جلسه ۳۱ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۳۱ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما میتواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼
[/box]
متن جلسه:
درس ۳۱
ادامه تطبیق متن
«و کونه معدوماً بهذا المعنا لا یوجب اتصاف الشئ بنقیضه عند صدقه علیه»
نقیض این که موجود نیست، معدوم است. اشکال ندارد بگوئیم الوجودُ معدوم. معدومیّت به این معنا موجب نمىشود که شىء متصّف به نقیضش بشود، وقتى که این نقیض بر آن صدق مىکند؛ و این شىء بر آن صدق مىکند چرا؟ چون نقیض وجود لا وجود است و لا وجود یعنى عدم؛ و نقیض موجود لا موجود است، و لا موجود هم یعنى معدوم؛ پس بنابراین وجود متصّف است به معدوم نه متصّف است به نقیض خودش که عدم باشد که لا وجود باشد. «لَأنَّ نقیض الوجود هو العدم و اللا وجود، لا المعدوم و الموجود» نقیض وجود همان عدم است و لا وجود است نه معدوم و لا موجود. این جواب و عرفى ولى جواب منطقى و برهانى اینست که أو یقول «الوجود موجودٌ» نه اصلًا «وجودٌ موجودٌ» است، تسلسلى هم لازم نمىآید «و کَونهُ وجوداً هو بعینه کونهُ موجوداً» این که بگوییم این وجود، وجود است عبارتٌ اخراى این است که بگوئیم «کونُهُ موجودٌ» فرقى نمىکند بگوئیم «الوجودُ وجوداً» یا بگوئیم «الوجودٌ موجودٌ» هیچ فرقى با هم دیگر ندارد. چون موجودیّت که همان تحقّق خارجى است اختصاص به وجود دارد، حالا چه آن تحقق خارجى سعى باشد چه آن تحقق خارجى محدود باشد. پس موجودیّت اولًا بلا اوّل به وجود بر مىگردد، ثانیاً و بالعَرَض به ماهیّت تعلق مىگیرد بنابر این خود موجود یک وصفى است که از حاقّ وجود انتزاع مىشود. وهو موجودیه الشیء فى الأعیان موجود بودن وجود، عبارت است از موجودیت یک شىءِ در اعیان «لا انَّ لَهُ وجوداً آخر» نه اینکه براى وجود یک تحصّل ووجود دیگرى است که همان ذات ثبت له الوجود هست «بَل هو الموجودٌ من حیث هو موجودٌ» این موجود است نه از حیث اینکه ذاتى است
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۳
که «ثبت لهُ الوجود» بلکه من حیث انَّ هو موجودٌ از حیث اینکه خود وجود موجود است و قابلیت و تأهّل براى اتّصاف به موجودیّت را دارد. و الذى یکون لغیره منه و آن که براى غیر وجود است از وجود و هو أن یوصف بأنه موجود او این است که وصف به موجود بشود یکون له فى ذاته این در ذاتش است «و هو نفس ذاته» و این در حالتى است که این وجود خود ذاتش است؛ آنکه براى غیرش است به واسطه وجود، یعنى ماهیات و ذات شىء بواسطه وجود آنها وجودیّت پیدا مىکنند در حالتى که وجود «هو نفس ذاته» خودِ وجود است یعنى نه این که شىء است که به او وجود عارض بشود. پس اولًا بلا اوّل موجودیّت به خود وجود بر مىگردد، بعد به آن ذاتى بر مىگردد که ماهیّت و شىء را تشکیل مىدهد کما أن التقدم و التأخر لما کانا فیما بین الأشیاء الزمانیه بالزمان
همانطورى که تقدم و تأخر دو لحاظ دارد، یک وقت تقدم و تأخّر تبعاً براى زمان است فرض کنید ما زید و عمرو را ببینیم کدام مقدّمند و کدام مؤخّرند کدام زودتر آمدند، کدام دیرتر آمدند، تأخر و تقدّم را به زید و عمرو لحاظ نمىکنیم، به زمان لحاظ مىکنیم، زمان آمدن زید مقدّم بود از عمرو، زمان آمدن این بچّه در این دنیا متأخّر بود از این، خود بچّه به آن تقدّم و تأخّر تعلق نمىگیرد بنابراین ما مىگوئیم این مقدّم بر این است، این تقدّمش بخاطر عروض زمان بر این است، به خاطر اتّصاف این شىء به زمان است به این جهت ما به زید مىگوئیم مقدّم درحالى که زید مقدّم نیست، زمان مقدّم است که این زید متصف به آن زمان شده کانا فیما بین أجزائه بالذات ولى همین تقدم و تأخر در بین خود اجزاى زمان بالذّات است یعنى این تقدّم و تأخّر در زمانیات به زمان است ولى در مقدم زمان است که زید به او متصف شده است؛ در خود زمان بالذّات است. این دقیقه تقدّمش بر دقیقه دیگر به خود زمان است امروز تقدّمش بر فردا به خود زمان است یعنى به نفس زمان است من غیر افتقار إلى زمانٍ آخردیگر این تقدم و تأخر نیاز به زمان دیگر ندارد خود نفس زمان در آن تقدم و تأخر است. اصلا ماهیت زمان، تقدم و تأخر است. «فإن قیل: فیکون کل وجود واجباً» حال که موجودیت از حاق وجود انتزاع شد و موجودیت عبارت است
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۴
از نفس وجود پس هر شیىء و هر وجودى باید واجب باشد. «إذ لا معنى للواجب سوى ما یکون تحققه بنفسه» زیرا واجب را مىگوئیم آن موجودى که تحققش به نفسه است نه به غیر، غیر به او تحقق نداده است. خودش بنفسه قائم است، خودش استقلال بالذّات دارد. شما گفتى که موجودیّت به خود وجود بر مىگردد نه اینکه «ذاتٌ ثبت لهُ الوجود» چون اگر بگویید «ذاتٌ ثبت له الوجود» بنابراین یک شىء ثالثى آمده این وجود را بر این ذات حمل کرده، یک دست غیبى آمده این وجود را برماهیّت زید حمل کرده و حالا که اینطور شد پس این ماهیت شد موجود و چون ما موجود را فقط به غیر خدا نسبت مىدهیم یعنى «ذاتٌ ثبت له الوجود» البته نسبت به خودِ ذات پروردگار آن «الحقّ ماهیتُهُ عینیتهُ» آن یک بحث دیگر است که در خود پروردگار ماهیتش عبارت است از نفس وجود است خود اینها قبول دارند امّا در غیر از پروردگار موجود یعنى ماهیتى که وجود بر آن عارض شده، یک واجب الوجودى آمده، وجود را با این ماهیت پیوند زده، بین این دو آشتى داده، لذا امکان را ما از موجود بیرون مىکشیم، چون ذاتى است که وجود به آن ثابت شده بنابراین براى حمل این وجود بر این ماهیّت نیاز به یک علّت ثالثهاى داریم. لذا ما ممکن را از «موجودٌ» انتزاع مىکنیم. حالا اگر آمدیم گفتیم اصلًا «موجود» یعنى همان وجود؛ موجودیّت بر همان وجود زید حمل مىشود، پس بنابراین دیگر «ذات ثبت له الوجود» نداریم. موجودیت عبارت است از نفس همان وجودى که آن وجود در خارج تحقّق دارد نه اینکه «ذاتٌ ثبت له الوجود»، نه اینکه «ماهیّهٌ ثبت له الوجود، که از اینجا امکان افتقار و احتیاج را ما بیرون بکشیم نه، «الموجود هو الوجود» بنابراین با واجب چه فرقى دارد؟ «الواجب هم هو الوجود، الموجود هم هو الوجود»، هیچ تفاوتى بین ممکنات و بین واجب در اینجا محقَّق نیست.
حالا اینجا تفاوتش را بیان مىکند. «قُلنا معنى وجود الواجب بنفسه» اینکه مىگوئیم وجود واجبٌ بنفسه یعنى بنفسه واجب است «أنه مقتضى ذاته» یعنى وجود مقتضاى ذاتش واجب است من غیر «احتیاج إلى فاعل و قابل» بدون اینکه احتیاج به فاعل یا قابل داشته باشیم. یعنى بدون احتیاج به فاعل و قابل، خود وجود مقتضاى
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۵
ذاتش است؛ ولى در غیر، وجود افاضه مىشود. افاضه شدن با مقتضاى ذات بودن دو تا است وجود براى زید مقتضاى ذاتش نیست ممکن است؛ زید هزار سال هم در دنیا نیاید به محض اینکه ذات زید را شما تصور مىکنید وجودش هم در خارج موجود مىشود؟ همچنین چیزى نیست. فرض کنید زوجیّت مقتضاى ذات اثنین است آیا ممکن است شما اربعه را تصوّر کنید ولى زوجیّت را از آن منفک کنید؛ بگوئید: من حالا اربعه را تصوّر مىکنم زوجیّت را هم فردا بر آن حمل مىکنم؟ نه! به محض تصوّر اربعه زوجیّت هم با او تصوّر خواهد شد، چه بخواهید، چه نخواهید، به محض تصوّر ثلاث فردیّت از او انتزاع خواهد شد، مقتضاى ذات است، منفک از ذات نیست، جداى از ذات نمىشود امروز یکى را تصور کنیم فردا دلمان خواست زوجیّت را بر آن حمل مىکنیم دلمان نخواست نمىکنیم این مطالب همه مربوط به مسائل اعتبارى است ولى در مسائل واقعى به محض اینکه اربعه یا اثنین تصور شد با همدیگر هستند، ولى شما مىتوانید فرض کنید یکى را با خودتان قرین بکنید بشوید دو تا ولى تا سال دیگر به آن دست نزنید این دیگر مسائل دلبخواهى است مىگوئیم ما فعلًا ازدواج مىکنیم ولى تا یکسال به همدیگر نگاه مىکنیم کارى به همدیگر نداریم این با زوجیّت براى اربعه و امثال ذلک فرق مىکند.
خلاصه این مسائل با مسائل اختیارى فرق مىکند.[۱]
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۶
«و معنى تحقق الوجود بنفسه» معناى تحقق وجود بالنفسه و این که خودش متحقق بشود «أنَّهُ اذا حَصَلَ إما بذاته» اینکه وقتى حاصل بشود یا بذّاته حاصل مىشود «کما فى الواجب أو بفاعل» وقتى که ما مىگوئیم «وجود بالنفسه» تحقق دارد یعنى شىء دیگرى براى تحقق وجود لازم نیست حقیقت مال وجود است نه از ماهیّت، یعنى تحقق و وجود خارجى اختصاص به وجود دارد شىء دیگرى نیست تا اینکه وجود را محقّق کند. یعنى ماهیّت نباید ضمیمه به وجود بشود مثل ماده و صورت، مثل دو شىء خارج که این ها با هم ترکیب بشوند تا اینکه محقق بشود. نه خود وجود در خارج متحقق است حالا یا ذاتاً متحقق است یا به فاعل تحقق پیدا مىکند در لم یفتقر تحققه إلى وجودٍ آخر یقوم به احتیاج ندارد تحققش به یک وجود دیگرى که قائم به او باشد «بخلاف غیر الوجود بخلاف ماهیت که احتیاج به وجود دارد تا تحقق پیدا کند اگر وجود تحقق نداشت ماهیت هم تحقق ندارد و این غیر از امکان و احتیاج به غیر است وجود در همین تحققش احتیاج به غیر دارد و آن غیر فاعل است نه اینکه اون غیر خود جنس یا فصلى است که بواسطه آن جنس و فصل این تنوع یا تقوم پیدا بکند همانطورى که تقوم جنس به فصلش است فإنه إنما یتحقق بعد تأثیر الفاعل وجود تحقق پیدا مىکند بعد از اینکه فاعل تأثیر گذاشت بوجوده و اتصافه
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۷
بالوجود اینکه او را به وجود متصف کرد والحاصل أن الوجود أمر عینى وجود یک امر عینى که بذاته ذاتاً یک امر عینى و تعینى و خارجى است سواء صح إطلاق لفظ المشتق علیه بحسب اللغه أم لا حالا مىخواهد صحیح باشد که ما فقط مشتق را بحسب لغت بر این اطلاق کنیم یا خیر
یعنى ما بتوانیم به حسب لغت به این بگوئیم «موجودٌ» و یا اینکه نتوانیم بگوئیم موجودٌ. در اینجا افتراق است بین این اطلاق حکیمانه و بین اطلاق لغویین لکن الحکماء إذا قالوا» کذا موجود وقتى که حکما گفتند: این موجود است لم یریدوا بمجرد ذلک أن یکون الوجود زائداً علیه
…. این که وجود زائد بر او باشد مثل ضارب که ذات ثبت لهُ الضرب باشد بل قد یکون و قد لا یکون گاهى اوقات زائد است و گاهى اوقات زائد نیست «کالوجود الواجبى المجرد عن الماهیه» مانند وجود واجبى که مجرد از ماهیت است به آن هم مىگویند «موجودٌ» نه اینکه فقط به ما بگویند موجودٌ فکون الموجود ذا ماهیه أو غیر ذى ماهیه إنما یعلم ببیان و برهان غیر نفس کونه موجوداً
این که وجود داراى ماهیت است یا غیر از واجد ماهیت است این به برهان و بیان غیر از این است که این وجود موجود است فهمیده مىشود یعنى بواسطه خود اطلاق موجود ما نمىفهمیم که این موجود آیا ماهیّت دارد یا بلکه موجودٌ، بر وجود بار مىشود. از خارج ما مىفهمیم که این شىاى که حالا در خارج است یا بنفسه است که وجود بار یتعالى مىشود یا بغیره است، که ممکنات است. این غیر از موجودیت است که از جاى دیگر باید دلیل و برهان آورد فمفهوم الموجود مشترک عندهم بین القسمین
مفهوم وجود مشترک است نزد ایشان بین دو قسم هم قسمى که احتیاج به علّت دارد و هم قسمى که احتیاج به علّت ندارد وبذلک یندفع ما قیل أیضاً به این بیان ما که وجود از خودِ حاقّ وجود انتزاع مىشود نه اینکه موجود عبارت است از ذاتٌ ثبت لهُ الوجود مندفع مىشود آن اشکالى که شده. من أنّه إذا أخذ کون الوجود
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۸
موجوداً وقتى که اخذ شود اینکه وجود موجود است أنه عباره عن نفس الوجود
این عبارت است از خود وجود فلم یکن حمله على الوجود و غیره بمعنى واحد پس حمل این وجود بر وجود و غیرش به معناى واحد نیست چون ما این وجود را هم بر وجود و هم بر غیر وجود که ماهیّات باشد حمل مىکنیم پس این حمل به معناى واحد نیست إذ مفهومه فى الأشیاء أنه شیء له الوجود زیرا مفهوم وجود اینست که در اشیاء اگر به حساب ماهیات نگاه کنیم «شىء له الوجود» است وفى نفس الوجود أنه هو الوجود مفهوم وجود در خود وجود بخواهیم نگاه بکنیم هو الوجود و نحن لا نطلق على الجمیع إلّا بمعنى واحد در حالتى که ما وجود را به یک معنا به هم اطلاق مىکنیم ما به همه به یک معنا مىگوییم موجودٌ واذ ذاک فلا بدّ من أخذ کون الوجود موجوداً کما فى سائر الأشیاء و هو أنه شیءُ له الوجود چون ما در اشیاء هم مىگوئیم «ذاتٌ ثبت له الوجود» بنابراین معناى وجود باید اینطور باشد «ذاتٌ ثبت له الوجود» فلا بدّ ما باید اخذ کنیم این که وجود موجود است همانطورى که در سایر اشیاء اینطور است که مىگوییم آن شىء أنه شئ له الوجود است که براى آن شى وجود هست. ویلزم منه أن یکون لِلْوجودِ وجودٌ
از این مسئله باز لازم مىآید این که براى وجود یک وجودى باشد إلى غیر النهایه
یعنى «ذاتُ ثبت له الوجود» حمل آن ذات بر آن وجود خودش موجود است یا نه؟ مىگوید وجود دارد پس بنابراین آن هم موجود است پس بنابراین ارتباط بین ذات و وجود انسان را مىکشاند به بى نهایت وعاد الکلام جزعاً.
لأنانقول: هذا الاختلاف بین الأاشیاء و بین الوجود لیس فى مفهوم الموجود این اختلافى که بین اشیاء و بین وجود هست این در مفهوم موجود نیست بل المفهوم واحدٌ عندهم فى الجمیع بلکه مفهوم پیش آنها در همه موجودات یکى است چه در وجود واجبى و چى در وجود ممکنات سواءً طابق اطلاقهم عرف اللغویین أم لاحالا مىخواهد اینکه مىگویند موجودٌ همان معناى باشد که لغویین مىگویند یا غیر از آن
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۲۹
ما بالغویین کارى نداریم
و کون الموجود مشتملًا على أمرٍ غیر الوجود أو لم یکن بل یکون محض الوجود إنما ینشأ من خصوصیات ما صدق علیها لا من نفس مفهوم الوجود
و اینکه مشتمل است بر یک امرى غیر از وجود مثل ماهیّات یا اینکه مشتمل بر امر غیر خودش مثل نفس وجود یا مثل وجود واجب تعالى بلکه این موجود محض وجود است در غیر ممکنات این اشتمال و عدم اشتمال ناشى مىشود از خصوصیات آن که صدق مىکند آن وجود بر آن خصوصیات. یک وقت خصوصیت، خصوصیت محدود است این مىشود «شىءٌ ثبت له الوجود». یک وقت خصوصیتى است که باعث مىشود وجود از ذات خودِ آن ذات انتزاع بشود. یعنى در اینجا ماهیّتى دخالت نداشته است. پس بنابراین این وجود مىشود خود همان ذاتى که موجودیت بر آن ذات صدق مىکند بدون واسطه شىء دیگر از خود مفهوم وجود این معنا در نمىآید یعنى از خود مفهوم وجود، شىء و عدم شىء در نمىآید، ذات و عدم ذات در نمىآید خود مفهوم وجود یک مفهومى است که به هر دو دسته اطلاق مىشود، هم به آن دستهاى که ذاتٌ ثبت له الوجود است یعنى ماهیات، و هم به آن دستهاى که از حاقّ نفسش وجود انتزاع مىشود، وجودِ واجب یا همان وجود سِعى از خود وجود در نمىآید پس نفس وجود یک معناى واحد است دو معنا نشد و نظیر ذلِک ما تا له الشیخ فى إلهیّات الشفاء: نظیراین مطلب آنست که شیخ در الهیات شفا فرموده است «إن واجب الوجود قد یعقل نفس واجب کالواحد واجب الوجود گاهى اوقات معقول مىشود. یعنى وقتى که ما مىگوییم واجب الوجود منظور بارى تعالى است، مثل واحد.
وقتى شما مىگویید واحد خود واحد در اینجا تعقل مىکنید خود یک مفهوم یک را، نه شىء خارجى را خدا و قد یعقل من ذلک أنّ ماهیته مثلًا هى إنسان أو جوهر آخر من الجواهر و ذلک الإنسان هو الذى هو واجب الوجود
گاهى اوقات این طور تعقّل مىشود که ماهیت این واجب الوجود مثلًا ماهیت انسان است یا جوهر دیگریست از جواهر و این انسان همان واجب الوجود است
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۰
وجود غیرى یعنى وقتى ما مىگوییم واجب الوجود، منظور ما نفس واجب الوجود است. یعنى مفهوم واجب الوجود در نظر مىگیریم گاهى اوقات واجب الوجود را به لحاظ آن مصداق خارجى و به لحاظ آن تعیّن خارجى ما نگاه مىکنیم. ولى در هر دو همان لحاظى هم که داریم در خارج به این شىء مىکنیم «هذا واجب الوجود» البته واجب الوجود بالغیر نه «واجب الوجود بالذّات» همین لحاظى هم که ما در اینجا داریم مىکنیم به لحاظ مفهوم واجب الوجود است. چون آن واجب الوجود را در ذهن آوردیم، آن واجب الوجود را حمل مىکنیم بر شىء خارج. چطور اینکه وقتى مىگوئیم واحد: و مفهوم واحد را در نظر مىگیریم گاهى اوقات مىگوئیم: «هذا القرطاس واحد» این که الان واحد را بر این قرطاس حمل کردیم نه به لحاظ خصوصیت کاغذ بودنش است، از کاغذ شما واحد را در نمىآورید، چطور اینکه از کاغذ اثنین هم در نمىآورید امّا به لحاظ آن معناى واحد و مفهوم واحدى که در نظر آوردید به آن لحاظ این مصداقش را منطبق با آن مفهوم مىکنیم. بنابراین واحد، دو معنا پیدا نکرده از نظر مفهومى یک معنا دارد از نظر مصداقى یک معنا دارد. انسان دو معنا ندارد. چرا ایشان اینقدر دور رفته است؟ بیاییم طبیعت را مثال بزنیم. وقتى مىگوئیم «زیدٌ انسانٌ» یا وقتى که معناى انسان را در نظر مىگیرید این هم همین است یک وقت شما انسان را به معناى کلّى در نظر مىگیرید این در اینجا مفهوم است. این دیگر وجود خارجى ندارد. یک وقتى شما انسان خارجى را به عنوان مصداق این در نظر مىگیرید، یعنى باز آن معناى کلّى باعث شده است شما این را انسان بنامید. چرا شما الان به منبر انسان نمىگوئید؟ چون این معناى خارجى و جزئى منطبَق و مصداق براى آن معناى کلّى هست لذا به این لحاظ شما به این انسان مىگوئید. این معناى انسان عوض نشد واشتراک لفظى پیدا نشد. «کما إنه یعقل من الواحد أنه ماءٌ او هواء او انسان و هو واحد» در اینجا همانطورى که معقول از واحد ماءِ اینست که ماء واحد است یا هواء واحد است یا انسان واحد است وَ هُو واحد این واحدند. پس بنابراین این واحدى هم که ما به اینها مىگوییم به عنوان مصداق مىگوییم و همان مفهوم را در اینجا بکار مىبریم «قال: ففرق إذن بین ماهیه یعرض لها
۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج۲، ص: ۲۳۱
الواحد أو الموجود فرق است بین ماهیتى که عارض مىشود به آن ماهیت واحد یا موجود عارض مىشود که در اینجا اعیان خارجى هستند. «و بین الواحد و الموجود من حیث واحد و موجودٌ» که از حیثى که این واحد و موجود است واحد را من «حیث هو الواحد» مفهوم واحد را شما در نظر مىگیرید. موجود را شما در نظر مىگیرید از نظر مفهوم موجودٌ در نظر مىگیرید این در اینجا فرق بین مفهوم و مصداق است وقال ایضاً فى التعلیقات. إذا سئل و همین طور ایشان در تعلیقات فرمودند اگر کسى بپرسد هل الوجود موجوداً أو لیس بموجود؟ آیا خود وجود موجود است یا وجود موجود نیست فالجواب إنه موجود جواب این است که موجود است. به این معنا، نه این که «ذاتٌ ثبت له الوجود» است، «بمعنى انَّ الوجود حقیقته» «انَهُ موجودٌ» اینکه موجود است، حقیقت وجود این است که تحقق دارد. حقیقت وجود اینست که قابل اشاره است، حقیقت وجود این است که به آن مىشود دست زد، حقیقت وجود این است که انسان مىتواند او را لمس بکند این معناى موجودیت است. «فانّ الوجود هُو الموجودیّه» اصلًا وجود یعنى موجودیت ویؤید ذلک این مطلب را تأیید مىکند ما یوجد فى الحواشى الشریفیّه: در حواشى شریفیّه این عبارت وجود دارد وهُوَ «انّ مفهوم الشّىء لا یعتبر فى مفهوم ناطق مثلًا» مفهوم شىء در مفهوم ناطق معتبر نیست. نمىگوئیم که ناطق شىءٌ ثبت له النطق، ضارب، شىءٌ ثبت لهٌ ضرب، صَدَرَ منه الضّرب، شىء در مفهوم ناطق دخالت ندارد. والّا اگر دخالت داشته باشد. لکان العرض العام داخلًا فى الفصل
عَرَض عام داخل در فصل مىشود چون شیئیّت یک عَرَض عام است و این شیئیت که یک عَرَض عام است در ناطق که فصل است دخالت دارد، دخالت مقدّمى دارد و تا آن عَرَض عام نباشد آن ناطق که ذاتى در حالتى که بین عَرَض عام و بین ذاتى بین فصل که آن فصل مقوّم هست تفاوت جوهرى است
[۱] – مىگویند که وقتى که دختر علامه مجلسى با ملّا صالح مازندرانى ازدواج کرد ملا صالح مازندرانى خیلى فقیر بود و علامه مجلسى اصلًا صرف نظر از آن اشتهار علمى و مرجعیت در اصفهان و ایران از متموّلین بود، علامه مجلسى از متموّلین درجه یک بود همین پول و تموّل و ثروتش را در راه نشر فرهنگ و رسیدگى به دین و علماء و طلاب و فرستادن و جمع آورى کتب و احادیث و … صرف مىکرد و واقعاً از این نظر خیلى به اسلام خدمت کرد. و پدرش از بزرگان بود و از اولیاء بود و مرد صاحب دلى و صاحب نفسى بود، خودش در این وادیها نبود ولى از نظر ترویج دین قدمهایى برداشت و اجرش محفوظ است، و مرد بزرگى بود آنوقت تازه به دخترانش درس داده بود و اینها یا مجتهده بودند و یا قریب الاجتهاد بودند و خیلى فاضله بودند خلاصه این، یک همچنین دخترى که اینطورى بار آمده بود را زن ملاصالح مازندرانى کرده بود. ملاصالح مازندرانى درس مىداد- حالا یک توى همچنین اوضاعى وارد بشود دختر مجلسى و مسائل زندگى را ببىند- یک دفعه یادش آمد که درس فردایش را مطالعه نکرده، کتاب را نگاه کرد نمىفهمید- خوب حواسش جاى دیگر بود نباید هم بفهمد بیچاره حق دارد، خیال مىکرد مطلب مشکل است، مطلب مشکل نبود تو قاطى کردى. خلاصه حالا با آن کیفیت مرتباً نگاه مىکرد و نمىفهمید- شاید هم مشکل بوده است نمىدانم- بعد این زنش آمد دید نه بابا این بیچاره سخت اینجا گیر است- آخر داریم الامور مرهونه باوقاتها
حالا آمدى اینجا دَنگت گرفته دارى مطالعه مىکنى- آمد نگاه کرد فهمید کجا گیر کرده همىنکه رفت بیرون که تجدید وضو کند و بیاید این برداشت همانجا- مثل اینکه این خاطرش از شوهر یکخورده جمعتر بود و کمتر از او قاطى کرده بود- را نگاه کرد دید نه مسأله خوب قابل حل است، شروع کرد در حاشیهاش حلّ مسأله را نوشتن. این که آمد یک نگاه کرد دید نه مشکل حل شده است و فهمید مسأله چیست. خلاصه کتاب را بست و رفت شروع به نماز خواندن کرد و تا سه روز به همین حالت بود و به نزد همسرش نرفت و بعداً فرموده بود: من دیدم خداوند یک نعمتى به من داده که از عهده آن نمىتوانم برآیم.