در كتاب «معاني الاخبار» روايت ميكند از محمّد بن قاسم مفسّر از أحمد بن حسن حسينيّ از حضرت امام حسن عسكري عليهالسّلام كه آن حضرت فرمود:
پدرم حضرت إمام عليّ بن محمّدٍ النّقيّ عليهما السّلام به عيادت يكي از اصحابش كه در بستر مرض افتاده بود تشريف آورد، ديد آن مرد گريه ميكند و از ترس مرگ در جزع و فزع است.
حضرت فرمود: اي بندۀ خدا! تو از مرگ در هراس و گريهاي
ص 162
براي آنكه معناي مردن را نميداني.
و سپس فرمود: من از تو سؤالي ميكنم جواب مرا بگو!
اگر فرضاً تمام بدن تو را چرك و كثافات فرا گيرد و از بسياريِ اين چركها و كثافات و پليديهائي كه بر تو نشسته در رنج و آزار باشي، و در عين حال قرحه و دملهائي در بدن تو پديدار شود و مرض جرب و سوداي خشك پيكر تو را فرا گيرد، و بداني اگر در حمّام بروي و تمام اينها را بشوئي تمام اين مرضها و كثافات از بين ميرود و بدن تو پاك و پاكيزه ميشود، آيا دوست داري كه به حمّام بروي و شستشوئي بنمائي و تمام اين چركها و آفات را از خود دور كني ؟ يا آنكه رفتن به حمّام را ناپسند داري و حاضر نيستي بدانجا گامي نهي، و با تمام اين آفات و عاهات صبر ميكني و ميسازي ؟
مريض عرض كرد: يابن رسول الله! دوست دارم به حمّام بروم و تمام اين آلودگيها و پليديها را بزدايم.
حضرت فرمود: مرگ براي انسان مؤمن در حكم همين حمّام است، و براي تطهير و شستشو است. آنچه از گناهاني كه انجام دادي و بواسطۀ طول مرض و سائر امور هنوز از بين نرفته و باقي است، بواسطۀ مرگ تمام آنها از بين ميرود و از بديها و گناهان پاك و پاكيزه بيرون ميآئي.
اي مرد! بدان كه چون بر مرگ وارد شوي و از اين دريچه عبور نمائي، از هر گونه اندوه و غصّه و آزار و رنجي نجات خواهي يافت، و در دامان هر گونه سرور و فرح و انبساطي قرار خواهي گرفت.
ص 163
در اين حال چنان اين سخنان در آن مريض اثر كرد كه دلش آرام گرفت و از طپش ايستاد، و با نهايت خرسندي و نشاط چشمان خود را فرو بست و جان به جان آفرين تسليم نمود و رحلت كرد [106].
و نيز در كتاب «معاني الاخبار» با همين سند روايت ميكند مرحوم صدوق از حضرت امام عليٍّ النّقيّ عليه السّلام كه فرمود: از پدرم حضرت امام محمّد بن عليٍّ الجواد صلوات الله عليهما سؤال شد كه چرا اين مسلمانان از مرگ ناراحتند و آنرا ناپسند دارند ؟
حضرت فرمود: چون به حقيقت مرگ جاهلند، روي اين زمينه مرگ را مكروه دارند. و اگر آنها مرگ را بشناسند و از اولياي خدا باشند بسيار مرگ را دوست ميدارند، چون ميدانند كه آخرت براي آنها بهتر از دنياست.
سپس حضرت به سؤال كننده فرمود: اي بندۀ خدا! چرا كودك و آدم ديوانه از خوردن داروئي كه براي صحّت و عافيت بدن او مفيد است خودداري ميكند، و از استعمال دوائي كه درد و رنج او را برطرف ميكند اجتناب ميورزد؟
عرض كرد: چون مريضِ ديوانه و كودك به منافع و خواصّ دارو جهل دارند.
حضرت فرمود: سوگند به آن خدائي كه محمّد صلّي الله عليه وآله و سلّم را براستي براي مقام پيامبري برگزيده، فائدۀ مرگ براي كسيكه خود را مستعدّ و آمادۀ مردن كند بيشتر است از منفعت اين
ص 164
دارو براي اين شخص مريض. مردم اگر بدانند كه بواسطۀ مرگ چه نعمتهاي بزرگي را درمييابند، هر آينه مرگ را دوست ميدارند بيشتر از مقدار دوستياي كه شخص عاقلِ با احتياط داروي دافع آفت و جالب سلامت خود را دوست دارد. [107]
و نيز در كتاب «معاني الاخبار» از محمّد بن قاسم مفسّر جرجانيّ از أحمد بن حسن حسينيّ از حسن بن عليّ ناصري از پدرش از حضرت محمّد بن عليٍّ الجواد عليهما السّلام روايت ميكند كه:
از حضرت امام زين العابدين عليه السّلام سؤال شد كه: مرگ چيست ؟
حضرت فرمود: مرگ براي مؤمن مانند كندن لباسهاي چركين جانور گذارده، و مانند باز كردن غلها و بندهاي سنگين، و تبديل كردن آنهاست به فاخرترين لباسها با پاكيزهترين و مطبوعترين بوها، و سوار شدن بر بهترين و راهوارترين مركبها و وارد شدن در شايستهترين منزلها.
و مرگ از براي كافر مانند كندن لباسهاي فاخر و انتقال از منزل مألوف و مأنوس خود، و تبديل كردن آنهاست به چركينترين لباسها و خشنترين آنها و به وحشتناكترين منزلها و شديدترين عذابها.[108]
باري، منظور از بيان اين روايت اينستكه بعد از مرگ، روح زنده است و معذّب و يا متنعّم است، و عيناً مانند خوابي كه انسان ميكند
ص 165
و در حال خواب ديدن يا مسرور است به ديدن مناظر دلفريب و يا مغموم است به مشاهدۀ صحنههاي دهشتانگيز؛ و هر دوي آنها از يك مقوله هستند.
و شاهد بر اين مطلب آنكه در كتاب «معاني الاخبار» با همين سندي كه أخيراً ذكر شد روايت ميكند از امام محمّد تقيّ عليه السّلام كه چون از آنحضرت از حقيقت مرگ سؤال شد، در پاسخ فرمودند:
مرگ همين خوابي است كه هر شب به سراغ شما ميآيد؛ با اين اختلاف كه مدّتش طولاني است و انسان در اين خواب بيدار نميشود مگر روز قيامت. افرادي كه در حال خواب، خواب ميبينند و در آن حال به أنواع فرح كه به وصف و اندازه نيايد شاد خاطر ميگردند، يا به انواع دهشتها و وحشتها كه قابل توصيف و تقدير نباشد دچار ميگردند؛ چگونه است حال سرور و شادماني آنها يا حال دهشت و اضطراب آنها در خواب ؟ همينطور است مرگ و احوالاتي كه در آنحال بر انسان پيش ميآيد؛ پس آمادۀ مرگ شويد! [109]
اين روايت صريح است بر اينكه خواب و مرگ يكي است، منتهي مرگ قدري عميقتر است و سنگينتر و خواب قدري سطحيتر است و سبكتر.
پس ميتوان گفت كه مرگ خوابي است سنگين؛ و خواب مرگي است سبك. [110]
ص 166
تمام فلاسفه و حكماي بزرگ جهان متحيّرند كه حقيقت خواب چيست، كما اينكه همه متحيّرند كه حقيقت مرگ چيست؛ و هيچيك از آنها تا بحال نتوانسته است به أسرار خواب پي برد و از حقيقت آن پرده بردارد، كما اينكه هيچيك از آنها نتوانسته است به اسرار مرگ پي برد و به واقعيّت آن دست يابد.
فرقي كه ميان آن دو ميتوان گذاشت اينستكه در حال خواب بدن ميافتد، و اعمالي كه بدن انجام ميدهد سبكتر ميشود؛ خون آرامتر ميگردد، اعصاب استراحت بيشتري دارند، قلب و سائر اعضاي رئيسه و غير رئيسه و جوارح و أمعاء خفيفتر حركت كرده و بكار خود ادامه ميدهند، بدن تا حدودي حرارت خود را از دست ميدهد و لذا در حال خواب آدمي بيشتر سرما ميخورد و بايد روي خود ملحفهاي بكشد؛ امّا در مواقع بيداري چنين نيست، چرا ؟
ص 167
براي اينكه در حال خواب روح علاقۀ خود را نسبت به بدن كم ميكند، امّا قطع علاقه نميكند، بلكه في الجمله علاقه باقي است و بواسطۀ همين اندازه علاقۀ اجمالي است كه بدن اعمال خود را انجام ميدهد.
در وقت مردن روح علاقۀ خود را بكلّي قطع ميكند و در عالم تجرّد محض و مطلق ميرود.
همينطور كه در وقت خواب روح حركت ميكند به عالم تجرّدِ في الجمله كه همان عالم ملكوت أسفل و عالم صورت و مثال است و بدن به زمين ميافتد، در وقت مردن نيز روح حركت ميكند به همان عالم يا به ملكوت أعلي و عالم معني و عالم نفس و بدن را يَله و رها ميگذارد. پس خواب، مرگ چند ساعت است و مرگ، خواب دائمي و هميشگي. و بين مرگ چند سال و چند صد سال و چند هزار سال تفاوتي نيست، كما اينكه بين خواب يك دقيقه و يك ساعت و چند ساعت تفاوتي نيست.
و همينطور كه در درجات خواب اختلاف مشاهده ميشود، بعضي خوابشان سبك است، با يك حركت مختصر يا صداي مختصري بيدار ميشوند، و بعضي خوابشان سنگين است، و بعضي سنگينتر كه با حركت شديد و با غرّش صداي طيّاره و رعد نيز بيدار نميشوند؛ همچنين بعضي از مردم مرگشان سبك است، به مجرّد دعوت بسوي مقام عزّ ذوالجلال و حركت براي قيامت كبري زنده ميشوند و كوچ ميكنند، و بعضي مرگشان سنگين و سنگينتر تا
ص 168
بحدّي كه بايد در صور دميده شود تا جانها بيدار شود و زنده گردد و در قيامت كبري حاضر شود.
يا به عبارت ديگر ميتوان گفت: انسان در حال حيات و زندگي خوابهاي موقّت و كوتاهي ميكند و سپس بيدار ميشود، ولي در حال مرگ يك خواب طولاني ميكند، و پس از آن بيدار شده و زنده ميگردد.
كرم ابريشم و دورانهاي مختلفي كه بر اين حيوان ميگذرد بسيار موجب عبرت و شگفت است. افرادي كه دورانهاي مختلفۀ آنرا بچشم ديدهاند از دوران ابتدائي تا دوران نهائي، ميتوانند عبرتها بگيرند و يك دوره درس معاد را در اين حيوان مشاهده كنند.
حقير در سنّ طفوليّت علاقهاي به پرورش اين حيوان داشتم و ساليان متوالي در فصل بهار در منزل مقداري از آنرا تربيت مينمودم.
تخم اين حيوان سفيد رنگ و قدري از دانۀ خشخاش بزرگتر است.
در فصل بهار همينكه درخت توت برگهايش جوانه ميزند اين تخم باز ميشود و كرم ريز سياه رنگي به اندازۀ ضخامت ته سنجاق و به درازاي چند ميليمتر از آن خارج ميگردد، و از برگ توت تغذيه ميكند و كمكم بزرگ ميشود، و بعد در خواب فرو ميرود. خوابش تقريباً دو شبانه روز طول ميكشد.
در حال خواب پاهايش روي زمين و دستها و سرش بلند است، و أبداً راه نميرود و غذا نميخورد. اگر دست به او زنيم مختصر
ص 169
حركتي ميكند كه فقط معلوم ميشود زنده است.
بعد از دو شبانه روز بيدار ميشود، بدين طريق كه پوست عوض ميكند؛ پوست سابق خود را ميگذارد و از ميان آن با پوست تازه و بدني تازه و نو خارج ميشود. در اين حال قدري بزرگتر و رنگش سفيدتر است.
و سپس مشغول خوردن غذاي مختصّ بخود يعني برگ توت ميگردد تا مدّت چندين روز، كمكم بزرگتر ميشود و رنگش بازتر ميگردد.
براي مرتبۀ دوّم به خواب ميرود و دو شبانه روز به همان كيفيّت اوّل ميخوابد و پس از دو شبانه روز بيدار ميشود، و باز پوست عوض كرده و با بدن شادابتر و تازهتر بسراغ برگ توت ميرود.
چندين روز ديگر تغذيه ميكند و باز بخواب ميرود و پس از گذشتن دو شبانه روز بيدار ميشود و پوست جديدي عوض ميكند. در اين حال بسيار شكلش با سابق تفاوت دارد، بندهاي بدنش مشخّص و سرش مشخّص و شكل پاها و دستها معلوم، و حتّي در موقع نفس كشيدن، شكل ورود و خروج نَفَس در ريۀ او كه در ناحيۀ پشت او ـ و به منزلۀ ستون فَقَرات انسان است ـ قرار دارد، مشهود و معلوم ميگردد. و مشغول خوردن غذا ميشود، و بطوري برگ توت را ميجود كه صداي آن مانند بُرش ارّه موئي به گوش ميخورد. و چندين روز به همين منوال ميگذرد.
اين حيوان معصوم باز به خواب ميرود مانند خوابهاي سابق، و
ص 170
سپس بيدار ميشود و پوست عوض ميكند. در اينحال كه معلوم است حيوان به مرحلۀ بلوغ خود رسيده است، رنگش كاملاً سفيد كمي مايل به آبي رنگ، ضخامتش تقريباً به اندازۀ ضخامت يكدانه نخود و هستۀ خرما، و طول قامتش تقريباً هفت يا هشت سانتيمتر ميباشد. مدّتي از غذاي خود ميخورد تا به مرحلۀ كمالش ميرسد.
حالا ديگر ميخواهد اين زندگي و حيات را وِداع گويد. اين حيوان كمكم براي خود قبري ميسازد، و در حال ساختن اين قبر كمكم مشغول مردن ميشود؛ سَكَرات موت بر او غلبه ميكند و كاملاً گيج ميشود.
قبر او عبارت است از پيلۀ او كه با لعاب دهان خود ـ كه مانند نخ نازكي دائماً و متّصل بهم بيرون ميآورد ـ بنا ميكند. اين قبر براي او لازم است چون اگر خود را در ميان آن مخفي نكند در اوّل وهله مورچه كه بزرگترين دشمن اوست او را پاره پاره نموده و به لانۀ خود ميبرد، و گنجشكان نيز يكباره او را بلعيده و فاتحهاش را ميخوانند، و يا در زير دست و پا له ميشود.
اين پيله يا قبر را در ميان شاخههاي درخت توت يا در همان صندوق و ظرفي كه او را در آن گذاردهاند بنا ميكند، و به اندازهاي ظريف و لطيف است كه آدمي خود را بدان محتاج ديده و بنام ابريشم براي تهيّۀ لباس از آن بهرهبرداري مينمايد.
باري! هنگام سكرات موت و رسيدن حال مرگ، شروع به خارج كردن لعاب دهان خود كرده و دائماً به دور خود ميتَنَد تا در
ص 171
مدّت تقريباً يك شبانه روز اين پيله دور او را كاملاً احاطه كرده و كم كم اين كرم بلند قامت كوتاه ميشود، و تا هنگامي كه پيله تماماً تنيده شد تقريباً قامتش به اندازۀ ثلث قامت اصلي او ميشود.
در وقتي كه پيله كاملاً تنيده شد حيوان در داخل آن ميخوابد؛ خوابي طولاني كه به مدّت تقريباً بيست روز طول ميكشد. امّا در اين مدّت ديگر اين حيوان به شكل كرم نيست، چنان در خودش جمع شده و سر و پاها و دستهايش در بدنش فرو رفته و به اندازهاي كوتاه شده كه هيچ شباهت با آن كرم سابق ندارد.
درازايش تقريباً يك سانتيمتر، و اگر پيله را بشكافند ميبينند اين حيوان بصورت يكدانه لوبياي سوخته يا بصورت يك دانه تخم زنبور درآمده و بتمام معني خشك شده و مرده است.
اين حيوان به هيچ چيز شبيه نيست جز يك موجود جامد مرده، امّا مرده نيست؛ در داخل پيله چه سيرها دارد، چه حركتهائي در جوهرۀ وجودش موجود است كه در هر لحظه او را از مرحلهاي به مرحلۀ ديگر كشانده و از حالي به حال ديگر تحويل داده و در مقام سير تكامليِ وجود او پيوسته او را به أعلي مدارج نزديك ميسازد.
تا اينكه كمكم زنده ميشود و سر از اين خواب گران بر ميدارد، و قبر خود را با لعاب دهان خود ميشكافد و از پيله و قبر خارج شده و در صحراي محشر حاضر ميشود.
ولي عجيب شكلي پيدا كرده و عجيب سيمائي به هم زده است! آن كرم دراز در اين هنگام يك پروانه است. دو بال بزرگ دارد،
ص 172
دو بال كوچكتر روي آن دو بال قرار دارد، دو چشم دارد روشن و درخشان بعين چشم پروانه، دو شاخ دارد مانند دو شاخ پروانه، پاهايش كه سابقاً عقب بود الآن در زير سرش قرار گرفته، شكمش مانند شكم پروانه قسمت فوقانيش ضخيم و قسمت تحتانيش باريك شده است.
به اندازهاي بدن و بالهايش ظريف و لطيف شدهاند كه اگر كسي با دست خود مختصر اشارهاي كند آثار گرد لطيف آنها بر روي دست او خواهد نشست.
سبحان الله چه خبر است ؟ اين چه موجودي است ؟ اين چه تطوّر و چه تكاملي است ؟
اين يك نمونه و مثال از مردن و تطوّرات آن و زندهشدن است.
گرچه حالاتي كه براي اين حيوان بيان كرديم مثال از براي مردن نيست بلكه مجرّد تشبيه است؛ چون تمام دورانهائي را كه اين كرم طيّ كرده است همۀ آنها متعلّق به عالم طبع و مادّه بوده و به عالم برزخ و صورت نرفته است؛ ولي اين تشبيه براي تطوّرات انسان و موت و حيات بعدي او بسيار مفيد است.
اين تشبيه براي دوران موت انسان و خفتن او در ميان قبر و تمام شكل و اندام اوّليّۀ خود را از دست دادن و چشم و گوش و جوارح را بخاك فنا سپردن، و براي نشان دادن آنكه اين تغييرات دلالت بر فقدان حيات نميكند بسيار جالب و قابل توجّه و ملاحظه است.
همين انسان در قيامت به صورت و شكل ديگري كه همان
ص 173
صورت واقعيّۀ نفس ناطقۀ اوست حضور پيدا ميكند، منتهي قيامت اين كرم بعد از بيست روز است و قيامت انسان بيشتر.
همينطور كه اين كرم خوابيد و بيدار شد، انسان ميخوابد و بيدار ميشود. همينطور كه اين كرم مرد و زنده شد، انسان ميميرد و زنده ميشود.
براي اينكه اين مطلب كاملاً روشن شود، ناچار از توضيحي بسيار روشن و روان هستيم؛ هر چند مطالبي كه در اين زمينه بيان ميكنيم سعي مينمائيم كه تا حدّ إمكان مطالب ساده و قابل ادراك باشد.
مراحل وجودي انسان: طبع و مادّه، ذهن و برزخ، روح و نفس انسان داراي سه مرحله است: اوّل بدن او كه به عالم طبع و مادّه تعبير ميشود، دوّم قواي فكريّه و تخيّليّه كه از آن به عالم مثال و صورت تعبير ميشود، سوّم روح و نفس او كه از آن به عالم نفس تعبير ميگردد.
اين سه مرحله از هم جدا نيستند بلكه داخل يكديگرند، نه مثل آنكه يك نخود را با يك لوبيا پهلوي هم قرار دهيم، و نه مانند آنكه يك قاشق را داخل استكان و استكان را داخل ظرفي بگذاريم، بلكه بدن منفكّ از صورت و صورت منفكّ از روح نيست؛ بدن مندكّ در صورت و صورت مندكّ در نفس است.
تشبيه: يك دانه گردو يا يكدانه بادام جسمي دارد و روغني دارد و عصارهاي دارد. مرحلۀ اوّل جسم اوست كه همان پيكر او را تشكيل
ص 174
ميدهد، مرحلۀ دوّم روغن است كه خارج از جسم نيست بلكه در تمام اعضاء و اجزاء اين جسم است و حكم جان او را دارد، مرحلۀ سوّم جوهره و اسانس است كه او نيز خارج از روغن نيست بلكه در تمام ذرّات روغن منتشر و حكم جان و روح آن را دارد.
ولي اين تشبيه از دو جهت با مورد بحث كه اندكاك بدن در صورت و صورت در نفس باشد تفاوت دارد.
جهت اوّل آنكه در دانۀ بادام، عصاره و جوهره مندكّ در روغن و روغن مندكّ در دانۀ بادام است امّا در مورد بحث بعكس؛ جسم مندكّ در صورت و مثال، و مثال مندكّ در نفس است.
جهت دوّم آنكه در دانۀ بادام عصاره واقعاً داخل روغن و روغن در حقيقت داخل در اجزاي دانه است؛ امّا در مورد بحث دخول نيست بلكه روح، إحاطه و سِعۀ به مثال دارد و مثال احاطه و سعۀ به بدن دارد، و از باب ضيق تعبير ميگوئيم كه بدن داخل در مثال و مثال داخل در نفس است.
باري، در اين تشبيه ميگوئيم كه بدن انسان مانند جسم دانۀ بادام است، و عالم مثال و صورت انسان مانند روغن بادام، و عالم نفس و روح انسان مانند جوهره و عصارۀ بادام.
بدن انسان را كه طبع و مُلك اوست، همۀ ما ميبينيم و او را حسّ ميكنيم. مثال او كه همان عالم ذهن اوست، مجرّد و عالم ملكوت پائين اوست. نفس او كه همان روح اوست، تجرّدش بيشتر و عالم ملكوت بالاي اوست.
ص 175
روح و نفس ناطقۀ انسان از تولّد تا زمان مرگ عوض نميشود بلكه باقي است و شخصيّت انسان را معيّن ميكند، ولي البتّه تكاملي دارد و از مراحل استعداد و قابليّت به مرحلۀ تعيّن و فعليّت ميرسد.
عالم ذهن و مثال انسان كه آنرا عالم برزخ نيز گويند، تغيير و تبديل پيدا نميكند بلكه مراحلي را از تكامل ميپيمايد.
بدن انسان دائماً در تغيير و تبديل بوده، هر روز اجزائي را از دست ميدهد و اجزاي دگري را به خود اضافه ميكند، و غذا بدل مايتحلّل است كه بايد دائماً به آن برسد و جاي اجزاي از بين رفته را پر كند و تدارك بنمايد.
وقتي انسان ميخوابد بدن را زمين ميگذارد، ولي عالم مثال و ذهن او بر زمين نميافتد.
ذهن او بيدار است. حركت ميكند، مسألۀ فكري حلّ ميكند، عبادت ميكند، داد و ستد مينمايد، نكاح ميكند، بر هوا پرواز و در دريا شنا ميكند، و بالاخره هزاران كار انجام ميدهد بصورتهاي مختلف كه ما از آن تعبير به خواب ديدن و طيف و رؤيا مينمائيم.
در بعضي از خوابها آنقدر عصباني و ناراحت ميشود، و دعوي و جنگ راه مياندازد، و ترس و دهشت او را فرا ميگيرد؛ و در بعضي دگر آنقدر حال انبساط و سرور به او دست ميدهد، و در تفرّج و ملايمت و مسالمت به حدّ أعلا ميرسد.
چون از خواب بيدار ميشود، گمان ميكند كه اين كارها را بدنش انجام داده است و با اين بدن خاكي پرواز كرده و داد و ستد
ص 176
نموده و جنگ و جدال راه انداخته و مسافرتهاي طولاني نموده است.
از رفيقش كه بيدار بوده است سؤال ميكند من چه كردم، كجا رفتم، چند نفر را كُشتم، چه شاديها نمودم ؟ رفيق در پاسخ ميگويد: هيچ، هيچ؛ بدنت روي زمين بدون حركت افتاده و أبداً كاري و حركتي و گفتاري از تو سر نزده است.
آري اين كارها را بدن او نميكرده است، خطبهها را زبان گوشتي او نميخوانده است، مناظر عجيب و غريب خواب را چشم ظاهري واقع در كاسۀ سر او نميديده است، اين صداها و غرّشها را دو گوش گوشتي و استخواني او نميشنيده است.
در عالم خواب روح او با بدن ملكوتي و مثالي او حركت ميكرده و اين كارها را بدن مثالي و صورت انجام ميداده است، و أبداً به بدن مادّي و گوشتي ربطي نداشته است.
در حال بيداري هم كارهائي را كه انسان انجام ميدهد، روح با همان صورت ملكوتي بجاي ميآورد، منتهي چون عالم طبع قويّ و عالم مثال ضعيف است، لذا روح نميتواند تمام كارهائي را كه ميخواهد بكند با بدن انجام دهد، و غلبۀ عالم طبع مانع از بسياري از خواستههاي روح ميگردد.
در حال بيداري بسياري از كارها را روح با صورت مثالي انجام داده و پيكر و بدن را به تبعيّت آن حركت ميدهد، مانند تمام كارهائي را كه بدن انجام ميدهد.
ص 177
ولي بسياري از كارها را با بدن انجام نميدهد، و فقط با صورت مثالي بجاي ميآورد. مثل آنكه نشسته است ولي با قواي ذهينّۀ خود حركت ميكند براي مكّۀ مكرّمه، در ميقات احرام ميبندد، وارد مكّه ميشود، طواف ميكند، نماز طواف را ميخواند، سعي بين صفا و مروه ميكند، تقصير مينمايد، وأعمال حجّ را از إحرام و وقوف به عرفات و مشعر و قرباني و رمي جمار و سرتراشي و بقيّۀ مناسك آن انجام ميدهد و مراجعت ميكند.
تمام اين اعمال را با صورت ملكوتي خود در حال بيداري انجام داده و أبداً بدن او از جاي خود حركت نكرده است.
چون در حال بيداري افراد انسان غالباً توجّه واقعي خود را به بدن مصروف ميدارند، نميتوانند تمام كارهاي نفس را با بدن انجام دهند، ولي در عالم خواب كه توجّه به بدن ضعيف ميشود و روح انسان حقيقت خود را به صورت مثالي إدراك ميكند بدون ملاحظه و توجّه به بدن مادّي، تمام كارها را در قالب مثال و صورت انجام ميدهد.
در حال بيداري توجّه به بدن غلبه دارد و لذا انسان حقيقت خودش را بدن ميپندارد؛ و در حال خواب توجّه به صورت و قالب مثالي غلبه دارد و لذا انسان حقيقت خود را همان صورت و بدن مثالي ميپندارد.
در بيداري هنگاميكه تصوّر رفتن به مكّه را ميكنيد، خودتان اينجا هستيد؛ تصوّر مكّه و انجام مناسك آنرا نمودهايد. در عالم
ص 178
خواب خودتان به مكّه رفتهايد؛ چون صورت مثالي در خواب حقيقت انسان است، نه آنكه خودتان اينجا هستيد و تصوّر رفتن به مكّه را در خارج از وجود خود نمودهايد.
و بر اين اساس انسان در عالم خواب ميتواند كارهاي مهمّي انجام دهد كه در عالم بيداري قادر بر آن نيست. چون در بيداري انسان ميخواهد با بدن مادّي خود كار كند و چنين قدرتي براي او نيست كه هر چه را بخواهد انجام دهد؛ ولي در حال خواب بدن مادّي را مياندازد و با بدن صوري و مثالي كه قدرتش هزار مرتبه بيشتر است كار ميكند، و كارهاي عجيب ميكند؛ به آسمان پرواز ميكند، در يك لحظه از مشرق به مغرب ميرود، در اقيانوس اطلس شنا ميكند و عرض آن را ميپيمايد، از ديوار عبور ميكند، از دريچۀ تنگ و كوچك كه به اندازۀ وسعت يك ناخن اوست عبور ميكند، در يك لحظه يك ختم قرآن ميكند، و أمثال اين امور كه البتّه در حال بيداري از بجا آوردن آنها عاجز است.
در حال مرگ چون بدن را بكلّي خلع ميكند و در آن حال تجرّد قويتر است و روح آزادتر و قدرت بيشتر، لذا كارهايش عجيبتر است. در يك لحظه ممكن است علم به جميع جهات از عوالم طبيعت و كيفيّات آنها پيدا كند، و به تمام اهل و عشيرۀ خود مرور كرده و از حالات آنها مطّلع شود، و تمام هديّههائي را كه دوستان و ارحام براي او بصورت خيرات و مبرّات ميفرستند و بصورت رحمت و نور غذاي معنوي اوست همه را قبول نموده و از آنها متمتّع شود، و
ص 179
به علوم كلّيّۀ الهيّه فائز گردد، و از حالات نفوس مردم و بهشتيها و جهنّميها و كيفيّت وقوف و حساب و ميزان آنها باخبر گردد.
و نظير اين احاطۀ علميّه براي اولياي خدا در همين دنيا در حال زندگي و بيداري پيدا ميشود، و چه بسا ممكنست براي سالكين راه خدا كه هنوز به مقام تجرّد مطلق نرسيدهاند در بيداري و يا در خواب بطور حال نه بعنوان ملكه و دوام پيدا شود.
يكي از رفقا و دوستان ما كه جنبۀ رحميّت و قوم و خويشي نيز دارد تقريباً در حدود بيست سال قبل براي زيارت عتبۀ مباركۀ آستان عليّ بن موسي الرّضا عليه السّلام به صوب مشهد مقدّس رهسپار شد، و حال خوبي داشت. دو سه روز ماند و برگشت، و در وقت مراجعت خوابي عجيب كه در آنجا ديده بود تعريف كرد.
گفت: در هنگام ورود داخل در حرم نشدم بلكه مؤدّبانه كنار درِ حرم ايستادم و سلام عرض كردم، و با خود گفتم: من كه به امام و حقّ آن حضرت معرفت واقعيّه ندارم نبايد داخل حرم شوم تا زمانيكه حضرت حاجت مرا بدهند و مرا به حقّ خود و خداي خود عارف كنند.
شب جمعه بود و هوا خيلي سرد بود. در نيمۀ شب كه در يكي از رواقهاي پشت سر نزديك به كفشداري خوابم برده بود در خواب ديدم حضرت تشريف آوردند و با سر انگشت پا چند مرتبه به من زدند و فرمودند: برخيز! برخيز كار كن؛ بدون كار درست نميشود.
من خودم را انداختم روي پاهاي آنحضرت كه ببوسم،
ص 180
آنحضرت مثل كسي كه خجل شده و شرمنده باشد خم شدند و زير بازوهاي مرا گرفتند و نگذاردند كه من ببوسم و فرمودند: اينكارها چيست ؟
برخاستم رفتم در صحن مسجد گوهرشاد وضو گرفتم و در يكي از ايوانهاي مسجد عبايم را بخود پيچيدم و مشغول خواندن دعاي كميل شدم.
در بين دعا خواب بر من غلبه كرد، خوابم برد. در خواب ديدم شخصي كه محاسن قرمز حنائي داشت نزد من آمد و لطف بسيار كرد و گفت: ميخواهي برويم با هم گردش كنيم ؟
گفتم: بسيار خوب! با هم حركت كرديم، مرا دور تا دور كرۀ زمين حركت داده بصورت پرواز در بالاي هر شهري تمام افراد آن شهر را ميديدم و خوب و بد آنها را ميشناختم. و از درياها و اقيانوسها عبور كرديم و به زيارت قبر حضرت رسول و صدّيقۀ كبري و ائمّۀ بقيع عليهم الصّلوة و السّلام رفتيم و پس از آن به زيارت نجف أشرف و كربلاي معلّي و ائمّۀ كاظمين و سامرّاء عليهم السّلام مشرّف شديم.
آن مرد در هر جا براي من زيارتنامه ميخواند، و مطالبي عجيب براي من نقل ميكرد و در بين راهها دائماً با من مشغول تكلّم بود.
من از بسياري از حالات بزرگان و ارحام و عاقبت امر آنها سؤال ميكردم و پاسخ ميگفت: و از حالات بسياري از مردگان از اجداد و
ص 181
ارحام و بزرگان سؤال ميكردم و همه را يك به يك جواب ميداد.
سپس مرا به آسمانها برد و به ملاقات فرشتگان و ارواح انبياء و اولياء مشرّف شديم، و در بهشتها گردش كرديم، و انواع و اقسام نعمتهاي بهشتي را ملاحظه كرديم؛ چيزهائي كه قابل توصيف نيست. و از روي جهنّم در يك طرفة العين عبور كرديم و كيفيّت عذابها را ديديم كه قابل توصيف نيست.
پس از اين سيرها بمن گفت: ميخواهي برگرديم ؟ گفتم: آري.
با هم برگشتيم. چون در مسجد گوهرشاد وارد شديم و ميخواست برود گفت: تمام اين گردشها و سيرها پنج دقيقه طول كشيده است.
گفتم: فقط پنج دقيقه ؟ گفت: پنج دقيقه كه گفتم براي آنستكه وحشت نكني و الاّ پنج دقيقه طول نكشيده است بلكه در يك آن انجام گرفته است؛ آنجا كه زمان نيست، ساعت نيست، دقيقه نيست.
پس با كمال بشارت و رحمت خداحافظي كرد و رفت. گفتم: كجا ميروي ؟ من با شما كار دارم! در پاسخ گفت: من بايد بروم. إنشاءالله هر وقت لازم باشد نزد شما خواهم آمد.
گفتم: خيلي از عجائب و غرائب را در اين زمان كوتاه به من نشان دادي و مرا به بسياري از نقاط زمين و عالم بالا بردي!
گفت: هيچ عجيب نيست! خداحافظي كرد و رفت.
من از خواب بيدار شدم، به ساعت نگاه كردم ديدم كه پنج دقيقه است كه چرتم برده، شروع كردم به خواندن بقيّۀ دعاي كميل.
ص 182
اين خواب به اندازهاي عجيب بود و مطالبش بقدري جالب و طولاني بود كه قابل ذكر نيست. إجمالاً آنكه اين آقا در مدّت سه روز اين خواب را براي ما نقل ميكرد؛ بدين طريق كه صبح ميآمد و نقل ميكرد تا قريب ظهر كه به مسجد ميرفتيم، و بعدازظهر ميآمد و نقل ميكرد بقيّۀ آنرا تا نزديك غروب كه آمادۀ مسجد ميشديم، و به همين منوال تا سه روز نقل خوابش طول كشيد.
اين خواب بقدري عجيب بود كه در همان ايّام كه حقير به همدان به محضر حضرت آية الله جمال السّالكين، و زَين الفقهآءِ و المجتهدين و آية الحقّ و اليقين آقاي حاج شيخ محمّد جواد أنصاري همداني رضوانُ اللهِ تعالَي عليه شرفياب شدم و خواب او را نقل كردم، ايشان تعجّب نمودند و فرمودند: اين از خوابهائي است كه در زمانه نظير آن يافت نميشود و يا لاأقلّ بسيار كم است و معلوم ميشود كه خواب بيننده بسيار قابل و مستعدّ است.
عجيب است عالم ارواح! ارواح كجا هستند ؟ چه ميكنند ؟ چه ارتباطها دارند ؟
خدايا چه خبر است ؟! كرم ابريشم چند روزي در پيله ميرود و بعد بصورت پروانه خارج ميگردد ما ميگوئيم مرده و زنده شده است.
اينطور نيست. اين حيوان از وقتي كه داخل در پيله رفته و خفته است، و نه غذائي ميخورد و نه حركتي دارد و كاملاً در قالب و شكل حيوان مرده است، در ذات و جوهرۀ خود مشغول سير و ترقّي و
ص 183
تكامل است، و در هر لحظه سيري دارد و عالمي را پشت سر گذارده و از آن عبور ميكند و به عالمي نوين وارد ميشود تا بالاخره به شكل پروانهاي زيبا با بال و پر عجيب و چشمان درخشان بيرون ميآيد.
انسان هم همينطور است. ارواحي كه ميميرند معدوم نميشوند، همه زندهاند. تا هنگاميكه با بدن مادّي بودند سير و تكامل آنها بواسطۀ بدن بود؛ و بدن مانع از سيرهاي خارقالعاده و أعمال شگفتانگيز ميگشت، ولي بعد از مردن ديگر بدني نيست، حجاب زمان و مكان و مادّه نيست، بنابراين ارواح قويّه با مجرّد ارادۀ خود كارهاي عجيب ميكنند.
امروز روز پنجم ماه رمضان است، همۀ ما ميل داريم هنگام غروب افطاري بدهيم، اگر ميتوانستيم سفرهاي ميانداختيم بين مشرق و مغرب عالم، و تمام مؤمنين و مؤمنات را بر سر اين سفره دعوت ميكرديم.
امّا نميتوانيم؛ چون بين مشرق و مغرب عالم نميتوانيم حركت كنيم، سفرهاي به اين درازا نداريم، دعوت خود را به جميع روزهداران عالم نميتوانيم برسانيم، آنقدر مال نداريم.
امّا چون انسان از دنيا برود و حجاب زمان و مكان و مادّه و علائق را ترك كند و از قيود و حدود عالم طبع و مادّه مستخلص شود ميتواند چنين إطعامي بكند با كمال سهولت، به همان سهولت و آساني كه ما الآن در نيّت و تصوّر ذهني خود ميتوانيم اين افطاريّه را بدهيم.
ص 184
اين امر و امور عجيبه بواسطۀ تسلّط روح است در عوالم تجرّد كه به مجرّد اراده، هر كار را كه بخواهند انجام ميدهند. و بالاخصّ ارواح طيّبه و طاهره كه به مقام اخلاص رسيدهاند، خدا قدرتهاي غير قابل توصيف به آنها عنايت ميفرمايد.
علاّمۀ طباطبائي آقاي حاج سيّد محمّد حسين تبريزي، استاد عاليقدري كه قرن علمي فعلي مرهون خدمات و افكار بلند و فضل و كمال ايشان است، عالِم جليلي كه بواسطۀ تكان علمي كه به حوزۀ علميّه دادند نهضتي علمي بوجود آوردند و با تدريس تفسير و حكمت، طلاّب علوم دينيّه را به حقائق معارف الهيّه آشنا نموده و براي هدم سنگر كفر و ردّ ملحدين يگانه پايگاه متين و اساس رصين را پايهگذاري كردند، صاحب تفسير «الميزان» و كتب نفيسۀ ديگر، و استاد حقير در تفسير و اخلاق و فلسفه و هيئت قديم؛ برادري داشتند در تبريز بنام حاج سيّد محمّد حسن إلهي طباطبائي كه او نيز عالمي جليل و متّقي و زاهد و عابد و معلّم اخلاق و معارف الهيّه و مربّي نفوس صالحه به مقام امن و حرم امان الهي بوده و چند سال است رحلت نموده و به عالم بقاء ارتحال يافته است. و در اثر شدّت علاقهاي كه معظّم له به برادر خود داشتند در سوك او مبتلي به كسالت قلبي شدند.
حضرت معظّم له بيان فرمودند كه: برادر من در تبريز شاگردي داشت كه به او درس فلسفه ميگفت، و آن شاگرد إحضار ارواح مينمود و برادر من توسّط آن شاگرد با بسياري از ارواح تماس پيدا
ص 185
ميكرد.
اجمال مطلب آنكه: آن شاگرد قبل از آنكه با برادر من ربطي داشته باشد ميل كرده بود فلسفه بخواند، و براي اين منظور روح أرسطو را احضار نموده و از او تقاضاي تدريس كرده بود.
ارسطو در جواب گفته بود: كتاب «أسفار» ملاّ صدرا را بگير و برو نزد آقاي حاج سيّد محمّد حسن إلهي بخوان.
اين شاگرد يك كتاب «أسفار» خريده و آمد نزد ايشان و پيغام ارسطو را (كه در حدود سه هزار سال پيش از اين زندگي ميكرده است) داد.
ايشان در جواب ميفرمايد: من حاضرم، اشكالي ندارد.
روزها شاگرد بخدمت ايشان ميآمد و درس ميخواند؛ و آن مرحوم ميفرمود: ما بوسيلۀ اين شاگرد با بسياري از ارواح ارتباط برقرار ميكرديم و سؤالاتي مينموديم. و بعضي از سؤالات مشكلۀ حكمت را از خود مؤلّفين آنها مينموديم؛ مثلاً مشكلاتي كه در عبارات أفلاطون حكيم داشتيم از خود او ميپرسيديم، مشكلات «أسفار» را از ملاّ صدرا سؤال ميكرديم.
يكبار كه با أفلاطون تماس گرفته بودند، افلاطون گفته بود: شما قدر و قيمت خود را بدانيد كه در روي زمين لا إلَه إلاّ اللَه ميتوانيد بگوئيد؛ ما در زماني بوديم كه بتپرستي و وثنيّت آنقدر غلبه كرده بود كه يك لا إلَه إلاّ اللَه نميتوانستيم بر زبان جاري كنيم.
روح بسياري از علما را حاضر كرده بود و مسائل عجيب و
ص 186
مشكلي از آنها سؤال كرده بود بطوريكه اصلاً خود آن شاگرد از آن موضوعات خبري نداشت.
خود آن شاگرد كه فعلاً شاگرد مكتب فلسفه است، مسائل غامضهاي را كه آقاي إلهي از زبان شاگرد با معلّمين اين فنّ از ارواح سؤال ميكرد و جواب ميگرفت نميفهميد و قوّۀ ادراك نداشت، ولي آقاي إلهي كاملاً ميفهميد كه آنها در زبان شاگرد چه ميگويند.
ميفرمود: ما روح بسياري از علما را حاضر كرديم و سؤالاتي نموديم مگر روح دو نفر را كه نتوانستيم احضار كنيم، يكي روح مرحوم سيّد ابن طاووس و ديگري روح مرحوم سيّد مهدي بحرالعلوم رضوانُ اللهِ عليهما؛ اين دو نفر گفته بودند: ما وقف خدمت حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام هستيم، و ابداً مجالي براي پائين آمدن نداريم.
حضرت علاّمۀ طباطبائي مدّ ظلُّه فرمودند: از عجائب و غرائب اين بود كه وقتي، يك كاغذ از تبريز از ناحيۀ برادر ما به قم آمد، و در آن برادر ما نوشته بود كه اين شاگرد روح پدر ما را احضار كرده و سؤالاتي نمودهايم و جوابهائي دادهاند، و در ضمن گويا از شما گله داشتهاند كه در ثواب اين تفسيري كه نوشتهايد، ايشان را شريك نكردهايد.
ايشان ميفرمودند: آن شاگرد أبداً مرا نميشناخت و از تفسير ما اطّلاعي نداشت، و برادر ما هم نامي از من در نزد او نبرده بود؛ و اينكه من در ثواب تفسير پدرم را شريك نكردهام، غير از من و خدا
ص 187
كسي نميدانست، حتّي برادر ما هم بياطّلاع بود، چون از امور راجعۀ به قلب و نيّت من بود.
و اينكه من در ثواب آن پدرم را شريك نكرده بودم، نه از جهت آن بود كه ميخواستم إمساك كنم بلكه آخر كارهاي ما چه ارزشي دارد كه حالا پدرم را در آن سهيم كنم؛ من قابليّتي براي خدمت خودم نميديدم.
(تفسير «الميزان» تفسيري است كه از صدر اسلام تا بحال مانند او از نقطۀ نظر به هم پيوستن آيات و بيانات قرآني نوشته نشده است. و يكروز من خدمت ايشان عرض كردم كه در بعضي از جاهاي اين تفسير چنان عنان قلم آيات را به هم پيوسته و ربط داده كه جز آنكه بگوئيم در آن حال تأييدات الهيّه و الهامات سبحانيّه آنرا بر فكر و زبان و قلم شما جاري كرده است محمل ديگري ندارد. و اگر اين تفسير در حوزههاي علميّه تدريس شود و بدان افكار پرورش يابد، پس از دويست سال ارزش و قيمت اين تفسير معلوم ميشود.
ببينيد: اين مرد چنين تفسيري نوشته و فعلاً كه در زمان حيات ايشان است در تمام دنيا جزء اصول معارف شيعه محسوب ميشود، و علماء بزرگ خود را از آن بينياز نميبينند؛ چقدر اين مرد بزرگوار و متواضع است كه ميگويد: آخر ما چه كاري كردهايم ؟ چه عمل قابلي انجام دادهايم؟)
فرمودند: نامۀ برادر كه به من رسيد، بسيار منفعل و شرمنده شدم. گفتم: خدايا! اگر اين تفسير ما در نزد تو مورد قبول است و
ص 188
ثوابي دارد، من ثواب آنرا به روح پدرم و مادرم هديّه نمودم. هنوز اين مطلب را در پاسخ نامۀ برادر به تبريز نفرستاده بودم كه بعد از چند روز نامهاي از برادرم آمد كه ما اين بار با پدر صحبت كرديم خوشحال بود و گفت: خدا عمرش بدهد، تأييدش كند؛ سيّد محمّد حسين هديّۀ ما را فرستاد.[111]
اين حقير در اوقاتيكه در نجف أشرف به تحصيل اشتغال داشتم، عصر پنجشنبهاي بود كه براي زيارت اهل قبور به وادي السّلام رفتم. در بين قبرها كه ميگرديدم، برخورد كردم به مرحوم آية الله آقاي حاج شيخ آقا بزرگ طهراني كه از علماي برجسته
ص 189
و از زهّاد و عبّاد و از متخصّصين فنّ حديث و رجال و استاد حقير در اين دو فنّ و صاحب كتاب «الذّريعة إلي تصانيف الشّيعة» و كتاب «أعلام الشّيعة» ـ كه از نفائس كتب مدوّنۀ عصر حاضر است ـ بودند.
آن مرحوم متجاوز از صد سال عمر كرد و اكنون چند سالي است كه از رحلتش ميگذرد، و با حقير نسبت سببيّت [112] داشت، و از مشايخ إجازۀ حقير است. مردي بود متواضع، ليّن العريكة، كثيرالمعونة، قليل المؤونة، نرم، سليم، بزرگوار، جليل، و با پدر من سوابق ممتدّي داشت و محضر جدّ من مرحوم آقا سيّد إبراهيم طهراني را ادراك كرده بود و داستانهائي از آن مرحوم نقل مينمود. به من بسيار اظهار محبّت ميكرد و من هفتهاي يا دوهفتهاي يكبار به منزل ايشان ميرفتم و بسيار استفاده مينمودم.
باري، در وادي السّلام كه به خدمتش رسيدم و سلام كردم، با يكديگر فاتحه ميخوانديم و ميرفتيم تا رسيديم به محلّي كه در يك سطح چهار گوش زمين را با آجر بنّائي كرده بودند و سنگهائي از قبور بر آن نصب بود.
فرمود: بيا اينجا فاتحه بخوانيم! اينجا قبر پدر من و مادر من و دائي من و بعضي دگر از أرحام من است.
ص 190
نشستيم و براي هر يك از آنها فاتحۀ جداگانه خوانديم. و سپس روايتي نقل كرد كه حاصلش اين بود كه: هر كس در عصر پنجشنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت كند، خداوند جلَّ و عزَّ طبقهائي از نور به قلب آنان افاضه ميكند و آنها را خشنود ميگرداند و حاجات اين كس را بر ميآورد. ارحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هديّهاي هستند و لذا من در بين هفته منتظرم كه عصر پنجشنبه برسد و بيايم اينجا و فاتحه بخوانم.
پس از آنكه برخاستيم و براه افتاديم در راه فرمود: من طفل بودم و منزل ما در طهران، پامنار بود، و چند روز بود كه مادر بزرگ من يعني مادر پدر من از دنيا رفته بود و مجالس ترحيم برقرار شده و خاتمه يافته بود.
يك روز مادر من در منزل آلبالو پلو پخته بود. هنگام ظهر يك سائلي در كوچه سؤال ميكرد و مادر هم كه در مطبخ مشغول طبخ بود صداي سائل را شنيد و براي خيرات به روح مادر بزرگ من كه مادر شوهرش بوده و تازه از دنيا رحلت كرده بود ميخواهد مقداري از غذا به سائل بدهد ولي ظرف تميز در دسترس نبوده، به عجله براي آنكه سائل از در منزل ردّ نشود مقداري از آن آلبالو پلو را در طاس حمّام كه در دسترس بود ريخته و به سائل ميدهد، و از اين موضوع كسي خبر نداشت.
نيمه شب پدر من از خواب بيدار شده و مادر مرا بيدار كرد و گفت: امروز چكار كردي ؟ چكار كردي ؟ مادرم گفت: نميدانم!
ص 191
پدرم گفت: الآن مادرم را در خواب ديدم و بمن گفت: من از عروس خودم گله دارم، امروز آبروي مرا در نزد مردگان برد؛ غذاي مرا در طاس حمّام فرستاد.
تو چكار كردهاي ؟
مادرم ميگفت: هر چه فكر كردم چيزي بنظر نيامد، ناگهان متوجّه شدم كه اين آلبالو پلو را به سائل چون به قصد هديّه براي روح تازه گذشته دادهام و در آن عالم غذاي آن مرحومه بوده است، چون بصورت نامطلوبي به سائل داده شده است، به همان طريق آنرا در عالم ملكوت براي مادر شوهرم بردهاند و او از اين كار گلهمند است.
آري، او شِكوه دارد كه چرا غذاي مرا كه صورت مُلكياش آلبالو پلو به سائل است و صورت ملكوتياش يك طبق نور است كه براي روان متوفّي ميبرند، در طاس حمّام ريخته! و اهانت به سائل، اهانت به روح متوفّي بوده است.
هر احساني كه انسان ميخواهد بكند بايد با كمال احترام و بزرگداشت سائل و فقير، و با توقير و تجليل آنها انجام يابد.
هر كاري كه انسان ميكند و با سعه و اختيار ميتواند براي او سودمند باشد، بايد در حال زندگي و حيات بكند و الاّ چون دستش كوتاه شود، قدرت ندارد كه ظرف غذاي خود را كه بصورت طاس حمّام است عوض كند و غذاي ملكوتي خود را در ظرف بلورين صرف كند.
اين خوابها همه درس عبرت است؛ و اين حقير سعي ميكنم كه
ص 192
در اين مجالس كه درس معاد گفته ميشود حكايات و مشاهدات را در خواب يا در بيداري از افراد موثّق و بزرگواري كه محضرشان را ادراك كردهام و شفاهاً شنيدهام بيان كنم؛ مطالبي كه در همين زمان ما واقع شده است؛ نه از روي كتب و نوشتجات بزرگان سابقين كه بواسطۀ طول مدّت و گذشتن زمان از معاينه به خبر، و از مشاهده و اثر به قول و گفتار تبديل شده است. و مسلّم است كه اينگونه آثار زندۀ فعليّه، در نفوس تأثير بيشتري دارد و غافلان را براي مستعدّ مرگ شدن و اصلاح عمل، بهتر تهييج و ترغيب مينمايد.
محمّد بن إدريس حلّي روايت ميكند در مُستطرَفات كتاب «سرآئر» از كتاب أبيالقاسم بن قولَويه رحِمه اللهُ از حضرت صادق عليه السّلام كه آنحضرت فرمودند:
خبر مرگ يكي از اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنحضرت رسيد، و پس از آن، خبر ديگري رسيد كه آن مرد نمرده است؛ حضرت نامهاي براي آن مرد نوشتند كه:
بسم اللَه الرّحمَن الرّحيم أمّا بعد، خبري از ناحيۀ تو براي ما آمد كه موجب تشويش و فزع و جزع برادران تو شد. پس از آن، خبر دگري آمد و خبر اوّل را تكذيب نمود، و اين خبر موجب سرور و روشني چشم و فرح ما شد.
ليكن اين سرور و فرح سريع الانقطاع است، و بزودي تصديق خبر أوّل به اين سرور رسيده و آنرا در بر خواهد گرفت.
پس آيا تو در اين زمينه و موقعيّت مانند كسي هستي كه مرگ را
ص 193
چشيده باشد و سپس زنده شده باشد ؟
آيا مانند كسي هستي كه از خدا تقاضاي رجوع به دنيا را كرده باشد و خدا حاجت او را برآورده و به دنيا برگردانيده، و در اينحال او خود را مستعدّ و آماده نموده كه از اموال خود آنچه موجب خرسندي و خشنودي اوست برداشته و با خود به محلّ قرار هميشگي و منزل جاوداني ببرد، و براي خود أبداً دارائي و ثروتي غير از آن نبيند ؟
بدان كه شب و روز ـ كه پيوسته بدنبال هم ميگردند ـ با نهايت سعي و جدّ و جهد ميكوشند كه عمرها را كوتاه كنند، و اموال را فاني و خراب بنمايند، و اجلها را درنَوَرديده و آخرين نقطۀ آنرا برسانند.
هيهات، هيهات! چقدر دور است افهام مردم غافل از اين واقعيّت.
روز و شب چقدر بر قوم عاد و ثمود و طوائف كثير ديگري طلوع كرده و وارد شدند و چهرۀ خود را بدان گروه نشان دادند، تا در نتيجه همۀ آنها را مرگ دريافته و به خداي خودشان وارد شدند و در مقابل اعمال خود قرار گرفتند.
روز و شب پيوستهتر و تازه بوده و اين همه اموري كه در دنيا انجام ميگيرد از خرابيها و كهنگيها و مرضها و مرگها، و دائماً اين روز و شب از مقابل آنها ميگذرند و بر آنها مرور ميكنند، هيچگاه آنها را كهنه نميكنند؛ و پيوسته اين دو آمادهاند كه آنچه را بر سر سابقين وارده كردهاند بر لاحقين نيز وارد كنند، و آن مرگها و فسادها و بوارهائي را كه بر سر گذشتگان فرود آوردهاند بر آيندگان نيز فرودآرند.
ص 194
بدان كه تو عيناً نظير برادران و شبيهان خود هستي كه دنيا را ترك كرده و پس از مدّتي زندگي، غزل وداع را خواندهاند.
مَثل تو مَثل جسد و پيكري است كه تمام قواي آن بيرون رفته و در آن جز آخرين نفسهاي كوتاه باقي نمانده است. پيوسته در انتظار ملك الموت نشسته، و هر لحظه گوش به داعي حقّ فرا داده است.
پس ما پناه ميبريم به خدا از آنچه در مقام اندرز و نصيحت ميگوئيم ولي در مقام كردار و عمل كوتاهي ميكنيم.[113]
پاورقي
[106] «معاني الاخبار» ص 290
[107]«معاني الاخبار» ص 290 و ص 289
[108] - معاني الاخبار ص290 و ص289
[109] ـ همان مصدر، ص 289
[110] ـ و بر همين اصل در «مصباح الشّريعة» (طبع مركز نشر كتاب ـ طهران، سنۀ 1379 ) باب 49، ص 29 وارد است كه: قالَ الصّادِقُ عَلَيْهِ السَّلامُ: إنَّ النَّوْمَ أخوالْمَوْتِ؛ وَ اسْتَدِلَّ بِهِ عَلَي الْمَوْتِ الَّذي لا تَجِدُ السَّبيلَ إلَي الاِنْتِباهِ فيهِ، وَ الرُّجوعِ إلَي إصْلاحِ ما فاتَ عَنْكَ. «خواب برادر مرگ است؛ و مرگ را با خواب قياس كن، و خواب را دليل و راهنما بگير براي مردني كه در آن هيچ راهي بسوي بيداري و رجوع به دنيا براي اصلاح مافات و تدارك و جبران آنچه از تو فوت شده است نيست.»
و نيز در «الجامع الصّغير» سيوطي، طبع چهارم مطبعۀ مصطفي البابي الحلبي ـ مصر، ج 2، ص 189 از رسول خدا صلّي الله عليه وآله روايت كرده است كه: النَّوْمُ أخو الْمَوْتِ، وَ لا يَموتُ أهْلُ الْجَنَّةِ. و در «كنوز الحقآئق» ص 143 بدين عبارت روايت كرده است كه: النَّوْمُ أخو الْمَوْتِ، وَ أهْلُ الْجَنَّةِ لا يَنامونَ وَ لايَموتونَ.
[111] ـ لايخفَی آنكه اين داستان احضار ارواح را كه نقل كرديم فقط به منظور استشهاد به آن براي تجرّد نفس و بقاي روح بعد از خلع مادّه و بدن عنصري است نه براي تأييد جواز اين عمل؛ گرچه صحّت اين عمل و امكان ارتباط و تكلّم با ارواح فيالجمله جاي ترديد نيست ليكن اين معني منافات با عدم تجويز شرعي به جهاتيكه در نزد شارع مقدّس مشخّص بوده است ندارد؛ مانند علم موسيقي كه از شعب علوم رياضي محسوب و در صحّت آن و آثار واقعيّۀ مترتّبه بر آن مانند غمگين كردن و خوشحال نمودن و خندانيدن و به گريه در آوردن و به خفّت درآوردن يا سنگين كردن نفس و أحياناً خلع و لبس، جاي شبهه و ترديد نيست وليكن شارع به جهت مفاسدي كه بر اين علم صحيح مترتّب بوده است آنرا تحريم نموده است. و نظير علم سحر و ارتباط با جنّ و تسخير نفوس شمس و قمر و زهره و عطارد و سائر كواكب كه با وجود واقعيّت و حقيقتي كه فيالجمله در آثار آن مشهود است شارع مقدّس آنرا تحريم نموده و باب بهرهبرداري از اين طريق را به جهت مفاسد متضمّنه مسدود نموده است. علم احضار ارواح كه شعبهاي از كهانت است، در شرع أنور ممنوع بوده و حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي مدّ ظلّه خود نيز بر همين منوال مشي مينمايند.
[112] ـ ايشان پدر عيال دائي زادۀ ما بودند، چون مرحوم آقا ميرزا محمّد طهراني صاحب كتاب «مستدرك البحار» رحمةُ الله عليه دائي پدر ما بودند و فرزند آن مرحوم كه بنام آقا ميرزا مهدي شريف عسكري طهراني است، صبيّۀ مرحوم شيخ آقا بزرگ را تزويج كردهاند.
[113] ـ كتاب «سرآئر» طبع سنگي، ص 20 از باب مستطرفات