ص 324
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين، و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين
اين آخرين تذييلي است كه تحرير ميشود، چون مكتوب هفتم حضرت سيّد قدس الله سرّه آخرين مكتوب است و در آن مكاتبات قطع ميگردد.
مرحوم سيّد (ره) در اين مكتوب اظهار ملالت فرموده؛ و از عدم پذيرش مرحوم شيخ (ره)، نتيجهاي را براي مكتوب بعدي نميبيند. بنابراين، با ايراد طعن و اشكال، ضجرت خود را ابراز، و نامه را محترماً پايان ميدهد.
حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس هاتف قوچاني أدام الله بركاته: وصيّ مرحوم قاضي أعلي الله مقامه، از مرحوم قاضي قدّس الله نفسه نقل مينمودند كه: آن مرحوم ميگفت: از استادمان مرحوم آية الحقّ و سند العرفان سؤال شد: با اينكه دأب أهل مراقبه، و سلاّكِ راه خدا، و أولياي معرفت، در برابر اين گونه بحثها رعايت اختصار، و در صورت عدم قبول سكوت است؛ چرا شما اين طور در اين نامهها مطلب را دنبال فرمودهايد؟!
در جواب گفتند: اينها در ذهن خود از روي قواعد ذهني (فورمول) خدائي تراشيده، و ساخته و پرداختهاند؛ و آن را ميپرستند؛ و سجده ميكنند. آن خدا خداي حقيقي نيست؛ خداي خارجي نيست؛ خداي تخيّلي است. من خواستم شايد بتوانم اين خدا را از ذهنشان بيرون بكشم.
حضرت علاّمة استدنا الاكرم طباطبائي رضوان الله عليه ميفرمودند: در
ص 325
مكاتبات و مباحثاتي كه در قضيّۀ تشكيك در وجود، و وحدت وجود، در ميان دو عالم بزرگوار: آقاي حاج سيّد أحمد كربلائي، و آقاي حاج شيخ محمّد حسين اصفهاني رضوان الله عليهما صورت گرفت؛ و بالاخره مرحوم حاج شيخ، قانع به مطالب عرفانيّۀ توحيديّۀ آقا حاج سيّد أحمد نشدند، بعد از رحلت مرحوم آقا سيّد أحمد، يكي از شاگردان مرحوم قاضي به نام آقا سيّد حَسَن كشميري كه از همدورگان آقاي آية الله حاجّ شيخ عليمحمّد بروجردي، و آقا سيّد حسن مسقطي، و آن رديف از تلامذۀ مرحوم قاضي بود، بناي مباحثه و مكالمه را با مرحوم حاج شيخ محمّد حسين باز كرد، و آن قدر بحث را بر اساس استدلالات و براهين مرحوم حاج سيّد أحمد تعقيب كرد كه: حاج شيخ را ملزم به قبول نمود.[1]
امّا داعيۀ اين حقير بر نشر مكاتبات و تذييلات بدين صورت؛ عمدةً براي دو علّت بود:
اوّلاً براي حفظ اصل مكاتيب و تقديم نسخۀ صحيح، و بدون غلط و تصحيف آن، براي صاحبان علم، و حكمت، و براي عاشقان، و پويندگان راه عرفان، راه علماي أعلام كه با دقّت ملاحظه��� نمايند؛ و اين مسائل عميق و دقيق را مورد نظر و بحث و مطالعه و مراجعۀ به كتب قرار داده، و در عين حال با پيمودن راه عملي و سلوك فعلي، در صقع روحشان جاي دهند، و قدري از كثرت و زياده روي در بحثهاي بيفايده، و قيل و قالهائي كه نفس را ملول كند، و دل را قساوت آورد، و روح را خسته و تاريك نمايد، بكاهند؛ و به اين نفايس نظري و شهودي كه از ذخائر آثار رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم و پيشوايان بحقّ و أوصياي اوست بهرهمند گردند.
روي آوردن به مسائل توحيديّه، و مطالعه و بحث در مسائل وارده در «اُصول كافي»، و «توحيد» صدوق، و غيرهما از قبيل كتب كه حقّاً مشام جان را به عطر و طِيب نسايم خُلد، و بهشت رضوان و جَنّت الذات و اللِّقاء عِطر آگين ميكند؛ از الزم واجبات است.
ثانياً براي حفظ همان شش تذييلي بود كه: حضرت استادنا الاعظم آية الله الحقّ و سند الحكمة و عين المعرفة، به نام تذييلات و محاكمات در ميان اين دو
ص 326
عالم بزرگوار مرقوم فرمودهاند.
اين تذييلات اگر بدين صورت طبع نميشد، شايد نسخۀ اصل آن مفقود الاثر ميگرديد. زيرا نسخۀ اصل آن در نهايت قلّت بود؛ و جز چند نسخۀ معدود أبداً در دست كسي نبود.
و چون طبع اصل مكاتيب با همين چند تذييل هم مرغوب و مطلوب نبود؛ فلهذا حقير تذييلات را دنبال كرده، و به حول و قوّۀ الهي به اتمام رساندم؛ و ليكنچون نه علماً و نه عملاً در طراز جَرْح و تعديلِ مطالب، و محاكمه نيستم؛ و كوچكتر از آنم كه همچون استاد علاّمه به نام تذييلات و محاكمات، مطالب غامضه و نفيسه را مشروح و ارائه دهم، بنابراين در اين تتمۀ تذييلات از اضافۀ لفظ «و محاكمات» خودداري شود؛ و فقطّ به عنوان تذييلات مطالبي را كه به نظر ميرسيد، ثبت و به أرباب كمال و انديشه، و جويندگان عرفان، و پويندگان سُبُل سلام و توحيد ارائه دادم.
علّت تأبّي شيخ از تسليم شدن بر عدم عينيّت صفات با ذات، آن است كه: ذات را بالاتر از صفت بدانيم، ذات را عاري از صفت كمال دانستهايم. در حالي كه با مطالب مشروحه مبيّن شد كه: اين خلّو ذات از صفت نيست؛ بلكه أشرفيّت و أفضليّت آن است؛ و او را در مرتبهاي از علوّ و تعالي دانستن كه دست پنجۀ هيچ صفتي كه داراي تعيّن است ـ و هر صفت داراي تعيّن است؛ زيرا معناي صفت؛ زيادي و تعيّن است ـ بدان ذِروۀ عالي نرسد؛ و آن عنقا و سيمرغ لا مكان را نتواند صيد كند.
و از طرف ديگر اثبات صفات براي غير ذات نشده است؛ بلكه همه دربسته و سربسته، اختصاص به ذات دارد؛ منتهي الامر در مرتبۀ متأخّرۀ از ذات، نه دوش با دوش آن.
و علّت تأبّي شيخ از تسليم شدن بر وحدت ذات اقدس او، و معيّت او با موجودات، و سيطره و إحاطۀ وجودي او بر همۀ عالم وجميع أشياء، و انمحاء و اندكاك همگي ذاتاً و صفةً و فِعلاً در ذات او، فقط و فقط خود را موجود در قبال حقّ دانستن است كه مرحوم سيّد از آن تعبير به جَبلانيّت نموده بود.
ص 327
تا يك سر موي از تو هستي باقي است آئين دكان خودپرستي باقي است
گفتي بت پندار شكستم رَستم اين بت كه ز پندار برستم باقي است
و ديگر مستلزم احاطۀ وجودي حقّ بر معايب، و مضارّ، و مفاسد، و قبايح كه مرحوم شيخ از آن تعبير به لزوم مفاسِد شَنيعه كرده بود.
امّا آن هستي جز كوه تخيّلي هستي چيزي بيش نيست؛ و خواهي نخواهي بايد شكسته شود؛ و امّا اين استلزام نيز صحيح نيست؛ زيرا حقايق وجوديّۀ موجودات و أشياء اندكاك در ذات حقّ دارند، نه معايب و قبايح و مفاسد. مرجع اين اُمور عند التَّحليل العقلي، امور عدميّه هستند. نقصانات و ماهيّات باطله اُمور عدميّه هستند. اينها كجا ميتوانند در ذات اقدس او راه يابند.
الشَرُّ أعْدَامٌ فَكَمْ قَدْ ضَلَّ مَن يَقُولُ بِاليَزدانِ ثُمَّ الاهْرِمَن[2]
بنابراين كساني كه به وجدت وجود اعتراض و ايراد دارند، أبداً معناي آن را تعقّل ننمودهاند. وحدت وجود، با توحيد كه مبناي اساس شرايع إلهيّه و بالاخصّ دين حنفيّۀ اسلام است، يك معني است. وحدت مصدر باب لازم و مجرّد است، و توحيد مصدر باب متعدّي و مزيد فيه. اللهُ اكبر، و لا إله إلاّ الله، معنايشان همين حقيقت بزرگ است.
اينها ميگويند: وحدت وجود، يعني همه چيز خداست، سگ خداست، كافر خداست، زاني خداست. عياذاً بالله، كجاي معناي وحدت اين است؟! در كدام كتاب خواندهايد؟ و يا از كدام مؤمن عارف موحّد شنيدهايد؟
آنها كه فرياد ميزنند: در ذات واجب، همۀ أشياء محدوده، و تمام ممكنات بحدودها و ماهيّاتها راه ندارند؛ كجا سگ و كافر و زاني راه پيدا ميكنند؟!
ارباب شهود و كشف توحيد ميگويند: در عالم وجود، غير از خدا چيزي نيست. يعني وجود او چنان سيطره و إحاطه در اثر وحدت حقّۀ حقيقيّه و صرفۀ خود دارد كه هيچ موجودي در قبال او، و در برابر او عرض اندام ندارد. وجود اقدس حقّ
ص 328
همۀ اشياء را مندكّ و مضمحلّ و فاني نموده است. آنجا حدود و قيود كه لازمۀ شيئيّت أشياء هستند، كجا ميتوانند وجود و تحقّق داشته باشند؟![3]
آنها ميگويند: وجود ارواح قدسيّه، و نفوس انبياي عظام، در ذات حقّ مندك و فاني هستند. در ذات حقّ جبرائيل و اسرافيل را نميتوان يافت. آن وقت كجا سگ و خوك و ميكرب و قاذورات يافت ميشود؟
آنها ميگويند: تمام موجودات در برابر ذات او وجودي ندارند؛ آنها همه تعيّن و ماهيّت و حدود ميباشند؛ و اصل وجودِ موجودات بستۀ به ذات حقّ است، كه از آن به صمديّت و مصدريّت و قيوميّت و منشأيّت تعبير شده است.
اين معني و مفهوم را اگر درست دقّت كنيم، مفاد و مراد همين كلمۀ تكبير و كلمۀ تهليلي است كه هر روز در نمازهاي خود واجب است چندين بار بر زبان آوريم؛ و به محتوا و مفاد آن معتقد باشيم.
امّا مسكينان نميفهمند؛ و معناي وحدت را از نزد خود حلول و اتّحاد ميگيرند كه منشأ آن شرك و دوئيّت است. آنگاه ميترسند كه بدين اعتقاد عالي كه روح اسلام است، لب بگشايند؛ در حالي كه خودشان در شبانه روز در نمازها همين معني را تكرار ميكنند؛ و همين عبارات را از دهن ميگذرانند. و اين امر ناشي است از پائين آمدن سطع عمومي معارف اسلام، و اكتفاء به علوم مصطلحه
ص 329
و مقرّره، و دور شدن از آبشخوار حقايق.
حضرت استادنا الاكرم آية الله المعظّم: علاّمه طباطبائي قدّس الله سره ميفرمودند: در اذهان عوامّ از مردم، وحدت وجودي از كافر بدتر است؛ يهودي باش! مسيحي باش! امّا وحدت وجودي نباش!
حضرت آية الله، و سند التَّجريد و العرفان، حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي أعلي الله درجته كه همين مرحوم شيخ (ره): صاحب «المكاتبه» از ايشان تقاضاي دستور و مقدّمۀ موصله نموده بود، و ما در مقدّمۀ همين كتاب شرح آن را و نامۀ پاسخي حضرت ايشان را آورديم. در كتاب «لِقاءالله» خود كه حقّاً از نفيسترين كتب مدوّنۀ در عرفان و سلوك است، در اواخر بحث كوتاهي راجع به وحدتِ وجود دارند؛ و پس از بيان اشكالاتي كه بر اين مرام، مردم نمودهاند؛ ميگويند:
و اُجيب عن ذلك كُلِّه بأنَّ نفيَ الوجود الحقيقيّ عن الاشياء، ليس قولاً: بأنَّ كُلَّ شيءٍ هو الله؛ لَيْسَ قَولاً بالاتّحاد؛ و سپس ميفرمايند:
مرد حكيمي در اصفهان بود؛ و عادتش بر اين بود كه چون وقت غذايش ميرسيد، خادم خود را ميفرستاد، تا براي او و براي هر كس كه در نزد اوست ـ هر كه ميخواهد بوده باشد ـ غذا بخرد؛ و آن حكيم با آن شخص حاضر با هم غذا بخورند.
اتّفاقا روزي در وقت غذا يكي از طلاّب شهر براي حاجتي نزد وي آمده بود، حكيم به خادمش گفت: براي ما غذا بخر، تا ما تغذّي نمائيم؛ و خادم روانه شد، و براي آن دو نفر غذائي خريد؛ و حاضر كرد.
حكيم به آن مرد فاضل گفت: بسم الله، بيا غذا بخوريم! آن شيخ گفت: من غذا نميخورم!
گفت: آيا غذا خوردهاي؟! گفت: نه.
گفت: چرا غذا نميخوري با آنكه هنوز غذا نخوردهاي؟! گفت: من احتياط ميكنم از غذاي شما بخورم!
گفت: سبب احتياطت چيست؟! گفت: من شنيدهام كه تو قائل به وحدت
ص 330
وجود هستي! و آن كفر است؛ و جايز نيست براي من كه با شما از غذاي شما بخورم، زيرا كه غذا به واسطۀ ملاقات با شما نجس ميشود!
گفت: تو معناي وحدات وجود را چه تصوّر كردهاي، تا اينكه حكم به كفر قائل به آن نمودهاي؟!
گفت: به جهت آنكه قائل به وحدت وجود، ميگويد به اينكه خدا همۀ اشياء است؛ و جميع موجودات الله هستند!
حكيم گفت: اشتباه كردي! بيا غذا بخور! زيرا كه من قائل به وحدت وجود هستم؛ و نميگويم كه: جميع اشياء خدا هستند؛ چون از جملۀ اشياء جناب شما ميباشد؛ و من شكّي ندارم در اينكه شما در مرتبۀ حمار هستيد؛ يا پستتر از حمار؛ پس كجا ميتوان كسي قائل به الوهيّت شما بگردد؟ بنابراين احتياط شما بدون وجه است؛ و اشكال در غذا خوردن نيست! بيا! غذا بخور![4]
مرحوم صدر المتألّهين قدّس الله نفسه الزّكيّه گويد: إنَّ أكثر النّاظرين في كلام العرفاء الإلهيّن، حيث لم يَصلوا إليمقامهم، و لم يُحيطوا بكُنه مرادهم؛ ظَنّوا أنَّه يلزم من كلامهم في إثبات التَّوحيد الخاصِّي في حقيقة الوجود و الموجود بما هو موجودٌ وحدةً شخصيّة، أنَّ هُويَّات الممكنات اُمورٌ اعتباريّة محضةٌ و حقائقها أوهامٌ و خيالاتٌ لا تَحَصُّلَ لها إلاّ بحسب الإعتبار؛ حتّي أنّ هؤلاء النَّاظرين في كلامهم من غير تحصيل مرامهم، صَرَّحُوا بِعَدِميَّةِ الذوات الكريمة القُدسيَّة، و الاشخاصِ الشَّريفة الملكوتيّةِ كالعقل الاوّل، و سائر الملائكة المقرَّبين، و ذوات الانبياء و الاولياء و الاجرامِ العظيمة المتعدّدةِ المختلفة بحركاتها المتعدّدة المختلفة جهةً و قدراً و آثارها المُتَّفنَّنَة.
و بالجملة النّظامُ المشاهد في هذا العالم المحسوس و العوالم الّتي فوق هذا العالم، مع تخالف اشخاص كُلِّ منها نوعاً تشخُّصاً و هويَّةً و عدداً و التَّظادَ الواقع بين كثيرٍ من الحقائق أيضاً. ثُمَّ إنَّ لكُلِّ منها آثاراً مخصوصة، و أحكاماً خاصَّةً و لا نعني بالحقيقة إلاّ ما يكون مبدأ اثرٍ خارجيِّ. و لا نعني بالكَثرة إلاّ ما يوجبُ تعدُّد الاحكام و الآثار. فكيف يكون الممكنُ لا شيئاً في الخارج، و لا موجوداً فيه.
و ما يترائي من ظواهر كلمات الصُّوفيِّة انَّ الممكناتِ اُمورٌ اعتباريّة أو انتزاعيّة علقيّة، ليس
ص 331
معناه ما يَفهم منه الجمهور ممَّن ليس له قدمٌ راسخٌ في فقه المعارف، و أراد أن يتَّفطنَّ بأغراضِهم و مقاصدهم بمجرّد مطالعةِ كُتبهم، كَمن أراد أن يَصير من جملةِ الشُّعراء بمجرّد تتبّع قوانينِ العَرُوضِ من غير سليقةٍ يحكم باستقامة الاوزانِ أو اختلالها عن نهج الوَحدة الاعتداليّة.
فإنَّك إن كنتَ ممَّن له أهليَّةُ التَّفَطنُّ بالحقائق العرفانيّة لاجل مناسبةٍ ذاتيّة و استحقاق فطريُّ يُمكنكَ أن تَتَتَّبَّة ممّا أسلفناه مِن أنّ كُلَّ ممكنٍ من الممكناتِ يكون ذاجَهتين: جَهَةً يكون بها موجوداً واجباً لغيره، من حيث هو موجود و واجب لغيره؛ و هو بهذا الاعتبار يشارك جميع الموجودات في الوجود المُطلقِ من غير تفاوت.
و جَهَة اُخري بها يتعيّن هويّتها الوجوديّة؛ و هو اعتبار كونه في أيِّ درجةٍ من درجاتِ الوجود قُوَّةً، و ضَعفاً، كمالاً، و نُقصاناً.
فإنَّ ممكنيّة الممكن إنَّما يَنبعثُ من نزوله عن مرتبةِ الكمالِ الواجبيِّ، و القُوَّةِ الغير المتناهية، و القَهْر الاتمّ و الجلال الارفع. و باعتبار كُلِّ درجةٍ من درجات القصور عن الوجود المطلق الّذي لا يشوبه قصورٌ، و لا جهةٌ عدميَّةٌ، و لا حيثيّة إمكانيّة يَحْصُلُ للوجود خصائصُ عقليّةٌ، و تعيُّناتٌ ذهنيّة هي المُسَمَّياتُ بالمَهِيَّات و الاعيان التثابتة.
فكلُّ ممكنٍ زوجٌ تركيبيُّ عند التَّحليل من جهةِ مطلق الوجود، و من جهةِ كونه في مرتبةٍ مُعَيَّنَةٍ من القصور.[5]
و مرحوم حكيم سبزواري قدّس الله نفسه، در تعليقۀ آن شرح مفيدي بر اين واقعيّت آورده است، او گويد:
المغالطة نشأت من خلطِ الماهيّةِ بالهويّة، و اشتباهِ الماهيّةِ من حيث هي بالحقيقة، و لم يعلموا: أنَّ الوجود عندهم أصلٌ فكيف يكون الهويَّةُ و الحقيقةُ عندهم اعتباريّاً؟
أم كيف يكون الجهةُ النّورانيّةُ من كلّ شيءٍ الّتي هي وجه الله، و ظهورُهُ، و قدرتُه، و مَشِيَّته المَبنيَّةُ للفاعل، لا للمفعول اعتباريّاً. تعالي ذيلُ جلاله عن عُلُوق الاعتبار.
فمتي قال العرفاءُ الاخيارُ اُولوا الايّدي و الابصارِ: إنَّ المَلكَ و الفَلَك و الإنسانَ و الحيوانَ و غيرها من المخلوقاتِ اعتباريُّة؛ أرادُوا شييَّاتِ ماهيَّاتِها الغير المتأصِّلة عند أهل البرهان و عند أهل الدَّوقِ و الوِجْدانِ.
ص 332
و اهل الاعتبار ذهب أوهامهم إلي ماهيّاتها الموجدة بما هي موجودة؛ أو إلي وجوداتها، حاشاهم عن ذلك. بل هذا نظرٌ عامِيُّ منزَّهٌ ساحةُ عِزَّ الفُضَلاء عن ذلك.
نظير ذلك، إذ قال: الإنسانُ مثلاً وجودُهُ و عدمُه علي السَّواء، أو مسلوبُ ضرورتِي الوجودِ و العدم؛ أراد بِشَيئَّةِ ماهيَّةِ الإنسان و نحوه أنَّها كذلك؛ و ظَنَّ العامّي الجاهلُ أنَّه أراد الإنسان الموجود في حال الوجود، أو بشرط الوجود، و لم يَعلم أنَّه في حال الوجود و بشرطه محفوفٌ بالضَّرورتين. و ليست النِّسبَتانِ متساويتين، و لا جائزتين؛ إذ سلب الشي، عن نفسه محالٌ و ثبوتُ الشيء لنفسه واجبٌ.
بل لو قيل بأصالة الماهيَّة؛ فالماهيَّةُ المنتسبة إلي حضرة الوجود أصيلَةٌ عند هذا القائل؛ لا الماهيَّةُ من حيث هي. فإنَّها اعتباريَّةٌ عند الجميع.
و قول الشَّيخ الشَّبستري: «تَعَيُّنها اُمورِ اعتباري است» ينادي بما ذكرناه .[6]
و از اينجاست كه اكثر قريب به اتّفاق از دارسين علوم عقليّه، خودشان از لِقاء حضرت حقّ تعالي و تماشاي جمال أزلي محرومند؛ و در پرده، و حجاب، و در ظلمت و غشاء ميخواهند أحكام عالم نور، و نور الانوار را بررسي كنند؛ و قوانين و مسائل مربوطۀ به آن را تحكيم و تسديد نمايند. وَ أنّي لَهُم ذلك؟!
مرحوم سيّد در اين نامه استشهاد به كلام شيخ الرَّئيس أبو علي سينا نموده است كه ميگويد:
جَلَّ جناب الحقِّ عن أن يكون شريعةَ لكُلِّ واردٍ؛ أو أن يَطَّلِعَ عليه إلَّا واحدٌ بعدَ واحدٍ.[7]
و از حكيم يوناني: أفلاطون الهي نقل است كه گفته است: إنَّ شَاهِق المعرفة، أشمخ مِن أن يطير إليه كلُّ طائرٍ و سُرادِقُ البصيرة أحجب مِن أن يَحُومَ حَوله كُلُّ سَائِر.[8]
و حكيم اشراقي: شهاب الدين سهروردي گويد: الفكر في صوردٍ قدسيَّةٍ يَتَلَطَّفُ
ص 333
بها طالبُ الاريحيَّةِ. و نواحي القُدس دارٌ لا يَطَأها القومُ الجاهلونَ.
و حرامٌ علي الاجسادِ المظلمة أن تَلج ملكوتَ السَّموات.
فَوَحَدِ اللهَ و أنتَ بتعظيمه مَلان، و اذْكُرُه و أنت من مَلَابس الاكوانِ عُريان!
و لو كان في الوجود شَمْسانِ، لا تَطْمَسَتِ الاركانُ؛ و أبي النِّظامُ أن يكونَ غيرَ ما كَانَ.[9]
و در اين مطالب تصريح است بر آنكه: معرفت حضرت ربّ العزّة و پيدايش عرفان ذات حقّ تعالي در هر عصر و دورهاي جز براي افراد بسيار معدودي حاصل نشود؛ و آنچه گفتهاند و شنيدهاند از صاحبان گفتار، و قلمهاي شيوا و توانا، و بحثهاي به صورت برهاني از متكلّمين، و غالب أهل فلسفه كه جانشان محو و فاني در ذاتاحديّت نگرديدهاست، همه از دايرۀ پندار بيرون نبوده، و با پرگار خيال بر محور تفكّرات إبقاء جبلانيّت، و كوه هستي، و أصالة الكثرة دور ميزده
ص 334
است.
و اين معاني لطيفه و دقيقۀ عرفانيّه جز براي مُخْلَصِين و مُقَرَّبين كه فاني شده، و پس از فناء به عالم بقاء رجوع كردهاند؛ و مراتب «أسفار» أربعه را عملاً و شهوداً با خون دلها و تحمّل مرارتها و مصائب و مشكلاتي كه قابل وصف نبوده است، طي نمودهاند ـ نه با عرفان نظري و خواندن و تدريس كتب موضوعه در اين فنّ، همچون شرح «فصوص» قيصري، و شرح «منازل السائرين» و «اصطلاحات» مولي عبدالرّزاق كاشاني، و «نصوص»، و «فكوك الفصوص» صدر الدِّين قونوي، و «فتوحات» مكّيّۀ ابن عربي و أمثالها ـ أبداً حاصل نخواهد شد.
سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ.[10]
مخلَصين آن هم فقط مخلصين به فتح لام، نه به كسر لام، ميباشند كه از درجات و مراتب و مقامات عبور كردهاند؛ و به مقام خلوص رسيدهاند؛ و حقّ در وجودشان به جاي اراده و مشيّت و اختيارشان جايگزين شده است، و توانستهاند از اوصاف حضرت حقّ كما ��ي حقّها خبر دهند؛ و حقيقت او را آن هم به قدر استعداد و ظرفيّت نفوس قابله توصيف كنند.
اينانند كه از علم اليقين و حقّ اليقين گذشتهاند؛ و به عين اليقين نائل آمدهاند. و مانند پروانهاي كه خود را به شمع رخشان زده، و سوخته و در پاي آن جان داده، و كالبدش بر روي زمين، و روحش در جان شمع محو و نابود شده است؛ بساط عالم ملك و ملكوت را در نورديدهاند، و با دستاويز عشق پاي در حريم جانان نهاده، و با دستورالعمل مَا عِندَكُم يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَهِ بَاقٍ از همه چيز گذشته؛ پاك و مطهّر آمده؛ و به بقاي حضرت معبود سبحانه و تعالي باقي گشتهاند.
شيخ بهاء الدّين عاملي رضوان الله عليه، در شرح حديث دوّم، از «أربعين» خود كه ما بالمناسبه بعضي از همين شرح را در تذييل پنجم بر مكتوب پنجم سيّد (ره) آوردهايم؛ مطلب بكر و بديعي كه هم شاهد و هم مثال و هم مُبيّن سلوك و راه است، از خواجه نصيرالدّين قدس الله سرّه حكايت ميكند كه خوب كيفيّت وصول
ص 335
و عبور از مراتب را شرح و توضيح ميدهد. او ميگويد: واعلم أنّ تلك المعرفة الّتي يمكن أنّ يَصل أليها أفهامُ البَشَر، لها مراتبُ مختلفة، و درجٌ متفاوتة.
قال المحققُّ الطُّوسيُّ طاب تراه في بعض مصنَّفاته؛ إنّ مراتبها مثل مراتب معرفة النّار مثلاً؛ فإنَّ أدناها مَن سَمِع أنّ في الوجود شَيَّئا يَعْدِمُ كلَّ شيءٍ يُلاقيه؛ و يَظهر أثرهُ في كلِّ شَيءٍ يُحاذيه؛ و أيُّ شيءٍ أخذِ منه لم ينقص منه شَيءٌ؛ و يُسَمَّي ذلك الموجود ناراً.
و نظير هذه المرتبة في معرفة الله تعالي معرفة المقلَّدين الَّذين صَدَّقوا بالدِّين من غير وقوف علي الحُجَّةِ.
و أعلي منها مرتبةٌ مَن وَصَل اليه دُخانٌ النَّار؛ و علم أنَّه لابُدَّ له من مُؤثِّرٍ؛ فحكمَ بذاتٍ لها أثرٌ، و هو الدُّخانُ.
و نظير هذه المرتبة في معرفة الله تعالي، معرفة أهل النَّظر و الاستدلال الَّذين حَكَموا بالبَراهين القاطعةِ علي وجود الصَّانع.
و أعلي منها مرتبةُ مَن أحَسَّ بحرارة النَّار بسبب مُجاورَتها؛ و شاهَدَ الموجودات بنُورها و انتَفَع بذلك الاثَرِ. و نظيرُ هذه المرتبة في معرفة الله سبحانه، معرفةُ المؤمنين الخُلَّص الَّذين اطْمَأنت قلوبُهم بالله؛ و تَيقَّنوا أنّ الله نورُ السَّموات و الارضِ، كما وَصَفَ بِهِ نَفْسَهُ.
و أعلي منها مرتبةُ مَن احتَرَقَ بالنَّارِ بِكُلِّيَّتِه، و تَلَاشي فيها بِجُمْلَتِهِ.
و نظيرُ هذه المرتبةِ في معرفة الله تعالي، معرفةُ أهْلُ الشُّهودِ و الفَناء في الله؛ و هي الدَّرجةُ العُليا و المرتبةُ القُصْوَي؛ رَزَقَنا الله الوُصُولَ إليها، و الوقوفَ عليها بِمَنِّه و كَرَمِهِ. انتهي كلامُه أعلي الله مقامه.[11]
شيخ كُلَيني، از محمّد بن يحيي، از أحمد بن محمّد، از حسين بن سعيد، از نَضر بن سُوَيْد، از عاصم بن حميد روايت كرده است كه او گفت: سُئل عَلِيُّ بن الحسين عليهما السّلام عن التَّوحيد. فقال: إنَّ الله عزَّوجلَّ عَلِمَ أنَّه يَكُونُ في آخرِر الزَّمانِ أقوامٌ مُتَعَمِّقُونَ؛ فَأنزَلَ اللهُ تَعَالَي «قُلْ هُوَ اللَهُ أَحد» و الآياتِ مِن سُورة الحديد، إلي قوله: «وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدورِ» فَمَن رَامَ وَرَاءَ ذَلِكَ فَقَدْ هَلَكَ.[12]
ص 336
آخر الزَّمان، زمان رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم است؛ و آن حضرت را پيامبر آخر الزمان گويند و سورۀ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ، اللَهُ الصَّمَدُ، لَم يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ؛ با شش آيۀ اوّل از سورۀ حديد:
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَواتِ وَ الارْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ * لَهُ مُلْكُ السَّمَواتِ وَ الَارْضِ يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ * هُوَ الاوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيءٍ عَلِيمٌ * هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَواتِ وَ الارْضِ فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَي عَلَي الْعَرْضِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِي الارْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنهَا وَ مَا يُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا وَ هُوَ مَعَكُم أَيْنَ مَا كُنتُم وَ اللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * لَهُ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَ الارْضِ وَ إِلَي اللَهِ تُرْجَعُ الاُمور * يُولِجُ الَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي الَّيْلِ وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدورِ.
آياتي است كه از صريحترين آيات در وحدت أقدس حقّ به وحدت حقّۀ حقيقيّه و صِرفۀ اوست. و حضرت سجّاد عليه السّلام در اين گفتار خود ميرساند كه: امّتهاي سالفه تاب و توانِ ادراك اين نوع از توحيد را نداشتهاند؛ و چون به بركت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم افرادي متعمّق در سلوك توحيد در آخر الزّمان به وجود ميآيند؛ خداوند اين باب را براي آنها مفتوح نمود؛ و اين آيات را فرو فرستاد.[13]
صدر المتألّهين ميگويد: وقتي من به اين حديث رسيدم گريه كردم.
ص 337
شيخ عبدالكريم جيلّي در كتاب «إنسان كامل» خود كه از بهترين كتب در عرفان است، دربارۀ همين افراد متعمّق و اختصاصي كه بر عالم خيال پشت پا زده، نشست و صحبت خود را با خداي خود استوار نمودهاند ميگويد:
ألا إنَّ الوجودَ بلا مَحالٍ خِيالٍ في خِيالٍ في خِيالٍ
و لا يَقظَانَ إلَّا اهلُ حقٌ مَعَ الرَّحمنِ هُمْ في كُلِّ حَالٍ
وَهْم مُتقاوِنُونَ بِلَا خِلَافٍ فَيَقّْظَتُهُمْ عَلَي قَدْرِ الْكَمزالِ
هُمُ النَّاسُ الْمُشَارُ إلَي عُلَاهُم لَهُمْ دُونَ الْوَرَي كُلُّ التَّعَالَي
حَظُّوا بِالذَّاتِ وَ الاوْصَافِ طُرّا تَعَاظَمَ شَأْنُهُمْ فِي ذِي الْجَلَالِ
فَطُورْاً بِالجَلَالِ عَلَي التِذَاذٍ وَطَوْراً بِالتَّلَذُّذِ بِالجَمَالِ
سَرَتْ لَذَّاتُ وَصْفِ الذاتِ فيهم لَهم في الذاتِ لَذَّاتُ عَوَالِي[14]
شيخ شهاب الدّين سُهْرَورديّ گويد:
قال رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم حاكيّاً عن رَبِّه: إذا كَان الغالبُ عَلَي عَبْدي الاشتغالَ بِي، جَعَلْتُ هِمَّتَهُ وَلَذَّتَهُ فِي ذِكري.
فإذا جَعَلْتُ هِمَّتَهُ ولَذَّتَه في ذكري، عَشِقَني وَ عَشِقْتُهُ، و رَفَعْتُ الْحِجَابَ فيما بيني و بينَه؛ لا يَسْهُو إذَا سَهَا النَّاس.
اُولئكَ كلامُهم كلامُ الانبياء. أولئكَ الابطالُ حَقّاً. اُولئكَ الَّذين إذا أردتُ بأهْلِ الارضِ عُقُوبَةً أوْ عَذَاباً ذَكَرْتُهُمْ فيها فَصَرَفْتُهُ عَنهم.[15]
ص 338
مرحوم صدرالمتألّهين قدّس الله نفسه الزكيّة، در «عِلْمِهِ السَّابق علي الاشياء» مطلبي را آورده است كه ما ملخَّص آن را در اين جا ميآوريم: إنَّ البَسيطَ الحقيقيَّ مِن الوجود يجبُ أن يكون كُلَّ الاشياء؛ فيجب أن يكونَ ذاتُه تعالي مع بَسَاطِته وَ أحَدِيَّتِهِ كُلَّ الاشياء.
فإذَن لَمَّا كَانَ وجودُه تعالي، وجودَ كُلِّ الاشياء، فَمَنْ عَقَلَ ذلك الوجود، عَقَلَ جميعَ الاشياء. فواجبُ عاقلٌ لِذاته بذاته. فَعقلُه لِذاته عَقْلٌ الاشيَاءِ مَا سِواهُ في مرتبةِ ذاتِهِ بذاته قبل وجودِ ما عَدَاهُ.
فَهذا هو العِلْم الكماليُّ التَّفصِيليُّ بوجهٍ، و الإجماليُّ بوَجْهٍ. لانَّ المعلومات علي كَثرتها و تفصيلها بحسب المعني، موجودةٌ بوجودٍ واحدٍ بسيطٍ.
ففي هذا المَشهد الإلهيَّ و المَجْلَي الازَلِيِّ، ينكشفُ وَ يَنْجَلِي الكُلُّ من حيث لا كثرة فيها فهو الكلُّ في وَحْدَةٍ.[16]
اين راجع به علم تفصيليّ و إجمالي إلهي بود. و چون سالك در راه خدا به هر درجهاي از فنا برسد؛ حقايق و آثار همان درجه در وي ظهور ميكند، خواه فناي در فِعْل باشد؛ و خواه فناي در اسم و صفت، و خواه فناي در ذات. بنابراين براي كمّلين از اُمَّت شريعت محمّدي عَلَي شارعها آلاف التَّحيّة و السّلام كه به مقام فناي در ذات نائل ميشوند، تمام آثار و حقايق علوم ذاتي حضرت حقّ تعالي و تقدّس ظهور ميكند.[17]
ص 339
حكيم سبزواري در كيفيّت طلوع أنوار علميّه در صُوَرِ متعاكسه، و عدم حجاب در مجرّدات ميفرمايد:
إذا لا حِجَابَ في المُفَارِقاتِ و إنَّما اخْتَصَّ المُقَارِنَاتِ
فكانَ في كُلٍ جميعُ الصُّورِ كُلُّ مِنَ الكُلِّ كَمَجْلَي الآخَرِ
و در شرح آن گويد: فهي كالمرائي المتُعَاكِسات. و هذا إشارةٌ إلي ما قال أرسطاطاليس: و الاشياء الّتي في العالم الاعلي كُلُّها ضياءٌ: لانَّها في الضَّوءِ الاعلي.
و لِذلكَ كُلُّ واحِدٍ منها يَرَي الاشياءَ كُلَّها في ذاتِ صاحِبِه؛ فصار لذلك كُلُّها في كُلِّها. و الكُلُّ في الواحِدِ، و الواحِدُ منها هو الكُلُّ، و النُّور الَّذي يَسْنَحُ عليها لانَهاية له.
و در حاشيه گويد: قولنا: كُلُّها في كُلِّها تا آخر. و هاذ الَّذي ذكر في العُقول الَّتي هي فَوَاتِحُ كِتابِ التَّكوين. يتحقّق في العُقول الَّتي هي خَوَاتِمه، كعقول إخوانِ الحقيقية و الصَّفاء. فإنَّها حيثُ كانت وَحْدَانيَّةَ الوِجْهَةِ و العقيدة مُنَّفِقَة الاخلاقِ الحميدة و الاعمالِ الحَسَنَةِ، كان كُلُّها في كُلِّها، و الكلُّ في الواحِدِ، و الواحِدُ منها هو الكُلُّ.
مُتّحد بوديم و يك جوهر همه بیسَرو و بيپا بديم آن سَرْ همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب بیگره بوديم و صافي، همچو آب
ص 340
چون به صورت آمد آن نورِ سَرِه شد عَدَد چون سايهها كنگره
كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق [18]
در اينجاست كه در إنسان كامل كه ظهور أتمِّ حضرت حقّ است، همه مشهود است. لذا او را جام جهان نما، و سِرِّ أزلي و نقطة الوحدة بين قَوْسَيِ الاحَدِيَّة و الواحديّة، و كيمياي أحمر، و غيرها نامند.
اينجاست كه غايت سير انسان است، و طلوع ولايت در تمام عوالم و بهرهگيري ذرّات وجود از انسان است.
نَظَرتَ في رَمَقي نَظْرَةً فَصَارَ فِداك وَصَلْتَني بوُجودي وَجَدْتُ ذَائِك ذاك
نَظَرتُ فيك شُهُوداً و ما شَهِدتُ سِوَاي نَظَرْتَ فِيَّ وُجُوداً و ما وَجَدْتَ سِواك
إذا جَلَوْتَ علينا مَحَبَّةً و رِضَي وَجَدْتَ عَيْنَك فينا فإنَّنَا مَجْلَاك
ترا هر آينه چون رخ تمام ننمايد يكي مرآينه بايد تمام صافي و پاك
منم كه آينهاي دارم از دو كون تمام توئي كه كردهاي خود را درو تمام إدراك
مرا كه جلوه گهِ روي جانفزاي توام به دست خويش جَلا دِه برار از گِل و خاك
كسيكه هست به وصل تو دائماً خرّم روا مدار كه باشد ز هِجر تو غمناك
مرا به ناز چو پروردهاي مكن به نياز كه از براي نجاتم، نه از براي هلاك
منم كه نور توأم كي زنار أنديشم زنار هر كه بترسد بود خس و خاشاك
ز دشمن است همه باك مغربي، و رنه همه جهان چو بود دوستش، ز دوست چه باك[19]
باري در اينجا كه ميخواهيم اين كتاب شريف را خاتمه دهيم، چقدر مناسب است خطبهاي را از لوادار قافلۀ موحّدين، و سيّد و سالار مؤمنين و مقربيّن: أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام كه همۀ عرفاي عالم از سفرۀ گستردۀ وي بهرهبرداري ميكنند؛ و از خرمن پهناور او خوشه چيني مينمايند؛ نقل كنيم و بدان متبرّك گرديم:
سُبْحَانَكَ! أيُّ عَيْنٍ تَقوم نُصبَ بَهاءِ نُورِكَ، وَ تَرْقَي إلي نُور ضِياءِ قدرتِك؟ وَ أيُّ
ص 341
فَهمٍ يَفهَم ما دونَ ذلك؟ إلاّ أبصارُ كَشَفْتَ عنها الاغطيَةَ؛ وَ هَتَكْتَ عنها الحُجُبَ العَمِيَّةَ؛ فَرَقَتْ أرواحُهَا إلَي أطْرافِ أجْنِحَةِ الارواحِ.
فَنَاجَوْكَ في أركانِكَ، وَ وَلجُوا بينَ أنوارِ بَهائِكَ؛ و نَظَروا مِن مُرْتَقَي التُّرْبَةِ إلي مُسْتَويَ كِبرِيائِكَ! فَسَمَّاهُمْ أهلُ الملكوتِ زُوَّاراً؛ و دعاهم أهلُ الجبروتِ عُمَّاراً.
فسُبْحانَك يا مَن ليس في البِحارِ قَطَراتٌ؛ و لا في مُتونِ الارضِ جَنَّاٌ؛ و لَا في رِياجِ الرِّياح حَرَكاتٌ؛ و لا في قلوبِ العِبَادِ خَطَرَاتٌ؛ و لا في الابصارِ لَمَحاتٌ؛ و لا علي مُتُونِ السَّحَابِ نَفَحاتٌ؛ إلَّا وَ هِيَ في قُدرتِكَ مُتَحَيَّراتٌ.
أمَّا السَّماءُ فَتُخبِرُ عَن عَجَائِبِكَ! وَ أمَّا الارضُ فَتَدُلُّ علي مَدائِحكَ! وَ أمَّا الرِّياحُ فَتَنشُرُ فَوَائِدَكَ! و أمَّا السَّحَابُ فَتُهطِلُ مَواهِبَكَ!
كُلُّ ذلك يُحِدِّثُ بَتَحَنُّنِكَ و يُخْبِرُ أفهَامَ العارفينَ لِشَفَقَتِكَ! أنا لَمُقِرُّ بما أنزَلْتَ عَلَي.لسنِ أصفيائِكَ، و إنَّ أبانا آدمَ عليه السّلام عند اعتدالِ نفسه، و فراغِك من خلقه رَفَعَ وجهَه فواجَهَة مِن عرشِك، و سم (رسم ظ) فيه لا إله الاّ الله، محمّد رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم فقال: الهي مَنِ المقرونُ باسمِك؟! فقُلْتَ: محمَدٌ خَيْرُ مَن أخرجتُه من صُلبك، و اصطفيتُه بعدَك مِن وُلدك، و لو لاه ما خلقتُك ـ تا آخر خطبه.[20]
در اين خطبه ميبينيم كه حضرت، حقيقت مقام معرفت الهي را به واسطۀ رفع حُجُب براي طبقۀ خاصّي از أولياي خدا متحقّق ميداند. و گروه خاصّي از زمرۀ عباد صالحين خود را به مقام عرفان خود ميرساند كه از فراز خاك نظر به مقام كبرياي حق نمايند.
لله الحمد و له المنّة، اين تعليقات و تذييلات، در صبح روز چهارشنبه سوّم شهر رمضان المبارك از سنۀ يك هزار و چهارصد و هشت هجريّۀ قمريّه علي هَاجَرَها
ص 342
السّلام أبد الآبدين، و دهر الدّاهرينَ، نيم ساعت به ظهر مانده، در بلدۀ طيّبۀ مشهد مقدّس رضوي علي شاهدها السّلام أبد الآباد، و دهر الدُّهُور خاتمه يافت.
رَبَّنَّا اغْفِرْ لَنَا وَ لإخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بالإيمَانِ وَ لَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلاًّ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ.[21]
اللهُّمَ زِدْ وَ سَلِّمْ وارْحَم وَ تَرَحَّمْ علي علمائنا الغابرينَ، ذَوي حقوقنا الماضين، و اأمَلا أرواحَهُم رَوْحاً و رحمةً و رِضواناً، و احْشُرهم مع محَمَّدٍ و آله الطّاهرين، و ألْحِقْنَا بِهِم فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ برحمتِكَ يا أرْحَم الرَّاحمين.
كتبه بيمناه الدَّاثررة الرَّاجي عفو ربَّه الغنيّ: السيّد محمّد الحسين الحسينيّ الطهرانيّ.
پاورقي
[1] شاهد ديگر بر قبول مدّعاي حضرت سيّد (ره) و اعتراف و اقرار به مذهب عرفاي بالله از حضرت شيخ (ره) أبياتي است كه آية الله اصفهاني در «تحفة الحكيم» كه ديوان شعر و منظومۀ حكمت ايشانست ذكر نمودهاند . ايشان در اين كتاب (از طبع نجف اشرف ، ص40 و 41) دربارۀ الاتّحاد و الهوهويّة سرودهاند :
صَيرورة الذّاتَين ذاتاً واحِدَه خُلفٌ مُحالٌ و العقولُ شاهِدَه(1)
و ليس الاِتّصالُ بَالمُفارقِ مِنَ المُحالِ بل بمعنًي لائقِ(2)
كذلك الفَناءُ في المَبدإ لا يُعنَي به المحالُ عندَ العقلا(3)
إذِ المحالُ وحدةُ الاثنينِ لا رفعُ إنّيّتِه في البَينِ(4)
والصّدقُ ، في مَرحلةِ الدَّلاله في المَزجِ و الوَصلِ و الاِستِحاله(5)
فالحملُ إذ كانَ بمعنَي هُوَ هُو ذو وَحدةٍ و كَثرةٍ ، فانتَبِهوا(6)
شاهد ما در بيت چهارم ميباشد كه دليل بر بيت سوّم ـ كه دلالت بر امكان فنا دارد ـ آورده شده است . و اين عين مطلب عرفا ميباشد و مرحوم حاجّ سيّد احمد كربلائي غير از اين چيزي نميگويد . رحمة الله عليهما رحمةً واسعةً شاملةً .
همانطور كه در مقدّمۀ اين كتاب مبارك ، حقير آوردهام تولّد آية الله حاج شيخ محمّدحسين اصفهاني در دوّم شهر محرّم الحرام سنۀ 1296 و رحلتشان در شب يكشنبه پنجم ذوالحجّة سنۀ 1361 بوده است ، و بنابراين مدّت عمرشان از 66 سال تمام فقط 27 روز كمتر خواهد بود ؛ يعني 65 سال و 11 ماه و 3 روز ، و چون منظومۀ حكمت را همانطور كه خودشان در پايان آن مرقوم داشتهاند در 29 ربيع الاوّل سنۀ 1351 به اتمام رسانيدهاند ، بنابراين اتمام آن 10سال و 8 ماه و 5 روز زودتر از خاتمۀ حياتشان خواهد بود . و چون اين مدّت را از تمام عمرشان كسر نمائيم ، 55 سال و 2 ماه و 28 روز خواهد گرديد . بدين معني كه ايشان منظومه را در اين مدّت از عمرشان خاتمه دادهاند .
و امّا راجع به آية الله حاج سيّد أحمد كربلائي (ره) حقير هر چه تفحّص نمودم مبدأ ميلادشان را بدست نياوردم ، ولي ارتحالشان در عصر جمعه 7 شوّال سنۀ 1332 بوده است . و چون مرحوم حاج شيخ آقا بزرگ طهراني ذكر فرمودهاند : ورود حضرت سيّد براي تحصيل در محضر مجدّد پس از سنۀ يكهزار و سيصد بودهاست و چندين سال در محضر وي بوده و سپس به نجف اشرف مشرّف شده و از محضر آيات الله عظام : حاج ميرزا حسين خليلي و حاج ميرزا حبيب الله رشتي و آخوند ملاّ حسينقلي همداني استفاده نموده است و از مبرّزترين تلامذۀ آخوند گرديده است كه ساليان دراز تحت تعليم و تربيت او بوده است ، و چون ميدانيم : ارتحال آخوند در 28 شهر شعبان سنۀ 1311 واقع گرديده است ، و نيز ميدانيم : چنانچه مشهور است ، مرحوم حاج سيّد أحمد پيرمرد نبودهاند و علّت ارتحالشان ابتلا به مرض سلّ بوده است ؛ روي تمام اين مقدّمات اگر فرض كنيم : ايشان در وقت تشرّف به سامرّاء بيست و دو ساله بودهاند و وقت ورود را هم 1302 فرض كنيم ، در اينصورت مدّت عمرشان 52 سال و تولّدشان در سنۀ 1280 خواهد شد .
و چون دانستيم : حضرت شيخ در زمان ارتحال ايشان 36 ساله بودهاند ، بنابراين ردّو بدل مكاتبات در پيش از 36 سالگي شيخ و پيش از 52 سالگي سيّد اتّفاق افتاده است . و اتمام انشاء منظومه دقيقاً 18 سال و 5 ماه و 22 روز پس از ارتحال حاج سيّد احمد بوده است . و اين بخوبي حاكي از آن ميباشد كه مرحوم شيخ در اين مدّت تغيير رأي داده و به عقيدۀ عرفاء بالله معتقد گرديدهاند .
[2] «منظومۀ سبزواري» طبع ناصري، ص 150 در ضمن غرر في رفع شبهة الثنويّة بذكر قواعد حكميّة.
[3] مرحوم صدر المتألّهين قدّس الله سرّه در «أسفار»، طبع حروفي، ج 6، ص 141 و ص 142 بعد از بحث و شرح فرمايش أميرالمؤمنين عليه السلام: و كمال الاخلاص نفي الصفات عنه؛ گويد: و علي هذا يجب أن يكون محصوراً في شيء، و لايخلو عنه شيء، فلا يكون في أرض، ولا في سماء، و لا يخلو عنه أرض و لا سماء، كما ورد في الحديث: لو دلّيتم بحبلٍ علي الأرض السفلي لهبط علي الله. و لهذا قال عليه السلام: و من قال: فيم فقد ضمّنه، و من قال: علي م فقد أخلي منه، تصديقاً لقوله تعالي: هو مهكم أينما كنتم؛ و قوله: ما يكون من نجوي ثلثة إلا هو رابعهم و لا خامسة إلا هو سادسهم؛ و قوله تعالي: و نحن أقرب إليه من حبل الوريد؛ و قوله في الحديث القدسي: كنت سمعه و بصره و يده؛ و قول النبي صلي الله عليه و آله: إنه فوق كلّ شيء و تحت كلّ شيء، قد ملأ كلّ شيء عظمته فلم تخل منه أزض و لا سماء و لا برّ و لا بحر و لا هواء. و قد روي أنه قال موسي: أقريبٌ أنت فأناجيك؟ أم بعيدٌ أنت فأناديك؟ فإنّي أحسّ حسن صوتك و لا أراك فأين أنت؟ فقال الله: أنا خلفك، و آمامك و عن يمينك و شمالك! أنا جلس عند من يذكرني، و أنا معه إذا دعاني؛ و أمثال هذا في الآيات و الأحاديث كثيرة لا تحصي.
[4] لقاء الله، نسخۀ خطي به خط حقير ص 72، و از نسخ مطبوعه ص 172 تا ص174.
[5] «أسفار» طبع حروفي، ج 2، ص 318 تا ص 320.
[6] «أسفار»، طبع حروفي، ج 2، ص 318 و ص 319، تعليقۀ شمارۀ 4.
[7] «إشارات»، آخر نَمط تاسع، مقامات عارفين، و در شرح «إشارات» خواجه نصيرالدين طوسي مطبوع با متن آن طبع رحلي سنگي، ص ندارد؛ و بعد از اين عبارت، شيخ گويد: فإنّ ما يشتمل عليه هذا الفنّ ضحكة للمغفّل، عبرة للمحصَّل. فمن سمعه فاشمأزّ عنه فليتِّهم نفسه؛ لعلّها لا تناسبه؛ و كلُّ ميسَّرٌ لما خُلِق له.
[8] شرح «رسالۀ زينون كبير يوناني»، از أبونصر فارابي، طبع حيدرآباد، ص 8؛ و زينون از شاگردان ارسطو بوده است.
[9] «تاريخ ابن خلكان»، ج 3، ص 258 و شرح حال او را در ص 256 تا ص 260 ذكر كرده است. و نيز گفته است: از اشعار معروف اوقافيّه اوست دربارۀ نفس كه بر سبك عينيّۀ بوعلي سينا سروده است:
خلعتُ هياكلها بجرعاء الحمي وصيت لمغناها القديم تشوّقا
و تلفتت نحو الدّيار فشاقها ربع عفت أطلاله فتمزّقا
وقفت تسائله فردّ جوابها رجع الصّدي أن لا سبيل الي اللّقا
فكأنّما برق تألّق بالحمي ثمّ انطوي فكأنّه ما أبرقا
نام او يحيي بن حبش بن أميرك است و او را مقتول حلب گويند. زيرا ملك ظاهر پسر صلاح الدّين أيّوبي به امر پدرش در سنۀ 587 در قلعۀ رجب در سن 38 سالگي او را به قتل رسانيد. از كتب مؤلّفۀ وي «تنقيحات» در اصول فقه و «تلويحات» و «هياكل» و «حكمة الإشراق»؛ همچنين رسالۀ معروفه به «الغربة الغريبة» بر مثال رسالۀ طير و رسالۀ «حيّ بن يقظان» ابن سيناست أيضاً.
و در «ريحانة الادب» ج 3، ص 298 گويد: حكمت و اصول فقه را در مراغه از مجدالدّين جيلي استاد فخر رازي أخذ كرد و علوم ديگر را از اساتيد وقت فرا گرفت، در حكمت، سالك مسالك اشراق بود چنانچه فارابي، حكمت مشائي را كه مسلك ارسطو و اتباع وي بوده و مبني بر بحث و استدلال و برهان و بيّنه ميباشد، ترجيح داده؛ و اصول و قواعد متروكۀ آن را تجديد و اساس آن را استوار داشت؛ اين دانشمند نيز حكمت اشراق را كه مسلك قدماي حكماي يونان (غير از ارسطو و ابتاع او) و مختار شرقيّين بوده، و مبتني بر ذوق و كشف و شهود و إشراقات أنوار قلبيّه ميباشد، منتشر ساخته و اصول و قواعد مردودۀ آن را زنده گردانيد.
[10] آيۀ 160، از سورۀ 37: صافّات.
[11] «أربعين»، طبع سنگي، ص 17 و ص 18.
[12] «اصول كافي»، طبع حيدري، ج 1، باب النسبة حديث سوّم، ص 91.
[13] شاهد بر اين گفتار روايات كثيري است كه در أدعيه و زيارات وارد شده است؛ و دلالت دارند بر آنكه شناختن امام عليه السّلام به نورانيّت شناختن خداست. و اين روايات داراي مضامين مختلفي ميباشند. از جمله روايتي است كه در ملحقّات «احقاق الحقّ»؛ ص 594 از ج 11 از علاّمۀ شهير ابن حسنويه در كتاب «درّ بحر المناقب» ص 128 مخطوط از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود: حسين بن عليّ عليهما السّلام براي ايراد خطبه به سوي اصحابشان خارج شدند و چنين گفتند.
أيّها النّاس! إنّ الله ما خلق خلق الله إلاّ ليعرفوه؛ فإذا عرفوه عبدوه؛ و استغنوا بعبادته عن عبادة ما سواه. فقال رجلٌ: يابن رسول الله! ما معرفة الله عزّوجلّ؟ فقال: معرفة أهل كلّ زمان إمامه الّذي يجب عليهم طاعته. و ما در كتاب «لمعات الحسين» از طبع دوّم در ص 9 آوردهايم. و شاهد بر صدق متن و مضمون اين حديث مبارك، روايات متواتري است كه ميگويد: مَن مات و لم يعرف إمام زمانه، مات ميتةً جاهليّة. زيرا مردمان جاهلي با غيرشان تفاوتي ندارند مگر به توحيد حقّ تعالي، و چون اين معني فقط به معرفت امام تحقّق ميپذيرد؛ بنابراين معرفت امام به نورانيّت، عين معرفت حقّ است.
[14] «الإنسان الكامل»؛ جزء دوّم، ص 26.
[15] «عوارف المعارف» كه در حاشيۀ «إحياء العلوم» به طبع رسيده است، ج 2، ص 14. و اين شهاب الدّين سُهرَوَردي غير از شهاب الدّين سهروردي حيكم مقتول است كه نام او يحيي بن حَبَش بن أميرك است كه مولي صدرالدّين شيرازي در «أسفار» از او زياد نام ميبرد. اين شهاب الدّين سهروردي نامش أبوحفص عمر بن محمّد بن عبدالله بن محمّد بن عمويه است؛ كه اسمش عبدالله البكري است. شرح حال أوّلي را ابن خلكّان در تاريخ خود، ج 3، ص 256 و ص 260 ذكر كرده است.
و همچنين در ج 2، ص 94 و ص 95، ترجمۀ أحوال دوّمي را ذكر نموده است، و گفته است كه: از مشايخ بوده؛ و جمعي بدست او تربيت يافتند و در بغداد مجلس موعظه داشته و شيخ الشيوخ بوده است. حكايت شده است كه روزي بر روي كرسي تدريس و موعظه اين أبيات را انشاد كرد:
لا تسقني وحدي فما عَوَّدتي أنّي أشح بها علي جُلاّسي
أنت الكريم و لا يليق تكرّما أن يعبر النّدماء دور الكاس
فتواجد النّاس لذلك و قطعت شعور كثيرة؛ و تاب جمع كثير. تولّد او در سنۀ 539 و وفاتش در سنۀ 632 بوده است، و مدفن او در بغداد است.
[16] «أسفار» طبع حروفي، ج 6، ص 269 تا ص 271.
[17] مرحوم صدرالمتألّهين در «أسفار» ج 6، ص 9 و ص 10 در مقدّمۀ بحث خود در كتاب «إلهيّات» شرحي راجع به أفضليّت و أشرفيّت علوم حكمت إلهي و معرفة النفس يعني علم مبدأ و معاد ميآورد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: فإنّ هذه المقاصد العليّة الشّريفة ابتداؤها ليس إلاّت من عندالله، حيث أودعها أوّلاً في القلم ��لعظيم و اللوح الكريم؛ و قرأها من علّمه الله بالقلم ما لم يكن يعلم و كلّمه بكلماته، و ألهمه محكم آياته و هداه بنوره، فاصطفاه، و جعله خليفة في عالم أرضه، ثمّ جعله أهلاً لعالمه العلويّ و خليفة لملكوته السّماوي. فهذا العلم يجعل الإنسان ذا مُك كبير، لانّه إلاّ كسير الاعظم الموجب للغني الكلّي، و السعادة الكبري، و البقاء علي أفضل الاحوال، و التشبّه بالخير الاقصي، و التخلّق بأخلاق الله تعالي. و لذلك ورد في بعض الصّحف المنزلة من الكتب السّماوية أنّه قال سبحانه: يا ابن آدم! خلقتك للبقاء، و أنا حيُّ لا أموتُ! أطعني فيما أمرتك و انته عمّا نهتيك أجعلك مثلي حيّاً لا تموت.
و ورد أيضاً عن صاحب شريعتنا صلّي الله عليه وآله وسلّم في صفة أهل الجنّة: انّه يأتي اليهم المَلك فإذا دخل عليهم، ناولهم كتاباً من عندالله بعد أن يسلّم عليهم من الله، فإذا في الكتاب: من الحيّ القيّوم الّذي لا يموت، إلي الحيّ القيّوم الّذي لا يتموت؛ أمّا بعد فإنّي أقول للشيء: كن فيكون و قد جعلتك اليوم نقول للشيء: كن فيكون! فهذا مقام من المقامات الّتي يصل إليها الإنسان بالحكمة و العرفان. و هو يسمّي عند أهل التصوّف بمقام كُن كما ينقل عن رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم في غزوة تبوك؛ فقال: كُن أباذر! فكان أباذرّ. و له مقام فوق هذا يسمّي بمقام الفناء في التوحيد المشار اليه بقوله تعالي في الحديث القدسي: فإذا أحببتُه كنتُ سمعه الّذي يسمع به، و بصره الّذي يبصر به. الحديث.
[18] «شرح منظومه » حكيم سبزواري، طبع ناصري، ص 191.
[19] «ديوان شمس الدّين مغربي»، ص 79 و ص 80.
[20] اين خطبه را مورّخ شهير أمين: مسعودي در كتاب «اثبات الوصيّة» طبع سنگي از ص 94 تا ص 99 ذكر كرده است، و بسيار مفصّل است؛ و ما همين چند فقره از آن را كه در ص 97 است در اينجا آورديم. و اين فقرات را تا قول آن حضرت: و دعاهم اهل الجبروت عُمّاراً، حضرت استادنا الاكرم آية الله الله علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه در كتاب «شيعه» مصاحبات با هَانري كُرْبَن در ص 196 از طبع دوّم، از «اثبات الوصيّة» مسعودي ذكر فرمودهاند.
[21] تتمۀ آيۀ 10، از سورۀ 59: حشر.