ص 43
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ
بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحِيمِ
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَي قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ
رواياتی که از ائمه معصومين عليهم السّلام از جهت ارتقا معاني در مراحل متفاوتي واقعند
رواياتي كه از أئمّۀ معصومين صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين وارد شده است بر يك نَسَق نيست، و از جهت مضمون و مُحتوي در درجات مختلف قرار دارد. بعضي از آنها داراي معاني سادهاي بوده و قابل فهم براي عموم است؛ و بعضي معاني دقيقتر؛ و بعضي دقيقتر تا بجائي كه در بعضي از آنها مسائل حِكميّه و إلهيّۀ غامضهاي است كه جز أوحديّ از ناس نميتواند آنها را إدراك كند.
مزيّت كلمات أئمّه عليهم السّلام بر سائر عبارات، فقط مزيّت از جهت لفظ و عبارت، و از جنبۀ فصاحت و بلاغت نيست؛ بلكه از جهت سُموّ معني و عُلوّ مفاد، و ارتقاء حقيقت مَغزي و مفهومي كه در آنها هست با سائر كلمات أفراد تفاوت دارد.
بسياري از كوتهبينان أهل ظاهر و زمرهاي از أخباريّين در اين مسأله به اشتباه افتادهاند و خيال ميكنند: كلمات أئمّه كلماتي است كه مزيّت آن تنها حسن عبارت است؛ و لذا قابل فهم براي همه هست. بناءً عليهذا ميگويند: أخبار را كه در دست داريم، همه چيز داريم؛ و ديگر چه نيازي به علوم عقليّه و علوم حكميّه ميباشد؟! آنچه هست در خانۀ أهل بيت است، و تجاوز از اين
ص 44
خانه غلط است.
آري! آنچه هست در خانۀ أهل بيت است و تجاوز هم غلط است؛ ولي سخن در اين است كه: آنچه در خانۀ أهل بيت است چيست؟ آيا آن چيزي است كه به فكر همه ميرسد و در دكّان هر عطّار و بقّالي پيدا ميشود؟ يا نه! در خانۀ أهل بيت رموزي است، أسراري است كه علماء و بزرگان از مدقّقين و محقّقين و فلاسفۀ از حكماء ذوي العزّ و الإكرام بعد از يك عمر مطالعه و تحقيق، تازه ميتوانند بعضي از نكات آنرا إدراك كنند؛ و بزرگان از عرفاء بعد از يك عمر خون دل خوردن و زحمت كشيدن و پيروي كردن، تازه ميتوانند بعضي از معاني را استشمام كنند!
اينكه هر چه هست در أخبار أئمّه عليهم السّلام است، درست است؛ ولي خبر را چه كسي ميفهمد و إدراك ميكند؟! آيا إنسان بدون علوم عقليّه ميتواند به آن أسرار برسد؟! هيهات!! أئمّه عليهم السّلام با همۀ مردم سر و كار داشتند و با همه گفتگو ميكردند؛ و بر أساس فرمايش رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم كه فرمود: إنَّا مَعَاشِرَ الانْبِيآء أُمِرْنَا أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ [12]، با هر كس بقدر فهم و إدراكش سخن ميگفتند.
ص 45
چون كه با كودك سر و كارم فتاد هم زبان كودكان بايد گشاد
در أخبار أئمّه عليهم السّلام جواهر أسرار آميزي است براي خواصّ.
رسول خدا صلّي الله عليه و آله هم، آن طوري كه با خواصّ خود تكلّم ميفرمود، با فرد فرد از أفراد بشر گفتگو نميكرد.
أفرادي كه أفكارشان در سطح نازلي است، اگر إنسان با آنها در همان سطح مذاكره كند براي آنها مفيد است؛ أمّا اگر بالاتر از آن گفتگو كند آنها را شكسته و خراب ميكند؛ چون إدراك نميكنند.
در روايت است كه: كلمۀ حكمت را با جاهلان مذاكره ننمائيد كه به حكمت ستم كردهايد؛ و از آموختن آن به أهلش دريغ مكنيد كه به ايشان ستم كردهايد. أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: جواهر نفيس را در گردن خوكها آويزان مكنيد! [13]
ص 46
أئمّه عليهم السّلام هم با همۀ أفراد سر و كار داشتهاند و همه قِسم مذاكرات و ردّ و بدلها واقع ميشد؛ لذا معني بعضي از روايات بسيار ساده و عادي است، بطوري كه قابل فهم براي عموم است؛ و بعضيها دقيق و بعضيها دقيقتر؛ و در بعضي از روايات، معاني غامضهاي وجود دارد كه در غايت صعوبت و إشكال است.
رواياتي كه در «توحيد» صدوق رحمة الله عليه، و فرمايشات حضرت إمام رضا صلوات الله عليه كه بسياري از آن در «عُيون أخبار الرّضا» وارد است، اينچنين است. در بعضي از خُطَب «نهج البلاغة» معاني دقيقِ سخنان و عبارات أميرالمؤمنين عليه السّلام، به اندازهاي أوج ميگيرد كه كسي نميتواند آن مطالب را إدراك كند! آنوقت إنسان چگونه ميتواند بگويد: تمام اين روايات براي همه قابل فهم است، و ما هر چه ميخواهيم از روايات بدست ميآوريم؟!
از مرحوم آية الله حاج ميرزا أحمد كفائي خراساني، آقازادۀ مرحوم آيةالله حاج شيخ محمّد كاظم خراساني صاحب «كفاية الاُصول» نقل شده است كه ميگفت: «من «شرح اُصول كافي» از ملاّي قزويني را ديدم؛ پدرم يكروز گفت: أحمد بيا يك چيزي به تو بگويم! اگر مقدّمات فلسفه را نخواني از اين روايات هيچ نميفهمي!».[14]
چرا كه أسرار إلهي و مقام توحيد كه بعد از ساليان دراز علم و عمل براي مؤمنين پيدا ميشود، در وهلۀ أوّل كه پيدا نشده است؛ و آن مؤمني كه اين معاني را بدست آورده است، نميتواند آنرا به أفرادي كه بدست نياوردهاند بگويد و إلقاء كند؛ و چه بسا موجب گمراهي آنها ميشود.
بر همين أساس است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم، أسرار
ص 47
خود را تنها به أميرالمؤمنين عليه السّلام ميگفتند. ما از فريقين روايات متواتره داريم كه رسول خدا أسرار خود را فقط به آن حضرت، و نيز به بعضي از أصحاب خاصّ خود مثل سلمان كه او هم صاحب سرّ بود، ميفرمودند.
در روايت است كه مُدركات سلمان بالاتر از أبوذرّ، و مقام توحيدش دقيقتر بوده است؛ آن توحيدي كه او إدراك كرده بود أبوذرّ با تمام آن مقامات و درجات و صدقش إدارك نكرده بود. نه اينكه مرد خائني بود، و يا اينكه مرد دورغگوئي بحساب ميآمد؛ بلكه بتمام معني الكلمه از خواصّ حضرت رسولخدا صلّي الله عليه و آله بود؛ أمّا ظرفيّت و گنجايشش به اندازۀ سلمان نبود. بدين معني كه: آن مقداري از معارف كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در درون ذهن و وجود نفساني او ميتوانست بريزد، تا حدّ محدودي بود؛ ولي سلمان ظرفش وسيعتر بود، و به مطالب بالاتري از عرفان رسيده بود كه إدراك آن حال براي أبوذرّ غير قابل قبول بود. يعني اگر سلمان مطالب خود را به أبوذرّ ميگفت، أبوذرّ آنرا ردّ كرده ميگفت: تو مشركي! تو كافري! اين كلام تو كفر است! لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ أَوْ كَفَّرَهُ.[15]
ص 48
ببينيد چقدر مطلب دقيق است! در حالي كه أبوذرّ با سلمان نشسته و با هم غذا ميخورند و با يكديگر رفيقند، و عقد اُخوّت هم بين هر دو بسته شده است؛ وليكن آنقدر تفاوت إدراك بين آندو موجود است كه اگر أبوذرّ از مُدركات سلمان اطّلاع پيدا كند او را ميكشد، و ميگويد: تو مَهدور الدّم هستي، چون
ص 49
اين عقيدهات شرك يا كفر است! يعني او به مرحلهاي از مراحل توحيدي رسيده است كه آن مرحله براي أبوذرّ قابل قبول نيست، و بنظر او عين بتپرستي است.
مانند همين مطالبي كه امروزه در ميان ألسنه رائج و دارج است كه: فلان كس وحدت وجودي است؛ و أصلاً كسي نبايد اسمي از وحدت وجود بياورد؛ و عقيدۀ به وحدت وجود كفر و شرك است!
وحدت وجود از بزرگترين و عاليترين و غامضترين و لطيفترين مسائل حكمت متعاليه است، و فهميدنش كار آساني نيست. إنسان بايد يك عمر
ص 50
زحمت بكشد علماً و عملاً، آيا خدا به او قسمت كند كه أصل و حقيقت وحدت وجود را بفهمد يا نه؟! اين از أسرار است و نميشود اين را به همه كس گفت.
اگر إنسان به كسي بگويد: وجود واحد است، او از اين كلام چه إدراك ميكند؟ ميگويد: اين حرف معنيش اينست كه: يك وجود بيشتر تحقّق ندارد و آن، همان وجود ذات أقدس پروردگار است؛ يعني همه چيز خداست. و لذا خيال ميكند: إنسان خداست، خنزير خداست، كلب هم خداست، قاذورات خداست، زاني خداست، مَزْنيّ خداست.
اين كفر و شرك است. وحدت وجودي نميگويد: زاني و مزنيّ خداست، كلب و خنزير خداست. او نميگويد: إنسان خداست؛ نميگويد: بالاتر از إنسان (فرشتگان) خدا هستند؛ و نميگويد: ملائكۀ مقرّبين و روح خدا هستند. او نميگويد: جبرائيل و روح الامين و روح القدس خدا ميباشند.
او ميگويد: اينها همه، موجودات متعيّنه و متقيّده و محدوده و مشخّصه هستند؛ و پروردگار حدّ ندارد.حتّي پيغمبر را با تمام آن بيحدّي كه نسبت به همۀ موجودات دارد، وليكن نسبت به پروردگار محدود و ممكن است، نميگويد خداست. وحدت وجودي ميگويد: غير از خدا هيچ نيست!
فرق است بين اينكه بگوئيم: همه چيز خداست. (كُلُّ شَيْءٍ هُوَ اللَه) و يا اينكه بگوئيم: غير از خدا چيزي نيست. وحدت وجودي ميگويد: غير از ذات مقدّس حضرت واجب الوجود علي الإطلاق، وجودي در عالم نيست. وجود استقلالي يكي است و بس؛ و او تمام موجودات را فرا گرفته است، وَ لا تَشُذُّ عَنْ حيطَةِ وُجودِهِ ذَرَّة! و هر موجودي را كه شما موجود مستقلّ ميپنداريد، اين استقلال ناشي از نابينائي و عدم إدراك شماست! موجود مستقلّ اوست و بس. تمام موجودات وجودشان وجود ظلّي است؛ وجود تَبعي و اندكاكي و آلي براي أصل وجود است. همه، وجودشان وجودي است قائم به آن ذات
ص 51
مقدّس حيّ قيّوم.
وحدت وجودي ميگويد: غير از ذات پروردگار، ذات مستقلّي كه بتوان به او إطلاق وجود كرد وجود ندارد؛ و همۀ عالم إمكان مِنَ الذَّرَّةِ إلَي الدُّرَّة، فاني و مندكّ در وجود او هستند؛ و در مقابل وجود او هيچ وجودي استقلال ندارد و نميتواند خود را نشان بدهد. همه، سايهها و أظلال وجود او هستند.
نه اينكه او ميگويد: كُلُّ شَيْءٍ هُوَ اللَه، با لفظ «شَيْءٍ» إشاره به حدود ماهوي ميكند. حدود، همه نواقص و أعدام و فقر و احتياجند؛ با خدا چه مناسبت دارند؟ و اين مسلّم است كه شرك است.
ولي اين مطلبي كه بايد بعد از ساليان دراز به برهان متين إثبات شود، يا بواسطۀ سير و سلوك إلي الله با قلب إدراك شود، اگر إنسان آنرا بدست مردم بدهد ـ حتّي به كساني كه أهل علمند وليكن در معارف إلهيّه قدمي استوار ندارند ـ از اين چه ميفهمند؟! ميگويند: فلان شخص وحدت وجودي است، و وحدت وجود شرك است و كفر است و...
تو أصلاً نميفهمي وحدت وجود چيست! و از آن سر در نميآوري! وحدت وجود سرّ آل محمّد است! وحدت وجود حقيقت ولايت است! وحدت وجود حقيقت نبوّت است! وحدت وجود حقيقةُ كُلِّ شَيْءٍ از جهت ربط خاصّ آن به ذات أقدس پروردگار است! وحدت وجود همان مقام توحيدي است كه پيغمبر آمد، و اين خونها براي آن ريخته شد، كه بگويند: لَاإلَهَ إلَّا اللَهُ.
وحدت وجود و توحيد وجود فرقي ندارند. توحيد يعني يكي كردن، و وحدت يعني يكي بودن. اين چه فرقي دارد؟! آن از باب تفعيل (ثلاثي مزيد) است و اين از باب مجرّد. شما لفظ توحيد در وجود را كه إسلام بر او قائم است برداريد و بجايش لفظ وحدت بگذاريد، و وحدت را بجايش توحيد بگذاريد.
ص 52
شما از توحيد هراس نداريد، و از وحدت ميترسيد؟! اينها أسرار غامضهاي است كه حقيقتش را اگر سلمان بخواهد به مادون خود إبراز كند، او تحمّل ندارد و ميگويد: اين شرك است.
اين أسرار، حقيقت قرآن و نهايت سير بشر است؛ و همۀ أفراد بشر بايد اين راه را طيّ كنند تا به آنجا برسند. و پيغمبر كه براي پياده كردن اين معني آمده است، نميشود إنسان را تربيت نكند و به آن معني نرساند؛ زيرا كه عالم، عبث ميشود. از طرفي هم نميتواند اين معني را براي همه بازگو كند، زيرا قابل إدراك براي همه نيست؛ لذا تنها به أفرادي از خواصّ خود كه قابليّت آنرا داشته باشند، و ظرفشان سعه داشته باشد ميگويد. و اين ميشود جزء أسرار.
در بين بعضي از روايات از اين قبيل رموز يافت ميشود كه أئمّۀ أطهار عليهم السّلام آنها را به بعضي از خواصّ خود ـ بر أساس همان سيري كه أئمّه هر يك از ديگري تا أميرالمؤمنين عليه السّلام، و آنحضرت از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم گرفتهاند ـ فرمودهاند.
در «نهج البلاغة» آمده است كه: وَ اللَهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلَّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ! وَلَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِيَّ بِرَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ. أَلَا وَ إنِّي مُفْضِيهِ إلَي الْخَآصَّةِ مِمَّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ. وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَي الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إلَّا صَادِقًا. وَ قَدْ عَهِدَ إلَيَّ بِذَلِكَ كُلِّهِ، وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ وَ مَنْجَي مَنْ يَنْجُو، وَ مَـ الِ هَذَا الامْرِ. وَ مَا أَبْقَي شَيْئًا يَمُرُّ عَلَي رَأْسِي إلَّا أَفْرَغَهُ فِي أُذُنَيَّ وَ أَفْضَي بِهِ إلَيَّ؛ الخطبة.[16]
قسم بخدا، اگر من بخواهم، به هر يك از أفراد شما خبر ميدهم كه: از كجا بيرون آمده و به كجا د����ل ميشود! (يعني از كدام راه آمده، و به كدام راه ميرود! مبدأش چه بوده، و بعدش چه خواهد بود! و به تمام شؤون او و
ص 53
حالات او و كيفيّات او و موقعيّت او و ظاهر او و باطن او، و خلاصه به تمام أفكار و نيّات و اُمور متغيّرۀ او خبر ميدهم.) وليكن من ميترسم كه اگر خبر بدهم، شما بواسطۀ من به رسول خدا كافر شويد! يعني رسول خدا را كنار بگذاريد و بگوئيد: هر چه هست عليّ است؛ چون اين مطالبي را كه عليّ به ما خبر ميدهد پيغمبر نداده است؛ بنابراين، أصل عليّ است و پيغمبر شخصيّتي بحساب نميآيد.
در حالي كه اينطور نيست؛ من هر چه دارم از رسول خدا دارم، و من شعاع پيغمبر و شاگرد اويم، و پيغمبر اُستاد من بوده است؛ وليكن آن حضرت أسرارش را إبراز نميكرده است، من هم إبراز نميكنم؛ بلكه فقط ميگويم: اگر بخواهم خبر ميدهم. ولي مگر من خبر ميدهم؟ خير! پيغمبر هم خبر نداد، چون شما استعداد نداريد. اگر من چيزي به شما نشان بدهم شما مرا خدا قرار ميدهيد و پيغمبر خدا را هم إنكار ميكنيد.
ألَا وَ إنِّي مُفْضِيهِ إلَي الْخَآصَّةِ مِمَّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ. آگاه باشيد! اينطور نيست كه اكنون كه من به شما خبر نميدهم، به هيچكس هم خبر ندهم؛ نه! من اين أسرار و مطالب را فقط به أفراد خاصّي كه ايمن ميباشند از اينكه بواسطۀ من به رسول خدا كافر شوند، ميرسانم.
أفراد خاصّي از خواصّ هستند كه اگر من اين مطالب را به آنها برسانم و در قلب آنها بريزم و براي آنها بيان نمايم و إلقاء كنم، من مأمونم؛ ولي از شما مأمون نيستم.
وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَي الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إلَّا صَادِقًا. وَ قَدْ عَهِدَ إلَيَّ بِذَلِكَ كُلِّهِ، وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ وَ مَنْجَي مَنْ يَنْجُو، وَ مَـ الِ هَذَا الامْرِ. وَ مَا أَبْقَي شَيْئًا يَمُرُّ عَلَي رَأْسِي إلَّا أَفْرَغَهُ فِي أُذُنَيَّ وَ أَفْضَي بِهِ إلَيَّ.
حضرت سوگند ياد ميكند: قسم به آنكه پيغمبر را به حقّ برانگيخت و او را بر تمام خلائق برگزيد، من چيزي نميگويم مگر از روي صدق.
ص 54
مطلب از اين قرار است كه: پيغمبر تمام اين مطالب را با عهد معهود و ميثاق وثيق به من عنايت فرموده است. و من به هلاكت و أسباب هلاكت هر فردي كه هلاكت پيدا ميكند، و به نجات و أسباب نجات هر كس از شما كه نجات پيدا ميكند اطّلاع دارم! و من از مآل و بازگشت اين أمر مطّلعم كه چه خواهد شد؟! و خلاصه چيزي نبود كه از بالاي سر من ردّ شود و عبور كند، مگر آنكه پيغمبر گوشهاي مرا با آن چيز آشنا كرد و آنرا به قلب من رسانيد. هيچ فكري، هيچ انديشهاي و هيچ علمي نبود كه از بالاي سر من عبور كند، إلاّ اينكه پيغمبر آنها را در قلب من وارد كرد.
اين روايت در صدد بيان چه مطلبي است؟ اين روايت ميفهماند كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام داراي أسراري بود كه همۀ أفراد قابليّت تحمّل آن أسرار را نداشتند. و خودش ميگويد: من نميتوانم به شما بگويم، زيرا كه شريعت را خراب ميكنم؛ و در عين حال هم نميتوانم آنها را ناديده بگيرم، زيرا أصل بناي عالم خلقت براي تربيت إنسان كامل است و كمال إنسان به عرفان و إدراك أسرار است؛ بلكه بايد آنها را به خواصّ (آن أفرادي كه: يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ ) برسانم.
حضرت إمام زين العابدين عليه السّلام أشعاري دارند، و اين أشعار از ايشان مسلّم است و در كتب مختلف از آن حضرت ثبت شده است. يكي در مقدّمة كتاب «وافِي» مرحوم فيض[17]، و ديگري در «اُصول الاصيلة»[18] كه كتاب مختصري است و آن هم از محقّق فيض است، و نيز در كتب ديگر فيض[19] مثل
ص 55
«المحجّة البيضآء»[20] و «كلمات مكنونة»[21]؛ و آلوسي در تفسير «روح المعاني»[22] اين أشعار را نقل ميكند. همچنين غزّالي و نيز علاّمۀ أميني[23] از آن حضرت نقل مينمايند.
اين أشعار نسبتش به حضرت زين العابدين عليه السّلام از طريق شيعه و سنّي مسلّم بوده[24]، و از أشعار معروف و مشهور است. حضرت ميفرمايد:
إنِّي لَاكْتُمُ مِنْ عِلْمِي جَوَاهِرَهُ كَيْ لَايَرَي الْحَقَّ ذُوجَهْلٍ فَيُفْتِنَنَا
من آن جواهر و نفائس علم خودم را مخفي ميدارم و بيان نميكنم تا
ص 56
اينكه أفرادي كه نميتوانند إدارك كنند اطّلاع پيدا نكنند. آن أفكار و جواهر علم من عين حقّ است؛ ولي اين حقّ را من مختفي ميدارم تا اينكه مرد جاهل از اين حقّ اطّ��اع��� پيدا نكند. چرا كه اگر اطّلاع پيدا كند «فَيُفْتِنَنَا» ما را به فتنه مياندازد؛ آشوب ميكند، فساد ميكند، قيل و قال ميكند، خودش از إيمان بيرون ميرود، عالم را به هم ميزند، و براي ما إيجاد دردسر و تكليف و كشيدن بار مردم و تحمّل مشاقّ اُمور را ميكند؛ براي اينكه من او را به حقّ دعوت كردهام؛ و حقّ يعني آن علم حقّ حقيقي، يا توحيد واقعي كه او تحمّلش را ندارد.
غالب مردم ذوجهل و از اين معاني حقّۀ حقيقيّه محرومند، و راهي هم براي إيصال به آنها ندارند؛ زيرا كه نميتوانند إدراك كنند. آنوقت اطّلاعشان بر اين علوم موجب فساد و تباهي ميشود.
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فِي هَذَا أَبُو حَسَنٍ إلَي الْحُسَيْنِ وَ أَوْصَي قَبْلَهُ الْحَسَنَا
اينكه جواهر علمم را مخفي ميكنم، اختصاص به من ندارد؛ چون قبل از من هم حضرت أبوالحسن، أميرالمؤمنين عليه السّلام همين كار را ميكرده است. او هم به كسي بيان نميكرد و فقط آن علم را به پدرم داد، و قبل از او هم به عمويم حضرت إمام حسن مجتبي عليه السّلام وصيّت كرده بود؛ و به او نيز توصيه كرده بود كه اين علم را مخفي بدار و به كسي نرسان!
وَ رُبَّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْ أَبُوحُ بِهِ لَقِيلَ لِي أَنْتَ مِمَّنْ يَعْبُدُ الْوَثَنَا
وَ لَاسْتَحَلَّ رِجَالٌ مُسْلِمُونَ دَمِي يَرَوْنَ أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ حَسَنَا
چه بسيار از آن علمهاي جوهردار (يعني علمهاي واقعي و أصيل و غير قابل تشكيك، كه تمام علوم در مقابل آنها اعتباري و باطل و مجاز شمرده ميشود؛ و آن علم، علم جوهر است. يعني علم واقع و حقيقت است، و أصالت و مايه دارد.) چه بسيار از آن علمهائي را كه اگر من ظاهر كنم و به آنها دهان باز كنم، تحقيقاً به من ميگويند: تو بتپرستي! از إسلام خارج شدهاي! شخص مسلمان اين عقيده را ندارد؛ اين عقيده، عقيدۀ عابدين وَثَن است. و
ص 57
بنابراين، جماعتي از مردم مسلمان خون مرا حلال ميكنند و مرا ميكشند، كه تو بر أساس اين مطلبي كه ميگوئي كافري!
و اين مردم مسلمان، كشتن مرا كه بدترين كارهاست يك عمل خوب ميپندارند و ميگويند: اين مرد، كافر و مشرك و بتپرست است؛ بايد او را كشت و خون او را ريخت. بايد اين وحدت وجودي را از روي زمين برداشت و زمين را از لَوث وجود او پاك كرد، تا در ميان مسلمانان نظير او پيدا نشود. اين كار را ميكنند در حاليكه: أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ است.
يك مرد در عالم وجود است، و آن منم كه عليّ بنُ الحسَينم و إمامم، و تمام آن حقائق به من داده شده است؛ و كشتن من بدترين كارهاست. در صورتي كه مردم اين كار را «حسن» ميپندارند؛ و حتّي بعضي هم براي اينكه به خيال خود ريشۀ شرك را از دنيا بردارند، قُربةً إلي الله اين كار را انجام ميدهند.
بنابراين چه بايد كرد؟ إنِّي لَاكْتُمُ مِنْ عِلْمِي جَوَاهِرَهُ؛ من بايد جواهر از علمم را كتمان كنم (علمهاي جوهردار، نه هر علمي را). من همۀ مطالب را براي مردم بيان ميكنم، در اين دعاها مطالبي را ميگويم، صحيفۀ سجّاديّه را ميخوانم، و جواب سؤالات مردم را ميدهم؛ أمّا از آن أسرار و دقائق و لطائف بيان نميكنم مگر براي همان خواصّي كه: يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ، بر آنها مأمونم.
مثل حضرت باقر عليه السّلام كه نسبت به بعضي از أصحاب خاصّ خود همين مرام را داشتند؛ و همين مطلب از حضرت سجّاد عليه السّلام نسبت به حضرت باقر عليه السّلام، و پس از آن در مورد حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه معمول بود. آنها هم أصحاب خاصّي داشتند و از آن أسرار براي آنها بيان ميكردند، و تأكيد ميكردند كه اينها را إبراز نكنيد! اينها أسرار است؛ اينها اختصاص به خود شما دارد! بلي، در جائي كه ميبينيد كسي قابليّتي دارد به او بگوئيد، و إلاّ مُجاز نيستيد!
و آن أفراد، أفراد بسيار عادي و معمولي بوده، و چه بسا صاحب كتاب و
ص 85
تصنيف و يا از مشايخ إجازه هم نبودند؛ بلكه يا سقّاي خانه بودند، يا مثلاً دربان خانۀ آنحضرت؛ اينها أفرادي پاك، پاكيزه و عاشق و بيهوي بودند و شب زندهداري داشتند، و از أئمّه عليهم السّلام مطالبي را ميشنيدند و إدراك ميكردند و به آنها عمل مينمودند. لذا پردهها از جلوي چشم آنها كنار ميرفت و به حقيقت توحيد هم متّصل ميشدند؛ در حالتي كه مثلاً براي حضرت آب ميآوردند و سقّائي ميكردند. و هيچكس هم خبر نداشت كه چه خبر است!
مشايخ، بزرگ و كوچك ميآمدند و خانۀ حضرت را پر ميكردند؛ چندين هزار نفر از شاگردان از راههاي دور ميآمدند و حديث مينوشتند و خبر نداشتند كه آن سقّاي خانه كيست! آن كسي كه به او أمر و نهي ميكنند، و يا اينكه ـ من باب مثال ـ اگر قدري دير آب بياورد يك كلام تندي هم به او ميگويند، كيست! ديگر نميدانند كه او از كهكشانها عبور كرده است و در أعلي علّيّين زندگي ميكند، و هزار نفر مثل آنها بايد از علوم او استفاده كنند.
أمّا خيلي جاي تأسّف است بر خودپسندي إنسان، كه نميتواند خود را حاضر كند و باور كند كه: سقّاي درِ خانۀ حضرت كه ميرود و مشك آب را پر ميكند، داراي چنين مقامي باشد! و چه بسا از همين سقّاها هم براي ما آب بياورند و يا خانۀ ما را بروبند، در حالي كه حالات نفساني و روحي و ملكات و اعتقادات آنها همچون بايزيد بسطامي و معروف كرخي باشد.
بايزيد بسطامي و معروف كرخي از اين أفراد بودهاند. همينهائي كه محدّث عظيم و خرّيت جليل: حاج ميرزا حسين نوري رحمةالله عليه، آنها را از صوفيان ميشمارد و از زمرۀ أهل بيت خارج ميكند و ميگويد: «اينها مُلَفَّقات و تَمْويهاتي دارند؛ آمدهاند خدمت أئمّه عليهم السّلام و استفاده كردهاند، بعد با مزخرفات و تمويهات خود مخلوط نموده، و با ألفاظ: صَحْو، سُكْر، عشق، وصل، فراق، مشاهده، إنّيّت و جَذبه آمدهاند و مردم را گول زدهاند.»[25]
ص 59
نتيجه اين ميشود كه قرنها بر روي قرنها، و متجاوز از هزارسال ميگذرد و دست إنسان به يك ذرّه از همان مدارج بايزيد و يا معروف نميرسد!
چرا ما اينچنين كنيم؟! چرا بايد حساب آنها را اينطور جدا كنيم؟! چرا ما نبايد بر فكر خود تحميل كنيم كه يك جواني ممكن است بيايد در خانۀ حضرت صادق يا حضرت إمام رضا عليهما السّلام پاسباني كند، و او هم مقامات عاليه پيدا كند و از خواصّ حضرت بشود؟!
علاّمۀ حلّي رضوان الله عليه در «شرح تجريد» در باب إمامت، در شرح گفتار خواجه نصيرالدّين طوسي (ره) «وَ تَمَيُّزُهُ بِالْكَمالاتِ النَّفْسانيَّةِ وَ الْبَدَنيَّةِ وَ الْخارِجيَّة» مطلب را مشروحاً تفصيل ميدهد تا ميرسد به آنكه ميفرمايد:
وَ قَدْنَشَروا مِنَ الْعِلْمِ وَ الفَضْلِ وَ الزُّهْدِ وَ التَّرْكِ لِلدُّنْيا شَيْئًا عَظيمًا، حَتَّي أنَّ الْفُضَلآءَ مِنَ الْمَشايخِ كانوا يَفْتَخِرونَ بِخِدْمَتِهمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ. فَأَبويَزيدَ الْبَسْطاميُّ كانَ يَفْتَخِرُ بِأَنَّهُ يَسْقي الْمآءَ لِدارِ جَعْفَرٍ الصّادِقِ عَلَيْهِ السَّلامُ؛ وَ مَعْروفٌ الْكَرْخيُّ أسْلَمَ عَلَي يَدَيِ الرِّضا عَلَيْهِ السَّلامُ، وَ كانَ بَوّابَ دارِه إلَي أنْ ماتَ؛ وَ كانَ أكْثَرُ الْفُضَلآء يَفْتَخِرونَ بِالاِنْتِسابِ إلَيْهِمْ في الْعِلْم؛ إلخ.[26]
و من همين مطلب را در عبارات ملاّ محمّد تقيّ (مجلسي أوّل) در «رسالة تشويق السّالكين» ديدهام كه دربارۀ لزوم تصوّف و سلوك نوشته است و إثبات
ص 60
نموده است كه حقيقت تصوّف و تشيّع يك چيز است. او عين اين مطلب را از علاّمۀ حلّي در كتاب «شرح تجريد» نقل كرده است.[27]
فُضَيل بن عياض هم از أصحاب خاصّ إمام جعفر صادق عليه السّلام بود. وي در أوّل أمر از قطّاع الطّريق و دزدان بود و در نواحي خراسان، بين ابيوَرْد و سرخس راهزني ميكرد، و داستانش خيلي مفصّل است؛ يك آيۀ قرآن در دل او نشست و او را ديوانه كرد و حركت داد به سوي مدينه، خدمت حضرت صادق عليه السّلام، و از خواصّ أصحاب آن حضرت شد؛ و از زهّاد و صوفيانِ بالمعني الحقيقي، پاك و پاكيزه سيرت و مُعرض از دنيا گرديد؛ و داراي مقامات و درجاتي شد كه تمام شيعه و سنّي او را به وثاقت و بزرگي و جلالت نام ميبرند.
در «رجال نجاشي» او را از موثّقين ميشمرد؛ شيخ در «رجال» او را تحميد كرده است. مرحوم محدّث قمّي در جلد دوّم «سفينة البحار» او را توثيق نموده و بعد از شرح حالي از او ميفرمايد: و روز عاشوراء، در سنۀ صد و
ص 61
هشتاد و هفت در مكّه از دنيا رحلت نمود.
فضيل به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رسيد، و از أصحاب خاصّ و أصحاب سرّ آن حضرت شد. و همه او را به عدالت و وثاقت نام ميبرند. تا بالاخره پس از سپري كردن عمري را با عرفان إلهي و عبور از مهالك نفسيّه و كريوههاي مهلكه، در حرم أمن و أمان خداوندي آرميد.
پاورقي
[12] «اُصول كافي» ج 1، كتاب العقل و الجهل، ص 23، حديث 15 ـ جَماعَةٌ مِنْ أصْحابِنا، عَن أحْمَدَ بن مُحَمَّدِ بن عيسَي، عَن الْحَسن بن عَليّ بن فَضّال، عَن بَعْض أصْحابنا، عَن أبي عَبدِاللَه عَليْه السَّلام قالَ: مَا كَلَّمَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ؛ وَ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّا مَعَاشِرَ الانْبِيَآء أُمِرْنَا أَنْ نُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ.
در «تحف العقول» ص 36 و در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 17، كتاب روضه، ص41؛ و در طبع حروفي مطبعۀ حيدري، ج 77، ص 140 از «تحف العقول» قسمت دوّم روايت را آورده است.
و در «محاسن» برقي ج 1، ص 195، با إسناد از سليمان بن جعفر بن إبراهيم الجعفري مرفوعاً روايت ميكند كه: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّا مَعَاشِرَ الانْبِيَآء نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُو��ِهِمْ.
و در «المحجّة البيضآء» ج 1، ص 66، از حضرت صادق عليه السّلام آورده است كه: قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: خَالِطُوا النَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ، وَ دَعُوهُمْ مِمَّا يُنْكِرُونَ، وَ لَاتُحَمِّلُوا عَلَي أَنْفُسِكُمْ وَ عَلَيْنَا؛ إنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَايَحْتَمِلُهُ إلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلإيمَانِ (صفّار در «بصآئر الدّرجات» ص 9 ).
[13] محدّث قمّي (ره) در «سفينة البحار» ج 1، ص 292، در مادّۀ «حَكَمَ» ضمناً آورده است: وَ في «مُنْيَةِ الْمُريد»: رَوَي عَنِ الصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلامُ، قَالَ: قَامَ عِيسَي بْنُ مَرْيَمَ، عَلَي نَبِيِّنَا وَ ءَالِهِ وَ عَلَيْهِ السَّلَامُ، خَطِيبًا فِي بَنِي إسْرَآئِيلَ فَقَالَ: يَا بَنِي إسْرَآئِيلَ! لَاتُحَدِّثُوا الْجُهَّالَ بِالْحِكْمَةِ فَتَظْلِمُوهَا؛ وَ لَاتَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ! فَأَقُولُ عَلَي طِبْقِ مَا قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: إيَّاكَ وَ أَنْ تَعْرُجَ مَعَ الْجَاهِلِ عَلَي بَثِّ الْحِكْمَةِ وَ أَنْ تَذْكُرَ لَهُ شَيْـئًا مِنَ الْحَقَآئِقِ مَا لَمْ يَتَحَقَّقْ أنَّ لَهُ قَلْبًا طَاهِرًا لَاتَعَافُهُ الْحِكْمَةُ؛ فَقَدْ قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: لَاتُعَلِّقُوا الْجَوَاهِرَ فِي أَعْنَاقِ الْخَنَازِيرِ!
و در «المحجّة البيضآء» ج 1، ص 91 آورده است كه: وَ قَالَ النَّبِيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: كَلِّمُوا النَّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ دَعُوا مَا يُنْكِرُونَ! أَتُرِيدُونَ أَنْ يُكَذَّبَ اللَهُ وَ رَسُولُهُ؟ «صحيح بخاري» ج 1، ص 43؛ و در «كنوز الحقآئق» باب الكاف بلفظ: حَدِّثُوا النَّاسَ؛ و نعماني در «غيبت» بنا بر نقل «بحار» از طبع كمپاني، ج 2، ص 77 آورده است.
وَ قَالَ عِيسَي عَلَيْهِ السَّلامُ: لَاتَضَعُوا الْحِكْمَةَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا؛ وَ لَاتَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ! كُونُوا كَالطَّبِيبِ الرَّفِيقِ يَضَعُ الدَّوَآءَ فِي مَوْضِعِ الدَّآء (ابن عبدالبرّ در «كتاب العلم» چنانكه در مختصر آن ص 55 آمده است؛ و أيضاً دارمي در «سنن» ج 1، ص 6 0 1 با اختلاف كمي در عبارت) و در عبارت ديگري است: مَنْ وَضَعَ الْحِكْمَةَ فِي غَيْرِ أَهْلِهَا جَهِلَ وَ مَنْ مَنَعَهَا أهْلَهَا ظَلَمَ إنَّ لِلْحِكْمَةِ حَقًّا وَ إنَّ لَهَا أَهْلا فَأَعْطِ كُلَّ ذِي حَقٍّ حَقَّهُ.
[14] مجلّۀ «كيهان انديشه» شمارۀ 1، مرداد و شهريور 1364، ص 19 در ضمن مصاحبهاي از دانشمند معظّم جناب آقاي سيّد جلال الدّين آشتياني
[15] در «وافي» طبع سنگي، سنۀ 1324، ج 1، ص 8؛ و طبع حروفي اصفهان، ج 1، ص 11 گويد: وَ قَالَ سَيِّدُ الْعَابِدِينَ وَ زَيْنُهُمْ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ: لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ؛ وَ فِي رِوَايَةٍ لَكَفَّرَهُ.
در «بحار الانوار» از طبع كمپاني، ج 6، ص 754؛ و از طبع حروفي حيدري، ج 22، ص 343، حديث 53، از «كافي» از أحمد بن إدريس، از عمران بن موسي، از هرون بن مسلم، از مسعدة بن صدقة، از حضرت إمام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: روزي در نزد حضرت عليّ بن الحسين عليهما السّلام از تقيّه سخن به ميان آمد، فَقَالَ: لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرٍّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ، وَ لَقَدْ ءَاخَي رَسُولُ اللَهِ بَيْنَهُمَا؛ فَمَا ظَنُّكُمْ بِسَآئِرِ الْخَلْقِ؟! إنَّ عِلْمَ الْعُلَمَآء صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لَايَحْتَمِلُهُ إلَّا نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلإيمَانِ. فَقَالَ: وَ إنَّمَا صَارَ سَلْمَانُ مِنَ الْعُلَمَآء لاِنَّهُ امْرُوٌ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ ؛ فَلِذَلِكَ نَسَبْتُهُ إلَي الْعُلَمَآء. «اُصول كافي» ج 1، ص 1 0 4؛ و عين اين متن را با تفاوت «فَلِذَلِكَ نَسَبَهُ إلَيْنَا» در «بصآئر الدّرجات» ص 8 آورده است. مجلسي رضوان الله عليه در بيان خود در ذيل اين روايت گويد: مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ، أيْ مِنْ مَراتِبِ مَعْرِفَةِ اللَهِ وَ مَعْرِفَةِ النَّبيِّ وَ الائِمَّةِ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِمْ. فَلَوْ كانَ اَظْهَرَ سَلْمانُ لَهُ شَيْئًا مِنْ ذَلِكَ لَكانَ لايَحْتَمِلُهُ وَ يَحْمِلُهُ عَلَي الْكِذْبِ، وَ يَنْسِبُهُ إلَي الاِرْتِدادِ أوِ الْعُلومِ الْغَريبَةِ وَ الآثارِ الْعَجيبَةِ الَّتي لَوْ أظْهَرَها لَهُ لَحَمَلَها عَلَي السِّحْرِ فَقَتَلَه؛ أوْ كانَ يُفْشيهِ وَ يُظْهِرُهُ لِلنّاسِ فَيَصيرُ سَبَبًا لِقَتْلِ سَلْمانَ عَلَي الْوَجْهَيْن؛ إلخ.
و در «بحار» از طبع كمپاني، ج 6، در همين صفحه؛ و از طبع حروفي حيدري، ج 22، در ص 345، حديث 55، از «كافي» با سند خود از صالح أحول روايت كرده است كه گفت: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلامُ يَقُولُ: ءَاخَي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ بَيْنَ سَلْمَانَ وَ أَبِيذَرٍّ وَ اشْتَرَطَ عَلَي أَبِيذَرٍّ أَنْ لَايَعْصِيَ سَلْمَانَ «روضة كافي» ص 162.
و در «بحار» از طبع كمپاني، در همين صفحه؛ و از طبع حروفي حيدري، در ص 346، از «اختصاص» شيخ مفيد با سند متّصل خود از عيسي بن حمزه روايت كرده است كه گفت: قُلْتُ لاِبِي عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السَّلامُ الْحَدِيثَ الَّذِي جَآءَ فِي الارْبَعَةِ، قَالَ: وَ مَا هُوَ؟! قَلْتُ: الارْبَعَةُ الَّتِي اشْتَاقَتْ إلَيْهِمُ الْجَنَّةُ. قَالَ: نَعَمْ، مِنْهُمْ سَلْمَانُ وَ أَبُوذَرٍّ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمَّارٌ. قُلْنَا: فَأَيُّهُمْ أَفْضَلُ؟! قَالَ: سَلْمَانُ. ثُمَّ أَطْرَقَ، ثُمَّ قَالَ: عَلِمَ سَلْمَانُ عِلْمًا لَوْ عَلِمَهُ أَبُوذَرٍّ كَفَرَ. «اختصاص» ص 11.
و در «بحار» از طبع كمپاني، ج 6، ص 762؛ و از طبع حروفي حيدري، ج 22، ص 373، و ص 374، حديث 12، از «رجال كشّي» با سند خود از حضرت أبوجعفر إمام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه گفت: دَخَلَ أَبُوذَرٍّ عَلَي سَلْمَانَ وَ هُوَ يَطْبَخُ قِدْرًا لَهُ فَبَيْنَا هُمَا يَتَحَادَثَانِ إذَا انْكَبَّتِ الْقِدْرُ عَلَي وَجْهِهَا عَلَي الارْضِ فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ مَرَقِهَا وَ لَا مِنْ وَدَكِهَا شَيْءٌ. فَعَجِبَ مِنْ ذَلِكَ أَبُوذَرٍّ عَجَبًا شَدِيدًا؛ وَ أَخَذَ سَلْمَانُ الْقِدْرَ فَوَضَعَهَا عَلَي حَالِهَا الاوَّلِ عَلَي النَّارِ ثَانِيَةً وَ أَقْبَلا يَتَحَدَّثَانِ، فَبَيْنَمَا هُمَا يَتَحَدَّثَانِ إذَا انْكَبَّتِ الْقِدْرُ عَلَي وَجْهِهَا فَلَمْيَسْقُطْ مِنْهَا شَيْءٌ مِنْ مَرَقِهَا وَ لَا مِنْ وَدَكِهَا! قَالَ: فَخَرَجَ أَبُوذَرٍّ وَ هُوَ مَذْعُورٌ مِنْ عِنْدِ سَلْمَانَ؛ فَبَيْنَمَا هُوَ مُتَفَكِّرٌ إذْ لَقِيَ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ عَلَي الْبَابِ. فَلَمَّا أَنْ بَصَّرَ بِهِ أَمِيرُالمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ قَالَ لَهُ: يَا أَبَاذَرٍّ! مَا الَّذِي أَخَرَجَكَ وَ مَا الَّذِي ذَعَرَكَ؟ فَقَالَ لَهُ أَبُوذَرٍّ: يَا أَمِيرَالمُؤْمِنِينَ! رَأَيْتُ سَلْمَانَ صَنَعَ كَذَا و كَذَا فَعَجِبْتُ مِنْ ذَلِكَ. فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلامُ: يَا أَبَاذَرٍّ! إنَّ سَلْمَانَ لَوْ حَدَّثَكَ بِمَا يَعْلَمُ، لَقُلْتَ: رَحِمَ اللَهُ قَاتِلَ سَلْمَانَ. يَا أَبَاذَرٍّ! إنَّ سَلْمَانَ بَابُ اللَهِ فِي الارْضِ؛ مَنْ عَرَفَهُ كَانَ مُؤْمِنًا، وَ مَنْ أ��نْكَرَهُ كَانَ كَافِرًا؛ وَ إنَّ سَلْمَانَ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ. «رجال كشّي» ص 0 1.
البتّه اين درجات و مقامات بواسطۀ عظمت نفس و صبر و تحمّل او در راه خدا و في ذات الله بوده است چنانكه از قياس او با أبوذرّ در روايت ذيل اين أمر مشهود ميگردد.
مجلسي در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 6، ص 748؛ و طبع حروفي حيدري ج22، ص 320، حديث 8، از «عيون أخبار الرّضا» از دقّاق، از صوفيّ، از رويانيّ، از عبدالعظيم حسني، از حضرت أبوجعفر ثاني (إمام محمّد تقيّ) از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه:
قَالَ: دَعَا سَلْمَانُ أَبَاذَرٍّ رَحْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِمَا إلَي مَنْزِلِهِ فَقَدَّمَ إلَيْهِ رَغِيفَيْنِ، فَأَخَذَ أَبُوذَرٍّ الرَّغِيفَيْنِ يُقَلِّبُهُمَا؛ فَقَالَ لَهُ سَلْمَانُ: يَا أَبَاذَرٍّ لاِيِّ شَيْءٍ تُقَلِّبُ هَذَيْنِ الرَّغِيفَيْنِ؟! قَالَ: خِفْتُ أَنْ لَايَكُونَا نَضِيجَيْنِ. فَغَضِبَ سَلْمَانُ مِنْ ذَلِكَ غَضَبًا شَدِيدًا، ثُمَّ قَالَ: مَا أَجْرَأَكَ حَيْثُ تُقَلِّبُ هَذَيْنِ الرَّغِيفَيْنِ؟! فَوَاللَهِ لَقَدْ عَمِلَ فِي هَذَا الْخُبْزِ الْمَآءُ الَّذِي تَحْتَ الْعَرْشِ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الْمَلَٓئِكَةُ حَتَّي أَلْقَوْهُ إلَي الرِّيحِ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الرِّيحُ حَتَّي أَلْقَتْهُ إلَي السَّحَابِ، وَ عَمِلَ فِيهِ السَّحَابُ حَتَّي أَمْطَرَهُ إلَي الارْضِ، وَ عَمِلَ فِيهِ الرَّعْدُ وَ الْمَلَٓئِكَةُ حَتَّي وَضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الارْضُ وَالْخَشَبُ وَ الْحَدِيدُ وَ الْبَهَآئِمُ وَ النَّارُ وَ الْحَطَبُ وَ الْمِلْحُ، وَ مَا لَاأُحْصِيهِ أَكْثَرُ، فَكَيْفَ لَكَ أَنْ تَقُومَ بِهَذَا الشُّكْرِ؟! فَقَالَ أَبُوذَرٍّ: إلَي اللَهِ أَتُوبُ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَهَ مِمَّا أَحْدَثْتُ وَ إلَيْكَ أَعْتَذِرُ مِمَّا كَرِهْتَ.
قَالَ: وَ دَعَا سَلْمَانُ أَبَاذَرٍّ رَحْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِمَا ذَاتَ يَوْمٍ إلَي ضِيَافَةٍ فَقَدَّمَ إلَيْهِ مِنْ جِرَابِهِ كِسَرًا يَابِسَةً وَ بَلَّهَا مِنْ رَكْوَتِهِ؛ فَقَالَ أَبُوذَرٍّ: مَا أَطْيَبَ هَذَا الْخُبْزَ لَوْ كَانَ مَعَهُ مِلْحٌ! فَقَامَ سَلْمَانُ وَ خَرَجَ فَرَهَنَ رَكْوَتَهُ بِمِلْحٍ وَ حَمَلَهُ إلَيْهِ. فَجَعَلَ أَبُوذَرٍّ يَأْكُلُ ذَلِكَ الْخُبْزَ وَ يَذُرُّ عَلَيْهِ ذَلِكَ الْمِلْحَ وَ يَقُولُ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي رَزَقَنَا هَذِهِ الْقَنَاعَةَ. فَقَالَ سَلْمَانُ: لَوْ كَانَتْ قَنَاعَةً لَمْ تَكُنْ رَكْوَتِي مَرْهُونَةً! «عيونأخبار الرّضا» ص 215 و 216.
[16] «نهج البلاغة» خطبۀ 173؛ و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 1، ص324 و 325
[17] «وافي» طبع سنگي، سنۀ 1324 هجريّۀ قمريّه، ج 1، ص 8؛ و طبع حروفي إصفهان، ج 1، ص 11
[18] «الاُصول الاصيلة» با تصحيح و تعليق محدّث اُرموي، ص 167
[19] سيّد جلال الدّين محدّث اُرموي در تعليقۀ ص 167 از «الاُصول الاصيلة» گويد: نسبت اين أشعار به حضرت سجّاد عليه السّلام مشهور است و در غالب كتابهاي مصنّف (ره) از حضرت مأثور ميباشد؛ حتّي غزّالي در كتب خود نقل كرده و به آن حضرت نسبت داده است.
[20] «المحجّة البيضآء في تهذيب الإحيآء» ج 1، كتاب العلم من ربع العبادات، ص 65
[21] «كلمات مكنونه» انتشارات فراهاني، ص 8
[22] سيّد محمود بغدادي آلوسي در تفسير «روح المعاني» ج 6، ص 0 19
[23] «الغدير» ج 7، ص 35 و 36؛ از تفسير آلوسي، ج 6، ص 0 19
[24] ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» طبع دار إحيآء الكتب العربيّه، ج 11، ص 222، اين أشعار را به حسين بن منصور حلاّج نسبت داده است، و اين نسبت اشتباه است؛ بدليل آنكه أوّلاً: حسين بن منصور أهل تقيّه و كتمان نبود و أسرار را فاش ميكرد؛ و به همين جهت وي را به دار آويختند. حافظ شيرازي عليه الرّحمة در ديوان خود، از طبع حسين پژمان، ص 51، در غزل شمارۀ 111 گويد:
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش كو به تأييد نظر حلّ معمّا ميكرد
ديدمش خرّم و خندان قدح باده به دست و اندر آن آينه صد گونه تماشا ميكرد
گفت آن يار كزو گشت سرِدار بلند جرمش آن بود كه أسرار هويدا ميكرد
ثَانياً عبارت:
وَ قَدْ تَقَدَّمَ فِي هَذَا أَبُو حَسَنٍ إلَي الْحُسَيْنِ وَ أَوْصَي قَبْلَهُ الْحَسَنَا
چه مناسبت با حلاّج دارد كه ميان او و آن إمامان بيش از دو قرن فاصله بود!
ثالثاً: حلاّج أهل پيروي و تبعيّت از شيخي و مرادي نبود تا در اين أبيات خود را تابع و پيرو آن إمامان بداند؛ حلاّج بيش از چهار صد شيخ و پير را ملاقات كرد وليكن تحت تربيت و تعليم قرار نگرفت؛ و همين أمر باعث شد كه إبراز و إظهار كند مطالبي را كه إبرازش حرام است؛ و بدين جهت موجب إضلال خلق و هدر رفتن خون خود شد.
[25] «مستدرك الوسآئل» ج 3، الفآئدة الثّانية من الخاتمة في شرح أحوال الكتب و مؤلّفيها، ص 331، آخر سطر هفتم تا سطر يازدهم:
وَ لَيْسَ لِمَنْ تَقَدَّمَ الصَّادِقَ عَلَيْهِ السَّلامُ مِنَ الصّوفيَّةِ، كَطاووسِ الْيَمانيِّ وَ مالِكِ بْن دينارِ وَ ثابِتِ البُنانيِّ وَ أيّوبَ السَّجِسْتانيِّ وَ حَبيبِ الْفارِسيِّ وَ صالِحِ الْمُرّيِّ وَ أمْثالِهِمْ كِتابٌ يُعْرَفُ مِنهُ: أنَّ الْمِصْباحَ عَلَي اُسْلوبِه. وَ مِنَ الْجآئِزِ أنْ يَكونَ الامْرُ بِالْعَكْس؛ فَيَكونُ الَّذِينَ عاصَروهُ عَلَيْهِ السَّلامُ مِنْهُمْ أوْ تَأَخَّروا عَنْهُ سَلَكوا سَبيلَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ في هَذا الْمَقْصَد، وَ أخَذوا ضِغْثًا مِنْ كَلِماتِهِ الْحَقَّةِ وَ مَزَجوها بِضِغْثٍ مِنْ أباطيلِهِمْ كَما هُوَ طَريقَةُ كُلِّ مُبْدِعٍ مُضِلٍّ. وَ يُؤَيِّدُهُ اتِّصالُ جَماعَةٍ مِنْهُمْ إلَيْهِ وَ إلَي الائِمَّةِ مِنْ وُلْدِهِ كَشَقيقٍ الْبَلْخيِّ وَ مَعْروفٍ الْكَرْخيِّ، وَ أبو يَزيدَ الْبَسْطاميِّ (طَيْفورِ السّقّـآءُ) كَما يَظْهَرُ مِنْ تَراجِمِهِمْ في كُتُبِ الْفَريقَيْنِ فَيَكونُ مَا اُلِّفَ بَعْدَهُ عَليَ اُسْلوبِهِ وَ وَتيرَتِه.
[26] «كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد» طبع صيدا، سنۀ 1353، ص 249
[27] ميفرمايد: صوفي به معني زاهد از دنيا و راغب به آخرت و ملتزم به تطهير باطن است؛ و علماي أعلام إسلام همگي صوفي بودهاند. و از جمله أفرادي را كه نام ميبرد: خواجه نصير الدّين طوسي، ورّام كندي، سيّد رضيّ الدّين عليّ بن طاووس، سيّد محمود آملي صاحب كتاب «نفآئس الفنون» و سيّد حيدر آملي صاحب تفسير«بحر الابحار» و ابن فهد حلّي و شيخ ابن أبي جمهور أحسائي و شيخ شهيد مكّي و شيخ بهاءالدّين عاملي است. و قاضي نورالله شوشتري كه از سلسلۀ عليّۀ نور بخشيّه است، در كتاب «مجالس المؤمنين» به دلائل قويّه إثبات ميكند كه جميع مشايخ مشهور شيعه بودهاند.
و علاّمۀ حلّي در كتاب إمامت از «شرح تجريد» گويد: به تواتر منقول است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام سيّد و سرور أبدال بودهاند؛ از همۀ أطراف عالم به خدمت آنحضرت عليه السّلام ميآمدند بجهت آموختن آداب سلوك و رياضات و طريق زهد و ترتيب أحوال، و ذكر مقامات عارفين. و شيخ أبويزيد بسطامي فخر ميكرد به آنكه سقّا بود در خانۀ حضرت صادق عليه السّلام، و شيخ معروف كرخي قدّس سرّه العزيز شيعۀ خالص و دربان حضرت رضا عليه السّلام بود تا از دنيا رحلت كرد. (ملخّص صفحات 10 تا 15).