جلسه ۳۷ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۳۷ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۳۷
بسم الله الرحمن الرحیم
تتّمه کلام در اختلاف بین تشکیک و تشخّص
تتّمه کلامى که از جلسه گذشته در اختلاف بین تشکیک و تشخّص باقى مانده بود این است که، وجود داراى حقیقت واحدهاى است و مراتب تشکیک اقتضا مىکند که این حقیقت واحده، منهاض از یکدیگر و در قبال یکدیگر باشد و بطور کلّى هر مرتبه از تشکیک، یک تشخّص خاصّ به خود را داشته باشد و با آن مرحله تعیّن مافوق، در تغایر باشد. البتّه این نحو، موجب مىشود که ما در مرحله اعلاى مراتب تشکیک، قائل به تشخّص هوهوى بشرط لایى بشویم و بعضى از اشکالاتى که در این زمینه، مترتّب است جلسه قبل بیان شد.
امّا اگر تشکیک را صرفاً از نقطه نظر مرتبه دانستیم، نه از نقطه نظر حقیقت و هویّت جوهریّه وجود و به عبارت دیگر اینکه: اصل حقیقت هوهویّه وجود، یک اصل واحد و یک حقیقت خارج است و خود آن به مظاهر مختلف جلوه پیدا مىکند. بناءً علیهذا حقیقت هر مظهرى، با حقیقت مظهر دیگر، واحد خواهد بود و دیگر در قبال آن قرار نمىگیرد و تفاوت جوهرى ندارد. یعنى آنچه که این مظهر را به وجود مىآورد با آنچه که مظهر دیگرى را به وجود مىآورد و متحقّق مىکند در این صورت واحد است. و با این وجود، در اعلى مراتب تشکیک دیگر قائل به بشرط لایى نخواهیم بود بلکه در آنجا باید قائل به لا بشرط شویم و در آنجا خود لا بشرط، تشخّص حقیقیّه و تخصص واقعى را به وجود مىآورد این اختلاف بین دو مبنا، که بیان شد.[۱]
این دو مطلب از همدیگر جدا هستند
پس آن حقیقت واحدهاى که در آنجا هست که عبارت است از وجودِ مجرد،
منتهى در مقام بروز و ظهور، قابلیّت براى منشأهاى مختلف را دارد. این دو مطلب از همدیگر جدا هستند و همین مسأله را، ما در مقام عدم اتّحاد هوهوى و ماهوى ذات، اسماء و صفات مىدانیم، که گر چه اسماء و صفات از نقطه نظر منشأ واحد هستند که عبارت از همان وجودِ واجب الوجود، غنّى بالذّات است، ولى در مقام ظهور و در مقام مَظهر اختلاف ماهوى دارند. چه کسى گفته است که حقیقت و واقعیت علم با قدرت یکى است؟ امکان ندارد که مصداق، مصداق واحد باشد امّا آن ذات، اختلاف مصداقى نداشته باشد.
اگر قائم را با زید یکى مىدانید این، به خاطر این است که ذات زید، با ذات قائم، یکى است، امّا وصف قیام با وصف جلوس متفاوت است. شما به زید قائم، زید جالس نمىگوئید؛ به زید جالس، زید قائم نمىگوئید؛ به زید نائم، زید مستیقظ نمىگوئید؛ چون از اختلاف اسماء، اختلاف مسمّیات، ناشى مىشود. مسمّیات، زید است به اضافه قیام، نه زید تنها، در زیدٌ جالس، زید است به اضافه جلوس نه زید تنها. بنابراین اینکه ما در خارج مىبینیم زید است و اینکه مىگویند: صفت با موصوف، در خارج اتّحاد دارد نه به معناى حذف صفت است بلکه به معناى تحقّق صفت و انتزاعیّت صفت، از موصوف خودش است ولى برگشت و حقیقتش، به یک ذات واحد است. آن ذاتِ واحد که همان حقیقت وجود است آن واحد است و جنس و فصل، برنمىدارد. پس ظهورات مختلف مىشود و خودش واحد است.
حال که خودش واحد شد، آیا کلّى است یا جزئى است؟ دیگر نمىشود که کلّى باشد، باید جزئى باشد منتهى نه جزئى به معناى کاغذ و غیره بلکه جزئى به معناى مصداق. وقتى مصداق شد هر چیزى که تشخّص پیدا کند، او جزئى است و هر چیزى که جزئى نباشد، تشخّص پیدا نمىکند. پس تشخّص با جزئیّت مساوى است، جزئیّت مساوق با وحدت است. پس ذات خارجى واحد است و مصداق و فرد هم جزئى است که عبارت است از حقیقت وجود. این را تشخّص وجود مىگویند.
شیخ الرّئیس قائل به اصاله الوجود بوده است
همین مطلب را در کلمات شیخ الرّئیس هم مىبینیم. ایشان- ملا صدرا- هم
کلام مرحوم شیخ الرئیس را بیان کردند و عجب از آنهایى است که ایشان را اصالت الماهوى مىدانند در حالتى که این، بالاترین دلیل و محکمترین دلیل بر این است که ایشان قائل به اصالت الوجود بودهاند و تمام وجودات را ربط مىدانستند و تمام تحقّق و تعیّن را به واجب الوجود مستند مىدانستند و هیچ وجودى را ایشان منهاض از وجود واجب الوجود، مطرح نمىکنند بلکه قوام وجود را در وجود بالغیر و قوامش را تعلّق بالغیر مىدانند و قوام وجود را در واجب الوجود استغناء ذاتى مىدانند و این حکایت از این مىکند که نزد ایشان، یک اصل واحد بیشتر حاکم نیست و آن عبارت است از وجود واجب الوجود و تمام وجودات تعلّقات هستند و قیّومیّت بالغیر دارند. و انهیاض ذاتى از واجب الوجود ندارند، استقلال ذاتى از آن مرحله واجب الوجود ندارند این همان حرفى است که مرحوم آخوند و امثال ذلک نسبت به اینها مىزنند.
تطبیق متن
قال الشیخ فى المباحثات: انَّ الوجود فى ذواتِ الماهیّات لا یختلِفُ بالنّوع وجود در ذاوت الماهیّات، آنهایى که ماهیّات دارند یعنى آنهایى که جنس و فصل دارند، اختلاف نوعى ندارد. خود وجود مختلف بالنّوع نیست، ماهیّات مختلف بالنّوع هستند بل ان کان اختلافٌ فبالتأکدّ وَ الضّعف اگر اختلافى باشد این اختلاف، اختلاف تأکّد و ضعف است. یک وجودى را مىبینید که وجودش متأکّد است، یک وجود، وجودش ضعیف است. امّا نه اینکه خود وجود، اختلاف ذاتى داشته باشد وانَّما تختلف ماهیّاتُ الاشیاءِ التى تنال الوجود بالنّوع اختلاف در ماهیّات اشیائى که به وجود مىرسند به واسطه نوع است. یعنى اختلاف ماهیّات اختلاف بالنّوع است ولى خود وجود اختلاف ندارد. وَ ما فیها من الوجود غیر مختلف النوع امّا آن وجودى که در این ماهیّات است اختلاف نوعى ندارد فأَنَّ الانسان یخالف الفرس بالنّوع مىخواهم بگویم حتى در مشّائین از آن هم بالاتر است و من از ابن سینا بعید مىدانم که او با آن عقلى که دارد بیاید حرف مشّائین را بزند. یعنى گر چه جزء اقدمیین بود امّا خیلى آدم عجیبى بود. عباراتش را که من، مىبینم یک عبارات پختهاى در فلسفه
است. لذا عبارت ایشان، با یک توجیهاتى که در بعضى جاها مىتوان کرد، عین عبارت عرفا است و هیچ تفاوتى از این نقطه نظر ندارد.
لِاجل ماهیّته لالوجوده به خاطر ماهیّتش نه به خاطر وجودش فالتخصّص للوجود على الوجه الاوّل بحسب ذاته بذاته به نظر مىرسد این عبارت مرحوم آخوند باشد. بنابراین تخصّص براى وجود بر آن وجه اوّلى که گفتیم که داراى مراتب است، یعنى خود ذات و حقیقت وجود که مرتبه را، مىسازد آن تخصّص بحسب ذاتش مىباشد. یعنى به واسطه ذات خودش، براى ذات خودش، موجب تخصّص است. وامّا على الوجه الثانى و امّا بر وجه دوّم که وجود داراى ماهیّات امکانیّه است فباعتبار ما معه فى کل مرتبه من النعوت الکلیّه آنچه که با این وجود مقارن است و مصاحب است در هر مرتبهاى از نوع کلّى انسانیّت، فرسیّت، نوعیّت، جنسیّت، فصلیّت و امثال ذلک قال فى التعلیقات شیخ الرئیس اینطور مىفرماید: الوجود المستفاد من الغیر آنکه مستفاد از غیر است کونُهُ متعلّقاً بالغیر این که متعلّق بالغیر باشد معناى متعلّق بالغیر چیست؟ هو مقوّمٌ لَه این است که تعلّق بالغیر، مقوّم او بشود. یعنى وجودى که مستفاد از غیر است، تعلّق بالغیر، قوام اوست نه اینکه در مقابل غیر، یک چیز مستقلّى هست، چون اگر مستقل باشد پس قوامش به ذاتش است نه بالغیر، اینکه مقوّم، تعلّق بالغیر دارد همین قوام او است پس در واقع وجود نیست کما انَّ الاستغناء عن الغیر مقوّم لواجب الوجود بذاته استغناء از غیر، مقوّم، وجود واجب الوجود است والمقوّم الشىء لا یجوز ان یفارقه و مقوّم شىء هم که نمىشود از شىء جدا بشود، بنابراین ذات شىء تعلّق را اقتضاء مىکند نه یک وجود استقلالى را، اذ هو ذاتى له چون ذاتىِ شىء است وقتى شما قوام انسان را، نوعیّت مىگیرید و فصلیّت بگیرید دیگر انسانى باقى نمىماند. و در یک موضع دیگر ایشان اینطور مىفرماید وقال فى موضع آخر منها: الوجود إما أن یکون محتاجاً الَى الغیر یا وجود احتیاج به غیر دارد فیکون حاجته الَى الغیر مقوّمَهُ لَهُ و اما ان یکون مستغنیاً عنه فیکون ذلک مقوماً له پس حاجت او به غیر مقوّم اوست یا اینکه مستغنى است و این استغناء مقوّم در او شده
است ولا یصح أن یوجد الوجود المحتاج غیر محتاج نمىشود یک وجودى که محتاج است، غیرِ محتاج بشود کما انه لا یصح أن یوجد الوجود المستغنى محتاجاً و الا قوّم بغیره نمىشود یک وجود مستغنى محتاج باشد و الا قوامش به غیر مىشود وبُدّل حقیقتهما حقیقتش تبدیل مىشود؛ یعنى از استغناء به افتقار بر مىگردد و این خُلف است انتهى اقول انتهاى کلام ایشان.
جمیع الوجودات الإمکانیّه و الانیات الارتباطیه التّعلّقیه اعتباراتٌ و شئونٌ للوجود الواجبى
ایشان مىفرماید: إن العاقل اللبیب بقوه الحدس یک آدم عاقل یفهم من کلامه ما نحن بصدد اقامه البرهان علیه حیث یحین حینه آن چیست؟ من انَّ جمیع الوجودات الإمکانیّه و الانیات الارتباطیه جمیع وجودات امکانیه و انیّات ارتباطیّه، هرچه که جنبه انیّیت دارد و تحقق انّى دارد یعنى درخارج وجود دارد، تعیّن دارد التّعلّقیه که تعلّق بالغیر دارند اعتباراتٌ و شئونٌ للوجود الواجبى اعتبارات و شؤن براى وجود واجب است و اشعه و ظلال للنور القیومى و اشعه و ضلال براى نور قیّومى همه ماهیّات است و لا استقلال لها بحسب الهویّه به حسب هویت و تعیّن خارجى استقلالى در قبال استقلال وجود واجب الوجود ندارد و لا یمکن ملاحظتها ذواتاً منفصله و انّیات مستقله ما نمىتوانیم این وجودات امکانیه را ذوات منفصله بدانیم که از مبدأ خودش جدا شده مثل اینکه بچّه از مادر جدا مىشود و انّیّات مستقلّه بدانیم لَأَنَّ التابعیّه و التعلّق بالغیر و الفقر و الحاجه عین حقائقها تابعیتِ غیر و تعلّق به غیر و فقر و حاجت عین حقایق آنها است. یعنى حقیقت آنها حقیقت فقر است. اگر فقر را از آنها بگیرید هیچ چیز در آنها باقى نمىماند. یعنى اگر بگوئیم که آنها فقیر نیستند، فقر ندارند و تعلّق به غیر ندارند دیگر چیزى در دست انسان نمىماند. و اینکه چیزى نمىماند دلیل بر این، آن است که وجود منهاضى از آن ندارند، وجود مستقل ندارند و آنچه که دارند عبارت است از تعلّق بالغیر اگر تعلّقش را بردارد چیزى نیست، عنایتش را بردارد چیزى نیست، ارتباط را بردارد وجودى باقى نمىماند، نه دیرى مىماند و نه دیّارى. این همان، وجودات امکانیّه و تعلّقات صرفه هستند که ایشان
هم همین حرف را مىزند لا انَّ لها حقایق على حیالها نه اینکه یک حقایقى، بر حیال خودش دارد عرض لها التعلّق بالغیر و الفقر و الحاجه إلیه که یک عارضى بر آن عارض مىشود، اینطور نیست بل هى فى ذواتها محض الفاقه و التعلق بلکه اینها در ذواتشان محض فاقه و تعلّق هستند عجیب از ایشان است که، با این عبارات خیلى عالى که در اینجا دارد در بعضى از جاها عباراتشان فرق مىکند.[۲]
«فلا حقایق لها» حقایقى براى این انییّات و وجودات امکانى نیست إلّا کونها توابع لحقیقه واحده مگر حقیقت آنها تابعیّت است، تابعیّت حقیقت واحده است. فرض کنید یک شاگردى که در یک کاروانسرا پیش یک تاجرى کار مىکند، حیثیت این شاگرد، که از طرف صاحب آن دکّان امضاء مىکند، آیا حیثیتش به خاطر این است که اسمش زید است؟ یا به خاطر این است که قدش صد و هفتاد سانت است؟ یا هفتاد، هشتاد کیلو وزنش هست؟ به خاطر شکلش است؟ حیثیّتى که امضاء مىکند و به این امضاء، در بازار بهاء مىدهند و ارزش مىدهند، این حیثیت صاحب مغازه است. به یک اشاره وقتى بگوید تو نیستى، امضاء هم مىرود کنار و اگر بگوید هستى، امضاء هم با او مىآید. پس آیا مىتوانیم بگوئیم این شاگرد اصلًا حیثیتى ندارد؟ بله مىتوانیم بگوئیم. اگر به او بگویند نیستى! این فقط زید مىشود. زیدى که فقط حیثیّتش این است که هفتاد کیلو وزنش است و دیگر خصوصیاتش فرق مىکند و از اعتبار بازار مىافتد. پس تمام خصوصیّت و حیثیت و ارزش این، عبارت است از تعلّق و شاگرد فلان کس، بودن است.
ما هم همین گونه هستیم؛ اینکه ما ارتباط به او داریم، موجب این است که ما باد کنیم. اگر آن ارتباط را برداریم دیگر چیزى نمىماند. فالحقیقه واحدهٌ حقیقت واحد است ولیس غیرها إلّا شئونها و فنونها و حیثیّاتها و اطوارها و لمعات نورها و ظلال ضوئها و تجلیّات ذاتها حقیقت واحدهاى هست و غیر از، فنونش و اقسامش و
حیثیّاتش و اطوارش و لمعات نورش و سایههاى نورش و تجلیات ذاتش چیزى دیگرى نمىباشد.
کل ما فى الکون وهم أو خیال | أو عکوس فى المرایا أو ضلال | |
و أقمنا نحن بفضل الله و تأییده برهانا نیّراً عرشیّاً على هذا المطلب العالى الشریف درمورد این مطلب عالى و شریف و المحجوب الغالى اللطیف و سنورده فى موضعه کما وعدناه إن شاء الله العزیز.
——————————-
حواشی و سوالات مطرح شده:
[۱] – سؤال: پس در اختلاف تشکیکى غیر از وجود چیزى نداریم که این هم یک امر اعتبارى مىشود؟
جواب: امر اعتبارى را به چه معنا تفسیر مىکنید؟ اگر منظور این است که، امر اعتبارى؛ صرف یک امر قراردادى است که با وضع واضع، جعل مىشود و با رفع رافع، رفع مىشود که این امر اعتبارى، قطعاً مورد نظر نیست بلکه امور اعتبارى، یک منشأ خارجى دارد. فرض کنید، در بحث حقیقت وجود صحبت در این است که مظاهر مختلف داراى هویّات مختلف هستند. هویّت یک ماهیّت، با هویّت ماهیّت دیگر، تفاوت دارد و آثار او هم تفاوت دارد ولى صحبت در این است که: حقیقت عبارت است از وجود، و آن یک حقیقت واحدى است که از شأن او این است که آثار مختلفى را در مظاهر مختلف از خودش بروز و ظهور بدهد.
یک انسان داراى یک حقیقت واحد است امّا همین انسان آثار مختلفى را از خود بروز و ظهور مىدهد؛ در یک جا مىخندد و در جاى دیگر گریه مىکند، در یک جا عصبانى مىشود و در جاى دیگر رحمت و عطوفت نشان مىدهد. اینکه انسان حالات مختلفى را از خود بروز و ظهور مىدهد آیا دالّ بر این است که حقیقت انسان متفاوت است؟
سؤال: اگر حقیقت هم متفاوت نباشد ولى با آن حقیقت، یک ملزّمات وجودى همراه هست که موجب اختلاف مىشود.
جواب: آیا ملزمات وجودى در قبال هم هستند؟ یعنى تخالف ذاتى دارند؟
سؤال: مثل اینکه در اینجا پول دار است و آنجا بى پول است، در اینجا خوشحال و در آنجا ناراحت است.
جواب: بله، اطوار مختلفى که بر یک وجود بار مىشود آیا حکایت از این مىکند که اطوار متخالف بالذّاتى از نقطه نظر حقیقت جوهریّه وجود دارند که به واسطه جمع بین آن اطوار مختلف، آثار و بروزات مختلفى پیدا مىشود؟
فرض کنید که لیموترش را و سیب را و عسل را و یک ماده تلخ؛ مثل هندوانه حنظل را در اینجا قرار بدهید، بعد اینها را با هم جمع کنید و در یک کاسه بریزید معجونى از طعمهاى مختلف به وجود مىآید، که هر کدام از این طعم ها یک منشأ انتزاع دارد، آن از هندوانه است و آن از عسل، آن از لیموترش است و آن از سیب. آیا در وجود ما هم همینطور است؟ یعنى آیا خدا حقایق متخالف بالذّات را قرار داده و همه را با هم جمع کرده است؟ و به اصطلاح آیا انسان را از یک سلسله حقایق متخالف بالذاتى که منشاء اطوار مختلف است، مونتاژ کرده است؟
اگر اینطور باشد سراغ آن حقایق مختلفه بالذّات مىرویم؛ این حقایق که ماهیتشان با هم تفاوت ذاتى دارند و هیچگونه ما به الاشتراکى ندارند، آیا وجود آنها هم متخالف بالذّات است؟ یعنى وجود آن غریزهاى که، منشأ ضحک و وجود غریزه اى که منشأ بکاء و وجود غریزهاى که منشأ عصبانیّت و بروز و ظهور رحمت و برکت است، با یکدیگر تفاوت ماهوى دارند؟ اگر اینگونه باشد پس باید براى وجود، قائل به جنس و فصل شد که این هم، خلاف است. و اگر اینطور نباشد یعنى وجود، جنس و فصل ندارد، پس عباره أخراى این است که وجود حقیقت واحدى است که« من شأنه ان یتشأَّنَ بشئون و من ذاته ان یتَذّوه بذوات و من لازمه ان یتظاهر بظواهر مختلفه».
این لازمه حقیقت وجود است. اینقدر این بزرگوار گردن کلفت است که به هر صورتى در مىآید؛ هم به صورت رحمت، هم به صورت غضب، هم به صورت بکاء و رقّت، هم به صورت صلابت و قساوت و خلاصه به صور مختلفى خودش را نشان مىدهد. وقتى که نشان داد، در نشان دادنش ماهیّات مختلفى را مىبینیم. بکاء با ضحک، قطعاً فرق مىکند، رحمت و عطوفت قطعاً با قساوت و صلابت فرق مىکند. در بروز و ظهور، چیزهاى مختلف مىبینیم امّا حقیقت ذات، حقیقت واحدهاى است. آن حقیقت واحده بروز و ظهور متفاوتى دارد لذا مراتب تشکیکى که در اینجا مورد نظر است، همین است.
مایه اصلى در مراتب تشکیک، مبهم است یا متعیّن؟
در مراتب تشکیک گرچه ظهورات و بروزات، تخالف دارند ولى بالأخره آن مایه اصلى براى خودش مبهم است یا متعیّن؟ اگر بگوئید مبهم است که از امور مبهمه، مصداق واحد، تشکیل نمىشود. شما اگر هزار امر مبهم را کنار هم بگذارید، مثل عالم نحوى، فیلسوفِ اصولى مفسّر و …، باز زید درست نمىشود، باز این عالِم خاص در اینجا تحقق پیدا نمىکند، الّا اینکه مصداق براى آن عالِم را در خارج ارائه بدهیم.
حال اگر شما آن وجود را به نحو ابهام در نظر بگیرید ولى مصادیقش را متشخّص در نظر بگیرید این خلاف، متداول است. اگر آن وجود را شما وجود خارج حقیقى متعیّن فرض کنید یعنى وجود خارجى را در عین کلّیّت خودش مصداق بدانید یعنى فرد خارج بدانید، فردى است که واحد است و دو، ندارد، اگر اینطور است، فرد بدون تشخّص که نمىشود، یعنى فرد باید تشخّص داشته باشد. بنابراین دیگر بساط این حرفها بر چیده مىشود.
پس فرد خارجى، وجود واحد است و آن فرد واحد خارجى، عین حقیقت وجود است و آن عین حقیقتِ وجود، ظهورات متفاوتى دارد و جالب اینکه هر ظهورش هم، متشخّص است. مثل زید که در همان حقیقت جسمیّت و انیّت خودش، واحد است و دیگر دو تا نمىشود.
آیا مشترک معنوى داریم یا نداریم؟
مسألهاى در باب اصول مطرح است که آیا مشترک معنوى داریم یا نداریم؟ بعضى قائلند که داریم و بعضى قائلند که نداریم و ظاهراً حرف بدى هم نیست. در یک فرهنگ، اصلًا دلیلى ندارد بیایند براى یک حقیقت واحده، دو اسم وضع کنند. اصلًا معنا ندارد که مثلا براى کاغذ یک وقت اسم کاغذ وضع کنند و یک وقت اسم دیگرى وضع کنند. چون اگر قرار باشد که با حفظ و توجّه به حقایق و جوانب و شئونى که در یک حقیقت مىبینیم وضع الفاظ کنیم، این وضع ثانوى براى چیست؟ این چه دلیلى و چه وضعى دارد؟ الّا اینکه در اینجا این مسأله گفته مىشود که به طور کلّى براى یک حقیقت واحده، دو وضع قبیح و لغو است، الّا اینکه ممکن است به واسطه وضع اقوام مختلفه، که در یک مجتمع واحد وجود دارند تداخل در اوضاع شده باشد. فرض کنید که یک قبیلهاى در فلان جا براى کاغذ،« کاغذ» را و یک قبیلهاى هم در مقابلش براى کاغذ« چون» را وضع کرده است. بعد اینها یک مجتمع را تشکیل دادهاند. آن مىگوید: کاغذ، این هم مىگوید: چون، بعد اینها جایشان را عوض مىکنند و ترادف به وجود مىآید.
سؤال: در ترادف اعتبارى که اینطور نیست مثل انسان و بشر؟
جواب: بله، نظر دیگر این است که با توجه به این نکته ممکن است در یک مجتمع واحد و در یک تمدّن واحد، این اسامى مختلف، براى حقیقت مختلف وجود داشته باشد، منتهى یک وقت ذات آن حقیقت مختلف را، در نظر مىگیریم که این اشکال بر مىگردد؛ امّا اگر ذات را به لحاظ خصوصیّتى لحاظ کنیم، دیگر در این صورت ترادف معنا ندارد. در اسد، لیث، غضنفر، ضرغام، حیدر و غیره، اگر ذاتِ واحد باشد که همان اسدیّت است و این لغویّت است امّا اگر اسد را، به حالات مختلفه انسان در نظر بگیرد بنابراین مصادیقِ مختلفى در اینجا هست. مگر نه اینکه در اینجا ذات، واحد است. زید یک وقت بر مسند قضاوت مىنشیند، مصداق قاضى است، یک وقت زید در مسند خانه با زن و بچّهاش است این مصداق پدریّت یک خانواده را دارد و این دو با هم فرق مىکنند. البتّه قد و هیکلش و وزنش یکى است، نه اینکه اگر رفت به مسند قضاوت بنشیند وزن هفتاد کیلوئى آن هفتصد کیلو بشود، البته اعتباراً هفتصد کیلو مىشود ولى ظاهراً همان هفتاد کیلو است که در منزل مىآید. این، در آنجا یک مصداق است و اینجا یک مصداق است.
مىگویند: تیمور به زنش گفت: چرا همه این سرهنگها و مردم از من مىترسند، تا اسم من مىآید مو، بر بدنشان سیخ مىشود امّا تو اینطور نیستى؟ گفت: به این دلیل که آنها شمشیر خارجى تو را دیدند امّا من شمشیر داخلى تو را و این که ترس ندارد.
بنابراین واضع به لحاظهاى مختلف وضع مىکند. حالا تیمور در کارزار یک مصداق دارد و در منزل یک مصداق، مصادیق مختلف است.
خانمى شب اوّل عروسیش بود همسرش گفت: توحید را با براهین علمیّه و نقلیّه ثابت کن. گفت: و الله این بنا که بنّا دارد پس عالم هم نیاز به خدا دارد. گفت: نه! خیر، این نشد باید براى من برهان بیاورى. گفت: ببخشید من خیال مىکردم امشب شب عروسیمان است نمىدانستم شب اوّل قبر است.
اینها متعلق به جمعیت و متعلق به مراتب جمعیت است، وقتى انسان کامل مىشود با هر کسى مىداند چه طورى حرف بزند یکجا اینجورى، یکجا آنطورى.
سؤال: ترادف در حقیقت برگشت به وصف دارد؟
جواب: بله، مصداق وصفى و نعتى دارد از این نقطه نظر، دیگر ترادفى بر این مبناى مصطلح نداریم. این در حقیقت وجود و در تشکیک هم همین است در اینجا مطلبى ایشان از شیخ الرّئیس نقل مىکنند واین مطلب بسیار مطلب دقیق و بسیار مطلب عمیقى است.
سؤال: مسأله وجود و بحث مشترک معنوى چطور مىشود؟
جواب: در قضیّه تشکیک در وجود، تشخّص در وجود این بود که وجود چون داراى یک حقیقت واحدى هست و چون مظاهر مختلفى دارد، این مظاهر مختلف باعث اختلاف ماهوى در حقیقت وجود که نیستند بلکه ذات و حقیقت وجود هست به اضافه یک وصفى که، آن وصف از خودش تراوش کرده است و در آن مرتبه، حقیقت وجود باضافه یک وصفى هست.
حقیقت وجود که به اضافه یک وصف است باعث تغایر جوهرى خود وجود که نمىشود
در اینجا هم حقیقت وجود هست به اضافه یک وصفى، پس حقیقت وجود که به اضافه یک وصف است باعث تغایر جوهرى خود وجود که نمىشود بلکه به واسطه آن اوصاف است که این اسامى همه وضع شده است. نام یکى را مَلَک مىگذارند، نام یکى را فرشته، نام یکى را فلک مىگذارند، نام یکى را جن، یکى را نار، نام یکى را برودت و نام یکى را رطوبت مىگذارند، نام یکى را آسمان و زمین و انسان و حیوان و جماد و نبات مىنامند، اینها اطوار وجود هستند. طَور یعنى: چرخ، نحوه، کیفیت، این کیفیّتها در واقع باعث شده است که اسامى مختلفى، به وجود بیاید امّا حقیقت او، همان اسم موجود و وجود را، دارد.
سؤال: اگر برگشت این بحث، به وصف بشود، در یک بحثى فرمودید که: خود منشاء آن وصفهاى مختلف، مراجعش هم مختلف است، بنابراین تعدّد ذات باید پیدا بشود تا تعدّد وصف به وجود آید؟
جواب: بله، هر بروز و ظهور، یک منشأ انتزاع دارد. این منشأ انتزاع چیست؟
سؤال: ذاتاً با آن وصف دیگر مختلف است؟
جواب: بله، همین طور است. الآن هم همین را مى گوئیم- در باب اختلاف رتبى بین اسماء و صفات حضرت حق و عدم عینیّت مصداقى و ماهوى بین اسماء و صفات حق و عدم عینیّت بین آنها- اینجا هم همین را مىگوییم و آن این است که: منشأ انتزاع براى ظهورات و بروزات، مختلف است. همانطورى که مظاهر بکاء و مظاهر ضحک و مظاهر ناراحتى و مظاهر انبساط، مظاهر عطوفت و مظاهر قساوت با هم اختلاف دارند و این مظاهر حکایت از اختلاف در منشأهاى خودشان مىکند و تمام اینها ناشى، از نفس مىشود، آن حقیقت نفس که حقیقت واحدى هست آیا او هم مختلف است؟ یعنى آیا او هم ترکیب است؟ اگر ما نفس را حقیقت واحده مجرده، بدانیم دیگر در آنجا ترکیب و مونتاژ، اختلاط و امتزاج در آنجا معنا ندارد.
[۲] – سؤال: مىشود مثل صورت آینه تعبیر کرد؟
جواب: در آینه نور است، بله، اگر ما آن نور را برداریم که خود نور یک حقیقت است. آن صورت آینه عین همین صورت ما است، اگر برویم کنار چیزى نیست.