عَرَض است، و عارض بر موضوع و بر ماهیّت مى‏شود، وکل عرض فإنه متقوم بوجوده فى موضوعه‏ و هر عَرَضى به وجودِ خودش در موضوع خودش تقوّم دارد. بدونِ موضوع، این عَرَض تحقّق پیدا نمى‏کند فوجود کل ماهیّه متقوّم بإضافته إلى تلک الماهیه‏ وجود هر ماهیّتى، قوامش به اضافه شدن وجود بر این ماهیّت است چون وجود به این ماهیّت، اضافه شده است، وما مى‏توانیم آن را لَمس و مشاهده کنیم. پس قِوام هر وجودى به اضافه‏اش به ماهیّت است، یعنى اضافه، اضافه اشراقیّه مى‏شود. یعنى نفسِ این وجود که قالب مى‏گیرد در قالب آمدنش، عبارت از وجود آن مى‏باشد.

کما یکون الشى‏ء فى المکان‏ همان طورى که شیئى در مکان است و دو چیز جداى از هم باشند. فإنّ کونه فى نفسه غیر کونه فى المکان‏ یک شیئى فى نفسه با یک شى‏ء مستقل و در مکان فرق مى‏کند، وَ هو لیس بسدید ایشان مى‏فرمایند که: این حرف حرف صحیحى نیست، چرا؟ فإنّ کون العرض فى نفسه‏ عَرَض فى نفسه و در ذاتِ خودش‏ وان کان نفس کونه فى موضوعه‏ اگر چه عبارت است از خودِ وجودش در موضوع، چون اگر وجودش، وجود مستقل باشد دیگر عَرَض نیست. بناءً على ما تقرر من أنَّ وجود الاعراض، فى نفسهما هو وجودها لموضوعاتها عبارت است از وجود اعراض، در موضوعاتشان، لکِنّ الوجودَ لیس بالقیاس إلى موضوعه کالاعراض‏

امّا مسأله وجود با اعراض فرق مى‏کند. شما وجود را، عَرَض کردید، وَ عَرَض را حملِ بر موضوع کردید، پس بنابراین باید بگویید وجودِ وجود و تحقّقِ وجود، در ماهیّت است. و ماهیّت بر وجود تقدّم به طبع دارد، مانند معروض که بر عَرَض تقدّمِ به طبع دارد، ماهیّت هم بر وجود، تقدّم به طبع دارد. و وجود بر آن عارض مى‏شود. کالاعراض بالقیاس إلى موضوعاتها، فإنه لیس هو کون شى‏ء غیر الموضوع یکون کونه فى نفسه هو کونه للموضوع‏ اینطور نیست که بودن شى‏ء غیر از موضوع باشد مثل عَرَض نیست که یک شیئى غیر از موضوع، به عنوان لون داشته باشیم، وجود آن لون فى نفسه، عبارت از وجودش، براى این موضوع است، بل الوجود نفس کون الموضوع‏ وجود همانموضوع است و عین آن موضوع است و خود آن موضوع و ماهیّت است. لا کون شى‏ء آخر له‏ نه اینکه وجود چیز دیگرى براى موضوع است، که وجود چیز دیگرى و موضوع هم چیز دیگرى است، و این وجود حمل بر آن موضوع مى‏شود. اینطور نیست، خودِ وجودِ ماهیّت یعنى تحقّقِ وجود، کما انّ النور القائم بالجسم‏ همانطورى که نورى که قائم است به جسم‏ نفسُ ظهور الجسم لا ظهور شى‏ءِ للجسم‏ خود ظهور جسم است. نه ظهور شیئى براى جسم یعنى وقتى که ما نورى را در جسم مى‏بینیم آن نور، یک چیز و جسم، چیز دیگر، و نور آمده و جسم را نشان داده است، بلکه همین ظهور جسم است که ما آن را نور مى‏بینیم.

نور جداى از جسم و عارض بر جسم نیست‏

البته این مطلب قَدرى قابل تأمّل است که نور جداى از جسم است و عارض بر جسم مى‏شود و به خاطر عروضش بر جسم، هویدا و نمایان مى‏شود. نور هم مثل آن رنگ است، ولى خواستند یک جور تشبیه کنند.[۵]

ففرق إذن بین کون الشى‏ء فى المکان‏ از کلام بهمنیار اینطور ما استفاده مى‏کنیم که ایشان قائل به فرق شدند بین اینکه شیئى در مکان باشد و یا شى‏ء در موضوع باشد. شى‏ء در موضوع بودن، با شى‏ء در مکان بودن دو تا است. شى‏ء اگر در مکان باشد، دو وجود جدا هستند، دو عینِ خارجىِ جدا هستند این دو، با همدیگر در یکجا آشتى مى‏کنند. اما شى‏ء در موضوع، یعنى وجود عَرَض در وجود ماهیّت باشد. وجودِ وجود و تحقّقِ وجود، در وجودِ ماهیت است و قوامِ به ماهیّت دارد و به عبارت دیگر نه اینکه دو چیز جدا هستند، و این دو عارضِ بر هم مى‏شوند. وهو المفهوم من کلام القائل المذکور القائل المذکور، اینطور فرموده‏اند. حالا، ایشان- ملاصدرا- در اینجا، مى‏گویند ما حرفِ خودمان را مى‏زنیم، ثمَّ فرقٌ آخَر ایضاً پس یک فرق دیگر هم ما گذاشتیم‏ بین کون الشى‏ء فى الموضوع‏ شى‏ء در موضوع باشد وبین نفس کون الموضوع‏ یا خود موضوع باشد. شى‏ء در موضوع باشد، و عروض اعراض بر موضوع باشد یا اینکه خود موضوع باشد، مثل خودِ تحقق وجود، تحقّق وجود، در ماهیّت که وجود عارض بر ماهیت نشده است، تحقّق وجود یعنى تحقّق ماهیّت، نه اینکه تحقّق وجود در ضمن تحقّقِ ماهیّت است، نفسِ تحقّق ماهیّت را به آن تحقّق وجود مى‏گویند، نفس ثبوت ماهیّت عبارتِ از وجود است. وجودِ خاص یعنى درست شدن همین ماهیّت، این را وجودِ خاص مى‏گویند، لذا اسم آن را هم وجود خاص مى‏گذاریم. نَصَّ على هذا لذا ایشان در اینجا، مى‏خواهد بین کلام استاد و شاگرد، جدایى بیاندازد. و بگویند شیخ الرئیس، بالاتر از شاگردش حرف مى‏زند. نص على هذا المطلب الشیخ الرئیس فى التعلیقات، ایشان در تعلیقات فرمودند وجودِ اعراض فى انفُسِهما وجود اعراض در خودشان‏ هو وجودُها فى مُوضُوعاتِها وجودِ اعراض هم در موضوعاتشان، یعنى جداى از موضوعاتشان وجودى ندارند سِوى أنَّ العرض الذى‏ فقط در اینجا یک عَرَض داریم، که آن عَرَض حسابش را از باقِى اعراض جدا کرده است. آن عَرَض‏ هُو الوجود وجود است‏ لَمّا کان مخالفاً لها از آنجایى که مخالف است با موضوعاتش‏ لحاجتها الى الوجود چون موضوعات، به این احتیاج‏

دارند حتى تکون موجوده‏ تا اینکه موجود بشوند واستغناءِ الوجود عن الوجود و وجود از خودش استغنا دارد، یعنى وجود، دیگر نیاز به وجود ندارد، خودِ وجود؛ وجود است. حتى یکون موجوداً تا اینکه موجود بشوند لم یصح ان یقال‏ دیگر صحیح نیست گفته بشود إنَّ وجوده فى موضوعه‏ وجودِ وجود، در موضوعش‏ هُو وجوده فى نفسه‏ و این عبارت از وجود فى نفسه و در ذاتِ خودش است‏ بمعنى أن للوجود وجوداً به معناى اینکه براى وجود یک وجود باشد کما یکون للبیاض وجود همانطورى که براى بیاض یک وجودى هست، جداى از آن وجود معروف. بَل بمَعنا بلکه به این معنا أنّ وجوده فى موضوعه‏ وجود و تحقّقش در موضوع خودش‏ نَفسُ وجود موضوعه‏ همان عبارت است از عینیّت وجودِ ماهیّت‏ وغیره من الاعراض وجوده فى موضوعِهِ‏ وجودشان در موضوعشان‏ «وجود ذلک الغیر» است وجود همین غیر است که عبارت است از عَرَض یعنى خود عَرَض، جداى از آن وجود موضوع وجود دارد الّا اینکه لا یتحقق الّا بوسیلته و بواسطهٍ، مگر به صدقه سِرى وجودِ موضوع، عَرَض هم وجود پیدا مى‏کند. شما اگر خَشَبیّت را بگیرید دیگر لونى باقى نمى‏ماند. دیگر رنگى باقى نمى‏ماند، دیگر اعراضِ باقى نمى‏ماند. وعلى هذا یجب أن یحمل ایضاً باید به این مسأله حَمل بشود که تحقّقِ وجود، عبارت است از عینیّت تحقّق موضوعِ آن، نه وجودِ او لِموضوعِه‏ لا على ما فهمه قوم من الحمل على اعتباریه الوجود نه همانطورى که بعضى‏ها خیال کرده‏اند، که منظور شیخ الرئیس، اعتباریّت وجود است‏ وَ کونه أمراً انتزاعیّاً مصدریاً و اینکه وجود امر انتزاعى و مصدرى است. بعد از تحقّق ماهیّت یک شیئى را به عنوان وجود انتزاع مى‏کنیم، ما ذکره‏ آنچه که ایشان ذکر کردند فى موضوعٍ‏

– خیال مى‏کنم اینجا مَوضِعٍ باید باشد.-

فى موضِعٍ آخر من التعلیقات‏ در موضعِ دیگر از تعلیقات ایشان اینطور فرمودند: وهُو قوله‏ آن کلامى که بعضى‏ها حَمل کردند بر اعتباریّت وجود، در حالى‏

که مطلب به عکس است، این است که‏ فالوجود الذى للجسم‏ وجودى که براى جسم است‏ هو موجودیه الجسم‏ عبارت از موجودیّت آن جسم است‏ لا کمال البیاض و الجسم فى کونه ابیض‏ نه مثل حال بیاض و جسم نمى‏ماند در این که ابیَض است. چرا؟ لأن الأبیض لا یکفى فیه البیاض و الجسم‏ ابیض، بیاض و جسم در آن کفایت نمى‏کند، چون بیاض یک چیز است و جسم چیز دیگرى است و این دو تا به همدیگر ربط ندارند. وجود مى‏آید بین بیاض و بین جسم آشتى و رَبط برقرار مى‏کند. مى‏گویند که حال وجود و موضوع، مثل حالِ اینها نیست که اینها، دو چیز جدا براى همدیگر باشند، آن در عالم خودش، وجود هم در عالمِ خودش، اینها بیایند با همدیگر آشتى برقرار کنند. منظورِ ایشان را از این عبارت،- موجودِیّهُ الجسم- این مطلب گرفته‏اند، نمى‏خواهند بگویند که یک موجودیّتى را به عنوان مصدر، از تحقّق جسم، انتزاع کردیم و اسم آن را وجود گذاشتیم. در واقع ماهیّت هرچه هست، موجودیّت را از آن انتزاع کردیم. بلکه عبارت است از همان نفس تعیّن خارجى، اسم این را وجود مى‏گذاریم، چه بگوییم وجود، چه بگوییم موجود، هر دو یکى است. پس وجود یعنى چه؟ همینى را که مى‏بینم، یعنى وجود. پس بنابراین وجود و موجود در عبارت شیخ الرئیس یکى مى‏شود. این ادلُّ دلیل است، بر قائل به اصاله الوجود بودن ایشان نه اینکه قائل بر اعتباریّت ماهیّات باشد. وقال تلمیذه فى کتاب التحصیل‏ شاگرد ایشان در کتاب تحصیل فرمودند: نحن إذا قلنا کذا موجود وقتى که مى‏گوییم موجود است. فلسنا نعنى به الوجود العام‏ ما وجود عام را قصد نمى‏کنیم، یعنى، یک معناى سعه‏اى را ما قصد نمى‏کنیم. به عبارت دیگر مفهوم را قصد نمى‏کنیم. بل یجب أن یتخصص کل موجود بوجود خاص‏ بلکه اصلًا وجودِ عام قبل از اینکه تخصّص پیدا کند- که اصلًا تخصّص ندارد.- باید وجود، تخصّص به یک وجودِ خاصّى پیدا کند، حالا این تخصّص چه جورى است؟ واما أن یتخصص بفصول‏ یا باید وجود را جنس بگیرید و تخصّص آن را به فصل بدانید فیکون الوجود أى المطلق على هذا الوجه جنساً وجود مطلق روى این وجه، جنس مى‏شود، در حالتى که، وجود، فوق‏

الاجناس است. وجود، از مقولات خارج است. پس این غلط است. یا اینکه‏ او یکون الوجود العام من لوازم معانٍ خاصه‏ وجود عام از لوازم معانى خاصّه‏اى است که‏ بها یصیر الشى‏ء موجود یک شى‏ء لوازمى دارد که عبارت است از همان تعیّن خارجى، و تحقّق خارجى خودش. و یک خصوصیّاتى دارد که ما اسم موجود بر آن مى‏گذاریم، تا یک شیئى در خارج تحقّق و تخصّص نداشته باشد شما اسم موجود را بر آن نمى‏گذارید. چه کسى به این موجود مى‏گویید؟ موقعى که با بقیّه فرق کند. و از بقیّه امتیاز داشته باشد. آن خصوصیّتى که موجب امتیاز است، آن را مى‏گوییم یک حقیقتى که لازمه‏اش، یک وجود عام است. یعنى لازمه آن این است که یک وجود سعى داشته باشیم، آن وجود سعى که تعیّن و تخصصّ پیدا کند. وقال فیه أیضاً[۶]

کلمات شیخ الرّئیس خیلى پخته‏تر است (ت)

وقال فیه ایضاً ایشان فرمودند: کلُ موجودٍ ذى ماهیه فله ماهیّهٌ‏ هو موجودِ ذى ماهیّتى باید یک ماهیّتى باید داشته باشد فیها صفت‏ در این ماهیّت یک صفتى هست که‏ بها صارت موجوده‏ به واسطه این صفت ماهیّت، موجود شده است. این صفت عبارت است از حقیقتها أنها وجبت‏ آن حقیقتى که وجوب را براى این ثابت مى‏کند. این وجود صفتِ ماهیّت مى‏شود، یعنى ماهیّتى که داراى خصوصیّت وجود است. ماهیّتى که مُهر وجود به آن خورده است و آن مُهرِ وجود، همان صفتى است که در این ماهیّت است و به واسطه آن صفت این ماهیّت موجود مى‏شود. ولا یغرنک قوله فیما بعد قولِ ایشان در ما بعد، شما را گول نزند که‏ اذا قلنا وجود کذا وقتى که مى‏گوییم وجودِ کذا فانما نغنى به موجودیته‏ ما قصد موجودیّتِ او را مى‏کنیم، یعنى مى‏خواهد بگوید که: شما خیال نکنید که مى‏خواهد معناىِ مصدرى انتزاعى را از

این، قصد کند ولو کان الوجود ما به یصیر الشى‏ء فى الاعیان‏ اگر وجود چیزى است که به واسطه او شى‏ء در اعیان پیدا مى‏شود لکان یحتاج إلى وجود آخر احتیاج به یک وجود دیگرى دارد فیتسلسل‏ تسلسل پیدا مى‏شود. یعنى شى‏ء در اعیان پیدا مى‏شود، پس باید اعیان قبلًا باشند. آن اعیان چه هستند؟ یک وجودى دارند و یک ماهیّتى، آن وجود هم عارض بر آن عین شده است فیتسلسل فى ناحیه الوجود و یتسَلسل فى ناحیه الماهیّات یعنى در دو ناحیه تسلسُل پیدا مى‏شود و به جلو مى‏رود، فإذن‏ در این موقع‏ الوجود نفس صیروره الشى‏ء فى الاعیان‏ وجود عبارت است از خود «صیروره الشى‏ءِ فى الاعیان»، خود این که ماهیّت در اعیان تحقّق پیدا مى‏کند. و در عین خارجى تحقّق پیدا مى‏کند، این را وجود مى‏گویند، انتهى کلام ایشان، فَانَّ مراده من الموجودیه‏ مراد ایشان در موجودیّت‏ لیس المعنى العام الانتزاعى المصدرى‏ آن معناى عام انتزاعى مصدرى، نیست‏ اللازم للوجودات الخاصه‏ که لازمه وجودات خاصّه است. که وقتى مى‏بینیم یک شى‏ء موجود است. موجودیّت را و بودن را، از آن انتزاع مى‏کنیم. نه انتزاعِ حقیقت وجود را، حقیقت وجود که انتزاعى نیست. بودن، معناى انتزاعى است‏ بل المراد منها بلکه مراد ایشان از موجودیّت‏ صرف الوجود همان تعیّن خارجى است‏ الذى موجودیته بنفسه‏ که موجودیّت آن به خود آن است. و موجودیّت ماهیّت چیست؟ به همان تعیّن خارجى است یعنى به آن مایه اصلى‏ لا بأمر آخرغیر حقیقهالوجودیه تصیر موجوده‏ نه به امر دیگرى غیر از حقیقت وجود که به واسطه آن امر تصیرُ هذا ماهیّت موجودهً‏ فعبّر عنه بنفس صیروره الشى‏ءِ فى الاعیان‏ تعبیر کرده از این به نفس «صیروره الشى‏ءِ فى الاعیان» از همین موجود و از همین وجود و از آن امر دیگر، المفروض بما به یصیر الشى‏ءِ فى الاعیان‏ به واسطه آن شى‏ء، در اعیان تحقّق پیدا مى‏کند. که ما امر دیگر را در اینجا منتفى دانستیم‏ لیتلائم اجزاءِ کلامه سابقاً و لا حقاً تا اینکه کلام ایشان متلائم باشد. در آنجایى که وجود را موجودیّت مى‏داند. و نفسِ همان وجودِ خاص مى‏داند. در اینجا چه مى‏داند؟- ادنى ما بِهِ یصیر الشى‏ءرا جداى از آن موجودیّت، وجودِ ماهیّت مى‏داند این، همان است‏

که موجب اشکال و تسلسل مى‏شود وما اکثَرَ ما زلت اقدام المتأخرین‏ و اینان اشتباه کردند. حیثَ حَملوا هذه العبارات و امثالها الموروثه من الشیخ الرئیس و أترابه و اتباعه على اعتباریه الوجود و أن لا فرد له فى الماهیات سوى الحصص‏ و اینکه براى وجود، در ماهیّات، فرقى غیر از آن کلیّات نیست، که کلیّات هم مفاهیم هستند مثل وجودِ انسان، وجودِ بَقَر، وجودِ فلان، فقد حرفوا الکلم عن مواضعها و انى قد کنت شدید الذبّ عنهم فى اعتباریّه الوجود قبلًا من خیلى از اینها دفاع مى‏کردم در این که وجود را اعتبارى و مى‏دانستم‏ حتى أن هدانى ربى و انکشف لى انکشافاً بیناً خدا براى من روشن کرد أنَّ الامر بعکس ذلک و هو أن الوجودات هى الحقائق المتأصله‏ وجودات عبارت از حقایق متأصله‏اى هستند که در عین خارجى، واقعاً وجودات را مشاهده و لمس مى‏کنیم‏ وَ انَّ الماهیّات المعبّر عنها فى عرف طائفه من اهل الکشف و الیقین بالأعیان الثابته‏ ماهیّاتى که از آنها، در یک طائفه‏اى از اهل کشف و یقین تعبیر شده است، امثال سهروردى که قائل به اعیان ثابه شدند ما شمّت رائحه الوجود اصلًا رایحه وجود را ایشان استشمام نکرده است یعنى یک اعیان ثابته متقرره‏اى مى‏دانند که عارض شده‏اند و آن عیان ثابته تقرّر دارند. ایشان مى‏گوید: ما اصلًا عین ثابت نداریم که تحقّق خارجى داشته باشد ابداً کما سیظهر لک من تضاعیف اقوالنا بعداً روشن مى‏شود انشاء الله‏ وستعلم أیضاً أنَّ مراتب الوجودات الامکانیه‏ مراتب وجوداتِ امکانیّه‏ الّتى هى حقائق الممکنات‏ که حقایق ممکناتند و حقیقت ممکنات عبارت است از وجود آن به طورى که اگر آن وجود را بگیرید، دیگر حقیقتى، براى امکان باقى نمى‏ماند لیست إلّا اشعه و اضواءِ للنور الحقیقتى‏ تمام اینها اشعه و اضواءِ نور حقیقى و وجود واجبى «جَلَّ شأنُه» هستند و اینها چیزى بحیال او، و جداى از او نیستند ولیست هى امور مستقله بحیالها اینان امور مستقل به حیال آنها نیستند وهویّات مترئسه بذواتها و این طور نیستند که خودشان جدا و براى خودشان قد، عَلَم کنند بَل انما هى شئونات لذات واحده» تمام اینها تطوّرات است. شُئونات است، کیفیّات مختلف براى ذات واحده است و تطوّرات براى یک حقیقت واحده هستند

کل ذلک بالبرهان القطعى‏ تمام آنها به برهان است‏ وهذه حکایه عما سیرد لک بسطه و تحقیقه‏ که انشاءالله بعداً مى‏آید و راجع به این قضیّه بَسط و تحقیق مى‏کنیم‏ وبالجمله فقد تبیّن لک الآن‏ براى ما روشن شد أنَّ مفهوم الوجود العام‏ مفهوم وجود عام‏ وان کان أمراً ذهیناً مصدریاً انتزاعیاً اگر چه آن بودن را، در ذهن خودمان به معناى مصدرى از حقایق خارجیه انتزاع مى‏کنیم، یعنى وقتى نگاه به این کتاب مى‏کنیم مى‏بینیم هست. پس بودن را انتزاع مى‏کنیم. همین بودن یک بودن کلّى و یک وجود به معناى ذهنى و تصوّرى هستند؛ گرچه ما انتزاع مى‏کنیم، ولى افراد خارجى‏اش هستند. و ما مى‏بینیم، لکن افراد خارجى این معناى ذهنى مصدرى، و ملزوماتش؛ که هویّاتِ تعیّنى خارجى هستند، امور عینیّه هستند. کما أن الشى‏ء کذلک بالقیاس إلى افراده من الاشیاءِ المَخصوصه‏ شما شى‏ء را به معناى چیز، تصوّر مى‏کنید به یک معناى کلّى، به همه چیز، شى‏ء مى‏گویید ولى مصادیق آن، به قیاس به افراد مخصوصه‏اش کلّى است امّا افراد آن خارجى هستند فنسبته مفهوم الوجود الى افراده‏ نسبت مفهوم وجود به افرادش مانند نسبت شى‏ء است به افرادش‏ لکِنَّ الوجودات معان مجهوله الاسامى‏ امّا وجودات، معانى هستند، که اسامیشان مجهول است. وجود کتاب چه اسمى دارد؟ اسم ندارد. تا ماهیّت روى آن نیاید، وجود کتاب، اسم پیدا نمى‏کند. حالا شما ماهیّت کتاب را که بگیرید براى وجودِ کتاب اسمى دیگر ندارد بله! وقتى این ماهیّت بیاید، وجود کتاب، وجود قلم، وجود دفتر، مى‏شود چون، وجودات معانى هستند و آنها اسم ندارند. سواء اختلف بالذات‏ حالا ذاتاً مختلف باشند، مانند موجودات عالم کون و فساد. بمراتب کمالیه و نقصیه‏ موجودات نورانى یا عقول‏ شرح أسمائها أنها وجود شرحُ الإسم اینها، این است که وجود کذا و وجود کذا هستند والوجودِ الذّى لا سبب له‏ و وجودى که سبب ندارد، وجود بارى تعالى است. ثم یلزم الجمیع فى الذهن الوجود لازمه همه اینها در ذهن، یک وجود عام بدیهى است. یعنى تمام اینها در یک نقطه با همدیگر متّفقند و آن معناى بودن و هستى، بر همه اینها صادق است، آن عامِ بدیهى مى‏شود، والماهیّات معان معلومه‏

الاسامى و الخواص‏ امّا ماهیّات همه اسم دارند و خاصیّت ندارد و آنکه خاصیّت دارد، اسم ندارد.

 

——————————-

حواشی و سوالات مطرح شده:

[۱] – سؤال: رنگ که اینجورى نیست؟ یک دیوارى هست و یک سفیدى.

جواب: صحبت در این است که شما رنگِ بدون موضوع را نمى‏توانید به آن تعیّن بدهید. اگر هر تعیُّنى بخواهد به لَون تعلّق بگیرید، آن تعیّن باید در خودِ جسم، ظاهر بشود. شما لَونِ بدون جسم به ما نشان دهید، لون، بدون جسم که نمى‏شود. پس بنابراین وجود لون تحققّش و تعیّنش عینِ وجودِ عینى است.

سؤال: خودِ رنگ سفید است. نمى‏شود بگوییم این دیوار سفید است.

بلکه نسبت به این دیوار، یک عَرَضى است

جواب: بحثِ وجودِ خارجى است نه بحث مفهومى، وجودِ خارجىِ این لون، غیر از وجودِ خارجى این جِدار، آیا تحققى دارد یا ندارد؟ معنا ندارد که شما شکل را در نظر بگیرید، مثلًا مکعب بودنِ این حجر و این شجر و این چوب؛ که الآن به صورت مکعب یا مستطیل است، وجودِ این وضع، و وجود این منبر، سواىِ وجود آن خَشَب که چیز دیگرى نیست، یعنى اگر شما این خشبیّت را بر دارید دیگر وضعى باقى نمى‏ماند.

سؤال: بله، صورت و ماهیت هم همینطور است؟

جواب: بله

سؤال: امّا مسأله حسابِ رنگش است؟

جواب: بله، یک وقت شما جسمیّت را لحاظ مى‏کنید، جسمیّتِ رنگِ خارجى را به آن کار نداریم، مثل اینکه یک سطلِ رنگى که اینجا هست، و این سطل، با آن رنگى که مى‏خواهید به دیوار بزنید دوتا است. ولى منظور ما بیاضیّت اوست، که آن بیاضیّت عینِ جسمیّت است. آن بیاضیّت با آن جسمى که الآن در سطل مى‏بیند یکى است و وجود او عین وجود جسم اوست، یعنى معروض او است.

[۲] – سؤال: مى‏شود مکان را به معناى ظرف بگیریم؟ نه مکان به معناى دیگر که تعرض است؟

جواب: ظرف چیست؟

سؤال: ظرف همان است که ما در مقولات مى‏گوییم.

جواب: در مورد مکان هم، همین را مى‏گوییم.

سؤال: تحقق هر شى‏ء را در خارج مکان مى‏گویند. مثلًا ممکن است آجرى در هوا معلّق باشد. همانجایى که معلق است خود آن آجر را مکان مى‏گویند؟

جواب: صحبت در این است که: آیا ما مکان را یک شى‏ء خارجى جداى از ماده مى‏دانیم یا اینکه مکان را یک امر اعتبارى مى‏دانیم، و از تَحَیُّضِ هر ماده انتزاعِ مکانیّت مى‏کنیم. اگر منظور شما این مطلب است، خوب این همان است که عرض کردم.

[۳] – یکى مى‏گفت: من رفته بودم به یک کتابفروشى، آقاى سرهنگى آمد که به قیافه‏اش نمى‏آمد که کتاب بخواند، مقدارى این طرف و آن طرف گشت و بعد رو کرد به ما و گفت: آقا، یک کتابِ سبز رنگِ این قَدَرى، به این کُلفتى ندارید؟ و سایزش هم دستش بود. متصدى کتابفروشى گفت: براى چه مى‏خواهى؟ گفت: به اندازه یک کتاب، دکورِکتابخانه ما کم آورده است؛ متصدى کتابخانه، یک کتاب به او داد که خیلى قشنگ که به همان اندازه مورد نظرش بود. ایشان از کتاب، فقط، کیف آن موردِ نظر او است. حالا در مطالبش از حسینِ کُرد نوشته شده باشد، یا اینکه قرآن باشد، فرقى برایش ندارد.

[۴] – سؤال: در حقیقت، آیا نوعى ظرفیّت بین عَرَض و معروض هست؟ به این معنى که، وجود عَرَض در وجودِ معروض است؟

جواب: شما آن وضع را، در خَشَب، تعیّن مى‏دهید و جداى از خَشَب تعیّن نمى‏دهید؛ لون را در این خَشَب، تعیّن مى‏دهید نه جداى از آن خَشَب. مکان را در زید، تحقّق مى دهید و نه جدایى از زید.

سؤال: بنابراین لازم مى‏آید که در تمام اعراض بین خودِ عارض و معروض بینونیّتِ وجودى داشته باشد؟

جواب: بینونیّت وجودى را عرض نکردم بلکه مصداقى و مفهومى را گفتیم.

[۵] – سؤال: نور هم مثل رنگ است.

جواب: بله! وقتى نور به جسم خورد، به واسطه عروض نور بر این جسم است، که ما این جسم را مى‏بینیم، رنگ هم همین طور است. رنگ، عارض بر این خَشَب است و به واسطه عروض لون، بر خَشَب است که ما خَشَب را مى‏بینیم. اگر، این خَشب لون نداشت که ما آن را نمى‏دیدم. بالأخره باید خَشَب یک لونى داشته باشد، حالا سیاه، یا سفید، یا زرد، یا هرچه.

[۶] – به طور کلّى وقتى ما کلمات تحصیل و کلمات شیخ الرئیس را نگاه مى‏کنیم، در کلمات شیخ الرئیس پختگى بیشترى مى‏بینیم تا کلمات شاگرد ایشان، یعنى مشخّص است که ایشان بهتر به مطلب رسیده‏اند تا در کلمات شاگرد ایشان یک اضطراباتى دیده مى‏شود، گرچه مى‏خواهد همان را برساند ولى کلمات شیخ الرّئیس خیلى پخته تر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن