جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۷ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۷ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبْنِى بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ أَىْ رَبِّ جَلِّلْنِى بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِى بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَى ذَنْبِى غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَهِ لاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ بَلْ لِأَنَّکَ یا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ.
مرا به فضل خودت مورد بخشایش قرار بده، بخششى که به من مىکنى فضل تو باشد، آن فضل تو چیزى باشد که به من مىبخشى و به من عطا مىکنى و به واسطه آن مرا مورد لطف و رحمت خودت قرار مىدهى. و به عفو خودت بر من تصدّق نما، صدقهاى که خدا به من مىدهى این صدقه عفو تو باشد. اى خداى من! اى پروردگار من! به پوشش خودت مرا بپوشان و از توبیخ من به واسطه کرامت وجه خودت و روى خودت مرا مورد عفو قرار بده.
خب این عباراتها همه به یک مضمون است که حضرت در اینجا در همان فضاى عبودیت و در فضاى نیستى و فَناء نه فِناء. فِناء عبارت است از عتبه و درگاه، الهى عُبِیدُکَ بفِنائِکَ، فِناء یعنى آن درگاه، آن عتبه، درگاهى که قبل از اینکه انسان وارد منزل شود، سابق درگاهى بود و الان هم بعضى خانهها دارند. مثلا یک پلهاى یک جایى هست بعد انسان مىآید بالا و وارد منزل مىشود، در خانههاى قدیم بوده و سقف داشته که وقتى کسى مىآمد و باران مىآمد زیر سقف باشد و باران اذیت نکند، آن را فِناء مىگفتند. الهى عبیدک بفِنائک، امام سجاد علیهالسلام در اینجا حتى عبد هم به کار نبردند، عبد یعنى بنده، عُبید یعنى آن بنده کوچک، بنده حقیر، بندهاى که خیلى به او توجه نمىشود.
سابق بندهها مختلف بودند بعضىهایشان مراتبى داشتند، مراتب فضل داشتند، مراتب کمال داشتند، انسانهاى برجستهاى بودند، این حالا اسم بنده رویش بود اما انسانهاى بسیار برجسته، فاضل، عالم، یا از نظر ظاهرى خب خصوصیات و جاذبههاى خاص خودشان را داشتند. ولى بعضى بندهها خب نه! مثلا خیلى حقیر بودند، دور از چشم بودند، وضیع بودند، خیلى مورد توجه نبودند آن را عُبید مىگفتند. عُبید یعنى آن بندههایى که وقتى افراد مىآمدند که نگاه کنند و انتخاب کنند اصلا به آنها نگاه نمىکردند. بلکه به همینهاى که مثلا قابل توجه بودند، افرادى که مىتوانستند کارى از آنها بربیاید،
صاحب حرفه بودند، صاحب فن بودند، صاحب فضل و کمال بودند، نگاه کرده و انتخاب مىکردند. خلاصه همه جور بوده در آنها.
ولى دیگر بندههایى که مثلا مریض بودن، پیش پا افتاده بودن، سن و وزن [مناسب نداشتند]، پیرمرد قد خمیده و … اینها را عُبید مىگفتند. حضرت مىفرماید که ما آن عُبید هستیم، عبد تو هم تازه نیستیم، یعنى آن کسى که اصلا در بندگى هم به حساب نمىآورند. واقعا ببینید چه درسهایى اینها به ما مىدهند چه درسهایى به ما مىدهند! اگر ما مىگوییم ما دنبالهرو ائمه هستیم خب دنبالهرو چه چیز آنها هستیم، دنبالهرو کدام اخلاقشان و کدام رفتارشان هستیم؟ هى مىگوییم دنبالهرو ائمه هستیم ما به بقیه کار نداریم فقط ائمه، خب ائمه اینها هستند دیگر اینها را دارند مىگویند، این ائمه دارند به ما این حرفها را یاد مىدهند.
آیا ما واقعا بنده هستیم؟ آیا صحبت ما با افراد پیش از آنکه یک موقعیتى پیدا کنیم با آن وقتىکه یک موقعیتى پیدا کردیم یکى است؟ لحن صحبتمان یکى است؟ طرز صحبتمان، تعبیرهایى که مىآوریم یکى است؟ آن کسى مىتواند دم از اینها بزند که او زینب کبرى است، همانطور که در روز عاشوراست همانطور در وقتى که در مدینه بود. همانطور که در مدینه بود همانطور که در مجلس یزید و ابن زیاد بود، یک شخصیت، یک ابهت، یک مقام، چرا؟ چون او اصلا به کثرت نگاه نمىکند، آن نظر به وحدت دارد، نظر به بالا دارد: ابن زیاد کیست؟! آن چه بزى است که حالا بخواهد او را به حساب بیاورند؟! یزید چه گوسالهاى است که بخواهد اصلا رویش حساب باز کند؟ اصلا اعتنا نمىکند.
[کلام حضرت زینب سلام الله علیها]:
أمِن العدل یابن الطُّلقاء تخدیرُک حرائِرِک و إماءِک و سوقُکَ بنات رسول الله سبایا؟ اى پسر آزاد شده ما! (ما پدران تو را آزاد کردیم) آیا این از عدل است که زنهاى خودت را، کنیزهاى خودت را در پس پرده خمار نگه دارى در حالى که دخترهاى پیغمبر اینطورى هستند؟ چه کسى این حرف را مىتواند بزند؟ کسى که روحش اصلا یک چیز دیگر است، نفسش دیگر در آن ملکوت اصلا مستغرق است، به ماده نگاه نمىکند، به کثرات نگاه نمىکند، اینها را اصلا آدم به حساب نمىآورد! بزغالهها، بزمجهها، قورباغهها جمع شدند آن یکى شمشیر دستش گرفته، آن یکى نیزه دستش گرفته، آن یکى بالا مىزند و آن یکى پایین مىزند، اینها چیست؟ اصلا مىخندد به اینها.
ما تا یکى برایمان بالا مىزند حرف زدنمان عوض مىشود، لحن صحبتمان عوض مىشود چرا؟ چون ما کارى به آن بالا نداریم ارتباطى اصلا به بالا نداریم، اسماً بله! یک خدایى آن هم معلوم نیست باشد نباشد، بالاخره قدیمىها گفتند حالا ما فعلا مىگوییم هست! کسى که به خدا معتقد باشد این
حرفها را مىزند؟ این رفتار را مىکند، این کردار از او سر مىزند؟ کسى که به خدا معتقد باشد، کسى که به روز جزا معتقد باشد این طور است؟
اولیاء همیشه نظر به بالا دارند، پایین را نگاه نمىکنند، امام حسین علیهالسلام و حضرت ابوالفضل علیهالسلام در مدینه همانجور صحبت مىکند که شب عاشورا با عمرسعد حرف مىزند، روز عاشورا با اینها صحبت مىکند، هیچ تغییرى ندارد، ابدا! یک حالت، یک شخصیت ثابت، یک شخصیت ثابت در فصول مختلف، در زمانهاى مختلف براى انسان است. همین الان ما اینطورى نیستیم؟ یک آقایى در خیابان راه مىرفت و سلام مىکرد ما جوابش را نمىدادیم، حالا این آمده شده یک موقعیتى. خب وَ لا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحاً الإسراء، ۳۷ این آیات قران را بیایم نگاه کنیم وصایاى حضرت لقمان به فرزندش: إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا الإسراء، ۳۷ چه خبرت است اینجورى دارى روى زمین راه مىروى با حالت استکبار، با حالت تکبر؟ یک جایى مىخواهیم برویم تنها نمىتوانیم برویم، مثل اینکه تنها اصلا یک چیزى مىشویم، یک طورىمان مىشود حتما باید شش نفر اینطرف و آنطرفمان باشند! تنها برو بابا! عبا را بکش سرت برو طورى نمىشود من ضمانت مىکنم، نه مىافتى، نه سرت مىشکند، نه توى چاله مىافتى، چیزى نمىشود. نه حتما بایستى که [چند نفر همراه باشند].
حالا اسم نمىآورم یک دفعه یکى از افراد بود، مرد خوبى بود ولى خب بالاخره کم و بیش همه ما گرفتارىهایى داریم. یک مجلسى در تهران داشتیم در همان زمان شاه که ایشان را هم دعوت کرده بودند و مجلس عقدى بود و ایشان شخص بزرگ و موقعیتى داشت حالا دیگر بیشتر از این توضیح نمىدهیم که خدایى نکرده یک وقت مورد خاص در اینجا نباشد و غیبت بشود گرچه خب حالا دیگر همه را … باز هم ایشان در میان سایر افراد یک ویژگىهایى داشت، امتیازاتى داشت. بعد من پایین دم درب ایستاده بودم و بعد از ظهر بود، یک دفعه دیدیم یک ماشینى آمد در کوچه و شروع کرد جلوتر آمدن و یک خرده دقت کردم متوجه شدم که ایشان هست. بعد آمد و یک مرتبه ماشین ایستاد و یک مرتبه راننده با عجله در ماشین را باز کرد و پرید به سمت منزل که بیاید [براى استقبال] و حالا ایشان هنوز در ماشین را باز نکرده بود، هنوز در ماشین نشسته بود، راننده آمد و گفت سلام علیکم، حضرت آیت الله فلان ایشان تشریف آوردند. گفتم خیلى قدمشان خیر است، تشریف بیاورند، بفرمایند، خیلى لطف فرمودند، مرحمت فرمودند. طرف یک خرده به ما نگاه کرد، حضرت آیت الله گفتم! من هم گفتم: بله! بله! متوجه شدم تشریف بیاورند خیلى لطف فرمودند. دوباره یک خرده به ما نگاه کرد، گفتم آقا عرض کردم خدمتتان تشریف بیاورند! من هم متوجه شدم، خودمان هم سر جایمان ایستادیم، گفتیم خب ایشان تشریف مىآورند دیگر چرا من جلو بروم؟ چرا دو تا کالرى مصرف شود؟ یکى در رفت و یکى در
برگشت، خب کالرى را نگه دارم براى خودم. ایشان خب مىآیند دیگر، تشریف مىآورند، مثل اینکه تا حالا یک همچنین جاهایى نرفته بود.
خلاصه بنده خدا، آن آقا هم دیگر از ماشین درنمىآید! خب بابا بیا دیگر، وقتى که مىبینى خلاصه باید تشریف بیاورید خب تشریف بیاورید، بیایید دیگر چرا …- مثل اینکه ما از اول یک چیزىمان مىشده، خود مرحوم آقا که به من مىگفتند تو مثل اینکه یک چیزیت مىشود! بىجهت نبود- خلاصه دیگر ایشان هم قشنگ تشرف آوردند. خیال مىکنم بهترین تشریففرمایى ایشان در طول عمرش، در طول عمرش آن روز بعد از ظهر بود چون تک و تنها، مظلوم، خیلى با حالت خوش عبودیت و نه با حالتهاى دیگر که اسمش را نبریم با حالت عبودیت و اینها شروع کردند آمدن قدم قدم، تک و تنها بسیار خب طورى هم نشد، نه آسمانى بر زمین آمد و نه ایشان زمین خوردند و نه اینکه … ایشان تقریبا یک سى چهل مترى، بله فاصله چهل پنجاه مترى را طى کردند و آمدند و سلام علیکم و عرض ارادت کردیم خدمتشان و معانقه کردیم، خب اینها همه به جاى خود محفوظ. بفرمایید بالا! بفرمایید بعد تا بالا رفتیم در خدمتشان دیگر از آنجا به بعد را کالرى مصرف کردیم این چند تا پله را رفتیم تا بالا و یک مرتبه جمعیتى که بالا بودند حضرت آقا آمدند … این به این کیفیت بود.
خب باید بفهمیم دیگر، باید بفهمیم اینجور درست است، این قسم درست است. بىخود خودمان را گرفتار اوهام کردیم، بىخود خودمان را گرفتار تخیلات و تصورات کردیم. مرحوم آقا وقتىکه مىرفتند حرم یا از مسجد مىآمدند تا یکى از افراد مىخواست با ایشان بیاید، مىفرمودند:
– فرمایشى دارید؟
– مىخواستیم خدمتتان باشیم!
– شما اینجا بایستید ما مىرویم
با ما مىآمدند یا تنها، نه کسى همراهشان بود، نه پانزده نفر جمعیت. یک دفعه من نجف مشرف شده بودم در همان زمان سابق، زمان شاه، کوچک بودم سنم حدود هفده سال بود، البته دو مرتبه یکى در دوازده سالگى رفتیم یکى هم در شانزده هفده سالگى، یک دفعه نگاه کردم دیدم یک جمعیتى دارد مىآید تقریبا حدود بیست نفر، سى نفر از طلاب دارند مىآیند و جلوى اینها دیدم یک شخصى دارد مىآید رفتم نزدیک شدم، نزدیک شدم، تقریبا دوازده سیزده سالم بود نگاه کردم دیدیم بله! یکى از افراد، یکى از اشخاص، آقایان، خلاصه دارند مىآیند، مىخواهند وارد حرم أمیرالمؤمنین علیهالسلام بشوند. خب آقا مىتوانى به اینها بگویى آقا شما نیایید، جلوتر بروید و یا بعد از من بیایید و تنها وارد بشوى، در صحن أمیرالمومنین که این مسائل [جایى] ندارد، اگر جایى دیگر باشد ولى اینجا دیگر چرا؟
اینجا که دیگر باید لُنگ بیندازى، اینجا که دیگر باید خلاصه یال و کوپالهایمان همه را بیندازیم زمین، نشانهها و درجهها را اینها را همه را بایستى که بیندازیم، چه فرق مىکند؟ چه تفاوت مىکند؟ در زمان سابق بوده الان هم هست. خب شاید لازم باشد آنهایى که درجه دارند نظامى هستند، افسر هستند و از اینجور چیزها، خب به آنها از این چیزها مىدهند من نمىدانم چه هستند این چیزایى که اینجاها مىچسبانند، درجه مىدهند یکى دو تا سه تا چهار تا، سابق نمىدانم زمان شاه شش تا، هفت تا بود، پر مىشد مىآمد پایین بالا، بابا چه خبر است! حالا مىخواهى چه کار کنى؟ یک کت هم مىتوانى بپوشى به جاى این همه درجه، الان هم همینطور است.
نگاه مىکنى تمام شخصیت به این دو تا برنز پنج ریالى و چند تا هم دو ریالى است، تمام شخصیتش، تمام حیثیّتش، تمام هویّتش، تمام انسانیّتش، تمام صفات و ملکاتش، به چهار تا [نشان] اینطرف و چهار تا هم آنطرف،، حالا من اسمش را نمىدانم چیست، این چیزهاى پارچهاى، از این چیزهاى زرد رنگ …، مىشود این چه؟ این شخصیت آدم. درست؟ ما هم همین هستیم، تمام وجودمان، شخصیتمان، حیثیتمان، هویتمان، موقعیتمان، همه برمىگردد به اینکه چهار نفر اینطرفمان باشند، چهار نفر اینطرفمان باشند، وقتىکه حرکت مىکنیم مورد توجه افراد باشیم. توجه مىکنید؟ تمام به همینها برمىگردد.
در این سفر اخیر که توفیق پیدا کردیم، تشرف پیدا کرده بودم چند روزى به عتبات، یک روز داشتم از حرم حضرت سیدالشهدا علیهالسلام مىآمدم بیرون. دیدم یک بنده خدایى، شخص معممى، گرفته نشسته آنجایى که افراد خارج مىشوند و مىخواهند بروند کفششان را بگیرند- و من هم لباسم لباس عربى بود و [چفیه] عربى داشتم و نمىدانم آن روز معمم بودم یا نبودم، یادم نیست. چون بعضى روزها با عمامه بودم بعضى روزها نه با همین لباس سفید و [چفیه] عربى مىرفتم زیارت مىکردم- آمدم دیدم آنجا نشسته و هى با افرادى که مىآیند و مىروند بیرون سلام و علیک مىکند. ظاهرا حالا دیگر نمىگویم چه چیزى داشته، مردم نگاه مىکردند تماشا مىکردند چه بوده.
یک دفعه به نظرم آمد بگذار بروم یک نصیحتى او را بکنم، از همان قسم که خودتان مىدانید، و به او بگویم مرتیکه تو اینجا زیارت آمدى، زیارت و این بازىها با هم جور درنمىآید. تو اینجا آمدى صندلى گذاشتى موقعى که مردم دارند مىآیند بروند آقا سلام علیکم! به به! شروع بکنند به … بلند شو برو زیارتت را کن. به جاى اینکه عبا بیندازى سرت و سرت را هم بیندازى پایین کسى را نبینى و قشنگ بلند شوى بروى زیارتت را بکنى، شش تا را دور خودت راه انداختى و آمدى در اینجا دکان باز کردهاى؟ دکان چیست؟ دکان دکان است، تفاوت نمىکند. آقاجان مىخواهى مردمى که تو را مىشناسند
یک چیز بکن به جایى که افراد آنجا هستند آقا در فلان جا هر کسى ما را مىشناسد بلند شود بیاید، آخر از در حرم که افراد مىآیند بیرون باید صندلى بگذارى بنشینى و به همه سلام علیکم بکنى: سلام علیکم، یک خرده هم بله، لهجه [ترکى] هم داشت!
خب این چه زیارتى است؟ این چه زیارتى است آدم مىکند؟ زیارت آن قسمى است که مرحوم آقا بلند مىشوند مىآیند پیاده زیارت امام رضا علیهالسلام، سر راه کسى مىخواهد با ایشان بیاید مىفرمودند: شما یا جلو بروید یا عقب بمانید! تک و تنها مىروند آخر سن هفتاد سالگى، فقط اگر کسى بود با آنها ما بودیم یعنى پسرهایشان بودند یا من یا اخوى، که آن هم به خاطر اینکه خودشان کسالت داشتند، تعمداً ما اصلا نمىگذاشتیم ایشان تنها بروند، چون هم ضعف داشتند، قند داشتند و خلاصه یک دفعه ضعف پیدا مىکردند و هم [دیسک] کمر داشتند، قلبشان هم ناراحت بود و خلاصه هر وقت ایشان مىرفتند یکى از ماها هم بودیم با ایشان، خیلى از اوقات مىشد ما در راه دو مرحله مىنشستیم، ایشان که به هیچوجه با ماشین و اینها زیارت نمىرفتند، پیاده مىرفتند و در بازگشت مىنشستیم، یعنى ضعف بر ایشان غلبه مىکرد کنار دکانها مىنشستیم، جایى نبود، تا به منزل دوباره برگردیم.
شما دارى زیارت مىآیى، زیارت با دکان و دستگاه و دکان درآوردن، دفتر و دستک درست کردن جور درنمىآید جان من. بلند شو بیا کسى دنبال خودت راه نینداز، عبا را هم بکش روى سرت، روى عمامه، کسى تو را نشناسد بلند شو برو زیارت کن و برگرد. بله! مىخواهى اینطرف و آنطرف خب کسى بخواهد ما را ببیند بیاید در آنجا ببیند، سوالى دارد، مسألهاى دارد، حالا بیاید سوال بکند. ولى این قسم این بازى است، اینها بازى است، که انسان در قبال امام حسین علیهالسلام بلند شود بیاید و این کارها را انجام بدهد. اینجا چرا؟ اینجا جاى این حرفها نیست، اینجا جاى مسکنت است، اینجا جاى بیرون آمدن از تمام تخیلات است، از تمام اوهام است، از تمام تصوّرات است، اینجا آدم باید بیرون بیاید و از این فضا باید خارج شود تا اینکه یک فیضى ببرد، یک چیزى گیرش بیاید، یک نصیبى پیدا بکند. والا اگر قرار باشد با همان توهمات بیاید، با همان تخیلات بیاید، زیارتش هم مىشود زیارت ظاهر و دکور و عروسک، مىآید و یک حرمى مىبیند و یک طلا مىبیند و چشمش مىافتد مىبیند خب این نقرهاش بیشتر است یا آن ضریح قبلى کدامش بهتر است یا خصوصیات و اینها. من دیدم همینهایى که دارند مىآیند در حرم امام حسین مىگویند به به! نگاه کن ببین آنجا چه نقش و نگارى دارد ریزهکارىهاش را تماشا بکن، آن را نگاه کن و تفاوتش با آن، در حرم امام حسین دنبال … همینها! همینها! خب این زیارت شد؟ واقعا این زیارت شد؟ آنوقت مىخواهى اینجا فیضى بهت برسد، عنایتى بهت شود، مورد توجه قرار بگیرى؟
این مسألهاى است که امام سجاد علیهالسلام در اینجا ما را متوجه آن مىکند؛ لذا حضرت مىگوید: الهى عبیدک بفنائک. آن بندهاى که اصلا به حساب نمىآید و کسى اصلا نگاهش نمىکند که اصلا قیمتش چند است، چطورى است، چه خصوصیاتى دارد، اصلا به او توجهى به اصطلاح نمىشود. این در درگاه تو ایستاده و اذن دخول مىطلبد، ایستاده تا به او اجازه بدهى. الهى عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائلک بفنائک، آن فِناء بمعناى درگاه است. فَناء به معناى نیستى و عدم است.
اینکه بزرگان و اولیاء آمدند و درخواست خودشان را مطرح کردند، خواست خودشان را بیان کردند در ادعیهشان، این مسأله فَناء را در نظر دارند، یعنى مسأله نیستى را، حقیقت نیستى را در نظر دارند. این بزرگان در دعاهاى خودشان، در خواستهاى خودشان، خود را نیست مىبینند و بعد افراد که این مطالب را مىشنوند خب اینها را مىآیند بیان مىکنند و مىنویسند در کتاب و غیره و انسان پىمىبرد که اینها به چه قسم بودند و به چه کیفیتى صحبت مىکردند.
وقتى امام سجاد مىفرماید: هبنى بفضلک و تصدّق علىّ بعفوک، بر من صدقه بده یعنى اصلا من قابلى نیستم که تو بخواهى با من به مهر و عطوفت خود عمل کنى. به آن حقیقت واقعى من اگر بخواهى نگاه کنى من اصلا قابل براى این مطالب نیستم که تو بخواهى نسبت به من رفتار کنى. اولیاء الهى وقتىکه از خدا طلب مىکردند اصلا خود را نمىدیدند و بعد طلب مىکردند، نه اینکه خود را ببینند.
دیشب عرض شد فرق بین دیدگاه و کیفیت بینش علماى ظاهر و علماى باطن. علماى ظاهر براى خود جایگاهى قائل هستند، خدایا تو ما را خلق کردى و به ما تکلیف دادى و ما این تکلیف را انجام دادیم و درست هم انجام دادیم. نماز که خواندیم درست بوده، روزهاى که گرفتیم درست بوده طبق شرایط بوده، حج انجام دادیم، کارهاى دیگر، مسائل دیگر، همه را انجام دادیم. خب حالا خدایا ما انجام دادیم، تو هم وعده دادى در وعده هم صادق الوعد هستى؛ این مقدمات را همه مىچینند بعد مىگویند خب خدایا بسم الله! حالا آن چیزى را که به ما وعده دادى آن را در روز قیامت به ما بده. اگر چیز دیگرى بوده که خب ما این را حساب کنیم، گیرم بر اینکه خلاف هم نکرده باشند، یعنى اگر خب خلاف کرده باشند اصلا صحبت نیست. نه واقعا یک نفر در تمام عمرش دروغ هم نگوید آدم صادقى باشد، آدم وَرِعى باشد، اهل تقوا باشد، تهمت نزند، دروغ نگوید، غیبت نگوید، خیلى آدم درستى باشد، نه حالا اینهایى که تهمت مىزنند و کارهاى دیگر انجام مىدهند، خب آنها اصلا از بحث خارج هستند. نه واقعا کارش درست باشد، نمازش را اول وقت خوانده دیگر بالاتر از این؟ روزههایش را گرفته، حجاش را انجام داده، به فقرا کمک کرده، به مساکین کمک کرده، دست نیازمندى را گرفته و امثال ذلک، حالا مىخواهد از دنیا برود، چه توقعى دارد؟ مىگوید خدایا! دیدى که من در عمرم دروغ نگفتم.
یک مسجدى در یکى از این قُراء اطراف تهران هست نمىدانم اسمش چیست ولى من در آن مسجد رفتم. مىگویند در آن ده یک شخصى بوده، کدخدایى بوده و زمینى داده که اینجا مسجد بسازند ولى شرط کرده کسى باید کلنگ این مسجد را بزند که از زمان تکلیفش تا به حال نماز شبش ترک نشده است، این باید کلنگ بزند. خب این کسى هم نیامد خب بالاخره از زمان تکلیف پانزده سالگى کسى نماز شب، خیال نمىکنم من یکى که نبودم حالا بقیه را نمىدانم ما که توفیق نداشتیم ما الان هم نمىخوانیم چه برسد به آن موقع. هیچ کس نیامد که کلنگ را بزند. (الان یادم آمد ظاهرا مدرسه مروى تهران آن موقع که یادم هست من مىرفتم یک وقتى آنجا مثل اینکه یک همچنین چیزى را راجع به آنجا مىگفتند اگر اشتباه نکنم، همین مدرسه مروى که در جنب بازار تهران هست) بعد یک دفعه خود همین شخصى که زمین را داده آمد و کلنگ را برداشت و زد و همه خلاصه تعجب کردند. گفتم خیلى کار اشتباهى کردى شما! اگر آدمى بود که فهم داشت، اگر آدمى بود که یک ذره از معرفت اولیاء را داشت آخر آخر مىایستاد، جور دیگرى مطلب را بیان مىکرد، نمىآمد نماز شبهاى خودش را به رخ این و آن بکشاند، حتى اگر یک همچنین مطلبى را مىگفتند او عقب مىایستاد و جلو نمىآمد، توجه کردید؟
گاهى اوقات ممکن است یک آدم گناهکارى که از گناه خودش پشیمان است، خیلى در نزد خدا مقرّبتر باشد از این آدمى که از اول تکلیف تا سن هفتاد سالگى نماز شبش ترک نشده خیلى جلوتر است. مىدانید چرا؟ چون او واقعا خودش را پشیمان و نادم و سرشکسته در قبال [خدا مى بیند]، نمىگوید من نماز شب خواندم، از پانزده سالگى هم خواندم، مردش هست بیاید جلو، هر کسى هست بیاید بگوید، من از پانزده سالگى خواندم تا حالا … پنجاه سال است دارى عقبگرد مىکنى بدبخت! نه اینکه پنجاه سال با نماز شب دارى مىآیى جلو. پنجاه سال با نماز شبت دارى از خدا دور مىشوى، پنجاه سال با نماز شبت دارى از رحمت خدا دور مىشوى، نماز شب براى نزدیک کردن است نه براى دور شدن، نه براى حالت تفرعُن و انانیّت و نمرودیتى که در وجود مىآید. تو اگر بخواهى با این حالت با جناب عزرائیل و ملک الموت برخورد کنى چنان جانت را مىگیرد که جان کسى دیگر را نگرفت. نماز شب خواندى، خیال کردى هنر کردى تخم سه زرده کردى، ها! چهکار کردى؟ چه کسى تو را بلند مىکرد براى نماز شب؟ کى به تو این همت را مىداد؟ کى به تو این اختیار را مىداد، کى به تو این چیزها را مىداد؟
به جاى اینکه این نماز در تو حالت خضوع بیاورد، حالت خشوع بیاورد، نه اینکه فردا به مردم اینجورى اینجورى نگاه مىکنى، این نخوانده! ها! من خواندم! این دیشب نخوانده! دیشب من بلند شدم نیم ساعت در این سرماى زمستان در برف آمدم! نمىدانم یخ را شکاندم! دیدم یکى دارد به یکى
دیگر مىگویم دیشب آمدیم آب نبود رفتیم سر حوض یخ را شکاندیم براى نماز شب! گفتم بىخود کردى مىخوابیدى بدبخت، هم خوابت از دستت رفت و هم نمازت به جایى نمىرسد. گفتن ندارد، آدم بیاید به این و آن چه بگوید؟ گفتن ندارد، چه چیزى را مىخواهد بگوید. مگر توفیقى را که خدا به آدم مىدهد آدم باید اینجورى پُز بدهد؟
هر چى مىشوند مىگویند آقا وَ أَمَّا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ الضحى، ۱۱ اینجایش اینجا نیست، آن قضیه براى اینجا نیست، براى آنجایى است که در انسان حالت مسکنت ایجاد کند، انسان باید این نعمتها را بیان کند براى افراد، مردم را امیدوار کند، نه اینکه بگویند نگاه کن ببین این از پانزده سالگى نماز شب خواند و ما نخواندیم! ما از سى سالگى هم نخواندیم! ما یکى در میان خواندیم! ما چکار کردیم! چقدر ایشان موفق است! و این مسأله مسألهاى است که انسان باید متوجه باشد که قضیه چیست. آن کسى که یک عمر این کار را انجام داده حالا که دارد از این دنیا مىرود آن …
نقل مىکنند مرحوم آقاى بروجردى- رحمت الله علیه- وقتىکه ایشان مىخواستند از دنیا بروند خیلى ناراحت بودند خب دیگر قضیه جدى است، یعنى انسان مىداند دیگر آخر خط است. دیگر بیا و بروها و سلام صلواتها، کوچه بدهید حضرت آیت الله آمدند، خیابانها را ببندید، طاق نصرت ببندید، گل بیاورید، دیگر اینها تمام شد. وقتى جناب ملک الموت مىآید یک خط بین انسان و بین تمام تعلقات و همه کثرات و همه مربوطین مىکشد به طورى که صداى او را از ده سانتىمترى هم انسان نمىشنود، هیچ دیگر نمىماند. آنجا آدم مىگوید نه دیگر مسأله جدى است، قضیه دیگر قضیه جدى است. مىگویند ایشان خلاصه خیلى ناراحت بود و دیگران هى مىگفتند چرا ناراحتید؟
ایشان مىگویند: من دارم مىروم و هیچ چیزى در دست ندارم. و راست هم مىگوید و درست هم مىگوید، مىگوید هیچى در دست ندارم نمازى که خواندم اگر بیایند بگویند این همه نمازهایى که رفتى خواندى، نماز جماعت خواندى اینها در رفتنش، در اینها یک چیزهاى دیگر هم دخالت داشت چه جواب خدا را بدهم؟ آنها دیگر شوخى برنمىدارد، آقا مسجد اعظم مملو از جمعیت است، از شهرها آمدند براى اینکه شما را زیارت کنند، از شهرها آمدند شما را ببینند، از شهرها، آن موقع حال آدم با حالى که بروید مسجد اعظم مىبینى پنج تا فقط دورت هستند یکى است؟ از کجا؟ از کجا انسان مىتواند این مطلب را به دست بیاورد که حالش یکى است؟ از کجا مىتواند بفهمد؟
آن ملائکهاى که اینطرف و آنطرف نشستهاند آنها مىدانند، مىگویند امروز با یک اشتیاق دیگر دارى مىروى ها! جمعیت را نگاه کن توى خیابان رفته. حضرت مسلم بن عقیل مسلم یک وقت سى
هزار نفر پشت سرش نماز مىخواندند یک دفعه برگشت دید یک نفر است وقتى که نماز تمام شد آن یک نفر هم رفت، یک نفر هم رفت، این مردم اینطورى هستند. این مردم اینطورى هستند.
چقدر این مرحوم آقا- رضوان الله علیه- به من تاکید مىکردند آقا سید محسن فقط به فکر خودت باش ببین چه کار مىکنى! نگاه نکن ببین یک روز افراد اقبال مىکنند، نگاه به حال خودت بکن و ببین این اقبال یک روز ادبار هم دارد و من این را در زمان حیات ایشان و بعد از حیات ایشان تجربه کردم. صَدَقَ والله والدى رحمه الله علیه و رضوان الله علیه، بنده به چشم خودم، به وجود خودم، به تمام شراشر وجود خودم این نصیحت ایشان را که متوالیا در طول حیاتشان به بنده مىکردند دیدم، دیدم آقا! دیدم، رسیدم، مس کردم، حس کردم، لمس کردم، شهود کردم، وجدان کردم، دیگر چه بگویم. یعنى با تمام وجودم دیدم حق با آنها بود، ما عوضى فکر مىکردیم، ما اشتباه مىکردیم، ما در تصوّرمان چه مسائلى بود.
عجب مگر مىشود فلان کس، سى سال با ما رفیق بودند، چهل سال با ما رفیق بودند، سى و پنج سال، حتى بعضى از اینها از پنج سالگى با ما رفیق بودند، سفر با هم بودیم، حضر با هم بودیم، گردش با هم بودیم، نمىدانم در تمام مسائل در تمام جلسات، بیا و برو … آنچنان آقا گذاشتند کنار، کأن لم یکُن شَیئاً مذکُوراً! اصلا یک همچنین آدمى در دنیا نبود، یک شخصى به نام این سید سراپا تقصیر خلاصه عبد آثم به این اسم و شناسنامه اصلا وجود خارجى نداشت و تا الان هم همین است. خدا پدرشان را بیامرزد، خدا هر چه مىخواهند به آنها بدهد، واقعا دعا مىکنم، اگر اینها نبودند، این [تفکر] درست بشو نبود، همان آنها توانستند این را درستش کنند، همان آنها توانستند آن افکار ما را تصحیح کنند، همان حرکات، همان سکنات و همان برخوردها توانست ما را به آنچه که پدرمان دهها بار به من هى گفت و من متوجه نمىشدم اینها ما را به آنجا رساندند، خدا پدرشان را بیامرزد، واقعا خدا هر چه مىخواهند به آنها بدهد ما که بخیل نیستیم، چه اشکال دارد، جدا عرض مىکنم.
یک چیزها هست آدم خودش باید برسد، شما صد تا کتاب بخوانید فایدهاى ندارد، صد جلسه پاى صحبت این طهرانى بیایید فایده ندارد، خودتان باید برسید، به عمقش برسید، به آن نکته برسید، آن وقت آن براىتان مفید خواهد بود یعنى آن دیگر تعیینکننده است، دیگر الان براى من تعیینکننده است.
حالا طرف بیاید سر خودش را جلوى من ببُرّد دیگر فایده ندارد، سر خودش را جلوى من ببرد دیگر فایده ندارد. آن چیزى که ما باید بفهمیم فهمیدیم، آن چیزى که باید درک بکنیم کردیم، الان دیگر مطالب مرحوم آقا را خوب مىفهمم یعنى خب حداقل بهتر از آن موقع حالا نگویم خوب، از آن موقع بهتر مىفهمم، مىنشینم مطالبى را که مىفرمودند، صحبتهایى که مىکردند، گاهى نصیحتى مىکردند،
مطالبى که در کتابهایشان هست در نوشتهجاتشان هست، با یک دید دیگر نگاه مىکنم، با یک حال و هواى دیگرى با آن مطالب برخورد مىکنم.
الان روش ائمه را بهتر مىفهمم، آن موقع سى سال پیش مطالب را مىخواندیم، هزار دفعه صحبت هم مىکردیم، راجع به آن درس هم مىدادیم، منبرش را هم مىرفتیم، ولى این چیزى که الان مىفهمم یک چیز دیگر است، الان حال و هواى أمیرالمؤمنین را بعد از پیغمبر مىتوانم تا حدودى براى خودم ترسیم کنم، حال و هواى امام حسن، امام حسین، امام سجاد، امام رضا اینها را مىتوانم براى خودم ترسیم کنم اینها در چه فضائى بودند، با افراد، با این اجتماع، با این بیا بروها، با این افرادى که رفاقت داشتند، با آنها، با آنها رفاقت داشتند.
یک روز أمیرالمومنین بعد از پیغمبر در خیابان مىرفتند، با حضرت زهرا سلام الله علیها، قبل از شهادتشان، داشتند مىرفتند. یکى از رفقاى خود أمیرالمومنین، ببینید دنیا چیست ها! دنیا این است! آدم چقدر خوب است دنیا را زود بفهمد نه بگذارد پنجاه، شصت سالگى و هفتاد سالگى در همان بیست سى سالگى بفهمد که قضیه دنیا چیست، مسائل دنیا را همان بیست سالگى بفهمد، خیلى مىتواند استفاده کند تا شصت سال دیگر، بله دیگر مىفهمد [ولى] وقت گذشته است، نمىفهمیدم آن موقع که آقا مىگفتند که آقا به کار خودت برس، خیلى چیز نکن، آن موقع خیلى مسأله فرق مىکرد دیگر، حالا بگذریم حوصله برگرداندن نوار را ندارم!
خلاصه أمیرالمومنین داشتند از خیابان مىرفتند، دیدند یکى از آن رفیقها سرش را کرد آنطرف و سلام نکرد و رفت و آنجا هم که خیابان آن موقع مدینه بود، خیابانهاى شصت مترى و هفتاد مترى الان نبود، خیابان چهار متر بود پنج متر بیشتر نبود، سلام نکرد. حضرت زهرا گفتند: یا على! این که رفیقت بود، چرا سلام نکرد؟ حضرت فرمودند: خدا پدر این را بیامرزد- به قول من دم این گرم تازه- من الان به رفیقم سلام مىکنم جواب من را نمىدهد حالا این که دیگر سرش را کرد آنطرف و رفت. این أمیرالمومنین بود، اینکه وصىّ پیغمبرش بود، اینکه خاتم الاوصیاءش بود، اینکه نمىدانم متصرف در ملک و ملکوت عالم بود با او چه کردند، که جواب سلامش را نمىدادند، آنوقت این دنیا دیگر چه ارزشى دارد؟ این رفاقتى که یک روز به اینجا برسد چه ارزشى دارد؟ مىخواهم صد سال نباشد، مىخواهم صد سال نباشد، این رفاقت غیر از دردسر چه ارزشى دارد براى آدم، چه ثمرهاى دارد؟ که آن أمیرالمومنین است با آن همه مسائل، با آن همه مطالب، با آن همه قضایا، با آن چیزهایى که …
بىپیرا! خودتان با چشمتان مىدیدید، نود زخم احد را اى بىپیرا خودتان با چشمتان دیدید، کدامتان اینجورى شد؟ کدامتان؟ که نود زخم در یک جنگ بر أمیرالمومنین وارد شود، کدامتان اینجورى شد؟ آنها [اولى و دومى] که گذاشتند در رفتند و بعد از چند روز آمدند.
حالا جالب است همانها آمدند گفتند: وا اسلاما! مدعى اسلام شدند باید بیایى با ما بیعت کنى. آدم مىگوید خدایا روزگار بر چه منوالى دارد مىگردد؟ آن کسى که نود تا زخم خورده طناب مىاندازند گردنش بلند شو بیا بیعت کن، آن کسى که چند روز گذاشته در رفته، آمده اینجا نشسته و مىگوید من به جاى پیغمبر نشستم، این چه قانونى است؟ این چه منطقى است؟ این چه حسابى است؟ این چه مسألهاى است، توجه کردید؟
این افراد این اشخاص، این بزرگان وقتى دارند مىروند احساس مىکنند که …، این مطالبى را که من خیلى دارم روى آنها این شبها تاکید مىکنم اینها مطالب حیاتى سلوک است ها! یعنى اصلا سلوک بر این اساس است. شما یک نماز شب بخوان با این حال از هزار سال نماز شب آن کسى که مىگفت از ده پانزده سالگى تا حالا هر کسى نخوانده از او جلوتر هستى. یک نماز شب اینجورى با این حال. اگر با این حال خوابت هم برد نماز شب را به پایت مىنویسند، با این حال اگر باشى، با این وضعیت باشى، با این موقعیت، این مهم است، این انسان را حرکت مىدهد، این جلو مىبرد. حالا هر چه که در این قالب جا بگیرد حالا مىخواهى شما نماز بخوان، مىخواهى یک وقت نخوان، مىخواهى یک وقت بلند شوى، یک وقت از خستگى خوابت برده، قضا بشود، چه اشکال دارد؟ قضا شود، نماز قضا شود، نباید بشود؟ خب چرا مىشود، نماز قضا مىشود. نه تنها براى تو گناه نمىنویسند بلکه ثواب هم مىنویسند چون حالت این است.
مگر ما نداریم، مگر ما نداریم روایت از امام علیهالسلام کسى که تمام عمرش را شب تا صبح بیدار باشد، روز تا شب روزه باشد، نمىدانم هزار حج انجام داده باشد، بین رکن و مقام فلان باشد بمیرد صفا و مروه چه بکند انفاق بکند، ولى ولایت ما را نداشته باشد با رو به آتش جهنم مىافتد، این چیست؟ این همین است. چه حجى است که باید بدون پیروى از على آن حج صورت بگیرد؟ آن حج نیست، آن گردشگرى است، به آن حج نمىگویند. آن چه روزهاى است که بدون ولایت على علیهالسلام باید آن روزه انجام شود؟ آن روزه نیست، آن رژیم است نمىدانم چى چى است، گرسنگى است. آن چه نمازى است که بدون ولایت على علیهالسلام انجام مىشود؟ آن دیگر نماز نیست، آن نرمش و ورزش است، دیگر اسمش نماز نیست، اسمش اطاعت نیست، اسمش عبودیت نیست.
اطاعت و عبودیت و بندگى یعنى در تحت ولایت على علیهالسلام بودن، در تحت ولایت على علیهالسلام حرکت کردن، انسان نفس و جان و تمام شراشر وجودىاش را به دست ولایت على بسپارد و او را صاحب اختیار خودش قرار بدهد و تسلیم اراده باشد، آنوقت است که مشمول روایت این حدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم مىشود که حضرت فرمودند: کمْ مِنْ صَائِمٍ لَیسَ لَهُ مِنْ صِیامِهِ إِلَّا الْجُوعُ وَ الظَّمَأُ وَ کَم مِنْ قَائِمٍ لَیسَ لَهُ مِنْ قِیامِهِ إِلَّا السَّهَرُ وَ الْعَنَاء. حَبَّذا نُومُ الاکیَاسِ وَ افطَارِهِم.[۱]
چه بسا روزهدارانى که نتیجه و ثمرهاى که از این روزه مىبرند فقط تشنگى و گرسنگى و خستگى است و چه بسا افرادى که شب تا صبح بیدارند و ثمرهشان فقط بیدارى و خوابآلودگى و خستگى است یک سانت بالا نرفتند، یک میل حرکت نکردند. حبذا، خوشا به حال آن خواب زیرکان، آنهایى که زیرک هستند، رندها، زیرکان. و افطارهم، روزه نمىگیرند ولى به جاى روزه یعنى در جاى خودش روزه نمىگیرند نه اینکه روزه نگیرند، همینطورى بىخود نمىگیرند، و افطارهم غذا یعنى اینها هستند که در هر حالى در حال حرکت هستند. آن کسى که رِند است، آن کسى که رِند است با این رِندىاش نفس مىکشد بالا مىرود، مىخوابد بالا مىرود، حرکت مىکند بالا مىرود، غذا مىخورد. چرا؟ چون رند است، چون زرنگ است، چون مىداند دارد چه کار مىکند، حال خودش را در یک حالى قرار داده که هر کارى بکند در تحت عبودیت خدا و در تحت اطاعت از وصى رسول خدا قرار دارد. این مىشود چه؟ این مىشود آن کسى که در حال حرکت است.
خب حالا اگر ما آمدیم این کار را انجام دادیم، تمام است خب خدا هم اجر ما را مىدهد نه اینکه ندهد، یک شخصى فرض کنید که در تمام مدت عمرش اهل خلاف نبوده، اهل صدق بوده، همه اینها به جاى خود محفوظ، ولى وقتى که دارد مىگوید مىگوید خدایا! من آمدم با این نمازهایى که خواندم، اول وقت و خودت هم گفتى با روزههایى که گرفتم، با حجى که انجام دادم با اطاعت از دستورات تو کردم اینجورى آمدم. خدا مىگوید خیلى خب اگر مىخواهى اینها را به حساب بیاورى ما هم خدا هستیم ما هم یکى یکى چرتکه مىاندازیم ببینیم چقدرش براى ما بوده و چقدرش براى خودت و بقیه بوده. یک دفعه مثل آن گونى برنجى که ته آن را سوراخ مىکنند مىگوید هر هر هر شروع کرد این برنجها ریخت، این هم دستش گرفته این برنج بیست کیلویى شد نوزده کیلو، آخرش هم فقط همان گونى دستش بود. خدایا چه شد؟ گفت خیلى خب حالا تشریف بیاورید آنجا ما تو را مورد رحمت خودمان قرار مىدهیم ولى خواستیم بهت بفهمانیم بابا براى ما شاخ و شانه نکش، ما بنده خوبى بودیم،
نمازها و اینها را انجام دادیم، در جهنم نمىبریم، اما مقامى هم که به تو مىدهیم متناسب با حال و هواى خودت است.
اما عارف چه مىگوید؟ عارف یک دفعه یک پا مىزند بر هر چه که هست، اصلا مىگوید خدایا خر ما از کرگى دم نداشت خوب است، ما اصلا از اول یک چک سفید امضا دادیم به تو هر چه مىخواهى در آن بنویس، اعمال ما براى خودت، براى خودت بنویس، رفتار ما براى خودت، هر صحبتى که کردیم براى خودت، کتاب نوشتیم براى خودت، براى مردم حرف زدیم براى خودت، حج که رفتیم براى خودت، هیچ عمل نداریم خالص تمام، همهاش براى خودت، من انجام ندادم، غیر از این چه؟ یک چک دیگر هم امضا مىکنیم خدایا وجودمان هم اصلا براى خودت، ما اصلا وجودى نداشتیم تا اینکه بخواهیم براساس آن وجود کارهاىمان را به حساب تو بیاوریم.
یک چیز جالب، الان یادم آمد جالب است، مثال بدى نیست. آدم را وقتى که بیهوش مىکنند خب آدم اصلا هیچى نمىفهمد آن که هیچ، اصلا درکى ندارد که بخواهد [چیزى احساس] کند، (همین مثال بدى نیست که براى رفقا بزنم) یک وقت آدم را بىهوش مىکنند آدم اصلا هیچى نمىفهمد، خب این که اینطور نیست، اینکه اصلا با مرده که تفاوتى ندارد، یک بدن یک جسدى است که افتاده و بعد هم نه ادراک دارد و نه شعور دارد و هیچ از خودش [اختیار] ندارد این را کار نداریم. یک وقت آدم را بىحس مىکنند، مثل بىحسى دندان و لثه و … این بىحسى را آدم مىفهمد منتهى درد را حس نمىکند، ولى بالاخره مىداند که این براى خودش است دست مىزند به دندان یا مثلا دکتر دارد دست مىزند به دندان، انسان مىفهمد، بىحس است، ولى احساس را دارد. این هم نه!
یک وقت آدم را بىحس مىکنند به نحوى که آدم مىداند بىحس است، یعنى انسان مىداند که این عضو مربوط به او است، ولى اصلا احساس اینکه این عضو ارتباط دارد را ندارد، این یک بىحسى است. در این کسالتى که براى ما پیش آمد و خلاصه منجر به عمل شد خب ما را تقریبا بىهوش نکردند، بلکه از کمر ما بىحس بودیم، وقتى که بىحس شدیم آن پزشک- خدا حفظش کند- گفت آقاى طهرانى شما احساس مىکنید پایتان بىحس شده؟ گفتم قربان بنده اصلا احساس ندارم که حالا احساس کنم پایم … واقعا وقتى دست مىزدم به آن تخت و دست مىزدم به پایم هر دو را یک احساس داشتم. یعنى انگار من فقط تا اینجا [کمر] هستم در عینى که مىدانم این پایم است خب مىبینم دیگر، هم مىبینم این پایم است و هم انگار نه انگار، یعنى یک نحوى انسان را بىحس مىکند که اصلا انسان آن تکه را دیگر از خود نمىبیند. عرفا اینطورى نگاه مىکنند ببینید مثال، مثال خوبى است. یعنى هم احساس مىکنند خدا اینها را خلق کرده به این دنیا آورده، نمازى که انجام مىدهند خب اینها نمازى که
دارند مىخوانند، ولى اصلا احساس وجودى نمىکند تا اینکه بخواهد بگوید خدایا من این نماز را خواندم گرچه تو توفیقش را دادى، مىگوید توفیق را تو دادى، عنایت را تو کردى، مىگوید من اصلا احساسى ندارم کسى هستم تا اینکه دارم نماز مىخوانم، آن دیگر چطورى مىشود؟ این دیگر چه قسمى مىشود؟ عارف و ولى خدا این است.
امام سجاد این را دارد به ما دراین فقرات یاد مىدهد مىگوید باید اینجورى باشى، بىحست مىکنند مىدانى که پایت هست، ولى پا را از خود نمىبینى، هر چه دست بزنى و فشار بدهى انگار دارى به چوب دست مىزنى، یعنى هیچ براى من فرق نمىکرد که من الان این تختى که آهن بود، فلز بود، چوب بود وقتى که مىزدم خب یک احساس مىکردم این چوب است احساس مىکردم همین احساس پاى خود من است هیچى نیست، هیچ وجودى، رفت خلاص شد، هر چه تعلق بود همه معلّق شد، رفت پى کارش. درست شد؟ بعد خندهام گرفت، گفت: چرا مىخندى؟ گفتم: شما کارتان را بکنید بنده در افکار خودم هستم داشتم مىخندیدم، فکر مىکردم و مىخندیدم به یک چیزهایى.
این است که با این کیفیت آن وقت انسان دیگر نمىتواند با خدا غیر از این صحبت کند، نمىتواند. چند شب پیش عرض کردیم وقتى أمیرالمومنین در مناجات شعبانیه مىفرماید که در آن فقره چیست إلهِى لَمْ یکُنْ لِى حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیتکَ، من حولى ندارم، قدرتى ندارم که بیایم از معصیت تو منتقل بشوم و رو برگردانم و منصرف شوم در وقتىکه مىخواهم گناه بکنم، مگر در وقتى که إلا فِى وَقْتٍ أَیقَظْتَنِى لِمَحَبَّتکَ، مگر در وقتىکه به خاطر محبت خودت نسبت به من مرا متوجه کردى، ها! چه کار دارى مىکنى؟ چه کار دارى الان انجام مىدهى دارى گناه مىکنى دارى خلاف مىکنى، دارى خلاف انجام مىدهى؟ به خاطر آن محبتى که تو به من دارى، یکدفعه زنگ را به صدا در مىآورى، یکدفعه من را متنبه مىکنى، من فقط آن موقع مىتوانم از گناه برگردم و توبه کنم.
پس بنابراین عارف مىگوید خدایا گناه هم که نکردم تو کردى، اگر خدا زنگ را به صدا درنمىآورد خب چکار مىکردم؟ خب آن کار را کرده بودیم، غش در معامله را کرده بودیم، این دروغ را گفته بودیم، این لاپوشانى را کرده بودیم، این خلاف را در اینجا مرتکب شده بودیم. این ظواهر دنیا ما را مىگرفت، این قضایا ما را مىگرفت مىپوشاندیم: خب حالا مسألهاى نیست! حالا فردا درستش مىکنیم! سرمان را مىانداختیم پایین: فردا درستش مىکنیم! و مىزدیم برود.
ولى وقتى که آن محبت تو به ما مىآید و نمىخواهد به واسطه این کدورتى که به واسطه گناه در ما به وجود آمده از تو دور بشویم، یکدفعه مىآید و مىگوید: چه کار دارى مىکنى؟ کدورت، تو را از من دور مىکند، این کدورت گناه باعث مىشود که از من دور شوى، چه کار مىکنى؟ یکدفعه
مىگوییم: عجب! استغفرالله! خدایا توبه مىکنیم، ببخش ما را، چکار مىکنى استغفار مىکنیم و آن کدورت متوجه نمىشود.
پس امام سجاد علیهالسلام مىفرماید ما آنچنان هنرى هم نکردیم که گناه نمىکنیم، تو دارى انجام مىدهى، تو دارى این مسأله را [منصرف] مىکنى. روى این حساب اولیاء الهى و عرفا آمدند راه را میانبر کردند، حالا انشاءالله در مجلس بعد توفیق پیدا بکنیم کیفیت میانبر را عرض مىکنیم، آمدند میانبر کردند، به جاى اینکه ما از راه ظاهر، از راه تکلیف، از راه احکام و اینها بخواهیم حرکت بکنیم یکدفعه آمدند میانبر کردند، گفتند با آن حقیقت وجودى خودت حرکت کن، نه با تکالیف، نه با احکام، نه با اعمالى که انجام مىدهى و از آنها مدد بگیر براى دگرگونى نفس، برو سراغ خود نفس، از همان اول، او را بگذار کنار، دع نفسک و تعال آن را بگذار کنار و بیا. دیگر نیاز نیست به اینکه هى به خودت فشار بیاورى که من راست بگویم، یا اینکه فرض کنید که به فقیر [پول] بدهم بلکه این بخل از بین برود و به جایش آن صفت [جود] بیاید، یا مثلا راجع به مسائل دیگر. وقتى خودت را کنار گذاشتى، با خودت همه چیز هم کنار مىرود.
نام احمد جمله نام انبیاست | چونکه صد آید نود هم پیش ماست[۲] |
وقتىکه آن حقیقت را انسان بگیرد دیگر آن آثار همه چه کار مىکند؟ رخت برمىبندد و با او مىرود.
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر | ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم[۳] |
هر چه راجع به این فقرات بخواهیم صحبت بکنیم باز هم جا دارد. که خب البته انشاءالله در شب آینده اگر توفیق پیدا بکنیم راجع به تتمه این مطالبى خدمت دوستان عرض خواهد شد.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] – نهج البلاغه، حکمت ۱۴۵٫
[۲] – مثنوى معنوى، دفتر اول.
[۳] – گلستان سعدى.