اگر ميخواهي جدّاً به آن مقام منيع راه يابي، بايد از آزار مادرزنت صرفنظر كني؛ و الاّ اگر جواب او را ميدادي و وي را به جزايش ميرسانيدي، يا زنت را طلاق ميدادي، گرچه حقّ شرعي تو بود امّا بدين مقام نميرسيدي. اين شرع أعلي، اين جهاد أكبر، و اين هجرت كبري است؛ و درست بايد طبق اين دستورات عمل كرد تا بدان واصل شد.
دستورات امام جعفر صادق عليه السّلام در اين روايت نيز متَّخذ از آيات معجزهآساي قرآن كريم است، آنجا كه ميفرمايد:
خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـٰهِلِينَ.[18]
«عفو و اغماض را پيشۀ خود كن؛ و به كار ستودۀ شناخته شده مردم را امر كن؛ و از مردمان جاهل روي گردان!»
يا آنجا كه ميفرمايد:
وَ عِبَادُ الرَّحْمَـٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَي الارْضِ هَوْنًا وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَـٰهِلُونَ قَالُوا سَلَـٰمًا.[19]
ص 188
«و بندگاني كه به خداوند رحمن نسبت دارند، كساني ميباشند كه در روي زمين به نرمي و آرامي و سبكي راه ميروند، و در وقتيكه مردمان جاهل با ايشان مخاطبه و مواجهه داشته باشند، با مسالمت و سلامتي در ميگذرند.»
تا ميرسد به اينجا كه ميفرمايد:
وَ الَّذِينَ لَا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَغْوِ مَرُّوا كِرَامًا. [20]
«و كساني ميباشند كه در محلّهاي باطل و ناحقّ حضور بهم نميرسانند. و چون عبور و مرورشان به امر لغو و بيهوده و غلط بيفتد، بزرگوارانه و كريمانه عبور و مرور ميكنند.»
ما در قرآن مجيد داريم كه: لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّي' تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ. [21]
«شما هيچگاه به نيكي و خوبي نخواهيد رسيد مگر آن وقتيكه از آنچه را كه دوست ميداريد، در سبيل وصول بدان نيكي انفاق كنيد!» رسيدن به لقاي أحديّت و مشاهدۀ جمال و جلال أزلي كه بهترين اقسام بِرّ و نيكوئي است، البتّه و البتّه ميسور نخواهد شد مگر آنكه در راه وصول بدين هدف أعلي و مقصد أسني، سالك راه خدا از آنچه را كه دوست دارد صرف نظر كند و انفاق نمايد.
دعوا كردن و شتم و ناسزا دادنِ ناسزاگو و شَتّام و سَبّاب، از غرائز طبيعي انسان است. طبعاً هر كس ميخواهد حقّ خود را اثبات كند، و در مقام سزا و پاداش دشنام دهنده بر آيد؛ وليكن اين خواستها همه ناشي از ميول نفسانيّه است، و تا انسان از ميل نفس و آثار نفس نگذرد به ماوراء نفس نخواهد رسيد. تجرّد از هوي و هوس، تجرّد از ميول نفسانيّه است؛ و با اصرار و ابرام در مشتهيات نفسانيّه و لذائذ طبيعيّه و انغمار در شهوات حيوانيّه و أوهام شيطانيّه و غضبهاي سَبُعيّه، محال است انسان به مقام تجرّد برسد.
ص 189
اين، جمع ميان متناقضين است. تجرّد يعني تجرّد از نفس و آثار نفسانيّه؛ و اصرار بر مشتهيات آن يعني اصرار بر ابقاء نفس و آثار نفسانيّه. و اين دو كاملاً در دو جهت متعاكس واقعاند. بايد از خواهشهاي نفساني رفع يد كرد تا جمال عالم آراي ماوراء نفس متجلّي گردد.
حضرت آقا حاج سيّد هاشم بسياري از كارهاي نيكو را از حظوظ نفسانيّه ميشمردند
ميفرمودند: غالباً مجالسي را كه بعضي از سالكين تشكيل ميدهند و در آنها شعر ميخوانند، از حظوظ نفس است؛ گرچه لذّت معنوي برند، امّا حظّ نفس است. بسياري از اذكار و اوراد را مردم براي أغراض نفساني و حظوظ آن بجاي ميآورند.
قرآني را كه تلاوت ميكنند، اگر به زيبائي جلد و ورق و خطّ توجّه داشته باشند، و يا بر روي رَحل مشبّك بخوانند و آن رحل مؤثّر در حالت قرائتشان باشد، حظوظ نفس است. سجّادۀ ساده و سفيد مطلوب است؛ سجّادههاي زيبا و منقّش و ملوّن، حظوظ نفس است. تربت سيّد الشّهداء عليه السّلام اگر بهصورت مُهرهاي معمولي گرچه ناصاف باشد، تربت است؛ ولي اگر صاف بودن آن مدّ نظر گرفته شود حظوظ نفس است؛ و بايد درست ملاحظه كرد كه شيطان تا به كجا دائرۀ مأموريّت خود را توسعه داده، و در سجدهگاه مؤمن شيعه آنهم بر روي تربت پاك آن زمين مقدّس، دوست دارد اثر خود را بجاي گذارد. تسبيحهاي زيبا كه در ذكر انسان مؤثّر است، همگي حظوظ نفس است؛ و هكذا عِمامه و عبا و رِدا و غيرها از آن چيزهائي كه در عبادت و نماز و دعا و زيارت و تلاوت و ذكر و ورد مؤمن مؤثّر باشد.
ميفرمودند: خواستن خوابها و رؤياهاي معنوي و روحاني، از حظوظ نفس است. طلبيدن مكاشفات و اتّصال با عالم غيب و اطّلاع بر ضمائر و عبور
ص 190
از آب و هوا و آتش و تصرّف در موادّ كائنات و شفا دادن مريضان، همگي حظوظ نفساند.
ميفرمودند: من تعجّب ميكنم از اين دسته از سالكين كه مكاشفه ميخواهند! چشم باز كنند، همۀ اين عالم مكاشفات است. مكاشفه تنها ديدن صورت در زاويه بصورت خاصّ يا حالت استثنائي نيست؛ هر چه كشف از اراده و اختيار و علم و قدرت و حيات حضرت حقّ كند مكاشفه است. چشم باز كن و بنگر كه اين عالم خارج، هر ذرّهاش مكاشفه است، و حاوي عجائب و غرائب كه فكر را به منتهاي آن دسترس نيست.
اگر كسي در راه سير و سلوك و بطور كلّي غير از اين راه، غير از خدا چيزي را بخواهد، خداوند را نخواسته است؛ و همان خواست او كه نفساني است مانع از وصول وي به ذات اقدس حقّ خواهد شد. اگر بهشت بخواهي و يا حوريّه و غِلمان بطلبي، خدا را طلب ننمودهاي! اگر مقامات و درجات بخواهي، ممكنست خداوند به تو مرحمت كند، ولي خداي را نخواستهاي و در همان مقام و درجه ميخكوب شدهاي، و ارتقاء از آن درجه براي تو محال است. چون خودت نخواستهاي و نطلبيدهاي!
اگر جبرئيل فيالمثل نزد تو آيد و بگويد: هرچه ميخواهي بخواه! از درجات و مقامات و سيطرۀ بر جنّت و جحيم و خُلَّت حضرت ابراهيم و مقام شفاعت كبراي محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم و محبّت آن پيامبر عظيم را، تو بگو: من بندهام. بنده خواست ندارد. خداي من براي من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همين مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبوديّت خود قدم بيرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبي نهادهام؛ چرا كه خواست و اختيار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَـٰنَ اللَهِ وَ
ص 191
تَعَـٰلَي' عَمَّا يُشْرِكُونَ. [22]
«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد ميآفريند و اختيار ميكند. براي اين مردم ممكنالوجود اختيار و انتخابي نيست. منزّه و عالي مرتبه است خداوند، از شركي كه به او ميآورند.»
حتّي نگو: من خدا را ميخواهم! تو چه كسي هستي كه خدا را بخواهي؟! تو نتوانستهاي و نخواهي توانست او را بخواهي و طلب كني! او لامحدود و تو محدودي! و طلب تو كه با نفس تو و ناشي از نفس توست محدود است؛ و هرگز با آن، خداوند را كه لايتناهي است نميتواني بخواهي و طلب كني! چرا كه آن خداي مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراين آن خدا، خدا نيست. آن، خداي متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خيال توست، و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداي پنداشتهاي!
بناءً علَيهذا دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور ببر كه بتواني خداوند را ببيني و يا به لقاي او برسي و يا او را طلب كني! تو خودت را از طلب بيرون بياور، و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاي صرفنظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براي تو بخواهد، و او براي تو طلب كند!
در اينصورت ديگر تو به خدا نرسيدهاي همانطور كه نرسيده بودي و نخواهي رسيد. امّا چون از طلب و خواست بيرون شدي و زمامت را به دست او سپردي، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلي الله با فناي مراحل و منازل و آثار نفس و بالاخره اندكاك و فناي تمام هستي و وجودت در هستي و وجود ذات اقدس وي ميباشد سير داد، خدا خدا را شناخته است، نه
ص 193
تو خدا را!
وصولِ ممكن به واجب محال است. در آنجا دو چيز بودن محال است. ممكن و واجب و وصول همۀ اينها ضمّ و ضميمه است كه مستلزم تركيب ذات اقدسش بوده و بالاخره سر از حدوث وي در ميآورد، و اين منافات با قِدَم او دارد.
امّا فناي مطلق، و اندكاك عبد در ذات او، و از بين رفتن و نيست شدن او در جلال و جمال او، اين چه اشكالي دارد؟!
ولي بايد دانست كه: در آن ذات بَحت و صِرف و غيرمتناهي، بندهاي نميتواند برود گرچه فاني شود؛ چرا كه عنوان بنده، و عنوان فناي بنده را هم ذات وي نميپذيرد. در آنجا غير ذات چيزي نيست؛ نه بنده است، و نه فناي او. آنجا ذات است؛ و ذات، ذات است. آنجا خداست، و خدا خداست.
كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ، وَ الانَ كَمَا كَانَ.[23]
ص 193
«خداوند بود و با او چيزي نبود، و اينك هم خداوند به همانطور كه بوده است ميباشد.»
همه بايد بدانند كه مراد از لفظ وصول و لقاء و عرفان ذات أحدي، يك نحو معانياي نيست كه مستلزم دوئيّت و بينونت باشد. مراد از معرفت و مشاهده و لقاء و أمثالها، همگي اندكاك و مقام فناي مطلق است؛ به سبب آنكه خداست فقط كه به خود معرفت دارد و معرفت غير او به او مستحيل است.
ص 194
افرادي كه به فناي مطلق نرسيدهاند، او را نشناختهاند؛ چرا كه محدود، غير محدود را نميشناسد. و افرادي كه به فناي مطلق رسيدهاند، وجودي ندارند تا او را بشناسند؛ وجود، يك وجود بيش نيست، و آن وجود حقّ است جَلّ و عَلا. اوست كه خودش را ميشناسد.
او اوّلاً خود را شناخته بود، و اينك هم خود را ميشناسد؛ وَ الان كَمَا كَانَ.
نهايت سير هر موجودي، فناي در موجود برتر و بالاتر از خود است. يعني فناي هر ظهوري در مُظهِر خود، و هر معلولي در علّت خود. و نهايت سير انسان كامل كه همۀ قوا و استعدادهاي خود را به فعليّت رسانيده است، فناي در ذات أحديّت است، و فناي در ذات الله است، و فناي در هُوَ است، و فناي در ما لا اسْمَ لَهُ و لا رَسْمَ لَهُ ميباشد.
اينست غايت سير هر موجودي، و غايت سير متصوَّر در انسان كامل، و غايت سير أنبياء و مرسلين و أئمّۀ طيّبين صلواتُ الله و سلامُه عليهم أجمعين، و منظور و مراد صحيح از معرفت و نتيجۀ سلوك و سير به سوي مقام مقدّس او جلَّ شأنُه، و سير عملي عرفاني، و بحثهاي علمي عرفاءِ بالله عَلَتْ أسْماوُهُم؛ نه چيز ديگر. فَتأمَّلْ يا أخي في هَذا المَقامِ، فَإنَّه مِن مَزآلِّ الاقْدامِ. وَهبَكَ اللَهُ هَذا بِمحمَّدٍ وَ ءَالِهِ أجمعينَ.[24]
ص 195
تشرّف حاج سيّد هاشم حدّاد به زيارت مرقد مطهّر حضرت امام ثامن ضامن: عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام و اقامۀ ده روز در آن بلد مبارك
حضرت آقا حاج سيّد هاشم آمادۀ سفر به صوب خراسان شدند. خودشان ميل داشتند با اتوبوسهاي معمولي مشرّف شوند، ولي زوجۀ ايشان امّ مهدي كه در مدّت عمرش طيّاره سوار نشده بود اصرار داشت با هواپيما از طهران به مشهد مشرّف شوند، و ايشان هم با عيال موافقت كردند. بنابراين، اين دو نفر با طيّاره، و بقيّۀ همراهان و رفقا كه مجموعاً از طهران و غيره قريب پانزده نفر بودند با اتومبيل براي زيارت تشرّف حاصل نمودند.
لايخفي آنكه حقير به همراه خود، بناي آوردن دو طفل بزرگتر خود: اوّلي سيّد محمّد صادق كه 13 سال داشت و دوّمي سيّد محمّد محسن كه 5/11 سال داشت را داشتم؛ نه كوچكتر از آنها را كه به نام سيّد أبوالحسن است و 8 سال داشت. زيرا آن دو تقريباً ميتوانستند خود را اداره كنند، وليكن اين طفل كوچك مشكل بود. فلهذا چون بليط اتوبوس با رفقا تهيّه شد، براي آن دو تهيّه شد نه براي اين.
چون حضرت آقاي حدّاد مطّلع شدند فرمودند: سيّد محمّد حسين! چرا براي سيّد أبوالحسن بليط نگرفتي؟! عرض كردم: اين كوچك است؛ پيش مادرش ميماند! فرمودند: نه سيّد أبوالحسن بزرگ است؛ براي او هم تهيّۀ بليط بنما!
عرض كردم: چشم! براي او هم بليط تهيّه شد. و ما با رفقا با ماشين، وقتي وارد شديم كه آقا وارد شده بودند. و جناب صديق ارجمند آقاي حاج عبدالجليل مُحْيي أبو أحمد در مشهد با عيالاتشان وارد، و محلّي را مستقلاّ براي
ص 196
حضرت آقا و خودشان تهيّه نموده بودند.
آن محلّ گرچه نسبةً واسع بود، امّا براي جميع رفقا قدري ضيق بود. فلهذا مكان ديگري را هم ضميمه نمودند و حضرت آقا در اين مدّت ده روز در هر دو محلّ رفت و آمد و تردّد داشتند.
قاعدۀ حضرت آقا اين بود كه در هنگام تشرّف به حرم مطهّر غسل ميكردند؛ و در وقت ورود، هميشه درِ صحن را ميبوسيدند و پس از آن، درِ كفشداري و درِ رواق و درِ حرم را ميبوسيدند؛ و پس از اذن دخول، عتبۀ مباركه را ميبوسيدند و وارد ميشدند و بدون خواندن زيارت، اوّل هفت شوط طواف از جانب چپ مينمودند، سپس زيارت مينمودند، و در بالاي سر و يا هر محلّي كه ممكن بود نماز ميگزاردند.
و حقير هم با جميع رفقائي كه با ايشان مشرّف ميشديم، در معيّت ايشان به همين نحوه و كيفيّت چهارچوب درها را ميبوسيديم، و هفت شوط طواف مينموديم و سپس زيارت و نماز زيارت را بجاي ميآورديم.
و چون فعل أولياي خدا حجّت است، تا به حال رويّۀ حقير هم در زيارت، از بوسيدن درها و طواف به همين نحوه بوده است. يعني تا زمانيكه دور ضريح مطهّر را حائل نگذارده بودند كه قسمت مردها از زنها مجزّا گردد، تقريباً مدّت چهارده سال، حقير تابستانها و بعضي اوقات ديگر چون شهر رجب، و يا احياناً بيست و سوّم ذي القعدة الحرام كه توفيق زيارت عنايت ميشد، دور قبر مطهّر همين هفت شوط طواف را مينمودم؛ و بناءً بر متابعت از حضرت آقاي حدّاد مطلب چنين بوده است.
و امّا براي توضيح اين مطلب، چه دربارۀ طواف، و چه دربارۀ بوسيدن عَتَبۀ مباركه براي سائر اخوان ديني و أخِلاّءِ روحاني ناچارم از اينكه بحثي فقهي در اين باره بنمايم، تا جواز طواف، و جواز بوسيدن عتبه در هر يك از مراقد شريفۀ ائمّۀ
ص 197
طاهرين سلام الله عليهم أجمعين مُبَرهن گردد.
بحث فقهي دربارۀ جواز طواف دور ضريح مطهّر أئمّۀ أطهار سلام الله عليهم
أقول: شيخ حُرّ عامِليّ عامَله الله بلُطفِه در كتاب مَزار «وسآئل الشّيعة» ج 2، از طبع امير بهادر، ص 411، بابي را در عدم جواز طواف به قبور منعقد ساخته است و دو روايت در عدم جواز ذكر كرده است.
اوّل: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي «الْعِلَلِ» عَنْ أَبِيهِ عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِاللَهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَي عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ، قَالَ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَآئِمٌ، وَ لَاتَطُفْ بِقَبْرٍ، وَ لَا تَبُلْ فِي مَآءٍ نَقِيعٍ. فَإنَّ مَنْ فَعَلَ ذَلِكَ فَأَصَابَهُ شَيْءٌ فَلَا يَلُومَنَّ إلَّا نَفْسَهُ ـ الحديثَ.
و تتمّهاش اينست: وَ مَنْ فَعَلَ شَيْئًا مِنْ ذَلِكَ، لَمْ يَكُنْ يُفارِقُهُ إلَّا مَاشَآءَ اللَهُ.
دوّم: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ صَفْوَانَ عَنِ الْعَلَآءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا عَلَيْهِمَا السَّلَامُ أَنَّهُ قَالَ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَآئِمٌ، وَ لَا تَبُلْ فِي مَآءٍ نَقِيعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ ـ الحديثَ.
و أقول: اين دو روايت گرچه از جهت سند قويّ است؛ زيرا هر دوتاي آنها صحيحه است؛ امّا از جهت دلالت نه تنها راجع به طواف به معني دور زدن نيست، بلكه أجنبيّ از مقام است بالكلّيّه.
مراد از طوف به قبر در اين دو حديث، غائط كردن است، نه طواف نمودن و دور زدن. شاهد بر اين كلام عبارت طريحي در «مجمع البحرين» است كه در
ص 198
مادّۀ طواف گويد: و الطَّوفُ: الغآئِطُ؛ و مِنه الخبرُ: لَا يُصَلِّ أَحَدُكُم وَ هُوَ يُدافِعُ الطَّوْفَ. و مِنه الحديثُ: لَا تَبُلْ فِي مُسْتَنْقَعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ!
و علاوه بر اين، مناسبت فقرات حديث، ميان ايستاده آب خوردن و بول كردن در آب راكد و گودالهائي كه در آنها آب جمع شده است، و ميان غائط كردن بر قبور است؛ نه دور گشتن و طواف نمودن.
بخصوص تعليلي كه در روايت اوّل براي مرتكب اين امور ميآورد كه: فَإنْ أَصَابَهُ شَيْءٌ فَلَا يَلُومَنَّ إلَّا نَفْسَهُ مناسب با غائط نمودن است كه عملي است كسي انجام ميدهد و چه بسا دچار عقربزدگي و يا مارزدگي ميشود، بخصوص در أزمنهاي كه غائط نمودن روي قبور در قبرستانها متداول بوده است و مار و عقرب و سائر حشرات و هَوامّ زميني هم در قبرستانها فراوان بوده است. علاوه بر اينكه غائط نمودن روي قبور مومنين، موجب هتك احترام و عدم نزول ملئكه است.
علاوه بر اين گفتار ما، شاهد و يا دليل بر جواز طواف، روايت ديگري است كه در «وسائل» ذكر ميكند:
وَ (مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَي عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الطَّيِّبِ عَنْ عَبْدِالْوَهَّابِ بْنِ مَنْصُورٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي الْعَلَآءِ عَنْ يَحْيَي بْنِ أَكْثَمَ فِي حَدِيثٍ:
قَالَ: بَيْنَا أَنَا ذَاتَ يَوْمٍ دَخَلْتُ أَطُوفُ بِقَبْرِ رَسُولِ اللَهِ، فَرَأَيْتُ مُحَمَّدَ ابْنَ عَلِيٍّ الرِّضَا يَطُوفُ بِهِ؛ فَنَاظَرْتُهُ فِي مَسَآئِلَ عِنْدِي ـ الحديث.
در اينجا صاحب «وسائل» براي اين روايت محملهائي ذكر كرده است تا بتواند ميان مفاد آن كه جواز طواف است، با آن دو روايت قبل جمع بنمايد. او ميگويد:
ص 199
أقولُ: هذا غَيْرُ صَريحٍ في أكْثَرَ مِن دَوْرَةٍ واحِدَةٍ، لاِجْلِ إتْمامِ الزّيارَةِ وَ الدُّعآءِ مِن جَميعِ الْجِهاتِ كَما وَرَدَ في بَعْضِ الزّياراتِ لا بِقَصْدِ الطَّوافِ. عَلَي أنَّهُ مَخصوصٌ بِقَبرِ رَسولِ اللَهِ؛ وَ لا يَدُلُّ عَلَي غَيْرِهِ مِنَالائِمَّةِ وَ لا غَيْرِهِمْ. وَ الْقياسُ باطِلٌ. وَ راويهِ عآمّيٌّ ضَعيفٌ قَدْ تَفَرَّدَ بِرِوايَتِهِ.
وَ يُحْتَمَلُ كَوْنُ الطَّوافِ فيهِ بِمَعْنَي الإلْمامِ وَ النُّزولِ كَما ذَكَرَهُ عُلَمآءُ اللُغَةِ، وَ هُوَ قَريبٌ مِن مَعْنَي الزّيارَةِ. وَ يُحْتَمَلُ الْحَمْلُ عَلَي التَّقيَّةِ بِقَرينَةِ راويهِ، لاِنَّ الْعآمّةَ يُجَوِّزونَهُ. وَ الصّوفيَّةُ مِنَ الْعآمَّةِ يَطوفونَ بِقُبورِ مَشايِخِهِمْ؛ وَ اللَهُ أعْلَمُ. ـ إنتهي.
وليكن مطلب همان است كه ما در اينجا ذكر كرديم، و معني طواف را به معني غائط كردن گرفتيم. بنابراين، آن دو روايت از محلّ استدلال خارج، و اين محاملي را كه شيخ حرّ در اين روايت ذكر فرموده بهيچوجه صحيح نيست. و متعيّن در معني طواف در اين روايت، همان طواف كردن است. و ما اينك براي شاهد و دليل بر مطلب خود، از چند كتاب لغت ديگر شاهد ميآوريم:
1 ـ در «شرح قاموس اللغة» در مادّۀ طَوَفَ گويد: و طَوْف به معني غائط است. طَافَ يعني بشُد از براي غائط كردن، مثل اطّافَ از باب افتعال.
2 ـ در «صحاح اللغة» گويد: وَ الطَّوْفُ: الْغآئِطُ، تَقولُ مِنهُ: طافَ يَطوفُ طَوْفًا وَ اطّافَ اطّيافًا، إذا ذَهَبَ إلَي الْبَرازِ لِيَتَغَوَّطَ.
3 ـ در «تاج العروس» گويد: وَ الطَّوْفُ: الْغآئِطُ، وَ هُوَ ما كانَ مِن ذلِكَ بَعْدَ الرِّضاعِ؛ و أمّا ما كانَ قَبْلَهُ فَهُوَ عِقْيٌ، قالَهُ الاحْمَرُ. وَ في الْحَديثِ: لايَتَناجَي اثْنانِ عَلَي طَوْفِهِما! وَ في حَديثِ ابْنِ عَبّاسٍ: لا يُصَلّيَنَّ أحَدُكُمْ وَ هُوَ يُدافِعُ الطَّوْفَ وَ الْبَوْلَ. وَ في كَلامِ الرّاغِبِ ما يَدُلُّ عَلَي أنَّهُ مِنَ الْكِنايَةِ. وَ طافَ يَطوفُ طَوْفًا: إذا ذَهَبَ إلَي الْبَرازِ لِيَتَغوَّطَ. وَ زادَ
ص 200
ابْنُ الاعْرابيِّ: كاطّافَ اطّيافًا، إذا ألْقَي ما في جَوْفِهِ. وَ أنْشَدَ:
عَشَّيْتُ جابانَ حَتَّي اسْتَدَّ مَغْرِضُهُ وَ كانَ يَنْقَدُّ إلاّ أنَّهُ اطّافا
4 ـ در «لسان العرب» شبيه آنچه را كه از «تاج العروس» نقل نموديم، ذكر كرده است.
وَ الْعِقْيُ كَما ذَكرَهُ اللُغَويّونَ، شَيْءٌ لَزِجٌ أسْوَدُ يَخرُجُ مِنْ بَطْنِ الْمَوْلودِ قَبْلَ أنْ يَأْكُلَ وَ يَشْرَبَ. و آن همان چيزي است كه در زبان فارسي بدان «مامازي بچّه» گويند.
و امّا جدُّنا العلاّمةُ المجلسيّ رضوانُ الله تعالي علَيه، در اينجا بحث بليغي فرموده و انصافاً حقّ بحث را ادا فرموده است. و لهذا ما عين بحث وي را در اينجا ذكر ميكنيم. او پس از آنكه روايت اُولي را كه از «علل الشّرآئِع» نقل شد بيان كرده است، در بيان خود ميفرمايد:
يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ النَّهْيُ عَنِ الطَّوافِ بِالْعَدَدِ الْمَخْصوصِ الَّذي يُطافُ بِالْبَيْتِ. وَ سَيَأْتي في بَعْضِ الزّياراتِ (الْجامِعَةِ: بِأَبِي وَ أُمِّي يَا ءَالَ الْمُصْطَفَي إلَّا أَنَّا لَا نَمْلِكُ)[25] إلَّا أنْ نَطوفَ حَوْلَ مَشاهِدِكُمْ. وَ فيالرِّواياتِ: قَبِّلْ جَوانِبَ الْقَبْرِ.
سپس روايت وارده از «كافي» را راجع به طواف حضرت جواد الائمّه امام محمّد تقيّ عليه السّلام با همان سند از يحيي بن أكْثَم روايت ميكند و در ذيلش ميگويد:
وَ الاحْوَطُ أنْ لا يَطوفَ إلاّ لِلإتْيانِ بِالادْعيَةِ وَ الاعْمالِ الْمَأْثورَةِ، وَ إنْ أمْكَنَ تَخْصيصُ النَّهْيِ بِقَبْرِ غَيْرِ المَعْصومِ، إنْ كانَ مُعارِضٌ صَريحٌ. وَ يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ الْمُرادُ بِالطَّوافِ الْمَنْفيِّ هُنا التَّغَوُّطَ.
ص 201
پس از آن فرموده است: قالَ في «النّهاية»: الطَّوْفُ: الْحَدَثُ مِنَالطَّعامِ. وَ مِنهُ الْحَديثُ: نُهِيَ عَن مُتَحَدِّثَيْنِ عَلَي طَوْفِهِما؛ أيْ عِندَ الْغآئِطِ. وَ يُؤَيِّدُ هذا الْوَجْهَ أنَّهُ رَوَي الْكُلَيْنيُّ بِسَنَدٍ صَحيحٍ عَن مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَن أبي جَعْفَرٍ عَلَيْه السّلامُ قالَ:
مَنْ تَخَلَّي عِنْدَ قَبْرٍ، أَوْ بَالَ قَآئِمًا، أَوْ بَالَ فِي مَآءٍ قَآئِمٍ، أَوْ مَشَي فِي حِذَآءٍ وَاحِدٍ، أَوْ شَـرِبَ قَآئِـمًا، أَوْ خَلَي فِي بَيْتٍ وَحْدَهُ، أَوْ بَاتَ عَلَي غَمَرٍ[26]، فَأَصَابَهُ شَيْءٌ مِنَ الشَّيْطَانِ لَمْ يَدَعْهُ إلَّا أَنْ يَشَآءَ اللَهُ. وَ أَسْرَعُ مَا يَكُونُ الشَّيْطَانُ إلَي الإنْسَانِ وَ هُوَ عَلَي بَعْضِ هَذِهِ الْحَالَاتِ.
مَعَ أَنَّهُ رُوِيَ أَيْضًا بِسَنَدٍ ءَاخَرَ فِيهِ ضَعْفٌ عَن مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ رَاوِي هذَا الْحَدِيثِ عَن أَحَدِهِمَا عَلَيْهِمَا السّلامُ أنَّهُ قالَ:
لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَآئِمٌ، وَ لَا تَبُلْ فِي مَآءٍ نَقِيعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ، وَ لَا تَخْلُ[27] فِي بَيْتٍ وَحْدَكَ، وَ لَا تَمْشِ بِنَعْلٍ وَاحِدَةٍ! فَإنَّ الشَّيْطَانَ أَسْرَعُ مَا يَكُونُ إلَي الْعَبْدِ إذَا كَانَ عَلَي بَعْضِ هَذِهِ الْحَالَاتِ. وَ قَالَ: إنَّهُ مَا أَصَابَ أَحَدًا شَيْءٌ عَلَي هَذِهِ الْحَالِ فَكَادَ أَنْ يُفَارِقَهُ، إلَّا أَنْ يَشَآءَ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ.
و سپس فرموده است: فَإنَّ كَوْنَ كُلِّ ما في هذَا الْخَبَرِ مَوْجودًا في الْخَبَرِ السّابِقِ سِوَي قَوْلِهِ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ، مَعَ أنَّ فيهِ مَكانَهُ مَنْ تَخَلَّي عَلَي قَبْرٍ، لاسيَّما مَعَ اتِّحادِ الرّاوي وَ اشْتِراكِ الْمَفْسَدَةِ الْمُتَرتِّبَةِ فيهِما، ما يورِثُ ظَنًّا قَويًّا بِكَوْنِ الطَّوْفِ هُنا بِمعْنَي التَّخَلّي. وَ كَذا اشْتِراكُ الْمَفْسدَةِ وَ سآئِرِ الْخِصالِ بَيْنَ خَبَرِ الْحَلَبيِّ وَ الْخَبَرِ الاوَّلِ، يَدُلُّ عَلَي أنَّ الطَّوْفَ فيهِ أيْضًا بِهَذَا الْمَعْنَي.
ص 202
وَ لا أظُنُّكَ تَرْتابُ بَعْدَ التَّأَمُّلِ الصّادِقِ في الاخْبارِ الثَّلاثَةِ في أنَّ الاظْهَرَ ما ذَكَرْنا.
و همانطور كه اهل تحقيق بدين استدلال مينگرند، مشاهده مينمايند كه مجلسيّ (ره) در اينجا بحث بليغي نموده و حقّ مطلب را كما هوَ حقّه ادا كرده است. جَزاه الله خيرًا.
و ما مطالب او را از جلد مزار « بحار »[28] آورديم. و در «سفينة البحار»[29] نيز اشاره به اين مطالب دارد.
مرحوم محدّث نوري حاج ميرزا حسين أعلي اللهُ مقامَه در «مستدركالوسائل» [30]در كتاب المزار ايضاً حقّ مطلب را ادا نموده است:
اوّلاً: عنوان باب را جواز طواف به قبور قرار داده است، بخلاف صاحب «وسائل» كه عنوان را بابُ عدَمِ جوازِ الطّوافِ بالقبور قرار داده است.
و ثانياً: همانطور كه ذكر شد، رأساً طوف را به معني غائط و حَدَث گرفته است. و ما در اينجا براي مزيد اطّلاع، عين عبارت او را ميآوريم تا از فوائدش محروم نباشيم:
72 ـ بابُ جَوازِ الطَّوافِ بِالْقُبورِ:
1 ـ عَلِيُّ بْنُ إبْرَاهِيمَ فِي تَفْسِيرِهِ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُثْمَانَ ابْنِ عِيسَي وَ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي حَدِيثٍ طَوِيلٍ فِي قِصَّةِ فَدَكٍ قَالَ فِي ءَاخِرِهِ: وَ دَخَلَتْ فَاطِمَةُ عَلَيْهَا السَّلَامُ الْمَسْجِدَ وَ طَافَتْ بِقَبْرِ أَبِيهَا وَ هِيَ تَبْكِي وَ تَقُولُ: إنَّا فَقَدْنَاكَ فَقْدَ الارْضِ
ص 203
وَابِلَهَا ـ الْخَبَرَ.
وَ رَوَاهُ أَحْمَدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ الطَّبَرْسِيِّ فِي «الاِحْتِجَاجِ» عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ مِثْلَهُ.
2 ـ الشَّيْخُ مُحَمَّدُ بْنُ الْمَشْهَدِيِّ فِي «الْمَزَارِ» وَ السَّيِّدُ عَلِيُّ بنُ طَاوُسٍ فِي «الْمِصْبَاحِ» قَالَا: زِيَارَةٌ مَرْوِيَّةٌ عَنِ الائِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ: إذَا أَرَدْتَ ذَلِكَ ـ إلَي أَنْ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: ثُمَّ قَبِّلْهُ وَ قُلْ: بِأَبِي وَ أُمِّي يَا ءَالَ الْمُصْطَفَي! إنَّا لَا نَمْلِكُ إلَّا أَنْ نَطُوفَ حَوْلَ مَشَاهِدِكُمْ وَ نُعَزِّيَ فِيهَا أَرْوَاحَكُمْ ـ الزّيارةَ.
قُلْتُ: جَعَلَ الشَّيْخُ[31] عُِنْوانَ الْبابِ عَدَمَ جَوازِالطَّوافِ وَ لَمْ يَذْكُرْ فيهِ إلاّ الصّادِقيَّ وَ غَيْرَهُ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَآئِمٌ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ، وَ لَا تَبُلْ فِي مَآءٍ نَقِيعٍ ـ إلَي ءَاخِرِ الْحَديثِ.
وَ الْمُرادُ بِالطَّوْفِ الْحَدَثُ في هذِهِ الاخْبارِ، بِقَرينَةِ قَوْلِهِ: وَ لَا تَبُلْ. وَ يُؤَيِّدُهُ أنَّ الْكُلَيْنيَّ رَوَي فِي الصَّحيحِ عَنْ أَبي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالَ: مَنْ تَخَلَّي عَلَي قَبْرٍ، أَوْ بَالَ قَآئِمًا فِي مَآءٍ قَآئِمٍ، أَوْ مَشَي فِي حِذَآءٍ وَاحِدٍ، أَوْ شَرِبَ قَآئِمًا، أَوْ خَلَا فِي بَيْتٍ وَحْدَهُ، أَوْ بَاتَ عَلَي غَمَرٍ، فَأَصَابَهُ شَيْءٌ مِنَ الشَّيْطَانِ لَمْ يَدَعْهُ إلَّا أَنْ يَشَآءَ اللَهُ. وَ أَسْرَعُ مَا يَكُونُ الشَّيْطَانُ إلَي الإنْسَانِ وَ هُوَ عَلَي بَعْضِ هَذِهِ الْحَالَاتِ.
وَ رَوَي أَيْضًا بِسَنَدٍ ءَاخَرَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا عَلَيْهِمَاالسَّلَامُ أَنَّهُ قَالَ: لَا تَشْرَبْ وَ أَنْتَ قَآئِمٌ، وَ لَا تَبُلْ فِي مَآءٍ نَقِيعٍ، وَ لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ، وَ لَا تَخْلُ فِي بَيْتٍ وَحْدَكَ. وَ ذَكَرَ باقي الْخَبَرِ بِاخْتِلافٍ فيالالْفاظِ. .
ص 204
وَ الْمُتَأَمِّلُ يَعْلَمُ اتِّحادَ الْخَبَرَيْنِ وَ أنَّ أحَدَهُما نَقْلٌ بِالْمَعْنَي لاِ خَرَ.
وَ قالَ الْجَزَريُّ: الطَّوْفُ: الْحَدَثُ مِنَ الطَّعامِ، وَ مِنهُ الْحَديثُ: نُهِيَ عَنِ الْمُتَحدِّثَيْنِ عَلَي طَوْفِهِمَا؛ أيْ عِندَ الْغآئِطِ.
فَظَهرَ أنَّه لا مُعارِضَ لِما دَلَّ عَلَي جَوازِ الطَّوافِ بِالْقُبورِ بِمَعْناهُ الشّآئِعِ. وَ لِذا ذَكَرْنا في الْعُِنْوانِ جَوازَ الطَّوافِ. وَ لَوْ سُلِّمَ فَالنِّسْبَةُ بَيْنَهُما بِالْعُمومِ وَ الْخُصوصِ.
فَلا بَأْسَ بِالطَّوافِ حَوْلَ قُبورِهِمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ. ـ انتهي.
درست به خاطر دارم: در شوّال يكهزار و سيصد و شصت و چهار هجريّۀ قمريّه كه براي تحصيل علوم دينيّه به أرض مقدّس قم مشرّف شدم و بَدواً در منزل آية الله حاج سيّد حسن سيّدي قمّي كه عمّهزادۀ پدر ما هستند سكونت داشتم، روزي حضرت آية الله العظمي سيّد محمّد حجّت كوه كمري براي ملاقات و ديدن عمّهزادگان (ايشان و إخوانشان آقا حاج سيّد علي محمّد و آقا سيّد محمّد و آية الله حاج سيّد عبدالحسين) آمده بودند، و اين حقير هم در گوشهاي از اطاق نشسته بودم. در بين مطالبي كه گفتگو شد، سخن از لَا تَطُفْ بِقَبْرٍ به ميان آمد و مرحوم حجّت رضوان الله عليه فرمودند: مراد طواف كردن نيست، بلكه غائط نمودن است. و از كتاب لغت «مجمع البحرين» شاهد آوردند. رحمة الله عليه رحمةً واسعة.
بحث فقهي دربارۀ جواز بوسيدن چهارچوب
درهاي ورودي قبور أئمّه عليهم السّلام
آنچه تا بحال ذكر كرديم، دربارۀ جواز طواف حول قبور مطهّرشان بود. و اينك بحث ما در جواز تَقبيل يعني بوسيدن چهارچوب درهاي قبور ائمّه عليهم السّلام يعني درهاي صحن شريف و كفشداريها و رواقها و حرم مطهّر است.
ص 205
بوسيدن درهاي قبور امامان بدون شبهه و شكّ، بدون اشكال است؛ كما اينكه در بعضي از روايات وارده در كتاب مزار وارد است. ما اگر اقتصار و جمود بر معني عَتَبَه كنيم، بوسيدن زمين جلوي در و بوسيدن قسمت تحتاني در نيز جائز است؛ چون در اين روايات است كه: عَتَبَه را ببوس و پس از آن داخل شو!
در «شرح قاموس اللغة» گفته است: عَتَبَة به تحريك، آستانۀ در است يا بالاي هر دو در است.
و در «صَحاح اللغة» گفته است: و الْعَتَبُ: الدَّرَجُ، و كُلُّ مِرْقاةٍ مِنْها عَتَبَةٌ. و الْجَمْعُ: عَتَبٌ و عَتَباتٌ. و الْعَتَبَةُ: اُسْكُفَّةُ الْبابِ، و الْجَمْعُ: عَتَبٌ.
و مراد از اُسْكُفَّةُ الباب همان ساحت روي زمين و سطح جلوي در است كه هنگام وارد شدن، قدمهاي شخصِ وارد درآن قرار ميگيرد. و مراد چوب زيرين جلوي در است.
و در «تاج العروس» گفته است: (الْعَتَبَةُ مُحَرَّكَةً:) كَذا في نُسْخَتِنا وَ سَقَط مِن نُسْخَةِ شَيْخِنا (اُسْكُفَّةُ الْبابِ) الَّتي توطَأُ، (أوِ) الْعَتَبَةُ (الْعُلْيا مِنهُما). وَ الْخَشَبَةُ الَّتي فَوْقَ الاعلَي: الْحاجِبُ؛ وَ الاسْكُفَّةُ: السُّفْلَي، وَ الْعارِضَتانِ: الْعُضادَتانِ. وَ قَدْ تَقَدَّمَتِ الإشارَةُ إلَيْهِ في «ح ج ب» وَ الْجَمْعُ: عَتَبٌ وَ عَتَباتٌ.
و در لغت، اُسْكُفَّة و اُسْكُوفَة را به معني خَشَبَة الْباب الّتي توطَأُ علَيها معني كردهاند.
ولي حضرت استاذنا المكرّم مرحوم آية الله حاج شيخ مرتضي حائري أعلَي الله درجتَه از مرحوم آية الله حاج آقا حسين طباطبائي بروجردي قدَّسالله نفسَه نقل كردند كه: ايشان ميگفتهاند: خم شدن و بوسيدن مقدّم در، حكم سجده را دارد. و مراد از سجده، فقط پيشاني گذاردن نيست، بلكه به خاك افتادن و تواضع، تا سرحدّ صورت را نزديك زمين آوردن است. و
ص 206
بنابراين، خوب است كه چهار چوب در را به غير قسمت تحتاني آن ببوسند.
اين نقل از آية الله بروجردي را آية الله حائري در روز 18 شوّال المكرّم 1400 هجريّۀ قمريّه در مشهد مقدّس براي حقير بيان فرمودند.
* * *
باري، رويّۀ حضرت آقا در مشهد مقدّس اين بود كه شبها پس از نماز مغرب و عشاء و تناول مختصر طعامي، زود ميخوابيدند؛ و زيارت مرقد مطهّر پس از اذان صبح هميشه در بين الطّلوعَين بود و در وقت نماز ظهر كه آنرا در حرم بجاي ميآوردند. و بقيّۀ اوقات غالباً در منزل بودند؛ و أحياناً اگر كسي ميخواست ايشان را ملاقات كند، در روز و در منزل بود. و رفقا هم هر وقت ايشان در منزل بودند همگي در منزل مجتمع بودند. و براي نشاط و عبادت و ذكر خدا در مجالس و محافل، فرموده بودند تا حقير سورۀ توحيد را براي رفقا در حضور ايشان تفسير كنم.
حقير شروع كردم به تفسير اين سورۀ مباركه. در روز اوّل تفسير معني بِسْمِ، يعني معني اسم و معني باء اسم؛ و يك ساعت تمام طول كشيد. روز دوّم تفسير معني اللَه، آن هم يك ساعت طول كشيد. روز سوّم معني رَحْمَن. و روز چهارم معني رَحِيم. و روز پنجم معني قُلْ. و روز ششم معني هُوَ. و روز هفتم معني أحَد. و روز هشتم معني صَمَد. و روز نهم معني لَمْ يَلِد. و روز دهم معني لَمْ يُولَدْ. و قسمت يازدهم آن بماند تا چون در محضر ايشان پس از مراجعت از أرض أقدس به اصفهان رفتيم، روزي در حضور رفقاي مجتمع در آنجا كه در آن روز جناب حجّة الاسلام آقاي حاج سيّد شهاب الدّين صفوي وفَّقه الله تعالي به ديدنشان آمده بودند، فرمودند: بقيّۀ سوره را تمام كن! و حقير نيز يك ساعت تمام در معني لَمْ يَكُن لَهُو كُفُوًا أَحَدٌ و تفسير آن مطالبي را معروض داشتم. و بحمدالله و المنّة تمام مجالسِ اين دوره تفسير به عدد 11 كه مساوي با
ص 207
كلمۀ مباركۀ « هُوَ » است خاتمه يافت.
از عجائب و غرائب اين تفسير اين بود كه:
اوّلاً: حقير اصلاً مطالعهاي گرچه يك سطر باشد نكردم، و اصولاً با خود كتابي و يا تفسيري همراه نداشتم. آنچه بود إنشائاتي بود كه بيان ميشد. و مطالبي ناشنيده و ناخوانده و ناگفته بيان ميشد كه من خودم هم تعجّب ميكردم از رقّت معني و علوّ مُفاد و دقّت مَغزَي و مراد؛ و پر روشن بود كه إلقاء آنها از حضرت ايشان بود، و حقير در حكم بلندگوئي حاكي آن معاني بودم. چرا كه تابه حال بنده چنين تفسيري را بدين وضع و كيفيّت نگفتهام. و اكنون تأسّف ميخورم كه اگر آن مطالب ضبط ميشد، خود به خود يك تفسير كاملي از اين سورۀ مباركه بود كه براي مطالعه و نظر اهل عرفان و توحيد در دسترسشان قرار ميگرفت. گرچه اين مطالب به قول مرحوم قاضي مطالبي است كه از آنجا كه ميآيد به همان جا برميگردد.
ثانياً: در ابتداي اين تفسير، حقير آنرا بدينگونه قسمت نكردم؛ بلكه روز اوّل كه شروع كردم احتمال ميدادم تمام اين سوره كه يك سطر بيش نيست، در همان روز خاتمه يابد و در مدّت يك ساعت پيرامون اطراف و جوانبش كاملاً بحث شود. امّا بدين صورت و كيفيّت درآمد كه بدون تكرار مطلبي، در يازده جلسه پايان پذيرد.
ثالثاً: مقارنۀ 11 جلسه با كلمۀ مباركۀ هُوَ بسيار عميق است. چرا كه حضرت آقاي حدّاد به قدري در فناي در اسم هُوَ قويّ بود كه مرحوم قاضي ميفرموده است: سيّد هاشم مثل اين سُنّيهاي متعصّب است كه ابداً از عقيدۀ توحيد خود تنازل نميكند؛ و در ايقان و اذعان به توحيد چنان تعصّب دارد كه سر از پا نميشناسد.
يعني چنانچه بعضي از اين سنّيها را پول دهي و مقام دهي و دنيا را جمع
ص 208
كني و بخواهي در عقيدهشان تزلزل ايجاد كني نخواهد شد، اين سيّد هاشم در قضيّۀ توحيد ذات اقدس اينطور است. جَزاهُمَا اللهُ عَنِ التَّوحيدِ وَ الْعِرفانِ أفْضَلَ الْجَزآءِ، بِحَقِّ سَيّدِ الْبَرَرةِ مُحَمّدٍ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ، وَ بِحَقِّ مَزورِهِ الإمامِ الرِّضا عَلَيهِ ءَالافُ التَّحيَّةِ وَ السّلامِ وَ النِّعْمَةِ وَ الإكْرام.
از افراد ناشناخته كسي به ديدنشان نيامد، و افراد شناسا در روزها أحياناً به ملاقاتشان ميآمدند، و از بعضي از غوامض مسائل توحيدي و بعضي از معارف سوال مينمودند و ايشان هم جوابهائي ميدادند.
وليكن در سه مسألۀ مهمّ از ايشان سوالاتي شد و اين سه مسأله دربارۀ حضرت امام عليّ بن موسي الرّضا عليهما السّلام بود كه به مناسبت ارض اقدس و زيارتشان سوال شد، و ايشان هم جوابهائي دادند البتّه نسبةً مشروح، كه اينك سزاوار است در اينجا آن سه مسأله مطرح، و جوابهاي ايشان با ضميمۀ شرح و تفصيلي كه در پيرامون آن لازم است به خوانندگان گرامي تقديم گردد.
مسألۀ اُولَي: چرا حضرت امام ثامن عليه السّلام در ميان ائمّۀ معصومين صلواتُ الله و سلامه عليهم أجمعين به عنوان امام غريب مشهور و معروف شدهاند؟!
مسألۀ ثانيه: چرا در ميان ائمّه عليهم السّلام ايشان به عنوان غَوْثُ الامَّةِ وَ غِيَاثُهَا ناميده شدهاند؟!
مسألۀ ثالثه: چه رابطهاي است ميان زيارت آن حضرت و زيارت خانۀ خدا كه در شهر رجب المرجّب استحباب اكيد دارد؟! همانطور كه عمره در ماه رجب فضيلت اكيده دارد و براي فضيلت عمره در اين ماه آنرا تالي تِلْو حجّ شمردهاند، و احرام در رجب را براي كسيكه خوف عدم وصول به كعبه و انجام عمره را در شهر رجب دارد جائز شمردهاند و كافي دانستهاند، بطوريكه اگر كسي قبل از انقضاء شهر رجب از ميقات محرم شود و به سوي بيت الله الحرام
ص 209
برود و عمره را بجاي آورد گرچه در ماه شعبان واقع شود، اين عمرۀ او عمرۀ رجبيّه محسوب ميگردد، با آنكه ميدانيم در ماه شعبان واقع شده و فقط احرام آن در شهر رجب تحقّق يافته است؛ و اين نيست مگر به جهت فضيلت اكيده و سنّت موكّدۀ اتيان عمرۀ رجبيّه؛ در زيارت امام رضا عليه السّلام هـم بـا تعبيرات أكيده، شدّت اهتمام و فضيلت آنرا در ماه رجب بيان ميفرمايند.
امّا مسألۀ اُولي: علّت اشتهار حضرت به امام غريب
چند چيز شايد در اتّصاف حضرت به اسم و صفت غريب و غربت تأثير داشته باشد:
اوّل عنوان ولايت في حدّ نفْسِها كه از دسترس بشر دور، و به مقام قرب و حرم خاصّ خدا نزديك، و لازمۀ اين حقيقت عدم انس و آشنائي قاطبۀ مردم با آثار و خواصّ ولايت و صفات وليّ الله است. چون در ظهور ولايت نسبت به مردم، هم بسط و گشايش وجود دارد و هم قبض و گرفتگي، هم رحمت و هم غضب، هم جزاي نيك و هم انتقام و نكال و عقوبت. فلهذا مردم دربارۀ آثار ولايت كه سبكي و مِهر و جمال باشد آنرا ميپسندند و دوست دارند، و دربارۀ آثاري كه در آن قهر و شدّت و جلال باشد آنرا مكروه ميدارند و از سر كينه و سختي و مبارزه برميخيزند. أنبياي عظام كه فعل آنها فعل خداست تا در پردۀ خلوت و مناجات مستورند و از حالات دروني آنها كسي مطّلع نميباشد، كسي در صدد تعرّض به آنها برنميآيد؛ ولي همينكه از جانب خداوند مأمور به ارشاد و تبليغ ميگردند و ميخواهند مردم را از آداب ملّي خود و سنن جاهلي ديرين به آداب عقلاني و رسوم و آداب تكميلي در صراط مستقيم و منهج قويم سوق دهند، از هر گوشه و كنار دانسته و ندانسته به جنگ آنها قيام ميكنند، و از قتل و غارت و نَهْب و أسْر و شكنجه و تعذيب دريغ نميدارند، و تا خون آنها را
ص 210
نريزند از عطش شهوت و غضب و اوهام و غرائز خودپسندي و خودكامي و خودمحوري سيراب نميشوند.
شخص متّصف به ولايت، پيوسته در خود منغمر و در عالم عزّ خود مستغرق و در غيبت است، چه ظاهراً ظاهر باشد و چه نباشد؛ و معلوم است كه: عامّه كه افكارشان از مشتهيات نفسانيّه و لذائذ خسيسۀ طبيعيّه تجاوز نميكند، چه اندازه از آن عالم جان و حقيقت جان و لطافت انوار ملكوتيّۀ قدسيّه دور بوده؛ و عدم تسانخ عالم كثرت و آثار آن (از پابند بودن به آداب و رسوم اجتماعيّه و مرسومات زائده و مصلحت انديشيهاي بيفائده و اعتباريّات تو خالي و بدون محتوي) با عالم وحدت و آثار آن (از گسستن زنجيرهاي اسارت هوي و هوس و عبور از مراحل لذائذ طبيعيّه و منازل وهميّۀ خياليّۀ اعتباريّه) به مقام ولايت عنوان عزّت، و بالملازمه از جانب مردم صَلايغربت داده است. بر اين اساس است كه انبياء و اولياء پيوسته در اين عالم غريب بوده و بطور غربت و عدم همبستگي با جامعههاي جبّار و ستمكار گذرانيدهاند.
مُحِبُّ اللَهِ في الدُّنْيا سَقيمٌ تَطاوَلَ سُقْمُهُ فَدَواهُ داهُ (1)
سَقاهُ مِنْ مَحَبَّتِهِ بِكَأْسٍ فَأرْواهُ الْمُهَيْمِنُ إذْ سَقاهُ (2)
فَهامَ بِحُبِّهِ وَ سَما إلَيْهِ فَلَيْسَ يُريدُ مَحْبوبًا سِواهُ (3)
كَذاكَ مَنِ ادَّعَي شَوْقًا إلَيْهِ يَهيمُ بِحُبِّهِ حَتَّي يَراهُ (4)[32]
1 ـ دوستدار خدا در دنيا حكم مريضي را دارد كه مرضش بطول انجاميده است؛ و دارو و درمان او همان دردي است كه بر او عارض شده است. (كه
ص 211
آنقدر بايد اين درد بطول انجامد تا نفْس او را پاك و عشق جانسوز او هستي او را محترق گرداند.)
2 ـ محبوب ازليِ مهيمن و مراقب بر امور، به وي از محبّت خودش يك كاسۀ شراب عشق خود را چشانيد. و بنابراين، خداوند مهيمن با همين چشانيدن شراب ازلي او را سيراب نمود.
3 ـ بنابراين، اين سالك راه او، گيج و سرگشتۀ محبّت او شد و به سوي او حركت نمود، و در عالم هيچ محبوبي را غير او نخواست.
4 ـ آري همينطور است حال كسيكه ادّعاي شوق و عشق او را بنمايد؛ كه به محبّت او سرگشته و دچار ميگردد، تا زمانيكه او را ديدار كند.[33]
ص 212 تا 216 (ادامه پاورقی)
پاورقي
[18] آيۀ 199، از سورۀ 7: الاعراف
[19] آيۀ 63، از سورۀ 25: الفرقان
[20] آيۀ 72، از سورۀ 25: الفرقان
[21] صدر آيۀ 92، از سورۀ 3: ءَال عمران
[22] آيۀ 68، از سورۀ 28: القصص
[23] ذكر مسانيد روايت «كانَ اللَهُ وَ لَم يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ، وَ الآنَ كَما كانَ»
مرحوم صدوق در كتاب «توحيد» باب نفي المكان و الزّمان و الحركة عنه تعالي ص 178 و 179؛ و مرحوم ملاّ محسن فيض در كتاب «وافي» ج 1، از طبع حروفي اصفهان، مكتبة الإمام أميرالمؤمنين عليه السّلام در ابواب معرفة الله، بابُ إحاطتِه بكلِّ شيْء، ص 403؛ و مرحوم مجلسي در كتاب «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 3، در كتاب توحيد، باب 14: نفي الزّمان و المكان و الحركة و الانتقال عنه تعالي، ص 327، حديث 27؛ و اين دو نفر از «توحيد» صدوق، و صدوق از عليّ بن أحمد بن محمّد بن عمران دَقّاق از محمّد بن أبي عبدالله كوفي از محمّد بن إسمعيل برمكي از عليّ بن عبّاس از حسن بن راشد از يعقوب ابن جعفر جعفري از أبي ابراهيم موسي بن جعفر عليهما السّلام روايت ميكند كه:
أنَّهُ قالَ: إنَّ اللَهَ تَبارَكَ وَ تَعالَي كانَ لَمْ يَزَلْ بِلا زَمانٍ وَ لا مَكانٍ، وَ هُوَ الآنَ كَما كانَ؛ لا يَخْلو مِنْهُ مَكانٌ، وَ لا يَشْغَلُ (در «وافي» و «بحار»: لا يَشْتَغِلُ ) بِهِ مَكانٌ، وَ لَا يَحِلُّ في مَكانٍ. مَا يَكُونُ مِن نَجْوَي' ثَلَـٰثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَ لَا خَمْسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمْ وَ لَآ أَدْنَي' مِن ذَ'لِكَ وَ لَآ أَكْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَيْنَ مَا كَانُوا؛ لَيْسَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ؛ احْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجابٍ مَحْجوبٍ؛ وَ اسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتورٍ؛ لا إلَهَ إلاّ هُوَ الْكَبيرُ الْمُتَعالِ.
حضرت استاذنا العلاّمة آية الله طباطبائي قدَّس الله نفسَه الشّريفه در كتاب «توحيد» نسخۀ خطّي حقير، ص 6 آوردهاند كه: كَما في حَديثِ موسَي بْنِ جَعْفَرٍ عَلَيْهِما السَّلامُ: كانَ اللَهُ وَ لا شَيْءَ مَعَهُ؛ وَ هُوَ الآنَ كَما كانَ.
و در «جامع الاسرار» مرحوم سيّد حيدر آملي در دو جا اين عبارت را ذكر فرموده است كه: كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ وَ الآنَ كَما كانَ. اوّل در صفحۀ 56، شمارۀ 112 در اصل اوّل قاعدۀ اُولي: و بالنَّظر إلي هَذا المَقامِ قالَ أربابُ الكَشف و الشُّهودِ: التَّوحيدُ إسقاطُ الإضافاتِ؛ و قالَ النَّبي صلَّي الله عليه و ءَالِهِ و سلَّم: كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ. و قالَ الْعارفُ: (و هُوَ) الآنَ كما كانَ؛ لاِنَّ الإضافاتِ غَيرُ مَوجودةٍ كَما مَرَّ. و أيضًا «كانَ» في كَلامِ النَّبيّ صَلّي اللهُ عليه و ءَالِه وسلَّم بِمَعني الحالِ، لا بِمَعنَي الْماضي؛ مِثلَ كَانَ اللَهُ غَفُورًا رَحِيمًا.
دوّم در اصل سوّم، ص 696، شمارۀ 181: لانَّه تعالَي دآئِمًا (هُوَ) عَلي تَنَزُّهِهِ الذّاتيِّ و تَقدُّسِه الازَليِّ؛ لِقَوله عليه السّلام: كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ، وَ لِقول (بَعْضِ) عارِفي اُمَّتِه: والآنَ كَما كانَ. و مراد از بعض عارِفي اُمّتِه حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام ميباشند.
در «كلمات مكنونة» فيض طبع حروفي در ضمن كلمةٌ فيها اشارةٌ إلي لِمّيّةِ الإيجاد و أنّه أمرٌ إعتباريٌّ، ص 33 وارد است كه: و چون تعيّن امري اعتباري است، ظهور آن بواسطۀ نوري است كه در مراتب ساري است. جُنَيد كه حديث كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ شنيد، گفت: الآنَ كَما كانَ. و همانا اين ضميمه در حديث مندرج است و كانَ اللَهُ در آن، از قبيل وَكَانَ اللَهُ عَلِيمًا حَكِيمًا است.
و چون در «بحار الانوار» طبع حروفي حيدري، ج 4 (كتاب توحيد، باب 4 از أبواب أسمآئه تعالَي) حديث 34، ص 305 مرحوم مجلسي 8 بيت از أميرالمومنين عليه السّلام را از «توحيد» صدوق در پاسخ ذعلب نقل ميكند كه در پايان خطبهاي بيان فرمودهاند و اوّل آنها اينست:
وَ لَم يَزَلْ سَيّدي بِالْحَمْدِ مَعروفًا وَ لَم يَزَلْ سَيّدي بِالْجودِ مَوصوفًا
حضرت استاذنا العلاّمه در تعليقه فرمودهاند: الاشعارُ مِنْ أحْسنِ الدَّليل علَي أنَّ الْخِلقَةَ غَيرُ مُنقطِعَةٍ مِن حَيثُ أوّلِها، كَما أنَّها كَذلكَ مِن حيثُ ءَاخِرِها.
[24] شايد اشاره به همين معني باشد دو بيت صدر المتأل هين شيرازي كه در عشق و عرفان به خداوند سروده است:
آنان كه ره دوست گزيدند همه در كوي شهادت آرميدند همه
در معركۀ دو كون، فتح از عشق است هر چند سپاه او شهيدند همه
گويند وي شعري به زبان پارسي غير از اين دو بيت نسروده است؛ وليكن در «تفسير سورۀ سجده» ص 10، ابياتي در عظمت قرآن، و در ص 34، ابياتي در عظمت رسول خدا و ربطش با روز جمعه به فارسي ذكر نموده است و گفته است: اين أشعار را خودم در وقت حال سرودهام.
[25] مابينَ الهلالين عبارةُ «سفينة البحار».
[26] الغَمَر: چربي و بوي زُهْم دستها.
[27] خَلا يَخلُو خُلُوًّا و خَلآءً الرّجلُ: انْفرَدَ في مَكانِه.
[28] «بحار الانوار» ج 22، از طبع كمپاني ص 9، و ج 100، از طبع حيدري باب سوّم از كتاب المزار، حديث 6 ـ 3، ص 126 تا ص 128
[29] «سفينة البحار و مدينة الحكم و الآثار» طبع سنگي، ج 2، در مادّۀ طَوَفَ، ص 99
[30] جلد 2، ص 226 و 227
[31] يعني الشّيخَ الحرَّ العامِليَّ صاحبَ «الوَسآئِل» الّذي جعَل النّوريُّ كتابَه مُستدرَكًا لِكتابِه.
[32] اين اشعار دربارۀ كنيزكي است بنام تحفه كه عاشق خدا شده است و داستان عجيب او را جامي در «نفحات الانس» در ضمن عنوان ذكرُ النّسآء العارِفات الواصِلات إلَي مَراتبِ الرّجال، در ص 623 به بعد (از طبع انتشارات اطّلاعات) آورده است، فَراجعْ.
[33] شرح كسالت مؤلّف در حين تأليف كتاب
خامه تا به اينجا رسيد جَفَّ الْقَلَم از حقير فقير، و براي عمل جرّاحي فتق به بيمارستان قائم در صبح روز چهارشنبه 8 شهر شعبان المعظّم 1412 بردند، و مدّت عمل و توقّف در بيمارستان با استراحت بعدي آن مجموعاً 11 روز طول كشيد. و امروز صبح روز يكشنبه 19 شعبان است كه خداوند عنايت فرموده است تا قلم را در دست گيرم و بدين سطور بقيّۀ كتاب را بياورم. عمل جرّاحي توسّط دوست ديرين و مومن متعهّد گرامي جناب آقاي دكتر حاج محمّد توسّلي أدام الله توفيقَه بدون بيهوشي در مدّت يك ساعت تمام با كمال خوبي انجام پذيرفت، للّه الحمد و له الشّكر.
آقاي دكتر حاج محمّد توسّلي فعلاً از اساتيد مبرّز و ممتاز دانشگاه طبّ مشهد مقدّس و رئيس گروه جرّاحي در بيمارستان قائم ميباشند. جناب محترم ايشان در 8 سال قبل عمل جرّاحي از كيسۀ صفراي حقير نمودند و آن هم در نهايت نيكوئي و اتقان انجام گرفت؛ جَزاه اللهُ خيرًا و جعلَه ذُخْرًا لِلمسلمين، و اُسوَةً لِلاطبّآء المُشتغِلين:
در قبل از ظهر روز شنبه بيست و دوّم شهر جُمادَي الاُولي سنۀ 1404 هجريّۀ قمريّه، دردي در طرف راست شكم توأم با لرز و استفراغ براي بنده پيدا شد و يكي دو روز ادامه داشت. كم كم زردي در بدن و صورت و چشمها پيدا شد و تشخيص يرقان دادند و به بيمارستان قائم مشهد مقدّس براي معالجه الزام نمودند؛ و پس از تجزيههاي فراوان و عكسهاي بسيار و معاينات متعدّد، بالاخره پس از سونوگرافي كه مشاهدۀ تصوير تلويزيوني است به طريق خاصّي، محقّقاً معلوم شد يرقان انسدادي است نه كبدي؛ و در اثر گير كردن سنگ در لوله و مجراي كيسۀ صفرا به روده كه نام آن مجراي كُلِدُوك است پيدا شده است. ودر همان بيمارستان عمل جرّاحي كردند و چهار سنگ از كيسۀ صفرا و يك سنگ از مجراي كلدوك بيرون آوردند، و خود كيسۀ صفرا را نيز درآوردند. و در قبل از ظهر روز پنجشنبه سوّم شهر رجب المرجّب از بيمارستان مرخّص كردند. مدّت اين كسالت يك اربعين شد بدون يك روز و يا يك ساعت كم و زياد. وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَـٰلَمِينَ، و لَهُ الْحَمْدُ فِي الاولَي' وَالآخِرَةِ، وَ ءَاخِرُ دَعْوانا أَنِ الحمدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمين.
در آن زمان جناب صديق ارجمند آقاي دكتر حاج سيّد أبوالقاسم حسيني همداني رئيس روانپزشكي مشهد، و آقاي دكتر حاج سيّد رضا فريد حسيني رئيس بيمارستان قائم، و آقاي دكتر عبدالعلي خوارزمي معاون بيمارستان كه از ساليان قبل مراتب مودّت و محبّت ميان ما و اين بزرگواران برقرار بود، همگي متّفقاً براي عمل جرّاحي، آقاي دكتر حاج محمّد توسّلي را توصيه نمودند و اضافه كردند كه: اين مرد، پزشك متخصّص و متديّن است كه پزشكي خود را در فرانسه گذرانده است و سپس به كانادا مهاجرت نموده و با عيال و فرزندانش در آنجا توطّن گزيده است و داراي مطبّ شخصي و بيمارستان است. و اينك براي كمك به انقلاب اسلامي از همه چيز خود دست شسته و تك و تنها به ايران آمده است، و با نداشتن منزل و حتّي تلفن، و حتّي عدم مساعدت حكومت بأيّ نحوٍ كان، شب و روزش را براي تعليم جوانان پزشكي به اصول جرّاحي و ايضاً به عمل نمودن سيل خروشان مجروحان جنگي كه تختهاي بيمارستان قائم را براي آنها خالي كرده و اختصاص به آنها دادهاند، ميگذراند.
خودش به من گفت: چون انقلاب اسلامي در ايران پديد آمد، من پيوسته در درونم ميل حركت به سوي اين كشور پيدا ميشد ولي تعلّل مينمودم؛ امّا چون جنگ تحميلي و تجاوز عراق به ايران پيدا شد، ديدم توقّفم ديگر در كانادا غلط است، و براي عمليّات جرّاحي بايد فوراً خودم را به كشور اسلام برسانم؛ فلهذا آمدم.
وي به حقير گفت: عمل كيسۀ صفرا براي من ممكن است ولي بايد مشخّص شود كه انسداد صفراوي شما از سنگ است نه از چيز ديگر. و دستگاه سونوگرافي بيمارستان قائم خراب بود و در جاي ديگر نيز موجود نبود. بنابراين با شدّت و اوج كسالت، دو روزه با طيّاره به طهران آمدم و عمل سونوگرافي در طهران انجام گرفت و در مراجعت فوراً ايشان عمل نمودند.
در طهران كه بودم بسياري تأكيد و اصرار داشتند كه براي معالجه و يا عمليّه به خارج بروم. بعضي از دوستان ميگفتند: عمل كيسۀ صفرا پس از عمل قلب، عظيمترين عملي است كه در بدن انجام ميگيرد. يعني متوجّه باشيد كه عمل، عمل خطيري است. بعضيازمعمَّرين از ارحام سببي كه خود زمينگير بودند، پيام فرستادند: چرا فلان كس در رفتن به خارج تعلّل ميورزد؟ چرا بر خودش و بر حياتش رحم نميكند؟! يك نفر از همشيرهزادگان حقير كه آنوقت در كانادا بود، چون از كسالت بنده مطّلع شده بود گفته بود: شما آقا دائي را به دست من برسانيد ديگر مطلب تمام است. بعضي گفتند: ما در مدّت 24 ساعت براي شما جواز سفر و بليط طيّاره به هر نقطۀ دنيا كه بخواهيد تهيّه ميكنيم! و بنده هم ابداً گوش به سخن آنها نميدادم؛ و بلكه حاضر نشدم در طهران بمانم تا اطبّاي جرّاح و سابقهدار و معروف مرا عمل كنند. و ميگفتم: محال است به خارج بروم، و در طهران ماندن هم معني ندارد. چرا كه ما براي عمليّه به طهران نيامدهايم؛ آمدن ما براي تصوير سونوگرافي بوده است؛ و اينك كه مشخّص است كه سنگ است بايد به أرض اقدس مراجعت كنم و حتماً بايد دكتر توسّلي عمل كند.
امّا در مشهد بايد عمل كنم، به علّت اينكه مرض ما در مشهد پيدا شده است، و ما را به بيمارستان به نام قائم انتقال دادهاند، و زمين اين بيمارستان از املاك حضرت امام رضا عليه السّلام است، و در حقيقت ما ميهمان امام رضا هستيم و در ملك او و در خانۀ او هستيم، و او ما را جواب نكرده و بيرون ننموده است، و من از آنجا به جاي ديگر نميروم. و امّا علّت اينكه بايد دكتر توسّلي عمل كند، براي آنكه من وي را، هم متخصّص و هم متعهّد يافتهام. او مردي است كه در اين زمان كه سيل پزشكان لااُبالي و فرصت طلب و يغماگر به سوي خارج روان است و مملكت را خالي گذاردهاند، او به عكس با يك كت و شلوار تنش به ايران برگشته است. او نمازگزار و روزهگير است، و راستگو است و كاري را كه از عهدهاش ساخته نيست متقبّل نميشود. بنابراين حتماً ظفر و صحّت و عافيت قرين كار اوست. و براي ما هم مردن و زندگي تفاوتي ندارد، اگر هم در اين عمليّه جان باختيم به سوي رحمت خدا ميرويم إن شاء الله تعالي.
امّا علّت استنكاف حقير از رفتن به خارج چند امر بود:
اوّل آنكه: آن بلاد، شهرهاي كفر است؛ شهرهاي يهود و نصاري و مشركين و ملحدين است. رفتن بدانجا براي معالجه، در حقيقت دست تكدّي به آنها دراز نمودن است، و استمداد و استعانت از آنها براي ادامۀ حيات است. و اين امر، خلاف شرافت مسلمان غيور است كه پزشكان مسلم را يله كند و براي بقاءِ زندگي از آنها گدائي نمايد.
دوّم آنكه: من يك شخص عادي نيستم و امروز به عنوان يك مرد روحاني، و يا فقيه و يا هرچه فرض كنيد مردم مرا ميشناسند و عمل مرا الگوي كار خود قرار ميدهند؛ آنوقت هر كه سرش هم درد بگيرد ميگويد: من بايد بروم به خارج، چون فلان كس به خارج رفتهاست. امّا در اينجا اگر عمل كنم گرچه منجرّ به فوت شود، اين عاقبت سوء را در پي ندارد. بخصوص آنكه ما براي حيات خودمان، براي حيات شخصيمان ـ نه براي حيات نوع و براي حيات جامعه ـ خيلي اهمّيّت قائل ميشويم در حاليكه آن مقدار هم ارزش ندارد.
سوّم آنكه: هزينۀ عمل به خارج چند صد برابر هزينۀ عمل در داخل است، و از هر راه بدست آيد، بالاخره از صندوق اسلام كسر شده و به صندوق كفر و به خزانۀ استعمار كافر افزوده شده است. چرا ما خودمان پيشقدم در اين مبادله گرديم؟
چهارم آنكه: آخر ما خاك بر سران خود را مسلمان ميدانيم و اهل توحيد و قرآن ميپنداريم و حيات و ممات و نفع و ضرر را مستقيماً از جانب خدا ميدانيم. مگر ما در قرآن نميخوانيم:
وَ إِن يَمْسَسْكَ اللَهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُوٓ إِلَّا هُوَ وَ إِن يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَآدَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَن يَشَآءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. (آيۀ 107، از سورۀ 10: يونس)
«و اگر خداوند به تو ضرري برساند، غير از ذات او هيچ موجودي را قدرت رفع آن نيست. و اگر براي تو خيري را اراده نمايد، هيچ موجودي قدرت ردّ فضل و رحمت او را ندارد. خداوند از خير و فضل خود به هر يك از بندگانش كه بخواهد ميرساند. و اوست صاحب غفران و رحمت خاصّه.»
مَا يَفْتَحِ اللَهُ لِلنَّاسِ مِن رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَ مَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُو مِن بَعْدِهِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (آيۀ 2، از سورۀ 35: فاطر)
«رحمتي را كه خدا براي مردم بگشايد، هيچ موجودي را توان بستن آن نيست. و رحمتي را كه خدا ببندد، هيچ موجودي را توان رهائيش پس از بستن خدا نيست؛ و اوست داراي مقام عزّت و استقلال و إتقان و استحكام.»
وَ لَئن سَأَلْتَهُم مَنْ خَلَقَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ لَيَقُولُنَّ اللَهُ قُلْ أَفَرَءَيْتُم مَا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَهِ إِنْ أَرَادَنِيَ اللَهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كَـٰشِفَـٰتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكَـٰتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِيَ اللَهُ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ. (آيۀ 38، از سورۀ 39: الزّمر)
«و اي پيامبر اگر تو از اين مردم شرك پيشه بپرسي: چه كسي آسمانها و زمين را آفريده است؟ ميگويند: البتّه و البتّه الله آفريده است. به ايشان بگو: شما به من بگوئيد اگر خداوند نسبت به من ارادۀ ضرري داشته باشد، آيا ميتوانند اين موجودات موثّرۀ غير از خدا در نزد شما، جلوي ضرر وي را بگيرند، و آن ضرر و گرفتاري را برطرف كنند؟! يا اگر خداوند نسبت به من ارادۀ رحمتي و خيري را داشته باشد، آيا ميتوانند آنها جلوگير فيضان رحمت و ارسال خير او باشند؟! بگو: خدا مرا بس است. اوست تنها كفايت كنندۀ من كه بايد متوكّلين پيوسته بار توكّل خود را برعهدۀ او بنهند.»
إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَي اللَهِ رَبِّي وَ رَبِّكُم مَا مِن دَآبَّةٍ إِلَّا هُوَ ءَاخِذُ بِنَاصِيَتِهَآ إِنَّ رَبِّي عَلَي' صِرَ'طٍ مُسْتَقِيمٍ. (آيۀ 56، از سوره 11: هود)
«من حقيقةً توكّل نمودم بر الله كه او پروردگار من و پروردگار شماست. هيچ جنبندهاي نيست مگر آنكه مقدّراتش مستقيماً به دست اوست. و پروردگار من بر راه راست و صراط مستقيم، تدبير امور مخلوقات خود را مينمايد.»
قُل لَنْ يُصِيبَنَآ إِلَّا مَا كَتَبَ اللَهُ لَنَا هُوَ مَوْلَي'نَا وَ عَلَي اللَهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُوْمِنُونَ. (آيۀ 51، از سورۀ 9: التّوبة)
«بگو: ابداً چيزي به ما نميرسد (گزندي و ضرري، يا خيري و رحمتي) مگر آنچه را كه خداوند براي ما نوشته است. اوست صاحب تدبير و ولايت امور ما. و بنابراين حتماً بايد متوكّلين و مومنين او را در جميع امورشان وكيل در تصرّف بگيرند و بر او توكّل نمايند.»
و امثال و نظائر اين آيات در قرآن مجيد بسيار است. با وجود اين آيات، وقتي طبيب متخصّص و متعهّدي آمادۀ معالجه شده است، و ميدانيم همۀ امور به دست خداست و نفع و ضرر از ناحيۀ اوست، اگر از او فرار كنيم و به خارج برويم درحاليكه ميدانيم آن نفع و ضرر هم هرگونه باشد از ناحيۀ خداست؛ در اين صورت، اين انحراف طريق نيست؟ اين عمل، شرك فعلي و عملي نيست؟ گو آنكه شرك قولي نباشد.
پنجم آنكه: ما بندهايم و بايد مطيع امر خدا باشيم. او يك وقت مصلحت انسان را در حيات ميداند و يك وقت در موت. و اگر فيالواقع صلاح انسان در مرگ باشد و او دنبال حيات بگردد، طالب شرّ خود بوده است، نه خير خود. وقتي انسان مريض شد بايد به طبيب مراجعه كند و طالب عافيت و طول عمر هم باشد، چون اينها في حدّ نفسه خير است، ولي در هر حال بايد تسليم امر خدا باشد و دل به مقدّرات بدهد. و اگر احياناً موت او رسيد خندان باشد؛ و نگاه برگشت به عالم طبيعت نكند، و بر نعمتهاي از دست رفتۀ آن گريان نباشد كه اين خطري است بزرگ. ما كه بحمد الله و المنّة در مكتب تشيّع زيست ميكنيم، و چون بزرگ چراغ پر فروغ «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّه» را به پيروي از آن امام راستين در پيش رو داريم، و در فقرۀ پنجم از دعاي استخاره (طلب خير) كه دعاي سي و سوّم است به درگاه خداوند ابتهال داريم كه:
وَ ألْهِمْنا الاِنْقيادَ لِما أوْرَدْتَ عَلَيْنا مِنْ مَشيَّتِكَ؛ حَتَّي لا نُحِبَّ تَأْخيرَ ما عَجَّلْتَ، وَ لا تَعْجيلَ ما أخَّرْتَ، وَ لا نَكْرَهَ ما أحْبَبْتَ، وَ لا نَتَخَيَّرَ ما كَرِهْتَ ـ الدّعاءَ.
«اي پروردگار ما! به ما الهام بخش تا در برابر آنچه را كه از اراده و مشيّتت بر ما وارد ميكني منقاد و مطيع باشيم؛ بطوريكه دوست نداشته باشيم تأخير آنچه را كه تو در آن تعجيل نمودي، و نه تعجيل آنچه را كه تو در آن تأخير فرمودي. و ناپسند نداريم چيزي را كه تو دوست داشتي، و نگزينيم چيزي را كه تو ناپسند داشتي!»
و در دعاي مرويّ از رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ميخوانيم:
اللَهُمَّ أحْيِني مادامَتِ الْحَيَوةُ خَيْرًا لي، وَ أمِتْنِي إذا كانَ الْمَماتُ خيْرًا لي.
«بار خداوندا! مرا زنده بدار ماداميكه زندگي براي من خير است. و بميران مرا در زمانيكه مردن براي من خير است.» * در اينصورت اگر ما جدّاً از خدا حيات بخواهيم مادامي كه ممات خير ماست، آيا اشتباه نرفتهايم؟ و خلاف حقّ و واقع را طلب ننمودهايم؟
باري، حال بنده روز به روز سختتر ميشد و يرقان تمام سطح بدن را طوري گرفته بود كه دستمال زردِ زردچوبهاي از بدن تشخيص داده نميشد و مرض رو به پيشرفت بود، چون مادّۀ سمّي سودا بهيچوجه از بدن بواسطۀ انسداد كامل لولۀ كلدوك خارج نميشد. عمل جرّاحي انجام گرفت و خود عمل بيش از سه ساعت بطول انجاميد، و حقير از ابتدا تا انتهاي بيهوشي هفت ساعت بيهوش بودم. وليكن به لطف حضرت باري تعالي شأنه العزيز عمل بقدري خوب و پاكيزه بود كه همۀ أطبّاي بيمارستان قائم و بعضي از جاهاي ديگر تصديق كردند كه: اگر به خارج هم ميرفتم و عمل در أعلا مركز پزشكي جهان انجام ميشد، از اين بهتر متصوّر نبود.
باري، نظير اين مسأله در دو سال بعد براي چشم بنده پيدا شد. يعني بدون هيچ مقدّمه و سبب ظاهري، شبكۀ چشم راست بطور نعلي شكل به اصطلاح چشم پزشكان در «محور ساعت 12 و 20 دقيقه» پارگي پيدا كرد، و ديد چشم از ميان رفت و تمام أطبّاي مشهد و طهران از عمل آن عاجز بودند و رفتن به خارج را الزام ميكردند. و من هم گفتم به خارج نميروم گرچه كور شوم. امّا چون جوان غيور و فهيم و ذيقيمت ما آقاي دكتر حاج سيّد حميد سجّادي معاينه كرد، گفت: عمل اين چشم اورژانس (فوري) است. يعني السّاعه بايد عمل شود و حقّ بيرون رفتن از بيمارستان را نداد و گفت: من متعجّبم از گفتار پزشكان كه حواله به خارج دادهاند. زيرا در اينصورت در فاصلۀ كوتاهي چشم از دست ميرود. ايشان با دستياري معاون و شاگرد ممتازش جناب صديق ارجمند مومن متعهّد آقاي دكتر حاج حسينعلي شهرياري در عمليّهاي كه هفت ساعت تمام بطول انجاميد عمل كردند. و الحمد للّه و المنّة عمليّه در نهايت خوبي و پاكي صورت گرفت بطوريكه موجب شگفت همه شد. و اينك پس از شش سال، اين سطوري را كه ملاحظه ميفرمائيد با معونۀ همان چشم عمل شده مينويسم.
قَالَ أَفَرَءَيْتُم مَا كُنتُمْ تَعْبُدُونَ * أَنتُمْ وَ ءَابَآوُكُمُ الاقْدَمُونَ * فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِيٓ إِلَّا رَبَّ الْعَـٰلَمِينَ* الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ * وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ * وَ إِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ* وَ الَّذِي يُمِيتُنِي ثُمَّ يُحْيِينِ * وَ الَّذِيٓ أَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لِي خَطِيٓـَتِي يَوْمَ الدِّينِ * رَبِّ هَبْ لِي حُكْمًا وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّـٰلِحِينَ * وَ اجْعَل لِي لِسَانَ صِدْقٍ فِي الآخِرِينَ * وَ اجْعَلْنِي مِن وَرَثَةِ جَنَّةِ النَّعِيمِ. (آيات 75 تا 85، از سورۀ 26: الشُّعَرآء)
«باز ابراهيم خليل به مشركين از قوم خود گفت: آيا شما ميدانيد كه اين بتهائي را كه اينك شما ميپرستيد، و پدران پيشين شما ميپرستيدند، آنها دشمن من و دشمن پرستش و ستايش من به خدا ميباشند، به غير از خداوند كه پروردگار عالميان است، آن خدائي كه مرا آفريد و سپس در راه رشد و كمال هدايتم نمود؛ آن خدائي كه مرا طعام ميدهد و سيراب ميكند؛ آن خدائي كه چون مريض شوم او مرا شفا ميدهد؛ آن خدائي كه مرا ميميراند و پس از آن زندهام ميگرداند؛ آن خدائي كه به او اميد دارم تا در روز پاداش از گناه من در گذرد. بار پروردگار من! به من در برابر مشركين حكم قاطعي مرحمت فرما و مرا به مردمان صالح خودت ملحق كن؛ و براي من زبان راست و راستيني در ميان امّتهاي پسين قرار بده، و مرا از وارثين بهشت نعيمت بگردان.» آياتي است از زبان حضرت ابراهيم خليل الرّحمن علينبيّنا و آله و عليه السّلام.
. . . . . . . . . .
*ـ در حاشيۀ «مفاتيح الجنان» ص 351 و 352 در كتاب «الباقيات الصّالحات» در فصل چهارم، از باب 40 وارد است كه حضرت امام محمّد تقي عليه السّلام فرمودند: چون حضرت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله فارغ ميشد از نماز ميگفت:
اللَهُمَّ اغْفِرْ لي ما قَدَّمْتُ وَ ما أخَّرْتُ، وَ ما أسْرَرْتُ وَ ما أعْلَنْتُ، وَ إسْرافي عَلَي نَفْسي، وَ ما أنْتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّي. اللَهُمَّ أنْتَ الْمُقَدِّمُ وَ الْمُوَخِّرُ، لا إلَهَ إلَّا أنْتَ؛ بِعِلْمِكَ الْغَيْبَ وَ بِقُدْرَتِكَ عَلَي الْخَلْقِ أجْمَعينَ ما عَلِمْتَ الْحَيَوةَ خَيْرًا لي فَأحْيِني، وَ تَوَفَّني إذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَيْرًا لي ـ الدّعاءَ.