مُحيي الدّين عربيّ، و محقّق فيض كاشاني، و شيخ بَهاء الدّين عامِليّ در اين فنّ از سرآمدان روزگار بودهاند.
محدّث نيشابوري در ترجمۀ احوال محيي الدّين از جمله ميگويد: وي
ص 517
در علم حروف يد طولائي داشت. و از جمله استخراج او اين بود كه: إذا دَخَلَ السّينُ في الشّينِ، ظَهَرَ قَبْرُ مُحْيي الدّينِ. يعني «چون سين در شين داخل شود، قبر محيي الدّين ظاهر ميشود». اين ببود و قبر محيي الدّين پنهان بود تا سلطان سليم عثماني داخل شام شد و از قبر او تفحّص بعمل آورد و آنرا پس از اندراس تعمير نمود، و سرّ كلمۀ سين كه سلطان سليم، و شين كه شهر شام است مكشوف شد.
و از جمله اكتشافات و استخراجات اوست راجع به ظهور حضرت قائم عليه السّلام:
إذا دارَ الزَّمانُ عَلَي حُروفٍ بِبِسْمِ اللَهِ فَالْمَهْديُّ قاما
وَ إذْ دارَ الْحُروفُ عَقيبَ صَوْمٍ فَأقْروا الْفاطِمي مِنّي سَلاما[17]
البتّه بايد دانست كه: معني اين شعر را نميتواند بفهمد مگر آن كس كه از راسخين در علم باشد، وگرنه رمز نبود و حلّش براي همه با شرائط خاصّي ممكن بود؛ همانطور كه از معني سين و شين بدون ورود سليم در شام كسي نميتواند خبردار شود مگر آنكه از راسخين در علم بوده باشد.
در تفسير «صافي» در باب حروف مقطّعۀ فواتح سُوَر گويد: التَّخاطُبُ بِالْحُروفِ الْمُفْرَدَةِ سُنَّةُ الاحْبابِ في سُنَنِ الْمُحآبِّ. فَهُوَ سِرُّ الْحَبيبِ مَعَالْحَبيبِ، بِحَيْثُ لا يَطَّلِعُ عَلَيْهِ الرَّقيبُ.
بَيْنَ الْمُحِبّينَ سِرٌّ لَيْسَ يُفْشيهِ قَوْلٌ، وَ لا قَلَمٌ لِلْخَلْقِ يَحْكيهِ [18]
«تخاطب و گفتگو با همديگر با حروف مفرده (كلمات تهجّي: ا، ب، ج، د، ع، و غيرها) سنّتي است در ميان أحباب در سنّتهاي عالم محبّت ميان
ص 518
دوستان و محبّين كه اساس كارشان بر محبّت طرفيني برقرار شده است. بنابراين، آن تخاطب بدين طرز عبارت است از: سرّ حبيب با حبيب، بطوريكه بر آن مطّلع نشود رقيب.»
بطور كلّي كلمات اولياي خدا و عرفاي بالله داراي رموز و اشارات و كناياتي است كه فهم آنها اختصاص به خود آنها و همطرازانشان دارد. از اشارات و رموز عارف عاليقدر اسلام خواجه حافظ شيرازي كسي ميتواند اطّلاع پيدانمايد كه هم درجه و هم مقام با او باشد.
امّا صد حيف و هزار افسوس كه ما قدر و قيمت اين بزرگان را ندانستيم، و معاني اشعارشان را به امور مبتذل حمل كرديم، و يا اگر شرحي در احوال آنها نگاشتيم نتوانستيم از عهدۀ شرح و شكافتن آن معاني و اسرار برآئيم؛ تا خارجيان و كفّار آمدند و براي خود عرفان ساختند، و عرفان را از اسلام جدا پنداشتند، و مقام عظيم عرفان و عرفا را كه مخّ و اُسّ و ريشۀ اسلام است امري مباين با تعليمات ديني وانمود كردند، و براي ما عرفان ايراني و هندي و رومي ساختند، و همه را خطّي در برابر خطّ اسلام، و راهي غير از مسير دين نمودار نمودند، و ريشۀ عرفان مولوي معنوي و حافظ شيرازي و مغربي و أمثالهم را عرفان ايراني قلمداد كردند كه با روح اسلام سازگار نباشد.
اينها همه و همه نتيجۀ جمود و تحجّر و يك چشمي به مسائل دين نگريستن است؛ و حساب توحيد را از عالم امر و خلق جدا نمودن و به أئمّه و لواداران عرفان به نظر موجودات ساخته شدۀ بدون تكليف و مأموريّت نگريستن است كه ما را دچار اين مصيبت عظمي نمود؛ تا جائيكه اينك براي آنكه از آنها عقب نمانيم و در اين بازي، محكوم و سرافكنده نگرديم، بايد با هزار دليل اثبات كنيم كه عرفان حافظ و مولانا متّخَذ از روح قرآن و روح نبوّت و ولايت است.
ص 519
شما به يك يك از غزلهاي حافظ بنگريد و ببينيد چگونه آن لطائف و حقائق معنوي را در كسوت عبارات گنجانيده، و با چه دقائق و اشاراتي ميخواهد آن حقيقت منظور و مراد خود را ارائه دهد. رضوانُ الله علَيه رضواناً شاملاً.
مثلاً اين غزل را در وصف حضرت صاحب الزّمان سروده، و از غيبت و انتظار وي ياد كرده، و خود را از مشتاقان و شيفتگانش معرّفي نموده است؛ وليكن با چه عبارات نمكين، و اشارات دلنشين، و كنايات و استعاراتي كه حقّاً بياختيار بر زبان انسان جاري ميشود كه او لسان الغيب است:
سَلامُ اللَهِ ما كَرَّ اللَيالي وَ جاوَبَتِ الْمَثاني وَ الْمَثالي (1)
عَلي وادي الاراكِ وَ مَن عَلَيْها وَ دارٍ بِاللِوَي[19] فَوْقَ الرِّمالِ (2)
دعاگوي غريبان جهانم وَ أدْعو بِالتَّواتُرِ وَ التَّوالي (3)
به هر منزل كه رو آرد خدا را نگه دارش به لطف لايزالي (4)
منال اي دل كه در زنجير زلفش همه جمعيّت است آشفته حالي (5)
ز خَطّت صد جمال ديگر افزود كه عمرت باد صد سال جلالي (6)
تو ميبايد كه باشي ورنه سهل است زيانِ مايۀ جانيّ و مالي (7)
بدان نقّاش قدرت آفرين باد كه گِرد مَه كشد خطّ هِلالي (8)
فَحُبُّكَ راحَتي في كُلِّ حينٍ وَ ذِكْرُكَ مونِسي في كُلِّ حالِ (9)
سويداي دل من تا قيامت مباد از شور سوداي تو خالي (10)
كجا يابم وصال چون تو شاهي من بد نام رِند لااُبالي (11)
خدا داند كه حافظ را غرض چيست
وَ عِلْمُ اللَهِ حَسْبي مِن سُؤالي (12)
ص 520
و در تعليقه گويد: اين بيت هم در آن غزل است و گويا از خواجه باشد:
أموتُ صَبابَةً يا لَيْتَ شِعْري مَتَي نَطَقَ الْبَشيرُ عَنِ الْوِصالِ (13)[20]
در بيت اوّل و دوّم ميگويد: سلام خدا باد پيوسته و هميشه تا وقتيكه شبها مرتّباً يكي پس از ديگري ميآيند و ميروند، و طلوع و غروب موجب پياپي در آمدن آنهاست، تا زمين و خورشيد و ماه و ستارگان باقي است، و تا وقتيكه رشتههاي دو صدايه و سه صدايۀ تارها و نغمهها و آهنگهاي چنگها و سازها مينوازند و قدرت و تاب و توانشان براي بلند داشتن اين سرود باقي است (زيرا مثاني به معني صداهاي دوبارهاي است كه تار و چنگ ميدهد، و مَثالي در أصل مَثالِث بوده است يعني صداهاي سه باره كه از آنها شنيده ميشود.) بر وادي اراك كه منزلگاه حضرت حجّت است (زيرا سرزمين اراك سرزمين حجاز است كه در آنجا فقط درخت اراك وجود دارد.) و بر آن كسيكه برفراز آن زمين سكونت دارد و بر خانهاي كه در قسمت نهائي در آن بالاي رَمْلها و شنها بنا شده است.
سپس در بيت سوّم ميگويد: دعاگوي غريبان جهانم، و بطور تواتر و پشت سر هم من دعا ميكنم و دعاگو هستم؛ كه باز روشن است: آن غريب جهاني كه از شدّت غربت و تنهائي ظهور نميكند غير از حضرت حجّت كسي نيست.
و در بيت چهارم ميرساند: او كه محلّ ثابتي ندارد ـ گرچه اصلش از مكّه و از وادي الاراك است ـ و دائماً در عالم در گردش است، اي خداوند مهربان از تو درخواست مينمايم تا با لطف دائمي خودت او را در هر منزلي كه وارد ميشود و در آن مسكن ميگزيند نگهداري كني.
ص 521
و در بيت پنجم ميگويد: اي دل ! در فراق او ناله مكن، چرا كه گرچه در غيبت است و چهره و رخسارهاش را از نماياندن مخفي ميدارد، وليكن بواسطۀ گيسوان و زلف سياه او ـ كه كنايه از هجران و غيبت است ـ آشفته حالان ميتوانند كسب جمعيّت كنند و به مقصود نائل آيند.
و در بيت ششم ميگويد: اينك كه رشد و بروز جمال در تو فزوني يافته است، خداوند عمر تو را طويل گرداند و از گزند حوادث مصون بدارد.
و در بيت هفتم ميگويد: توئي وليّ والاي ولايت كه قوام كون و مكان بر تو قائم است؛ و تو بايد بر قرار و مقرون به بقاء و صحّت و آرامش بوده باشي، چرا كه در رأس مخروطي، و بر همۀ ماسوي' حكومت داري. و در برابر اين امر مهمّ و ارزشمند، زيانهاي جاني و ضررهاي مالي هر چه هم فراوان باشد، به من و يا به جهانيان برسد، مهمّ نيست بلكه خيلي سهل و آسان است.
و در بيت هشتم ميگويد: آفرين بر دست قدرت پروردگار كه تو را در اين چندين قرني كه تا به حال گذشته، حفظ و نگهداري نموده است؛ همان نقّاش قدرت كه بر گرد ماه بر فراز آسمان خطّي به شكل هلال ميكشد تا مردم ماه را ببينند، با آنكه بدون شكّ تمام كرۀ ماه موجود است، امّا كسي آنرا نميبيند، و در غيبت و پنهاني ميگذارد، و فقط از اين كرۀ آسماني به قدر هلالي نمايان است بطوريكه اگر كسي نظر كند ميپندارد كرهاي نيست، فقط هلالي بر آسمان موجود است. امام زمان هم موجود است همچون كرۀ تامّ و تمام، امّا كسي آنرا نميبيند و ادراك نميكند و فقط به قدر ضخامت هلالي از آثار او در جهان مشهود است و مردم از آن منتفع ميگردند، ولي بايد ظهور كند و از پردۀ خفا برون آيد و چون بَدْر و ماه شب چهاردهم نور دهد و همۀ جهان را منوّر كند.
خوب توجّه كنيد: اگر اين بيت را اينطور معني نكنيم، معني آن چه ميشود؟! تعريف كردن از ماه آسماني به پنهاني، و خطّ هلالي در شبهاي
ص 522
نخستين طلوع آن بر گرد آن كشيدن چه مدحي را متضمّن است؟!
و اگر مراد از ماه را سيما و چهرۀ محبوب فرض كنيم و خطّ هلالي را هم محاسنش بدانيم كه بر گرد آن روئيده است، با آنكه اين استعاره با آن استعارۀ قرص ماه آسمان و اختفاي آن در شبهاي نخستين جز بمقدار هلالي كه نمايان است، دو مفاد است معذلك اين استعاره نيز منافاتي با وجود حضرت صاحبالزّمان ندارد؛ زيرا آن انساني كه در خارج بر گرد صورتِ چون ماهش محاسن روئيده است، با توصيف غربت و ولايت و سروري و پادشاهي و سائر اوصافي كه در اين غزل آمده است، غير از آنحضرت نميتواند مراد و مقصود باشد.
و در بيت نهم ميگويد: من پيوسته با تو سر و كار دارم. محبّت توست كه راحت دل من است در هر حال، و ذكر توست كه أنيس من است بطور پيوسته ومدام.
گرچه نظير اين مضمون در سائر غزلهاي حافظ موجود است و آنها راجع به خود ذات أقدس حقّ تعالي است، وليكن در اين غزل به قرينۀ سائر ابيات غير از حضرت حجّت نميتواند بوده باشد. پس ضمير مخاطب ذِكْرُكَ و حُبُّكَ راجع به اوست.
و به همين طريق مفاد بيت دهم است كه در دعا ميگويد: دريچۀ قلب من كه مملوّ از خون حيات بخش من است، و پيوسته آن خون در جنبش و حركت و ضربان و خروش است، هيچگاه از معامله و سر و كار داشتن و تلاش براي بدست آوردن محبّت و رضاي تو خالي نباشد.
و در بيت يازدهم مخاطب خود را شاه، و خودش را رِند و گداي لااُبالي خوانده است؛ و وصال اين درجۀ پست و زبون را با آن شاه با عظمت و با تقوي و داراي عصمت و طهارت، بعيد به شمار آورده است. در اين بيت هم معلوم است كه: مراد وي از «چون تو شاهي» غير آن صاحب ولايت كلّيّۀ إلهيّه
ص 523
نميباشد.
و در بيت دوازدهم خيلي روشن و واضح از سخنان و تخاطب فوق بطور رمز و اشاره، پرده بر ميدارد كه: اينها كه گفتم همه اشاره و كنايه و استعاره و رمز بود كه چه ميخواهم بگويم؛ صراحت نبود و من نميخواستم يا نميتوانستم آن وجود أقدس را چنانكه بايد و شايد معرّفي كنم، و عشق سوزان خود را براي لقاء و ديدارش در قالب غزل آورم؛ امّا خداوند عليم و خبير ميداند كه در دل من چه مراد بوده است، و او كفايت ميكند از كلام و سؤالي كه من بخواهم آنرا برزبان آورم.
و در بيت إلحاقي ميگويد: من از شدّت عشق و آتش وَجْد بالاخره خواهم مرد، و در انتظار فرج او جان خواهم سپرد؛ و مانند يعقوب در فراق يوسف كور خواهم شد و چشمم پيوسته بر در است كه چه موقع بشير، بشارت از لقاء وصال ميدهد؛ و يوسف گمگشتۀ بياباني در چاه غربت در افتاده، غريب و تنها، سرگشته و متحيّر مرا بشارت ديدار ميدهد، و با فرج او و لقاي او چشمانم بينا ميگردد، و چون مرده از قبر برخاسته زنده ميگردم و حيات نوين مييابم.
* * *
مرحوم حاج سيّد هاشم رضوانُ الله عليه به قرائت قرآن با صوت حزين بسيار علاقمند بود. صدا و آهنگ او بسيار جذّاب و دلربا بود. خودش در وقت خواندن مَحْو ميشد و هركس ميشنيد تغيير حالت و جذبه در او پيدا ميگشت. نوارهائي از قرآن و بعضي از أشعار عرفاني كه با همين لهجه و صوت جذّاب قرائت نمودهاند، از ايشان بجاي مانده است و همگي حكايت از همين معني ميكند.
در نمازهاي نافلۀ شب سورههاي بزرگ را با تكيه به صدا و آهنگ و صوت
ص 524
زيبا و حزين ميخواندند، و چه بسا چندين ساعت فقط نماز شبشان بدين كيفيّت طول ميكشيد. و پيوسته استعمال عطر مينمودند، و در اطاق خودشان غالباً عود روشن ميكردند، بطوريكه اگر كسي بعد از يكي دو روز هم در آن اطاق وارد ميشد پس از آنكه بجاي ديگر رفته بودند، از بوي عطر خاصّ ايشان و از بوي عود اطاق ميفهميد اينجا سيّد هاشم بوده است.
تا آخر عمر شبها تقريباً خواب نداشتند. اوّل شب قدري استراحت ميكردند، سپس بيدار ميشدند و وضو ميگرفتند و چهار ركعت نماز بدان كيفيّت انجام ميدادند، و سپس رو به قبله در حال توجّه و خَلْسه مدّتها مينشستند و در حال توجّه و تفكّر تامّ بودند.
سپس قدري استراحت ميكردند و بيدار ميشدند، و به همين طريق چهار ركعت نماز ميگزاردند و خيلي طول ميكشيد، باز رو به قبله به حال خَلْسه و توجّه تامّ و تمام مينشستند تا قريب اذان صبح.
يك شب در اينحال فرمودند: رفقاي ما الحمد للّه همه اهل تهجّد و تعبّدند، ولي ما ريش جنبانيم؛ ما ريش خود را ميجنبانيم.
چنان با نيك و بد سَر كن كه بعد از مردنت عُرفي مسلمانت به زمزم شويد و هندو بسوزاند[21]
ص 525
ايشان بعضي از اوقات از اشعار مغربي و اشعار مثنوي و اشعار ابن فارض ميخواندند آنهم با چه كيفيّت ! هر وقت حال سوز، شدّت مينمود برخي از اشعار مغربي و تائيّۀ كبراي ابن فارض و برخي از غير تائيّه را با آهنگ و صوت خوش آنهم صوت حزين قرائت مينمودند كه در نوار مضبوط شده است. ولي از اشعار مثنوي چيزي ضبط نشده است. و علّت آنستكه در آن اوقات كه گرم حال بودند و بعضي اوقات در دالان راهرو خانه ميافتادند و آن اشعار را ميخواندهاند كسي نبوده است كه آنها را ضبط نمايد.
از اشعار باباطاهر هم گهگاهي خواندهاند، ولي ممارست عمدۀ ايشان بر اشعار ابن فارض بوده است.
به اشعار مثنوي دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام و قتل او عَمْرو بن عَبْدِوَدّ را، تا كشته شدن او به دست ابن ملجم مرادي لعنَهُ الله بسيار علاقمند بودند. و حقير چندين بار در سفرهاي عديده مشاهده كردم كه آنها را با صوت جذّاب قرائت مينمودند؛ و چنان مشهود بود كه خود ايشان در همان حالي هستند كه حضرت توصيف ميكند، و لهذا مبتهج ميشدند و گويا اين اشعار عيناً حكايت حال خود ايشان است.
اين ابيات آبدار چنانكه در «مثنوي» آمده است، بدين كيفيّت است:
ص 526
خَدو انداختن خَصم بر روي أميرالمؤمنين عليّ عليه السّلام
و انداختن آن حضرت شمشير را از دست
از علي آموز اخلاص عمل شير حقّ را دان منزّه از دَغَل
در غزا[22] بر پهلواني دست يافت زود شمشيري بر آورد و شتافت
او خَدو[23] انداخت بر روي عليّ افتخار هر نبيّ و هر وليّ
او خَدو انداخت بر روئي كه ماه سجده آرد پيش او در سجده گاه
در زمان انداخت شمشير آن علي كرد او اندر غزايش كاهلي
گشت حيران آن مبارز زين عمل از نمودن عفو و رحم بيمحلّ
گفت بر من تيغ تيز افراشتي از چه افكندي مرا بگذاشتي؟!
آن چه ديدي بهتر از پيكار من تا شدي تو سست در اشكار من
آن چه ديدي كه چنان خشمت نشست تا چنين برقي نمود و باز جست
آن چه ديدي كه مرا زان عكسِ ديد در دل و جان شعلهاي آمد پديد
آن چه ديدي بهتر از كون و مكان كه به از جان بود و بخشيديم جان
در شَجاعت شير ربّانيستي در مُروّت خود كه داند كيستي؟!
مولانا مفصّلاً شعر را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه:
سؤال كردن آن كافر از آن حضرت كه: چون بر من ظفر
يافتي، چرا از قتل من إعراض فرمودي و مرا نكشتي؟!
پس بگفت آن نو مسلمانِ وليّ از سر مستي و لذّت با عليّ
كه بفرما يا أميرالمؤمنين تا بجنبد جان به تن همچون جنين
ص 527
هفت أختر هر جنين را مدّتي ميكند اي جان به نوبت خدمتي
تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
بازگو اي باز پر افروخته با شه و با ساعدش آموخته
بازگو اي باز عنقاگير شاه اي سپاه اشكن به خود، ني با سپاه
امّت وَحْدي يكيّ و صد هزار بازگو اي بنده بازت را شكار
در محلّ قهر، اين رحمت ز چيست؟ اژدها را دست دادن كار كيست؟
جواب گفتن عليّ عليه السّلام كه سبب شمشير افكندن
چه بود در آن حال
گفت: من تيغ از پي حقّ ميزنم بندۀ حقّم نه مأمور تنم
شير حقّم نيستم شير هوا فعل من بر دين من باشد گوا
من چو تيغم وآن زننده آفتاب ما رَمَيْتُ إذْ رَمَيْتُ در حِراب[24]
رخت خود را من ز رَه برداشتم غير حقّ را من عدم انگاشتم
من چو تيغم پُر گهرهاي وصال زنده گردانم نه كشته در قتال
سايهام من كدخدايم آفتاب حاجبم من نيستم او را حجاب
خون نپوشد گوهر تيغ مرا باد از جا كي برد ميغ مرا
كَه نيم كوهم ز صبر و حلم و داد كوه را كي در ربايد تندباد
آنكه از بادي رود از جا خَسي است زانكه باد ناموافق خود بسي است
باد خشم و باد شهوت باد آز برد او را كه نبود اهل نياز
باد كِبر و باد عُجب و باد خِلم[25] برد او را كه نبود از اهل علم
كوهم و هستيّ من بنياد اوست ور شوم چون كاه بادم باد اوست
ص 528
جز به باد او نجنبد ميل من نيست جز عشق أحد سر خيل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام خشم را من بستهام زير لگام
تيغ حلمم گردن خشمم زده است خشمحقّبرمن چورحمت آمدهاست [26]
غرق نورم گر چه سقفم شد خراب روضه گشتم گر چه هستم بوتراب
چون درآمد علّتي اندر غزا تيغ را ديدم نهان كردن سزا
تا أحَبَّ لِلَّه آيد نام من تا كه أبْغَضْ لِلَّه آيد كام من
تا كه أعْطي' لِلَّه آيد جود من تا كه أمْسَكْ لِلَّه آيد بود من
بخل من لِلَّهْ، عطا لِلّه و بس جمله لِلّه ام نيَم من آنِ كس
و آنچه لِلَّه ميكنم تقليد نيست نيست تخييل و گمان، جز ديد نيست
باز مولانا در اينجا بعد از شرح و بسط مفصّل ميرسد به اينجا كه:
گفتن پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به گوش ركابدار أميرالمؤمنين
عليّ عليه السّلام كه هر آينه كشتن أمير به دست تو خواهد بود
گفت پيغمبر به گوش چاكرم كو بُرَد روزي ز گردن اين سرم
كرد آگه آن رسول از وحي دوست كه هلاكم عاقبت بر دست اوست
او همي گويد بكش پيشين مرا تا نيايد از من اين منكر خطا
من همي گويم چو مرگ من ز تست با قضا من چون توانم حيله جُست؟
او همي افتد به پيشم كاي كريم مر مرا كن از براي حقّ دو نيم
تا نيايد بر من اين انجام بد تا نسوزد جان من بر جان خَود
من همي گويم: برو جَفَّ الْقَلَمْ زين قلم بس سرنگون گردد علم
هيچ بغضي نيست در جانم ز تو زانكه اين را من نميدانم ز تو
ص 529
آلت حقّي تو، فاعل دست حقّ چون زنم بر آلت حقّ طَعْن و دَقّ؟
أيضاً مولانا در اينجا پس از شرح بسيار مفصّل ميگويد:
غير تو هر چه خوش است و ناخوش است آدمي سوز است و عين آتش است
هر كه را آتش پناه و پشت شد هم مجوسي گشت و هم زردشت شد
كُلُّ شَيْءٍ ما خَلا اللَهْ باطِلُ [27] إنَّ فَضْلَ اللهِ غَيْمٌ هاطِلُ
باز رو سوي عليّ و خونيش وان كرم با خوني و افزونيش
بقيّۀ قصّۀ أميرالمؤمنين عليّ عليه السّلام و مُسامحت و
إغماض او با خوني و ركابدار خويش
گفت: دشمن را همي بينم به چشم روز و شب بر وي ندارم هيچ خشم
زانكه مرگم همچو جان خوش آمده است مرگ من در بعث، چنگ اندر زده است
مرگِ بیمرگي بود ما را حلال برگ بیبرگي بود ما را نوال
برگ بيبرگي ترا چون برگ شد جان باقي يافتيّ و مرگ شد
ظاهرش مرگ و به باطن زندگي ظاهرش أبتَر[28] نهان پايندگي
از رحم زادن جَنين را رفتن است در جهان او را ز نو بشكفتن است
آنكه مردن پيش جانش تهلكه است حكم لا تُلْقوا[29] نگيرد او به دست
ص 530
چون مرا سوي أجل عشق و هواست نَهيِ لا تُلْقوا بِأيْديكُمْ مراست
زانكه نهي از دانۀ شيرين بود تلخ را خود نهي حاجت كي شود
دانهاي كش تلخ باشد مغز و پوست تلخي و مكروهيش خود نهي اوست
دانۀ مردن مرا شيرين شده است بَلْ هُم أحْيآءٌ پي من آمده است
اُقْتُلوني يا ثِقاتي لآئِمًا إنَّ في قَتْلي حَياتي دآئِمًا
إنَّ في مَوْتي حَياتي يا فَتَي كَمْ اُفارِقْ مَوْطِني حَتَّي مَتَي؟
فُرْقَتي[30] لَوْ لَمْ تَكُنْ في ذي السُّكونْ لَمْ يَقُلْ إنّا إلَيْهِ رَاجِعُونْ
راجع آن باشد كه باز آيد به شهر سوي وحدت آيد از تفريق دهر
اين سخن پايان ندارد چاكرم چون شنيد اين سِر ز سيّد گشت خَم
افتادن ركابدار بر پاي أميرالمؤمنين عليّ عليه السّلام كه اي أمير
مرا بكش، و از اين بَليّه بِرهان !
باز آمد[31] كاي علي زودم بكش تا نبينم آن دم و وقت ترُش
من حلالت ميكنم خونم بريز تا نبيند چشم من آن رستخيز
گفتم ار هر ذرّهاي خوني شود خنجر اندر كف به قصد تو بود
يكسر مو از تو نتواند بريد چون قلم بر تو چنين خطّي كشيد
ليك بيغم شو شفيع تو منم خواجۀ روحم نه مملوك تنم
ص 531
پيش من اين تن ندارد قيمتي بیتن خويشم فَتي' اِبْنُ الْفَتِي
خنجر و شمشير شد ريحان من مرگ من شد بزم و نرگسدان من
آنكه او تن را بدين سان پي كند حرص ميريّ و خلافت كي كند؟
زان به ظاهر كوشَد اندر جاه و حكم تا اميران را نمايد راه و حكم
تا بيارايد به هر تن جامهاي تا نويسد او به هر كس نامهاي
تا اميري را دهد جان دگر تا دهد نخل خلافت را ثمر
ميري او بيني اندر آن جهان فكرت پنهانيت گردد عيان
هين گمان بد مبر اي ذولباب با خودآ واللهُ أعلمْ بالصّواب
در اينجا پس از آنكه مولانا شرح مفصّلي دربارۀ فتح مكّه ميدهد كه مقصود حضرت رسول الله از آن، جهانگيري نبوده است، باز بر ميگردد به داستان أميرالمؤمنين عليه السّلام و خَدو انداختن آن مرد مشرك به چهرۀ وي:
گفتن أميرالمؤمنين عليه السّلام با قرين خود كه سبب نا كشتن
تو چه بود؛ و مسلمان شدن او به دست او
گفت أميرالمؤمنين با آن جوان كه به هنگام نبرد اي پهلوان
چون خدو انداختي بر روي من نفْس جنبيد و تبه شد خوي من
نيم بهر حق شد و نيمي هوا شركت اندر كار حق نبود روا
تو نگاريدۀ كف موليستي آنِ حقّي، كردۀ من نيستي
نقش حقّ را هم به امر حقّ شكن بر زُجاجۀ دوست سنگ دوست زن
گَبر اين بشنيد و نوري شد پديد در دل او تا كه زُنّارش بُريد
گفت: من تخم جفا ميكاشتم من ترا نوعي دگر پنداشتم
تو ترازوي أحد خو بودهاي بل زبانۀ هر ترازو بودهاي
تو تبار و اصل خويشم بودهاي تو فروغ شمع كيشم بودهاي
ص 532
من غلام آن چراغ شمع خو كه چراغت روشني پذرفت از او
من غلام موج آن درياي نور كو چنين گوهر در آرد در ظهور
عرضه كن بر من شهادت را كه من مر ترا ديدم سرافراز زَمَن
قرب پنجَه كس ز خويش و قوم او عارفانه سوي دين كردند رو
او به تيغ حلم چندين خلق را وا خريد از تيغ، چندين حلق را
تيغ حلم از تيغ آهن تيزتر بل ز صد لشكر ظفر انگيزتر[32]
پاورقي
[17] «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 195؛ و «شرح مناقب مُحيي الدّين» ملاّ سيّد صالح خلخالي، ص 26 و 27
[18] «شرح مناقب محيي الدّين» ص 28؛ و «نجم ثاقب» اواخر باب هفتم، ص 147
[19] اللِوي بر وزن إلي، بالكسرِ والقصرِ: منقطعُ الرَّملِ أو هو ما الْتَوَي من الرَّملِ. و ألْوَي القومُ: صاروا إلي لِوَي الرّملِ.
[20] «ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان، ص 212، غزل 463
[21] در «خصال» شيخ صدوق، باب الاِثنَين، ص 72 و 73 از أميرالمؤمنين عليه السّلام مرفوعاً روايت شده است كه: آن حضرت به پسران خود گفتند:
يا بَنيَّ ! إيّاكُمْ وَ مُعاداةَ الرِّجالِ ! فَإنَّهُمْ لا يَخْلونَ مِنْ ضَرْبَيْنِ: مِنْ عاقِلٍ يَمْكُرُ بِكُمْ، أوْ جاهِلٍ يَعْجَلُ عَلَيْكُمْ ! وَ الْكَلامُ ذَكَرٌ وَ الْجَوابُ اُنْثَي؛ فَإذا اجْتَمَعَ الزَّوْجانِ فَلابُدَّ مِنَ النِّتاجِ. ثُمَّ أنْشَأَ يَقولُ:
سَليمُ الْعِرْضِ مَنْ حَذَرَ الْجَوابا وَ مَنْ دارَي الرِّجالَ فَقَدْ أصابا
وَ مَنْ هابَ الرِّجالَ تَهَيَّبوهُ وَ مَنْ حَقَرَ الرِّجالَ فَلَنْ يُهابا
«اي پسران من ! مبادا شما با مردمان از سر خصومت و دشمني برخيزيد ! زيرا كهايشان خالي از دو گروه نميباشند: يا عاقلند كه در صدد مكر و خدعه با شما بر ميآيند، و يا جاهلند كه به زودي عليه شما به دفاع قيام ميكنند. گفتار، حكم مرد نري را دارد و پاسخ در حكم زن مادهاي است؛ و چون مرد و زن با هم جمع آيند گريز و گزيري از تولّد بچه نيست. سپس حضرت شروع كردند و از خود اين شعر را انشاء نمودند:
كسيكه ميخواهد آبرويش محفوظ باشد، از جواب دادن خودداري مينمايد. و كسيكه با مردمان به مدارا و ملايمت رفتار نمايد وي به مقصد و مقصود خود ميرسد و راه صواب و درست را طيّ كرده است. و كسيكه مردمان را بترساند مردمان نيز او را ميترسانند، و كسيكه مردمان را پست و حقير بشمارد براي او ارزشي قائل نميشوند.»
[22] غزا جنگ و جدال است.
[23] خَُدو و خَِيُو هر دو به معني آب دهان است.
[24] حِراب: جنگ و رزم است. (تعليقه)
[25] خلم: غضب و سبكسري است. (تعليقه)
[26] در نسخه بدل طبع ميرزا محمودي آمده است: خشم حق بر من همه رحمت شده است. (و در نسخه بدل طبع علاءالدّوله آمده است: خشم بر من مهر و رحمت آمده است. م)
[27] كُلّ شَيْء... يعني «هر چيز غير از خدا باطل و نابود و بيپاست. بدرستيكه فضل خداوندي ابر پر باران است.» اقتباس از شعر لبيد است كه جناب رسالت مـآب فرموده: أصْدَقُ كَلِمَةٍ قالَهَا الْعَرَبُ كَلِمَةُ لُبَيْدٍ:
ألا كُلُّ شَيْءٍ ما خَلا اللَهُ باطِلٌ وَ كُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زآئِلٌ (تعليقه)
[28] أبْتَر: ناقص. (تعليقه)
[29] آنكه مردن را هلاكت بداند، خود را محكوم لَا تُلْقُوا نشمارد؛ زيرا كه اين نهي براي آن كسان است كه مردن را طلب ميكنند و از روي عشق و شوق خود را به مرگ ميرسانند و مانند پروانه خويش را به شعلۀ آتش ميزنند و ميسوزانند. اين است كه گويد: زانكه نهي ازدانۀ شيرين بود. فرج الله الحسيني (تعليقه)
[30] ميگويد: اگر مفارقت من از عالم ديگر در اين سكون و قرار در اين جهان نبود، خداي تعالي نميفرمود: بگوئيد: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ، يعني ما براي خدائيم و ما سوي وي باز ميگرديم. زيرا كه رجوع آن بود كه از جائي آمده باشند كه بدانجا باز گردند. فرج الله الحسيني (تعليقه)
[31] در نسخه بدل آمده است:
آمد و در خاك پيشم اوفتاد دم به دم در پاي من سر مينهاد
[32] اين داستان را مولوي در آخر دفتر اوّل از كتاب «مثنوي» خود آورده است: از طبع ميرزا محمودي ص 96 تا ص 103؛ و از طبع ميرخاني ص 97 تا ص 104. بايد دانست كه: داستان خدو و آب دهان انداختن در حال جنگ بر روي حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام از غير طريق ملاّي رومي در «مثنوي» هم روايت شده است، غاية الامر همانطور كه ديديم ملاّي رومي قضيّه را دربارۀ جنگ با مرد مجوسي ميداند كه به دست حضرت اسلام آورد و غير ملاّي رومي راجع به عمرو بن عبدِوَدّ ذكر كردهاند. در «مناقب آل أبي طالب» ابنشهرآشوب از طبع حروفي تحت عنوان: فصلٌ في حِلْمِهِ و شفَقَتِه، ج 2، ص 114 و 115 از طبري روايت نموده است كه:
لَمّا ضَرَبَ عَليٌّ طَلْحَةَ الْعَبْدَريَّ بَرَكَهُ، فَكَبَّرَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ وَ قالَ لِعَليٍّ: ما مَنَعَكَ أنْ تُجْهِزَ عَلَيْهِ؟! قالَ: إنَّ ابْنَ عَمّي ناشَدَنِيَ اللَهَ وَ الرَّحِمَ حينَ انْكَشَفَتْ عَوْرَتُهُ فَاسْتَحْيَيْتُهُ.
وَ لَمّا أدْرَكَ عَمْرَو بْنَ عَبْدِوَدٍّ لَمْ يَضْرِبْهُ، فَوَقَعوا في عَليٍّ عَلَيْهِ السّلامُ، فَرَدَّ عَنْهُ حُذَيْفَةُ؛ فَقالَ النَّبيُّ صَلَّي اللَهُ عَلَيهِ وَءَالِهِ: مَهْ يا حُذَيْفَةُ ! فَإنَّ عَليًّا سَيَذْكُرُ سَبَبَ وَقْفَتِهِ. ثُمَّ إنَّهُ ضَرَبَهُ. فَلَمّا جآءَ سَألَهُ النَّبيُّ عَن ذلِكَ فَقالَ: قَدْ كانَ شَتَمَ اُمّي وَ تَفَلَ في وَجْهي فَخَشيتُ أنْ أضْرِبَهُ لِحَظِّ نَفْسي. فَتَرَكْتُهُ حَتَّي سَكَنَ ما بي، ثُمَّ قَتَلْتُهُ في اللَهِ.
و شيخ هادي كاشف الغطاء در «مستدرك نهج البلاغة» طبع بيروت، باب سوّم: مختارٌ في حِكمه عليه السّلام ص 176 گويد: وَ صَرَعَ في بَعْضِ حُروبِهِ رَجُلاً ثُمَّ جَلَسَ عَلَي صَدْرِهِ لِيَحْتَزَّ رَأْسَهُ، فَبَصَقَ ذلِكَ الرَّجُلُ في وَجْهِهِ؛ فَقامَ عَنْهُ وَ تَرَكَهُ. وَ لَمّا سُئِلَ عَن ذلِكَ بَعْدَ التَّمَكُّنِ مِنْهُ قالَ عَلَيْهِ السّلامُ: اغْتَظْتُ مِنْهُ، فَخِفْتُ إنْ قَتَلْتُهُ أنْ يَكونَ لِلْغَضَبِ وَ الْغَيْظِ نَصيبٌ في قَتْلِهِ؛ وَ ما كُنْتُ اُحِبُّ أنْ أقْتُلَهُ إلاّ خالِصًا لِوَجْهِ اللَهِ تَعالَي.