ص 563
اين سفر نيز در اواخر ذوالقعدة صورت گرفت و تا بعد از دهۀ عاشوراي 1395 بطول انجاميد. غاية الامر حضرت آقا در حين ورود حقير به كاظمين عليهما السّلام در آنجا مشرّف بودند، و حقير چند روزي در معيّت ايشان در منزل اخوان گرامي: آقايان حاج أبو أحمد عبدالجليل مُحيي و حاج أبو موسي جعفر مُحيي سلّمَهُما اللهُ تعالي مشرّف بوديم؛ و پس از زيارت آن بقعۀ مباركه و چند شب هم در سامرّاء در معيّت ايشان و آن جنابان مستطابان در اواسط دهۀ اوّل ذوالحجّة به كربلاي معلّي رهسپار و در موطن اصلي و وطن هميشگي در منزل ايشان جُلّ و بساط را پهن كرده، و تا هنگام مراجعت حتّي زيارت نجف أشرف و مراجعت به كاظمين عليهما السّلام تا لدَي الخروج در معيّت ايشان بوديم. الحمدُ للّه و له المنَّة علَي جَميع الاحوال.
مطلب مهمّي كه در اين سفر اتّفاق افتاده بود و در اختتامش بنده مشرّف بودم، داستان شخصي بود به ادّعاي سيّد حسني كه شور و آشوبي در عتبات مباركات بر پا نموده بود؛ و اگر خداي نخواسته مرحوم حدّاد نبودند و جلوي فتنه را نميگرفتند، شايد نظير قضيّۀ شيخيّه و پُشت سَريّه و بالاخره بابيّه و أزليّه و بهائيّه از آب در ميآمد.
توضيح آنكه: سيّدي تقريباً جوان به نام... از مشهد مقدّس به عنوان سيّد حسني با ادّعاي مأموريّت باطني و مكاشفهاي حركت ميكند به صوب عراق، و سكونت خود را در سامرّاء و در مدرسۀ مرحوم مجدّد آية الله حاج ميرزا
ص 564
محمّد حسن شيرازي قُدّس سرُّه قرار ميدهد و ادّعا ميكند: من سيّد حسني هستم، و بايد مردم را آمادۀ ظهور كرد كه عنقريب حضرت صاحب الامر در رأس چند ماه ظهور ميفرمايند.
مردم كاظمين و نجف و بالاخصّ مقدّسين آنها از قضيّه استقبال ميكنند، و پولهائي به دستور وي براي تجهيزات و سلاح جنگ و سائر مايحتاج از تجّار و كسبۀ معتبر جمعآوري مينمايند، و مردم را تهييج و آمادۀ ظهور مينمايند.
البتّه اين شورش در كربلا بواسطۀ وجود و جلوگيري حضرت آقاي حاج سيّد هاشم كمتر بود. ولي رأس فتنه و فساد در كربلا همان كسي بود كه در همين نزديكي فتنۀ توحيديّه و ولايتيّه را رهبري مينمود، و پس از ارتحال مرحوم انصاري در مجالس طهران اعلام به عدم نياز به استاد و كفايت وجود إمام زمان را سرداده بود كه ما مفصّلاً در اوائل كتاب ذكر نموديم.
وي هم با ارسال پيام و گسيل داشتن افرادي را نزد تجّار و محترمين و جمعآوري وجوهات كثيره و اموال معتنابهي قضيّه را دامن ميزد. و اينك هم كه در قيد حيات است همهاش سخن از إمام زمان و جزيرۀ خَضرا و أولاد و احفاد آنحضرت بر زبان دارد. امّا كدام إمام زمان؟ آيا امام واقعي و حقيقي؟ و يا امام پنداري و تخيّلي؟
به هر حال إمام زمان از خدا جدا نيست، و به امر و مشيّت اوست. و اوّلين كسي كه از وي و از حركتش خبر دارد، وليّ خداست كه با خداست و در حرم خداست؛ نه آنكس كه بوئي از توحيد به مشامش نرسيده و ظهور و فرج او را بر روي پندار و مصالح و مفاسد شخصيّۀ خويش توجيه ميكند. نَعوذُ بِاللَهِ مِن شُرورِ هَؤلآءِ و مِن شُرورِ أنفُسِنا!
و علّت گرايش و جذب اين مرد به آن مدّعي سيّد حسني اين بود كه ميگفته است: او مرد صادقي است و داراي مكاشفات است. و روي قرائن
ص 565
بدست آمده از مشاهدات باطني او، براي ما مسلّم است كه او سيّد حسني است، و از خراسان آمده است به عراق تا مردم را بسيج كند و براي ظهور حضرتش تهييج نمايد.
و آن سيّد خودش ميگفته است: من در مشهد مقدّس روي نظر خود شروع به رياضات نمودم، و براي من دريچهاي از غيب گشوده شده است. با ارواح تماس دارم، و از ملكوت مطّلعم؛ به من از آنجا گفته شده است كه تو سيّد حسني هستي و حركت كن براي كوفه و مردم را آماده ساز براي ظهور حضرت بقيّة الله كه در چند ماه ديگر در رأس فلان... ظهور ميفرمايند.
و من با گذرنامه نيامدهام. آمدنم غير عادي بوده است. در هنگام خروج از مرز، سه روز مرا زندان كردند و چه حالات خوشي داشتم. و مرا با شاه اجتماع دادند، و بنا شد كه با ما موافقت كند. و اگر تخلّف ورزد، ما با او ميجنگيم. و بعد از رهائي از زندان تا اين جاها كه آمدهام نيز با طريق غير عادي بوده است.
حضرت آقا حاج سيّد هاشم ميفرمودند: من پيش از آنكه او را ببينم دانستم كه فتنه است و اين مطلب واقعيّتي ندارد. سيّدي است دماغش خشك شده، و أخباري ميدهد از ناحيۀ شيطان و أجانين متمرّد. و نفسش هم استقبال ميكند، گر چه مرد دروغگوئي نباشد.
فلهذا رفقاي خود را در نجف و كربلا و كاظمين گسيل داشتم تا جلوي واقعه را بگيرند و اعلان كنند كه صحّت ندارد. ولي خواهي نخواهي وجوهي را جمع كرده بودند و به كسب و كار زده بودند، و بعضي هم به عوض أسلحه در امور شخصي خويش مصرف نموده بودند.
معذلك در سفري كه با رفقا براي زيارت أئمّۀ آن بِقاع مباركه مشرّف بوديم، من يك ساعت تمام در اطاقي تنها با او نشستم و مطالبي ردّ و بدل شد.
ص 566
حقير به حضرت آقا عرض كردم: شما او را چگونه يافتيد؟! فرمودند: اُلاغ.
و حقير تا آن زمان و پس از آن زمان در حقّ كسي از حضرت آقا چنين تعبيري را نشنيده بودم. چون سيّد هاشم بسيار مؤدّب و در گفتارش و در صدق و امانت و حكاياتش خود ميزان بود كه بايد همۀ گفتارها را با آن سنجيد.
و از اين تعبير بنده فهميدم كه ميخواهند بفرمايند: مردي است نفهم! ذهنش بواسطۀ واردات شيطانيّه و خياليّۀ غير واقع، همچون ذهن حمار است، بدون محتواي معنوي و ارزش توحيدي و ربط واقعي.
اتّفاقاً در اين سفر هم كه حقير در سامرّه روزي در حرم مطهّر مشغول زيارت بودم، ديدم كسي در زاويۀ غربي حرم مطهّر خود را از دو طرف پشت و سمت راست به ديوار چسبانيده و مشغول نماز خواندن است، و چهرهاش برافروخته و عصباني به نظر ميآمد؛ اين همان مرد بود.
باري، حضرت آقاي حدّاد تمامي مساعي جميلۀ خود را در إطفاء نائره إعمال فرمودند، و مردم محترم كربلا و كاظمين هم كه با رفقاي ايشان و سوابق ايشان آشنائي داشتند گفتارشان را مورد قبول قرار دادند و جلوي پيشرفت قضيّه گرفته شد. و سيّد در سامرّه تنها ماند.
چند ماه هم گذشت و ظهوري نشد. مردم سر و صدا كردند. تجّار و محترمين كه وجوهاتي را داده بودند اعتراضها كردند و بالاخره وجوهشان را طلب نمودند كه حتماً بايد استرجاع و استرداد شود. آن وجوه هم مصرف شده بود و آبروريزي شديدي پيدا شد. تا اينكه جمعي در كربلا در منزل همان شخص طالب إمام زمان و منادي عدم احتياج به استاد جمع شدند، و چكهائي را به مدّت، به بعضي از آنها ردّ كردند تا كار به بالاتر نكشد؛ و گرنه نزديك بود
ص 567
براي استرداد وجوه جمعآوري شده به حكومت شكايت بنمايند.
حضرت آقا ميفرمودند: امان از دست اين مدّعيان إمام زمان، و اين سيّد حسنيها كه هر چند دوره يكبار طلوع ميكنند و تا فساد و فتنهاي بر پا ننمايند آرام نمينشينند. اينها همه در اثر خودسرانه رفتار كردن، و بدون استاد ماهر راهرفته و به حقيقت پيوسته، به رياضتها مشغول شدن، و به أعمال كثيرۀ استحبابيّه و روزههاي متوالي و بيداريهاي شب بيرويّه و اجتناب از أغذيۀ محلّله بدون اذن و اجازۀ استاد پيدا ميگردد.
حضرت آقا كراراً و مراراً ديده شد كه روايت عبدالعزيز قَراطيسي را براي رفقا قرائت مينمودند؛ كه حتماً بايد اين راه با رفق و مدارا طيّ شود، أعمال سخت و سنگين سالك را ميكُشد و نفس وي را ميشكند، بطوريكه ديگر قادر بر حركت نميباشد، عيناً مانند مسافر پا شكسته؛ وي چگونه ميتواند بيابان را طيّ كند؟!
اين روايت را كلينيّ در «اصول كافي» نقل كرده است و عين مضمونش اينستكه: عبدالعزيز قَراطيسي روايت كرده كه قَالَ لِي أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ:
يَا عَبْدَ الْعَزِيزِ! إنَّ الإيمَانَ عَشْرُ دَرَجَاتٍ بِمَنْزِلَةِ السُّلَّمِ يُصْعَدُ مِنْهُ مَرْقَاةً بَعْدَ مَرْقَاةٍ وَ لَا يَقُولَنَّ صَاحِبُ الاِثْنَيْنِ لِصَاحِبِ الْوَاحِدِ: لَسْتَ عَلَي شَيْءٍ! حَتَّي يَنْتَهِيَ إلَي الْعَاشِرِ.
فَلَا تُسْقِطْ مَنْ هُوَ دُونَكَ فَيُسْقِطَكَ مَنْ هُوَ فَوْقَكَ. وَ إذَا رَأَيْتَ مَنْ هُوَ أَسْفَلُ مِنْكَ بِدَرَجَةٍ فَارْفَعْهُ إلَيْكَ بِرِفْقٍ، وَ لَا تَحْمِلَنَّ عَلَيْهِ مَا لَا يُطِيقُ فَتَكْسِرَهُ! فَإنَّ مَنْ كَسَرَ مُؤْمِنًا فَعَلَيْهِ جَبْرُهُ. [10]
«حضرت صادق عليه السّلام به من گفتند: اي عبدالعزيز! ايمان ده درجه
ص 568
دارد مثل نردبان كه بايد از آن پلّهپلّه يكي پس از ديگري بالا رفت. نبايد كسي كه داراي دو درجۀ از ايمانست به آنكه داراي يك درجۀ از ايمانست بگويد: تو داراي منزلت و مقامي از ايمان نميباشي! و همينطور درجه به درجه تا برسد به درجۀ دهم.
و نبايد تو ساقط كني و از ارزش بيندازي آن كس را كه پائينتر از تست؛ كه در اينصورت ساقط ميكند و از ارزش مياندازد تو را آن كس كه بالاتر از تست!
و چون نگريستي كسي را كه پائينتر از تست، بايد وي را با رفق و ملايمت به سوي خود بالا بري؛ و بر او تحميل ننمائي گفتاري و مطلبي را كه طاقت آنرا نداشته باشد كه در اينصورت او را خواهي شكست! و كسي كه مؤمني را بشكند، بر عهدۀ اوست زخم بندي و التيام شكستگي استخوانهايش.»
جَبر به معني شكسته بندي است، و جابر و جبّار به شكسته بند ميگويند. يعني كسيكه موجب شكستگي و ضعف و ترديد و شكّ در ايمان مؤمني گردد، بواسطۀ إلقاء مطالب سنگين توحيدي و أسرار إلهيّه كه وي طاقت تحمّل و ادراكش را نداشته باشد، بر عهدۀ اوست كه جبران كند و آنقدر رنج و زحمت بر خود تحمّل نمايد تا رفع شبهه گردد؛ و گرنه در روز بازپسين وي را قاتل يا جارِح به حساب آورده و مطالبۀ ديه از او ميكنند.
روزي حقير از ايشان بطور گلايه و شكوه سؤال كردم: مگر در دعا نميخوانيم: بكُمْ يُجْبَرُ الْمَهِيضُ وَ يُشْفَي الْمَرِيضُ (بواسطۀ شماست كه استخوان شكسته التيام ميپذيرد و مريض شفا مييابد.)؟ و در صورتيكه اين خطاب با أئمّه عليهم السّلام صادق باشد، چرا أولياي خدا ـ و مقصودم خود ايشان بود ـ اين استخوانهاي شكسته و در رفتۀ ما را جَبر نميكنند و امراض روحي ما را شفا نميبخشند؟! و خلاصۀ امر:
ص 569
صد ملك دل به نيم نظر ميتوان خريد خوبان در اين معامله تقصير ميكنند[11]
و اين هم در وقتي بود كه ايشان تازه از زيارت برگشته بودند و خسته بودند. ناگهان از اين سؤال تكاني خوردند، و سپس سر خود را به زير انداخته مدّتي تأمّل كردند و سپس فرمودند: كار أولياي خدا غير از شكسته بندي استخوان و شفاي امراض كار ديگري نيست؛ ولي بايد دانست كه: آن شكستگي استخوان و آن مرض بيمار هم به دست ايشان است. چون از ناحيۀ خداست. و حضرت حقّ جلّ و علا خودش ميشكند، و خودش التيام ميدهد. خودش مريض ميكند و خودش شفا ميبخشد. اينها همه عشق بازي با أطوار و شؤون خود اوست. همه از روي حكمت و مصلحت است. و در حقيقت شكستن و التيام دادن، مريض كردن و شفا دادن، دو شكل و صورت مختلف دارد و از يك مبدأ و يك منشأ حكايت مينمايد. هر دو محبّت است. از خدا غير از خوبي ساخته نيست.
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جِدّ اي عجب من عاشقِ اين هر دو ضدّ [12]
عالم سراسر عشق است، عشق مظاهر با مظاهر؛ و در حقيقت عشق خود با خود. شنيدهام بوعلي سينا رسالهاي در عشق نوشته است. اينجا هر چه گشتم پيدا نكردم. رفتي به ايران تهيّه كن و براي من بفرست. قاعدةً بايد رسالۀ خوبي باشد اگر روي اين زمينه كه ذكر شد مطلب را شرح و تفصيل داده باشد، و عشق إلهي به أسماء و صفات و أفعال خود را موجب خلقت عالم و آدم و موت و حيات دانسته باشد ـ انتهي فرمايش حضرت آقا.
محدّث قمّي از شيخ طوسي روايت كرده است از جناب أبوالقاسم حسين بن روح رضي الله عنه كه نائب خاصّ حضرت صاحب الامر عليه السّلام
ص 570
ميباشد كه فرمود: زيارت كن در هر مشهدي كه باشي از مشاهد مشرّفه در ماه رجب به اين زيارت:
ميگوئي چون داخل شدي: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَشْهَدَنَا مَشْهَدَ أَوْلِيَآئِهِ فِي رَجَبٍ، وَ أَوْجَبَ عَلَيْنَا مِنْ حَقِّهِمْ مَا قَدْ وَجَبَ. ـ تا ميرسد به اينجا كه:
أَنَا سَآئِلُكُمْ وَ ءَامِلُكُمْ فِيمَا إلَيْكُمُ التَّفْوِيضُ، وَ عَلَيْكُمُ التَّعْوِيضُ؛ فَبِكُمْ يُجْبَرُ الْمَهِيضُ، وَ يُشْفَي الْمَرِيضُ، وَ مَا تَزْدَادُ الارْحَامُ وَ مَا تَغِيضُ ـ الزّيارةَ.[13]
«من پرسنده ميباشم از شما و آرزومند هستم از شما دربارۀ آن چيزهائي كه به شما واگذار شده است، و ردّ و بدل كردن و جابجا نمودن آن بر عهدۀ شما گذارده شده است؛ چرا كه به سبب شماست كه استخوان شكسته به هم جوش ميخورد، و مريض شفا مييابد. و بواسطۀ شماست كه رحمهاي مادران نطفه را ميپذيرد و رشد ميدهد، و يا آنرا از بين ميبرد و فاسد ميگرداند!»
و در اين فقرۀ أخيره ميفرمايد: رحمهاي زنان كه بعضي بچه ميزايند و بعضي عقيم و نازا ميباشند، آنهم از ناحيۀ شماست.
و اين جمله متّخذ از آيۀ مباركۀ قرآن است:
اللَهُ يَعْلَمُ مَا تَحْمِلُ كُلُّ أُنثَي' وَ مَا تَغِيضُ الارْحَامُ وَ مَا تَزْدَادُ وَ كُلُّ شَيْءٍ عِندَهُو بِمِقْدَارٍ. [14]
«فقط خداست كه ميداند آن باري را كه هر زن حامله در رحم خود برداشته است چيست (پسر است يا دختر، يك قلو و يا بيشتر، و خلاصه تمام خصوصيّات جسمي و روحي جنين). و فقط خداست كه ميداند كداميك از رحمهاي زنان نازا و عقيماند و نطفه را فرو ميبرند و خراب ميكنند، و كداميك
ص 571
از رحمها سالم هستند و نطفه را به عنوان غذا و توشۀ خود گرفته و پرورش ميدهند. و تمام أشياء در نزد خداوند داراي اندازه و مقدار معيّني است».
و از اينجا ميدانيم: آنچه را كه در بعضي از قرآنها در ترجمۀ اين آيه بدينگونه آوردهاند: «تنها خدا ميداند كه: بار حمل آبستنان عالم چيست و رحمها چه نقصان و چه زيادت خواهد يافت و مقدار همه چيز در علم أزلي خدا معيّن است.» دربارۀ مَا تَغِيضُ الارْحَامُ وَ مَا تَزْدَادُ، استوار نيست.
زيرا كه زادَ و ازْدادَ در اينجا أجوف واوي است نه أجوف يائي. زادَ يَزودُ زَوْدًا: جَهَّزَ الزّادَ وَ اتَّخَذَهُ. ازْدادَ و اسْتزادَ الرَّجلُ: طَلَبَ زادًا. و در اينجا به معني آنستكه: رحمهاي زنان نطفۀ مرد را به عنوان زاد و توشۀ خود ميگيرد و ميپذيرد. و در مقابل آن غاضَ يَغيضُ غَيْضًا و مَغاضًا و تَغَيَّضَ وَانْغاضَ الْمَآءُ: نَقَصَ أوْ غارَ أوْ نَضَبَ. يعني نطفهها در رحم فرو ميرود و ته ميكشد و خشك و فاسد ميگردد.
و خلاصۀ معني آنستكه: خداوند از تمام رَحِمهاي عقيم و رحمهاي بچّهزا اطّلاع دارد.
امّا در اين ترجمۀ تفسيري، مفسّر محترم زادَ و ازْدادَ را از باب أجوف يائي گرفته است به معني زيادتي. زادَ يَزيدُ زَيْدًا وَ زيدًا وَ زَيَدًا وَ زيادَةً وَ مَزيدًا وَ زَيْدانًا: نَمَا. ـ الشَّيْءَ: أنْماهُ. فُلَانٌ: اُعْطِيَ الزّيادَةَ. وَ اسْتَزادَ: طَلَبَ مِنْهُ الزّيادَةَ. و ازْدادَ بِمَعْنَي زادَ لازِمًا وَ مُتَعَدّيًا: طَلَبَ الزّيادَةَ.
و در مقابل اين معني زيادت، معني نقصان را بطور اطلاق آورده و فرموده است: و « رحِمها چه نقصان و چه زيادت خواهد يافت ». و همانطور كه ملاحظه ميشود معني بيربط و غير استوار خواهد بود.
در اينجا ذكر سه نكته لازم است:
اوّل آنكه: مراد از تفويض در اين زيارت رجبيّه، منظور تفويض اصطلاحي در برابر مذهب جَبر و مذهب أمرٌ بَين الامرَين نميباشد. بلكه به معني آيتيّت
ص 572
تامّه و كامله بودن آن ذوات مقدّسه است در مقابل تابش خورشيد ذات حضرت أحديّت كه او فرد است و ثاني نميپذيرد؛ و اين ارواح مطهّره كه مُخْلَص در راه توحيد وي گشتهاند، به مقام فناءِ في الله رسيده و سپس به مقام بقاءِ بالله تكامل يافته، و مظهر تامّۀ صفات و أسماء الهيّه گرديدهاند. بنابراين آنچه از حضرت حيّ قيّوم و عليم و قدير سر زند و بوجود آيد، از دريچه و شبكه و آئينۀ اين ذوات عاليه ميباشد نه از غير آنها. و اين ذوات هم فقط آينه هستند، و حاكي نور خورشيد ذات أحديّت. و از خود أبداً و اصلاً نوري و وجودي ندارند، نه ابتداءً و نه تفويضاً. زيرا در هر دو فرض، جنبۀ استقلال پيدا ميكنند؛ و آن حضرات خودشان با شديدترين وجهي جنبۀ استقلال را كه مستلزم شرك است از خود نفي فرمودهاند.
دوّم اينكه: كسي گمان نبرد از ضميمۀ اين روايت با آيۀ كريمه استفاده ميشود كه مقام آنها از خدا هم برتر است ـ الْعِياذُ بالله ـ به علّت آنكه در اين زيارت ميگويد: تفويض امر، و تعويض امر، و غَيْض و ازدياد رحِمهاي زنان به دست شماست؛ ولي در آيۀ شريفه ميفرمايد: خداست كه علم دارد به غَيْض و ازدياد رحمها. بنابراين اصل تكوين به دست آنهاست و علم خداوند بر اين امر تكويني تعلّق گرفته است.
اين سخن باطل است. زيرا پس از آنكه مبيّن و مبرهَن شد كه وجود آن ذوات مقدّسه، وجودات فانيه و مفتقره و ممكن الوجود بالذّات ميباشند، هم در تكوين و هم در دائرۀ علم چنين هستند. و خداوند هم مستقلّ است در تكوين و در مرحلۀ علم. غاية الامر در آيۀ شريفه فقط قسمت علم بيان شده است، و در زيارت قسمت ايجاد و تكوين. اختلاف در بيان است نه در واقع امر.
سوّم اينكه: در عالم ولايت تعدّد نيست. تميز و افتراق راه ندارد. تعيّن و تقيّد معني ندارد. در آنجا ولايت فقط و فقط اختصاص به ذات خدا دارد.
ص 573
هُنَالِكَ الْوَلَـٰيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.[15]
در اينصورت وجود رسول أكرم و أئمّۀ طاهرين كه مبدأ اثرند، نه با جهات تعيّن و افتراق و حدود ماهيّتي و هويّتي آنهاست، بلكه بواسطۀ اصل تحقّق معني عبوديّت و فناء است كه از آن به ولايت تعبير ميگردد. و عبارت ذيقيمت: أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ، وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ، وَ ءَاخِرُنَا مُحَمَّدٌ، وَ كُلُّنَا مُحَمَّدٌ [16] اشاره بدين مقام است. و در آنجا هر كس به مقام فناي مطلق برسد و در حرم خدا فاني گردد و وجود مستعار و إنّيّت مجازي و عاريتي او مضمحل گردد، طبعاً و قهراً داراي اين ولايت است و اختصاصي به ائمّه ندارد.
در هر زمان و هر مكان افرادي ميتوانند خود را بدين مقام برسانند. منتهي اوّلاً بايد بواسطۀ متابعت و پيروي از امام معصوم باشد و إلاّ نخواهند رسيد، و ثانياً عنوان إمامت و پيشوائي براي اين ذوات معصومين سلام الله عليهم تا أبد باقي است. زيرا آنان را خداوند پيشوا و رهبر نموده و لواي ارشاد را با مجاهدات عاليه (اختياراً نه جبراً) بديشان سپرده است. و اين معني منافات ندارد با آنكه كسي ديگر بتواند به مقام معرفت خدا برسد، و معني مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ دربارۀ وي تحقّق پذيرد؛ و در حرم خدا با فنا و اضمحلال
ص 574
خويشتن وارد شود. در آنصورت آنجا ديگر نه او هست و نه غير او. در حرم ذات رُبوبيّ نه عنوان محمّد است و نه عليّ، و نه سائر إمامان، و نه وليّ ديگري مانند سلمان كه داراي أعلي درجۀ از عرفان بوده است. آنجا حقيقت ولايت واحده است، بدون عناوين خاصّه و شكلهاي متعيّنه؛ و نام محمّد و عليّ و حسن و حسين تا حضرت قائم و أسماء مميّزۀ ايشان مادون آن مقام است. در آنجا ولايت است و بس. و حقيقت و كُنه ولايت داراي معني واحد بالصِّرافه ميباشد. فافْهَمْ يا حبيبي فإنَّهُ دقيقٌ!
باري، در اين سفر كيفيّت قرائت قرآن، و نمازهاي تهجّد، و بيداري شبها، و سائر امور حضرت آقا از زيارتها، به مثابه سفرهاي قبل بود؛ مگر اينكه در اين سفر تائيّۀ ابن فارض را بيشتر ميخواندند، و براي رفقا برخي از ابياتش را تفسير مينمودند. و أيضاً از «ديوان مغربي» نه همۀ اشعارش، بلكه بعضي از آنها برايشان بسيار جالب بود؛ و مكرّرًا آنها را با حال سوز و نشاط و عشق و وَجد ميخواندند و گويا با احوال خود تطبيق ميكردند. از جمله اين اشعار را:
وراي مطلب هر طالب است مطلب ما برون ز مشرب هر شارب است مشرب ما
به كام دل به كسي هيچ جرعهاي نرسيد از آن شراب كه پيوسته ميكشد لب ما
سپهر كوكب ما از سپهرهاست برون كه هست ذات مقدّس سپهر كوكب ما
بتاختند بسي اسب دل ولي نرسيد سوار هيچ رواني به گَردِ مـركـب ما
هنوز روز و شب كاينات هيچ نبود كه روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
ص 575
كسيكه جان و جهان داد و عشق او بخريد وقوف يافت ز سود و زيان مَكْسَب ما
ز آه و يا رب ما آن كسي خبر دارد كه سوختست چو ما او ز آه و يا رب ما
تو دين و مذهب ما گير در اصول و فروع كه دين و مذهب حقّ است دين و مذهب مـا
نخست لوح دل از نقش كاينات بشوي
چو مغربيت اگر هست عزم مكتب ما[17]
و از جمله اين اشعار را:
چو تافت بر دل من پرتو جمال حبيب بديد ديدۀ جان، حُسن بر كمال حبيب
چه التفات به لذّات كاينات كند كسي كه يافت دمي لذّت وصال حبيب؟
به دام و دانۀ عالم كجا فرود آيد دلي كه گشت گرفتار زلف و خال حبيب؟
خيال ملك دو عالم نياورد به خيال سري كه نيست دمي خالي از خيال حبيب
حبيب را نتوان يافت در دو كون مثال اگر چه هر دو جهان هست بر مثال حبيب
درون من نه چنان از حبيب مملوّ شد كه گر حبيب در آيد بود مجال حبيب
ص 576
بدان صفت دل و جان از حبيب پر شده است كه از حبيب ندارم نظر به حال حبيب
چه احتياج بود ديده را به حُسن برون چو در درون متجلّي شود جمال حبيب
ز مشرق دلت اي مغربي چه كرد طلوع
هزار بدر برفت از نظر هلال حبيب[18]
و از جمله اين اشعار را:
دلي نداشتم آنهم كه بود يار ببرد كدام دل كه نه آن يار غمگسار ببرد
به نيم غمزه روان چو من هزار ربود به يك كرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش بر انگيخت آن نگار ظريف كه تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به يادگار دلي داشتم ز حضرت دوست ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
دلم كه آينۀ روي اوست داشت غبار صفاي چهرۀ او از دلم غبار ببرد
چو در ميانه درآمد خرد كنار گرفت چـو در كـنار در آمـد دل از كنـار ببرد
اگر چه در دل مسكين من قرار گرفت ولـيـكن از دل مسـكيـن مـن قـرار ببرد
ص 577
به هوش بودم و با اختيار در همه كار ز من به عشوهگري هوش و اختيار ببرد
كنون نه جان و نه دل دارم و نه عقل و نه هوش چو عقل و هوش و دل و جان كه هر چهار بـبرد
چو آمد او به ميان، رفت مغربي ز ميان
چو او به كار در آمد مرا ز كار ببرد[19]
و از جمله اين اشعار را:
بيا كه كردهام از نقش غير، آينه پاك كه تا تو چهرۀ خود را بدو كني ادراك
اگر نظر نكني سوي من در آينه كن تو خود به مثل مني كي نظر كني حاشاك
اگر چه آينۀ رويِ جانفزاي تواند همه عقول و نفوس و عناصر و افلاك
ولي ترا ننمايد به تو چنانكه توئي مگر دل من مسكين و بيدل و غمناك
تمام چهرۀ خود را بدو تواني ديد كه هست مظهر تام لطيف و صافي و پاك
چرا گذر نكني بر دلي كه از پاكي إذا مَرَرْتَ بِهِ ما وَجَدْتَ فيهِ سِواكْ
وَ لَوْ جَلَوْتَ عَلَي الْقَلْبِ ما جَلَوْتَ عَلَيْهْ لاِجْلِ قُرْبَتِهِ بَلْ لاِنَّهُ مَجْلاكْ
ص 578
مرا كه نسخۀ مجموع كاينات توأم روا مدار به خواري فكنده بر سر خاك
به ساحل ار چه فكندي به بحر باز آرم كه موج بحر محيط توام نيم خاشاك
ظهور تو به من است و وجود من از تو وَ لَسْتَ تَظْهَرُ لَوْلايَ، لَمْ أكُنْ لَوْلاكْ
تو آفتاب منيريّ و مغربي سايه
ز آفتاب بود سايه را وجود و هلاك [20]
و از جمله اين اشعار را:
ديدهاي وام كنم از تو به رويت نگرم زانكه شايستۀ ديدار تو نبود نظرم[21]
چون ترا هر نفسي جلوه به حسني دگر است هر نفس زان نگران در تو به چشمي دگرم
توئي از منظر چشمم نگران بر رخ خويش كه توئي مردمك ديده و نور بَصَرم
ص 579
هر كه بيرسم و أثر گشت به كويش پيبرد من بيرسم و اثر ناشده پي مينبرم
تا ز من هست أثر از تو نيابم أثري كاشكي در دو جهان هيچ نبودي أثرم
نتوانم به سر كوي تو كردن پرواز تا ز إقبال تو حاصل نبود بال و پرم
بوي جانبخش تو همراه نسيم سحر است زان سبب مردۀ أنفاس نسيم سحرم
يار هنگام سحر بر دل ما كرد گذر گفت: چون جلوه كنان بر دل تو ميگذرم
مغربي آينۀ دل ز غبار دو جهان
پاك بزداي كه پيوسته درو مينگرم[22]
و از جمله اين أشعار را:
منم ز يار نگارين خود جدا مانده به دست هجر گرفتار و بينوا مانده
نخست گوهر با قيمت و بها بودي به خاك تيره فرو رفته بيبها مانده
فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل أسيـر خـاك أبد گشـته در بلا مانده
مقرَّب درِ درگاه كبريا بوده به دست كبر گرفـتار و در ريـا مانده
ص 580
به چار ميخ طبيعت بدوخته محكم به حبس شش جهت كون مبتلا مانده
هر آنكه ديد مرا گفت در چنين حالت ببيـن ببيـن ز كجـا آمـده كجا مانده
شب است و راه بيابان و من ز قافله دور غريب و عاجز و مسكين، ضعيف و وامـانده
كجاست پرتو حسنت كه رهنما گردد كه هست جان من از راه و رهنما مانده
شده ز دوري خورشيد مغربيّ حقير
به سان ذرّۀ سرگشته در هوا مانده [23]
و از جمله رباعيّات ذيل را قرائت مينمودند:
كس نيست كزو به سوي تو راهي نيست بيهستي او سنگ و گِل و كاهي نيست
يك ذرّه ز ذرّات جهان نتوان يافت كاندر دل او ز مهر تو ماهي نيست[24]
* * *
تا من ز عدم سوي وجود آمدهام از بهر تشهّد به شهود آمدهام
تا من ز قيام در قعود آمدهام در پيش رخ تو در سجود آمدهام [25]
* * *
تو مست خوديّ و ما همه مست به تو تو هست خوديّ و ما همه هست به تو
تا نسبت ما به تو بود از همه روي داديم ازين سبب همه دست به تو [26]
ص 581
* * *
از پيش خدا بهر خدا آمدهاي ني از پي بازيّ و هوا آمدهاي
در معرفت و عبادت ايزد كوش كز بهر همين، درين سرا آمدهاي[27]
* * *
از عالم حقّ بدين سرا آمدهاي بنگر ز كجا تا به كجا آمدهاي
خالي نشوي يك نفَس از علم و عمل گر زانكه بداني كه چرا آمدهاي[28]
و لا يخفي آنكه تمام اين أشعارِ قرائت شده، در نوار موجود است.
بالجمله در اوقاتيكه به معيّت ايشان در نجف أشرف مشرّف بوديم، يكي از شاگردان و ارادتمندان نجفي ايشان روزي براي حقير كه با وي تنها به حرم مطهّر حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام مشرّف ميشديم در ضمن بيان احوال خصوصي خود ميگفت: در آن حالات تحيّر و شدّت واردات روحي كه داشتم، دو قضيّه براي من اتّفاق افتاد كه در آن زمان هم نفهميدم، بعدها فهميدم كه غيرعادي بوده است:
اوّل آنكه: يك روز با جميع فرزندان از پسر و دختر و عيال تصميم گرفتيم به مدينۀ منوّره از راه بيابان برويم و چند روزي را در آنجا به زيارت مشغول باشيم. حركت كرديم و تا مرز سعودي كه متّصل به خاك عراق از ناحيۀ خشكي و بيابان رَمْلزار نجف است رفتيم و چندين روز بطول انجاميد تا بدانجا رسيديم. در وقت عبور، مرزداران از دادن اجازۀ عبور امتناع كردند، چون بدون گذرنامه بوديم و چندين روز هم همۀ ما را توقيف نمودند و سپس آزاد كردند، و ناچار به نجف أشرف مراجعت نموديم. چندين روز هم طول كشيد تا به نجف و منزل خود رسيديم؛ و مجموع اين ايّام قريب چند هفته شد، ولي وقتي به نجف
ص 582
رسيديم ديديم فقط يك روز گذشته است.
حركت ما از نجف روز فلان بوده است، و بر حسب تاريخ و تقويم بازگشتمان در فرداي آن روز بوده است.
دوّم آنكه: وقتي تنگي معيشت بقدري بر من غلبه كرد؛ و شدّت واردات حالي بطوري بود كه ابداً قدرت بر حركت و تنظيم امور منزل نداشتم. چيزي از مايحتاج در منزل نبود؛ و زوجۀ ما در آن روز فقط با آب گرم شده بر روي چراغ، أطفال را نويد ميداد و سعي ميكرد تا ايشان را ساكت نگهدارد. و احساس ميكردم كه براي آنها اين مسأله مشكل و دوامش غير قابل تحمّل است، تا حال من إفاقه حاصل نمود و به هوش و گوش باز آمدم، و براي تهيّۀ غذائي به بيرون از خانه آمدم. و معلوم شد كه: اين مدّت، يك ماه تمام بطول انجاميده است.
واقعۀ دوّم معلوم است كه طَيُّ الزّمان است، يعني در هم پيچيدن و متراكم شدن زمان كه يك ماه يا چند هفته را يك روز كرده است. و حقير تا به حال در جائي نديدهام كه از كيفيّت و خصوصيّت آن بحثي شود، و خودم هم فكر نكردهام كه با موازين قوانين طبيعيّه وفق ميدهد يا نه؟
و امّا واقعۀ اوّل بر عكس آن، بَسْطُ الزّمان است يعني گستردن و وسعت بخشيدن زمان كوتاه را كه يك روز را به چند هفته پهن و گسترش داده است. و دربارۀ اين مسأله نيز حقير فكري ننمودهام، ولي مسلّماً با قوانين طبيعيّه تطبيق ندارد، و بالاخره بايد آنرا از جهت سيطرۀ تجرّد نفس بر زمان توجيه كرد. امّا يك حكايت شنيدني را دربارۀ اين موضوع، سعيد الدّين فَرَغاني[29] در كتاب «مَشارِقُ الدَّراريّ» كه شرح «تائيّۀ ابن فارض» است در شرح يكي از أبيات وي
ص 583
نقل كرده است كه شايان ذكر است:
وَ فيساعَةٍ أوْ دونَ ذلِكَ مَنْ تَلا بِمَجْموعِهِ جَمْعي تَلا ألْفَ خَتْمَةِ [30]
و در ساعتي يا كمتر از ساعتي، هزار بار ختمه را، يعني مجموع قرآن را مِنَ الفاتحة إلي الخاتمة، بخواند آن كس از أوليا كه به مجموع خود از نفس و قوا و أعضاش، متابعت و پيروي كند مر اين حضرت جمعيّت مرا، به إزالت احكام جزئيّت از هر يك از نفس و قوا و اعضاش، و عدم إضافت حكمي و اثري از اوصاف و آثار نفس و قوا به خودشان. و چون اين حُسن و كمال متابعت دست دهد، حينئذٍ از قيد زمان باز رهد. پس چيزي كه از غير او در زمان متطاول ظاهر شود، از وي به اندك زماني صادر گردد.
قالَ الْعَبْدُ الشّارِحُ أصْلَحَهُ اللَهُ: و يكي از نوادر اين حال مذكور آنستكه: من كه نويسندۀ اين حروفم، شنيدم از شيخ بزرگوار طَلْحة لشتريّ عراقيّ رحمهُ اللهُ كه گفت: من از شيخ: شيخ زاده عماد الدّين فرزند شيخ الشّيوخ، جُنَيد وقته: شيخ شهاب الدّين السُّهرَوَرديّ رضِيَ اللهُ عنهما شنيدم كه گفت:
وقتي در خدمت پدرم شيخ الشّيوخ رضي اللهُ عنه به حجّ رفتم. روزي در أثناي طواف، شيخي ديدم كه خَلق در عين طواف، بدو تقرّب و تبرّك مينمودند و زيارتش ميكردند.
أصحابنا مرا به نزد وي به فرزندي شيخ الشّيوخ تعريف كردند. آن شيخ مرا ترحيب فرمود، و بر سرم بوسهاي داد كه اثر آن تا كنون در خود مييابم، و در آخرت بدان عظيم اميدوارم. پس چون بعد از اتمام سَبْع و فراغ از رَكْعَتَيِ الطَّواف به خدمت شيخ رضي اللهُ عنه رجوع كرديم أصحابنا گفتند كه: شيخزاده را به شيخ عيسي مغربيّ نموديم و ترحيب عظيمش كرد و بر سرش بوسه
ص 584
داد. شيخ الشّيوخ، عظيم بَشاشت و استبشار اظهار فرمود.
آنگاه جماعت أصحابنا به ذكر شمايل اين شيخ عيسي رضي اللهُ عنه مشغول شدند، و از آن جمله گفتند كه: شنوديم كه او را در شبانروزي هفتاد هزار خَتْمَه وِرْد است.
يكي از اصحاب شيخ الشّيوخ گفت: آري، والله كه من اين سخن شنيده بودم، و دغدغهيي از اين معني در خاطر من تمكّن يافته؛ تا شبي مر اين شيخ عيسي را در طواف دريافتم، بعد از آنكه تقبيل حَجَر الاسْود كرد، تا درِ كعبۀ معظّم رسيدن ـ كه آن مجموع را ملتزم ميخوانند ـ به رفتاري معهود ختمهاي تمام خوانده بود؛ و من تماماً حرفاً بَعْدَ حَرْفٍ از وي شنوده و مبيَّن فهم كرده؛ و معلوم است كه مسافت ملتزم، سه چهار خطوه بيش نباشد. و حينئذٍ من مُتيقِّن شدم كه ورد هفتاد هزار خَتْمَهاش درست و راست است.
پس شيخ الشّيوخ رضي اللهُ عنه و جملۀ أصحابنا مرآن ناقل را كه عظيم صادق القول بود، در آن إخبار تصديق كردند، و همه به وقوع آن متيقّن گشتند.
پس، از شيخ الشّيوخ رضي اللهُ عنه سؤال كردند كه: اين از چيست؟!
شيخ فرمود كه: از باب بَسْطِ زَمان است. چه حقّ تعالي چنانكه به نسبت با بعضي أوليا كه اصحاب خُطوهاند مكان را منقبض ميگرداند تا راه يك ساله را به روزي ميروند، همچنين به نسبت با بعضي كه أصحاب لَحظَه و لَمْحَهاند زمان را منبسط ميكند تا عين زمانيكه به نسبت با خَلق ديگر، يك ساعت باشد، به نسبت با ايشان پنج و ده سال ظاهر ميشود.
پس شيخ الشّيوخ رضي اللهُ عنه بر صدق اين قضيّه حكايت زرگر صوفي كه مشهور است از مريدان شيخ ابن سُكَيْنَه و بستن او سجّادههاي صوفيان را روز جمعه در ميزَر، براي آن تا به جامع برَد، و رفتن او بر كنار دجله براي غسل جمعه، و جامهها بر كنار دجله نهادن، و در دجله غوطه خوردن، و در مصر
ص 585
ظاهر شدن، و آنجا در مصر دختر زرگري را به زني خواستن، و از او فرزندان توليد كردن، و بعد از هفت سال باز در نيل مصر غوطه خوردن، و باز به بغداد بر سر جامههاي خودش سر برآوردن، و جامهها را به جاي خود يافتن، و رفتن به خانقاه، و سجّادهها همچنان بسته به بند خودش ديدن، و گفتن صوفيان كه: زود سجّادهها به جامع ببر و بينداز كه ما منتظر تو نشستهايم، ايراد فرمود، و فرمود كه: اين حال كه بر اين صوفي زرگر طاري گشت كه ساعتي به نسبت با او و اهل بيت او هفت سالِ زماني ظاهر شد بعد از تفحّص كردن و آن فرزندان او را كه در آن هفت سال متولّد شده بودند به بغداد نقل كردن، بنا بر آن بود كه آن صوفي زرگر را در معني آيتِ «فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُو خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ »[31] إشكالي در دل افتاده بود، حقّ تعالي براي رفع اشكال او را اين حال بر او اظهار كرد تا ايمانش به حقيقت اين آيت قوي شود. وَ اللَهُ الْهادي.[32]
باري، نظير اين امور از شاگرد ايشان، ما از خود حضرت آقا در تمام مدّت مديد ارادت نشنيديم، و از كسي ديگر هم نشنيديم تا دربارۀ ايشان نقل كند؛ يا كار خارق العادهاي انجام دهند، و يا مطلبي از غيب بگويند. زيرا كه ميفرمودند: اينگونه كارها بنده را از خدا به خود مشغول مينمايد و خلاف سير ميباشد. آري، به جز چند مورد بسيار ناچيز:
مثلاً پس از پايان تحصيل حقير در نجف أشرف، وقتي كه بنا شد به طهران مراجعت كنيم، فرمودند: اينك سيّد محمّد حسين به طهران ميرود و چه مشكلاتي در پيش دارد! و من تصوّر ميكردم كه بواسطۀ آمدن به طهران، از مشكلات نجف و تقيّه با روش و مرام غالبِ بر حوزه كه ضدّ عرفان و سير و سلوك بود، راحت ميشويم و در محيطي باز و گسترده ميتوانيم به كارهاي خود
ص 586
مشغول باشيم. ولي مطلب از همان قرار بود كه فرمودند. ما در طهران از جهات عديدهاي در عسرت و شدّت و خَفَقان بوديم كه گهگاهي آن نسيمهاي بهشتي نجف را آرزو ميكرديم؛ و خيال مراجعت به آنجا در تمام اوقات، فكر و ذكر ما بود.
و مثلاً ميفرمودند: من در تمام مدّت سلوك در خدمت مرحوم آقا (قاضي) نامحرم نميديدم، چشمم به زن نامحرم نميافتاد. يك روز مادرم به من گفت: عيال تو از خواهرش خيلي زيباتر است. من گفتم: من خواهرش را تابحال نديدهام. گفت: چطور نديدهاي در حاليكه بيشتر از دو سال است كه در اطاق ما ميآيد و ميرود و غالباً بر سر يك سفره غذا ميخوريم؟! ـ به رسم أعراب كه زنانشان حجاب درستي ندارند، و در منزل غالباً همه با هم محشورند؛ در عين عصمت تامّ و عفّت كامل ـ من گفتم: والله كه يك بار هم چشم من به او نيفتاده است.
و اين عدم نظر نه از روي تحفّظ و خودداري چشم بوده است؛ طبعاً حالشان اينطور بوده است.
نظير اين مطلب را مرحوم آية الله حاج شيخ عبّاس قوچاني از خودشان نقل كردند؛ البتّه در يك أربعين يا بيشتر، مرحوم قاضي دستوراتي براي ذكر و وِرد و فكر به ايشان داده بودند كه از جمله آثارش اين بود كه: هر وقت ـ در كوچه و بازار كه ميرفتم ـ چشمم به زن نامحرمي ميافتاد، بدون اختيار پلكهايم به روي هم ميآمد؛ و اين مشهود بود كه بدون اراده و اختيار من است.
و باز نظير اين معني را روزي مرحوم آية الله قوچاني از مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد جواد أنصاري أعلي اللهُ درجتَه نقل كردند كه: او به من گفت: از سالك راه خدا معصيت سر نميزند. يعني أفعالش عين طاعت است.
بالجمله در معيّت حضرت آقا با بعضي از رفقاي نجفي براي مراجعت به
ص 587
ايران به كاظمين عليهما السّلام آمديم و از آنجا با همراهي رفقاي كاظميني أيضاً به سامرّاء مشرّف شديم.
روزي در حرم مطهّر پس از فريضۀ ظهر كه در آنجا به جماعت خوانده ميشد، و ايشان هم در صفّ آخر متّصل به ضلع شمالي رواق مطهّر نشسته بودند و حقير هم پهلو دست ايشان بودم، به يكي از همراهان كه در اين سفر از توحيد پرسيده بود، درحاليكه دست بردند و تربتِ مُهر را از روي زمين برداشتند و به او ارائه نمودند، پرسيدند: اين چيست؟!
گفت: اين مهر است! اين تربت است.
آقا فرمودند: تو اين اسم مهر و تربت را بر روي آن گذاشتهاي و آنرا وجودُمستقلّ و ذياثري پنداشتهاي. اين اسم را بردار، غير از اصل وجود چيزي نيست.
إِنْ هِيَ إِلَّآ أَسْمَآءٌ سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُم مَآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا مِن سُلْطَـٰنٍ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ مَا تَهْوَي الانفُسُ وَ لَقَدْ جَآءَهُم مِن رَبِّهِمُ الْهُدَي'.[33]
«نيستند آنها مگر اسمهائي كه شما و پدرانتان آنها را بدين اسمها نام نهادهايد! خداوند بدين اسمها حجّت و برهاني را فرود نياورده است. ايشان پيروي نمينمايند مگر از پندار و گمان و آنچه را كه هواي نفوسشان بخواهد، درحاليكه تحقيقاً از جانب پروردگارشان هدايت بسويشان آمده است.»
شما ميگوئيد مهر و تربت، و با اسم و تعيّن مهر و تربت، آنرا جدا كرده و استقلال ميدهيد و از آن اثر ميطلبيد. زيرا كه طلب بر اصل و اساس استقلال است. استقلال و عزّت اختصاص به ذات خدا دارد. يعني اين اسمها و رسمها و
ص 588
نشانها بيكارهاند، و كار بدست اوست جلّ و عزّ. بنابراين، مطلب خيلي واضح و روشن است كه: علّت شرك مردم، دوئيّت و دوبيني است كه به اين اعتبارهاي بيپايه و ريشه، لباس عزّت پوشانده است. و اين حدود و قيود و ماهيّات را با أصل الوجود خلط كرده، و عزّت را از وجود دزديده و بدينها نسبت داده است.
اگر شما اسم مهر را از روي اين برداري، ديگر وجودِ مهري نيست. تعيّن نيست، فقر و نياز نيست. اينها همه مال اين حدود عدميّه است. و اگر اينها برداشته شود، يك وجود بحت بسيط و گسترده ميماند كه آن را وجود منبسط گويند؛ و آن نيز پس از رفع حدود ماهوي امكاني خود، فاني در وجود حَيّ قيّوم أزلي و أبدي است. اينست حقيقت توحيد كه شما از آن به وحدت وجود ياد ميكنيد!
شما مسأله را پيچ ميدهيد و بُغرنج ميكنيد. مسأله بسيار ساده و واضح است. يعني به هر چيز كه مينگري اوّل بايد خدا را ببيني نه آن چيز را. «آن» كه ميگوئي آن، چشمت را كور كرده و نميگذارد خدا را ببيني. لفظ آن را از آن بينداز، خدا ميماند و بس.
در مراجعت از سامرّاء هم چند روزي در كاظمين عليهما السّلام براي اتمام زيارت آن إمامَين هُمامَين بوديم و سكونت در منزل حاج عبدالزّهراء گرعاوي بود در گرعات كه از رود دجله عبور ميكرد.
يك روز عصر نزديك به غروب بود كه يكي از شاگردان حاج سيّد هاشم كه با وجود شدّت علاقه و مكاشفات روحيّه، بسيار ايشان را از جهت تمرّد و عدم اطاعت رنج ميداد، و پيوسته در سفرها بدون اذن و اجازۀ ايشان همراه ميشد، و زن و بچّۀ خود را به تأويلات واهيه بيسرپرست ميگذاشت؛ و حضرت آقا هم كراراً و مراراً او را از خود دور نموده بودند، و دعواهاي سخت
ص 589
مينمودند ولي فائده نداشت، و از طرفي هم چون از محبّان و سابقهداران بود و ديدگان ملكوتيش به مقام و منزلت آقا گشوده شده بود، دست بردار نبود، و فاتحۀ حديث عقل و اطاعت را خوانده بود و صريحاً ميگفت: اين احكام مزدوران است نه احكام عشّاق، و بالاخره همين تمرّد هم در آخر الامر كار او را ساخت و حضرت آقا إلي الابد او را از خود طرد كردند و به منزل راهش ندادند؛ باري اين مرد هم در آن روز حاضر بود و بواسطۀ توقّعات و تمنّيات بيجا و بيموقع از آقا و تمرّد و عدم اطاعت، حضرت آقا را در آن روز سخت عصباني و ناراحت كرده بود و نزديك بود كار به جاهاي باريك كشد، و حضرت آقا بكلّي از رحمت إلهيّه و ربّانيّه عقيمش گردانند. و خود او هم سخت در اضطراب و تشويش افتاده بود. از طرفي راه فرار نداشت؛ و از طرفي دوري و هجران آقا براي وي غير قابل قبول بود.
فلهذا حقير در آن موقع دقيق و بسيار خطير پا در ميان نهاده ميانجي شدم؛ از طرفي ناراحتي آقا برايم سخت بود، و از طرفي محروميّت و حرمان اين رفيق طريق و سالك دلخسته مشكل مينمود. بنابراين از آقا طلب عفو كردم، و از ناحيۀ آن رفيق التزام به عدم تمرّد و اطاعت بعدي دادم، و حال خودم هم تغيير كرده بود و اشكهايم روان بود.
حضرت آقا پذيرفتند، و چنان از اينگونه التيام شاد شدند و ناگهان به وَجْد و مسرّت آمدند كه بدون اختيار فوراً دست در جيبشان برده و يك قلمتراش سبز رنگ را درآورده و به من هديه كردند. آن قلمتراش اينك نزد حقير، محترم و موجود است.
پاورقي
[10] «اصول كافي» ج 2، ص 45
[11] «ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان، ص 59، غزل 129
[12] «مثنوي» طبع آقا ميرزا محمود، ج 1، ص 42، سطر 9
[13] «مفاتيح الجنان» ص 136، در اعمال ماه رجب
[14] آيۀ 8، از سورۀ 13: الرّعد
[15] صدر آيۀ 44، از سورۀ 18: الكهف
[16] اين حديث را سيّد عبدالله شُبَّر در كتاب «مصابيحُ الانوار في حلّ مُشكلاتِ الاخبار» ج 2، طبع مطبعۀ علميّۀ نجف، ص 399 و 400، به حديث شمارۀ 226، به عنوان ما رُويَ عنهم عليهم السّلامُ مِن قَولهم آورده است. و در توجيه معني فقرۀ أخيره گويد:
چون از ايشان روايت است كه چون خداوند به آنها پسري ميداد، او را محمّد ميناميدند و پس از هفت روز اگر ميخواستند آنرا تغيير ميدادند. و أيضاً گفته شده است كه ايشان به اعتبار نوع نور و ولايت مطلقه، و ردّ بسوي آنها، و افاضه از آنان، و احتياج مردم در ابتدا و انتها به ايشان، و وجوب اطاعت و غير ذلك؛ مثل محمّدند، بلكه محمّدند. لانُفَرِّقُ بَينَ أحَدٍ مِنهم و نحنُ له مُسلمون.
[17] «ديوان شمس مغربي» طبع كتابفروشي إسلاميّه (سنۀ 1348 شمسي) ص 8 و 9
[18] «ديوان شمس مغربي» ص 12 و 13
[19] همان مصدر، ص 48
[20] «ديوان شمس مغربي» ص 74 و 75
[21] چقدر لطيف و زيبا حكيم و عارف گرانقدر ما: حاج ملاّ هادي سبزواري أعلَي اللهُ مقامَه در تعليقۀ بر «أسفار» (طبع حروفي، ج 6، در ذيل مقدّمۀ مؤلّف در ابتداي سفر سوّم، در علم إلهي، ص 7 ) دو بيت زير را ذكر فرموده است كه از جهت مفاد و معني كمال مشابهت را با اين بيت مغربي دارد:
إذا رامَ عاشِقُها نَظْرَةً و لَم يَستَطِعها فَمِن لُطفِها
أعارَتهُ طَرْفًا رءَاها بِهِ فكانَ البَصيرُ بِها طَرْفَها
«زمانيكه عاشق ليلي قصد كند كه يك نگاه بدو كند و قدرت بر اين را نداشته باشد، ليلي از روي لطف خود، چشمش را به او عاريه ميدهد تا با آن بتواند ليلي را ببيند. بنابراين در حقيقت و واقع، بيننده و نظر كنندۀ به سوي ليلي چشم خود ليلي است.»
[22] همان مصدر، ص 86 و 87
[23] «ديوان شمس مغربي» ص 106 و ص 107 و ص 157 و 158
[24] «ديوان شمس مغربي» ص 106 و ص 107 و ص 157 و 158
[25] «ديوان شمس مغربي» ص 106 و ص 107 و ص 157 و 158
[26] «ديوان شمس مغربي» ص 106 و ص 107 و ص 157 و 158
[27] همان مصدر، ص 159
[28] همان مصدر، ص 159
[29] سعيد الدّين سعيد فَرَغاني كه وفاتش در سنۀ 700 هجري قمري است، از أعاظم تلامذۀ شيخ صدر الدّين قونَوي متوفّي در سنۀ 673 ميباشد.
[30] خَتْمه اصطلاح قرّاء است به معني يك بار تمام قرآن را از اوّل تا آخر خواندن.
[31] ذيل آيۀ 4، از سورۀ 70: المعارج
[32] «مشارق الدَّراريّ» ص 513 تا ص 515