جلسه ۱۰۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۱۰۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن جلسه:
درس ۱۰۲
بسم الله الرحمن الرحیم
اشکال اول بر مسأله عینیّت حقیقت و وجود واجب
اشکالاتى بر مسأله عینیّت حقیقت و وجود واجب مطرح شد.
اشکال اول اینکه: اگر عینیّت وجود واجب با حقیقت و ذات او تحقق داشته باشد، وصف تجرد از ماهیت، یا بر ذات و حقیقت واجب تعلق مىگیرد؛ یا بر وجود واجب من حیث انه وجود؛ یا بر شىء زائد تعلق مىگیرد. این مسأله دیروز مطرح شد.
جواب مرحوم آخوند از این مسأله
جوابى که مرحوم آخوند از این مسأله مىدهند، مىفرمایند که: بنا بر هر دو مسلک این اعتراض و اشکال وارد نیست. اما بنا بر مسلک مشائیّن که مصادیق وجود را حقائق متباینه مىدانند، و اختلاف بین واجب و ممکن را در اختلاف مصادیق ملاحظه مىکنند، این مسأله روشن است؛ به جهت اینکه نفس اختلاف مصادیق وجود موجب تعریه یک مصداق از ماهیت و تحلیه مصداق دیگرى به ماهیت شود. به عبارت دیگر موجب اقتضاء یک مصداق که مصداق واجب الوجود است به عدم ماهیت و موجب اقتضاء یک مصداق که مصداق ممکنات است به لبس به ماهیت مىشود.
چون بنابر مسلک مشائیّن حقائق وجود بنابر مسلک مشائیّن، مصداقاً تفاوت دارد. یعنى نحوه وجود در واجب الوجود به یک نحو است و در ممکن الوجود به
نحوه دیگرى. و این اختلاف در نحوه، همان چیزى است که موجب تجرد از ماهیت در واجب الوجود و عدم تجرد از ماهیت در ممکنات است. با توجه به اتحاد مفهوم وجود اختلاف در مصادیق در اینجا متعیّن است. اشکالى که بر این نظریه مىشود وارد کرد، این است اگر افراد قائلین به اختلاف و تفاوت بین ماهیت ذات با وجود واجب الوجود بگویند که: چطور ممکن است که شما قائل به وحدت مفهومى وجود با اختلاف ذاتى مصادیق وجود شوید؟ اینها چه جوابى دارند بدهند؟
اگر بنا بر مسأله اصالت ماهیت است، خوب این مسأله با قائلین به تفاوت بین انیّت و ماهیت واجب الوجود موافق است. به جهت این که ماهیت است که مسار کثرت و مسار اختلاف است. در این صورت طبعاً بین ماهیت واجب الوجود و بین وجود او که یک امر اعتبارى است باید اختلاف وجود داشته باشد. در حالى که این مسأله اصلا نه ربطى به اصالت ماهیت و نه ربطى به اصالت وجود دارد همان گونه که مرحوم آخوند ملا على نورى در اینجا مىفرمایند. ایشان مسأله مستشکل را مبتنى بر اصالت ماهیت مىداند.
و جوابى را که مرحوم آخوند مىدهند مبتنى بر اصالت وجود مىدانند. در حالى که مسأله به اصالت ماهیت و وجود ربطى ندارد. چون حتى قائلین به اصالت ماهیت هم قائلند به اینکه وجود پروردگار، وجود حقیقى و ماهیت او یک ماهیت اعتبارى است. اما در مورد سایر ممکنات قائل به اصالت ماهیت و اعتباریت وجود- یعنى انتزاع عروض وجود از آنها و حمل بر آنها و عروض بر آنها- مىشود. بناءً على هذا، اصلًا جواب باید مبتنى بر اصالت وجود باشد، و این مسأله، خالى از اشکال نیست. چون خود اینها هم معترفند بر اینکه باید در وجود واجب، وجود حقیقى باشد و بر فرض مسأله اصالت ماهیت حتى قائلین به اصاله الماهیّه معترف به اعتباریت وجود نیستند. بله در سایر ممکنات، مىگویند که: بنا بر فرض اصالت ماهیت وجود براى ممکنات اعتبارى است، یعنى انتزاعى است؛ آنها قائل به تقرب ماهوى هستند. ولى در مورد واجب این حرف را نمىزنند.
تذییل مرحوم نورى و جواب بعض از اعاظم بر این تعریض تمام نیستند
لذا نه تذییل مرحوم نورى و نه جوابى که بعضى از اعاظم بر این تعریض دادهاند هیچ کدام در اینجا نمىتواند تمام باشد.
آن چه که در اینجا مطرح است این است که: بنابر حکمت مشّاء که مصادیق وجود، اختلاف حقیقى و ذاتى با هم دارند جا براى اشکال به معترضین باقى مىماند؛ که با وجود اختلاف ذاتى مصادیق وجود، انتزاع مفهوم واحد و حمل آن مفهوم بر تک تک مصادیق، چه توجیهى مىتواند پیدا کند. شما که قائل به اختلاف ماهوى مصادیق وجود هستید و وجودات را حقائق متباینه مىنامید، در مورد پروردگار به یک کیفیت و در مورد ممکنات به کیفیت دیگر، چطور مفهوم واحد را مىتوانید از مصادیق متباینه انتزاع کنید و بر آن مصادیق حمل کنید. این اشکالى که بر قائلین به اختلاف مصادیق ماهوى وجود بنابر حکمت مشّاء در اینجا پیدا مىشود.
بنابر مسلک پهلویّین اختلاف مصادیق وجود اختلاف رتبى و بالمرتبه است
و اما
و حکماءِ فرس، همان طور که مرحوم آخوند از آن دفاع مىکنند،
. یعنى مصادیق وجود، در عین اتحاد ماهوى وجود و حقیقت وجود، داراى اختلاف رتبى هستند. در مورد واجب الوجود این رتبه به مرحله ما لا نهایهو بالاطلاق و تمامیت و غناست، و در مرتبه ممکنات، على حسبهم به ضعف و قصور و ظلیت و تنزل آن جهت وجودى، خواهد بود. بنابراین، حقیقت وجود در همه اینها واحد است و همین تمامیت غنا است که اقتضاى تجرید ذات را از ماهیت مىکند. یعنى وقتى که شما مىگویید وجود واجب الوجود تامّ است، یعنى جهت حدى ندارد، چون جهت حدى موجب نقصان او مىشود. این کتاب چون یک جهت حدى دارد، تامّ نیست. یعنى در جسمیت تام نیست. جسمیّت محدود به این خصوصیت است. از این مقدار به بعد دیگر به کتاب مربوط نیست. پس این نقصان دارد. این الآن در وجود جسمى خودش نقصان دارد. انسان هم همین طور است. وجود جسمى انسان محدود به همین کیفیت است. هر شخصى براى خود محدودیت دارد. و معناى تام بودن یعنى
هیچ جهت نفسى و حدى بر او راه ندارد و معنایش این است که شکل ندارد، لون ندارد، جنبه استعداد ندارد، فعلیت محض است، پس ماهیت ندارد. چون اینها همه از لوازم ماهیت یا ذاتیات نفس ماهیت است و ماهیت منافات با غناء و شدت نوریّه و شدت وجودیه و تمامیت و کمالیت دارد. از این راه ما مىتوانیم بگوییم که تعریه و تجرید وجودِ واجب الوجود از ماهیت، مقتضى ذات واجب الوجود است اما در بقیه ممکنات عدم آن مقتضى ذات ممکنات خواهد بود. این جواب اول از اشکال اول.
اشکال دوم
اشکال دوم همین اشکال به نحو وصف مطرح مىشود ولى در واقع حقیقت و واقعیبت آن یکى است. مىگویند: «آیا واجب الوجود مبدأ براى خلق هست یا نه؟ جهت علیت اولى در واجب الوجود هست یا نه؟ مىگوئیم: بله مىگویند: این وصف مبدئیّت یا به نفس وجود واجب الوجود برمىگردد، یا به غیر بر مىگردد. اگر این مبدئیّت به خود وجود واجب الوجود برگردد، به وجود واجب الوجود مقید به تجرید از ماهیت بر مىگردد نه به واجب الوجود تنها. به عبارت دیگر، یک واجب الوجود داریم، و یک وجودِ واجب الوجود داریم. اگر این مبدئیّت به اصل وجود برگردد، سواء کان واجب الوجود أو لا، بنابراین هر وجودى که در عالم تحقق پیدا کند باید مبدأ براى خودش و براى جمیع علل بعد و قبل از خودش باشد، چون فرض ما این است که [وجودِ] واجب الوجود مبدأ براى خلق کل عالم است. در این صورت به اصل وجود برگشت. اگر این مبدأیت وصف براى وجود مقید به تجرید از ماهیت است، وجودى که ماهیت ندارد، به عبارت دیگر ضمّ و انضمام در اینجا وجود دارد. قید و مقید معنا دارد. یعنى وجودى که منضم به عدم ماهیت است، این وجود مبدأ براى کل است و مبدأ براى خلق است.
اگر این طور باشد، اولًا واجب الوجود مرکب از یک امر وجودى و عدمى است، و ثانیاً خود واجب الوجود معدوم خواهد شد، چون چیزى که مرکب است از یک امر عدمى خودش هم معدوم خواهد بود. اگر شما بگویید که مبدئیّت وصف براى وجود واجب الوجود مشروط به تجرید از این ماهیت است.
باز همین اشکال پیدا مىشود که مشروط به یک امر عدمى خواهد بود، و چیزى که مشروط به امر عدمى است، عدمى خواهد بود. این هم اشکال دومى که در اینجا است.
اشکال سوم
اشکال سومى که در اینجا است،- همه اشکالات شبیه هم هستند- این است که حقیقت خداوند متعال مساوى با حقیقت یک شیئى از اشیاء نیست. چون حقیقت ماسواى خداوند متعال مقتضى امکان است و حقیقت واجب الوجود مقتضى وجود است. بنابراین در حقیقتشان با همدیگر اختلاف دارند. انما عدم الاختلاف فى نفس وجودهم. یعنى عدم اختلاف به وجود بر مىگردد. وجود واجب الوجود و وجود ممکنات، یکى است. چون در اصل وجود مختلف نیستند. بله، در حقیقت مختلفند. لذا اسم یکى را واجب الوجود گذاشتهایم، اسم دیگرى را ممکن الوجود گذاشتهایم. اما صحبت در این است که در اصل حقیقت یکى هستند. مثل این که فرض کنیداین کتاب وزنش یک کیلوگرم است، وزن این ظرفى که الآن نیم کیلوگرم است.
خوب، این دو در وزنیت و در جسمیت با همدیگر اختلاف ندارند، در کمیتشان با همدیگر اختلاف دارند، اما در اصل وزن نمىتوانیم بگوییم یکى وزن ندارد و دیگرى وزن دارد. وزن در هر دو موجود است، و وزن هم وزن است. بله، یک وقتى در خود نحوه وزن با هم اختلاف دارند. یک وقت میزان مَنى است و با سنگ و آجر و آهن و … یک چیزى را مىکشیم، یک وقتى وزن ما درجه و کنتور است. در این صورت در خود وزن هم با هم اختلاف دارند. برق را با نیم کیلو و یک کیلو نمىتوانید بکشید. مصرف ۲۴ ساعته را بگذارید یک کفه ترازو ببینید چه قدر سنگین مىشود، بعد هم دو سیر، سه سیر، چهار سیر در کفه دیگر بگذارید اینطور نمىشود. هر کدام براى خودشان وزن جدائى دارند. کتاب را هم با کنتور نمىتوانید بکشید. این کنتور براى کشیدن امواج و برق و … است کتاب را با پاره سنگ و … باید وزن کنیم، برق را باید با کنتور وزن کنیم. نه تنها در اصل جسمیت اختلاف دارند، بلکه در اصل وزن هم با هم اختلاف دارند. معیار وزن در یکى با یک مقیاس
است و معیار دیگرى با مقیاس دیگر خواهد بود. اما اگرفرض کنید که هر دو جسم هستند. حالا وزن یکى بیشتر است، وزن یکى کمتر است، در وزن داشتن با هم اختلاف ندارند. انما الکلام در ماهیتشان است. چون این ماهیتش حجم بیشترى را استیعاب مىکند، لذا وزن بیشترى را هم به خودش اختصاص مىدهد-
مفهوم واحد از مصادیق متعدده به لحاظ واحد قابل انتزاع است
حالا در مورد پروردگار، همین نفس وجودِ واجب با نفس وجود ممکنات یکى است، لذا ما مفهوم واحد را مىتوانیم از مصادیق متعدده به لحاظ واحد انتزاع کنیم. چون انتزاع مفهوم واحد از مصادیق مختلفه به لحاظ اختلاف، این عقلًا محال است. پس باید ما این مفهوم واحد را از مصادیق مختلفه به لحاظ ما به الاشتراک انتزاع کنیم و ما به الاشتراک نفس وجود است. لذا مىگوییم: واجب الوجود، ممکن الوجود. یعنى وجود در هر دوى اینها متعلق براى این وصف قرار گرفته، اما یکى واجب است یکى ممکن و کلام در حقیقت آنها است. چون حقیقت واجب جهت علیت و مبدئیّت و غنا و عدم احتیاج به غیردارد، عنوان واجب بر آن اطلاق مىکنیم، اما در این حقیقت] ممکن الوجود [، اطلاق امکان بر او مىکنیم.
جهت تجرید از ماهیت، به وجود بر نمىگردد بلکه باید به ماهیت برگردد
بنابراین اینجا مىگوییم که: این
. امکان وجود که به وجود برنگشت! غیر از وجود هم فقط یک ماهیت داریم. اگر ماهیت نداشته باشیم خود و وجود تنها داشته باشیم، این امکان وجود از کجا در آمد؟ این دو وصف مختلف [واجب الوجود و ممکن الوجود] از کجا در آمد. لا محالهباید شىء دیگرى در این جا ضمیمه وجود بشود، که به لحاظ آن شىء دیگر، این ممکن بشود. و به لحاظ آن شىء دیگر، این واجب بشود. آن شىء چیست؟ آن شىء دیگر، ماهیت است. این هم اشکالى که در اینجا شد. اما جوابى که ایشان در اینجا مىدهند درست مثل همان جوابى است که بعد مىدهند. البته یک جوابى هم در اینجا دادهاند محل اشکال است که وقتى رسیدیم عرض مىکنیم.
تطبیق متن
شکوک و إزاحات قد أورد على کون واجب الوجود محض حقیقى ه الوجود بلا مقارنه ماهى ه وجوهٌ من ا لایراد بر اینکه واجب الوجود عین حقیقت وجود است اشکالاتى شده. منها لو کان وجود الواجب مجرداً عن الماهیه اگر وجود واجب مجرد از ماهیت باشد فحصول هذا الوصف له این وصف مجرد از ماهیت إن کان لذاته) اگر به خاطر ذات واجب الوجود باشد لزم أن یکون کل وجود کذلک لازمهاش این است که هر وجودى همین طور باشد لا متناع تخلف مقتضى الذات چون مقتضاء ذات از ذات نمىتواند تخلف کند فیلزم تعدد الواجب و هو محال کما سیجىء پس تعدد واجب لازم مىآید. چون تجرد از ماهیت به خود ذات واجب الوجود که همان وجود است بر مىگردد. پس هر جا که وجود است، تجرد از ماهیت است و هر جا که تجرد از ماهیت است، وجوب است. بنابراین در اینجا واجب الوجود متعدد خواهد بود إلى غیر نهایه.
وإن کان لغیره اگر این تجرد از ماهیت به واسطه غیر، بر واجب الوجود اطلاق شود لزم احتیاج الواجب فى وجوبه إلى غیره که این هم محال است. ضرور ه توقف وجوبه على التّجرد المتوقف على ذلک الغیر چون وجوب واجب الوجود در در این صورت متوقف بر تجرد از ماهیت است. و تجرد از ماهیت از ناحیه غیر به واجب الوجود افاضه مىشود. یعنى غیر، سبب مىشود که واجب الوجود مجرد از ماهیت باشد. یک غیر مىآید ماهیت را از واجب الوجود مىگیرد. پس آن غیر واجب الوجود خواهد بود.[۱]
مسأله دوم
مسأله دوم اینکه ما ماهیات را در خارج مىبینیم. این چیزى که مىبینیم دروغ نیست بلکه واقعاً داریم مىبینیم. واقعاً ترشى با شیرینى یکى نیست؛ واقعا تلخى و شورى یکى نیست؛ واقعا سیاه با سفید یکى نیست؛ آیا ما عوضى داریم مىبینیم، یا نه، این حقائق در خارج، حقائق مختلفه است؟ ما داریم این را مىبینیم و قابل انکار نیست، پوچ گرا که نیستم. این مسائل مختلفه و ماهیات مختلفه بالوانها و اشکالها و کیفیّاتها این هم قابل انکار براى ما نیست. بنابراین با توجه به دو الزامى که در اینجا
گریبان ما را مىگیرد، الزام اول، الزام به صرافت و بساطت حقیقت وجود. الزام دوم مشاهده و وجدان بدیهى صور و مظاهر و تقیّدات و تعینات و به عبارت دیگر ماهیات وجود. با توجه به این دو الزام، ما باید حقیقتى را با نفس الامر اثبات کنیم. یعنى در عالم واقع و کون، چه نتیجهاى از این دو الزام براى ما پیدا مىشود؟ این براى ما مهم است.
نتیجه این است که ما ماهیتى سواى آن حقائقى که شوائب آن مسأله بسیط و وجودند، نداریم. و آن مسأله بسیط و مجرد با توجه به این ظهورات و مظاهر از آن بساطت و صرافت خودش خارج نمىشود. اسم آن مسأله بسیط و بالصرافه را واجب الوجود مىگذاریم. اسم این ظهورات مختلفهاى که آن بسیط در همه این ظهورات وجود دارد، را ماهیّات مىگذاریم.
دیگر مشکل کجاست؟[۲]
[۱] – تلمیذ: بنابر فرمایش حضرت عالى که فرمودید: وجود در تمام مراتب بسیط است و بساطت خودش را از دست نمىدهد، ما بگوئیم بنابراین تجرد از ماهیت در تمام مراتب وجود است.
استاد: پس شما اینجا چه کاره هستید؟ چه جورى نشستهاید؟ شما با این قدّ و قیافه و …؟
تلمیذ: اینجا یک بحث دیگرى پیدا مىشود. اگر بنابر فرمایش شما بخواهیم ماهیت را معنا کنیم دیگر اصلًا این بحث مطرح نمىشود و تجرد از ماهیت معنا نمىدهد چون ماهیت همان صرف وجود است.
استاد: بالاخره در این که تمام این ماهیتها که به فرمایش شما و به عرض ما سنخهاى از وجود است و آن شکل از وجود هم جداى از وجود نیست، بالأخره همه اینها در مرحله بروز و ظهور تفاوت دارند یا ندارند؟
تلمیذ: همین تفاوت را حضرت عالى به خود وجود برگرداندید.
استاد: ما با خود وجود برمىگردانیم. حالا مىگوییم واجب الوجود آن وجودى است که در همه این متفاوتها سریان دارد. این واجب الوجود مىشود. آن وقت سریان و ظهورش در مرآتها را ماهیت مىنامیم. در اینجا بین این دو قضیه خلط نکنید. ما بحث بساطت و صرافت وجود را داریم و ابداً امکان ندارد از آن دست بکشیم.
تلمیذ: در تمام مراتب این بساطت هست؟
استاد: در تمام مراتب این بساطت هست.
تلمیذ: پس همین تجرد هم، به صورت همان تجرد است؟
استاد: تجرد هم دارد. یک بحث است که ما کارى به آن نداریم اینکه وجود، عین بساطت و عین صرافت است و واقعاً به واسطه آن ظهورات و بروزات، از آن بساطت و صرافت خودش آنى از آنات خارج نمىشود. و الّا ترکّب در حقیقت وجود پیدا مىشود و بحثهاى دیگر. این یک مسأله.
نتیجه این است که ماهیتى سواى آن حقائقى که شوائب آن مسأله بسیط و وجودند، نیست.
[۲] – تلمیذ: قوم ماهیت را امر اعتبارى و حد وجود مىگیرند. یا به فرمایش حضرت عالى ماهیت را از سنخ وجود مىگیرید؟
استاد: خوب فرقى نمىکند. ما مىخواهیم حرف قوم را تصحیح کنیم. قوم که امر اعتبارى مىگیرند و به عبارت دیگر یک امر عدمى است یعنى انتزاع است و از آن صورى که در خارج مشاهده مىکند و ذاتیاتى که لمس مىکند، یک حقیقتى را انتزاع مىکند. اسم این حقیقت را آبغوره مىگذارد. اسم این حقیقت را سرکه مىگذارد. اسم این حقیقت را شکر مىگذارد. با توجه به اینها ماهیت امر اعتبارى مىشود. ما نمىخواهیم بگوییم که قوم در تسمیه خودشان اشتباه کردند، ولى در رسیدن به کنه مسأله و عمق مسأله شاید مسأله مورد نظر باشد
ماهیت عبارت است از أشکال خود وجود و نفس وجود
ما اگر بخواهیم این ماهیت را توضیح بدهیم به این نتیجه مىرسیم: که: ماهیت امر اعتبارى است و این ماهیت عبارت است از أشکال خود وجود و نفس وجود.
همین که شما مىگویید اشکال وجود، در اینجا آمدید یک وجودى را جداى از آن وجود اثبات کردید. اسم آن وجود را مىگذاریم وجود ماهوى.
تلمیذ: خوب همان وجود ماهوى دوباره هم بسیط است و هم مجرد است.
استاد: آن وجود ماهوى که بسیط نیست، بسیط در اوست. الان آیا این شىء بسیط است؟ اگر بسیط و مطلق است، پس چرا محدود به این است؟
تلمیذ: این بالاخره وجودش بسیط است.
استاد: غیر از وجود چه چیزى باعث شده حد بخورد؟
تلمیذ: خود وجود.
استاد: پس خود وجود بسیط نشد.
تلمیذ: چطور مىشود که هم وجود بسیط باشد و هم بسیط نباشد؟
استاد: شما خودتان جواب بدهید. اگر این وجود بسیط است، پس چرا محدود است؟ اگر محدود است پس به واسطه چیز دیگرى است. آن چیز دیگر چیست؟
تلمیذ: بواسطه خود وجود محدود شده است. چیز دیگرى نداریم.
استاد: بنابراین بسیط نشد. کوسه و ریش پهن که نداریم. یا این وجود بسیط است پس چرا محدود است؟ اگر محدود است آن حد به واسطه چه چیزى آمده به این خورده است؟
تلمیذ: باز هم وجود، خود وجود، نسخهاى از وجود.
استاد: بنابراین بسیط نیست. نکته اینجاست، که تصور حقیقت بساطت، موجب مىشود که شما اینجا گیر نکنید. یعنى اگر شما قائل بهبساطت وجود هستید، در عین بساطت وجود، منافاتى با تشکل وجودى نیست. یعنى وجود در عین حال که بسیط است در عین حال متشکل به شکل باشد. آن وقت، خود آن شکل چون محدود است و وجود خودش را به این شکل در آورده، نمىتوانیم بگوییم که:« هذا واجب الوجود.» واجب الوجود که محدود نیست.
عین ممکنات وجود دارد، آن حقیقت چیست؟ آن وجود است. آن وجودى که در همه اشیاء هست، اسمش را چه چیزى مىگذاریم؟ فرض کنید که من باب مثال، برق عبارت است از یک حقیقت واحده. این برق یک نیرو است، یک انرژى است. این در اجهزه متفاوته بروزات و ظهورات جدایى دارد. اگر این برق در یک جهاز المنتى قرار بگیرد، تبدیل به حرارت مىشود. همین برقاگر در یک جهاز حرکت قرار بگیرد، خود این برق تبدیل به حرکت مىشود. دیگر به حرارت مبدل نمىشود. این انرژى مبدل به حرکت مىشود. همین برق، اگر در یک جهاز گاز آمونیاک را به گردش در بیاورد این تبدیل به سرما مىشود. البته نفس سرما برق نیست. برق مبدل به حرکت و … مىشود. چون برق یا تبدیل به حرکت مىشود، یا تبدیل به گرما و … مىشود. اگر شما نگاه کنید، مىبینید که این لامپ در اینجا نمىچرخد. وقتى که لامپ را روشن بکنید سیم در لامپ نمىچرخد. اما گرما از آن خروج پیدا مىکند. این گرما از کجا آمد؟ این از برق است. این از آن انرژى است. اما این پنکه را وقتى که دکمهاش را بزنید، این پنکه اطاق را روشن نمىکند، ولى شروع به حرکت مىکند. دو امر متضاد واقعى- که یکى حرکت است و دیگرى گرما است- از یک امر واحد بروز و ظهور پیدا مىکند، آن امر واحد دو ظهور دارد، اما حقیقتش واحد است. در مورد مسأله وجود هم مطلب به همین کیفیت است. ما یک حقیقت سارى و جارى در همه ظهورات داریم، که اسم آن را واجب الوجود مىگذاریم.
تلمیذ: چطور موجودى که ماهیت دارد و بسیط نیست با بساطت خودش جمع مىشود. هم بسیط هست وهم بسیط نیست؟ آیا به لحاظ عللش بسیط است.
استاد: نه اصلا به علل کارى نداریم. به لحاظ خودش. چرا بحث را در علل ببریم؟ اصلا ما به خود وجود کار داریم. کارى به علل نداریم. ما مىخواهیم بگوئیم اگرحقیقت وجود را تصور کنید، باید لازماً بر این حقیقت وجود بساطت را بار کنید و بر همین حقیقت وجود باید تعیّن را بار کنید. به لحاظ اینکه، این چیزى که ما در خارج مىبینیم قابل انکار نیست. ما حدود را در خارج مىبینیم. از آن طرف اینها جداى از وجود نیستند. این هم داریم مىبینیم. حالا اگر وجودى که در اینها هست بسیط نباشد چطور در اینها هست؟
تلمیذ: قبول داریم بسیط در اینها هست.
استاد: اگر اینها خودشان بسیط و بدون حد پس چطور با همدیگر متمایزند؟ این تمایز از کجا آمد؟
استاد: از خود صرف وجود آمده است.
جواب: در صرف وجود تمایزى نیست. مگر شما در صرف وجود قائل به بساطت نیستید؟
بساطت که تمایز ندارد.
تلمیذ: بساطت تمایز ندارد اما خود همان امر بسیط که در مظاهر تجلى مىکند متمایز مىشود.
استاد: این مطلبى که مىگوئید،:« در مظاهر تجلى کرده است» یعنى این وسط چه کار کرده است؟ براى ما شرح بدهید.
تلمیذ: یعنى دو تا لحاظ هست. یک لحاظ مطلقى یک لحاظ مقیدى. وقتى مطلقى رالحاظ کنیم دیگر مقیّدى لحاظ نمىشود.
استاد: ببینید! ما مىخواهیم ببینیم که این لحاظ اطلاق و تقید را جداى از هم باید لحاظ کنیم؟ یعنى یک ساعت لحاظ اطلاق کنیم، از ساعت نه به بعد لحاظ مقید؟ در لحظه واحد باید جمع بین لحاظین کنیم، نه اینکه در این ثانیه مطلق است، در ثانیه بعد مقید سر جایش بیاید، این نمىشود. این دو لحاظ مطلق و مقید هر دو گریبان ما را گرفته است بنابراین ما به این نکته مىرسیم که لازمه بساطت خود وجود، ظهور است. اصلا خود ظهور یعنى مقیّد. شما وقتى که مىگوئید:« خدا ظهور کرد.» یعنى مقید شد. نه اینکه ظهور کرد و به اطلاقش باقى ماند. اگر به اطلاق باقى مانده است پس دیگر ظهور نکرده است. فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دکّاً و خرّ موسى صعقاً یعنى محدود شد. و الا آن حقیقت جمالیه و جلالیه حق که هیچ وقت لا الى الانتهاء نمىتواند تجلّى کند؛ حتى بر پیغمبرش هم نمىتواند تجلّى ما لا نهایهبکند. همان قدر که مىخواهد تجلى بکند یعنى خود را تنازل بدهد، اسم این تنازل را ماهیت مىگذاریم.
تلمیذ: یعنى ماهیت چیزى نیست مگر اینکه باز برگردانیم به سنخ وجود
استاد: شما اصلا بگو ظهور.
تلمیذ: همان ظهور.
استاد: تمام شد، پس ما دیگر بحثى نداریم. ما مىگوییم ظهور، او مىگوید ماهیت. ظهور یعنى محدود، این محدودیت در بسیط الحقیقهنیست. ما مىگوئیم یک ظهور داریم که این ظهور محدود است، امّا اصل و حقیقتش لا محدود است.
تلمیذ: این مطلب همان گفته ایشان است که مىفرمایند: به علت برگردیم. اگر بخواهیم به علت برگردیم دیگر نمىتوانیم بگوئیم در عین تقیید اطلاق دارد.
استاد: اصلا چرا به علت برگردیم؟ ما به این کاغذ نگاه مىکنیم. آیا این کاغذ وجود دارد؟ یا ندارد؟ شما شکى در وجود کاغذ نمىکنید. آیا این وجودش جداى از آن بسیط الحقیقهاست؟ یعنى یک تکّه جدا شده است؟ در این صورت در وجود ترکیب لازم مىآید که خلاف است. پس این وجود عین آن وجود بسیط الحقیقه است. اگر بسیط الحقیقهاست پس چرا در دست ما است؟ و در اینجا محدود شده است؟ مىگوئیم ظهور آنست. ظهور آن، یعنى همان بسیط الحقیقهکه الان محدود است. یعنى تقیید این تقییدش یعنى محدود، یعنى ماهیت.
تلمیذ: اطلاقش عدم جدائى از آن بسیط الحقیقه است.
استاد: بله! یعنى اطلاقش.
تلمیذ: پس این دوباره به علیتش برمىگردد.
استاد: علت نیست. اصلا کارى به علت نداریم. البته آن بحث علیت که این وجود آمده و این را به ظهور آورده و این ماهیت را به آن عنایت کرده به جاى خود محفوظ؛ اما ما الآن به خود این نگاه مىکنیم، اصلا کارى به علت نداریم. اصلا فرض مىکنیم علتى نیست، هیچ چیزى در عالم وجود ندارد. آیا اگر ما حقیقت وجود را تصور کنیم مىتوانیم این کاغذ را از حقیقت وجود جدا کنیم یا نه؟ اگر توانستیم جدا کنیم پس در وجود ترکیب لازم مىآید. اگر نتوانستیم جدا کنیم پس این کاغذ محدود است و آن وجود لامحدود در ذات کاغذ سارى است.
تلمیذ: ماهیت را به نمود هم ترجمه کردهاند.
استاد: نمود است دیگر. معناى ظهور است دیگر. این هم همانست دیگر.
قضیّه انیّت و تلفیق بین بساطت وجود، مساله آسانى نیست
این قضیّه انیّت و تلفیق بین بساطت وجود، مساله آسانى نیست. این دعواى بین سید احمد کربلائى و مرحوم کمپانى است تمام مسائل به این برمىگردد که مرحوم کمپانى آن طورى که باید و شاید این قضیّه تلفیق بین بساطت وجود و بین ماهیت را نتوانست[ درک کند]. لذا در اعیان ثابته و فنا و اضمحلال گیر کرد و این قضیّه اگر براى انسان روشن بشود شاید دیگر نکته مجهولى در فلسفه باقى نماند.
تلمیذ: حالا این بساطت را نسبت به کدام وجود مىگوئیم؟ وجود محدودى که ظهور کرده یا حقیقت وجود؟
استاد: حقیقت وجود.
تلمیذ: وجود متعین بسیط شد یا نشد؟
استاد: این کجایش بسیط است؟ این الان وجود محدود است. خود ما به آن ماهیت مىگوییم.
تلمیذ: حدش از کجا آمده؟
استاد: حدش از خود وجود آمده. ببینید این دست من چند تا است؟
تلمیذ: یک دست است، ظهورات مختلف دارد.
استاد: پس اسم این ظهور را ماهیت مىگذاریم.
تلمیذ: این نامگذارى است. من مىخواهم بگویم همین ظهور مختلف هم دوباره از سنخ وجود است.
استاد: خود وجود، خودش را به این سنخ درمىآورد، اسم آن سنخ را ماهیت مىگذاریم. چه اشکالى دارد؟
تلمیذ: جسارت است. اشکالش همین است که از بساطت خارج مىشویم.
استاد: چرا خارج بشویم. از بساطت خارج نمىشویم. ظهور او از بساطت خارج مىشود، اما اصل و حقیقت او درونش هست. ظهور این، یعنى محدودیت. شما خودتان مىگوئید ظهور.
تلمیذ: ذاتش بسیط است اما نمودش چى؟
استاد: اصلا نمود باید محدود باشد. نمىشود غیر محدود باشد. خود نمود یعنى محدود، اما ذات یعنى بسیط. یعنى شما امکان ندارد از هر کدام از اینها دست بردارید. اگر نمود را بسیط بگیرید با حد منافات در مىآید. اگر آن ذات را محدود بگیرید با بساطت وجود منافات در مىآید. یعنى حتماً هم باید آن ذات را بسیط بگیرید، هم باید نمود را محدود بگیرید. اصلًا نمود غیر محدود ما نداریم.
تلمیذ: مشکل سر این است که ذاتى را که در نظر مىگیریم به نحو بساطت هم. با بقیّه موجوداتیک کاسه مىشود.
استاد: خوب بشود ما مىگوئیم یک حقیقت است.
تلمیذ: این دست، با این دست، با این اشیاء خارجى فرقى نمىکند.
استاد: فرقى نکند، همه یکى بشود ما مىگوئیم: خوب وحدت وجود هم همین را مىگوید.
اصلا مسأله وحدت وجود همین است. مىگوید: وحدت بین واجب الوجود و بین ممکن الوجود. مىگوید: ذات واحد است اما ظهورات و بروزات بالشدّهوالضعف در مقام تشکیک تفاوت پیدا مىکند. شما مىگوئید که: خورشید یک نور است. نور در آنجا قوى است وقتى که مىآید پایین ضعیف مىشود. با اینکه حقیقتش، حقیقت واحده است. وجود هم همین طور است. وجود در یک حقیقت واحده است. آن یک حقیقت واحده صور مختلفى را به خود مىگیرد. یعنى قدرت دارد هم خود را مجرد نشان بدهد، هم خود را غیر مجرد و ذو صورت نشان بدهد، هم خود را به نحو جسمیّت نشان بدهد. این قدرت لازمه تجرّد وجود است. چون مجرد است، مطلق است. اما جسم این طور نیست. لذا وجود در عین تجردى که دارد در عین حال به جسم در مىآید؛ به خلاف این افراد که مىگویند: وقتى که به جسم درمىآید از تجرد بیرون مىآید. نه! اصلا وجود از تجرد به هیچ وجه بیرون نمىآید، وجود همیشه مجرد است. منتهى این صور مجرد فرق مىکند یک وقت مجرد است حتى در معنا، یک وقت مجرد است در صورت، یک وقت مجرد است در لون، یک وقت مجرد است در جسمیت برزخیّه، یک وقت مجرد است در جسمیّت طبعیه مطابق با عالم طبع. در همه اینها مجرد است. نه اینکه وقتى جسم آمد از تجرد بیرون آمد. پس وجود کجا رفت؟ مگر شما نمىگوئید وجود جنبه سعى و بساطت دارد؟ این که جسم است. این جسم که محدود است. این که با تجرد منافات دارد. بنابراین فراموش نشود وجود در همه احوال مجرد است؛ آن سنگ خارا به آن سفتى و آن آهن هم تجرد دارد، تجرد محض هم دارد
تلمیذ: مىشود گفت که مجرد بعضى وقتها به تجردش و بعضى وقتها به غیر تجردش ظهور مىکند.
استاد: مراتبش فرق مىکند، یعنى ظهورات فرق مىکند.
این تجرد چه نحوه به این جسمیت ظاهر متبدّل مىشود؟ این صحبت ما است. یعنى این جسمیت را ما مىبینیم، وزن این کتاب من باب مثال ۳۰۰ گرم است، این الان باطنش را شما مىگوئید مجرد است. باطنش عبارت از وجود است. بسیار خوب حالا این ۳۰۰ گرم از کجا آمد؟
تلمیذ: اینطور ظهور پیدا کرده
استاد: احسنت! ظهورى که پیدا کرد، این وجود را از تجرد بیرون آورد. بنابراین باید بگوئیم: این کتاب مجرد است
تلمیذ: به لحاظ باطنش نه ظاهرش مجرد است.
استاد: بنابراین شما نمىتوانید بگوئید: ظاهرش مجرد نیست. این ظاهریک امر اعتبارى است یا یک امر واقعى است؟ اگر امر واقعى است بنابراین شما ظاهر و باطن را چطورى در اینجا تصوّر مىکنید؟ امر اعتبارى است، وزن کنید. وزن که یک امر اعتبارى نیست. وزن، جسم، رنگ و … اعتبارى نیست. ما داریم مىبینیم ولى تجرد یعنى بدون رنگ، تجرد یعنى بدون جسم؛ این چه وجودى است که در این کتاب ۳۰۰ گرمى هست، در این ضبط نیم کیلوئى هم هست، در این فرشى که ما الان رویش نشستهایم هم هست؟
تلمیذ: دو لحاظ شد.
استاد: من مىخواهم بگویم این دو لحاظ، واقعى است، نه دو لحاظ اعتبارى. در عین اینکه این الان مجرد نیست و کتاب است، و چون مجرد نیست با فرش تفاوت دارد، شما این کتاب را از اینجا برمىدارید روى فرش مىگذارید، این فرش یک حدى دارد، این کتاب هم یک حد دیگرى دارد. در عین حال حالا که مجرد نیست- چون اگر مجرد بود، یعنى تجرد از لون و اینها- پس چه مجردى است که در عین تجردش با حدود هم مىسازد. کلام در اینجا است. اگر با این حدود نسازد، بنابراین باید تکه تکه بکنیم. این یک تکه از وجود شد، کنار گذاشتیم. این یک تکّه از وجود شد، کنار گذاشتیم. این فرش هم یک تکّه از وجود است کنار مىگذاریم. خوب وجود تکه تکه شد. در وجود ترکیب لازم مىآید، آن هم محال است.
پس حقیقت مسأله به این است که معناى تجرد را ما تا به حال خلاف مىفهمیدیم. تجرد نه این است که جداى از رنگ باشد و رنگ نداشته باشد. آن را برویم اسمش را مجرد بگذاریم. مجرد به آن چیزى مىتوانیم بگوئیم که جسم نباشد این طور نیست.
مجرد یعنى یک حقیقتى که بتواند خودش را با حدود وفق بدهد
مجرد یعنى یک حقیقتى که بتواند آن حقیقت خودش را با حدود وفق بدهد. اسم آن را ما مجرد مىگذاریم. پس در این مجرد همه چیز است. شکل، لون، جسم، ترشى، شیرینى، سفتى و نرمى خوابیده است، همه اینها را ما مجرد مىگذاریم. این مىشود مجرد، حالا آن حقیقتى که با همه اینها خودش را وفق مى دهد و در عین حال دست از عزت و مناعتش برنمىدارد را واجب الوجود مىنامیم. اما ظهوراتش واجب الوجود نیست، بلکه محدود است.
بسیط یعنى هیچ منتهایى براى غنائش ندارد
تلمیذ: پس در حقیقت برگشت این موضوع به موضوع دیگرى است که بگوییم: در دامن کبریایى خود حقیقت وجود تقید نمىتواند بخوابد؟ استاد: نه! درحقیقتش تقید نیست. ظهوراتش مقید است. در مورد ماهیت هم، همین را مىگوئیم. مىگوییم: مقیدش ماهیت مىشود، آن حقیقتش بلا تقید، همان واجب الوجود مىشود. تلمیذ: این بساطتى که فرمودید یعنى عدم ترکیب یا عدم حد؟
استاد: عدم ترکیب، عدم حد، فرق نمىکند همه اینها بسیط است. بسیط یعنى هیچ منتهایى براى غنائش ندارد.
تلمیذ: پس به صرافت برمىگردد دیگر.
استاد: بله همان است. صرافت و بساطت یکى است. این اصطلاحات،
اصطلاحات قابل تأملّى است.