ص 217
من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان قال و مقال عالمي ميكشم از براي تو[34]
مَعْشَرَ النّاسِ ما جُنِنْتُ وَلَكِنْ أنَا سَكْرانَةٌ وَ قَلبِيَ صاحِ (1)
أغَلَلْتُمْ يَدَيَّ وَ لَمْ ءَاتِ ذَنْبًا غَيْرَ جَهْري في حُبِّهِ وَ افْتِضاحي (2)
أنَا مَفْتونَةٌ بِحُبِّ حَبيبٍ لَسْتُ أبْغي عَنْ بابِهِ مِنْ بَراحِ (3)
ص 218
فَصَلاحي الَّذي زَعَمْتُمْ فَسادي وَ فَسادي الَّذي زَعَمْتُمْ صَلاحي( (4
ما عَلَي مَنْ أحَبَّ مَوْلَي الْمَوالي وَ ارْتضاهُ لِنَفْسِهِ مِنْ جُناحِ (5) [35]
1 ـ اي گروه آدميان! من مجنون و ديوانه نشدهام؛ وليكن من مست محبّت اويم درحاليكه دلم هشيار است.
2 ـ آيا شما دو دست مرا در غُلّ نمودهايد بدون آنكه جرم و گناهي مرتكب شده باشم غير از آنكه من در محبّت و عشق سوزان وي آشكارا شدهام و مشهور و شهره گشتهام، و بواطن و اسرار مخفيّۀ محبّتم را ظاهر ساختهام؟!
3 ـ من مفتون و گرفتار محبّت دوستي و محبوبي شدهام كه ابداً توانِ آنرا ندارم تا از دَرش به جاي ديگر تحوّل پيدا نمايم.
4 ـ بنابراين آنچه راكه شما براي من مصلحت ميپنداريد، فساد من است؛ و آنچه را كه براي من مفسده به شمار ميآوريد صلاح حال من است.
5 ـ گناه و معصيتي ننموده است آنكه خداي مولي الموالي را دوست داشته باشد، و وي را براي محبّت و همنشيني خود اتّخاذ نموده باشد.
أنبياء و اولياء چون از كأس وصال نوشيدهاند، زبان حالشان پيوسته به اين ابيات مترنّم است:
ألْبَسْتَني ثَوْبَ وَصْلٍ طابَ مَلْبَسُهُ فَأنْتَ مَوْلَي الْوَرَي حَقًّا وَ مَوْلآئي(1)
كانَتْ لِقَلْبيَ أهْوآءٌ مُفَرَّقَةٌ فَاسْتَجْمَعَتْ مُذْ رَأَتْكَ الْعَيْنُ أهْوآئي(2)
مَنْ غَصَّ داوَي بِشُرْبِ الْمآءِ غُصَّتَهُ فَكَيْفَ يَصْنَعُ مَنْ قَدْ غَصَّ بِالْمآءِ (3)
ص 219
قَلْبي حَزينٌ عَلَي ما فاتَ مِنْ زَلَلي فَالنَّفْسُ في جَسَدي مِنْ أعْظَمِ الدّآءِ (4)
وَ الشَّوْقُ في خاطِري وَ الْحَرُّ في كَبِدي وَ الْحُبُّ مِنّي مَصونٌ في سُوَيْدآئي(5)
تَرَكْتُ لِلنّاسِ دُنْياهُم وَ دينَهُمُ شُغْلاً بِذِكْرِكَ يا ديني وَ دُنْيآئي(6)
فَصارَ يَحْسُدُني مَنْ كُنْتُ أحْسُدُهُ وَ صِرْتُ مَوْلَي الْوَرَي إذْ صِرْتَ مَوْلآئي (7)[36 ]
1 ـ تو خلعت وصال را بر من پوشانيدي كه پوشش آن پاك است؛ فلهذا تو حقّاً و حقيقةً سيّد و سالار همۀ عالميان هستي و سيّد و سالار من ميباشي.
2 ـ در دل من انديشهها و افكار متشتّت و گوناگون بود؛ امّا وقتي كه چشمم به رويت افتاد، تمام آن آراء و افكار در تو خلاصه و جمع شد.
3 ـ آن كس كه لقمه در گلويش گير كند، با نوشيدن آب خود را علاج مينمايد؛ امّا آن كس كه آب گلوگيرش شده است، خود را با چه چيز معالجه نمايد؟!
4 ـ دلم از تقصير لغزشها و خطاهائي كه انجام دادهام غصّهدار است. و
ص 220
نفس و جان من در اين جسم و بدن من از بزرگترين دردهاست.
5 ـ اشتياق به تو در خاطر من است، و آتش عشق تو در جگر من است، و محبّت بيشائبۀ تو در نهانخانۀ ضمير و دل من دست نخورده و محفوظ است.
6 ـ من دنياي مردم و دين مردم را به خودشان واگذار نمودم، و پيوسته به ياد تو مشغولم اي دين من! و اي دنياي من!
7 ـ بنابراين، آن كسانيكه من بر آنها حسد ميبردم، اينك آنها بر من حسد ميبرند؛ و از هنگاميكه تو آقا و سيّد من شدي، من آقا و سيّد عالميان شدم.
مشكلاتي كه براي سالكين راه توحيد پيش ميآيد، اغلب بواسطۀ عدم انس و آشنائي مردم با اين مراحل و بالنّتيجۀ ايجاد زحمت و سدّ طريق است، تا آنكه سالك را خواه و ناخواه به انعزال و دوري از جماعت ميكشاند.
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب مُهَيمنا به رفيقان خود رسان بازم[37]
اگر ز خون دلم بوي شوق ميآيد عجب مدار كه همدرد نافۀ ختنم[ [38
و ديگر، جهات خصوصي كه در حضرت ثامن الحجج عليه السّلام موجب غربت شده است و آن چند چيز است:
اوّل: ابتلاي آنحضرت به سياست شيطانيّۀ مأمون الرّشيد؛ چون با نقشهاي عجيب آنحضرت را تحت الحفظ از مقرّ و وطن مألوف خود، جوار قبر جدّش رسول اكرم حركت داد، و زير نظر خود تمام حالات و گزارشات را ملحوظ، و در ولايت مَرو در حقيقت زنداني و تبعيد و نفي وطن و حبس نظر نمود؛ و در ظاهر آنحضرت را به خلعت حكم و ولايت مخلّع، و در باطن آنحضرت را از همۀ شؤون جدا و عزل نموده، اجازۀ فتوي و خواندن نماز جمعهو عيد نميدهد. و با نكات دقيق و أنظار خفيّۀ خود، و با نقشههاي
ص 221
محتالانه و زيركانه هر لحظه زهر جانكاه به كام آنحضرت ميريزد، در حاليكه مردم ميپندارند او كمال فدويّت و اخلاص را در بوتۀ صدق و صفا گذارده و تقديم آنحضرت ميكند و آنحضرت را مطلق الجناح و مبسوط اليد در جميع امور و در رَتْق و فَتْق امور لشكري و كشوري قرار داده است. و در ظاهر كنيزكي زيبا از نصاري را ميگمارد، و خَدَم و حَشَم و غِلمان را در اطراف ميگمارد؛ ولي از آوردن اهل و عيال و فرزند دلبندش حضرت أبوجعفر امام محمّد تقي عليهالسّلام عملاً منع ميكند، بطوريكه وحيداً غريباً در حجرۀ دربسته به زهر جفا شهيد ميشود. و خود در تشييع جنازه پيرهن چاك ميزند، و اشكش سرازير، و مجالس فاتحه و تعزيه دائر و بطور معروف براي بزرگداشت و تجليل از آنحضرت عزاي عمومي و تعطيل رسمي اعلام ميكند؛ و مردم بخت برگشتۀ جاهل هم توهّم ميكنند اين كارها براساس اخلاص و مودّت است. وَ بِمِثْلِ هذا عَمِلَ السّياسيّونَ. فَهُوَ لَعَنَهُ اللهُ رَئيسُهُمْ وَ قآئِدُهُم لِهَذِهِ الطَّريقَةِ، وَ أعْلَمُ مِن أبيهِ هَرونَ الَّذي اشْتَبَهَ في سياسَةِ مَدينَتِهِ بِقَتْلِ أبيهِ موسَي بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِما السَّلامُ مَسْجونًا بَعْدَ سِنينَ عَديدَةٍ جِهارًا.
دوّم آنكه: به عوض آنكه پس از شهادت پدرش موسي بن جعفر عليهما السّلام در زندان سِنْدي بن شاهِك (رئيس شرطۀ بغداد) طرفداران و مواليان و سرسپردگان و وكلاي پدرش، يكباره اطراف او را بگيرند و امامت او را گردن نهند و او را تجليل و تكريم نمايند و تمام شيعيان پدرش را به او دعوت كنند و اموال خطيري كه به عنوان وكالت از پدر آن حضرت از مردم گرفتهاند به آنحضرت بسپارند و اركان ولايت و دعائم امامتش را تقويت و تأييد و تسديد كنند، اين بيانصافها تصديق نكردند، و حاضر نشدند تسليم شوند و پولها را بسپارند، و جاه و اعتباري را كه از بركت پدرش كسب كرده بودند به مبدأش و محورش و قطبش برگردانند.
ص 222
هريك از وكلاي مهمّ براي خود عنواني و شخصيّتي و رفت و آمدي و رتق و فتقي و إفتاء و قضاوتي و روايت أحاديث و أخباري و تفسير آيه و سورهاي داشته، و با مصرف پول كلان امام موسي عليه السّلام در أهواء و آراء شخصيّه و طرفدارانشان، حاضر نشدند سر تسليم و اطاعت نسبت به امام زمانشان فرود آورند. همه از حضرت رضا عليه السّلام برگشتند و گفتند كه: موسي بن جعفر نمرده است و زنده است. مانند كيسانيّه كه قائل به حيات محمّد بن حنفيّه شدند براي آنكه تسليم امام زندۀ خود حضرت سجّاد زينالعابدين نشوند؛ و مانند عُمَر كه در رحلت رسول خدا فرياد ميزد محمّد نمرده است، چهل روز ديگر برميگردد و با منافقين جنگ ميكند، براي آنكه أبوبكر كه در خارج مدينه در سُنْح[39] بود به مدينه برسد و مردم فوراً با أميرالمومنين بيعت نكنند، و همينكه ابوبكر رسيد و گفت: رسول خدا مرده است، عمر گفت: محمّد مرده است.
باري، وكلاي موسي بن جعفر بعد از شهادتش گفتند: امامت به همين امام ختم شده است و ديگر امامي نيست. و لذا آنها را «واقفيّه» گويند. و علناً، جُحوداً و استكباراً حجّت خدا عليّ بن موسي الرّضا را انكار كردند و او را كه والي اين ولايت بود تكذيب نمودند. چه غربتي از اين بالاتر؟
و نه تنها خودشان تسليم نشدند، بلكه شيعيان پدرش حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام را نيز به خود دعوت نموده و از پيروي حضرت ثامن الائمّه منع كردند؛ و براي خود حزب و دستهاي تشكيل داده و بدعت در دين گذارده، و جماعت واقفيّۀ از اسلام فرقۀ خاصّي تشكيل دادند.
يكي از بزرگان و وكلاي حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام و از دعائم فرقۀ واقفيّه، عليُّ بنُ أبي حَمْزۀ بطآئني است كه ما براي شاهد و نمونه
ص 223
مطالبي را اجمالاً دربارۀ او در اينجا ذكر ميكنيم:
در رجال مامقاني فرموده است كه ايشان پدرش سالم است. شيخ طوسي او را از اصحاب حضرت صادق و حضرت كاظم عليهما السّلام شمرده و گفته است كه او از واقفيّه است.
وَ قالَ النَّجاشیُّ: رَوَی عَن أبی الحَسَنِ مُوسی عَلَیهِ السّلامُ وَ رَوَی عَن أبی عَبْدِاللهِ عَلَيهِ السّلامُ، ثُمَّ وَقَفَ؛ وَ هُوَ أحَدُ عُمُدِ الْواقِفَةِ.
وَ مِثلُهُ في «الْخُلاصَةِ» مُضيفًا إلَي ذلِكَ قَوْلَهُ: قالَ الشَّيْخُ الطّوسيُّ(ره) في عِدَّةِ مَواضِعَ: إنَّه واقِفيٌّ. وَ قالَ أبوالْحَسَنِ عَليُّ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ فَضّالٍ: عَليُّ بْنُ أبيحَمْزَةَ كَذّابٌ مُتَّهَمٌ مَلْعونٌ. قَد رَوَيْتُ عَنهُ أحاديثَ كَثيرَةً وَ كَتَبْتُ عَنهُ تَفْسيرَ الْقُرْءَانِ مِن أوَّلِهِ إلَي ءَاخِرِهِ، إلاّ أنّي لا أسْتَحِلُّ أنْ أرْوَي عَنهُ حَديثًا واحِدًا.
وَ قالَ ابْنُ الْغَضآئِريِّ: عَليُّ بْنُ أبيحَمْزَةَ لَعَنَهُ اللَهُ أصْلُ الْوَقْفِ وَ أشَدُّ الْخَلْقِ عَداوَةً لِلْمَوْلَي يَعْني الرِّضا عَلَيهِ السّلامُ بَعْدَ أبي إبْراهيمَ عَلَيهِ السّلامُ ـ انتهي ما في «الخُلاصة». ـ انتهي موضعُ الحاجة.
و سپس رواياتي را شاهد بر مطلب ميآورد كه ما بعضي از آنها را در اينجا ميآوريم؛ و اين روايات در «رجال كشّي» است.
مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُوعَلِيٍّ الْفَارِسِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ يُونُسَ بْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَي الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقَالَ: مَاتَ عَلِيُّ بْنُ أَبِيحَمْزَةَ؟! قُلْتُ: نَعَمْ! قَالَ: قَدْ دَخَلَ النَّارَ. فَفَزِعْتُ مِنْ ذَلِكَ. قَالَ: أَمَا إنَّهُ سُئِلَ عَنِ الإمَامِ بَعْدَ مُوسَي عَلَيْهِالسَّلَامُ، فَقَالَ: إنِّي لَا أَعْرِفُ إمَامًا بَعْدَهُ، فَضُرِبَ فِي قَبْرِهِ ضَرْبَةً اشْتَعَلَ قَبْرُهُ نَارًا.
«روايت است از يونس بن عبدالرّحمن كه گفت: من بر حضرت رضا
ص 224
عليهالسّلام وارد شدم. فرمود: عليّ بن أبيحمزه مُرد؟! گفتم: آري! فرمود: داخل در جهنّم شد. من از اين كلام حضرت به دهشت افتادم. فرمود: آگاه باش كه چون از امام پس از موسي عليه السّلام از وي پرسيدند گفت: من امامي را پس از او نميشناسم، لهذا يك ضربهاي به قبرش زدند كه از آن آتش بالاگرفت.»
وَ مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ حَمْدَوَيْهِ، قَالَ: حَدَّثَنِي الْحَسَنُ بْنِ مُوسَي عَنْ دَاوُدِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ بْنِ أَبِي نَصْرٍ قَالَ: وَقَفَ أَبُوالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي بَنِي زُرَيْقٍ، فَقَالَ لِي وَ هُوَ رَافِعٌ صَوْتَهُ: يَا أَحْمَدُ! قُلْتُ: لَبَّيْكَ! قَالَ: إنَّهُ لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَسَلَّمَ جَهَدَ النَّاسُ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللَهِ فَأَبَي اللَهُ إلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ بِأَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ؛ فَلَمَّا تَوَفَّي أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ جَهَدَ عَلِيُّ ابْنُ أَبِي حَمْزَةَ فِي إطْفَآءِ نُورِ اللَهِ، فَأَبَي اللَهُ إلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ.
وَ إنَّ أَهْلَ الْحَقِّ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ لَمْ يَجْزَعُوا عَلَيْهِ؛ وَ ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي يَقِينٍ مِنْ أَمْرِهِمْ. وَ إنَّ أَهْلَ الْبَاطِلِ إذَا دَخَلَ فِيهِمْ دَاخِلٌ سُرُّوا بِهِ، وَ إذَا خَرَجَ مِنْهُمْ خَارِجٌ جَزِعُوا عَلَيْهِ؛ وَ ذَلِكَ أنَّهُمْ عَلَي شَكٍّ مِنْ أَمْرِهِمْ. إنَّ اللَهَ جَلَّ جَلَالُهُ يَقُولُ: فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ. [40]
قَالَ: ثُمَّ قَالَ أَبُوعَبْدِاللَه41]ِ] عَلَيْهِ السَّلَامُ: الْمُسْتَقَرُّ الثَّابِتُ، وَ الْمُسْتَوْدَعُ الْمُعَارُ.
«و روايت است از أحمد بن محمّد بن أبي نصر كه گفت: حضرت امام
ص 225
أبوالحسن الرّضا عليه السّلام در ميان طائفۀ بني زُرَيق ايستادند، و در حاليكه صداي خود را بلند نموده بودند به من گفتند: اي احمد! گفتم: لبّيك! فرمود: چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم رحلت نمودند، مردم براي خاموش كردن نور خدا كوشيدند؛ امّا خداوند إبا نمود مگر از اينكه نور خود را تمام كند به أميرالمومنين عليه السّلام. و چون أبوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسّلام وفات نمود، عليّ بن أبيحمزه در خاموش كردن نور خدا كوشيد، امّا خداوند إبا نمود مگر اينكه نور خود را تمام كند.
اهل حقّ چنانند كه: اگر يكي بر آنان وارد شود و به جمعيّتشان افزوده گردد خوشحال ميشوند، و اگر يكي از ميانشان خارج شود و از جمعيّتشان كم گردد جزع و فزع نميكنند؛ چرا كه ايشان امرشان بر يقين استوار است. و اهل باطل چنانند كه: اگر يكي بر آنان افزوده شود خوشحال ميگردند، و اگر يكي از ميانشان خارج شود جزع و فزع ميكنند؛ چرا كه ايشان امرشان بر شكّ و ترديد سوار است. خداوند جلّ جلاله ميگويد: فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ. (ايمان بر دوگونه است: مستقرّ و مُستَودع.)
حضرت رضا فرمود: حضرت صادق عليه السّلام فرمود: معني مستقرّ، ثابت و پابرجاست؛ و معني مستودع، عاريه و بدون بنيان.»
وَ مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ قَالَ: حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جُمْهُورٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْفَضْلِ عَنْ يُونُسَ ابْنِ عَبْدِالرَّحْمَنِ قَالَ: مَاتَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ لَيْسَ مِنْ قُوَّامِهِ أَحَدٌ إلَّا وَ عِنْدَهُ الْمَالُ الْكَثِيرُ، وَ كَانَ ذَلِكَ سَبَبَ وَقْفِهِمْ وَ جُحُودِهِمْ مَوْتَهُ. وَ كَانَ عِنْدَ عَلِيِّ بْنِ أَبِيحَمْزَةَ ثَلَثُونَ أَلْفَ دِينَارٍ.
«و روايت است از عليّ بن محمّد كه گفت: حديث كرد براي من محمّد ابن احمد از احمد بن حسين از محمّد بن جمهور از أحمد بن فضل از يونس بن
ص 226
عبدالرّحمن كه گفت: حضرت امام أبوالحسن موسي عليه السّلام كه رحلت كردند، هيچكس از وكلا و نائبان و مدبّران امور آنحضرت نبود مگر آنكه در نزد وي مال بسيار بود، و همين امر بود كه سبب شد مرگ موسي بن جعفر عليهماالسّلام را انكار كردند و در پذيرش امام رضا عليه السّلام توقّف نمودند. و تنها در نزد عليّ بن أبي حمزه سي هزار دينار بود.»
وَ مِنْهَا مَا رَوَاهُ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ عَنْ أَبِيعَبْدِاللَهِ الرَّازِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْفُضَيْلِ عَنْ أَبِيالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالَ: قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ! إنِّي خَلَّفْتُ ابْنَ أَبِيحَمْزَةَ وَ ابْنَ مَهْرَانَ وَ ابْنَ أَبِي سَعِيدٍ أَشَدَّ أَهْلِ الدُّنْيَا عَدَاوَةً لِلَّهِ.
قَالَ: فَقَالَ: مَا ضَرَّكَ مَنْ ضَلَّ إذَا اهْتَدَيْتَ! إنَّهُمْ كَذَّبُوا رَسُولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ، وَ كَذَّبُوا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ، وَ كَذَّبُوا فُلَانًا وَ فُلَانًا، وَ كَذَّبُوا جَعْفَرًا وَ مُوسَي؛ وَ لِي بِـَابَآئِي عَلَيْهِمُ السَّلَامُ أُسْوَةٌ.
قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ: إنَّا نَرْوِي أَنَّكَ قُلْتَ لاِبْنِ مَهْرَانَ: أَذْهَبَ اللَهُ نُورَقَلْبِكَ، وَ أَدْخَلَ الْفَقْرَ بَيْتَكَ! فَقَالَ: كَيْفَ حَالُهُ وَ حَالُ بِرِّهِ؟ قُلْتُ: يَا سَيِّدِي! أَشَدُّ حَالٍ؛ هُمْ مَكْرُوبُونَ بِبَغْدَادَ، وَ لَمْ يَقْدِرِ الْحُسَيْنُ أَنْ يَخْرُجَ إلَيالْعُمْرَةِ، فَسَكَتَ.
وَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ فِي ابْنِ أَبِيحَمْزَةَ: أَمَا اسْتَبَانَ لَكُمْ كِذْبُهُ؟! أَلَيْسَ هُوَ الَّذِي يَرْوِي أَنَّ رَأْسَ الْمَهْدِيِّ يُهْدَي إلَي عِيسَي بْنِ مُوسَي وَ هُوَ صَاحِبُ السُّفْيَانِيِّ؟! وَ قَالَ: إنَّ أَبَا الْحَسَنِ يَعُودُ إلَي ثَمَانِيَةِ أَشْهُرٍ؟
«روايت است از محمّد بن فضيل كه گفت: به حضرت أبوالحسن امام رضا عليه السّلام گفتم: فدايت شوم! من كه اينك آمدم، در پشت سرم ابنأبيحمزه و ابن مَهران و ابن أبيسعيد را واگذاردم درحاليكه آنان از همۀ مردم دنيا عداوتشان به خدا بيشتر بود.
ص 227
محمّد بن فضيل ميگويد: حضرت فرمود: گمراهي گمراهان به تو آسيبي نميرساند در صورتيكه تو راه را يافته باشي! آنان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را تكذيب نمودند، و أميرالمومنين عليه السّلام را تكذيب كردند، و فلان و فلان را تكذيب نمودند، و امام جعفر و امام موسي را تكذيب كردند؛ و من نيز در اين جهت به پدرانم تأسّي دارم.
گفتم: فدايت شوم! ما در روايت داريم كه شما به ابن مهران گفتهايد: خداوند نور دلت را ببرد، و فقر و مسكنت را در خانهات داخل سازد! حضرت فرمود: حالش چطور است؟ و حال إحسان و بخشش او چطور است؟![42] عرض كردم: اي آقاي من! در شديدترين وضعي زيست ميكنند؛ در بغداد زندگي دردناك دارند، و حسين (ابن مهران) قادر نبود به سوي عمره رهسپار شود. پس حضرت سكوت اختيار كرد.
و من شنيدم كه حضرت دربارۀ ابن أبي حمزه ميگفت: آيا دروغ وي براي شما آشكارا نشد؟! آيا او نبود كه روايت ميكرد سر مهدي را براي عيسي بن موسي هديه ميآورند و عيسي بن موسي رفيق و مصاحب سفياني است؟! و او نبود كه گفت: حضرت أبوالحسن امام موسي پس از هشت ماه برميگردد؟»
وَ مِنْها ما رَواهُ بِسَنَدٍ عَنْ إسمَعيلَ بْنِ سَهْلٍ في حَديثٍ أسْبَقْنا نَقْلَهُ في تَرْجَمَةِ الْحَسَنِ بْنِ أبي سَعيدِ الْمُكاري تَضَمَّنَ مُكالَمَةَ عَليِّ بْنِ أَبيحَمْزَةَ هَذا مَعَ الرِّضا عَلَيْهِ السَّلامُ وَ إنْكارَهُ إمامَتَهُ وَ وَقْفَهُ عَلَي أبيهِ الْكاظِمِ
ص 228
عَلَيْهِ السَّلامُ وَ إنْكارَهُ مَوْتَهُ.[43]
«و در روايتي كه با سندي از إسمعيل بن سهل نقل كرده و ما سابقاً آنرا در ترجمۀ حال حسن بن أبي سعيد مُكاري آورديم، ذكر شده كه عليّ بن أبي حمزة بطائني همين مرد معروف و مشهور، با حضرت امام رضا عليه السّلام مكالمه و گفتگوي شفاهي و حضوري داشت، و در آن محضر انكار امامتش را نمود، و توقّفش را بر امامت حضرت موسي بن جعفر پدر حضرت امام رضا اظهار كرد، و انكار مرگ پدرش را نمود.»
تا اينجا بعضي از روايات وارده در «رجال كشّي» را نقل كرديم، و سپس مرحوم مامقاني يكي از روايات وارده در كتاب «غيبت» شيخ را نقل ميكند كه شدّت عناد او را نسبت به حضرت ثامن الحجج ميرساند. با اينكه قبلاً معرّف به وصايت آنحضرت بوده است؛ چنانچه در ص 262 ذكر ميكند كه:
وَ رَوَي في «الْعُيونِ» في الصَّحيحِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَليٍّ الْخَزّازِ قالَ: خَرَجْنا إلَي مَكَّةَ وَ مَعَنا عَليُّ بْنُ أبيحَمْزَةَ، وَ مَعَهُ مالٌ وَ مَتاعٌ. فَقُلْنا: ما هَذا؟ فَقالَ: هَذا لِلْعَبْدِ الصّالِحِ عَلَيْهِ السَّلامُ؛ أمَرَني أنْ أحْمِلَهُ إلَي عَليٍّ ابْنِهِ، وَ قَدْ أوْصَي إلَيْهِ.
ثُمَّ قالَ: قالَ مُصَنِّفُ هَذا الْكِتابِ رَضيَ اللَهُ عَنْهُ: إنَّ عَلِيَّ بْنَ أبيحَمْزَةَ أنْكَرَ ذَلِكَ بَعْدَ وَفاتِ موسَي، وَ حَبَسَ الْمالَ عَنِ الرِّضا عَلَيْهِالسَّلامُ.
در «عيون أخبار الرّضا» به روايت صحيحه از حسن بن علي خَزّاز روايت است كه گفت: ما به سوي مكّه رهسپار شديم و عليّ بن أبي حمزه نيز با ما بود، و با وي مال و متاعيبود. به او گفتيم: اين اموال و أمتعه از كيست؟! گفت: مال
ص 229
عبد صالح موسي بن جعفر عليه السّلام است؛ به من امر نموده است كه بهسوي پسرش عليّ ببرم، و او را وصيّ خود قرار داده است.
سپس گفت: مصنّف اين كتاب ميگويد: عليّ بن أبي حمزه پس از وفات امام موسي انكار اين مطلب را نمود، و اموال را به حضرت امام رضا عليه السّلام نداد.»
باري، با مطالعۀ احوال واقفيّه و عناد روساي آنان نسبت به حضرت امام رضا عليه السّلام، غربت آنحضرت در آن عصر شدّت كه عصر هارون الرّشيد و سپس مأمون الرّشيد است خوب ظاهر ميگردد.
سوّم: انكار امامت فرزندش محمّد بن عليّ است، بلكه انكار فرزندي او را سلامُ الله علَيهما. و اين نه تنها از غريب صورت گرفته، بلكه أقوام نزديك مانند أعمام و بنيأعمام آنحضرت امامت و وصايت آن نورِ ديده را انكار كردند، مانند مخالفتهائي كه با خود آنحضرت مينمودند، همچون مخالفت برادرش زيدالنّار.
و در «بحار الانوار» روايت مفصّلي را راجع به آمدن هشتاد نفر از علماي بغداد و سائر شهرها به قصد حجّ بيت الله الحرام روايت ميكند كه اوّل در مدينه وارد شدند براي آنكه حضرت أبوجعفر عليه السّلام را ديدار كنند. و در اين روايت است كه: در آن مجلس كه در خانۀ حضرت امام صادق عليه السّلام تشكيل شد، عبدالله بن موسي كه عموي حضرت جواد است وارد شد و در صدر نشست، و شخصي ندا در داد كه: اين است فرزند رسول خدا؛ هر كس سوال دارد بنمايد. حضّار سوال كردند و جواب عبدالله كافي نبود. تا آنكه حضرت جواد الائمّه عليه السّلام كه طفلي هفت ساله بود وارد ميشود و حضّار سوال ميكنند و پاسخ كافي و وافي ميشنوند بطوريكه همۀ آنها خوشحال ميشوند و بر آن حضرت دعا كرده و درودها فرستادند و سپس گفتند: عموي شما عبدالله
ص 230
چنين و چنان فتوي داده است. حضرت رو به عموي خود كرده فرمودند:
لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ. يَا عَمِّ! إنَّهُ عَظِيمٌ عِنْدَ اللَهِ أَنْ تَقِفَ غَدًا بَيْنَ يَدَيْهِ فَيَقُولَ لَكَ: لِمَ تُفْتِي عِبَادِي بِمَا لَمْ تَعْلَمْ وَ فِي الامَّةِ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْكَ؟!
«لا إله إلاّ الله. اي عموجان من! حقّاً بزرگ است در نزد خداوند آنكه فردا تو در پيشگاه او بايستي و خداوند به تو بگويد: چرا در ميان بندگان من به چيزي كه ندانستهاي فتوي دادهاي درحاليكه در ميان امّت من از تو داناتر وجود داشت؟!»
تا آخر روايت كه حاوي مطالب نفيسه است. و اين روايت را مرحوم جدّ ما مجلسي رضوان الله عليه از كتاب «عيون المعجزات» روايت نموده است.[44]
و مرحوم شيخ انصاري در «مكاسب محرّمه» در باب حرمة القيافة روايتي نقل كرده است كه شايستۀ دقّت است:
عَنِ «الْكَافِي» عَنْ زَكَرِيَّا بْنِ يَحْيَي بْنِ النُّعْمَانِ الصَّيْرَفِيِّ قَالَ: سَمِعْتُ عَلِيَّ بْنَ جَعْفَرٍ يُحَدِّثُ الْحَسَنَ بْنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فَقَالَ: وَ اللَهِ لَقَدْ نَصَرَ اللَهُ أَبَاالْحَسَنِ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ. فَقَالَ الْحَسَنُ: إي وَ اللَهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ؛ لَقَدْ بَغَي عَلَيْهِ إخْوَتُهُ. فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ: إي وَ اللَهِ؛ وَ نَحْنُ عُمُومَتُهُ بَغَيْنَا عَلَيْهِ. فَقَالَ لَهُ الْحَسَنُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَنَعْتُمْ؟ فَإنِّي لَمْ أَحْضُرْكُمْ. قَالَ: فَقَالَ لَهُ إخْوَتُهُ وَ نَحْنُ أَيْضًا: مَا كَانَ فِينَا إمَامٌ قَطُّ
ص 231
حَآئِلُ اللَوْنِ.[45]
فَقَالَ لَهُمُ الرِّضَا: هُوَ ابْنِي. فَقَالُوا: إنَّ رَسُولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَ سَلَّمَ قَضَي بِالْقَافَةِ[46]، فَبَيْنَنَا وَ بَيْنَكَ الْقَافَةُ. فَقَالَ: ابْعَثُوا أَنْتُمْ إلَيْهِمْ وَ أَمَّا أَنَا فَلَا. وَ لَا تُعْلِمُوهُمْ لِمَا دَعَوْتُمُوهُمْ إلَيْهِ، وَ لْتَكُونُوا فِي بُيُوتِكُمْ!
فَلَمَّا جَآءُوا وَ قَعَدْنَا فِي الْبُسْتَانِ وَ اصْطَفَّ عُمُومَتُهُ وَ إخْوَتُهُ وَ أَخَوَاتُهُ، وَ أَخَذُوا الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ أَلْبَسُوهُ جُبَّةً مِنْ صُوفٍ وَ قَلَنْسُوَةً وَ وَضَعُوا عَلَي عُنُقِهِ مِسْحَاةً وَ قَالُوا لَهُ: ادْخُلِ الْبُسْتَانَ كَأَنَّكَ تَعْمَلُ فِيهِ! ثُمَّ جَآءُوا بِأَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ قَالُوا: أَلْحِقُوا هَذَا الْغُلَامَ بِأَبِيهِ! فَقَالُوا: لَيْسَ لَهُ هُنَا أَبٌ؛ وَلَكِنْ هَذَا عَمُّ أَبِيهِ، وَ هَذَا عَمُّهُ، وَ هَذِهِ عَمَّتُهُ، وَ إنْ يَكُنْ لَهُ هُنَا أَبٌ فَهُوَ صَاحِبُ الْبُستَانِ؛ فَإنَّ قَدَمَيْهِ وَ قَدَمَيْهِ وَاحِدَةٌ.
فَلَمَّا رَجَعَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالُوا: هَذَا أَبُوهُ.
فَقَالَ عَلِيُّ بْنُ جَعْفَرٍ: فَقُمْتُ وَ مَصَصْتُ رِيقَ أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ قُلْتُ لَهُ: أَشْهَدُ أَنَّكَ إمَامِي عِنْدَ اللَهِ. فَبَكَي الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ ثُمَّ قَالَ: يَا عَمِّ! أَلَمْ تَسْمَعْ أَبِي وَ هُوَ يَقُولُ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَسَلَّمَ: بِأَبِي ابْنُ خِيَرَةِ الإمَآءِ! ابْنُ النُّوبِيَّةِ الطَّيِّبَةِ الْفَمُ، الْمُنْتَجَبَةِ الرَّحِمُ. وَيْلَهُمْ؛ لَعَنَ اللَهُ الاعَيْبِسَ وَ ذُرِّيَّتَهُ صَاحِبَ الْفِتْنَةِ، وَ يَقْتُلُهُمْ سِنِينَ وَ شُهُورًا وَ أَيَّامًا يَسُومُهُمْ خَسْفًا وَ يَسْقِيهِمْ كَأْسًا مُصْبِرَةً.
وَ هُوَ الطَّرِيدُ الشَّرِيدُ الْمَوْتُورُ بِأَبِيهِ وَ جَدِّهِ[47] صَاحِبُ الْغَيْبَةِ، يُقَالُ:
ص 232
مَاتَ أَوْ هَلَكَ، أَيَّ وَادٍ سَلَكَ؟ أَفَيَكُونُ هَذَا يَا عَمِّ إلَّا مِنِّي؟! فَقُلْتُ: صَدَقْتَ جُعِلْتُ فِدَاكَ!
از كتاب «كافي» از زكريّا بن يحيي بن نعمان صيرفيّ روايت است كه گفت: شنيدم عليّ بن جعفر را كه با حسن بن حسين بن عليّ بن حسين گفتگو داشت و ميگفت: تحقيقاً خداوند أبوالحسن الرّضا عليه السّلام را ياري كرد. حسن گفت: آري سوگند به خدا، فدايت شوم؛ برادران او با او از در بغي و ستم وارد شدند.
عليّ بن جعفر گفت: آري سوگند به خدا؛ و ما هم كه عموهاي وي محسوب ميشديم با او ستم نموديم.
حسن گفت: فدايت شوم، شما با او چكار كرديد؟ براي من بازگو كنيد، زيرا كه در مجلس شما حضور نداشتم.
عليّ بن جعفر گفت: برادران امام رضا و همچنين ما عموهايش، همگي بـه او گفتيم: تا به حال در ميان ما امامي با چهرۀ تند و سياه رنگ نيامده است.
امام رضا به آنها گفت: او پسر من است. آنها گفتند: رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم به حكم قيافهشناسان تن در داده است، اينك قاضي و حاكم ميان ما و ميان تو قيافهشناسان هستند. حضرت فرمود: شما بفرستيد به دنبالشان بيايند، و امّا من نميفرستم. و آنان را از مطلب و مرادتان با خبر نكنيد، و شما در خانههاي خود بمانيد!
چون قيافهشناسان آمدند، و ما در بستان نشستيم و عموهاي حضرت و برادرانش و خواهرانش صفّ بستند، و به حضرت امام رضا عليه السّلام جُبّهاي پشمينه پوشاندند و يك كلاه (قَلَنْسُوَه) برزگري و كار بر سرش نهادند و بر گردنش يك بيل نهادند، و به او گفتند: تو داخل بستان برو بطوريكه خود را نشان دهي كه چون كارگر عمله در آنجا به كار اشتغال داري! و سپس حضرت أبوجعفر امام
ص 233
محمّدتقي را آوردند و به قيافهشناسان گفتند: اين طفل را به پدرش ملحق كنيد! آنها گفتند: از ميان اين جمعيّت هيچكس پدر او نيست؛ وليكن اين عموي پدر اوست؛ اين عموي اوست؛ اين عمّۀ اوست. و اگر در اينجا پدري براي او باشد همانا صاحب بستان است؛ به علّت اينكه قدمهاي او با قدمهاي وي يكسان است.
و چون حضرت أبوالحسن امام رضا عليه السّلام از ميان بستان به سوي ايشان باز آمدند، گفتند: اينست پدر اين طفل.
عليّ بن جعفر ميگويد: من كه اين واقعه را مشاهده كردم برخاستم و آب دهان حضرت أبوجعفر را مكيدم و به او گفتم: شهادت ميدهم كه تو امام من در نزد خدا ميباشي. پس حضرت رضا عليه السّلام گريستند و گفتند: اي عموجان من! آيا نشنيدي كه پدرم ميگفت: رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم ميگفت: پدرم به فداي پسر بهترين كنيزان باد! او پسر كنيزي است از بلاد نُوبَه، كه دهانش پاك و طيّب است، و رحمش برگزيده و اختيار شده است. اي واي بر اين مردم! لعنت خداوند بر اُعَيْبِس و ذرّيّۀ او باد. اوست صاحب فتنه كه آنها را در سالهائي و ماههائي و روزهائي ميكشد و ايشان را به خاك مذلّت مينشاند و از كاسۀ تلخ زهرآلود به آنان ميآشاماند.
و آن پسر، فراري و سرگردان در بيابانهاست، و هنوز خونخواهي پدرش و جدّش را نكرده است. صاحب غيبت است بطوريكه دربارهاش ميگويند: او مرده است و يا هلاك شده است، و يا در كدام وادي و درّه و بيابان رفته و ناپديد گرديده است؟ اي عموجان! مگر اين پسر ممكنست وجود داشته باشد مگر از ذرّيّۀ من؟! من گفتم: راست ميگويي؛ من به فدايت!»
اين روايت را مرحوم انصاري تا أَشْهَدُ أَنَّكَ إمَامِي روايت نموده، و ما تتمّۀ آنرا از «كافي» جلد أوّل اصول، كتاب الحجّة، بابُ الإشارةِ وَ النّصّ علَي
ص 234
أبيجعفرٍ الثّاني عليه السّلام، ص 322 و 323 آورديم.
و در «كافي» اين روايت را از عليّ بن ابراهيم از پدرش و عليّ بن محمّد القاساني جميعاً از زكريّا بن يحيي الصّيرفيّ روايت ميكند.
پس در اينصورت آيا امامي كه براي معرّفي فرزند خود به برادران و أعمامش كه نزديكترين افراد به او هستند مجبور به گريه ميشود و دلش ميشكند، و به قول قيافهشناسان كه خود بدان راضي نيست، و اين عمل را رسول خدا منع فرموده است تن در ميدهد، آيا غريب نيست؟!
و يكي ديگر از جهات غربت امام رضا عليه السّلام آنستكه: مطالبي بس نفيس و عالي در باب معرفت و توحيد ذات مقدّس تعالي بيان فرموده است كه در «عيون أخبار الرّضا» و سائر كتب مسطور است، و روي اين روايات بايد بحثها و دقّتها شود و در حوزههاي علميّه، مدارسي براي تحليل و تجزيه و تفهيم اين معاني بوجود آيد؛ ولي مع الاسف هيچ بحثي نشده، و حقائق اين معاني در بوتۀ خفاء مانده، و مستور از أفهام طلاّب است. و اين غربت از همۀ مراتب غربتِ گذشته شديدتر است. صلوات الله عليه.
در «عيون أخبار الرّضا» في بابِ النّصّ علَي إمامتِه آورده است:
حَدَّثَنَا أَبِي، وَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ الْوَلِيدِ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَي بْنِ الْمُتَوَكِّلِ، وَ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَي الْعَطَّارِ، وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مَاجِيلَوَيْهِ؛ قَالُوا:
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَي الْعَطَّارِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَي بْنِ عِمْرَانَ الاشْعَرِيِّ عَنْ عَبْدِاللَهِ بْنِ مُحَمَّدٍ الشَّامِيِّ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُوسَي
ص 235
الْخَشَّابِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنِ الْحُسَيْنِ مَوْلَي أَبِي عَبْدِاللَهِ عَنْ أَبِيالْحَكَمِ عَنْ عَبْدِاللَهِ بْنِ إبْرَاهِيمَ الْجَعْفَرِيِّ عَنْ يَزِيدَ بْنِ سَلِيطٍ الزَّيْدِيِّ؛ قَالَ: لَقِينَا أَبَا عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي طَرِيقِ مَكَّةَ وَ نَحْنُ جَمَاعَةٌ.
فَقُلْتُ لَهُ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! أَنْتُمُ الائِمَّةُ الْمُطَهَّرُونَ، وَ الْمَوْتُ لَايَعْرَي[48] مِنْهُ أَحَدٌ؛ فَأَحْدِثْ إلَيَّ شَيْئًا أُلْقِيهِ إلَي مَنْ يَخْلُفُنِي.[49]
فَقَالَ لِي: نَعَمْ؛ هَؤُلَآءِ وُلْدِي، وَ هَذَا سَيِّدُهُمْ ـ وَ أَشَارَ إلَي ابْنِهِ مُوسَي عَلَيْهِ السَّلَامُ ـ وَ فِيهِ الْحِلْمُ، وَ عِلْمُ الْحُكْمِ، وَ الْفَهْمُ، وَ السَّخَآءُ، وَ الْمَعْرِفَةُ بِمَا[50] يَحْتَاجُ النَّاسُ إلَيهِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنْ أَمْرِ دِينِهِمْ، وَ فِيهِ حُسْنُ الْخُلْقِ، وَ حُسْنُ الْجِوَارِ [51]، وَ هُوَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ اللَهِ تَعَالَي عَزَّوَجَلَّ؛ وَ فِيهِ أُخْرَي هِيَ خَيْرٌ مِنْ هَذَا كُلِّهِ.
فَقَالَ لَهُ أَبِي: وَ مَا هِيَ بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي؟
قَالَ: يُخْرِجُ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ مِنْهُ غَوْثَ هَذِهِ الامَّةِ وَ غِيَاثَهَا وَ عِلْمَهَا وَ نُورَهَا وَ فَهْمَهَا وَ حُكْمَهَا.
خَيْرُ مَوْلُودٍ وَ خَيْرُ نَاشِيً؛ يَحْقِنُ اللَهُ بِهِ الدِّمَآءَ، وَ يُصْلِحُ بِهِ ذَاتَ الْبَيْنِ، وَ يَلُمُّ بِهِ الشَّعَثَ[52]، وَ يَشْعَبُ[53] بِهِ الصَّدْعَ، وَ يَكْسُو بِهِ الْعَارِيَ، وَ يُشْبِعُ بِهِ الْجَآئِعَ، وَ يُؤْمِنُ بِهِ الْخَآئِفَ، وَ يُنْزِلُ بِهِ الْقَطْرَ، وَ يَأْتَمِرُ [54]بِهِ الْعِبَادُ. خَيْرُ كَهْلٍ وَ خَيْرُ نَاشِيً؛ يُبَشِّرُ بِهِ عَشِيرَتَهُ قَبْلَ أَوَانِ حُلُمِهِ. [55]
ص 236
قَوْلُهُ حُكْمٌ؛ وَ صَمْتُهُ عِلْمٌ؛ يُبَيِّنُ لِلنَّاسِ مَا يَخْتَلِفُونَ فِيهِ.
قَالَ: فَقَالَ أَبِي: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! فَيَكُونُ لَهُ وَلَدٌ بَعْدَهُ؟!
فَقَالَ: نَعَمْ، ثُمَّ قَطَعَ الْكَلَامَ.
قَالَ يَزِيدُ: ثُمَّ لَقِيتُ أَبَا الْحَسَنِ يَعْنِي مُوسَي بْنَ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ بَعْدُ، فَقُلْتُ: بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي! إنِّي أُرِيدُ أَنْ تُخْبِرَنِي بِمِثْلِ مَا أَخْبَرَنِي بِهِ أَبُوكَ!
قَالَ: فَقَالَ: كَانَ أَبِي عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي زَمَنٍ[56] لَيْسَ هَذَا مِثْلَهُ.
قَالَ يَزِيدُ: فَقُلْتُ: مَنْ يَرْضَي مِنْكَ بِهَذَا فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَهِ!
قَالَ: فَضَحِكَ، ثُمَّ قَالَ: أُخْبِرُكَ يَا أَبَا عِمَارَةَ: إنِّي خَرَجْتُ مِنْ مَنْزِلِي، فَأَوْصَيْتُ فِي الظَّاهِرِ إلَي بَنِيَّ فَأَشْرَكْتُهُمْ مَعَ ابْنِي عَلِيٍّ وَ أَفْرَدْتُهُ بِوَصِيَّتِي فِيالْبَاطِنِ؛ وَ لَقَدْ رَأَيْتُ رَسُولَ اللَهِ فِي الْمَنَامِ وَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ مَعَهُ، وَ مَعَهُ خَاتَمٌ وَ سَيْفٌ وَ عَصًي[57] وَ كِتَابٌ وَ عِمَامَةٌ.
فَقُلْتُ لَهُ: مَا هَذَا؟
ص 237
فَقَالَ: أَمَّا الْعِمَامَةُ فَسُلْطَانُ اللَهِ تَعَالَي، وَ أَمَّا السَّيْفُ فَعِزَّةُ اللَهِ، وَ أَمَّا الْكِتَابُ فَنُورُ اللَهِ، وَ أَمَّا الْعَصَا فَقُوَّةُ اللَهِ، وَ أَمَّا الْخَاتَمُ فَجَامِعُ هَذِهِ الامُورِ.
ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ: وَ الامْرُ يَخْرُجُ إلَي عَلِيٍّ ابْنِكَ.
قَالَ: ثُمَّ قَالَ: يَا يَزِيدُ! إنَّهَا وَدِيعَةٌ عِنْدَكَ؛ فَلَا تُخْبِرْ بِهَا إلَّا عَاقِلاً، أَوْ عَبْدًا امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلإيمَانِ، أَوْ صَادِقًا. وَ لَا تَكْفُرْ نِعَمَ اللَهِ تَعَالَي، وَ إنْ سُئِلْتَ عَنِ الشَّهَادَةِ فَأَدِّهَا؛ فَإنَّ اللَهَ تَعَالَي يَقُولُ: إِنَّ اللَهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الامَـٰنَـٰتِ إِلَي'ٓ أَهْلِهَا[58]، وَ قَالَ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّن كَتَمَ شَهَـٰدَةً عِندَهُ و مِنَ اللَهِ.[59]
فَقُلْتُ: وَ اللَهِ مَا كُنْتُ لاِفْعَلَ هَذَا أَبَدًا.
قَالَ: ثُمَّ قَالَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ: ثُمَّ وَصَفَهُ لِي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ، فَقَالَ: عَلِيٌّ ابْنُكَ الَّذِي يَنْظُرُ بِنُورِ اللَهِ، وَ يَسْمَعُ بِتَفْهِيمِهِ [60]، وَ يَنْطِقُ بِحِكْمَتِهِ، يُصِيبُ وَ لَا يُخْطِيُ، وَ يَعْلَمُ وَ لَا يَجْهَلُ، وَ قَدْ مُلِيَ حُكْمًا[61] وَ عِلْمًا. وَ مَا أَقَلَّ مُقَامَكَ مَعَهُ، إنَّمَا هُوَ شَيْءٌ كَأَنْ لَمْ يَكُنْ. فَإذَا رَجَعْتَ مِنْ سَفَرِكَ فَأَصْلِحْ أَمْرَكَ وَ افْرُغْ مِمَّا أَرَدْتَ، فَإنَّكَ مُنْتَقِلٌ عَنْهُ وَ مُجَاوِرٌ غَيْرَهُ، فَاجْمَعْ وُلْدَكَ وَ أَشْهِدِ اللَهَ عَلَيْهِمْ جَمِيعًا؛ وَ كَفَي' بِاللَهِ شَهِيدًا.
ثُمَّ قَالَ: يَا يَزِيدُ: إنِّي أُوخَذُ فِي هَذِهِ السَّنَةِ وَ عَلِيٌّ ابْنِي سَمِيُّ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ سَمِيُّ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ، أُعْطِيَ فَهْمَ الاوَّلِ وَ عِلْمَهُ وَ نَصْرَهُ[62] وَ رِدَآءَهُ. وَ لَيْسَ لَهُ أَنْ يَتَكَلَّمَ إلَّا بَعْدَ هَرُونَ بِأَرْبَعِ سِنِينَ، فَإذَا مَضَتْ أَرْبَعُ سِنِينَ فَاسْأَلْهُ عَمَّا شِئْتَ، يُجِيبُكَ إنْ شَآءَ اللَهُ
ص 238
تَعَالَي. [63]
«روايت كرد براي من پدرم، و محمّد بن حسن بن أحمد بن وليد، و محمّد بن موسي بن متوكّل، و أحمد بن محمّد بن يحيي عطّار، و محمّد بن عليّ ماجيلَوَيه؛ همگي گفتند:
روايت كرد براي ما محمّد بن يحيي عطّار از محمّد بن أحمد بن يحيي بن عمران أشعريّ از عبدالله بن محمّد شاميّ از حسن بن موسي خشّاب از عليّ بن أسباط از حسين مولي أبي عبدالله از أبوحَكم از عبدالله بن ابراهيم جعفريّ از يزيد بن سَليط زَيديّ كه گفت:
ما با حضرت أبوعبدالله امام جعفر صادق عليه السّلام، درحاليكه ما گروهي بوديم، در راه مكّه ملاقات نموديم.
من به آنحضرت عرض كردم: پدرم و مادرم قربانت گردد! شما اماماني هستيد كه مطهَّر و پاكيزه شدهايد؛ و أحدي از خلائق را مفرّي از مرگ نيست؛ بنابراين شما براي من مطلبي را دربارۀ خلافت و امامت بعدي بيان كنيد تا من آنرا به آنانكه پشت سر دارم برسانم.
حضرت فرمود: آري؛ اينان پسران من ميباشند، و اين است سيّد و سالار آنها ـ و اشاره كرد به پسرش: موسي عليهالسّلام ـ و در اوست حلم و شكيبائي، و علم حُكم 64]، و فهم و سخاوت و معرفت به آنچه كه مردم بدان نيازمند ميباشند در آنچه از امر دينشان كه در آن اختلاف مينمايند. و در اوست حُسن خلق و حُسن رعايت و حفاظت حقّ جار[65] و همسايه و همنشين. و اوست
ص 239
دري از درهاي خداوند عزّوجلّ. و در اوست چيز ديگري كه از همۀ اينها پسنديدهتر و محبوبتر است.
پدر من به حضرت گفت: آن چيز كدام است فدايت شود پدرم و مادرم؟!
فرمود: خداوند عزّوجلّ بيرون ميآورد از او غَوث[66] اين امّت را و غياثش را، و علمش را و نورش را و فهمش را و حكمش[67] را.
بهترين مولودي است كه به دنيا قدم ميگذارد، و بهترين جواني است كه لباس زيبندۀ رشد و درايت را در بر كرده است. خداوند بواسطۀ او خونها را حفظ مينمايد، و در ميان افرادِ با هم دشمن، صلح و صفا برقرار ميسازد؛ و بواسطۀ او امور را مجتمع ميكند، و پراكندگيها و تفرقهها را مبدّل به جمعيّت و اتّفاق مينمايد؛ و برهنگان را ميپوشاند و گرسنگان را سير ميكند، و دهشتزدگان و خائفان را امان ميبخشد، و باران رحمت از آسمان فروميبارد، و بندگان خدا به مشورت گرد ميآيند.
او بهترين مردِ مُسنّ، و بهترين جوان آراسته است كه خداوند پيش از زمان بلوغش عشيره و طائفهاش را به او بشارت ميدهد.[68]
گفتارش راست و درست و قاطع؛ و سكوتش ناشي از فهم و درايت است. براي مردم روشن ميسازد آنچه را كه آنان در آن اختلاف دارند.
ص 240
يزيد گفت: پدرم گفت: پدرم و مادرم به فدايت! آيا وي نيز پسري پس از خود خواهد داشت؟!
فرمود: آري؛ و پس از آن گفتار را قطع نمود.
يزيد ميگويد: سپس من حضرت أباالحسن موسي بن جعفر عليهماالسّلام را بعد از اين واقعه ديدار كردم و گفتم: پدرم و مادرم فدايت گردد! من ميخواهم به من خبر دهي به مانند همان چيزهائي را كه پدرت به من خبر داد!
فرمود: پدرم عليهالسّلام در زماني بود كه شدّت و تقيّه مثل اين زمان نبود. يزيد گفت: كسيكه از تو چنين جوابي را بپسندد و قانع شود، بر او لعنت خدا باد!
حضرت خنديدند و سپس گفتند: اي أبوعِمارة، من به تو خبر ميدهم: از منزلم كه بيرون آمدم، در ظاهر همۀ پسران خود و از جملۀ آنان عليّ را وصيّ خود قرار دادم؛ امّا در باطن فقط عليّ را وصيّ نمودم. من رسول خدا را در خواب ديدم كه أميرالمومنين عليهماالسّلام هم با او بود؛ و با وي انگشتري بود، و شمشيري، و عصائي، و كتابي، و عِمامهاي.
من گفتم: اينها چيست؟ رسول اكرم فرمود: امّا عِمامه عبارت است از قدرت و سلطنت خداوند تعالي؛ و امّا شمشير عبارت است از عزّت خدا؛ و امّا كتاب عبارت است از نور خدا؛ و امّا عصا عبارت است از قوّت خدا؛ و امّا انگشتري عبارت است از جامع اين امور.
سپس رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم فرمود: امر ولايت و امامت به سوي پسرت عليّ خارج ميشود.
يزيد گفت كه حضرت فرمود: اي يزيد! اين مطالب امانت است در نزد تو، كسي را از آن خبردار مكن مگر مرد عاقلي، يا بندهاي را كه خداوند دل وي را در بوتۀ ايمان آزمايش نموده است، يا مرد راست و درستي را؛ و بر
ص 241
نعمتهاي خداوند متعال كفران مورز؛ و اگر از تو خواستند كه به اين مطالب شهادت دهي، تو اداي شهادت كن! چرا كه خداوند ميفرمايد: حقّاً خداوند شما را امر ميكند كه امانتها را به سوي صاحبانش برگردانيد؛ و نيز خدا ميفرمايد: كدام كس ستمكارتر است به خدا از آنكه شهادتي را كه نزد اوست كتمان نمايد؟
من گفتم: من أبداً افشاي سرّ نميكنم، و كتمان شهادت نمينمايم.
يزيد گفت: پس از آن حضرت أبوالحسن موسي عليهالسّلام گفت: در اينحال رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم او را براي من توصيف كرد و فرمود: عليّ پسر توست كه به نور خدا نظر ميكند و با تفهيم خدا ميشنود و به حكمت خدا سخن ميگويد، درست و راست كار ميكند و خطا نمينمايد، و در امور ميداند و در امري بواسطۀ جهالت در نميماند. او سرشار از حكمت و فصل قضاء و استواري در حكم، و لبريز از علم و دانش و درايت شده است. امّا چقدر درنگ و توقّف تو در اين دنيا با او بعد از اين كم است! اين توقّف به قدري كوتاه است كه قابل اِحصاء نيست. پس چون از سفرت بازگشتي به اصلاح امورت بپرداز و از هر چه ميخواهي خود را فارغ ساز؛ زيرا كه تو از اين دنيا در آستانۀ كوچ هستي و همنشين با غير آن. پسرانت را گرد آور و خداوند را در اين وصيّتها بر آنان گواه بگير؛ و خداوند در گواهي و شهادت بس است.
پس فرمود: اي يزيد، مرا در اين سال ميگيرند؛ و عليّ پسرم همنام عليّ ابن أبيطالب عليهالسّلام است و همنام عليّ بن الحسين عليهماالسّلام، كه به او فهم و علم و نصرت و رداي عظمت أميرالمومنين داده شده است؛ و وي حقّ تكلّم و اظهار ندارد مگر آنكه چهار سال از مرگ هرون بگذرد. چون چهار سال سپري شد، از او هرچه ميخواهي بپرس كه إنشاءالله تعالي پاسخت را خواهد
ص 242
داد.»
اين روايت شريفه را با مختصر اختلافي در لفظ و با تتمّهاي، مرحوم كُلَينيّ در «اصول كافي» با يك سند ديگر از أبوالحكم ارمنيّ، و أبوالحكم ارمنيّ با دو سند (همان سند «عيون» و سندي ديگر) از يزيد بن سَليط روايت كرده است[69] و شايان مراجعه است؛ و در «إثبات الهُداة» به سه روايت جدا، از حضرت صادق و از حضرت موسي بن جعفر عليهماالسّلام تقطيع نموده و در دو باب اختصار آنرا ذكر كرده است.[70]
و در رجال اردبيلي، ج 2، ص 343 گفته است كه: يَزيدُ بْنُ سَليطٍ الزَّيْديُّ، مِن أصحابِ الكاظِمِ عَلَيهِ السّلامُ [صه. جخ] حَديثُهُ طَويلٌ [كش. صه] عَدَّهُ المُفيدُ في إرشادِهِ مِن خآصّةِ أبي الحَسَنِ مُوسي عَلَيهِالسّلامُ وَ ثِقاتِهِ وَ مِن أهلِ الْوَرَعِ وَ العِلْمِ وَ الفِقْهِ مِن شيعَتِهِ «مح».
و در رسالۀ «توضيح الاِشتباه و الإشكال» تأليف شيخ محمّد علي سارَوي در ص 303، تحت عدد 1485 فرموده است: يزيدُ بن سَليط ـ بفتح السّين ـ الزّيديّ، مِن أصحاب الكاظم عليهالسّلام.
و در «تنقيح المقال» ج 3، ص 326 فرمايد: شيخ در رجالش و كشّي او را از اصحاب حضرت كاظم عليهالسّلام شمردهاند و شيخ گويد: از خواصّ اصحاب حضرت كاظم عليهالسّلام و از ثِقات آنحضرت و از اهل علم و ورع و فقه و رواة از شيعيان آنحضرت بوده است، و نصّ راجع به امامت حضرت رضا
ص 243
عليهالسّلام را روايت نموده است.
و از همينجا جمعي از اساطين كه از جملۀ ايشان ملاّ صالح مازندراني است تصريح كردهاند كه: زيديّ بودن او به اعتبار نَسَب است، نه به اعتبار مذهب. و علاّمه حلّي گمان كرده است كه به اعتبار مذهب بوده است؛ و اين گمان و توهّم از علاّمه از غرائب است؛ و گويا علاّمه آن حديث طويل را كه راجع به امامت حضرت رضا عليهالسّلام روايت كرده است ملاحظه ننموده تا بر او روشن گردد كه تصريحاتي در آن روايت است كه دلالت دارد بر آنكه زيديّالمذهب نبوده است.
و سپس گويد: در «كافي» دو حديث طويل از او روايت شده كه هر دو، دلالت بر جلالت و امانت و عدالت او دارد. و در آنها حضرت سرّ خود را كه در نزد غير عادل امين نميگذارد در نزد او گذارده است.
و سپس مقداري از آن دو روايت را كه يكي از آنها همين روايتي بود كه ما در اينجا نقل كرديم نقل ميفرمايد.
أقولُ: در هيچيك از روايات، صفت «غَوْث» و «غياث» و «يَلُمُّ بِهِ الشَّعَثَ وَ يَشْعَبُ بِهِ الصَّدْعَ» و «يُؤْمِنُ بِهِ الْخآئِفَ» لقب هيچيك از ائمّه عليهم السّلام غير از حضرت بقيّةالله عجّلالله فرجه قرار نگرفته است، و فقط در اين روايت حضرت رضا عليهالسّلام را بدين صفات متّصف و بدين القاب ملقّب نمودهاند.
غَوْث در لغت به معناي كمك و معونه است، و غياث كه اصل آن غِواث است به معناي آن چيزي است كه با او رفع حاجت مضطرّ را مينمايند مانند غذا و طعام و سرمايۀ كسب و نحو ذلك.
الْغَوْثُ وَ الْغُواثُ وَ الْغَواثُ: الْمَعونَةُ. الْغَوْثُ أيضًا وَ الْغياثُ وَالْغَويثُ: ما أغَثْتَ بِهِ الْمُضْطَرَّ مِن طَعامٍ أو نَجْدَةٍ.
ص 244
در «لسان العرب» گويد: وَ غَوَّثَ الرَّجُلُ، وَ اسْتَغاثَ: صاحَ واغَوْثاهُ! وَالاِسْمُ: الْغَوْثُ وَ الْغُواثُ وَ الْغَواثُ. وَ اسْتَغاثَني فُلانٌ فَأَغَثْتُهُ، وَ الاِسْمُ: الْغياثُ؛ صارَتِ الْواوُ ياءً لِكَسْرَةِ ما قَبْلَها.
بايد دانست كه در القاب حضرت حجّت هم غِياث نيامده است، بلكه فقط غَوْث ذكر شده است، و غَوْث الفُقَرآء نيز آمده است. در «نجم ثاقب» باب دوّم، ص 30 گويد: وجه ملقّب شدن آنحضرت به غوث در باب نهم خواهد آمد. و در باب نهم ص 152 خوابي را از رسول خدا صلّيالله عليه و آله و سلّم نقل ميكند كه درآن وارد است كه به هريك از امامان بايد دربارۀ چه چيزي توسّل نمود، تا آنكه دربارۀ حضرت حجّت ميفرمايد كه: براي فريادرسي از گرفتاريها بايد متوسّل شد، و بايد گفت: يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ أَغِثْنِي، يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ أَدْرِكْنِي! و يا بگويد: يَا مَوْلَايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، أَنَا مُسْتَغِيثٌ بِكَ!
و نيز گويد: جهت ملقّب شدن آنحضرت به غوث الفقراء در روايتي كه در لقب بيست و هشتم ذكر شد، گذشت. و در باب دوّم، ص 23 گويد:
بيست و هشتم: بَقيَّة الانبيآء. و اين با چند لقب ديگر مذكور است در خبري كه حافظ برسي در «مشارق الانوار» روايت كرده از حكيمه خواتون، به نحوي كه عالم جليل سيّد حسين مفتي كركي سبط محقّق ثاني در كتاب « دفعالمناداة [المناواة] » از او نقل كرده كه او گفت: مولد قائم عليهالسّلام شب نيمۀ شعبان بود. ـ تا آنكه ميگويد: پس آن جناب را آوردم به نزد برادرم حسن ابن عليّ عليهماالسّلام؛ پس مسح فرمود به دست شريف بر روي پر نور او كه نورأنوار بود و فرمود: سخن گو! اي حُجَّةالله، و بقيّة أنبياء، و نور أصفياء، و غَوْث فقراء، و خاتم أوصياء، و نور أتقياء، و صاحب كرۀ بيضاء!
پاورقي
[34] «ديوان حافظ شيرازي» از طبع محمّد قزويني و دكتر قاسم غني، ص 284، غزل 411
[35] «نفحات الاُنس» جامي، ص 623؛ و «مستطرف» ابشيهي، باب 31، ص 122، در ضمن نقل داستان تحفه
[36] در «ريحانة الادب» ج 2، ص 62 بيت دوّم و ششم و هفتم از اين ابيات را از منصور حلاّج آورده است؛ و تمام آنرا در «مكاتيب» گرامي اصفهاني ضمن نقل داستان مفصّل كنيزك عاشق خدا به نام تحفه و ملاقات سريّ سقطي با او در بيمارستان، به طرز جالب و انشاء دلنشين آورده است.
علاّمه حاج شيخ آقا بزرگ طهراني در كتاب «الذّريعة» ج 22، ص 140 به شمارۀ 6420 «مكاتيب» گرامي اصفهاني را ذكر كردهاند. و در ج 9، ص 929 به شمارۀ 6117 ديوان او را ذكر نمودهاند و اضافه كردهاند كه اسم او أبوالقاسم خان بوده است و به دهلي مسافرت كرد و در آنجا وفات يافت. او در لسان عامّه معروف به «آقا بابا» ميباشد.
[37] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» از طبع پژمان، ص 150، غزل 334؛ و ص 149، غزل 332
[38] «ديوان خواجه حافظ شيرازي» از طبع پژمان، ص 150، غزل 334؛ و ص 149، غزل 332
[39] با سين مهموسة مضمومه و بعدها النّون السّاكنة و الحاء المهملة: محلّي است در يك فرسخي مدينه كه اهل ابوبكر آنجا بودند و براي ملاقاتشان ميرفت.
[40] آيۀ 98، از سورۀ 6: الانعام: وَ هُوَ الَّذِيٓ أَنشَأَكُم مِن نَفْسٍ وَ'حِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الآيَـٰتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ.
[41] در تعليقه اينچنين تصحيح شده است: ثُمَّ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِاللَهِ... (م)
[42] در نسخۀ «اختيار معرفة الرّجال» (رجال كشّي) طبع مؤسّسۀ آل البيت بجاي برّه، بَزِّهِ آمده است و مرحوم مير داماد در تعليقه گويد: قوله عليه السّلام: حالُ بَزِّهِ بفتح الموحّدة و تشديد الزّاي، يعني حال تجارته و أمتعته الّتي يتّجر بها. و بنابراين معني چنين ميشود: وضع تجاري و سرمايۀ او چطور است؟ و در بعضي نسخ بنيه آمده و معني چنين ميشود: حال فرزندان او چطور است؟ (م)
[43] «تنقيحُ المقال» ج 2، طبع رحلي، تحت رقم 8111، ص 260 و 261
[44] «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 12، در تاريخ أبي جعفر حضرت جواد عليه السّلام، بابٌ في فَضآئلهِ و أحْوالِ خُلَفآءِ زَمانِهِ و أصْحابِه، ص 124 عن «عيون المعجزات»: لَمّا قُبِضَ الرِّضا عَلَيْهِ السَّلامُ كانَ سِنُّ أبي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلامُ نَحْوَ سَبْعِ سِنينَ، فَاخْتُلِفَ الْكَلِمَةُ مِنَ النّاسِ بِبَغْدادَ وَ في الامْصار ـ الرّوايةَ و كانتْ طَويلةً. (ترجمۀ اين روايت بطور كامل در جلد سوّم «امام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام، در ضمن بحث لزوم متابعت از أعلم در درس سي و يكم آمده است.)
[45] حالَ لَونُه: تَغيَّر وَ اسوَدَّ.
[46] القافَةُ: جمع القآئِف، و هُو الّذي يَعرِف الآثارَ و الاشباهَ و يَحكمُ بالنَّسبِ.
[47] در «أقرب الموارد» آورده است: وَتَرَه (از باب ض) يَتِرُه وَترًا وَتِرَةً: أصابَه بذُحْلٍ أو ظُلم فيه. و في «الاساس»: وَتَرْتُ الرَّجلَ: قَتلْتُ حَميمَهُ فَأفْرَدْتُهُ منه. المَوتورُ: اسمُ مفعولٍ؛ يُقال: فُلانٌ مَوفورٌ غير مَوتورٍ، و مَن قُتِل له قتيلٌ فلم يُدركْ بِدَمه.
[48] لا يبري ـ خ ل.
[49] خلفي ـ خ ل.
[50] مِمّا ـ خ ل.
[51] الْجَوادِ ـ خ ل.
[52] الشَّعَثُ: الامرُ؛ و لمَّ اللهُ به شَعَثَهم: جَمع به أمرَهم.
[53] شَعَبَ ـَـ شَعْبًا الشَّيءَ: جمعَه. و الشَعْبُ: الجمعُ. و الصّدعُ: التّفرّقُ. و معني وَ يَشْعَبُ بِهِ الصَّدْعَ اين ميشود كه بواسطۀ او تفرقه را تبديل به جمعيّت ميكند.
[54] يأْتَمِرُ بهِ العِبادُ: أي تشاوَرَ العِبادُ بِه.
[55] در نسخۀ «كافي» در اينجا وارد است كه: فَقالَ لَهُ أبي: بِأبي أنْتَ وَ اُمّي! وَ هَلْ وُلِدَ؟ قالَ: نَعَمْ، وَ مَرَّتْ بِهِ سِنُونَ. و در شرح اين عبارت، مرحوم مجلسي در «مرءَاة العقول» طبع حروفي، ج 3، ص 350 اشكال كرده است كه: ولادت حضرت رضا عليه السّلام در سنۀ وفات حضرت صادق عليه السّلام است (ولادت حضرت رضا 11 ذوالقعدۀ 148، و وفات حضرت صادق 25 شوّال 148 ) و بنابراين يا بايد گفت: فقالَ لَه، لفظ أبي ندارد چنانچه در بعضي از نسخ اينطور است، و در اينصورت سائل، سليط نبوده است بلكه سائل يزيد و يا مَن رَوي عَن يَزيد بوده و مسؤول نيز حضرت أبا ابراهيم بودهاند نه حضرت صادق عليهالسّلام. و امّا در نسخههائي كه در آن لفظ أبي آمده اين توجيه صحيح نيست و بايد بگوئيم كه: سائل سليط و مسؤول حضرت أبا ابراهيم بوده ليكن بعد از گذشتن چند سال از اين ملاقات. و امّا در روايت واردۀ در «عيون» بدين لفظ آمده است كه: فَقالَ أبي: بِأبي أنْتَ وَ اُمّي! فَيَكونُ لَهُ وَلَدٌ بَعْدَهُ؟ قالَ: نَعَمْ، ثُمَّ قَطَعَ الْكَلامَ، و بنابراين عبارت احتياج به تكلّف توجيه ندارد.
[56] زَمَانٍ ـ خ ل.
[57] بنا بر قواعد كتابت، چون ناقص واوي است بايد عصًا نوشته شود.
[58] صدر آيۀ 58، از سورۀ 4: النّسآء
[59] قسمتي از آيۀ 140، از سورۀ 2: البقرة
[60] بِتَفَهُّمِهِ ـ خ ل
[61] حِلْمًا ـ خ ل
[62]بَصَرَهُ ـ خ ل
[63]«عُيونُ أخبار الرّضا» طبع سنگي، باب 4، ص 15 تا ص 17
[64] مجلسي در «مرءَاة العقول» فرموده است: مراد از حُكم، حكمت و فصل خصومت است.
[65] در نسخۀ «كافي» بجاي حُسْنُ الْجِوار، كلمۀ حُسْنُ الْجَوابِ آمده است؛ يعني هر سوالي كه از او بشود، سائل را به خوبي به واقعيّت و حقيقت مطلبش دلالت مينمايد.
[66] غَوْث به معني كمك براي شخص مضطرّ، و غياث به معني آن چيزي است كه رفع حاجت فقط بواسطۀ او متحقّق است. يعني حضرت امام رضا عليه السّلام يگانه مايۀ كمك و معونه و پناهگاه افراد مضطرّ از اين امّت ميباشند أعمّ از شيعيان و غير آنها.
[67] يعني حكمتش را و فصل خصومت و حكم قاطع را در برابر آراء و افكار.
[68] در نسخۀ «كافي» يَسودُ عَشيرَتَهُ وارد است. يعني حضرت بقدري داراي وزانت و رزانت و متانت و درايت است كه در سنّ قبل از بلوغ بر تمام افراد عشيره از أعمام و بنياعمام به سيادت و آقائي برازندگي دارد.
[69] «اصول كافي» ج 1، كتاب الحجّة، باب الإشارة و النّصّ علَي أبيالحسن الرّضا عليه السّلام، ص 313، حديث 14
[70] «إثبات الهُداة» ج 5، الباب الثّاني و العشرون في النُّصوص علَي إمامةِ أبي الحسن موسي بن جعفر عليه السّلام، ص 474، تحت عنوان عدد 18، و ج 6، الباب الرّابع و العشرون في النُّصوص علَي إمامةِ أبي الحسن الرِّضا عليه السّلام، ص 6 و 7، تحت عنوان عدد 11 و 12