علاّمۀ طباطبائي كه رضوان خدا بر او باد، براي مخلِصين از شاگردان و اراداتمندان خود ملجأ و پناهي بود كه در حوادث روزگار بدو روي ميآوردند؛ و او چون چراغ تابان روشنگر راه و مبيّن خطرات و مفرّق حقّ از باطل بود، و در كشف مسائل علميّه و رفع مجهولات، دستگير و راهنما بود.
اين حقير نه تنها در همان ايّامي كه در قم مشغول تحصيل بودم از كانون
ص 107
فيض و علمش بهرمند ميشدم، و تا سرحدّيكه خود را بنده و خانهزاد ميدانستم؛ بلكه پس از تشرّف بنجف اشرف نيز پيوسته باب مراسلات مفتوح بود و نامههاي جذّاب، روشنگر راه بود.
و پس از مراجعت از نجف تا بحال وقتي نشد كه خود را بينياز از تعليم و محضر پر فيضش ببينم.
در هر مجلسي كه خدمتشان ميرسيدم آنقدر افاضۀ رحمت و علم و دانش بود، و آنقدر سرشار از حال و وجد و سرور و توحيد بود كه از شدّت حقارت در خود احساس شرمندگي مينمودم و معمولاً هر دو هفته يكبار بقم شرفياب ميشدم؛ و ساعات زيارت و ملاقات با ايشان براي من بسيار ارزنده بود.
درست بخاطر دارم شبي در طهران كه به كتاب « سير و سلوك » منتسب بمرحوم آية الله بحرالعلوم نجفي أعلي اللهُ تعالي درجتَه شرح مينوشتم، دچار اشكالي شدم؛ هر چه فكر كردم مسأله حلّ نشد. و تلفن خودكار در شهرهاي ايران هنوز دائر نشده بود، لذا شبانه براي اين مهمّ عازم قم شدم. قريب نيمهشب بود كه وارد بقم شدم و در مهمانخانۀ بُلوار شب را بصبح آوردم. صبحگاه پس از تشرّف بحرم مطهّر و زيارت قبر حضرت معصومه سلام الله عليها، بخدمت استاد رسيدم و تا قريب ظهر از محضر پربركتشان بهرمند شدم؛ و نه تنها آن مسأله بلكه بسياري از مسائل ديگر را حلّ كردند و جواب دادند.
من هر وقت بخدمتشان ميرسيدم، بدون استثناء براي بوسيدن دست ايشان خم ميشدم، و ايشان دست خود را لاي عبا پنهان ميكردند؛ و چنان حال حياء و خجلت در ايشان پيدا ميشد كه مرا منفعل مينمود.
يك روز عرض كردم: ما براي فيض و بركت و نياز، دست شما را
ص 108
ميبوسيم چرا مضايقه ميفرمائيد!؟ سپس عرض كردم: آقا شما اين روايت را كه از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد است: مَنْ عَلَّمَنِي حَرْفًا فَقَدْ صَيَّرَنِي عَبْدًا[49] آيا قبول داريد!؟
فرمودند: بلي روايت مشهوري است، و متنش نيز با موازين مطابقت دارد.
عرض كردم: شما اين همه كلمات بما آموختهايد؛ و به كرّات و مَرّات ما را بندۀ خود ساختهايد! از ادب بنده اين نيست كه دست مولاي خود را ببوسد!؟ و بدان تبرّك جويد؟
با تبسّم مليحي فرمودند: ما همه بندگان خدائيم![50]
ص 109
باري، چيزي را كه تصوّر نميكرديم، ارتحال اين مرد بود. مرگ اين رجل الهي مرگ عالَم است؛ چون علاّمه عالَم بود. گر چه او زنده است؛ همۀ مردمِ زنده، مرده؛ و او زنده است. [51]
النَّاسُ مَوْتَي وَ أَهْلُ الْعِلْمِ أَحْيَآءٌ. [52]
أحِبّايَ أنتُمْ أحْسَنَ الدَّهْرُ أمْ أسا فَكونوا كَما شِئْتُمْ أنَا ذَلِكَ الْخِلُّ (1)
إذا كانَ حَظّي الْهَجْرَ مِنْكُمْ وَ لَمْ يَكُنْ بِعادٌ فَذاكَ الْهَجْرُ عِنْدي هُوَ الْوَصْلُ (2)
وَ ما الصَّدُّ إلاّ الْوُدُّ ما لَمْ يَكُنْ قِلًي وَ أَصْعَبُ شَيْءٍ غَيْرَ إعْراضِكُمْ سَهْلُ (3)
وَ صَبْريَ صَبْرٌ عَنْكُمُ وَ عَلَيْكُمُ أرَي أبَدًا عِنْدي مَرارَتَهُ تَحْلو (4)
أخَذْتُمْ فُؤَادي وَ هْوَ بَعْضي فَما الَّذي يَضُرُّكُمُ لَوْ كانَ عِنْدَكُمُ الْكُلُّ (5)
نَأَيْتُمْ فَغَيْرَ الدَّمْعِ لَمْ أرَ وافيًا سِوَي زَفْرَةٍ مِنْ حَرِّ نارِ الْجَوَي تَغْلو(6)
ص 110
حَديثي قَديمٌ في هَواها وَ ما لَهُ كَما عَلِمَتْ بَعْدٌ وَ لَيْسَ لَها قَبْلُ (7)
وَ حُرْمَةِ عَهْدٍ بَيْنَنا عَنْهُ لَمْ أحُلْ وَ عَقْدٍ بَأيْدٍ بَيْنَنا ما لَهُ حَلُّ (8)
لَانْتِ عَلَي غَيْظِ النَّوَي وَ رِضَي الْهَوَي لَدَيَّ وَ قَلْبي ساعَةً مِنْكِ ما يَخْلو (9)
تُرَي مُقْلَتي يَوْمًا تَرَي مَنْ اُحِبُّهُمْ وَ يَعْتِبُني دَهْري وَ يَجْتَمِعُ الشَّمْلُ (10)
وَ ما بَرِحوا مَعْنًي أراهُمْ مَعي فَإنْ نَأوْا صورَةً في الذِّهْنِ قامَ لَهُمْ شَكْلُ (11)
فَهُمْ نُصْبُ عَيْني ظاهِرًا حَيْثُما سَرَوْا وَ هُمْ في فُؤادي باطِنًا أيْنَما حَلّوا (12)
لَهُمْ أبَدًا مِنّي حُنُوٌّ وَ إنْ جَفَوْا وَ لي أبَدًا مَيْلٌ إلَيْهِمْ وَ إنْ مَلّوا (13)[53]
ص111
باري، هيچ روزي را بخود نميديدم كه تو از دنيا بروي و من زنده باشم؛ و در سوگ تو بنشينم! و بياد تو نامه بنويسم.
آري، از آن عالم قدس نگران حال مهجوران هستي! و با آن مهر و لطف و صفا و وفا كه در دنياي طبع و كثرت، دستگيري از آنان مينمودي، كجا در آن عالم تجرّد و وحدت غافل از آنها خواهي بود!؟
ص 112
پيش ازينت بيش ازين غمخواري عُشّاق بود مِـهــر ورزيّ تـو با ما شُـهــرۀ آفــاق بود
ياد باد آن صحبت شبها كه در زلف توام بحث سِرِّ عشق و ذكر حلقۀ عشّاق بود
حُسنمَهرويانِ مجلس گرچه دل ميبرد و دين عشق ما در لطف طبع و خوبي اخلاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستيّ و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود
سايۀ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد ما به او محتاج بوديم او بما مشتاق بود
پيش ازين كاينسقف سبز وطاق مينا بركشند منظر چشم مرا ابروي جانان طاق بود[54]
* * *
هر فرد از افراد بشر در خود دو كانون از ادراك و فهم را مييابد؛ يكي را عقل و ديگري را قلب و وجدان گويند.
با قوّۀ عاقله، انسان پي بمصالح و مفاسد خويش برده و تميز بين محبوب و مكروه، و حقّ و باطل ميدهد، و با قلب و وجدان كه آنرا نيز ميتوان سرشت و فطرت و يا احساس نهاني و ادراك سرّي گفت، راهي براي ارتباط خويش با
ص 113
جهان هستي و علّت پيدايش او و عالم، و تجاذبي بين او و مبدأ المبادي و غايةالغايات مييابد.
و البتّه اين دو عامل مهمّ ادراك هر دو در انسان موجود بوده و هر يك مأموريّت خود را در افق ادراك و فهمي خاصّ دنبال ميكند؛ و هر يك مستغني از ديگري نبوده، و با فقدان هر يك، عالمي از مدركات بروي انسان بسته ميگردد.
دربارۀ لزوم قوّۀ عاقله، و عدم استغناء انسان از آن، آيات و رواياتي وارد است؛ و ما در اينجا فقط بذكر چند نمونه از آيات و روايات اكتفا ميكنيم.
امّا از آيات:
أُفٍّ لَّكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ.[55]
چون در اينجا مفروض است كه مشركين بواسطۀ عبادت از غير خدا، از پيروي قلب و وجدان استفاده ميكرده و خود را مرتبط بخداوند ميديدهاند؛ غاية الامر بعلّت عدم تعقّل، دچار انحراف و دگرگوني در طرز تشخيص و تطبيق شده و به محكوميّت قوّۀ فكريّه، آن خداوند را متجلّي و مقيّد در خصوص ارباب انواع و مظاهر آنها از اصنام و بتها ميشناختند.
صُمُّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعقِلُونَ.[56]
چون در اينجا از قوّۀ عاقله بهرهگيري نميكنند، مثل آنست كه حسّ باصره و سامعه ندارند و نيز گنگ و لال ميباشند.
ص 114
أَفَأَنتَ تُسْمِعُ الصُّمَّ وَ لَوْ كَانُوا لَا يَعْقِلُونَ.[57]
فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُوٓ أُولَـٰئِِكَ الَّذِينَ هَدَیٰهُمُ اللَهُ وَ أُولَـٰئِِكَ هُمْ أُولُوا الالْبَـٰبِ.[58]
زيرا معلوم است استماع سخن، و پس از آن تميز بين حقّ و باطل و بين نيكو و نيكوتر از وظائف قواي فكريّه است؛ و لذا در آخر آيه آنان را صاحبان مغز و جوهره كه همان عقل است خوانده است.
وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَّا دُعَآءً وَ نِدَآءً صُمُّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ.[59]
چون كفّار طبق غريزۀ خود، ديني را پسنديدهاند و پيروي از آن نمودهاند؛ گرچه پرستيدن اصنام باشد، وليكن بعلّت آنكه از قوّۀ عاقلۀ خود مَدَدي نميگيرند، پيوسته آن غرائز و احساسات دروني را بتخيّلات واهيه و اوهام بيپايه منحرف نموده؛ و طَرْفي از آن نيروي وجدان خود نميبندند. و عيناً مانند كسيكه از گفتار، چيزي جز همان صوت و صدا ادراك نميكند، آنان نيز از سخن حقّ و گفتار توحيد چيزي جز بعضي از مفاهيم بگوششان نميخورد، و حقيقتي را ادراك نمينمايند، و بر جان آنان نمينشيند؛ پس در
ص 115
حقيقت آنان كَراني هستند و لالاني و كوراني كه ابداً تعقّل ندارند.
و امّا از روايات:
در «كافي» از عدّهاي از اصحاب، از أحمد بن محمّد، از بعضي از كسانيكه مرفوعاً از حضرت صادق عليه السّلام نقل كردهاند روايت ميكند كه: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ:
إذَا رَأَيْتُمُ الرَّجُلَ كَثِيرَ الصَّلَوةِ كَثِيرَ الصِّيَامِ فَلَا تُبَاهُوا بِهِ حَتَّي تَنْظُرُوا كَيْفَ عَقْلُهُ.[60]
و نيز در «كافي» از عدّهاي از اصحاب، از أحمد بن محمّد، مرسلاً روايت ميكند كه: قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ: دِعَامَةُ الإنْسَانِ الْعَقْلُ ـ الحديث.[61]
و نيز در «كافي» از عليّ بن محمّد، از سهل بن زياد، از إسمعيل بن مِهران، از بعضي از رجال او، از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه فرمود: الْعَقْلُ دَلِيلُ الْمُؤْمِنِ.[62]
و دربارۀ لزوم قلب و وجدان، و عدم استغناء از آن نيز آيات و رواياتي وارد است:
امّا از آيات:
أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الارْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَآ أَوْ ءَاذَانٌ
ص 116
يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَي الابْصَـٰرُ وَلَـٰكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِيالصُّدُورِ.[63]
چون روي اين خطاب با كسانيست كه داراي عقل و شعور هستند، وليكن بواسطۀ متابعت از هواي نفس امّاره، دلهاي خود را خفه نموده؛ و وجدان خود را در زير حجابهاي معصيت و گناه مختفي، و قلبهاي خود را كور كردهاند.
إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَي' وَ لَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ.[64]
در اينجا خداوند كساني را كه نيروي وجدان و نور باطن خود را خراب كردهاند، به مردگان تشبيه ميكند؛ بلكه حقيقةً آنها را مرده قلمداد مينمايد، و ناشنواياني ميداند كه پيوسته در گريزند و ابداً گفتار حقّ و سخن استوار در گوش آنان اثري نميگذارد.
إِنَّ اللَهَ يُسْمِعُ مَن يَشَآءُ وَ مَآ أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِي الْقُبُورِ.[65]
قَدْ يَئِسُوا مِنَ الاخِرَةِ كَمَا يَئِسَ الْكُفَّارُ مِنْ أَصْحَـٰبِ الْقُبُور.[66]
ص 117
أَفَمَن يَعْلَمُ أَنـَّمَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ الْحَقُّ كَمَنْ هُوَ أَعْمَي'.[67]
در اين آيات نيز خداوند، افرادي را كه نور باطن خود را تاريك و راه آخرت را بخود بستهاند، چون كساني ميداند كه مرده و در ميان قبور زندگي دارند؛ يا آنكه نابينا هستند.
اين آيات راجع باختفاء نور قلب است نه عدم متابعت از قوّۀ تعقّليّه و فكريّه.
و امّا روايات در اين باب از حدّ إحصاء خارج است، و ما براي نمونه چند روايت ميآوريم:
در «كافي» از عليّ بن ابراهيم، از پدرش، از ابن فضّال، از پدرش، از ابن أبي جميله، از محمّد حلبيّ، از حضرت صادق عليه السّلام دربارۀ گفتار خداوند عزّوجلّ: «فِطْرَتَ اللَهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا» روايت شده است كه آنحضرت فرمود: مراد از فطرت، توحيد است؛ فَطَرَهُمْ عَلَي التَّوْحِيدِ.[68]
و نيز در «كافي» از عليّ بن إبراهيم از محمّد بن عيسي بن عُبَيد از يونس از جَميل روايت شده است كه گفت:
سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ قَوْلِهِ عَزَّوَجَلَّ: «هُوَ الَّذِيٓ أَنزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ. قَالَ: قُلْتُ: «وَ أَيَّدَهُم بِرُوحٍ مِّنْهُ» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ. وَ عَنْ قَوْلِهِ: «وَ أَلْزَمَهُمْ كَلِمَةَ التَّقْوَي'» قَالَ: هُوَ الإيمَانُ.[69]
ص 118
و نيز در «كافي» از عليّ بن إبراهيم، از محمّد بن عيسي، از يونس، از عبدالله بن مُسْكان، از حضرت صادق عليه السّلام دربارۀ گفتار خداوند تعالي: حَنِيفًا مُّسْلِمًا وارد شده است كه حضرت فرمودند: خَالِصًا مُخْلِصًا لَيْسَ فِيهِ شَيْءٌ مِنْ عِبَادَةِ الاوْثَانِ.[70]
در اين روايات ملاحظه ميشود كه پاكي دل از زنگار كدورتهاي طبيعت و هوي و هوس، و ايمان بخدا و فطرت توحيدي، همان روشني و نور باطن است كه منبع ادراك قلب و گرايش وجدان بعوالم ملكوت و جبروت و لاهوت ميباشد.
پس، از مجموعۀ آنچه ذكر شد، استفاده شد كه هر دو كانون از ادراك در انسان موجود، و هر دو لازم است؛ هم كانون تفكّر عقلي و هم كانون احساس و عواطف و شهود قلبي و وجداني.
شهود قلبي موجب ايمان و ربط انسان از حقيقت و واقعيّت خودش بذات باري تعالي شأنه ميباشد و بدون آن، هزار گونه تفكّرات عقليّه و فلسفيّه و ذهنيّه، او را خاضع و خاشع نمينمايد؛ و پس از يك سلسله استدلالهاي صحيح بر اساس برهان صحيح و قياسات صحيحه، باز تزلزل روحي و وجداني موجود، و هرگز از سراي انسان رخت بر نميبندد، و او را بعالم آرامش و اطمينان و سكينه نميرساند.
تفكّر عقلي موجب تعادل و توازن عواطف و احساسات باطني
ص 119
ميشود، و جلوي گرايشهاي متخيّلانه و واهمههاي واهيه را ميگيرد؛ و آن شهود و وجدان را در مسير صحيح جاري ميسازد.
اگر تفكّر عقلي نباشد آن شهود از مجراي صحيح منحرف ميگردد؛ و ايمان به موهومات و متخيّلات ميآورد، و در اثر مواجهه با مختصر چيزي كه قلب را جذب كند، مجذوب ميشود؛ و پيوسته بدان مبتلا و دچار ميگردد.
و از آنچه ذكر شد ميتوان نزاع بين عقل و عشق و تقدّم هر يك را بر ديگري بخوبي دريافت؛ كه اصل اين نزاع بيمورد است، وظيفۀ عشق و وظيفۀ عقل دو وظيفۀ جداگانه و متمايز، و هر يك در صفّ خاصّ و مجراي بخصوصي قرار دارند، و در دو موطن و دو محلّ از ادراك متمكّن هستند؛ و هر دو لازم است، و اعمال هر يك را در صورت ضايع گذاشتن و مُهمل نهادن ديگري غلط است.
شرع نيز هر دو موضوع را تقويت ميكند، و به مَدَد هر كدام كه ضعيف گردد ميرود؛ چون عقل و قلب و شرع هر سه از يك حقيقت و واقعيّت حكايت ميكنند؛ و سه ترجمان براي معني واحدي هستند.
بنابراين، محالست كه حكم شرع مخالف با حكم عقل و فطرت باشد، و يا حكم عقل مخالف با حكم فطرت و يا شرع باشد، و يا حكم فطرت مخالف با حكم عقل و يا شرع بوده باشد.
اين سه امر مهمّ مانند زنجير، پيوسته يكديگر را محافظت نموده و براي برقراري و ثبات ديگري ميكوشند.
شَرَعَ لَكُم مِّن الدِّينِ مَا وَصَّي' بِهِ نُوحًا وَ الَّذِيٓ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَ'هِيمَ وَ مُوسَي' وَ عِيسَي'ٓ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ.[71]
ص 120
وَ أَنزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَـٰبَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَـٰبِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْهِ فَاحْكُم بَيْنَهُم بِمَآ أَنزَلَ اللَهُ وَ لَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَهُمْ عََّا جَآءَكَ مِنَالْحَقِّ ملِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهَاجًا ـ الآية.[72]
ثُمَّ جَعَلْنَـٰكَ عَلَي' شَرِيعَةٍ مِّنَ الامْرِ فَاتَّبِعْهَا وَ لَا تَتَّبِعْ أَهْوَآءَ الَّذِينَ لَايَعْلَمُونَ.[73]
در «كافي» از أبوعبدالله أشعري، از بعضي از اصحاب ما، مرفوعاً از هِشام بن حَكَم روايت است كه: قَالَ: قَالَ لِي أَبُوالْحَسَنِ مُوسَي بْنُ جَعْفَرٍ عَلَيْهِمَا السَّلَامُ؛ إلَي أنْ قالَ:
يَا هِشَامُ! إنَّ لِلَّهِ عَلَي النَّاسِ حُجَّتَيْنِ: حُجَّةً ظَاهِرَةً وَ حُجَّةً بَاطِنَةً؛ فَأَمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الانْبِيَآءُ وَ الائِمَّةُ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، وَ أَمَّا الْبَاطِنَةُ فَالْعُقُولُ.[74]
و نيز در «كافي» از محمّد بن يحيي، مرفوعاً، قَالَ: قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ
ص 121
عَلَيْهِ السَّلَامُ:
مَنِ اسْتُحْكِمَتْ لِي فِيهِ خَصْلَةٌ مِنْ خِصَالِ الْخَيْرِ، احْتَمَلْتُهُ عَلَيْهَا وَاغْتَفَرْتُ فَقْدَ مَا سِوَاهَا؛ وَ لَا أَغْتَقِرُ فَقْدَ عَقْلٍ وَ لَا دِينٍ.
لاِنَّ مُفَارَقَةَ الدِّينِ مُفَارَقَةُ الامْنِ، فَلَا يَتَهَنَّأُ بِحَيَوةٍ مَعَ مَخَافَةٍ. وَ فَقْدَ الْعَقْلِ فَقْدُ الْحَيَوةِ وَ لَا يُقَاسُ إلَّا بِالامْوَاتِ.[75]
باري، در آيات قرآن كريم واخبار معصومين سلامُ اللهِ عَليهم أجمعين به هر سه موضوع از تقويت عقل و تقويت قلب و لزوم متابعت شرع تأكيد شده است. و در دعاها و مناجاتها تقويت هر سه را از ذات اقدس حضرت احديّت خواستار شدهاند.
أميرالمؤمنين عليه السّلام در ضمن ادعيۀ خود در «نهج البلاغة» بدرگاه خداوندي عرضه ميدارد:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتًا وَ لَا سَقِيمًا، وَ لَا مَضْرُوبًا عَلَي عُرُوقِي بِسُوٓءٍ، وَ لَا مَأْخُوذًا بِأَسْوَإِ عَمَلِي، وَ لَا مَقْطُوعًا دَابِرِي، وَ لَا مُرْتَدًّا عَنْ دِينِي، وَ لَا مُنْكِرًا لِرَبِّي، وَ لَا مُسْتَوْحِشًا مِنْ إيمَانِي، وَ لَا مُلْتَبِسًا عَقْلِي، وَ لَا مُعَذَّبًا بِعَذَابِ الامَمِ مِنْ قَبْلِي. ـ [76]و[77]
ص 122
استاد ما علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ سرَّه در هر سه موضوع در درجۀ كمال، بلكه در ميان اقران حائز درجۀ اوّل بودند:
امّا از جهت كمال قوّۀ عقليّه و حكمت نظريّه، متّفقٌ عليه بين دوست و دشمن؛ و همانطور كه گفته شد در جهان اسلام بينظير بودند.
و امّا از جهت كمال قوّۀ عمليّه و حكمت عمليّه، و سير باطني در مدارج و معارج عوالم غيب و ملكوت و وصول به درجات مقرّبين و صدّيقين؛ دو لببسته و خاموش ايشان كه كتمان سرّ را از أعظم فرائض ميدانستند بما اجازه نميدهد كه حتّي بعد از زمان حيات ايشان بيش از اين در اين مرحله كشف پرده كنيم.
الاّ آنكه ـ همانطور كه ذكر شد ـ اجمالاً ميگوئيم: علاّمه در دنيا غائب بود؛ غائب آمد و غائب رفت.
وَ سَلَـٰمٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا.[78]
ص 123
و امّا از جهت شرع، خود يك فقيه متشرّع بودند كه در رعايت سنن و آداب بتمام معني الكلمه بذل توجّه داشتند؛ و حتّي از بجا آوردن كوچكترين مستحبّات دريغ نمينمودند. و به آورندگان شرع مبين بديدۀ تعظيم و تجليل و تبجيل مينگريستند.
و نسبت به بعضي از صوفيّه كه بشرع مقدّس آنطور كه بايد و شايد اهمّيّت نميدهند معترض، و از آنان انتقاد مينمودند؛ و روش آنان را مقرون به خطا، و غير مُصيب به سر منزل مقصود ميدانستند.
و اين جملۀ «رسالۀ منسوب به بحر العلوم» آنجا كه ميفرمايد:
و امّا استاد عامّ شناخته نميشود مگر به مصاحبت او در خلاء و ملاء و معاشرت باطنيّه و تماميّت ايمان جَوارح و نفس او. و زينهار به ظهور خوارق عادات، و بيان دقايق نكات، و اظهار خَفاياي آفاقيّه و خَباياي انفسيّه، و تبدّل بعضي از حالات خود، بمتابعت او فريفته نبايد شد؛ چه اشراف بر خَواطر و اطّلاع بر دقايق و عبور بر نار و ماء و طيّ زمين و هَواء و استحضار از آينده و امثال اينها، در مرتبۀ مكاشفۀ روحيّه حاصل ميشود؛ و از اين مرحله تا سرمنزل مقصود راه بينهايت است، و بسي منازل و مراحل است؛ و بسي راهروان، اين مرحله را طيّ كرده، و از آن پس از راه افتاده، به وادي دزدان و ابالسه داخل گشته؛ و از اين راه بسي كفّار را اقتدار بر بسياري از امور حاصل.
بسيار مورد پسند و تحسين ايشان بود، و كراراً بر روي آن تكيه مينمودند. و براي شاگردان خود توضيح و شرح ميداده و علّت عدم وصول بواقع را بدون رعايت شرع مطهّر بيان ميفرمودند.
استاد علاّمه بالاخصّ بقرآن كريم بسيار تواضع و فروتني داشتند و آيات
ص 124
قرآنيّه را كم و بيش حفظ بودند. و يكنوع عشقبازي با آيات در اثر ممارست و مزاولت پيدا كرده؛ و في ءَانَآءِ اللَيْلِ وَ أطْرافِ النَّهارِ خواندن قرآن را بهترين و عاليترين كار خود ميدانستند؛ و با مرور به آيهاي، به آيۀ ديگر منتقل شده و از آن بديگري و همينطور در يك عالمي از بهجت و مسرّت، به تماشاي اين جنّات قرآني فرو ميرفتند.
علاّمه، نيز نسبت به برخي از متنسّكين كه بعنوان مقدّس مآبي، شرع را دستاويز خود قرار داده؛ و بعنوان حمايت از دين و ترويج شرع مبين، تمام اصناف از اولياء خدا را كه با مراقبه و محاسبه سر و كار داشته و احياناً سجدۀ طولاني انجام ميدادند بباد انتقاد گرفته، و اوّل كارشان مذمّت و نقد بر بعضي از بزرگان عرفان، چون خواجه حافظ شيرازي و مولانا محمّد بلخي رومي صاحب كتاب «مثنوي» بوده است؛ بشدّت تعييب و تعيير مينمودند؛ و اين طرز تفكّر را ناشي از جهالت و خشكي و خشك گرائي ميدانستند كه از آن، روح شريعت بيزار است.
و بدگوئي از فلسفه و عرفان را كه دو ستون عظيم از اركان شرع مبين است ناشي از جمود فكري و خمود ذهني ميگفتند؛ و ميفرمودند: از شرّ اين جُهّال بايد بخداوند پناه برد؛ اينان بودند كه كمر رسول الله را شكستند.
آنجا كه فرموده است: قصَمَ ظَهْرِي صِنْفَانِ: عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ .[79 ]َ
ص 125
و همچنين نسبت بكسانيكه داراي قوّۀ عقليّه بوده و حكمت و فلسفه را خوانده بودند ولي در امور شرعيّه ضعيف بودند، اعتنائي نداشتند و ميفرمودند: حكمتي كه بر جان ننشيند و لزوم پيروي از شريعت را بدنبال خود نياورد حكمت نيست.
باري، در اينجا كه ميخواهيم ديگر اين رسالۀ شريفه را بپايان ببريم، چقدر مناسب است يكي از خطبات «نهج البلاغة» را كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در وقتي كه آيۀ شريفۀ: رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَـٰرَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَهِ را قرائت مينمودند، دربارۀ رجال الهي و اولياء خدا و بيان مشخّصات و متمايزات احوال آنان بيان نمودهاند بياوريم؛ تا هم به بركت اين خطبۀ عاليۀ عليّه كه فرمايش مولي الموحّدين و قائد الغرّ المُحَجَّلين است اين يادنامه خاتمه يابد؛ و هم دانسته شود كه تمام اين آثار و صفات در استاد علاّمه طباطبائي قدَّس اللهُ تربتَه الشّريفةَ و أفاضَ علَينا مِن بركاتِه المُنيفة جمع بود، و كأنّه مولَيالموالي حكايت از ايشان و نظائر ايشان از شاگردان مكتب توحيد و مدرس ولايت و عارفان بحقّ را بيان ميفرمايد: [80]
وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ ءَالآؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ
ص 126
عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ، وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ؛ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فِي الاسْـمَاعِ وَ الابْصَارِ وَ الافْئِدَةِ. يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَهِ، وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ الادِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ.
مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إلَيْهِ طَرِيقَهُ، وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ؛ وَ مَنْ أَخَذَ يَمِينًا وَ شِمَالاً ذَمُّوا إلَيْهِ الطَّرِيقَ، وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ؛ وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ.
وَ إنَّ لِلذِّكْرِ لَاهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلاً، فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لَا بَيْعٌ عَنْهُ. يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَوةِ، وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ؛ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ
ص 127
وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ.
فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إلَي الاخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَا وَرَآءَ ذَلِكَ؛ فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الإقَامَةِ فِيهِ، وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا. فَكَشَفُوا غِطَآءَ ذَلِكَ لاِهْلِ الدُّنْيَا حَتَّي كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لَا يَرَي النَّاسُ، وَ يَسْمَعُونَ مَا لَا يَسْمَعُونَ.
فَلَوْمَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ، وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ؛ وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ، وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَنْ كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا، أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فِيهَا وَ حَمَّلُوا ثِقْلَ أَوْزَارِهِمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ الاِسْتِقْلَالِ بِهَا، فَنَشجُوا نَشِيجًا وَ تَجَاوَبُوا نَحِيبًا، يَعِجُّونَ إلَي رَبِّهِمْ مِنْ مَقَاوِمِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ، لَرَأَيْتَ أَعْلَامَ هُدًي وَ
ص 128
مَصَابِيحَ دُجًي، قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلَٓئِكَةُ، وَ تَن��زَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ، وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَآءِ، وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ فِي مَقَامٍ اطَّلَعَ اللَهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ؛ فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ، وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ؛ يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَآئِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ؛ رَهَآئِنُ فَاقَةٍ إلَي فَضْلِهِ، وَ أُسَارَي ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ؛ جَرَحَ طُولُ الاسَي قُلُوبَهُمْ، وَ طُولُ الْبُكَآءِ عُيُونَهُمْ.
لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إلَي اللَهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ. يَسْأَلُونَ مَنْ لَا تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ؛ وَ لَا يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ. فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإنَّ غَيْرَهَا مِنَ الانْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ.
پاورقي
[49] ـ در اينجا روايت شريفي را مرحوم صدوق در كتاب «توحيد» خود در ص 174، با إسناد خود از أبوالحسن موصليّ از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه: جآءَ حَبْرٌ مِنَ الاحْبارِ إلَي أميرِالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَقالَ لَهُ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ مَتَي كانَ رَبُّكَ؟ فَقالَ لَهُ: ثَكَلَتْكَ أُمُّكَ! وَ مَتَي لَمْ يَكُنْ حَتَّي يُقالَ: مَتَي كانَ. كانَ رَبّي قَبْلَ الْقَبْلِ بِلا قَبْلٍ وَ يَكونُ بَعْدَ الْبَعْدِ بِلا بَعْدٍ، وَ لا غايَةَ وَ لا مُنْتَهَي لِغايَتِهِ؛ انْقَطَعَتِ الْغاياتُ عَنْهُ فَهُوَ مُنْتَهَي كُلِّ غايَةٍ. فَقالَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ فَنَبيٌّ أَنْتَ؟ فَقالَ: وَيْلَكَ! إنَّما أنَا عَبْدٌ مِنْ عَبيدِ مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ.
ابن أبي الحديد در پايان «شرح نهج البلاغة»، هزار كلمه از مواعظ و حِكَم كه بصورت كلمات قصار است، از أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل ميكند، و شمارۀ 57 اينست: إذا كانَ الآبآءُ هُمُ السَّبَبَ في الْحَيَوةِ، فَمُعَلِّموا الْحِكْمَةِ وَ الدّينِ هُمُ السَّبَبُ في جَوْدَتِهَا. (طبع دارالكتب العربيّة، ج 20، ص 261)
[50] ـ در «سفينة البحار» ج 2، ص 225 از كتاب إجازات «بحار الانوار» ص 50 و 51، وصيّت شيخ محمّد بن أبي جمهور أحسائي را در اجازهاش به شيخ ربيعة بن جُمعه درحقّ معلّم و استاد ذكر ميكند، و دربارۀ حقوق او، روايتي را از رسول اكرم سيّد العالمين صلّي الله عليه و آله و سلّم نقل ميكند كه: إنَّهُ قالَ: مَنْ عَلَّمَ شَخْصًا مَسْأَلَةً، مَلِكَ رِقَّهُ (رَقَبَتَهُ ـ ظ). فَقيلَ لَهُ: أ يَبيعُهُ؟ قالَ: لا، وَلَكِنْ يَأْمُرُهُ وَ يَنْهاهُ.
[51] ـ
گر چه از هر ماتمي خيزد غمي فرق دارد ماتمي تا ماتمي
اي بسا كس مُرد و كس آگه نشد مرگ او را مَبدئيّ و مَختَمي
اي بسا كس مُرد و در مرگش نسوخت جز دل يك چند يار همدمي
ليك اندر مرگ مردان بزرگ عالَمي گريد براي عالَمي
لاجرم در مرگ مرداني چنين گفت بايد: اي دريغا عالَمي!
[52] ـ از «ديوان منسوب به أميرالمؤمنين» عليه السّلام است: «تمام مردم مردگانند و فقط اهل علم زندگانند.»
[53] ـ منتخبي از اشعار لاميّة ابن فارض است، از ص 135 تا ص 139 ديوان او:
(1) شما محبوبان من هستيد، خواه روزگار نيكوئي كند و خواه بدي! شما هر قسم كه ميخواهيد، بوده باشيد! من همان دوستدار پيشين هستم.
(2) اگر بهرۀ من از شما همان هجران باشد و اين هجر، طرد كردن و دور زدن نباشد؛ اين هجران در نزد من وصال است.
(3) و نيست منع كردن مگر دوستي؛ اگر از روي تباغض نباشد. و سختترين چيز براي من، غير از اعراض شما از من، آسان است.
(4) صبر من از شما (كه همان إمساك من از شما باشد) تلخ است؛ و امّا صبر من بر شما (كه همان تحمّل آزارهاي راه شما باشد) چنين مييابم كه تلخيهايش، شيرين است!
(5) شما دل مرا ربوديد، در حاليكه دل من جزئي از من است! پس اگر همۀ مرا ميربوديد، براي شما چه ضرري داشت!؟
(6) شما از برابر ديدگان من رفتيد؛ و من جز اشك روان چيزي را كافي نمييابم، مگر شعلههاي سوزاني كه از حرارت آتش اشتياق بالا ميزند!
(7) گفتگوي من در عشق ورزي با او قديم است؛ و همانطوري كه او هم ميداند، بَعدي ندارد؛ و براي خود او هم قبلي نبوده است.
(8) و سوگند به حرمت عهدي كه با او داريم و من از او بر نميگردم، و سوگند به پيماني كه با دست دادن بستهايم، و قابل انفكاك نيست؛
(9) كه هر آينه تو در دو صورت غيظِ دوري، و محبّتِ نزديكي، در نزد من هستي! و دل من ساعتي از تو خالي نيست!
(0 1) آيا چنين گماني براي ديدار مردمك چشم من نيست كه روزي ببيند كسانيرا كه من آنها را دوست دارم؟ و روزگار ديگر سختيهاي خود را از من بردارد؛ و اجتماع ما با ياران به آساني صورت پذيرد؟
(11) و پيوسته در عالم معني ميبينم كه آنها با من هستند؛ و اگر بصورت دور ميباشند، در ذهن من پيوسته شمائلي از آنها برپاست.
(12) و ايشان پيوسته در مقابل چشمان من هستند در ظاهر، هر جا بروند؛ و ايشان در دل من هستند در باطن، هر كجا كه داخل شوند.
(13) از طرف من دائماً نسبت به ايشان عطوفت و مِهر است گرچه جفا كنند؛ و از طرف من دائماً بسوي آنها ميل است گرچه ملول باشند.
[54] ـ از «ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان، حرف دال، ص 110 و 111
[55] ـ آيۀ 67، از سورۀ 21: الانبيآء: «اُفّ باد بر شما و بر آنچه غير از خدا ميپرستيد! آيا شما تعقّل نميكنيد!؟»
[56] ـ ذيل آيۀ 171، از سورۀ 2: البقرة: «آنان كَرانند و لالانند و كورانند؛ پس ايشان تعقّل نميكنند.»
[57] ـ ذيل آيۀ 42، از سورۀ 10: يونس: «اي پيغمبر! آيا تو ميتواني افرادِ كَر را بشنواياني و اگر چه آنان صاحب تعقّل نباشند!؟»
[58] ـ ذيل آيۀ 17 و آيۀ 18، از سورۀ 39: الزُّمر: «اي پيغمبر! بشارت بده بندگان مرا؛ آنانكه گفتار را ميشنوند و گوش فرا ميدهند و سپس از نيكوتر آن پيروي مينمايند؛ آنان كساني هستند كه خداوند ايشان را هدايت فرموده؛ و ايشانند خردمندان.»
[59] ـ آيۀ 171، از سورۀ 2: البقرة: «و مَثَل آن كساني كه كافر شدند مَثل كسيست كه چون با او سخن گويند، از آن گفتار هيچ نفهمد مگر صدائي و ندائي كه بگوشش بخورد (مانند بهائم و چهارپايان). آنان كَرانند و گنگان و كوران؛ پس ايشان تعقّل نميكنند.»
[60] ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 1، ص 26: «رسول خدا فرمود: چون ديديد مردي را كه نماز بسيار ميخواند و روزه بسيار ميگيرد، او را بزرگ مَشماريد، تا اينكه بدست آوريد عقلش بر چه پايهايست»
[61] ـ همين سند، ص 25: «حضرت صادق عليه السّلام فرمودند: ستون و نگاهدارندۀ انسان عقل اوست.»
[62] ـ «اُصول كافي» از طبع حروفي، ج 1، ص 25: «عقل، راهنما و رهبر مؤمن است.»
[63] ـ آيۀ 46، از سورۀ 22: الحجّ: «آيا آنان در روي زمين سير نميكنند (تا اينكه بواسطۀ مشاهدۀ آيات الهيّه اعتبار گيرند) و براي آنان دلهائي باشد كه با آن تعقّل كنند، يا گوشهائي باشد كه با آن بشنوند!؟ چون اين چشمهاي واقع در سر كور نميشود؛ وليكن كوري اختصاص به چشمهائي دارد كه در سينهها مستقرّ است.»
[64] ـ آيۀ 80، از سورۀ 27: النّمل: «اي پيامبر! تو چنين قدرتي نداري كه مردگان را بشنواياني! و نه آنكه بكسانيكه كَرَند و قوّۀ سامعه ندارند سخنت را بشنواياني در حاليكه آنان پشت نموده، و پا بفرار گذاشتهاند.»
[65] ـ ذيل آيۀ 22، از سورۀ 35: فاطر: «بدرستيكه خداوند ميشنواياند كسي را كه بخواهد؛ و تو شنواينده نيستي كساني را كه در قبرها هستند.»
[66] ـ ذيل آيۀ 13، از سورۀ 60: المُمتحنة: «بدرستيكه آنان از آخرت نااميدند همچنانكه كافران (كه مصاحبان قبرها هستند) نااميدند.»
[67] ـ صدر آيۀ 19، از سورۀ 13: الرّعد: «آيا كسيكه ميداند آنچه را كه بسوي تو از جانب پروردگارت نازل شده است حقّ است، مانند كسي است كه نابيناست؟»
[68] ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 2، ص 13
[69] ـ همين مَدرك، ص 15: «جميل بن دَرّاج ميگويد: من از حضرت صادق عليهالسّلام از معني سكينه در آيه سؤال كردم، فرمودند: مراد ايمان است. و از روح سؤال كردم، كه در اين آيه است، فرمودند: مراد ايمان است. و از كلمۀ تقوي وارد در آيه سؤال كردم، فرمودند: مراد ايمان است.»
[70] ـ «اُصول كافي» طبع حروفي، ج 2، ص 15: «آن دلي كه خالص و مخلِص باشد؛ و در آن هيچ چيزي از عبادت بتها نبوده باشد.»
[71] ـ صدر آيۀ 13، از سورۀ 42: الشّوري: «خداوند شريعتي را كه براي شما قرار داده است همان چيزي است كه به نوح سفارش كرد، و آنچيزي است كه ما وحي آنرا بتو فروفرستاديم، و آنچيزي است كه ما سفارش كرديم به إبراهيم و موسي و عيسي: اينكه دين را بپاي داريد! و در آن متفرّق و متشتّت نگرديد!»
[72] ـ صدر آيۀ 48، از سورۀ 5: المآئدة: «و ما كتاب را بحقّ بر تو فرو فرستاديم كه تصديق كننده و مسيطر بر كتب آسماني ديگري است كه قبلاً فرستاده شده است؛ پس طبق آنچه خدا بر تو نازل كرده ميان مردم حكم كن، و از آراء آنان، بعد از حقّي كه بسوي تو آمده است پيروي مكن! ما براي هر امّت از شما شريعت و منهاجي قرار داديم.»
[73] ـ آيۀ 18، از سورۀ 45: الجاثية: «و پس از آن، ما تو را بر آبشخور از امر قرار داديم؛ از آن پيروي كن، و از آراء وافكار كساني كه نميدانند پيروي مكن!»
[74] ـ «حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام بمن گفت: اي هِشام! از براي خداوند بر عهدۀ مردم دو حجّت است: يكي حجّت ظاهر و ديگري حجّت باطن.
امّا حجّت ظاهر، پس همان رسل و انبياء و ائمّه عليهم السّلام هستند؛ و امّا حجّت باطن، پس عقلهاي مردم است.»
[75] ـ «أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: كسي را كه حقّاً دريابم كه در او يك خصلت از خصلتهاي نيكو استوار است، من تمام نيكوئيها را بر آن خصلت حمل ميكنم، و فقدان سائر خصلتها را ناديده ميگيرم. وليكن من فقدان دين و فقدان عقل را نميتوانم ناديده بگيرم.
چون هر جا دين نباشد امنيّت نيست. و معلوم است كه زندگاني با وجود نگراني و ترس، گوارا نميباشد. و فقدان عقل همان فقدان حيات است؛ و نبايد كساني كه عقل ندارند بچيزي سنجيده شوند مگر با مردگان.»
[76] ـ «نهج البلاغة» ج 1، خطبۀ 213: «سپاس از آن خدائيست كه مرا مرده داخل در صبح نكرد، و نه مريض، و نه رگهاي من به بدي زده شده است؛ و نه به بدترين اعمالم گرفتار شدهام، و نه پشت من از فرزند مقطوع گرديده است؛ و نه مرتدّ از دين خود شدهام؛ و نه آنكه منكر پروردگار گرديدهام؛ و نه آنكه از ايمان خود به وحشت افتادهام؛ و نه آنكه عقل من شوريده و خراب شده است؛ و نه آنكه مانند امّتهاي سالفه بعذابهاي آنان مبتلا شدهام.» و همانطور كه ملاحظه ميشود حضرت در اينجا شكر و سپاس كمال عقل و ثبات در دين و برقراري ايمان قلبي را نمودهاند.
[77] ـ در تطبيق مراحل سهگانۀ فطرت و عقل و شرع، در ضمن اذن دخول سرداب مقدّس حضرت امام زمان أرواحنا فِداه و سائر ائمّۀ معصومين، كه مرحوم مجلسي رضوانُ اللَه عَليه از نسخۀ قديمي از مؤلّفات اصحاب نقل ميكند واوّلش اينست: «اللَهُمَّ إنَّ هَذِهِ بُقْعَةٌ طَهَّرْتَها وَ عَقْوَةٌ شَرَّفْتَها»، وارد است كه:
فَسُبْحانَكَ مِنْ إلَهٍ ما أرْأَفَكَ، وَ لا إلَهَ إلاّ أنْتَ مِنْ مَلِكٍ ما أعْدَلَكَ؛ حَيْثُ طابَقَ صُنْعُكَ ما فَطَرْتَ عَلَيْهِ الْعُقولَ، وَ وافَقَ حُكْمُكَ ما قَرَّرْتَهُ في الْمَعْقولِ وَ الْمَنْقولِ.
[78] - آيۀ 15، از سورۀ 19: مريم؛ راجع بحضرت يحيي است كه: «و سلام بر او باد درروزيكه از مادر متولّد شد و در روزيكه ميميرد و در روزيكه زنده مبعوث ميگردد.»
[79] ـ «دو طائفه كمر مرا شكستند: اوّل: عالم بيباك، دوّم: جاهل مقدّس مآب.» و نظير اين كلام را أميرالمؤمنين عليه السّلام در «خصال» باب الإثْنين بيان كردهاند كه: قَطَعَ ظَهْرِي رَجُلانِ مِنَ الدُّنْيا: رَجُلٌ عَليمُ اللِسانِ فاسِقٌ، وَ رَجُلٌ جاهِلُ الْقَلْبِ ناسِكٌ؛ هَذا يَصُدُّ بِلِسانِهِ عَنْ فِسْقِهِ وَ هَذا بِنَسْكِهِ عَنْ جَهْلِهِ؛ فَاتَّقوا الْفاسِقَ مِنَ الْعُلَمآءِ وَ الْجَاهِلَ مِنَ الْمُتَعَبِّدينَ؛ اُولَٓئِكَ فِتْنَةُ كُلِّ مَفْتونٍ؛ فَإنّي سَمِعْتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ يَقولُ: يَا عَليُّ هَلاكُ اُمَّتي عَلَي يَدَيْ ] كُلِّ [ مُنافِقٍ عَليمِ اللِسانِ.
و در «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 2، ص 111، از «مُنية المريد» روايت ميكند كه: قالَ أميرُالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلامُ: قَصَمَ ظَهْرِي عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ؛ فَالْجاهِلُ يَغُشُّ النّاسَ بِتَنَسُّكِهِ وَ الْعالِمُ يَغُرُّهُمْ بِتَهَتُّكِهِ. و در «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 1، ص 65، از «غَوالياللَـئالي» نقل كرده است كه: از حضرت صادق عليه السّلام مَروي است كه فرمود: قَطَعَ ظَهْري اثْنانِ: عالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ؛ هَذا يَصُدُّ النّاسَ عَنْ عِلْمِهِ بِتَهَتُّكِهِ وَ هَذا يَصُدُّ النّاسَ عَنْ نُسْكِهِ بِجَهْلِهِ.
[80] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 220؛ ترجمه: «و هميشه براي خداوند ـ عزَّت آلاؤُه ـ در طول زمانهاي دراز از دهور و ايّام، يكي پس از ديگري، و در ايّام فترتها بندگاني بوده است كه خداوند با الهام والقاءِ مطالب، با افكار و انديشههاي آنان بطور راز سخن ميگفته است و با اصول عقليّه و بنياد تفكّريّۀ آنان تكلّم مينموده است؛ و بنابراين آنان با نور بيداري و بصيرت در گوشها و چشمها و دلهاي خود چراغ هدايت و معرفت افروختند. بياد ميآورند روزهاي خدا را و ميترسانند از مواقف حضور در پيشگاه حقّ؛ و بمنزلۀ راهنماياني هستند كه در بيابانهاي دور، گمشدگان را هدايت ميكنند.
كسيكه راه راست را در پيش گرفته او را ميستايند و بشارت به نجات ميدهند؛ و كسيكه راه كج را در پيش گرفت او را تنقيد ميكنند و از هلاكت بر حذر ميدارند؛ و آنان همچنين چراغهاي درخشان واديهاي اين ظلمات و راهنمايان اين شبهات هستند.
آري! براي ذكر خدا و ياد خدا مردمي هستند كه به عوض اشتغال بدنيا و زينتهاي آن، بذكر خدا مشغول شدهاند و هيچ تجارت و معاملهاي آنان را از ياد خدا باز نميدارد. با ياد خدا ايّام زندگاني دنيوي خود را ميگذرانند، و با نداي بلند، طنين آهنگِ منع و زجر خود را در گوشهاي غافلان ميدمند و آنها را از اتيان محرّمات الهيّه برحذر ميدارند. مردم را بعدالت امر ميكنند و خود نيز بعدالت رفتار ميكنند؛ و از كار زشت باز ميدارند و خود نيزبكار زشت دست نميآلايند.
و چنان با قدمي استوار، پا در ميدان نهادهاند كه گوئي تمام عالم دنيا را درهم پيچيده و در دل آخرت قرار گرفتهاند؛ و آنچه در پشت پرده است ميبينند. و مثل آنكه آنان بر پنهان و خفاياي اهل برزخ در دوران مكث در آن عالم اطّلاع دارند، و قيامت با تمام وعدهها و وعيدها بر آنها تجلّي كرده است. و آنان پردۀ غيب را براي مردم اين جهان پس زدهاند؛ حتّي مثل آنكه آنان ميبينند چيزهائي را كه مردم نميبينند، و ميشنوند چيزهائي را كه مردم نميشنوند.
و اگر تو مقامهاي پسنديده و مجلسهاي شايستۀ آنانرا در عقل خود تمثيل كني، كه گوئي ديوان اعمال خود را در مقابل خود گشوده، و براي محاسبۀ نفس خود از هر صغيره و كبيرهاي كه به آن امر شده پس سستي كردهاند، يا از آن نهي شده پس كوتاهي نمودهاند، فارغ شدهاند، و بارهاي گناه خود را بر دوش كشيده و از تحمّل و نگاهداري آن فرو ماندهاند؛ و آواز گريۀ آنان بزاري بلند گشته، و گريه گلوگير آنها شده، و يكدگر را بگريه و زاري پاسخ دادهاند؛ و فرياد خود را از روي ندامت و پشيماني و اعتراف به پروردگارشان بلند نمودهاند ـ در آن تمثيل عقلي و تصوير ذهني ـ ايشان را چنان خواهي يافت كه نشانههاي هدايتند و چراغهاي رخشان در ظلمات جهالت، بطوريكه فرشتگان الهي گرداگرد آنها را فرا گرفته، و مقام آرامش و سكينه بر آنها فرود آمده است، و درهاي آسمان بروي آنها گشوده شده، و مراتب وصول بدرجات عاليه و منازل فوز و كرامت، در مقام منيعي كه خداوند بر آنها در آن مقام مطّلع است، مهيّا گرديده است. پس خداوند از سعي آنها راضي شده است و مقام و منزلت آنانرا پسنديده و ستوده است. آنان بدعائي كه خداوند نموده نسيم عفو و مغفرت را استشمام نمودهاند. همۀ آنها گروگان فقرند بفضل خدا؛ و اسيران ذلّتند در برابر عظمت خدا. طولاني شدن زمان غم و هجران دلهاي آنها را مجروح نموده است، و بدرازا كشيدن گريه چشمانشان را متورّم و قريحهدار كرده است.
در هر موردي و بابي از رغبات الهيّه براي آنان دستِ كوبنده و دعاي مستجابي است. آنها از كسي ميخواهند كه مكانهاي وسيع عالم براي او تنگي نميكند، و رغبتكنندگان به او نااميد نميگردند؛ پس تو براي خودت از خودت حساب بكش! چونكه براي نفوسِ غير از تو، حسابگراني غير از تو هستند!»