ص 309
سفر چهارم حقير به أعتاب عاليات در سنۀ 1387
هجريّۀ قمريّه
اين سفر نيز در اواخر شهر ذوالقعدة الحرام بود كه تا پس از دهۀ دوّم محرّم به طول انجاميد؛ و خداوند منّان زيارت حضرت أبا عبدالله الحسين سيّدالشّهداء عليهالسّلام را در عرفه و ايّام دهۀ محرّم و عاشورا، و زيارت حضرت والد بزرگوارش أميرالمومنين عليهالسّلام را در عيد سعيد غدير خمّ، و زيارت كاظمين عليهماالسّلام و ائمّۀ سامرّاء عليهمالسّلام را نصيب فرمود.
در اوقات توقّف حقير در كربلا چندين بار جناب آية الله حاج سيّد مصطفي خميني رحمةُ الله تعالَي عليه كه از نجف به كربلا براي زيارت مشرّف ميشدند، به منزل حضرت آقا ميآمدند؛ و حقير كه با آن مرحوم سابقۀ مودّت داشتم كراراً ايشان را در اين منزل ملاقات، و گفتگوهاي بالنّسبه طولاني و مفيد ميشد.
از جمله كسانيكه ايضاً چندين بار از نجف اشرف به كربلا مشرّف و به منزل حضرت آقا ميآمدند و مذاكرات و سوالاتي داشتند جناب آية الله صديق گرامي آقاي حاج سيّد عبدالكريم كشميري دامت معاليه بودند كه آن مجالس هم براي حقير مغتنم بود.
و از جمله كسانيكه در اين سفر چندين بار بلكه كراراً و مراراً خدمت آقا ميآمدند، رفيق صديق و حميم و دوست شفيق و قديمي و گرامي ما: حضرت آيةالله مرحوم شهيد حاج سيّد عبدالحسين دستغيب شيرازي رحمةُ الله تعالَي
ص 310
عليه بودند كه از شيراز براي زيارت أعتاب عاليات در اين ايّام مشرّف شده بودند. و حقير هم با حضرت آقاي حدّاد يكبار در مسافرخانۀ كربلا به ديدنشان رفتيم. سوابق آشنائي ايشان هم با حضرت آقا از سابق الايّام بوده است، و مراتب صفا و مودّت، دائم و برقرار.
حالات آقا در اين سفر بسيار قويّ بود. يعني مقامات و مراتب توحيديّه به باطن نشسته و در نفس متمكّن شده بود. بروزات و ظهورات خارجيّه بسيار كمتر گرديده بود.
ايشان در اين مسافرت بسيار به مطالعۀ كتاب « فتوحات مكّيّة » محييالدّين عربي ميپرداختند؛ نه به طوريكه بخواهند از آن استفاده كنند، بلكه براي انطباق محتويات آن با حالات خودشان. در بعضي از جاها ميگذشتند، و چون در آن اشكالي نميديدند عبور مينمودند؛ و غالباً چنين بود. و امّا در بعضي از جاها هم ديده ميشد كه احياناً به وي اعتراض داشتند و مطلب وي براي ايشان مورد پسند واقع نميشد. و بعضاً در اينگونه مطالب زود نميگذشتند، و چند روز ميگذشت تا آن مطلب با واردۀ حالي ايشان اندازهگيري شود، و ردّ و يا قبولش مورد امضا قرار گيرد و تثبيت شود.
از جمله مطالب وي كه براي ايشان در آن روزها قابل قبول بود و وي را بر اين مطلب ميستودند، حقيقتي بود كه براي ايشان ايضاً مكشوف افتاده بود كه حقيقت تمام قوا نور است؛ و نور امر واحدي است كه بر حسب موارد و عوالم، أسماءِ مختلفه به خود گرفته است. همانطور كه محييالدّين آورده است كه:
و اعْلَمْ ـ أيَّدَكَ اللهُ ـ أنَّ الامْرَ يُعْطي أنَّه لَوْلَا النّورُ ما اُدْرِكَ شَيْءٌ، لا مَعْلومٌ وَ لا مَحْسوسٌ وَ لا مُتَخَيَّلٌ أصْلاً. وَ تَخْتَلِفُ عَلَي النّورِ الاسْمآءُ الْمَوْضوعَةُ لِلْقُوَي. فَهيَ عِندَ الْعآمَّةِ أسْمآءٌ لِلْقُوَي؛ وَ عِندَ الْعارِفينَ أسْمآءٌ لِلنّورِ الْمُدْرَكِ بِهِ.
ص 311
فَإذا أدْرَكْتَ الْمَسْموعاتِ سَمَّيتَ ذلِكَ النّورَ سَمْعًا، وَ إذا أدْرَكْتَ الْمُبْصَراتِ سَمَّيتَ ذَلِكَ النّورَ بَصَرًا، وَ إذا أدْرَكْتَ الْمَلْموساتِ سَمَّيتَ ذلِكَ الْمُدْرَكَ بِهِ لَمْسًا؛ وَ هكَذا الْمُتَخَيَّلاتُ.
فَهُوَ الْقُوَّةُ اللامِسَةُ لَيْسَ غَيْرَهُ، وَ الشّآمَّةُ وَ الذّآئِقَةُ وَ الْمُتَخَيِّلَةُ وَالْحافِظَةُ وَ الْعاقِلَةُ وَ الْمُفَكِّرَةُ وَ الْمُصَوِّرَةُ. وَ كُلُّ ما يَقَعُ بِهِ إِدْراكٌ فَلَيْسَ إلاّ النّورَ. ـ إلي ءَاخر ما أفادَهُ [0].
«بدان ـ كه خدايت مويّد بدارد ـ حقيقت امر چنين به دست ميدهد كه: اگر نور نبود هيچ معلوم و يا محسوس و يا متخيّلي أصلاً ادراك نميشد. و نور برحسب اختلاف اسامي كه براي قواي انساني وضع شدهاند، اختلاف اسم پذيرفته است. چرا كه آن أسماء در نزد عامّۀ مردم عبارت است از اسمهائي براي قوا؛ و امّا در نزد عارفان عبارت است از اسمهائي براي نوري كه بواسطۀ آن ادراك شده است.
بنابراين چون تو ادراك كني شنيدنيها را، آن نور را سمع و شنوائي ميگوئي. و چون ادراك كني ديدنيها را آن نور را بَصَر و بينائي نام ميگذاري. و چون ادراك كني لَمس شدنيها را آن نور را لمس ميگوئي؛ و همچنين است امر در متخيّلات.
بناءً عليهذا همان نور است كه قوّۀ لامسه است نه غير آن، و قوّۀ شامّه و ذائقه و متخيّله و حافظه و عاقله و مفكّره و مصوّره است نه غير آن. پس هر چيزي كه ادراك انسان بدان انجام گيرد غير از نور چيزي نميتواند بوده باشد.»
و از اين فقرۀ دعاي كميل: وَ بنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي أَضَآءَ لَهُ كُلُّ شَيْءٍ. «من از تو سوال ميكنم به نور وجهت كه از آن تمام أشياء و موجودات روشن شدند.»
ص 312
كه از آن قاعدۀ وحدت در كثرت اسماء و صفات إلهيّه را استفاده نمودهاند ميتوان آن مطلب را ايضاً به خوبي مسّ نمود.
و در دعاي جوشن كبير در فقرۀ 47 آن ميخوانيم: يَا نُورَ النُّورِ! يَا مُنَوِّرَ النُّورِ! يَا خَالِقَ النُّورِ! يَا مُدَبِّرَ النُّورِ! يَا مُقَدِّرَ النُّورِ! يَا نُورَ كُلِّ نُورٍ! يَا نُورًا قَبْلَ كُلِّ نُورٍ! يَا نُورًا بَعْدَ كُلِّ نُورٍ! يَا نُورًا فَوْقَ كُلِّ نُورٍ! يَا نُورًا لَيْسَ كَمِثْلِهِ نُورٌ!
«اي خدائي كه نورِ نور هستي! اي نور دهندۀ نور! اي آفرينندۀ نور! اي تدبير كنندۀ نور! اي اندازه زنندۀ نور! اي نور هر نور! اي نور پيش از هر نور! اي نور پس از هر نور! اي نور بالاي هر نور! اي نوري كه همانند او نور نيست!»
و از آيۀ مباركۀ نور: اللَهُ نُورُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَو'ةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ، تا ميرسد به اينجا كه ميفرمايد: نُورٌ عَلَي نُورٍ يَهْدِي اللَهُ لِنُورِهِ مَن يَشَآءُ[1]، ميتوان استفادۀ جميع مراحل نور را در شبكههاي عالم امكان با اختلاف درجاتشان نمود، تا برسد به نور قاهر تجلّي جلال كه چون ظاهر شود هستي سالك را براندازد و وي را در فناء و اندكاك محض قرار دهد:
وَ بنُورِكَ الَّذِي قَدْ خَرَّ مِنْ فَزَعِهِ طُورُ سَيْنَآءَ.[2]
«و من از تو سوال ميكنم به نورت كه از شدّت ترس و دهشت آن، كوه سينا فرو ريخت.»
وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذِي تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسَي صَعِقًا. [2]
«و من سوال ميكنم از تو به نور وجهت، آنچنان نوري كه تو چون با آن نور تجلّي نمودي بر كوه، آنرا خرد و پاره پاره ساختي، و موسي مدهوش و
ص313
بيهوش از فزع و ترس آن بر روي زمين افتاد.»
و بنابراين مقام توحيد محض، أعلا درجۀ نور و أرقَي رتبۀ آنست. چنانچه مرحوم حاج سيّد هاشم در نامۀ كوچكي براي يكي از دوستانشان فقط اين عبارت را نوشتهاند:
بسْم اللَهِ الرَّحمَن الرَّحيم
التَّوْحيدُ نورٌ؛ وَ الشِّرْكُ نارٌ. التَّوْحيدُ يُحْرِقُ جَميعَ سَيِّئَاتِ الْمُوَحِّدينَ؛ وَ الشِّرْكُ نارٌ يُحْرِقُ جَميعَ حَسَناتِ الْمُشْرِكينَ ـ وَ السَّلامُ.[3]
«به اسم الله رحمن رحيم. توحيد نور است؛ و شرك آتش است. توحيد ميسوزاند جميع زشتيهاي موحّدين را؛ و شرك آتش است كه ميسوزاند جميع خوبيهاي مشركين را و السّلام.»
و از جمله مطالب واردۀ در «فتوحات» كه براي حضرت آقا حاج سيّد هاشم معجب بود، عبارت او در باب 366 بود كه راجع به حضرت امام زمان عَجّلالله تعالَي فرجَه الشّريف ميباشد. ايشان كراراً اين عبارت را ميخواندند و از يكايك فقراتش دليل بر صحّت طَويَّت شيخ ميآوردند. و ما در اينجا براي مزيد اطّلاع، آن عبارت را بنا بر نقل شيخ الفقهآء و المتكلّمين، بهآء الملّة والدّين، شيخ بهاء الدّين عاملي أعلَي الله مقامَه در كتاب «أربعين» خود، در خاتمۀ حديث سي و ششم، ميآوريم؛ چرا كه او نيز از كنايات آن عبارت، بر تشيّع وي تفطّن جسته است. و عين عبارت شيخ بهاء الدّين اينست:
خاتِمَةٌ: إنَّهُ لَيُعْجِبُني كَلامٌ في هذَا الْمَقامِ لِلشَّيْخِ الْعارِفِ الْكامِلِ
ص 314
الشَّيْخِ مُحْيي الدّينِ بْنِ عَرَبيٍّ أوْرَدَهُ في كِتابِهِ: «الْفُتوحاتِ الْمَكّيَّةِ».
قالَ رحمةُ اللهِ عليهِ في الْبابِ الثَّلاثِمِائَةٍ وَ السِّتِّ وَ السِّتّينَ مِنَالكِتابِ المَذكور:
إنَّ لِلَّهِ خَليفَةً يَخْرُجُ؛ مِن عِتْرَةِ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ ( وَ ءَالِهِ) و سَلَّمَ، مِن وُلْدِ فاطِمَةَ (عَلَيْها السّلامُ)، يُواطِيُ اسْمُهُ اسْمَ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ (وَ ءَالِهِ) و سَلَّمَ. جَدُّهُ الْحُسَيْنُ بْنُ عَليِّ بْنِ أبي طالبٍ (عَلَيهِ السّلامُ)، يُبايَعُ بَيْنَ الرُّكْنِ وَ الْمَقامِ. يُشْبِهُ رَسولَ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ (وَءَالِهِ) وَ سَلَّمَ في الْخَلْقِ بِفَتْحِ الْخآءِ وَ يَنْزِلُ عَنهُ في الخُلْقِ بِضَمِّ الْخآءِ.
أسْعَدُ النّاسِ بِهِ أهْلُ الْكوفَةِ. يَعيشُ خَمْسًا أوْ سَبْعًا أوْ تِسْعًا.
يَضَعُ الْجِزْيَةَ. وَ يَدْعو إلَي اللَهِ بِالسَّيْفِ. وَ يَرْفَعُ الْمَذاهِبَ عَنِ الارْضِ. فَلا يَبْقَي إلاّ الدّينُ الْخالِصُ.
أعْدآؤُهُ مُقَلِّدَةُ العُلَمآءِ أهْلِ الاِجْتِهادِ، لِما يَرَوْنَهُ يَحْكُمُ بِخِلافِ ما ذَهَبَ إلَيْهِ أئِمَّتُهُمْ؛ فَيَدْخُلونَ كُرْهًا تَحْتَ حُكْمِهِ خَوْفًا مِن سَيْفِهِ.
يَفْرَحُ بِهِ عآمَّةُ الْمُسْلِمينَ أكْثَرَ مِن خَوآصِّهِمْ. يُبايِعُهُ الْعارِفونَ بِاللهِ مِن أهْلِ الْحَقآئِقِ عَن شُهودٍ وَ كَشْفٍ بِتَعْريفٍ إلَهيٍّ.
لَهُ رِجالٌ إلَهيّونَ يُقيمونَ دَعْوَتَهُ وَ يَنْصُرونَهُ. وَ لَوْلا أنَّ السَّيْفَ بِيَدِهِ لَافْتَي الْفُقَهآءُ بِقَتْلِهِ. وَلَكِنَّ اللَهَ يُظْهِرُهُ بِالسَّيْفِ وَ الْكَرَمِ؛ فَيَطْمَعونَ وَ يَخافونَ. وَ يَقْبَلونَ حُكْمَهُ مِن غَيْرِ إيمانٍ وَ يُضْمِرونَ خِلافَهُ وَ يَعْتَقِدونَ فيهِ إذا حَكَمَ فيهِمْ بِغَيْرِ مَذْهَبِ أئِمَّتِهِمْ أنَّهُ عَلَي ضَلالٍ في ذلِكَ. لاِنَّهُمْ يَعْتَقِدونَ أنَّ أهْلَ الاِجْتِهادِ وَ زَمانَهُ قَدِ انْقَطَعَ وَ ما بَقيَ مُجْتَهِدٌ في الْعالَمِ؛ وَ أنَّ اللَهَ لا يوجِدُ بَعْدَ أئِمَّتِهِمْ أحَدًا لَهُ دَرَجَةُ الاِجْتِهادِ.
وَ أمّا مَن يَدَّعي التَّعْريفَ الإلَهيَّ بِالاحْكامِ الشَّرْعيَّةِ فَهُوَ عِندَهُم
ص 315
مَجْنونٌ فاسِدُ الْخَيالِ ـ انتهي كلامُه.[4]
فَتَأَمَّلْهُ بِعَيْنِ الْبَصيرَةِ، وَ تَناوَلْهُ بِيَدٍ غَيْرِ قَصيرَةٍ؛ خُصوصًا قَوْلَهُ: إنَّ لِلَّهِ خَليفَةً، وَ قَوْلَهُ: أسْعَدُ النّاسِ بِهِ أهْلُ الْكوفَةِ، وَ قَوْلَهُ: أعْدآؤُهُ مُقَلِّدَةُ الْعُلَمآءِ أهْلِ الاِجْتِهادِ، وَ قَوْلَهُ: لاِنَّهُمْ يَعْتَقِدونَ أنَّ أهْلَ الاِجْتِهادِ وَ زَمانَهُ قَدِانْقَطَعَ ـ إلَي ءَاخِرِ كَلامِه؛ عَسَي أنْ تَطَّلِعَ عَلَي مَرامِهِ، وَ اللَهُ وَليُّ التَّوْفيقِ.[5]
«خاتمه: حقّاً و حقيقةً مرا به شگفت در ميآورد در اين مقام گفتاري كه شيخ عارف كامل محييالدّين بن عربي در كتاب «فتوحات مكّيّه»اش آورده است. وي در باب سيصد و شصت و ششم از اين كتاب ميگويد:
خداوند خليفهاي دارد كه خروج ميكند. وي از عترت رسول الله از پسران فاطمه ميباشد كه نامش با نام رسول الله مطابقت دارد. جدّ او حسين بن عليّ بن أبي طالب است. مردم با او در ميان ركن و مقام بيعت مينمايند. در خِلقتش با رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم شباهت دارد، و در خُلقش از او پائينتر است.
ص 316
سعادتمندترين مردم كه از وجودش بهرمند ميشوند اهل كوفه ميباشند. او پنج سال يا هفت سال يا نه سال زندگي ميكند.
او جزيه و خراج را از كفّار ذمّي برميدارد؛ و مردم را با شمشير به خدا فراميخواند؛ و تمام مذهبها را از روي زمين برمياندازد؛ بنابراين غير از دين خالص چيز ديگري باقي نميماند.
دشمنان او مردمي هستند كه از علمائي كه فقط آنان را مجتهد ميدانستهاند تقليد ميكنند، چون ميبينند كه او برخلاف رأي و فتواي ائمّۀ آنها حكم و فتوي ميدهد؛ بنابراين از روي كراهت فرمان او را ميپذيرند از ترس شمشير او.
عامّۀ مسلمانان بيشتر از خواصّ آنها به او خوشنود و مسرور ميگردند. از ميان اهل حقائق، عارفين به خدا از روي مشاهدۀ باطني و كشف قلبي كه بواسطۀ شناسائي خداوندي صورت ميگيرد با او بيعت مينمايند.
او مُعينان و ياوراني دارد كه رجال الهي هستند. ايشان دعوت او را بر پا ميدارند و او را نصرت و ياري مينمايند. و اگر هر آينه شمشير بر كفَش نبود، فقهاء فتوي به كشتنش ميدادند؛ وليكن خداوند ظهور او را با كرم و با بخشش و ايضاً با شمشير و قهر توأم فرموده است؛ فلهذا هم از روي طمع به كرم او، و هم از روي خوف از شمشير او حُكمش را بدون آنكه بدان ايمان داشته باشند قبول ميكنند، و امّا در دل خلافش را نيّت دارند. و چون او بر خلاف مذاهب ائمّهشان حكم ميدهد، دربارۀ او معتقدند كه او در اين حكم در گمراهي است. به جهت آنكه ايشان اعتقاد دارند كه: هم صاحبان اجتهاد و هم زمان اجتهاد سپري شده است، و در عالَم، ديگر مجتهدي نميتواند بوده باشد، و خداوند پس از ائمّۀ آنها كسي را كه داراي مرتبۀ اجتهاد باشد به وجود نميآورد.
و امّا كسي كه از روي عرفان الهي و شناخت خداوندي ادّعاي أحكام
ص 317
شرعيّه را بنمايد، وي در نزد آنان مجنون و فاسد الخيال است. (در اينجا كلام محييالدّين پايان ميپذيرد، و شيخ بهائي كه ناقل اين مطالب از او بود ميفرمايد:)
تو در اين مطالبِ محييالدّين با چشم بصيرت تأمّل كن، و با دست بلند و دراز ـ نه كوتاه و قصير ـ آنرا بگير، مخصوصاً گفتار او را كه: خداوند خليفهاي دارد، و گفتار او را كه: سعادتمندترين مردم به او اهل كوفه هستند، و گفتار او را كه: دشمنان او مقلّدين علمائي هستند كه آنها اجتهاد را در خود منحصر نمودهاند، و گفتار او را كه: به جهت آنكه ايشان معتقدند كه صاحبان اجتهاد و زمان اجتهاد منقضي شده استـ تا آخر گفتار او را؛ اميد است كه بر مرام و مقصودش و بر عقيده و مذهبش دست يابي، و خداوند است كه صاحب و مالك توفيق بخشيدن است.»[6]
ص 318
أقول: آنچه را كه مرحوم شيخ بهاء الدّين عامِلي در اينجا ذكر كردهاند، در «فتوحات مكّيّه» ج 3، باب 366، ص 327 (از طبع دار الكتب العربيّة الكبري ـ مصر كه چهار جلدي است) تا عبارت: يُقيمونَ دَعْوَتَهُ وَ يَنْصُرونَهُ موجود ميباشد، و بقيّۀ عبارات مذكوره در ص 336 از همين باب، از سطر 7 تا 13 بطور پراكنده ذكر شده است. بنابراين، مطالب شيخ بهاء الدّين بدينصورت كامل، ملتقَطاتي است از كلام محييالدّين در همۀ اين باب.
نكتۀ ديگر آنكه: در همه جا، يعني در طبع 6 جلدي «فتوحات» طبع بولاق و حتّي در «يواقيت» شَعراني، نام حضرت مهديّ را كه ذكر نموده است او را از اولاد حسين بن عليّ بن أبيطالب شمرده است و گفته است: وَ جَدُّهُ الحُسَين. و امّا در طبع چهار جلدي دار الكتب العربيّه آنرا حسن بن عليّ بن أبيطالب طبع نموده است؛ و واضح است كه اين اشتباه مطبعهاي بوده است.
اين عبارت شيخ محييالدّين را بسياري از أعلام شيعه دليل بر تشيّع وي گرفتهاند. زيرا كه عين معتقدات شيعه است. أضِفْ إلَي ذلك مطالب ديگري كه در «فتوحات» راجع به قياس آمده است كه او ميگويد: ما ابداً عمل به قياس نميكنيم.
أقول: در ميان عامّه كسي كه ابداً به قياس عمل نكند يافت نميشود. أبوحنيفه سراپاي فتاوايش قياس است. محييالدّين عربي بر حسب ظاهر مالكي مذهب بوده است[7]، و مالك هم عمل به قياس ميكند البتّه كمتر از
ص 319
أبوحنيفه. فقط از ميان عامّه كسيكه در عدم عمل به قياس به شيعه از همه نزديكتر ميباشد شافعي است؛ او تقريباً همان تنقيح مناط قطعي را كه ما حجّت ميدانيم او نيز حجّت ميداند، و عمل به قياس نميكند، گرچه او هم در مباني فقهياش با شيعه تفاوت دارد.
حضرت آقا حاج سيّد هاشم نيز اين جملۀ محييالدّين را تمجيد مينمودند كه ميگويد: وَ أمّا الْقياسُ فَلا أقولُ بِهِ، وَ لا اُقَلِّدُ فيهِ جُمْلَةً واحِدَةً. «و امّا قياس، پس من رأي بر طبق آن نميدهم، و يكسره و بطور كلّي در اين مسأله تقليد نميكنم.»
ملاّ سيّد صالح خلخالي موسوي كه از مبرّزين شاگردان آقا سيّد ميرزا أبوالحسن جِلْوۀ إصفهاني است در كتاب خود به نام «شرح مناقب محيي الدّين بن عربي» شرحي از محدّث نيشابوري در تشيّع محييالدّين آورده و در آنجا ذكر كرده است كه وي از جمله أدلّۀ بر تشيّع محييالدّين را مخالفت با قياس دانسته است؛ و عبارت شارح اين است:
و از جمله دلايلي كه محدّث نيشابوري در صراحت در تشيّع وي حكايت نمايد، اين عبارت است:
... فما ثَمَّةَ شارِعٌ إلاّ اللَهُ. قالَ اللَهُ تَعالَي لِنَبيِّهِ: لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَآ أَرَیٰكَ اللَهُ [8]، وَ لَمْ يَقُلْ لَهُ بِما رَأَيْتَ. بَلْ عاتَبَهُ سُبْحانَهُ لِما حَرَّمَ عَلَي نَفْسِهِ بِالْيَمينِ في قِصَّةِ عآئِشَةَ وَ حَفْصَةَ بِقَوْلِهِ جَلَّ وَ عَلَا:
ص 320
يَـٰٓأيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ اللَهُ لَكَ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَ'جِكَ.[9]
وَ كانَ هَذا مِمّا أرَتْهُ نَفْسُهُ. فَلَوْ كانَ هذَا الدّينُ بِالرَّأْيِ لَكانَ رَأْيُ النَّبيِّ أوْلَي مِن رَأْيِ مَن لَيْسَ بِمَعْصومٍ. ـ إلَي أنْ قالَ في بابٍ ءَاخَرَ مِنهُ:
لا يَجوزُ أنْ يُدانَ اللَهُ بِالرَّأْيِ. وَ هُوَ الْقَوْلُ بِغَيْرِ حُجَّةٍ وَ بُرْهانٍ مِن كِتابٍ وَ لا سُنَّةٍ وَ لا إجْماعٍ. وَ أمّا الْقياسُ فَلا أقولُ بِهِ وَ لا أُقَلِّدُ فيهِ جُمْلَةً واحِدةً.
فَما أوْجَبَ اللَهُ عَلَيْنا الاخْذَ بِقَوْلِ أحَدٍ غَيْرِ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ ءَالِه.[10]
«بنابراين در آنجا شارعي غير از خدا نيست. خداوند تعالي به پيغمبرش ميفرمايد: براي اينكه در ميان مردم حكم كني طبق آنچه را كه خدا به تو نشان داده است؛ و نگفته است: طبق آنچه را كه خودت ديدهاي. بلكه خداوند او را در داستان قَسمي كه در قصّۀ عائشه و حَفْصه خورد و طبق آن قسم بر خود حرام كرد، او را مورد عتاب قرار داد بدين كلام: اي پيامبر! چرا بر خود حرام نمودي چيزي را كه خدا بر تو حلال كرده است؟! تو ميخواهي طبق دلخواه زنهايت عمل كني!
و اين موضوع از آن چيزهائي بود كه رأي خود پيغمبر بر آن قرار گرفته بود. بناءً عليهذا اگر بنياد دين استوار بر عمل به رأي باشد، تحقيقاً رأي پيغمبر أولي است از رأي كسي كه داراي مقام عصمت نيست.
محييالدّين مطلب را در اينجا ادامه ميدهد[11] تا اينكه در باب ديگري
ص 321
ميگويد:
جائز نيست كه دين خدا را بر اساس رأي قرار داد. چرا كه رأي عبارت است از گفتار بدون حجّت و برهان و پشتوانهاي از كتاب و يا سنّت و يا اجماع. و امّا عمل به قياس را من نميپذيرم، و در اين مسأله بطور كلّي تقليد نميكنم و
ص 322
با تمام مذاهب مخالفت دارم...»
در اينجا شارح گويد: و امّا دلالت اين عبارت بر تشيّع وي چنانچه محدّث نيشابوري تصوّر نموده اين است كه: علماء تسنّن در اجراي احكام شرعيّه، دليل قياس را در مقابل كتاب و سنّت و اجماع، برهان مستقلّ دانسته، عمل بر مقتضاي آن را مُتّبَع شمارند. از آنجائيكه عقيدۀ شيخ مخالف اعتقاد علماءِ جماعت بوده، بر اين معني انكار بليغ آورده ميگويد: عمل نمودن بر رأي خود بدون دليل شرعي اگر جائز بود، براي حضرت ختمي مرتبت كه منزلت و مقام عصمت داشت مجوَّز ميشد، با آنكه رأي شريف آن حضرت مسلّماً از احتمال زَلَّت معصوم است؛ خداي تعالي وي را در متابعت رأي خود به خطاب يَـٰٓأَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ [اي پيغمبر! چرا حرام ميكني؟] عتاب فرمود.
پس در اين صورت متابعت قياس كه در واقع رأي بدون دليل است، أحدي را مجوَّز نخواهد بود.[12]
بالجمله، بسياري از علماي اعلام قائل به تشيّع محييالدّين هستند، و به طرق عديدهاي اثبات اين مطلب را مينمايند.
ملاّ سيّد صالح موسوي خلخالي قدّس سرُّه كه وي تقريباً مقدّمۀ كتاب «شرح مناقب» خود را بدين موضوع اختصاص داده است بيان مفصّل و نيكوئي دارد؛ جناب وي ميگويد: محييالدّين در شهر رمضان المبارك سنۀ 560 در مدينۀ مُرسيه كه از مدائن شرقيّۀ جزائر اندلس است متولّد شد[13] و در دهم رمضان سنۀ 638 رحلت كرد[14]، و در ظاهر[15] دمشق كه معروف به صالحيّه است به خاك
ص 323
سپرده شد.
ملاّ صالح از استادش مرحوم حكيم جلوه حكايت ميكند كه او گفته است: در زماني كه ملاّي رومي صاحب «مثنوي» در سر تربت شيخ مشغول رياضت و استفاضات روحانيّه بوده است، اين شعر را گفته است:
اندر جبل صالحه كاني است ز گوهر زان است كه ما غرقۀ درياي دمشقيم[16]
محييالدّين «فتوحات مكّيّه» را در مكّه نوشت، و سپس به دمشق آمد؛ و جمعي از روساي مشايخ طريقت نيز مانند شيخ سَعدالدّين حَمَويّ، و شيخ عثمان رومي، و أوحدالدّين كرماني، و جلال الدين محمّد رومي صاحب «مثنوي» در آن اوقات شهر دمشق را مقرّ اقامت نموده، با شيخ كامل، جليس خلوت و أنيس وحدت بودند.
كتاب « فُصوصُ الحِكَم » را كه از كتب نفيسۀ اوست، در روزگار اقامت دمشق حسب الامر حضرت ختمي مرتبت صلواتُ الله و سلامه عليه به نظم تأليف درآورد.[17]
اشخاصي مانند ابن فَهْد حِلّي و شيخ بَهائي و محقّق فيض كاشاني و مرحوم مجلسي اوّل و قاضي نور الله تُسْتَري و محدّث نيشابوري و غير اينها، پايمردي در اثبات تشيّع وي فشارند.[18]
و فاضل معاصر در كتاب «رَوضات» گويد: مُحَمّدُ بْنُ عليٍّ الْمَغْرِبيُّ الْحاتِميُّ الإشْبيليُّ الانْدُلُسيُّ ثُمَّ الْمَكّيُّ ثُمَّ الدِّمَشْقيُّ الْمُلَقَّبُ مُحْيي الدّينِ ابْنِ العَرَبيِّ، كانَ مِن أركانِ سِلسِلَةِ العُرَفآءِ وَ أقطابِ أربابِ المُكاشَفَةِ
ص 324
وَالصَّفآءِ مُماثِلاً وَ مُعاصِرًا لِلشَّيْخِ عَبْدِ الْقادِرِ الْحَسَنيِّ الْجيلانيِّ الْمُشْتَهِرِ قَبرُهُ بِبَغدادَ، بَل جَماعَةٍ اُخْرَي مِن كِبارِ هذِهِ الطّآئِفَةِ المُنْتَشِرِ ذِكْرُهُمْ فيالْبِلادِ؛ إلاّ أنَّ الْقآئِلَ بِكَوْنِهِ مِن جُمْلَةِ الشّيعَةِ الإماميَّةِ بَيْنَ هذِهِ الطّآئِفَةِ مَوجودٌ بِخِلافِ اُولَٓئِكَ الجُنود.[19]
و محدّث نيشابوري در كتاب «رجال كبير» خود گويد:...ظاهِرُ تَصانيفِهِ علَي مَذْهَبِ الْعآمَّةِ لاِنَّهُ كانَ في زَمَنٍ شَديدٍ، وَ قَد أخْرَجْنا عِباراتِهِ النّآصَّةَ علَي خَصآئِصِ مَذهَبِ الإماميَّةِ الاِثْنا عَشَريَّةِ في كِتابِ «ميزانِ التَّمْييزِ في الْعِلْمِ العَزيزِ» ـ انتهي.[20]
و محدّث سيّد جزائري بعد از نقل عبارت مذكورۀ او دربارۀ صاحبالزّمان از «فتوحات» گويد: وَ هُوَ كَلامٌ أنيقٌ بَل رُبَّما لاحَ مِنهُ حُسْنُ الاِعْتِقادِ وَ الرَّدُّ علَي أهْلِ الرَّأْيِ وَ الْقياسِ كَأَبيحَنيفَةَ وَ أضْرابِهِ، وَلَكِنَّ الظّاهِرَ أنَّهُ كَلامٌ خالٍ عَنِ التَّعَصُّبِ وَ إنْ كانَ صاحِبُهُ مِن أهلِ السُّنَّةِ بِلاكَلامٍ.[21]
صاحب «روضات» اين اشعار را نيز از كتاب «وصايا»ي او روايت نموده و به وي مستند داشته:
وَصَّي الإلَهُ وَ وَصَّتْ رُسْلُهُ فَلِذا كَانَ التَّأسّي بِهِمْ مِن أفْضَلِالْعَمَلِ (1)
لَوْلَا الْوَصيَّةُ كانَ الخَلْقُ في عَمَهٍ وَ بِالْوَصيَّةِ دامَ الْمُلْكُ في الدُّوَلِ (2)
فَاعْمِدْ إلَيْها وَ لا تُهْمِلْ طَريقَتَها إنَّ الْوَصيَّةَ حُكْمُ اللَهِ في الازَلِ (3)[22]
ص 325
[1 ـ خداوند وصيّت كرد و پيغمبرانش نيز وصيّت كردند؛ و بنابر اين اصل، تأسّي نمودن به آنها از بافضيلتترين اعمال است.
2 ـ اگر وصيّت نبود، مردم در حيرت و سرگرداني فرو ميرفتند، و بواسطۀ وصيّت است كه حكم و قدرت و سلطنت در دورهها دوام دارد.
3 ـ بنابراين تو همچنين وصيّت را پيشۀ خود ساز، و از راه و روش آن غفلت مورز؛ چرا كه وصيّت حكم خداوند است در أزل.]
حاصل مقصود آنستكه: خداوند تعالي شأنه در عالم ناسوت براي اجراءِ نواميس إلهيّه بقوله تعالي: إِنِّي جَاعِلٌ فِي الارْضِ خَلِيفَةً[23] تعيين خلافت نمود، و سائر أنبياءِ مرسلين هر يك براي تكميل و حفظ شريعت خود وصيّ قرار دادند. اگر تَوْصيَت رسم ديرين انبيا نبود، تمامي مردم گرفتار حيرت و ضلالت بودند.
و اين اشعار آبدار نيز كه نسج خاطر اوست، كاشف است از حسن ضمير و صفاءِ نيّت وي؛ زيرا كه عقيدۀ علماءِ تسنّن آنست كه تعيين وصيّ بر خدا و پيغمبر لازم نيست. و او از جهت إشعار از حسن طَويّت خود با اين اشعار آبدار، عقيدۀ صافيانۀ خود را اظهار نموده و بر مخالفت طريقۀ جماعت تعريض آورده است.
قاضي نور الله تُسْتَري در كتاب «مجالس» شرح حالت او را چنين سرايد: أوْحَدُ الْمُوَحِّدينَ مُحْيي الدّينِ مُحَمّدُ بنُ عليٍّ الْعَرَبيُّ الطّآئِيُّ الحاتِميُّ
ص 326
الانْدُلُسيُّ از خاندان فضل و جود بوده، از حضيض تعلّقات و قيود به اوج إطلاق و شهود صعود نموده. نسبت خرقۀ وي به يك واسطه به حضرت خضر علي نبيّنا و عليه السّلام ميرسد. و حضرت خضر به موجب تصريح مولانا قطبالدّين انصاري صاحب «المكاتيب»، خليفۀ حضرت عليّ بن الحسين عليهالسّلام است.
شيخ أبوالفتوح رازيّ در تفسير اين آيه كه: قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً يَتِيهُونَ فِي الارْضِ[24] روايت نموده كه: حضرت خضر با بعضي از نظر يافتگان درگاه گفته كه: من از مواليان عليّ و از جملۀ موكّلان بر شيعۀ اويم.
و از بعضي درويشان سلسلۀ نوربخشيّه شنيده شد كه: هريك از مشايخ صوفيّه اظهار ملاقات خضر نمايد، يا خرقۀ خود را بدو منسوب سازد، فيالحقيقة إخبار از التزام مذهب شيعه نموده، و إشعار به عقيدۀ خود در باب امامت فرموده است.
كلام شيخ در «فتوحات» بر وجهي كه سابقاً مذكور شد، در اعتقاد او به امامت و وصايت أئمّۀ اثنا عشر نسبت به سيّد بشر صلواتُ الله علَيهم صريح است. و در عنوان فَصِّ هرونيّ از كتاب « فُصوص » ايمائي دقيق به حديث مَنْزِلَت فرموده، و در رسالۀ مشهودۀ خود ذكر ايمان به امامت خلفا را طيّ نموده، و اشارات لطيف به وجوب اعتقاد امور واقعه در روز غدير كه از آن جمله تعيين خلافت حضرت امير است فرموده، تا آنجا كه گفته:
وَ وَقَفَ في حِجَّةِ وَداعِهِ عَلَي كُلِّ مَن حَضَرَ مِن أتْباعِهِ، فَخَطَبَ وَ ذَكَّرَ وَ خَوَّفَ وَ حَذَّرَ وَ وَعَدَ وَ أوْعَدَ. ـ إلَي أنْ قالَ: ثُمَّ قالَ: هَلْ بَلَّغْتُ؟! فَقَالُوا: بَلَّغْتَ يَا رَسُولَ اللَهِ! فَقَالَ: اللَهُمَّ اشْهَدْ!
باز گويد: جناب غوث المتأخّرين سيّد محمّد نوربخش نَوّر اللهُ مرقدَه كه
ص 327
جامع علوم ظاهريّه و باطنيّه بود، تصحيح عقيدۀ شيخ را بر وجه أكمل و أتمّ نموده. و اين اشعار را نيز كه در طريقۀ موالات اهل بيت اطهار است قاضي تستري به وي مستند داشته:
رَأيْتُ وَلآئِي ءَالَ طه وَسيلَةً لاِرْغِمَ أهْلَ الْبُعْدِ يورِثُني الْقُرْبَي (1)
فَما طَلَب الْمَبْعوثُ أجْرًا عَلَي الْهُدَي بِتَبْليغِهِ إلاّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَي (2) [25
[1 ـ براي به خاك ماليدن مردم دور از ولايت، من ولاي خودم را به آل طه وسيلهاي ديدم كه براي من نزديكي بيافريند.
2 ـ چرا كه پيامبر مبعوث مزدي را در برابر هدايتش كه با تبليغش صورت گرفت، درخواست ننمود مگر مودّت به ذوي القرباي خود را.]
مُطَرّزِ أوراق گويد: عبارت فَصِّ هرونيّ كه قاضي تُسْتَر از اشارات آن عبارت، بشارت تشيّع داده اين است: فَصُّ حِكْمَةٍ إماميَّةٍ في كَلِمَةٍ هَرونيَّةٍ.
تفهيم إشعار اين عبارت بر حديث منزله، شرح مبسوطي لازم دارد. بايد دانست كه: حديث منزله از أحاديث مستفيضه و در نزد بعضي، از أخبار متواتره است. هريك از جماعت شيعي و سنّي آن حديث شريف را بر وجه مخصوصي روايت نمودهاند.
جمال الدّين يوسف كه سبط أبوالفرج جَوْزي و از فضلاي اهل سنّت و جماعت است، از أحمد بن حنبل كه يكي از ائمّۀ اربعۀ آن جماعت است،
ص 328
بدينسان روايت نمايد:
قَالَ: ءَاخَي رَسُولُ اللَهِ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الانْصَارِ. فَبَكَي عَلِيٌّ عَلَيْهِالسَّلَامُ. قَالَ رَسُولُ اللَهِ مَا يُبْكِيكَ؟!
فَقَالَ: لَمْ تُوَاخِ بَيْنِي وَ بَيْنَ أَحَدٍ!
فَقَالَ: إنَّمَا ادَّخَرْتُكَ لِنَفْسِي؛ ثُمَّ قَالَ لِعَلِيٍّ: أَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَي!
[«رسول خدا صلّيالله عليه و آله در ميان مهاجرين و أنصار عقد اخوّت برقرار نمود. در اينحال عليّ عليهالسّلام گريست. رسول خدا فرمود: سبب گريهات چيست!؟ گفت: براي آنكه ميان من و ميان كسي عقد اخوّت برقرار ننمودي! رسول اكرم فرمود: من تو را براي خودم ذخيره نمودم؛ و سپس به عليّ گفت: نسبت تو با من مانند نسبت هرون است با موسي!» ]
و محمّد بن [محمّد بن] نُعْمان معروف به شيخ مُفيد أعلَي اللهُ تعالي مقامَه كه به ابن المُعَلّم مشهور است، اينحديث شريف را در كتاب «ارشاد» چنين حكايت نموده گويد: در هنگامۀ غزوۀ تبوك كه حضرت رسول صلّيالله عليه و آله أميرالمومنين علي عليهالسّلام را در مدينۀ منوّره بر جاي خود به خلافت و نيابت باز گذاشت، و در آن أثنا بواسطۀ إرجافي كه از ارباب غَرَض و منافقين يثرب به ظهور رسيد، آن حضرت به تعاقب رسول برخاست و به موكب همايون رسالت ملحق شد، و معروض داشت:
يَا رَسُولَ اللَهِ! إنَّ الْمُنَافِقِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّكَ إنَّمَا خَلَّفْتَنِي مَقْتًا وَ اسْتِثْقَالاً!
فَقَالَ لَهُ النَّبِيُّ: ارْجِعْ يَا أَخِي إلَي مَكَانِكَ! فَإنَّ الْمَدِينَةَ لَا تَصْلَحُ إلَّا بِي أَوْ بِكَ. فَأَنْتَ خَليفَتِي فِي أَهْلِ بَيْتِي وَ دَارِ هِجْرَتِي وَ قَوْسِي [26]! أَمَا تَرْضَي
ص 329
أَنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي؟!
[«اي رسول خدا! منافقين چنين گمان دارند كه: تو كه مرا بجاي گذاشتي، از روي آن بود كه مورد غضب و نفرت تو واقع شدم، و تحمّل من براي تو سنگين بود!
رسول خدا به او گفت: اي برادرم به سوي منزلت برگرد! چرا كه مدينه را نشايد مگر آنكه يا من و يا تو در آن بايد بوده باشد. بنابراين تو جانشين و خليفۀ من ميباشي در اهل بيت من، و در خانۀ هجرت من، و در جائيكه قوّت آن به منزلۀ قوس كمان من است. آيا تو راضي نداري كه نسبتت با من، مِثل منزلۀ هرون باشد با موسي به جز آنكه پيامبري پس از من نيست؟!»]
بالجمله، روساي علماي اماميّه رضوانُ الله عليهم أجمعين از اين حديث شريف بر خلافت آن حضرت برهان قاطعي استخراج نموده، گويند: تمامي منزلتهاي هروني به قرينۀ عموم مَنْزِلَه و وجود استثناء نبوّت، به مقتضاي اين حديث متواتر، براي حضرت أمير ثابت است؛ و منجملۀ آن منزلتها، خلافت وي بوده براي حضرت موسي. پس حضرت أمير نيز از روي ميزان عمومي اين حديث داراي خلافت بلافصل محمّدي باشد كَما في هَرونَ لِموسَي.
تا آنكه فرمايد: چون اين مقدّمات معلوم شد گوئيم: از آنجائيكه شيخ عارف را هواي تشيّع بر سر بوده، از اين عبارت دو گونه بشارت از حديث منزلۀ داده:
يكي آنكه: ايهامي در ظاهر عبارت نصب نموده، بطوريكه ممكن است از ظاهر عبارت بطور ايهام چنين قصد شود كه: حكمت طائفۀ اماميّه، در كَلِمۀ هَرونيّه است كه حديث منزلۀ و لفظ اخْلُفْنِي باشد.
و ديگر آنكه: به جهت مخالفت علماي جماعت از انكار خلافت هروني كه عقيدۀ آن جماعت است استكشاف نموده، مقام هروني را صريحاً با لفظ
ص 330
امامت عبارت آورد، و از مخالفت آن جماعت مبالات نكرد.
و نيز قاضي تستري در شرح حالت حضرت سلمان فارسي اين عبارت را كه دليل حسن طويّت شيخ است از «فتوحات» وي روايت نمايد:
هذا شَهادَةٌ مِنَ النَّبيِّ لِسَلْمانَ الْفارِسيِّ بِالطَّهارَةِ وَ حِفْظِ الالِ[27]، حَيْثُ قالَ فيهِ رَسولُ اللَهِ: سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ؛ وَ شَهِدَ اللهُ لَهُم بِالتَّطْهيرِ وَ ذَهابِ الرِّجْسِ عَنهُمْ. وَ إذا كانَ لا يُضافُ إلَيْهِم إلاّ مُطَهَّرٌ مُقَدَّسٌ وَ حَصَلَتْ لَهُ الْعِنايَةُ الإلَهيَّةِ بِمُجَرَّدِ الإضافَةِ، فَما ظَنُّكَ بِأهْلِ الْبَيْتِ في نُفوسِهِمْ وَ هُمُ الْمُطَهَّرونَ بَل عَيْنُ الطَّهارَةِ؟! [28]
[«اين شهادت و گواهي است از رسول خدا راجع به سلمان فارسي به طهارت او و به محفوظ بودن معني آل در او، آنجائيكه دربارۀ او فرمود: سلمان از ما اهل بيت است. و چون ميدانيم كه خداوند دربارۀ اهل بيت شهادت به تطهير و از ميان رفتن رجس و پليدي را داده است، و أيضاً چون نميتواند با اهلبيت نسبت پيدا كند مگر وجود مطهَّر و مقدّس (پاك و پاكيزه شده) و به مجرّد نسبت با اهل بيت اين عنايت الهيّه براي سلمان پيدا شده است، بنابراين گمان تو چه خواهد بود دربارۀ خود اهل بيت كه نفوسشان مطهّر بلكه عين طهارت است؟!»]
بالجمله اگرچه از امثال اينگونه عبارات با وجود كلمات متضافرۀ ديگري كه مرجّح سنّيّت اوست، اثبات تشيّع وي مشكل است؛ ولي بعد از ملاحظۀ تضاعيف اين عبارات كه دفاتر و تصانيف او به آنها مملوّ و مشحون است، يقين عادي حاصل ميشود به اينكه: ضمير وي را از محبّت آن ارواح مقدّسه سروري بوده، و قلب سليمش از مشكوة انوار طاهره اكتساب نوري نموده؛ چنانچه اين
ص 331
«مناقب أئمّۀ إثني عشريّه» را جمعي از نتائج خاطر او شمرده[29] و آن تصنيف شريف را بر سلامت ارادت وي آيت محكم دانسته و بر قوّت ايمان او برهان أعظم گرفتهاند.[30]
شارح «مناقب» در اينجا مطلب را گسترش ميدهد و شرحي مفصّل دربارۀ احوال سالكين در بدايات و نهايات بيان ميكند تا ميرسد به اينجا كه ميفرمايد:
چنانچه محييالدّين خود در فَصِّ داوُديّ گويد:
وَ لِلَّهِ في الارْضِ خَلآئِفُ عَنِ اللَهِ هُمُ الرُّسُلُ. وَ أمّا الْخِلافَةُ الْيَوْمَ، فَعَنِ الرُّسُلِ لا عَنِ اللَهِ، فَإنَّهُمْ لا يَحْكُمونَ إلاّ بِما شَرَعَ لَهُمُ الرَّسولُ وَ لايَخْرُجونَ عَن ذلِكَ. غَيْرَ أنَّ هُنا دَقيقَةً لا يَعْلَمُها إلاّ أمْثالُنا؛ وَ ذلِكَ في أخْذِ ما يَحْكُمونَ بِهِ عَمّا هُوَ شَرْعٌ لِلرَّسولِ.
فَقَدْ يَظْهَرُ مِنَ الْخَليفَةِ ما يُخالِفُ حَديثًا ما مِنَ الْحُكْمِ فَيُتَخَيَّلُ أنَّهُ
ص 332
مِنَ الاِجْتِهادِ؛ وَ لَيْسَ كَذَلِكَ، وَ إنَّما هذا الإمامُ لَمْ يَثْبُتْ عِندَهُ مِن جَهَةِ الْكَشْفِ ذلِكَ الْخَبَرُ عَنِ النَّبيِّ، وَ لَوْ ثَبَتَ لَحَكَمَ بِهِ؛ وَ إنْ كانَ الطَّريقُ فيهِ الْعَدْلَ عَنِ الْعَدْلِ، فَما هُوَ بِمَعْصومٍ مِنَ الْوَهْمِ وَ لا مِنَ النَّقْلِ عَلَي الْمَعْنَي؛ فَمِثْلُ هَذا يَقَعُ مِنَ الْخَليفَةِ الْيَوْمَ.
[«و خداوند براي خود خليفگاني در روي زمين دارد كه عبارتند از پيغمبران، و امّا امروزه خلافت مردم، از پيغمبران است نه از خداوند؛ چرا كه اين خليفگان حكم نميكنند مگر به آنچه را كه رسول الله براي ايشان تشريع نموده است، و از اين دائره پا فراتر نميگذارند. مگر آنكه در اينجا نكتۀ باريكي است كه هيچكس آنرا نميداند مگر كسانيكه مثل و نظير ما باشند؛ و آن در كيفيّت بدست آوردن حكمي است كه مينمايند از آنچه را كه شريعت رسول معيّن نموده است.
بناءً عليهذا گاهي از خليفه ظاهر ميشود حكمي كه بر حسب ظاهر با حديث مخالفت دارد، آنگاه چنين تصوّر ميشود كه اين حكم ناشي از اجتهاد اوست؛ درحاليكه اينطور نيست، بلكه از اين باب است كه اين امام از جهت كشف باطني خود برايش مضمون آن حديث از پيغمبر ثابت نشده است، و اگر ثابت شده بود تحقيقاً بر طبق آن حكم مينمود.
و اگر چه طريق ثبوت آن خبر در حديث، خبر شخص عادلي بوده است از عادل ديگري، امّا ميدانيم كه آن عادل، معصوم از اشتباه و خطا نيست و چهبسا در نقل به معني دچار سهو و خطا گردد.
بنابراين، مثل اين نوع احكام از خليفه در امروز واقع ميشود.»]
و نيز در فَصّ اسحقيّ گويد:
فَمَنْ شَهِدَ الامْرَ الَّذي قَدْ شَهِدْتُهُ يَقولُ بِقَوْلي في خِفآءٍ وَ إعْلانِ (1)
ص 333
وَ لا تَلْتَفِتْ قَوْلاً يُخالِفُ قَوْلَنا وَ لا تَبْذُرِ السَّمْرآءَ[31] في أرْضِ عُمْيانِ (2)
[1 ـ پس هر كس كه مشاهده كند آن حقيقتي را كه من مشاهده نمودم، در آشكار و در پنهان طبق گفتار من گفتارش را قرار ميدهد.
2 ـ و تو هيچگاه به گفتاري كه مخالف گفتار ما باشد التفات مكن، و گندم را در زمين لم يَزْرَع و غير حاصلخيز كوردلان مپاش!]
چنانچه حاصل اين تقرير را صدر الحكمآءِ و المتألّهين صدر الدّين شيرازي در موارد متعدّده ذكر نموده؛ از آن جمله در كتاب «مفاتيح» گويد:
فَالْواجِبُ عَلَي الطّالِبِ الْمُسْتَرْشِدِ اتِّباعُ عُلَمآءِ الظّاهِرِ في الْعِباداتِ وَ مُتابَعَةُ الاوْليآءِ في السَّيْرِ وَ السُّلوكِ، لِيُفْتَحَ لَهُ أبْوابُ الْغَيْبِ.
وَ عِندَ هذا الفَتْحِ يَجِبُ لَهُ الْعَمَلُ بِمُقْتَضَي عِلْمِ الظّاهِرِ وَ الْباطِنِ مَهْما أمْكَنَ. وَ إنْ لَمْ يُمْكِنِ الْجَمْعُ بَيْنَهُما، فَمادامَ لَمْ يَكُنْ مَغْلوبًا لِحُكْمِ الْوارِدَةِ وَ الْحالِ أيْضًا يَجِبُ عَلَيْهِ اتِّباعُ الْعِلْمِ الظّاهِرِ، وَ إنْ كانَ مَغْلوبًا لِحالِهِ بِحَيْثُ يَخْرُجُ عَن مَقامِ التَّكْليفِ فَيَعْمَلُ بِمُقْتَضَي حالِهِ، لِكَوْنِهِ في حُكْمِ الْمَجْذوبينَ.
وَ كَذَلِكَ الْعُلَمآءُ الرّاسِخونَ؛ فَإنَّهُمْ في الظّاهِرِ مُتابِعونَ لِلْفُقَهآءِ الْمُجْتَهِدينَ، وَ أمّا في الْباطِنِ فَلا يَلْزَمُ لَهُمُ الاِتِّباعُ، لِشُهودِهِمُ الامْرَ عَلَي ما في نَفْسِهِ.
فَإذا كانَ إجْماعُ عُلَمآءِ الظّاهرِ فِي أمْرٍ، مُخالِفَ مُقْتَضَي الْكَشْفِ الصَّحيحِ الْمُوافِقِ لِلْكَشْفِ الصَّريحِ النَّبَويِّ وَ الفَتْحِ الْمُصْطَفَويّ، لا يَكونُ حُجَّةً عَلَيْهِمْ.
ص 334
فَلَوْ خالَفَ في عَمَلِ نَفْسِهِ مَن لَهُ الْمُشاهَدَةُ وَ الْكَشْفُ إجْماعَ مَن لَيْسَ لَهُ ذلِكَ، لا يَكونُ مَلومًا في الْمُخالَفَةِ وَ لا خارِجًا عَنِ الشَّريعَةِ، لاِخْذِهِ ذلِكَ عَنْ باطِنِ الرَّسولِ وَ باطِنِ الْكِتابِ وَ السُّنَّةِ ـ انتهَي.
[«بنا بر آنچه گفته شد، بر جويندۀ راه رشد و ارتقاء واجب است كه در عبادات از علماي ظاهر پيروي نمايد و در سير و سلوك از اولياي خدا متابعت كند، تا ابواب غيب براي او گشوده گردد.
و چون براي وي درهائي از غيب گشوده شد، بايد تا سرحدّ امكان عمل به مقتضاي ظاهر أحكام و به مقتضاي باطنِ كشف شده بنمايد. و اگر براي او جمع ميان عمل به ظاهر و باطن امكان نداشت، پس تا هنگامي كه آن حال باطني و آن واردۀ ملكوتي بر حال اين سالك غلبه پيدا ننموده، باز واجب است بر او از علم ظاهر پيروي كند؛ و اگر آن وارده و حال باطن غلبه پيدا كرد و سالك را مغلوب نمود بطوريكه از مقام تكليف بيرون برد، در اينصورت بايد به مقتضاي حالش عمل كند؛ چرا كه وي در حكم مجذوبين است (كه جذبۀ الهيّه آنانرا فرا گرفته و از اراده و اختيار خارج نموده است).
و عالمان راسخ نيز همينگونهاند؛ زيرا آنان در ظاهر پيرو فقيهان مجتهدند، ولي در باطن لازم نيست كه از آنان پيروي كنند، زيرا خودشان مطلب را آنگونه كه در واقع هست شهود ميكنند.
پس براي چنين كساني اگر اجماع و اتّفاق علماي ظاهر در امري از امور، با كشف صحيح ـ كه موافق است با كشف صريح كه از ناحيۀ رسول الله براي او حاصل شده و گشايش و فتحي كه از باطن مقام نبوّت به او رسيده استـ مخالفت داشت، آن اجماع براي ايشان حجّت نيست.
بنابراين، اگر براي او در عمل خودش طبق مشاهده و كشفش مخالفتي با اجماع كساني كه داراي مشاهده و كشف نيستند پيدا شد، نبايد مورد ملامت
ص 335
قرار گيرد، و نبايد او را خارج از شريعت دانست. زيرا كه چنين شخصي آن حكم را از باطن رسول و از باطن كتاب و سنّت اخذ نموده است» ـ تمام شد كلام صدرالمتألّهين.»]
ولي وصول بدين مرتبه حاصل نميشود مگر براي نادر از عرفا و أوحديِّ از ناس؛ چنانچه شيخ الرّئيس حسين بن عبدالله بن سينا گويد:
ز منزلات هوس گر برون نهي گامي نزول در حرم كبريا تواني كرد
وليك اين عملِ رهروان چالاك است تو نازنين جهاني كجا تواني كرد
بالجمله چون اينگونه اشخاص خود را صاحب مقامات مكاشفه ميدانند، تمامي احكام خود را طبق مشاهدات خويش قرار ميدهند. از اينجهت بعضي از متتبّعين كتب آنها، جملهاي از احكام اين اشخاص را موافق قواعد شيعه يافته، حكم بر تشيّع آنها مينمايند، و جمعي، احكام ديگر را كه مطابق قوانين اهل جماعت است ملاحظه نموده آنها را در جرگۀ علماءِ سنّت و جماعت شمارند، و پارهاي از اشخاص كه اختلاف مدارك اين احكام را مشاهدت نموده، پارهاي از آنها را مطابق سنّي و جملهاي از آن احكام را مطابق شيعه يافته و از علّت و منشأ آن اختلافات خبردار نگشتهاند، بدينواسطه نسبت تجرّد و ترديد در مذهب و عدم استقلال در رأي واحد بدين اشخاص ميدهند.[32]
شارح «مناقب» از سيّد استاد: سيّد ميرزا ابوالحسن جلوه نقل كرده است كه او گفته است: از جمله اشخاصي كه در باب تشيّع شيخ اقدام بليغ داشتهاند، قاضي سيّد قمّي بوده كه در كتاب «شرح أربعين» خود كلماتي را كه صريح در تشيّع شيخ است از كتاب «فتوحات مكّيّه» التقاط نموده و در آنجا مندرج ساخته است. [33]
ص 336
أقول: محييالدّين در «فُصوص الحكم» در فَصّ داودي عبارتي دارد كه مفادش عدم تنصيص رسول الله به خلافت أحدي بعد از خودش ميباشد. او ميگويد:
وَ كَذَلِكَ أخْذُ الْخَليفَةِ عَنِ اللَهِ عَيْنُ ما أخَذَهُ مِنْهُ الرَّسولُ. فَنَقولُ فيهِ بِلِسانِ الكَشْفِ: خَليفَةُ اللَهِ، وَ بِلِسانِ الظّاهِرِ: خَليفَةُ رَسولِ اللَهِ.
وَ لِهَذا ماتَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ وَ ما نَصَّ بِخِلافَتِهِ عَنهُ إلَي أحَدٍ وَ لا عَيَّنَهُ، لِعِلْمِهِ أنَّ في اُمَّتِهِ مَن يَأْخُذُ الْخِلافَةَ عَن رَبِّهِ؛ فَيَكونُ خَليفَةً عَنِ اللَهِ مَعَ الْمُوافَقَةِ في الْحُكْمِ الْمَشْروعِ. فَلَمّا عَلِمَ ذلِكَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ لَمْ يَحْجُرِ[34] الامْرَ. [35]
«و همچنين آنچه را كه خليفه از خدا اخذ ميكند، عين آن چيزي است كه رسول خدا از خدا اخذ كرده است. بنابراين ما با اصطلاح و زبان كشف ميگوئيم: خليفۀ خدا؛ وليكن با اصطلاح و زبان ظاهر ميگوئيم: خليفۀ رسولخدا.
و به همين سبب بود كه رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم از دنيا رفت و نصّي از خود براي خلافت پس از خودش براي كسي بجاي نگذاشت، و خليفهاي را تعيين نكرد؛ به جهت آنكه ميدانست در ميان امّت او كسي هست كه خلافت را از پروردگارش اخذ مينمايد؛ و در اين فرض در صورتيكه حكمش موافق حكم مشروع باشد، او خليفه از جانب خدا ميباشد.
و بر اين اساس چون رسول الله صلّيالله عليه و آله و سلّم اين مطلب را
ص 337
ميدانست، امر ولايت را از كسي منع ننمود.»
رهبر معظّم انقلاب آية الله خميني أعلَي اللهُ درجتَه در تعليقاتي كه بر «شرح فصوص الحكم» دارند، بسيار زيبا و دلنشين از اين كلام پاسخ ميدهند كه:
قَوْلُهُ: وَ ما نَصَّ بِخِلافَتِهِ عَنهُ؛ الْخِلافَةُ الْمَعْنَويَّةُ الَّتي هيَ عِبارَةٌ عَنِ الْمُكاشَفةِ الْمَعْنَويَّةِ لِلْحَقائِقِ بِالاِطِّلاعِ عَلَي عالَمِ الاسْمآءِ أوِ الاعْيانِ، لايَجِبُ النَّصُّ عَلَيْها. وَ أمّا الْخِلافَةُ الظّاهِرَةُ الَّتي هيَ مِن شُـُونِ الإنْبآءِ وَالرِّسالَةِ الَّتي هيَ تَحْتَ الاسْمآءِ الْكَوْنيَّةِ، فَهيَ واجِبٌ إظْهارُها. وَ لِهَذّا نَصَّ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ عَلَي الْخُلَفآءِ الظّاهِرَةِ.
وَ الْخِلافَةُ الظّاهِرَةُ كَالنُّبُوَّةِ تَكونُ تَحْتَ الاسْمآءِ الْكَوْنيَّةِ. فَكَما يَكونُ النُّبُوَّةُ مِنَ الْمَناصِبِ الإلَهيَّةِ الَّتي مِن ءَاثارِها الاوْلَويَّةُ عَلَي الانْفُسِ وَ الامْوالِ، فَكَذا الْخِلافَةُ الظّاهِرَةُ؛ وَ المَنْصَبُ الإلَهيُّ أمْرٌ خَفيٌّ عَلَي الْخَلْقِ لابُدَّ مِن إظْهارِهِ بالتَّنْصيصِ.
وَ لَعَمْرُ الْحَبيبِ يكونُ التَّنْصيصُ عَلَي الْخِلافَةِ مِن أعْظَمِ الْفَرآئِضِ عَلَي رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ. فَإنَّ تَضْييعَ هذا الامْرِ الْخَطيرِ الَّذي بِتَضْييعِهِ يَتَشَتَّتُ أمْرُ الامَّةِ وَ يَخْتَلُّ أساسُ النُّبُوَّةِ وَ يَضْمَحِلُّ ءَاثارُ الشَّريعَةِ، مِن أقْبَحِ الْقَبآئِحِ الَّتي لا يَرْضَي أحَدٌ أنْ يَنْسِبَها إلَي أوْسَطِ النّاسِ فَضْلاً عَن نَبيٍّ مُكَرَّمٍ وَ رَسولٍ مُعَظَّمٍ. نَعوذُ بِاللَهِ مِن شُرورِ أنْفُسِنا. تَدَبَّرْ![36]
«خلافت معنويّه كه عبارت است از مكاشفۀ معنويّۀ حقائق بواسطۀ اطّلاع پيدا كردن بر عالم اسماء يا اعيان، واجب نيست كه براي معرّفي آن تصريح و نَصّي به عمل آيد. و امّا خلافت ظاهريّه كه از لوازم و شؤون نبوّت خداوندي و رسالتي است كه در تحت أسماء كونيّه واقع است، واجب است كه آنرا اظهار و
ص 338
معرّفي نمود. و بر اين اصل است كه رسول خدا صلّيالله عليه و آله براي معرّفي و شناساندن خلفاءِ ظاهريّه تصريح و تنصيص به عمل آورد.
و خلافت ظاهريّه همچون اصل نبوّت است كه در تحت أسماءِ كونيّه واقع ميباشد. بنابراين، همچنانكه نبوّت از مناصب الهيّهاي است كه از آثارش اولويّت بر نفوس و اموال است، همينطور است خلافت ظاهريّه. و منصب الهي امري است پنهان از افكار و انديشۀ مردم، و گريز و گزيري نيست مگر آنكه با تصريح و تنصيص آنرا اظهار و تعريف نمود.
و سوگند به جان دوست كه تنصيص بر خلافت از عظيمترين فرائض و واجبات است بر رسول اكرم صلّيالله عليه و آله و سلّم، به علّت آنكه تضييع و إهمال در اين امر خطيري كه با تضييع آن، امر امّت متشتّت و متفرّق ميگردد و اساس نبوّت اختلال ميپذيرد و آثار شريعت مضمحلّ ميشود، از زشتترين أعمال زشتي است كه هيچكس راضي نيست آنرا به يكي از مردمان عامّي و متوسّط الدِّراية نسبت دهد، تا چه رسد نسبت آنرا به پيامبري ذوالمَجْد و الكَرَم و رسولي بزرگ داشته شده. ما پناه ميبريم به خدا از شرهائي كه از نفوسمان برميخيزد. در اين گفتار تدبّر و تأمّل بنما!»
أقول: كتب محييالدّين گرچه مشحون است از مناقب اهل بيت عليهمالسّلام همچون كتاب «مُحاضَرَةُ الابرارِ و مُسامَرَةُ الاخيار»، ولي اساس مطالبش بر اصول اهل سنّت است، همچون همين فَصّ داودي كه ذكر شد؛ و امّا در «فتوحات مكّيّه» كه آنرا در مكّه تأليف نموده است چيزي كه موافق اصول اهل سنّت باشد نيست. و چون به دمشق هجرت نموده است كتاب «فصوصالحكم» را در آنجا به رشتۀ تأليف در آورده است.
قاضي نورالله تستري ميگويد: چون در شام تقيّه شديد بود و كسي جرأت دم زدن از تشيّع را نداشت، لهذا شيخ مجبور بوده است كه ولاي خود را
ص 339
كتمان نمايد و در كتب خود بر طريق عامّه سير نمايد.
او در كتاب «مجالس المومنين» شرح حال شيخ را بطور مبسوط ذكر نموده است، تا آنكه ميگويد:
سيّد محمّد نوربخش نَوّر اللهُ مرقدَه كه جامع علوم ظاهري و باطني بود، تزكيۀ عقيدۀ شيخ بر وجه أتمّ نموده و در بعضي از مكاتيب مشهورۀ خود فرموده كه: شيخ محييالدّين در إخفاي محبّت آدم أولياء: عليّ مرتضي عليهالسّلام معذور بوده؛ چرا كه مملكت جاي متعصّبان است، و شيخ را دشمنان بسيار بودند كه قصد قتل وي داشتند.
تا آنكه ميگويد: و شيخ علآء الدّولة سمناني با يبوست فقاهتي كه ميداني، در بسياري از حواشي «فتوحات» به بزرگي حضرت شيخ اعتراف نموده خطاب به وي نوشته كه: أيُّهَا الصِّدّيقُ، وَ أيُّها الْمُقَرَّبُ، وَ أيُّها الْوَليُّ، وَ أيُّها الْعارِفُ الْحَقّانيُّ!
امّا او را در آن معني كه حضرت حقّ را وجود مطلق گفته تخطئه كرده، وَلَيْسَ هَذا أوَّلَ قارورَةٍ كُسِرَتْ في الإسْلامِ؛ چه بسياري از علماي شام نيز تكفير و تضليل شيخ محييالدّين كردهاند.
و مطلب را قاضي شهيد دنبال ميكند تا اينكه ميگويد:
اين تقيّه و خوف از اهل سنّت است، و ايشان از غايت تعصّب و ضلالت، كافر حربيِ متظاهر به فسق را حامي و پشت و پناهند و با شيعۀ متّقي تا كشتن و سوختن همراهند، به غايتي كه اگر در ولايت شام كه محلّ هجوم بنياميّة شوم و تابعان رسوم ايشان بوده و همچنين در ماوراء النّهر كه در زمان آن فراعنه مفتوح گرديده و از احكام مبتدعه و رسوم مخترعۀ آن قوم به ايشان رسيده، اگر كافري گويد: محمّد رسول خدا نيست متعرّض او نميشوند؛ و اگر مسلماني گويد: عليّ وليّ خداست او را به رفض منسوب ميسازند و در معرض
ص 340
قتل و سوختن مياندازند؛ تا آنكه خود بهاء الدّين نَقْشْبَند را كه «شيخي» را به خيال و تزوير به خود بسته وَليّ خدا ميگويند، و استمداد بركات از باطن تيرۀ او ميجويند.
و مويّد اينست آنكه: أبوبكر بيهقي در كتابي كه در مناقب شافعي تأليف كرده آورده كه به امام شافعي گفتند كه: جماعتي صبر نميكنند بر شنيدن صفتي يا فضيلتي كه تو ذكر ميكني در شأن اهل البيت، و هرگاه شنيدند كه كسي از اين مقوله چيزي ذكر ميكند ميگويند: تجاوز كنيد از اين، كه اين حديث روافض است. امام شافعي در آنوقت اين ابيات انشاء نمود: شِعرٌ:
إذا في مَجْلِسٍ نَذْكُرْ عَليًّا وَ سِبْطَيْهِ وَ فاطِمَةَ الزّكيَّهْ (1)
يُقالُ: تَجاوَزوا يا قَوْمِ هذا فَهذا مِن حَديثِ الرّافِضيَّهْ (2)
بَرِئْتُ إلَي الْمُهَيْمِنِ مِن اُناسٍ يَرَوْنَ الرَّفْضَ حُبَّ الْفاطِميَّهْ (3)
[1 ـ چون در محفلي و مجلسي، ما عليّ را و دو فرزندش را و فاطمۀ پاك و عاليمقام را به نيكي ياد كنيم،
2 ـ گفته ميشود: اي قوم! از اين مطلب بگذريد؛ چرا كه اين گفتار از حديث مردم رافضي مذهب است.
3 ـ من در پيشگاه خداوندِ مسلِّط و مسَيطِر بر امور، بيزاري خود را اعلام ميكنم از جماعتي كه خروج از دين را محبّت فاطمه و منتسبين به فاطمه ميدانند.]
پاورقي
[0]«فتوحات» ج 3، باب 360، وصل اوّل، ص 276 و 277
[1] قسمتي از آيۀ 35، از سورۀ 24: النّور
[2] از فقرات دعاي سمات است.
[3] در كتاب «تذكرة الاوليآء» ص 320، باب 35، طبع صفي عليشاه، در ترجمۀ احوال يحيي معاذ رازي از وي حكايت نموده است كه: توحيد نور است؛ و شرك نار است. نور توحيد جملۀ سيّئات موحّدان را بسوزاند؛ و نار شرك جملۀ حسنات مشركان را خاكستر گرداند.
[4] عين اين عبارت را مرحوم شهيد قاضي نور الله شوشتري در «مجالس المومنين» طبع سنگي، مجلس 6، ص 281 در شرح حال محييالدّين از وي نقل كرده است.
[5] «أربعين» شيخ بهائي، طبع سنگي، ص 312 و 313؛ و «شرح مناقب» طبع سنگي، ص 31 تا ص 34 بنقل از «اربعين». و عبد الوهّاب شعراني در كتاب «اليَواقيتُ و الجواهر» از طبع مكتبۀ مصطفي البابي الحلبي (سنۀ 1378) در ج 2، ص 143 در المبحثُ الخامسُ و السّتّونَ في بيانِ أنَّ جَميعَ أشْراطِ السّاعةِ الّتي أخبَرَنا بها الشّارعُ حقٌّ لابدَّ أنْ تقعَ كُلُّها قَبلَ قيامِ السّاعةِ، داستان حضرت مهدي را كه فرزند بلافصل حضرت امام حسن عسكري است با شمردن يك يك اجداد آنحضرت را تا أميرالمومنين و فاطمۀ زهراء سلام الله عليهم أجمعين و زمان تولّدش را در سنۀ 255 و مقدار عمرش را تا زمان كتابت «اليواقيت» و وزراء و خصوصيّاتش را مفصّلاً ذكر نموده است، از ص 142 تا ص 145، و مطالب آن متّخذ از مطالب شيخ محييالدّين عربي در «فتوحات» است.
[6] شارح «مناقب» محييالدّين در اينجا گويد: حاصل مقصود، اظهار عقيدۀ صحيحه است بر وجود حضرت قائم عجّل الله تعالي فرجه. و وجه دلالت اين عبارت بر تشيّع وي چنانچه شيخنا البهائي قدّس سرّه تعرّض نمودهاند به چندين جهت است:
يكي آنكه در آغاز عبارت گويد: إنّ لِلّه خَليفةً يخرُج ـ اه؛ يعني براي خداوند تعالي شأنه خليفۀ موجودي است كه بعد از اين ظهور خواهد كرد، و اين عقيدت به خلاف كفّار و سنّيان است؛ چه آنها اگرچه بر ظهور مهدي موعود معترفند ولي حيّ موجود دانستن مهدي از خصائص جماعت اماميّه است.
و ديگر آنكه گويد: و أسعدُ النّاسِ به أهلُ الكوفَة، و اين عقيدت نيز از مختصّات طائفۀ اثنا عشريّه است كه گويند: آفتاب امامت حضرت قائم از مكّۀ معظّمه طلوع نموده از آنجا مستقيماً تشريف فرماي كوفه خواهند شد، و بعد از تملّك كوفه و اطاعت كوفيان، لشكر به سائر بلاد خواهند فرستاد.
و ديگر آنكه جميع تشنيعاتي كه در اين عبارت بر جماعت فقها نموده تماماً محصور است بر حالت فقيهان جماعت و پيروان آنها، چنانچه تصريحاً گويد: لانّهم يَعتقدونَ أنّ أهلَ الاِجتهادِ و زمانَه قد انقَطَع؛ يعني بعد از ظهور آن حضرت فقهاي جماعت، ايمان واقعي بدان حضرت نياورده، طريق مخاصمت پيمايند؛ چه ميگويند: بعد از ائمّۀ أربعه: محمّد بن نُعْمان أبوحنيفه و مالك بن أنس و أحمد بن حنبل و محمّد بن إدريس شافعي طرق اجتهاد بكلّي مسدود است و هر فتوائي كه به خلاف آراءِ اين فقهاءِ اربعه صادر شود مردود، و أحكام الهيّة حضرت حجّت را كه مخالف آن مجعولات است نامشروع شمارند، و تعريفات الهيّه را كه به غير از طريق اجتهاد ظاهري است محال انگارند. («شرح مناقب» ص 34 تا ص 36)
[7] مرحوم حاجي نوري قدّس سرّه در كتاب «نجم ثاقب» طبع سنگي، باب هفتم، ص 128 سطر آخر، وي را مالكي شمرده است؛ و مرحوم حاج شيخ آقابزرگ طهراني قدّس سرّه در «الذّريعة» ج 8، ص 269 وي را شامي خوانده و مذهب او را بيان ننموده است.
[8] قسمتي از آيۀ 105، از سورۀ 4: النّسآء: إِنَّآ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَآ أَرَیٰكَ اللَهُ وَلَا تَكُن لِلْخَآئنِينَ خَصِيمًا.
[9] قسمتي از آيۀ 1، از سورۀ 66: التّحريم
[10] «شرح مناقب محيي الدّين» ص 29 و 30؛ «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 195 نقلاً عن المحدِّث النيسابوريّ في رِجاله الكَبير.
[11] «فتوحات مكّيّه» طبع دار الكتب العربيّه، ج 3، ص 68 تا ص 72، باب 318، و عنوان باب اين است: في مَعرِفَةِ مَنزِلِ نَسخِ الشّريعةِ المحمّديَّةِ و غَيرِ المحمّديَّةِ بِالاغراضِ النَّفسيَّةِ عافانا اللَهُ و إيّاكُم مِن ذلِكَ بِمَنِّه.
و ما خوانندگان عزيز خصوصاً طلاّب را به مطالعۀ اين باب دعوت ميكنيم. زيرا مطالب بسيار مفيدي طبق آراء شيعه و مكتب جعفري در عدم صحّت عمل به رأي دارد؛ و بطور كلّي اثبات ميكند كه: علّت پيدايش عمل به رأي، متابعت فقهاءِ عامّۀ دنيا پرست بود كه خواستند طبق أميال خلفاء و حكّام حكم جاري كنند. از جمله ميفرمايد:
و اعلَمْ أنّهُ لَمّا غلَبَتِ الاهوآءُ علَي النُّفوسِ وَ طَلَبتِ العلمآءُ المَراتِبَ عِندَ المُلوكِ، تَركوا المَحَجَّةَ الْبَيضآءَ وَ جَنَحوا إلَي التَّأويلاتِ البَعيدةِ لِيَمشوا أغراضَ المُلوكِ فيما لَهُم فيهِ هَوي نَفْسٍ، لِيَستَندِوا في ذلكَ إلَي أمرٍ شَرعيٍّ؛ مَع كَونِ الفَقيهِ رُبَّما لا يَعتَقدُ ذلكَ و يُفْتي بِه.
و قَدْ رَأينا مِنهُم جماعَةً علَي هذا مِن قُضاتِهِم و فُقَهآئِهِم. و لقد أخْبَرَني المَلِكُ الظّاهرُ غازي ابْنُ المَلِكِ النّاصرِ صَلاحُ الدّين يوسفُ بنُ أيّوبَ و قَد وَقعَ بَيني وَ بَينَه في مثلِ هذا كَلامٌ، فَنادَي بِمَملوكٍ و قالَ: جِئْني بِالحَرْمَدانِ. فَقُلتُ لَه: ما شَأنُ الحَرْمَدانِ؟! قالَ: أنتَ تُنكِرُ عَلي ما يُجرَي في بَلَدي و مَمْلكَتي مِنَ المُنكَراتِ وَ الظُّلم، وَ أنا و اللَهِ أعتَقِدُ مثلَ ما تَعتَقدُ أنتَ فيهِ مِن أنّ ذلكَ كُلَّه مُنْكَرٌ، وَلَكِن واللَهِ يا سَيِّدي، ما مِنهُ مُنكَرٌ إلاّ بِفَتوَي فَقيهٍ و خَطِّ يَدِه عِندي بِجَواز ذلكَ، فَعَليهِم لَعنةُ الله. و لَقد أفتاني فَقيهٌ هو فُلانٌ ـ و عيَّنَ لي أفْضلَ فقيهٍ عِندَه في بَلَدِه في الدّينِ و التَّقشُّفِ ـ بأنّه لا يَجِبُ علَيَّ صَومُ شَهرِ رَمضانَ هذا بِعَيْنِه، بِل الواجبُ علَيَّ شهرٌ في السَّنةِ و الاِخْتيارُ لي فيه أيَّ شَهرٍ شِئتُ مِن شُهور السَّنةِ! قالَ السّلطانُ: فَلَعَنْتُه في باطني و لَم اُظهِرْ له ذلكَ و هو فُلانٌ، و سَمّاهُ لي رَحِم اللهُ جَميعَهُم.
فلْتَعْلَمْ أنّ الشّيطانَ قد مكَّنه اللهُ مِن حَضْرَةِ الخَيالِ و جَعَل له سُلطاناً فيها؛ فإذا رَأَي الفَقيهَ يَميلُ إلَي هَوًي يَعرِفُ أنّه يَرْدَي عِندَ اللهِ، زَيَّن له سوٓءَ عَمَله بِتأويلٍ غريبٍ يُمَهِّدُ له فيه وَجهًا يُحَسِّنُه في نَظَرِه و يقولُ له: إنّ الصَّدْرَ الاوّلَ قد دانوا اللهَ بالرّأْيِ و قاس العُلمآءُ في الاحكامِ و اسْتَنبَطوا العِلَلَ لِلاشْيآءِ و طَرَّدوها و حكَموا في المَسكوتِ عنه بما حَكموا به في المَنْصوصِ علَيه لِلعِلَّة الجامعَةِ بَينهما؛ و العلَّةُ مِنِ استِنْباطِه. فإذا مَهَّد لَه هذِه السَّبيلَ جَنَحَ إلَي نَيلِ هَواهُ و شَهْوَتِه بِوَجهٍ شَرعيٍّ في زَعْمه، فَلا يزالُ هكذا فِعْلُه في كُلِّ ما لَه أو لِسُلطانِه فيه هوَي نفْسٍ؛ و يَرُدّ الاحاديثَ النّبويّة. ـ تا آخر آنچه را كه افاده نموده است؛ و الحقّ خوب فرموده است.
[12] «شرح مناقب محييالدّين» طبع سنگي، به ترتيب ص 30 و 31، و ص 12
[13] «شرح مناقب محييالدّين» طبع سنگي، به ترتيب ص 30 و 31، و ص 12
[14] قاضي نور الله تستري در كتاب «مجالس المومنين» مجلس ششم در شرح احوال محيي الدّين، ص 284 گويد: ولادت شيخ محييالدّين در هيجدهم رمضان سنۀ ستّين و خمسمأة بوده و فوت او شب جمعه بيست و دوّم ربيع الآخر سنۀ ثمان و ستّمأۀ ] و ثلاثين [ ميباشد.
[15] يعني خارج شهر دمشق؛ ظاهِرُ البَلَدِ: خارجُهُ.
[16] «شرح مناقب محييالدّين» طبع سنگي، به ترتيب ص 61، و ص16 تا 18، و ص 24
[17] «شرح مناقب محييالدّين» طبع سنگي، به ترتيب ص 61، و ص16 تا 18، و ص 24
[18] «شرح مناقب محييالدّين» طبع سنگي، به ترتيب ص 61، و ص16 تا 18، و ص 24
[19] «شرح مناقب محييالدّين» ص 24 تا ص 27، و ص 36 و 37؛ و «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 193 تا ص 195، در احوال محيي الدّين
[20] «شرح مناقب محييالدّين» ص 24 تا ص 27، و ص 36 و 37؛ و «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 193 تا ص 195، در احوال محيي الدّين
[21] «شرح مناقب محييالدّين» ص 24 تا ص 27، و ص 36 و 37؛ و «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 193 تا ص 195، در احوال محيي الدّين
[22] اين ابيات كه با بقيّهاش مجموعاً 21 بيت است در صدر باب 560 از «فتوحات» است؛ و آن آخرين باب از اين كتاب است كه در عنوانش ميفرمايد: بسم اللهِ الرّحمن الرّحيم البابُ الموفي سِتّينَ و خَمسَمِأةٍ في وصيَّةٍ حِكَميّةٍ يَنتفِعُ بِها المُريدُ السّالكُ و الواصلُ و مَن وقَفَ عَلَيها إن شآء اللهُ تعالَي. و در طبع دارالكتب العربيّة ـ مصر، در ج 4، ص 444 آمده است، و بقيّۀ باب كه وصاياي بسيار نافع و كثير الفائدة او ميباشد تا آخر كتاب را كه ص 561 است استيعاب مينمايد. و بواسطۀ مزيد اهمّيّت اين باب آنرا به صورت كتابي مستقلّ طبع نمودهاند؛ و براي بار دوّم، مكتبۀ قصيباتي در دمشق در سنۀ 1376 هجريّۀ قمريّه به عنوان «الوَصايا لِلشّيخ مُحيي الدّينِ بنِ عَرَبيِّ الحاتِميِّ الطّآئِيّ» طبع كرده است، و اين ابيات در صفحۀ اوّل كتاب كه بر حسب شمارهگذاري صفحۀ چهارم است قرار دارد. و أيضاً در «روضات» ج 4، ص 193 از وي حكايت نموده است.
[23] قسمتي از آيۀ 30، از سورۀ 2: البقرة
[24] صدر آيۀ 26، از سورۀ 5: المآئدة
[25] تمام مطالب منقوله از قاضي نور الله، در «روضات الجنّات» طبع سنگي، ج 4، ص 195 و 196 وارد است. و دربارۀ خصوص اين دو بيت، مرحوم قاضي نور الله در مجلس ششم از «مجالس المومنين» ص 281 گويد: و از أشعار جناب شيخ كه در مدائح آل طه واقع شده اين دو بيت در كتاب «الإحيآء» مسطور است.
[26] در «إرشاد» شيخ مفيد «قَوْمي» آمده است. و بنابراين معناي آن چنين ميشود: تو جانشين من و خليفۀ من ميباشي در اهل بيت من و در خانۀ هجرت من و در قوم من.
[27] در نسخۀ «فتوحات» و «مجالس» وَ الحِفظِ الإلهيِّ وَ العِصْمةِ آمده است. (م)
[28] «مجالس المؤمنين» مجلس سوّم، ص 89؛ «فتوحات» ج 1، باب 29، ص 196
[29] مرحوم علاّمه استاذنا المكرّم شيخ آقا بزرگ طهراني قدَّس الله سرَّه در «الذّريعة» ج13، ص261 گويد: «شرح دوازده امام، مِن إنشآءِ مُحيي الدّينِ بنِ العربيِّ» لِلحكيم المعاصِر السّيّدِ صالِحِ الخَلخاليِّ المتَوفَّي في سَنةِ 1306 ه تِلميذِ الحكيمِ الْميرزا أبي الحَسَن جِلوه. ذكر في «المـاثِر و الاثار» أنّه ألّفه لِمحمّد حَسَن خان صَنيعِ الدَّولةِ ثمّ اعتِمادِ السَّلطنةِ. وَ هوَ فارسيٌّ كَما ذَكَره في «دانشمندان آذربايجان» وَ قد طبع بِطهران.
و در «الذّريعة» ج 8، ص 269، تحت رقم 1139 گويد:
«دوازده إمام» يُنسَب إلي مُحيي الدّينِ بنِ العربيِّ أبي عَبداللَهِ محمّدِ بنِ عليِّ بنِ مُحمَّدِ الطّآئيِّ الاندلُسيِّ المكّيِّ الشّامي المَدفونِ بِصالحيّة دِمَشْقٍ في سَنۀ 638.
و در «الذّريعة» ج 22، ص 317 و 318 گويد: «المَناقبُ» مرَّ بِعنوانِ «دوازده إمام»مَنسوبًا إلَي مُحيي الدّينِ بنِ العربيِّ، وَ لعلَّهُ مِن إنشآءِ الْعَيانيِّ الخَفْريِّ المَذْكورِ في ج 9، ص 777.
و در «الذّريعة» ج 9، ص 777 گويد: عَيانيٌّ خَفْريٌّ، هُو محمَّدُ بنُ محمود الشّيرازيّ المتخلّص: عيانيّ، الملقّب: دَهدار؛ صاحِبُ «خُلاصةِ التَّرجمان» الّذي ألَّفه 1013.
[30] «شرح مناقب» طبع سنگي، ص 37 تا ص 48
[31] سَمْراء: گندم.
[32] «شرح مناقب» ص 57 تا ص 61؛ و ص 62
[33] «شرح مناقب» ص 57 تا ص 61؛ و ص 62
[34] حَجَرَه يَحْجُره حجْرًا و حجْرانًا (بتثليث الحآء في المصدرَين): مَنَعه. حَجَر علَيه القاضي: مَنَعه عن التّصرّفِ بِمالِه. و ـ (حَجْرًا و مَحْجَرًا) علَيه الامرَ: حَرَّمه.
[35] «فصوص الحكم» ص 163؛ «شرح فُصوص الحكم» قيصريّ، طبع سنگي، ص372
[36] «تعليقاتٌ علي شرح فصوص الحكم و مصباح الاُنس» لسماحة ءَاية اللهِ العُظمَي الخمينيّ، نشر موسّسۀ پاسدار اسلام، ص 196 و 197