مصاحبات علاّمۀ طباطبائي با كربن به چهار زبان فارسي و عربي و فرانسه و انگليسي منتشر شد. و اوّلين دورۀ آن در فارسي بنام « مكتب تشيّع » سالانۀ دوّم نيز منتشر و تجديد چاپ شد.
و اينك كتابهائي از علاّمه بنام « كتاب شيعه » و كتاب « رسالت تشيّع در دنياي امروز »[33] و كتاب « پرسشهاي اسلامي » و كتاب « اسلام و انسان معاصر » منتشر شده، و ميشود.
و ديگر از مؤلّفات ايشان، كتاب « حكومت در اسلام » است كه بفارسي بوده و به عربي نيز ترجمه شده است.
و ديگر رسالهاي عربي است در باب حكومت در اسلام كه بنام « الحكومة في الإسلام » ميباشد، و ديگر رسالهاي در إعجاز و رسالهاي عربي بنام «عليٌّ و الفلسفة الإلهيّة » ميباشد كه اين رساله نيز به فارسي ترجمه شده است، و ديگر حواشي نفيسي بر كتاب « أسفار أربعة » ملاّ صدرا كه در طبع أخير آن بصورت تعليقات در ضمن نه جلد انتشار يافته است، و ديگر حاشيهاي بر
ص 79
« كفاية الاُصول » ميباشد.
و ديگر كتاب « سُنَن النّبيّ » است كه با اضافاتي توسّط يكي از فضلاء[34] طبع و منتشر شده است. و چند رساله در اعتباريّات و برهان و مغالطه و تحليل و تركيب و مشتقّ و غير ذلك ميباشد كه هنوز طبع نشده است.
* * *
امّا روش عرفاني و اخلاقي استاد:
آنچه ميدانم از آن يار بگويم يا نه و آنچه بنهفته ز اغيار بگويم يا نه
دارم اسرار بسي در دل و در جان مخفي اندكي ز آنهمه بسيار بگويم يا نه
سخني را كه در آن بار بگفتم با تو هست اجازت كه در اين بار بگويم يا نه
معني حُسن گل و صورت عشق بلبل همه در گوش دل خار بگويم يا نه
وصف آنك�� كه در اين كوچه و اين بازار است در سر كوچه و بازار بگويم يا نه[35]
من چه گويم دربارۀ كسيكه عمرم و حياتم و نفسم با اوست. من اگر خداشناس باشم يا پيغمبر شناس، و يا امام شناس، همۀ اينها به بركت رحمت و لطف اوست.
ص 80
يعني از وقتيكه خداوند او را بما عنايت كرد، همه چيز را مرحمت كرد. او همه چيز بود؛ بلند بود و كوتاه بود، در عين بلندي كوتاه؛ و در عين اوج و صعود، در حضيض و نزول.
با ما طلبههاي عَجول و گستاخ، نرم و ملايم؛ مانند پدر بلند قامتي كه خم ميشود و دست كودك را ميگيرد و پا بپاي او راه ميرود، استاد با ما چنين ميكرد؛ او با ما مماشات مينمود. و با هر كدام از ما طبق ذوق و سليقه و اختلاف شدّت و حِدّت و تندي و كندي او راه ميرفت؛ و تربيت مينمود.
و با آنكه اسرار الهيّه در دل تابناك او موج ميزد سيمائي بشّاش و گشاده و وارفته، و زباني خموش، و صدائي آرام داشت. و پيوسته بحال تفكّر بود، و گاهگاهي لبخند لطيف بر لبها داشت.[36]
بحسن خلق و وفا كس به يار ما نرسد تـو را در ايـن سـخـن انـكار كار ما نرسد
ص 81
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد
بحقّ صحبت ديرين كه هيچ محرم راز بــه يــار يكجـهــت حـقـگــــزار ما نرسد
هزار نقش برآيد ز كِلك صُنع و يكي بـدلـپـذيـــري نـقــش نـــگـــار ما نرسد
هزار نقد به بازار كائنات آرند يـكـي به سـكّۀ صـاحب عيـار ما نرسد
دريغ قافلۀ عمر كانچنان رفتند كـه گـردشـان به هــواي ديـار ما نرسد[37]
آري، اي استاد عزيز! بعد از تو بايد همان جملهاي را گفت كه حضرت سجّاد عليه السّلام بر سر قبر پدر گفت: أَمَّا الدُّنْيَا فَبَعْدَكَ مُظْلِمَةٌ؛ وَ أَمَّا الاخِرَةُ فَبنُورِ وَجْهِكَ مُشْرِقَةٌ.
اين مرد، جهاني از عظمت بود؛ عيناً مانند يك بچه طلبه در كنار صحن مدرسه روي زمين مينشست و نزديك به غروب در مدرسۀ فيضيّه ميآمد، و چون نماز بر پا ميشد مانند سائر طلاّب نماز را بجماعت مرحوم آية الله آقاي حاج سيّد محمّد تقي خونساري ميخواند.
آنقدر متواضع و مؤدّب، و در حفظ آداب سعي بليغ داشت كه من كراراً خدمتشان عرض كردم: آخر اين درجه از ادبِ شما و ملاحظات شما ما را بيادب ميكند! شما را بخدا فكري بحال ما كنيد!
از قريب چهل سال پيش تا بحال ديده نشد كه ايشان در مجلس به متّكا و
ص 82
بالش تكيه زنند، بلكه پيوسته در مقابل واردين، مؤدّب، قدري جلوتر از ديوار مينشستند؛ و زير دست ميهمانِ وارد. من شاگرد ايشان بودم و بسيار بمنزل ايشان ميرفتم، و به مراعات ادب ميخواستم پائينتر از ايشان بنشينم؛ ابداً ممكن نبود.
ايشان بر ميخاستند، و ميفرمودند: بنابراين ما بايد در درگاه بنشينيم يا خارج از اطاق بنشينيم!
در چندين سال قبل در مشهد مقدّس كه وارد شده بودم، براي ديدنشان بمنزل ايشان رفتم. ديدم در اطاق روي تشكي نشستهاند (بعلّت كسالت قلب طبيب دستور داده بود روي زمين سخت ننشينند). ايشان از روي تُشك برخاستند و مرا به نشستن روي آن تعارف كردند، من از نشستن خودداري كردم. من و ايشان مدّتي هر دو ايستاده بوديم، تا بالاخره فرمودند: بنشينيد، تا من بايد جملهاي را عرض كنم!
من ادب نموده و اطاعت كرده و نشستم. و ايشان نيز روي زمين نشستند، و بعد فرمودند: جملهاي را كه ميخواستم عرض كنم، اينست كه: «آنجا نرمتر است.»!
از همان زمان طلبگي ما در قم، كه من زياد بمنزلشان ميرفتم، هيچگاه نشد كه بگذارند ما با ايشان به جماعت نماز بخوانيم. و اين غصّه در دل ما مانده بود كه ما جماعت ايشان را ادراك نكردهايم؛ و از آن زمان تا بحال، مطلب از اين قرار بوده است. تا در ماه شعبان امسال[38] كه بمشهد مشرّف شدند و در منزل ما وارد شدند، ما اطاق ايشان را در كتابخانه قرار داديم تا با مطالعۀ هر كتابي كه
ص83
بخواهند روبرو باشند. تا موقع نماز مغرب شد. من سجّاده براي ايشان و يكي از همراهان كه پرستار و مراقب ايشان بود پهن كردم و از اطاق خارج شدم كه خودشان به نماز مشغول شوند، و سپس من داخل اطاق شوم و بجماعتِ اقامه شده اقتدا كنم؛ چون ميدانستم كه اگر در اطاق باشم ايشان حاضر براي امامت نخواهند شد.
قريب يك رُبع ساعت از مغرب گذشت. صدائي آمد، و آن رفيق همراه مرا صدا زد، چون آمدم گفت: ايشان همينطور نشسته و منتظر شما هستند كه نماز بخوانند.
عرض كردم: من اقتدا ميكنم! گفتند: ما مُقتدي هستيم!
عرض كردم: استدعا ميكنم بفرمائيد نماز خودتان را بخوانيد! فرمودند: ما اين استدعا را داريم.
عرض كردم: چهل سال است از شما تقاضا نمودهام كه يك نماز با شما بخوانم تا بحال نشده است؛ قبول بفرمائيد! با تبسّم مليحي فرمودند: يك سال هم روي آن چهل سال.
و حقّاً من در خود توان آن نميديدم كه بر ايشان مقدّم شده و نماز بخوانم، و ايشان بمن اقتدا كنند؛ و حالِ شرم و خجالت شديدي بمن رخ داده بود.
بالاخره ديدم ايشان بر جاي خود محكم نشسته و بهيچوجه من الوجوه تنازل نميكنند؛ من هم بعد از احضار ايشان صحيح نيست خلاف كنم، و به اطاق ديگر بروم و فُرادي نماز بخوانم.
عرض كردم: من بنده و مطيع شما هستم؛ اگر امر بفرمائيد اطاعت ميكنم!
فرمودند: امر كه چه عرض كنم! امّا استدعاي ما اين است!
ص 84
من برخاستم و نماز مغرب را بجاي آوردم، و ايشان اقتدا كردند. و بعد از چهل سال علاوه بر آنكه نتوانستيم يك نماز به ايشان اقتدا كنيم امشب نيز در چنين دامي افتاديم.
خدا ميداند آن وضع چهره و آن حال حيا و خجلتي كه در سيماي ايشان توأم با تقاضا مشهود بود، نسيمِ لطيف را شرمنده ميساخت، و شدّت و قدرتش جماد و سنگ را ذوب ميكرد.
خُلُقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ اللُطْفِ وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ
جَـلَّ مَعْـناكَ أنْ يُحيطَ بِهِ الشِّعْرُ وَ يُحْصي صِفاتِهِ النَّقّادُ [39]
* * *
مسلك عرفاني استاد، مسلك استاد بیعديلشان مرحوم آية الحقّ سيّدالعارفين حاج ميرزا علي آقاي قاضي؛ و ايشان در روش تربيت، مسلك استادشان آقاي آقا سيّد أحمد كربلائي طهراني؛ و ايشان نيز مسلك استاد خود مرحوم آية الحقّ آخوند ملاّ حسينقلي دَرجَزيني همداني رِضوانُ اللهِ عَليهم أجمعين را داشتهاند كه همان معرفت نفس بوده است، كه ملازم با معرفت ربّ بوده، و بر اين اصل روايات بسياري دلالت دارد.
و آن بعد از عبور از عالم مثال و صورت، و بعد از عبور از عالم نفس خواهد بود كه عِنْدَ الْفَنآءِ عَنِ النَّفْسِ بِمَراتِبِها يَحْصُلُ الْبَقآءُ بِالرَّبِّ؛ و تجلّي سلطان معرفت وقتي خواهد بود كه از آثار نفسانيّه در سالك هيچ باقي نمانده
ص85
باشد.
و از شرائط مهمّ حصول اين معني مراقبه است كه در هر مرحله از مراحل، و در هر منزله از منازل بايد بتمام معني الكلمه حفظ آداب و شرائط آن مرحله و منزل را نمود؛ و الاّ بجاي آوردن عبادات و اعمال لازم بدون مراقبه، حكم دوا خوردن مريض با عدم پرهيز و استعمال غذاهاي مضرّ است كه مفيد فائده نخواهد شد. و كلّيّات مراقبه كه بر حسب منازل مختلف، جزئيّات آن متفاوت است، در پنج چيز خلاصه ميشود:
صَمت و جُوع و سَهر و عُزلت و ذِكري بدوام نا تمامان جهان را كند اين پنج تمام [40]
مرحوم استاد بدو نفر از علماء اسلام بسيار ارج مينهادند و مقام و منزلت آنان را بعظمت ياد ميكردند: اوّل: سيّد أجلّ عليّ بن طاووس أعلي اللهُ تعالَي مقامَه الشّريف، و به كتاب « إقبال » او اهمّيّت ميدادند و او را «سيّد أهل الْمُراقَبة» ميخواندند.
دوّم: سيّد مَهدي بَحرالعُلوم أعلي اللهُ تعالَي مقامَه، و از كيفيّت زندگي و
ص86
سلوك علمي و عملي و مراقبات او بسيار تحسين مينمودند. و تشرّف او و سيّد ابن طاووس را به خدمت حضرت امام زمان أرواحنا فداه كراراً و مراراً نقل مينمودند. و نسبت به نداشتن هواي نفس، و مجاهدات آنان در راه وصول بمقصود، و كيفيّت زندگي و سعي و اهتمام در تحصيل مرضات خداي تعالي، مُعجِب بوده و با ديدۀ ابّهت و تجليل و تكريم مينگريستند.
« رسالۀ سَير و سُلوك » منسوب به سيّد بحرالعلوم را اهمّيّت ميدادند، و بخواندن آن توصيه مينمودند. و خودشان چندين دوره آن را براي رفقاي خصوصي از طلاّب شوريده و وارسته از طالبان حقّ و لقاء الله ـ با شرح و بسطي نسبةً مفصّل ـ بيان فرمودند.
بهترين كتاب اخلاق را در مختصرات كتاب «طَهارةُ الاعراق» تأليف ابن مِسْكَوَيه ميدانستند. و بهترين آنها را در متوسّطات «جامعُ السّعادات» تأليف حاج ملاّ مهدي نراقي، و بهترين آنها را در مُطوّلات كتاب «إحيآءُ الإحيآء» تأليف ملاّ محسن فيض كاشاني ميدانستند.
ميفرمودند: آنچه را كه در «رَوضات الجنّات» در ترجمۀ احوال خواجه نصيرالدّين طوسي آورده است كه: «اخلاق ناصري» از كتاب «طهارة الاعراق» گرفته شده؛ و ابن مِسكويه آنرا از علماي هند اخذ كرده است، صحيح نيست؛ چون ابن مسكويه از معاصرين أبوعلي سينا بوده و كتاب فلسفه هم دارد كه صددر صد عين فلسفۀ يوناني است، و أبداً با فلسفۀ هندي ربطي ندارد؛ و كتاب اخلاق او كه «طهارة الاعراق» است نيز طبق مذاق هنديان نيست.
و امّا نَراقي[41] از فقهاء و عرفاء و فلاسفۀ درجۀ اوّل و از نقطۀ نظر سعۀ
ص 87
فكري و اطّلاع بر علوم رياضي و هيئت كم نظير است، و در اخلاق مقام والائي را دارد. و بسيار جاي تعجّب است كه اين مرد هنوز شناخته نشده و با اين كمالات و مقامات عديده در غيبت مانده است؛ و اخيراً بعضي از مصنّفات او را بطبع رسانيده و بناست كه بقيّۀ آثار جليلۀ او را نيز بطبع برسانند.
و امّا فيض كه أشهر من الشّمس است؛ و كتاب «مَحَجّة البيضآء» او كه در احياءِ «إحيآء العُلوم» نوشته است از زمرۀ نفيسترين كتب شيعه است؛ رضوانُاللهِ عَليهم أجمعين.
باري، فرق روشن علاّمۀ طباطبائي با سائرين اين بود كه اخلاقيّات ايشان ناشي از تراوش باطن، و بصيرت ضمير، و نشستن حقيقت سير و سلوك در كُمون دل و ذهن، و متمايز شدن عالم حقيقت و واقعيّت از عالم مجاز و اعتبار، و وصول به حقائق عوالم ملكوتي بود؛ و در واقع تنازل مقام معنوي ايشان در عالم صورت و عالم طبع و بدن بوده است؛ و معاشرت و رفت و آمد و تنظيم سائر امور خود را بر آن اصل نمودهاند.
ولي مسلك اخلاقي غير ايشان ناشي از تصحيح ظاهر و مراعات امور شرعيّه و مراقبات بدنيّه بود،كه بدينوسيله ميخواهند دريچهاي از باطن روشن شود؛ و راهي بسوي قرب حضرت احديّت پيدا گردد. رحِم اللهُ الماضينَ منهم أجمعين.
علاّمۀ استاد داراي روحي لطيف، و ذوقي عالي، و لطافتي خاصّ بودند.[42] در أشعار عرب به شعرهاي ابن فارض بخصوص به «نظمُ السُّلوك» آن
ص 88 (ادامه پاورقی)
ص 89
كه معروف به تائيّۀ كبري است علاقهمند بودند.
و در أشعار فارسي «ديوان خواجه حافظ شيرازي» را ميستودند. و از أشعار عرفاني فارسي و عربي، گهگاهي براي دوستان غزلي آرام آرام ميخواندند. و دربارۀ اينكه سالك بايد يكسره همّ و غمّ خود را بخدا مصروف دارد، و در صدد زيادهطلبي و فضيلتي ابداً نبوده باشد؛ بلكه بايد هَمَّش خدايش باشد، و توشۀ راهش همان ذُلّ عبوديّت، و راهنماي او محبّت او بوده باشد؛ كراراً اين اشعار را ميخواندند، و ميفرمودند: شاعر در نشان دادن راه فنا و نيستي غوغا كرده است:
رَوَتْ لي أحاديثَ الْغَرامِ صَبابَةٌ بِإسْنادِها عَنْ جيرَةِ الْعَلَمِ الْفَرْدِ
وَ حَدَّثَني مَرُّ النَّسيمِ عَنِ الصَّبا عَنِ الدَّوْحِ عَنْ وادي الْغَضَي عَنْ رُبَي نَجْدِ
ص 90
عَنِ الدَّمْعِ عَنْ عَيْني الْقَريحِ عَنِ الْجَوَي عَنِ الْحُزْنِ عَنْ قَلْبي الْجَريحِ عَنِ الْوَجْدِ
بِأَنَّ غَرامي وَ الْهَوَي قَدْ تَحالَفا عَلَي تَلَفي حَتَّي أُوَسَّدَ في لَحْدي[43]
علاّمه داراي قريحۀ شعر بوده و غزلهاي عرفاني آبدار كه توأم با وَجد و حال، و سراسر عشق و اشتياق است ميسرودهاند. و ما براي نمونه، يك غزل از آنرا در اينجا ميآوريم:
مِهر خوبان دل و دين از همه بيپروا برد رُخ شَطرنج نبرد آنچه رخ زيبا برد
تو مپندار كه مجنون سرِ خود مجنون گشت از سَمَك تا به سِماكش كشش ليلَي برد
من به سرچشمۀ خورشيد نه خود بردم راه ذرّهاي بودم و مِهر تو مرا بالا برد
من خَسي بیسر و پايم كه به سيل افتادم او كه ميرفت مرا هم به دل دريا برد
ص 91
جام صَهبا ز كجا بود مگر دست كه بود كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد
خم ابروي تو بود و كف مينوي تو بود كه بيك جلوه ز من نام و نشان يكجا برد
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم با برافروخته رو��ي كه قرار از ما برد
همه ياران به سر راه تو بوديم ولي خم ابروت مرا ديد و ز من يَغما برد
همه دل باخته بوديم و هراسان كه غمت همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد[44]
ص 92 (ادامه پاورقی)
ص 93
حضرت استاد، علاقه و شيفتگي خاصّي نسبت به ائمّۀ طاهرين صلواتُ اللهِ و سلامُه عليهم أجمعين داشتند. وقتي نام يكي از آنها برده ميشد، اظهار تواضع و ادب در سيمايشان مشهود ميشد؛ و نسبت به امام زمان أرواحُنا فداه تجليل خاصّي داشتند. و مقام و منزلت آنها و حضرت رسول الله و حضرت صدّيقۀ كبري را فوق تصوّر ميدانستند؛ و يك نحو خضوع و خشوع واقعي و وجداني نسبت به آنها داشتند، و مقام و منزلت آنانرا ملكوتي
ص 95
ميدانستند. و به سيره و تاريخ آنها كاملاً واقف بودند.
در بسياري از مطالب كه دربارۀ آنان سؤال ميشد چنان بيان و تشريح داشتند كه گويا آن سيره را امروز مطالعه كردهاند، و يا در مصدر وَحي و تشريع نشستهاند، و از آنان ميگيرند و بدين عالم ميدهند.
در تابستانها از قديم الايّام رسمشان اين بود كه بزيارت حضرت ثامنالائمّه عليه السّلام مشرّف ميشدند و دوران تابستان را در آنجا ميماندند؛ و ارض اقدس را بر سائر جاها مقدّم ميداشتند، مگر در صورتِ محذور.
در ارض اقدس هر شب بحرم مطهّر مشرّف ميشدند، و حالت التماس و تضرّع داشتند.
و هر چه از ايشان تقاضا ميشد كه در خارج از مشهد چون طُرقبه و جاغَرْق سكونت خود را ـ بعلّت مناسب بودن آب و هوا ـ قرار دهند، و گهگاهي براي زيارت مشرّف گردند ابداً قبول نميكردند، و ميفرمودند: ما از پناه امام هشتم جاي ديگر نميرويم.[45]
ص 96 (ادامه پاورقی)
ص 98
نسبت به قرآن كريم نيز بسيار بسيار خاضع و خاشع بودند. آيات قرآن را غالباً از حفظ ميخواندند. و مواضع آيات را در سورههاي مختلف نشان ميدادند؛ و آيات مناسب آن آيه را نيز تلاوت مينمودند. جلسات بحثهاي قرآني آن فقيد سعيد بسيار جالب و پر محتوي بود.
* * *
و امّا وضع مَعيشت ايشان: چنانچه از شجرۀ آنان پيداست از خاندان محترم و معروف و سرشناس آذربايجان بودهاند؛ و ممرّ معاش ايشان و برادرشان از كودكي منحصر بزمين زراعتي در قريۀ شادآباد تبريز بوده و از نياكان بعنوان ارث منتقل شده بود. و چنانچه از نوشتجات ايشان در دوران توطّن و اقدام به فلاحت و زراعت براي ممرّ معاش در تبريز پيداست؛ آن رسالههاي خطّي (كتاب «توحيد» و كتاب «إنسان» و رسالۀ «وسائط» و رسالۀ «ولايت») را در قريۀ شادآباد نوشتهاند.
ايشان ميفرمودند: اين مِلك، دويست و هفتاد سال است كه مِلك طلقِ آباء و اجداد ما بوده است و يگانه وسيلۀ ارتزاق از راه كشاورزي ميباشد؛ و چنانچه مورد غَصب و تعدّي واقع ميشد، بطور كلّي رشتۀ معاش ايشان مختلّ ميگشت و در مضيقه واقع ميشدند.
ص 99
چون علاّمۀ طباطبائي با وجود داشتن مقام فقاهت و علميّت و واجديّت مقام مرجعيّت؛ بعلّت اهتمام به امور علميّه و تربيت طلاّب از نقطۀنظر معنويّت و اخلاق و تصحيح عقيده، و بعلّت دفاع از سنگر اسلام و حريم تشيّع؛ ديگر مجالي و حالي براي تدوين رساله و فتوي و استفتاء را نداشتند؛ و از بدو امر عمداً مسير خود را در غير اين طريق قرار داده بودند.
و چون از اين طرف اين امور بكلّي مسدود بود و از طرف ديگر ايشان بهيچوجه سهم امام را قبول نميكردند، معلومست كه وضعِ معيشت و زندگي ايشان در صورت فقدان منافع فلاحت و زراعت كه عائدشان ميشد، از يك طلبۀ ساده پائينتر خواهد بود. چون آن طلبه، اگر چه از شهر و يا دِه براي او مقرّري نرسد لاأقلّ از سهم امام استفاده ميكند. و آن منافع زراعت هم در صورت وصول، فقط براي إمرار مقدار ضرورت از معاش بحدّ أقلّ بود. و طبعاً رجال علم و دانش ما از قديم الايّام بدين محذور مبتلا بودند:
مرحوم آية الله شيخ جواد بَلاغي نجفي كه فخر اسلام بود و علوم و مؤلَّفات او جهان دانش را روشن كرد، در نجف اشرف در خانۀ محقّري روي حصير زندگي ميكرد؛ و براي طبع كتابهاي خود عليه مادّيّين و طبيعيّين و يهوديان و مسيحيان، كه حقّاً سند مباهات و افتخار عالم اسلام بود، مجبور ميگردد خانۀ مسكوني خود را بفروشد.
استاد استادِ ما: مرحوم قاضي رضوانُ اللهِ عليه در نجف اشرف با وجود عائلۀ سنگين، چنان در ضيق معيشت زندگي مينمود كه داستانهاي او براي ما ضرب المثل است.
در خانۀ او غير از حصير خرمائي چيزي نبود. و براي روشن كردن چراغنفتي در شب بجهت نبودن لامپا و يا نفت، چه بسا در خاموشي بسر ميبردند
ص 100
مرحوم آية الله علاّمه حاج شيخ آقا بزرگ طهراني هيچ ممرّ معاشي نداشت و از حال ايشان كسي با خبر نبود. صد سال بعلم و اسلام و تشيّع خدمت كرد؛ و مجاهدات ارزنده و آثار نفيس و بينظيري از خود بيادگار گذاشت كه امروز مورد استفادۀ تمام اهل تحقيق و تتبّع و محور مراجعات نويسندگان است.
اين مرد شب و روز مشغول نوشتن و زحمت كشيدن و جمعآوري اسناد و مدارك نوشتجات بود. وضع خانۀ او عيناً مانند يك طلبۀ معمولي، ساده و بلكه پائينتر؛ و شدائدي كه تحمّل نموده است فوق تصوّر است.
علاّمۀ أميني صاحب «الغدير» تا قبل از مشهوريّت و معروفيّت، در تنگي معاش بسر ميبرد؛ و حتّي براي طبع اوّل دورۀ «الغدير» با مشكلاتي مواجه شدند.
و اين يك نقص بزرگ در دستگاه روحانيّت فعلي از نقطۀ نظر كيفيّت ادارۀ امور مالي است.
چرا بايد افرادي كه در رشتههاي خاصّي چون فلسفه و عرفان و كلام و تفسير و حديث و تاريخ و رجال و غيرها عمري را ميگذرانند، و با وجود سرمايههاي سرشار فقهي؛ بعلل كمك به اسلام و نياز جامعه بدين علوم و پركردن مواضع ضعف، و بعلّت پاسداري و سنگرباني از حريم مكتب، بايد حتّي از يك زندگي ساده و معمولي محروم؛ و براي امرار معاش و حفظ آبرو و حيثيّت دچار هزار اشكال گردند.
بودجۀ صندوق مسلمين كه بعنوان سهم امام به حوزهها ارسال ميشود، از عطف توجّه بچنين افرادي دريغ؛ و قبول سهم امام براي چنين كساني ـبتوسّط متصدّيان و مباشران ـ موجب قبول ذُلّ استخفاف و تحقير و تسليم
ص 101
دربرابر دستگاه مديره باشد.
از اجازه و تصديق مقام اجتهاد و فقاهتِ افرادِ والا مقامي كه داراي مزاياي اخلاقي و روحي، علاوه بر جنبههاي علمي هستند؛ چون ملازم با تصديق شخصيّت و استقلال امور آنهاست، خودداري شود.
و به افراد بيسواد و بياحتياط و متجرّي، بعنوان جِبايه و جمعآوري سهم امام اجازههاي طويله و مطوّله و مُلقَّب بألقاب و آداب داده شود؛ كه مركز حكمراني از مقرّ خود تكان نخورد، و در وصول آن بدست افراد غير واجد شرائط، كه در مزاياي روحي و اخلاقي از سطح معمولي مردم پائينترند، بملاك ادّعاي علم و اعلميّت و فقه و افقهيّت و ورع و اورعيّت، خللي پديدار نگردد. فَيا لَلاسَفِ بِهَذِهِ السّيرَةِ الرَّديَّةِ الْمُرْديَةِ الْمُبيدَةِ لِلْعِلْمِ وَ الْعُلَمآءِ وَالْفِقْهِ وَ الْفُقَهآءِ.
و چون به آنها گفته شود: به چه دليل؟ به چه آيه، به چه روايت شما ميگوئيد سهم امام مقلّد بايد بدست مرجع يا نائب او بخصوصه برسد؟ در كدام كتاب فقه و خبر و تفسير چنين مطلبي را ديدهايد؟ اين چه سنّتها و بدعتهائي است كه مينهيد؟
ميگويند: فلان و بهمان گفتهاند. شما كه ادّعاي اجتهاد ميكنيد! چرا در اينجا فقط، مقلِّدِ صرف فلان و بهمان شدهايد؟
علاّمۀ استاد، زندگاني بسيار ساده و بیتجمّل، در حدِّأقلّ ضرورت زندگي داشتند. و با وجود كسالت قلبي و كسالت اعصاب و كِبَر سنّ، فقط و فقط بعلّت حمايت از دين، و نشر فرهنگ اسلام؛ براي ملاقات و مصاحبه با آن مستشرق فرانسوي، هر دو هفته يكبار بطهران ميآمدند؛ و اين رفت و آمد نيز مستلزم رنجهائي بود
ص 102
. اينست وضع زندگي يك فيلسوف شرق؛ بلكه يگانه فيلسوف عالم! با آنكه آنطور كه بايد ما از وضع داخلي آن بزرگ مرد پرده بر نداشتيم؛ زيرا معتقديم بحث در اينگونه امور سزاوار مقام عفّت و شرف نيست.
اينست زندگاني اولياء خدا:
صَبَرُوا أَيَّامًا قَصِيرَةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً.[46]
يكايك از صفات و نعوت متّقيان كه مولَيالموالي أميرمؤمنان عليه السّلام دربارۀ آنان در خطبۀ هَمّام بيان ميفرمايند، در اين مرد الهي مشاهَد و محسوس و ممسوس و ملموس بود:
أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا.
اينست زندگي وارستگان و آزادگان از اسارتِ نفس امّاره، و به پرواز درآمدگان در حريم قضاء و مشيّت الهيّه، و سرسپردگان به عالم تفويض و تسليم و رضا. چقدر استاد ما از اين شعر خوشايند بودند كه:
منم كه شُهرۀ شهرم بعشق ورزيدن منم كه ديده نيالودهام به بد ديدن
به مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم كه در شريعت ما كافري است رنجيدن
ص 103
به پير ميكده گفتم كه چيست راه نجات بخواست جام مي و گفت راز پوشيدن[47]
و آنگاه با اين مشكلات، و ردّ و ايرادها، يكدنيا از عظمت و وقار و سَكينه و آرامش در او متحقّق بود.
اينجاست كه خوب زندگاني ائمّۀ معصومين ما، رخ خود را نشان ميدهد، زيرا امثال طباطبائيها ميتوانند بخوبي روشنگر و آيه و نمايندۀ آن ارواح پاك باشند، و چون آينۀ درخشان و صيقلي، آن ذوات طهارت را حكايت كنند؛ و اينانند كه آيات الهيّه و حُجَج ربّانيّه ميباشند.
و بهمين علّت، مهاجرت علاّمۀ طباطبائي بقم و تحمّل اين همه مشكلات، و دوري از وطن مألوف، براي احياي امر معنويّت و اداء رسالت الهي در نشر و تبليغ دين، و رشد افكار طلاّب و تصحيح عقائد حقّه، و نشان دادن راه مستقيم تهذيب نفس و تزكيۀ اخلاق و طهارت سرّ و تشرّف به لقاء الله و ربط با عالم معني ميباشد.
چنانكه آن فقيد سعيد فرمودند: من وقتي از تبريز به قم آمدم و درس «أسفار» را شروع كردم، و طلاّب بر درس گرد آمدند و قريب به يكصد نفر در مجلس درس حضور پيدا ميكردند؛ حضرت آية الله بروجردي رحمة الله عليه اوّلاً دستور دادند كه شهريّۀ طلاّبي را كه به درس «أسفار» ميآيند قطع كنند.
و بر همين اساس چون خبر آن بمن رسيد، من متحيّر شدم كه خدايا چه كنم؟
اگر شهريّۀ طلاّب قطع شود، اين افراد بدون بضاعت كه از شهرهاي دور
ص 104
آمدهاند و فقط ممرّ معاش آنها شهريّه است چه كنند؟
و اگر من بخاطر شهريّۀ طلاّب، تدريس «أسفار» را ترك كنم لطمه بسطح علمي و عقيدتي طلاّب وارد ميآيد!؟
من همينطور در تحيّر بسر ميبردم، تا بالاخره يكروز كه بحال تحيّر بودم و در اطاق منزل از دور كرسي ميخواستم برگردم چشمم بديوان حافظ افتاد كه روي كرسي اطاق بود؛ آن را برداشتم و تفأّل زدم كه چه كنم؟ آيا تدريس «أسفار» را ترك كنم، يا نه؟ اين غزل آمد:
من نه آن رِندم كه ترك شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
من كه عيب توبه كاران كرده باشم بارها توبه از مِي وقت گل ديوانه باشم گر كنم
چون صبا مجموعۀ گُل را به آب لطف شست كج دلم خوان گر نظر بر صفحۀ دفتر كنم
عشق دُردانه است و من غوّاص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بر كنم
لاله ساغر گير و نرگس مست و برما نام فسق داوري دارم بـســـي يا ربّ كــرا داور كنم
بازكش يكدم عنان اي تُرك شهرآشوب من تا ز اشك و چهره، راهت پر زر و گوهر كنم
من كه از ياقوت و لعلِ اشك دارم گنجها كي نظر در فيض خورشيد بلند اختر كنم
عهد و پيمان فلك را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر كنم
ص 105
من كه دارم در گدائي گنج سلطاني بدست كي طمع در گردش گردونِ دون پرور كنم
گر چه گردآلودِ فقرم، شرم باد از همّتم گر به آب چشمۀ خورشيد دامنتر كنم
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ كوثر كنم
دوش لعلش عشوهاي ميداد حافظ را ولي من نه آنم كز وي اين افسانها باور كنم[48]
باري، ديدم عجيب غزلي است؛ اين غزل ميفهماند كه تدريس «أسفار» لازم، و ترك آن در حكم كفر سلوكي است.
و ثانياً يا همان روز يا روز بعد، آقاي حاج أحمد خادم خود را به منزل ما فرستادند، و بدينگونه پيغام كرده بودند: ما در زمان جواني در حوزۀ علميّۀ اصفهان نزد مرحوم جهانگير خان «أسفار» ميخوانديم ولي مخفيانه؛ چند نفر بوديم، و خُفيةً بدرس ايشان ميرفتيم، و امّا درس «أسفار» علني در حوزۀ رسمي بهيچوجه صلاح نيست و بايد ترك شود!
من در جواب گفتم: به آقاي بروجردي از طرف من پيغام ببريد كه اين درسهاي متعارف و رسمي را مانند فقه و اصول، ما هم خواندهايم؛ و از عهدۀ تدريس و تشكيل حوزههاي درسي آن برخواهيم آمد و از ديگران كمبودي نداريم.
من كه از تبريز بقم آمدهام فقط و فقط براي تصحيح عقائد طلاّب بر اساس حقّ، و مبارزۀ با عقائد باطلۀ مادّيّين و غيرهم ميباشد. در آن زمان كه حضرت
ص 106
آية الله با چند نفر خُفيةً به درس مرحوم جهانگيرخان ميرفتند، طلاّب و قاطبۀ مردم بحمدالله مؤمن و داراي عقيدۀ پاك بودند؛ و نيازي به تشكيل حوزههاي علني «أسفار» نبود؛ ولي امروزه هر طلبهاي كه وارد دروازۀ قم ميشود با چند چمدان (جامهدان) پر از شبهات و اشكالات وارد ميشود!
و امروزه بايد بدرد طلاّب رسيد؛ و آنها را براي مبارزۀ با ماترياليستها و مادّيّين بر اساس صحيح آماده كرد، و فلسفۀ حقّۀ اسلاميّه را بدانها آموخت؛ و ما تدريس «أسفار» را ترك نميكنيم.
ولي در عين حال من آية الله را حاكم شرع ميدانم؛ اگر حكم كنند بر ترك «أسفار» مسأله صورت ديگري بخود خواهد گرفت.
علاّمه فرمودند: پس از اين پيام؛ آية الله بروجردي ديگر بهيچوجه متعرّض ما نشدند، و ما سالهاي سال بتدريس فلسفه از «شفاء» و «أسفار» و غيرهما مشغول بوديم.
و هر وقت آية الله برخوردي با ما داشتند بسيار احترام ميگذاردند، و يك روز يك جلد قرآن كريم كه از بهترين و صحيحترين طبعها بود بعنوان هديّه براي ما فرستادند.
* * *
باري، من چه گويم از فضائل مردي كه حقّاً در اينجا غريب بود؛ در غيبت آمد و در غيبت رفت. و سربسته و مُهر كرده كسي او را نشناخت.
پاورقي
[33] ـ «كتاب شيعه» عبارتست از مصاحبههاي علاّمه با كربن در سال 1338 هجري شمسي، و كتاب «رسالت تشيّع در دنياي امروز» عبارت از مصاحبههاي ايشان با اوست در سالهاي 1339 و 1340 هجري شمسي.
[34] ـ نام ايشان، آقاي حاج شيخ هادي فقهي است، زادَه اللهُ هِدايةً و فِقْهًا.
[35] ـ «ديوان مغربي» ص 109
[36] ـ جناب محترم حجّة الإسلام آقاي سيّد أحمد رضوي دام عزّه نقل كردند كه: مرحوم آية الله آخوند ملاّ عليّ همداني رحمة الله عليه ميگفته است: ما هميشه مرحوم آيةالحقّ آية الله علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه را به حال سكوت ميديديم كه پيوسته تراوشي ندارد و منقبض است، و ابداً ظهور و بروز نميكند؛ تا آنكه شبي در خارج شهر مقدّس مشهد در محلّي كه آية الله ميلاني و مرحوم حاج سيّد محمود ضيابري و علاّمۀ طباطبائي و من با چند نفر ديگر بوديم، بالمناسبه مطلبي پيش آمد كه علاّمه در پيرامون آن دوساعت تمام بياناتي داشتند، و چنان بسط و گسترش داده شد كه من پس از اتمام كلامشان عرض كردم: من در اعمال ـ ظاهراً ـ شب جمعه خوانده بودم كه: هركس فلان عمل را انجام دهد، خداوند به وي گنجي عنايت ميفرمايد يا از مال و يا از علم. من چون مال نميخواستم، آن عمل را بجاي آوردم تا خداوند گنج علم را نصيب من گرداند؛ للّهِ الحمدُ والشّكر امشب به آن مراد رسيدم و گنج علم را پيدا كردم.
[37] ـ «ديوان حافظ» طبع پژمان، حرف دال، ص 80
[38] ـ يعني آخرين ماه شعباني كه گذشته است و آن در يكهزار و چهارصد و يك هجريّۀ قمريّه ميباشد.
[39] ـ «سفينة البحار» ج 1، ص 437، از صفيّ الدّين حلّي شاگرد محقّق حلّي، در ضمن قصيدهايست كه دربارۀ أميرالمؤمنين سروده است و معناي آن اينست: «اخلاقهائي داري كه از شدّت لطافت، نسيم را شرمنده نمايد؛ و بأس و شدّتي كه از آن، جماد ذوب گردد.
معني تو بزرگتر است از آنكه بتواند شعر او را در برگيرد؛ و حسابگران نميتوانند صفات و مزاياي معني تو را بشمارش آورند.»
[40] ـ دربارۀ لزوم مراعات اين پنج چيز، روايات وارده از حدّ احصاء بيرون است. و ما در اينجا فقط يك روايت را كه در «مصباح الشّريعة» ذكر كرده است ميآوريم:
در باب 28، از اين كتاب گويد: قالَ الصّادِقُ عَلَيْهِ السَّلامُ: لا راحَةَ لِمُؤْمِنٍ إلاّ عِنْدَ لِقآءِ اللَهِ تَعالَي، وَ ما سِوَي ذَلِكَ فَفي أرْبَعَةِ أشْياءَ: صَمْتٌ تَعْرِفُ بِهِ حالَ قَلْبِكَ وَ نَفْسِكَ فيما يَكونُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ بارِئِكَ، وَ خَلْوَةٌ تَنْجو بِها مِنْ ءَافاتِ الزَّمانِ ظاهِرًا وَ باطِنًا، وَ جوعٌ تُميتُ بِهِ الشَّهَواتِ وَالْوَسْواسَ، وَ سَهَرٌ تُنَوِّرُ بِهِ قَلْبَكَ وَ تُصَفّي بِهِ طَبْعَكَ وَ تُزَكّي بِهِ روحَكَ.
در اينجا غير از دوام ذكر، از چهار چيز ديگر ذكري به ميان آمده است و معلوم است كه دوام ذكر هم از اهمّ مقاصد است.
[41] ـ حاج ملاّ مهديّ نَراقي يكي از پنج نفر مسمّاي به مهدي هستند كه در يك زمان واقع و از أعلام و أساطين شيعه در أقطار عالم بشمار ميآمدند و به مَهادي خمسه مشهور بودند، و آنان عبارتند از: سيّد مهدي بحرالعلوم و سيّد مهدي قزويني و حاج ملاّ مهدي نراقي و حاج ميرزا مهدي شهرستاني و آقا سيّد مهدي خراساني شهيد. و مرحوم حاج ملاّ مهدي نراقي جدّ اعلاي مادري ماست از طرف مادر يعني پدرِ مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ حقير است. و بنابراين، فرزندش حاج ملاّ أحمد نراقي دائي جدّۀ اعلاي ما، و فرزند او حاج ملاّ محمّد دائي زادۀ جدّۀ اعلاي ماست.
[42] ـ جناب حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد علي آية الله زادۀ ميلاني نقل كردند داستاني را از احاطه و سيطرۀ حضرت علاّمه بر شعر پارسي كه حقّاً عجب آور است؛ و آن اينست:
روزي من با حضرت علاّمۀ طباطبائي و دو نفر دامادشان: آقاي قدّوسي و آقاي مناقبي، با ماشين سواري از سبزوار به مشهد ميآمديم، و بنا شد مشاعره كنيم. ما سه نفر در يك طرف و علاّمه به تنهائي در طرف ديگر بود. ما سه نفر مجموعاً نتوانستيم از ايشان برنده شويم بلكه علاّمه ما را محكوم ميكرد، نه با يك بيت شعر بلكه با چند بيت، مرتّباً به عنوان شاهد ميآوردند؛ و حقّاً ما از تسلّط ايشان به شعر و ادبيّات در شگفت افتاديم! ـانتهي.
همانطور كه خواهيم ديد، حضرت علاّمه داراي قريحۀ شعر راقي و ذوق متين و عالي بودهاند. أشعار زير را در روزنامۀ آستان قدس مشهد، سال دوّم، شمارۀ 549، در روز چهارشنبه 15 ربيع الثّاني 0 141 هجريّۀ قمريّه كه روز 24 آبان 1368 شمسي است، از علاّمه طبع نموده است، و مَعَ الاسَف اين روز را به حساب شمسي، سالروز رحلت علاّمۀ طباطبائي پنداشته است، و سالروز رحلت را بر خلاف جميع موازين شرعي، به سال شمسي به حساب آورده است؛ روز رحلت علاّمه، هجدهم محرّم است نه پانزدهم ربيعالثّاني؛ فَتأمَّلْ و افْهَم! امّا ضلالت، انسان را بدينجاها ميكشاند.
خشت اوّل چون نهد معمار كج تا ثريّا ميرود ديوار كج
باري، اشعار اينست:
دامن از انديشۀ باطل بكش دست از آلودگي دل بكش
كار چنان كن كه در اين تيره خاك دامن عصمت نكني چاك چاك
يا به دل انديشۀ جانان ميار يا به زبان نام دل و جان ميار
پيش نياور سخن گنج را ور نه فراموش نما رنج را
يا منگر سوي بتان تيز تيز يا قدم دل بكش از رستخيز
روي بتان گر چه سراسر خوش است كشتۀ آنيم كه عاشق كُش است
عشق بلند آمد و دلبر غيور در ادب آويز، رها كن غرور
چرخ بدين سلسله پا در گل است عقل بدين مرحله لايَعقِل است
جان و جسد سوخته زين مرهمند مُلك و مَلك سوختۀ اين غمند اين ابيات، بعضي از قصيدۀ ايشان است، و تمام آنرا در «كيهان فرهنگي» سال ششم، آبان ماه 68، شمارۀ 8، ص 9، ذكر نموده است.
(أشعار نغز بجاي مانده از حضرت علاّمه كه نمونههائي از آن نيز در صفحات 90 تا 94 و 435 اين كتاب ميآيد، شاهد بر قريحۀ عالي شعري ايشان ميباشد؛ ولي خصوص ابيات فوق ـ بجز بيت سوّم و چهارم كه از مثنوي «پروانه و بلبل» ايشان است و در ص 92 و 93 از همين كتاب ميآيد ـ و بقيّۀ آن كه در «كيهان فرهنگي» آمده است، ابياتي است از مثنوي «نقش بديع» غزّالي مشهدي، كه بطور پراكنده در صفحات 55 تا 64 نسخۀ خطّي آن در كتابخانۀ مركزي آستان قدس رضوي علي ثاويه آلاف التّحيّة و الثّناء به شمارۀ 10422، مذكور است.
و در «كشكول» شيخ بهائي (طبع سنگي، ص 562، و طبع انتشارات فراهاني، ج 3، ص 359 و 360) و «ريحانة الادب» ج 4، ص 236 و «لغت نامۀ» دهخدا (ذيل نام شاعر) و غير ذلك نيز آنرا از غزّالي مشهدي نقل نمودهاند. وبنابراين نسبت دادن آن در روزنامۀ قدس و غير آن بحضرت علاّمه ـ همانطور كه برخي متذكّر شدهاند ـ صحيح نميباشد ـ م.)
[43] ـ اين اشعار را، نيز در «الميزان» ج 1، ص 379 آوردهاند. و معناي اشعار اينست:
«داستانهاي عشق سوزان را، محبّت آتشين، براي من از همسايگان و مجاوران كوه فرد روايت كرد، با سند متّصل خود. و با سند ديگر حديث كرد براي من مرور نسيم، از باد صبا، از سايبانهاي وسيع و گستردۀ وادي غضي (كه از درختان محكم واستوار است) از بلنديهاي سرزمين نجد، از اشك ريزان من، از چشم قرحهدار من، از شدّت عشق و وَلَه من، از غصّه و اندوه من، از دل زخمدار من، از بيتابي محبّت و اشتياق من؛ به اينكه عشق سوزان من، با ميل و هواي من دست بهم داده، و سوگند ياد كردهاند كه مرا تلف كنند؛ و تا زمانيكه من سر در بالش گور ننهم دست برندارند.»
[44] ـ يكي از اشعار نغز و آبدار حضرت استاد، اشعار «پروانه و بلبل» است كه در بازگشت از تبريز سرودهاند:
از دلِ آنروز كه من زادهام داغ بدل بوده و دل دادهام
تا به ره افتادهام از كودكي هيچ نياسوده دلم اندكي
شهر و ده و سينۀ دريا و كوه گشتم و بگذشتم ودل در ستوه
رحل بهر جاي كه ميافكنم روز دگر خيمۀ خود ميكَنم
شاهد مقصود نديدم دمي هيچ نديدم خوشي و خرّمي
چرخ نگرديد بكامم دمي قرعه نيفتاد بنامم دَمي
از كف و از كاسۀ گردون دون بردهام و ريختهام اشك و خون
من كه نبودم به رهش خار راه كوشش وي را ننمودم تباه
جرم من اينست كه آزادهام وز رقمِ تيره دلي، سادهام
دوش بياد دل ويران شدم چون خط ايّام پريشان شدم
عاقبتم سينۀ غم تنگ شد پاي شكيبائي من لنگ شد
شمع بدستي و بدست دگر ساغر و مينا، شدم از در بدر
نيم شب از خانه گريزان شدم گاهِ سحر سوي گلستان شدم
گاهِ بهار و شب مهتاب بود خرگه گُل بود و لب آب بود
جشن بُد و شيوۀ سرو و سمن كرده پر از غلغله صحن چمن
بر سر هر بوته گلي، گل زدند پاي سمن زيور سنبل زدند
نغزْ نسيمي كه ز خاور وزد خود لب گل، گل لب نسرين گزد
رقص كنان نسترن و ياسمن چنگ زنان، چنگ زنان چمن
تازه عروسان چمن گرم ناز پرده در افتاده برون جسته راز
مرغ سحر هر چه به دل راز داشت چون نيِ بیخويش در آواز داشت
ما بغُنوديم بيك كُنج باغ من خودم و شيشه و جام و چراغ
ليك دلم چون خم مي جوش داشت شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و ديده و گوش از جهان گرمْ سر از تابش سوز نهان
چشم و لبي را كه ز غم بسته بود گريه گهي خنده گهي ميگشود
ديدم و پروانه به گرد چراغ گردد و بزمي است دگر سوي باغ
ليك سراسر همه خاموشي است جلوه گه راز، فراموشي است
در دو سر باغ دو تا جان فروش اين بطواف آمده آن در خروش
عالم پروانه همه راز بود عالم بلبل همه آواز بود
گفت به پروانۀ خامش، هَزار هان تو هم از سينه نوائي بيار
با دل پر سوز ترا تب سزاست در جلوي ناز نيازت رواست
گفت به مرغ سحر آرام شو بستۀ دامي، برو و رام شو
راستي ار عاشق دل رفتهاي اين همه از بهر چه آشفتهاي
گفت مرا يار بدينسان كند بیخود و بيتاب و پريشان كند
گفت بگو زنده چرا ماندهاي تخم وفا گر به دل افشاندهاي
صاعقۀ عشق به هر جا فتاد نام و نشان سوخته بر باد داد
يا به دل انديشۀ جانان ميار يا به زبان نام دل و جان ميار
پيش نياور سخن گنج را ور نه فراموش نما رنج را
فارغ ازين پند چو پروانه گشت از دل و جان بيخود و بيگانه گشت
خويش بر آتش زد و خاموش شد رخت برون بُرد وفراموش شد
يكي از قصائد علاّمۀ طباطبائي را دربارۀ دل كندن از دنيا و توجّه تامّ به خداوند متعال، ما در آخر همين ك��اب آوردهايم، و يكي ديگر از قصائد نغز و جالب ايشان دربارۀ تمسّك به اسلام و سعي و كوشش در راه رسيدن به مقصود و عدم اعتناء به امور دنيويّه، قصيدهاي است كه در رحلت مرحوم آية الله سيّد محمّد حجّت كوه كمري سرودهاند كه حقّاًبسيار نغز وجالب است. اين قصيده را در كتاب «گنجينۀ دانشمندان» جلد اوّل،
ص 316 و 317، ضمن ترجمه و بيان احوال مرحوم آية الله حجّت رحمةُ اللهِ عَليه آورده است؛ و همۀ آن قصيده اينست:
دريغا كه مهر هدايت برفت دريغا جهان فضيلت برفت
شه علم و تقوي و همّت برفت فسوس آية الله حجّت برفت
به سر خاكْ اين تيره ايّام را كه بشكست اركان اسلام را
سپهر فضائل نگونسار شد جهان هنر همچو شب تار شد
دل و ديدۀ علم خونبار شد بلي رستخيزي پديدار شد
كه او رخت از اين دام بيرون كشيد فرو خرگه خود به هامون كشيد
مهين طائر آسماني سرشت كه پرّيد از اين تيرهگون دام زشت
زند نغمه در گُلْسِتان بهشت پيامي به آنان كه افسرده هشت
پيامي كه همچون سرود سروش كند جلوه هر لحظه در گوش هوش
كه ياران نميپايد اين روزگار بگرديد پابند كردار و كار
مگيريد از كار و كوشش قرار مناليد از رنج تن زينهار
به ويرانه در، گنج بيمار نيست گلي اندرين باغ، بیخار نيست
نداريد جز كيش اسلام كيش در اين ره مناليد از نوش و نيش
بكوشيد و بنهيد پائي به پيش مترسيد از قطرۀ خون خويش
كه زيباتر از خون به پيكار نيست خود از لاله خوشتر به گلزار نيست
بزرگان كه رادند و آزادهاند به حق مهر ورزيده دل دادهاند
به خون خود آغشته افتادهاند بدين آرمان راه بگشادهاند
به شمشير هر بند بگسستهاند به نيروي دانش دژي بستهاند
مبادا كه گردون كند رامتان مبادا كه كوته كند گامتان
مبادا شود تيره فرجامتان مبادا كه ننگين شود نامتان
شود تيره دل، دشمنِ پر زكين بگيرد دژ و بشكند كاخ دين
حقيقت جز آئينِ اسلام نيست به از نام نيكوي وي نام نيست
به چيزي فضيلت جز او رام نيست جهان جز به وي هرگز آرام نيست
مهين كاخ اسلام آباد باد هميشه بر و بومش آزاد باد
[45] قضيّۀ راجع به حقير، در حرم حضرت امام رضا عليه السّلام
اين حقير معمولاً قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس كه تا اين تاريخ كه پنجم شهر رجب 1403 هجريّۀ قمريّه است، سه سال و چهل روز بطول انجاميده است (چون ورود در اين ارض مقدّس در بيست و ششم جمادي الاُولي 1400 بوده است) معمولاً در تابستانها با تمام فرزندان و اهل بيت، قريب يكماه به مشهد مقدّس مشرّف ميشديم. در تابستان سنۀ 1393 كه مشرّف بوديم و آية الله ميلاني و حضرت علاّمه آية الله طباطبائي هر دو حيات داشتند، و ما منزلي را در منتهَي إليه بازارچۀ حاج آقاجان در كوچۀ حمّام برق اجاره كرده بوديم و معمولاً از صحن بزرگ، هميشه به حرم مطهّر مشرّف ميشديم، يكروز كه در ساعت دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم و حال بسيار خوبي داشتم و سپس براي نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا بطور فرادي نماز ظهر را خواندم، همينكه خواستم از در مسجد به طرف بازار كه متّصل به صحن بزرگ بود و يگانه راه ما بود خارج شوم، دَرِ مسجد را كه متّصل به كفشداري بود بوسيدم؛ و چون نماز ظهرِ جماعتها در مسجد گوهرشاد به پايان رسيده و مردم مشغول خارج شدن بودند، چنان ازدحام و جمعيّتي از مسجد بيرون ميآمد كه راه را تنگ كرده بود.
در آنوقت كه در را بوسيدم ناگاه صدائي بگوش من خورد كه شخصي به من ميگويد: آقا! چوب كه بوسيدن ندارد! من نفهميدم در اثر اين صدا به من چه حالي دست داد، عيناً مانند جرقّهاي كه بر دل بزند و انسان را بيهوش كند، از خود بيخود شدم، و گفتم: چرا بوسيدن ندارد؟ چرا بوسيدن ندارد؟ چوب حرم بوسيدن دارد، چوب كفشداريِ حرم
بوسيدن دا��د، كفش زوّار حرم بوسيدن دارد، خاك پاي زوّار حرم بوسيدن دارد؛ و اين گفتار را با فرياد بلند ميگفتم و ناگاه خودم را در ميان جمعيّت به زمين انداختم، و گَرد و غبار كفشها و خاك روي زمين را بر صورت ميماليدم؛ و ميگفتم: ببين! اينطور بوسيدن دارد! و پيوسته اين كار را ميكردم، و سپس برخاستم و به سوي منزل روان شدم. آن مرد گوينده گفت: آقا! من حرفي كه نزدهام! من جسارتي كه نكردهام!
گفتم: چه ميخواستي بگوئي؟! و چه ديگر ميخواستي بكني؟! اين چوب نيست؛ اين چوب كفشداري حرم است، اينجا بارگاه حضرت عليّ بن موسي الرّضاست؛ اينجا مطاف فرشتگان است، اينجا محلّ سجدۀ حوريان و مقرّبان و پيامبران است، اينجا عرش رحمن است؛ اينجا چه، و اينجا چه، و اينجا چه است.
گفت: آقا! من مسلمانم! من شيعهام؛ من اهل خمس و زكاتم؛ امروز صبح وجوه شرعيّۀ خود را به حضرت آية الله ميلاني دادهام!
گفتم: خمس سَرَت را بخورد! امام محتاج به اين فضولات اموال شما نيست! آنچه داديد براي خودتان مبارك باشد. امام از شما ادب ميخواهد! چرا مؤدّب نيستيد؟! سوگند به خدا دست بر نميدارم تا با دست خودم در روز قيامت تو را به رو در آتش افكنم!
در اين حال يكي از دامادان ما (شوهر خواهر) به نام آقا سيّد محمود نوربخش جلو آمدند و گفتند: من اين مرد را ميشناسم؛ از مؤمنان است، و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده است!
گفتم: هر كه ميخواهد باشد؛ شيطان بواسطۀ ترك ادب به دوزخ افتاد!
در اين حال من مشغول حركت به سوي منزل بوده؛ و در بازار روانه بودم، و اين مرد هم دنبال ما افتاده بود و ميگفت: آقا مرا ببخشيد! شما را به خدا مرا ببخشيد! تا رسيديم به داخل صحن بزرگ. من گفتم: من كه هستم كه تو را ببخشم؟! من هيچ نيستم؛ شما جسارت به من نكرديد؛ شما جسارت به امام رضا نموديد؛ و اين قابل بخشش نيست!
بزرگان از علماء ما: علاّمهها، شيخ طوسيها، خواجه نصيرها، شيخ مفيدها، ملاّصدراها، همگي آستانْ بوسِ اين درگاهند؛ و شرفشان در اينست كه سر بر اين آستان نهادهاند؛ و شما ميگوئيد: چوب كه بوسيدن ندارد!
گفت: غلط كردم؛ توبه كردم؛ ديگر چنين غلطي نميكنم!
گفتم: من هم از تو در دل خودم بقدر ذرّهاي كدورت ندارم! اگر توبۀ واقعي كردهاي، درهاي آسمان به روي تو باز است! و در اين حال مردم دَرْ صحن بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.
اين حقير، عصر آن روز كه به محضر استاد گرامي مرحوم فقيد آية الله طباطبائي رضوانُ اللهِ عليه مشرّف شدم؛ به مناسبتِ بعضي از بارقهها كه بر دل ميخورد، و انسان را بيخانمان ميكند، و از جمله اين شعر حافظ:
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سَحَر وَه كه با خرمن مجنونِ دل افكار چه كرد مذاكراتي بود؛ و ايشان بياناتي بس نفيس ايراد كردند؛ حقير بالمناسبه، بخاطرم جريان واقعۀ امروز آمد و براي آن حضرت بيان كردم، و عرض كردم: آيا اين هم از همان بارقهها است؟!
ايشان سكوت طويلي كردند؛ و سر به زير انداخته و متفكّر بودند، و چيزي نگفتند.
رسم مرحوم آية الله ميلاني اين بود كه روزها يك ساعت به غروب به بيروني آمده و مينشستند و حضرت علاّمه آية الله طباطبائي هم در آن ساعت به منزل ايشان رفته و پس از ملاقات و ديدار، نزديك غروب به حرم مطهّر مشرّف ميشدند، و يا به نماز جماعت ايشان حاضر ميشدند، و چون يك طلبۀ معمولي در آخر صفوف مينشستند.
تقريباً دو سه روز از موضوع نقل ما، داستان خود را براي حضرت استاد گذشته بود، كه روزي در مشهد به يكي از دوستان سابق خود به نام آقاي شيخ حسن منفرد شاهعبدالعظيمي برخورد كردم و ايشان گفتند: ديروز در منزل آية الله ميلاني رفتم، و علاّمه طباطبائي داستاني را از يكي از علماي طهران كه در مسجد گوهرشاد هنگام خروج و بوسيدن در كفشداري مسجد اتّفاق افتاده بود مفصّلاً بيان ميكردند، و از اوّل قضيّه تا آخر داستان همينطور اشك ميريختند. و سپس با بَشاشَت و خرسندي اظهار نمودند كه: الحمدللّه فعلاً در ميان روحانيّون، افرادي هستند كه اينطور علاقهمند به شعائر ديني و عرض ادب به ساحت قُدس ائمّۀ اطهار باشند؛ و اسمي از آن روحاني نياوردند وليكن از قرائن، من اينطور استنباط كردم كه شما بوده باشيد؛ آيا اينطور نيست؟!
من گفتم: بلي، اين قضيّه راجع به من است، و آنگاه دانستم كه سكوت و تفكّر علاّمه، علامت رضا و امضاي كردار من بوده است؛ كه شرح جريان را توأماً با گريه بيان ميفرمودهاند؛ رحمةُ الله عليه رحمةً واسعةً.
[46] و 2ـ از فقرات خطبۀ همّام است كه خطبۀ 191 از «نهج البلاغة» است: «ايّام كوتاهي در دنيا بمشقّت و سختي با پاي راستين و استقامت، ثُبات بخرج داده، و در نتيجه بدنبال آن در آخرت، زمانهاي درازي را در راحتي بسر ميبرند.»
«دنيا بسوي آنان رو آورد، ولي آنها از دنيا اعراض كردند. و دنيا خواست آنانرا اسير خود كند، آنها خود را رهانيده و آزاد كردند.»
[47] ـ از حافظ شيرازي است؛ «ديوان حافظ» طبع پژمان، حرف نون، ص 177.
[48] ـ «ديوان حافظ» پژمان، حرف ميم، ص 157 و 158