گاهي شارع مقدّس حكم را فقط روي موضوعات خارجيّه ميبرد، مانند: الْمآءُ طاهِرٌ و الْخَمْرُ حَرامٌ و الْبَيْعُ حَلالٌ؛ كه در اين مثالها حكم روي موضوعات خارجي رفته است.
و گاهي حكم روي موضوعات أعمّ از خارجيّه و اعتباريّه برده ميشود. يعني شارع در مقابل موضوع خارجي به ما إجازۀ فرض موضوع اعتباري هم ميدهد؛ به اين معني كه اگر شما در جَنْب موضوع خارجي يك موضوع اعتباري هم ديديد، به همان نحو ترتيب أثر بدهيد.
شارع ميتواند چنين كاري كند؛ زيرا وقتي أصل حكم در دست اوست، سعه و ضيق آن هم در دست اوست؛ و سعه و ضيق حكم به سعه و ضيق موضوع است.
يك جا ميتواند حكم را روي موضوع خارجي فرض كند، و در جائي ديگر أعمّ از موضوع خارجي و اعتباري را اعتبار نمايد. مثلاً ميفرمايد: صُومُوا لِلرُّؤْيَةِ وَ أَفْطِرُوا لِلرُّؤْيَةِ. وقتي ماه را در آسمان ديديد روزه بگيريد، و زماني كه ماه را ديديد إفطار كنيد.
بنابراين، موضوع براي دخول ماه رمضان و حكم آن كه «صُومُوا» باشد، رؤيت هلال است؛ و موضوع براي حكم إفطار در شوّال نيز رؤيت هلال است. پس نفس رؤيت هلال در آسمان موضوعيّت دارد. سپس حكم حاكم به وجود
ص 78
هلال را هم با اين موضوع خارجي ضميمه كرده و فرموده است[34]: اگر حاكم شرع هم حكم نمود به حلول ماه يا انقضاء آن، باز «صُومُوا وَ أَفْطِرُوا» صادق است؛ با اينكه حاكم خودش ماه را نديده است. و اينطور هم نيست كه ما را از رؤيت هلال خبر دهد كه من ماه را در آسمان ديدم؛ تا با ضميمۀ يك شاهد عادل، بيّنه صدق كند و در حكم علم باشد؛ نه! اينطور نيست؛ بلكه ملاك نفس حكم حاكم است به اينكه: امروز أوّل ماه است. يعني حاكم با حكم خود، ماهي را بر روي آسمان جعل مينمايد و براي آن اعتبار وجود ميكند.
وقتي حاكمي شأنيّت براي حكم كردن داشت و حكم به رؤيت هلال و دخول شهر كرد ـ حال، مدرك حكم حاكم هر چه ميخواهد و از هر كجا كه ميخواهد باشد، به ما ربطي ندارد ـ معنيش اينست كه من يك ماهي را در آسمان براي شما جعل كردم و فرض نمودم و إيجاد كردم؛ و همانطور كه بر شما لازم است بر أساس وجود ماه خارجي إفطار كنيد يا روزه بگيريد، اينك نيز بر أساس اين ماه جعلي واجب است إفطار كنيد يا روزه بگيريد!
در اين صورت، حكم حاكم صحيح و از نظر عقلاء بدون إشكال خواهد بود؛ چرا؟ براي اينكه از نظر شرعي بر آن أثري مترتّب است كه إفطار كردن يا روزه گرفتن باشد.
أمّا اگر كسي در عالم اعتبار بگويد: اين عمارت را اعتباراً معدوم قرار ميدهم ( جَعَلْتُها مَعْدومَة) فائدهاي بر آن مترتّب نيست؛ زيرا كه اعتبار او داراي هيچ منشأ أثري نيست. أمّا در صورتي كه نفس اين اعتبار منشأ أثري بوده و حكمي بر آن مترتّب باشد، إشكالي ندارد.
در اينجا نيز شارع إسلام حكم را روي رؤيت هلال (أعمّ از خارجي و اعتباري) آورده است؛ يعني حكم حاكم بمنزلۀ جعل اعتباري هلال در آسمان بوده�� است و اين داراي نتيجۀ شرعي است. حكم به يد شارع ميباشد، و او
ص 79
ميتواند حكم خود را، هم روي موضوع خارجي فقط، و هم أعمّ از موضوع خارجي و اعتباري ببرد، هيچ إشكالي ندارد.
و بعبارةٍ اُخري: همانطور كه شارع ميگويد: صُومُوا لِلرُّؤْيَةِ وَ أَفْطِرُوا لِلرُّؤْيَةِ، همانگونه صحيح است بگويد: صوموا بِحُكْمِ الْحاكِمِ وَ أفْطِروا بِحُكْمِه؛ و أمثال اين تعابير كه بالاخره برميگردد به اينكه: آن رؤيت هلال واقعي خارجي اتّساع دارد و شامل عالم اعتبار هم ميشود. اين است معني جعل و حكم حاكم.
حقيقت جعل اعتباري، أمر نامأنوس و غير عرفي و عادي نيست؛ زيرا أساس بسياري از كارهاي ما را در خارج اعتبارات تشكيل ميدهند. مثلاً شخصي كه ميگويد: بِعْتُكَ هَذا «من اين متاع را به تو فروختم» و ديگري ميگويد: قَبِلْتُ «قبول نمودم»، آيا اين بعتُ و قبلتُ سبب انتقال واقعي و خارجي آن متاع است؟ بدينگونه كه واقعاً آن شيْء از وجود بايع به وجود خريدار منتقل ميشود؟
جواب اين است كه: چنين نيست؛ ثَمن و مُثمن در جاي خود محفوظند، و فقط در عالم اعتبار اختيار تصرّف مثمن به مشتري، و اختيار تصرّف ثمن به بايع انتقال يافته است. و اين نقل و انتقال إنشاء است، و إنشاء انتقال است در عالم اعتبار؛ و اعتبار، مورد قبول همۀ عقلاء ميباشد.
و همچنين در أبواب مختلفۀ فقه، مانند نكاح كه زوجه ميگويد: أنْكَحْتُكَ نَفْسي، و مرد هم ميگويد قَبِلْتُ، اين چيزي جز إنشاء نكاح در عالم اعتبار نيست؛ زيرا معني نكاح وطي است. پس معني حرف زوجه اين است: جَعَلْتُ نَفْسي لَكَ مَوْطو ءَةً؛ با اينكه در عالم خارج، نكاح به اين معني متحقّق نشده و إيقاع و آميزشي صورت نگرفته است؛ بلكه فقط در عالم اعتبار است كه زن، خود را «موطوئه» و مرد خود را «واطي» ميبيند، و شرع هم اين إنشاء را إمضاء ميكند؛ و آن عملي كه بعداً در خارج صورت ميگيرد كه نكاح واقعي
ص 80
خارجي (يعني وطي خارجي) باشد بواسطۀ اين إنشاء قبلي است؛ و إنشاء هم يك أمر جعلي اعتباري است كه حكم شرعي بر او مترتّب است. جميع مسائل معاملات و إيقاعات از همين قبيل است.
فبناءً عليهذا، اينكه حاكم مثلاً أمر به رؤيت هلال، يا بسيج عمومي و حركت مردم، و به صلح يا توقّف، و بطور كلّي هر أمري كه ميكند، إنشاء است در عالم اعتبار؛ و از باب اينست كه او در نفس خود سعه و ولايتي بر مردم ميبيند، و بر أساس أحكام شرعيّۀ كلّيّهاي كه از كتاب و سنّت و روايات أئمّۀ معصومين عليهم السّلام فرا گرفته است، و با صفا و نورانيّت قلب و تجرّد باطني خود، تمامي اُصول و قواعد حاكم و محكوم، وارد و مورود، عامّ و خاصّ، مطلق و مقيّد، ناسخ و منسوخ را من حيث المجموع در اين موضوع خارجي رعايت نموده، و نتيجۀ همۀ آنها را در حكم خود جمع كرده، وظيفه را مشخّص مينمايد. حال، خواه با لفظ «حَكَمْتُ» تعيين وظيفه كند يا با لفظي ديگر، فرق نميكند؛ همين كه وظيفه را مشخّص نمود، معني آن، حكم است. اين است معني ولايت فقيه و حكم حاكم.
البتّه اين يك واقعيّتي است كه داراي گسترش و آثار و أبعادي است. وقتي حاكم حكم كرد، حكم اعتباري وي آنقدر داراي أهمّيّت است كه در نزد شارع: الرَّآدُّ عَلَيْهِ، الرَّآدُّ عَلَيْنَا؛ وَ الرَّآدُّ عَلَيْنَا، الرَّآدُّ عَلَي اللَهِ؛ وَ هُوَ عَلَي حَدِّ الشِّرْكِ بِاللَهِ بحساب ميآيد.
حاكم تا تمام أطراف و جوانب مسأله را نبيند و ننگرد و بر دلش ننشيند و يقين پيدا نكند و اطمينان و سكون حاصل ننمايد، حكم نميكند؛ زيرا كه اين حكم براي مردم مسؤوليّت سنگيني دارد. كسي كه با حكم حاكم مخالفت كند، با حكم خدا مخالفت نموده است و آن در حكم شرك به خدا ميباشد. اين است معني حكم حاكم.
از اينجا بدست ميآوريم كه: حكم حاكم بر أساس ولايت و سعۀ نفساني
ص 81
اوست؛ نه اينكه تنها رواياتي بدست او رسيده است و در تحت قواعد و ضوابطي ـ مانند قواعد رياضي ـ چنين نتيجه گرفته، و سپس بر طبق آن حكم نموده است؛ بلكه همانطور كه گفته شد: حاكم نفس خود را داراي گسترش و وسعت، و خويشتن را مُسيطر بر مردم مُوَلَّي عليهم ميبيند و وجدان مينمايد، و بر اين أساس حكمي را بر آنان إلزام ميكند. و اين حقّ، از آنِ حاكم است.
پس اگر حاكمي در وجود خود چنين سيطرهاي ديد، او ميتواند حكم كند، و إلاّ نميتواند. حكم حاكم بر أساس آن سعۀ نفس و قدرت وجداني و بينش واقعي اوست. و بايد در إجراي آن حكم، أعلم و أقوي باشد.
أعلم باشد، يعني بهتر از همۀ مردم مصالح و موارد را تشخيص بدهد؛ و أقوي باشد، يعني با سعۀ نفسي خود بتواند اين حكم را در خارج پياده كند. اين است معني ولايتي كه در حاكم است. حاكم در صورتي كه از حدود شريعت تجاوز ننمايد و از كتاب و سنّت خارج نشود، ميتواند با اين ولايت خود هر كاري را انجام دهد.
همچنين است ولايت أئمّۀ معصومين عليهم السّلام؛ ليكن در مرحلۀ عاليتر و دقيقتر و ظريفتر! چون آنها توحيدشان عاليتر، و ولايتشان قويتر، و سعۀ آنان بيشتر ميباشد. أوامر و نواهي ولائيّۀ آنان هم بطريق أولي در خارج لازم و واجب الاتّباع است. و همين معني در آنها هم وجود دارد؛ زيرا آنان نيز در خارج، با سعه و إحاطۀ نفسي مختصّ به خود نسبت به همۀ مكلّفين بر ايشان حكم مينمايند.
البتّه همان گونه كه ذكر شد، أئمّه عليهم السّلام مُشرِّع حكم نيستند. تشريع در أحكام كلّيّه مختصّ پروردگار است؛ و در أحكام جزئيّه از آنِ رسولالله است. أئمّه عليهم السّلام، در اُمور ولائيّه (كه راجع به سياسات است) و اُمور اجتماعيّه بر حسب اقتضائات، و در مسائل عامّۀ مردم داراي ولايت هستند؛ و أوامرشان در حكم أمر پروردگار و أمر رسول خداست.
ص 82
از اينجا بدست ميآوريم كه: آن دسته از رواياتي هم كه از أئمّه عليهمالسّلام نقل شده است، و هر يك از آنها حقائقي را براي ما بيان و حكايت فرمودهاند، از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم است؛ و اينچنين نيست كه تمام جزئيّات آن مسائل را از پدرانشان يك يك تا برسد به أميرالمؤمنين عليهالسّلام، از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم بيان كرده باشند؛ بلكه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم، يك ولايت كلّي به آنها عطا نموده است (كه إعطاء آن هم آني و دفعي بوده) و تمامي اين مسائل از آن ولايت كلّي سرچشمه ميگيرد. آري، همگي مسائل جزئيّه از أوّل باب طهارت تا آخر باب ديات ـ كه فقط در خصوص مسائل نماز چهار هزار مسأله وجود دارد ـ همه از آن ولايت ناشي ميشود؛ و اينچنين نيست كه جميع فروعات و مسائل جزئيّه را پيغمبر أكرم صلّي الله عليه و آله حضوراً به أميرالمؤمنين صلوات الله عليه فرموده باشند، و أميرالمؤمنين عليه السّلام هم آنها را حفظ كرده يا نوشته باشند و براي فرزندان خود، إمام حسن و إمام حسين عليهما السّلام روايت كرده، و آنها هم براي أئمّۀ پس از خودشان تا حضرت قائم عجَّل اللهُ تَعالي فرجَه الشّريف نقل نموده باشند.
بلكه هر كدام از آنها يك عالَم كلّي از ولايت، و يك علم كلّي را به إمام بعد از خود إعطاء كرده، و آن إمام بعدي بوسيلۀ آن ولايت كلّيّه، تمام مسائل را ميبيند و شرح ميدهد و حقائق را بازگو مينمايد.
اين مسأله عيناً مانند وجود ملكه و عدم ملكه است. مثلاً اگر شخصي ملكۀ نقّاشي نداشته باشد نميتواند يك يك صورتهاي أشياء را نقّاشي يا خطّاطي كند؛ بلكه قادر بر تصوير يك صورت هم نخواهد بود. أمّا اگر داراي ملكۀ نقّاشي شد، نقّاش كاملي محسوب ميشود و هر صورتي را كه بخواهد فوراً نقش ميزند؛ زيرا كه او داراي ملكۀ نقّاشي است. و اين صورتها نهايت ندارد و قابل إحصاء نيست.
ص 83
آن ولايتي را هم كه هر كدام از أئمّه عليهم السّلام در هنگام فوت به ديگري سپردهاند، همان ولايت كلّيّه است كه تمام علوم از آن سرچشمه ميگيرد؛ و با وجود چنين معنائي، ديگر إمام عليه السّلام محتاج سؤال كردنِ يك يك از جزئيّات مسائل و موضوعات از پدر خود نميباشد. بلكه إمام عليهالسّلام او را به مصادر تشريع و محلّ نزول قرآن و مَهْبِط وحي به رسول خدا صلّي الله عليه و آله رهبري نموده، وي را به آن عالَم ميرساند و آن عالم را در دسترس او قرار ميدهد؛ بدينگونه كه نفس او نيز بر آن عالم هيمنه و سيطره پيدا ميكند، و تمامي حقائق بدون ذرّهاي اشتباه و خلاف برايش منكشف ميشود.
بنابراين، هيچ تفاوتي نيست بين اينكه إمام عليه السّلام حكمي را در موضوع خاصّي به فرزند خود بازگو كند، يا اينكه او را به آن عالم كلّي رهبري كند تا اينكه خود فرزند، حكم را در آن واقعه بيان كند. لهذاست كه ميبينيد: در بسياري از روايات، خود أئمّه عليهم السّلام در بعضي از مسائل مردم را به فرزندان خود إرجاع ميدادند، و وقتي فرزندان آنها پاسخ را بيان ميكردند مورد تعجّب مردم واقع ميشدند و ميگفتند: شما خود ميگوئيد: اين مسأله را از پدرتان نشنيدهايد؛ پس چگونه حكم را با اين خصوصيّت روشن وپاكيزگي بيان ميكنيد؟!
دربارۀ حضرت إمام زمان عجَّل اللهُ تعالَي فرجَه الشّريف داريم: آن حضرت چهارساله بودند كه به مقام إمامت رسيدند. و دربارۀ حضرت إمام محمّد تقيّ عليه السّلام داريم: نه ساله يا هفت ساله بودند كه از آن حضرت مسائل بسيار زيادي روايت شدهاست. و در مورد حضرت صادق عليه السّلام داريم: در طفوليّت مسائل را بيان ميكردند؛ با اينكه حضرت باقر عليه السّلام جزئيّات مسائل را به ايشان نگفته بودند.
پس اينها همه از اين قبيل است كه: وقتي آن أصل و ريشه و حقيقت قرآن
ص 84
به آنها داده شد، و حقيقت روح نبوّت به آنها إعطاء شد، و حقيقت روح ولايت كلّيّه به آنان تفويض گرديد، آنها از آن عوالم كلّي تمام اين أحكام جزئيّه را براي مردم بيان ميكنند؛ و اين از نزد خودشان نيست؛ بلكه اين مسائل عين همان أحكامي است كه رسول خدا إنشاء مينمودند. خواه در زمان حيات رسولخدا صلّي الله عليه و آله و سلّم آن حكم را إنشاء كرده باشند يا نه. وليكن اگر فرض كنيم در زمان رسول خدا چنين موضوعي پيش ميآمد، رسول خدا هم حكم را همينطور إنشاء ميكردند. چرا كه ممكن است اتّفاق نيفتاده باشد كه در زمان رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم مسألهاي از پيغمبر سؤال شده باشد و آن حضرت نيز بيان نكرده باشند. بسياري از مسائل وجود دارد كه بهيچ وجه پيغمبر أكرم آنها را بيان نكرده است.
و اينكه از فرمايشات آن حضرت استفاده ميشود كه: ما مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ إلَي الْجَنَّةِ إلاّ وَ قَدْ دَعَوْتُكُمْ بِهِ؛ وَ ما مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ النّارِ إلاّ وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ[35]، مراد مسائل كلّي است كه از آن جمله نصب خود أميرالمؤمنين عليه السّلام به ولايت است كه تمام راههاي بهشت بواسطۀ آنحضرت باز ميگردد، و راههاي جهنّم بواسطۀ آنحضرت بسته ميشود، نه اينكه منظور حضرت اين باشد كه: من جزئيّات جميع أحكام را به شما نشان دادم، و حالا
ص 85
مثلاً در نماز خواندن به من نگاه كنيد كه به چه قِسم دستم را بلند ميكنم، و چگونه انگشتهاي پايم را ميگذارم!
درست است كه حضرت فرمود: صَلُّوا كَمَا رَأَيْتُمُونِي أُصَلِّي[36]؛ أمّا همۀ مردم موفّق به ديدن حركات پيغمبر و جزئيّات نماز ايشان نشدند. بعد از رحلت پيامبر، أصحاب حتّي در نماز ميّت شديداً اختلاف كردند كه: آيا بايد چهار تكبير گفت، يا پنج و يا شش تكبير؟ با اينكه پيغمبر هميشه نماز ميّت ميخواندند! ولي چون مردم به آن حضرت اطمينان داشتند، خود را از تعلّم مسائل بينياز ميديدند؛ و روي همين جهت بود كه حتّي از كيفيّت نماز ميّت آگاهي نداشتند. آنوقت چگونه ميتوانيم بگوئيم: پيامبر تمامي اين مسائل را براي اُمّت بيان نمودهاند!
علاوه بر اين مطلب؛ كمالي براي إمام نيست كه پدرش بيايد و تمامي جزئيّات مسائل را براي فرزند خود بيان كند، و او هم براي إمام ديگر!
و گذشته از اينها، اگر إنسان بخواهد اينگونه بيان كند، سالها طول ميكشد تا اينكه بتواند فقط يك كتاب صلوۀ را بيان نمايد، تا چه رسد به سائر كتابها! مگر عمر أئمّه عليهم السّلام چقدر بود؟ حضرت إمام محمّد تقيّ عليهالسّلام كه در سنّ هفت يا نه سالگي به مقام إمامت رسيدند، مگر پيوسته نزد پدر بزرگوارشان مينشستند و آن حضرت يك يك أحكام را به ايشان تعليم ميكردند؟
مسلّم اينطور نبود، بلكه حضرت إمام رضا عليه السّلام به حضرت إمام محمّد تقيّ عليه السّلام ولايت دادند؛ يعني قلبشان را به آن عالم كلّي (كه أحكام كلّيّه و جزئيّه از آنجا تراوش ميكند و نازل ميشود و إحاطه بر همۀ عوالم دارد، و إحاطه بر همۀ موضوعات و أحكام دارد) باز كردند. بنابراين ممكن است كه حضرت إمام محمّد تقيّ عليه السّلام، در يك لحظه به آن عالم رسيده
ص 86
باشند. اينست معني و حقيقت ولايت.
سعهاي كه آن بزرگواران دارند و با وجود آن سعه أمر خود را أمر خدا ميدانند و با قاطعيّت ميگويند: كسي كه ردّ ما كند ردّ خدا را نموده است، براي اين جهت است كه به آن ولايت كلّيّۀ إلهيّه واصل شدهاند، كه در اين صورت مخالفت با آن ولايت، مخالفت با عين ولايت پروردگار است؛ و سعۀ آنها إيجاب ميكند كه تمام أفراد بشر، بدون چون و چرا از آنها إطاعت كنند؛ چون آنها ولايت كلّيّه دارند، و ولايت كلّيّه عين ولايت پروردگار است. همانطوري كه در قرآن مجيد داريم. هُنَالِكَ الْوَلَـٰيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.[37] در مقابل اين ولايت كلّيّه، سرپرستيها و آمريّتها و ولايتهاي مجازي است كه بعضي از مردم نسبت به بعضي ديگر از خود إظهار ميكنند؛ در حالي كه ولايت آنها باطل است. پادشاهان و اُمراء ظلم و جور گرچه خودشان را وليّ ميبينند، أمّا ولايت آنها ولايت باطل است.
آنجا (عالم ولايت كلّي) ولايت حقّ است؛ و آن پاكان روزگار هم كه قلبشان متّصل به عالم ولايت كليّۀ إلهيّه شدهاست، ولايتشان ولايت حقّ است. (سعهاي دارند كه: وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ[38]، آسمانها و زمين را فرا گرفته است.) و ولايت وليّ فقيه، كه حتماً بايد در أعلم اُمّت باشد، يك درجه از آن پائينتر ميباشد. و أمّا سائر ولايتها نيز، هر كدام بحسب استعداد و قابليّت و ظرفيّت و ماهيّت خود از آن ولايت كلّي بهرهمند ميباشند.
مطلب ديگر اينكه: فقيهي كه داراي ولايت است، گذشته از أعلميّت بايد قويّ النّفس باشد. پس اگر فقيهي با اينكه أعلم اُمّت است، ضعيف النّفس بوده و قدرت إجراء قوانين و حدود را نداشته باشد، نميتواند وليّ باشد؛ كما اينكه اگر فقيهي قويّ النّفس بوده، أمّا أعلم نباشد نيز داراي ولايت نيست؛
ص 87
چون قوّت نفسِ تنها كافي نيست. چه بسا فقهائي باشند قويّ النّفس، در حاليكه آن قوّت نفس را در راهها و كارهاي غير صحيح بكار گيرند و إعمال كنند! بايد قوّت نفس با أعلميّت جمع بشود تا اينكه شرائط ولايت فقيه محقّق شود. لذا قرآن كريم ميفرمايد:
أَلَمْتر إِلَي الْمَلاء مِن بَنِيٓ إِسْرَ'ٓءيلَ مِن بَعْدِ مُوسَي'ٓ إِذْ قَالُوا لِنَبِيٍّ لَّهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكًا نُّقَـٰتِلْ فِي سَبِيلِ اللَهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلَّا تُقَـٰتِلُوا قَالُوا وَ مَا لَنَآ أَلَّا نُقَـٰتِلَ فِي سَبِيلِ اللَهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَـٰرِنَا وَ أَبْنَآئِنَا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلا مِّنْهُمْ وَ اللَهُ عَلِيمٌ بِالظَّـٰلِمِينَ.[39]
«اي پيغمبر، آيا نديدي آن جماعت از بني إسرائيل را كه بعد از حضرت موسي آمده بودند، وقتي به پيغمبر زمان خود گفتند: تو بر ما يك فرمانده و پادشاهي قرار بده، ملِكي قرار بده كه ما بواسطۀ تبعيّت أوامر او و در زير فرمان او در راه خدا جهاد كنيم و از حقوق خود دفاع نمائيم! آن پيغمبر به آنها گفت: شايد اينطور باشد كه اگر جنگ بر شما نوشته شده و واجب گردد، شما جنگ نكنيد و از ميدان نبرد فرار كنيد؟
آنها جواب دادند: چطور ميشود كه ما اينگونه باشيم و در راه خدا جنگ نكنيم و كارزار ننمائيم، در حالتي كه به ما ظلمها شده است و دشمنان، ما را از ديار و فرزندانمان دور كردهاند (ما را از خانه و آشيانۀ خود خارج كرده، از زندگي و سر و سامانمان انداختهاند؟!) أمّا همين كه خداوند بر آنها حكم جنگ را نوشت، همه از صحنۀ نبرد فرار كردند و بدان پشت نمودند، مگر قليلي از آنها؛ و خداوند هم به ظالمين داناست.»
وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوٓا أَنَّي' يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللَهَ اصْطَفَـٰهُ عَلَيْكُمْ وَ زَادَهُ و بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ و مَن يَشَآءُ و
ص 88
اللَهُ وَ'سِعٌ عَلِيمٌ.[40]
«پيغمبرشان به آنان گفت: خداوند براي شما طالوت را مبعوث كرده و برانگيخته است، كه در زير فرمان او برويد و جنگ كنيد و حقّ خودتان را بگيريد و در ديار و أبناء خود وارد بشوي��.
آنها گفتند: او چگونه ميتواند سلطان و ملك ما باشد، در حالتي كه ما از او سزاوارتريم به قدرت و سلطنت، و بر اينكه سلطان و فرمانده باشيم! چرا كه او مال واسعي ندارد (لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ.) أموال زيادي ندارد كه بتواند با آن أموال، أفراد را به دور خود جمع كند.
آن پيغمبر در جواب آنان فرمود: خداوند او را بر شما برگزيده است، و او را در علم و جسم گشايش و بسط داده است (او از علم سرشاري برخوردار است، و قدرت زيادي دارد). و خداوند، مُلك خود را به هر كسي كه بخواهد ميدهد (خواست خداوند بوده است كه وي سلطان و حاكم گردد.) وَ اللَهُ وَ'سِعٌ عَلِيمٌ؛ و خداوند واسع و عليم است.»
آيۀ أخير ميفرمايد: آنها خيال ميكردند: آن فرماندهاي كه بايد آنان در زير فرمان او و در تحت ولايت او باشند و جنگ كنند تا حقّ خود را بگيرند و بتوانند بر ديار و أبنائشان وارد بشوند، بايد شخصي مُتموّل باشد؛ مانند آنچه كه چشم و گوش مردم را پر كرده، و هميشه در مرأي و منظر آنهاست كه: فلان كس داراي چنين شأن و جاه و مقام و مال است، پس ميتواند زمامدار باشد و قدرت را در دست بگيرد. و لذا گفتند: اين طالوتي كه تو ميگوئي خدا او را براي شما برانگيخته است، قابليّت ندارد وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ؛ ما سزاوارتريم كه پادشاه و فرمانده بشويم و او زير دست ما باشد! آن پيغمبر فرمود: إِنَّ اللَهَ اصْطَفَـٰهُ؛ من اين شخص را براي شما انتخاب نكردم، بلكه اختيار خداست.
يعني أوّلاً: اين حكومت، حكومت إلهي است و هيچ كس نميتواند
ص 89
حاكمي را براي مردم برگزيند مگر اينكه خداوند او را انتخاب نمايد. إِنَّ اللَهَ اصْطَفـٰهُ؛ حكومت، حكومت إلهي است و خدا او را اصْطِفاء و انتخاب كرده است (او صاف و مُصفّي و قابل براي مأموريّت ميباشد). و ثانياً: او علمش زياد بوده و جسمش قوي است؛ خداوند قدرت و مُلك خود را به هر كسي كه بخواهد ميدهد. چون اين مرد داراي علم و جسم گسترده و وسيع است، لذا او را انتخاب كرده و بسط در علم و جسم را به او داده است؛ وَ اللَهُ وَ'سِعٌ عَلِيمٌ، و خداوند هم واسع و عليم است. خداوند بر أساس علم و وسعتش، طالوتي را كه داراي بسط علمي و جسمي است براي شما برگزيده است.
شاهد در اين فقره، استدلال آن پيغمبر است كه فرمود: زَادَهُ و بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ؛ طالوت علمش زيادتر و جسمش قويتر ميباشد.
أمّا علمش زيادتر است، چون اگر علم زياد شد، راه پيشرفت نسبت به مصالح براي إنسان بيشتر روشن است تا اينكه علم كمتر باشد و إنسان پشت پرده را نبيند و از وقايع خبر نداشته باشد و نتواند مصالح و مفاسد را خوب بسنجد، و در ميان اُمّت كسي باشد كه از إنسان أعلم باشد؛ در آنصورت إنسان در سطح پائيني حركت كرده است.
و أمّا در جسم قويتر است، يعني قدرتش بيشتر ميباشد. زيرا او پهلوان جنگي است و به ميدان نبرد ميرود و با جسم حمله ميكند و سران دشمن را روي زمين مياندازد؛ و اگر فرمانده شخص ضعيف المزاج و لاغري باشد، و در مقام فرماندهي لشكر از طرف مقابل پهلواني بيايد و مبارز طلب كند، نميتواند از عهدۀ او بر آيد، و با يك حملۀ او در دَم كشته ميشود. پس قدرت جسمي هم لازم است.
در اينجا علم، كنايه از دانايي است و جسم هم إشاره به توانايي ميباشد. يعني فرمانده بايد كسي باشد كه هم علم و هم جسم، هم دانائي و هم توانائيش در حدّ كافي باشد. اگر در آن زماني باشد كه بايد به ميدان برود و جنگ تن به تن
ص 90
كند، حتماً بايد از نظر قدرت بدني در حدّ أعلي بوده و از پهلوانهاي روزگار باشد؛ مثل أميرالمؤمنين عليه السّلام كه در ظاهر هم پهلوان بودند.
و أمّا در زماني كه ديگر جنگ تن به تن نيست (بلكه جنگ عبارت است از نبرد فكر و انديشه، و قدرت إعمال خارجي، و گول نخوردن از دشمنان، و سيطره پيدا كردن بر آنان، و اينكه إنسان از همان راههائي كه دشمنان وارد ميشوند وارد شود و بر آنها تفوّق پيدا كند) مراد از قدرت، توانائي است. و خلاصه، جسم در اينجا إطلاق بر عنوان قدرت ميشود. يعني اين شخص وقتي حاكم بر شماست، بايد قدرت نفوذ و پيشرفت داشته باشد؛ جَبان و ترسو نباشد؛ بلكه شجاع و دلير بوده و از ترس دشمن عقب نشيني نكند و از تهديد او نترسد؛ با گريه و زاري أهل بيت و خانواده و دوستان و قوم و خويشها و پسرها، از جنگ فرار نكند؛ فرار از زَحْف نكند و قويدل باشد. خلاصه بايد شخصي باشد كه إجمالاً در علم أعلم، و در جسم هم تواناترين مردم بوده باشد. هم از جهت علمي و هم از جهت قدرت خارجي؛ هم دانائي و هم توانائي.
پس اين آيه دلالت ميكند بر اينكه: ولايت مسلمين بايد دست كسي باشد كه قدرت إجراء داشته باشد و بتواند به مردم فرمان بدهد و آنها را بسيج كند؛ و مردم از او حرف شنوي داشته باشند، و از دشمن شكست نخورد، و ترسو و بزدل نباشد، و شجاع باشد و با تهديدات دشمن و إلقائات و تبليغات او خسته نشود و از پاي ننشيند. پس اين هم يكي از شرائط ولايت فقيه است.
كما اينكه در روايتي از أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد است كه آنحضرت ميفرمايد: كسي ميتواند ولايت أمر را داشته باشد كه: أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَهِ فِيهِ[41]؛ أقواي اُمّت باشد در پيشبرد كار و أعلم باشد به أمر خدا در آن مسأله.
بنابراين، آن شرائطي را كه تا بحال از روايات دربارۀ ولايت فقيه استفاده كردهايم اين سه شرط بود: «أعلميّت»، «أورعيّت»، «أقوائيّت» كه در ورع و تقوي بايد داراي درجهاي بالاتر از عدالت ـ كه همان ملكۀ قدسي و صفاي باطن و تجرّد نفسي است ـ باشد.
اينكه بعضي «أشجعيّت» را هم إضافه كردهاند ـ كما اينكه در بعضي نوشتهجات ديدهام ـ خصوص اين�� عنوان در آيه و روايتي وارد نيست؛ بلكه أشجعيّت و أبصريّت به اُمور و أمثال اينها را ميتوانيم در جملۀ: أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ بگنجانيم و بگوئيم: وليّ فقيه بايد أقوي باشد. و اين عنوان أقوائيّت را، هم ميتوانيم از جملۀ: وَ زَادَهُ و بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ استفاده كنيم، و هم از روايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كه ميفرمايد: أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَهِ فِيهِ. لازمۀ عنوان قويّ اين است كه: هم شجاعتش بيشتر، و هم بصيرتش در اُمور زيادتر باشد؛ و همۀ اين جهات در عنوان قويّ داخل است.
بنابراين، از مجموع بحث استفاده شد كه: بايستي وليّ فقيه، أعلم و أورع و أقوي باشد؛ و مراد از أقوي در اين زمانها اين نيست كه بدنش قويتر باشد؛ مثلاً پهلوان پايتخت باشد؛ بلكه مقصود اين است كه وليّ فقيه ـ ولو اينكه پيرمرد و ضعيف و مريض هم هست ـ بايد قدرت و كاربرد داشته باشد و بتواند أمر خود را در خارج و در مقابل دشمن إنفاذ كند.
أمّا آن كسي كه از نظر جسم قويّ و پهلوان است ولي قدرت و سياست إنفاذ أمر ندارد، گرچه أعلم و أورع هم باشد، وليكن اگر سياست إنفاذ أمر نداشته باشد و نداند به چه قسم دشمن را به زمين بكوبد و نسبت به آن أفراد زالو صفتي كه ميخواهند خون مسلمين را مكيده و در شيشه كنند و از ناموس و جان و مالشان سوء استفاده كنند، و نداند با آنها به چه قسم برخورد كند، نميتواند وليّ و حاكم باشد.
ص 92
حاكم بايد شخصي باشد كه بنحو أحسن و أتقن همه را به صراط مستقيم هدايت كند و فكر و سياستش به نيروي إلهام إلهي بنحوي باشد كه بتواند نقشۀ خود را در خارج پياده كرده، و ولايت خود را در خارج ظهور بدهد.
اللَهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّد
پاورقي
[34] اين فرمايش مستفاد از أدلّۀ ولايت فقيه است.
[35] «وافي» طبع سنگي، ج 3، ص 12؛ از «كافي» از عدّه، از أحمد، از ابن فضّال، از عاصم بن حميد، از ثمالي، از حضرت أبوجعفر عليه السّلام روايت كرده است كه: فَالَ: خَطَبَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سلَّمَ فِي حِجَّةِ الْوَدَاعِ فَقَالَ: أَيُّـهَا النَّاسُ! وَ اللَهِ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إلَّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ؛ وَ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ النَّارِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ الْجَنَّهِ إلَّا وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ؛ الرّواية.
و در ص 13 نيز از «كافي» از أحمد، از عليّ بن نعمان، از عمروبن شمر، از جابر، از حضرت أبوجعفر عليه السّلام روايت كرده است كه: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: أَيُّـهَا النَّاسُ! إنِّي لَمْ أَدَعْ شَيْئـًا يُقَرِّبُكُمْ إلَي الْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إلَّا وَ قَدْ نَبَّأْتُكُمْ بِهِ؛ الرّواية.
[36] «جواهر الكلام» طبع حروفي، ج 0 1، ص 13؛ و در تعليقه، مصدر آنرا «صحيحبخاري» ج 1، ص 124 و 125 ذكر كرده است.
[37] صدر آيۀ 44، از سورۀ 18: الكهف
[38] قسمتي از آيۀ 255، از سورۀ 2: البقرة
[39] آيۀ 246، از سورۀ 2: البقرة
[40] آيۀ 247، از سورۀ 2: البقرة
[41] «نهج البلاغة» خطبۀ 171؛ و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 1، ص321. حضرت ميفرمايد: أَمِينُ وَحْيِهِ، وَ خَاتَمُ رُسُلِهِ، وَ بَشِيرُ رَحْمَتِهِ، وَ نَذِيرُ نَقْمَتِهِ؛ أَيُّهَا النَّاسُ! إنَّ أَحَقَّ النَّاسِ بِهَذَا الامْرِ أَقْوَاهُمْ عَلَيْهِ وَ أَعْلَمُهُمْ بِأَمْرِ اللَهِ فِيِه.