صفحه قبل


ص 119

 

درس‌ چهل‌ و سوّم‌: بزرگترين‌ آفت‌ والي‌، خويشتن‌ نگري‌ است‌


ص 121

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ

بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ

وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي‌ قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ

وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ

خطبه‌اي‌ كه‌ از «نهج‌ البلاغة‌» دربارۀ حقّ والي‌ بر رعيّت‌ و حقّ رعيّت‌ بر والي‌ ذكر شد، شامل‌ مطالب‌ بسيار عالي‌ است‌ كه‌ برخي‌ از مسائل‌ ملكي‌ و ملكوتي‌ را ميتوان‌ از آن‌ استنتاج‌ كرد.

از جمله‌ مطالبي‌ كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ خيلي‌ بر روي‌ آن‌ تأكيد دارند، عدم‌ استكبار و خودپسندي‌ و إعجابي‌ است‌ كه‌ والي‌ در ولايت‌ خود بايد داشته‌ باشد. و فرمودند: سخيف‌ترين‌ حالات‌ ولات‌ اين‌ است‌ كه‌ مردم‌ صالح‌ دربارۀ آنها گمان‌ داشته‌ باشند كه‌ آنها دوست‌ دارند مردم‌ از ايشان‌ تعريف‌ و تحميد و تمجيد كنند و آنها را به‌ بزرگي‌ و عظمت‌ ياد نمايند؛ اين‌ سخيف‌ترين‌ حالات‌ ولات‌ است‌.

واز مجموع‌ اين‌ خطبه‌ بدست‌ آمد كه‌ حضرت‌ مي‌فرمايد: حقّي‌ كه‌ من‌ بر شما دارم‌ و حقّي‌ كه‌ شما بر من‌ داريد دو حقّ متساوي‌ و متكافي‌ است‌. و به‌هيچوجه‌ من‌ بواسطۀ اين‌ حقّي‌ كه‌ بر شما دارم‌ نمي‌توانم‌ اعتباراً بر خودم‌ شأني‌ را، مقامي‌ را، مسندي‌ را نسبت‌ بدهم‌؛ اين‌ وظيفه‌اي‌ است‌ كه‌ پروردگار بر عهدۀ من‌ گذارده‌ است‌. ولايت‌ من‌ وظيفۀ إلهي‌ است‌ و من‌ هنگامي‌ كه‌ از عهدۀ اين‌ وظيفه‌ برآيم‌ و تكليف‌ را انجام‌ بدهم‌ عمل‌ به‌ وظيفه‌ كرده‌ام‌، و از خوف‌


ص 122

تبعات‌ و عقاب‌ پروردگار بيرون‌ آمده‌ام‌.

و از جمله‌ مطالبي‌ كه‌ فرمود اين‌ بود كه‌: هر كس‌ ولو اينكه‌ در نزد حقّ سبحانه‌ و تعالي‌ منزلتش‌ عظيم‌ و مقامش‌ رفيع‌ باشد، اينطور نيست‌ كه‌ بي‌نياز گردد از معاونيني‌ كه‌ در راه‌ خدا او را كمك‌ كنند؛ كما اينكه‌ فقيرترين‌ و حقيرترين‌ أفراد نيز از اين‌ حيطه‌ خارج‌ نيستند، و آنها هم‌ سهميّه‌اي‌ را از إعانت‌ و كمك‌ دارند.

يعني‌ تمام‌ چرخ‌ ولايت‌ كه‌ بر أساس‌ والي‌ و مولَّي‌عليهم‌ مي‌باشد، يك‌ چرخ‌ واحد و يك‌ دستگاه‌ واحد است‌ كه‌ همه‌ با يكديگر مربوط‌ و منوط‌ هستند؛ و هر كدام‌ از اين‌ أجزاء و أعضاء و پيچ‌ها و مهره‌ها و روابط‌، براي‌ نگهداري‌ و حفظ‌ آن‌ أمر وُحْداني‌ كه‌ منظور از اين‌ دستگاه‌ است‌ مي‌باشد؛ و اگر هر يك‌ از اين‌ أجزاء از آن‌ وظيفۀ خود تخطّي‌ كند، نه‌ تنها خود را ضايع‌ كرده‌ است‌، بلكه‌ مجتمع‌ را خراب‌ كرده‌ و دستگاه‌ را فاسد نموده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

گفتا�� زيد بن‌ عليّ نزد هشام‌ به‌ مثابهِ گفتار جدّش‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌

نظير اين‌ گفتار حضرت‌ (وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إنْ عَظُمَتْ فِي‌ الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ) را ابن‌أبي‌ الحديد در شرح‌ اين‌ خطبه‌، از زيد بن‌ عليّ بن‌ الحسين‌ عليه‌ السّلام‌ آورده‌ است‌ كه‌ به‌ هشام‌ بن‌ عبدالملك‌ مي‌گويد: إنَّهُ لَيْسَ أحَدٌ وَ إنْ عَظُمَتْ مَنْزِلَتُهُ، بِفَوْقِ أنْ يُذَكَّرَ بِاللَهِ وَ يُحَذَّرَ مِنْ سَطْوَتِهِ؛ وَ لَيْسَ أحَدٌ وَ إنْ صَغُرَ، بِدونِ أنْ يُذَكِّرَ بِاللَهِ وَ يُخَوِّفَ مِنْ نِقْمَتِهِ.[36]

«هيچ‌ كس‌ نيست‌، گر چه‌ منزلتش‌ در نزد پروردگارش‌ رفيع‌ باشد، بالاتر از اينكه‌ نيازي‌ به‌ يادآوري‌ و تذكار نداشته‌، و بی‌نياز از تحذير از سطوت‌ خدا باشد؛ و هيچكس‌ نيست‌ ولو اينكه‌ درجه‌ و منزلتش‌ صغير باشد، پائين‌تر از اينكه‌ قابليّت‌ تذكّر دادن‌ را داشته‌ باشد و خداوند به‌ او حقّ تذكار بدهد؛ به‌ او


ص 123

حقّ بدهد كه‌ بزرگان‌ را از عذاب‌ و پاداش‌ خدا تخويف‌ كند.»

أيضاً مي‌گويد: وَ مِنْ كَلامِ الْحُكَمآء: قُلوبُ الرَّعيَّةِ خَزآئِنُ واليها؛ فَما أوْدَعَهُ فيها وَجَدَهُ.[37]

«دلهاي‌ رعيّت‌ خزينه‌هاي‌ والي‌ آن‌ رعيّت‌ است‌؛ آنچه‌ والي‌ در اين‌ خزائن‌ به‌ وديعت‌ و أمانت‌ مي‌گذارد همان‌ را مي‌يابد.» اگر عدل‌ بود، محبّت‌ بود، مهرباني‌ بود، صميميّت‌ بود و استكبار و استعباد نبود، همان‌ را مي‌يابد؛ و اگر نه‌، ستم‌ و ظلم‌ و إجحاف‌ و حسّ تفوّق‌ و برتري‌ بود همان‌ را مي‌يابد؛ و بالاخره‌ روزي‌ اين‌ رعيّت‌ تمام‌ نتيجه‌هاي‌ كشت‌ والي‌ را كه‌ در قلوبشان‌ نموده‌ است‌ به‌ منصّه‌ بروز و ظهور مي‌رساند و اين‌ كِشته‌ درو خواهد شد.

وَ كانَ يُقالُ: صِنْفانِ مُتَباغِضانِ مُتَنافيانِ: السُّلْطانُ وَالرَّعيَّةُ، وَ هُما مَعَ ذَلِكَ مُتَلازِمانِ؛ إنْ صَلَحَ أحَدُهُما صَلَحَ الآخَرُ، وَ إنْ فَسَدَ فَسَدَ الآخَرُ.[38]

«گفته‌ شده‌: دو گروه‌ و دو صنف‌ هستند كه‌ ذاتاً با همديگر متباغضند؛ يعني‌ هر كدام‌ بغض‌ ديگري‌ را در دل‌ مي‌پروراند، و با همديگر تنافي‌ دارند (تنافي‌، ذاتي‌ آنهاست‌) يكي‌ سلطان‌ و ديگري‌ رعيّت‌ است‌. و اين‌ دو با وجود اينكه‌ متباغض‌ و متنافر هستند با هم‌ لازم‌ و ملزوم‌ و متلازمند؛ اگر يكي‌ پاك‌ و صالح‌ شود ديگري‌ را هم‌ پاك‌ و صالح‌ مي‌كند، و اگر يكي‌ خراب‌ شود ديگري‌ هم‌ خراب‌ خواهد شد.»

يعني‌ عنوان‌ سلطنت‌ و ولايت‌ بر آنها داشتن‌ با عنوان‌ رعيّت‌، و عنوان‌ ولايت‌ و وليّ بودن‌ با عنوان‌ مولّي‌ عليه‌ بودن‌، و عنوان‌ آمريّت‌ و مأموريّت‌، عنوان‌ فعل‌ و انفعال‌ است‌ و از دو مصدر و مبدأ متنافي‌ سرچشمه‌ مي‌گيرند. چون‌ والي‌ آمر است‌ و رعيّت‌ مأمور؛ و چون‌ دو جنبۀ فعل‌ و انفعال‌ هست‌، اين‌ تباغض‌ و تنافي‌ لازمۀ اين‌ دو صنف‌ است‌. ولي‌ مع‌ ذلك‌ با همديگر متلازمند و صلاح‌ هر كدام‌ صلاح‌ ديگري‌، و فساد هر كدام‌ فساد ديگري‌ است‌.

بازگشت به فهرست


ص 124

روايات‌ و نصايح‌ متقنه‌ در مذّمت‌ حبّ جاه‌ و خودپسندي‌ و مدح‌ مردم‌

همچنين‌ ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ همين‌ خطبه‌ گويد: قالَ النَّبِيُّ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: لَا يَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ كَانَ فِي‌ قَلْبِهِ مِثْقَالُ حَبَّةٍ مِنْ كِبْرٍ[39]. «رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: در بهشت‌ داخل‌ نمي‌شود آن‌ كسي‌ كه‌ در دلش‌ به‌ اندازۀ سنگيني‌ يك‌ دانه‌ تكبّر وجود داشته‌ باشد.»

وَ قَالَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ [وَ سَلَّمَ]: لَوْلَا ثَلا ثٌ مُهْلِكَاتٌ لَصَلُحَ النَّاسُ: شُحٌّ مُطَاعٌ، وَ هَوًي‌ مُتَّبَعٌ، وَ إعْجَابُ الْمَرْ ء بِنَفْسِهِ.[40]

«رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: اگر سه‌ چيز نبودند كه‌ اينها مردم‌ را به‌ هلاكت‌ بيفكنند، همۀ مردم‌ به‌ صلاح‌ در مي‌آمدند: يكي‌ حرص‌ است‌؛ آن‌ حرصي‌ كه‌ در باطن‌ إنسان‌ است‌ و مُطاع‌ است‌. يعني‌ إنسان‌ از آن‌ حرص‌ تبعيّت‌ و فرمانبرداري‌ مي‌كند؛ حرصي‌ كه‌ آمر و فرمانده‌ در وجود خود اوست‌. و يكي‌ هواي‌ نفس‌ است‌ در صورتي‌ كه‌ از او متابعت‌ بشود. و يكي‌ هم‌ اينكه‌ إنسان‌ خودش‌ را بزرگ‌ بپندارد و كارهايش‌ موجب‌ عُجب‌ و شگفت‌ او بشود.»

نيز مي‌گويد: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: احْثُوا فِي‌ وُجُوهِ المَدَّاحِينَ التُّرَابَ.[41]

«اگر كسي‌ در برابر شما شروع‌ به‌ مدح‌ و تعريف‌ شما نمود در چهرۀ او خاك‌ بپاشيد.»

وَ كانَ يُقالُ: إذا سَمِعْتَ الرَّجُلَ يَقولُ فيكَ مِنَ الْخَيْرِ ما لَيْسَ فيكَ، فَلا تَأْمَنْ أنْ يَقولَ فيكَ مِنَ الشَّرِّ ما لَيْسَ فيكَ.[42]

«گفته‌ شده‌: اگر شنيدي‌ كسي‌ دربارۀ تو چيزهاي‌ خوبي‌ را بگويد كه‌ در تو نيست‌، إيمن‌ مباش‌ از اينكه‌ دربارۀ تو بگويد چيزهاي‌ بدي‌ را كه‌ در تو نيست‌.»

وَ كانَ يُقالُ: لا يَغْلِبَنَّ جَهْلُ غَيْرِكَ بِكَ، عِلْمَكَ بِنَفْسِكَ.[43]

«گفته‌ شده‌: تو كه‌ از خود و علم‌ خود و نفس‌ خود اطّلاع‌ داري‌ و مقدار و


ص 125

وزن‌ خود را ميداني‌، اگر كسي‌ جاهل‌ به‌ أمر تو باشد و بيايد ترا ت����يف‌ و تمجيد كند، گول‌ نخوري‌، كه‌ جهل‌ غير تو بر علمي‌ كه‌ تو به‌ خودت‌ داري‌ غلبه‌ پيدا كند.»

بازگشت به فهرست

سخيف‌ترين‌ حالات‌ والي‌ اين‌ است‌ كه‌ دوست‌ داشته‌ باشد مردم‌ او را مدح‌ كنند

وَ قالَ عَبْدُ اللَهِ بْنُ الْمُقَفَّعِ في‌ «الْيَتيمَة‌»: إيّاكَ إذا كُنْتَ والِيًا أنْ يَكونَ مِنْ شَأْنِكَ حُبُّ الْمَدْحِ وَ التَّزْكيَةِ، وَ أنْ يَعْرِفَ النّاسُ ذَلِكَ مِنْكَ! فَتَكونَ ثُلْمَةً مِنَ الثُّلَمِ يَقْتَحِمونَ عَلَيْكَ مِنْها، وَ بابًا يَفْتَتِحونَكَ مِنْهُ، وَ غيبَةً يَغْتابونَكَ بِها وَ يَسْخَرونَ مِنْكَ لَها. وَ اعْلَمْ: أنَّ قابِلَ الْمَدْحِ كَمادِحِ نَفْسِهِ، وَ أنَّ الْمَرْءَ جَديرٌ أنْ يَكونَ حُبُّهُ الْمَدْحَ هُوَ الَّذي‌ يَحْمِلُهُ عَلَي‌ رَدِّهِ، فَإنَّ الرّآدَّ لَهُ مَمْدوحٌ وَ الْقابِلَ لَهُ مَعيبٌ.[44]

عبدالله‌ بن‌ مقفّع‌ گفته‌ است‌: مبادا اگر تو به‌ ولايتي‌ برسي‌، دوست‌ داشته‌ باشي‌ كه‌ مردم‌ تو را مدح‌ و تزكيه‌ كنند! يعني‌ تو را بستايند و در بيان‌ مقالات‌ و نوشته‌ها و خطبه‌هاي‌ خود، تو را از عيوب‌ مبرَّي‌ بدارند. (مدح‌ يعني‌ تعريف‌ كردن‌ از اينكه‌ والي‌ چنين‌ و چنان‌ است‌، اين‌ طور خدمت‌ مي‌كند و أمثال‌ اينها. تزكيه‌ يعني‌ عيب‌هاي‌ تو را در بين‌ مردم‌ حسن‌ جلوه‌ دهند، در حاليكه‌ در نزد خود عيب‌ و گناه‌ داري‌؛ كذب‌ داري‌، حقّ مردم‌ را مي‌بري‌، دروغ‌ مي‌گوئي‌، به‌ عنوان‌ دروغ‌ مصلحت‌ آميز توريه‌ مي‌كني‌؛ تمام‌ اينها گناه‌ است‌ ولي‌ آنها مي‌گويند: نه‌، اينها اُموري‌ است‌ كه‌ براي‌ والي‌ لازم‌ است‌. مثلاً مي‌گويند: والي‌ چگونه‌ با يك‌ جمعيّت‌ كثير برخورد كند؟! لابدّ است‌ در اين‌ موارد به‌ جهت‌ ضرورت‌ و جبر زندگي‌ دست‌ به‌ بعضي‌ از كارها بزند، و اين‌ براي‌ والي‌ يك‌ أمر طبيعي‌ است‌.)

مبادا تو اينطور باشي‌! مبادا اينكه‌ مردم‌ بدانند و بفهمند كه‌ دوست‌ داري‌ تو را مدح‌ و تزكيه‌ كنند! اگر اين‌ طور بشود در خودت‌ و نفست‌ سوراخ‌ و شكافي‌ خواهد بود از سوراخ‌ها و شكافها؛ و مردم‌ از اين‌ شكاف‌ بر نفس‌ تو وارد


ص 126

مي‌شوند. در اين‌ صورت‌ خودت‌ را دري‌ قرار داده‌اي‌ كه‌ تو را مي‌گشايند!

نمي‌گويد: اين‌ را دري‌ قرار مي‌دهند براي‌ ورود به‌ تو و أفكار تو! بلكه‌ وجودت‌ و نفست‌ را دري‌ قرار مي‌دهند و به‌ واسطۀ آن‌ در، خودت‌ را مي‌گشايند و پاره‌ مي‌كنند؛ و در نفست‌ وارد مي‌شوند، و تمام‌ سيّئات‌ و بلايا و معايب‌ را مرتكب‌ خواهي‌ شد، و آنها مي‌گويند: بَه‌ بَه‌، اين‌ عيب‌ نيست‌، بلكه‌ حسن‌ است‌! كار زشت‌ مي‌كني‌، تعريفت‌ مي‌كنند؛ حقّ مردم‌ را نمي‌دهي‌، به‌ عذري‌ تو را معذور مي‌دارند؛ كار خلاف‌ مي‌كني‌، توجيه‌ به‌ خير مي‌كنند؛ و تو خود اين‌ أمر را دوست‌ داري‌. و مردم‌ كه‌ اين‌ نقطۀ ضعف‌ را دانستند، چنان‌ بر نفس‌ تو اقتحام‌ مي‌كنند كه‌ به‌ تمام‌ سيّئات‌ مبتلايت‌ كنند. آنوقت‌ تو اُسوه‌اي‌ خواهي‌ شد براي‌ غيبت‌ مردم‌، كه‌ در منزلها بنشينند و بدگوئي‌ ترا بنمايند كه‌: چنين‌ كارهاي‌ زشتي‌ انجام‌ داد، در صورتي‌ كه‌ همانها در جلوي‌ تو تعريفت‌ را مي‌كنند.

اين‌ أفراد در ظاهر تمجيد و در باطن‌ ترا تعييب‌ خواهند نمود كه‌: عجب‌ شخص‌ دوروئي‌ است‌! عجب‌ شخص‌ متكبّري‌ است‌! و تو را مسخره‌ مي‌كنند و از ارزش‌ پائين‌ مي‌آورند بواسطۀ همين‌ صفاتي‌ كه‌ دارا هستي‌.

بدان‌: كسي‌ كه‌ قبول‌ مدح‌ كند، مثل‌ اينست‌ كه‌ خودش‌ مدح‌ نفس‌ خود را كرده‌ است‌. چقدر زشت‌ است‌ كسي‌ بنشيند و از خودش‌ تعريف‌ كند كه‌ من‌ چنين‌ و چنانم‌! هيچ‌ تفاوتي‌ نمي‌كند إنسان‌ از خودش‌ تعريف‌ كند، يا اينكه‌ كسي‌ ديگر إنسان‌ را تعريف‌ كند و إنسان‌ تعريف‌ او را قبول‌ كند؛ و سزاوار است‌ كه‌ مرد، آن‌ مردي‌ كه‌ مدح‌ را دوست‌ دارد، ردّ كند مدح‌ ديگران‌ را. اگر كسي‌ دوست‌ دارد كه‌ واقعاً مردم‌ او را مدح‌ كنند، بايد در او صفات‌ خوبي‌ باشد كه‌ بر أساس‌ آن‌ صفات‌، مردم‌ او را مدح‌ كنند. در اينصورت‌ اين‌ صفت‌ بايد او را وادار كند كه‌ بگويد: مرا مدح‌ نكنيد! تا اينكه‌ آن‌ پاكي‌ در او متحقّق‌ شود و حقيقت‌ خوبي‌ و مدح‌ بر او اُستوار گردد، و إلاّ عيب‌ اوست‌.

مي‌خواهد بگويد: مدح‌ يك‌ مفهومي‌ دارد و يك‌ مصداقي‌؛ مفهوم‌ مدح‌


ص 127

عنوان‌ مدح‌ است‌ به‌ حمل‌ أوّلي‌ ذاتي‌ كه‌ مي‌گويند: الْمَدْحُ نَقيضُ الذَّمّ؛ و أمّا مصداق‌ و مُنتزَعٌ عَنه‌ اين‌ مفهوم‌ در خارج‌ است‌، كه‌ به‌ حمل‌ شايع‌ به‌ آن‌ مدح‌ مي‌گوئيم‌. يعني‌ صفتي‌ در إنسان‌ تحقّق‌ پيدا مي‌كند كه‌ بواسطۀ آن‌، اين‌ مدح‌ صادق‌ خواهد بود.

مي‌گويد: اين‌ دو أمر بعضي‌ از أوقات‌ جاي‌ خود را گم‌ مي‌كنند. إنسان‌ به‌ عنوان‌ حمد و به‌ مفهوم‌ حمد خود را مي‌بازد در حالي‌ كه‌ در وجود او حمد استقرار نيافته‌ و مدح‌ موقعيّتي‌ پيدا نكرده‌ است‌ و وجودش‌ غير قابل‌ مدح‌ است‌، وليكن‌ عنوان‌ حمد و مدح‌ را بر خود نسبت‌ مي‌دهد. اگر مي‌خواهي‌ كسي‌ باشي‌ كه‌ واقعاً مدح‌ را دوست‌ دارد، اين‌ غريزه‌ و اين‌ صفت‌ حبّ مدح‌ بايد تو را وادار كند كه‌ مدح‌ مدّاحين‌ را ردّ كني‌ و به‌ آنها پس‌ بدهي‌ و از آنها تحويل‌ نگيري‌. اگر دوست‌دار خود و دوست‌دار مدح‌ خود هستي‌ بايد اين‌ كار را بكني‌؛ و إلاّ اگر از آنها گرفتي‌، اين‌ عيب‌ توست‌.

فَإنَّ الرّآدَّ لَهُ مَمْدوحٌ وَ الْقابِلَ لَهُ مَعيبٌ.

كسي‌ كه‌ ردّ مدح‌ كند حقيقةً ممدوح‌ و پسنديده‌ است‌؛ و كسي‌ كه‌ قبول‌ مدح‌ كند معيب‌ است‌. كسي‌ كه‌ قبول‌ مدح‌ كند به‌ حمل‌ شايع‌ خودش‌ عيب‌ دارد، وليكن‌ به‌ حمل‌ أوّلي‌ مردم‌ او را مدح‌ مي‌كنند. و اين‌ كلام‌ به‌ مثابۀ فرمايش‌ حضرت‌ است‌ كه‌ مي‌فرمايد: أسْخَفِ حالاتِ الْوُلاة‌ اين‌ است‌ كه‌ دوست‌ داشته‌ باشد مردم‌ او را مدح‌ كنند.

و چقدر اين‌ قضيّه‌ در ميان‌ صنف‌ ما زياد است‌ كه‌ دوست‌ دارند مردم‌ آنها را مورد تمجيد و تحميد قرار دهند؛ و حقّاً اين‌ مسأله‌ ثُلمه‌اي‌ است‌ براي‌ إنسان‌ كه‌ كم‌ كم‌ و مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُر وارد مي‌شود و إنسان‌ را در بر مي‌گيرد، و آن‌ صفا و حقيقت‌ إنسان‌ تبديل‌ مي‌شود به‌ حسّ بزرگ‌ پنداري‌ و خودمنشي‌ و توهّم‌ كبر؛ آنوقت‌ همين‌ صفت‌ در خارج‌ منعكس‌ مي‌شود و صفات‌ نيك‌ إنسان‌ كم‌ كم‌ ضايع‌ مي‌گردد، و مِنْ حَيْثُ لايَشْعُر شخصي‌ را كه‌ در صفات‌ خوب‌ بسر مي‌برده‌ است‌


ص 128

در صفات‌ زشت‌ وارد مي‌نمايد.

بسياري‌ از أفراد ديده‌ شده‌اند كه‌ ابتداءً أفراد واقعاً خوبي‌ بوده‌اند، ولي‌ مدحهاي‌ بي‌مورد و يا حتّي‌ با مورد موجب‌ انفعال‌ و شكست‌ نفس‌ آنان‌ در برابر واقعيّات‌ شده‌ است‌، طوري‌ كه‌ كم‌ كم‌ إبراز مدح‌ و ثنا از ديگران‌ در وجود آنها موقعيّتي‌ مستحكم‌ پيدا نموده‌ است‌، و خيال‌ مي‌كنند كه‌ ستايش‌هاي‌ مردم‌ بجا و صحيح‌ بوده‌، آنها را به‌ خود مي‌بندند. يعني‌ در برابر حقّ و حقيقت‌، پندار و توهّم‌ را غلبه‌ مي‌دهند؛ در اين‌ صورت‌ است‌ كه‌ وجود آنها از صراط‌ مستقيم‌ و منهج‌ راستين‌ و حقّ خارج‌ شده‌، به‌ پندار گرايش‌ پيدا مي‌كند؛ تا زماني‌ كه‌ تمام‌ أفكار او پنداري‌ مي‌شود، و تمام‌ كرۀ زمين‌ را در تحت‌ أوامر و نواهي‌ خود مقهور مي‌پندارد، و خود را وليّ حقيقي‌ و قيّم‌ واقعي‌ مردم‌ مي‌بيند، و جداي‌ از مردم‌ براي‌ خود حساب‌ باز مي‌كند. تمام‌ اينها فقط‌ و فقط‌ پندار است‌ و پوچ‌ و از حقيقت‌ تهي‌.

بين‌ والي‌ و مولّي‌ عليه‌ هيچ‌ تفاوتي‌ در نزد پروردگار نيست‌. وقتي‌ خدا مي‌گويد: تنها تقرّب‌ موجب‌ فضيلت‌ است‌ (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَهِ أَتْقَیٰكُمْ)[45]، آن‌ شخص‌ والي‌ چگونه‌ مي‌تواند بگويد: من‌ از آن‌ مرد حقير فقير مسكين‌ كه‌ احتياج‌ به‌ آب‌ و نان‌ روزمرّۀ خود دارد، برترم‌؟ كجا مي‌تواند چنين‌ ادّعائي‌ بكند؟!

أمّا اين‌ مدحهاي‌ اعتباري‌ نه‌ تنها إنسان‌ را بر مردم‌ عادي‌ تفضيل‌ مي‌دهد، بلكه‌ بر أعاظم‌ هم‌ ترجيح‌ مي‌دهد و خود را فريد و وحيد، در عالم‌ ولايت‌ اعتباري‌ يعني‌ ولايت‌ شيطاني‌ مي‌پندارد؛ و اين‌ از أعظمِ مهلكات‌ است‌. يعني‌ درست‌ در مقابل‌ راه‌ خدا كه‌ إنسان‌ را به‌ فناء و تسليم‌ و عبوديّت‌ دعوت‌ مي‌كند، إنسان‌ را در مقابل‌ پروردگار به‌ اين‌ صفات‌ اعتباري‌ مبتلا مي‌كند و در تخيّلات‌ و اُمور اعتباري‌ فرو مي‌برد.

وَ كانَ يُقالُ: مَحَلُّ الْمَلِكِ مِنْ رَعِيَّتِهِ مَحَلُّ الرّوحِ مِنَ الْجَسَدِ؛ وَ مَحَلُّ


ص 129

الرَّعيَّةِ مِنْهُ مَحَلُّ الْجَسَدِ مِنَ الرّوحِ. فَالرّوحُ تَأْلَمُ بِأَلَمِ كُلِّ عُضْوٍ مِنْ أعْضآء الْبَدَنِ؛ وَ لَيْسَ كُلُّ واحِدٍ مِنَ الاعْضآء يَأْلَمُ بِأَلَمِ غَيْرِهِ. وَ فَسادُ الرّوحِ فَسادِ جَميعِ الْبَدَنِ؛ وَ قَدْ يَفْسُدُ بَعْضُ الْبَدَنِ، وَ غَيْرُهُ مِنْ سآئِرِ الْبَدَنِ صَحيحٌ.[46]

مي‌گويد: «بعضي‌ گفته‌اند: موقعيّت‌ فرمانده‌ و والي‌ نسبت‌ به‌ رعيّت‌، مانند موقعيّت‌ روح‌ است‌ نسبت‌ به‌ جسد، و محلّ و موقعيّت‌ رعيّت‌ نسبت‌ به‌ والي‌ مانند محلّ و موقعيّت‌ جسد است‌ نسبت‌ به‌ روح‌. اگر هر يك‌ از أعضاء بدن‌ ناراحت‌ بشود، دردي‌ پيدا كند، روح‌ متألّم‌ مي‌شود؛ أمّا اينطور نيست‌ كه‌ هر كدام‌ از أعضاء بدن‌ آزرده‌ بشود، ألمي‌ پيدا كند، عضو ديگر متألّم‌ شود.

وزان‌ والي‌ و رعيّت‌ وزان‌ روح‌ و جسد است‌. اگر ألمي‌ متوجّه‌ فردي‌ از أفراد رعيّت‌ شود، به‌ حاكم‌ هم‌ سرايت‌ نموده‌ او را متألّم‌ و ناراحت‌ خواهد نمود؛ أمّا خود أفراد رعيّت‌ با يكديگر چنين‌ حكمي‌ را ندارند، وفساد روح‌ فساد جميع‌ بدن‌ است‌. و أمّا بعضي‌ از أوقات‌ بعضي‌ از بدن‌ فاسد مي‌شود در صورتيكه‌ سائر أعضاء بدن‌ صحيح‌ است‌.»

بازگشت به فهرست

مفاد: ظُلْمُ الرَّعِيَّةِ اسْتِجْلَابُ الْبَلِيَّةِ

وَ كانَ يُقالُ: ظُلْمُ الرَّعيَّةِ اسْتِجْلابُ الْبَليَّة.[47]

«گفته‌ شده‌ است‌: كسي‌ كه‌ به‌ رعيّت‌ ظلم‌ كند با دست‌ خود بلايا و فتنه‌ها را بسوي‌ خود جلب‌ كرده‌ است‌.»

وَ كانَ يُقالُ: الْعَجَبُ مِمَّنْ اسْتَفْسَدَ رَعيَّتَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أنَّ عِزَّهُ بِطاعَتِهِمْ.[48]

«گفته‌ شده‌ است‌: عجب‌ از آن‌ كسي‌ است‌ كه‌ رعيّت‌ خود را فاسد مي‌كند، و به‌ واسطۀ ظلم‌ و تعدّي‌ و گرفتن‌ مالياتهاي‌ بيجا و گزاف‌ و أمثال‌ اينها رعيّت‌ را از


ص 130

 صلاح‌ و رشاد بيرون‌ آورده‌ از پا در مي‌آورد، در حالتي‌ كه‌ مي‌داند: عزّتش‌ در طاعت‌ رعيّت‌ است‌.»

وَ كانَ يُقالُ: مَوْتُ الْمَلِكِ الْجآئِرِ خِصْبٌ شامِلٌ.[49]

«گفته‌ شده‌ است‌: مردن‌ حاكم‌ جائر، فراواني‌ نعمت‌ است‌ كه‌ به‌ تمام‌ أفراد گسترش‌ پيدا مي‌كند و شامل‌ همۀ أفراد مي‌شود. موت‌ ملك‌ جائر نعمتي‌ است‌ از طرف‌ پروردگار كه‌ به‌ همۀ أفراد گسترش‌ مي‌يابد.»

وَ كانَ يُقالُ: لا قَحْطَ أشَدَّ مِنْ جَوْرِ السُّلْطانِ.[50] و [51]


ص 131

«گفته‌ شده‌: هيچ‌ قحطي‌اي‌ شديدتر از جور سلطان‌ نيست‌. وقتي‌ سلطان‌ جور كند از همۀ قحطي‌ها براي‌ رعيّت‌ سخت‌تر و مشكل‌تر است‌.»

وَ كانَ يُقالُ: أيْدي‌ الرَّعيَّةِ تَبَعُ ألْسِنَتِها؛ فَلَنْ يَمْلِكَ الْمَلِكُ ألْسِنَتَها حَتَّي‌ يَملِكَ جُسومَها.

«گفته‌ شده‌ است‌: دستهاي‌ رعيّت‌ تابع‌ زبان‌ رعيّت‌ است‌. هر زماني‌ كه‌ ربانشان‌ به‌ مدح‌ حاكم‌ گويا باشد، دستهاي‌ آنها هم‌ در راه‌ او و در راه‌ طاعت‌ اوست‌. هر زمان‌ كه‌ زبانشان‌ به‌ مدح‌ ملك‌ گويا شود (چه‌ حاكم‌ عادل‌ و مهرباني‌ است‌! حقوق‌ أفراد را تضييع‌ نمي‌نمايد، و براي‌ أقوام‌ و دوستان‌ خود أقطاع‌ و أراضي‌ منظور نمي‌دارد و آنها را بر سر كار نمي‌آورد، و أمثال‌ ذلك‌) به‌ دنبال‌ آن‌ دستهاي‌ رعيّت‌ هم‌ در خدمت‌ او هستند. در حكومت‌ او ماليّات‌ مي‌پردازند و براي‌ برقراري‌ ملك‌ او زحمت‌ مي‌كشند؛ و در برابر تجاوز دشمنان‌ از سرزمين‌ او دفاع‌ مي‌كنند. دست‌ و بدن‌ تابع‌ زبان‌ است‌؛ بنابراين‌، سلطان‌ مالك‌ زبان‌ رعيّت‌ نمي‌شود مگر اينكه‌ مالك‌ بدن‌ و أيدي‌ و جُسوم‌ آن‌ رعيّت‌ نيز خواهد شد.»

بازگشت به فهرست

هميشه‌ رعايا مشحون‌ عواطف‌ ولات‌ و حكّام‌ هستند

وَ لَنْ يَملِكَ جُسومَها حَتَّي‌ يَمْلِكَ قُلوبَها فَتُحِبَّهُ.


ص 132

«و مالك‌ جسم‌ هاي‌ رعيّت‌ نمي‌شود مگر اينكه‌ مالك‌ دلهاي‌ آنان‌ نيز بوده‌ باشد، تا اينكه‌ او را دوست‌ داشته‌ باشند. حاكم‌ بايد كاري‌ كند كه‌ رعيّت‌ او را دوست‌ بدارند؛ اگر مي‌خواهد دستها و بدن‌هاي‌ آنها را در اختيار داشته‌ باشد بايد قلبهاي‌ آنان‌ را نيز در اختيار آورد.»

وَ لَنْ تُحِبَّهُ حَتَّي‌ يَعْدِلَ عَلَيْها في‌ أحْكامِهِ عَدْلاً يَتَساوَي‌ فيها الْخآصَّةُ وَ الْعآمَّةُ، وَ حَتَّي‌ يُخَفَّفَ الْمُؤَنَ وَالْكُلَفَ، وَ حَتَّي‌ يُعْفيَها مِنْ رَفْعِ أوْضاعِها وَ أراذِلِها عَلَيْها.

«و رعيّت‌ دوستدار او نخواهند بود مگر اينكه‌ حاكم‌ سه‌ كار براي‌ آنها انجام‌ دهد:

أوّل‌ اينكه‌: عدالت‌ را در جميع‌ رعيّت‌ گسترش‌ دهد و بين‌ خاصّه‌ و عامّه‌ بهيچ‌ وجه‌ تفاوتي‌ نگذارد. (در فرمايشات‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ به‌ مالك‌ أشتر و سائر حكّام‌ اين‌ مطلب‌ جايگاه‌ رفيعي‌ دارد؛ و دربارۀ تسويۀ بين‌ أقرباء و خاصّۀ از مردم‌ با عامّۀ آنها تأكيد زيادي‌ دارند؛ تا بواسطۀ قرب‌ و تماسّ نزديك‌ با حاكم‌ از أقطاع‌ و أموال‌ سهميّۀ بيشتر را منظور ندارند و حقّ عامّه‌ را از بين‌ نبرند؛ بلكه‌ بايد بين‌ خاصّه‌ و عامّه‌ به‌ يك‌ اندازه‌ ـ مِن‌ جميع‌ الجهات‌ ـ در أحكام‌ و حقوق‌، عدالت‌ را ملاحظه‌ كنند. در اينجا هم‌ مي‌گويد: رعيّت‌ حاكم‌ را دوست‌ ندارند مگر اينكه‌ ميان‌ خاصّه‌ و عامّه‌ در عدالت‌ تساوي‌ برقرار كند.)

دوّم‌ اينكه‌: در مالياتها و مؤنه‌هاي‌ زندگي‌ و أوامر و نواهي‌ و كارهائي‌ كه‌ بر دوش‌ رعيّت‌ مي‌گذارد تخفيف‌ بدهد.

سوّم‌ اينكه‌: أفراد پست‌ و أراذل‌ را بر آنها نگمارد؛ رؤساي‌ إدارات‌ و أفرادي‌ كه‌ بر مردم‌ حكومت‌ مي‌كنند، و يا آنانكه‌ به‌ عنوان‌ حكومت‌ و ولايت‌ به‌ اينطرف‌ و آنطرف‌ مي‌فرستد، أفراد پست‌، دله‌، دزد، رشوه‌گير و دروغگو نباشند. اين‌ عمل‌ تيشه‌ به‌ ريشۀ حكومت‌ او مي‌زند. وظيفۀ حاكم‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ أفراد را از سر راه‌ رعيّت‌ بردارد.»


ص 133

وَ هَذِهِ الثّالِثَةُ تَحْقِدُ عَلَي‌ الْمَلِكِ الْعِلْيَةَ مِنَ الرَّعيَّةِ، وَ تَطْمَعُ السَّفَلَةَ في‌ الرُّتَبِ السَّنيّةِ.[52]

«اين‌ عمل‌ مَلك‌ موجب‌ مي‌شود در وجود مردان‌ بلند مرتبه‌ و شريف‌ و كريم‌ و ذي‌ ارزش‌ حقد پيدا شود؛ زيرا مي‌بينند خودشان‌ داراي‌ شرف‌ و عزّت‌ و كرامت‌ و علم‌ هستند و بايد كنار رفته‌ خانه‌نشين‌ شوند و كسي‌ هم‌ به‌ آنها اعتنا نكند، أمّا أفرادي‌ كه‌ جزء أراذل‌ به‌ حساب‌ مي‌آيند بر مردم‌ حكومت‌ كنند. و ديگر اينكه‌ مردمان‌ سفله‌ و پست‌ را به‌ طمع‌ مي‌اندازد كه‌ بر يكديگر سبقت‌ بگيرند و آن‌ رُتَب‌ سنيّه‌ و مقامات‌ و درجات‌ عاليه‌ را خودشان‌ إحراز كنند، و اين‌ بالنّتيجه‌ بزرگترين‌ ضرري‌ است‌ كه‌ متوجّه‌ مردم‌ خواهد شد.»

بازگشت به فهرست

إحضار عُمر ، عَمرو بن‌ عاص‌ و پسر او را به‌ شكايت‌ جوان‌ مصري‌

ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ همين‌ خطبه‌ مي‌گويد: مردي‌ از مصر به‌ عنوان‌ دادخواهي‌ نزد عمر بن‌ خطّاب‌ آمد، فَقالَ: يا أميْرَالْمُؤْمِنينَ! هَذا مَكانُ الْعآئِذِ بِكَ! قالَ لَهُ: عُذْتَ بِمَعاذٍ، ما شَأْنُكَ؟!

«مرد مصري‌ گفت‌: يا أميرالمؤمنين‌! من‌ در مقام‌ و موقعيّت‌ پناهندگي‌ بتو هستم‌. عمر به‌ او گفت‌: به‌ محلّ خوبي‌ آمدي‌، و به‌ ملجأ خوبي‌ پناهنده‌ شدي‌. كارت‌ چيست‌؟»

قالَ: سابَقْتُ وَلَدَ عَمْرِو بْنِ الْعاصِ بِمِصْرَ فَسَبَقْتُهُ، فَجَعَلَ يُعَنِّفُني‌ بِسَوْطِهِ وَ يَقولُ: أنَا ابْنُ الاكْرمَيْنِ! وَ بَلَغَ أباهُ ذَلِكَ فَحَبَسَني‌ خَشْيَةَ أنْ أقْدُمَ عَلَيْكَ.

«مرد مصري‌ گفت‌: من‌ با پسر عَمْرو بن‌ عاص‌ در مصر مسابقۀ اسب‌ سواري‌ دادم‌ و از او جلو افتادم‌؛ در اين‌ وقت‌ او آمد و با شلاّقش‌ به‌ من‌ مي‌زد و مي‌گفت‌: من‌ پسر مادر و پدري‌ هستم‌ كه‌ هر دوي‌ آنها مردمان‌ شريفي‌ بوده‌اند؛ و ما بر شما حكومت‌ مي‌كنيم‌ و تو نسبت‌ به‌ ما، در زمرۀ موالي‌ و غلامان‌ هستي‌؛ چگونه‌ تو در اين‌ مسابقه‌ بر من‌ سبقت‌ گرفتي‌؟! و با شلاّق‌ بر من‌ مي‌زد به‌ جهت‌ اينكه‌ او ابن‌ الاكرَمَين‌ است‌. و اين‌ مطلب‌ به‌ والي‌ يعني‌ عمرو بن‌ عاص‌ كه‌ پدر او


ص 134

بود رسيد، و از ترس‌ اينكه‌ مبادا نزد تو بيايم‌ و شكايت‌ كنم‌ من‌ را گرفت‌ و حبس‌ نمود.»

فَكَتَبَ إلَي‌ عَمْرٍو: إذا أتاكَ كِتابي‌ هَذا فَاشْهَدِ الْمَوْسِمَ أنْتَ وَ ابْنُكَ!

«عُمر كاغذي‌ به‌ عمرو بن‌ عاص‌ نوشت‌: چنانچه‌ نامۀ من‌ به‌ تو رسيد، در موسم‌ حجّ تو و پسرت‌ اينجا حاضر شويد!»

فَلَمّا قَدِمَ عَمْرٌو وَ ابْنُهُ، دَفَعَ الدِّرَّةَ إلَي‌ الْمِصْريِّ وَ قالَ: اضْرِبْهُ كَما ضَرَبَكَ!

« هنگاميكه‌ عمرو بن‌ عاص‌ و پسرش‌ آمدند، عمر آن‌ تازيانۀ كوتاه‌ (دِرّه‌) را به‌ آن‌ شخص‌ مصري‌ داد و گفت‌: بزن‌ اين‌ پسر را همانطور كه‌ تو را زده‌ است‌!»

فَجَعَلَ يَضْرِبُهُ وَ عُمَرُ يَقولُ: اضْرِبِ ابْنَ الاميرِ! اضْرِبِ ابْنَ الاميرِ! يُرَدِّدُها حَتَّي‌ قالَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ! قَدِ اسْتَقَدْتُ مِنْهُ.

«اين‌ مرد هم‌ شروع‌ كرد به‌ زدن‌ پسر عمرو بن‌ عاص‌، و عمر مي‌گفت‌: بزن‌ پسر أمير را، بزن‌ پسر أمير را! و مرتّب‌ اين‌ جمله‌ را تكرار مي‌كرد تا اينكه‌ آن‌ مرد مصري‌ گفت‌: من‌ تقاصّ خود را گرفتم‌ و به‌ مقداري‌ كه‌ مرا زده‌ بود به‌ او زدم‌.»

فَقالَ ـ وَأشارَ إلَي‌ عَمْرٍو ـ: ضَعْها عَلَي‌ صَلْعَتِهِ!

«در اين‌ حال‌ عمر به‌ اين‌ جوان‌ مصري‌ گفت‌: اين‌ شلاّق‌ را بزن‌ بر سر (صَلْعَه‌) عمرو بن‌ عاص‌!» صَلْعَه‌ يعني‌ موضعي‌ از سر، كه‌ مو ندارد. صَلِعَ يَصْلَعُ صَلَعًا، يعني‌ سَقَطَ شَعْرُ رَأْسِهِ، فَهُوَ أصْلَع‌. صُلْعَة‌ و صَلَعَة‌ موضع‌ صَلْع‌ است‌. جائي‌ از سر إنسان‌ كه‌ معمولاً موي‌ آن‌ مي‌ريزد را مي‌گويند صَلْعَه‌؛ و به‌ شخصي‌ كه‌ موي‌ سرش‌، بالاخصّ موي‌ جلوي‌ سرش‌ ريخته‌ شده‌ أصْلَع‌ مي‌گويند.

فَقالَ الْمِصْريُّ يا أميرَالْمُؤْمِنينَ! إنَّما أضْرِبُ مَنْ ضَرَبَني‌! «مصري‌ گفت‌: يا أميرالمؤمنين‌! بايد بزنم‌ آنكسي‌ كه‌ مرا زده‌ است‌، پدرش‌ كه‌ مرا نزده‌ است‌!»

فَقالَ: إنَّما ضَرَبَكَ بِقُوَّةِ أبيهِ وَ سُلْطانِهِ؛ فَاضْرِبْهُ إنْ شِئْتَ؛ فَوَاللَهِ لَوْ فَعَلْتَ لَما مَنَعَكَ أحَدٌ مِنْهُ حَتَّي‌ تَكونَ أنْتَ الَّذي‌ تَتَبَرَّعُ بِالْكَفِّ عَنْهُ!


ص 135

«عمر به‌ اين‌ مرد مصري‌ گفت‌: اين‌ جوان‌ به‌ اتّكاء و قوّه‌ و سلطان‌ پدرش‌ ترا زده‌ است‌؛ بنابراين‌، تو هم‌ اگر مي‌خواهي‌ پدرش‌ را بزن‌! سوگند به‌ خدا اگر پدرش‌ را بزني‌ هيچ‌ كس‌ نيست‌ كه‌ از تو منع‌ كند تا اينكه‌ خودت‌ دست‌ برداري‌ و از او تبرّعاً بگذري‌ و تجاوز كني‌!»

ثُمَّ قالَ: يَابْنَ الْعاصِ! مَتَي‌ تَعَبَّدْتُمُ النّاسَ وَ قَدْ وَلَدَتْهُمْ اُمَّهاتُهُمْ أحْرارًا؟![53]

«سپس‌ عُمر به‌ عمرو بن‌ عاص‌ گفت‌: اي‌ پسر عاص‌، از چه‌ زماني‌ شما مردم‌ را براي‌ خود بندگان‌ و عبيد قرار داديد در حالي‌ كه‌ مادران‌ آنها، آنان‌ را آزادگان‌ زائيدند؟!»

بازگشت به فهرست

انتقاد از كيفيّت‌ عدالت‌ عمر از جهات‌ مختلفه‌

اين‌ قضيّه‌اي‌ را كه‌ ابن‌ أبي‌ الحديد ذكر مي‌كند و در همه‌ جا ديگران‌ به‌ عنوان‌ عدل‌ عمر به‌ آن‌ افتخار مي‌نمايند و سمبل‌ عدالت‌ و آزادگي‌ قلمداد مي‌كنند، از چند جهت‌ داراي‌ إشكال‌ است‌:

أوّل‌ اينكه‌: به‌ اين‌ پسر گفت‌: دِرّه‌ را بگير و پسر عمرو بن‌ عاص‌ را تازيانه‌ بزن‌، و او هم‌ قصاص‌ نمود؛ سپس‌ گفت‌: حال‌ پدرش‌ را تازيانه‌ بزن‌، زيرا او به‌ اتّكاء پدرش‌ تو را مورد تعدّي‌ قرار داده‌ است‌؛ و آن‌ مرد مصري‌ اعتراض‌ نمود كه‌: پدرش‌ او را نزده‌ است‌، چگونه‌ بر او تازيانه‌ بزند؟!

و اين‌ مطلب‌ صحيح‌ نيست‌، زيرا عمرو بن‌ عاص‌ آن‌ مرد را نزده‌ است‌، بلكه‌ پسرش‌ زده‌ است‌ و او هم‌ قصاص‌ كرد؛ و اين‌ مرد مصري‌ حقّ زدن‌ عمروبن‌عاص‌ را ندارد. عمرو بن‌ عاص‌ را خود عمر بايد تنبيه‌ كند كه‌ وليّ و حاكم‌ است‌ و خود را خليفه‌ مي‌داند! و تنبيه‌ او با خود عمر است‌ كه‌ چرا از موقعيّت‌ او سوء استفاده‌ شده‌، بعلاوه‌ آن‌ جوان‌ را حبس‌ نموده‌ است‌!

دوّم‌ اينكه‌: در اينجا عمر از تعزير شانه‌ خالي‌ كرده‌ است‌ و به‌ آن‌ جوان‌ مصري‌ گفته‌ است‌: بيا و او را بزن‌، تا مبادا وليّ و حاكمي‌ كه‌ از طرف‌ اوست‌ بيش


ص 136

‌ از اين‌ مقدار از او برنجد و ميانشان‌ بهم‌ بخورد. لذا از زدن‌ و تعزير او خودداري‌ كرد.

بنابراين‌، گناه‌ خود اوست‌ كه‌ حاكم‌ را تأديب‌ نكرده‌ است‌. كما اينكه‌ نظيرش‌ در زناي‌ مُغيرة‌ بن‌ شُعْبَه‌ پيش‌ آمد، كه‌ حاكم‌ بصره‌ بود و زنا كرد و شهود آمدند و شهادت‌ دادند، همينكه‌ نوبت‌ به‌ شاهد چهارم‌ رسيد گفت‌: من‌ پناه‌ مي‌برم‌ به‌ خدا از آن‌ كسي‌ كه‌ شهادت‌ بر صحابي‌ رسول‌ خدا بدهد؛ واي‌ بر آن‌ كسي‌ كه‌ شهادت‌ بدهد! و او هم‌ ترسيد و شهادت‌ نداد. لذا مغيرة‌ بن‌ شعبه‌ تبرئه‌ شد، و آن‌ سه‌ شاهدي‌ كه‌ شهادت‌ دادند به‌ عنوان‌ شهادت‌ قذف‌ تعزير شدند و حدّ خوردند؛ و اين‌ قضيّه‌ را همه‌ در كتب‌ خود ذكر كرده‌اند.

سوّم‌ اينكه‌: چرا به‌ اين‌ مرد حكم‌ مي‌كنيم‌ كه‌ عمرو بن‌ عاص‌ را بزند در حاليكه‌ آنها به‌ مصر بر مي‌گردند و عمرو بن‌ عاص‌ دمار از روزگارش‌ بر مي‌آورد؟! اين‌ أهل‌ همان‌ مصر است‌ كه‌ وقتي‌ قصد آمدن‌ نزد تو را داشت‌ تا شكايت‌ كند عمروبن‌ عاص‌ او را گرفته‌ حبسش‌ نمود؛ حال‌ اگر جلوي‌ جمعيّت‌ با اين‌ درّه‌ بر كلّۀ او بزند، ديگر نمي‌تواند به‌ مصر باز گردد، و زندگي‌ برايش‌ مرگ‌ خواهد بود.

اينچنين‌ است‌ عدالت‌ عمر كه‌ آوازه‌اش‌ گوش‌ دنيا را پركرده‌ است‌! تمام‌ مفاسدي‌ كه‌ در إسلام‌ پيدا شده‌ است‌ از ظلم‌ عمر بوده‌ است‌. عمر بيت‌ المال‌ مسلمين‌ را كه‌ پيغمبر به‌ همۀ أفراد أعمّ از عرب‌ و عجم‌، معاهد و غير معاهد، أفرادي‌ كه‌ در جنگ‌ بدر بودند، در اُحد بودند، در جنگ‌ أحزاب‌ بودند، و به‌ آنها كه‌ شركت‌ نكردند يكسان‌ قسمت‌ ميكرد، تمام‌ بيت‌ المال‌ را به‌ صورت‌ طبقاتي‌ تقسيم‌ نمود. سهميّۀ عرب‌ را بيش‌ از عجم‌ قرار داد و أحكامي‌ براي‌ خصوص‌ عرب‌ وضع‌ نمود. مسألۀ سياه‌ و سفيد را مطرح‌ كرد، شوكت‌ عرب‌ و ذلّت‌ عجم‌ را به‌ حدّ أعلي‌ رسانيد، و نسبت‌ به‌ أفرادي‌ كه‌ تازه‌ مسلمان‌ شده‌ بودند سهميّۀ كمتري‌ قرار داد. سهميّۀ أفرادي‌ كه‌ سابقاً مسلمان‌ شده‌ بودند از بيت‌ المال‌ 5 هزار درهم‌ بود؛ سهميّۀ بدريّين‌ بيشتر بود و شركت‌ كنندگان‌ در اُحد و أحزاب‌


ص 137

به‌ ترتيب‌ كمتر؛ به‌ زنهاي‌ پيغمبر هر كدام‌ 10 هزار و 5 هزار درهم‌ داد و اين‌ اختلاف‌ طبقاتي‌ را او بدعت‌ گذارد.

پيغمبر مي‌فرمايد: كسي‌ كه‌ مسلمان‌ شد، مسلمان‌ است‌ و از اين‌ حقوق‌ به‌ اندازۀ مساوي‌ بهره‌مند است‌؛ به‌ عنوان‌ تقدّم‌ در إسلام‌ نمي‌توان‌ به‌ شخصي‌ بيشتر داد. أفرادي‌ كه‌ ساليان‌ دراز بدين‌ صورت‌ ـ طبق‌ تقسيم‌ عمر ـ بر آنان‌ گذشت‌، ديگر بهيچ‌ وجه‌ نمي‌توانستند از اين‌ پولهاي‌ باد آورده‌ و رايگان‌ كه‌ به‌ آنها مي‌رسيد، و مي‌گرفتند و مي‌خوردند دست‌ بردارند؛ و لذا آن‌ مفاسد و جنگها و فرعونيّتها را به‌ بار آوردند.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ به‌ حكومت‌ رسيد فرمود: نمي‌گذارم‌ از مال‌ أفرادي‌ كه‌ بايد به‌ همه‌ يكسان‌ قسمت‌ بشود يك‌ درهم‌ تجاوز شود. اينها ديدند كه‌ حضرت‌ بين‌ آنها و غلامان‌ آزاد شدۀ آنان‌ بيك‌ قسمت‌ تقسيم‌ مي‌نمايد، و همه‌ را بيك‌ چشم‌ مي‌نگرد، مي‌گفتند: يا أميرالمؤمنين‌! آخر من‌ خود اين‌ غلام‌ را آزاد كرده‌ام‌، و اين‌ غلام‌ كه‌ آزاده‌ شده‌ به‌ دست‌ من‌ است‌، حال‌ چگونه‌ من‌ با او به‌ يك‌ اندازه‌ سهم‌ ببريم‌؟!

حيف‌ و ميل‌‌ها و تقسيم‌ هاي‌ بيجا و بيمورد بالكلّيّه‌ كنار گذاشته‌ شد. در اينجا بود كه‌ آمدند و فتنه‌اي‌ را (جنگ‌ جمل‌) براه‌ انداختند و به‌ دنبال‌ آن‌ جنگ‌ صفّين‌، و پس‌ از آن‌ جنگ‌ نهروان‌ بپا شد؛ و همين‌ طور إدامه‌ پيدا كرد تا به‌ امروز كه‌ اينها تمام‌ در أثر عدل‌ عمر است‌!

إنسان‌ بايد واقعاً تأمّل‌ كند. اين‌ شخص‌ نزد عمر آمده‌ و شكايت‌ كرده‌ و او هم‌ به‌ والي‌ نوشته‌ است‌ كه‌ او و پسرش‌ در موسم‌ حجّ به‌ مدينه‌ بيايند، و بعد هم‌ أمر كرد كه‌ دِرّه‌ را بر سر او بزند، و خودش‌ هم‌ عمرو را تأديب‌ نكرد و درّه‌ نزد. آنوقت‌ در مقابل‌ اين‌ بي‌عدالتي‌هايي‌ كه‌ أموال‌ مردم‌ و نفوس‌ آنها از بين‌ رفت‌، چه‌ قتل‌ها و غارتها در إسلام‌ انجام‌ شد و چه‌ فجايعي‌ كه‌ بوقوع‌ پيوست‌! اينها تمام‌ از اين‌ بي‌عدالتي‌ها نشأت‌ گرفته‌ است‌. آنوقت‌ إنسان‌ همۀ اينها را ناديده‌


ص 138

 بگيرد و اين‌ قضيّه‌ را أعلي‌ مراتب‌ إجراي‌ عدالت‌ عمر قلمداد كند، در حاليكه‌ نقيض‌ همين‌ قضيّه‌ را در مواضع‌ مشابه‌ انجام‌ داده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

جمله‌ : وَلَدَتْهُمْ أَحْرَارًا در أصل‌ از أميرالمؤمنين‌ است‌

علاوه‌ بر اين‌، جمله‌اي‌ را كه‌ از عمر نقل‌ مي‌كند: «از چه‌ زماني‌ ��ما مردم‌ را عبد خود قرار داديد در حالتي‌ كه‌ مادران‌، آنها را أحرار زائيدند؛« وَلَدَتْهُمْ اُمَّهاتُهُمْ أحْرارًا.»[54] از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ و همين‌ ابن‌ أبي‌ الحديد هم‌ در بعضي‌ از مواضع‌ «نهج‌ البلاغة‌» آنرا نقل‌ كرده‌ است‌؛ اگر هم‌ عمر گفته‌ باشد از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ گرفته‌ است‌. اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي‌ مَحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[36] «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» ابن‌ أبي‌ الحديد، بيست‌ جلدي‌، ج‌ 11، ص‌ 93، در ضمن‌ شرح‌ خطبۀ 214 (و به‌ شمارۀ ابن‌ أبي‌ الحديد 9 0 2) كه‌ خطبۀ حقّ والي‌ بر رعيّت‌ و حقّ رعيّت‌ بر والي‌ است‌.

[37] 2 ـ همان‌ مصدر، ص‌ 94

[38] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 94

[39] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 3 0 1

[40] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 3 0 1

[41] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 3 0 1

[42] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 3 0 1

[43] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 3 0 1

[44] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 4 0 1

[45] قسمتي‌ از آيۀ 13، از سورۀ 49: الحجرات‌

[46] همان‌ مصدر، ص‌ 94. و ابن‌ أبي‌ الحديد در ج‌ 0 2، ص‌ 328، به‌ شمارۀ 759 در ضمن‌ كلمات‌ قصار أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ علاوه‌ بر آنچه‌ سيّد رضيّ عليه‌ الرّحمه‌ ذكر كرده‌ است‌، آورده‌ است‌ كه‌: آنحضرت‌ فرموده‌ است‌: الْمُلْكُ بِالدِّينِ يَبْقَي‌، وَ الدِّينُ بِالْمُلْكِ يَقْوَي‌. و شيخ‌ هادي‌ كاشف‌ الغطآء در «مستدرك‌ نهج‌ البلاغة‌» طبع‌ بيروت‌، ص‌ 161 از آن‌ حضرت‌ نقل‌ كرده‌ است‌، كه‌ فرموده‌ است‌: عَدْلُ السُّلْطَانِ خَيْرٌ مِنْ خِصْبِ الزَّمَانِ.

[47] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 95

[48] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 95

[49] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 95

[50] ـ همان‌ مصدر، ص‌ 95

[51] ـ در «مستدرك‌ الوسآئل‌» طبع‌ سنگي‌، ج‌ 2، كتاب‌ الجهاد، باب‌ 37، باب‌ وجوب‌ العدل‌، در ص‌ 0 31 رواياتي‌ را در مدح‌ عدل‌ ذكر نموده‌ است‌ كه‌ چون‌ حائز أهمّيّت‌ است‌ ما در اينجا أغلب‌ آنها را ذكر مي��نم��ئيم‌:

سبط‌ الطّبرسي‌ في‌ «المشكوة‌» عن‌ مجموع‌ السّيّد ناصح‌ الدّين‌ أبي‌ البركات‌، عن‌ النّبيّ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و ءَاله‌، أنّه‌ قال‌: عَدْلُ سَاعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً قِيَامِ لَيْلِهَا وَ صِيَامِ نَهَارِهَا.

المفيد في‌ «الاختصاص‌» عن‌ محمّد بن‌ الحسين‌، عن‌ عُبَيس‌ بن‌ هِشام‌، عن‌ عبدالكريم‌، عن‌ الحلبيّ، عن‌ أبي‌ عبدالله‌ عليه‌ السّلام‌، قال‌: الْعَدْلُ أَحْلَي‌ مِنَ الْمَآء يُصِيبُهُ الظَّمْئَانُ. مَا أَوْسَعَ الْعَدْلَ إذَا عَدَلَ فِيهِ وَ إنْ قَلَّ!

و عن‌ ابن‌ محبوب‌، عن‌ معوية‌ بن‌ وهب‌، عن‌ أبي‌ عبدالله‌ عليه‌ السّلام‌، قال‌: الْعَدْلُ أَحْلَي‌ مِنَ الشَّهْدِ وَ أَلْيَنُ مِنَ الزَّبَدِ وَ أَطْيَبُ رِيحًا مِنَ الْمِسْكِ.

القطب‌ الرّاوندي‌ في‌ «لبّ اللباب‌» عن‌ النّبيّ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و ءَاله‌، أنّه‌ قال‌: الْعَدْلُ مِيزَانُ اللَهِ فِي‌ الارْضِ فَمَنْ أَخَذَهُ قَادَهُ إلَي‌ الْجَنَّةِ وَ مَنْ تَرَكَهُ سَاقَهُ إلَي‌ النَّارِ.

الآمُديّ في‌ «الغُرر» عن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌، أنّه‌ قالَ: فِي‌ الْعَدْلِ صَلَاحُ الْبَرِيَّةِ؛ فِي‌ الْعَدْلِ الاِقْتِدَآءُ بِسُنَّةِ اللَهِ؛ فِي‌ الْعَدْلِ الإحْسَانُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: غَايَةُ الْعَدْلِ أَنْ يَعْدِلَ الْمَرْءُ فِي‌ نَفْسِهِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: الْعَدْلُ حَيَوةٌ، الْجَوْرُ مِمْحَاةٌ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ خَيْرُ الْحُكْم‌. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: الْعَدْلُ حَيَوةُ الاحْكَامِ؛ الصِّدْقُ رَوْحُ الْكَلَامِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ يُصْلِحُ الْبَرِيَّةَ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ فَضِيلَةُ السُّلْطَانِ. وَ قَالَ: الْعَدْلُ قِوَامُ الرَّعِيَّةِ؛ الشَّرِيعَةُ صَلَاحُ الْبَرِيَّةِ. وَ قَالَ: الْعَدْلُ أَقْوَي‌ أَسَاسٍ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ أَفْضَلُ سَجِيَّةٍ. وَقَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: الرَّعِيَّةُ لَا يُصْلِحُهَا إلَّا الْعَدْلُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ يُرِيحُ الْعَامِلُ بِهِ مِنْ تَقَلُّدِ الْمَظَالِمِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْعَدْلُ رَأْسُ الإيمَانِ وَ جِمَاعُ الإحْسَانِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: اعْدِلْ تَحْكُمْ! وَ قَالَ عَلَيْهِالسَّلَامُ: اعْدِلْ تَمْلِكْ! وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: اعْدِلْ تَدُمْ لَكَ الْقُدْرَةُ! وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: اعْدِلْ فِيمَا وُلِّيتَ! وَ قَالَ: اسْتَعِنْ عَلَي‌ الْعَدْلِ بِحُسْنِ النِّيَّةِ فِي‌ الرَّعِيَّةِ وَ قِلَّةِ الطَّمَعِ وَ كَثْرَةِ الْوَرَعِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: اجْعَلِ الدِّينَ كَهْفَكَ وَ الْعَدْلَ سَيْفَكَ؛ تَنْجُ مِنْ كُلِّ سُؤٓءٍ وَ تَظْفَرْ عَلَي‌ كُلِّ عَدُوٍّ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: أَسْنَي‌ الْمَوَاهِبِ الْعَدْلُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: أَفْضَلُ النَّاسَ سَجِيَّةً مَنْ عَمَّ النَّاسُ بِعَدْلِهِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: بِالْعَدْلِ تَتَضَاعَفُ الْبَرَكَاتُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: جَعَلَ اللَهُ الْعَدْلَ قِوَامًا لِلانَامِ وَ تَنْزِيهًا مِنَ الْمَظَالِمِ وَالآثَامِ وَ تَسْنِيَةً لِلإسْلَامِ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: شَيْئَانِ لَا يُوزَنُ ثَوَابُهُمَا: الْعَفْوُ وَ الْعَدْلُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: عَلَيْكَ بِالْعَدْلِ فِي‌ الصَّدِيقِ وَ الْعَدُوِّ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: فِي‌ الْعَدْلِ الاِقْتِدَآءُ بِسُنَّةِ اللَهِ وَ ثَبَاتِ الدول‌ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: لِيَكُنْ مَرْكَبُكَ الْعَدْلَ، فَمَنْ رَكِبَهُ مَلِكَ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: مَنْ عَدَلَ عَظُمَ قَدْرُهُ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: مَنْ عَدَل‌ فِي‌ الْبِلَادِ نَشَرَ اللَهُ عَلَيْهِ الرَّحْمَةَ. وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: مَا عُمِّرَتِ الْبِلَادُ بِمِثْلِ الْعَدْلِ.

در نسخۀ سنگي‌ چنين‌ آمده‌؛ أمّا در نسخۀ حروفي‌، طبع‌ مؤسّسۀ آل‌ البيت‌، ج‌ 11، ص‌ 0 32 آمده‌ است‌: وَ ثَبَاتِ الدُّوَلِ.

[52] همان‌ مصدر، ص‌ 95

[53] همان‌ مصدر، ص‌ 98

[54] أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در «نهج‌ البلاغة‌» رسالۀ 31، كه‌ وصيّت‌ به‌ فرزندش‌ حضرت‌ إمام‌ حسن‌ مجتبي‌ عليه‌ السّلام‌ در صفّين‌ است‌، در قسمت‌ پنجم‌ از پنج‌ قسمت‌ آن‌ ميفرمايد:

وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِيَّةٍ وَ إنْ سَاقَتْكَ إلَي‌ الرَّغَآئِبِ، فَإنَّكَ لَنْ تَعْتَاضَ مَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضًا. وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَهُ حُرًّا. (از شرح‌ شيخ‌ محمّد عبده‌، ج‌ 2، ص‌ 51)

بازگشت به فهرست

دنباله متن