جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۶
موضوع: جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۲ رمضان ۱۴۳۶
أعوذُبِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّناأبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبنِى بِفَضلِکَ وَ تَصَدَّق عَلَىَّ بِعَفوِکَ؛ «اى پروردگار من، من چه جایگاهى دارم، من به کجا به حساب مىآیم و چه ارزشى دارم که تو بخواهى مرا عقاب کنى؟! از عقاب تو چه چیزى براى تو حاصل مىشود و اگر عقاب نکنى چه چیزى از تو کم مىشود؟! ما که هستیم که بخواهیم به حساب بیاییم تا تو ما را عقاب کنى یا به ما اجر و ثواب بدهى، کجاى این عالم به حساب مىآییم؟! حال که چنین است: هَبنِى بِفَضلِکَ؛ به فضل و انعام خودت به من عطا کن و به عفو خودت بر من تصدق نما.»
دیشب خدمت رفقا عرض شد: که انسان باید این قضیه را همیشه در خودش زنده نگه دارد، به عبارت دیگر معناى سلوک همین است؛ معناى سلوک این است که انسان هیچگاه خود را به حساب نیاورد و این مطلب را بارها خدمت رفقا عرض کردهام. آن چیزى که ما مشاهده مىکردیم و تجربه کردیم در زمانهاى گذشته در خدمت بزرگان، این مطلب بود: افرادى که پیش اینها مىآمدند در ابتداى مسئله و در ابتداى قضیه یک حالوهواى نسبتاً خوبى داشتند، یک تصورهاى خوبى داشتند، یک خصائص خوبى داشتند؛ از یکطرف احساس مىکردند براى آنها کارت دعوتى فرستاده نشده، حالا سایر جاها: بیا و بفرما! و آقا اگر نیایى چه مىشود و دلخور مىشویم! با حضور خود مجلس ما را منوّر بفرمایید! و باعث خیر و … داریم مىبینیم دیگر. داریم مىرویم مجلس، منبرى دارد حرف مىزند یکدفعه یکى وارد مىشود: براى سلامتى فلان صلوات! آقا منبرى دارد حرف مىزند، بابا بدبختِ بیچاره بالاى منبر دارد صحبت مىکند، روایت مىخواند، دارد نصیحت مىکند!
این اخلاق زشت را کى ما باید کنار بگذاریم؟! این عادات ناپسند را ما کى باید ترک بکنیم؟! طرف مىآید حالا هر کسى هست خب برود یک گوشه بنشیند دیگر، مىرود یک گوشه مىنشیند و دیگر صلوات فرستادن ندارد. همه مردم سرشان را مىکنند به این طرف حالا کى آمده؟ حالا هر کسى آمده.
ما یک وقت در قم به یک مجلس فاتحه رفته بودیم جا نبود کنار دیوار بنشینیم، قبل از ما جاها را پر کرده بودند، ما رفتیم وسط میان مردم نشستیم، راحت- البته مثل ما هم نشسته بودند- بعد حالا منبرى دارد حرف مىزند اتّفاقاً حرفهاى بدى هم نمىزد حرفهاى خوب، آخرت، عبرت از دنیا و از مسائل
دنیا، یکدفعه یکى وارد شد، از همان عقب که وارد شد یکدفعه همه سلام و صلوات و آقاى فلان آمد و آقاى فلان آمد! حالا این هم دارد حرف مىزند آن عقب هى شلوغش کردند که این هم از آنجا بگوید صلوات بفرستید. دیگر این بدبخت مجبور شد بگوید: آقا یک صلواتى بفرستید دیگر حالا. هیچى. دوباره گذشت و نمىدانم اشارهاى بود، چه بود، دوباره حضور حضرت کذا و کذا؛ باعث برکت و نورانیّت مجلس شد! انگار تا حالا مجلس ظلمانى بود کسى همدیگر را نمىدید با ورود آقا، یک لامپ شصت هزار ولت روشن کردند- چون مىگویند خورشید شش هزار درجه گرما دارد- روشن کردند و این مجلس از آن تاریکى درآمد و منوّر شد به قدوم آقا!
آن هم رشته کلام از دستش رفت و در یک وادى دیگر رفت و مجلس شد صلوات براى این آقا و آقاى بعدى هم آمد و … دیدیم بابا دیگر جاى ما نیست خداحافظ شما. فعلًا دیگر مجلس مجلس صلوات است، صلوات را خودمان در خیابان و ماشین هم مىتوانیم بفرستیم چرا بیاییم [اینجا]. این کارها یعنى چه؟! مسائل یعنى چه؟! منبرى دارد صحبت مىکند روایت مىخواند، براى مردم حرف مىزند، خب وارد مىشود وارد شود برود یک گوشه بنشیند و راهش را بعد بکشد و برود دیگر، براى چه انسان بیاید از آن مسیرى که قطعاً و قطعاً مىتوانیم بگوییم مورد سخط و مورد ناراضى و ناراحتى امام زمان است، این از آن. چرا هى بیاییم ادامه [بدهیم] تازه اگر انجام ندهیم: اه وَه! آسمان به زمین مىآید، آقا در فلان مجلس توهین شد، اهانت شد چى شد، توجه مىکنید!
همیشه مرحوم آقا مىفرمودند: من وقتى که مىآیم بیرونى- اندرونى بودند همان موقعها- کسى از جاى خود برنخیزد، کسى بلند نشود مجلس به هم نخورد، من مىآیم یک جا مىنشینم. خب ایشان دیگر در آن سالهاى آخر در [مجالس] شرکت نمىکردند حالشان مقتضى نبود، حالشان مقتضى براى شرکت در [مجلس] نبود در همان اندرونى بودند. ولى در غدیر مىآمدند، در نیمه شعبان مىآمدند، روزهایى که عمامهگذارى بود مىآمدند یا در تاسوعا و عاشورا که بود آنجا مىآمدند شرکت مىکردند. ولى مىگفتند: کسى از جایش بلند نشود. ما هم همینطور وقتى ایشان مىآمد نه صلوات مىفرستادیم، من خودم وقتى که بالاى منبر بودم یادم است تا آنجا من نگفتم صلوات بفرستید اصلًا، ایشان مىآمدند و مىرفتند و مىنشستند و من هم به صحبتهایم ادامه مىدادم، صلوات فرستادن ندارد.
مجلس امام حسین محترم است، مجلس امامحسین مقدس است، مجلس ائمه منزه است از اینگونه مطالب، تازه اینها اولیاء بودند، اینها بزرگان بودند، اینها خودشان اهل معنا بودند، اینطور بودند به ما تذکر مىدادند و تذکر جدى مىدادند شوخى نمىکردند؛ یعنى اگر خلاف مىکردیم مؤاخذه مىکردند: چرا به حرف ما گوش ندادید؟ مىشد ما حتّى توجّه نمىکردیم مورد مؤاخذه قرار مىگرفتیم:
وقتى من مىگویم باید گوش بدهید. یکدفعه به من فرمودند: وقتى من یک حرفى مىزنم باید گوش بدهید. دیدیم نه اینجا شوخى نیست مثل بقیه جاها که: خواهش مىکنم، بفرمایید! نه، این قضیه جدى است. بقیه جاها تواضع همه کشک است، اگر یک کسى بگوید: آقا ما قابل نیستیم! و بگوییم: صحیح مىفرمایید! شکم آدم را سفره مىکنند و مىریزند. من مىگویم قابل نداریم، تو که نباید بگویى، حرف من است. بقیه جاها کشک است، پشم است.
اینجا نه، اینجا وقتى مىگویند: این کار را بکن، باید کرد، شوخى هم اینجا نیست. با کسى شوخى نمىکنند یا حرف نمىزنند یا وقتى مىزنند واقع را بیان مىکنند، حقیقت را بیان مىکنند. اینجا جاى تربیت است نه جاى هندوانه زیر بغل گذاشتن آن هم یک خروار، جاى تربیت است، جاى تزکیه است، جاى گوشمالى است، اینجا این است قضیه. جاهاى دیگر نخیر، بفرمایید، هندوانه مىگذارند! ا! تا کوه ابوقبیس، هندوانهها را کى بردارد؟!
این که در همان موقع ما احساس مىکردیم، افرادى که مىآیند اینها با یک صفایى مىآیند، با یک … براى کسى دعوت که نفرستادند، هر که هست خودش آمده دیگر. خب یک مدتّى که مىگذشت به همین کیفیّت بود؛ حالوهوا فرق مىکرد، یک صفایى، یک نوع حال روحى ملایمى، با صداقتى، با صفایى در میان افراد مشاهده مىشد، انسان خوشش مىآمد با آنها بنشیند صحبت کند، سلاموعلیک کند گرم بگیرد، از صحبت با آنها بهرهمند بشود، استفاده کند، حالوهوایش عوض شود، خودش یک نوع صفایى پیدا کند. ولى وقتى یک مدّتى مىگذشت یک سال، دو سال، سه سال، یک چهار پنج سالى که مىگذشت ما مىدیدیم- البته نه اینکه همه، ولى خب حالا بالاخره همه یکجور که نیستند- احساس ما این بود که مثل اینکه شخص براى خودش دیگر جایگاهى در اینجا دارد کمکم قائل مىشود، یک نوع سرقفلى براى خودش در اینجا … این جزء این مجلس است مثلًا، اگر حالا در یک مجلس روضه نیاید این مجلس روضه حالا یکجورى مىشود، اگر در مجلس جشن دعوتش نکنند آن موقعیت و شأن و منزلت آن مجلس آنطورى که بایدوشاید تحقق پیدا نکرده، اینها همه در دلش بوده! در خارج بابا که این حرفها نیست! یا مثلًا اگر در یکجا آنموقع ما گیر داشتیم حالا یک مجلسى مىخواستیم دعوت کنیم حالا اگر نکنیم آقا به چیزش برمىخورد، خب نمىخواهد آدم گاهى اوقات، مىخواهد یکى را دعوت کند یکى را نکند یکى را فرض بکنید که گنجایش ندارد، آخر یک جور … حالا ما مىگفتیم چطورى برخورد کنیم، چکار بکنیم؟ این هم یک مسئلهاى داشتیم، خلاصه آنموقع که اگر دعوت کنیم خب یک محذور داشتیم، خب نمىخواستیم، نکنیم این براى ما بازى درمىآورد، این خلاصه فقط آرام که نمىنشیند!
این حال، حال قهقراست؛ خیلى باید حواسمان را جمع کند، به موازات حرکت و سیر در راه خدا، یکوقت خدایى نکرده مسئله تغییر شکل و تغییر زاویه ندهد. یعنى زاویهاى که الآن فرض کنید که همینطور این خط خط مستقیم است این وقتى که یک کمى از آن اوّل یک سر سوزنى کج بشود به یمین یا به یسار، این کمکم کمکم مىبینید دارد تغییر زاویه مىدهد؛ اوّل زاویهاش اینقدر است وقتى هى جلو مىرود زیاد مىشود، زیاد مىشود، یکدفعه مىبینى فاصله شد بین دو کشور، یعنى اوّل از یک میل هى جلو مىرود، جلو مىرود، جلو مىرود، تا یکدفعه مىبینید این رفت در صدها فرسخ بین این و بین آن در آخر این فاصله دارد پیدا مىکند بدون اینکه خودش بفهمد و بدون اینکه خودش یک تذکر جدى برایش پیدا بشود مىبیند کمکم کمکم یک همچنین قضیهاى دارد برایش پیدا مىشود.
یعنى افرادى که مشرف هستند بر احوال و بر کردار اشراف دارند. در ابتداى قضیه افرادى که با او هستند شوخى مىکنند مىگویند مىخندند، امّا یک چند سالى که گذشت احساس مىکنند که دیگر آن شوخىهاى ابتدایى را دیگر با او نمىتوانند انجام بدهند. حالا نه اینکه شوخىهاى رکیک، آنکه از اوّل غلط است، انسان شوخىهاى رکیک و شوخىهاى ناپسند و شوخىهاى زشت را همیشه باید ترک بکند؛ چون با دو نفر انسان با یکى رفیق و صمیمى است این دلیل نیست بر اینکه هر حرفى بخواهد بزند. حرف زشت، حرف نامناسب، حرف ناروا همیشه غلط است، همیشه زشت است و همیشه موجب غضب و موجب سخط خداست. دلیل ندارد که انسان وقتى مىتواند شوخى … امیرالمؤمنین هم با دوستانش شوخى مىکرد، غشغش شوخى مىکردند و از این چیزها، هزار تا شوخى [هست] امّا نه اینکه دیگر هر حرفى بزنند هر عمل خلافى را به عنوان صمیمیت و به عنوان نزدیکى و رفاقت انجام بدهند، این موجب سقوط انسان است بدانید، این عمل موجب سقوط انسان و از دست رفتن است. یک وقتى کسى تصور نکند که اینها حالا در عالم رفاقت اشکال ندارد، نه، اینها بعداً کار دست آدم مىدهد، یعنى یک اثراتى در نفس مىگذارد که بعداً کار دست مىدهد.
خب شوخى مىکردند، خود مرحوم آقا شوخ بودند، مرحوم آقاى حداد ما هر وقت با ایشان مىنشستیم با افراد شوخى مىکردند منتها خب شوخىشان هم در آن مطلب بود، حرف بود در آن نکته بود. از درون شوخىشان هم انسان باید غرض و مسئله را بایستى که احساس کند و مطلب را دربیاورد. اینها عبوس نبودند اینکه حالا اخم بکنند. آخر بعضىها خیال مىکنند ریاست به اخم کردن است، عین ترشى آلو همین فقط ابروها مثل هفت، اصلًا هم یکخرده بخواهد انگار بخندند انگار آسمان به زمین مىآید اصلًا مثل اینکه نباید خنده … مؤمن آن است که همیشه بخندد، تبسم کند، شوخى کند، مزاح کند، با افراد خوشرو و خوش برخورد باشد.
این معنا معناى ایمان است، با اخم کردن کسى براى خودش شخصیت ایجاد نمىکند، با گرفتن کسى براى خودش شخصیت ایجاد نمىکند، این شخصیت شخصیت شیطانى است، این شخصیت الهى نیست، آن شخصیت شخصیت عمریّه است که اشکال مىگیرد به امیرالمؤمنین علیه السلام، مىگفت: این به درد خلافت نمىخورد این همهاش مىخندد، شوخى مىکند! پس چى؟! والى آن کسى است که همهاش فرض کنید که ترشى بردارد چیز کند این مىشود والى این مىشود؟ هان! این همین است، این خلاف است، این با کلام و فرمایش امام سجاد که مىفرماید: وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى؛ من چى هستم و کجا هستم [متضاد است.] نه، تو خیلى کسى هستى! باید از تو مردم بترسند! تو همیشه باید اخم کنى تا مردم از تو بترسند تا مردم حساب ببرند! اگر بخندى کسى از تو حساب نمىبرد! این مىشود چى؟ این مىشود شخصیّت عمریّه.
امیرالمؤمنین علیه السلام به جایش اخم مىکرد، به جایش هم مىخندید، به جایش هم خنده و به جایش شوخى و در جاى خودش هم جدى و در هر جایى جاى خودش و در هر مقامى اقتضاى خودش. چرا؟ چون خودش را به حساب نمىآورد، خب براى چى اخم کند؟ چى از او کم مىشود حالا در یکجا اخم کند، حرفش را گوش نمىدهند، خب به جهنّم که گوش نمىدهند. خیلى باید کسى قابل باشد، لیاقت داشته باشد بتواند حرف على را گوش بدهد، خیلى. کسى که حرف على را گوش مىدهد باید کلاهش را به عرش خدا بیندازد، کسى بخواهد حرف على را گوش بدهد، کسى بخواهد حرف امامعلیهالسّلام را بخواهد گوش بدهد. نه اینکه با اخم کردن یک شخصیت کاذب و اعتبارى و مجازى انسان به دور خود قرار بدهد و با آن شخصیت کاذب اعتبارى بخواهد در میان افراد نفوذ پیدا کند، این شخصیّت شخصیّت شیطان است، نه شخصیّت رحمان. مؤمن باید بخندد، مؤمن باید متبسّم باشد، مؤمن باید همیشه خندان باشد. اسلام اصلًا بر پایه خنده و تبسم است، اسلام بر پایه مرافقت است.
یک وقتى یکى آمده بود منزل پیغمبر، دید یک زنى آمده آنجا پیرزنى آمده آنجا و خلاصه رسول خدا را ول نمىکند: یا رسول خدا من این حاجت را از تو [مىخواهم] خُب این حاجت تو. بعد گفتش: یک چیز دیگر، گفت: آخریش چیه دیگر بابا؟ آخریش را بگو رهایمان کن! گفت: آخریش این است که خدا در بهشت مرا جلیس تو گرداند! ماشالله چه اشتهایى! حضرت فرمودند: خدا پیرزنها را در بهشت راه نمىدهد! آقا این زد زیر گریه، شروع کرد گریه کردن، وقتى خوب گریههایش را کرد، پیغمبر گفتند: البته اینها جوان مىشوند و بعد به بهشت مىروند! خُب پیغمبر هم با مردم شوخى مىکرد بابا، وقتى پیرزن اشکش درآمد البته خب زیادى … مثل اینکه حضرت خواستند بگویند یک خرده بابا درست است
حالا ما را ارحمالراحمین و رحمهللعالمین پیدا کردى یک خرده دیگر با حساب و کتابى، در عین حال باشد عیب ندارد. حضرت فرمودند: اینها اوّل جوان مىشوند بعد مىروند در بهشت و این حرفها!
حالا پیغمبر بیاید فرض کنید که: پیرزن را اصلًا راهش ندهید، من وقت ندارم، من وقتم را نباید با اینها بگذرانم، این کیست، آقا برو ردش کن! اینکه دیگر پیغمبر نمىشد این مىشد یکى از ماها، یکى از ماها مىشد. آنکه دیگر پیغمبر نیست، آنکه دیگر رحمهللعالمین نیست آنکه دیگر واسطه نیست، واسطه به کسى مىگویند که همانى را دارد که در آنجاست، همان صفاتى را دارد که همه در آنجاست، همان چیزى را خدا به او داده که در خودش به نحو اتم و به نحو اکمل و به نحو لایتناهى در خودش جاى دارد، مظهر اوست از او مىگیرد و پخش مىکند در میان خلائق آن را پخش مىکند، این مسئله [وجود دارد] لذا وقتى که نگاه مىکرد دیگر آن موقع آدم شوخى نمىکند.
من راجع به احوالات بعضى از این شاهها مىخواندم، یک حرف خیلى جالبى چندى پیش بود در احوال یکى از همینها را مىخواندم که مثلًا در احوالش تعریف مىکرد: من در ابتدا مثلًا با فلان کس اینطور بودم- از همین افراد زمانهاى گذشته و اینها- شوخى مىکردم و چه مىکردم و فلان و آن هم با ما شوخى کرد، یک مدتّى که گذشت چند سال، دیگر نه تنها جرأت نمىکردم با او شوخى کنم، بلکه هر حرفى را مىزدم هزار بار فکر مىکردم که نکند به قبایش بر بخورد- او که قبا که نمىپوشید کت و شلوارى بود- نمىدانم به کت و شلوار و جاییش بربخورد و نمىدانم به پرستیژش بربخورد، به ابرویش بربخورد و به مژه چشمش بربخورد که بعد مورد دلخورى قرار نگیرد، خب این چیست؟ این از اوّل که اینطور نبود. چى شد که این کمکم کمکم اینطور شد؟ این «و ما خطرى» را کمکم کمکم یادش رفت، من کى هستم، من چه هستم، این را یادش رفت. کمکم من هستم، من یک همچنین شخصى هستم، من یک همچنین خصوصیتى [دارم] این کمکم آمد جاش را گرفت، اوّل یک همچنین حالى داشت حالا در عالم خودش، در آن فضاى خودش. بعد این عوض شد عوض شد عوض شد تا جایىکه صمیمىترین افراد به او، مىگفت: من جرأت شوخى کردن مثلًا با اعلىحضرت را نداشتم، نمىتوانستم دیگر با او شوخى کنم.
یکدفعه که آدم اینطور نمىشود کمکم کمکم مىشود، ما هم همین هستیم، همه ما براى خودمان یکى یک اعلىحضرت هستیم! از بنده اعلىحضرت گرفته تا بقیه، منتها این اعلىحضرتها کم و زیاد دارد، یکى خیلى اعلى، اعلایش خیلى اعلى است، مىرسد به خدا آن خیلى اعلى است پناه به خدا از آن اعلىها، یکى اعلایش پایین است، این اعلىحضرتها پایین است، همهمان اعلىحضرت هستیم.
امامسجاد دارد به ما یاد مىدهد، نگذاریم این اعلى بالا برود، همیشه این را در این مراتب پایین سرکوب کنیم و در این مراتب پایین نگه داریم. سرّ سلوک و حرکت به سوى خدا همین است که انسان نگذارد این اعلى برود بالا اعلى اعلى اعلى تا اینکه یک وقتى آدم به یک بنده خدایى حرف بزند: ا! آقا چرا به ما این حرف را زد، مگر ما چکار کردیم، مگر ما چه بودیم؟! چرا؟ این اعلى خیلى در او رفته بالا، وقتى اعلى برود بالا دیگر بشود: «اعلىحضرت» دیگر آن وقت کاریش نمىشود کرد، آن وقت دیگر حرف نمىشود زد، این شروع مىکند در این نفس حرکت کردن، حرکت کردن.
لذا شما هر مکتبى را که مشاهده کردید که در آن مکتب این اعلى بالاست، بىبرو و برگرد بروید کنار، معطل نکنید. دیدید بعضىها مىگویند: کسانى که اینجا مىآیند حرف نباید بزنند! چرا نباید حرف بزنند؟ یک کسى ایراد دارد چرا نباید بگوید، این ایراد را پس که باید رفع کند؟ مىگویند: آقا این ایراد را نگو خودش رفع مىشود! بابا سى سال گذشت رفع نشد، پس کى؟ مگر عزرائیل بیاید رفع کند و الا هر چى ماندیم که این ایرادى که داریم سى سال پیش، بیست سال پیش، پانزده سال پیش، ده سال پیش، این ایرادى که داریم خب برطرف بشود دیگر، هفته دیگر که نشد، مىگویند: نه آقا باز هم صبر کن شاید إنشاءالله بشود! بسیارخب دو هفته دیگر مىگذرد باز هنوز ایراد هست در دلمان هست، مىگوییم: آقا دو هفته گذشت؟ [مىگویند:] بابا چه خبر است، چند ماهه به دنیا آمدى؟ صبر کن! حالا یک سال بگذرد! خب یک سال مىگذرد، دو سال مىگذرد، ده سال مىگذرد، آقا این ایرادى که ده سال پیش بود هنوز هست، جانم به لب آمد بالاخره یک وقتى بگذار تا اینکه من دلم را خوش کنم که بالاخره راجع به فلان قضیه که مشکل دارم، ابهام دارم، سؤال دارم، ایراد دارم، پاسخش را بشنوم؟! نه نه، فعلًا هنوز صبر کن! بابا تا کى؟ چرا؟ چون این مشت نباید باز شود اگر باز شود معلوم مىشود در آن چیزى نیست.
اگر از اوّل مىگفتند که آقا ایراد تو این است و ما هم جوابش را نداریم خودت مىدانى، بلند شو هرجا مىخواهى برو. آقا جواب نداریم، ایراد شما صحیح است یا نمىخواهیم جواب بدهیم! آقا ایراد شما درست است برو جوابش را از یکى دیگر بگیر … چرا مردم را معطّل کنیم و بگوییم بیا اینجا و صبر کن و بمان و هیچ نگو، چشمت ببند و گوشت را بگیر و زبانت را در کام بگذار تا اینکه بعداً! کدام بعد، کدام بعد؟!
از وقتى که رسول خدا آمد خطاب به مردم مشرک و کفار گفت: چشمتان را باز کنید گوشتان را باز کنید، حقایق را بشنوید، خود قضاوت کنید. فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ الزمر، ۱۸ خدا در قرآن فقط به اینها بشارت داده- به شهداء و اینها هم داده- بشارت بده، بشارت به صلاح، بشارت به تکامل، بشارت به رشد و بشارت رسیدن به مقصد، اینها به مقصد مىرسند، و الا خب بشارت
بدهى یعنى چى؟ مردم را بشارت بده که حرفهاى خوب بشنوند و دنبال بروند. خب حالا کردیم [بعدش چه؟] بشارت خدا حساب دارد، بشارت بده آنچه که باید به او برسى آن مقصدى که باید به او برسى فقط از این راه برایت حاصل مىشود. فقط از این طریق برایت پیدا مىشود که کلمات مختلف را بشنوى: یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ نمىگویند: یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ الحَسَن، نه، کلمات مختلف را بشنوى.
مرد آن است که گیرد اندر گوش | ور نوشتهاست پند بر دیوار | |
حضرت سلیمان از یک صحبت گنجشک نصیحت گرفت و صَعقِه زد و افتاد و غش کرد، از سخن یک گنجشک!
انسان باید این راه را در پیش بگیرد فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ الزمر، ۱۸ نه اینکه وقتى صحبت است: آقا فعلًا نمىفهمى! فعلًا بمان! [صبر] کن … بله، ممکن است مطالبى باشد فعلًا قابل درک نباشد، خیلى مطلب هست. بله، خیلى مطالب هست قابل درک نیست؛ خب آن مطالب را انسان دلیلى ندارد که بیان کند، هر کسى هم شاید این مطالب را متوجّه نشود. هر چیزى یک وقتى دارد، هر چیزى. ولى اگر انسان نسبت به مطالبى که ارائه مىدهد و در اختیار مىگذارد و افراد را نسبت به آنها دعوت مىکند اگر بخواهد این حرف را بزند، پس دعوت به چه مىخواهد بکند؟ من وقتى در کتاب یک چیزى را مىنویسم و به همه دنیا پخش مىکنم یعنى مىتوانم پاسخگوى این باشم، معنایش این است دیگر و الا براى چه مىنویسى؟ اگر نتوانى پاسخ بدهى اصلًا براى چه مىنویسى؟ خب در دل خودت نگه دار.
من وقتى یک مطلبى را به رفقا عرض مىکنم و بیان مىکنم باید پاسخگوى اشکال و سؤالات و ابهامهایى که در ذهن است باشم و بیایم بگویم؛ قطعاً همینطور است دیگر. در آن قضیهاى که چند سال پیش اتّفاق افتاد- یکى دو سال طول کشید- راجع به مسئله حجیت فعل ولّى خدا بود، هر شب رفقا مىدیدند که مىگفتم: آقاجان- اصرار مىکردم- کسى سؤال دارد بیاید بگوید، بنویسد، بگوید مطرح کند تا اینکه با پاسخ دادنها و با صحبتهاى در اطرافش مطلب بهتر جا بیفتد و بهتر قرار بگیرد، الآن هم نظرم همین است، مطلب همان است و هیچ تغییرى هم نکرده و إنشاءالله راجع به آن قرار است که این منتشر شود.
همان موقع خدمت رفقا عرض کردم گرچه در اینجا مسائلى است که نمىتوانم بگویم و نگفتم و تا حالا هم به کسى نگفتهام و کسى هم نمىتواند بگوید: آقا این چیست باید بگویى؟! نه نمىتوانم بگویم، نمىشود بگویم، ولى اگر گفتم و به زبان آوردم باید پاسخگو هم باشم، تا نگفتم کسى ایراد
نمىتواند بگیرد، ولى وقتى به زبان آوردم یا به قلم آوردم از این مطلب، باید بگویم: آقا این به این دلیل است، این به این دلیل و به این مسئله است، اگر بگویند: آقا ما این دلیل شما را نمىپذیریم، مىگویم: آقا من غیر از این چیزى در اختیار ندارم. امّا بگویم: که نه آقا! مطلب همین است حالا باید بیایى بمانى، صبر کنى، صدایت درنیاید حرف نزنى! اینها همه چیست؟ اینها همه خلاف است. راه خدا و راه سلوک این نیست، راه خدا راه شفاف است، راهى است که آزادانه و با شفافیّت و با حریّت به نحو اتم و اکمل … یعنى بالاتر از این حریّت ما در راه خدا نداریم که شخص سالک دارد اعمال مىکند، یعنى بالاتر از این حریّت [نداریم.]
یک وقت یک شخصى بود خب یک حالاتى داشت و این درست برخلاف این فرمایش امامسجاد علیه السّلام خیلى دیگر براى خودش حساب و کتابى در همین مدرسه و مکتب مرحومآقا- رضواناللهعلیه- دیگر قائل بود، تا اینکه خب بالاخره کار دستش داد. اینکه اینجور نمىماند قضیه به همین کیفیّت نمىماند کار دستش داد، کار به جایى رسید که برخلاف امر و نهى صریح ایشان، ایشان مىرفت یک کارهایى انجام مىداد، خب کارهاى خطرناکى بود، کارها ناگوار بود، مسائلى ایجاد مىکرد دردسرهایش به ایشان برمىگشت، انعکاسش به ایشان برمىگشت یعنى خلفیاتى داشت این قضیه که اینها صحیح نبود. بعد دیگر مورد طرد ایشان قرار گرفت و مدتّى نبود و بعد خلاصه به یک کیفیّتى و شخصى را واسطه کرد و اینها آمدند و بنده در آن مجلس حضور داشتم که در آنجا آمده بود. خلاصه بعد از صحبتهاى زیاد، مرحوم آقا رو کردند به او گفتند: شما که خودت مىفهمى، شما که خودت اینطرف و آنطرف دارى مىگویى: من تشخیص مىدهم! براى چه بلند شدى اینجا آمدى، براى چه مىخواهى ما تو را دوباره راه بدهیم؟ براى چه؟ خودت مىگویى من مىفهمم خودت مىگویى من درک مىکنم، خودت مىگویى من به واقع رسیدم؛ اگر رسیدى براى چه بلند شدى آمدى؟ تو که مىگویى من راجع به فلانى فلان تشخیص را دادم، بر خلاف تشخیص ایشان. آخر او اینطور مىگفت که: ما اینطور تشخیص دادیم، ولى اولیاء خدا به حسب ظاهر مکلّفند به اینکه یک مطالب را براى رعایت اجتماع، رعایت مصالح رعایت اینها بگویند، امّا ما باطن را [لحاظ] مىکنیم، ما حقیقت و باطن را [لحاظ] مىکنیم! ایشان مىگفتند: خب وقتى خودت تشخیص مىدهى و مىبینى حرفت این است پس براى چه مىآیى؟
خلاصه بعد التیاوالتى ایشان فرمودند: مىخواهى حرف گوش کنى؟ هر چى مىگویم گوش مىدهى؟ هیچ حرفى ندارى بزنى؟ گفت: نه، ایشان فرمودند: برو فلان کار را بکن! تا گفتند فلان کار را بکن، [گفت:] این امکان ندارد، امکان ندارد، این یکدفعه بیاید این مسئله را انجام بدهد، آن هم به
حسب ظاهر گفتش که: [چشم] خب نمىفهمید چه به سرش آمده. آخر اوّل آدم وقتى داغ است مىگوید: چشم! ولى وقتى که از خانه مىآید بیرون و کمکم و این و آن و فکر مىکند و فردا و پس فردا و [مىبیند که] عجب گیرى افتاد، آن موقع داغ است دیگر پیش بزرگان و اولیاء، اتّفاق مىافتد خیلى اتّفاق مىافتد. مىگویند تا داغى هر اقرارى مىخواهى بگیر، طرف تا داغ است دیگر …
وقتى از اتاق آمدیم بیرون من به مرحومآقا گفتم: آقا شما خیال مىکنید این مىتواند انجام بدهد؟ گفتند: اگر یک دفعهاش را انجام داد، اگر یک دفعه! گفتند: این دیگر بار خودش را بسته، مگر دیگر این مىتواند به ما خاضع بشود. ببینید فرمودند: این دیگر بار خودش را بسته؛ یعنى درست از آن مسیر یک زاویه صد و هشتاد درجه، این زاویه اوّل چیست؟ بعد این زاویه زیاد مىشود، زیاد مىشود، زیاد مىشود دور مىزند مىآید پشت سر قرار مىگیرد، نه اینکه حتّى یک فاصله، پشت سر، آن اینطرف.
این دیگر چطور مىتواند بیاید به حرف ما خاضع بشود؟ چطور مىتواند به حرف ما گوش بدهد؟ و بعد هم رفت و رفت و رفت و الآن هم معلوم نیست در چه وادى است. دیگر واقعاً کارش به جایى رسید که اصلًا من شرم مىکنم مطالبى را که راجع به آقا در اواخر حیاتشان گفت و نوشت بیایم بگویم، اصلًا نمىتوانم به زبان بیاورم. کى؟ شاگرد ایشان! شاگرد ایشان، شاگرد سلوکى ایشان، چرا؟ چون وقتى که … این را رفقا خدمتتان عرض کنم من این مطالب را از خودم نمىگویم، ما در شبهاى سه شنبه بودیم و مىدیدیم که ایشان همین حرفها را مىزنند، ما در شبهاى ماه رمضان پاى دعاى افتتاح ایشان بودیم و مىشنیدیم که ایشان [صحبت مىکردند] حالا ما یک مقدارى با توضیح بیشتر و یک مقدار [با تفصیل بیشتر مىگوییم.] همین مطالب را خودتان از صحبتهاى ایشان، خودتان بروید ببینید، صحبتهاى ایشان، نوارهاى ایشان، تألیفات ایشان نوشتههاى ایشان، همین مطلب را مىفرمودند و همین قضیه را [نوشتهاند.]
چقدر روى این قضیه اصرار داشتند، وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى؛- و نظایر این جمله نه فقط خصوص این- خدایا اصلًا من چه جایگاهى دارم که اصلًا تو بخواهى روى من حساب کنى و بخواهى من را عقاب کنى؟ اصلًا من چه جایگاهى دارم؟ و این مطلب همان سرّى بود که ایشان را رساند به آنجایى که باید برساند، یعنى آن چه که ما مشاهده مىکردیم در رفتار ایشان و در تصرفات ایشان و در شکل، هیچ تفاوتى بین روز اوّلى که آمد ایشان خدمت آن بزرگ،- یا آن بزرگان، بالاخره متعدد بودند افراد مختلف بودند- مرحومآقاىحداد- رضواناللهعلیه- و آن حالى که ایشان در آخرین روزهاى حیات مرحومآقاىحداد داشت و صحبتى که مىکرد هیچ تفاوتى ما ندیدیم.
یکدفعه با ایشان جایى بودیم در بیرون مشهد، یک هفتهاى آنجا بودیم چون طبیب به ایشان گفته بود که بایستى که براى ناراحتىشان مشهد نباشند، یک شب صحبتى شد راجع به ایشان و آقاىحداد و …، ایشان فرمودند: فلانى این را مىدانى که آن مقدارى که ما در خدمت مرحومآقاىحداد بودیم بیست و هشت سال درست همین مدتّى بود که آقاىحداد در خدمت مرحومقاضى بود؟ آن هم بیست و هشت سال بود؛ گفتم: نه، من به این قضیه تابحال متفطن نبودم. ایشان فرمودند: دقیقاً مرحومآقاىحداد بیست و هشت سال پیش مرحومقاضى بود و من هم، یعنى وقتى مىگفتند یعنى من بیست و هشت سال شاگرد بودم، بیست و هشت سال صفر بودم.
یکى از دوستان نقل مىکرد- خدا حفظشان کند در یکى از شهرستانها ایشان هستند- ایشان خودشان به من گفتند، گفتند: وقتى که ما آمدیم خدمت مرحومآقا خدمت مرحومپدرتان- این را من براى رفقا مىگویم تا بدانند، مطالب را صحیح بشنوند، صحیح- وقتى ایشان مىگفتند آمدم خب دفعه اوّل بود، ما روى آن حساب و کتابى که روى بزرگان بار مىکردیم و وظیفهاى که احساس مىکردیم و ادبى که مىبایستى که به خرج بدهیم در ارتباط با بزرگان ایشان گفتند: ما رفتیم پیش ایشان و دست ایشان را گرفتیم مثلًا مصافحه کنیم با دست ایشان و گفتم: آقا من با شما بیعت مىکنم براساس اینکه شما استاد من هستید آنچه را که بگویید بکن بکنم و آنچه را که بگویید نکن ترک کنم. ایشان فرمودند: من با شما بیعت مىکنم براساس اینکه من واسطه هستم براى استاد خودم حضرتآقاىحداد- آن موقع مرحومآقاىحداد در قید حیات بودند- و من در قبال ایشان صفر هستم و اینکه من الآن با شما بیعت مىکنم بیعت با ایشان است، منتها من واسطه هستم و دست ما خلاصه دست ایشان است که در واقع شما دارید با ایشان بیعت مىکنید. ایشان مىفرمودند: بسیار خب هر چه شما بگویید ما مىپذیریم. چقدر خوب است آدم اینطورى باشد: هر چه شما بگویید مىپذیریم، مخلصیم، حالا شما مىخواهى باش، باش، استادت مىخواهد باشد …، ما به این حرفها کار نداریم، همه را عشق است! ولى این استاد دارد یاد مىدهد که با وجود استاد من، من نمىتوانم خود را در قبال او مطرح کنم، ببین چقدر ادب و واقعیت، نه فقط ادب، یک واقعیتى را دارد ایشان در این موقعیت [بیان مىکند] کى؟ سالهاى آخر حیات مرحومآقاىحداد، اوه! خیلى قبل از آنها ایشان مرحوم آقا به مقام بقاء رسیده بودند، یعنى در زمان خود آقاىحداد، از جمله موارد نادرى که در یک زمان دو ولى خدا هر دو به بقاء رسیدند زمان مرحوموالد رضواناللهعلیه بود، آن هم در سالهاى آخر.
اتفاقاً من یک وقتى از ایشان پرسیدم آقا در یک زمان مىشود دو ولى خدا [باشد؟] ایشان فرمودند: خیلى به ندرت اتّفاق مىافتد ولى امکانش هست. و من در اینجا مىگویم: بنده خودم با توجّه
به مشاهداتى که مىکردم نسبت به حالات ایشان قطع دارم که ایشان حداقل در سالهاى آخر حیات مرحومآقاىحداد آن بقاء تام را پیدا کرده بودند. با توجّه به این قضیه ایشان دارد به آن شخص مىگوید: من در قبال استادم صفر هستم، دیگر با چه زبانى بیان کند صفر هستم؟ حالا از ایشان چیزى کم شد؟ ا! عجب علامهطهرانى، اى بابا! علامهطهرانى بیاید آن هم با این کبکبه و با این دبدبه و با این حرف و مسائلى که خب کسى نمىدید ما که مىدیدیم، بیاید بگوید: من در قبال استادم صفر هستم! در قبال استادم …؟ بله، مىگوید.
همانطورى که امیرالمؤمنین با وجود رسولخدا مىگوید: من در قبال رسول خدا صفر هستم، من کسى نیستم أنا عَبدٌ مِن عَبید مُحَمَد؛ من یکى از بندگان محمد هستم. یکى از بندگان یعنى چى؟ یعنى بنده، صفر، از خودش اختیار ندارد، از خودش اراده ندارد، بنده از خودش اختیار دارد مىتواند هر کارى بکند؟ مىتواند هر جا برود؟ مىتواند هر تصرفى بکند؟ اگر هم بکند باطل است، اگر هم بکند باطل است، باید با اجازه مولا باشد. امیرالمؤمنین مىگوید: به من نگاه نکنید من درِ خیبر را کندم، به من نگاه نکنید من خورشید را برگرداندم- چون امیرالمؤمنین در زمان رسولخدا هم خورشید را برگرداندند قضیهاش را که دارید؟ دو بار براى حضرت اتّفاق افتاد یکى در زمان خود رسولخدا که الآن در مدینه مسجدى هست که خرابش هم کردند [بنام] رد الشمس و در آن این قضیه اتّفاق افتاد، یکى هم بعد [از حیات رسول خدا] که در بابل عراق بود و در آنجا حضرت خورشید را برگرداندند، از جنگ صفّین که برمىگشتند- به من نگاه نکنید، برگرداندن خورشید اینها همه کشک است- من دارم از زبان امیرالمؤمنین مىگویم، إنشاءالله امیرالمؤمنین، جدّمان راضى است- حضرت مىگوید: اینها همه، در خیبر را کندن، خورشید را برگرداندن، کوه را نمىدانم شکافتن، تمام اینها را که دارید مىبینید و بالاتر از اینها همه در قبال رسولخدا کشک است و من یک بنده هستم، به رسولخدا نگاه کن نه به من، پیغمبر هم مىگوید: به آنجا نگاه کن، نه به من؛ پس همه مىگویند: چى؟ همه مىگویند: به آن بالا نگاه کنید، چرا به من نگاه مىکنى تا مطلب بر تو مشتبه شود و براى من در کنار خدا وجودى قائل بشوى و شخصیتى قائل بشوى و شأنى قائل بشوى؟ چرا به حقیقت نگاه نمىکنى؟ چرا به واقع نگاه نمىکنى؟ این مسئله مسئلهاى است که ما باید همیشه به عنوان اصل، به عنوان اصل اوّلى و مهمترین اصل و دقیقترین اصل همیشه در یاد داشته باشیم، خلاصه مطلب رفقا به شما بگویم: این قضیه از نماز مهمتر است، از روزه مهمتر است، از حج مهمتر است، دیگر بگویم، از خمس و زکات مهمتر است، از جهاد در راه خدا مهمتر است، از هر چه بگویید اینکه انسان خود را به حساب نیاورد، از همه اینها مهمتر است.
اگر این حال را داشتید نمازت مىشود قبول، روزهات مىشود قبول، حجّت میشود قبول، ولى اگر این را نداشتى حجّت مىشود حج عمر، نمازت مىشود نماز عمر و ابوبکر روزهات مىشود همان.
امیرالمؤمنین مىگوید: بابا پیغمبر نماز تراویح را فرادى آورد، آخر تو که هستى؟ من یکى پیغمبر هم یکى، آن فرادى آورد، من حالا مىگویم: به جماعت بخوانید! ا ا! عجب! مىگفت: أنا زَمیلُ مُحَمَّد؛ من همطراز با او هستم، همین دیگر؛ این جناب فراموش کرد که قبل از اسلام چکاره بود! آمدى پیش پیغمبر دو سال ماندى، جنگ هم نکردى همهاش در مىرفتى، آنکه جنگ مىکرد افراد دیگر بودند. حالا آمدى بالا بالا مىگویى أنا زَمیل، من همطراز؟ یعنى اسلام تو را به اینجا رسانده؟ پناه بر خدا دیگر، یک شخصى بیاید مسلمان بشود و بعد به یک جایى برسد که این حرفها را بزند، اى کاش از اول مسلمان نمىشدى و اقلًا یک آدم عرب بیابانى بودى، مثل بقیه عربها مثل عربهاى جاهلى، مثل عربهاى …، دیگر نه اینکه بلند شوى بیایى به آنجا برسى و غصب خلافت بکنى و دختر پیغمبر را تکهتکه بکنى و بزنى و بکشى و نمىدانم فلان بکنى، اینقدر روى پرونده خودت همینطور بار تا عرش بچینى و بعد بیایى پس بدهى؛ از اول مسلمان نمىشدى مىرفتى حالوهول خودت را مىکردى! خیلى مساله است ها! لذا مرحومآقا همیشه ما را برحذر مىداشتند: افرادى که مىآیند در سلوک و بعد حال و هوایشان عوض مىشود اى کاش از اوّل نمىآمدند که این مانند تخم مرغى مىماند که بماند و گندیده بشود و از بین برود و فاسد، اگر نیاید اقلًا همان تخم مرغ است که اگر جوجه نشود حداقل مىشود آن را خورد فاسد دیگر نیست.
اینکه مىآید و بعد با یک مطالبى آشنا مىشود حالوهوایش عوض مىشود ولى بعد به بیراهه مىرود و تغییر مسیر مىدهد و آن أنانیت و استکبار در وجودش آن تبلور پیدا مىکند و ظهور پیدا مىکند این را دیگر کاریش نمىشود کرد، اى کاش از اوّل نمىآمد، اى از کاش از اوّل نمىآمد. اى کاش از اوّل همین یک طلبه عادى بود و وارد این مطالب نمىشد، اى کاش از اوّل یک فروشندهاى بود و سرش به کار و خرید و فروش خودش بود و به این مطالب اطّلاع پیدا نمىکرد، اى کاش اى کاش …
خلاصه پناه بر خدا، باید از خدا بخواهیم که خداوند این نعمت را از ما نگیرد، یعنى این یک مسئله حیاتى است که همه وجود انسان به این یکى بستگى دارد، وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى؛ خدایا من چه جایگاهى اصلًا دارم، یعنى واقعاً امام سجاد وقتى این مطلب را به خدا عرضه مىکند به حقیقت این مطلب از همه افراد و از من و شما بهتر رسیده، خود ما که الآن داریم این را مىگوییم و شما که این مطالب را دارید درک مىکنید و بررسى مىکنید، این را امامسجاد با تمام وجودش احساس مىکند که اگر یک روز خدا بیاید به امامسجاد بگوید: تو چه جایگاهى دارى کى هستى و چه هستى؟ امامسجاد
چه جواب مىدهد؟ مىگوید: من صفر هستم، من صفرم خدایا. همان حرفى که مرحومآقا زدند: من در قبال استادم صفر هستم و نه تنها آنجا ما بارها از ایشان شنیدیم، بارها در طول عمر ما از ایشان مىشنیدیم نه آن ابتداى [آشنایىشان] تا … من در قبال ایشان صفر هستم، و اینطور نبود که تواضع بخواهند بکنند و [فقط ادب] بکنند، خُب واقع را مىدیدند و مىگفتند، یعنى آن حقیقت و واقع را احساس مىکردند و مىگفتند و ما همه چیز را از ایشان مىدیدیم، یعنى عجیب اینجاست که یک نفر بخواهد این بروزها را داشته باشد، این ظهورها را داشته باشد، ولى در عینحال در نفس خودش یک همچنین حالى دارد، در نفس خودش این بروزها و ظهورها هیچ معنا ندارد و هیچ راه ندارد، تمام این بروز و ظهورها مىآید تا دم این لباس، دیگر این تو نمىرود همهاش بیرون است اینجا مىآید مىایستد. همه اینها مىآید در اینجا توقف مىکند دیگر اینجا وارد نمىشود که بخواهد اینجا را خراب کند قلب را خراب کند، لذا ایشان مىفرمودند: رفقا و دوستان وقتى که مىخواهند وارد جلسه بشوند هر کسى هر چه دارد کنار در خالى کند خودش تنها به جلسه بیاید! ببینید چقدر حرف است، همه این حرفها را به ما زدند، کیست که گوش بدهد!؟
آن کسى که مهندس است وقتى دم در مىرسد آن مهندسىاش را بگذارد کنار، خودش با یک پیراهن و شلوار بیاید داخل، آن کسى که پزشک است وقتى که مىرسد در آنجا تمام پزشکىاش را بگذارد کنار با یک پیراهن و شلوار بیاید، چرا؟ چون اینجا جاى این حرفها نیست، آنکه مجتهد است وقتى که مىخواهد بیاید اجتهادش را بگذارد دم در، خودش با یک پیراهن و شلوار بیاید داخل، همین. آنکه وضیع[۱] است، وقتى مىخواهد بیاید مبادا نگاه بکند به اینکه حالا من ندارم، نداشتن خودش را بگذارد دم در، نداشتنش را، و راحت داخل بیاید. آنکه دارد، داشتنش را بگذارد بیرون و تنها بیاید، هر کسى وقتى مىخواهد وارد جلسه شود، این جلسه جلسهاى است که در آن ذکر خداست، ذکر خدا این حرفها را برنمىدارد، ذکر و یاد خدا این اعتبارات را برنمىدارد، آن جاى دیگر است، جاهاى دیگر برو بابا هر چى مىخواهى اضافه کن، طلبه سال اوّل را بگو: آیهاللهالعظمى هیچ مشکلى ندارى اضافه کن، پزشک سال اوّل دانشگاه را بگو: پرفسور با چند تاPhd ، مسئلهاى ندارد مشکلى نیست، تازه نکنى … اینجا این حرفها نیست! اینجا همه را باید گذاشت کنار تنها آمد، تنهاى تنها، اگر تنها آمدى آن فیض به تو مىخورد چون تنها هستى دیگر چیزى با خودت نیاوردى، خدا مىگوید: من تنها هستم فقط دنبال تنها مىگردم، تو چى مىخواهى با خودت بیاورى: بنده این هستم، این هستم! بلند شو برو پى کارت بابا، آدرس را عوضى آمدى، پاشو برو. هر وقت تنها آمدى آنوقت یک چیزى هست؛ یک خبرى
هست، یک مسائلى اتّفاق مىافتد، یک جریاناتى اتّفاق مىافتد پس سعى کنیم همیشه این تنهایى را براى خودمان نگه داریم، همیشه این عبارت امام سجاد را براى خودمان حفظ کنیم.
خیال مىکنم این مقدار دیگر کافى است و راجع به این فقره البته خب مطالب دیگر است ولى به نظر مىرسد که اگر بخواهیم خلاصه کش بدهیم هى کش بدهیم، از سایر فقرات بمانیم و الا در همینجا خیلى مطالبى هست که إنشاءالله خود رفقا هم همین اهل معنا هستند و از خدا مىخواهیم که خداوند توفیق بدهد این مطالبى را که بزرگان فرمودند، ائمه به ما یاد دادند اینها، خدا توفیق دهد ما در خودمان محقّق کنیم و نسبت به آن پایبند باشیم و پیگیر باشیم؛ فقط این نباشد که بگوییم حالا بیاییم یک مجلسى شرکت کنیم و … وقتى که این مطالب از بزرگان شنیده مىشود، وقتى نقل مىشود به عنوان یک حقایق، چون بالاخره حالا یک بزرگ هم هر چقدر هم عمر کند خب مگر چقدر عمر مىکند؟ هفتاد سال، هشتاد سال مىرود دیگر، آنى که مىماند حرفهایش است که مىماند، الآن مرحومآقا در میان ما نیست، بیست سال است بیست و خوردهاى سال است ایشان به رحمت خدا رفتند، ولى کتابهایش در میان ماست، صحبتهایى که کرده در میان ماست، نوارهایى که از ایشان باقى مانده، پس این نوارها را براى که گذاشته؟ خب خودش که نیست، نمىتوانیم نگهاش داریم بابا، تا کى نگه داریم؟ هفتاد سال، هشتاد سال بالاخره باید ول کنیم دیگر، نمىشود دیگر، مىگویند: بابا ما مىرویم ولى حرفها را برایتان گذاشتیم، صحبتها را برایتان گذاشتیم، مبانى را، همانهایى که خودمان عمل کردیم و رسیدیم و همانها را برایتان گذاشتیم.
خُب باید از خدا شاکر باشیم و شکر کنیم و حمد کنیم خدا را که خداوند راه را به ما نشان داده، راه اهلبیت که تنها راه نجات و عُروهالوثقى براى فلاح و رستگارى است و دست ولایت حضرت بقیهالله ارواحنافداه إنشاءالله بر سر همه ما مستدام خواهد بود. الهى آمین.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] . فرهنگ لغت معین، وضیع: فرومایه، پست.