امّا روايت «نهج البلاغة» خطبۀ اوّل از آنستكه أميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن خطبهاي در وصف اوّل آفرينش، دربارۀ صفت خلقت آدم عليه السّلام ميفرمايد:
ثُمَّ جَمَعَ سُبْحَانَهُ مِنْ حَزْنِ الارْضِ وَ سَهْلِهَا وَ عَذْبِهَا وَ سَبَخِهَا تُرْبَةً سَنَّهَا بِالْمَآءِ حَتَّي خَلَصَتْ، وَ لَاطَهَا بِالْبَلَّةِ حَتَّي لَزُبَتْ. فَجَبَلَ مِنْهَا صُورَةً ذَاتَ أَحْنَآءٍ وَ وُصُولٍ، وَ أَعْضَآءٍ وَ فُصُولٍ.
ص188
أَجْمَدَهَا حَتَّي اسْتَمْسَكَتْ، وَ أَصْلَدَهَا حَتَّي صَلْصَلَتْ. لِوَقْتٍ بمَعْدُودٍ وَ أَمَدٍ مَعْلُومٍ. ثُمَّ نَفَخَ فِيهَا مِنْ رُوحِهِ، فَمَثُلَتْ إنْسَانًا ذَا أَذْهَانٍ يُجِيلُهَا، وَ فِكْرٍ يَتَصَرَّفُ بِهَا، وَ جَوَارِحَ يَخْتَدِمُهَا، وَ أَدَوَاتٍ يُقَلِّبُهَا، وَمَعْرِفَةٍ يَفْرُقُ بِهَا بَيْنَ الْحَقِّ وَ الْبَاطِلِ، وَ الاذْوَاقِ وَ الْمَشَآمِّ وَ الالْوَانِ وَالاجْنَاسِ.
مَعْجُونًا بِطِينَةِ الالْوَانِ الْمُخْتَلِفَةِ، وَ الاشْبَاهِ الْمُؤْتَلِفَةِ، وَ الاضْدَادِ الْمُتَعَادِيَةِ، وَ الاخْلَاطِ الْمُتَبَايِنَةِ، مِنَ الْحَرِّ وَ الْبَرْدِ وَ الْبَلَّةِ وَ الْجُمُودِ ـ الخطبةَ.[198]
«و سپس خداوند سبحانه از زمين سخت و سنگلاخ، و از زمين نرم و هموار، و نيز از زمين شيرين كه مستعدّ روئيدن گياه باشد، و از زمين شورهزار غير مستعدّ؛ پاره خاكي را جمع كرد، و آنرا با آب شستشو داد تا خالص شود، و با رطوبت در آميخت تا بهم بچسبد. و از آن خاك آميخته شده با رطوبت و تري، صورتي را بيافريد كه داراي اعضاء و اطراف، و داراي پيوستگيها و گسستگيها (بافتها و مفصلها و غيرها) بود.
خداوند آنرا جامد و خشك نمود، تا خودش را بگيرد و در هم فرو نريزد. و محكم و مستحكم ساخت تا مانند كوزۀ كوزهگر خشك شد. و تا وقت معيّن و زمان معلومي آنرا به همين نحو نگهداشت. و پس از آن از روح خودش در آن دميد تا بصورت انساني جاندار در آمد و بر پا ايستاد. كه داراي ذهن و نيروي ادراك دوّار و انديشۀ متحرّك شود، و صاحب فكر ثاقِب كه بواسطه آن در كارها تصرّف كند، و اعضاء و جوارحي كه آنها را در خدمت خود در آورد، و آلات و
ص189
ادواتي كه در كارهايش آنها را به حركت در آورد، و شناخت و معرفتي كه با آن ميان حقّ و باطل فرق گذارد، و در ميان چشيدنيها و بوئيدنيها و رنگها و اشياء و اجناس موجود در خارج، هر يك را بشناسد و از همديگر تميز دهد.
انسان معجوني است كه خميره و طينت وي از رنگهاي مختلف، و اشياء مشابهي كه با هم ايتلاف دارند، و اضدادي كه با يكديگر ضدّيّت و ناسازگاري دارند، و اخلاطي كه با هم دوري و مباينت دارند؛ سرشته شده است؛ از گرما و سرما، و رطوبت و خشكي ـ تا آخر خطبه.»
«نهج البلاغة» كلام معدن حِكَم و علم و باب مدينۀ علم و حكمت است. و از هر جهت ممتازترين كتاب بعد از قرآن كريم است. و هر خطبه و هر مكتوب آن به تنهائي دلالت بر صدور آن از مكتب وحي و عصمت و ايقان دارد.
امّا روايت « قصص الانبيآء » با إسناد خود، از شيخ صدوق از پدرش از سعد از ابن يزيد از ابن أبي عُمَير از هشام بن سالم، از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه آنحضرت گفتند:
كَانَتِ الْمَلٰـئِكَةُ تَمُرُّ بِـَادَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ، أَيْ بِصُورَتِهِ؛ وَ هُوَ مُلْقًي فِيالْجَنَّةِ مِنْ طِينٍ، فَتَقُولُ: لاِمْرِ مَا خُلِقْتَ؟! [199]
«حال فرشتگان اينطور بود كه بر شكل و مجسّمۀ آدم عليه السّلام كه از گل بود و در بهشت افتاده بود؛ چون عبور ميكردند، به او ميگفتند: براي چه منظوري آفريده شدهاي؟!»
«قصص الانبيآء»از قطب راوندي، يعني شيخ و امام قطب الدّين أبيالحسين بن سعيد بن هبة الله بن حسن راوندي، متوفّي در سنۀ 573 هجري
ص190
قمري است. و اين مرد بزرگ از اساطين و فحول علماء شيعه و از اعاظم رُوات و اكابر از موثّقين بوده است. و چون سلسلۀ سند روايت وي تا معصوم كه در اين حديث آمده است همگي صحيح است، فلهذا اين روايت از صِحاح است و در استنادش به معصوم و حجّيّت آن ترديد نيست. [200]
و اگر اين «قصص الانبيآء» از اين مرد بزرگ نباشد، بدون شكّ از سيّد اجلّ و اكرم و افخم: سيّد ضياء الدّين أبوالرّضا فضل الله راوندي است كه از شاگردان أبوعليّ پسر شيخ طوسي است، و از اعيان و اعلام علماي شيعه و موثّقين است كه در راوند كاشان نزول نموده و آنجا را مسكن و محلّ اقامت خود قرار داده است.
شرح حال وي را مفصّلاً مرحوم سيّد جلال الدّين محدّث اُرمَويّ در مجموعۀ اشعاري كه از ايشان به ضميمۀ كتاب « نقض » بطبع رسانيده است، بيان كرده، و در تبحّر و تضلّع ايشان در علوم و ادبيّت و عربيّت داستانها نقل كرده است.
و بنابراين اگر «قصص الانبيآء» مذكور از تأليفات ايشان هم باشد، در كمال اتقان، و روايت وارد در موضوع ما صحيحة السّند خواهد بود.
و امّا روايت عيّاشي، از سلمان فارسي است كه او گفت:
إنَّ اللَهَ لَمَّا خَلَقَ ءَادَمَ فَكَانَ أَوَّلَ مَا خَلَقَ عَيْنَاهُ، فَجَعَلَ يَنْظُرُ إلَي
ص191
جَسَدِهِ كَيْفَ يُخْلَقُ؟ فَلَمَّا حَانَتْ وَ لَمْ يَتَبَالَغِ الْخَلْقُ فِي رِجْلَيْهِ، أَرَادَ الْقِيَامَ فَلَمْ يَقْدِرْ. وَ هُوَ قَوْلُ اللَهِ: خُلِقَ الانْسَانُ عَجُولاً. [201]
وَ إنَّ اللَهَ لَمَّا خَلَقَ ءَادَمَ وَ نَفَخَ فِيهِ، لَمْ يَلْبَثْ أَنْ تَنَاوَلَ عُنْقُودًا فَأَكَلَهُ. [202]
«خداوند هنگاميكه آدم را خلق كرد، اوّلين چيزي را كه از او آفريده دو چشمش بود. آدم در اينحال شروع كرد تا ببيند چگونه آفريده ميشود؟ در اينحال كه نزديك بود خلقتش تمام شود، وليكن هنوز آفرينش به پاهاي وي نرسيده بود، خواست بر پا خيزد امّا نتوانست. و از اينجاست كه خداوند ميفرمايد: انسان بسيار شتاب كننده خلق شده است.
و خداوند چون آدم را خلق نمود و در آن دميد، بدون درنگ دست برد و خوشهاي را گرفت و خورد.»
اين روايت گرچه به اصطلاح اهل حديث، مُرْسَل است، وليكن روايت عيّاشي آنرا در تفسير خود، حائز اهمّيّت است. عيّاشي از علماء بزرگ، و از مفسّران عظيم المنزله، و در نهايت اتقان و وثوق و اطمينان است.
بعضي از علماء او را بر محمّد بن يعقوب كلينيّ صاحب «كافي» از جهت فضل مقدّم ميدارند.
باري! روايات واردۀ در مطلب ما بسيار است، ولي ما اين چند روايت را كه از جهت سند و از جهت دلالت معتبر بود، انتخاب نموده و در اينجا ذكر
ص192
كرديم تا معلوم شود اسرائيليّات ربطي به مانحن فيه ندارند.
اينها تذكّرات لازم و مهمّي بود كه براي مطالعه كنندگان كتاب « خلقت انسان » لازم بود بيان شود؛ ورنه اشتباهات بسيار ديگري كه در مطاوي كتاب آمده است؛ از قبيل استفادۀ پدر و مادر داشتن آدم را از لفظ خَلق در آيات:
خَلَقَ الانسَـنَ مِن صَلْصَـٰـلٍ.[203] «انسان را خداوند از صلصال خلق نمود.»
و خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَ'حِدَةٍ.[204] «شما را خداوند از نفس واحدي خلق كرد.»
و إِنِّي خَـٰـلِقُ بَشَرًا مِّن طِينٍ.[205] «من خلقت كنندۀ بشري از گل ميباشم.»
كه كلمۀ خلق را به معناي ايجاد كردن چيزي را از چيزي، نه بمعناي ايجاد و انشاء ابتدائي گرفتهاند. [206]
و از قبيل استفادۀ اين معني از لفظ صِهْر در آية:
وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمَـآءِ بَشَرًا فَجَعَلَهُو نَسَبًا وَ صِهْرًا وَ كَانَ رَبـُّكَ قَدِيرًا. [207]
«و اوست خداوندي كه از آب، بشري را خلق كرد؛ و پس از خلق، در او رابطۀ خويشاوندي و نسب، و رابطۀ دامادي و سبب را قرار داد. و پروردگار تو توانا است.»
كه از كلمه صهر خواستهاند استفاده كنند كه تحقّق اين معني در خود آدم أبوالبشر مستلزم رابطۀ دامادي و پيوستگي او با انسانهاي هم عصر خود بوده
ص193
است.[208]
و نظائر اين قبيل استدلالها كه پاسخش بر خواننده پوشيده نيست؛ از آنها صرف نظر شد.
و همچنين از اتّهامي كه به حضرت علاّمه استاد قدَّس الله سرَّه زده و در بحث و توضيح اضافي به ايشان نسبت دادهاند كه:
)) آقاي طباطبائي در مقالۀ مورد بحث، با مراجعه به تفسير جزء هشتم[209] راجع به آيۀ 11 از سورۀ شريفۀ أعراف، و براي بي اثر ساختن مدلول تكاملي بسيار نمايان آن آيه، چنين فرمودهاند كه: در آيۀ 11 أعراف، حرف ثُمَّ عطف ترتيبي و تراخي نيست، بلكه اين حرف به معناي واو است و عطف كلامي ميباشد. (( [210]
عبارات فوق، خطاي محض و نارواي روشن به عبارات حضرت استاد است.
آنچه حضرت علاّمه قدَّس الله سرَّه، در مجلّد هشتم در تفسير آيۀ مباركة:
وَ لَقَدْ خَلَقْنَـٰـكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَـٰـكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَـٰـئكَةِ اسْجُدُوا لاِîَدَمَ. [211]
«و به تحقيق كه ما شما را آفريديم. و سپس شما را صورت بندي كرده و شكل داديم. و پس از آن به ملئكه گفتيم كه: شما براي آدم سجده كنيد!»
فرمودهاند اينستكه: ثمّ در اينجا به معناي تراخي حقيقي است. و انتقال خطاب در آيه، از عموم به خصوص يعني از خَلَقْنَـٰـكُمْ و صَوَّرْنَـٰـكُم به ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَـٰـئِكَةِ اسْجُدُوا لاَِدَمَ كه خطاب دربارۀ خصوص آدم پس از جميع بني آدم، به فرشتگان شده است؛ براي اينست كه دو حقيقت را بفهماند و بيان كند:
ص194
)) اوّل آنكه: سجدهاي كه خداوند به فرشتگان امر فرمود، براي جميع بني آدم است؛ يعني براي عالم و نشأة انسانيّت است. اگر چه آدم عليه السّلام بخصوصه قبلۀ منصوب براي سجده بود.
و بنابراين آدم عليه السّلام در امر سجده، مثال و الگو و نمونهاي بود كه با آن مقام انسانيّت مشخّص ميشد. و آدم در اين سجده، نائب مناب و قائم مقام جميع افراد انسان بود با وجود كثرت و فراوانيشان.
آدم در اين سجده از جهت خصوصيّت و شخصيّت خودش مسجود نبود؛ عيناً مانند كعبه كه آنرا قبله قرار ميدهند تا به سوي آن در عبادات رو كنند، و امّا بواسطه آن مثال و الگو و نمونه، ناحيۀ ربوبيّت حضرت احديّت تحقّق پذيرد، و مسجود واقعي حضرت ذات خداوندي قرار گيرد. ((
آنگاه ايشان براي اثبات اين مدّعي، از آيات قرآن سه دليل آوردهاند، و روي آن به تفصيل بحث كردهاند.
)) دوّم آنكه: خلق آدم عليه السّلام، خلقت همگان است. (( و آنگاه براي اثبات اين مدّعي، دو آيه از قرآن به عنوان دليل، و دو آيه هم به عنوان إشعار و تأييد ذكر فرمودهاند.
و پس از ختم بحث و تفسير خود فرمودهاند: )) و از براي مفسّرين در اين آيه گفتار مختلفي است؛ در «مجمع البيان» گويد: و سپس خداوند نعمتش را در ابتداي خلقت ذكر نمود و گفت: وَ لَقَدْ خَلَقْنَـٰـكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَـٰـكُمْ.
أخْفَش گفته است: ثمّ در اينجا به معناي واو است. و زَجّاج او را ردّ كرده است و گفته است: اين سخن خطاست. و خليل و سيبويه و جميع كساني كه علمشان مورد وثوق است، اين سخن را جائز نشمردهاند. و ثُمَّ براي چيزي است كه بوده باشد بعد از آن چيزي كه قبل از آن ذكر شده است؛ و در غير اينصورت استعمال نميشود. ((
ص195
علاّمه بعد از نقل اين گفتار، علّتي را كه زجّاج براي كلام خود آورده است ذكر كردهاند كه: )) عرب ميگويد: ما به شما چنين و چنان كرديم. و مراد از كلمۀ شما خود آنها نيستند؛ نياكانشان هستند. و در قرآن هم آمده است:
وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَـٰـقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطّ��ورَ. [212]
«و ياد بياوريد اي قوم يهود! زماني را كه از شما پيمان گرفتيم؛ و كوه طورسينا را بر بالاي سرتان نگهداشتيم.»
كه در اينجا خطاب به يهود زمان پيغمبر است بواسطۀ عملي كه خداوند با يهود زمان حضرت موسي كرده است.
و عليهذا ثمّ به معناي واو نيست. و از اين طريق داراي معناي تراخي خودش ميباشد. اين كلام زجّاج بود. (( [213]
حضرت علاّمه، دليل زجّاج را بر صحّت استعمال اينگونه خطاب، براي افادۀ معناي تراخي در اينجا به دو دليل ردّ كردهاند. نه آنكه براي ثمّ اثبات معناي واو نموده باشند.
يعني ميگويند ثمّ داراي معناي تراخي است؛ و بواسطۀ آن دو حقيقتي كه بيانش را فرمودهاند، در تراخي استعمال شده است، نه به جهت علّتي كه زجّاج ذكر كرده است. و از ردّ زجّاج، ردّ ثمّ را در تراخي نكردهاند تا كلام أخفش كه به معناي واو گرفته است ثابت شود؛ بلكه تعليل زجّاج را در استعمال ثمّ در تراخي ردّ كردهاند تا كلام خودشان (كه بواسطۀ بيان آن دو حقيقت، ثمّ در تراخي استعمال شده است) ثابت گردد.
و آنچه را كه حضرت علاّمه در جلد 16، دربارۀ اين آيه آوردهاند
ص196
اينستكه:
)) و چه بسا با اين آيه از سورۀ أعراف: وَ لَقَدْ خَلَقْنَـٰـكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَـٰـكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَـٰـئِكَةِ اسْجُدُوا لادَمَ استدلال شده است بر قول تبدّل انواع و تولّد آدم از پدر و مادر؛ بر اساس آنكه لفظ ثمّ دلالت بر تراخي زماني دارد، و لازمهاش اينستكه قبل از آفرينش آدم، بايد نوع انساني وجود داشته باشد تا آنكه خداوند فرشتگان را امر به سجدۀ بر آدم كند.
و در اين كلام اشكال است. زيرا در اين آيه كلمۀ ثمّ براي ترتيب كلامي است؛ و اينگونه استعمال در كلام خداوند كثير الورود است. و علاوه بر اين، ثمّ معناي ديگري دارد ] كه براي ترتيب حقيقي است [ و ما در تفسير آيه در جزء هشتم از كتاب بدان اشاره كرده ايم. (( [214]
با آنچه ما در اينجا از بيان حقيقت و شرح گفتار حضرت علاّمه در دو موضع آورديم، معلوم شد كه: نسبت مؤلّف «خلقت انسان» به آنحضرت در انسلاخ ثمّ را از معناي تراخي به معناي واو چقدر اشتباه است! و به نظر حقير گويا اصلاً ايشان معني و مقصود استاد را نفهميدهاند؛ آنگاه در مقام دفع و ردّ برآمدهاند.
چقدر خوب است انسان تا در فنّي تخصّص نيابد، در آن وارد نشود. بحث، و تحليل، و نقد، و تزييف، و اجتهاد، و ارائۀ نظر در علمي كه انسان بدان راه ندارد؛ تحقيقاً جز دوري و تبعيد مسافت از مقصود و منظور، براي صاحبش هيچ اثري ندارد.
حقير قبل از چهل سال، كتابي را از اوّل تا به آخر با دقّت مطالعه ميكردم، ديدم نويسندۀ آن با آنكه تحقيقاً مرد مغرض نيست، شخصي
ص197
است خوش نفس، اهتمام بليغي كرده و به نظر خود خواسته است به اسلام و دانشجويان ارائۀ مطلب دقيقي را بكند، و برداشت مطلب هم درست بود، و مِن حيثُ المجموع كتاب مفيدي بود؛ ولي معذلك دچار خبطها و اشتباهات روشن و آشكاري شده بود كه همان وقت كه تحصيلاتم در حوزۀ مقدّسۀ علميّۀ قم بود، كتاب را نزد حضرت استاد علاّمه بردم و جريان را معروض داشتم. ايشان هم نامهاي به مؤلّف دربارۀ بعضي از اين اشتباهات نوشتند، براي ايشان فرستادند. حقير بعد از آن نامه توقّفي ديگر در قم نداشتم، و براي ادامۀ تحصيلات رهسپار أرض غَريّ: نجف اشرف براي استفاده از جوار و كنف مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليّبن أبيطالب عليه السّلام شدم؛ و ديگر معلومم نشد جواب نامه چه بوده است؟! وليكن شنيدم در طبع هاي مجدّد كتاب، آن موارد را اصلاح كردهاند.
اين كتاب دربارۀ سير پيمبران، و هدف غائي آنان در تكامل بشر، و ترتيب تبليغ و هدايتشان آمده است. و در پايان، بحثي از قيامت با استفاده از آيات قرآن مينمايد.
اصل برداشت كتاب بر اساس علوم طبيعي و مخصوصاً بحث نهائي آن كه در قيامت است، روي مادّه و بقاي مادّه و آثار و خواصّ محيّرالعقول آن ميباشد. و با اثبات بقاي مادّه بر قانون لاوازيه، و تبدّل و تغيّر انرژي بدون محو شدن اصل آن بنابر اصل اوّل قانون ترموديناميك، و بر اساس امتناع تولّد موجود ذيحيات از مادّۀ بیجان؛ بحث را دنبال ميكند و حتّي از قانون لامارْك و داروين هم سراغي از قيامت ميآورد. و با قانون لاوازيه، طليعۀ بشارت بخش آنرا عليه مادّيّون و طبيعيّون منكر خداوند، نويد ميدهد.
امّا چند اشكال مهمّ در اين بحث وجود دارد:
اوّل: أصالت مادّه و توجّه شديد به آثارش، بطوريكه در بسياري از موارد
ص198
صريحاً آمده است كه: بنا بر فرض انكار روح و بقاي آن، باز هم مطلب ما جاي خود را از دست نميدهد؛ و ارزش خود را حائز است. گفتار ايشان در حقيقت بحثي است بر روي روش انبياء و نتائج زحماتشان در تكميل بشريّت، و پيدايش معاد و روز بازپسين؛ امّا اين بحث فقط بحثي است فيزيكي و مكانيكي. بطوريكه در اين چهار چوب ختم ميشود، و با اقرار و اعتراف به نتائج حاصلۀ از اين مادّه و روابط دقيق و عميق آن پايان ميپذيرد.
دوّم: انكار روح مجرّد، و بطور كلّي جميع مجرّدات. نه نامي از فرشتهاي برده شده، نه از ملك مقرّبي و نه از عالم عِلوي. بلكه صريحاً و تلويحاً انكار عالم معني را در مقابل عالم مادّه، و انكار عالم علوي را در برابر عالم سِفلي، و انكار تمايز روح را از جسم ميكند.[215] و دعا و توسّل را بدون اثر ميداند. و صحّت و سلامت را تنها در امر بهداشت و مراعات دستورات حفظ الصّحه ميبيند، چه به حضرت مريم و يا حضرت عبّاس توسّل بشود يا نشود. [216]
سوّم: آنكه بطور كلّي علم حكمت و فلسفه را ضايع و باطل ميداند، و انتشار آنرا در بلاد مسلمين در زمان خلفاي عبّاسيّين، ناشي از مبارزه با مكتب
ص199
اهل بيت، و قرار دادن سدّي در برابر آنان ارائه ميدهد. [217]
و عجيب آنكه حكمت را به معناي فلسفۀ يونان گرفته، و حديث مرويّ از حضرت صادق عليه السّلام را كه فرمود: الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ «حكمت، يعني علم به حقائق و واقعيّات و اسرار جهان آفرينش گمشدۀ مؤمن است.» به معناي گمراه كنندۀ مؤمن تفسير نموده است و گفته است: )) ظاهراً دربارۀ همين فلسفه يا حكمت يونان است كه حضرت صادق ميفرمود: الْحِكْمَةُ ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ. «حكمت گمراه كنندۀ مؤمن است.» ((
و در پاورقي گفته است: )) بعضيها براي دفاع از حكمت يونان، ضَآلَّـةُ الْمُؤْمِن را گمشدۀ مؤمن ترجمه كردهاند. (( [218]
و همچنين در جاي ديگر گفته است: )) ما از قدم اوّل بيراهه رفتيم كه حالا به چنين تنگنا افتاديم! امام ما راست فرمود كه: الْحِكْمَةُ ضَـآلَّـةُ الْمُؤْمِنِ. (( [219]
چهارم: نسبت مطالبي غير صحيح را به فلاسفه و فقهاء اسلام ميدهد كه در اثر برخورد و تلاقي افكار فلسفي حكماي بزرگ يونان با ايشان، در آنها پيدا شد. تا آنكه ميگويد:
)) منشأ كوچكترين حركت يا اثري كه در اشياء يا اشخاص رخ ميدهد[را ] بايد در مشيّت عالم بالا، و با وساطت ارواح لطيفه اعمّ از جنّ و ملك و غيره جستجو كرد.
ابرها به تازيانه ملائك به غرّش در ميآيند. قوس و قُزَح كمان حضرت امير است. زلزله و صاعقه و سيل و قحطي، بلاهاي آسماني است كه براي گوشمالي مردم گنهكار نازل ميشود. اگر مردم توبه كنند و دست به دعا
ص200
بردارند، ابري تشكيل و باران رحمت سرازير خواهد شد.
علّت امراض، قهر خدا يا تلافي است كه از مابهتران بواسطۀ آسيبي كه به آنها رسيده است ميكنند. و راه علاج آب دعا، يا طلسم و تسخير ارواح است.(( [220]
پنجم: توجّه و عنايت تامّ و تمام به مكتب غرب و دانشمندان اروپائي و علماي امور تجربي و طبيعي و مكانيك، و بیاعتنائي به علماء و فقهاي اسلام؛ و آنان را بنام آخوندها در رديف كشيشها ذكر كردن[221] و خلاصه افراد جامد، و راكد، و كوته فكر، و كوته نظر معرّفي نمودن. و بطور كلّي سوابق خدمات نوابغ علم و علماي فعلي را كه در متن فكر و انديشه غوطهورند، فراموش كردن و نگاه به لابراتوار فلان فرانسوي و يا آزمايشگاه فلان انگليسي دوختن.
از جمله مطالب اوست كه:
))پيشرفت علوم نه تنها عالم طبيعت شناس را به جائي آورده است كه عملاً موحّد ميباشد، بلكه صفات ثبوتيّۀ خدا را هم خيلي بهتر از امثال علاّمۀ حلّي و شيخ مرتضي انصاري درك ميكند.
درست است كه او اللَهُ أكْبَر به لفظ نميگويد، ولي بزرگي و وسعتي كه از دنيا يعني از مصنوع خدا فهميده است، و قدرتي كه حتّي در درون يك اتم سراغ دارد؛ ميليونها برابر آن چيزي است كه در قرون سابق با هيئت يوناني فرض مينمودند.(( [222]
ص201
آنچه اينك بخاطر دارم نامۀ حضرت علاّمه قدَّس الله نفسَه به ايشان فقط در حدود دو صفحه بود كه اجمالاً اشاراتي به بعضي از مطالب فوق نمودند. از جمله آنكه: حكمت در قرآن مجيد آمده، و به معناي والاي معرفت و كاخ انديشۀ واقعي طبق مدركات حقيقي انسان است. و در موارد عديده خداوند و پيامبرش را در اينكه حكمت به او داده است ميستايد. و در روايات هم معنائي جز اين ندارد.
و ضالّه از مادّۀ ضَلَّ يَضِلُّ ضَلالاً به معناي گم شدن، فعل لازم است و ثلاثي مجرّد است؛ و متعدّي آن كه به معناي گمراه كردن است، أضَلَّ يُضِلُّ إضْلالاً از باب إفعال و ثلاثي مزيدٌ فيه است.
بنابراين، ضَآلَّةُ الْمُؤْمِنِ يعني علم حكمت يگانه گمشدۀ مؤمن است؛ و شاهد بر اين مطلب تتمّهاي است كه دارد، و آن اينستكه: أَيْنَمَا وَجَدَهَا أَخَذَهَا. «هر كجا كه مؤمن حكمت را پيدا كند، فرا ميگيرد.»
يعني درست مانند كسي كه چيزي را گم كرده است و در صدد جستجو
ص202
برمي آيد، و هر كجا چشمش بدان بيفتد آنرا بر ميدارد. [223]
و امّا اينكه شما صداي غرّش ابر را به تازيانۀ ملك، و قوس الله[224] را به
ص203
كمان حضرت أمير نسبت دادهاید، و نظائر اين مسائل؛ اين نسبت به فلاسفۀ اسلام بسيار غريب است!
فلاسفه درجه اوّل اسلام همچون أبوعلي سينا و فارابي و صدرالمتألّهين شيرازي، و فلاسفه درجه دوّم همانند ابن رُشد و بَهْمَنيار و خواجه نصيرالدّين طوسيّ؛ اينك تمام كتابهايشان در دست است، و ما چنين مطلبي را از ايشان نديدهايم و نشنيدهايم!
و امّا اثبات عالم مجرّدات و روح مجرّد، منافاتي با حقيقت مادّه و آثار آن ندارد؛ و در ميان آنها بينونت و جدائي نيست. عيناً مانند حكومت و اثري كه قوّه در مادّه دارد، همينطور مجرّدات در مادّيّات اثر دارند، و از هم جدا و متفرّق نيستند. عالم مجرّدات در باطن و در طول عالم مادّه است، نه در ظاهر و در عرض آن. فلهذا با وجود تمام آثاري كه براي مادّه بيان ميشود، و هيچيك از آنها براي حكماء و فلاسفه مورد انكار نيست؛ عالم علوي از مجرّدات و بسائط و بالاخره اسماء و صفات و ذات حضرت باري تعالي شانه ـ كه در تجرّد آن بنا بر قول موحّدين در برابر مادّيّين شبههاي نيست ـ همه و همه فعلاً موجود، و با مادّه و طبيعت همراه، و انفكاكي براي آنها تصوّر نميشود. ـ انتهي آنچه را كه اينك در ذهن داشتيم بعد از مرور اين زمان طويل.
باري! منظور و مراد اينستكه: اگر انسان در فنّي متخصّص شد، بايد فقط در آن فنّ اجتهاد كند. حقّ دخالت در فنون ديگر را بطوريكه نظر بدهد و حكم كند، ندارد؛ و گرنه نظير اين اشتباهات براي وي رخ ميدهد.
پاورقي
[198] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 1؛ و از طبع عيسي البابي الحلبي ـ مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده: ج 1، ص 0 2 و 21
[199] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 11، حديث 33، ص 111؛ و نيز اين حديث در «قصص الانبيآء» خطّي موجود است.
[200] ـ علاّمۀ خبير و محدّث كبير، آقاي حاج شيخ آقا بزرگ طهراني در «الذّريعة» ج 17، ص 5 0 1، شمارۀ 574 دربارۀ «قصص الانبيآء» گويد: )) از قطب الدّين هبة الله راوندي است. و از او فارس در «سعد السّعود» نقل كرده است. و صاحب «رياض»، و همچنين در «بحار» از كتاب سيّد ابن طاووس: «النّجوم»، و «فلاح السّآئل» آنرا به سيّد فضل الله أبي الرّضا راوندي تلميذ أبوعلي نسبت دادهاند. وليكن تعدّد آن امكان دارد كه هر كدام از آن دو بزرگوار تأليف جداگانهاي به نام «قصص الانبيآء» داشته باشند؛ و الله العالم. (( ـ انتهَي موضع الحاجة.
[201] ـ در اين روايت عيّاشي از سلمان، و نيز روايتي كه عيّاشي در تفسير و شيخ در «أمالي» (بنا به نقل تفسير «برهان» طبع سنگي، ج 1، ص 599 ) از هشام بن سالم نقل كردهاند، وارد است: خُلِقَ الْإِنْسانُ عَجولاً؛ وليكن در قرآن دو آيه در اين مورد آمده است: خُلِقَ الانسَـٰـنُ مِنْ عَجَلٍ (صدر آيۀ 37، از سورۀ 21: الانبيآء) و وَ كَانَ الانسَـٰـنُ عَجُولاً (ذيل آيۀ 11، از سورۀ 17: الإسرآء).
[202] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 11، ص 118 و 119، حديث شمارۀ 49
[203] ـ آيۀ 14، از سورۀ 55: الرّحمن
[204] ـ آيۀ 1، از ســورۀ 4: النّـسـآء
[205] ـ آيۀ 71، از ســـورۀ 38: ص
[206] ـ «خـلـقـت انـســان» ص 111
[207] ـ آيۀ 54، از سورۀ 25: الفرقان
[208] ـ «خلقت انسان» ص 121
[209] ـ «الميزان» ص 18 تا 20
[210] ـ «خلقت انسان» ص 185، بحث و توضيح اضافي
[211] ـ آيۀ 11، از سورۀ 7: الاعراف
[212] ـ آيۀ 63، از سورۀ 2: البقرة
[213] ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 8، ص 18 تا 0 2
[214] ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 16، ص 274
[215] ـ در همين كتاب، ص 9 0 1 ميگويد: )) بطور خلاصه تمام آن دعواها كه علماي قديم بر سر جسم و ذات و مادّه و روح ميكردند، به اينجا ختم شد كه جز انرژي چيز ديگري در بين نيست. و مقدار كلّ انرژي موجود در دنيا يا بعبارةٍ اُخري مقدار كلّ دنيا، ثابت و لايزال است. (( ـ انتهي. اين گفتار عين سخن مادّيّون است. و آنها بيش از اين چيزي نميگويند. در اينجا حكيم الهي است كه ميتواند گفتار آنها را ابطال كند؛ و گر نه دانشمند فيزيكي و يا زيست شناس، همينجا متوقّف ميشود و خواهي نخواهي سر تسليم فرود ميآورد. بايد دانست كه براي استدلال بر توحيد، و برهان عقلي؛ خواندن درس حكمت و فلسفه از ضروريّات است.
[216] ـ كتاب «راه طيّ شده» طبع اوّل (سنۀ 1327 هجري شمسي) ص 0 6
[217] ـ همان مصدر، ص 92
[218] ـ همان مصدر، ص 59
[219] ـ همان مصدر، ص 64
[220] ـ «راه طيّ شده»، ص 59
[221] ـ همان مصدر، ص 48: )) امّا كدام دين؟ دين كشيشها و آخوندها! دين تحريف يافتۀ كساني كه طبيعتي و ماوراء طبيعتي قائلند. آنهائي كه دين را ممزوج با افكار قديمي و تابع علوم و فلسفۀ غلط يونان نمودهاند، و اصرار دارند آنرا هميشه در قالب يك سلسله تشريفات و ظواهر كهنۀ مندرس جلوه دهند. (( ـ تا آخر.
[222] ـ همان مصدر، ص 52 و 53؛ و در ص 53 نيز ميگويد: )) دانشمند ميكربشناس امروزي هم به مراتب بهتر از فقهاي دين تصوّر ريزهكاريهاي طبيعت و لطافتي را كه بدست خالق آن پرداخته شده است مينمايد. اينها شبانهروزي پنج مرتبه، 33 دفعه سبحان الله نميگويند، ولي دستگاه خلقت را طوري منظّم و محفوظ از خطا ميدانند كه با يك حساب چند رقمي كوچك، وقايع ميليونها سال قبل و يا سرنوشت هزاران سال بعد را خبر ميدهند. ما حصل آنكه چون مصنوع را كاملتر و دقيقتر از ما شناختهاند، مسلّماً بهتر از ما ميتوانند صانع را پرستش نمايند و به او نزديكترند. (( ـ انتهي.
و بنابراين گفتار بايد ابن أبي العوجاءها، و عبدالله بن مقفّعها، و دانشمندان فيزيك كمونيست شوروي امروز كه صد در صد انكار خدا را دارند، واقعاً اهل توحيد باشند. نه چنين نيست! تا عالم مادّه را با تمام آثارش، تحت اراده و قيمومت خداي شاعر عالم حيّ بسيط ازلي و ابدي فرد واحد احد صمد قيّوم ندانند؛ مشركند و كافر.
ـ در «مستدرك نهج البلاغة» تأليف شيخ هادي كاشف الغطاء، ص 158 آورده است كه: )) أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: الْحِكْمَةُ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ، وَ السَّعيدُ مَنْ وَعَظَ بِغَيْرِهِ. و آنچه در خود «نهج البلاغة» وارد است آنستكه: الْحِكْمَةُ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ؛ فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أهْلِ النِّفاقِ. و در «تحف العقول» بدين عبارت است كه: فَلْيَطْلُبْها وَ لَوْ في أَيْدي أهْلِ الشَّرِّ. (( انتهي آنچه در «مستدرك» آمده بود.
و مجلسي رضوان الله عليه، در «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 2، ص 99 روايت كرده است از «أمالي» شيخ با سند متّصل خود از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام از رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم كه فرمود: كَلِمَةُ الْحِكْمَةِ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَحَيْثُ وَجَدَها فَهُوَ أحَقُّ بها.
قالَ أميرُالمؤمنينَ عليه السّلام: خُذِ الْحِكْمَةَ أنَّي كانَتْ، فَإنَّ الْحِكْمَةَ تَكونُ في صَدْرِ الْمُنافِقِ فَتَلَجْلَجُ في صَدْرِهِ حَتَّي تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إلَي صَواحِبِها في صَدْرِ الْمُؤْمِنِ. («نهج البلاغة» باب حِكَم، ص 154 از طبع مصر با تعليقۀ محمّد عبده) و در «بحار» فَتَتَخَلَّجُ ضبط كرده است، يعني: تَضْطَرِبُ.
قالَ أميرُالمؤمنينَ عليه السّلام: الْحِكْمَةُ ضآلّةُ الْمُؤْمِنِ؛ فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَلَوْ مِنْ أهْلِ النِّفاقِ. («نهج البلاغة» باب حكم، ص 154 )
و راغب اصفهاني در «محاضرات» گويد: )) رسول اكرم صلّي الله عليه وآله و سلّم ميفرمايد: الْحِكْمَةُ ضآلَّةُ الْمُؤْمِنِ، أيْنَما وَجَدَها قَيَدَّها. و نيز گفته شده است: خُذ الحِكمةَ مِمّن تسمَعها منه؛ فرُبَّ رَمْيةٍ من غيْرِ رامٍ، و حِكمةٍ من غَيرِ حكيمٍ. و نيز گفته شده است: لا يَمنَعنَّك ضَعَةُ القآئلِ عن الاِسْتماعِ إليه؛ فرُبّ فمٍ كريهٍ مَجَّ عِلمًا ذكيًّا، و تِبْرٍ صافٍ في صَخْرٍ جاسٍ. (( (جلد اوّل، ص 0 5 )
و در «سفينة البحار» ج 2، ص 224 گويد: )) و قالَ عيسَي عليه السّلام: لا تَضَعوا الْحِكْمَةَ في غَيْرِ أهْلِها فَتَظْلِموها! وَ لا تَمْنَعوها أهْلَها فَتَظْلِموهُمْ! وَ كُنْ كَالطَّبيبِ الْحاذِقِ يَضَعُ دَوآءَهُ حَيْثُ يَعْلَمُ أنَّهُ يَنْفَعُ. ((
[224] ـ در روايت آمده است كه: قُزَح اسم شيطان است، و شما بدين پديدۀ آسماني قوسُ قُزَح نگوئيد! و قَوس الله بگوئيد!