جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۷ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.

مرا به فضل خودت مورد بخشایش قرار بده، بخششى که به من مى‏کنى فضل تو باشد، آن فضل تو چیزى باشد که به من مى‏بخشى و به من عطا مى‏کنى و به واسطه آن مرا مورد لطف و رحمت خودت قرار مى‏دهى. و به عفو خودت بر من تصدّق نما، صدقه‏اى که خدا به من مى‏دهى این صدقه عفو تو باشد. اى خداى من! اى پروردگار من! به پوشش خودت مرا بپوشان و از توبیخ من به واسطه کرامت وجه خودت و روى خودت مرا مورد عفو قرار بده.

خب این عبارات‏ها همه به یک مضمون است که حضرت در این‏جا در همان فضاى عبودیت و در فضاى نیستى و فَناء نه فِناء. فِناء عبارت است از عتبه و درگاه، الهى عُبِیدُکَ بفِنائِکَ، فِناء یعنى آن درگاه، آن عتبه، درگاهى که قبل از این‏که انسان وارد منزل شود، سابق درگاهى بود و الان هم بعضى خانه‏ها دارند. مثلا یک پله‏اى یک جایى هست بعد انسان مى‏آید بالا و وارد منزل مى‏شود، در خانه‏هاى قدیم بوده و سقف داشته که وقتى کسى مى‏آمد و باران مى‏آمد زیر سقف باشد و باران اذیت نکند، آن را فِناء مى‏گفتند. الهى عبیدک بفِنائک، امام سجاد علیه‏السلام در این‏جا حتى عبد هم به کار نبردند، عبد یعنى بنده، عُبید یعنى آن بنده کوچک، بنده حقیر، بنده‏اى که خیلى به او توجه نمى‏شود.

سابق بنده‏ها مختلف بودند بعضى‏هایشان مراتبى داشتند، مراتب فضل داشتند، مراتب کمال داشتند، انسان‏هاى برجسته‏اى بودند، این حالا اسم بنده رویش بود اما انسان‏هاى بسیار برجسته، فاضل، عالم، یا از نظر ظاهرى خب خصوصیات و جاذبه‏هاى خاص خودشان را داشتند. ولى بعضى بنده‏ها خب نه! مثلا خیلى حقیر بودند، دور از چشم بودند، وضیع بودند، خیلى مورد توجه نبودند آن را عُبید مى‏گفتند. عُبید یعنى آن بنده‏هایى که وقتى افراد مى‏آمدند که نگاه کنند و انتخاب کنند اصلا به آنها نگاه نمى‏کردند. بلکه به همین‏هاى که مثلا قابل توجه بودند، افرادى که مى‏توانستند کارى از آنها بربیاید،

صاحب حرفه بودند، صاحب فن بودند، صاحب فضل و کمال بودند، نگاه کرده و انتخاب مى‏کردند. خلاصه همه جور بوده در آنها.

ولى دیگر بنده‏هایى که مثلا مریض بودن، پیش پا افتاده بودن، سن و وزن [مناسب نداشتند]، پیرمرد قد خمیده و … اینها را عُبید مى‏گفتند. حضرت مى‏فرماید که ما آن عُبید هستیم، عبد تو هم تازه نیستیم، یعنى آن کسى که اصلا در بندگى هم به حساب نمى‏آورند. واقعا ببینید چه درس‏هایى اینها به ما مى‏دهند چه درس‏هایى به ما مى‏دهند! اگر ما مى‏گوییم ما دنباله‏رو ائمه هستیم خب دنباله‏رو چه چیز آنها هستیم، دنباله‏رو کدام اخلاق‏شان و کدام رفتارشان هستیم؟ هى مى‏گوییم دنباله‏رو ائمه هستیم ما به بقیه کار نداریم فقط ائمه، خب ائمه اینها هستند دیگر اینها را دارند مى‏گویند، این ائمه دارند به ما این حرف‏ها را یاد مى‏دهند.

آیا ما واقعا بنده هستیم؟ آیا صحبت ما با افراد پیش از آنکه یک موقعیتى پیدا کنیم با آن وقتى‏که یک موقعیتى پیدا کردیم یکى است؟ لحن صحبت‏مان یکى است؟ طرز صحبت‏مان، تعبیرهایى که مى‏آوریم یکى است؟ آن کسى مى‏تواند دم از اینها بزند که او زینب کبرى است، همان‏طور که در روز عاشوراست همان‏طور در وقتى که در مدینه بود. همان‏طور که در مدینه بود همان‏طور که در مجلس یزید و ابن زیاد بود، یک شخصیت، یک ابهت، یک مقام، چرا؟ چون او اصلا به کثرت نگاه نمى‏کند، آن نظر به وحدت دارد، نظر به بالا دارد: ابن زیاد کیست؟! آن چه بزى است که حالا بخواهد او را به حساب بیاورند؟! یزید چه گوساله‏اى است که بخواهد اصلا رویش حساب باز کند؟ اصلا اعتنا نمى‏کند.

[کلام حضرت زینب سلام الله علیها]:

أمِن العدل یابن الطُّلقاء تخدیرُک حرائِرِک و إماءِک و سوقُکَ بنات رسول الله سبایا؟ اى پسر آزاد شده ما! (ما پدران تو را آزاد کردیم) آیا این از عدل است که زنهاى خودت را، کنیزهاى خودت را در پس پرده خمار نگه دارى در حالى که دخترهاى پیغمبر این‏طورى هستند؟ چه کسى این حرف را مى‏تواند بزند؟ کسى که روحش اصلا یک چیز دیگر است، نفسش دیگر در آن ملکوت اصلا مستغرق است، به ماده نگاه نمى‏کند، به کثرات نگاه نمى‏کند، اینها را اصلا آدم به حساب نمى‏آورد! بزغاله‏ها، بزمجه‏ها، قورباغه‏ها جمع شدند آن یکى شمشیر دستش گرفته، آن یکى نیزه دستش گرفته، آن یکى بالا مى‏زند و آن یکى پایین مى‏زند، اینها چیست؟ اصلا مى‏خندد به اینها.

ما تا یکى برایمان بالا مى‏زند حرف زدنمان عوض مى‏شود، لحن صحبت‏مان عوض مى‏شود چرا؟ چون ما کارى به آن بالا نداریم ارتباطى اصلا به بالا نداریم، اسماً بله! یک خدایى آن هم معلوم نیست باشد نباشد، بالاخره قدیمى‏ها گفتند حالا ما فعلا مى‏گوییم هست! کسى که به خدا معتقد باشد این‏

حرف‏ها را مى‏زند؟ این رفتار را مى‏کند، این کردار از او سر مى‏زند؟ کسى که به خدا معتقد باشد، کسى که به روز جزا معتقد باشد این طور است؟

اولیاء همیشه نظر به بالا دارند، پایین را نگاه نمى‏کنند، امام حسین علیه‏السلام و حضرت ابوالفضل علیه‏السلام در مدینه همان‏جور صحبت مى‏کند که شب عاشورا با عمرسعد حرف مى‏زند، روز عاشورا با اینها صحبت مى‏کند، هیچ تغییرى ندارد، ابدا! یک حالت، یک شخصیت ثابت، یک شخصیت ثابت در فصول مختلف، در زمان‏هاى مختلف براى انسان است. همین الان ما این‏طورى نیستیم؟ یک آقایى در خیابان راه مى‏رفت و سلام مى‏کرد ما جوابش را نمى‏دادیم، حالا این آمده شده یک موقعیتى. خب‏ وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً الإسراء، ۳۷ این آیات قران را بیایم نگاه کنیم وصایاى حضرت لقمان به فرزندش: إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا الإسراء، ۳۷ چه خبرت است این‏جورى دارى روى زمین راه مى‏روى با حالت استکبار، با حالت تکبر؟ یک جایى مى‏خواهیم برویم تنها نمى‏توانیم برویم، مثل اینکه تنها اصلا یک چیزى مى‏شویم، یک طورى‏مان مى‏شود حتما باید شش نفر این‏طرف و آن‏طرف‏مان باشند! تنها برو بابا! عبا را بکش سرت برو طورى نمى‏شود من ضمانت مى‏کنم، نه مى‏افتى، نه سرت مى‏شکند، نه توى چاله مى‏افتى، چیزى نمى‏شود. نه حتما بایستى که [چند نفر همراه باشند].

حالا اسم نمى‏آورم یک دفعه یکى از افراد بود، مرد خوبى بود ولى خب بالاخره کم و بیش همه ما گرفتارى‏هایى داریم. یک مجلسى در تهران داشتیم در همان زمان شاه که ایشان را هم دعوت کرده بودند و مجلس عقدى بود و ایشان شخص بزرگ و موقعیتى داشت حالا دیگر بیشتر از این توضیح نمى‏دهیم که خدایى نکرده یک وقت مورد خاص در این‏جا نباشد و غیبت بشود گرچه خب حالا دیگر همه را … باز هم ایشان در میان سایر افراد یک ویژگى‏هایى داشت، امتیازاتى داشت. بعد من پایین دم درب ایستاده بودم و بعد از ظهر بود، یک دفعه دیدیم یک ماشینى آمد در کوچه و شروع کرد جلوتر آمدن و یک خرده دقت کردم متوجه شدم که ایشان هست. بعد آمد و یک مرتبه ماشین ایستاد و یک مرتبه راننده با عجله در ماشین را باز کرد و پرید به سمت منزل که بیاید [براى استقبال‏] و حالا ایشان هنوز در ماشین را باز نکرده بود، هنوز در ماشین نشسته بود، راننده آمد و گفت سلام علیکم، حضرت آیت الله فلان ایشان تشریف آوردند. گفتم خیلى قدمشان خیر است، تشریف بیاورند، بفرمایند، خیلى لطف فرمودند، مرحمت فرمودند. طرف یک خرده به ما نگاه کرد، حضرت آیت الله گفتم! من هم گفتم: بله! بله! متوجه شدم تشریف بیاورند خیلى لطف فرمودند. دوباره یک خرده به ما نگاه کرد، گفتم آقا عرض کردم خدمتتان تشریف بیاورند! من هم متوجه شدم، خودمان هم سر جایمان ایستادیم، گفتیم خب ایشان تشریف مى‏آورند دیگر چرا من جلو بروم؟ چرا دو تا کالرى مصرف شود؟ یکى در رفت و یکى در

برگشت، خب کالرى را نگه دارم براى خودم. ایشان خب مى‏آیند دیگر، تشریف مى‏آورند، مثل اینکه تا حالا یک هم‏چنین جاهایى نرفته بود.

خلاصه بنده خدا، آن آقا هم دیگر از ماشین درنمى‏آید! خب بابا بیا دیگر، وقتى که مى‏بینى خلاصه باید تشریف بیاورید خب تشریف بیاورید، بیایید دیگر چرا …- مثل اینکه ما از اول یک چیزى‏مان مى‏شده، خود مرحوم آقا که به من مى‏گفتند تو مثل اینکه یک چیزیت مى‏شود! بى‏جهت نبود- خلاصه دیگر ایشان هم قشنگ تشرف آوردند. خیال مى‏کنم بهترین تشریف‏فرمایى ایشان در طول عمرش، در طول عمرش آن روز بعد از ظهر بود چون تک و تنها، مظلوم، خیلى با حالت خوش عبودیت و نه با حالت‏هاى دیگر که اسمش را نبریم با حالت عبودیت و اینها شروع کردند آمدن قدم قدم، تک و تنها بسیار خب طورى هم نشد، نه آسمانى بر زمین آمد و نه ایشان زمین خوردند و نه این‏که … ایشان تقریبا یک سى چهل مترى، بله فاصله چهل پنجاه مترى را طى کردند و آمدند و سلام علیکم و عرض ارادت کردیم خدمتشان و معانقه کردیم، خب اینها همه به جاى خود محفوظ. بفرمایید بالا! بفرمایید بعد تا بالا رفتیم در خدمتشان دیگر از آنجا به بعد را کالرى مصرف کردیم این چند تا پله را رفتیم تا بالا و یک مرتبه جمعیتى که بالا بودند حضرت آقا آمدند … این به این کیفیت بود.

خب باید بفهمیم دیگر، باید بفهمیم این‏جور درست است، این قسم درست است. بى‏خود خودمان را گرفتار اوهام کردیم، بى‏خود خودمان را گرفتار تخیلات و تصورات کردیم. مرحوم آقا وقتى‏که مى‏رفتند حرم یا از مسجد مى‏آمدند تا یکى از افراد مى‏خواست با ایشان بیاید، مى‏فرمودند:

– فرمایشى دارید؟

– مى‏خواستیم خدمتتان باشیم!

– شما اینجا بایستید ما مى‏رویم‏

با ما مى‏آمدند یا تنها، نه کسى همراهشان بود، نه پانزده نفر جمعیت. یک دفعه من نجف مشرف شده بودم در همان زمان سابق، زمان شاه، کوچک بودم سنم حدود هفده سال بود، البته دو مرتبه یکى در دوازده سالگى رفتیم یکى هم در شانزده هفده سالگى، یک دفعه نگاه کردم دیدم یک جمعیتى دارد مى‏آید تقریبا حدود بیست نفر، سى نفر از طلاب دارند مى‏آیند و جلوى اینها دیدم یک شخصى دارد مى‏آید رفتم نزدیک شدم، نزدیک شدم، تقریبا دوازده سیزده سالم بود نگاه کردم دیدیم بله! یکى از افراد، یکى از اشخاص، آقایان، خلاصه دارند مى‏آیند، مى‏خواهند وارد حرم أمیرالمؤمنین علیه‏السلام بشوند. خب آقا مى‏توانى به اینها بگویى آقا شما نیایید، جلوتر بروید و یا بعد از من بیایید و تنها وارد بشوى، در صحن أمیرالمومنین که این مسائل [جایى‏] ندارد، اگر جایى دیگر باشد ولى این‏جا دیگر چرا؟

این‏جا که دیگر باید لُنگ بیندازى، این‏جا که دیگر باید خلاصه یال و کوپال‏هایمان همه را بیندازیم زمین، نشانه‏ها و درجه‏ها را اینها را همه را بایستى که بیندازیم، چه فرق مى‏کند؟ چه تفاوت مى‏کند؟ در زمان سابق بوده الان هم هست. خب شاید لازم باشد آنهایى که درجه دارند نظامى هستند، افسر هستند و از این‏جور چیزها، خب به آنها از این چیزها مى‏دهند من نمى‏دانم چه هستند این چیزایى که این‏جاها مى‏چسبانند، درجه مى‏دهند یکى دو تا سه تا چهار تا، سابق نمى‏دانم زمان شاه شش تا، هفت تا بود، پر مى‏شد مى‏آمد پایین بالا، بابا چه خبر است! حالا مى‏خواهى چه کار کنى؟ یک کت هم مى‏توانى بپوشى به جاى این همه درجه، الان هم همین‏طور است.

نگاه مى‏کنى تمام شخصیت به این دو تا برنز پنج ریالى و چند تا هم دو ریالى است، تمام شخصیتش، تمام حیثیّتش، تمام هویّتش، تمام انسانیّتش، تمام صفات و ملکاتش، به چهار تا [نشان‏] این‏طرف و چهار تا هم آن‏طرف،، حالا من اسمش را نمى‏دانم چیست، این چیزهاى پارچه‏اى، از این چیزهاى زرد رنگ …، مى‏شود این چه؟ این شخصیت آدم. درست؟ ما هم همین هستیم، تمام وجودمان، شخصیت‏مان، حیثیت‏مان، هویت‏مان، موقعیت‏مان، همه برمى‏گردد به اینکه چهار نفر این‏طرف‏مان باشند، چهار نفر این‏طرف‏مان باشند، وقتى‏که حرکت مى‏کنیم مورد توجه افراد باشیم. توجه مى‏کنید؟ تمام به همین‏ها برمى‏گردد.

در این سفر اخیر که توفیق پیدا کردیم، تشرف پیدا کرده بودم چند روزى به عتبات، یک روز داشتم از حرم حضرت سیدالشهدا علیه‏السلام مى‏آمدم بیرون. دیدم یک بنده خدایى، شخص معممى، گرفته نشسته آنجایى که افراد خارج مى‏شوند و مى‏خواهند بروند کفش‏شان را بگیرند- و من هم لباسم لباس عربى بود و [چفیه‏] عربى داشتم و نمى‏دانم آن روز معمم بودم یا نبودم، یادم نیست. چون بعضى روزها با عمامه بودم بعضى روزها نه با همین لباس سفید و [چفیه‏] عربى مى‏رفتم زیارت مى‏کردم- آمدم دیدم آنجا نشسته و هى با افرادى که مى‏آیند و مى‏روند بیرون سلام و علیک مى‏کند. ظاهرا حالا دیگر نمى‏گویم چه چیزى داشته، مردم نگاه مى‏کردند تماشا مى‏کردند چه بوده.

یک دفعه به نظرم آمد بگذار بروم یک نصیحتى او را بکنم، از همان قسم که خودتان مى‏دانید، و به او بگویم مرتیکه تو این‏جا زیارت آمدى، زیارت و این بازى‏ها با هم جور درنمى‏آید. تو این‏جا آمدى صندلى گذاشتى موقعى که مردم دارند مى‏آیند بروند آقا سلام علیکم! به به! شروع بکنند به … بلند شو برو زیارتت را کن. به جاى این‏که عبا بیندازى سرت و سرت را هم بیندازى پایین کسى را نبینى و قشنگ بلند شوى بروى زیارتت را بکنى، شش تا را دور خودت راه انداختى و آمدى در این‏جا دکان باز کرده‏اى؟ دکان چیست؟ دکان دکان است، تفاوت نمى‏کند. آقاجان مى‏خواهى مردمى که تو را مى‏شناسند

یک چیز بکن به جایى که افراد آنجا هستند آقا در فلان جا هر کسى ما را مى‏شناسد بلند شود بیاید، آخر از در حرم که افراد مى‏آیند بیرون باید صندلى بگذارى بنشینى و به همه سلام علیکم بکنى: سلام علیکم، یک خرده هم بله، لهجه [ترکى‏] هم داشت!

خب این چه زیارتى است؟ این چه زیارتى است آدم مى‏کند؟ زیارت آن قسمى است که مرحوم آقا بلند مى‏شوند مى‏آیند پیاده زیارت امام رضا علیه‏السلام، سر راه کسى مى‏خواهد با ایشان بیاید مى‏فرمودند: شما یا جلو بروید یا عقب بمانید! تک و تنها مى‏روند آخر سن هفتاد سالگى، فقط اگر کسى بود با آنها ما بودیم یعنى پسرهایشان بودند یا من یا اخوى، که آن هم به خاطر اینکه خودشان کسالت داشتند، تعمداً ما اصلا نمى‏گذاشتیم ایشان تنها بروند، چون هم ضعف داشتند، قند داشتند و خلاصه یک دفعه ضعف پیدا مى‏کردند و هم [دیسک‏] کمر داشتند، قلب‏شان هم ناراحت بود و خلاصه هر وقت ایشان مى‏رفتند یکى از ماها هم بودیم با ایشان، خیلى از اوقات مى‏شد ما در راه دو مرحله مى‏نشستیم، ایشان که به هیچ‏وجه با ماشین و اینها زیارت نمى‏رفتند، پیاده مى‏رفتند و در بازگشت مى‏نشستیم، یعنى ضعف بر ایشان غلبه مى‏کرد کنار دکان‏ها مى‏نشستیم، جایى نبود، تا به منزل دوباره برگردیم.

شما دارى زیارت مى‏آیى، زیارت با دکان و دستگاه و دکان درآوردن، دفتر و دستک درست کردن جور درنمى‏آید جان من. بلند شو بیا کسى دنبال خودت راه نینداز، عبا را هم بکش روى سرت، روى عمامه، کسى تو را نشناسد بلند شو برو زیارت کن و برگرد. بله! مى‏خواهى این‏طرف و آن‏طرف خب کسى بخواهد ما را ببیند بیاید در آنجا ببیند، سوالى دارد، مسأله‏اى دارد، حالا بیاید سوال بکند. ولى این قسم این بازى است، اینها بازى است، که انسان در قبال امام حسین علیه‏السلام بلند شود بیاید و این کارها را انجام بدهد. این‏جا چرا؟ این‏جا جاى این حرف‏ها نیست، این‏جا جاى مسکنت است، این‏جا جاى بیرون آمدن از تمام تخیلات است، از تمام اوهام است، از تمام تصوّرات است، این‏جا آدم باید بیرون بیاید و از این فضا باید خارج شود تا این‏که یک فیضى ببرد، یک چیزى گیرش بیاید، یک نصیبى پیدا بکند. والا اگر قرار باشد با همان توهمات بیاید، با همان تخیلات بیاید، زیارتش هم مى‏شود زیارت ظاهر و دکور و عروسک، مى‏آید و یک حرمى مى‏بیند و یک طلا مى‏بیند و چشمش مى‏افتد مى‏بیند خب این نقره‏اش بیشتر است یا آن ضریح قبلى کدامش بهتر است یا خصوصیات و اینها. من دیدم همین‏هایى که دارند مى‏آیند در حرم امام حسین مى‏گویند به به! نگاه کن ببین آنجا چه نقش و نگارى دارد ریزه‏کارى‏هاش را تماشا بکن، آن را نگاه کن و تفاوتش با آن، در حرم امام حسین دنبال … همین‏ها! همین‏ها! خب این زیارت شد؟ واقعا این زیارت شد؟ آن‏وقت مى‏خواهى اینجا فیضى بهت برسد، عنایتى بهت شود، مورد توجه قرار بگیرى؟

این مسأله‏اى است که امام سجاد علیه‏السلام در این‏جا ما را متوجه آن مى‏کند؛ لذا حضرت مى‏گوید: الهى عبیدک بفنائک. آن بنده‏اى که اصلا به حساب نمى‏آید و کسى اصلا نگاهش نمى‏کند که اصلا قیمتش چند است، چطورى است، چه خصوصیاتى دارد، اصلا به او توجهى به اصطلاح نمى‏شود. این در درگاه تو ایستاده و اذن دخول مى‏طلبد، ایستاده تا به او اجازه بدهى. الهى عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائلک بفنائک، آن فِناء بمعناى درگاه است. فَناء به معناى نیستى و عدم است.

این‏که بزرگان و اولیاء آمدند و درخواست خودشان را مطرح کردند، خواست خودشان را بیان کردند در ادعیه‏شان، این مسأله فَناء را در نظر دارند، یعنى مسأله نیستى را، حقیقت نیستى را در نظر دارند. این بزرگان در دعاهاى خودشان، در خواست‏هاى خودشان، خود را نیست مى‏بینند و بعد افراد که این مطالب را مى‏شنوند خب اینها را مى‏آیند بیان مى‏کنند و مى‏نویسند در کتاب و غیره و انسان پى‏مى‏برد که اینها به چه قسم بودند و به چه کیفیتى صحبت مى‏کردند.

وقتى امام سجاد مى‏فرماید: هبنى بفضلک و تصدّق علىّ بعفوک، بر من صدقه بده یعنى اصلا من قابلى نیستم که تو بخواهى با من به مهر و عطوفت خود عمل کنى. به آن حقیقت واقعى من اگر بخواهى نگاه کنى من اصلا قابل براى این مطالب نیستم که تو بخواهى نسبت به من رفتار کنى. اولیاء الهى وقتى‏که از خدا طلب مى‏کردند اصلا خود را نمى‏دیدند و بعد طلب مى‏کردند، نه این‏که خود را ببینند.

دیشب عرض شد فرق بین دیدگاه و کیفیت بینش علماى ظاهر و علماى باطن. علماى ظاهر براى خود جایگاهى قائل هستند، خدایا تو ما را خلق کردى و به ما تکلیف دادى و ما این تکلیف را انجام دادیم و درست هم انجام دادیم. نماز که خواندیم درست بوده، روزه‏اى که گرفتیم درست بوده طبق شرایط بوده، حج انجام دادیم، کارهاى دیگر، مسائل دیگر، همه را انجام دادیم. خب حالا خدایا ما انجام دادیم، تو هم وعده دادى در وعده هم صادق الوعد هستى؛ این مقدمات را همه مى‏چینند بعد مى‏گویند خب خدایا بسم الله! حالا آن چیزى را که به ما وعده دادى آن را در روز قیامت به ما بده. اگر چیز دیگرى بوده که خب ما این را حساب کنیم، گیرم بر این‏که خلاف هم نکرده باشند، یعنى اگر خب خلاف کرده باشند اصلا صحبت نیست. نه واقعا یک نفر در تمام عمرش دروغ هم نگوید آدم صادقى باشد، آدم وَرِعى باشد، اهل تقوا باشد، تهمت نزند، دروغ نگوید، غیبت نگوید، خیلى آدم درستى باشد، نه حالا اینهایى که تهمت مى‏زنند و کارهاى دیگر انجام مى‏دهند، خب آنها اصلا از بحث خارج هستند. نه واقعا کارش درست باشد، نمازش را اول وقت خوانده دیگر بالاتر از این؟ روزه‏هایش را گرفته، حج‏اش را انجام داده، به فقرا کمک کرده، به مساکین کمک کرده، دست نیازمندى را گرفته و امثال ذلک، حالا مى‏خواهد از دنیا برود، چه توقعى دارد؟ مى‏گوید خدایا! دیدى که من در عمرم دروغ نگفتم.

یک مسجدى در یکى از این قُراء اطراف تهران هست نمى‏دانم اسمش چیست ولى من در آن مسجد رفتم. مى‏گویند در آن ده یک شخصى بوده، کدخدایى بوده و زمینى داده که اینجا مسجد بسازند ولى شرط کرده کسى باید کلنگ این مسجد را بزند که از زمان تکلیفش تا به حال نماز شبش ترک نشده است، این باید کلنگ بزند. خب این کسى هم نیامد خب بالاخره از زمان تکلیف پانزده سالگى کسى نماز شب، خیال نمى‏کنم من یکى که نبودم حالا بقیه را نمى‏دانم ما که توفیق نداشتیم ما الان هم نمى‏خوانیم چه برسد به آن موقع. هیچ کس نیامد که کلنگ را بزند. (الان یادم آمد ظاهرا مدرسه مروى تهران آن موقع که یادم هست من مى‏رفتم یک وقتى آنجا مثل اینکه یک هم‏چنین چیزى را راجع به آنجا مى‏گفتند اگر اشتباه نکنم، همین مدرسه مروى که در جنب بازار تهران هست) بعد یک دفعه خود همین شخصى که زمین را داده آمد و کلنگ را برداشت و زد و همه خلاصه تعجب کردند. گفتم خیلى کار اشتباهى کردى شما! اگر آدمى بود که فهم داشت، اگر آدمى بود که یک ذره از معرفت اولیاء را داشت آخر آخر مى‏ایستاد، جور دیگرى مطلب را بیان مى‏کرد، نمى‏آمد نماز شب‏هاى خودش را به رخ این و آن بکشاند، حتى اگر یک هم‏چنین مطلبى را مى‏گفتند او عقب مى‏ایستاد و جلو نمى‏آمد، توجه کردید؟

گاهى اوقات ممکن است یک آدم گناهکارى که از گناه خودش پشیمان است، خیلى در نزد خدا مقرّب‏تر باشد از این آدمى که از اول تکلیف تا سن هفتاد سالگى نماز شبش ترک نشده خیلى جلوتر است. مى‏دانید چرا؟ چون او واقعا خودش را پشیمان و نادم و سرشکسته در قبال [خدا مى بیند]، نمى‏گوید من نماز شب خواندم، از پانزده سالگى هم خواندم، مردش هست بیاید جلو، هر کسى هست بیاید بگوید، من از پانزده سالگى خواندم تا حالا … پنجاه سال است دارى عقب‏گرد مى‏کنى بدبخت! نه اینکه پنجاه سال با نماز شب دارى مى‏آیى جلو. پنجاه سال با نماز شبت دارى از خدا دور مى‏شوى، پنجاه سال با نماز شبت دارى از رحمت خدا دور مى‏شوى، نماز شب براى نزدیک کردن است نه براى دور شدن، نه براى حالت تفرعُن و انانیّت و نمرودیتى که در وجود مى‏آید. تو اگر بخواهى با این حالت با جناب عزرائیل و ملک الموت برخورد کنى چنان جانت را مى‏گیرد که جان کسى دیگر را نگرفت. نماز شب خواندى، خیال کردى هنر کردى تخم سه زرده کردى، ها! چه‏کار کردى؟ چه کسى تو را بلند مى‏کرد براى نماز شب؟ کى به تو این همت را مى‏داد؟ کى به تو این اختیار را مى‏داد، کى به تو این چیزها را مى‏داد؟

به جاى این‏که این نماز در تو حالت خضوع بیاورد، حالت خشوع بیاورد، نه اینکه فردا به مردم این‏جورى این‏جورى نگاه مى‏کنى، این نخوانده! ها! من خواندم! این دیشب نخوانده! دیشب من بلند شدم نیم ساعت در این سرماى زمستان در برف آمدم! نمى‏دانم یخ را شکاندم! دیدم یکى دارد به یکى‏

دیگر مى‏گویم دیشب آمدیم آب نبود رفتیم سر حوض یخ را شکاندیم براى نماز شب! گفتم بى‏خود کردى مى‏خوابیدى بدبخت، هم خوابت از دستت رفت و هم نمازت به جایى نمى‏رسد. گفتن ندارد، آدم بیاید به این و آن چه بگوید؟ گفتن ندارد، چه چیزى را مى‏خواهد بگوید. مگر توفیقى را که خدا به آدم مى‏دهد آدم باید این‏جورى پُز بدهد؟

هر چى مى‏شوند مى‏گویند آقا وَ أَمَّا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ‏ الضحى، ۱۱ این‏جایش اینجا نیست، آن قضیه براى این‏جا نیست، براى آنجایى است که در انسان حالت مسکنت ایجاد کند، انسان باید این نعمت‏ها را بیان کند براى افراد، مردم را امیدوار کند، نه اینکه بگویند نگاه کن ببین این از پانزده سالگى نماز شب خواند و ما نخواندیم! ما از سى سالگى هم نخواندیم! ما یکى در میان خواندیم! ما چکار کردیم! چقدر ایشان موفق است! و این مسأله مسأله‏اى است که انسان باید متوجه باشد که قضیه چیست. آن کسى که یک عمر این کار را انجام داده حالا که دارد از این دنیا مى‏رود آن …

نقل مى‏کنند مرحوم آقاى بروجردى- رحمت الله علیه- وقتى‏که ایشان مى‏خواستند از دنیا بروند خیلى ناراحت بودند خب دیگر قضیه جدى است، یعنى انسان مى‏داند دیگر آخر خط است. دیگر بیا و بروها و سلام صلوات‏ها، کوچه بدهید حضرت آیت الله آمدند، خیابان‏ها را ببندید، طاق نصرت ببندید، گل بیاورید، دیگر اینها تمام شد. وقتى جناب ملک الموت مى‏آید یک خط بین انسان و بین تمام تعلقات و همه کثرات و همه مربوطین مى‏کشد به طورى که صداى او را از ده سانتى‏مترى هم انسان نمى‏شنود، هیچ دیگر نمى‏ماند. آنجا آدم مى‏گوید نه دیگر مسأله جدى است، قضیه دیگر قضیه جدى است. مى‏گویند ایشان خلاصه خیلى ناراحت بود و دیگران هى مى‏گفتند چرا ناراحتید؟

ایشان مى‏گویند: من دارم مى‏روم و هیچ چیزى در دست ندارم. و راست هم مى‏گوید و درست هم مى‏گوید، مى‏گوید هیچى در دست ندارم نمازى که خواندم اگر بیایند بگویند این همه نمازهایى که رفتى خواندى، نماز جماعت خواندى اینها در رفتنش، در اینها یک چیزهاى دیگر هم دخالت داشت چه جواب خدا را بدهم؟ آنها دیگر شوخى برنمى‏دارد، آقا مسجد اعظم مملو از جمعیت است، از شهرها آمدند براى این‏که شما را زیارت کنند، از شهرها آمدند شما را ببینند، از شهرها، آن موقع حال آدم با حالى که بروید مسجد اعظم مى‏بینى پنج تا فقط دورت هستند یکى است؟ از کجا؟ از کجا انسان مى‏تواند این مطلب را به دست بیاورد که حالش یکى است؟ از کجا مى‏تواند بفهمد؟

آن ملائکه‏اى که این‏طرف و آن‏طرف نشسته‏اند آنها مى‏دانند، مى‏گویند امروز با یک اشتیاق دیگر دارى مى‏روى ها! جمعیت را نگاه کن توى خیابان رفته. حضرت مسلم بن عقیل مسلم یک وقت سى‏

هزار نفر پشت سرش نماز مى‏خواندند یک دفعه برگشت دید یک نفر است وقتى که نماز تمام شد آن یک نفر هم رفت، یک نفر هم رفت، این مردم این‏طورى هستند. این مردم این‏طورى هستند.

چقدر این مرحوم آقا- رضوان الله علیه- به من تاکید مى‏کردند آقا سید محسن فقط به فکر خودت باش ببین چه کار مى‏کنى! نگاه نکن ببین یک روز افراد اقبال مى‏کنند، نگاه به حال خودت بکن و ببین این اقبال یک روز ادبار هم دارد و من این را در زمان حیات ایشان و بعد از حیات ایشان تجربه کردم. صَدَقَ والله والدى رحمه الله علیه و رضوان الله علیه، بنده به چشم خودم، به وجود خودم، به تمام شراشر وجود خودم این نصیحت ایشان را که متوالیا در طول حیاتشان به بنده مى‏کردند دیدم، دیدم آقا! دیدم، رسیدم، مس کردم، حس کردم، لمس کردم، شهود کردم، وجدان کردم، دیگر چه بگویم. یعنى با تمام وجودم دیدم حق با آنها بود، ما عوضى فکر مى‏کردیم، ما اشتباه مى‏کردیم، ما در تصوّرمان چه مسائلى بود.

عجب مگر مى‏شود فلان کس، سى سال با ما رفیق بودند، چهل سال با ما رفیق بودند، سى و پنج سال، حتى بعضى از اینها از پنج سالگى با ما رفیق بودند، سفر با هم بودیم، حضر با هم بودیم، گردش با هم بودیم، نمى‏دانم در تمام مسائل در تمام جلسات، بیا و برو … آن‏چنان آقا گذاشتند کنار، کأن لم یکُن شَیئاً مذکُوراً! اصلا یک هم‏چنین آدمى در دنیا نبود، یک شخصى به نام این سید سراپا تقصیر خلاصه عبد آثم به این اسم و شناسنامه اصلا وجود خارجى نداشت و تا الان هم همین است. خدا پدرشان را بیامرزد، خدا هر چه مى‏خواهند به آنها بدهد، واقعا دعا مى‏کنم، اگر این‏ها نبودند، این [تفکر] درست بشو نبود، همان آن‏ها توانستند این را درستش کنند، همان آن‏ها توانستند آن افکار ما را تصحیح کنند، همان حرکات، همان سکنات و همان برخوردها توانست ما را به آنچه که پدرمان ده‏ها بار به من هى گفت و من متوجه نمى‏شدم اینها ما را به آنجا رساندند، خدا پدرشان را بیامرزد، واقعا خدا هر چه مى‏خواهند به آنها بدهد ما که بخیل نیستیم، چه اشکال دارد، جدا عرض مى‏کنم.

یک چیزها هست آدم خودش باید برسد، شما صد تا کتاب بخوانید فایده‏اى ندارد، صد جلسه پاى صحبت این طهرانى بیایید فایده ندارد، خودتان باید برسید، به عمقش برسید، به آن نکته برسید، آن وقت آن براى‏تان مفید خواهد بود یعنى آن دیگر تعیین‏کننده است، دیگر الان براى من تعیین‏کننده است.

حالا طرف بیاید سر خودش را جلوى من ببُرّد دیگر فایده ندارد، سر خودش را جلوى من ببرد دیگر فایده ندارد. آن چیزى که ما باید بفهمیم فهمیدیم، آن چیزى که باید درک بکنیم کردیم، الان دیگر مطالب مرحوم آقا را خوب مى‏فهمم یعنى خب حداقل بهتر از آن موقع حالا نگویم خوب، از آن موقع بهتر مى‏فهمم، مى‏نشینم مطالبى را که مى‏فرمودند، صحبت‏هایى که مى‏کردند، گاهى نصیحتى مى‏کردند،

مطالبى که در کتابهایشان هست در نوشته‏جاتشان هست، با یک دید دیگر نگاه مى‏کنم، با یک حال و هواى دیگرى با آن مطالب برخورد مى‏کنم.

الان روش ائمه را بهتر مى‏فهمم، آن موقع سى سال پیش مطالب را مى‏خواندیم، هزار دفعه صحبت هم مى‏کردیم، راجع به آن درس هم مى‏دادیم، منبرش را هم مى‏رفتیم، ولى این چیزى که الان مى‏فهمم یک چیز دیگر است، الان حال و هواى أمیرالمؤمنین را بعد از پیغمبر مى‏توانم تا حدودى براى خودم ترسیم کنم، حال و هواى امام حسن، امام حسین، امام سجاد، امام رضا اینها را مى‏توانم براى خودم ترسیم کنم اینها در چه فضائى بودند، با افراد، با این اجتماع، با این بیا بروها، با این افرادى که رفاقت داشتند، با آنها، با آنها رفاقت داشتند.

یک روز أمیرالمومنین بعد از پیغمبر در خیابان مى‏رفتند، با حضرت زهرا سلام الله علیها، قبل از شهادتشان، داشتند مى‏رفتند. یکى از رفقاى خود أمیرالمومنین، ببینید دنیا چیست ها! دنیا این است! آدم چقدر خوب است دنیا را زود بفهمد نه بگذارد پنجاه، شصت سالگى و هفتاد سالگى در همان بیست سى سالگى بفهمد که قضیه دنیا چیست، مسائل دنیا را همان بیست سالگى بفهمد، خیلى مى‏تواند استفاده کند تا شصت سال دیگر، بله دیگر مى‏فهمد [ولى‏] وقت گذشته است، نمى‏فهمیدم آن موقع که آقا مى‏گفتند که آقا به کار خودت برس، خیلى چیز نکن، آن موقع خیلى مسأله فرق مى‏کرد دیگر، حالا بگذریم حوصله برگرداندن نوار را ندارم!

خلاصه أمیرالمومنین داشتند از خیابان مى‏رفتند، دیدند یکى از آن رفیق‏ها سرش را کرد آن‏طرف و سلام نکرد و رفت و آنجا هم که خیابان آن موقع مدینه بود، خیابانهاى شصت مترى و هفتاد مترى الان نبود، خیابان چهار متر بود پنج متر بیشتر نبود، سلام نکرد. حضرت زهرا گفتند: یا على! این که رفیقت بود، چرا سلام نکرد؟ حضرت فرمودند: خدا پدر این را بیامرزد- به قول من دم این گرم تازه- من الان به رفیقم سلام مى‏کنم جواب من را نمى‏دهد حالا این که دیگر سرش را کرد آن‏طرف و رفت. این أمیرالمومنین بود، این‏که وصىّ پیغمبرش بود، این‏که خاتم الاوصیاءش بود، این‏که نمى‏دانم متصرف در ملک و ملکوت عالم بود با او چه کردند، که جواب سلامش را نمى‏دادند، آن‏وقت این دنیا دیگر چه ارزشى دارد؟ این رفاقتى که یک روز به این‏جا برسد چه ارزشى دارد؟ مى‏خواهم صد سال نباشد، مى‏خواهم صد سال نباشد، این رفاقت غیر از دردسر چه ارزشى دارد براى آدم، چه ثمره‏اى دارد؟ که آن أمیرالمومنین است با آن همه مسائل، با آن همه مطالب، با آن همه قضایا، با آن چیزهایى که …

بى‏پیرا! خودتان با چشم‏تان مى‏دیدید، نود زخم احد را اى بى‏پیرا خودتان با چشم‏تان دیدید، کدامتان این‏جورى شد؟ کدامتان؟ که نود زخم در یک جنگ بر أمیرالمومنین وارد شود، کدامتان این‏جورى شد؟ آنها [اولى و دومى‏] که گذاشتند در رفتند و بعد از چند روز آمدند.

حالا جالب است همانها آمدند گفتند: وا اسلاما! مدعى اسلام شدند باید بیایى با ما بیعت کنى. آدم مى‏گوید خدایا روزگار بر چه منوالى دارد مى‏گردد؟ آن کسى که نود تا زخم خورده طناب مى‏اندازند گردنش بلند شو بیا بیعت کن، آن کسى که چند روز گذاشته در رفته، آمده اینجا نشسته و مى‏گوید من به جاى پیغمبر نشستم، این چه قانونى است؟ این چه منطقى است؟ این چه حسابى است؟ این چه مسأله‏اى است، توجه کردید؟

این افراد این اشخاص، این بزرگان وقتى دارند مى‏روند احساس مى‏کنند که …، این مطالبى را که من خیلى دارم روى آن‏ها این شب‏ها تاکید مى‏کنم اینها مطالب حیاتى سلوک است ها! یعنى اصلا سلوک بر این اساس است. شما یک نماز شب بخوان با این حال از هزار سال نماز شب آن کسى که مى‏گفت از ده پانزده سالگى تا حالا هر کسى نخوانده از او جلوتر هستى. یک نماز شب این‏جورى با این حال. اگر با این حال خوابت هم برد نماز شب را به پایت مى‏نویسند، با این حال اگر باشى، با این وضعیت باشى، با این موقعیت، این مهم است، این انسان را حرکت مى‏دهد، این جلو مى‏برد. حالا هر چه که در این قالب جا بگیرد حالا مى‏خواهى شما نماز بخوان، مى‏خواهى یک وقت نخوان، مى‏خواهى یک وقت بلند شوى، یک وقت از خستگى خوابت برده، قضا بشود، چه اشکال دارد؟ قضا شود، نماز قضا شود، نباید بشود؟ خب چرا مى‏شود، نماز قضا مى‏شود. نه تنها براى تو گناه نمى‏نویسند بلکه ثواب هم مى‏نویسند چون حالت این است.

مگر ما نداریم، مگر ما نداریم روایت از امام علیه‏السلام کسى که تمام عمرش را شب تا صبح بیدار باشد، روز تا شب روزه باشد، نمى‏دانم هزار حج انجام داده باشد، بین رکن و مقام فلان باشد بمیرد صفا و مروه چه بکند انفاق بکند، ولى ولایت ما را نداشته باشد با رو به آتش جهنم مى‏افتد، این چیست؟ این همین است. چه حجى است که باید بدون پیروى از على آن حج صورت بگیرد؟ آن حج نیست، آن گردشگرى است، به آن حج نمى‏گویند. آن چه روزه‏اى است که بدون ولایت على علیه‏السلام باید آن روزه انجام شود؟ آن روزه نیست، آن رژیم است نمى‏دانم چى چى است، گرسنگى است. آن چه نمازى است که بدون ولایت على علیه‏السلام انجام مى‏شود؟ آن دیگر نماز نیست، آن نرمش و ورزش است، دیگر اسمش نماز نیست، اسمش اطاعت نیست، اسمش عبودیت نیست.

اطاعت و عبودیت و بندگى یعنى در تحت ولایت على علیه‏السلام بودن، در تحت ولایت على علیه‏السلام حرکت کردن، انسان نفس و جان و تمام شراشر وجودى‏اش را به دست ولایت على بسپارد و او را صاحب اختیار خودش قرار بدهد و تسلیم اراده باشد، آن‏وقت است که مشمول روایت این حدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم مى‏شود که حضرت فرمودند: کمْ مِنْ صَائِمٍ لَیسَ لَهُ مِنْ صِیامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ وَ کَم مِنْ قَائِمٍ لَیسَ لَهُ مِنْ قِیامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاء. حَبَّذا نُومُ الاکیَاسِ وَ افطَارِهِم.[۱]

چه بسا روزه‏دارانى که نتیجه و ثمره‏اى که از این روزه مى‏برند فقط تشنگى و گرسنگى و خستگى است و چه بسا افرادى که شب تا صبح بیدارند و ثمره‏شان فقط بیدارى و خواب‏آلودگى و خستگى است یک سانت بالا نرفتند، یک میل حرکت نکردند. حبذا، خوشا به حال آن خواب زیرکان، آنهایى که زیرک هستند، رندها، زیرکان. و افطارهم، روزه نمى‏گیرند ولى به جاى روزه یعنى در جاى خودش روزه نمى‏گیرند نه اینکه روزه نگیرند، همین‏طورى بى‏خود نمى‏گیرند، و افطارهم غذا یعنى اینها هستند که در هر حالى در حال حرکت هستند. آن کسى که رِند است، آن کسى که رِند است با این رِندى‏اش نفس مى‏کشد بالا مى‏رود، مى‏خوابد بالا مى‏رود، حرکت مى‏کند بالا مى‏رود، غذا مى‏خورد. چرا؟ چون رند است، چون زرنگ است، چون مى‏داند دارد چه کار مى‏کند، حال خودش را در یک حالى قرار داده که هر کارى بکند در تحت عبودیت خدا و در تحت اطاعت از وصى رسول خدا قرار دارد. این مى‏شود چه؟ این مى‏شود آن کسى که در حال حرکت است.

خب حالا اگر ما آمدیم این کار را انجام دادیم، تمام است خب خدا هم اجر ما را مى‏دهد نه اینکه ندهد، یک شخصى فرض کنید که در تمام مدت عمرش اهل خلاف نبوده، اهل صدق بوده، همه اینها به جاى خود محفوظ، ولى وقتى که دارد مى‏گوید مى‏گوید خدایا! من آمدم با این نمازهایى که خواندم، اول وقت و خودت هم گفتى با روزه‏هایى که گرفتم، با حجى که انجام دادم با اطاعت از دستورات تو کردم این‏جورى آمدم. خدا مى‏گوید خیلى خب اگر مى‏خواهى اینها را به حساب بیاورى ما هم خدا هستیم ما هم یکى یکى چرتکه مى‏اندازیم ببینیم چقدرش براى ما بوده و چقدرش براى خودت و بقیه بوده. یک دفعه مثل آن گونى برنجى که ته آن را سوراخ مى‏کنند مى‏گوید هر هر هر شروع کرد این برنج‏ها ریخت، این هم دستش گرفته این برنج بیست کیلویى شد نوزده کیلو، آخرش هم فقط همان گونى دستش بود. خدایا چه شد؟ گفت خیلى خب حالا تشریف بیاورید آنجا ما تو را مورد رحمت خودمان قرار مى‏دهیم ولى خواستیم بهت بفهمانیم بابا براى ما شاخ و شانه نکش، ما بنده خوبى بودیم،

نمازها و اینها را انجام دادیم، در جهنم نمى‏بریم، اما مقامى هم که به تو مى‏دهیم متناسب با حال و هواى خودت است.

اما عارف چه مى‏گوید؟ عارف یک دفعه یک پا مى‏زند بر هر چه که هست، اصلا مى‏گوید خدایا خر ما از کرگى دم نداشت خوب است، ما اصلا از اول یک چک سفید امضا دادیم به تو هر چه مى‏خواهى در آن بنویس، اعمال ما براى خودت، براى خودت بنویس، رفتار ما براى خودت، هر صحبتى که کردیم براى خودت، کتاب نوشتیم براى خودت، براى مردم حرف زدیم براى خودت، حج که رفتیم براى خودت، هیچ عمل نداریم خالص تمام، همه‏اش براى خودت، من انجام ندادم، غیر از این چه؟ یک چک دیگر هم امضا مى‏کنیم خدایا وجودمان هم اصلا براى خودت، ما اصلا وجودى نداشتیم تا اینکه بخواهیم براساس آن وجود کارهاى‏مان را به حساب تو بیاوریم.

یک چیز جالب، الان یادم آمد جالب است، مثال بدى نیست. آدم را وقتى که بیهوش مى‏کنند خب آدم اصلا هیچى نمى‏فهمد آن که هیچ، اصلا درکى ندارد که بخواهد [چیزى احساس‏] کند، (همین مثال بدى نیست که براى رفقا بزنم) یک وقت آدم را بى‏هوش مى‏کنند آدم اصلا هیچى نمى‏فهمد، خب این که این‏طور نیست، اینکه اصلا با مرده که تفاوتى ندارد، یک بدن یک جسدى است که افتاده و بعد هم نه ادراک دارد و نه شعور دارد و هیچ از خودش [اختیار] ندارد این را کار نداریم. یک وقت آدم را بى‏حس مى‏کنند، مثل بى‏حسى دندان و لثه و … این بى‏حسى را آدم مى‏فهمد منتهى درد را حس نمى‏کند، ولى بالاخره مى‏داند که این براى خودش است دست مى‏زند به دندان یا مثلا دکتر دارد دست مى‏زند به دندان، انسان مى‏فهمد، بى‏حس است، ولى احساس را دارد. این هم نه!

یک وقت آدم را بى‏حس مى‏کنند به نحوى که آدم مى‏داند بى‏حس است، یعنى انسان مى‏داند که این عضو مربوط به او است، ولى اصلا احساس این‏که این عضو ارتباط دارد را ندارد، این یک بى‏حسى است. در این کسالتى که براى ما پیش آمد و خلاصه منجر به عمل شد خب ما را تقریبا بى‏هوش نکردند، بلکه از کمر ما بى‏حس بودیم، وقتى که بى‏حس شدیم آن پزشک- خدا حفظش کند- گفت آقاى طهرانى شما احساس مى‏کنید پایتان بى‏حس شده؟ گفتم قربان بنده اصلا احساس ندارم که حالا احساس کنم پایم … واقعا وقتى دست مى‏زدم به آن تخت و دست مى‏زدم به پایم هر دو را یک احساس داشتم. یعنى انگار من فقط تا اینجا [کمر] هستم در عینى که مى‏دانم این پایم است خب مى‏بینم دیگر، هم مى‏بینم این پایم است و هم انگار نه انگار، یعنى یک نحوى انسان را بى‏حس مى‏کند که اصلا انسان آن تکه را دیگر از خود نمى‏بیند. عرفا این‏طورى نگاه مى‏کنند ببینید مثال، مثال خوبى است. یعنى هم احساس مى‏کنند خدا اینها را خلق کرده به این دنیا آورده، نمازى که انجام مى‏دهند خب اینها نمازى که‏

دارند مى‏خوانند، ولى اصلا احساس وجودى نمى‏کند تا اینکه بخواهد بگوید خدایا من این نماز را خواندم گرچه تو توفیقش را دادى، مى‏گوید توفیق را تو دادى، عنایت را تو کردى، مى‏گوید من اصلا احساسى ندارم کسى هستم تا اینکه دارم نماز مى‏خوانم، آن دیگر چطورى مى‏شود؟ این دیگر چه قسمى مى‏شود؟ عارف و ولى خدا این است.

امام سجاد این را دارد به ما دراین فقرات یاد مى‏دهد مى‏گوید باید این‏جورى باشى، بى‏حست مى‏کنند مى‏دانى که پایت هست، ولى پا را از خود نمى‏بینى، هر چه دست بزنى و فشار بدهى انگار دارى به چوب دست مى‏زنى، یعنى هیچ براى من فرق نمى‏کرد که من الان این تختى که آهن بود، فلز بود، چوب بود وقتى که مى‏زدم خب یک احساس مى‏کردم این چوب است احساس مى‏کردم همین احساس پاى خود من است هیچى نیست، هیچ وجودى، رفت خلاص شد، هر چه تعلق بود همه معلّق شد، رفت پى کارش. درست شد؟ بعد خنده‏ام گرفت، گفت: چرا مى‏خندى؟ گفتم: شما کارتان را بکنید بنده در افکار خودم هستم داشتم مى‏خندیدم، فکر مى‏کردم و مى‏خندیدم به یک چیزهایى.

این است که با این کیفیت آن وقت انسان دیگر نمى‏تواند با خدا غیر از این صحبت کند، نمى‏تواند. چند شب پیش عرض کردیم وقتى أمیرالمومنین در مناجات شعبانیه مى‏فرماید که در آن فقره چیست‏ إلهِى لَمْ یکُنْ لِى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیتکَ، من حولى ندارم، قدرتى ندارم که بیایم از معصیت تو منتقل بشوم و رو برگردانم و منصرف شوم در وقتى‏که مى‏خواهم گناه بکنم، مگر در وقتى که إلا فِى وَقْتٍ أَیقَظْتَنِى لِمَحَبَّتکَ، مگر در وقتى‏که به خاطر محبت خودت نسبت به من مرا متوجه کردى، ها! چه کار دارى مى‏کنى؟ چه کار دارى الان انجام مى‏دهى دارى گناه مى‏کنى دارى خلاف مى‏کنى، دارى خلاف انجام مى‏دهى؟ به خاطر آن محبتى که تو به من دارى، یک‏دفعه زنگ را به صدا در مى‏آورى، یک‏دفعه من را متنبه مى‏کنى، من فقط آن موقع مى‏توانم از گناه برگردم و توبه کنم.

پس بنابراین عارف مى‏گوید خدایا گناه هم که نکردم تو کردى، اگر خدا زنگ را به صدا درنمى‏آورد خب چکار مى‏کردم؟ خب آن کار را کرده بودیم، غش در معامله را کرده بودیم، این دروغ را گفته بودیم، این لاپوشانى را کرده بودیم، این خلاف را در این‏جا مرتکب شده بودیم. این ظواهر دنیا ما را مى‏گرفت، این قضایا ما را مى‏گرفت مى‏پوشاندیم: خب حالا مسأله‏اى نیست! حالا فردا درستش مى‏کنیم! سرمان را مى‏انداختیم پایین: فردا درستش مى‏کنیم! و مى‏زدیم برود.

ولى وقتى که آن محبت تو به ما مى‏آید و نمى‏خواهد به واسطه این کدورتى که به واسطه گناه در ما به وجود آمده از تو دور بشویم، یک‏دفعه مى‏آید و مى‏گوید: چه کار دارى مى‏کنى؟ کدورت، تو را از من دور مى‏کند، این کدورت گناه باعث مى‏شود که از من دور شوى، چه کار مى‏کنى؟ یک‏دفعه‏

مى‏گوییم: عجب! استغفرالله! خدایا توبه مى‏کنیم، ببخش ما را، چکار مى‏کنى استغفار مى‏کنیم و آن کدورت متوجه نمى‏شود.

پس امام سجاد علیه‏السلام مى‏فرماید ما آن‏چنان هنرى هم نکردیم که گناه نمى‏کنیم، تو دارى انجام مى‏دهى، تو دارى این مسأله را [منصرف‏] مى‏کنى. روى این حساب اولیاء الهى و عرفا آمدند راه را میانبر کردند، حالا ان‏شاءالله در مجلس بعد توفیق پیدا بکنیم کیفیت میانبر را عرض مى‏کنیم، آمدند میانبر کردند، به جاى این‏که ما از راه ظاهر، از راه تکلیف، از راه احکام و این‏ها بخواهیم حرکت بکنیم یک‏دفعه آمدند میانبر کردند، گفتند با آن حقیقت وجودى خودت حرکت کن، نه با تکالیف، نه با احکام، نه با اعمالى که انجام مى‏دهى و از آنها مدد بگیر براى دگرگونى نفس، برو سراغ خود نفس، از همان اول، او را بگذار کنار، دع نفسک و تعال آن را بگذار کنار و بیا. دیگر نیاز نیست به اینکه هى به خودت فشار بیاورى که من راست بگویم، یا این‏که فرض کنید که به فقیر [پول‏] بدهم بلکه این بخل از بین برود و به جایش آن صفت [جود] بیاید، یا مثلا راجع به مسائل دیگر. وقتى خودت را کنار گذاشتى، با خودت همه چیز هم کنار مى‏رود.

نام احمد جمله نام انبیاست‏ چون‏که صد آید نود هم پیش ماست‏[۲]

وقتى‏که آن حقیقت را انسان بگیرد دیگر آن آثار همه چه کار مى‏کند؟ رخت برمى‏بندد و با او مى‏رود.

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده‏ایم‏[۳]

هر چه راجع به این فقرات بخواهیم صحبت بکنیم باز هم جا دارد. که خب البته ان‏شاءالله در شب آینده اگر توفیق پیدا بکنیم راجع به تتمه این مطالبى خدمت دوستان عرض خواهد شد.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

 

[۱] – نهج البلاغه، حکمت ۱۴۵٫

[۲] – مثنوى معنوى، دفتر اول.

[۳] – گلستان سعدى.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن