جلسه ۳۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۳۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

درس ۳۰

فصل فى انَّ مفهوم الموجود مشترکٌ‏

در این بحث اشتراک معنوى مفهوم وجود را اثبات مى‏کنیم. بطور کلى اگر ماهیات مختلفى وجود داشته باشد که ما بخواهیم نام واحدى بر آنها اطلاق کنیم باید مابه‏الاشتراکى در آن ماهیات مختلفه وجود داشته باشد، که به لحاظ اطلاق آن اسم واحد بر آنها، صحت حمل بر آن موضوع بتواند جلب کند.

آن جهت وحدت فرق نمى‏کند چه جهت وحدت حقیقیه باشد یا وحدت اعتباریه. آن موجب صحت حمل لفظ بر موضوعات است اگر ما بخواهیم اطلاق بنوّت را بر زید، عمرو، بکر، خالد بکنیم، لازمه اش اینست که اینها ابن باشند و ابنِ یک شخصى باشند، یا ابن دو شخص باشند، سه شخص باشند، فرق نمى‏کند. از نقطه نظر انتساب باید جهت وحدت بر آنها حاکم باشد، تا آن معناى مشترکٌ فیه را بتوانیم بر آنها حمل کنیم.

فرق بین مشترک معنوى و مشترک لفظى در این است که در مشترک معنوى ما یک معنا را در ماهیات مختلفه الحقایق تسرّى مى‏دهیم، بنحوى که اگر هر کدام از این ماهیّات را با ماهیّات دیگر بسنجیم، آن ماهیت را در این مفهوم، مشترک مى‏یابیم. ولى در مشترک لفظى اینست بلکه اگر هر کدام از این ماهیت را با ماهیّت دیگر لحاظ کنیم، هیچ نقطه اشتراکى بین این دو نمى‏یابیم الّا فقط در لفظ. در مشترک لفظى اشتراک فقط در لفظ است و نه در مفهوم.

لذا ما هم در مشترک معنوى و هم در مشترک لفظى براى تعیین مصداق نیاز به قرینه داریم. ولیکن در مشترک لفظى قرینه ما، قرینه معیّنه نوعیّه است ولى در مشترک معنوى قرینه معیّنه صنفیّه است. یعنى همه در نوع مشترک هستند ولى در خصوص صنف با همدیگر اختلاف دارند و براى تعیین مصداق، و تعیین سنخ، نیاز به قرینه‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۰

داریم.

وقتى که مى‏فرماید: «طلب» مشترک معنوى است براى مصادیق متفاوتِ الزام، استحباب، استهزاء، تعجیز، تهدید، اختبار و امثال ذلک این بدان معنى است که طلب یک حقیقت نوعیّه‏اى است که در قبال نهى قرار مى‏گیرد آن حقیقت نوعیه مصادیق و اصنافى دارد. یک صنف آن وجوب و الزام است، یک صنف آن استحباب، صنف دیگر اختبار است و در همه آنها آن حقیقت واحده سریان و جریان دارد. و ما براى تعیین صنف، یا به عبارت دیگر تعیین مصداق، نیاز به قرینه معیّنه داریم.

ولى در مشترک لفظى اصلًا براى تبیین نوع، یا براى تبیین و تعیین جنس احتیاج به قرینه داریم. وقتى که یک عین را مى‏گوئیم، این عین، دلالت بر مفاهیم مختلفه الحقایقى مى‏کند که شاید به هیچ وجه من الوجوه با هم ارتباطى نداشته باشد و براى تعیین نوع نیاز به قرینه معیّنه داریم.

در این فصل مرحوم آخوند در بیان اثبات اشتراک معنوى براى وجود هستند و فعلًا کارى به اصالت یا عدم اصالتش و به حقیّت یا عدم حقیّت وجود ندارند. فعلًا صحبت دراین است که آنچه را که از معناى وجود مى‏فهمیم همانست که از موجود دیگر مى‏فهمیم یا تفاوت دارد؟ وقتى مى‏گوئیم کتاب هست، یااینکه مى‏گوئیم قلم هست، این دو هستها با همدیگر تفاوت دارد یا یکى هستند؟ این بدیهى است وحتى یک بچه چند ساله هم، فرقى بین هست‏ها نمى‏گذارد. همان معنائى را که از «کتاب هست»، ادراک مى‏کند همان معنا را از «قلم هست»، درک مى‏کند یا

آیا این وجود اصالت دارد یا ندارد؟ این یک بحث دیگرى است که بااین بحث تفاوت دارد. بعضى قائل شده‏اند بر اینکه وجود اشتراک لفظى دارد، یعنى به تعداد ماهیاتى که مختلفه الحقایق هستند، انتزاع لفظ وجود مى‏شود و چون خود ماهیت هم مختلفه الحقایق است، بنابراین وجود یک مفهومى که مختلفه الحقایق است مى‏شود.

یعنى وقتى که من مى‏گویم «کتاب هست» یک هستى خاصى را از کتاب انتزاع میکنم که آن هستى خاص با هستى که مى‏گویم «قلم هست» تفاوت پیدا مى‏کند. بعبارت دیگر همین که من مى‏گویم «کتاب» این کتاب یک قرینه صارفه‏اى مى‏شود

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۱

براى آنکه آن موجودٌ بعدى بتواند مفهوم پیدا بکند. و در ذهن تحقق صورى پیدا کند. وقتى من مى‏گویم: کتاب هست، این هستى را که من از کتاب انتزاع کردم، یک نوع مفهومى است و یک نوع تصور ذهنى است و با اینکه مى‏گویم فرش هست، تفاوت دارد. به محض‏اینکه ما موضوع را براى هر قضیّه ذکر کردیم، محمول خود به خود متأثر از آن موضوع خواهد بود.

این آقایان اینطور مى‏گویند؛ یعنى اگر ما بخواهیم کلام آنها را تقلید کنیم به این کیفیت باید تقلید کنیم که هر موضوعى یک محمول خاصى را استجلاب مى‏کند، به تناسب حکم و موضوع این محمول را از حاق ذات‏موضوع انتزاع مى‏کنیم بطورى که اصلًا با آن محمول دیگر تفاوت دارد. چطور وقتى که اسم صلوه مى‏آید و من مى‏گویم: «الصلوه الظهر مطلوبٌ للمولی» شما ازاین مطلوب انتزاع وجوب مى‏کنید، چون صلوه ظهر واجب است. امّا اگر فرض کنید که «اطعام الفقراء مطلوبٌ للمولی» همین که اطعام الفقراء مى‏آید مى‏گوید، این مطلوب را در ذهن شما بصورت دیگرى بر مى‏گرداند و مطلوب را به مطلوب استحبابى مبدّل مى‏کند

دراینجا الصلوه الظهر مى‏آید محمول را براى شما توجیه مى‏کند. محمول را براى شما به عبارت دیگر تعریف مى‏کند. دراینجا موضوع، محمول را تبیین و تعریف کرده‏است. یعنى نفس ذکر موضوع موجب مى‏شود که در محمول تصرّفى پیدا شود.

این توجیهى است که مى‏توانیم براى کلام‏این آقایان را بیاوریم؛ ازاین نقطه نظر که خود موجودٌ که محمول واقع مى‏شود براى هر نوعى و براى هر صنف و هر مصداقى، نفس ذکر آن نوع و صنف و مصداق مى‏آید آن محمول را بر وتیره خودش در ذهن تصور و صورت و نقش مى‏دهد با دیگرى تفاوت پیدا مى‏کند.[۱]

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۴

اشکالى که به این قضیه وارد مى‏شود، اینست که: محمول مى‏تواند بواسطه موضوع و انتزاعى که از موضوع دارد، تفاوت پیدا بکند در صورتى که لحاظ واحد در همه آن محمولات نشود؛ امّا اگر لحاظ واحد در همه آنها بشود، که بواسطه آن محمولى را بر موضوعى حمل کردیم، باز آن مفهوم مشترک را من حیث لا یشعر در نظر گرفتیم.

همین آب هندوانه، آب سیب، آب شور، آب گل آلود، همین که این آب واقعا تفاوت پیدا کرده با آب دیگر. یعنى وقتى که من مى‏گویم آب سیب یا آب پرتقال، آن یک معناى ساذج و خالص در نظر شما نمى‏آید، بلکه یک آبى در نظر شما مى‏آید در آب پرتقال که زرد است و مزه ترش و شیرین دارد و داراى این خواص هست. دراین شکى نیست. یا وقتى مى‏گویم آب سیب بطور کلى هم از نظر شکل، هم از نظر خاصیّت و طعم با آن تفاوت دارد، ولى آیا با گفتن آب پرتقال و آب سیب آیا میعان در نظر نمى‏آید؟ سیال بودن در نظر ما نمى‏آید؟ وقتى که من مى‏گویم: آب پرتقال؛ در نظر شما آجر مى‏آید؟ یا در نظر شما تیر آهن مى‏آید؟ در نظر شما یک مایعى مى‏آید که میعان دارد، منتها میعان آن مصادیق متفاوتى دارد. یک وقتى دراین مصداق است، یک وقتى در مصداق دیگر است.

بنابراین باز ما در اینجا مفهوم مخالف را با دیگرى به لحاظ مخالفتش در قضیه اخذ نکردیم. یعنى یک محمولى را در قضیه نیاوردیم که من جمیع الجهات از حاق‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۵

خود آن موضوع انتزاع بشود به نحوى که هیچ گونه معناى مشترکى به ذهن تصرف پیدا نکند. وقتى شما مى‏گوئید من باب مثال: وجود کتاب با وجود قلم یک نوع تحقّقى را شما دراینجا لحاظ کردید یا نکردید؟ در معانى الفاظ یک معناى سعى وعام و شمولى لحاظ شده که آن معناى سعى داراى مصادیق متفاوتى هستند. به لحاظ همین معناى سعى است که این همه مبانى حقیقت و مجازات، کنایات واستعارات، مشترک معنوى بوجود آمده‏است‏

وقتى که من مى‏گویم: باران آمد، یا برق آمد، یا زید آمد، یا علم آمد، دراینجا نوع آمدن تفاوت دارد؛ آمدن باران از اعلى به اسفل است؛ آمدن زید دراین دنیا از رحم مادر است؛ آمدن فرض کنید که زید از منزلش به‏اینجاست؛ وقتى مى‏گویند یک همچنین علمى‏بوجود آمده، به معناى انکشاف یک قضیه است، ظهور یک مسئله است. در تمام اینها منظور از آمدن، تحقق این امر است در عالم وجود، و در عالم تعیّنات. ما به لحاظ آن جهت ارتکازى که در ذهن داریم اطلاق آمدن به اصناف مختلفه بر موضوعات مختلفه مى‏کنیم.

اگر معناى ارتکازى نبود قطعاً آمدن صدق نمى‏کرد و لهذا تمام خصوصیات اینچنین مى‏شود. مى‏گوئیم: «وحى بر پیامبر آمد یعنى از آسمان هفتم آمد؟ یعنى از کره زُحل و مرّیخ و عطارد آمد؟ این علوّ، علوّ باطن است نه علوّ رتبى مادى مکانى. یعنى از آن مرتبه سرّ به مرتبه نفس جلوه و ظهور پیدا مى‏کند. این معناى آمدن وحى است.

«جبرائیل آمد» هم همینطور است. در خود اعلى واسفل هم همین طور است. خود اعلى واسفل مى‏شود جزء الفاظ عموم، یک وقت مى‏گوئید: ابر بالاتر از ماست و در سطح بالائى قرار مى‏گیرد، این مى‏شود اعلى. یک وقتى مى‏گوئید: این از نقطه نظر علم بالاتر است از نقطه نظر علم یعنى اعلى و اشرفیّت. این بسته به آن لحاظ اشتراک ومفهومى‏است که آن مفهوم در هر مصداقى یک نوع ظهور و جلوه دارد. آن مفهوم در ماده این نوع ظهور دارد، آن مفهوم درعالم مجردات و معنا ظهور دیگرى دارد.

کسى که پیغمبر است و وحى بر او مى‏شود دلالت براین نمى‏شود که قدش‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۶

صدو دو متر باشد ممکن است قدش از همه کوتاهتر هم باشد. در عین حال ما مى‏گوئیماز همه اعلى است. اعلى یعنى بالاتر.

اگر ما معناى ارتکازى شامل و جامعى و سعى نداشته باشیم، آیا مى‏توانیم علو را بر شخص اعلم نسبت دهیم؟ قطعاً ما نمى‏توانیم. این مى‏شود همان عموم الاشتراک معنوى.

دراینجا لفظ وجود هم همینطور است. شما وجود را بدون اینکه وضع در این دخالت داشته باشد مى‏توانید حمل کنید. چون اگر وضع دخالت داشته باشد تا انسان نسبت به هر ماهیتى اطلاع لغوى نداشته باشد، آن محمول را نمى‏تواند براى‏این ماهیت حمل کند. تا شما به دختر بچه‏تان یاد ندهید کتاب چیست، او از معناى کتاب و بودن کتاب خبر ندارد. اگر او در دست شما قلم نبیند، دیگر از معناى قلم و خودکار و مداد اطلاعى ندارد. تا

بنابراین از لوازم ذاتیه در حمل اطلاع متکلم است براین ماهیت، لغتاً یا بحقیقته یا بماهیته. تا از نظر لغت و از نظر ماهیت و حقیقت یک متکلم اطلاعى بر موضوعى نداشته باشد، نمى‏تواند آن را موضوع براى قضیه قرار بدهد. من وقتى نسبت به یک ماهیتى جاهل هستم، اگر تا قیامت هم فکر کنم نمى‏توانم این ماهیت را موضوع بر این قضیّه قرار دهم.

پس همانطور که براى جعل یک موضوعى، یک قضیّه نیاز به علم است. ولى در وجود نیاز به وضع نیست مثل اینکه مى‏گوید: عنقا … هست یا نیست؟ در حالى که اصلًا علم ندارد به اینکه عنقا وجود دارد. فرض کنید مى‏گوید وسیله‏ایى که انسان را به ماه برساند هست یا نیست؟ اینکه «هست» را بر موضوعات مختلفه الحقایق حمل مى‏کند دلیل بر این است که در استعمال حمل، وضع دخالت ندارد. علم بر لغت دخالت ندارد. پس یک معناى واحدى است که در ذهن ارتکاز دارد. و آن معناى واحد به همه موضوعات، چه معلومه و چه مجهوله، على السوّى حمل مى‏کند و هذا ادلُّ الدلیل است براینکه مفهوم وجود مشترک معنوى است که خصوصیات مختلفه موضوع به هیچ وجه من الوجوه در مفهوم‏این وجود دخالت ندارد. والا اگر دخالت داشت اصلًا نباید آن موجود براى قضیه ما محمول واقع بشود. فرض کنید

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۷

که اگر نسبت به یک موضوعى علم ندارد حتّى محمول را هم نمى‏تواند برآن حمل کند. در حالتى که اوّلین سوال این است که آیا هست یانیست؟ پس معلوم مى‏شود در حمل محمول براین موضوع نیاز به وضع نداریم. وقتى نیاز به وضع نداشتیم، این مى‏شود یک معنا و مفهوم سعه ارتکازى که اشتراک معنوى هم یعنى همین.

دراینجا افراد قائل به مسائل مختلفى شده‏اند؛ بعضى قائل شدند به مشترک معنوى وجود ولى در عین حال قائل به اصالت الماهیّه هستند. یعنى این نیست که هر که قائل به اشتراک معنوى است قائل به اصالت وجود است. آنها مفهوم وجود را عبارت گرفته‏اند از یک مفهوم اعتبارى که به عنوان خارج محمول براین ماهیّت حمل مى‏شود. آن وقت خود ماهیّت را نه در مقام عروض بلکه تقرّر ماهیّت را برآن حمل مى‏کنند. مى‏گویند: ماهیّت متقرّر است قبل ازاینکه وجود برآن عارض بشود اگر ماهیّت به کیفیتى در آمد که توانست صحت حمل موجودٌ را بر خود استجلاب بکند آنوقت آن ماهیّت موجوده مى‏شود اگر ماهیّت به کیفیتى در نیآمد که صحت حمل موجودُ بر آن استجلاب شود، آن ماهیّت هنوز ماهیّت متقرّر است‏

مرحوم آخوند بحث اشتراک معنوى در وجود را بدیهى مى‏دانند. مى‏گویند: اگر شما ارتباط بین یک موجود و معدوم را بخواهید لحاظ بکنید و یک بخواهید نام بگذارید،

مثلًا نام آن را «ثابت» بگذاریم که هم به موجودات، ثابت گفته شود هم به معدومات چه مشابهتى بین‏این دو است که این نام را گذاشتیم؟ اصلًا مشابهتى وجودندارد. چیزى که معدوم است به هیچ وجه با موجود مشابهت ندارد. بلکه ضد مشابهت است.

اگر یک علقه‏اى بین آن دو باشد، ما آن علقه را بسیار کمتر مى‏بینیم از اینکه بین موجودات این اطلاق وجود شده باشد. یعنى وقتى شما به موجودات احساس مى‏کنید یک معنایى بین همه اینها سارى و جارى است.

همین که شما چشمتان را مى‏اندازید و مى‏بینید. که همه‏اینها هستند. همین که احساس حضور مى‏کنید. حضور یعنى وجود. بنابراین در بین خود موجودات اگر این لفظ را استعمال کنید مى‏بینید بسیارمشابهتش بیشتر است ازاینکه شما بخواهید

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۸

یک لفظى را بین موجودات و معدومات که اصلًا مشابهتى وجود ندارد استعمال کنید.

و چیزهاى دیگر هم فرموده‏اند، مثل اینکه اگر مشترک لفظى باشد تکرارش موجب وهم نیست.

تطبیق متن فصل ۲

«فى انَّ مفهوم الوجود مشترکٌ محمولٌ على ما تحته» مفهوم وجود مشترک است وحمل مى‏شود بر مصادیق خودش‏ حمل التشکیک لا حمل التواطؤ این حمل مى‏شود به حمل تشکیک نه حمل تواطؤ. یعنى وجود که حمل مى‏شود بر موضوعات، این حملش، حمل تشکیکى است. ممکن است در یک موضوعى اقوى باشد، اشدّ باشد، از جنبه اولیّت و اولویّت مقدّم باشد بر آن موضوعات دیگر. حمل موجودٌ بر پروردگار متعال خیلى قوى‏تر است از حمل موجودٌ بر ما که ضعیف هستیم وحصّه‏اى از وجود نداریم. حمل وجود بر متعینات مجرّده و مصادیق مجرده بسیار قوى‏تر است از حمل وجود بر آنچه در عالم مادیّات و در معرض کون و فساد قرار گرفته‏اند. پس این حمل مى‏شود حمل تشکیکى. البته در معناى تشکیک بعداً باید صحبت بشود.

امّا کونه مشترکاً بین الماهیّات‏ امّااین که مشترک بین ماهیّات و هو قریبٌ من الاولیّات‏ من تعجب مى‏کنم چطور ایشان فرمودند قریب از اولیّات. شاید چون بعضى‏ها آمدند در همین شک کردند ایشان مى‏گویند قریبٌ من الاولیّات‏ امّا ممکن است یکى در اولیّات هم شک کند، مگر آن کسانى که سوفسطائى هستند، یا پوچ گرا هستند، و همه موجودات را در خواب و خیال مى‏بینند در اولیّات شک نمى‏کنند؟ اینکه خودش نشسته و یک همچنین قضیه‏اى را بوجود مى‏آورد. دلالت مى‏کند براینکه وجود دارد. «فانَّهُ العقلَ یجدُ بین الموجودٌ موجودٍ من المناسبأ و المشابهه‏. عقل بین دو موجود از مناسبت و مشابهت چیزى را مى‏یابد که‏ «لایجد مثلها بین الموجود و المعدوم» مثل آن را بین موجود و معدوم نمى‏یابد «فاذا لم یکن الموجودات متشارکه فى المفهوم» وقتى که موجودات متشارک در مفهوم نباشند «بل‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۱۹

کانت متبانیه» بلکه‏اینها متباین هستند از هر وجهى، یعنى هیچ وجه تشابه دراینها وجود ندارد. «کان حال بعضها مع البعض» حال بعضى ازاینها با بعض دیگر «کحال الوجود مع العدم فى عدم المناسبه» چطور بین وجود و عدم هیچ مناسبتى نیست، بین هستى ونیستى هیچ مناسبتى نیست. پس بین موجودات هم هیچ وجه مشابهتى وجود ندارد، در حالى که مى‏بینیم بین آنها وجود دارد. حتّى یزید را هم تصوّر کنید با امام حسین علیه‏السلام بالاخره این دو یک وجه مشابهت دارند و هر دو روى زمین راه مى‏روند، هر دو نفس مى‏کشند، هر دو غذا مى‏خورند، این همه وجوه متشارکات دارند، هر دو هستند. اینکه هر دو هستند، پس مناسبت بین ماهیّت است پس ماهیّت اینطور نیستند که به هیچ وجه با هم دیگر مناسبتى نداشته باشند. در خیلى مسائل باهم دیگر اشتراک دارند.

یک نفر داشت قربان صدقه ماه مى‏رفت و مى‏گفت: الهى قربانت بگردم، و ….. گفتند: چرا؟ گفت: الان هم معشوق من دارد را تماشا مى‏کند و هم من.

یعنى الان تصور کرده‏است که آن در فلان نقطه دارد به ماه نگاه مى‏کند، پس این ماه یک وسیله ارتباط لحظه‏اى و مقطعى شده بین آن و بین این. یعنى أدنى مناسبتى که حتى مناسبت من درآوردى باشد، این باز یک وجه اشتراک است.

«ولیست هذه لاجل کونها متحدّه فى الاسم» این نیست که‏اینها فقط در اسم متحد هستند. اینکه ما در الفاظ مشترک اتحاد اسمى‏و اتحاد لفظى پیدا مى‏کنیم. نام امام حسین علیه‏السلام حسین بود، نام صدام حسین هم حسین بود، این حسین کجا و آن حسین! اتحاد در اسم نمى‏شود.

حتى لو قدّرنا أنه وضع لطائفأ من الموجودات» حتى که مااینطور در نظر مى‏گیریم‏این وضع شده براى طائفه‏اى از موجودات و معدومات ا سمٌ واحدٌ یک اسم واحدى براى هم براى یک دسته از موجودات قرار دادیم، یک اسم من در آوردى. «ولم یوضع للموجودات إسم واحد أصلا» امّا براى موجودات یک اسم مشترک وضع نشده‏است. «لم تکن المناسبته بین الموجودات والمعدومات المتحدأ فى الإسم أکثر

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۲۲۰

من التى بین الموجودات الغیر المتحده فى الاسم» مناسبتى که بین موجودات و معدومات متحد در اسم است بیشتر از آن موجوداتى که اسم واحد ندارند نیست. حتّى اگر ما در موجودات یک اسم واحد هم جمع نکنیم همین این عقل انسان تا نگاه بکند، یک مناسبتى بین آنها پیدا مى‏کند؛ حال اگر هزار بار هم بیآید براى موجودات و معدومات اسم بگذارید.[۲]

[۱] – سؤال: اگر موضوع مبهم باشد آن بودش ابهامى پیدا نمى‏کند؟

جواب: آن« بود» هم خودش مبهم است« العنقاء یمکن ان یکون موجوداً» عنقائى که اصلًا معنا ندارد یا« احدالامرین موجودٌ یعنى حکم رفته نه روى یک فرد خاص بلکه روى احدهما رفته‏است، ما مى‏بینیم خود این موجود هم مى‏لنگد، یعنى خود موجود هم معلوم نیست که از نقطه نظر هستى و تحقق هستى به کدامیک ازاین دو مصداقى که احد الامرین بر آن صدق مى‏کند استوار مى‏شود.

البته ما نمى‏خواهیم مطلب‏اینها را تثبیت کنیم، منتها از باب اینکه در وهله اوّل تقریر مى‏کنیم بعد رد مى‏کنیم

مرحوم آقا مى‏فرمودند: ما فقط یک روز رفتیم درس مرحوم آقا سید احمد خوانسارى. ما به اتفاق دو، سه نفر دیگر رفتیم پیش‏ایشان مکاسب محرمه بگیریم. این بنده خدا اسممان را شنیده بود که طلبه زرنگى آمده است. روز اوّل رفتیم سر درس و اى‏شان هنوز کلام شیخ را تقریر نکرده، شروع کردند به رد کردن. ما گفتیم این چه درسى است؟ هنوز حرف شیخ را نقل نکرده دارد رد مى‏کند. و ما از روز بعد دیگر نرفتیم- البته مى‏گفتند بیانش خیلى ثقیل بود- بعد مى‏گفتند: روز بعداین بنده خدا صبر کرد، صبر کرد، دى‏د ما نى‏امدى‏م با تمام شاگردها در مدرسه حجتیّه دور مى‏زدند و دنبال ما مى‏گشتند. مى‏گفت: من از حجره‏ام نگاه مى‏کردم و از حجره هم در نیامده بودم. خلاصه این براى ما تجربه شد.

سؤال: در مطلب این که ماى حقیقیه را همان ماى شارحه مى‏گیرند امّا اگر قبل از وجود باشد مى‏شود ماى حقیقیه و اگر بعد از وجود باشد ماى شارحه مى‏شود درصورتى که هیچ ابهامى‏در آن نمى‏بینید.

جواب: آن بر اساس تصور ذاتى و تصور اجمالى است.

سؤال: مى‏گویند اوّل از ماهو سؤال کنید و سپس از وجود و ممکن است اوّل از وجود سؤال کنید و سپس از ماهیّت؟

و اگر از وجود سؤال بکنیم که دیگر از ما نیست از هل بسیطه است.

یک ماى شارحه داریم که شارحه لفظى است، و یک ماى حقیقیه داریم، منظور شمااینست. آن ماى شرح اللفظ اینست که اصلًا ما به حقیقت وجودش و ماهیتش کارى نداریم، فقط مى‏خواهیم توضیح اجمالى نسبت به خصوصیت قضیّه براى ما پیدا بشود.

سؤال: یک وقتى من مى‏گویم انسان ماهو؟ یک وقت مى‏گویم انسان موجودٌ یا نه؟ مى‏گوئید بله.

جواب: آن هل بسیطه مى‏شود. ترتیبى که در اینجا لحاظ شده ونظر بوعلى هم همین است و البته دراینجا مرحوم حاجى اشکالاتى کرده ولى به نظر مى‏رسد همان تعریف بوعلى درست باشد.

ما چیزى را که مى‏شنویم، اول از حقیقتش سؤال نمى‏کنیم اوّل چى‏زى که انسان دنبال اوست یک معناى اجمالى از آن است.

فرض کنید که یک شخصى که اصلًا ماشین ندیده است، آى‏ا این مى‏آید از حقیقت ماشین سؤال مى‏کند؟ که آیا در ماشین لاستیک، سیم، برق، چراغ، موتور، سیلندر است؟ این حرفها را که نمى‏فهمد. بلکه مى‏گوید: ماشین چیست؟ مى‏گوئیم ماشین یک چیزى است مثل درشکه که مى‏بینى یا آن چهارپاى‏ى که سوارش مى‏شوى ماشین هم یک وسى‏له‏اى است که سوارش مى‏شوند، در او را مى‏بندند و راه مى‏رود این شد ماى شارح اللفظ.

بعد مى‏گوید همچنین چیزى هم هست؟ مى‏گویند بله، هست. یک شى معدوم که ماهیت ندارد. وقتى که مطمئن شد که هست و دید و سوارش شد آن وقت کنجکاوى مى‏کند که این چه چیزى است که راه مى‏افتد؟ مى‏گوئیم این خصوصیات را دارد، این خصوصیات را دارد و راه مى‏رود.

این بطور کلّى ماى شارحه و ماى حقیقیه است که بینهما هل وجودیه بسیطیه متوسطه است.

معناى وجود بنابر تقریر این آقایان اینست که یک معنائى است که، بر همه محمولات صادق است، و عبارتست از موجودٌ. نمى‏توانند انکار کنند که موجودٌ حمل بر آن موضوع نمى‏شود. خودشان مى‏گویند: کیف هست، قلم هست، انسان هست، همه چیز هست. ولى مى‏گوى‏ند صحى‏ح است که مى‏گوئیم« هست» و از هستى یک معنائى در ذهن مى‏آوریم، ولى همان معناى هستى که در ذهن مى‏آوریم، با آن موضوع تغییر پیدا مى‏کند. معناى هستى مانند آبى مى‏ماند که هر چیزى به او اضافه کنید مضاف مى‏شود از جنس همان عنصر اضافه. اگر در آب نمک اضافه کنید مى‏شود آب شور، اگر در آب مربا قاطى کنید، شربت مى‏شود، اگر لیمو ترش بریزید ترش مى‏شود. این آب خودش به تنهائى محمول براى مسئله و براى قضیه واقع نمى‏شود. هیچ آبى به تنهایى محمول براى قضیّه واقع نمى‏شود الّا فقط یک آب و آن به عبارت دیگر« وجود». آن وجودى که ماهیته انیّته. آن وجود، وجود اطلاقى صرف است که هیچ جنبه خلط و ترکیب بین جنس و فصل در آن راه ندارد وآن عبارتست از وجود پروردگار.

بقیّه موجودات را اگر بخواهیم لحاظ کنیم وجود خالص مثل آب محمول واقع نشده‏است. همینکه موضوع را در اینجا آوردید، این نمک و ترشى و شیرینى را آوردید و قاطى کردید با آن محمولى که پشتش مى‏آید، که آن محمول عبارت از موجودٌ است. موجودٌ تنها را بر موضوع حمل نمى‏کنید. بلکه موجودٌ که رنگ موضوع به خود گرفته است بر آن موضوع حمل مى‏شود

بناً علیهذا این وجود مى‏شود مشترک لفظى نهمشترک معنوى. وقتى که مشترک لفظى شد بنابر تناسب بین موضوع و محمول به تعداد مصادیقى که دارد مفهوم پیدا مى‏کند. مصادیقش چه هستند؟ خود ماهیات و چون دو ماهیت یکى نیست پس دو مفهوم وجود هم یکى نیست. حتى دو کتاب را کنار هم بگذارید، مثل اى‏نکه اى‏ن اسفار است، اگر یک اسفار دیگر هم باشد، بااین اسفار تفاوت پیدا مى‏کند. همین حکم به دوئیّت و غیریّتى که شما براین دو ماهیّت مى‏کنید، موجب مى‏شود وجود دو وجود شود.

لذا مى‏گوئید: کتاب اسفار من موجود است، کتاب اسفار شما موجود است. این موجودیتى که دراینجا بر هر دو بار شده است خورده است به ماهیّت که‏این ماهیت اختلاف مصداقى دارند نه اختلاف نوعى وجنسى. بنابراین چون یک ماهیّت مانند ماهیّت دیگر در عالم نیست پس یک موجودى که انتزاع مى‏شود از این ماهیّت، با موجودى که انتزاع مى‏شود از ماهیّت دیگر در عالم وجود یکى نیست

این کلام آنها و تقریریست که توانستیم نهایت تقریر را به نفع اینها بکنیم گرچه همچنین تقریرى دراینجا نشده‏است.

سؤال: پس بنابراین فرمایش قضیه لا تکرر فى التجلّى صحى‏ح است؟

جواب: بله شما هم آمدید مؤید اینها شدید.

سؤال: اى‏ن آقاى‏ان بخاطر اصالت ماهوى بودنشان اى‏ن مسائل را که گفته‏اند و باید اوّل بحث اصالت ماهیه را اینجا بحث کند

جواب: البته بطور کلى مسئله ماهیت و وجود و در راستاى هم هستند، یعنى در فلسفه از مفهوم بدیهى همیشه شروع مى‏شود تااینکه انسان به مفاهیم غیر بدیهى برسد. شکى نیست در اینکه بحث از مفهومِ وجود اولین بدیهى از بدیهیّات است، بعد بحث از ماهیت مى‏شود که ماهیت چیست؟ ترکیبش چگونه است؟ مزجى است یا اتحادى است یا جنس و فصل یا عرض است؟ لذا الان بدیهى‏ترین مفهوم وجود است گرچه دراین بدیهى‏ترین بعضى‏ها تشکیک کردند.

[۲] – فلان آقا طلبه نیست، سیوطى نمى‏تواند درس بدهد، ایت‏الله العظمى شده: با اسم گذاشتن و شعار دادن و این طرف و آن طرف ایت الله العظمى گفتن که این عظمى‏نمى‏شود! وقتى دو تا کلمه از او سوال مى‏کنید، مى‏ماند و این آبروریزى است. آقا اوّل ثِقه الاسلام بود بعد ثَقه الاسلام شد بعد حجه الاسلام شد، ایت الله شد، حالا شد ایت الله العظمى. حالا به نبوت و امامت و الوهیت و این حرفها مى‏رسد

رنگ رخساره حکایت کند از سر ضمیر.

شیخ بهاءِ رفت اصفهان دید کسى تحویلش نمى‏گیرد. رفت درخیابانهاى، اصفهان گشت و یک نفر را پیدا کرد که خیلى عمامه‏اش عجیب بود، گفت: این به کاراید مثل‏اینکه اصفهانى‏ها عمامه‏هاى بلند سابق رسم بود. گفت: ده تومان به تو مى‏دهم، با من بیا به دربار شاه عباس و هرچه از تو سوال کرد بگو: این شاگرد من است از او بپرسى‏د .. رفتند در دربار شاه عباس شیخ بهائى بسیار لاغر بود. گفتند: یک شیخى آمده به همراه نوکرش است. شاه عباس آدم درس خوانده‏اى بود. مثل شاه‏هاى ما که نبودند، آنها آدمهاى درس خوانده‏اى بودند، من در یک جا یک عبارت از شاه عباس دیدم که عبارت مایه دارى بود. همین عبارت هم که در گنبد حضرت امام رضا على‏ه‏السلام هست، مى‏گویند انشاء شاه عباس است: تراب اقدام هذه بقعه الملکوتى‏ه بعد هم نوشته: کلب آستان رضوى، سلطان شاه عباس موسوى صفوى. خدا پدرش را بیامرزد، اقلًا گفت: من سگ اینها هستم، با آن کبکبه‏اى که ایران زمان شاه عباس داشت، پنج برابرایران اکنون بود، تا وسط ترکیه رفته بود و از آن طرف هرات و همه را گرفته بود، عراق و عربستان و … تا حدودى همه جزء ایران بود که کم‏کم خُرد شد، بااین کبکبه مى‏گفت: ما سگ این درگاه هستیم.

شاه عباس گفت از او سوال کنیم این مرد، زارع بود، باغبان بود شیخ بهاءِ یک بحر طویلى خواند. شاه عباس گفت شاگردش که این است خودش دى‏گر چى‏ست؟! شیح بهاء دید این خیلى رویش را زیاد کرد. گفت ما هم رو بگذاریم زمین. بلند شد و گفت: اجازه مى‏دهید من بروم دستشویى؟ خیلى به من فشار آمده در این بى‏ن شاه عباس یک سوال از اى‏ن کرد، گفت: صبر کنید تا شاگردم بیآى‏د جواب بدهد. گفت: من از تو مى‏پرسم. یک لگد زد، گفت: پا شو برو گمشو.

مى‏گویند حاج ابوالحسن اصفهانى وارد در یک مجلسى شد دید ایت الله العظم‏اى‏ى آنجا نشسته و عجیب و غریب. این بدبخت هم مثل یک جوجه رفت یک گوشه‏اى نشست و صداش در نمى‏آمد. ناراحت بود که اى‏ن آمده مجلسش را شکسته و دیگر نمى‏تواند حرفى بزند و مى‏خواهد حرفى بزند، مورد تائید واقع بشود، آبرویش رفته. رو کرد به یکى از اطرافیان و گفت یک سوالى مطرح بکند. آن هم یک قضیه‏اى مطرح کرد راجع به« رضا» و کیفیت تحقق« رضا» آیا به أشرط دفعات است یا به ثلاثه آیام متوالیاً حتى هیچ آب نباید بخورد، اگر سه روز باشد چه باشد و … آن شخص هم که آنجا بود یک چیز بى‏ربطى پاسخ داد. حاج ابوالحسن گفت: راحت شدم، خدا خیرت بدهد، زودتر مى‏پرسیدى!

حالا شما اگر یک اسم هم نیاورید، خودتان که نگاه کنید یک تناسبى بین اینها مى‏بیند. تناسب، همین« بودن» اینهاست. بودن‏اینها در مرأى و منظر مى‏شود: تناسب، شما هر چه قدر براى اینهایى که ناباب هستند، اسم واحد بیاور! بااسم آوردن که معنا در آن ترزیق نمى‏شود. بهتر است انسان رعایت کند و براى هر موقعیتى یک عبارتى مناسب بکار ببرد. نه اینکه با عبارت بخواهد مردم را فرى‏ب دهد حقیقت یک چند صباحى ممکن است مخفى بماند، امّا بالاخره ظهور و بروز پیدا مى‏کند. به شاهنشاه آریامهر هم گفتند، خورشید گیتى، ازاین حرفها یک مدّتى گذشت واین آریامهر چنان کوله پشتى‏اش را گذاشته بود روى دوشش و از اینطرف به آن طرف تا یک اتاق براى نشستن پیدا کند، براى زندگى کردن وامثال ذلک.

انسان نباید مغرور بشود، انسان نباید فریب بخورد، اینها مى‏آیند انسان را بالا مى‏برند. امّا انسان زرنگ آن انسانى است که گول نخورد و آن آدمى است که فریب نخورد و با این عبارات قلمبه و سلمبه حقیقت خودش از دست ندهد، و همیشه متوجّه آن واقعیت خودش باشد. شیطان براى فریب، راههاى خیلى متفاوتى دارد؛ چه بسا خیلى کسانى ابتدا اى‏نگونه نبودند، ولى کم‏کم اینها را آوردند، شوراندند، آمدند در یک قضیه‏اى قرار گرفتند که حالا اگر بخواهند برگردند آبروریزى است عباراتى مثل: آقا نمى‏شود، شما باید تشریف داشته باشید، مُلک و ملّت دنیا و تمام عالم کائنات فقط بر وجود شما بستگى دارد، بعد هم بیا و برو و سلام و صلوات این نفس بیچاره کم کم به خودش مى‏گیرد و وقتى به خودش گرفت دیگر در یک موقعیتى واقع مى‏شود مثل‏این لایه هایى که کنار رودخانه است که یک لایه اوّل مى‏آید، بعد دوباره یک لایه دیگر مى‏آید، لایه دیگر مى‏آید، بعد کم‏کم همان سفت مى‏شود و متحجّر و سنگ مى‏شود و دیگر با اسکاج و صابون نمى‏شود آنها را پاک کرد بلکه باید آن را دِلِر و متّه گذاشت، و آن موقع است که داد آدم مى‏رود بالا. آن مربوط به آن دنیاست. گذاشتنى‏ها مربوط به آن دنیاست و بلد هستند که چگونه بگذارند. دلرها را آماده کردند براى همه ما.

انشاء الله دلرهایمان در همین دنى‏ا بخورد و دیگر به آنجا کشیده نشود. آنها در کارشان استاد هستند؛ نگاه مى‏کنند ببینند الان اى‏ن چقدر جرم گرفته، و چقدر سفت شده، به تناسب آن، نه بیشتر و نه کمتر. براى بعضى مته دو میلى مى‏آورند و براى بعضى مته کلفت‏تر، براى بعضى از اى‏ن مته‏هاى‏ى که آسفالت را مى‏کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن