ص 593
سفر نهم و دهم حقير به أعتاب عاليات در سنۀ 1395
و سنۀ 1396 هجريّۀ قمريّه
حقير داراي گذرنامۀ اقامت در نجف أشرف بودم، و از جهت دائرۀ ايراني و عراقي در كمال اعتبار بود. و روي همين گذرنامه هم مراجعت به عتبات و نجف أشرف كاملاً سهل بود، و فقط خروج نياز به يك مراجعه و تحصيل رواديد داشت. و اخيراً هم دولت ايران اعلان نموده بود: مقيمين عراق بايد قبل از پايان هر سال يكبار خروج از مرز را داشته باشند. و اينك ديديم كه اعلان كرده است قبل از پايان هر شش ماه بايد يكبار خارج شوند. و اين اعلان موجب توفيقي شد كه از اين به بعد بايد در هر سال دو مرتبه توفيق عتبه بوسي آن أماكن متبرّكه دست دهد. فلهذا براي اواخر سال 1395 هجريّۀ قمريّه يكبار، و براي ماه شعبان سال 1396 بار ديگر توفيق زيارت حاصل آمد؛ ولي در اين دو بار هر بار مدّت سفر يكماه بطول انجاميد، و امكان بيشتر از آن نبود.
در اين أسفار حالت آرامش ايشان بسيار بود و آن حرارت و سوز مبدّل به سكون گرديده بود. رفقاي كاظميني هم كه اصلاً ايراني بودهاند، آنها را حكومت بعث اخراج نموده بود و آنان به شام و كويت رهسپار بودند. و آن رفيق مُجِدّ و مُصِرّ كه در عدم اطاعت زيادهروي داشت، بالاخره منجرّ به تبعيد از آقا شد و ايشان ديگر او را نپذيرفتند و تا آخر عمرشان به خود راه ندادند.
در اوقات نبودن بنده چند بار مريض ميشوند و يكي از رفقاي محبّ و اهل مزاح و شوخي، ايشان را براي معالجه به بغداد ميبرد نزد يكي از اطبّاي
ص 594
معروف قلب. آن طبيب پس از معاينات دقيق و بسيار ميگويد: قلب اين سيّد مدّتهاي مديد در تحت فشار و ضَغْط شديدي بوده است. چرا بايد اينچنين باشد ؟!
آن رفيق همراه ميگويد: آقاي دكتر! اين سيّد از تجّار و مَلاّكين معروف است و اموال بيحسابي اندوخته بود، ليكن تودهايها (شيوعي) كه مسلّط شدند و اموال او را گرفتند، از غصّۀ آن اموال از دست رفته به چنين روزگار افتاده است.
دكتر ميگويد: اي سيّد! غصّه نخور! دنيا اينقدر هم اهمّيّت ندارد كه انسان بواسطۀ از دست رفتن اموالش سلامتي خود را تباه كند و قلبش را به چنين حالي بيفكند. شما كه الحمد للّه سيّد هستي و عمر درازي خدا به شما داده است، چند روزي هم مالت تلف شود غصّه ندارد. برندۀ همراه كه جناب صديق ارجمند حاجّ عبدالجليل مُحيي بوده است، سپس به رفقا گفته است: اين حرفها را كه من زدم و آقاي حدّاد براي معاينه خوابيده بود و دكتر هم چنين و چنان ميگفت، آقاي حدّاد همه را گوش ميكردند و ابداً سخني نگفتند. فقط در وقت مراجعت به دكتر گفتند: از نصايح مشفقانۀ شما تشكّر داريم.
آقاي حاج سيّد هاشم پيوسته به كتمان سرّ و عدم ابراز واقعه و يا مطلبي اصرار داشتند، ولي در اين أسفار اخيره بيشتر بود؛ و صريحاً ميفرمودند: ابراز و اظهار مطالب غيبي براي شخص ناوارد، از اقبح قبائح پيش خداوند محسوب ميگردد. زيرا كه از أسرار الهي است، و خداوند غيور است و دوست ندارد سرّش فاش شود. سرِّ درون حرم بايد در داخل حرم باشد. در خارج از حرم زشت و ناپسند است.
بنابر اين غيرت خداوندي، هر كس سرّ خدا را فاش كند خداوند در مقام معارضه برميخيزد و او را ساقط ميكند، و از حرم بيرون ميراند. و اخراج از حرم بزرگترين عذابي است كه براي سالك متصوَّر است.
ص 595
سالك بواسطۀ اين جرم، كم كم حالات خود را از دست ميدهد، و احوال معنوي و مكاشفات روحياش اُفت ميكند، تا رفته رفته از بين ميرود و فقط صُوَر علمي آنها براي وي در دائرۀ خاطرات باقي ميماند. و چون از طرفي اين افت تدريجاً حاصل ميشود، و از طرفي ديگر صُوَر علمي باقي مانده است، چه بسا سالك خودش بدين سقوط غير دفعي التفات ندارد، و خودش را كمافيالسّابق صاحب اسرار دروني و علوم ملكوتي ميشمارد؛ درحاليكه براي مسكين هيچ باقي نمانده است و خودش را فقط به خاطرات و صور علميّه دلخوش كرده است.
وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِـَايَـٰتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُم مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ * وَ أُمْلِي لَهُمْ إِنَّ كَيْدِي مَتِينٌ.[1]
«و كسانيكه تكذيب آيات ما را مينمايند، بدون آنكه خودشان متوجّه شوند و بفهمند ما آنها را درجه به درجه ساقط ميكنيم و پائين ميبريم. و من به ايشان مهلت ميدهم، زيرا كه كيد و مكر من استوار و با پر و پايه و متين ميباشد.»
افشاي سرّ خدا، از جملۀ مراتب تكذيب آيات است. زيرا خداوند با إخفاءِ اسرار خود راه سلوك را براي همه باز گذارده است؛ ولي با افشاي آن، راه براي بسياري بسته ميشود. آنانكه طاقت تحمّل آنرا ندارند، ردّ ميكنند و نميپذيرند و راه خودشان و ديگران را بواسطۀ عدم قبول ميبندند؛ و اين بستن در حقيقت تكذيب آيات خداست، و موجبش همان افشاي اسرار الهيّه است.
به خلاف أولياي خدا كه راه خدا را به روي خلق ميگشايند، و با اتّصال به عالم امر و غيب ملكوت، مردم را به سوي حقّ هدايت مينمايند. و ايشان حتماً بايد كتمان سرّ نمايند تا بتوانند همۀ خلق را به سوي حقّ رهبري نمايند.
ص 596
فلهذا در آيۀ قبل از اين ميفرمايد:
وَ مِمَّنْ خَلَقْنَآ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ. [2]
«و از جملۀ كسانيكه ما آنان را آفريدهايم جماعتي ميباشند كه امّت را به حقّ رهبري ميكنند و بوسيلۀ حقّ عدالت ميورزند.»
رسول أكرم صلّي الله عليه وآله در مورد سعد بن عباده فرموده است: إنَّهُ لَغَيُورٌ؛ وَ أَنَا أَغْيَرُ مِنْهُ، وَ اللَهُ أَغْيَرُ مِنِّي.
و أيضاً جآءَ عَنه في الحَديثِ:
لَا أَحَدَ أَغْيَرُ مِنَ اللَهِ؛ لاِجْلِ ذَلِكَ حَرَّمَ الْفَوَاحِشَ مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ. وَ لَا أَحَبَّ إلَيْهِ الْعُذْرُ مِنَ اللَهِ؛ وَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ أَرْسَلَ الرُّسُلَ مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ. وَ لَا أَحَبَّ إلَيْهِ الْمَدْحُ مِنَ اللَهِ؛ وَ مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ وَعَدَ الْجَنَّةَ لِيُكْثِرَ سُؤَالَ الْعِبَادِ إيَّاهَا وَ الثَّنَآءَ مِنْهُمْ عَلَيْهِ.[3]
«بدرستيكه حقّاً سَعد بن عُبادة غيور است؛ و من غيورتر از وي ميباشم، و خداوند غيورتر از من است.
و أيضاً در روايت از رسول أكرم وارد است كه:
هيچكس غيورتر از خدا نيست؛ و بدين علّت است كه خداوند زشتيها و قبائح را حرام فرموده است، چه ظاهر باشد و چه مختفي و پنهان. و هيچكس دوستدارندهتر از خدا نيست كه عذر مردمان را بپذيرد؛ و بدين علّت است كه پيامبران مرسَلين را براي تبشير و إنذار (بشارت دادن و بيم دادن) فرستاده است. و هيچكس دوستدارندهتر از خدا نيست كه او را بستايند و مدح نمايند؛ و بدين علّت است كه به مردم وعدۀ بهشت داده است تا اينكه خلائق بسيار او را بخوانند و بسيار او را مدح و ثنا گويند.»
ص 597
حضرت حدّاد ميفرمود: مراد از «مَا بَطَنَ» كشف اسرار إلهي است. يعني هر عمل حرام و زشتي، بواسطۀ غيرت خداوندي است كه ممنوع شده است؛ چه زشتيهاي آشكارا و چه زشتيهاي پنهان. زشتيهاي آشكارا عبارت است از جميع قبائح و وقائح ظاهريّه، و زشتيهاي پنهان عبارت است از جميع قبائح و وقائح باطنيّه از اخلاق و عقائد و ملكات سوء؛ و از جملۀ آنها بلكه از أعظمشان كشف سرّ خداوند ميباشد.
ميفرمودند: چقدر من از اين كلام رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم خوشحال ميشوم و هر وقت ياد آن ميكنم حالت ابتهاج و مسرّت به من دست ميدهد، آنجا كه فرموده است:
إنِّي أُحِبُّ مِنَ الصِّبْيَانِ خَمْسَةَ خِصَالٍ: الاوَّلُ أَنَّهُمُ الْبَاكُونَ؛ الثَّانِي عَلَي التُّرَابِ يَجْتَمِعُونَ؛ الثَّالِثُ يَخْتَصِمُونَ مِنْ غَيْرِ حِقْدٍ؛ الرَّابِعُ لَايَدَّخِرُونَ لِغَدٍ؛ الْخَامِسُ يُعَمِّرُونَ ثُمَّ يُخَرِّبُونَ.[4]
«من پنج كار اطفال را دوست دارم: اوّل آنكه پيوسته گريانند؛ دوّم آنكه برسر خاك گِرد ميآيند؛ سوّم آنكه بدون حقد و كينه با هم دعوا ميكنند؛ چهارم آنكه براي فردا چيزي را ذخيره نمينمايند؛ پنجم آنكه خانه ميسازند و سپس آنرا بدست خودشان خراب ميكنند.»
مراد آنستكه: اطفال چون به فطرت نزديكترند، يعني به توحيد نزديكترند؛ أنانيّت پوچ و استكبار واهي و شخصيّت مجازي در ميانشان نيست. فلهذا چون خندۀ غفلتانگيز، و عمارتهاي بهجت آميز، و كينههاي بياساس امّا ريشهدار، و ذخيره كردن اموال و انباشتن بر اساس وَهم و پندار، و اتّكاي به دنيا و دلبستگي بدان، در ميان ايشان وجود ندارد يعني همه بالفِطرَه اهل توحيد
ص 598
ميباشند و فناي آنان فطرةً در ذات خدا بيشتر است، بيشتر مورد علاقۀ پيامبر ميباشند.
امّا همينكه به غرور جواني و به كهولت و دوران كهنسالي و پيري ميرسند و غرور شهوت و غضب و أوهام و اعتباريّات دامنگيرشان ميگردد و حبّ مال و جاه و اعتبار در زمان پيري مغزشان را پر ميكند، همۀ آن غرائز پاك و فطرت سالم و دست نخورده را از دست ميدهند، و به باطل در برابر حقّ عشق ميورزند، و عمر و حيات و سرمايۀ علم و قدرت و امن و امان را به مُفت بلكه به منهاي فائده و در برابر ضررهاي هنگفت ميفروشند و مبادله ميكنند. و اين موجب بُعد و دوري از رحمت خداست كه ايشان را از وادي محبّت دور ميكند؛ إلاّ مَنْ عَصَمَهُ اللَهُ، وَ قَليلٌ ما هُمْ.
در اين سفرها همانطور كه ذكر شد، بعضي از رفقا تبعيد شده بودند و بعضي از عراق اخراج گرديده بودند؛ و بعضي هم كه در كاظمين باقي بودند از ترس جَلب و اخراج حكومت بعثي، كمتر به كربلا رفت و آمد مينمودند و خدمت ايشان به ندرت ميرسيدند.
فعليهذا بسيار در اين سنوات اين سيّد محترم، غريب و تنها مانده بود؛ و همانطور كه كراراً ميفرمود: همۀ عالم و عالميان با عرفاء بالله در مقام مخاصمه و منازعه ميباشند.
و بطور كلّي همۀ رفقا مگر عدّۀ بسيار قليلي، قدر و قيمت ايشان را ندانستند و ايشان را نشناختند. ايشان را فقط يك سيّد محترم و منزوي از دنيا و داراي اخلاق حسنه و سجاياي حميده ميدانستند كه شايد داراي بعضي از حالات روحانيّه و مكاشفات ملكوتيّه باشد. فلذا در بسياري از امور مثلاً به جريان انداختن امور كسبي و رفع منازعات و أداء ديون و أمثالها ايشان را استخدام مينمودند.
ص 599
مثلاً بارها و بارها از كاظمين و بغداد به كربلا ميآمدند، و با ماشين خود ايشان را براي اصلاح اين امور به كاظمين ميبردند و يك هفته و دو هفته نگهميداشتند و در خانۀ خود به عقيدۀ خود پذيرائي مينمودند. و سفرههاي رنگين از هر گونه طعام مرغ و ماهي ميگستردند و همۀ رفقا را بر سر آن سفره مينشاندند، درحاليكه ميدانستند سيّد هاشم در تمام مدّت رفاقت يك لقمه ماهي و يا مرغ نخورده است، و از خوردن أغذيۀ رنگين و انواع لذائذ صوري اجتناب ورزيده است. و هميشه در كنار اين سفرهها در جلوي خود به نان و سبزي (فجل ـ ترب سفيد) و يا غذاهاي ساده اكتفا مينموده است. امّا چنين تصوّر ميكردند كه او ابداً ذائقه و شامّه ندارد؛ و در سفره هر گونه غذاهاي مطبوع تهيّه كنند، وي ادراك نميكند، و نان و برگ ترب خوردن طبيعت ثانويّۀ او شده است.
مرحوم جناب آقاي حاج آقا معين شيرازي تغمَّده اللهُ برحمتِه نقل ميكردند: يك شب يكي از تجّار معروف و مشهور كاظمين به مناسبتي همقطاران و همطرازان خود را در خانۀ خود دعوت كرده بود، و از جمله آقايان تجّار كاظميني كه از رفقاي آقاي حاج سيّد هاشم بودند آنجا دعوت داشتند. آن تجّار دعوت او را اجابت كردند و من و آقاي حاج سيّد هاشم را با خود بردند.
ما كه در خانۀ وي وارد شديم ديديم سفرهاي گسترده شده است، و هيچ غذائي از أغذيۀ متصوّره نبود كه در آن نبوده باشد، و هيچ لوني از ألوان آشاميدنيهاي حلال نبود كه حاضر نباشد. و اين سفره بقدري طويل و عريض بود كه تا اينكه حاج سيّد هاشم بخواهد به زاويۀ آن برسد و بنشيند، ميبايست مسافتي را طيّ كند. ايشان از جلو و ما هم به دنبال بوديم.
چون چشم ايشان به سفره افتاد، فرمودند: لِمِثْلِ هَـٰذَا فَلْيَعْمَلِ
ص 600
الْعَـٰمِلُونَ. [5]
«براي مثل چنين سفرهاي بايد آرزومندان و كاركنان، كار كنند تا بتوانند بدان دست يابند.»
همۀ مدعوّين آمدند و همه نشستند و گرم خوردن شدند، ولي سيّد هاشم از همان نان و پنير و فجلي كه در جلوي او بود تجاوز ننمود.
و اين در حالي بود كه عيالات سنگين ايشان غالباً در كربلاي معلّي به عسرت و ضيق معيشت شديد روزگار ميگذرانيدند. و با ناراحتيها دست به گريبان بودند. و رفقا چنين ميپنداشتند كه: پذيرائي از حضرت آقا بدانصورت است كه ايشان را در باغهاي كاظمين و بغداد با آن كيفيّت نگهدارند. و عجيب اينجا بود كه اين سيّد ابداً و ابداً لب نميگشود، حتّي از اينكه مبادا امور داخلي وي به خارج درز پيدا كند و رخنه نمايد سخت ناراحت ميشد.
و با وصف اينحال، پيوسته دعوت آنان را اجابت ميكرد و از رفتن مضايقه نمينمود، و اين بواسطۀ شدّت محبّتي بود كه به سالكين راه خدا داشت. و افرادي كه دعوي سلوك داشتند گرچه از شرائط و لوازم آن غافل بودند و يا تغافل ميورزيدند، معذلك با همۀ آنها به ديدۀ احترام مينگريست و خود شخصاً براي رفع حوائجشان قيام ميفرمود.
از كاظمين عليهما السّلام با ماشينهاي سواري خود براي زيارت به كربلا ميآمدند و در موقع مراجعت ايشان را هم در همان ماشين سوار ميكردند و ميبردند. درحاليكه بعضي از عائلۀ ايشان كه در همان وقت نياز حركت به بغداد و رجوع به طبيب را داشت، بايد به مينيبوسهاي مسافربري كبريتي شكل آن زمان سوار شود؛ و با آنكه زن است، خودش به بغداد رود؛ و عجيب
ص 601
آنكه تا انقضاء حاجتش بايد در خانۀ ديگري سكونت گزيند.
حضرت آقا در چنين مواقعي چه كنند ؟ جز كرامت و بزرگواري و صبر و تحمّل مگر براي اولياء خدا كار ديگري ساخته است ؟ و شگفت آنكه اين رفقا هم از همراهي آن زن با ايشان مطّلع بودند، ولي اين طرز عمل را غير مستحسن براي خود به شمار نميآوردند.
اين ببود تا موقعي كه حقير در كربلا مشرّف بودم و صاحب ماشين در معيّت دو نفر ميخواست حضرت آقا را با حقير از كربلا به حَمزه و جاسم و سپس به كاظمين بياورد، و اتّفاقاً در وقتي بود كه زوجۀ ايشان اُمّ مهدي و زوجۀ آقا سيّد قاسم بنا بود براي مراجعه به طبيب به كاظمين و بغداد بروند. حقير به آقاي راننده كه از رفقا و از رفقاي صميمي هم بود گفتم: اين صحيح است كه اين مخدّرات و عائلۀ محترم در چنين وضعي بدون آقا، خودشان بروند و ما در خدمت آقا باشيم ؟! بهتر است بنده با ماشين ديگري بيايم و اينها با حضرت آقا باشند.
قبول نكردند و بنا شد آن دو همراه با ماشين ديگري بروند، و آقا با آن دو مخدّره در صفّ عقب و حقير هم تنها در صفّ جلو بنشينم. و بدينطور عمل شد، و بدينگونه به كاظمين عليهما السّلام مشرّف شديم. معذلك براي آن دو نفر اين عمل خوشايند نيامد، زيرا كه مايل بودند با آقا باشند.
شما اين طرز عمل را باور ميكنيد كه با اهل بيت رسول خدا و أميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السّلام انجام ميدادهاند ؟ و آنها را بدون حرمت ميپنداشتند، و آن صحابه براي خود ارزش و قيمتي قائل بودند كه: بايد هميشه با رسول خدا و در ركاب او و در معيّت سائر امامان و در ركاب آنها باشند، و نور چشمان حقيقي و واقعي نبوّت و ولايت را از بديهيترين تمتّعِ از مواهب إلهيّه و ضروريّه و فطريّه محروم مينمودهاند ؟!
ص 602
اين صفات حميده و ملكوتي را «فُتوّت» خوانند كه از شَجاعت و كرامت برتر است. و مُلاّ خطاب به أميرالمؤمنين عليه السّلام نموده و ميگويد:
در شجاعت شير رَبّانيستي در مروّت خود كه داند كيستي؟![6]
ما هم پس از هشت سال از رحلت اين سيّد بزرگوار خطاب به روح مقدّس او نموده ميگوئيم:
اي آفتاب آينهدار جمال تو مشگ سياه مجمره گردان خال تو
صحن سراي ديده بشستم ولي چه سود كاين گوشه نيست در خور خيل خيال تـو
در اوج ناز و نعمتي اي پادشاه حسن يا رب مـباد تا به قـيامـت زوال تو
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز طغرا نويس ابروي مشكين مثال تو
در چين زلفش اي دل مسكين چگونهاي كاشفته گفت باد صبا شرح حال تو
برخاست بوي گل ز درِ آشتي درآي اي نو بهار ما رخ فرخنده فال تو
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود كو عشوهاي ز ابروي همچون هلال تو
تا پيش بخت باز روم تهنيت كنان كو مژدهاي ز مقدم عيد وصال تو
ص 603
اين نقطۀ سياه كه آمد مدارِ نور عكسي است در حديقۀ بينش ز خال تو
در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم شرح نيازمندي خود يا ملال تو؟!
حافظ در اين كمند سرِ سركشان بسي است
سوداي كج مپز كه نباشد مجال تو[7]
* * *
وَ اللَهِ ما طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ لا غَرُبَتْ إلاّ وَ ذِكْرُكَ مَقْرونٌ بِأنْفاسي (1)
وَ لا جَلَسْـتُ إلَي قَـوْمٍ اُحَدِّثُهُمْ إلاّ وَ أنْتَ حَديثي بَيْنَ جُلاّسي (2)
وَ لا هَمَمْتُ بِشُرْبِ الْمآءِ مِنْ عَطَشٍ إلاّ رَأيْتُ خَيالاً مِنْكَ في كاسي(3)[8 ]
1 ـ سوگند به خدا كه خورشيد نه طلوع كرد و نه غروب، مگر آنكه ياد تو و ذكر تو با نفس زدنهاي من قرين بود!
2 ـ و من ننشستم هيچگاه با گروهي كه با آنان سخن گويم، مگر آنكه در ميان همنشينانم تو بودي گفتار من!
3 ـ و من هيچوقت نشد كه از شدّت عطش، ارادۀ خوردن آب بنمايم، مگر آنكه خيال صورت تو را در كاسهام ميديدم!
ص 604
بالجمله در اين دو سفر در معيّت خود حضرت آقا، پس از اتمام زيارت از كربلا به كاظمين براي مراجعت مشرّف بوديم. و رفقاي كاظميني هم غير از آنانكه به شام و كويت معاودت نموده بودند، از ترس آنكه مبادا شناخته شوند و در اثر تردّد و رفت و آمد با حدّاد و با ورود حدّاد به منزلشان مورد تعقيب و اخراج از عراق از طرف حكومت بعث قرار گيرند، بسيار كمتر به منزل ايشان ميآمدند. زيرا كه چون وضع و شكل آقا بصورت عبا و قبا و عِمامه بود، زود مورد نظر قرار ميگرفت. حتّي در سفر اخير بنده يك نفر از آنها كه به كربلا براي زيارت آمده بود، فقط يك ساعتي در غير موقع عادي به منزل ايشان آمد و ملاقاتي صورت گرفت.
در موقع مراجعت حقير هم او به كربلا نيامد، و حضرت آقا به انتظار ورود او صبر كردند تا روز آخر حركت بنده كه بنا بود در شب بعدش پنج ساعت از شب گذشته با طيّاره از فرودگاه بغداد به صوب طهران بيايم.
بنابراين صبح آن روز با يكي از آقازادگانشان كه ماشين داشت بنام سيّد برهان الدّين از كربلا در معيّت ايشان به كاظمين عليهما السّلام مشرّف شديم، و پس از زيارت مختصري با حضرت آقا و آن فرزند به سامرّاء تشرّف، و فقط توفيق يك بار زيارت در حرم إمامين عَسكريّين (امام عليّ نقيّ و امام حسن عسكريّ) عليهما السّلام و بجا آوردن نماز ظهر و عصر در آن مكان مقدّس و زيارت حضرت صاحب الامر أرواحُنا فداه و أعمال مخصوصۀ سردابۀ مطهّره حاصل شد، و پس از صرف طعام در قهوهخانههاي عمومي به كاظمين مراجعت نموديم. و قريب يكساعت به غروب بود كه رسيديم و يك حجرۀ كوچكي در فُندق الجواد عليه السّلام كه نزديك صحن مطهّر بود گرفتيم، و سپس براي زيارت امامين كاظمين عليهما السّلام و نماز مغرب و عشا و وَداع و خداحافظي، در معيّت حضرت آقا و آقازادۀ گرامي به حرم مطهّر رهسپار
ص 605
شديم. و پس از اداي اين مناسك دو ساعت از شب گذشته بود كه به فندق (مسافرخانه) بازگشتيم و پس از صرف شام در همان فندق، سه ساعت از شب ميگذشت كه عازم مَطار (فرودگاه) بغداد شديم و در اين بار مطار را تغيير داده و به مكان بسيار دورتري انتقال داده بودند كه چهار پنج فرسخ از بغداد بيرون بود. لهذا بيش از يكساعت طول كشيد تا از مسافرخانه بدانجا رسيديم. و حضرت آقا هم با سنّ كهولت و پيري و ضعف و خستگي تشريف آوردند، و چنان شائق و مايل بودند كه مجال آن نبود كه حقير از همان مسافرخانه خداحافظي كنم تا پس از مراجعتِ آقازاده از مَطار به كربلا مراجعت فرمايند.
روي اين اساس ايشان هم به مطار تشريف آوردند، و پس از خداحافظي كه سيلاب اشكهاي روان ايشان جاري بود، حقير دل مردۀ سخت دل به داخل محوّطه وارد شدم. و پس از انجام تشريفات و تا پرواز طيّاره هم ايشان با آقازادۀ گراميشان در آنجا توقّف فرموده بودند.
(شرح حالات ايشان از انقلاب باطني، و برافروختگي چهره، و در آمدن چشمها از كاسۀ چشم، و اشكهاي همچون جريان آب از ميزاب، در وقت جدائي بنده از ايشان، و تا يك هفته در بستر افتادن و حركت نداشتن، در تمام أسفار حقير كه جزء برنامۀ معمولي و هميشگي بود، خواهد آمد.)
شمّهاي از حالات بندۀ حقير فقير را با حضرت ايشان در آن شب، مرحوم عارف ارزشمند ما: شيخ محمود شبستري أعلَي اللهُ درجتَه در پايان «گلشن راز» در تحت عنوان «اشاره به تَرسا بَچه » خوب توضيح ميدهد:
اشاره به تَرسا بَچه
بت و تَرسا بچه نور است ظاهر كه از روي بتان دارد مظاهر
كند او جمله دلها را وثاقي گهي گردد مُغَنّي گاه ساقي
ص 606
زهي مطرب كه از يك نغمۀ خوش زند در خرمن صد زاهد آتش
زهي ساقي كه او از يك پياله كند بيخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مستِ شبانه كند افسوسِ صوفي را فسانه
و گر در مسجد آيد در سحرگاه نبگذارد در او يك مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور فقيه از وي شود بيچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بيچاره گشته ز خان و مان خود آواره گشته
يكي مؤمن دگر را كافر او كرد همه عالم پر از شور و شر او كرد
خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رخش پر نور گشته
همه كار من از وي شد ميسَّر بدو ديدم خلاص از نفس كافر
دلم از دانش خود صد حُجُب داشت ز عُجب و نخوت و تلبيس و پنداشت
در آمد از درم آن بت سحرگاه مرا از خواب غفلت كرد آگاه
ز رويش خلوت جان گشت روشن بدو ديدم كه تا خود كيستم من
چو كردم در رخ خوبش نگاهي بر آمد از ميان جانم آهي
مرا گفتا كه اي شيّاد سالوس به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببين تا عِلم و كِبر و زهد و پنداشت ترا اي نارسيده، از كه واداشت
نظر كردن به رويم نيم ساعت همي ارزد هزاران ساله طاعت
علي الجمله رخ آن عالم آرا مرا با من نمود آن دم سراپا
سيه شد روي جانم از خجالت ز فوت عمر و ايّام بطالت
چو ديد آن ماه كز روي چه خورشيد كه ببريدم من از جان خود امّيد
يكي پيمانه پر كرد و به من داد كه از آب وي آتش در من افتاد
كنون گفت: از مِي بيرنگ و بيبو نقوش تختۀ هستي فرو شو
چه آشاميدم آن پيمانه را پاك در افتادم ز مستي بر سر خاك
كنون نه نيستم در خود نه هستم نه هشيارم نه مخمورم نه مستم
ص 607
گهي چون چشم او دارم سري خَوش گهي چون زلف او باشم مشوَّش
گهي از خوي خود در گلخنم من گهي از روي او در گلشنم من [9]
پاورقي
[1] آيۀ 182 و 183، از سورۀ 7: الاعراف
[2] آيۀ 181، از سورۀ 7: الاعراف
[3] «سيرۀ حلبيّه» ج 3، در آخر ذكر غزوۀ تبوك، ص 169
[4] كتاب «زَهْرُ الرَّبيع» سيّد نعمت الله جزائري، طبع سنگي، ص 259
[5] آيۀ 61، از سورۀ 37: الصّآفّات
[6] كتاب «مثنوي» دفتر اوّل، از طبع ميرزا محمودي، ص 97؛ و از طبع ميرخاني، ص 96
[7] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» طبع محمّد قزويني و دكتر قاسم غني، ص 282، غزل 408؛ و از طبع پژمان، ص 189 و 190، غزل 416
[8] در «ريحانة الادب» ص 62 از ج 2، اين ابيات را از حسين بن منصور حلاّج نقل نموده است.