داستانى از شخصى دهاتى در محضر مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمّى

حضرت آیه‌الله آقاى حاج سید على لواسانى- دامت برکاته- قضیه شیرینى را از شخصى دهاتى نقل کردند، که خود او این داستان را در محضر

مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمّى مى‌‏گفت، و آن مرحوم بسیار مى‏‌خندید و از این داستان به سرور مى‌‏آمد، با آنکه آن مرحوم اهل خنده نبود ولى هر وقت این شخص دهاتى را مى‌‏دید مى‌‏فرمود: قضیه را بیان کن!

قضیه از این قرار است که: یک شخص دهاتى الاغى داشت که با آن رفع حوائج خود را مى‌‏نمود و اجناس ده را بر آن الاغ حمل مى‌‏کرد، همچون کره و ماست و روغن و به شهر مى‌‏آمد و مى‌‏فروخت، و به جاى آنها مایحتاج خود را در ده از قند و شکر و غیره بار مى‏کرد و به ده مى‌‏برد.

مدّت‏ها بدین عمل اشتغال داشت و از این باب إعاشه مى‏‌کرد و راهى غیر از این براى ارتزاق نداشت؛ و سرمایه او هم فقط همین مقدار مختصرى بود که به صورت جنس در روى الاغ بار مى‌‏کرد.

یک روز که اجناسى را از شهرِ قم به ده برده بود؛ با پول آنها یک مشک روغن خریده و به شهر حرکت کرد. نزدیک غروب شد و یادش آمد که نماز نخوانده است، فوراً الاغ را نگه داشت و مشک روغن را بر زمین گذاشت و مشغول خواندن نماز شد.

در این حال شیطان به او وسوسه کرد که الاغ را نبستى! و اگر الاغ الآن بر زمین بخوابد و روى مشک غلْط زند، مشک پاره شده و روغن را روى زمین مى‌‏ریزد، و الاغ هم در وقت خستگى درآوردن دوست دارد در روى زمین بغلطد، به خصوص در جاى نرم چون سبزه و چمن و زمین شن و رَمْل و از همه آنها نرمتر مشک روغن است.

خلاصه تمام این افکار و خواطر از ذهن او عبور مى‏‌کرد تا نمازش را سلام داد و تمام کرد. در این حال دید الاغش مشک را پاره نکرده است ولى خود را به روى زمین انداخته و مشغول غلطیدن است؛ در همین حال یک غلط زد و خود را به روى مشک انداخت، مشک پاره شد و روغن‏ها همه ریخت.

دهاتى مى‌‏گوید: در این حال آمدم و بر سر روغن‏هاى ریخته نشستم و مدّتى به آن نگاه کردم و پس از آن سر به سوى آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا شکر! خدایا شکر!

و باز به روغن‏ها قدرى نگاه کردم و گفتم: خدایا شکر! خدایا شکر!

و باز به روغن‏ها نگاه کردم و سر به آسمان بلند کردم و گفتم اى خدا: پیش خودت گمان نکنى که من واقعاً شکر تو را بجاى آوردم! نه، چنین نیست! این شکر از هفتاد فحش خواهر و مادر بدتر است! معنایش را بدان!

مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم با آنکه این قضیه را کراراً از این مرد شنیده بودند، باز هر وقت در منزل ایشان مى‏‌رفت، مى‌‏فرمود: قضیه را بیان کن![۱]

 

منبع: کتاب مطلع انوار، ج‏۱، ص: ۱۶۶ / جنگ ۱۵، ص ۶۸ و ۶۹٫

 

pormatlab.com

 

 

 

 

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن