جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۳۵

موضوع: جلسه ۱۰ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۳۵ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۱۰ رمضان ۱۴۳۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

وَانَا یا سَیِّدِى عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ الَیْکَ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً

اى مولاى من، من به فضل و کرامت تو پناه مى‏آورم و از تو به سوى تو در گریز و شتاب هستم و به آن وعده‏اى که درباره گذشت از ضلات و خطاهاى افرادى که به تو حسن ظن دارند، داده‏اى من به آن وعده امیدوار و متیقن و ثابت و پابرجا هستم. عرض شد این فقرات همه حکایت از یک مطلب مى‏کند و حکایت از یک قضیه مى‏کند- حالا اگر ان‏شاءالله در شبهاى آتیه توفیق پیدا کردیم در ادامه راجع به بقیه فقراتى که نپرداختیم [صحبت مى‏کنیم‏]- روشن مى‏شود که همه اینها از یک مسئله ناشى مى‏شود و آن عبارت است از حسن ظن به پروردگار. سالک و کسى که در راه خدا حرکت مى‏کند، مسئله حسن ظن را باید جدى بگیرد، چون شیطان هى مى‏آید و وسوسه مى‏کند، هى مى‏آید وسوسه مى‏کند و جریانات و حوادثى را هى به رخ انسان مى‏کشاند و نشان مى‏دهد که موجب یاس و ناامیدى بشود و بگوید این افراد که آمدند ببین چه شدند، اینهایى که آمدند پیش بزرگان، سال‏هاى سال در خدمت بزرگان بودند نگاه کنید یکى این‏جورى شد، یکى آن‏جورى شد، آن کسى که به او نگاه مى‏کردیم که حالا چه خواهد شد این‏جورى درآمد، آن کسى که چه توقعى از او داشتیم ببین سر از کجا درآورد، آن کسى که مورد توجه همه بود نگاه کن ببین الان چه حرف‏هایى دارد مى‏زند. خب ما از اینها زیاد دیدیم، خیلى دیدیم، پوست‏مان کلفت شده، از این که واقعاً زمان مرحوم آقا و حتى نسبت به اساتیدشان، کسانى که جداً مى‏آمدند و سالها مى‏آمدند، حالى هم پیدا مى‏کردند ها! نه اینکه همین‏طور بله! یکى از اینها که اگر اسمش را بیاورم همه شما مى‏شناسید، همه، در جلسات مرحوم آقا به او مى‏گفتند که فلان دعا را بخوان، یک شب یادم است نمى‏دانم به چه مناسبتى بود دعاى خمسه عشر را مى‏خواند و همین‏طور که مى‏خواند اشک از چشمهایش مى‏آمد، خب این اشک است بیخود که نمى‏آید، این یک منشأیى دارد، یک انکسار قلبى است، یک حزن و توجه‏اى هست، همین‏طورى که اشک نمى‏آید، بعضى از هنرپیشه‏ها هستند آنها خوب بلد هستند فیلم بازى کنند همچین گریه مى‏کنند که از خود صاحب حزن هم این جلوه‏اش خیلى بیشتر و موثرتر در بین مخاطبین و بینندگان است.

خب این همین‏طورى گریه مى‏کرد، من قشنگ یادم است، آن شب، بعد خودش هم شروع مى‏کرد به ترجمه، اهل علم بود، خودش هم شروع مى‏کرد و بعضى از همین فقرات را ترجمه مى‏کرد. خب در همان حال و هواى خودش بود و یادم است دقیق، این عبارتها را مى‏گفت خدایا هیچگاه این توفیق هدایتى که نصیب ما کردى را هیچ وقت از ما مگیر، حالش هم خوب بود. آن موقع‏ها حالش خوب بود، حال و هوایى داشت، صفایى داشت، اصلًا عجیب است ها! عجیب است این چه اکسیرى است که وقتى مى‏آید به یک نفر مى‏خورد اصلًا سیماى او تغییر مى‏کند، لحن صحبت او تغییر مى‏کند، رفتار او تغییر مى‏کند، ارتباطات او تغییر پیدا مى‏کند این خیلى عجیب است، این همنشینى با بزرگان و نشست و برخاست با اولیاء این واقعاً اکسیرى است، و این را ما مشاهده مى‏کردیم.

اما باید از این مهمان (به قول مرحوم آقا) که الان به قلب وارد شده است پذیرایى کرد، باید مقدم او را گرامى داشت، و باید مراقبه کرد و نگذاشت که این میهمان از درب دیگر بیرون برود و به او عنایت خاص نشود، این حال، این توجه، این ربط، این ارتباط این عنایت، باید مقدم اینها را گرامى داشت، این عبارت همیشه بر زبان مرحوم آقا بود که مى‏فرمودند: حالاتى که براى سالک پیش مى‏آید، میهمان سالک است، انسان باید از این میهمان پذیرایى کند، چطورى پذیرایى کند؟ یعنى با آنچه را که در تضاد هست با او برخورد نکند، با آنچه را که موجب بیرون رفتن او مى‏شود انجام ندهد، با آن چیزهایى که باعث مى‏شود که آن ارتباط سست شود و گسسته شود به آن مطالب نپردازد، این معنا، معناى پذیرایى است. دقت کند، حواسش جمع باشد، توجه خودش را بیشتر کند که باعث تقویت آن حال بشود، با یک عمل [که در تضاد با آن باشد] آن حال مى‏رود.

یک وقتى یکى از دوستان نقل مى‏کرد مى‏گفت من در یک برهه، یک حالى پیدا کردم خیلى عجیب بود، حالم خیلى عجیب بود، به خصوص در آن زمان که در قم بود و تحصیل مى‏کرد، بنده ایشان را مى‏شناختم، مى‏گفت به خصوص در وقتى که حرم مطهر حضرت بى بى مشرف مى‏شدم این حال برایم تقویت مى‏شد به طورى که تمام اطراف و جوانب را مترنم به ذکر لا اله الا الله مى‏دیدم و یک مسائل دیگر، مى‏گفت این قضیه چند روز همین‏طور در من بود، تا اینکه یک شب که از حرم برمى‏گشتم به سمت مدرسه (ایشان طلبه بود) در بین راه یکى از افراد را دیدم، یکى از افرادى که قبلا از دوستان مرحوم آقا بود و ارتباطاتى داشت ولى بعداً راهش جدا شد و به سمت دیگرى رفت و به امور خودشان پرداختند. مى‏گفت در راه یک دفعه با ایشان برخورد کردیم و یک سلام و علیکى کردیم، نمى‏توانستیم دیگر از دستش فرار کنیم، مى‏گفت یک سلام و یک علیک حال شما چطور است؟ الحمدلله اجازه‏

مى‏فرمایید و رفتیم، مى‏گفت همین‏قدر، رفت! تمام شد، شدم عادى، یک سلام همه چیز را گرفت یک سلام. توجه مى‏کنید؟

و مى‏گفت حالا غیر از اینکه این حال رفت، عکسش آمد، یک حال کدورت، یک هفته تمام این کدورت همراهش بود، مى‏گفت این‏قدر رفتیم حرم عجز و لابه کردیم حرم که بابا غلط کردیم، نمى‏دانم توبه کردیم، گفت دیگر لطف کردند و برطرف شد. ببینید این را مى‏گویند پذیرایى، آن پذیرایى که باید بشود نشد، خب حساب دارد آقاجان! ارتباطات تاثیر دارد، شوخى نیست قضیه، این تعلقات تاثیر دارد، بخواهیم یا نخواهیم اثر خودش را مى‏کند، چهره افرادى که با اینها ارتباط دارند از چشمانشان پیداست، از سیمایشان پیداست، هر چه هم جلوى آدم سرشان را ببرند پایین و دست به محاسن بکشند فایده ندارد قیافه داد مى‏زند، تابلوست! تابلوست که در این صورت چیز دیگرى نهفته است، تابلوست که در این چشم اشاراتى خوابیده، تابلوست که در این سیما محکى دیگرى نهفته است، که این حکایت از او خواهد کرد.

بخواهیم نخواهیم این است، این عالم عالم تکوین و عالم تربیت، غذایى را که بخورید بخواهید یا نخواهید سیر مى‏شوید، کسى که گرسنه است غذا بخورد سیر مى‏شود، دست خود انسان نیست چه با میل غذا بخورید چه دهان شما را باز کنند غذا را وارد معده کنند بالاخره مى‏بینید سیر شدید و دیگر میل به غذا ندارید، این غذا رفت در معده. کسى که تشنه است مایعى که مى‏خورد آن مایع او را سیراب مى‏کند حالا آن مایع اگر سم باشد سیراب مى‏شود ولى پدرش را درمى‏آورد یا آب باشد با هر دو سیراب مى‏شود، ولى آن سم است حالا مى‏رود حسابش را مى‏رسد روده و معده و همه را بهم مى‏ریزد و اگر هم آب باشد که ….

این نظام عالم، نظام تربیت است و این که این همه مرحوم آقا مى‏گفتند رفیق مواظب باشید، مراقب باشید، گوش به هر جایى نسپرید، دل به هر جایى ندهید براى این است، آنها که با کسى دشمنى نداشتند عزیز من، آنها که بدى کسى را نمى‏خواستند، آنها که از ارتباط با این و آن چیزى گیرشان نمى‏آمد و چیزى را از دست نمى‏دادند، حرفى بود براى من مى‏زدند آقا مى‏خواهى بخواه، نمى‏خواهى همین است، خودت مى‏دانى، خودت مى‏دانى.

این معنا، معناى پذیرایى است، این که بزرگان مى‏فرمودند این حالات در حکم مهمان انسان است که در قلب جاى مى‏گیرد، این براى همین جهت است که این میهمان شرائطى دارد، اقتضائاتى دارد و در تحت شرائطى مى‏تواند دوام بیاورد، اگر شرائط مهیا باشد این حال دوام پیدا مى‏کند و از حال تبدیل به ملکه مى‏شود، اگر نه این شرائط شرائط آماده‏اى نباشد اگر آن شرائط غیرمناسب بود برمى‏گردد،

برمى‏گردد مى‏رود، مى‏گوید من در جائى که مناسب برایم نیست، در منزلى که مناسب با من نیست من مأوى نمى‏گزینم من در آنجا قرار نمى‏گیرم. در آنجا من واقع نمى‏شوم. در این زمینه خیلى مطالب هست، مثلًا فرض کنید که مى‏گویند حالى که برایتان به دست مى‏آید به کسى نگویید مگر به اهلش، خب چرا؟ چون وقتى که انسان این را مى‏گوید اگر آن شخص اهلش هست خب مسئله‏اى اتفاق نمى‏افتد چون آن شخص قابلیت براى درک این مطلب را دارد و تلقى به حسن قبول مى‏کند و اگر نداشت یک فعل و انفعالى در نفس مخاطب ایجاد مى‏شود آن فعل و انفعال روى این تاثیر مى‏گذارد و این هم مى‏گیرد و از بین مى‏رود. و این مى‏رود در مثال این و در ملکوت این تاثیر مى‏گذارد و باعث مى‏شود که آن از دست برود.

خوابى که مى‏بینیم مى‏گویند به کسى نگویید، حالى که پیدا مى‏کنید به کسى نگویید، مشاهده‏اى مکاشفه‏اى پیدا مى‏شود نباید انسان بگوید، درک یک معنایى باشد … البته خب مکاشفات علمیه و مکاشفات صوریه، هر دوى اینها، خیلى از اینها هست که اینها مطالبى است که قابل درک براى هر کسى نیست، قابل فهم براى هر کسى نیست، لذا رسول خدا فرمودند: لَو عَلِمَ أبوذَرٍّ ما فى قَلبِ سَلمانَ لکَفّرَهُ أو قَتَلَهُ‏[۱] اگر اباذر بداند که در دل سلمان چه مى‏گذرد و سلمان به چه مطالبى دسترسى پیدا کرده یا مى‏کشد او را یا اینکه او را تکفیر مى‏کند. البته معناى این قَتَلَهُ معنایش این نیست که سلمان را مى‏کشد خودش را از بین مى‏برد، یعنى درک این معنا از آنجایى که تحمل هضم آن را ندارد و نمى‏تواند هضم کند او را از بین مى‏برد، در بعضى از موارد اختلال به وجود مى‏آید، در بعضى از موارد حتى ممکن است که انسان دست به کارهاى خطرناک بزند، این‏طور نیست که مسائل، مسائل عادى باشد. لکفره یعنى او را تکفیر مى‏کند و مى‏گوید که این اصلًا کافر است. این اصلًا هیچ چیز را قبول ندارد، این به هیچ چیزى اعتقاد ندارد، مگر مى‏شود اصلًا یک همچنین چیزى اتفاق بیفتد.

حضرت در اینجا مى‏فرمایند: که‏ مُتْنَجِزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ احْسَنَ بِک ظَنّاً من متنجز هستم پایبند هستم، باور دارم، قطعاً به این مسئله معتقد هستم، خیلى عجیب است! انسان گاهى از اوقات با بعضى از افراد برخورد مى‏کند که اینها اهل علم نیستند، افراد عامى هستند ولى نسبت به آنچه را که مى‏دانند واقعاً باور دارند، واقعاً باور دارند و از روى باور کارشان را انجام مى‏دهند، آنوقت مسئولیت انسان در قبال اینها خیلى سخت است، وقتى که به انسان مراجعه مى‏کنند آدم دیگر نمى‏تواند همین‏طورى جواب سربالا به آنها بدهد، این مى‏رود به آن مطالب ترتیب اثر مى‏دهد، حالا اگر طلبه باشد،

اهل علم باشد، یک نگاهى مى‏کند، یک فکرى مى‏کند، حالا بله، چشم، یک تاملى بکنیم، حالا یک فکرى بکنیم، یک نظرى بکنیم، عیب ندارد هر چه هم مى‏خواهى بگویى او که به حرفت گوش نمى‏دهد، حالا هر چه هم مى‏خواهى بگویى بالاخره مى‏رود ببیند که این‏طور چطور است و آن‏طور چطور است، ولى افرادى که مى‏آیند و ممکن است باور دارند یعنى مطلب را قبول مى‏کنند، آدم نمى‏تواند به آنها خلاف بگوید، خلاف بگوید خب مى‏روند و ترتیب اثر مى‏دهند و خوش به حال اینها، که واقعاً اینها دین را مى‏پذیرند و نسبت به آن پایدار هستند، پایدار هستند، واقعاً خوش به حال اینها چقدر خوب است که انسان در این مرحله باشد.

خدا رحمت کند این شخص را، مرحوم آقا خیلى از او اسم مى‏آوردند، مرحوم طیب حاج رضایى، این طیب یک آدمى بود از همین داش مشتى‏ها و لوتى منش‏هاى پایین شهر. و من در دوران طفولیتم، سنم حدود هفت سال بود که گاهى اسمش را مى‏شنیدم، در ایام محرم دسته‏جات داشت، تکیه داشت، دسته طیب مى‏گفتند و خیلى هم معروف بود دسته طیب، چند تا دسته بودند، دسته‏هاى سینه‏زنى و هیئتى و اینها، یادم است در همان خیابان‏هاى اطرف شاهپور و راه‏آهن و آن طرفها خیلى معروف بودند که یکى همین دسته طیب بود، در همان زمان طفولیت من در مجالسى که مى‏رفتیم بزرگترها که صحبت مى‏کردند یک چیزهایى به گوشم مى‏خورد، خب خیلى مرد بود، خیلى اهل …- این را به خاطر باور مى‏گویم که چطور انسان نسبت به یک مسئله‏اى باور داشته باشد، چند شب پیش یک قضیه‏اى گفتم از یک بنده خدایى در آذربایجان- خدا رحمتش کند در جریان انقلاب پانزده خرداد سنه چهل و دو که افراد آمدند و دولت هم زد و گرفت و کشت و مردم را شهید کردند، آن سال داستان عجیبى بود دیگر، بله! ایشان با دسته خودشان آمدند بیرون در میدان سرچشمه، خلاصه ایشان را مى‏گیرند، همان حکومت نظامى ایشان را مى‏گیرند و مى‏برند و آن بلائى را که شما تصور مى‏کنید در زندان سر این بنده خدا مى‏آورند.

عجیب است، چه مسائلى به نظر انسان مى‏رسد، بله! و از ایشان فقط یک کلمه مى‏خواهند شما اعتراف کن که از آقاى خمینى پول گرفتى، پول گرفتى از ایشان، توجه مى‏کنید؟ اینجا دین انسان و غیرت انسان به داد آدم مى‏رسد ها! آن باورى که انسان دارد آن باور اینجا مى‏آید سراغ انسان و دست آدم را مى‏گیرد، آن اعتقاد و آن باور، طیب مرید مرحوم آقاى خمینى نبود، یک آدم عادى بود براى خودش، یک بابا شملى بود، یک لوتى بود، یک صاحب هیئتى بود، آن موقع از اینها در همه شهرها بودند، اصلًا اینها یک افرادى بودند معتمد مردم، مردم کلید خانه را به آنها مى‏دادند وقتى مى‏خواستند مسافرت بروند، زن و بچه‏شان را به اینها مى‏سپردند، آنوقت مگر کسى جرئت داشت چپ نگاه کند، اینها اصلًا این‏جور

افرادى بودند، حتى ممکن بود نماز هم نخوانند، نماز نخوانند روزه نگیرند ولى آن حالت مردانگى‏شان و فطرتشان و انسانیت‏شان و وجدانشان آن اصل است، آن اصل است، ابن ملجم هم نماز مى‏خواند ولى وجدان داشت؟ ابداً! وجدانش کجا بود، انسان بود؟ ابداً! این غیرتى که داشتند زن و بچه مردم را به آنها مى‏سپردند دیگر کار تمام بود، طرف با خیال راحت مى‏رفت سفر و برمى‏گشت. بله!

خدا رحمت کند مرحوم آقا بارها من این را از ایشان شنیدم که- این عبارت را توجه کنید و حفظ کنید و همیشه هم در ذهنتان نگه دارید- اگر نبودند همین لوتى‏هاى امثال طیب و داش مشتى‏ها و افراد به این قسم، تا به حال دینى براى مردم باقى نمانده بود، ببینید چه نکته‏اى در آن هست دیگر! خودتان به‏آن برسید، اگر اینها نبودند دینى براى مردم نمانده بود.

آمدند ایشان را گرفتند- حالا از آن قضیه‏اى که مى‏خواستم بگویم اگر یک وقتى پرت شدیم شما بگویید، یک دفعه دیدید رفتیم یک جاى دیگر و سر از کجا درآوردیم- گفتند که باید بگویى من از این مرد پول گرفتم، گفت نمى‏گویم، عبارتش این بود من به سید تهمت نمى‏زنم، مرید آقاى خمینى نبود، نه! ولى مى‏گفت چرا تهمت بزنم؟ حالا حتماً انسان باید امام باشد تا به او تهمت نزند، اگر یک فرد عادى باشد عیبى ندارد؟ عیب ندارد این فرد عادى است تهمت بزن بابا! تهمت را بزن و بعد برو بگو خدایا غلط کردم!! نه آقا حساب دارد، تهمت زدن حساب دارد، این حرفها نیست، گفت این به من پول نداده و من نمى‏گویم پول داده، هر کارى هم مى‏خواهید بکنید. آمدند گفتند که تو این کار را بکن فلان مسئولیت را به‏تو مى‏دهیم، مثل این که آن همپالکى‏هایش. و مى‏دانید که به کجاها رسیدند و همانهایى که آخرت را به دنیا فروختند، امثال شعبان جعفرى و اینها، آنها آن‏طرف قضیه و اینها این‏طرف، در حالى که همدیگر را مى‏شناختند با هم رفیق بودند، گفتند که فلان مقام را به تو مى‏دهیم گفت نه، اینها همه امتحان است ها! براى همه ما پیش مى‏آید به صورت‏هاى مختلف، حالا لازم نیست حتماً به این کیفیت باشد، به صورت‏هاى مختلف پیش مى‏آید، انسان گیر مى‏کند راست بگوید یا نه خلاصه، تهمت بزند یا نه، زیرسبیلى رد کند و چشمش را ببندد یا نه، ملائکه چشم‏شان باز است، آنها چشم‏شان بسته نیست، آدم چشمش را ببندد مثل کبک مى‏ماند.

ما یک دفعه رفته بودیم یک جا، بعد یک دفعه دیدیم که یک چیزى از جلویمان پرید رفت، دیدیم کبک است ما اصلًا آن را ندیدیم نگو این کله‏اش را کرده در برف، اصلًا پیدا نبود مى‏گویند کبک سرش را در برف مى‏کند، ما اصلًا ندیده بودیم دیدیم یک دفعه یک چیزى پرید رفت، خیال مى‏کند کسى هم نمى‏بیندش، نه ملائکه مى‏بینند، ملائکه چشمشان باز است و خوب خوب خوب خوب تماشا مى‏کنند.

گفت که من نمى‏گویم، دیدند از وعده نمى‏توانند نتیجه بگیرند به وعید متوسل شدند و تهدید، گفتند که این‏طور مى‏کنیم زن و بچه‏ات را فلان مى‏کنیم، خودت را چه مى‏کنیم اعدام مى‏کنیم، گفت هر کارى مى‏خواهید بکنید بکنید من به سید تهمت نمى‏زنم و بعد هم او را کشتند، کشتند! شهیدش کردند، شهیدش کردند.

مرحوم آقا مى‏فرمودند: طیب در همان مدتى که در زندان بود سلوکش را انجام داد و به پایان رساند، شما خیال کردید فقط سلوک نماز شب است؟ ذکر یونسیه است؟ نماز شب است؟ بارها گفتم نماز شب و ذکر یونسیه پنج درصد قضیه است، دو درصد است، نود و پنج درصد نود و هشت درصد چیزهاى دیگر است، چیزهاى دیگر است، آن موقعى که آدم با حریفش در یک جا بیفتد و راست بگوید، دروغ نبندد به حریفش، آن سلوک است، نه اینکه بیاید تهمت بزند.

براى همه‏مان پیش آمده و پیش خواهد آمد و الان هم دارد پیش مى‏آید، الان هم دارد پیش مى‏آید، براى همه، خیال نکنید [فقط براى طیب پیش آمده‏]، حالا طیب بنده خدا چه به سرش آوردند اصلًا من نمى‏توانم بگویم که چه به سرش آوردند و چه کار کردند البته این مسائل همیشه بوده و هست ها! همیشه بوده و همیشه هست، فقط زمان جایش را عوض مى‏کند.

ایشان مى‏فرمودند: در همان مدت زندان سلوکش تمام شد، خودم بارها شاهد بودم که وقتى با ایشان به حرم حضرت عبدالعظیم مشرف مى‏شدیم، بعد از زیارت حضرت عبدالعظیم مى‏رفتند سر قبر طیب- سنگ قبر داشت- مى‏نشستند فاتحه مى‏خواندند و بعد مى‏گفتند آقا سید محسن مى‏دانى من چرا دارم مى‏آیم اینجا؟ من مى‏آیم اینجا که این براى من روز قیامت شفاعت کند، (آدم به کجا مى‏رسد ها!) که این روز قیامت شفاعت ما را بکند. ببینید این اولیا چه دیدى داشتند، چه دیدى واقعاً داشتند. هیچ نمى‏گوید که من الان سید هستم، من الان عالم هستم، من الان مسجد قائم را دارم، من براى این همه افراد خلاصه مطلوب و مقصود هستم و مرید و ارادتمند و شاگرد دارم، ابدا! مى‏گوید من مى‏آیم اینجا فاتحه مى‏خوانم که این در روز قیامت دست من را بگیرد، چون مى‏داند مى‏داند که این الان پیش خدا چه قربى دارد، مى‏داند.

آنجا حساب‏ها درست است رفقا، آنجا به ظاهر نگاه نمى‏کنند ها! آنجا به قبا و عمامه و ریش و عرض مى‏شود لباس سفید و تسبیح و انگشتر عقیق نگاه نمى‏کنند ها! آنجا به دل صاف نگاه مى‏کنند، آنجا به قلب صاف نگاه مى‏کنند، گرچه ظاهر ظاهر نامناسبى هم باشد، گرچه مویش هم یک خرده بیرون باشد، گرچه محاسن هم نداشته باشد، به این حرفها نیست، به این حرفها نیست، آنجا نگاه مى‏کنند که این دل چقدر با واقع در یک راستا قرار گرفته است، به آن نگاه مى‏کنند.

اینها مال این دنیاست، ما به ظاهر نگاه مى‏کنیم هر کسى مى‏آید پیش ما سرى مى‏اندازد پایین، شما آقا بزرگوارید، شما اوه! اوه! خدا از دلت خبر بدهد، شما بزرگوارید، ولى وقتى که جایش مى‏شود یک بزرگوارى نشانت بدهد، یک چنان بزرگوارى نشانت بدهد که دیگر هیچ فکر بزرگوارى به سرت نزند، که یک وقت خیال کنى بزرگوارى! اما آنکه که ظاهرش آن‏جور است او نمى‏آید سرش را کج کند بگوید بزرگوارید، صاف است، خودش است، ظاهر و باطنش یکى است، اینها را نباید دست زد، این باورها را نباید دست کارى کرد، با این آدمها نباید ور رفت، خدا کار دست آدم مى‏دهد، همین‏هایى که ظاهر نامناسب دارند، همین‏هایى که مویشان پیداست، همین‏هایى که این‏طرف و آن‏طرف ممکن است مورد طعنه افراد قرار بگیرند ولى دلش صاف است، دلش پاک است، قلب و ظاهرش دوتا نیست، که در ظاهر بگوید شما بزرگوارید ولى در باطن ابوسفیان باشد، اوه اوه اوه!

ظاهرش چون بوذر و سلمان بود باطنش همچون ابوسفیان بود

این قسم (منافق) را نه، اینها را هر کارى کردید مهم نیست، اشکال ندارد، مسئله‏اى نیست، به جایى برنمى‏خورد هر چه کنیم کم کرده‏ایم! ولى این قسم اول را نباید دست زد.

ایشان مى‏فرمودند: ما از اینها طلب شفاعت مى‏کنیم.

صحبت راجع به باور بود، طیب باور داشت، امام حسین علیه السلام را باور داشت، اینها ائمه را باور داشتند، توجه مى‏کنید؟ اینها آدمهاى درست را باور دارند. در زمان سابق یک وقت با مرحوم آقا مى‏رفتیم براى حرم، یک شبى بود اتفاقاً شب زمستان هم بود، زمین هم یخ بود، که من مى‏ترسیدم یک وقت نکند خطرى پیش بیاید، ولى خب ایشان پیاده مى‏رفتند با ماشین نمى‏رفتند، هر چه هم مى‏گفتیم، مى‏گفتند نه حرم پیاده مى‏رویم. خلاصه ما در خدمتشان بودیم و ایشان یک دستمالى روى عمامه‏شان بسته بودند که سرما نخورند و گردنشان و اینها محفوظ باشد، حرکت مى‏کردیم تا آمدیم به حرم و برگشتیم در صحن یک مرتبه من دیدم یک مردى آمد پیش من از همین افرادى که خب به حسب ظاهر، ظاهرش خیلى مناسب نبود، دیگر براى خودش بود، ظاهرش یک مرد جاافتاده‏اى بود، آمد خیلى با ادب و گفت سلام شما آقازاده ایشان هستید؟ گفتم که باعث شرمندگى است، بله متاسفانه، باعث شرمندگى است، قسمت این‏طور شده که ما منتسب به ایشان شویم، بعد گفت ایشان کى هستند؟ گفتم ایشان یکى از افراد هستند. گفت مى‏شود من یک چیزى از شما بپرسم، حالا آقا با سه چهار متر فاصله جلو مى‏رفتند این هم آهسته با من صحبت مى‏کرد، کل صحبت سه چهار دقیقه‏اى بیشتر طول نکشید، گفت آقا یک چیزى مى‏خواهم به شما بگویم من همه آخوندها را دیده‏ام، حالا دیگر بیشتر باز نمى‏کنم که گفت کجاها رفتم و کجاها … امشب چشمم به این آقا افتاده، مى‏بینم این با بقیه فرق مى‏کند سرّش چیست؟ گفتم که‏

خب شما به همان درونت مراجعه بکن سرّش را پیدا مى‏کنى، همان درونت را ببینید پیدا مى‏کنید و بعد بنده خدا اصلًا خجالت کشید که بیاید پیش آقا، چون ظاهرش یک ظاهر خوبى نبود، فقط گفت سلام من را به این آقا برسان و بگو یک نفر خلاصه شما را در این همه پیدا کرد، بعد دیگر متوجه نشدم خداحافظى کرد و رفت.

خب ببینید این دارد مى‏گوید من رفتم، من همه را دیدم، این فرق مى‏کند، در حالى که اگر قرار به عمامه است همه دارند، عمامه زیاد دارند، اگر قرار به محاسن و عبا و اینهاست که همه دارند، این چه احساسى داشته؟ چه احساسى؟ این فطرتش او را به یک سمت مى‏کشاند، نیست فطرتش صاف است، وقتى که یک واقع را مى‏بیند یک حقیقت را مى‏بیند زود جذب مى‏شود، جذب مى‏شود. دیده‏اید انسان بعضى وقتها نگاه به بعضى مى‏کند ناراحت مى‏شود، چندشش مى‏شود، به هم نمى‏خورند به هم نمى‏خورند.

اما این عجیب بود که خصوصیت ایشان همه جا بود، خب بنده در تمام جاها و مسائلى که براى ایشان پیش مى‏آمد بودم، بیمارستان‏هایى که ایشان رفتند، اصلًا افراد خواهى نخواهى جذب مى‏شدند، وقتى که ایشان از یک بیمارستان که مى‏رفتند- ماشاءالله یکى دو تا هم بیمارى پیدا نکردند، به ایشان گفتم آقا جان شما مثل اینکه کلکسیون‏تان تکمیل شده، دیگر همه چى، قلب و شش و معده و سر و فشار خون و چشم و این چیزها همه! گفتند نه هنوز یک چند تا مانده!- هر وقت ما از بیمارستان مى‏خواستیم خارج شویم و منزل بیاییم، آقا پشت سر ما یک سینه‏زنى بود، این زنها و مردها، پرستارها و … همین‏طور گریه مى‏کردند، با گریه و این چیزها ما را خلاصه همین‏طور مشایعت مى‏کردند و تا اینکه خلاصه بیرون مى‏آمدیم، خب این همان واقع را که مى‏گیرد، همان جذب مى‏کند و خب خیلى‏ها مى‏روند آنجا، در همان موقعى که ایشان فرض کنید که در بیمارستان بودند چند تا افراد دیگرى هم بودند من مى‏دیدم که آنها هم بسترى هستند، ولى عادى دیگر، عادى بودند.

این طیب یک آدمى بود که باور داشت، دستگاه امام حسین علیه السلام را باور کرده بود، دستگاه ائمه را باور کرده بود، براى آن حساب و کتاب قرار داده بود. یک شخصى نقل مى‏کرد، خودش نقل مى‏کرد، خدا رحمتش کند فوت کرده، مى‏گفت من ایشان را دیده بودم، خیلى شوخ هم بود به اصطلاح، خیلى، مى‏گفت یک دفعه من چیزى از این دیدم که از کسى دیگر ندیدم، مى‏گفت روز عاشورا بود ما در دسته طیب بودیم آن موقع من نوجوان بودم، آن شخص تعریف مى‏کرد، خدا رحمت کند مرحوم آقا شیخ حسین کبیر بود و خیلى اهل ولا بود، منبرى بود و شخص معروفى هم بود و ایشان در قم هم ساکن بود، بنده این قضیه را از ایشان نقل مى‏کنم، مى‏گفت نوجوان بودم و در دسته طیب بودم در روز عاشورا،

و آمدند و غذا دادند، دیگ‏هاى غذا خیلى بود، خیلى زیاد و هیئت خیلى بزرگى داشت و افراد مى‏آمدند و غذا مى‏خوردند، دیگر بعدازظهر بود ساعت حدود دو و دیگر غذا تمام شده بود، مردم هم داشتند مى‏رفتند و متفرق مى‏شدند، مى‏گفت یک دفعه خبر آوردند که یک دسته دارد مى‏آید بدون خبر، خب دسته‏ها خبر مى‏کنند، هیئت‏ها خبر مى‏دادند که ما مى‏آییم آنجا. مى‏گفت بى‏خبر مثل اینکه حالا جایى گیرشان نیامده آمدند روى سر طیب بیچاره، گفتند حالا ناهارمان را برویم در هیئت این بخوریم، گفتند چه خبر است، گفتند که یک دسته چند صد نفرى است، در دیگ‏ها هیچى باقى نمانده بود، مى‏گفت فقط یک دیگ باقى مانده بود که مثلا غذا به اندازه ده پانزده نفربود، یک مقدار کمى غذا بود، اگر مثلا برنجى بود یا مثلا اگر یک مقدار خورشتى بود به اندازه ده پانزده نفر بیشتر ته دیگ نبود.

مى‏گفت اصلا همه ماندیم، یک دفعه این بلند شد گفت هیچ ناراحت نباشید دسته مال خودش است، خودش هم مى‏داند چه کار بکند، مرحوم آقا شیخ حسین کبیر مى‏گفت با چشم خودم دیدم رفت در دیگ را باز کرد و براى تمام این چهارصد نفر از دیگ هى برنج درآورد و داد، تمام اینها، رفتیم نگاه کردیم دیدیم غذا سر جایش است همان ده پانزده نفر، غذایى که دیده بودیم سر جایش است، خب اینها براى چیست؟ خب حالا کدام یک از ما مى‏توانیم از این کارها بکنیم؟ بفرمایید، یا على، بسم الله، همین ما که مدعى هستیم بله بهشت براى ماست! آن صدر بهشت براى بنده است، مقام صدر بهشت آن تخت براى بنده است! اگر دست در دیگ بکنیم آن پانزده نفر هم آب مى‏شود مى‏رود تهش! دیگر هیچى نمى‏ماند. عین مسیلمه کذاب بود، مى‏گفتند پیغمبر آب دهان در چاه مى‏انداخت آب مى‏آمد بالا. این چاه آبدار را خشک مى‏کرد، مى‏گفت معجزه معجزه است اگر شما مى‏توانید بکنید، خب راست مى‏گفت معجزه معجزه است، ما چاه آبدار را خشک مى‏کنیم، منتهى معجزه این‏طورى، چپکى، از عقب، چاه آبدار را خشک مى‏کنیم بله. نماز مى‏خوانیم آن ابرى هم که هست مى‏رود.

خب این باور داشت توجه کردید؟ امام حسین علیه السلام را باور داشت، دستگاه امام حسین علیه السلام را باور داشت، این باور داشتن مهم است، توجه مى‏کنید این مهم است، الان یک قضیه‏اى یادم آمد گفتنش بد نیست گرچه وقت دارد کم کم مى‏گذرد، در یکجا مى‏خواندم- خیلى مهم است، یعنى براى اینها مسائلى است که مسائل مهمى است! اصلا راهگشاى تفکر انسان و تصحیح مسیر اعتقادى انسان است، که ما چقدر دور هستیم و پرت هستیم از مطالب و از حقایق، ما به دور هستیم- در جایى مى‏خواندم که یک نفر از آقایان که الان فوت کرده است، این را در زمان شاه تبعید کرده بودند به نواحى کردستان، تبعید کرده بودند، ایشان مدتها در آنجا بود و خب در آنجا یک فعالیت‏هایى داشت و یک کارها و چیزها و مردم مى‏شناختند، یعنى دیگر مشخص بود که این فرد کیست و چیست و تبعید

شده و یک دورانى را دارد مى‏گذراند، مى‏گفت یک وقت آنجا باران نیامد، مدتى باران نیامد و مردم در فشار قرار گرفتند هم از نظر زراعت و هم خودشان، در فشار قرار گرفتند تا اینکه عده‏اى پیشنهاد کردند که خب آقا بیایید یک نماز استسقاء بخوانیم، ما در شرع نماز استسقاء داریم، هى آمدند اصرار کردند، ایشان استنکاف کرد و نماز نخواند و گفت خودتان هر کى مى‏خواهد برود بخواند، به همان اهل تسنن که بودند، یا هرچه بودند مى‏گفت خب بروید خودتان بخوانید، بعد یکى از ایشان سوال کرد که شما چرا نماز نخواندید مگر ما نماز نداریم؟ نماز استسقاء در شرع داریم دیگر، در فقه نماز استسقاء داریم، نماز باران و اتفاق هم افتاده. خب نماز باران یک موردش که همه مى‏گویند در زمان مرحوم آقا سید محمد تقى خوانسارى بود، زمان آقاى حجت که باران در قم نیامد، مرحوم آقا سید محمد تقى رفتند روز اول خواندند نیامد و بعد روز دوم با عده‏اى خاصى از اصحابشان آمدند بیرون و خواندند و مى‏گویند وقتى که برگشتند ابر آمد و این انگلیسى‏ها اینجا بودند و خیال مى‏کردند که مى‏خواهد شهر شورش شود، آمده بودند ادوات نظامیشان را آماده مى‏کردند و مسخره مى‏کردند مى‏گفتند که براى ما هم باران بفرستید، ابر بیاید یک مقداریش را هم براى ما بیاورید و مسخره مى‏کردند. مى‏گویند این‏قدر باران آمده بود که رودخانه قم سیل راه افتاد و داشت تخریب مى‏کرد. در وسط تابستان بود، خلاصه این نماز باران این‏طورى است.

ایشان از خواندن نماز باران استنکاف کرد وقتى که سوال کردند گفته بود که من مى‏ترسم بخوانم و باران نیاید و براى مذهب شیعه موجب وهن شود، موجب ضعف در مقابل اهل تسنن بشود، ببینید این آدم معلوم مى‏شود آدمى است که متنجز نیست باور ندارد. به من و شما چه مربوط است؟ به ما مى‏گویند نماز باران بخوان بخوان، مگر ما و شما قیم دین هستیم؟ مگر دلسوز دین من و شما هستیم، مگر ولى و وکیل دین من و شما هستیم؟ ولى دین یک نفر است آن هم غائب است خودش مى‏داند دین دین خودش است به ما چه؟ آیا در فقه نماز استسقاء هست یا نیست؟ اگر در فقه و شرع ما نماز باران داریم دیگر بنابراین شما غصه چى را مى‏خواهید بخورید؟ دلسوزى براى کى مى‏خواهید بکنید؟ براى کى مى‏خواهید دلسوزى کنید؟ براى دین؟ دین صاحب دارد به تو چه مربوط است؟ به من چه مربوط است؟ دین صاحب دارد دلش مى‏خواهد آبرو برود برود! به ما چه مربوط است؟ ما وظیفه داریم طبق شرع، طبق فقه، طبق فقهى که داریم، طبق شرعى که داریم، طبق احکامى که داریم عمل نماییم، نماز استسقاء دستورات خاصى دارد، خطیب باید این‏طور باشد، لباسش را به این کیفیت بپوشد و مردها کجا باشند، زنها کجا باشند، حتى داریم بچه‏ها را هم براى نماز ببرید و …

خب انسان باید نماز بخواند، درست، حالا باران بیاید، باران نیاید آن دیگر در اختیار انسان و وظیفه انسان نیست، اینجا ما به این نکته مى‏رسیم ما که داریم براى دین دل مى‏سوزانیم نکند داریم براى شخصیت خودمان دل مى‏سوزانیم! نکند این مال دین نیست! چون اگر مال دین است خب دین صاحب دارد به من چه؟ هیچ ربطى ندارد، اصلًا خدا دلش مى‏خواهد آبروى تشیع برود خب برود به من چه؟ وظیفه من چیست؟ من متولى دین هستم یا یک مسئول و یک مکلف هستم؟ وظیفه این است که شما الان نماز را بخوانید والسلام. شاید هم اگر مى‏خواندید باران هم مى‏آمد، معلوم مى‏شود ما به مسائل باور نداریم، بله مى‏آییم کتب را مى‏خوانیم، روایات را مى‏خوانیم استنباط هم مى‏کنیم ولى خودمان باور نداریم، ولى این مردم عوام باور دارند، همین مردم باور دارند و خدا بر طبق همین باور با آنها عمل خواهد کرد، عمل خواهد کرد.

لذا امام سجاد علیه السلام مى‏فرماید: من نسبت به وعده‏اى که دادى با آنهایى که به تو حسن ظن دارند که از گناهان آنها مى‏گذرى من به این وعده باور دارم، من مثل اینها نیستم که بگویند نماز استسقاء نمى‏خوانیم یک وقت آبروى دین برود! من نه! من مى‏روم نماز استسقاء هم مى‏خوانم مى‏خواهد بیاید باران مى‏خواهد نیاید، من این عمل را انجام مى‏دهم چون تو گفتى، مى‏خواهد انجام بشود مى‏خواهد انجام نشود، مسئولیت با من نیست. مسئولیت با کس دیگر است.

خب ان‏شاءالله که امیدواریم خداوند به برکت این لیالى و ایام مبارک دلهاى ما را به نور فهم و شعور به مبانى روشن کند و آنچه را که این بزرگان از صمیم قلب و از سویداى دل با خدا مناجات مى‏کردند خداوند در ما جامه عمل بپوشاند.

اللهم صلى على محمد و آل محمد

 

[۱] – کافى، جلد ۲، ص ۳۳۲

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن