جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۶

موضوع: جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۶ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۲ رمضان ۱۴۳۶

أعوذُبِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّناأبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى هَبنِى بِفَضلِکَ وَ تَصَدَّق عَلَىَّ بِعَفوِکَ؛ «اى پروردگار من، من چه جایگاهى دارم، من به کجا به حساب مى‏آیم و چه ارزشى دارم که تو بخواهى مرا عقاب کنى؟! از عقاب تو چه چیزى براى تو حاصل مى‏شود و اگر عقاب نکنى چه چیزى از تو کم مى‏شود؟! ما که هستیم که بخواهیم به حساب بیاییم تا تو ما را عقاب کنى یا به ما اجر و ثواب بدهى، کجاى این عالم به حساب مى‏آییم؟! حال که چنین است: هَبنِى بِفَضلِکَ؛ به فضل و انعام خودت به من عطا کن و به عفو خودت بر من تصدق نما.»

دیشب خدمت رفقا عرض شد: که انسان باید این قضیه را همیشه در خودش زنده نگه دارد، به عبارت دیگر معناى سلوک همین است؛ معناى سلوک این است که انسان هیچگاه خود را به حساب نیاورد و این مطلب را بارها خدمت رفقا عرض کرده‏ام. آن چیزى که ما مشاهده مى‏کردیم و تجربه کردیم در زمان‏هاى گذشته در خدمت بزرگان، این مطلب بود: افرادى که پیش اینها مى‏آمدند در ابتداى مسئله و در ابتداى قضیه یک حال‏وهواى نسبتاً خوبى داشتند، یک تصورهاى خوبى داشتند، یک خصائص خوبى داشتند؛ از یک‏طرف احساس مى‏کردند براى آنها کارت دعوتى فرستاده نشده، حالا سایر جاها: بیا و بفرما! و آقا اگر نیایى چه مى‏شود و دلخور مى‏شویم! با حضور خود مجلس ما را منوّر بفرمایید! و باعث خیر و … داریم مى‏بینیم دیگر. داریم مى‏رویم مجلس، منبرى دارد حرف مى‏زند یک‏دفعه یکى وارد مى‏شود: براى سلامتى فلان صلوات! آقا منبرى دارد حرف مى‏زند، بابا بدبختِ بیچاره بالاى منبر دارد صحبت مى‏کند، روایت مى‏خواند، دارد نصیحت مى‏کند!

این اخلاق زشت را کى ما باید کنار بگذاریم؟! این عادات ناپسند را ما کى باید ترک بکنیم؟! طرف مى‏آید حالا هر کسى هست خب برود یک گوشه بنشیند دیگر، مى‏رود یک گوشه مى‏نشیند و دیگر صلوات فرستادن ندارد. همه مردم سرشان را مى‏کنند به این طرف حالا کى آمده؟ حالا هر کسى آمده.

ما یک وقت در قم به یک مجلس فاتحه رفته بودیم جا نبود کنار دیوار بنشینیم، قبل از ما جاها را پر کرده بودند، ما رفتیم وسط میان مردم نشستیم، راحت- البته مثل ما هم نشسته بودند- بعد حالا منبرى دارد حرف مى‏زند اتّفاقاً حرف‏هاى بدى هم نمى‏زد حرف‏هاى خوب، آخرت، عبرت از دنیا و از مسائل‏

دنیا، یک‏دفعه یکى وارد شد، از همان عقب که وارد شد یک‏دفعه همه سلام و صلوات و آقاى فلان آمد و آقاى فلان آمد! حالا این هم دارد حرف مى‏زند آن عقب هى شلوغش کردند که این هم از آنجا بگوید صلوات بفرستید. دیگر این بدبخت مجبور شد بگوید: آقا یک صلواتى بفرستید دیگر حالا. هیچى. دوباره گذشت و نمى‏دانم اشاره‏اى بود، چه بود، دوباره حضور حضرت کذا و کذا؛ باعث برکت و نورانیّت مجلس شد! انگار تا حالا مجلس ظلمانى بود کسى همدیگر را نمى‏دید با ورود آقا، یک لامپ شصت هزار ولت روشن کردند- چون مى‏گویند خورشید شش هزار درجه گرما دارد- روشن کردند و این مجلس از آن تاریکى درآمد و منوّر شد به قدوم آقا!

آن هم رشته کلام از دستش رفت و در یک وادى دیگر رفت و مجلس شد صلوات براى این آقا و آقاى بعدى هم آمد و … دیدیم بابا دیگر جاى ما نیست خداحافظ شما. فعلًا دیگر مجلس مجلس صلوات است، صلوات را خودمان در خیابان و ماشین هم مى‏توانیم بفرستیم چرا بیاییم [اینجا]. این کارها یعنى چه؟! مسائل یعنى چه؟! منبرى دارد صحبت مى‏کند روایت مى‏خواند، براى مردم حرف مى‏زند، خب وارد مى‏شود وارد شود برود یک گوشه بنشیند و راهش را بعد بکشد و برود دیگر، براى چه انسان بیاید از آن مسیرى که قطعاً و قطعاً مى‏توانیم بگوییم مورد سخط و مورد ناراضى و ناراحتى امام زمان است، این از آن. چرا هى بیاییم ادامه [بدهیم‏] تازه اگر انجام ندهیم: اه وَه! آسمان به زمین مى‏آید، آقا در فلان مجلس توهین شد، اهانت شد چى شد، توجه مى‏کنید!

همیشه مرحوم آقا مى‏فرمودند: من وقتى که مى‏آیم بیرونى- اندرونى بودند همان موقع‏ها- کسى از جاى خود برنخیزد، کسى بلند نشود مجلس به هم نخورد، من مى‏آیم یک جا مى‏نشینم. خب ایشان دیگر در آن سال‏هاى آخر در [مجالس‏] شرکت نمى‏کردند حالشان مقتضى نبود، حالشان مقتضى براى شرکت در [مجلس‏] نبود در همان اندرونى بودند. ولى در غدیر مى‏آمدند، در نیمه شعبان مى‏آمدند، روزهایى که عمامه‏گذارى بود مى‏آمدند یا در تاسوعا و عاشورا که بود آنجا مى‏آمدند شرکت مى‏کردند. ولى مى‏گفتند: کسى از جایش بلند نشود. ما هم همین‏طور وقتى ایشان مى‏آمد نه صلوات مى‏فرستادیم، من خودم وقتى که بالاى منبر بودم یادم است تا آنجا من نگفتم صلوات بفرستید اصلًا، ایشان مى‏آمدند و مى‏رفتند و مى‏نشستند و من هم به صحبت‏هایم ادامه مى‏دادم، صلوات فرستادن ندارد.

مجلس امام حسین محترم است، مجلس امام‏حسین مقدس است، مجلس ائمه منزه است از این‏گونه مطالب، تازه اینها اولیاء بودند، اینها بزرگان بودند، اینها خودشان اهل معنا بودند، این‏طور بودند به ما تذکر مى‏دادند و تذکر جدى مى‏دادند شوخى نمى‏کردند؛ یعنى اگر خلاف مى‏کردیم مؤاخذه مى‏کردند: چرا به حرف ما گوش ندادید؟ مى‏شد ما حتّى توجّه نمى‏کردیم مورد مؤاخذه قرار مى‏گرفتیم:

وقتى من مى‏گویم باید گوش بدهید. یک‏دفعه به من فرمودند: وقتى من یک حرفى مى‏زنم باید گوش بدهید. دیدیم نه اینجا شوخى نیست مثل بقیه جاها که: خواهش مى‏کنم، بفرمایید! نه، این قضیه جدى است. بقیه جاها تواضع همه کشک است، اگر یک کسى بگوید: آقا ما قابل نیستیم! و بگوییم: صحیح مى‏فرمایید! شکم آدم را سفره مى‏کنند و مى‏ریزند. من مى‏گویم قابل نداریم، تو که نباید بگویى، حرف من است. بقیه جاها کشک است، پشم است.

اینجا نه، اینجا وقتى مى‏گویند: این کار را بکن، باید کرد، شوخى هم اینجا نیست. با کسى شوخى نمى‏کنند یا حرف نمى‏زنند یا وقتى مى‏زنند واقع را بیان مى‏کنند، حقیقت را بیان مى‏کنند. اینجا جاى تربیت است نه جاى هندوانه زیر بغل گذاشتن آن هم یک خروار، جاى تربیت است، جاى تزکیه است، جاى گوشمالى است، اینجا این است قضیه. جاهاى دیگر نخیر، بفرمایید، هندوانه مى‏گذارند! ا! تا کوه ابوقبیس، هندوانه‏ها را کى بردارد؟!

این که در همان موقع ما احساس مى‏کردیم، افرادى که مى‏آیند اینها با یک صفایى مى‏آیند، با یک … براى کسى دعوت که نفرستادند، هر که هست خودش آمده دیگر. خب یک مدتّى که مى‏گذشت به همین کیفیّت بود؛ حال‏وهوا فرق مى‏کرد، یک صفایى، یک نوع حال روحى ملایمى، با صداقتى، با صفایى در میان افراد مشاهده مى‏شد، انسان خوشش مى‏آمد با آنها بنشیند صحبت کند، سلام‏وعلیک کند گرم بگیرد، از صحبت با آنها بهره‏مند بشود، استفاده کند، حال‏وهوایش عوض شود، خودش یک نوع صفایى پیدا کند. ولى وقتى یک مدّتى مى‏گذشت یک سال، دو سال، سه سال، یک چهار پنج سالى که مى‏گذشت ما مى‏دیدیم- البته نه اینکه همه، ولى خب حالا بالاخره همه یک‏جور که نیستند- احساس ما این بود که مثل اینکه شخص براى خودش دیگر جایگاهى در اینجا دارد کم‏کم قائل مى‏شود، یک نوع سرقفلى براى خودش در اینجا … این جزء این مجلس است مثلًا، اگر حالا در یک مجلس روضه نیاید این مجلس روضه حالا یک‏جورى مى‏شود، اگر در مجلس جشن دعوتش نکنند آن موقعیت و شأن و منزلت آن مجلس آن‏طورى که بایدوشاید تحقق پیدا نکرده، اینها همه در دلش بوده! در خارج بابا که این حرف‏ها نیست! یا مثلًا اگر در یک‏جا آن‏موقع ما گیر داشتیم حالا یک مجلسى مى‏خواستیم دعوت کنیم حالا اگر نکنیم آقا به چیزش برمى‏خورد، خب نمى‏خواهد آدم گاهى اوقات، مى‏خواهد یکى را دعوت کند یکى را نکند یکى را فرض بکنید که گنجایش ندارد، آخر یک جور … حالا ما مى‏گفتیم چطورى برخورد کنیم، چکار بکنیم؟ این هم یک مسئله‏اى داشتیم، خلاصه آن‏موقع که اگر دعوت کنیم خب یک محذور داشتیم، خب نمى‏خواستیم، نکنیم این براى ما بازى درمى‏آورد، این خلاصه فقط آرام که نمى‏نشیند!

این حال، حال قهقراست؛ خیلى باید حواسمان را جمع کند، به موازات حرکت و سیر در راه خدا، یک‏وقت خدایى نکرده مسئله تغییر شکل و تغییر زاویه ندهد. یعنى زاویه‏اى که الآن فرض کنید که همین‏طور این خط خط مستقیم است این وقتى که یک کمى از آن اوّل یک سر سوزنى کج بشود به یمین یا به یسار، این کم‏کم کم‏کم مى‏بینید دارد تغییر زاویه مى‏دهد؛ اوّل زاویه‏اش این‏قدر است وقتى هى جلو مى‏رود زیاد مى‏شود، زیاد مى‏شود، یک‏دفعه مى‏بینى فاصله شد بین دو کشور، یعنى اوّل از یک میل هى جلو مى‏رود، جلو مى‏رود، جلو مى‏رود، تا یک‏دفعه مى‏بینید این رفت در صدها فرسخ بین این و بین آن در آخر این فاصله دارد پیدا مى‏کند بدون اینکه خودش بفهمد و بدون اینکه خودش یک تذکر جدى برایش پیدا بشود مى‏بیند کم‏کم کم‏کم یک همچنین قضیه‏اى دارد برایش پیدا مى‏شود.

یعنى افرادى که مشرف هستند بر احوال و بر کردار اشراف دارند. در ابتداى قضیه افرادى که با او هستند شوخى مى‏کنند مى‏گویند مى‏خندند، امّا یک چند سالى که گذشت احساس مى‏کنند که دیگر آن شوخى‏هاى ابتدایى را دیگر با او نمى‏توانند انجام بدهند. حالا نه اینکه شوخى‏هاى رکیک، آنکه از اوّل غلط است، انسان شوخى‏هاى رکیک و شوخى‏هاى ناپسند و شوخى‏هاى زشت را همیشه باید ترک بکند؛ چون با دو نفر انسان با یکى رفیق و صمیمى است این دلیل نیست بر اینکه هر حرفى بخواهد بزند. حرف زشت، حرف نامناسب، حرف ناروا همیشه غلط است، همیشه زشت است و همیشه موجب غضب و موجب سخط خداست. دلیل ندارد که انسان وقتى مى‏تواند شوخى … امیرالمؤمنین هم با دوستانش شوخى مى‏کرد، غش‏غش شوخى مى‏کردند و از این چیزها، هزار تا شوخى [هست‏] امّا نه اینکه دیگر هر حرفى بزنند هر عمل خلافى را به عنوان صمیمیت و به عنوان نزدیکى و رفاقت انجام بدهند، این موجب سقوط انسان است بدانید، این عمل موجب سقوط انسان و از دست رفتن است. یک وقتى کسى تصور نکند که اینها حالا در عالم رفاقت اشکال ندارد، نه، اینها بعداً کار دست آدم مى‏دهد، یعنى یک اثراتى در نفس مى‏گذارد که بعداً کار دست مى‏دهد.

خب شوخى مى‏کردند، خود مرحوم آقا شوخ بودند، مرحوم آقاى حداد ما هر وقت با ایشان مى‏نشستیم با افراد شوخى مى‏کردند منتها خب شوخى‏شان هم در آن مطلب بود، حرف بود در آن نکته بود. از درون شوخى‏شان هم انسان باید غرض و مسئله را بایستى که احساس کند و مطلب را دربیاورد. اینها عبوس نبودند اینکه حالا اخم بکنند. آخر بعضى‏ها خیال مى‏کنند ریاست به اخم کردن است، عین ترشى آلو همین فقط ابروها مثل هفت، اصلًا هم یک‏خرده بخواهد انگار بخندند انگار آسمان به زمین مى‏آید اصلًا مثل اینکه نباید خنده … مؤمن آن است که همیشه بخندد، تبسم کند، شوخى کند، مزاح کند، با افراد خوشرو و خوش برخورد باشد.

این معنا معناى ایمان است، با اخم کردن کسى براى خودش شخصیت ایجاد نمى‏کند، با گرفتن کسى براى خودش شخصیت ایجاد نمى‏کند، این شخصیت شخصیت شیطانى است، این شخصیت الهى نیست، آن شخصیت شخصیت عمریّه است که اشکال مى‏گیرد به امیرالمؤمنین علیه السلام، مى‏گفت: این به درد خلافت نمى‏خورد این همه‏اش مى‏خندد، شوخى مى‏کند! پس چى؟! والى آن کسى است که همه‏اش فرض کنید که ترشى بردارد چیز کند این مى‏شود والى این مى‏شود؟ هان! این همین است، این خلاف است، این با کلام و فرمایش امام سجاد که مى‏فرماید: وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى؛ من چى هستم و کجا هستم [متضاد است.] نه، تو خیلى کسى هستى! باید از تو مردم بترسند! تو همیشه باید اخم کنى تا مردم از تو بترسند تا مردم حساب ببرند! اگر بخندى کسى از تو حساب نمى‏برد! این مى‏شود چى؟ این مى‏شود شخصیّت عمریّه.

امیرالمؤمنین علیه السلام به جایش اخم مى‏کرد، به جایش هم مى‏خندید، به جایش هم خنده و به جایش شوخى و در جاى خودش هم جدى و در هر جایى جاى خودش و در هر مقامى اقتضاى خودش. چرا؟ چون خودش را به حساب نمى‏آورد، خب براى چى اخم کند؟ چى از او کم مى‏شود حالا در یک‏جا اخم کند، حرفش را گوش نمى‏دهند، خب به جهنّم که گوش نمى‏دهند. خیلى باید کسى قابل باشد، لیاقت داشته باشد بتواند حرف على را گوش بدهد، خیلى. کسى که حرف على را گوش مى‏دهد باید کلاهش را به عرش خدا بیندازد، کسى بخواهد حرف على را گوش بدهد، کسى بخواهد حرف امام‏علیه‏السّلام را بخواهد گوش بدهد. نه اینکه با اخم کردن یک شخصیت کاذب و اعتبارى و مجازى انسان به دور خود قرار بدهد و با آن شخصیت کاذب اعتبارى بخواهد در میان افراد نفوذ پیدا کند، این شخصیّت شخصیّت شیطان است، نه شخصیّت رحمان. مؤمن باید بخندد، مؤمن باید متبسّم باشد، مؤمن باید همیشه خندان باشد. اسلام اصلًا بر پایه خنده و تبسم است، اسلام بر پایه مرافقت است.

یک وقتى یکى آمده بود منزل پیغمبر، دید یک زنى آمده آنجا پیرزنى آمده آنجا و خلاصه رسول خدا را ول نمى‏کند: یا رسول خدا من این حاجت را از تو [مى‏خواهم‏] خُب این حاجت تو. بعد گفتش: یک چیز دیگر، گفت: آخریش چیه دیگر بابا؟ آخریش را بگو رهایمان کن! گفت: آخریش این است که خدا در بهشت مرا جلیس تو گرداند! ماشالله چه اشتهایى! حضرت فرمودند: خدا پیرزن‏ها را در بهشت راه نمى‏دهد! آقا این زد زیر گریه، شروع کرد گریه کردن، وقتى خوب گریه‏هایش را کرد، پیغمبر گفتند: البته اینها جوان مى‏شوند و بعد به بهشت مى‏روند! خُب پیغمبر هم با مردم شوخى مى‏کرد بابا، وقتى پیرزن اشکش درآمد البته خب زیادى … مثل اینکه حضرت خواستند بگویند یک خرده بابا درست است‏

حالا ما را ارحم‏الراحمین و رحمهللعالمین پیدا کردى یک خرده دیگر با حساب و کتابى، در عین حال باشد عیب ندارد. حضرت فرمودند: اینها اوّل جوان مى‏شوند بعد مى‏روند در بهشت و این حرف‏ها!

حالا پیغمبر بیاید فرض کنید که: پیرزن را اصلًا راهش ندهید، من وقت ندارم، من وقتم را نباید با اینها بگذرانم، این کیست، آقا برو ردش کن! اینکه دیگر پیغمبر نمى‏شد این مى‏شد یکى از ماها، یکى از ماها مى‏شد. آنکه دیگر پیغمبر نیست، آنکه دیگر رحمهللعالمین نیست آنکه دیگر واسطه نیست، واسطه به کسى مى‏گویند که همانى را دارد که در آنجاست، همان صفاتى را دارد که همه در آنجاست، همان چیزى را خدا به او داده که در خودش به نحو اتم و به نحو اکمل و به نحو لایتناهى در خودش جاى دارد، مظهر اوست از او مى‏گیرد و پخش مى‏کند در میان خلائق آن را پخش مى‏کند، این مسئله [وجود دارد] لذا وقتى که نگاه مى‏کرد دیگر آن موقع آدم شوخى نمى‏کند.

من راجع به احوالات بعضى از این شاه‏ها مى‏خواندم، یک حرف خیلى جالبى چندى پیش بود در احوال یکى از همین‏ها را مى‏خواندم که مثلًا در احوالش تعریف مى‏کرد: من در ابتدا مثلًا با فلان کس این‏طور بودم- از همین افراد زمان‏هاى گذشته و اینها- شوخى مى‏کردم و چه مى‏کردم و فلان و آن هم با ما شوخى کرد، یک مدتّى که گذشت چند سال، دیگر نه تنها جرأت نمى‏کردم با او شوخى کنم، بلکه هر حرفى را مى‏زدم هزار بار فکر مى‏کردم که نکند به قبایش بر بخورد- او که قبا که نمى‏پوشید کت و شلوارى بود- نمى‏دانم به کت و شلوار و جاییش بربخورد و نمى‏دانم به پرستیژش بربخورد، به ابرویش بربخورد و به مژه چشمش بربخورد که بعد مورد دلخورى قرار نگیرد، خب این چیست؟ این از اوّل که این‏طور نبود. چى شد که این کم‏کم کم‏کم این‏طور شد؟ این «و ما خطرى» را کم‏کم کم‏کم یادش رفت، من کى هستم، من چه هستم، این را یادش رفت. کم‏کم من هستم، من یک همچنین شخصى هستم، من یک همچنین خصوصیتى [دارم‏] این کم‏کم آمد جاش را گرفت، اوّل یک همچنین حالى داشت حالا در عالم خودش، در آن فضاى خودش. بعد این عوض شد عوض شد عوض شد تا جایى‏که صمیمى‏ترین افراد به او، مى‏گفت: من جرأت شوخى کردن مثلًا با اعلى‏حضرت را نداشتم، نمى‏توانستم دیگر با او شوخى کنم.

یک‏دفعه که آدم این‏طور نمى‏شود کم‏کم کم‏کم مى‏شود، ما هم همین هستیم، همه ما براى خودمان یکى یک اعلى‏حضرت هستیم! از بنده اعلى‏حضرت گرفته تا بقیه، منتها این اعلى‏حضرت‏ها کم و زیاد دارد، یکى خیلى اعلى، اعلایش خیلى اعلى است، مى‏رسد به خدا آن خیلى اعلى است پناه به خدا از آن اعلى‏ها، یکى اعلایش پایین است، این اعلى‏حضرت‏ها پایین است، همه‏مان اعلى‏حضرت هستیم.

امام‏سجاد دارد به ما یاد مى‏دهد، نگذاریم این اعلى بالا برود، همیشه این را در این مراتب پایین سرکوب کنیم و در این مراتب پایین نگه داریم. سرّ سلوک و حرکت به سوى خدا همین است که انسان نگذارد این اعلى برود بالا اعلى اعلى اعلى تا اینکه یک وقتى آدم به یک بنده خدایى حرف بزند: ا! آقا چرا به ما این حرف را زد، مگر ما چکار کردیم، مگر ما چه بودیم؟! چرا؟ این اعلى خیلى در او رفته بالا، وقتى اعلى برود بالا دیگر بشود: «اعلى‏حضرت» دیگر آن وقت کاریش نمى‏شود کرد، آن وقت دیگر حرف نمى‏شود زد، این شروع مى‏کند در این نفس حرکت کردن، حرکت کردن.

لذا شما هر مکتبى را که مشاهده کردید که در آن مکتب این اعلى بالاست، بى‏برو و برگرد بروید کنار، معطل نکنید. دیدید بعضى‏ها مى‏گویند: کسانى که اینجا مى‏آیند حرف نباید بزنند! چرا نباید حرف بزنند؟ یک کسى ایراد دارد چرا نباید بگوید، این ایراد را پس که باید رفع کند؟ مى‏گویند: آقا این ایراد را نگو خودش رفع مى‏شود! بابا سى سال گذشت رفع نشد، پس کى؟ مگر عزرائیل بیاید رفع کند و الا هر چى ماندیم که این ایرادى که داریم سى سال پیش، بیست سال پیش، پانزده سال پیش، ده سال پیش، این ایرادى که داریم خب برطرف بشود دیگر، هفته دیگر که نشد، مى‏گویند: نه آقا باز هم صبر کن شاید إن‏شاءالله بشود! بسیارخب دو هفته دیگر مى‏گذرد باز هنوز ایراد هست در دلمان هست، مى‏گوییم: آقا دو هفته گذشت؟ [مى‏گویند:] بابا چه خبر است، چند ماهه به دنیا آمدى؟ صبر کن! حالا یک سال بگذرد! خب یک سال مى‏گذرد، دو سال مى‏گذرد، ده سال مى‏گذرد، آقا این ایرادى که ده سال پیش بود هنوز هست، جانم به لب آمد بالاخره یک وقتى بگذار تا اینکه من دلم را خوش کنم که بالاخره راجع به فلان قضیه که مشکل دارم، ابهام دارم، سؤال دارم، ایراد دارم، پاسخش را بشنوم؟! نه نه، فعلًا هنوز صبر کن! بابا تا کى؟ چرا؟ چون این مشت نباید باز شود اگر باز شود معلوم مى‏شود در آن چیزى نیست.

اگر از اوّل مى‏گفتند که آقا ایراد تو این است و ما هم جوابش را نداریم خودت مى‏دانى، بلند شو هرجا مى‏خواهى برو. آقا جواب نداریم، ایراد شما صحیح است یا نمى‏خواهیم جواب بدهیم! آقا ایراد شما درست است برو جوابش را از یکى دیگر بگیر … چرا مردم را معطّل کنیم و بگوییم بیا اینجا و صبر کن و بمان و هیچ نگو، چشمت ببند و گوشت را بگیر و زبانت را در کام بگذار تا اینکه بعداً! کدام بعد، کدام بعد؟!

از وقتى که رسول خدا آمد خطاب به مردم مشرک و کفار گفت: چشمتان را باز کنید گوشتان را باز کنید، حقایق را بشنوید، خود قضاوت کنید. فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ‏ الزمر، ۱۸ خدا در قرآن فقط به اینها بشارت داده- به شهداء و اینها هم داده- بشارت بده، بشارت به صلاح، بشارت به تکامل، بشارت به رشد و بشارت رسیدن به مقصد، اینها به مقصد مى‏رسند، و الا خب بشارت‏

بدهى یعنى چى؟ مردم را بشارت بده که حرف‏هاى خوب بشنوند و دنبال بروند. خب حالا کردیم [بعدش چه؟] بشارت خدا حساب دارد، بشارت بده آنچه که باید به او برسى آن مقصدى که باید به او برسى فقط از این راه برایت حاصل مى‏شود. فقط از این طریق برایت پیدا مى‏شود که کلمات مختلف را بشنوى: یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ‏ نمى‏گویند: یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ الحَسَن‏، نه، کلمات مختلف را بشنوى.

مرد آن است که گیرد اندر گوش‏ ور نوشته‏است پند بر دیوار

حضرت سلیمان از یک صحبت گنجشک نصیحت گرفت و صَعقِه زد و افتاد و غش کرد، از سخن یک گنجشک!

انسان باید این راه را در پیش بگیرد فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ‏ الزمر، ۱۸ نه اینکه وقتى صحبت است: آقا فعلًا نمى‏فهمى! فعلًا بمان! [صبر] کن … بله، ممکن است مطالبى باشد فعلًا قابل درک نباشد، خیلى مطلب هست. بله، خیلى مطالب هست قابل درک نیست؛ خب آن مطالب را انسان دلیلى ندارد که بیان کند، هر کسى هم شاید این مطالب را متوجّه نشود. هر چیزى یک وقتى دارد، هر چیزى. ولى اگر انسان نسبت به مطالبى که ارائه مى‏دهد و در اختیار مى‏گذارد و افراد را نسبت به آنها دعوت مى‏کند اگر بخواهد این حرف را بزند، پس دعوت به چه مى‏خواهد بکند؟ من وقتى در کتاب یک چیزى را مى‏نویسم و به همه دنیا پخش مى‏کنم یعنى مى‏توانم پاسخگوى این باشم، معنایش این است دیگر و الا براى چه مى‏نویسى؟ اگر نتوانى پاسخ بدهى اصلًا براى چه مى‏نویسى؟ خب در دل خودت نگه دار.

من وقتى یک مطلبى را به رفقا عرض مى‏کنم و بیان مى‏کنم باید پاسخگوى اشکال و سؤالات و ابهام‏هایى که در ذهن است باشم و بیایم بگویم؛ قطعاً همین‏طور است دیگر. در آن قضیه‏اى که چند سال پیش اتّفاق افتاد- یکى دو سال طول کشید- راجع به مسئله حجیت فعل ولّى خدا بود، هر شب رفقا مى‏دیدند که مى‏گفتم: آقاجان- اصرار مى‏کردم- کسى سؤال دارد بیاید بگوید، بنویسد، بگوید مطرح کند تا اینکه با پاسخ دادن‏ها و با صحبت‏هاى در اطرافش مطلب بهتر جا بیفتد و بهتر قرار بگیرد، الآن هم نظرم همین است، مطلب همان است و هیچ تغییرى هم نکرده و إن‏شاءالله راجع به آن قرار است که این منتشر شود.

همان موقع خدمت رفقا عرض کردم گرچه در اینجا مسائلى است که نمى‏توانم بگویم و نگفتم و تا حالا هم به کسى نگفته‏ام و کسى هم نمى‏تواند بگوید: آقا این چیست باید بگویى؟! نه نمى‏توانم بگویم، نمى‏شود بگویم، ولى اگر گفتم و به زبان آوردم باید پاسخگو هم باشم، تا نگفتم کسى ایراد

نمى‏تواند بگیرد، ولى وقتى به زبان آوردم یا به قلم آوردم از این مطلب، باید بگویم: آقا این به این دلیل است، این به این دلیل و به این مسئله است، اگر بگویند: آقا ما این دلیل شما را نمى‏پذیریم، مى‏گویم: آقا من غیر از این چیزى در اختیار ندارم. امّا بگویم: که نه آقا! مطلب همین است حالا باید بیایى بمانى، صبر کنى، صدایت درنیاید حرف نزنى! اینها همه چیست؟ اینها همه خلاف است. راه خدا و راه سلوک این نیست، راه خدا راه شفاف است، راهى است که آزادانه و با شفافیّت و با حریّت به نحو اتم و اکمل … یعنى بالاتر از این حریّت ما در راه خدا نداریم که شخص سالک دارد اعمال مى‏کند، یعنى بالاتر از این حریّت [نداریم.]

یک وقت یک شخصى بود خب یک حالاتى داشت و این درست برخلاف این فرمایش امام‏سجاد علیه السّلام خیلى دیگر براى خودش حساب و کتابى در همین مدرسه و مکتب مرحوم‏آقا- رضوان‏الله‏علیه- دیگر قائل بود، تا اینکه خب بالاخره کار دستش داد. اینکه این‏جور نمى‏ماند قضیه به همین کیفیّت نمى‏ماند کار دستش داد، کار به جایى رسید که برخلاف امر و نهى صریح ایشان، ایشان مى‏رفت یک کارهایى انجام مى‏داد، خب کارهاى خطرناکى بود، کارها ناگوار بود، مسائلى ایجاد مى‏کرد دردسرهایش به ایشان برمى‏گشت، انعکاسش به ایشان برمى‏گشت یعنى خلفیاتى داشت این قضیه که اینها صحیح نبود. بعد دیگر مورد طرد ایشان قرار گرفت و مدتّى نبود و بعد خلاصه به یک کیفیّتى و شخصى را واسطه کرد و اینها آمدند و بنده در آن مجلس حضور داشتم که در آنجا آمده بود. خلاصه بعد از صحبت‏هاى زیاد، مرحوم آقا رو کردند به او گفتند: شما که خودت مى‏فهمى، شما که خودت این‏طرف و آن‏طرف دارى مى‏گویى: من تشخیص مى‏دهم! براى چه بلند شدى اینجا آمدى، براى چه مى‏خواهى ما تو را دوباره راه بدهیم؟ براى چه؟ خودت مى‏گویى من مى‏فهمم خودت مى‏گویى من درک مى‏کنم، خودت مى‏گویى من به واقع رسیدم؛ اگر رسیدى براى چه بلند شدى آمدى؟ تو که مى‏گویى من راجع به فلانى فلان تشخیص را دادم، بر خلاف تشخیص ایشان. آخر او این‏طور مى‏گفت که: ما این‏طور تشخیص دادیم، ولى اولیاء خدا به حسب ظاهر مکلّفند به اینکه یک مطالب را براى رعایت اجتماع، رعایت مصالح رعایت اینها بگویند، امّا ما باطن را [لحاظ] مى‏کنیم، ما حقیقت و باطن را [لحاظ] مى‏کنیم! ایشان مى‏گفتند: خب وقتى خودت تشخیص مى‏دهى و مى‏بینى حرفت این است پس براى چه مى‏آیى؟

خلاصه بعد التیاوالتى ایشان فرمودند: مى‏خواهى حرف گوش کنى؟ هر چى مى‏گویم گوش مى‏دهى؟ هیچ حرفى ندارى بزنى؟ گفت: نه، ایشان فرمودند: برو فلان کار را بکن! تا گفتند فلان کار را بکن، [گفت:] این امکان ندارد، امکان ندارد، این یک‏دفعه بیاید این مسئله را انجام بدهد، آن هم به‏

حسب ظاهر گفتش که: [چشم‏] خب نمى‏فهمید چه به سرش آمده. آخر اوّل آدم وقتى داغ است مى‏گوید: چشم! ولى وقتى که از خانه مى‏آید بیرون و کم‏کم و این و آن و فکر مى‏کند و فردا و پس فردا و [مى‏بیند که‏] عجب گیرى افتاد، آن موقع داغ است دیگر پیش بزرگان و اولیاء، اتّفاق مى‏افتد خیلى اتّفاق مى‏افتد. مى‏گویند تا داغى هر اقرارى مى‏خواهى بگیر، طرف تا داغ است دیگر …

وقتى از اتاق آمدیم بیرون من به مرحوم‏آقا گفتم: آقا شما خیال مى‏کنید این مى‏تواند انجام بدهد؟ گفتند: اگر یک دفعه‏اش را انجام داد، اگر یک دفعه! گفتند: این دیگر بار خودش را بسته، مگر دیگر این مى‏تواند به ما خاضع بشود. ببینید فرمودند: این دیگر بار خودش را بسته؛ یعنى درست از آن مسیر یک زاویه صد و هشتاد درجه، این زاویه اوّل چیست؟ بعد این زاویه زیاد مى‏شود، زیاد مى‏شود، زیاد مى‏شود دور مى‏زند مى‏آید پشت سر قرار مى‏گیرد، نه اینکه حتّى یک فاصله، پشت سر، آن این‏طرف.

این دیگر چطور مى‏تواند بیاید به حرف ما خاضع بشود؟ چطور مى‏تواند به حرف ما گوش بدهد؟ و بعد هم رفت و رفت و رفت و الآن هم معلوم نیست در چه وادى است. دیگر واقعاً کارش به جایى رسید که اصلًا من شرم مى‏کنم مطالبى را که راجع به آقا در اواخر حیاتشان گفت و نوشت بیایم بگویم، اصلًا نمى‏توانم به زبان بیاورم. کى؟ شاگرد ایشان! شاگرد ایشان، شاگرد سلوکى ایشان، چرا؟ چون وقتى که … این را رفقا خدمتتان عرض کنم من این مطالب را از خودم نمى‏گویم، ما در شب‏هاى سه شنبه بودیم و مى‏دیدیم که ایشان همین حرف‏ها را مى‏زنند، ما در شب‏هاى ماه رمضان پاى دعاى افتتاح ایشان بودیم و مى‏شنیدیم که ایشان [صحبت مى‏کردند] حالا ما یک مقدارى با توضیح بیشتر و یک مقدار [با تفصیل بیشتر مى‏گوییم.] همین مطالب را خودتان از صحبت‏هاى ایشان، خودتان بروید ببینید، صحبت‏هاى ایشان، نوارهاى ایشان، تألیفات ایشان نوشته‏هاى ایشان، همین مطلب را مى‏فرمودند و همین قضیه را [نوشته‏اند.]

چقدر روى این قضیه اصرار داشتند، وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى‏؛- و نظایر این جمله نه فقط خصوص این- خدایا اصلًا من چه جایگاهى دارم که اصلًا تو بخواهى روى من حساب کنى و بخواهى من را عقاب کنى؟ اصلًا من چه جایگاهى دارم؟ و این مطلب همان سرّى بود که ایشان را رساند به آنجایى که باید برساند، یعنى آن چه که ما مشاهده مى‏کردیم در رفتار ایشان و در تصرفات ایشان و در شکل، هیچ تفاوتى بین روز اوّلى که آمد ایشان خدمت آن بزرگ،- یا آن بزرگان، بالاخره متعدد بودند افراد مختلف بودند- مرحوم‏آقاى‏حداد- رضوان‏الله‏علیه- و آن حالى که ایشان در آخرین روزهاى حیات مرحوم‏آقاى‏حداد داشت و صحبتى که مى‏کرد هیچ تفاوتى ما ندیدیم.

یک‏دفعه با ایشان جایى بودیم در بیرون مشهد، یک هفته‏اى آنجا بودیم چون طبیب به ایشان گفته بود که بایستى که براى ناراحتى‏شان مشهد نباشند، یک شب صحبتى شد راجع به ایشان و آقاى‏حداد و …، ایشان فرمودند: فلانى این را مى‏دانى که آن مقدارى که ما در خدمت مرحوم‏آقاى‏حداد بودیم بیست و هشت سال درست همین مدتّى بود که آقاى‏حداد در خدمت مرحوم‏قاضى بود؟ آن هم بیست و هشت سال بود؛ گفتم: نه، من به این قضیه تابحال متفطن نبودم. ایشان فرمودند: دقیقاً مرحوم‏آقاى‏حداد بیست و هشت سال پیش مرحوم‏قاضى بود و من هم، یعنى وقتى مى‏گفتند یعنى من بیست و هشت سال شاگرد بودم، بیست و هشت سال صفر بودم.

یکى از دوستان نقل مى‏کرد- خدا حفظشان کند در یکى از شهرستان‏ها ایشان هستند- ایشان خودشان به من گفتند، گفتند: وقتى که ما آمدیم خدمت مرحوم‏آقا خدمت مرحوم‏پدرتان- این را من براى رفقا مى‏گویم تا بدانند، مطالب را صحیح بشنوند، صحیح- وقتى ایشان مى‏گفتند آمدم خب دفعه اوّل بود، ما روى آن حساب و کتابى که روى بزرگان بار مى‏کردیم و وظیفه‏اى که احساس مى‏کردیم و ادبى که مى‏بایستى که به خرج بدهیم در ارتباط با بزرگان ایشان گفتند: ما رفتیم پیش ایشان و دست ایشان را گرفتیم مثلًا مصافحه کنیم با دست ایشان و گفتم: آقا من با شما بیعت مى‏کنم براساس اینکه شما استاد من هستید آنچه را که بگویید بکن بکنم و آنچه را که بگویید نکن ترک کنم. ایشان فرمودند: من با شما بیعت مى‏کنم براساس اینکه من واسطه هستم براى استاد خودم حضرت‏آقاى‏حداد- آن موقع مرحوم‏آقاى‏حداد در قید حیات بودند- و من در قبال ایشان صفر هستم و اینکه من الآن با شما بیعت مى‏کنم بیعت با ایشان است، منتها من واسطه هستم و دست ما خلاصه دست ایشان است که در واقع شما دارید با ایشان بیعت مى‏کنید. ایشان مى‏فرمودند: بسیار خب هر چه شما بگویید ما مى‏پذیریم. چقدر خوب است آدم این‏طورى باشد: هر چه شما بگویید مى‏پذیریم، مخلصیم، حالا شما مى‏خواهى باش، باش، استادت مى‏خواهد باشد …، ما به این حرف‏ها کار نداریم، همه را عشق است! ولى این استاد دارد یاد مى‏دهد که با وجود استاد من، من نمى‏توانم خود را در قبال او مطرح کنم، ببین چقدر ادب و واقعیت، نه فقط ادب، یک واقعیتى را دارد ایشان در این موقعیت [بیان مى‏کند] کى؟ سال‏هاى آخر حیات مرحوم‏آقاى‏حداد، اوه! خیلى قبل از آنها ایشان مرحوم آقا به مقام بقاء رسیده بودند، یعنى در زمان خود آقاى‏حداد، از جمله موارد نادرى که در یک زمان دو ولى خدا هر دو به بقاء رسیدند زمان مرحوم‏والد رضوان‏الله‏علیه بود، آن هم در سال‏هاى آخر.

اتفاقاً من یک وقتى از ایشان پرسیدم آقا در یک زمان مى‏شود دو ولى خدا [باشد؟] ایشان فرمودند: خیلى به ندرت اتّفاق مى‏افتد ولى امکانش هست. و من در اینجا مى‏گویم: بنده خودم با توجّه‏

به مشاهداتى که مى‏کردم نسبت به حالات ایشان قطع دارم که ایشان حداقل در سال‏هاى آخر حیات مرحوم‏آقاى‏حداد آن بقاء تام را پیدا کرده بودند. با توجّه به این قضیه ایشان دارد به آن شخص مى‏گوید: من در قبال استادم صفر هستم، دیگر با چه زبانى بیان کند صفر هستم؟ حالا از ایشان چیزى کم شد؟ ا! عجب علامه‏طهرانى، اى بابا! علامه‏طهرانى بیاید آن هم با این کب‏کبه و با این دب‏دبه و با این حرف و مسائلى که خب کسى نمى‏دید ما که مى‏دیدیم، بیاید بگوید: من در قبال استادم صفر هستم! در قبال استادم …؟ بله، مى‏گوید.

همان‏طورى که امیرالمؤمنین با وجود رسول‏خدا مى‏گوید: من در قبال رسول خدا صفر هستم، من کسى نیستم‏ أنا عَبدٌ مِن عَبید مُحَمَد؛ من یکى از بندگان محمد هستم. یکى از بندگان یعنى چى؟ یعنى بنده، صفر، از خودش اختیار ندارد، از خودش اراده ندارد، بنده از خودش اختیار دارد مى‏تواند هر کارى بکند؟ مى‏تواند هر جا برود؟ مى‏تواند هر تصرفى بکند؟ اگر هم بکند باطل است، اگر هم بکند باطل است، باید با اجازه مولا باشد. امیرالمؤمنین مى‏گوید: به من نگاه نکنید من درِ خیبر را کندم، به من نگاه نکنید من خورشید را برگرداندم- چون امیرالمؤمنین در زمان رسول‏خدا هم خورشید را برگرداندند قضیه‏اش را که دارید؟ دو بار براى حضرت اتّفاق افتاد یکى در زمان خود رسول‏خدا که الآن در مدینه مسجدى هست که خرابش هم کردند [بنام‏] رد الشمس و در آن این قضیه اتّفاق افتاد، یکى هم بعد [از حیات رسول خدا] که در بابل عراق بود و در آنجا حضرت خورشید را برگرداندند، از جنگ صفّین که برمى‏گشتند- به من نگاه نکنید، برگرداندن خورشید اینها همه کشک است- من دارم از زبان امیرالمؤمنین مى‏گویم، إن‏شاءالله امیرالمؤمنین، جدّمان راضى است- حضرت مى‏گوید: اینها همه، در خیبر را کندن، خورشید را برگرداندن، کوه را نمى‏دانم شکافتن، تمام اینها را که دارید مى‏بینید و بالاتر از اینها همه در قبال رسول‏خدا کشک است و من یک بنده هستم، به رسول‏خدا نگاه کن نه به من، پیغمبر هم مى‏گوید: به آنجا نگاه کن، نه به من؛ پس همه مى‏گویند: چى؟ همه مى‏گویند: به آن بالا نگاه کنید، چرا به من نگاه مى‏کنى تا مطلب بر تو مشتبه شود و براى من در کنار خدا وجودى قائل بشوى و شخصیتى قائل بشوى و شأنى قائل بشوى؟ چرا به حقیقت نگاه نمى‏کنى؟ چرا به واقع نگاه نمى‏کنى؟ این مسئله مسئله‏اى است که ما باید همیشه به عنوان اصل، به عنوان اصل اوّلى و مهمترین اصل و دقیق‏ترین اصل همیشه در یاد داشته باشیم، خلاصه مطلب رفقا به شما بگویم: این قضیه از نماز مهم‏تر است، از روزه مهم‏تر است، از حج مهم‏تر است، دیگر بگویم، از خمس و زکات مهم‏تر است، از جهاد در راه خدا مهم‏تر است، از هر چه بگویید اینکه انسان خود را به حساب نیاورد، از همه اینها مهم‏تر است.

اگر این حال را داشتید نمازت مى‏شود قبول، روزه‏ات مى‏شود قبول، حجّت میشود قبول، ولى اگر این را نداشتى حجّت مى‏شود حج عمر، نمازت مى‏شود نماز عمر و ابوبکر روزه‏ات مى‏شود همان.

امیرالمؤمنین مى‏گوید: بابا پیغمبر نماز تراویح را فرادى آورد، آخر تو که هستى؟ من یکى پیغمبر هم یکى، آن فرادى آورد، من حالا مى‏گویم: به جماعت بخوانید! ا ا! عجب! مى‏گفت: أنا زَمیلُ مُحَمَّد؛ من هم‏طراز با او هستم، همین دیگر؛ این جناب فراموش کرد که قبل از اسلام چکاره بود! آمدى پیش پیغمبر دو سال ماندى، جنگ هم نکردى همه‏اش در مى‏رفتى، آنکه جنگ مى‏کرد افراد دیگر بودند. حالا آمدى بالا بالا مى‏گویى أنا زَمیل، من هم‏طراز؟ یعنى اسلام تو را به اینجا رسانده؟ پناه بر خدا دیگر، یک شخصى بیاید مسلمان بشود و بعد به یک جایى برسد که این حرف‏ها را بزند، اى کاش از اول مسلمان نمى‏شدى و اقلًا یک آدم عرب بیابانى بودى، مثل بقیه عرب‏ها مثل عرب‏هاى جاهلى، مثل عرب‏هاى …، دیگر نه اینکه بلند شوى بیایى به آنجا برسى و غصب خلافت بکنى و دختر پیغمبر را تکه‏تکه بکنى و بزنى و بکشى و نمى‏دانم فلان بکنى، این‏قدر روى پرونده خودت همین‏طور بار تا عرش بچینى و بعد بیایى پس بدهى؛ از اول مسلمان نمى‏شدى مى‏رفتى حال‏وهول خودت را مى‏کردى! خیلى مساله است ها! لذا مرحوم‏آقا همیشه ما را برحذر مى‏داشتند: افرادى که مى‏آیند در سلوک و بعد حال و هوایشان عوض مى‏شود اى کاش از اوّل نمى‏آمدند که این مانند تخم مرغى مى‏ماند که بماند و گندیده بشود و از بین برود و فاسد، اگر نیاید اقلًا همان تخم مرغ است که اگر جوجه نشود حداقل مى‏شود آن را خورد فاسد دیگر نیست.

اینکه مى‏آید و بعد با یک مطالبى آشنا مى‏شود حال‏وهوایش عوض مى‏شود ولى بعد به بیراهه مى‏رود و تغییر مسیر مى‏دهد و آن أنانیت و استکبار در وجودش آن تبلور پیدا مى‏کند و ظهور پیدا مى‏کند این را دیگر کاریش نمى‏شود کرد، اى کاش از اوّل نمى‏آمد، اى از کاش از اوّل نمى‏آمد. اى کاش از اوّل همین یک طلبه عادى بود و وارد این مطالب نمى‏شد، اى کاش از اوّل یک فروشنده‏اى بود و سرش به کار و خرید و فروش خودش بود و به این مطالب اطّلاع پیدا نمى‏کرد، اى کاش اى کاش …

خلاصه پناه بر خدا، باید از خدا بخواهیم که خداوند این نعمت را از ما نگیرد، یعنى این یک مسئله حیاتى است که همه وجود انسان به این یکى بستگى دارد، وَ مَا أَنَا یا رَبِّ وَ مَا خَطَرِى؛ خدایا من چه جایگاهى اصلًا دارم، یعنى واقعاً امام سجاد وقتى این مطلب را به خدا عرضه مى‏کند به حقیقت این مطلب از همه افراد و از من و شما بهتر رسیده، خود ما که الآن داریم این را مى‏گوییم و شما که این مطالب را دارید درک مى‏کنید و بررسى مى‏کنید، این را امام‏سجاد با تمام وجودش احساس مى‏کند که اگر یک روز خدا بیاید به امام‏سجاد بگوید: تو چه جایگاهى دارى کى هستى و چه هستى؟ امام‏سجاد

چه جواب مى‏دهد؟ مى‏گوید: من صفر هستم، من صفرم خدایا. همان حرفى که مرحوم‏آقا زدند: من در قبال استادم صفر هستم و نه تنها آنجا ما بارها از ایشان شنیدیم، بارها در طول عمر ما از ایشان مى‏شنیدیم نه آن ابتداى [آشنایى‏شان‏] تا … من در قبال ایشان صفر هستم، و این‏طور نبود که تواضع بخواهند بکنند و [فقط ادب‏] بکنند، خُب واقع را مى‏دیدند و مى‏گفتند، یعنى آن حقیقت و واقع را احساس مى‏کردند و مى‏گفتند و ما همه چیز را از ایشان مى‏دیدیم، یعنى عجیب اینجاست که یک نفر بخواهد این بروزها را داشته باشد، این ظهورها را داشته باشد، ولى در عین‏حال در نفس خودش یک همچنین حالى دارد، در نفس خودش این بروزها و ظهورها هیچ معنا ندارد و هیچ راه ندارد، تمام این بروز و ظهورها مى‏آید تا دم این لباس، دیگر این تو نمى‏رود همه‏اش بیرون است اینجا مى‏آید مى‏ایستد. همه اینها مى‏آید در اینجا توقف مى‏کند دیگر اینجا وارد نمى‏شود که بخواهد اینجا را خراب کند قلب را خراب کند، لذا ایشان مى‏فرمودند: رفقا و دوستان وقتى که مى‏خواهند وارد جلسه بشوند هر کسى هر چه دارد کنار در خالى کند خودش تنها به جلسه بیاید! ببینید چقدر حرف است، همه این حرفها را به ما زدند، کیست که گوش بدهد!؟

آن کسى که مهندس است وقتى دم در مى‏رسد آن مهندسى‏اش را بگذارد کنار، خودش با یک پیراهن و شلوار بیاید داخل، آن کسى که پزشک است وقتى که مى‏رسد در آنجا تمام پزشکى‏اش را بگذارد کنار با یک پیراهن و شلوار بیاید، چرا؟ چون اینجا جاى این حرفها نیست، آنکه مجتهد است وقتى که مى‏خواهد بیاید اجتهادش را بگذارد دم در، خودش با یک پیراهن و شلوار بیاید داخل، همین. آنکه وضیع‏[۱] است، وقتى مى‏خواهد بیاید مبادا نگاه بکند به اینکه حالا من ندارم، نداشتن خودش را بگذارد دم در، نداشتنش را، و راحت داخل بیاید. آنکه دارد، داشتنش را بگذارد بیرون و تنها بیاید، هر کسى وقتى مى‏خواهد وارد جلسه شود، این جلسه جلسه‏اى است که در آن ذکر خداست، ذکر خدا این حرفها را برنمى‏دارد، ذکر و یاد خدا این اعتبارات را برنمى‏دارد، آن جاى دیگر است، جاهاى دیگر برو بابا هر چى مى‏خواهى اضافه کن، طلبه سال اوّل را بگو: آیهالله‏العظمى هیچ مشکلى ندارى اضافه کن، پزشک سال اوّل دانشگاه را بگو: پرفسور با چند تاPhd ، مسئله‏اى ندارد مشکلى نیست، تازه نکنى … اینجا این حرف‏ها نیست! اینجا همه را باید گذاشت کنار تنها آمد، تنهاى تنها، اگر تنها آمدى آن فیض به تو مى‏خورد چون تنها هستى دیگر چیزى با خودت نیاوردى، خدا مى‏گوید: من تنها هستم فقط دنبال تنها مى‏گردم، تو چى مى‏خواهى با خودت بیاورى: بنده این هستم، این هستم! بلند شو برو پى کارت بابا، آدرس را عوضى آمدى، پاشو برو. هر وقت تنها آمدى آن‏وقت یک چیزى هست؛ یک خبرى‏

هست، یک مسائلى اتّفاق مى‏افتد، یک جریاناتى اتّفاق مى‏افتد پس سعى کنیم همیشه این تنهایى را براى خودمان نگه داریم، همیشه این عبارت امام سجاد را براى خودمان حفظ کنیم.

خیال مى‏کنم این مقدار دیگر کافى است و راجع به این فقره البته خب مطالب دیگر است ولى به نظر مى‏رسد که اگر بخواهیم خلاصه کش بدهیم هى کش بدهیم، از سایر فقرات بمانیم و الا در همین‏جا خیلى مطالبى هست که إن‏شاءالله خود رفقا هم همین اهل معنا هستند و از خدا مى‏خواهیم که خداوند توفیق بدهد این مطالبى را که بزرگان فرمودند، ائمه به ما یاد دادند اینها، خدا توفیق دهد ما در خودمان محقّق کنیم و نسبت به آن پایبند باشیم و پیگیر باشیم؛ فقط این نباشد که بگوییم حالا بیاییم یک مجلسى شرکت کنیم و … وقتى که این مطالب از بزرگان شنیده مى‏شود، وقتى نقل مى‏شود به عنوان یک حقایق، چون بالاخره حالا یک بزرگ هم هر چقدر هم عمر کند خب مگر چقدر عمر مى‏کند؟ هفتاد سال، هشتاد سال مى‏رود دیگر، آنى که مى‏ماند حرف‏هایش است که مى‏ماند، الآن مرحوم‏آقا در میان ما نیست، بیست سال است بیست و خورده‏اى سال است ایشان به رحمت خدا رفتند، ولى کتاب‏هایش در میان ماست، صحبت‏هایى که کرده در میان ماست، نوارهایى که از ایشان باقى مانده، پس این نوارها را براى که گذاشته؟ خب خودش که نیست، نمى‏توانیم نگه‏اش داریم بابا، تا کى نگه داریم؟ هفتاد سال، هشتاد سال بالاخره باید ول کنیم دیگر، نمى‏شود دیگر، مى‏گویند: بابا ما مى‏رویم ولى حرفها را برایتان گذاشتیم، صحبت‏ها را برایتان گذاشتیم، مبانى را، همان‏هایى که خودمان عمل کردیم و رسیدیم و همان‏ها را برایتان گذاشتیم.

خُب باید از خدا شاکر باشیم و شکر کنیم و حمد کنیم خدا را که خداوند راه را به ما نشان داده، راه اهل‏بیت که تنها راه نجات و عُروهالوثقى براى فلاح و رستگارى است و دست ولایت حضرت بقیهالله ارواحنافداه إن‏شاءالله بر سر همه ما مستدام خواهد بود. الهى آمین.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] . فرهنگ لغت معین، وضیع: فرومایه، پست.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن