جلسه ۹ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۹ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۹ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
ادعوک یا سیدى بلسان قد أخرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه.
اى مولاى من، تو را با زبانى مىخوانم که به واسطهى گناهانى که آن زبان مرتکب شده قدرت بر تکلم ندارد و با قلبى با تو مناجات مىکنم که قادر بر مناجات با تو نیست، به واسطهى جرم و جنایتى که این قلب بر خود روا داشته و خود را از حیّز انتفاع انداخته و دیگر حیاتى ندارد تا اینکه بخواهد مناجات کند، بخواهد با تو درددل کند بخواهد با تو به راز و نیاز برخیزد.
در شب گذشته خدمت رفقا عرض کردیم که تمام افعال و خود ذات موجودات در عالم وجود بر اساس آن حقیقت ربطیهاى که دارند فقط خدا را نشان مىدهند و ذات بارى تعالى و اسماء و صفات او را نمایان مىکنند نه چیز زاید و شىء دیگر، بر اساس آن مسئله که آن جنبه ربط و جنبه تعلق اشیاء به اصل وجود است. این دستى که الان دارد کار انجام مىدهد وقتى که انسان نگاه کند این دست الان دارد قدرت خدا را نشان مىدهد. چطور اینکه فرض کنید که اگر یک شخصى دستش را حرکت بدهد، به شما نگاه کند، مطلبى را مىگویید گوش مىکند، از این شنیدن از این توجه از این حرکت، ما پى مىبریم به یک مسئلهى دیگرى، ما پى مىبریم بر اینکه این شخص که الان دارد دستش را حرکت مىدهد زنده است چون آدم مرده حرکت نمىکند و وقتى مىبینیم دستش را دارد به یک سمتى حرکت [مىدهد که] لیوان آب را بردارد مىگوییم نیتى دارد ارادهاى دارد، ما که نیت و ارادهى او را نخواندیم، نیت و ارادهى او در نفس او تحقق پیدا کرده ولى اینکه شما این مسئله را مىفهمید به واسطهى این حرکت [است] پس این حرکت خودش مبین است و خودش موصّف است و خودش مظهر است و خودش موضح است توضیح مىدهد آن نیت محرک را، آن شخص را، توضیح مىدهد آن ارادهاى که فرد نسبت به یک عمل مىخواهد انجام بدهد.
لذا بعضىها وقتى که یک کارى مىخواهد انجام بشود زودتر پیشدستى مىکنند، فرض کنید که یک شخصى مىخواهد برود یک نفر را به قتل برساند همین که دست مىکند آن هفت تیر را بردارد، فورا آن شخص پیشدستى مىکند و قبل از اینکه او بخواهد تیراندازى کند او تیراندازى مىکند، این براى چیست؟ خب نیتش را که نگفته که من مىخواهم این کار را انجام بدهم زبانش هم که بسته است پس از
کجا فهمیدید؟ از اینکه الان در این موقعیت با این شرایط این حرکت نشان دهندهى مراد اوست نشان دهندهى نیت اوست، نشان مىدهد، این حرکات همه بیان کنندهى اوصاف و اسماء و خصوصیات آن ذاتى هستند که این حرکت متدلى و متکى به او است. آنچه را که ما انجام مىدهیم در این دنیا، همهى اینها مبین هستند همهى اینها مشیرند اشاره مىکنند نیات ما به واسطهى صحبتى که مىکنیم به واسطهى نگاههایى که مىکنیم به واسطهى حرکاتى که انجام مىدهیم، آن نیاتى که کسى مطلع نیست تا حدودى براى افراد روشن و مشخص مىشود.
پس این حرکتى که الان دارد انجام مىگیرد این حرکت در ارتباط با ذات شخص توجیه پیدا مىکند شناخته مىشود مشخص کننده آن مسائل باطن و مسائلى است که براى همهى افراد، آن مسائل مشخص نیست. کارهایى را که انسان انجام مىدهد این معنا را مىرساند از صحبتى که شخص مىکند شما مىتوانید به میزان صدق و کذب او پى ببرید از کیفیت ترکیب عبارات شما مىتوانید پى ببرید که این شخص تا چه حد در کلامش صادق است؟ کسى که مىخواهد بیاید سر کسى کلاه بگذارد از صحبتهایش معلوم مىشود- البته اگر آن شخص مخاطب زرنگ و رند باشد و الا همچنین کلاه تا نافش هم مىرود و پایینتر که اطلاع پیدا نمىکند سالهاى سال مىگذرد دهها سال مىگذرد سالها مىگذرد یکدفعه انسان مىفهمد عجب کلاهى آمد سرش، اینکه این حرفهاى قشنگ را مىزد در پس این حرفها چه نیاتى داشت و او خبر نداشته، حرف زیبا بوده حرف قشنگ بوده- دیگر اینجا مطالب خیلى هست اینکه مىگویند خلاصه به هر کسى نباید انسان رو بیاورد باید انسان متوجه باشد که کلامش را از چه شخصى بگیرد، چه بسا در پس هر عبارتى شیطانى نهفته براى اغواى انسان و انسان اطلاع ندارد و به دام او مىافتد، اینها همه براى این است که بالاخره خود شیطان هم براى جذب قلوب راههایى دارد سیرههایى را انتخاب مىکند اسوههایى را برمىگزیند روشهایى را به کار مىگیرد.
گاهى با انسان مىخندد تواضع مىکند در مقابل انسان بلند مىشود، بله اینها همه چیز است، احترام مىکند به منزل خود دعوت مىکند در مجالس از او تعریف مىکند در سخنرانىها از او تعریف مىکند این طرف و آن طرف او را مورد ستایش قرار مىدهد کم کم این دل جذب مىشود، عجب آدم خوبى است ببین چه آدم خوبى است، دارد از من پیش فلان کس تعریف مىکند فلان جا ….، نمىداند که چه نقشه ….! اینها همه نقشه است، نقشه آقاجان! نقشه، همهى اینها خط و خطوطى است که طبق برنامه، قدم به قدم، این دارد روى آن نقشه حرکت مىکند و جلو مىرود، جانماز جلوى او آب مىکشد و هزارتا کار انجام مىدهد بر حسب خصوصیات آن شخص.
یک نفر آمده بود از یک کسى پیش من تعریف مىکرد که این بسیار آدم متواضعى است و آدم چه است، با این که من پزشک بودم و خلاصه از این مسائل دینى خیلى اطلاع نداشتم وقتى رفتم پیش او خیلى با من گرم گرفت، خندید با من تفقد کرد، گفتم عزیز من! آیا اگر من هم پیش او مىرفتم و همین مطالبى را که شما مىگفتى مىگفتم یا حتى پایینترش را، همینطور ما را تحویل مىگرفت یا با دوتا اردنگى عرض کنم که از آن محله و از آن زمین به آسمان پرتاب مىکرد؟ نه! چون تو اهل علم نبودى، تو را تحویل گرفت اگر یک شخصى مثل خودش مىرفت و با او راجع به یک قضیه صحبت مىکرد چنان بر مىتافت که در همان جملهى اول مىبست مطلب را و به جملهى دوم نمىگذاشت برسد! اى بابا این حالیش نیست حالا یک خورده سرش را چیز بکنیم و با او بخندیم و اینها، آدم معروفى است و دلش را هم به دست بیاوریم و بعد هم از ما تعریف و تمجید.
نه جانم! شیطان براى هر مسئلهاى راهى دارد براى جذب هر شخصى مسیر و پرونده و نقشهى مختص به خود او را دارد و باید انسان متوجه باشد که آن مطلبى که دارد پیش مىآید آن بر اساس چه هدفى است؟ و قضایایى که دارد ….؟ این همه بزرگان آمدند تأکید کردند که آقا هر جایى نروید، به هر کسى سر نسپرید به هر کسى تسلیم نشوید براى چیست؟ خب براى همین است دیگر آقا! براى همین مسئله است. آمدند گفتند با او باید هم صحبت بشوید در سفر همراه او بروید در حضر باشید در مرضش باشید در سلامتى او باشید در خفا باشید در علن باشید در اطوار مختلف حالات مخلتفش را بررسى کنید وضعیتش را ارزیابى کنید تا اینکه متوجه بشوید این شخص در چه موقعیتى است.
یک بنده خدایى بود یک وقتى خیلى ….، همه تصورشان این بوده بر اینکه خب یک آدمى است که رعایت اخلاق را مىکند رعایت آداب را مىکند رعایت چه را مىکند، در صحبت، در این طرف، رفت و آمد، من مىدانستم که اینها همه فیلم است تئاتر است بازى و همین و غیر از این چیزى نیست. تا اینکه یک روز در یک جایى بودیم بعدازظهرى بود آن شخص با زن و بچهاش مىخواست برود در جایى و اتفاقا گذر ما افتاده بود در همان کوچه، من از دور یک مرتبه متوجه شدم که آن شخص دارد مىآید و با زن و بچهاش قصد جایى را دارد، حرکاتى که- خب کوچه کسى نبود و تنها و اینها، همین خودشان بودند دیگر- حرکاتى که من از دور مشاهده مىکردم در آمدن و صحبت کردن با اینها، از یک مرد عاقل خیلى مستبعد مىآمد و غریب بود که یک آدم فرض کنید که …..، حالا درست است که زن و بچهى آدم [هستند] ولى آدم هر کارى که جلوى آنها نمىکند دیگر، آخر بالاخره هر چیزى حساب و کتاب دارد.
ولى این، حرکاتش طرز صحبت کردن او، طرز این چیزها، خیلى براى من عجیب بود که حالا این مثلا چطورى صحبت مىکند مثلا حالا چه ….، خب دیدید یک کسى بخواهد خیلى جلف، جلف و خیلى مادون شأن یک نفر در یک سن مثلا کذا، همین که از دور در فاصلهى پنجاه مترى یکدفعه چشمش به من افتاد، یکدفعه دیدیم چنان شق و رق و دقّ و نمىدانم اینها، سیخ مانند میخ، همینطور گویا اصلا آسمان را بر سرش کوبیدند، این اصلا رنگش پرید، لابد فهمید که ما بالاخره چشممان مىدیده دیگر، همچنین خیلى مؤدب و آرام، دیگر قدمها به شمارش افتاده بود حرکات خیلى نظم یافته بود ادا و اطفار، ادا و اطفار در ملأ عام گشته بود و در مرآ و پشت دوربین و اینها شده بود، تا اینکه به ما رسیدند حالا ما وقتى دیدیم قضیه اینطور است حالا خواستیم که بنده خدا ناراحت نشود یکدفعه فورى برگشتیم، از همان راهى که آمدیم برگشتیم که حالا برخوردى چیزى نباشد هان؟ قضیه روشن؟
حالا اگر از همهى افراد یک [نظر] سنجى بکنید- من که اسم نبردم حالا شاید کسى ذهنش هم به جایى نرفته، مقصود بیان مطلب است، بیان کلى قضیه است- یک نظرسنجى، بالاخره از افرادى که در آنجا باشند [مىگویند] عجب آدم مؤدبى است عجب آدم بانظمى است عجب آدم با چیزى است! خب افراد این مطلب را ندیدند، بسیار خب، آنها طبق نظرشان طبق وضعیتشان طبق دیدگاهشان طبق برخوردشان از دور، راجع به یک شخصى یک نظرى مىدهند و بعد هم بر اساس آن نظر، راجع به مطالبش یک آثارى را هم مترتب مىکنند حالا اگر یک شخصى مانند من این قضیه را ببیند خب ما که مىشناختیم ما که از قبل مىشناختیم که اینها همه فیلم و تئاتر است ما که نیاز به دیدن این مطلب نداشتیم حالا اگر یک کسى تا این را مىدید چه مىشود؟ یکدفعه دیدگاه جور دیگرى مىشود، هان! دیگر هر حرفى را نمىشود پذیرفت دیگر هر چیزى که از این شخص سر بزند نمىشود قبول کرد چرا؟ چون کسى که در این شاکله است در این وضعیت هست در این موقعیت هست، با آن کسى که داراى نفس مستقر و متین و وزین و روى حساب، کار روى حساب است نفسش روى حساب است برنامهاش روى حساب است، چیست؟ تفاوت دارد. خیلىها اینطور هستند خیلى افراد، خیلى از اشخاص، بخصوص آن افرادى که جنبههاى اجتماعى هم دارند الى ما شاءالله، آنهایى که همهیشان دائما در حال، کل یوم هو فى شأن، اینها مُظهِر اسم تغیر شأن پروردگارند.
هنرپیشه به چه کسى مىگویند آقا؟ هنرپیشه به آن کسى مىگویند که خودش را فراموش کند و شخصیت دیگرى را به جاى شخصیت خودش بگذارد، این مىشود هنرپیشه. البته این هنرپیشهها شخصیت خودشان هم تقریبا مىخورد به همانها، چون تا نخورد نمىرود هنرپیشه بشود، یک آدم متین
وزین که نمىآید حالا فیلم هم که باشد، بیاید ادا دربیاورد صداى گربه دربیاورد صداى خرس دربیاورد و نمىدانم بازى دربیاورد و از این کارهایى که …..، این که خلاصه خلاصه بى هیچى نیست، یک چیزى در ته قضیه هست، هر کسى را خدا بهر کارى ساخته است این هم حالا فرض کنید که ….! پدر من بلند مىشود بیاید هنرپیشه بشود؟ مرحوم آقا؟ یا مثلا فرض کنید که شما را مىگویم، خودتان، حالا آنکه مقام و خصوصیتى دارد [، کسى از] شما بلند مىشود برود ادا دربیاورد؟ دلغک بازى دربیاورد؟ حالا البته خب اینها براى …. بالاخره مردم اینطور مىپسندند و گاهى اوقات مىگویند که خب اینها جنبهى آموزندگى هم دارد دیگر، در بعضى موارد، حالا براى بعضىها ولى على کل حال این یک کارى است که از هر کسى برنمىآید، این یک مطلبى است که از عهدهى هر کسى برنمىآید.
انسان به طور کلى شخصى است …..، چون اگر انسان بخواهد در شخصیت خودش نقش بازى کند خراب مىکند خراب مىکند من یک وقتى یک مقالهاى مىخواندم خیلى مقالهى جالبى بود مقاله راجع به هنرپیشگى و کیفیت و اینها بود البته خب مقصودم مسائل روانى و اینها بود، یک رشتهاى را من داشتم یک وقتى چیز مىکردم خب راجع به این قضیه هم در آن بود راجع به این مسائل هم در آن بود که چطور انسان مىتواند تغییر شخصیت بدهد یعنى از یک شخصیت به شخصیت دیگر …. البته یک بیمارى روانى داریم که [در] این بیمارى انسان داراى شخصیتهاى متفاوته مىشود دو شخصیته مىشود و خیلى بیمارى صعب العلاجى است و بعضى مىگویند که علاج ندارد اگر خیلى شدت پیدا کند، یعنى انسان در یک ساعت داراى یک شخصیت مىشود با یک خصوصیات روحى، در ساعت دیگر به طور کلى شخصیت او عوض مىشود به نحوى که اصلا از آن شخصیت قبلى هیچ گونه اطلاع ندارد اصلا به طور کلى فراموشى براى او پیدا مىشود که این اصلا که بوده و چکار کرده و اصلا به طور کلى ….! یعنى یک انسان تبدیل به انسان دیگر مىشود با اعمال و کارهاى متفاوت.
یک وقتى من یک قضیهاى را مىخواندم در همین رابطه که یکى از همین هنرپیشهها و بازیکنان خارج و اینها داشت [با] یک قطار مسافرت مىکرد، یک شخصى یا یک زنى در آنجا نشسته بود در مقابلش، خب این را مىشناخت، راجع به نقش او شروع کرد با او صحبت کردن که شما چطور مىتوانید نقش مثلا یک شخصى را به این نحو بازى کنید و چطور مىشود که فرض بکنید که انسان مىتواند خودش را در آن موقعیت قرار بدهد و اینها؟ راجع به این قضیه از او سوال کرد. این وقتى که براى او توضیح مىداد راجع به اینکه انسان باید در خودش یک تغییراتى به وجود بیاورد یک دگرگونىهایى به وجود بیاورد وضعیت خودش را عوض کند و برود و کم کم- خب این هنرپیشه و
بازیگرى هم بالاخره فوت و فن دارد کلاس دارد که چطور انسان بتواند تغییر ماهیتى بدهد در افکارش در صفاتش در کارهاى خودش و موقعیت خودش را پس و پیش کند با موقعیت آن موردى که باید براى او بازى دربیاورد- این [زن] خوب متوجه نمىشد [آن هنرپیشه] گفت حالا من براى شما یک مثال مىزنم تا [با] این مثال متوجه بشوید. بعد شروع کرد از توى ساکش از توى آن چمدانش یک حوله درآورد گفت این چیست؟ نشان داد به او، گفت این حوله است گفت من حالا این حوله را تبدیل به یک بچه مىکنم و شما نگاه کن که این قضیه چگونه به این کیفیت شکل پیدا مىکند، شروع کرد حوله را جمع کردن و این طرف کردن و آن طرف کردن و در عالم خودش شروع کرد حرف زدن که او هم بفهمد و این حرفها، گفت این سرش است این حالا پایش است- حوله حوله بود- بعد این حوله را این طرف و آن طرف کرد بعد شروع کرد صدا درآوردن! گفت چرا دارى گریه مىکنى؟ اصلا همینطورى! بازى بازى! تئاتر چیست؟ فیلم همین است! بازى!
تمام ما آقا همه مشغول بازى هستیم، آنهایى که دارند این فیلمها [را] تماشا مىکنند هیچ خبر دارند هیچ خبرى نیست؟ یکى درآمده در کلهى او یک چیزى [آمده،] اوهام و تخیلات و اینها را ترکیب کرده مونتاژ کرده سر هم، برداشته روى کاغذ آورده و آن یکى هم دارد اجرا مىکند یک چند نفرى آمدند اجرا کردند و یک پولى بگیرند و یک نانى براى زن و بچهى خود ببرند هیچى ته این قضیه نیست. بعد آن وقت این شروع مىکند صحبت کردن با آن، این بود این بود آن بود اینطور، اى کاش الان این کار را انجام بدهد، فلان، رنگش قرمز مىشود اینها که نشستند رنگشان قرمز مىشود شروع مىکنند صحبت کردن داد بیداد فلان تجزیه تحلیل، بنده یکى از علما را که الان فوت کرده است سراغ دارم علماى مهم یکى از چیزها که این تا ساعت یک بعد از نیمه شب مىنشست فیلم تماشا مىکرد و بعد براى دیگران هم توضیح مىداد که آن مقصود این بود! نه اشتباه مىکنید نمىفهمید نگاه کن ببین آن چه گفت نگاه کن ببین چکار کرد و این حرفها هى هى هى این حالا هشتاد سال سن گذشته، هیچ و اینها همانهایى که بودند که به مرحوم پدر ما ایراد مىگرفتند، اینها یک عده صوفیه هستند! صوفیه! بله کنار نشستند و از جامعه خبر ندارند و ….! جنابعالى خیلى خبر دارید؟ مفسر فیلمهاى چه مىدانم رقاصههاى خارجى و نمىدانم چیزها ….! جنابعالى خبر از جامعه دارید؟ خب الحمدلله که شما صوفى نیستید و مسیر شما مسیر اهل بیت است، لابد موسى بن جعفر هم اگر مثل شما بود از مسجد که برمىگشت تا ساعت یک مىنشست اینها را یکى یکى توضیح مىداد که بچهها بنشینید براى شما بگویم که آن رقاصه با آن سر و کلهى لخت الان دارد چکار مىکند و آن مرد دارد چکار مىکند این کار را مىکند! موسى بن جعفر و امام رضا هم اگر بودند مثل شما مىنشستند این کار را مىکردند! اینها متابعان آل محمد هستند، یعنى دنبال …. آن وقت امثال پدر ما صوفى و منعزل از دنیا و به کار جامعه هم کارى ندارند و نمىدانم
به این مسائل اصلا چیز نیستند و هى مشغول نوشتن مطالبى که خیلى براى جامعه مفید نیست! اینها را بنده مىشنیدم آن موقعها! بنده آن موقع مىشنیدم نامههایى که مىآمد براى ایشان بنده آن نامهها را مىخواندم مطالعه مىکردم و از مسائل اطلاع پیدا مىکردم.
این آقا این حوله را به صورت بچه، شروع کرد با او ور رفتن و بالا انداختن و پایین انداختن و بچه شروع مىکنند کم کم گریه کردن، شروع مىکند هى مىگوید آرام باش چرا آرام نیستى؟ تازه عوضت کردم چرا نمىدانم آن جورى مىکنى؟ شیر دهانش مىگذارد، خلاصه پستانک دهانش مىگذارند هى چیز مىکند آرام باش این هم گریه مىکند عصبانى مىشود ناراحت مىشود مىگوید دِ مىگویم آروم باش، بلندش مىکند حوله را بزند زمین، یکدفعه یارو مىآید دستش را مىگیرد که تو را به خدا ….! بلند مىکند این بچه را که بکوبد به قطار، یکدفعه او مىپرد و دستش را مىگیرد که چکار دارى مىکنى؟ نکن نکن بچه را مىکشى! بعد یکدفعه این مىنشیند قشنگ و آرامش پیدا مىکند و مىگوید کو بچه؟ این همان حوله است، حوله! گوش دادید؟
ما عین همان هستیم عین همان خانمى که در قطار نشسته و حوله را به جاى بچه اشتباه گرفته، عین همان، توى همان احساسات توى همان تخیلات توى همان هوا، در همان ..! چه؟ شخصیت را جایش را عوض کرده، به جاى حوله بچه گذاشته و طرف هم قبول کرده پذیرفته و عکس العمل نشان مىدهد عکس العمل نشان مىدهد بلند مىشود دستش را مىگیرد، مىگوید نکن! بچه را نزن زمین! مىدانید؟ اینطور شیطان مىآید افکار ما را در اختیار مىگیرد این قضیه شوخى نیست یک چیزى را شما راجع به دجال شنیدید که در آخرالزمان دجال مىآید آن افرادى که براى او چیز هستند آنها را در اختیار مىگیرد و نفوس آنها را به سمت خود مىکشد و افکار آنها را در مسیر قرار مىدهد، ما وقتى مىخوانیم مىگوییم مگر مىشود؟ مگر مىشود افراد بیایند و اینها فکرشان به یک سمتى برود؟ خب اینها که نماز مىخوانند روزه مىگیرند در مجالس هستند در مجالس آقا شرکت مىکنند، نه مجالس خلاف، مجالس ماه رمضان مىروند مجالس عاشورا مىروند مجالس وعظ مىروند مجالس اینها مىروند چطور مىشود که اینها منقلب مىشوند؟ چطور مىشود اینها برمىگردند؟ چطور مىشود آنها به آن افکار حرکت مىکنند و به آن سمت حرکت مىکنند؟ چطور مىشود؟ کارى ندارد آقا، مسئله مسئلهى چرخش تبلیغات و برگرداندن واقعیتها به غیر واقعیت و غیرواقعیت را به واقعیت، فوت و فن
دارد حساب و کتاب دارد.
چطور یک قضیه را برگرداندیم به یک قضیه دیگر، خلافى اتفاق افتاده جورى بیاییم و این مسئله را نمایش بدهیم کأنّ این قضیه درست است و باید هم اتفاق [بیفتد] و قضیه اینطور نبوده و جور دیگرى بوده وقتى مىروند پیش قاضى و شهادت مىدهند، قاضى چکار باید بکند؟ آیا هر کسى که آمد شهادت داد بپذیرد یا نه؟ یک کسى شهادت مىدهد بعد این را از آن افراد دیگر جدا مىکند مىرود از او [مىپرسد،] مىگوید قضیه چیست؟ بپرس، بالا و پایین، خصوصیات، همه را یادداشت کند بعد یکى دیگر را صدا کند بعد به آن یکى پلتیک بزند، ا آن رفیقت غیر از این گفت تا ببیند آیا مسئله یکى است یا تبانى شده و شهود کذب و به ظلم و شهادت به زور در اینجا واقع شده، هان! اگر نگوییم یک قاضى از اول پرونده را بدون شهادت خودش بسته و امضا هم کرده و همهاش کلک است! اگر نگوییم، نه! حالا یک قاضى پیدا شد، بالاخره در این کرهى قمر و منظومهى شمسى که مىخواهد حکم درست بکند. هان؟ این جورى که نمىشود.
شاهد مىآید طرف نگاه مىکند مىبیند بَه! ظاهر آراسته، مؤمن، اهل عبادت اهل صدق، در میان مردم از موجهین و از رؤس بلاد و از افراد مورد اطمینان، هر کسى که باشد مىپذیرد هر کسى باشد قبول مىکند ولى نه! باید این طرف بکند برود سوال بکند تا [مطلب کاملا روشن شود.]
قضیه یادم آمد الان از- خدا رحمت کند- مرحوم آقاى بیات، دوست قدیمى و از پیران، ایشان مىگفت که- داشت این قضیه را براى مرحوم آقا تعریف مىکرد من هم نشسته بودم- مىگفت یک سفر با مرحوم انصارى رحمت الله علیه رفتیم براى زنجان، دیدن آن مرحوم حاج ملا آقاجان زنجانى که ایشان در زنجان بود و خیلى اهل توسلات و اینها بود ولى با عرفان و مکتب توحید میانه نداشت و مخالف بود با ایشان، مرحوم آقاى انصارى یک زمانى با ایشان رفیق بودند ولى بعد که ایشان سر به مخالفت و اینها برداشت دیگر از او جدا شدند و دیگر تا آخر عمر ارتباطى نداشتند، قبل از اینکه این مسئله اتفاق بیافتد ایشان مىگفتند ما یک سفرى از همدان با مرحوم آقاى انصارى رفتیم زنجان، یک روز به اتفاق حاج ملا آقاجان رفتیم براى دیدن یک خانهاى در زنجان- که نمىدانم الان هست یا نیست آن منزل- منزل مرحوم حاج ملاقربانعلى زنجانى که مردى بود بسیار بزرگ و بسیار عالم و مىشود گفت از شاگردان درجه یک شیخ انصارى بوده و بسیار مرد بزرگ و صاحب نَفَسى بوده.
من این قضیه را که الان خدمت شما نقل کنم از حضرت آیت الله شبیرى زنجانى حفظه الله و ادام الله ایام حیاته، شنیدم، همین آقاى شبیرى زنجانى که ایشان الان هم هستند، وقتى من این قضیه [ی
مرحوم آقاى بیات] را براى ایشان نقل کردم ایشان هم این قضیه را راجع به مرحوم حاج ملاقربانعلى زنجانى نقل کردند که [حکایت] از سیطرهى علمى و احاطه و تظلّع [ایشان مىکرد.] افرادى که به ایشان مراجعه مىکردند چون محل مراجعهى [مردم] زنجان بودند عالم زنجان بودند دیگر و حکم جارى مىکردند و احکام جارى مىکردند و فرد شاخصى بودند در آن بلاد و اینها، مىگفتند که دأب ایشان این بود وقتى که کسى مسائلى از ایشان سوال مىکرد نامهاى مىنوشت و سوالات و احکام فقهى، وقتى ایشان قلم را مىزد بر مرکب، [اینطور نبود] که اول صورت مسئله را بخواند بعد فکر کند [و بعد] قلم را بزند، وقتى که قلم را مىزد به مرکب، صورت مسئله را که مىخواند پشتش هم فورى جواب را دیگر مىنوشت، دوباره قلم را مىزد به مرکب، صورت مسئله را مىخواند و جواب را مىنوشت، دیگر فکرى [نمىکرد،] این که بزند و [بعد فکر بکند و] پاسخ آن سوال را بدهد. اینقدر ایشان احاطهى علمى داشت و تظلع ایشان نسبت به احکام و فروع قوى بود که اصلا به فکر کردن نمىرسید، مىزد قلم را و تا صورت مسئله را مىخواند پشتش هم همان جا قبل از آنکه جوهر خشک بشود جواب را ایشان مىنوشتند.
مرحوم آقا میرزا حسن نجم آبادى در طهران که از افضل شاگردان مرحوم شیخ انصارى بود، ایشان از علماى درجه یک، ردیف مثلا میرزا حسن آشتیانى بود در طهران و اینها، در زمان حاج ملاعلى کنى و بعد از حاج ملاعلى کنى از علماى خلاصه تراز اول بود، ایشان وقتى این قضیه را شنیده بود گفته بود که من باید ایشان را یک امتحان کنم ببینم که این مسئلهى تظلع او به چه کیفیت است؟ چند مسئله را مطرح کرده بود، خب دیگر آن علما بزرگان فقها مسائلى که مطرح مىکنند مسائل خیلى مشکلهاى بود- حالا در چه زمینه نمىدانم و ایشان هم نگفتند- داد به یک شخص و گفت که این را ببر و برگردان، به اعتقاد ایشان جواب هر سوالى چند روز وقت مىگرفت، عبارت ایشان این بود که پاسخ هر سوالى را که ایشان کرده بود حداقل چند روز براى فقیه وقت مىگرفت تا به کتب مراجعه کند و مدارک و اینها، آن شخص رفت زنجان و بعد از دو یا سه روز برگشت گفت هان بردى؟ چکار کردى؟ هنوز نرفتى؟ گفت رفتم، کجا رفتى؟ گفت رفتم زنجان دیگر، گفت رفتى زنجان؟ خب سوالها را دادى چرا نماندى جوابش را بگیرى؟ گفت این هم جوابش، گفت این جواب سوالهاى من است؟ گفت بله! این یک فکرى کرد و گفت این کسى که این جوابها را داده- من باید بخوانم- یا نابغه است یا دیوانه است، از این دو حال خارج نیست، یا باید آن چنان نبوغى داشته باشد یا اینکه اصلا مجنون است. وقتى که نگاه کرد دید همهى جوابها درست است، تمام جوابها درست است. گفت خب چه جورى
ایشان جواب داد؟ گفت من وقتى که رفتم این را به ایشان نشان دادم این قلمش را طبق معمول، آن قلم نىاى که با او در جوهر مىزد، زد در آن [جوهر،] تا نگاه کرد یکدفعه ایستاد، این با سوالهاى قبلى تفاوت دارد، ایستاد یک فکرى کرد دوباره قلم را زد و نوشت، رسید به سوال دوم دوباره قلم را زد این صورت سوال و مسئله را که فکر کرد دوباره شروع کرد یک فکرى کردن، خشک شد دیگر، همین که چند ثانیه گذشت، دوباره قلم را زد تا اینکه جواب هر پنجتا را نوشت و داد به من و گفت بفرمایید. این یک همچنین مردى بود، از نظر علمى و از نظر احاطهى علمى همچنین شخصى بود خلاصه.
ایشان مىگویند برویم این منزل را ببینیم البته منزلش منزل سوختهاى بوده، چون ایشان در زمان مشروطه بود و یک داستان هم راجع به آن مسئله مشروطه است، جزو مخالفین مشروطه و مشروطه خواهان بود. آنها آمدند و تهدید و اینها کردند فایده نکرد تا اینکه سه نفر مىآیند از همین مشروطه خواهان در منزل ایشان و در جیب اینها از این وسایلى بوده که براى تخریب آن منزل و اینها گذاشته بودند در جیبشان و اینها. مىآیند و با ایشان صحبت مىکنند و خب ایشان نمىپذیرد و مىگوید ما راه خودمان را مىرویم و کار خودمان [را مىکنیم] و کارى به این حرفها نداریم، نه به او کار داریم [و نه به این کار داریم،] ما نه دنبال مشروطه هستیم و نه دنبال این استبدادىها و سلطنت خواهها [، طرفدار] هیچ کدام از اینها نیستیم داریم کار خودمان را انجام مىدهیم. قصد آنها بر این بوده که ایشان را در همان جا اگر پذیرفت فبها، اگر نپذیرفت همان جا ایشان را از بین ببرند، از بین ببرند و بیایند بیرون. وقتى دیدند ایشان نمىپذیرد بلند شدند آمدند بدون اینکه اقدام کنند و فراموش کرده بودند که در جیبشان از این وسایل مخربه و هدم کننده و اینها گذاشته بودند، وقتى مىآیند بیرون، یکدفعه ایشان رو مىکند به همان که در جیبش چندتا از این [وسایل گذاشته بود،] گفت چندتا نارنجى شما براى ما آوردى فراموش کردى به ما بدهى! این دست کرد دید دو یا سهتا پرتقال نارنج در جیبش است گفت بفرمایید قربان، این هم گرفت و [گفت] خیلى ممنون و خیلى متشکر! نارنجها را گرفت و گذاشت روى طاقچه و گفت حالا بفرمایید بروید! این هم یک قضیه. ولى ایشان را گرفتند و تبعید کردند دیگر براى نجف و مدتى در نجف بود و بعد هم ایشان را مسموم کردند و با مسمومیت و سم ایشان از دنیا رفت و منزلش را هم آتش زدند.
که مرحوم آقاى بیات مىگفتند وقتى که ما رفتیم، منزلش نیم سوخته بود و اتاقهاى او پیدا بود که اصلا تخریب کرده بودند. ایشان مىگفتند که هنوز آثار و آن نورانیت از آن منزل هویدا بود، آثار آن نورانیت و اینها را ما مشاهده مىکردیم. این مرحوم آخوند ملاقربانعلى ایشان خب محل رفت و آمد
بود. یک روز در منزل نشسته بود- این قضیه را مرحوم حاج ملا آقاجان براى مرحوم آقاى انصارى نقل کردند که ایشان هم به اتفاق بودند- مىگفتند که خادم مرحوم ملاقربانعلى این قضیه را براى من گفت، خادم ایشان هم از افراد خیلى معروف بود از تجار معروف زنجان بوده فرد عادى نبوده یک مرد خیلى معروفى بوده متدینى بوده صاحب مکنتى بوده، آمده آنجا خدمت ایشان را هم مىکرده، افراد مىآمدند چاى مىبرده نمىدانم تنظیم مىکرده تنظیف مىکرده کارهایش را انجام مىداده ولى مرد خیلى معروف و صاحب مکنتى هم بوده مرد موقر.
مىگفت یک روز درب منزل را زدند من دیدم که چند نفر آمدند افراد همه از متدیین آثار صلاح از سیماى آنها پیدا بود، آمدند وارد منزل شدند و گفتند که ما راجع به یک قضیهاى مىخواهیم بیاییم چیز بکنیم و ایشان هم در اندرونى بودند آمدند، گفتند که فلان کس از دنیا رفته و این هم سند و اینها براى املاکش و اموالش و اینها، به اصطلاح سندهایى تنظیم کردند که چه وصیتى کرده که به کى چه مالى بدهید و …. ظاهرا مسئله به نحوى بوده که به خاطر مطالب و خصوصیات دیگر، به نظر مىرسیده که چیزى به ورثهى آن شخص نمىرسیده، با آن سندى که آنها آورده بودند و ارائه داده بودند. ایشان هم او را نگاه مىکند و آن افراد را همه به شهادت مىطلبد و همه هم شهادت مىدهند که بله ایشان یک همچنین قضیهاى را [مطرح] کرده و پیش ما شهادت داده که فلان ملکم مال این است و فلان ملکم مال آن است و به افراد مختلف این اموالش را تقسیم کرده بود. ایشان هم حکم مىکند و مهر مىکند و سند را به آن افراد مىدهد و مىروند. فردا صبح خادم مىبیند که در زدند وقتى نگاه مىکند مىبیند که یک زنى آمده و یک طفلى هم در بغلش است، مىگوید من با ایشان کار دارم، مىگوید بفرمایید، مىآید مىنشیند و ایشان هم مىآیند و مىگویند که خب کار شما چیست؟ آن زن طفل را مىگذارد در جلوى ایشان، طفل شیرخوارى بوده، مىگذارد و مىگوید آن افرادى که دیروز آمدند در اینجا و گواهى دادند بر فلان قضیه، این مسئله مربوط به شوهر من است که تازه از دنیا رفته و تمام آنها شهادت به کذب دادند و تهمت زدند و سندى که آوردند و شما امضا کردید آن سند جعلى بوده است، و آن اموال مال این طفل شیرخوار است، من آمدم در اینجا به شما بگویم و بروم! این رو مىکند به آن زن مىگوید چه مىگویى؟ این افرادى که آمدند در اینجا همه از وجوه مؤمنین بودند از افرادى بودند که معروفند به ایمان، گفت من دیگر مطلب را گفتم شما دیگر خود دانید! همین که آمد طفل را بردارد گفت ضعیفه بایست، گفت برو شما بیرون، آن زن را از اتاق بیرون کرد.
اتاقى بود که دوتا [در] داشت از این درهایى که تو در تو بودند، این خادم مىگوید من از پشت
شیشه داشتم نگاه مىکردم این قضیه را، مىگفت ایشان این طفل را گذاشت جلو و یک چیزى خواند من نفهمیدم چى خوانده، دست گذاشت روى پیشانى بچه، گفت بگو آن چه را که واقعیت امر است و قضیهاى که اینها شهادت به کذب دادند، مىگفت دیدیم این بچه به صدا درآمد و به نطق درآمد گفت بله این سند مربوط به پدر من بوده و اینها سند را جعل کردند و همهى اینها شهادت به کذب دادند و آن سندى که سند اصلى است پیش اینها است و اینها او را مخفى کردند و این سند در منزل فلان شخص در فلان صندوق است درِ صندوق را باز کنید یک محفظهاى در آنجا هست آن سند اصلى در آنجا است و بقیهى این [سندها جعلى است] ایشان گفتند بسیار خب و به آن زن گفتند بیا و بچهات را ببر بعد به آن زن گفتند شما فردا ظهر برگرد اینجا من با شما کار دارم، فردا صبح که مىشود ایشان آن چند نفر را صدا مىکند و حرکت مىکنند به سمت فلان منزل، مىگویند مىرویم فلان منزل، مىروند آنجا و درِ منزل را باز مىکنند و دیگر کم کم یکدفعه آنها …..! چیست قضیه؟ مسئله فلان است! مىگویند من با فلان صندوق در خانه کار دارم، رنگ همهى آنها مىپرد، مىروند در صندوق را باز مىکنند، صندوقچه را باز مىکنند، صندوقى بوده آن سند اصلى را مىبینند که در آنجا است، سند را ایشان مىگیرد و حکم مىکند و آن سند قبلى را مىگیرد و پاره مىکند و به آنها مىگوید بروید گم بشوید و خلاصه دیگر اصلا به طور کلى [با] آنها قطع رابطه ارتباط مىکند ظهر که این زن مىآید به منزل ایشان، آن سند اصلى را به ایشان تحویل مىدهد، سندى که اموال و ملک و یا آن زمین یا باغى که بوده در آنجا نوشته شده بود.
خب حالا ببینید اگر ا یشان من باب مثال داراى یک همچنین قدرتى نبود داراى یک همچنین ارادهاى نبود داراى یک همچنین همتى نبود- حالا این همتش اینقدر بوده ولى خب بالاخره مسئلهى ایشان با مسئلهى اولیاى خدا و اینها، تفاوت مىکند آنها اصلا از این راهها وارد نمىشوند براى این گونه مطالب، آنها راههاى دیگرى دارند ولى خب [ایشان] همین قدر داراى یک همچنین …..- یادم است مرحوم آقا در آن مجلس آقاى بیات را تأیید کردند و گفتند بله ایشان داراى نفس بوده صاحب نفس بوده نفس قدسى داشته، تعبیر به نفس قدسى کرده بودند. خب این قضیه مال چیست؟ این قضیه مال عالم دنیا است مال عالم کثرت است. این بچهاى که الان دارد شهادت مىدهد چرا شهادت مىدهد؟ چون بچه در وحدت است چون بچه معصوم هست این اعمال قدرت مىکند خودش را به آن نفس این بچه وصل مىکند نه اینکه بچه را به زبان بیاورد، نه! نفس خود را نزدیک مىکند به این نفس معصوم بچه، این طفل و آنطور که طفل واقعیت را مىبیند آنطور این نفسش این واقعیت را تلقى مىکند، منتهى
دو جور است یا اینکه فرد صرفا در مثال این قضیه تبادل پیدا مىکند یا اینکه صورت ظاهر پیدا مىکند و آن فرد هم مىشنود افراد خارج هم مىشنوند، دوجور ممکن است این قضیه ظهور پیدا بکند بر حسب اختلاف مراتب شخص یا بر حسب بعضى از مصلحتها که بعضى از مواقع، مصلحت اقتضا مىکند که یک چیزهایى هم افراد دیگر بفهمند که همچین خشک و خالى نیست قضیه، مسئله همچنین بىهیچى نیست. اگر حالا این قضیه اتفاق نمىافتاد من این قضیه را براى رفقا نمىگفتم روشن نمىشد، این قضیه به این کیفیت درنمىآمد. خب بالاخره اینها یک چیزهایى است شاید آنها در عوالم خودشان یک تشخیصهایى بدهند، على کل حال ما دیگر به خصوصیات و موارد کار نداریم ولى به یکى از این دو صورت ممکن است این مسئله انجام بشود.
این شهادتى که الان در این دنیا هست آن شهادت بر اساس چیست؟ بر اساس توهم است بر اساس خیال است بر اساس مجاز است. شهادت به دروغ! شهادت به دروغ! شهادت به دروغ! بعد از زمان مرحوم آقا بنده در یک مجلسى بودم یک نفر در آنجا حضور داشت و آن شخص فردى بود که فلان قضیه را شنیده بود، من وقتى که یک مسئله را بیان کردم رو کردم به آن شخص، گفتم آقاى فلان! شما این مطلب را نشنیدید؟ گفت نخیر بنده نشنیدم! صاف درآمد دروغ! ببینید ا ا! چیزى نبود که این یادش برود، مسئله مسئلهى عادى نبود که یادش برود. چطور ممکن است که انسان به این راحتى به این راحتى بیاید بگوید نه! یک همچنین مطلبى نبوده و این دروغ است! من دیگر چه بگویم؟ چه بگویم دیگر؟ ما که این چیزها را بلد نبودیم دست به پیشانى بکشیم! پیشانى این نه! پیشانى طفل شیرخوار، نه این آدمىکه سى سال از سنش گذشته صاف صاف در روى آدم دروغ مىگوید، این پیشانى دست کشیدن که سهل است سنگ پا هم که بکشى این هیچ وقت نمىآید شهادت به صدق بدهد و واقعیت را بخواهد بیان کند، آن طفل معصوم شیرخوار بوده که آمده [واقعیت را بیان کرده.] صاف صلاف به آدم دروغ! ا عجب! خیلى عجیب است ها!
آخر تویى که معممى این روایتها را مىخوانى، دارى ….. تو دیگر چرا؟ خب مسئله روشن است، وقتى مقام مقام نفس باشد دیگر صنف در اینجا مدخلیت ندارد صنف در اینجا دیگر نمىتواند کار انجام بدهد، حرفها عوض مىشود پس و پیش مىشود حق ناحق مىشود سخنى که باید گفته بشود گفته نمىشود، سخنى که دروغ درمىآید به جایش گذاشته مىشود، دروغ درمىآید به جایش گذاشته مىشود، براى تثبیت یک مطلب به انواع وسایل متشبث مىشویم براى اینکه فلان قضیه را ثابت کنیم دروغ مىگوییم تهمت مىزنیم تا اینکه بگوییم فلان قضیه است، فلان کس با فلان کس مرتبط
است! عجب! عجب! دیگر مسئله تمام است. فلان کس حالات کذایى دارد! عجب عجب عجب! پس بنابراین مطلب تمام است. فلان کس داراى یک همچنین چیزهایى است، از مغیبات خبر مىدهد از ….! عجب عجب! فلان کس قدرت دارد شفا مىدهد! فلان مىکند! عجب عجب ا عجب! همین؟ براى چه؟ به خاطر چه؟ چرا باید دین وسیلهى براى ارضاء هواهاى ما قرار بگیرد؟ چرا؟ چرا ما نمىتوانیم صدق را بهترین وسیله و نردهبان براى رشد و تکامل خود بدانیم؟ چه نفعى ما مىبریم از این مسئله؟ و چه ضررى مىکنیم از صدق بودن؟ درست بودن؟ آنچه را که نمىدانیم نگوییم، آنچه را که در آن شک داریم نگوییم.
الان فرض کنید که من باب مثال یک نفر از افرادى که در همین جا نشستند، از دوستان، با اینکه از دوستان هستند، از افرادى هستند که ما [با آنها] ارتباط داریم، از دوستان هستند، با آنها سلام و علیک داریم، به صلاح، تقوا و امثال ذلک ما آنها را مىشناسیم، یکى بیاید بگوید آقا! فلان شخص با امام زمان ارتباط دارد، من همینطورى باید بپذیرم؟ چون این از دوستان من است و چون شخص صالحى است، از دوستان است از رفقا است، فلان، مىگویم آقا به چه دلیل این حرف را مىزنى؟ کى گفته؟ کجا شنیدى؟ خودت دیدى؟ کسى براى تو نقل کرده؟ خود او گفته؟ از کجا راست گفته؟ از کجا اشتباه نکرده؟ از کجا؟
مرحوم آقاى انصارى رضوان الله علیه مىفرمودند در این کتاب نجم الثاقبى که حاج میرزا حسین نورى نوشته راجع به افرادى که خدمت امام زمان رسیدند، نود درصد این مطالب در مکاشفه بوده صورت خارجى نداشته! حالا نمىگوییم که مکاشفهى دورغ! نه! ممکن است مکاشفهى او راست باشد، اشکال ندارد. مگر امام زمان حتما باید در صورت ظاهر بیاید؟ ممکن است در ظاهر بیاید در مکاشفه بیاید در خواب بیاید اگر قرار بر دیدن است. آن مسائل ولایت و القاء مطالب که نیاز به این حرفها ندارد، آن یک مطلب دیگر است. همین صورت دیدن، خیلىها هستند امام زمان را دیدند، در خواب دیدند، خیلىها در مکاشفه دیدند، منتهى ایشان فردى است که تشخیص نمىدهد یعنى وقتى که براى یک فرد مکاشفه پیدا مىشود آن چنان این مکاشفه واقعیت دارد که انسان بین حقیقت نفسیه و حقیقت خارجیه نمىتواند فرق بگذارد خیال مىکند انجام شده، چطور شما الان مىبینید رفقایتان در کنارتان نشستند؟ براى انسان یک همچنین قضیه و صورتى پیدا مىشود بدون اینکه اصلا صورت خارجى دارد، آن وقت چطور مىتواند تشخیص بدهد؟
رفقا و طلاب و اهل علم مىدانند که حقایق علمیه همه ارتباط با نفس مجرد دارد نفس علم مجرد
است و مربوط به مثال است و اصلا صورت مادى ندارد و مغز فقط یک رابطه و واسطه است، تمام شد. حقیقت ….، اینکه الان شما دارید این مطلب را مىفهمید این یک حقیقت مجرده است گوش شما واسطه است ولى این صحبت در گوش نیست، مغز یک واسطه است این صحبت من در مغز نیست. این حکم یک واسطه را بین نفس و بین افعال خارجیه که جنبه مادى دارند اعم از امواج که تمام اینها جهات مادى دارند منتهى خب مادهى آنها مادهى رقیق و لطیف است و اعم از اشیاء خارجى، صوت و نور و اطعمه و اشربه و غذا و اینگونه مسائل که آن ادراک و حظ نفسانى و صورت علمیهاى که چه نفس علم و چه انبساطى که مترتب بر این صورت علمیه است و آن صورت علمیه در جهات مختلف در بویایى در چشایى در سایر لذات دیگر، تمام آنها جنبهى مجرد دارند و جنبهى مادى ندارند و جنبهى مجرد آنها مراتب دارد مراتب برزخى دارد و بالاتر و الى ماشاءالله.
خب ادراک این مطلب چیست؟ این ادراکش در نفس است و همانطور که شما با باز کردن چشم، عکس و صورت اشیاء خارجى به واسطهى انعکاس و شکست نور در چشم و انعکاسش به شبکیه و رفتنش، این صورت را مشاهده مىکنید و صورت یعنى خود نور در ارتباط با سلولهاى فیزیکى مغز، جایگاه خاص خود را در مغز پیدا مىکنند و به واسطهى آن واسطه بودن و ارتباطى که مغز با نفس دارد آن گاه در نفس صورت علمیه به نحو مجرد نه نور، به نحو مجرد یعنى همان مجرد این نور در نفس به عنوان صورت علمیه حاصل مىشود، نور در نفس نمىآید نور مربوط به چشم است نور مربوط به عصب است وقتى که نور مىخورد به افراد مختلف، به واسطهى الوان مختلف از هر موضعى یک رفلکسى مىکند به چشم به واسطهى آن میزانى که آن موضع از نور گرفته و آن میزانى که از او ساطع شده، به همان میزان شما افراد را تشخیص مىدهید اشکال را تشخیص مىدهید موى سر را سیاه تشخیص مىدهید موى سر را سفید تشخیص مىدهید ابرو را در اینجا مىبینید. اگر نور نخورد به ابروى شما و ابرو میزانى از نور را در خودش جذب نکند و مانند پیشانى باشد، شما دیگر بین پیشنانى و بین ابرو فرق نمىتوانید بگذارید، دیگر شما در ذراتى که این نور در آن ذرات تابش مىکند و بعد آن میزانى که جذب مىکند و آن میزانى که خروجى دارد، چشم به آن میزان خروجى نگاه مىکند آن میزان خروجى داخل در عصب مىشود در آن شبکیه مىشود با آن عصب ماکولا مىرود در مغز وقتى که رفت در مغز این صورت نوریه مىماند اینکه شما در کتب پزشکى و اینها مىخوانید که در فلان نقطه، تحریک شده شخص شروع کرده به صحبتهاى نه اینکه آن صورت علمیه در اینجا است، آن واسطههاى مادى در مغز قرار دارد، بله این قابل قبول است ولى خود ادراک و فهم و آن وجدانى که
براى انسان از این صور علمیه پیدا مىشود مگر مىشود مادى باشد؟ اگر ماده باشد چطور وقتى که انسان تغییر پیدا مىکند هنوز آنها را با خود دارد؟ هنوز آن صورتها را با خود دارد؟ هنوز آن قضایا را با خود دارد؟ و به عنوان یک علم حصولى و بعد به عنوان یک علم حضورى با خودش پیوسته هست که این مسئله باز …. حالا دیگر راجع به آن صحبت نمىکنیم یا اگر صحبت پیش آمد در شبهاى بعد راجع به این قضیه ……
مکاشفه هم همین مسئله را دارد در مکاشفه براى انسان یک حقیقت علمیه روشن مىشود و انسان یک واقعه را مىبیند مثل همین که اینجا نشستید، چطور شما وقتى که در خواب هستید هیچ وقتى در خواب [که] هستید خیال مىکنید که خواب هستید؟ نه! آدمى که در خواب است خودش را زنده مىبیند با همین بدن مىبیند نه اینکه الان فکر کند الان من که در خواب هستم البته گاهى اوقات پیدا مىشود که مثلا بر اثر یک نحوه چیزهایى آدم احساس مىکند مثلا یک تغییراتى هست ولى به طور کلى به طور عموم، یک قضیه را انسان در خواب مىبیند اینقدر این قضیه واقعیت دارد که وقتى یکدفعه از خواب بلند مىشود مىگوید الهى شکر که خواب بودم، اینکه مىگویى الهى شکر خواب بودم یعنى چه؟ یعنى یک قضیهى واقعى! یعنى آن چنان این قضیه واقعیت دارد در خواب که هستید انگار در بیدارى اتفاق افتاده بعد وحشت مىکنید عرق مىکنید ناراحتى مىکنید، دیدید وقتى بعضىها خواب مىبینند کابوس مىبینند و اینها، در چه وضعیتى هستند؟ در چه …؟ الان دارد تقلا مىکند، با نفس خودش دارد در آن عالم تقلا مىکند، وقتى که یکدفعه از خواب بلند مىشود ا عجب راحت شدیم، چه بود من مىدیدم؟ چه خوابى مىدیدم؟ مکاشفه هم همین است. وقتى که انسان براى او مکاشفه پیدا مىشود انگار آن صورت خارجى برایش پیدا شده، دیگر نمىتواند فرق بگذارد، نمىتواند فرق بگذارد مىرود به بقیه مىگوید من امام زمان را دیدم و خیال هم مىکند دیده، خیال مىکند دیده، آن وقت آن طرف اگر اهل کار و اینها نباشد خب قبول مىکند، مىبیند یک شخص متدین نمىدانم اهل اطلاع است شخص ملتزمى است دروغ نمىگوید اهل صلاح است، آمده مىگوید اینطور اینطور و این مسائل و بعد هم مىآید نقل مىکند آن شخص هم مىآید این مطلب را مىبیند و در کتابش مىنویسد مىشود النجم الثاقب. در حالتى که نود درصد اینها همه [مکاشفه بوده]. ایشان مىفرمودند از جملهى مسائلى که مکاشفه نبوده قضیهى حاجى على بغدادى بوده که اتفاقا در مفاتیح هم مرحوم شیخ عباس این قضیه را آورده، آن از جملهى حکایاتى است که جنبهى واقعى داشته جنبهى مکاشفهاى نداشته، حالا نجم الثاقب که ندارید رفقاى اهل علم و اینها ولى مفاتیح هست، قضیهى حاج على بغدادى در آنجا مرحوم
شیخ عباس در مفاتیح نقل کردند، مربوط به زیارت ظاهرا موسى بن جعفر و اینها است، خیال مىکنم در آن قسمتها باشد و بعد هم افراد مىآیند این را نقل مىکنند. خب چطور انسان بفهمد؟ چطور تشخیص بدهد؟
پس شهادت در این عالم دنیا، این شهادت مقرون با کذب است مقرون با دورویى و مقرون با نفاق و مقرون با ….، حرف عوض مىشود بدل مىشود بالا مىشود پایین مىشود و بعد هم آن شخصى که حکم مىکند چه خبر دارد؟ اطلاع ندارد، مىآید حکم مىکند به خلاف ما انزل الله خدا همهى ما را حفظ کند. وقت تمام شده است و گذشته و ما به آن مطلب مورد خواست هنوز نرسیدیم. مىخواستیم امشب مطلب دیگر بگوییم ولى خب امشب خیلى قصه گفتیم براى رفقا، وقتى تمام مىشود خلاصه بچهها مىگویند امشب خوب بود بعضى مىگویند نه امشب در آن قصه کم بود، امشب دیدیم همهى آن، تقریبا سه چهارمش من قصه و اینها براى شما گفتم.
خب انشاءالله امیدورایم که خداوند ما را از شرور آخرالزمان حفظ کند و نفس ما را متصل به ولایت [کند] و او زمام کار ما را بگیرد و از برکات این ماه خداوند قلب همهى ولىّ نعمتهاى ما را از ما شاد کند.
اللهم صل على محمد و آل محمد
���~zW)