جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۸
موضوع: جلسه ۲ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۸ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”info” align=”” class=”” width=””]
تا آماده شدن فایل صوتی شما میتوانید متن این جلسه را مطالعه نمایید.
[/box]
متن جلسه:
جلسه ۲ رمضان ۱۴۲۸
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
ادعوک یا سیدى بلسان قد اخرسه ذنبه، رب اناجیک بقلب قد اوبقه جرمه
خدایا من تو را با زبانى مىخوانم که گناهان او، آن را به لکنت انداخته و لال نموده، گناهانى که این زبان کرده، ذنبه، به زبان برمىگردد به لسان برمىگردد، این قدر این زبان گناه کرده که دیگر الکن و لال شده و قادر بر تکلم نیست. آن کسى که الکن و لال است صحبت نمىتواند بکند و همین طور خدایا من تو را مناجات مىکنم و با تو گفتگو مىکنم در درون خود، با قلبى که جرم و ظلمىکه آن قلب نموده است باعث هلاکت و بوار و نیستى و فناى او شده است، فناء او، قلب مرده، دیگر حیات ندارد دیگر زنده نیست و چیزى که مرده باشد از نعمت حیات محروم شده باشد کارى از دستش دیگر برنمىآید فعلى را نمىتواند انجام بدهد حرکتى را نمىتواند بکند. شما دیدید مرده حرکت کند؟ ده سال یک جنازه را در اینجا بگذارید بعد از ده سال بیایید ببینید یک سانت حرکت نکرده همین طور در مکان خودش و در سر جایش خودش هست پس قلبى که مرده باشد آن قلب حرکت ندارد، از اینجا این استفاده را مىکنیم، حرکت نمىتواند بکند زنده نیست فعالیت نمىتواند بکند.
قلبى مىتواند حرکت داشته باشد تکان داشته باشد جنب و جوش داشته باشد کارى از او برآید سر و صدایى از او بلند شود ندا و مناجاتى از او سر بزند که آن قلب زنده باشد، زنده باشد. در آیات شریفه قرآن نسبت به این مسئله اشاره شده است که اگر قلب مرده باشد دیگر مهر شقاوت بر او زده مىشود در بعضى از روایات هم هست که معصوم خطاب مىفرمایند که آیا ما مىتوانیم با کلام خود مرده را زنده کنیم؟ یعنى قلبى که مرده و دیگر کارش تمام است. این دیگر کاریش نمىشود کرد، تا قلب نمرده کارى از دست برمىآید روزنهاى تا باقى است حرکتى مىتواند انجام بشود ولى وقتى که قلب مرد، روزنهها بسته شد ….، مرحوم آقا رضوان الله علیه مىفرمودند، راجع به افرادى که اینها در دستگاه ظلمه مىرفتند، در حکومتها، حکومتهاى جائره حکومتهاى بنى امیه بنى مروان بنى عباس، این طرف و آن طرف، اول که اینها مىروند خب اینها افرادى هستند که چه بسا خودشان معترضند، چرا معترض است؟ چون قلب دارد با قلبش صحیح و سقیم را تشخیص مىدهد این عمل درست این عمل باطل، قلب دارد، مىبیند. آن قلب او را به صحت و سقم هدایت مىکند و براى او مرزها را مشخص مىکند،
کنار است. از مسائل به دور است از قضایا به دور است، از بالا نگاه مىکند این عملى که این شخص انجام داد- هر کسى مىخواهد باشد- خلاف است. با معیارهایى که قلب او با آن معیارها براى خود، موقعیتِ تشخیص حق و باطل قرار داده است، اعمال و رفتار افراد را مىسنجد، ندیدید همیشه مىگویند اگر مىخواهید راجع به یک شخص قضاوت کنید خودتان را از آن واقعه دور نگه دارید خودتان را به جاى دیگران و دیگران را به جاى خود قرار بدهید آن وقت قضاوت کنید انسان مىتواند آن وقت یک مقدارى خود را به آن واقعه نزدیک کند، نزدیک کند.
براى خود بنده بسیارى اتفاق افتاده در ارتباط با خیلى از افراد، با وجود اینکه خود آن فرد از جمله افرادى است که در مسائل، مورد توجه مردم است افراد به او در مسائل در داد و ستدها مراجعه مىکنند در رفع خصومتها مورد مشورت قرار مىگیرد خیلى اتفاق مىافتد و خب این هست، بالاخره انسان جایز الخطا است خطا مىکند دیگر، در طرح دعاوى فرد مورد اعتمادى است در تعیین مرزها و در تعیین حدود و ثغور فرد مورد توجهى است ولى خود همین در وقتى که با همان واقعه مصادف مىشود مىبینید در همان مسئله قرار گرفت که تا به حال خود او مبیّن و موضّح این قضیه بود براى دیگران، آدم تعجب مىکند که اینکه خودش تا به حال این طور مىگفت تا به حال این طور صحبت مىکرد چرا؟ چون خودش در آن قضیه قرار گرفته، عقلش دیگر بسته شده قلبش بسته شده داد و ستدها و بیا و بروها و مصالح و منافع آمده همان بلایى را بر سرش آورده که همان بلا بر سر بقیه مىآمد ولى تا حالا چون این با مسئله مواجه نشده با یک چشم بازى به مطالب نگاه مىکند و مسئله را حل مىکند. آقا این مقدار حق با شما است این مقدار هم با شما است شما اینجا اشتباه کردید شما اینجا اشتباه کردید خب تمام مىشود رفع خصومت مىشود ولى همین که خود او که دهها مورد به ایشان مراجعه شده دهها مورد فصل خصومت شده دهها مورد حل اختلاف شده به واسطه او، خودش در همان قضیه قرار مىگیرد و نمىتواند از آن مسئله سالم بیرون بیاید، گیر مىکند دیگران باید بیایند نجاتش بدهند دیگران باید به کمک او بیایند دیگران باید بیایند و دستش را بگیرند بابا تو که این را مىگفتى چطور شد حالا خودت به این قضیه …؟ و حتى بعضى از افراد پیش بنده آمدند و خودشان اقرار کردند که ما اشتباه کردیم، ما همین که خودمان در این قضیه این طور این طور بود و شما این طور مىگفتید و فلان ولى در این مسئله ما گرفتار شدیم.
لذا عقلا مىگویند در این گونه مسائل، انسان خوب است بیاید خودش را بیرون نگه دارد ببیند دیدگاه مردم نسبت به او چگونه است و خودش وقتى که از این قضیه آمد بیرون و دیگرى را جاى
خودش گذاشت، چه قضاوتى مىکند نسبت به این مطلب؟ همان قضاوت را بیاید راجع به خودش بکند همان مسئله را. وقتى که شما دارید راجع به فلان ایراد مىآیى و تذکر مىدهى آقا فلان کس دارد این کار را مىکند باید جلوى او گرفته شود باید این خطا تذکر داده بشود اگر نه …..! درست است مطلب همین طور است باید هم این طور باشد ولى انسان مىبیند همین اشکال براى او پیدا مىشود و او حاضر نیست این خطایش گرفته شود در حالى که همان قضاوتى که او راجع به قضیه دیگر مىکرد همان قضاوت را افراد دیگر راجع به او مىکنند، هیچ فرق نکرده، فقط فرد عوض شده، مسئله یکى است صورت مسئله یکى است. تا به حال چهارتا سیب و پنجتا پرتقال بود حالا شده چهارتا پرتقال و پنجتا سیب، عدد همان است جاى پرتقال و سیب عوض شده خب با همدیگر جمعش چند مىشود؟ یازده! نُه؟ چند مىشود بچهها؟ شما بگویید چهار و پنج مىشود چند؟ بارک الله احسنت آفرین، پس چهار و پنج یازده نمىشود، آخر بعضى جاها ما دیدیم مىگویند دو سهتا هشتتا، ششتا نیست. همچنین چیزى دیدم جایى، پس اشتباه است، کى به کى است؟ پس چهار و پنج مىشود نُه، خیلى خوب.
این مسئله خب مسئلهى مهمى است و خیلى مهم است که چطور انسان …. و این خیلى مسئلهى عجیبى است دیگر، که قبل از اینکه انسان ….، انگار اصلا من گاهى فکر مىکنم این یک سیر تکوین است الا شذّ و ندر، اگر کسى ممکن است که فرض کنید که با همچنین قضیهاى روبرو شود و جان سالم به در ببرد، ولى اصلا انگار همهى ما به این مطلب مبتلا هستیم و فرقى هم نمىکند و هیچ کدام نمىتوانیم خودمان را تبرئه کنیم وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ یوسف، ۵۳ حضرت یوسف مىفرماید من هیچ وقت نمىتوانم خودم را تبرئه کنم هیچ وقت نمىتوانم خودم را تافتهى جدا بافته فرض کنم، نه! من هم همین هستم من هم داراى این خصوصیت هستم من هم داراى این صفات هستم من هم داراى این غرایض هستم من هم داراى غرایض شهوانى هستم با سایر افراد فرق نمىکنم حالا اینکه مورد توجه خدا قرار گرفتم دلیل نیست بر اینکه همیشه به یک منوال باشد و دیگر خیالم جمع باشد و پروندهى من با مهر امضا شده دیگر بسته شده باشد، نه این طور نیست.
دستگاه غیرت الهى دستگاهى است که حتى اگر رسول خدا که اشرف کائنات است، او بیاید و یک لحظه بر خلاف این دستگاه و بر خلاف این جریان و بر خلاف مقام ربوبیت و مقام عبودیت بخواهد تصور دیگرى را بکند همان آن به قعر جهنم سقوط کرده است، غیرت خدا هیچ نمىشناسد. نه پیغمبر مىشناسد نه امیرالمومنین مىشناسد نه فاطمه زهرا مىشناسد نه امام زمان مىشناسد نه یزید و معاویه و قارون و مأمون و اینها مىشناسد، هیچ کسى را نمىشناسد هیچ کسى را نمىشناسد. در اینجا جریانات
زیاد است هى بخواهیم از این طرف آن طرف برویم خیلى مسائل هست. آنچه را که ما فهمیدیم در مدت عمر خود و تجربهاى که در خدمت بزرگان و اولیاى الهى داشتیم همین مسئله را ثابت کرده براى ما، همین مطلب براى ما ثابت شده. آن ولىّ الهى که دیدگاهش نسبت به افراد دیدگاه توحیدى است دست خودش نیست، همین است. نه اینکه بخواهد خودش را به یک شکلى دربیاورد به یک وضعى دربیاورد به یک تصنعى دربیاورد و بعد بگوید همه از دیدگاه من، دیدگاه توحیدى به یک منوال هستند، به یک نظر هستند به یک شکل هستند. براى او شخص بزرگ، هفتاد هشتاد ساله و عالِم و بزرگوار و صاحب عنوان و صاحب مکنت و صاحب ثروت و صاحب شهرت، با طفل دو ساله و سه ساله که نمىتواند راه برود یکى است، واقعا یکى است. واقعا یکى است تفاوتى نمىکند.
امام حسن علیه السلام که رد مىشود از خیابانهاى مدینه، مىبیند چندتا فقیر نشستند و دارند غذا مىخورند و حضرت را دعوت مىکنند و حضرت از مرکب پیاده مىشود، نمىخواهد حضرت تواضع کند یا به آنها فخر بفروشد یا فردا در روزنامه بگویند که آقاى فلان آمد پیاده شد و نشست با فقرا و در تلویزیون هم نشان بدهند! نه بابا! نه! امام حسن دنبال این حرفها نیست. مردم بگویند نگویند کسى ببیند کسى نبیند امام علیه السلام وقتى که نگاه به این افراد مىکند که اینها فقیرند و دارند با یک صفایى او را دعوت به شرکت در یک همچنین طعام مىکنند خود را با آن جمعیت واحد مىبیند، مىگوید خب چرا نیام بنشینم؟ من که گرسنه هم هستم از آن طرف هم منتظرى نداریم، کسى منتظر ما نیست یا اینکه حضرت جمع کردند، هم دل اینها نشکند هم دل سایر افراد.
هنگام غروب بود من داشتم با تاکسى مىآمدم اینجا، دیگر نزدیک غروب بود. وقتى رسیدیم به راننده گفتم آقا شما اگر انتظارى ندارید تشریف بیاورید تو، بیایید چیزى تا افطار نمانده، بیایید با هم افطار مىکنیم- البته راننده آشنا بود رانندهى همین ماشینهاى آژانس بود- گفت حاجى آقا عیال من تنها است، روزه مىگیرد خدا را خوش نمىآید که سر سفره تنها بنشیند، گفتم نه! پس من دیگر اصرار نمىکنم. وقتى قضیه به عیال برسد ما دیگر حق نداریم، هیچ لب بگشاییم و از حدود و ثغور خود قدمى فراتر بگذاریم، نه حالا مىگفتى کسى همسایه فلان خب اصرار مىکردیم، حالا عیب ندارد بیا یک شب دیگر، ولى همین که مسئله به عیال رسید، نه! نه! دیگر مقدم است و ما هم پا عقب مىکشیم و دیگر در اینجا مهر سکوت بر لب و دست از اصرار برمىداریم.
خب واقعا هم همین طور است حالا زن انسان خودش با زبان روزه بلند شده افطار درست کرده، به یک امیدى که حالا شوهر مىآید در آنجا کنار سفره مىنشیند خب خدا را خوش نمىآید، واقعا از
حق هم نگذریم ها، خیلى هم همچنین نباید …..، انسان همهى مسائل را باید توجه داشته باشد به همهى مطالب انسان باید نظر داشته باشد. نباید خداى نکرده در معاشرتها حقى ناحق بشود و حقى پایمال شود و این مسئله بسیار مسئلهى مهمى است که بنده از این مسئله تجربهها دارم در زمان مرحوم آقا در ارتباط با دوستان و تربیت رفقاى خود.
على کل حال امام حسن علیه السلام وقتى که در یک همچنین سفرهاى قرار مىگیرد تواضع سرش نمىشود براى چه کسى تواضع کند؟ حالا در دلش بگوید من آمدم، من که امام شیعیان هستم من که حجت خدا بر همهى خلق هستم، آمدم نگاه کن با چهارتا رفیق دارم مىخورم! اگر این معنا در مخیّلهى ما بیاید، تا روز قیامت در فکر امام حسن علیه السلام نخواهد آمد، به خودش قسم نیامده و نخواهد آمد. چرا؟ چون قلب امام علیه السلام قلب الله شده است و خدا که فقیر و غنى سرش نمىشود. براى ما این اختلاف طبقاتى موجب اختلاف در برخورد و افعال و اعمال و رفتار است ولى براى خدا، آیا غنى فرق مىکند؟ غنى غنایش را از کجا آورده؟ ثروتش را از کجا آورده؟ از کیسهى خالهاش مگر آورده؟ و آن فقیر که ندارد مگر گناهى کرده؟ مگر ذنبى مرتکب شده؟ بله؟ همین دیدگاه خدا نسبت به خلایق و بندگان، همین دیدگاه عیناً بدون کم و زیاد در قلب ولىّ خدا قرار دارد و امام حسن یکى از اولیاء الهى است.
قلب او مىشود مصدر تفکر و بصیرت و بینش، نسبت به عالم وجود، هیچ فرقى دیگر در اینجا ندارد. احساس وحدت در اینجا حاکم است من یکى از بندگان خدا هستم اینها هم یکى از بندگان خدا هستند نشستند دارند غذا مىخورند من که سیر نیستم اشتها دارم دکتر هم که نگفته که غذا برایت ضرر دارد بسیار خب مىنشیند حضرت با آنها به نحوى غذا مىخورد که آنها احساس نکنند که حضرت خودش را به تکلف انداخته که یک همچنین با یک حالت ثقلى و با حالت تحلیلى و با یک حالت اشمئزازى- خداى نکرده حالا حالت اشمئزاز اسمش را بیاوریم- حضرت برود در آنجا با این افراد مشغول خوردن غذا بشود.
خب افرادى که در خارج از این مسائل قرار دارند دیدگاهشان نسبت به مسائل با یک قلبى است که آن قلب نقاط ضعف را مىفهمد نقاط قوت را مىفهمد نقاط سستى را مىفهمد همهى اینها را تشخیص مىدهد البته تا حدودى، ما نمىگوییم که واقعا صددرصد اشخاص مىفهمند، هر کسى به مقدار آن سعهى وجودى که دارد و فهمى که دارد و ادراکى را که دارد این مسائل را درک مىکند و تشخیص مىدهد بدى را و تشخیص مىدهد خوبى را، مىفهمد. چرا؟ چون قلب هنوز از بین نرفته
روزنههاى بصیرت و نورانیتى که خداى متعال به مقتضاى فطرتِ دست نخورده، در قلب او قرار داده آنها هنوز بسته نشده. بچهها چطور معناى دروغ را مىفهمند قبح دروغ را مىفهمند بچه معصوم است گناه نکرده به دنیا آلوده نشده منافع و مصالح دنیوى، حق را براى او نپوشانده منافع موجب تخطى آنها از مسیر فطرت نشده، همان مسیر فطرت که عبارت است از رؤیت حق رؤیت واقع، بینش نسبت به مسائل، احساس وحدت نوعى نسبت به همهى افراد، آن مسئله هنوز در میان بچه وجود دارد لذا اگر یک امر خلافى ببیند تعجب مىکند که این امر خلاف چرا انجام شد؟ چرا پدر من این کار را کرد؟ چرا مادر من این کار را کرد [که] این را از من قایم کرد بعد گفت نیست؟ چرا گفت؟ خیلى عجیب است، خیلى.
من در زمان کودکى یادم است هیچ وقت یادم نمىرود، قضایا، اتفاقات. این حافظه یک دردسرى است براى آدم، بعضىها خب مسائل و قضایا را فراموش مىکنند ما از خدا خواستیم نسبت به این مسائل حافظهى ما را بگیرد البته خب گاهى اوقات انسان احساس مىکند خوب است اینها باشد تا براى انسان عبرت بشود و بفهمد که چه بکند. من شاید حدودا هفت یا هشت سالم بود هفت سالم بود هشت سالم بود رفته بودیم جایى در یک منزلى، یک روز وارد منزل شدم از یک طرف هم شامّهى من در آن موقع خیلى شامّهى قویى بود و خلاصه اگر چیزهایى مخفى مىشد براى ما آشکار بود. من وارد یک اتاق شدم احساس کردم که یک میوهاى الان در این اتاق است و متوجه شدم که وضعیت تغییر کرد مسئله تغییر کرد وضعیت عوض شد، رو کردم به آن شخص گفتم هان فلان چیز است؟ یک بچهى شش یا هفت ساله، گفت نه یک همچنین چیزى نیست، کى گفته؟ فلان، آن شخصى که آنجا بود یکى آنجا بود، نه کى گفته؟ من دارم بویش را مىشنوم مىگوید کى گفته؟ بعد نگاه کردم دیدم یک نفر پشتِ درِ کمد قایم شده دارد همان را مىخورد، من به روى خودم نیاوردم همین که داشتم مىرفتم گفتم آن دوتا پایى که آنجا قایم شده پس این دوتا پا چیست؟ این کمد بود همه را نگرفته بود کمد نصفه بود از زانو به پایین پیدا بود و صداى ملچ و ملوچش هم مىآمد هم گوشمان خوب مىشنوید هم بینى ما خوب کار مىکرد هم خلاصه على کل حال. گفتم پس آن دوتا چیست؟ بعد آن شخص یک خورده خودش را این طرف و آن طرف کرد که من که آن دوتا پا را دیدم دیگر نبینم، على کل حال رفتیم.
هیچ وقت این یادم نمىرود این براى من مهم نبوده این قضیه براى من مهم نبوده قضیه خیلى عادى بوده. رفتم یک کنار نشستم، این حالت را فراموش نمىکنم که در همان عالم بچگى- شش سالگى- چرا این که الان شصت سال از سنش گذشته باید این حرف را به من بزند؟ روى این نشستم فکر کردم، این براى من چیزى نبود، یعنى قشنگ یادم است مسئلهاى نبود، بالاخره یک چیزى بود که بعدا
مىخوردیم ولى اینکه یک فردى که شصت سال از سنش گذشته، حالا گیرم بر اینکه من این را نمىفهمیدم این بو را احساس نمىکردم یا چشمم نمىافتاد حالا بر فرض هم اینها نبود اینکه یکى بیاید و در عالم خودش به خودش اجازه بدهد که یک مطلب خلافى را به یک بچه بگوید و بعد بچه بفهمد این خلاف است، این را نتوانستم هضم را کنم این را نتوانستم براى خودم درک کنم براى خودم نتوانستم این مسئله را به دست بیاورم، در همان عالم بچگى این فرد را در عملش محکوم کردم، این عمل عملِ چیست؟ خلاف است. اولا تو که این را دارى، مىتوانى به من هم بدهى بیا آقا فرض کنید که این خورده، بیا این را هم تو بخور، نه! بگویى من برایت مىآورم یا مثلا فرض کنید که این طور مىشود، بعد این طور مىشود یک جورى قابل [قبول،] اما من که فهمیدم و مىفهمم یا یک روزى خواهم فهمید، حالا در همان روز نفهمم، این چطور مىشود؟ ببینید! این حکایت از چه مىکند؟ حکایت از این مىکند که این بچهى شش ساله اصلا مگر آدم است که آدم با او حرف بزند؟ حالا یک بچه شش ساله است یک چیزى هم بگوید به من بده، مىرویم.
ولى مرحوم پدر ما وقتى که با این مسائل- من مىدیدم- برخورد مىکند، برخورد او برخورد با یک فرد پنجاه ساله شصت سالهى داراى همهى جهات ادراک و شعور و جهات تکاملى طبیعى و اجتماعى بود یعنى همان جور با یک بچهى سه ساله صحبت مىکرد، در عالم خودش، انگار دارد با یک فرد شصت ساله دارد حرف مىزند، در عالم خودش. حالا بگوید فرض کنید که این سه ساله است قابل توجه نیست، نه! چون براى همین در نظام آفرینش جایگاه حقیقى خود را قرار داده بود و اگر هر چیز در جایگاه حقیقى خودش قرار بگیرد دیگر انسان نمىتواند تخطى کند. علت این است که ما افراد را در جایگاه حقیقى قرار نمىدهیم توجه نمىکنیم به حساب نمىآوریم.
یک روز یادم است با مرحوم آقا رفتیم در یک مجلسى رفتیم به اتفاق یکى از برادرهایمان بودیم همین که نشستیم در آن مجلس، یک زنى بود در آنجا و این مشاعرش را از دست داده بود این هم از آقا خوشش آمد بلند شد آمد و ما این را مىشناختیم، ما تا این را دیدیم شروع کردیم به خندیدن، دیگر یک چیز خوبى براى مجلس ما شد، به درد ما مىخورد که خلاصه یک قدرى یک تنوعى بشود و اینها. بعد یکدفعه مرحوم آقا رو کردند به ما، گفتند براى چه مىخندید؟ این یک انسانى است یک مخلوقى است مثل سایر مخلوقها، خداوند براى یک مدتى عقلش را گرفته ولى انسانیتش که از بین نرفته، آن مقام عبودیتش که فرق نکرده آن موقعیتش در نظام اجتماعى و نظام خلقت که عوض نشده، براى چه مىخندید؟ انسان باید براى اینها هم احترام بگذارد، خیلى عجیب است! ایشان مىفرمودند حتى براى
آدمى که مشاعرش از دست رفته، نباید انسان به دیده استهزاء نگاه کند به دیده مسخره نگاه کند! مریض است، مریض شده، شما وارد یک منزلى بشوید یک مریضى هست تب کرده بیمارى دارد شما او را مسخره مىکنید؟ نه! مىروید مىنشینید حمد مىخوانید طلب سلامتى مىکنید طلب عافیت مىکنید این هم همین طور است، مریضى است مانند سایر مریضها، منتهى مریضى است که حرکت مىکند راه مىرود جملاتى مىگوید ما نمىفهمیم، آن کسانى که چشم باطنشان باز باشد شاید بفهمند که اینها چه مىگویند، معلوم نیست حرفهایى که اینها مىزنند همه بىربط باشد، از کجا؟ منتهى ما چشم ظاهر و گوش ظاهرمان با مسائلى که مورد توجه ما است در ارتباط است و دیگر خبر از این مفاهیم و معانى نداریم ولکن اولیاء الهى اگر به یک دیوانهاى برخورد کنند به یک فردى که مشاعرش را از دست داده و آنها مسائلى را بگویند شاید آنها مطالب دیگرى را بفهمند که مىفهمند و بنده هم در بعضى از این جریانات بودم و گفتند که این چه دارد
مىگوید و مقصودش چیست؟ آنها با گوش دیگرى به اینها توجه مىکنند این عمل و این نحوه تفکر از غیر از یک شخصى که نفسش [و] قلبش متحد شده با قلب نظام احسن خلقت و با آن قلب منیر نسبت به فاعلیت در همهى اشیاء و مستنیر نسبت به قابلیت فیض در همهى قوالب، در دو جنبهى فاعلیت و قابلیت، چه شخصى مىتواند یک همچنین مسئلهاى را ادراک بکند؟ نمىتواند کسى، نمىتواند.
لذا مرحوم آقا مىفرمودند کسانى که وارد دستگاه ظلمه نشدند اول حالتى دارند روزنهها بسته نشده قلبشان مطالب را مىفهمد صحیح و سقیم را تشخیص مىدهد چون قلب نمرده قلب هنوز فعالیت مىکند قلب هنوز دارد مىزند. بعضى قلبها را با دستگاه نگه مىدارند آن دستگاه را وقتى قطع کنند قلب هم مىایستد بعضى از قلبها نه! خودش مىزند وقتى خودش مىزند حکایت از این مىکند که این فرد هنوز زنده است و لذا حرام است او را تشریح کنند حرام است عضوى از اعضاء او بیرون بیاورند گرچه مغزش از کار افتاده باشد چون قلبش دارد مىزند و این زدن قلب حکایت از اتصال روح با بدن مىکند، مغزش از کار افتاده خب بیافتد پایش از کار افتاده خب بیافتد، چه اشکال دارد؟ اینکه الان قلب دارد مىزند باطرى به آن وصل کردیم دارد مىزند یا خودش دارد مىزند؟ اگر خودش دارد مىزند پس هنوز روح با این بدن اتصال دارد نمىتوانید عضوى بیرون بیاورید نمىتوانید تشریح بکنید نمىتوانید حکم مرده به او بکنید، حرام است. وقتى که قلب از کار افتاد و ایستاد آن موقع موت بر او حاکم و عارض مىشود.
این قلب قبل از اینکه روزنهها بسته بشود داراى فهم است کارى کنیم رفقا که آن روزنهها بسته نشود آن روزنهها بسته نشود شرایط و مسائل جانبى و محیط نیاید آن روزنهها را ببندد حالا روزنهها را اضافه نمىکنیم اقلا آنهایى که هست نبندیم. آن بینشى که نسبت به مسائل داریم آن بینش را همیشه حفظ کنیم اگر یک روزى احساس کردیم ها! بنشینیم براى خودمان موقعیت خودمان را حلاجى کنیم مقایسه کنیم یک تجدید نظر نسبت به احوال کنیم قضایا را بسنجیم نسبت به مسائل اگر مطلبى براى ما اتفاق مىافتد، آیا آن صلابت و استحکام و محکمى و اتقانى که در نگرش خودمان نسبت به مسائل داشتیم الان هم داریم؟ آنچه را که قبلا در نظریهى نسبت به افراد، خیلى با کمال شجاعت و همچنین خیلى بىپروا چون منفعتى که نصیب ما نمىشود ضررى هم که متوجه ما نمىشود لذا هرچه هست مىآییم مىگوییم. الان دو نفر غریبه بیایند پیش شما، راجع به یک مسئله بگویند آقا قضاوت کن، هیچ کدامشان هم با شما قوم و خویش نیستند شما هم هیچ کدامشان را نمىشناسید هیچ کدامشان هم بر دیگرى ترجیح ندارد به هیچ کدامشان هم طمع ندارید حالا یک وقتى انسان، وقتى که دو نفر مىآیند مىگوید خب جانب این را بگیرم فردا این به دردم مىخوردم در اداره فلان است مىخواهم بروم چکار کنم امضا مىکند، به دردم مىخورد فردا، پس فردا.
نه! دو نفر از یک کشورى مىآیند و با شما صحبت مىکنند و بعد هم برمىگردند و شما هیچ خبرى از ایشان ندارید شما در قضاوت نسبت به آنها جانب کدام را مىگیرید؟ هیچ کدام، نفعى براى شما ندارد، نه ضررى براى شما دارد نه نفعى. خیلى با حریت با مسئله برخورد مىکنید خیلى با روى باز با مسئله برخورد مىکنید خیلى با آزادى در فکر و اندیشه برخورد مىکنید چرا؟ چون در اینجا هیچ نقطهاى را، صرف نظر از اداء حق، منفعتى براى خود نمىبینید- به این دقت کنید- یعنى در یک همچنین قضیهاى اگر اینها سراغ یزید هم مىرفتند او همان قضاوت را مىکرد چرا؟ چون هیچ نفعى ندارد حتى اگر بروند پیش یزید! حتى اگر بروند پیش ابوبکر و او هیچ نفعى به هیچ وجهى نبیند، مىگوید خب براى چه بیایم دروغ بگویم؟ من که هیچ نفعى نمىبینم من که هیچ ضررى متوجه نمىشوم. دو نفر هستند از یک جا آمدند و بعد هم مىخواهند برگردند آنجا، نه به حکومت من کار دارند نه به خلافت من کار دارند نه به زن و بچهى من کار دارند نه به دنیاى من کار دارند، هیچى! آنها که اصلا همه اهل دنیا هستند ما بحث آنها را مىکنیم، ولى کسى که از نظر دنیوى هیچ نفعى در این مسئله مشاهده نمىکند مىگوید آقا چرا بیایم خلاف بگویم؟ این حق با تو است بلند شو برو پى کارت، مسئله تمام.
اما همین آدم، وقتى که دو نفر مىآیند نگاه مىکند مىبیند یکى از اینها آشنا درآمد یکى از اینها قوم و خویش درآمد یک خورده صحبت کردند معلوم شد که یک قوم و خویشى دور هم با هم دارند، هان! این قضیه یک خورده ترازو عوض شد یک خورده …. خب اگر من الان بگویم خب قوم و خویش حرف به گوش او برسد، به گوش او برسد ممکن است فلان و ممکن است …. بنده خودم در یک مجلسى بودم- از خاطرات خودم بگویم خدمت رفقا- در یک مجلسى بودم منتهى نظارهگر بودم فقط مستمع آزاد بودم. دو نفر آمدند پیش یک نفر براى فصل خصومت، مسئلهاى اتفاق افتاده بود آن شخص اطلاعى از حال اینها نداشت وقتى که شروع به صحبت کردند قشنگ شروع کردند به این و آن و در وسط آن صحبت یکدفعه یک قضیهاى مطرح شد و این فهمید این یک قوم و خویشى با هم دارند تا این شد من کم کم دیدم لحن او عوض شد، تعابیر شروع کرد به فرق کردن، اصطلاحات شروع کرد به عوض شدن، در آخر آخر اصلا مسئله به نفع او تمام شد حالا بنده اطلاع نداشتم که نفع با این است با او کار ندارم ولى در تغییر در عبارت و اصطلاح و اینها، ببینید! خب این چیست؟ خب این با حکومت عمر چه فرقى کرد؟ این که هر دوى آنها یکى شد اینکه تفاوتى نکرد حالا آن مال ۱۴۰۰ سال پیش بود شما هم مال الان هستید، فرقى نمىکند، هر دو یکى است.
آن روزنههایى که در قلب است آن روزنهها، امام سجاد مىفرمایند، آن روزنهها باز است تا وقتى که این قلب به جرم و جنایت و ظلم مرتکب نشود همین که این شخص- مرحوم آقا مىفرمودند- بیاید و داخل بشود در دستگاه ظلمى، قبلا قضاوت مىکرد حق را به حقدار مىداد قاتل را در جاى خودش قرار مىداد نظرش نسبت به مسائل و قضایا نظر صریحى بود، رک بود آزاد بود حر بود بىدغدغه بود ولى همین که وارد دستگاه شد یک رنگى به آن خورد، با این قلم مو، این قلم مو را از توى پاتیل رنگ برداشتند رنگى به او زدند، رنگ اول رنگى است که جرم ندارد، رنگ بر دو قسم است، مسئله شرعى! مىگویند رنگ با آن نمىشود وضو گرفت ولى رفقا این را بندانند، رنگ بر دو قسم است رنگى است که داراى جرم است و مانع از رسیدن آب است به پوست، باید براى وضو آن رنگ ازاله بشود. رنگ، مثل رنگهایى که هست و چسب و فلان. یک رنگى هست رنگ رنگ قرمز است مثل رنگ براى دوات، اسمش چیست؟ مرکوکروم، دواى قرمز، که وقتى به یک جاى بدن اصابت مىکند قرمز است ولى جرم ندارد این رنگ مانع از رسیدن آب نیست و مىشود وضو گرفت. حالا رنگ اولى که مىزنند رنگ رنگى است که جرم ندارد، مىآید مىرود خب بالاخره دم و دستگاه و فلان، بعد هم یک حقوقى هست مقررات و فلان و حقوق و فلان و خُلفا آن دستگاههاى جور، آن افرادى که مىآمدند مجانى که
نمىآمدند دفتر داشتند دیوان داشتند مقررى داشتند، این رنگ اول. یکى دو روز دیگر مىگذرد زن و بچه مىبینند اینکه تا به حال این جورى صحبت مىکرد وقتى یک حرفى مىشود ساکت است، دیگر حرف نمىزند دیگر مسئلهاى مطرح نمىکند دیگر خودش هماهنگى نمىکند، هماهنگى نمىکند مىگویند چه شده؟ یک چند روزى مىگذرد دوباره یک رنگ دیگر مىآید روى او، یک ذرهاى بر آن جرم اضافه مىکنند، یک کمى بفهمى نفهمى به آن جرم اضافه مىشود، یکدفعه رنگ به این کلفتى که نیست، مقوا که تنش نمىکنند، نه! اول یک رنگ خیلى چیز که قابل نفوذ است. خلاصهى مطلب، حرفها مىبینیم کم کم عوض شد گرایشها عوض شد این شخص مىشود چه؟ اعوان الظلمه، اعوان یعنى کسى که کمک است، کمک مىکند.
امام صادق علیه السلام مىفرمایند اگر نبودند آن اعوان ظلمهاى که آنها بیایند براى این خلفا اموال جمع کنند دیوان آنها را اداره کنند حساب و کتاب برسند، تعظیم کنند بروند در بلاد تبلیغ کنند و افراد را به سمت و سوى آنها جذب کنند، دیگر این خلفاى عباسى جایى نداشتند براى اینکه حق ما اهل بیت را بگیرند، موقعیتى را نداشتند براى اینکه حق ما را بگیرند، اینها بودند که آمدند. یکى مىآید تعظیم مىکند یکى مىآید بله قربان مىگوید یکى مىآید نمىدانم چکار مىکند یکى مىآید کتاب پخش مىکند یکى مىآید مىرود این طرف و آن طرف تبلیغ مىکند صحبت مىکند مردم را دعوت مىکند اموال جمع مىکند وقتى که اموال آمد آن شخص براى خودش از موقعیت خودش بیرون مىآید، کم کم کار به جایى مىرسد که خیال مىکند کسى هست. در حالى که این بابا همانى است که دیروز در خیابان مىرفت کسى او را نگاه مىکرد کسى جواب سلامش را نمىداد این مىشود از اعون الظلمه، کم کم کم کم نه تنها آن برداشت آن قضاوت آن وضعیت رفته، یک مدتى بعد مسئله به سکوت گذشته، حالا مطلب برگشته به مدح و ثنا و تعریف و اگر کسى تنقید کند اخم درهم مىکشد چه شد آقا؟ دو ماه پیش که در خدمت سرکار بودیم یک همچنین مطلبى شد اخم نکردى تأیید هم کردى تأیید هم کردى حالا این اخم از کجا آمد؟ اوضاع عوض شد؟ مسائل تغییر پیدا کرد؟ چه شد قضیه؟ نه! طورى نشد، تغییر بنیادى و تغییر در نفس و تغییر در قلب براى ایشان پیدا شد به واسطه این رنگها، این رنگهایى که هى شد شد، هى رنگ زدند، از این اتاق بردند در آن اتاق، چایى آوردند یک رنگ خورد، دو نفر آمدند سلام علیکم قربان، یک رنگ به او زدند آن یکى رفت دعوت کردند، برایش زدند بالا، یک رنگ دیگر، آن یکى در فلان جا سوار بر مرکب کردند و از کجا به کجا تشریفشان را بردند و یک رنگ دیگر، همین طور رنگ
دیگر رنگ دیگر رنگ دیگر تا این رنگ آمد و جرم پیدا کرد وقتى که رنگ جرم پیدا مىکند، دیگر با آن نمىشود وضو گرفت، وضو باطل است. متوجه شدید چه مىخواهم بگویم؟
دیگر وضو این شخص نمىتواند بگیرد پس نمازى که مىخواند مىشود نماز بىوضو، نمازى که قبلا مىخواند نماز با طهارت بود چون رنگ نداشت الان دستهایش رنگى شده صورتش رنگى شده جاى مسح پا رنگى شده وقتى هم که رنگ باشد باید رنگ را پاک کرد، نمىشود که تیمم کرد. تیمم در جایى است که انسان نتواند وضو بگیرد و نتواند استعمال ماء کند و در جایى که انسان بتواند، تیمم باطل است. این نمازى که دیگر این شخص الان مىخواند شد دیگر نماز بدون وضو. صحبت عوض مىشود نگرش عوض مىشود فکر عوض مىشود، مىشود اعوان الظلمه، یک مدت دیگرى که بگذرد که دیگر به طور کلى خود آن شخص که مُعین بود و مؤید بود و به همراه بود و مساعد بود و کمک کننده بود و تهیه کننده بود مسائل را براى افراد، خود او آن چنان هضم مىشود در قضیه و در مسئله و در آن جریان که خود او فردى مىشود از آن افراد، این دیگر آن مرتبهاى است که در آن مرتبه، روزنهها همه بسته شده، این مىشود حالا اعیان الظلمه.
مرحوم آقا مىفرمودند سه مرتبه براى انسان است مرتبهى قبل، مرتبهاى که انسان با دید باز با حریت با قلبى که هنوز روزنه دارد با قلبى که هنوز اماته براى او پیش نیامده است با قلبى که هنوز آن قلب به فرمایش حضرت سجاد، قلب موبَقه- موبَق یعنى قلبى که به هلاکت رسیده است- نشده، قلبى که بصیرت دارد و با آن قلب نگاه مىکند آن یک مرتبه، مرتبهى انتقال به مرتبهاى که روزنهها دارد بسته مىشود، امروز یک روزنه بسته شد فردا روزنهى دوم، هفتهى سوم روزنهى سوم، یکى یکى روزنهها بسته مىشود. یک شخص مىگفت من سابق رفتم دیدن یک فردى، دیدن یک فردى رفتم و با او حشر و نشر داشتم، اهل فضل و اهل علم بود و به او اعتماد داشتم و به کلام او اعتماد داشتم وقتى که نشستم با او صحبت کردم دیدم- راجع به بعضى از مسائل- آن چنان تند و آن چنان شدید و آن چنان تعبیرات بسیار تندى ادا مىکند که اینها را هم من قبول نداشتم، بالاخره هر چیزى حسابى دارد حدى دارد یک همچنین تعبیراتى خب معنا ندارد دلیل ندارد انسان …..، خیلى براى من مستغرب بود اداى این تعبیرات نسبت به بعضى از مسائل. از این قضیه گذشت بعد یک جریاناتى براى او اتفاق افتاد یک قضایایى براى این شخص اتفاق افتاد و بعد ما رفتیم منزل، وقتى که صحبت کردم مسائلى را در آن شب شنیدم که از این طرف براى من خیلى عجیب بود یعنى یک گردش نه تنها ۱۸۰ درجه! اى کاش ۱۸۰ درجه بود یک گردش ۳۶۰ درجه، منتهى ۳۶۰ درجه در آن موقع نفى و ۳۶۰ درجه [در این موقع] به مقام اثبات، گفتم
این چه مسئلهاى است [و] آن چه مسئلهاى [که] من [قبلًا] دیدم؟ این مال چیست آقا؟ این مال این است که انسان نمىتواند نفس خود را تبرئه کند، علم داریم کتاب زیاد خواندیم مطالب زیاد حفظ کردیم، خیلى از این مطالب، حفظ کردنى خیلى حفظ کردیم- راجع به این بنده خدا دارم مىگویم، آن شخص مىگفت براى من- حفظ کردنى خیلى دارد کتابها خیلى زیاد دارد کتابها زیاد خوانده، مطالب خیلى در ذهنش است ولى تا چه میزان این فرد توانسته است ولایتِ بر قلبِ خود را در طول زمان حفظ کند و بر دریچهى قلب خودش بایستد و آن روزنههایى که خداى متعال قبلا، بدون درگیرىِ با مطالب، در قلب او به وجود آورده بود براى هدایت به راه صحیح و براى تشخیص راه صحیح از راههاى باطل، آن روزنهها را هر روز چک کند بسنجد آن روزنهها را هر روز با خود بیازماید که کدامش بسته شده، کدامش بسته نشده؟ نگرشش چیست؟ مسائلش چیست؟ علاقه او چیست؟ عشقش نسبت به مطالب چیست؟ نسبت به راه؟ نسبت به صدق؟ نسبت به امانت؟ نسبت به راست گویى؟ آن مقدارى که قبلا پافشارى داشت حریت داشت اظهار ارائه وجود مىکرد و خیلى ….؟ حالا در یک همچنین وضعیتى هر روز به جاى اینکه خود را بیازماید این ولایتِ بر قلب را، از دست داده است و ولایت دیگران آمده کم کم کم کم جاى ولایتِ او را گرفته و با رفتن ولایتِ او، آن روزنهها به واسطهى ولایتِ دیگران پر شده و چون دیگران بر باطلند پس تمام روزنهها را بستند، لذا دیگر صحبتها عوض مىشود. حالا معناى کلام حضرت سجاد را تا حدودى فهمیدید که خدایا! من با قلبى با تو برخورد مىکنم که آن قلب مرده است، آن قلب زنده نیست دیگر، آن قلب دیگر حیات ندارد، پناه بر خدا! البته انشاءالله حالا در شبهاى دیگر باز راجع به این قضیه خدمت رفقا مطالبى عرض مىشود.
این حالت قلب را مىگویند حالت موت، در آیات قرآن هم بر این وارد است مثلا داریم، خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَهٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ البقره، ۷ وقتى که خدا ختم مىکند وقتى مهر مىزند، یعنى دیگر جا براى فلاح و رستگارى نیست، دیگر نمىفهمد الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَعْرِفُونَهُ کَما یَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ البقره، ۱۴۶ هست ها! همان طورى که بچههایشان را مىشناسند پیغمبر را مىشناسند که این شخص رسول است و از ناحیهى خدا است ولى تا هنگام مرگ در جنگ احد، تا موقع مردن دست برنمىدارد مىگوید وقتى مىخواهى سر من را ببرى از اینجا نبر از این گردن ببر که آن مقام و شخصیت من حتى بعد از مرگم هم محفوظ باشد این طور نباشد که حالا که من در این جنگ- در جنگ بدر بود ظاهرا- در جنگ بدر وقتى که حالا این طور دارد انجام مىشود شما- نه مثل اینکه جنگ احد بود- آن شخص آمد و سر ابوجهل را خواست جدا کند، وقتى دارد از دنیا مىرود،
یعنى ببیند واقعا این است دیگر، این است مسئله، حالا که دارى مىمیرى، حالا دیگر نفعى از دنیا نصیبت نمىشود، دنیا را براى چه مىخواهى؟ حتى در آن موقع ….! خب خیلىها هستند فرعون هم در موقع مردن گفت خدایا غلط کردم، آن موقع که دیگر فایده ندارد برو پى کارت، خیلىها در موقع مردن مىفهمند ولى الان، قد عصیت من قبل، حالا دیگر وقت توبه و وقت انابه و وقت بازگشت است؟ نه دیگر کار گذشت و پرونده دیگر بسته شد حالا دیگر فایدهاى ندارد ولى عجیب اینکه بعضىها تا دم مردن هم دست برنمىدارند خیلى عجیب.
اتفاقا براى خود من اتفاق افتاده نسبت به بعضى از افراد، یادم است یک شخصى بود خب خلافهایى در زندگیش داشت مسائلى داشت من شنیدم ایشان بیمار است و دارد از دنیا مىرود بیماریش هم بیمارى خوبى نبود یعنى قابل علاج نبود ظاهرا و چند روزى دیگر به مرگ او باقى نمانده بود، من یک نفر را فرستادم گفتم آقا حالا که دیگر شما، دیگر وضعیت خودتان را بیشتر آشنا هستید دارید مىبینید و در این مدت که بودید این کارها را کردید، این افراد را رنجاندید این مسائل خلاف را انجام دادید چیزى نیست که بخواهد بر شما مخفى بماند و اینها، خب حالا کم کم باید وضعیت خودتان را درست کنید روشن کنید راهى که شما الان در پیش دارید شوخى بردار نیست اگر تا به حال مسئله شوخى بود این چند روز آینده دیگر شوخى ندارد خودتان هم به مسئله اطلاع دارید خب باید نسبت به خودتان و نسبت به وضعیتتان باید برسید، قضیه برسید که چه مىشود. این شخص رفت و با او صحبت کرد وقتى که آمد گفت انگار نه انگار که این اصلا مریض است و این اصلا اطلاع دارد بر اینکه مرگ در روزهاى آینده به سراغ او خواهد آمد، اصلا [انگار] نه انگار که این شخص از وضعیت خودش خبر دارد، انگار نه انگار که مسئلهاى براى او در پیش است و عجیب این است که وقتى احساس کرد که من آمدم و مىخواهم این مطالب را به او بگویم، ده درجه بالاتر از آنچه را که قبلا انجام مىداد در اعمالش آمد شروع کرد به پافشارى کردن، نخیر! من همینم و غیر از این نیست و فلان و بعد هم از دنیا رفت خب التفات کردید! این همان ابوجهل است تفاوتى نکرد دیگر، همان ابوجهل که در آن جنگ مىآید، منتهى آن اسمش ابوجهل است این اسمش شیعه است. شیعهاى که بیاید خلاف کند آن که شیعه، شیعهى امیرالمومنین نیست امیرالمومنین که او را قبول نمىکند او را که در کنار خودش راه نمىدهد، تو که الان مىدانى …. اولا تا حالا خلاف کردى خیلى خب حالا باید بیاى و جبران کنى و چه کنى و اعلان کنى و مسئله را بگویى و بگویى، تو مىدانى یعنى قطعا مثل خورشید مىداند که این مسئله خلاف است اگر این طور نبود خدا هم کاریش نداشت انسان گاهى اوقات خطا مىکند عن جهلٍ و عن قصورٍ لا عن تقصیرٍ و خدا
هم انسان را مىبخشد، نه! مىداند مسئله را ولیکن مقام استکبار و اینکه کم نیاورد و اینکه حالا جلوى افراد بگویند هان! دیدید اشتباه کرده! حالا آمده مىخواهد پس بگیرد، حالا دیدید آمده خلاف آنچه را که کرده مىگوید، حالا دیدید آمده دارد پشیمان مىشود، حالا حالا حالا دیدید! این نفس مىآید این حالا هى دیدى هى دیدى را مىآورد جلویش و هى رژه مىروند، هان! اگر پس بگیرى فلانى به تو چه مىگوید؟ مردم به تو چه مىگویند؟ اگر پس بگیرى نمىدانم …؟ مىآید و او را از رسیدن به یک سعادت و از رسیدن به یک ندامت و از رسیدن به یک استغفار، از خدا طلب مغفرت کند، براى خدا کارى ندارد، یک ساعت از عمر انسان باقى است یک یا الله بگوید از سر صدق، خدا مىبخشد، مىبخشد. یک یا الله از سر صدق بگوید در همان یک ساعت جبران کند در همان مقدراى که مىتواند، در همان یک ساعت. خدا مىگوید همین را قبول کردم همین را قبول کردم از تو، خدا که به گذشته نگاه نمىکند به همان موقعیت فعلى انسان نگاه مىکند، گذشته خطا کردى که کردى ولى دیشب گفتیم، آن یک دقیقه را در واقع آدم بگوید ها! به طورى که اگر این مرض برگردد، براى انسان سلامتى پیدا شود یا اینکه یک چند سال به تأخیر بیافتد آدم دوباره برنگردد سر همان چیز اولش، نه! آن یک دقیقه ادامه پیدا کند، این جورى. همان یک ساعت ادامه پیدا کند همان یک ساعت دوام داشته باشد ملائکه هم که مىدانند و این شخص انجام نداد تا اینکه موت او را درگرفت با همان حالت انانیت با همان حالت فرعونیت با همان حالت، از این دنیا رفت خب حالا خدا با او چه مىکند ما نمىدانیم؟ ما که ظاهر را مىبینیم.
خب این تفاوتى نمىکند فرقى نمىکند چه افراد در آن موقع باشند بالاخره افراد در آن موقع در زمان پیغمبر، ما هى مىگوییم در زمان پیغمبر یک ابوجهلى بود یک مغیرهاى بود عتبهاى بود شیبهاى بود ابوسفیانى بود، هى آنها براى ما بزرگ است آنها براى ما عجیب است آنهایى که در مقابل پیغمبر ایستادند آنهایى که سنگ زدند دندان پیغمبر و پیشانى پیغمبر را شکستند، هى آنها براى ما عجیبند، نه! عتبه و شیبه همین الان است ابوسفیان همین الان است عمر و ابابکر همین الان هستند یزید همین الان هست شمر همین الان هست هارون و مأمون الان هستند همه هستند و همهى ما در وجود خودمان حصّهاى داریم از نفس و از جهالت و از ضلالت و از غفلت که اگر آن حصّه را به حال خود بگذاریم و بند بر دهان نفس نگذاریم و نفس را در اختیار قرار ندهیم همان راهى را خواهیم رفت که آنها رفتند و بعد به همان مرتبه هم خواهیم رسید و همان کارها را هم انجام خواهیم داد، همان کارها را انجام مىدهیم. همان کارها و همان وضعیت و به همان شکل، منتهى خب اشکالش فرق مىکند، انجام خواهیم
داد. نعوذ بالله نعوذ بالله واقعا عجیب است. وقتى که ما در احوالات ائمه علیهم اسلام در تاریخ آنها مطالعه مىکنیم به مطالبى برمىخوریم که مو بر بدن راست مىشود و لرزه بر اندام آدمى مىافتد.
چطور مىشود برادرزاده امام علیه السلام مىآید و مىرود پیش هارون خلیفهى عباسى و مىگوید عجب دارم از اینکه در روى زمین دو خلیفه وجود دارد، یک خلیفه در بغداد و یک خلیفه در مدینه و این خلیفهى در بغداد خبر ندارد که چگونه اموال و مردم و سلاح به سوى آن خلیفه در گسیل است و عن قریب است که با نیرویى مجهز و افرادى مصمم به نبرد و مقاتله و مقابلهى با این خلیفه بیایند؟ آى اى دروغگو! اى نانجیب! این موسى بن جعفر چه گناهى کرده است؟ چه کارى با تو کرده که باید بیایى و پیش هارون این گونه از آن حضرت سعایت کنى؟ محمد بن اسماعیل برادرزاده موسى بن جعفر، اسماعیل فرزند امام صادق برادر موسى بن جعفر بود دیگر، یعنى برادرزاده بیاید و برود پیش خلیفه و از عموى خود، آن هم یک همچنین فردى، بیاید سعایت کند که همین مسئله، مقدمه براى دستگیرى و حبس و قتل موسى بن جعفر بشود! برادرزادهى خود امام، چند واسطه به امام مىرسد؟ به یک واسطه. پدرش فرزند امام صادق است. چطور مىشود که قوم و خویش انسان بیاید و از خلیفهى بنى مروان سم بگیرد- از هشام بن عبدالملک- و امام باقر علیه السلام را به سم مسموم کند، آن کسى که مسموم کرد از اقوام نزدیک- بنى الحسن اقوام خود امام باقر علیه السلام بوده- و امام باقر توسط او به شهادت برسد! مىرسیم ها! یعنى به اینجا مىرسیم، ابوجهل و عتبه و شیبه که موسى بن جعفر را به قتل نرساندند برادرزادهى موسى بن جعفر باعث قتل موسى بن جعفر شد دیگر، برادرزاده، بنى اعمام امام باقر موجب قتل و موجب مسموم شدن امام باقر شدند.
چطور مىشود فرزندان یک امام بیایند در دادگاه مدینه، امام زمان خود را- على بن موسى الرضا را- پیش دادگاه و قاضى مدینه متهم کنند بر اینکه وصیت پدرش را جعل کرده؟ ا ا! که این شخص، این وصیتى که الان هست این وصیت جعلى است مال خودش است که یکى از عیالات موسى بن جعفر در آنجا شهادت بدهد و بگوید که این وصیت را موسى بن جعفر جلوى چشم من نوشته، خجالت نمىکشید؟ و بعد آن قاضى مدینه رو مىکند به اینها و مىگوید خجالت نمىکشید دارید به یک همچنین آدمى این تهمت را مىزنید؟ آخر از قیافهى این برمىآید یک همچنین کارى بکند؟ بروید گم شوید بیرون، مىزند همه را بیرون مىکند. این اصلا به قیافهاش مىآید که وصیت جعل کند و این چنین کارى انجام بدهد؟ چه مىشود این؟ کم کم مىشود دیگر! کم کم به اینجا مىرسد قضیه، حالا آن مسئلهى انکار امام جوادش آن هیچ، آن یک مسئله دیگر، حالا آن هم یکى از مصائب على بن موسى الرضا!
واقعا این امام رضا غریب است من خیال مىکنم از همهى ائمه غریبتر باشد! خب مىزدند ائمه را مىکشتند امام حسین را کشتند دیگر، اما امام رضا را بلند شوند بیاورند در دادگاه مدینه جلوى این مردم! ا خجالت ندارد چقدر حضرت براى او سخت گذشته یک همچنین قضیهاى که مردم بیایند بگویند به به به به، بیایید ابناء رسول الله را ببینید، بیایید ببینید اینها دارند چه مىگویند! آقا آمده وصیت جعل کرده! صد مرتبه حضرت مىخواهند قطعه قطعه کنند با شمشیر یک همچنین قضیهاى، آبروریزى براى …..! واقعا مردم وقتى اینها را مىدیدند به موسى بن جعفر چه مىگفتند؟ خب بیا! این هم یک امامى که بیا بچههایش را نگاه کن، این هم پسرهاى امام دیگر، برادرزادههاى امام دیگر، اینها هر کدام سلمان که نبودند و چه و چه، ستارهى درخشانى در آسمان علم و تقوا و ….. متوکل همنشین میگساریش فرزند امام هادى باشد همنشین در میگسارىها.
وقتى که امام هادى علیه السلام نشسته بودند در میان اصحاب، آمد یک نفر از اندرون بشارت داد که فرزند شما جعفر به دنیا آمده، حضرت اخمهایشان یکدفعه رفت در هم، آن افرادى که در آنجا بودند تعجب کردند چطور بشارت ولادت فرزند دادند حضرت اخمهایشان رفت در هم؟ گفتند که یابن رسول الله! چه قضیهاى بود؟ تبریک بود تهنیت بگویید! حضرت فرمودند که خدا مىداند بعد از من بر این شیعیان من از این فرزند چه مسائل و مصائبى خواهد آمد! چه مىشود قضیه؟ قضیه این است که خدا با کسى رودبایستى ندارد خدا با کسى قوم و خویشى ندارد، وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی یوسف، ۵۳ کلام کلامى است که حضرت یوسف گفته، خدا با کسى پیوند خانوادگى ندارد، افضل از همهى خلایق در روى زمین امام هادى است، از امام هادى در آن زمان خود آیا موجودى برتر و بالاتر وجود دارد؟ ابدا، از همهى مخلوقات الهى در زمان امام هادى، امام هادى از همه افضل است نه تنها افضل است! افضل یعنى چه؟ افضل گفتن اهانت به مقام امامت است، انسان باید استغفار کند. افضل یعنى چه؟ واسطهى فیض بین پروردگار و بین خلایق، این است. افضل یعنى چه؟ افضل چیست؟ مثل اینکه شما یک قطره را با کل عالم وجود بخواهید مقایسه کنید، بگویید او افضل از این است، خجالت ندارد؟ نه! فرزندش این جور مىشود. افضل از همهى خلایق در زمان موسى بن جعفر کیست؟ حضرت موسى بن جعفر است دیگر، امیرالمومنین، امام حسن، سیدالشهدا همه، همهى ائمه. ولى این قلب اگر تربیت نشود اگر خودش را در تحت تربیت نیاورد، بر سر او همان خواهد آمد که بر سر مستکبرین عالم آمده است و خواهد آمد.
لذا مىفرماید وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی یوسف، ۵۳ من هیچ گاه نفس خودم را نمىتوانم تبرئه کنم هیچ گاه نمىتوانم خودم را فراموش کنم هیچ گاه نمىتوانم موقعیت خودم را از یاد ببرم من یک آدمى هستم این
طور، با این وضعیت و با این قابلیت، باید مواظب بود بر اینکه خداى نکرده مسائل خلاف موجب سدّ آن روزنهها نشود.
خب دیگر ما بنا داشتیم بر اینکه دیگر شبها اگر خدا بخواهد- رفقا هم تذکر بدهند- دیگر یک ساعت بیشتر نباشد ولیکن امشب هم مثل سایر ایام، مسئله به دست فراموشى سپرده شد. انشاءالله امیدواریم که خداوند متعال همهى ما را مورد توفیق خودش قرار بدهد. از برکات این ماه مبارک بر قلب ما جارى کند و ما را از زمرهى افرادى که متوجه هستند و متنبه هستند و متذکرند، مرحوم آقاى حداد مىفرمودند که باید انسان بر دریچهى قلب خود بایستد و غیر خدا را بیرون کند، حالا این مطالب انشاءالله در شبهاى بعد خدمت رفقا عرض مىشود.
اللهم صل على محمد و آل محمد