جلسه ۱۲۶ درس فلسفه، کتاب اسفار
۱۲۶
بحث و تحصیل
وها هُنا ایرادٌ مشهور و هو انّهُ غایه ما لزم من هذا دلیل ان یکون وجود الصفه او عدوها بالغیر لا ان یکون الواجب فى ذاته او تعینه متعلقاً بذلک الغیر
اشکال بر دلیل مذکور
ایرادى را که بر این تعریف ذکر کردند، بر این دلیل، ذکر شده که خُلفیّت فرض، در صورت تعلق واجب الوجود به یک وصفى که آن وصف، مقتضاى ذاتِ خود واجب الوجود نباشد بود، او این است که این دلیلى را که شما ذکر مىکنید، که اگر ما واجب الوجود را فرض کنیم، لا بشرطِ از علّت خارجى، ولا بشرطِ از آن مُفیضى که صفت را بر واجب الوجود افاضه مىکند. اگر واجب الوجود را به این لحاظ، لحاظ بکنیم آن وقت در اینجا لازمهاش این است که، این واجب الوجود درتعینش محتاجِ به غیر باشد. و از وجوب براى ذات، سلب بشود. چون در ارتباطِ با این صفتى که بر او حمل مىشود یا صفتِ نقضى که بر او حمل مىشود بار مىشود، این وجوب واجب، در ارتباط با او این احتیاجى به او دارد در حالتى که ما واجب الوجود را لا بشرط از آن علّت خارج گرفتیم و این خُلف است.
و وقتى که احتیاج به یک امر خارج داشت پس دیگر وجوب ذاتى به ضرورت ازَلى براى ذات واجب نخواهد داشت. این مطلبى بود که در دلیل ذکر شده آنچه که مستشکل در اینجا بیان مىکند این است که شما که واجب الوجود، را لا بشرط از امر خارجِ از ذات تصّور مىکنید. آن گاه ارتباط او را با وصف کمالى یا سلب وصف تنقیص براى ذات واجب به حساب مىآوردید. این در اینجا، نه خُلفى لازم مىآید نه وجود را از وجوب آن براى ذات سلب کردید چرا؟ به جهت اینکه شما فرض را بر این گذاشتید که واجب الوجوب لا بشرط از غیر است، یعنى
ما واجب الوجود را در نظر مىگیریم کارى نداریم که در خارج علّتى داریم یا نداریم، کارى نداریم که در خارج آیا مىشود علّتى باشد، که یک وصفى را بر واجب الوجود، افاضه کند. یا کارى به آن نداریم خود واجب الوجود لابشرطِ از امر خارج، در اینجا مد نظر مىگیرد. وقتى که واجب الوجود لا بشرط از امر خارج شد، ما نگاه به وجود او مىکنیم آیا وجود، براى او واجب است یا واجب نیست؟ مى گوئیم: وجود براى او واجب است صحبت در وصف است، وصف هم حالا از ناحیه علّت بیاید یا نیاید آن یک محالیّت دیگرى براى خودش دارد. ولى بحث ما کجا بود؟ بحث ما آنجا بود، که اگر این وجود، تعلق به یک وصف داشته باشد در خارج، این خود این وجود از وجوبش مىافتد چرا؟ چون این وجودى است که متعلق به یک وصف است، بشرط یک وصف است. و این وجودى که متعلق به یک وصف است، این در اینجا ضرورت وصفّیه دارد، دیگر ضرورت ازلیّه ندارد و ضرورت وصفّیهِ هم منافاتى با امکان ذاتى، براى ذات، و براى آن ماهیّت متّصفِ به او ندارد.
اینان مىگویند نه، ما اصلًا به وصف، کارى نداریم ما واجب الوجود را تصّور مىکنیم. و کارى به اینکه آیا علّتى در خارج از ذات او هست یا نیست، کارى به او نداریم. خود وجود را الان، شما با واجب الوجود در نظر بگیرید خود این وجود، براى واجب الوجود، وجود، واجب الوجود نه وصفِ آن، وجودِ واجب الوجود براى واجب الوجود ضرورت دارد یا ندارد؟ خوب مىگوئیم ضرورت دارد، حالا در خارج آیا یک وصف یک علّتى داریم که واجب الوجود را متّصفِ به یک وصفى بکند؟ این را آیا کار نداریم بکند، بحث در وجود است بحث در وصف نیست. وصف، به کار خود، وجود واجب الوجود هم به کار خود مثل اینکه فرض کنیم، مى گوئیم، که من باب مثال هر کدام از این دو تا به اصطلاح سر جاى خود، این مثل اینکه یک شخص هست بسیار مرد بزرگى است، بسیار فرض کنیدکه مرد
چیزى است. یک پسرى در آورده از او، که پسر، پسر ناخَلَف دست. حالا به خاطر، ناخَلَف بودن او ما نمىتواتیم سلب انتساب از پدر، بکنیم نه. این انتساب به پدر، در جاى خودش ناخلف بودن و اینکه به پدرش هم نرفته است این هم در جاى خودش، محفوظ. هر کدام به حساب خود. الان واجب الوجود را شما لابشرط از غیر تصّور مى کنید نه به شرط شىء مواجب الوجود به شرطِ علّت خارج، که تصّور نمىشود. اگر تصّور بشود، از اوّل زیر آب وجوبِ وجود، براى آن زده مىشود یا اگر واجب الوجود به شرطِ عَدَمِ علّتى که، سلب نقص از او مىکند زده بشود، باز وجود او، مى رود زیر سؤال، ولى ما اصلًا واجب الوجود را کارى نداریم به خارج، ما مىخواهیم بگوئیم وجود، براى ذات، واجب است یا واجب نیست؟ ما اصلا به وصف آن کار نداریم. زید را تصّور مىکنیم کارى به علم او نداریم کارى به رنگ او نداریم، کارى به مسائل و اوصافى که بر او متصّف مىشود نداریم. فقط وجودِ زید را تصّور مىکنیم. این هم وجودِ واجب را فقط تصّور مىکنیم
پس بنابراین وجود واجب، در اینجا لا بشرط اخذ مىشود. بشرط از امر زائد بر آن ذات، اخذ مىشود. وقتى که اخذ شد. پس بنابراین، این مطلبِ شما که اگر چنانچه ذات، را شما لا به شرط تصّور بکنید این فرض لا به شرط ذات در عین تعلّق آن به یک وصفى موجب مىشود که این اشکال به خود وجود بر گردد.
این دیگر در اینجا، این اشکال پیش نمىآید، یعنى این ملازمه اینجا بین مقدمه و تالى، مُلازمه در این مورد خدشه قرار مىگیرد. که اگر وجود واجب الوجود این وجود لابشرط باشد، لازمه آن این است. وکه این وجود، براى واجب چه بشود؟ این ضرورتِ خود را از دست بدهد. و تبدیل به امکان ذاتى بشود. چون تعلق به غیر دارد. و آن غیر علّت براى او مىشود. پس چى این خلاف فرض است که. خلف در اینجا لازم است، ما مىگوئیم نه، اشکالى که در اینجا شده، مىگوئیم که آقا صفت را به جاى خود بگذارید موجود، را هم به جاى خود بگذارید هر
چیزى را باید به جاى خودش گذاشت. این وجود، در انتساب به ذات، باید یک لحاظى بشود. بعد اوصافى که حمل مىشود بر واجب الوجود، این اوصاف هم باید لحاظى بشود بعضى از این اوصافِش مقتضاى ذاتش است. بعضى از این اوصافش هم از ناحیه غیر. دلیلِ شما این بود که مىگفتید: چون اتصاف واجب الوجود به وصفى که از ناحیه غیر به او برسد موجب مىشود که، خودِ وجودِ واجب برود زیر سؤال، پس بنابراین به خاطر بطلان تالى، که این وجودِ واجب، برود زیرِ سؤال، به خاطرِ این، ما مجبور مىشویم که بگوییم اوصافى که بر واجب الوجود، حمل مىشود، مقتضاىِ ذات است نه اینکه از ناحیه غیر به این واجب افاضه مىشود این دلیل اینان بود و اشکالى را هم که اینان کردند، البته آن جوابى که ما دیروز دادیم که خوب صدرُ المتالهین از راه دیگر وارد مىشود آن جواب به جاى خود، محفوظ که به جهتى که نه، مسأله درست است. شما لا بشرط، اگر واجب الوجود را تصّور کنید، یعنى لا بشرط از علّت خارجى و عدمُ العله الخارجى، تصّور بکنید حال، حالا صحبت در این است، که آیا این وجود واجب، اقتضاىِ وصف را مىکند یا نمىکند؟ وصفِ جداى از ذات آن، بحث این است که وصف جداى از ذات آن است دیگر. بحث بکند وقتى که ما وجود را با صرافه دانستیم، ثانى براى وجود اصلا فرض نمىشود، تا اینکه شما بحث را ببرید آیا این ثانى، علّت براى وصف است؟ یا علّتِ براى وصف نیست. یعنى از اوّل، ریشه براى اشکال زده مىشود، نه اینکه بنابر تقریر اینکه خُلف لازم بیاید که اشکال به خلف در اینجا وارد باشد، یا اینکه اشکالى که خود صدرالمتالهین مىکنند از باب این است که لازمهِ آن تخلّف بین علّت و معلول است، که حالا عرض مىکنیم این اشکالى بود که وارد شد در این مسأله.
جواب آخوند از اشکال
جوابى که مرحوم صدرُ المتالهین از این اشکال مىدهند، آن جواب این است
که، ما بنابر دو فرض بنا را مىگذاریم. فرضِ اوّل چیست؟ فرض اوّل این است که ما واجب الوجود را لا بشرط، از امرى زایُد بر او تصّور مىکنیم، یعنى واجب الوجود، تنهایى، فى حدّ نفسه، کارى نداریم به اینکه در خارج، علّتى هست یا عدمُ العله است. درست شد؟ کارى نداریم. این واجب الوجود که، لا بشرط تصّور کردیم. و خود او را تنها در نظر گرفتیم. و چیزى را ضمیمه با او در نظر نیاوردیم، این واجب الوجود، آیا وجودش، اقتضاىِ وصفى را یا عدمِ یک وصفى را براى خودِ او، یعنى از اوصافى که موجبِ نقص هستند. و از اوصافى که مُحّدِدِ وجود هستند و معّین ماهیّت هستند، که سلب وصف، در اینجا از واجب الوجود مىشود. آیا واجب الوجود را با توجّهِ به این اوصاف، شما در نظر مىگیرید؟ یعنى اوصاف را براى این ذات براى این واجب الوجود شما این اوصاف را لازم مىدانید یا لازم نمىدانید؟ اگر شما در اینجا آمدید این وجود را متعلّق به یک وصف در نظر گرفتید، در عین حال، هیچ امرى را زائد بر ذات واجب الوجود مد نظر نیاوردید، لازمه آن این است که شما معلول را که وصف است براى امرِ خارجِ از ذات وجود، در اینجا بر وجود واجب حمل مىکنید، امّا علّت آن را مّدِ نظر قرار نمىدهید این تخلّف (معلول) از علّت است. و این جواب، جواب صحیحى است. جوابى که ایشان مىدهند بسیار جواب مُتقَن است.
چون شما ممکن است در اینجا، معلول را در نظر بگیرید، صرف نظر از علّت، این امکان ندارد، یعنى نفسِ تصّور معلول، تصّور علّت را دارد. تحقّق معلول در خارج، اقتضاىِ تحقّق علّت را (مقدماً علیه بالتقدم الطبعى و التقدم العلّى دارد حالا اگر واجب الوجود، را شما در نظر بگیرید صرف نظر از علّتِ خارجى که وصف، را افاضه کند، بر این ذات، در نظر بگیرید، لازمه اش این است که معلول را در نظر گرفتید و علّت آن را در نظر نگرفیتد و هَوَ محالٌ است.
سؤال: در عالم ثبوت محال است اما در عالم اثبات چه اشکال دارد؟ در عالم
ثبوت، تخلف معلول و اینان رابطه امّا در عالم اثبات امکان دارد کسى معلول را تصّور کند کاملًا، بدون اینکه علّت را تصوّر
جواب: بحث ما در ثبوت است ما مىخواهیم بگوییم ثبوت این وصف، بر این ذات، این نیازى به علّت ندارد، یعنى ما در اینجا واجب وجود را تصّور کردیم تصّورکردیم، نه اینکه تصّورِ فقط ذهنى، یعنى گفتیم مىشود باشد. یعنى واجب الوجودى باشد اما علّتى که وصف را به او افاضه مىکند نبود هم نبود. خوب این همان انفکاک معلول از علّت است، این محالیّت از این نظر لازم مىآید چون محالیّت از این نظر لازم مىآید.
پس بنابراین ما چاره اى نداریم که واجب الوجود را که تصّور مىکنیم و این تصّور ما یعنى فرضِ واجب الوجود را بشرط علّتِ خارجى، تا اینکه محالیّت لازم نیاید دیگر، چون اگر ما واجب الوجود را بگوئیم مىشود واجب الوجودى در خارج باشد و علّتِ مفیضى نداشته باشد این محالیّتى لازم مى آید یعنى انفکاک معلول از علّت، براى اینکه از این مخمصه فرار کنیم گزیرى نداریم از اینکه بگوئیم که واجب الوجود را چون فرض ما بر این است که این صفت، مقتضاى ذاتِ واجب نیست، این صفت از خارج است خوب، بر فرض اوّل که ما واجب الوجود را فرض کردیم یعنى نیاز به علّت ندارد. انفکاک معلول از علّت است. یعنى وجود واجب، احتیاجى به علّت ندارد. خوب این انفکاک معلول از خارج است، بالاخره این وصفى که الان آمده روى سرِ واجب الوجود، این تاجى که بر سر واجب الوجود، ما گذاشتیم، این تاج را چه کسى گذاشته روى سر او؟ خود او که نمىگذارد روى سر خود، چون ذات، اقتضاى وصف را نمىکند
پس این تاج را، یک تاج بخشى مىگذارد، روى سر کى، روى سر این واجب الوجود، حالا این تاجى را که روى سر واجب الوجود گذاشته، فرض را بر این مىگذاریم که نیازى به علّت نداریم، نیازى به تاج بخش نداریم، پس این تاج از
روى هوا آمده رو کَلّه چه کسى؟ روکله واجب الوجود آمده، آمده رو سرِ واجب الوجود، این انفکاک که معلول است علّت آن است هَوَ محالٌ.
خوب براى اینکه از این فرار کنیم مىگوئیم نه آقا مسأله را ما اینطور فرض مىکنیم، واجب الوجود هست، منتها واجب الوجود وجودِ واجب الوجود مشروط است به یک علّتِ خارج از ذات واجب. که او بیاید، وصف را بدست بگیرد. مىگوییم بله در اینجا ریشه شما وجوب را در اینجا شما زدید. این وجودى که در واجب الوجود بود. از وجودش مىافتد و تبدیل مىشود به وجوب بالغیر و تبدیل مىشود به امکان ذاتى براى واجب الوجود
چون واجب الوجود، در وجودش محتاج به یک علّتِ خارجى شد. یا اینکه بگوئید عَدَمُ العِلّه خارجى علّتِ براى اتصاف این وصف است. باز در این صورت وجودِ واجب الوجود، در وجود خودش و در کنیونّیت ذاتِ خودش محتاج به عدم علّتِ خارجى شد.
چطور اینکه براى حمل اوصاف سبیّه علیه ما نیاز به عدم العِله داریم. باز در اینجا واجب الوجود، محتاج به عدمُ العّلِه خارجى خواهد شد که و هَوَ محالٌ با این بیان، این دلیل قوم که مرحوم آخوند هم این دلیل را تائید مىکند و خودش این مىآید را تصحیح مىکند. لذا مىگوید تحصیلٌ، با این بیان این دلیل قوم در اینجا معنایى آن روشن مىشود نتیجه، این است که از بطلان تالى بطلان مقدم لازم مىآید. این که واجب الوجود، مشروط باشد به یک علّتىٌ باطلٌ پس بنابراین اینکه ذاتِ واجب این ذاتاً اقتضاىِ وصفى را نکند این هم باطل وقتى این باطلٌ. شد این عکس او ثابت مىشود که ذاتِ واجب در تحصیلِ صفات کمالیّه محتاج به غیر نخواهد بود، بلکه واجب الوجود، ذاتاً و فى حدِ نفسه اقتضاى هر وصف کمالى براى خودش خواهد کرد. این بیانى که ایشان فرمودند
تطبیق متن
(بحثٌ وَتَحصیل و ها هنا ایرادٌ مشهورُ و هُوَ انَّهُ فغایه مالزم من هذا دلیل) نهایت چیزى را که از این دلیلِ، قوم بر امتناعِ تَخلّفِ ذات، از اوصافِ کمالیّه، این دلیل روشن مىشود (ان یکون وجود الصفه او عدمها بالغیر) اینکه وجود صفت، یا عدمِ صفت، این وجودش بالغیر باشد.
خوب، حالامى گوییم خوب، حالا این بشود، ولى مطلب شما، یعنى امتناعى را که با آن امتناع شما آمدید وجود صفت، یا عدم آن را بالذات ثابت گردید. آن امتناع به این شِقّه از مسأله بر مىگردد. نه به اینجا، (لا ان یکون الواجب فى ذاته او تعیّنه متعلقاً بذلک الغیر) دلیل شما این را اثبات نمى کند که واجب، در ذات خودش و در تعیّن خارجى خودش و در تحقّق خودش، این محتاج به غیر باشد متعلَقِ به غیر باشد.
دلیل شما این را ثابت نمىکند، بله، مىگوید وصفِ واجب متعلّقِ به غیر است. خوب وصف واجب متعلق به غیر باشد. ولى ذات واجب متعلَقِ به خود اوست. ذاتاً خودش قیوم به ذات خودش است؟ و (ذلک لانه ان ارید باعتبار الذات ملاحظتها مع عدم الملاحظه الغیر فالملازمته ممنوعه) اگر شما این که ذات را فرض کردید این است که ذات را ملاحظه کنید، با عدمِ ملاحظه غیر، یعنى ذات را شما ملاحظه کنید، ولى غیرِ ذات را ملاحظه نکنید، این که لا بشرط. تصّور مى کنید و فرض مى کنید ذات را، یعنى همراه با این ذات، غیرى را تصّور نمىکنید، حالا چه غیر باشد، همان طورى که گفتم یا غیرى نباشد. علّتى در خارج باشد، یا علّتى در خارج نباشد ولى ما مىگوئیم که این واجب الوجود، وجودِش براى او ضرورت دارد. کارى هم به خارج از ذات او نداریم فلملازمه ممنوعهٌ ملازمهُ بین مقّدم و تالى. که اگر واجب الوجود، لا بشرط باشد لازمه آن اینست که وجود براى واجب ضرورت نداشته باشد، بلکه وجود، براى واجب بالامکان باشد.
این عدمِ ضرورت وجود، براى واجب را ما قبول نمىکنیم، یعنى مُلازمه را قبول نمىکنیم (اذ لا یلزم من عدم ملاحظته امرعدم ذلک الامر) زیرا لازم نمىآید از این که شما یک امرى را ملاحظه نکنید این که این امر نباشد، عدم ذالک الامر این امر نباشد، نخیر ممکن است که در خارج علّت داشته باشیم و آن علّت بیاید این وصف، را افاضه بکند. شما مىگویید آقا، علّت بیاید وصف را افاضه بکند؟ مىگوئیم باشد، مىگوید آقا، این که محال است، مىگوید خوب، محال است که محال باشد، به وجود واجب چه کار دارد، شما بحث ببرید در این که وصفى در خارج نمىشود از ناحیه علّت بر واجب افاضه بشود ولى اشکال شما بُودید روى اینکه اصل وجود واجب الوجود، از ضرورتش دست بر مىدارد. و ممکن بشود براى چه؟ این نه، این کارى به او ندارد این وجود واجب به جاى خود، اوصافى هم که بر این واجب حمل مىشود به جاى خود، هر کدام براى خود حکم جدایى دارند. از این دلیل، شما نمىتوانید از امتناعِ علّتِ خارجِ از ذاتِ واجب، براى واجب الوجود پى ببرید بر این که و بدست آورید بر اینکه خود وجود، براى واجب الوجود ممکن ذاتى است. این به دست نمىآید هر کدام حکم جدا. پس از عدم ملاحظه علّتِ خارج؛ عدم آن علّتِ خارج، استفاده نمىشود چون عَدَمُ الحاظَ با لِحاظُ العَدم، فرق مىکند که این دو مطلب. (و ان ارید باعتبارها مع عدم الغیر)
اگر اراده بشود به اعتبار ذات، اینکه شما واجب الوجود را اعتبار بکنید با عدمُ الغیر یعنى لِحاظ عدم بکنید در غیر، یعنى وجودِ واجب الوجود در خارج، مقّید به عدمُ الغیر است، مقیّد به عدمُ العِلَه است، در خارج، اگر اینطور باشد که وجوداً و عدماً یعنى در خارج نه علّت است و نه عدمُ العِله است، هیچ کدام خوب (فاللازمه مسلمه …) ملازمه مسلّم است یعنى یک همچنین تصّور امرِ خیلى چَرَند و پَرَندى که شما در خارج، نه علّت دارید و نه عدمُ العله دارید. یعنى لِحاظُ العِلَه و لحاظُ عدمُ العِلّه هر دو با هم مىشود. خوب این محال است شما یا در خارج باید لحاظ
علّت بکنید براى یک شى اى، یا لحاظ عدم او را بکنید. اینکه در مورد (فى موردٍ واحده) که به نسبت به واجب الوجود ما هم لحاظ عدم العله بکنیم و هم لحاظ عَدَم عدُم العله بکنیم این امر امر محال است دیگر خوب این امر محال مستلزم یک امر به محال بشود باطل است. و آن امر محال این است که ذات واجب الوجود این نیاز دارد به چه؟ در وجود آن نیاز دارد به آن علّتِ خارجى خارج از ذاتِ خود، که ما به واسطه نفى این عدمُ العله و عدمُ عدمِ العله یعنى هم وجودِ علّت را نفى بکنیم از ذات واجب الوجود، هم عدمُ العله را نفى بکنیم نسبت به ذات واجب الوجود خوب این محال است دیگر، یعنى یا باید علّت به اصطلاح منتفى بشود یا عدم العله یک کدام از این دوتا، این موجب این بشود که پس این ذات واجب الوجود در وجودش این ممکن است و این سلب مىشود از او این وجوب، این مىگوئیم اشکال ندارد چرا؟ خوب باشد فرض کنید که وجود واجب الوجود از وجوبش دست بر دارد، تبدیل به امکان بشود. شما بر یک امر محالى، یک محال دیگر را مترتیب بکنید خوب چه اشکال دارد؟ بر یک امر محال، اشکال ندارد. شما یک محال دیگر مترتّب کنید چون فرض این دست که خود نفس آن امر محال است اگر شما این امر محال را در عین اینکه محال است، در خارج متحقّق مىدانید
پس بنابراین امر محال دیگر را هم متحقّق بدانید، اگر این امر محال را در خارج متحقّق نمىداند پس دیگر محالى را براى این نمىتواند فرض کنید بله؟ دیگر محال بر این تصّور نمىشود کرد خوب چون ما در اینجا، وجودُ العله و عدمِ او را در خارج محال مىدانیم
پس بنابراین، این اشکالى ندارد که بگوئیم واجب الوجود هم واجب الوجود نیست. بلکه تبدیل شده به ممکن الوجود چون ترتّب این را بر آن کرده است (فالملازمه مسلمه، لکن بطلانٌ التالى ممنوعٌ) اینکه تالى باطل است بله تالى محال است ولى تالى باطل باشد، این را ما باطل مىدانیم (فان اعتبار الذات) اعتبار ذات و
عدم شرطین با عدم دو شرط، باعدم وجود العله و با عدم عدم العلّتٌ اگر شما ذات را فرض بکنید با عدم این دو تا، با فرض مذکور محال است، این محال است شما ذات را فرض بکنید که این ذات مُقیّد است به عدمُ العلیه و عدمُ عدمِ العله، چون مقیّد به شرط «لا» است دیگر، پس دو شق داریم نسبت به اوصاف کمالیّه، مقید به عدمِ علّتِ اوصافِ کمالیّه است. نسبت به اوصاف سلبیّه مُقّید است به عدم العله اوصاف سلبّیه که مىشود (عدم العدم و المحال جازان یستلزم محالًا آخر) محال لازم مىگیرد. محال دیکرى را استلزام محال دیگرى را، داره و (هَوَ عدم کون الواجب واجبا) آن محال دیگر چیست؟ اینکه واجب، واجب نباشد (فلا یظهر بطلانُ الخلف) پس بطلان این خُلف را در اینجا ظاهر نمىکند خُلف این است که این مخالف با فرض باشد.
وقتى که ما فرض کردیم واجب الوجود را به شرط لا وقتى واجب الوجود را شما به شرط شى فرض کردید یعنى به شرط یک علّت خارجى، فرض کردید واجب الوجود را خوب، این در اینجا محالیّت آن از این باب است که خود واجب الوجود در وجودش نیازى به علّت دارد
پس واجب الوجود نیست. اگر واجب الوجود را شما بشرط لا فرض کردید یعنى فرض کردید واجب الوجود را از اوّل خودتان فرض کردید کسى در دهان شما نگذاشته است. خودتان خواستید، خودتان آمدید گفتید ما واجب الوجود را بشرط لا فرض مىکنیم. یعنى واجب الوجودى را که ما مىپرستیم واجب الوجودى است که در وجودِ خود محتاج است به عدم العله خارجى، آن عدم العله خارجى باید باشد، تا آن واجب الوجود سر پاىِ خود بایستد. مىگوییم خوب این که محال است خوب، این محتاج به عدم العله خارجى باشد. مىگوئیم خوب، خودتان فرض کردید. مىخواستید نگوئید. شما واجب الوجود را گذاشتید جلویتان، و دارید بر او احکام بار مىکنید که این واجب الوجود مشروط به این است مثل اینکه فرض کنید
بگوئیم من این لیوانى را مىخرم که این لیوان در فلان مغازه باشد حالا فرض کنید که شما بروید در فلان مغازه و لیوان پیدا نکنید، این لیوان در جاى دیگر باشد، خوب باشد فایده ندارد. من این لیوان را به شرط اینکه در این مغازه باشد مىخواهم. اما همین لیوان، اگر در مغازه دیگر باشد من این لیوان را نمىخرم.
شما واجب الوجودى را تصّورکردید که این واجب الوجود در وجودش محتاج به یک عدم علّت خارجى است. وقتى که اینطور شد خوب این محالیّت لازم مىآید. چون عدم العله خارجى واجب الوجود را از واجب الوجودى بر مىدارد. مىگوئیم خوب لازم بیاید مىخواستى فرض نکنید. پس مىماند یک فرض دیگر، خوب آن واجب الوجود به شرط علّت که نشد، محتاج به علّت است. واجب الوجود به شرطِ عدمُ العله که بشرطِ لا باشد. این هم که نشد، پس مىماند یکدانه فرض بر آن است که ما واجب الوجود را لا بشرط فرض کنیم لا بشرط از علّت خارجى و عدمِ علّت خارجى فرض کنیم. مىگوییم هان این درست شد، مىگوئیم نه دراین هم اشکال پیدا مىشود، و مىگوئیم آقاى مستشکل مىگوید چه اشکالى اینجا پیدا مىشود؟ مىگوئیم اشکال این است که شما وقتى که لا به شرط فرض مىکنید، واجب الوجود را، این واجب الوجود را وقتى لا به شرط فرض مىکنید این منافاتى ندارد به این که در خارج یک علّتى باشد چون بنابراین است که این اوصاف مالِ ذات که نیست. اوصاف از خارج از ذات مىآید و به ذات حمل مىشود مثل این که علمى که ما داریم از خارج به ما مىآید فرض کن حمل مىشود، فرض کن الان یک شخصى لاغر است، بعد غذا مىخورد چاق مىشود خوب این از خارج اینقدر نان و نشاسته مىخورد تا این که چه بشود، فرض کنید که تعیّن بشود، خودش فى حدِ نفسه که باد نکرد خودش فى حد نفسه فرض کنید که ۵۰ پنجاه کیلو است، این باید اینقدر نشاسته و چربى و قند از این چیزها بخورد تا یکدفعه باد بکند، پس از خارج آمده این وصف سمن بر این بار شده خودش
یکدفعه چه هست؟ اینطور نشد، ما مىگوئیم اوصافِ واجب الوجود، از خودِ ذات زاییده نمى شود از خارج از ذات، این اوصاف مىآید. خوب حالا که اینطور است پس فرض ما این است حالا این واجب الوجود را شما در ارتباط با این اوصاف لا بشرطِ از علّت فرض مىکنید. یعنى واجب الوجود را ما تصّور مىکنیم، ما یک واجب الوجودى داریم، که این واجب الوجود، وجودش براى او واجب است. خوب، اوصاف آن چطور؟ آیا اوصاف آن هم برایش واجب است؟ مىگوید که نه، اوصاف آن واجب نیست، آقا علّتِ خارجى مىآید، ممکن است علّتِ خارجى به آن افاضه بکند، مىگویم که خوب،
پس بنابراین این علّتِ خارجى که مىآید افاضه مىکند، این در اینجا اشکال لازم مىآید. اشکال آن اینست که آقا در اوصاف محتاج به علّت است خوب محتاج به علّت باشد. در وجود او که محتاج به علّت نیست. در وجود آن احتیاج به علّت ندارد. در اوصاف او نیاز به علّت داشته باشد خوب داشته باشد اشکالى لازم نمىآید با این بیان زیرِ آب این دلیل زده مىشود، این دلیل که شما مىآورید چنانچه اوصاف زاییده ذات نباشد، پس وجود واجب مىشود ممکن با الذات نمىشود ضرورت ازّلى پس این دلیل چه مىشود از بین مىرود. مىگوییم نه دلیل از بین نمى رود، قشنگ سر جاى خود هست، اوصاف را ما یک دسته میگذاریم، وجود واجب را هم یک جا مىگذاریم، مىگوییم واجب الوجود را ما صرفِ نظر از علّت تصّور مىکنیم، وجود واجب صَرف نظر از علیت وصفیه، علّتى که در خارج وصف را مىدهد. علّت موجبِ اتصاف ذات است این وجود براى واجب الوجود، ذاتى است و ضرورت ازلى هم دارد، به جاى خود، آمدیم سراغ اوصاف، اوصاف چطور اشکال ندارد، اوصاف در خارج نیاز به علّت داشته باشند، مىگوییم ا واجب الوجود نیاز به علّت دارد؟ مىگویم چه اشکال دارد. مىگوید محال است محال است؟ خوب نگو. پس این دلیل را نیارو، دلیل نیاورکه اگر این واجب الوجود در ذاتش نیاز
به این وصف خارجى باشد. وجود واجب مىرود زیر سؤال وجود واجب توى این دلیل زیر سؤال نرفت، اوصافى که بر واجب حمل مىشود این مىرود زیر سؤال. چون محالیّت از آن جهت لازم مىآید که واجب در علّتِ خارجىِ از ذات واجب بیاید وصف را به واجب الوجود چه کار کند؟ اتصاف بکند. این محالیّت لازم مىآید. این نقص مىشود مىگوئیم. خوب این باعث وجود واجب نیست، این غیر از اینکه، غیر از این راهى که مرحوم آخوند ذکر کرد. ما مىگوئیم که وصف (و امرٌ وجودىٌ وجوداً با صرافته ینقى وجوداً زائداً علیه و ینفى الوجود الثانى) پس (کُلُّمّا فرضت ثانیاً للوجود هو داخلٌ فى الوجود) این، با این بیان تمام این اشکالات چه حل مىشود، و مىرود کنار.
تطبیق متن
فالاوّلى اوّلى در این تقریر مرحوم آخوند مىفرمایند: این است که (ان یقَّرر الحجه) حجت مذکور. را اینطورى ما درستش کنیم. و اینطورى تقریر کنیم، نه از باب خُلف وارد بشویم، بلکه از باب تَخلُّف بین علّت و معلول وارد مىشویم (اذا اعتبرت ذات الواجب على الفذض المذکور) وقتى که شما آن ذات واجب را معتبر دانستید فرض کردى (على الفرض المذکور من حیث هى هى بلا شرط) به فرض یعنى ذات واجب را، بک فرض براى آن کردى اوصاف ان را یک فرض گفتیم ما واجب الوجود را فرض مى کنیم بدون اىُّ شى اخر (اى مع قطع النظر عن ذلک الغیر)
با قطع نظر از این علّت، علّتِ خارج از ذات، وجوداً و عدماً هم وجود علّت را قطع نظر از او کردید و هم عدم علّت را قطع نظر کردید. کارى ما به این نداردیم. (فاما ان یجب وجوده مع وجود تلک الصفه) مثل اینکه فرض کنید که من باب مثال یک پدرى است یک پسر بدى هم دارد، یک پسرى هست، یک پدر بدى
هم دارد، شما مىگوئید آقا جان ما حساب هر کدام را جدا مىکنیم. ما یا اینکه اصلٌا چرا این مثال را بزنیم یک آدمى هست بسیار آدم اهلِ فضلِ و اهل و چیز و اینها هست، اما فرض کنید که خیلى حساب و کتاب این چیزها را ندارد، مىگوئیم آقا ما مىرویم بیش او. فرض کنید که درس بخوانیم، درس از او یاد بگیریم. حالا نماز نمىخواند به ما ربطى ندارد. آن دینش براى خود او، دین ندارد ما درسمان را پیش او مىخوانیم. این چیز گفت که، یک آقا بود مىگفت خدا رحمتش کند او را یکى از دوستانمان مىگفت رفت یک گوسفند بخرد، گوسفند خرید که بیاید خانه بکشند آمد، خانه دید یک چشم ندارد، رفت به یارو پس بدهد. گفت مگر مىخواستى براى تو دعاى کمیل بخواند؟ گوسفند خریدى که بکشید حالا چشم ندارد که ندارد. دیگر حالا یک کسى فرض بکنید که من باب مثال یک کسى خوب آدم با سوادى است، حالا در عین حال نمىدانم فرض کن (خیلى) من باب مثال یک کارهایى هم مىکند. خوب حالا شما که فرض کنید که نمىخواهید با او بروید تجارت کنید، نمىخواهید فرض کنید که با او بروید زندگى کنید، نمى خواهید مىخواهید ازسواد و از علم او استفاده کنید. از علم او استفاده مىکنید کارهایى هم که براى خودش مىکند خوب. براى خودش. هر کدام پى به جاى خود. حالا این واجب الوجود هم همین است ما واجب الوجود را تصّور مىکنیم. کارى به اینکه در خارج علّتى هست، که آن علّت موجب مىشود که واجب الوجود متصف بشود به به آن اصلا کارى ندارد. فاما ان یجب وجوده مع وجود تلک الصفه و هَوَ محالٌ یا اینکه وجودِ واجب با این صفت واجب است؟ یعنى باید این صفت همراه وجودِ واجب باشد مثل صفت حّى، صفت قیّوم، صفت علم، صفتحیات، اوصافِ کمالیّه هر چه، آیا وجود واجب با این صفت، واجب است؟ واقعا این محال است چرا؟ لاستحاله وجود المعول مع قطع النظر عن وجود العله شما در اینجا، معلول را که این صفت؟؟ مُلصَق و چسبیدهِ به وجودِ واجب، را در نظر گرفتید اما علّت آن
را در نظر نگرفتید این مُنفک است، انفکاکِ وجودِ علّت از وجود معلول است. او مع عدم تلک الصفه یا وجود واجب واجب است با عَدَم این صفته، یعنى صفت نقضیه؟ وَهَوَ ایضاً محالٌ چون آن وجودُ که باز انفکاک معلول چه است؟ از علّت است، انفکاکِ عدمُ المعلول از عَدَمُ العله چون گفتیم هم معلول منفک از علّت نیست. هم عدم آن منفک از عدم العله نیست هر دو اینها ملازم با همدیگر هستند. بعین ما ذکرناه همان طورى که در بحث انفکاک معلول از علّت گفتیم ولا یخنى ان وجوب الذات خوب روشن است که وجوب ذات فى نفس الامر عن هذین الامرین المستحلین یا وجوب ذات با علّت خارجى است، یا وجوب ذات با عَدَمُ العله خارجى باید باشد.
(این دو امر است که محال است، على تقریر اعتبار الذات بلا شرط بخاطر اینکه شما ذات را بلا شرط تصّور کنید پس بنابراین فیکون وجوب الذات ایضاً مستحیلًا لو لم یعتبر مع الشرط پس بنابراین وجوب ذات هم مستحیل است. وجوب ذات بر مىگردد، امکان به ذات مىشود از وجود ذاتى دست بر مىدارد. امکان به مىشود، اگر با شرط، معتبر نباشد پس چون محتاج به چه مىشود؟ محتاج به یک علّت خارجى مى شود، یعنى انفکاکِ علّت از معلول، موجب مىشود که وجوب ذاتى از وجوب ذاتى دست بر مىدارد فلابد من اعتباره. پس بنابراین ما باید در اینجا شرط را در نظر بگیریم، شرط العله، یعنى وجوبِ ذات، را در نظر بگیریم با علّتِ خارجى، پس این محتاج به چه مىشود؟ محتاج به علّت خارجى مىشود، که این بطلان دیگر در اینجا لازم مىآید وهو تالى شرطیه فثبت الملازمه پس لازمه ثابت مى شود یعنى یا ذات را شما بلاشرط تصّور مىکنید که انفکاک معمول از علت است یا ذات را با شرط تصور مى کنید تالى قضیه شرطى ما است این در اینجا احتیاج ذات به چه هست؟ ذات به علّت خارجى است و این هم خوب باطل است.
وبطلان تالى معلوم بطلان تالى معلوم است که ذات احتیاج به علّت خارجى داشته باشد معلوم است. فیلزمه بطلان المقدم پس اینکه این ذات در وجودش نیاز دارد به یک وصفى، این هم چه مىشود؟ این هم باطل مىشود
پس ذات در وجود خود محتاج به وصف خارجى نیست، بلکه تمام اوصاف، زائیده خودِ ذات خواهد بود و مُنشاء از خود ذات خواهد بود.