جلسه ۱۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

درس ۱۷

بسم الله الرّحمن الرحّیم‏

بداهت تصورى و تصدیقى مفهوم وجود برخواسته از حقیقت خارجى آن است‏

این بحثى که راجع به وجوب مى‏کنیم، بحثِ تعیّنات است یعنى وجودى که آن وجود، لباس تعیّن به خودش پوشیده، دو جهت دارد: یک جهتِ حقیقت دارد و یک جهتِ عروض دارد. جهتِ حقیقتش عبارت از همان وجودِ مطلق است، و جهت مجازش عبارت است از وجود متعیّن، به جهتِ حقیقتش، همان وجودِ واجب است. و به جهت عروضش در تعیّن، معلول مى‏شود.[۱]

توضیح نظر حاجى در منظومه‏

منتهى مرحوم حاجى در اینجا مى‏فرماید: آنچه را که ما از آن حقیقت مى‏فهمیم و آن مفهوم و برداشتى را که ما از آن حقیقت خارجى داریم یک برداشت خیلى روشنى است نیاز به برهان و دلیل ندارد بلکه اصلًا به واسطه او ما برهان اقامه مى‏کنیم. شما وقتى که مى‏خواهید یک برهان بر یک شیئ اقامه کنید این برهان صغرى و کبرى مى‏خواهد نتیجه مى‏خواهد. شما مى‏خواهید از صغرى و کبراى معدوم نتیجه بگیرید یا از صغرى و کبراى موجود؟ وقتى مى‏گوئید:- العالم متغیر و کل متغیر حادث»- فالعالم حادث-؛ در اینجا که از متغیّر پى به حدوث مى‏برید، این تغیّر، تغیّرِ موجود است یا تغیّرِ معدوم؟ یا آنکه این نسبت بین تغیّر و حدوث آیا نسبت موجوده است یا نسبت معدومه؟ طبعاً شما براى تغیّر و براى حدوث در مقدمات برهانتان وجود را لحاظ مى‏کنید «العالم متغّیر» یعنى عالمى که هست و تغیّرى که هست، وجود را درآن لحاظ مى‏کنید پس اصلًا در برهان، تصورات، تصدیقات، براهین و در همه چیز، آنچه را که ما به واسطه او ماهیات و عوارض را اثبات مى‏کنیم تا از آن عوراضِ به علل و یا به معلولات برسیم، در وهله اول عوارض موجوده یا آن ماهیات و ذاتیاتِ موجوده یک شیئ را در نظر مى‏گیریم؛ وقتى که مى‏گوییم:- بعض الحیوان ناطق- یعنى بعضى از حیواناتى که موجود هستند ناطق هستند. نه اینکه بعضى از حیواناتى که نیستند ناطق هستند! در هر صورت براى عروض یک محمول براى موضوع، نیاز به وجود داریم، آنهایى که هستند و آنهایى که وجود دارند، ملاکِ براى ارتباط بین دو نسبت است.

اشکال و جواب‏

یک وقتى اشکال نکنید که: «وقتى بحث از ماهیات مى‏کنیم صَرف نظر از وجود و عدم بحث مى‏کنیم؛ مثلًا وقتى که مى‏گوییم:- کل انسان حیوان- ما به انسانِ موجودِ خارجى نگاه نمى‏کنیم به ماهیت انسان نگاه مى‏کنیم، نه به آن انسانى که در خارج هست چون بحث در خود ماهیات است.!

جواب این اشکال این است که: صحبت در یک امرِ خارجىِ است، بحث در حول یک امر خارجىِ وجودى است از آنجا برهان براى یک امر خارجى مى‏آوریم. وقتى بخواهیم برهان براى یک امر خارجىِ وجودى بیاوریم پس قطعاً در براهین خودمان این وجود را باید لحاظ کنیم. وقتى مى‏گوییم- العالم متغیّر- این تغیّر را در عالَم، احساس مى‏کنیم یعنى وجودِ تغیّر را در عالم باید احساس کنیم. اگر احساس نکنیم ما دیگر نمى‏توانیم بگوییم- العالم متغیّر- باید بگوییم- العالَم ثابت-! پس این وجود را احساس مى‏کنیم.

بنابراین شما در هر برهانى اولًا بلا اوّل آن وجود را در نظر مى‏گیرید. البته ممکن است همینطور در وجودات خارجىِ، وجودِ خارج را لحاظ کنیم در مسائل ذهنى نیز وجودِ ذهنى را لحاظ کنیم. در هر صورت حملِ محمول را بر موضوع که انجام مى‏دهیم، به لحاظ یک وجودى است که این موضوع لباسى به خودش گرفته است یعنى الآن به همین قدر که شما در ذهنتان این محمول را براى این موضوع آوردید این به وجود این محمول براى موضوع و لو در ظرف ذهن- بدون اینکه این مطلب را بخواهید یا نخواهید- اذعان کردید لذا مفهوم وجود- مِنْ اعْرَفِ الاشیاء- یعنى از همه اشیاء روشنتر است تا مفهوم وجود نباشد شما قدم از قدم نمى‏توانید بردارید. تا مفهوم وجود را شما نفهمید اصلًا تصورى نمى‏توانید بکنید همین که تصور آمد مفهوم وجود هم با این تصور مى‏آید.

همین که شما این تصور را در ذهنتان کردید یعنى وجود پیدا کرد. شما وقتى تصدیق مى‏کنید بالأخره این تصدیق حتى در ذهن شما وجود پیدا مى‏کند. حالا کار نداریم که این تصور وجود خارجى دارد یا ندارد، بالأخره در ذهن شما یک وجودى پیدا مى‏کند پس معلوم مى‏شود که شما قبل از اینکه آن تصور را بخواهید بکنید در رتبه اول وجود آن ماهیت متصوره را تصور کرده‏اید، بعد ثانیاً و بالعرض آن ماهیت را احساس مى‏کنید همین که شما یک حیوانى را در ذهن مى‏آورید چرا به این حیوان ترتیب اثر مى‏دهید؟ چرا ذهن شما کشیده مى‏شود به اینکه مثلًا برویم این حیوان را بخریم به خاطر آن وجود ذهنى حیوان است که شما را بَعث به سمت هدفى مى‏کند که در نظر دارید.

وجود مطلق و بین بودن آن دو مساله است‏

بناءً علیهذا ما دو مسئله داریم: یک مسأله وجود مطلق و دیگرى مسأله بیّن بودن وجود مطلق. وجود مطلق عبارت است از هستىِ مطلقى که آن هستىِ مطلق هیچ جنبه تعیّن به خود ندارد یعنى وقتى آن وجودِ مطلق را تصور مى‏کنیم یک تصورِ هستىِ بدون هیچ چیز براى ما پیدا مى‏شود. در آن هستى و در آن مفهوم و در آن قالب همه چیز مى‏گنجد این را وجود مطلق مى‏گویند در آن هستى؛ کتاب، دفتر، فرش، زمین و آسمان، ملائکه، حتى خدا هم در آن هستى مى‏گنجد بنده و سر کار هم در آن هستى مى‏گنجیم همه ما در آن هستى مى‏گنجیم. آن عبارت است از هستى مطلق این مى‏شود مفهومه «من اعرف الاشیاء» یعنى همان مفهومِ هستى مطلق، آنکه فهمیده مى‏شود، حال این شرح الاسم است؟ یا اینکه بطن و واقعِ اوست؟ این قضیه پیش مى‏آید که‏ «و کنهه فى غایه الخفاء» یعنى آنچه را که ما از وجود مى‏فهمیم فقط یک شرح الاسمى است، وجود یعنى هستى.

اگر از شما توضیحى بخواهند که این هستى یعنى چه؟ ممکن است بگویید یعنى هستى هر چیز که هست. آیا ماهیاتِ مختلف هستند یا نیستند؟ مى‏گوئیم هستند! نه تنها ماهیات مختلف، آن وجوداتى که از نقطه نظر وجودى در تشکیک بسر مى‏برند اینها همه هستند. خدا هم هست. بنابراین اگر از ما سؤال کنند: این چه هستى است و این چه حقیقتى است که هم وجود مجرد را در بر مى‏گیرد هم وجود ماده را، هم وجود سیاه را و هم سفید را، هم وجود ضدّین را هم وجود متساویین را، هم وجود مُشکِّک را و هم وجود غیر مُشکِّک را؟ همه را در بر مى‏گیرد به یک نحو و به یک منوال، نه کم و نه زیاد، این چه حقیقتى است؟

اینجا گیر مى‏کنیم مى‏گوییم الآن که بلد بودیم، این هستى خیلى آسان و روشن است یعنى بودن؛ من اینجا هستم و تو آنجا هستى و او آنجا هست و ما اینجا هستیم و شما اینجا هستید، ایشان هستند قشنگ مى‏توانید صَرف کنید پس این که مى‏گوییم هست، من هستم، کتاب هست، یعنى چه؟ من هستم یعنى با این خصوصیات تحقق دارم یعنى این شکلِ من، که الآن شما این را در عکس مى‏بینید، این شکل، یک حقیقت خارجى دارد، حالا که حقیقت خارجى دارد، پس هست. فرض کنید که یک حیوان و گوسفند که شما عکسش را مى‏بینید بعد مى‏گویید این حیوان و این گوسفند که تا الآن نبوده بلکه فقط یک صورتى بوده که نقاش این را نقش کرده وجود خارجى نداشته الآن آن گوسفند هم در خارج هست و هستى ما هر دو یک منوال است یعنى هر دو، یک حقیقتى در ما هست که این طور شدیم اگر آن حقیقت در ما نبود ما اینطور نمى‏شدیم ما همان عکس توى کاغذ بودیم آن حقیقت است که باعث شده عکس توى کاغذ تبدیل به یک شئ خارجى بشود اسم آن را هستى مى‏گذاریم.

حال آن هستى که آمده است این عکسِ در کاغذ را، در خارج ساخته است از چه مقوله‏اى هست؟ اگر بگویم از چه ماهیتى است غلط مى‏باشد! چه حقیقتى و چه هویتى دارد؟ که با وجود آنکه هویت او تنها است و در او اختلاف نیست- چون اگر در او اختلاف بود دیگر ما نمى‏توانیم هم به این شیئ بگوییم هست هم به آن شیئ بگوییم هست، چون دو چیز مختلفند آیا شما مى‏توانید به فرش بگویید کتاب؟ به این نمى‏توانید بگویید کتاب این فرش است چرا؟ چون ماهیتشان با همدیگر مختلف است، اما شما به هر دو اینها مى‏توانید بگویید هست، یعنى حروف- ه-، س، ت-، که شما این سه حرف را بکار مى‏برید در هر دوى اینها به یک اندازه، نه تنها در هر دوى اینها بلکه در مورد یک ذره هم این کلمه «هست» را بکار مى‏برید و حتى به آن خدایى هم که لایتناهى است مى‏گویید «هست» و هر دو را به یک اندازه مى‏گویید هست هم این ذره هست و هم او هست نه اینکه هستِ خدا را با- ح- حوله مى‏گویید- خیلى از حلق ادا مى‏کنید- امّا در مورد این ذره «هست» را با- ه– هویج مى‏گویید هر دو را با- هاء- هویج مى‏گویید بدون اینکه کم و زیاد بکنید به هر دو اینها مى‏گویید هست.

حالا وقتى که از شما بپرسند اینکه مى‏گویید هست خودتان هم مى‏فهمید؟ مى‏گویید: بله که مى‏فهمم! اگر نبود مى‏گفتم نیست، به جاى- هاء، نون- مى‏آوردم پس مى‏فهمم که دارم مى‏گویم و یک چیزى در ذهنم هست که مى‏گویم، حالا ببینم این که الآن به این شیئ مى‏گویید هست و به آن شیئ دیگر هم مى‏گوید هست، آیا ماهیتشان یکى است یا فرق مى‏کند؟ مى‏گویید فرق مى‏کند این آهن است و این انسان است! مى‏گوئیم پس چطور ممکن است یک چیز واحد، بر دو ماهیتِ مختلف به یک منوال صدق کند؟ این چطور ممکن است؟ مى‏گویید تا به حال فکرش را نکرده بودیم چطور ممکن است یک چیز واحد- یک حقیقت واحد- بر هر دوى اینها صدق کند؟ مى‏گوییم غیر از این دو تا مى‏آییم سراغ مجردات؛ یک چیز واحد بر یک حقیقت که آهن باشد صدق مى‏کند بر یک حقیقت که انسان باشد صدق مى‏کند

 

و بر یک حقیقت هم که ملائکه است صدق مى‏کند!

مى‏گوییم این که خیلى خرابتر شد. آخر اینها که ماده هستند یک کارى مى‏شود کرد ولى آن که مجرد است را نمى‏شود کارى کرد. چگونه ما مجرد و ماده را در یک کاسه بگذاریم و براى هر دو یک حکم بکنیم؟ مى‏گوییم اصلًا از این بالاتر مى‏رویم، یک حقیقت واحد را هم بر ماده حمل مى‏کنید و هم بر مجرد حمل مى‏کنید و هم بر کسى که اصلًا اینها را درست کرده حمل مى‏کنید که بارى تعالى و مبدأ اول است!! همه اینها را مى‏گوییم هست و به یک لفظ مى‏گوییم هست، آهن هست، انسان هست، ملائکه هست، خدا هست!!! همه اینها هستند پس بنابراین این هستى که حقیقت همه اشیاء به واسطه او صورت پذیرفتند و اگر این نبود صورتى وجود نداشت (صورت منظور همان تذوّت به ذات است) تذوّت اینها و ذاتیّت اینها و شیئیت اینها به خود وجود است این حقیقتى که باعث شده همه در یکجا جمع بشوند! این چه حقیقتى است که همه را یک کاسه کرد؟

اینجا است که مى‏گوییم نه! این تصورى که تا به حال ما مى‏کردیم فقط یک تصور کودکانه بود، تصور عامیانه بود اما اگر بخواهیم به بطنش برویم و واقعیتش براى ما روشن بشود آن وقت گیر مى‏کنیم؛ جمع بین متناقضین چطور است؟! جمع بین ضدیّن چطور است؟! جمع بین متقابلین چطور است؟! جمع بین ماده و مجرد چطور است؟! در تمام اینها گیر مى‏کنیم که این قضیه از چه قرار است اینجا است که کلام مرحوم حاجى پیدا مى‏شود که و «کنهه فى غایه الخفاء» مفهومش بیّن است وجودِ مطلق از نظر مفهوم بیّن است اما از نظر رسیدن به حقیقت آن و واقعیت آن و به عبارت دیگر آن مفهوم کنهى او- نه مفهوم ظاهرى و تحت الفظى او- «فى غایه الخفاءِ» است.[۲]

این جناب وجود هم مثل این جاسوس مى‏ماند مثل این جاسوسهاى انگلیس مى‏ماند «فى غایه الخفاءِ» اصلًا از درونش کسى سر در نمى‏آورد که این حقیقتِ وجود داراى چه حقیقتى است؟ و چه خصوصیتى دارد؟ چون انسان هر چه ذهنش را دقیق و لطیف کند تا اینکه به این حقیقت برسد باز احتمال اینکه یک معنائى بالاتر از آنکه قبلًا به ذهنش آورده بود وجود دارد که لطیف‏تر و دقیق‏تر از آن باشد. امکان ندارد که به آن برسد الا اینکه به واسطه إشراف باشد. بله به واسطه براهین فلسفى مى‏تواند تا حدودى نسبت به این قضیه پى ببرد. البته انسان از نظر عقلى و از نقطه نظر تصورى است که مى‏تواند تا حدودى پى ببرد ولى از نقطه نظر حسى و وجدانى و شهودى به وسیله برهان نمى‏تواند برسد.

انشاءالله ما در طى مطالب آتیه مى‏آوریم که ما با همین برهان فلسفى به آن حقیقت وجود خواهیم رسید منتهى از نقطه نظر عقلى بحث درباره وجود مطلق است یعنى مرحوم آخوند در این بحث درباره موضوع علم الهى بحث مى‏کند که موضوع علم الهى وجود مطلق است نه وجود ما که متعین هستیم، نه وجود نبات و جماد. بحث درباره وجود مطلق و خصوصیاتش است؛ بسیط است، مشترک است، قابل تشخّص است، علت است، واجب است، ضرورت است، صرافت دارد، أصالت دارد، اینها مربوط به بحثهاى وجود مطلق است. این وجود مطلق آیا بیّن است یا بیّن نیست؟! اگر بگوییم بیّن نیست بنابراین ما باید با یک شیئ اعرفِ از این، وجودِ مطلق را بشناسیم! ما سراغ هر چه که برویم، دست روى تعیّن گذاشته‏ایم. مى‏خواهیم با خورشید به وجود مطلق پى ببریم؟ مى‏خواهیم با زمین و زمان به این وجود مطلق پى ببریم؟! اینها همه تعیناتِ وجود هستند. اینها مرتبه مادون هستند. با اینها چطور ممکن است؟

مى‏خواهیم من باب مثال با تغیّر و حدوث و امثال ذالک پى به وجود مطلق ببریم؟ تغیّر و حدوث و امثال ذلک همه از تعّینات و مظاهر وجود هستند. پس ما هیچ چیز را در این دنیا پیدا نمى‏کنیم که به واسطه او بتوانیم راهى به وجودِ مطلق از نقطه نظر تعریف بیابیم.

علت برهان بردار نبود وجود

اینجا است که مى‏گوییم: وجود، برهان بر نمى‏دارد یعنى ما برهان بر ثبوت او نداریم که بتوانیم از معلول به علت برسیم (از باب برهان لِمّ) تا آنکه علت و لمّیت این مسأله براى ما روشن شود. زیرا شما هیچ چیزى را نمى‏توانید اعرف از وجود پیدا کنید تا اینکه بخواهید به وسیله او این کار را انجام بدهید مى‏بینید که وجود او از او اعرف است لذا این موضوع اصلًا برهان بر نمى‏دارد چون حدّ ندارد، یعنى جنس و فصل ندارد، جنس و فصل براى شیئ، در تعیّنات و مظاهر پیدا مى‏شود. امّا آن چیزى که به جنس، جنسیّت مى‏دهد و به فصل؛ فصلیّت مى‏دهد؛ یعنى جنس را جنسِ خارج و فصل را فصل خارج مى‏گرداند خودش در قالب جنس و فصل نمى‏گنجد.

مقتضاى عقل هم همین است. چون وجود مطلق بالاتر از جنس و فصل است مقوله بالاترى است- البته مقوله گفتن هم غلط است- یک حقیقتِ مافوق است این حقیقتِ مافوق به ظاهرش نگاه مى‏کنیم امر بیّن است. ایشان هم مى‏فرمایند که این‏ «فیجب ان یکون الموجود المطلق بیناً بنفسه،» خود موجود مطلق- بنفسه- بیّن و روشن و آشکار است‏ «مستغنیاً عن التعریف و الاثبات» این وجود نیازى به تعریف و اثبات ندارد یعنى وقتى نگاه به آن وجود مى‏کنید مى‏بینید هست بنابراین چرا شما سراغ اصالتش مى‏روید؟ چرا راجع به اصالتش اینقدر دلیل مى‏آورید؟

ایشان مى‏گویند از باب ناچارى و بدبختى است وقتى که ما نگاه به وجود مى‏کنیم و هست بودن را مى‏فهمیم، مى‏خواهیم برویم سراغ این که آیا این اصیل است یا چیز دیگرى این وسط هست و آن اصیل است. در عین حال که ما، هست را مى‏فهمیم، ولى در عین حال شک داریم که آیا این «هست» یک امر عرضى است که مى‏فهمیم و عارض بر همه شده است. یعنى هم بنده متحیّز هستم، هم این کتاب متحیّز است همه اینها یک عرض عام است و تحیّز هم از اعراض مى‏باشد آیا وجود هم یک عَرَض عام است؟

ولى در هر صورت از نقطه نظر روشن بودنش در این حرفى نیست بالأخره‏

۵۵۶۲۰ متن جلسات شرح حکمت متعالیه، ج‏۲، ص: ۳۵

روشن است بالأخره همه هستى را مى‏فهمند. منتها صحبت در این است که آیا این که مى‏گوییم عرض است و همه آنرا مى‏فهمیم؟ یا اینکه عرض نیست ما فوق عرض است یعنى جوهر یا حتى جوهر هم نیست بلکه ما فوق جوهر است که آن شیئى عَرَض و جوهر و فصل و جنس و نوع را درست مى‏کند [در اینجا بحث است‏] یعنى در اینجا بحث اصالت وجود پیش مى‏آید که باید برهان بیاوریم بر اینکه وجود اصالت دارد یا ماهیت اصالت دارد. ماهیت را وقتى زدیم کنار وجود اصیل مى‏شود [بعضى گفته‏اند که اصلًا نه وجود اصیل است نه ماهیت بلکه جعل! اصیل است!!] پس بیّن بودن به لحاظ مفهوم است و مفهوم نیازى به برهان ندارد.

لذا مرحوم آخوند مى‏فرمایند که براى حقیقت وجود اصلًا و بطور کلى هیچ ماهیتى نمى‏تواند ترسیم شود. و ما نمى‏توانیم جنس و فصل را براى وجود ترسیم کنیم یعنى حدّ و برهان در اینجا ندارد چون برهان عبارت است از جنس و فصل. و جنس و فصل براى اثبات لمیّت یک شیئ و براى اثبات وجود این معلول در تحت علت مى‏آید. چرا انسان، انسان است؟ به این دلیل انسان است که ما براى علّیت انسان به این صورت برهان مى‏آوریم فرض کنید که: خصوصیّات و مقدماتى را مى‏چینیم بعد مقدماتى را هم در این طرف قرار مى‏دهیم از ضمّ این دو مقدمه پى به حقیقت یک شیئ مى‏بریم که حقیقت این شیئ براى ما مجهول بوده است از خصوصیات ظاهرى پى به آن مى‏آوریم. حالا یا خصوصیات عبارت است از عوارض، آن را که ما به آن پى مى‏بریم آن را برهان نمى‏گویند این یک صغرى و کبرایى است و این رسم است نه اینکه حدّ است. حدّ عبارت از تعریف شیئ به جنس و فصل است جنس او و فصل او باید شناخته بشود تا اینکه آن شناخته شود، ولى رسم این طور نیست رسم عبارت است از تعریف یک شیئ و تبیین یک شیئ به واسطه عوارض او یا به واسطه مشخصات او یا بواسطه عوارض خاصه او یا بواسطه اوصاف او ما بیاییم این شیى‏ء را بشناسیم این را رسم مى‏گویند. ولى در هر صورت براى رسیدن به کنه یک شیئ باید از اجزاء اعرف استفاده شود از اجزایى که آن اجزاء به ذهن نزدیکترند از حقیقت آن شیئ باید استفاده شود.

شما وقتى که مى‏خواهید یک گوسفند را تعریف کنید مى‏گویید این گوسفند پشم دارد. مى‏گویید این گوسفند راه مى‏رود. مى‏گویید این گوسفند چهار پا دارد. مى‏گویید این گوسفند سرش به زیر است. تمام اینها چه هستند؟ حدّ براى او نیستند یعنى جنس و فصل براى او نیستند بلکه یک سِرى اعْراض هستند؛ یک وقتى شما جنس را براى او مى‏آورید مى‏گویید حیوان است و بعد فصل او را هم مى‏آورید آن فصل غَنَمیّت است که اگر انسان بفهمد و به آنها علم داشته باشد آن تعریف، تعریف حدّى مى‏شود که برهان در اینجا اقامه مى‏شود بنابراین وقتى که برهان را به این شکل بدانیم که؛ برهان یعنى از معلول به علت رسیدن و انسان علتِ وجودى یک شیئ را به دست بیاورد پس براى وجود، چگونه ممکن است که ما بتوانیم علتى تصور کنیم؟ علتى که بوجود وجود بدهد! علتى که موجب وجودیت وجود بشود! آن علت اسمش چیست؟ ماهیت است؟ ماهیت که نمى‏شود. عرض است؟ عرض هم نمى‏شود.

پس اسمش چیست؟ جعل است؟ جعل به چه مى‏گویند؟ (همانطورى که خیلى از این متلکمین نادان ما مى‏گویند). جعل چیست؟ آقا این جعل را براى ما معنا کنید این جعل چیست- جیم، عین، لام- ما فارسى زبان هستیم ما معناى این جعل عربى را نمى‏فهمیم! به فارسى به این جعل مى‏گویند «شدن»! این شدن را جعل مى‏گویند مى‏گوییم این «شدن» یک جنبه انتساب به خارج دارد و یک جنبه انتسابِ به فاعل دارد پس قبل از اینکه این «شدن» بخواهد در اینجا تحقق پیدا کند باید فاعلى باشد که فاعل، این «شدن» را مُحقّق کند. آن از چه قسمى است؟ آن فاعل از قماشِ ماهیت است؟ یا از قماشِ وجود است؟ که دوباره بحث راجع به آن به درازا کشیده مى‏شود این صحبت راجع به برهان است و ما در برهان نیاز داریم که لمیّت یک شیئ برایمان روشن شود یعنى به علیّت وجودى یک شیئ از راه معلولات برسیم و هیچ چیزى علت وجودى براى وجود نیست. البته علت براى موجودیت یک وجود [معلول‏] ممکن است باشد امّا هیچ چیزى نمى‏تواند علت براى موجودیت خود وجود بشود چون این مستحیل است. از این جهت که هر علتى بخواهد علت براى موجودیّت وجود بشود خود آن علت یا موجود است یا معدوم! و الا تسلسل پیدا مى‏شود.

 

بنابراین برهان راه ندارد و ایشان مى‏فرمایند وقتى که تعریف مى‏کنیم فقط به عنوان شرح الاسمى و شرح اللفظى است اگر بیان مى‏کنیم فقط براى این است که یک تنبیه براى ذهن باشد والا حقیقتش روشن است و این به طور کل نیازى به اثبات ندارد.

نکته اى دقیق راجع به موضوع فلسفه در بیان ملاصدرا

بعد ایشان مى‏فرمایند اینکه ما گفتیم علم الهى موضوعش وجود است یعنى وجود را براى موضوعیّت علم الهى ثابت کنیم این مطلب اصلًا صحیح نیست. مگر نمى‏گوییم که وجود موضوع است براى علم الهى؟ این وجود مطلق- که موضوع است براى علم الهى- باید وجود داشته باشد آیا این اثبات شیئ بنفسه نیست؟ یک شیئ بیاید خودش را اثبات کند! این معنا ندارد. شما در هر حملى و لو حملِ تساوى، یک تغایرى مى‏خواهید مثلًا اینکه مى‏گوئید زیدٌ زیدٌ حمل مى‏کنید زید را بر زید بالأخره یک تغایرى مى‏خواهید و لو تغایر به تعمّل عقلى باشد (تعمل یعنى عمل) یعنى وقتى که مى‏خواهیم حمل کنیم باید بگوئیم آن زیدى که در ذهن است همان زید است؛ یعنى یک زید، مغایرِ با او درست کنیم بعد آن را به عنوان تاکید بر او حمل کنیم. اما یک شیئ را من جمیع جهات و لو از جهات اعرفیّت، که این شخص از هر جهتى عین اوست بخواهد بر یک شیئ حمل شود، محال است؛ چون حمل شیئ على نفسه محال است، چون یک شیئ بخواهد بر خودش حمل شود محال است، چون در هر موضوع و محمولى که مى‏خواهید محمولى را حمل بر یک موضوعى کنید یعنى بین این دو دوگانگى ایجاد کردید، تغایر ایجاد کردید، در حالى که این دو از هیچ نقطه نظر تغایرى ندارند.

بنده اگر بخواهم بگویم من من هستم. من من هستم یعنى چه؟ این غلط است مگر اینکه به تمحلات بعیده متمسک بشویم و بیاییم فرض کنیم که آن شخصى را که براى شما مشتبه شد که شاید غیر از خودم باشم، من خودم حرف را زدم و من، من هستم یعنى من خودم این کار را انجام دادم. یک تغایر تعملى در اینجا باید باشد. اما براى وجود که موضوع ما موجودٌ است باید بگوییم وجودٌ یا الوجودُ المطلقُ، وجودٌ. هم خودِ موضوع در اینجا وجود است و هم محمول وجود است و هم نسبت بین‏ اینها وجود است پس بنابراین ما چه چیزى را مى‏خواهیم براى چه چیزى ثابت کنیم؟ ما امرى را من جمیع الجهات مى‏خواهیم براى همان، مِنْ جمیع الجهات ثابت کنیم این خیلى بعید است و لذا اصلًا اثباتش غیر صحیح است. بعد ایشان وجود را به دو قسم تقسیم مى‏کنند و مى‏گوید: یک وجود داریم که مطلق است و یک وجود داریم که وجودِ متعین است، ما براى وجود متعیّن نیاز به اثبات داریم. اگر گفته شود وجودِ معلول آیا هست یا نه؟ مى‏گوییم، بله هست. بعد سراغ علتش مى‏رویم وقتى علتش ثابت شد خودش هم ثابت مى‏شود.

تطبیق متن‏

فمن رام بیان الوجود کسى که بخواهد به طرف بیان وجود برود اشیاء على أنّها هى اظهر منه به اشیائى که آنها اظهر از وجود هستند «فقدأخطاً خطاءً فاحشاً، و لمّا لم یکن للوجود حدّ» از آنجایى که براى وجود حدّى نیست. جنس و فصل نیست فلا برهان علیه پس بنابراین هیچ برهانى نیز بر وجود نیست که علت وجودیّتِ وجود به واسطه این برهان روشن شود «لأن الحّد و البرهان متشارکان فى حدودهما،» حدّ و برهان در حدودشان با هم شریکند «على ما تبین فى القسطاس» همانطور که در منطق حدّ و برهان از یکى هستند یعنى اجزاء برهان را همان حدّ تشکیل مى‏دهد. جنس و فصل، تشکیل مى‏دهد همانطورى که از «وکما أن من التصدیق ما لایمکن ادراکه،» «التصدیق ما لا یمکن ادراکه ما لم یدرک قبله اشیاء آخر،» از تصدیق- چون تصدیق چیزى است- که ادراکش ممکن نباشد مادامى که قبل از او اشیاء دیگرى ادراک نشوند «مثل أن نرید أن نعلم أن العقل موجود» مثل اینکه ما وقتى بخواهیم بدانیم که عقل موجود است احتیاج داریم «نحتاج اولًا الى ان نحصل تصدیقات اخرى» ما بدست بیاوریم تصدیقات دیگرى را که به واسطه آن تصدیقات به این برسیم که عقل موجود است «و لا محاله» یعنى اول باید برسیم که انسان وجود دارد، نفس دارد و نفس انسان متحرک است و اراده دارد و انسان مشیّت دارد و مشیت را بر طبق مصلحت قرار مى‏دهد. بعد به اینجا مى‏رسیم که این مصلحت و تنظیم امور و امثال ذلک باید بر اساس یک قوه باشد که اسمش را قوه عاقله مى‏گذاریم این مقدمات را باید به واسطه رسیدن به این تصدیقات طى کنیم. از این تصدیقات ما به این تصدیق‏ مى‏رسیم که «العقلُ موجود»

و «لا محالهِ ینتهى» الى تصدیق «لا یتقدمه تصدیق آخر» بالأخره باید به یک تصدیقى برسیم که قبلش دیگر تصدیقى نباشد یعنى تصدیق بیّن و اوّلى باشد «بل یکون واجباً بنفسه» بلکه او واجب است‏ «بنفسه اوّلیاً بیّنا عند العقل بذاته،» اوّلى و بیّن باشد و آن ذات عند العقل روشن باشد سپس، آن را هسته مرکزى براى بحثمان قرار مى‏دهیم به عقل مى‏رسیم‏ «کالقول بأنّ الشیئ شیئ» مثل اینکه مى‏رسیم به اینکه شیئ شیئ است هر شئ براى خودش یک ذاتیاتى دارد «و أن الشئ لیس بنقیضه،» شئ نقیض خودش نیست اینها تصدیقات اولیّه هستند اینها بالضروره هستند و هر چیزى که شیئ مى‏شود قابل اشاره است، شیئیت دارد، مى‏شود به او اشاره کرد، مى‏شود به او توجه کرد. این مسأله بدیهى است‏ «و أن النقیضین لایجتمعان» یعنى ما به یک مسائلى مى‏رسیم که قضایاى روشن و بدیهى هستند دیگر اینها نیاز به دلیل ندارند و «أن النقیضین لا یجتمعان و لا یرتفعان،» قبل از اینها ما تصدیقى نمى‏خواهیم‏ «فى واقع و عن الواقع فکذلک القول» قول در باب تصور هم همینطور است‏ «فلیس اذا احتاج تصور الى تصور یتقدمه یلزم ذلک فى کل تصور،» اینطور نیست وقتى که یک تصورى نیاز به تصور دیگر داشته باشد که آن تصور قبلش باشد این در هر تصورى همینطور است ما به یک تصورى مى‏رسیم که آن تصور پلّه اول براى تصورات ما را باید تشکیل دهد و آن، تصور بدیهى است‏ «بل لابد من الانتها،» باید انتها پیدا کند به یک تصورى که‏ «الا تصور یقف» که تمام بشود «و لا یتصل بتصور سابق علیه» نباید متصل باشد به یک تصورى که دیگرى بر او سبقت دارد. باید برسیم به آخر خط یعنى به اول خط «کالوجوب و الامکان و الوجود» مثل وجوب، مثل امکان، مثل وجود که قبل از تصور اینها تصور دیگرى را نمى‏خواهد «فان هذه و نظائرها،» این وجوب و امکان وجوب و نظایر اینها معانى صحیحه‏اى هستند که در ذهن مرکوزند و در عقل مرتسم هستند «ارتساماً اولیّاً فطّریاً،» این یک ارتسام اولیّه فطرى است‏

هر بچه ‏اى وجود را احساس مى‏کند و امکان، یک قضیه‏اى است که هر کسى ‏آن را احساس مى‏کند. شما هیمنقدر نگاه بکنید که این کاغذ نبود، و بعد بود شد، امکان را مى‏فهمید این نیاز به چیز دیگرى ندارد. وجوب را انسان احساس مى‏کند، یعنى یک جهتى که تصور او و تحقّقِ خارجى او الزامى است این را انسان مى‏فهمد و احساس مى‏کند که بعضى چیزها واجب است یعنى لازم است و معناى لزوم و معناى وجوب را همه مى‏فهمند، حتى عبدى که از مولى اطاعت مى‏کند معناى وجوب را مى‏فهمد اگر نمى‏فهمید که اطاعتش را نمى‏کرد یا اگر از کلام مولى استحباب مى‏فهمید. همین بچه که جلوى شما ایستاده مى‏گویید، برو ببینم، مى‏پرد و زود مى‏رود این وجوب را مى‏فهمد. مى‏داند اگر بایستد کتک مى‏خورد حتى بچه دو ساله این را مى‏فهمد. یک معناى ابتدائى است که هر کس در ذهنش این معنا مى‏آید.

«فمتى قصد إظهار هذه المعانى بالکلام،» وقتى که اظهار این معانى قصد بشود به کلام‏ «فیکون ذلک تنبیها للذهن،» وقتى که این معانى را ما مى‏خواهیم درباره‏اش صحبت کنیم. منظور، تنبیه براى ذهن و اخطار ببال است‏ «و تعییناً لها بالاشاره من سائر المرتکزات،» تعیین کردیم این معانى را به واسطه اشاره از سایر مرتکزات، یعنى این را متعیّن کردیم و خواستیم این را در عقل جلو بکشى. «لا إفادتُها باشیاء هى اشهرمنها،» نه اینکه بخواهیم این معانى را به یک اشیائى که اشهر از اینها هستند روشن کنیم‏ «باشیاء هى اشهر منها،» نه اینکه ما بخواهیم اینها را با یک اشیائى روشن بکنیم که اشهر از آنها باشند اینها خودشان از همه اشهر هستند.

«و امّا اثبات الوجود موضوع هذا العلم» اما اثبات وجود براى موضوع این علم‏ «اى الموجود بما هو موجود» موجود، خودش بتنهایى، نه آنکه در قالب بیاید نه اینکه در مظهر بیاید بلکه خود موجود، موضوع این علم‏ «الموجود بما هو موجود» است که علم الهى است و «فمستغن عنه» این نیازى به تعریف ندارد نیازى به اثبات ندارد «بل غیر الصحیح بالحقیقه،» اصلًا صحیح نیست‏ «لأن إثبات الشئ لنفسه غیر ممکن،» زیرا شما یک شیئى را براى خودش نمى‏توانید ثابت کنید. «لو أرید به حقیقه الإثبات» اگر واقعاً اثبات را مى‏خواهید برسانید که برهان برایش بیاورید این غیر ممکن است‏ «و خصوصاً اذا کان ذلک الشئ نفس الثبوت،» خصوصاً در اینجا که اصلًا شیئ خود ثبوت است حالا فرض کنید که در زیدٌ، زیدٌ مى‏توانیم زید اول را زید ابهام بگیریم و زید دوم را زید تفصیل بگیریم بگوئیم آن زیدى که نمى‏دانستى بدان که این خودش است. ما یک تغایر انسى و یک تغایر تصورى در اینجا از این دو- تعملى در عقل- قرار مى‏دهیم بعد مى‏گوییم آن زیدى که تو در نظرت بود اشتباه نکنى، او نیست بلکه همین زیدى که جلوى تو است و دارى او را مى‏بینى این زید مدّ نظر است. در این جا، ما یک نحوه تغایر بین آنها درست کردیم. اما اگر موضوع و محمول ما در برهان عبارت از نفس الثبوت شد- وجود یعنى ثبوت؛ هستى- این را چه کنیم دیگر چطورى تغایر درست کنیم؟ ثبوت، ثبوت است. ما اصلًا نمى‏توانیم بین دو تا ثبوت، تغایر درست کنیم؛ ثبوت، ثبوت است. وجود، وجود دارد یعنى چه؟ این معنا ندارد، اصلًا نمى‏شود تصور کرد

«فإنّ الثابت أو الموجود أو غیرهما» ثابت یا موجود یا غیر از اینها مثل کون، کائن و امثال ذالک‏ «من المرادفات نفس مفهوم الثبوت و الوجود» است خود مفهوم ثبوت و وجود، ثابت یا موجود است یعنى در اینجا بین ثابت که وصف است و بین ثبوت فرقى نیست. بین موجود که اسم مفعول است و بین وجود فرقى نیست، در اینجا اسم مفعول نفس همان وجود است‏ «کما أنّ المضاف، بالحقیقه هو نفس الاضافه،» همان طور که مضاف در حقیقت نفس اضافه است نه غیر اضافه در بحث اضافه شما وقتى که مى‏گویید «غلامُ زیدٍ» آیا این غلام، زید است؟ نه غلام یک هیکلى براى خودش دارد به جاى خود، زید هم یک هیکلى براى خود دارد. پس این ارتباط چطورى است یعنى یک طناب از این غلام به زید بسته شده؟ این معناى اضافه است؟! ما طنابى هم نمى‏بینم که از غلام به زید یا از زید به غلام باشد! طنابِ وصل شده هم وجود ندارد. اصلًا این غلام در کشور است و آن زید در یک کشور دیگر. در عین حال ما به اینها مى‏گوییم غلامُ زیدٍ. پس بنابراین شما مى‏گویید این زید مضاف است؛ اضافه شده است این زید کجا اضافه شده؟ این، این طرف نشسته براى خودش کتابت مى‏کند و زید هم آن طرف نشسته و میوه مى‏خورد. هیچ اضافه‏ اى این وسط نمى‏بیینم. پس این مضاف یعنى چه؟! غلام، اضافه به زید است این یعنى چه؟ مضاف در اینجا عبارت است از «نفس التعّلق العقلیّه» این متعلق عقلى را مضاف مى‏گوییم. که نفس الاضافه یعنى خود اضافه و خود تعلق آن عبارت است از مضاف و الّا مضاف که سرجایش است؛ یعنى غلام عقلى را (نه غلام خارجى را) به زید مى‏چسبانیم. هیچ ارتباط ظاهرى هم در بین نیست هر چه هست در عالم ذهن است که انجام مى‏گیرد. در عالم ذهن براى غلامِ ذهنى یک رابطه با زید برقرار کردیم که همان نفس اضافه است نه غیر اضافه مگر اینکه به حسب مَجاز، ما به این غلام مضاف مى‏گوئیم. به آن یکى هم مضاف‏الیه مى‏گوییم و به نسبت بین اینها هم اضافه مى‏گوییم.

«سواء کان الوجود وجود شئ آخر» حالا مى‏خواهد وجود عبارت از وجود متعلق باشد یا وجود متعیّن باشد یا وجود رابط باشد یا وجودِ شیئ آخر از تعینات باشد مثل (وجود معلول باصطلاح) یا اینکه وجود حقیقى و بذاته باشد یا وجودِ مطلق باشد، هر دو اینها ثبوت است، و آیا مگر وجود شیئ آخر غیر از همان وجود و حقیقت ذات وجود هست؟ آن هم خودش است و فرق نمى‏کند منتها تعیّنى گرفته که آن تعین ماهیت اوست‏ «و هو بما هو هو اى المطلق لایأبى شیئاً من القسمین» هیچکدام از این دو قسم را ابا ندارد چه به صورت مطلق باشد چه به صورت متعیّن باشد ابا ندارد مثل موم مى‏ماند. به هر شکلى بخواهید در مى‏آورید «ولیس یستوجب ببرهان،» این به واسطه برهان وجوب پیدا نمى‏کند «و لا تبیین» و نه به واسطه بیان، شما به واسطه تبیین و مبیّن و به واسطه برهان این وجوب را ثابت کنید ثبوت را در اینجا براى این اثبات بکنید نمى‏شود «بضروره أن الکون فى الواقع دائماً هو کون شى‏ء فقط» به ضرورت اینکه کون در واقع و دائماً «هو کون شیئ فقط او کون نفسه البته» یا در واقع کَون شیئ است یا کَون نفسه البته یا خودش است یا آن وجود متعلّق و متعیّن است یا وجود مطلق است‏ «بل البرهان و الحس أوجبا القسمین جمیعاً» بلکه برهان و حس ایجاب مى‏کنند هر دو قسم را نه اینکه وجوب به او مى‏دهند. مى‏گویند باید باشد یعنى ایجاب مى‏کند. برهان، براى وجوب مطلق مى ‏آید و مى‏گوید وجوبِ مطلق باید باشد؛ یعنى باید وجوب مطلق تحقق داشته باشد. و برهان حسى هم مى‏آید وجوب متعیّن را ثابت مى‏کند که انسان وجود دارد. بقر وجود دارد به این دلیل بقر باید وجود داشته باشد. به این دلیل باید شجر وجود داشته باشد. به این دلیل باید سماء متغیّر باشد. به این دلیل باید عالَم حادث باشد. این برهانِ حس، وجودِ حسى و وجوب او را ثابت مى‏کند و مى‏گوید: باید وجوبى باشد، فقط همین. اما اینکه برهان، حقیقتِ او را ثابت کند این مُحال است.

پس بنابراین برهانى که در اینجا هست یعنى دلیل. دلیل، در اینجا فقط وجود او را ایجاب مى‏کند، مى‏گوید وجود باید به نحو مطلق و به نحو بسیط باشد. یعنى برهان مى‏گوید که ما دو وجود داریم یک وجود، وجودِ مطلق است که آن وجود سریان در همه اشیاء دارد و با حفظِ سریان در همه اشیاء در عین حال، متعین‏هاى به این وجود هم براى خودشان وجود دارند که لا بشرط است و لا بشرط مقسمى هم هست. یک برهان دیگرى هم وجود این تعینات را ثابت مى‏کند مثل وجودِ شجر، وجودِ سماء، وجودِ ملائکه، وجودِ عقل و ….

الثانى‏ که وجود مطلق باشد «کالوجود الذى لا سبب له» یک وجود داریم که اصلًا سبب ندارد خودش عله‏العلل است که آن وجود مطلق است اوّلى که کون الشئ باشد. وجودِ مظهر و وجود متعیّن باشد. «والاول کالوجود الذى یتعلّق بالاجسام» مثل وجودى که تعلّق به اجسام مى‏گیرد البته فقط مثال زده به اجسام امّا به غیر اجسام هم همینطور است، مثل ماهیّات مجرده، «فالوجود الغیر المتعلق بشیئٍ» وجودى که تعلق به چیزى ندارد «هو موجودیِه نفسه» همان موجودیّت خودش است که وجود مطلق است. و وجودى که عارض به شیئ آن ماهیت مى‏باشد. آن موجودیّت، غیر از خودش است پس دو وجود داریم: یکى وجود مطلق که وجودیّت آن بنفسه است و بنفسه وجود دارد. و یک وجودیّت متعلق به غیر داریم که عبارت از موجودیّت ممکنات است. هر چه که در عالَم امکان به او تعلق پیدا مى‏کند آن به ماهیت عارض مى‏شود و ماهیت را از مرحله عدم به مرحله وجود مى‏کشاند.

 

پاورقی و حواشی:

[۱] – سؤال: همین وجود مطلق را در اینجا به لسان دیگر آورده« فیجب ان یکون الموجود المطلق بیّناً بنفسه،» در( صفحه ۲۵). این همان وجود مطلق است

پس باید مفهومِ وجود مدّ نظر باشد، چون مفهومِ وجود است که بیّنِ بنفسه است و مَفهومُهُ مِنْ اعْرَفِ الاشیاء است.

جواب: بله- بیناً بنفسه-، این همان حقیقتش است، که بیّن بنفسه مى‏باشد، آن وقت معناى بیّن بودن همیشه بر گشتش به مفهوم است چون تبیین و توضیح و تصوّر، همه به مفهوم بر مى‏گردد منتهى مفهوم حکایت از حقیقت خارجى خودش مى‏کند.

در بحث بیّن و غیر بیّن همیشه صحبت مفهوم است منتهى این مفهوم چون فانى در آن حقیقت است از این باب است و الّا اصل در حقیقت آن شیئ است که معرَّف مى‏شود یا براى او برهان آورده مى‏شود. حقیقت او یا روشن است یا روشن نیست، حقیقت او یا در تصور مى‏آید یا در تصور نمى‏آید، حقیقت او یا برهان بر او اقامه مى‏شود یا برهان بر او اقامه نمى‏شود، همیشه بحث مربوط به آن حقیقت است.

[۲] – فرض کنید اشخاصى را که جاسوس هستند اینها یک سَر به بیرون و نُه سر به تو دارند، حتى ممکن است در تمام مدت عمرشان همسرشان نفهمد که این جاسوس است بچه‏ هایشان نمى‏فهمند( اصلًا نمى‏فهمند)، یک مغازه هم دارد و طبق معمول در این مغازه کار مى‏کنند و بعد به عنوان خریدن جنس مى‏رود این طرف و آن طرف امّا بلند شده رفته در مرکز خودش و اصلًا یک سر سوزن نشانه ‏اى بروز نمى‏دهد زن نگاه مى‏کند خیال مى‏کند شوهرش سوپر مارکت دارد، شوهرش تاجر است، شکر وارد مى‏کند بچه ‏ها خیال مى‏کنند پدرشان سر کار مى‏رود و دفترى دارد و افراد هم مراجعه مى‏کنند از او جنس مى‏خرند. اگر سؤال بکنند این آقاى زید چه شخصى است؟ مى‏گوییم ایشان یک آدمى است که قَدّش اینقدر است، این خصوصیات را دارد و خیلى خوش مشرب و خوش خنده و بذله گو هست و زن و بچه دارد آدرسش اینجا است و آدرس کارش هم آنجاست، این مى‏شود:- مفهومُهُ مِن اعْرَفِ الأشیاءِ-. این یک تعریف تحت‏ اللفظى و شرح‏الاسمى است.

امّا او یک سَرى هم به تو دارد. براى اینکه آن سر به تو را پیدا کنى باید با او باشى و رهایش نکنى. تا از اتاق دفترش مى‏آید سوار ماشین بشود به کجا مى‏آید؟ با چه کسى حرف مى‏زند؟ آنها را پیدا کنى که آنها چه کسى هستند؟ آنها چه کاره هستند؟ خلاصه یک ماه، دو ماه، آنقدر تحت نظر بگیرى؛ تازه مى‏بینى عجب!! این به فلان ساختمان هم مراجعه مى‏کند و این ساختمان هم ساختمان اطلاعات است و امثال ذلک.

تازه فهمیدى که این یک ارتباطى دارد حالا برویم ببینیم که این در چه رده ‏اى هست! از این ارتباط باز هم مى‏رویم داخل و خلاصه این طرف و آن طرف و اینجا دیگر کسى را راه نمى‏دهند، اینجا قرنطینه است! کسى وارد نمى‏شود اگر بفهمد، دود مى‏شود و هوا مى‏رود، یک دفعه یک تصادفى مى‏شود مى‏گویند تصادف کرد واز دنیا رفت! یک دفعه مى‏میرد! بیچاره سرطان گرفت و مرد! خلاصه اینجا این حرفها نیست.

خلاصه، مگر دم شتر بزمین برسد تا تو بفهمى همین آقایى که داشت مى‏گفت من تاجرم، من سوپر مارکتى دارم، او فلان مقام عالى رتبه این سازمان است!! این را که دیگه کسى نمى‏تواند بدست بیاورد لذا مى‏گویند این افرادى که داراى این خصوصیات هستند اصلًا بدست آورده نمى‏شوند که چکاره‏اند و چه مسائلى دارند.

یک قضیه‏ اى را یکى از دوستان آقاى بیات- خدا بیامرزد او را- تعریف مى‏کرد. مى‏گفت من خودم در جنگ جهانى دوم یا بعد از آن بودم مى‏گفت: ما رفتیم عراق و مکه و در برگشت آمده بودیم در عراق یک مقدار در عراق که بودیم، در طى سفر داخل ماشین یک نفر با ما رفیق شد و با هم دوست شدیم بعد از مدتى به من گفت: من فقط از تو یک خواهش دارم و آن اینکه ما از مرز که خواستیم بگذریم تو مرا نمى‏ شناسى. این تمام شد.

گفت ما آمدیم تا اینکه رسیدیم به مرز. آن افسرى که آنجا بود به این شک داشت و دیدیم این آقا کر و لال شده، نه چیزى مى‏شنود نه چیزى مى‏گوید، پاسپورت دارد اما هر چه از او مى‏پرسند هیچى نمى‏گوید. یکى که به این شک پیدا کرده بود گفت: من باید این را امتحان کنم. رفت و بدون اینکه بفهمد از کنار گوشش یک تیر شلیک کرد. تیر عجیبى از بیخ گوشش شلیک کرد.

مى‏گفت او مثل اینکه مرده بود، مثل دیوار نگاه مى‏کرد. من که این را دیدم، شاخ در آوردم این مسأله عادى نبود. اگر مى‏شنید لااقل یک تکان مى‏خورد آنها فهمیدند او کر است و خلاصه کر و لال بود!!! تا رد شدیم و دوباره آن آقا به حرف آمدند و گوششان باز شد و این کار کمى نیست یک چیز عجیبى است با اینها حسابى کار شده، خیال کردید آنجا مثل اینجا است؟ خلاصه در هر صورت این سر به تو براى کسى بدست نمى‏آید و« کنهه فى غایه الخفاءِ» اصلًا کسى سر از اینها در نمى‏آورد اگر در مى‏آوردند که دنیا را استثمار نمى‏کردند اینجور هستند که دنیا را مى‏بلعند!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن