جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۳۵
موضوع: جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۱۰ رمضان ۱۴۳۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
وَانَا یا سَیِّدِى عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً
اى مولاى من، من به فضل و کرامت تو پناه مىآورم و از تو به سوى تو در گریز و شتاب هستم و به آن وعدهاى که درباره گذشت از ضلات و خطاهاى افرادى که به تو حسن ظن دارند، دادهاى من به آن وعده امیدوار و متیقن و ثابت و پابرجا هستم. عرض شد این فقرات همه حکایت از یک مطلب مىکند و حکایت از یک قضیه مىکند- حالا اگر انشاءالله در شبهاى آتیه توفیق پیدا کردیم در ادامه راجع به بقیه فقراتى که نپرداختیم [صحبت مىکنیم]- روشن مىشود که همه اینها از یک مسئله ناشى مىشود و آن عبارت است از حسن ظن به پروردگار. سالک و کسى که در راه خدا حرکت مىکند، مسئله حسن ظن را باید جدى بگیرد، چون شیطان هى مىآید و وسوسه مىکند، هى مىآید وسوسه مىکند و جریانات و حوادثى را هى به رخ انسان مىکشاند و نشان مىدهد که موجب یاس و ناامیدى بشود و بگوید این افراد که آمدند ببین چه شدند، اینهایى که آمدند پیش بزرگان، سالهاى سال در خدمت بزرگان بودند نگاه کنید یکى اینجورى شد، یکى آنجورى شد، آن کسى که به او نگاه مىکردیم که حالا چه خواهد شد اینجورى درآمد، آن کسى که چه توقعى از او داشتیم ببین سر از کجا درآورد، آن کسى که مورد توجه همه بود نگاه کن ببین الان چه حرفهایى دارد مىزند. خب ما از اینها زیاد دیدیم، خیلى دیدیم، پوستمان کلفت شده، از این که واقعاً زمان مرحوم آقا و حتى نسبت به اساتیدشان، کسانى که جداً مىآمدند و سالها مىآمدند، حالى هم پیدا مىکردند ها! نه اینکه همینطور بله! یکى از اینها که اگر اسمش را بیاورم همه شما مىشناسید، همه، در جلسات مرحوم آقا به او مىگفتند که فلان دعا را بخوان، یک شب یادم است نمىدانم به چه مناسبتى بود دعاى خمسه عشر را مىخواند و همینطور که مىخواند اشک از چشمهایش مىآمد، خب این اشک است بیخود که نمىآید، این یک منشأیى دارد، یک انکسار قلبى است، یک حزن و توجهاى هست، همینطورى که اشک نمىآید، بعضى از هنرپیشهها هستند آنها خوب بلد هستند فیلم بازى کنند همچین گریه مىکنند که از خود صاحب حزن هم این جلوهاش خیلى بیشتر و موثرتر در بین مخاطبین و بینندگان است.
خب این همینطورى گریه مىکرد، من قشنگ یادم است، آن شب، بعد خودش هم شروع مىکرد به ترجمه، اهل علم بود، خودش هم شروع مىکرد و بعضى از همین فقرات را ترجمه مىکرد. خب در همان حال و هواى خودش بود و یادم است دقیق، این عبارتها را مىگفت خدایا هیچگاه این توفیق هدایتى که نصیب ما کردى را هیچ وقت از ما مگیر، حالش هم خوب بود. آن موقعها حالش خوب بود، حال و هوایى داشت، صفایى داشت، اصلًا عجیب است ها! عجیب است این چه اکسیرى است که وقتى مىآید به یک نفر مىخورد اصلًا سیماى او تغییر مىکند، لحن صحبت او تغییر مىکند، رفتار او تغییر مىکند، ارتباطات او تغییر پیدا مىکند این خیلى عجیب است، این همنشینى با بزرگان و نشست و برخاست با اولیاء این واقعاً اکسیرى است، و این را ما مشاهده مىکردیم.
اما باید از این مهمان (به قول مرحوم آقا) که الان به قلب وارد شده است پذیرایى کرد، باید مقدم او را گرامى داشت، و باید مراقبه کرد و نگذاشت که این میهمان از درب دیگر بیرون برود و به او عنایت خاص نشود، این حال، این توجه، این ربط، این ارتباط این عنایت، باید مقدم اینها را گرامى داشت، این عبارت همیشه بر زبان مرحوم آقا بود که مىفرمودند: حالاتى که براى سالک پیش مىآید، میهمان سالک است، انسان باید از این میهمان پذیرایى کند، چطورى پذیرایى کند؟ یعنى با آنچه را که در تضاد هست با او برخورد نکند، با آنچه را که موجب بیرون رفتن او مىشود انجام ندهد، با آن چیزهایى که باعث مىشود که آن ارتباط سست شود و گسسته شود به آن مطالب نپردازد، این معنا، معناى پذیرایى است. دقت کند، حواسش جمع باشد، توجه خودش را بیشتر کند که باعث تقویت آن حال بشود، با یک عمل [که در تضاد با آن باشد] آن حال مىرود.
یک وقتى یکى از دوستان نقل مىکرد مىگفت من در یک برهه، یک حالى پیدا کردم خیلى عجیب بود، حالم خیلى عجیب بود، به خصوص در آن زمان که در قم بود و تحصیل مىکرد، بنده ایشان را مىشناختم، مىگفت به خصوص در وقتى که حرم مطهر حضرت بى بى مشرف مىشدم این حال برایم تقویت مىشد به طورى که تمام اطراف و جوانب را مترنم به ذکر لا اله الا الله مىدیدم و یک مسائل دیگر، مىگفت این قضیه چند روز همینطور در من بود، تا اینکه یک شب که از حرم برمىگشتم به سمت مدرسه (ایشان طلبه بود) در بین راه یکى از افراد را دیدم، یکى از افرادى که قبلا از دوستان مرحوم آقا بود و ارتباطاتى داشت ولى بعداً راهش جدا شد و به سمت دیگرى رفت و به امور خودشان پرداختند. مىگفت در راه یک دفعه با ایشان برخورد کردیم و یک سلام و علیکى کردیم، نمىتوانستیم دیگر از دستش فرار کنیم، مىگفت یک سلام و یک علیک حال شما چطور است؟ الحمدلله اجازه
مىفرمایید و رفتیم، مىگفت همینقدر، رفت! تمام شد، شدم عادى، یک سلام همه چیز را گرفت یک سلام. توجه مىکنید؟
و مىگفت حالا غیر از اینکه این حال رفت، عکسش آمد، یک حال کدورت، یک هفته تمام این کدورت همراهش بود، مىگفت اینقدر رفتیم حرم عجز و لابه کردیم حرم که بابا غلط کردیم، نمىدانم توبه کردیم، گفت دیگر لطف کردند و برطرف شد. ببینید این را مىگویند پذیرایى، آن پذیرایى که باید بشود نشد، خب حساب دارد آقاجان! ارتباطات تاثیر دارد، شوخى نیست قضیه، این تعلقات تاثیر دارد، بخواهیم یا نخواهیم اثر خودش را مىکند، چهره افرادى که با اینها ارتباط دارند از چشمانشان پیداست، از سیمایشان پیداست، هر چه هم جلوى آدم سرشان را ببرند پایین و دست به محاسن بکشند فایده ندارد قیافه داد مىزند، تابلوست! تابلوست که در این صورت چیز دیگرى نهفته است، تابلوست که در این چشم اشاراتى خوابیده، تابلوست که در این سیما محکى دیگرى نهفته است، که این حکایت از او خواهد کرد.
بخواهیم نخواهیم این است، این عالم عالم تکوین و عالم تربیت، غذایى را که بخورید بخواهید یا نخواهید سیر مىشوید، کسى که گرسنه است غذا بخورد سیر مىشود، دست خود انسان نیست چه با میل غذا بخورید چه دهان شما را باز کنند غذا را وارد معده کنند بالاخره مىبینید سیر شدید و دیگر میل به غذا ندارید، این غذا رفت در معده. کسى که تشنه است مایعى که مىخورد آن مایع او را سیراب مىکند حالا آن مایع اگر سم باشد سیراب مىشود ولى پدرش را درمىآورد یا آب باشد با هر دو سیراب مىشود، ولى آن سم است حالا مىرود حسابش را مىرسد روده و معده و همه را بهم مىریزد و اگر هم آب باشد که ….
این نظام عالم، نظام تربیت است و این که این همه مرحوم آقا مىگفتند رفیق مواظب باشید، مراقب باشید، گوش به هر جایى نسپرید، دل به هر جایى ندهید براى این است، آنها که با کسى دشمنى نداشتند عزیز من، آنها که بدى کسى را نمىخواستند، آنها که از ارتباط با این و آن چیزى گیرشان نمىآمد و چیزى را از دست نمىدادند، حرفى بود براى من مىزدند آقا مىخواهى بخواه، نمىخواهى همین است، خودت مىدانى، خودت مىدانى.
این معنا، معناى پذیرایى است، این که بزرگان مىفرمودند این حالات در حکم مهمان انسان است که در قلب جاى مىگیرد، این براى همین جهت است که این میهمان شرائطى دارد، اقتضائاتى دارد و در تحت شرائطى مىتواند دوام بیاورد، اگر شرائط مهیا باشد این حال دوام پیدا مىکند و از حال تبدیل به ملکه مىشود، اگر نه این شرائط شرائط آمادهاى نباشد اگر آن شرائط غیرمناسب بود برمىگردد،
برمىگردد مىرود، مىگوید من در جائى که مناسب برایم نیست، در منزلى که مناسب با من نیست من مأوى نمىگزینم من در آنجا قرار نمىگیرم. در آنجا من واقع نمىشوم. در این زمینه خیلى مطالب هست، مثلًا فرض کنید که مىگویند حالى که برایتان به دست مىآید به کسى نگویید مگر به اهلش، خب چرا؟ چون وقتى که انسان این را مىگوید اگر آن شخص اهلش هست خب مسئلهاى اتفاق نمىافتد چون آن شخص قابلیت براى درک این مطلب را دارد و تلقى به حسن قبول مىکند و اگر نداشت یک فعل و انفعالى در نفس مخاطب ایجاد مىشود آن فعل و انفعال روى این تاثیر مىگذارد و این هم مىگیرد و از بین مىرود. و این مىرود در مثال این و در ملکوت این تاثیر مىگذارد و باعث مىشود که آن از دست برود.
خوابى که مىبینیم مىگویند به کسى نگویید، حالى که پیدا مىکنید به کسى نگویید، مشاهدهاى مکاشفهاى پیدا مىشود نباید انسان بگوید، درک یک معنایى باشد … البته خب مکاشفات علمیه و مکاشفات صوریه، هر دوى اینها، خیلى از اینها هست که اینها مطالبى است که قابل درک براى هر کسى نیست، قابل فهم براى هر کسى نیست، لذا رسول خدا فرمودند: لَو عَلِمَ أبوذَرٍّ ما فى قَلبِ سَلمانَ لکَفّرَهُ أو قَتَلَهُ[۱] اگر اباذر بداند که در دل سلمان چه مىگذرد و سلمان به چه مطالبى دسترسى پیدا کرده یا مىکشد او را یا اینکه او را تکفیر مىکند. البته معناى این قَتَلَهُ معنایش این نیست که سلمان را مىکشد خودش را از بین مىبرد، یعنى درک این معنا از آنجایى که تحمل هضم آن را ندارد و نمىتواند هضم کند او را از بین مىبرد، در بعضى از موارد اختلال به وجود مىآید، در بعضى از موارد حتى ممکن است که انسان دست به کارهاى خطرناک بزند، اینطور نیست که مسائل، مسائل عادى باشد. لکفره یعنى او را تکفیر مىکند و مىگوید که این اصلًا کافر است. این اصلًا هیچ چیز را قبول ندارد، این به هیچ چیزى اعتقاد ندارد، مگر مىشود اصلًا یک همچنین چیزى اتفاق بیفتد.
حضرت در اینجا مىفرمایند: که مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً من متنجز هستم پایبند هستم، باور دارم، قطعاً به این مسئله معتقد هستم، خیلى عجیب است! انسان گاهى از اوقات با بعضى از افراد برخورد مىکند که اینها اهل علم نیستند، افراد عامى هستند ولى نسبت به آنچه را که مىدانند واقعاً باور دارند، واقعاً باور دارند و از روى باور کارشان را انجام مىدهند، آنوقت مسئولیت انسان در قبال اینها خیلى سخت است، وقتى که به انسان مراجعه مىکنند آدم دیگر نمىتواند همینطورى جواب سربالا به آنها بدهد، این مىرود به آن مطالب ترتیب اثر مىدهد، حالا اگر طلبه باشد،
اهل علم باشد، یک نگاهى مىکند، یک فکرى مىکند، حالا بله، چشم، یک تاملى بکنیم، حالا یک فکرى بکنیم، یک نظرى بکنیم، عیب ندارد هر چه هم مىخواهى بگویى او که به حرفت گوش نمىدهد، حالا هر چه هم مىخواهى بگویى بالاخره مىرود ببیند که اینطور چطور است و آنطور چطور است، ولى افرادى که مىآیند و ممکن است باور دارند یعنى مطلب را قبول مىکنند، آدم نمىتواند به آنها خلاف بگوید، خلاف بگوید خب مىروند و ترتیب اثر مىدهند و خوش به حال اینها، که واقعاً اینها دین را مىپذیرند و نسبت به آن پایدار هستند، پایدار هستند، واقعاً خوش به حال اینها چقدر خوب است که انسان در این مرحله باشد.
خدا رحمت کند این شخص را، مرحوم آقا خیلى از او اسم مىآوردند، مرحوم طیب حاج رضایى، این طیب یک آدمى بود از همین داش مشتىها و لوتى منشهاى پایین شهر. و من در دوران طفولیتم، سنم حدود هفت سال بود که گاهى اسمش را مىشنیدم، در ایام محرم دستهجات داشت، تکیه داشت، دسته طیب مىگفتند و خیلى هم معروف بود دسته طیب، چند تا دسته بودند، دستههاى سینهزنى و هیئتى و اینها، یادم است در همان خیابانهاى اطرف شاهپور و راهآهن و آن طرفها خیلى معروف بودند که یکى همین دسته طیب بود، در همان زمان طفولیت من در مجالسى که مىرفتیم بزرگترها که صحبت مىکردند یک چیزهایى به گوشم مىخورد، خب خیلى مرد بود، خیلى اهل …- این را به خاطر باور مىگویم که چطور انسان نسبت به یک مسئلهاى باور داشته باشد، چند شب پیش یک قضیهاى گفتم از یک بنده خدایى در آذربایجان- خدا رحمتش کند در جریان انقلاب پانزده خرداد سنه چهل و دو که افراد آمدند و دولت هم زد و گرفت و کشت و مردم را شهید کردند، آن سال داستان عجیبى بود دیگر، بله! ایشان با دسته خودشان آمدند بیرون در میدان سرچشمه، خلاصه ایشان را مىگیرند، همان حکومت نظامى ایشان را مىگیرند و مىبرند و آن بلائى را که شما تصور مىکنید در زندان سر این بنده خدا مىآورند.
عجیب است، چه مسائلى به نظر انسان مىرسد، بله! و از ایشان فقط یک کلمه مىخواهند شما اعتراف کن که از آقاى خمینى پول گرفتى، پول گرفتى از ایشان، توجه مىکنید؟ اینجا دین انسان و غیرت انسان به داد آدم مىرسد ها! آن باورى که انسان دارد آن باور اینجا مىآید سراغ انسان و دست آدم را مىگیرد، آن اعتقاد و آن باور، طیب مرید مرحوم آقاى خمینى نبود، یک آدم عادى بود براى خودش، یک بابا شملى بود، یک لوتى بود، یک صاحب هیئتى بود، آن موقع از اینها در همه شهرها بودند، اصلًا اینها یک افرادى بودند معتمد مردم، مردم کلید خانه را به آنها مىدادند وقتى مىخواستند مسافرت بروند، زن و بچهشان را به اینها مىسپردند، آنوقت مگر کسى جرئت داشت چپ نگاه کند، اینها اصلًا اینجور
افرادى بودند، حتى ممکن بود نماز هم نخوانند، نماز نخوانند روزه نگیرند ولى آن حالت مردانگىشان و فطرتشان و انسانیتشان و وجدانشان آن اصل است، آن اصل است، ابن ملجم هم نماز مىخواند ولى وجدان داشت؟ ابداً! وجدانش کجا بود، انسان بود؟ ابداً! این غیرتى که داشتند زن و بچه مردم را به آنها مىسپردند دیگر کار تمام بود، طرف با خیال راحت مىرفت سفر و برمىگشت. بله!
خدا رحمت کند مرحوم آقا بارها من این را از ایشان شنیدم که- این عبارت را توجه کنید و حفظ کنید و همیشه هم در ذهنتان نگه دارید- اگر نبودند همین لوتىهاى امثال طیب و داش مشتىها و افراد به این قسم، تا به حال دینى براى مردم باقى نمانده بود، ببینید چه نکتهاى در آن هست دیگر! خودتان بهآن برسید، اگر اینها نبودند دینى براى مردم نمانده بود.
آمدند ایشان را گرفتند- حالا از آن قضیهاى که مىخواستم بگویم اگر یک وقتى پرت شدیم شما بگویید، یک دفعه دیدید رفتیم یک جاى دیگر و سر از کجا درآوردیم- گفتند که باید بگویى من از این مرد پول گرفتم، گفت نمىگویم، عبارتش این بود من به سید تهمت نمىزنم، مرید آقاى خمینى نبود، نه! ولى مىگفت چرا تهمت بزنم؟ حالا حتماً انسان باید امام باشد تا به او تهمت نزند، اگر یک فرد عادى باشد عیبى ندارد؟ عیب ندارد این فرد عادى است تهمت بزن بابا! تهمت را بزن و بعد برو بگو خدایا غلط کردم!! نه آقا حساب دارد، تهمت زدن حساب دارد، این حرفها نیست، گفت این به من پول نداده و من نمىگویم پول داده، هر کارى هم مىخواهید بکنید. آمدند گفتند که تو این کار را بکن فلان مسئولیت را بهتو مىدهیم، مثل این که آن همپالکىهایش. و مىدانید که به کجاها رسیدند و همانهایى که آخرت را به دنیا فروختند، امثال شعبان جعفرى و اینها، آنها آنطرف قضیه و اینها اینطرف، در حالى که همدیگر را مىشناختند با هم رفیق بودند، گفتند که فلان مقام را به تو مىدهیم گفت نه، اینها همه امتحان است ها! براى همه ما پیش مىآید به صورتهاى مختلف، حالا لازم نیست حتماً به این کیفیت باشد، به صورتهاى مختلف پیش مىآید، انسان گیر مىکند راست بگوید یا نه خلاصه، تهمت بزند یا نه، زیرسبیلى رد کند و چشمش را ببندد یا نه، ملائکه چشمشان باز است، آنها چشمشان بسته نیست، آدم چشمش را ببندد مثل کبک مىماند.
ما یک دفعه رفته بودیم یک جا، بعد یک دفعه دیدیم که یک چیزى از جلویمان پرید رفت، دیدیم کبک است ما اصلًا آن را ندیدیم نگو این کلهاش را کرده در برف، اصلًا پیدا نبود مىگویند کبک سرش را در برف مىکند، ما اصلًا ندیده بودیم دیدیم یک دفعه یک چیزى پرید رفت، خیال مىکند کسى هم نمىبیندش، نه ملائکه مىبینند، ملائکه چشمشان باز است و خوب خوب خوب خوب تماشا مىکنند.
گفت که من نمىگویم، دیدند از وعده نمىتوانند نتیجه بگیرند به وعید متوسل شدند و تهدید، گفتند که اینطور مىکنیم زن و بچهات را فلان مىکنیم، خودت را چه مىکنیم اعدام مىکنیم، گفت هر کارى مىخواهید بکنید بکنید من به سید تهمت نمىزنم و بعد هم او را کشتند، کشتند! شهیدش کردند، شهیدش کردند.
مرحوم آقا مىفرمودند: طیب در همان مدتى که در زندان بود سلوکش را انجام داد و به پایان رساند، شما خیال کردید فقط سلوک نماز شب است؟ ذکر یونسیه است؟ نماز شب است؟ بارها گفتم نماز شب و ذکر یونسیه پنج درصد قضیه است، دو درصد است، نود و پنج درصد نود و هشت درصد چیزهاى دیگر است، چیزهاى دیگر است، آن موقعى که آدم با حریفش در یک جا بیفتد و راست بگوید، دروغ نبندد به حریفش، آن سلوک است، نه اینکه بیاید تهمت بزند.
براى همهمان پیش آمده و پیش خواهد آمد و الان هم دارد پیش مىآید، الان هم دارد پیش مىآید، براى همه، خیال نکنید [فقط براى طیب پیش آمده]، حالا طیب بنده خدا چه به سرش آوردند اصلًا من نمىتوانم بگویم که چه به سرش آوردند و چه کار کردند البته این مسائل همیشه بوده و هست ها! همیشه بوده و همیشه هست، فقط زمان جایش را عوض مىکند.
ایشان مىفرمودند: در همان مدت زندان سلوکش تمام شد، خودم بارها شاهد بودم که وقتى با ایشان به حرم حضرت عبدالعظیم مشرف مىشدیم، بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم مىرفتند سر قبر طیب- سنگ قبر داشت- مىنشستند فاتحه مىخواندند و بعد مىگفتند آقا سید محسن مىدانى من چرا دارم مىآیم اینجا؟ من مىآیم اینجا که این براى من روز قیامت شفاعت کند، (آدم به کجا مىرسد ها!) که این روز قیامت شفاعت ما را بکند. ببینید این اولیا چه دیدى داشتند، چه دیدى واقعاً داشتند. هیچ نمىگوید که من الان سید هستم، من الان عالم هستم، من الان مسجد قائم را دارم، من براى این همه افراد خلاصه مطلوب و مقصود هستم و مرید و ارادتمند و شاگرد دارم، ابدا! مىگوید من مىآیم اینجا فاتحه مىخوانم که این در روز قیامت دست من را بگیرد، چون مىداند مىداند که این الان پیش خدا چه قربى دارد، مىداند.
آنجا حسابها درست است رفقا، آنجا به ظاهر نگاه نمىکنند ها! آنجا به قبا و عمامه و ریش و عرض مىشود لباس سفید و تسبیح و انگشتر عقیق نگاه نمىکنند ها! آنجا به دل صاف نگاه مىکنند، آنجا به قلب صاف نگاه مىکنند، گرچه ظاهر ظاهر نامناسبى هم باشد، گرچه مویش هم یک خرده بیرون باشد، گرچه محاسن هم نداشته باشد، به این حرفها نیست، به این حرفها نیست، آنجا نگاه مىکنند که این دل چقدر با واقع در یک راستا قرار گرفته است، به آن نگاه مىکنند.
اینها مال این دنیاست، ما به ظاهر نگاه مىکنیم هر کسى مىآید پیش ما سرى مىاندازد پایین، شما آقا بزرگوارید، شما اوه! اوه! خدا از دلت خبر بدهد، شما بزرگوارید، ولى وقتى که جایش مىشود یک بزرگوارى نشانت بدهد، یک چنان بزرگوارى نشانت بدهد که دیگر هیچ فکر بزرگوارى به سرت نزند، که یک وقت خیال کنى بزرگوارى! اما آنکه که ظاهرش آنجور است او نمىآید سرش را کج کند بگوید بزرگوارید، صاف است، خودش است، ظاهر و باطنش یکى است، اینها را نباید دست زد، این باورها را نباید دست کارى کرد، با این آدمها نباید ور رفت، خدا کار دست آدم مىدهد، همینهایى که ظاهر نامناسب دارند، همینهایى که مویشان پیداست، همینهایى که اینطرف و آنطرف ممکن است مورد طعنه افراد قرار بگیرند ولى دلش صاف است، دلش پاک است، قلب و ظاهرش دوتا نیست، که در ظاهر بگوید شما بزرگوارید ولى در باطن ابوسفیان باشد، اوه اوه اوه!
ظاهرش چون بوذر و سلمان بود | باطنش همچون ابوسفیان بود | |
این قسم (منافق) را نه، اینها را هر کارى کردید مهم نیست، اشکال ندارد، مسئلهاى نیست، به جایى برنمىخورد هر چه کنیم کم کردهایم! ولى این قسم اول را نباید دست زد.
ایشان مىفرمودند: ما از اینها طلب شفاعت مىکنیم.
صحبت راجع به باور بود، طیب باور داشت، امام حسین علیه السلام را باور داشت، اینها ائمه را باور داشتند، توجه مىکنید؟ اینها آدمهاى درست را باور دارند. در زمان سابق یک وقت با مرحوم آقا مىرفتیم براى حرم، یک شبى بود اتفاقاً شب زمستان هم بود، زمین هم یخ بود، که من مىترسیدم یک وقت نکند خطرى پیش بیاید، ولى خب ایشان پیاده مىرفتند با ماشین نمىرفتند، هر چه هم مىگفتیم، مىگفتند نه حرم پیاده مىرویم. خلاصه ما در خدمتشان بودیم و ایشان یک دستمالى روى عمامهشان بسته بودند که سرما نخورند و گردنشان و اینها محفوظ باشد، حرکت مىکردیم تا آمدیم به حرم و برگشتیم در صحن یک مرتبه من دیدم یک مردى آمد پیش من از همین افرادى که خب به حسب ظاهر، ظاهرش خیلى مناسب نبود، دیگر براى خودش بود، ظاهرش یک مرد جاافتادهاى بود، آمد خیلى با ادب و گفت سلام شما آقازاده ایشان هستید؟ گفتم که باعث شرمندگى است، بله متاسفانه، باعث شرمندگى است، قسمت اینطور شده که ما منتسب به ایشان شویم، بعد گفت ایشان کى هستند؟ گفتم ایشان یکى از افراد هستند. گفت مىشود من یک چیزى از شما بپرسم، حالا آقا با سه چهار متر فاصله جلو مىرفتند این هم آهسته با من صحبت مىکرد، کل صحبت سه چهار دقیقهاى بیشتر طول نکشید، گفت آقا یک چیزى مىخواهم به شما بگویم من همه آخوندها را دیدهام، حالا دیگر بیشتر باز نمىکنم که گفت کجاها رفتم و کجاها … امشب چشمم به این آقا افتاده، مىبینم این با بقیه فرق مىکند سرّش چیست؟ گفتم که
خب شما به همان درونت مراجعه بکن سرّش را پیدا مىکنى، همان درونت را ببینید پیدا مىکنید و بعد بنده خدا اصلًا خجالت کشید که بیاید پیش آقا، چون ظاهرش یک ظاهر خوبى نبود، فقط گفت سلام من را به این آقا برسان و بگو یک نفر خلاصه شما را در این همه پیدا کرد، بعد دیگر متوجه نشدم خداحافظى کرد و رفت.
خب ببینید این دارد مىگوید من رفتم، من همه را دیدم، این فرق مىکند، در حالى که اگر قرار به عمامه است همه دارند، عمامه زیاد دارند، اگر قرار به محاسن و عبا و اینهاست که همه دارند، این چه احساسى داشته؟ چه احساسى؟ این فطرتش او را به یک سمت مىکشاند، نیست فطرتش صاف است، وقتى که یک واقع را مىبیند یک حقیقت را مىبیند زود جذب مىشود، جذب مىشود. دیدهاید انسان بعضى وقتها نگاه به بعضى مىکند ناراحت مىشود، چندشش مىشود، به هم نمىخورند به هم نمىخورند.
اما این عجیب بود که خصوصیت ایشان همه جا بود، خب بنده در تمام جاها و مسائلى که براى ایشان پیش مىآمد بودم، بیمارستانهایى که ایشان رفتند، اصلًا افراد خواهى نخواهى جذب مىشدند، وقتى که ایشان از یک بیمارستان که مىرفتند- ماشاءالله یکى دو تا هم بیمارى پیدا نکردند، به ایشان گفتم آقا جان شما مثل اینکه کلکسیونتان تکمیل شده، دیگر همه چى، قلب و شش و معده و سر و فشار خون و چشم و این چیزها همه! گفتند نه هنوز یک چند تا مانده!- هر وقت ما از بیمارستان مىخواستیم خارج شویم و منزل بیاییم، آقا پشت سر ما یک سینهزنى بود، این زنها و مردها، پرستارها و … همینطور گریه مىکردند، با گریه و این چیزها ما را خلاصه همینطور مشایعت مىکردند و تا اینکه خلاصه بیرون مىآمدیم، خب این همان واقع را که مىگیرد، همان جذب مىکند و خب خیلىها مىروند آنجا، در همان موقعى که ایشان فرض کنید که در بیمارستان بودند چند تا افراد دیگرى هم بودند من مىدیدم که آنها هم بسترى هستند، ولى عادى دیگر، عادى بودند.
این طیب یک آدمى بود که باور داشت، دستگاه امام حسین علیه السلام را باور کرده بود، دستگاه ائمه را باور کرده بود، براى آن حساب و کتاب قرار داده بود. یک شخصى نقل مىکرد، خودش نقل مىکرد، خدا رحمتش کند فوت کرده، مىگفت من ایشان را دیده بودم، خیلى شوخ هم بود به اصطلاح، خیلى، مىگفت یک دفعه من چیزى از این دیدم که از کسى دیگر ندیدم، مىگفت روز عاشورا بود ما در دسته طیب بودیم آن موقع من نوجوان بودم، آن شخص تعریف مىکرد، خدا رحمت کند مرحوم آقا شیخ حسین کبیر بود و خیلى اهل ولا بود، منبرى بود و شخص معروفى هم بود و ایشان در قم هم ساکن بود، بنده این قضیه را از ایشان نقل مىکنم، مىگفت نوجوان بودم و در دسته طیب بودم در روز عاشورا،
و آمدند و غذا دادند، دیگهاى غذا خیلى بود، خیلى زیاد و هیئت خیلى بزرگى داشت و افراد مىآمدند و غذا مىخوردند، دیگر بعدازظهر بود ساعت حدود دو و دیگر غذا تمام شده بود، مردم هم داشتند مىرفتند و متفرق مىشدند، مىگفت یک دفعه خبر آوردند که یک دسته دارد مىآید بدون خبر، خب دستهها خبر مىکنند، هیئتها خبر مىدادند که ما مىآییم آنجا. مىگفت بىخبر مثل اینکه حالا جایى گیرشان نیامده آمدند روى سر طیب بیچاره، گفتند حالا ناهارمان را برویم در هیئت این بخوریم، گفتند چه خبر است، گفتند که یک دسته چند صد نفرى است، در دیگها هیچى باقى نمانده بود، مىگفت فقط یک دیگ باقى مانده بود که مثلا غذا به اندازه ده پانزده نفربود، یک مقدار کمى غذا بود، اگر مثلا برنجى بود یا مثلا اگر یک مقدار خورشتى بود به اندازه ده پانزده نفر بیشتر ته دیگ نبود.
مىگفت اصلا همه ماندیم، یک دفعه این بلند شد گفت هیچ ناراحت نباشید دسته مال خودش است، خودش هم مىداند چه کار بکند، مرحوم آقا شیخ حسین کبیر مىگفت با چشم خودم دیدم رفت در دیگ را باز کرد و براى تمام این چهارصد نفر از دیگ هى برنج درآورد و داد، تمام اینها، رفتیم نگاه کردیم دیدیم غذا سر جایش است همان ده پانزده نفر، غذایى که دیده بودیم سر جایش است، خب اینها براى چیست؟ خب حالا کدام یک از ما مىتوانیم از این کارها بکنیم؟ بفرمایید، یا على، بسم الله، همین ما که مدعى هستیم بله بهشت براى ماست! آن صدر بهشت براى بنده است، مقام صدر بهشت آن تخت براى بنده است! اگر دست در دیگ بکنیم آن پانزده نفر هم آب مىشود مىرود تهش! دیگر هیچى نمىماند. عین مسیلمه کذاب بود، مىگفتند پیغمبر آب دهان در چاه مىانداخت آب مىآمد بالا. این چاه آبدار را خشک مىکرد، مىگفت معجزه معجزه است اگر شما مىتوانید بکنید، خب راست مىگفت معجزه معجزه است، ما چاه آبدار را خشک مىکنیم، منتهى معجزه اینطورى، چپکى، از عقب، چاه آبدار را خشک مىکنیم بله. نماز مىخوانیم آن ابرى هم که هست مىرود.
خب این باور داشت توجه کردید؟ امام حسین علیه السلام را باور داشت، دستگاه امام حسین علیه السلام را باور داشت، این باور داشتن مهم است، توجه مىکنید این مهم است، الان یک قضیهاى یادم آمد گفتنش بد نیست گرچه وقت دارد کم کم مىگذرد، در یکجا مىخواندم- خیلى مهم است، یعنى براى اینها مسائلى است که مسائل مهمى است! اصلا راهگشاى تفکر انسان و تصحیح مسیر اعتقادى انسان است، که ما چقدر دور هستیم و پرت هستیم از مطالب و از حقایق، ما به دور هستیم- در جایى مىخواندم که یک نفر از آقایان که الان فوت کرده است، این را در زمان شاه تبعید کرده بودند به نواحى کردستان، تبعید کرده بودند، ایشان مدتها در آنجا بود و خب در آنجا یک فعالیتهایى داشت و یک کارها و چیزها و مردم مىشناختند، یعنى دیگر مشخص بود که این فرد کیست و چیست و تبعید
شده و یک دورانى را دارد مىگذراند، مىگفت یک وقت آنجا باران نیامد، مدتى باران نیامد و مردم در فشار قرار گرفتند هم از نظر زراعت و هم خودشان، در فشار قرار گرفتند تا اینکه عدهاى پیشنهاد کردند که خب آقا بیایید یک نماز استسقاء بخوانیم، ما در شرع نماز استسقاء داریم، هى آمدند اصرار کردند، ایشان استنکاف کرد و نماز نخواند و گفت خودتان هر کى مىخواهد برود بخواند، به همان اهل تسنن که بودند، یا هرچه بودند مىگفت خب بروید خودتان بخوانید، بعد یکى از ایشان سوال کرد که شما چرا نماز نخواندید مگر ما نماز نداریم؟ نماز استسقاء در شرع داریم دیگر، در فقه نماز استسقاء داریم، نماز باران و اتفاق هم افتاده. خب نماز باران یک موردش که همه مىگویند در زمان مرحوم آقا سید محمد تقى خوانسارى بود، زمان آقاى حجت که باران در قم نیامد، مرحوم آقا سید محمد تقى رفتند روز اول خواندند نیامد و بعد روز دوم با عدهاى خاصى از اصحابشان آمدند بیرون و خواندند و مىگویند وقتى که برگشتند ابر آمد و این انگلیسىها اینجا بودند و خیال مىکردند که مىخواهد شهر شورش شود، آمده بودند ادوات نظامیشان را آماده مىکردند و مسخره مىکردند مىگفتند که براى ما هم باران بفرستید، ابر بیاید یک مقداریش را هم براى ما بیاورید و مسخره مىکردند. مىگویند اینقدر باران آمده بود که رودخانه قم سیل راه افتاد و داشت تخریب مىکرد. در وسط تابستان بود، خلاصه این نماز باران اینطورى است.
ایشان از خواندن نماز باران استنکاف کرد وقتى که سوال کردند گفته بود که من مىترسم بخوانم و باران نیاید و براى مذهب شیعه موجب وهن شود، موجب ضعف در مقابل اهل تسنن بشود، ببینید این آدم معلوم مىشود آدمى است که متنجز نیست باور ندارد. به من و شما چه مربوط است؟ به ما مىگویند نماز باران بخوان بخوان، مگر ما و شما قیم دین هستیم؟ مگر دلسوز دین من و شما هستیم، مگر ولى و وکیل دین من و شما هستیم؟ ولى دین یک نفر است آن هم غائب است خودش مىداند دین دین خودش است به ما چه؟ آیا در فقه نماز استسقاء هست یا نیست؟ اگر در فقه و شرع ما نماز باران داریم دیگر بنابراین شما غصه چى را مىخواهید بخورید؟ دلسوزى براى کى مىخواهید بکنید؟ براى کى مىخواهید دلسوزى کنید؟ براى دین؟ دین صاحب دارد به تو چه مربوط است؟ به من چه مربوط است؟ دین صاحب دارد دلش مىخواهد آبرو برود برود! به ما چه مربوط است؟ ما وظیفه داریم طبق شرع، طبق فقه، طبق فقهى که داریم، طبق شرعى که داریم، طبق احکامى که داریم عمل نماییم، نماز استسقاء دستورات خاصى دارد، خطیب باید اینطور باشد، لباسش را به این کیفیت بپوشد و مردها کجا باشند، زنها کجا باشند، حتى داریم بچهها را هم براى نماز ببرید و …
خب انسان باید نماز بخواند، درست، حالا باران بیاید، باران نیاید آن دیگر در اختیار انسان و وظیفه انسان نیست، اینجا ما به این نکته مىرسیم ما که داریم براى دین دل مىسوزانیم نکند داریم براى شخصیت خودمان دل مىسوزانیم! نکند این مال دین نیست! چون اگر مال دین است خب دین صاحب دارد به من چه؟ هیچ ربطى ندارد، اصلًا خدا دلش مىخواهد آبروى تشیع برود خب برود به من چه؟ وظیفه من چیست؟ من متولى دین هستم یا یک مسئول و یک مکلف هستم؟ وظیفه این است که شما الان نماز را بخوانید والسلام. شاید هم اگر مىخواندید باران هم مىآمد، معلوم مىشود ما به مسائل باور نداریم، بله مىآییم کتب را مىخوانیم، روایات را مىخوانیم استنباط هم مىکنیم ولى خودمان باور نداریم، ولى این مردم عوام باور دارند، همین مردم باور دارند و خدا بر طبق همین باور با آنها عمل خواهد کرد، عمل خواهد کرد.
لذا امام سجاد علیه السلام مىفرماید: من نسبت به وعدهاى که دادى با آنهایى که به تو حسن ظن دارند که از گناهان آنها مىگذرى من به این وعده باور دارم، من مثل اینها نیستم که بگویند نماز استسقاء نمىخوانیم یک وقت آبروى دین برود! من نه! من مىروم نماز استسقاء هم مىخوانم مىخواهد بیاید باران مىخواهد نیاید، من این عمل را انجام مىدهم چون تو گفتى، مىخواهد انجام بشود مىخواهد انجام نشود، مسئولیت با من نیست. مسئولیت با کس دیگر است.
خب انشاءالله که امیدواریم خداوند به برکت این لیالى و ایام مبارک دلهاى ما را به نور فهم و شعور به مبانى روشن کند و آنچه را که این بزرگان از صمیم قلب و از سویداى دل با خدا مناجات مىکردند خداوند در ما جامه عمل بپوشاند.
اللهم صلى على محمد و آل محمد
[۱] – کافى، جلد ۲، ص ۳۳۲