خلاصه آنكه اگر انسان بخواهد در دنيا شرافتمندانه زيست كند و كردار خود را بر پايۀ فضيلت و پاكي قرار دهد، و در مقام عبوديّت و
ص 123
تسليم أوامر حقّ متعال فتور ننموده و سستي نورزد، و در سرّاء و ضرّاء با مردمان خدا شركت كند و با رياضات شرعيّه نفس خود را ادب كند، سراسر زندگي انسان مواجه با ناگواريها شده و بايد مرد خدا با قدم راستين در اين ميدان مجاهده گام بردارد. چون اينها راه بهشت و رضوان و مقدّمۀ طهارت و تهذيب نفس است؛ و تا نفس پاك نشود و مهذَّب نگردد، وصول به بهشت امكانپذير نخواهد بود.
ولي جهنّم مملوّ است از شهوات و لذّات بيبند و بار، و دروغ و غيبت، و خيانت و فسق و فجور، و قمار و شُرب خمر، و تعدّي به اموال و نواميس مردم، و تجاوز به حقوق زن و فرزند و همسايه و شريك و رفيق و عالِم و امام و پيمبر.
چشم بيبند و بار باز است، هرچه را بخواهد ميبيند. و از اين روزنه دل هر چه بخواهد تمنّي ميكند و نفسِ آمرۀ انسان براي موافقت خواهش دل بهر زشتي كه ديده ديده و دل خواسته امر ميكند، تا بالاخره نفس خود را از زشتيها اشباع مينمايد؛ اينها همه از نتائج جهنّم است.
راه دوزخ، راه عنان گسيختگي و راه بيبند و باري و راه عدم تعهّد و فقدان مسؤوليّت است.
باري، كسيكه در دنيا روي ميزان صحيح مشي ننمايد و براساس وظائف انسانيّت عمل نكند، و خود را مهمل پنداشته و بيحساب و كتاب فرض كرده، و خود را از اين عالم شگفتانگيز و اين جهان عجيب با اين نظم بديع، جدا ديده و سرسري رفتار كند، در دستگاه
ص 124
انتظام اين عالَم مسؤول بوده و مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت و به پاداش و كيفر اعمال خود خواهد رسيد. اينست معني جهنّم.
در أخبار وارد شده است كه دنيا ملعون خداست. در ضمن وصايائي كه حضرت رسول صلّي الله عليه و آله و سلّم به أبوذر غفاري ميكنند ميفرمايند: يَا أَبَاذَرٍّ! إنَّ الدُّنْيَا مَلْعُونَةٌ، مَلْعُونٌ مَا فِيهَا. [81] «اي أبوذر! دنيا ملعون است و ملعون است هرچه در دنياست.»
در بسياري از روايات مذمّت دنيا شده است؛ دوري از دنيا را موجب سعادت و روي آوردن به آنرا علّت شقاوت دانسته است.
معناي دنيا همين زندگي كردن بر اساس تخيّلات و شهوات و لذائذ فانيه، و غفلت از برنامۀ حقيقي انساني و جهالت و غفلت از خداست.
معناي دنيا پيروي از مكتب احساس و عواطف حيواني و غرائز بهيمي و دور بودن از منطق عقل است.
اين معناي دنياست، يعني زندگي پست و دَنيّ، در مقابل زندگي عُليا يعني حيات بلندپايه در سطح فضائل انساني. و لذا در قرآن مجيد حيات دنيا را مقابل با آخرت شمرده است: يَعْلَمُونَ
ص 125
ظَـٰهِرًا مِّنَ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غَـٰفِلُونَ. [82]
حيات آخرت كه باطن دنياست، حيات عليا است، حيات انسان عقلاني است؛ ولي حيات دنيا كه حيات منطق احساسات است حيات نفساني است.
منظور از دنياي مذموم، زندگي كردن روي زمين و از نعمتهاي پروردگار منّان بهرهبرداري كردن نيست.
روي زمين زندگي كردن و با عمر طولاني با صحّت و سلامت زيست نمودن و در امان و فراغت بال و آرامش دل و اطمينان خاطر در روي زمين به سر بردن گناه نيست.
ما به اختيار خود روي زمين نيامدهايم و زندگي نميكنيم و به اختيار خود نميرويم؛ پس اين آمدن و رفتن، دنياي مذموم نيست.
زمين كه گناه نكرده است. كوهها، آبها، آبشارها، سبزهها، مناظر عجيب و غريب روي زمين، باد و باران، و پيدايش فصول أربعه، و مناظر عجيب طلوع و غروب خورشيد، و ماه و ستارگان و كهكشان، گناه نكردهاند.
در روي زمين انبياء و ائمّه و اولياي خدا زندگي كرده و ميكنند؛ آنها ملعون نيستند، و زندگي آنها روي زمين موجب منقصت و پستي آنها نخواهد بود. آنها دور از رحمت خدا نبوده و نيستند.
منظور از دنيا زندگي حيواني است. يعني انساني كه بايد با دارا بودن قواي عقلاني به آخرين درجۀ قوس صعود رسيده و از آخرين
ص 126
ذروۀ مدارج و معارج انسانيّت بالا آيد، زندگي خود را پائين آورده و بر اساس منطق حيوان زندگي كند؛ و از انديشهمند شدن در اين عالم عجيبِ خلقت، و تفكّر و تأمّل در برنامه و هدف انساني غفلت ورزيده، همّ و غمّ خود را خوردن و آشاميدن و به روي هم جستن قرار دهد، ايده و آرمان خود را كشتن و غارت كردن و تعدّي به ضعفاء نمودن قرار دهد. بر اساس تخيّلات واهيه و آرزوهاي پوچ كه محالست صورت واقعيّت بخود بگيرد زندگي خود را ترتيب دهد.
براي غالب از مردم اين معني اشتباه شده و معني زندگي دنيا را زندگي روي زمين و حيات مادّي ادراك كردهاند، و بنابراين چنين ميفهمند كه منظور از مذمّت دنيا مذمّت حيات مادّي و تمتّع از مواهب مشروعۀ الهيّه در روي زمين است.
و اين توهّمي است بس غلط. بلكه زندگي روي زمين و تمتّع از آنچه خدا عنايت فرموده است اگر توأم با تقوي و ورع و عدالت و ملكات حسنه و عبوديّت در پيشگاه ذات مقدّس خداوندي باشد بهترين وسيلهاست براي رسيدن به بهشت و رضوان، و حقيقتش حيات علياست در مقابل حيات دنيا.
اين زمين با آثار و خصوصيّاتش، مهد پرورش پاكدلان و پاككرداران بوده است؛ آنانكه يكسره به عالم أعلي رهسپار شده و آني در حيات دنيا وارد نشدهاند بلكه پيوسته با وجود تمتّع از مواهب الهيّۀ روي زمين در حيات عليا مقرّ و مأوي گزيدهاند.
زندگي روي زمين و حيات مادّي و سلامت بدن و عمر طولاني و
ص 127
فراغت خيال، بهترين اساس آخرت و مايۀ سعادت و راه تكامل انسان است؛ بلكه تنها وسيلۀ راه كمال و سعادت است.
در روايات بسيار وارد شده است كه انبياء و ائمّه عليهم السّلام كار ميكردند، تجارت مينمودند، زراعت ميكردند، گلّۀ گوسفند داشتند، باغستان و نخلستان ترتيب ميدادند، قنات آب جاري مينمودند.
اگر اينها حيات دنيا بود، اگر مذموم و نكوهيده بود، چرا به چنين كرداري اقدام مينمودند ؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام چقدر قنواتي جاري كردند و نخلستانهائي غرس كردند، ولي در حيات عليا، نه حيات دنيا. و منافع آن را بر فقرا و مساكين و ذوي القربي و ضعفاء وقف مينمودند.
روزي أميرالمؤمنين عليه السّلام انباني بدوش داشته ميرفتند، يكي از دوستان به آن حضرت برخورد نموده گفت چه بدوش حمل ميكنيد ؟ حضرت فرمود: يك نخلستان درخت خرما را بدوش ميبرم. اين انبان پر است از هستۀ خرما. ميبرم آنها را در ميان نخلستان بكارم، و خداوند بركت ميدهد و از هر هستهاي يك درخت خرما ميرويد.[83]
روزي يك نفر از صوفيان ساكن مدينه بنام محمّد بن مُنكدِر به حضرت باقر عليه السّلام برخورد كرد. ديد در هواي گرم آن حضرت
ص 128
به دوش دو نفر از غلامان خود تكيه نموده و با بدن فربه به سوي نخلستان ميرود.
با خود گفت: آيا اين معناي زهد است ؟! الآن ميروم و او را نصيحت ميكنم.
پيش آمد و گفت: در اين هواي گرم، حركت با اين كيفيّت براي وصول بدنيا سزاوار نيست! اگر در اينحال مرگت فرا رسد در پيشگاه پروردگار چه خواهي گفت؟
حضرت توقّف نموده رو كردند به آن مرد وگفتند: اگر مرگم در اينحال برسد، در بهترين حالي كه در راه انجام وظيفه و كسب مال حلال براي خود و عيال و حفظ آبرو و زندگيِ كفاف ميگذرد رسيده است، و الحمد لِلّه در پيشگاه خداوند مأجور و مثاب خواهم بود. و من از مرگ بيم دارم در صورتيكه به من در حال معصيتي از معاصي خدا وارد شود.
گفت: عجبا! من خواستم در اين امر تو را اندرز دهم تو مرا نصيحت كردي و اندرز دادي. [84]
در كتب روايات، بابي در صدقات و اوقاف أميرالمؤمنين
ص 129
عليهالسّلام باز كرده و تمام باغها و قناتهائي را كه آن حضرت در وجوه مختلفه از بِرّ و احسان قرار دادهاند بيان ميكنند.
در تفسير آيۀ شريفۀ رَبَّنَآ ءَاتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي الاخِرَةِ حَسَنَةً [85] وارد است كه: مراد از حسنۀ دنيا، مال حلالي است كه انسان بدست آورد[86].
و در روايت است: الْكَآدُّ عَلَي عِيَالِهِ كَالْمُجَاهِدِ فِي سَبيلِ اللَهِ [87]. «آن كس كه براي تحصيل معيشت عيال خود متحمّل رنج و زحمت گردد مانند كسي است كه در راه خدا جهاد كرده است.»
و چنين مالي جزء حيات دنيا نيست، جزء آخرت محسوب است.
پس بايد به اين نكته توجّه داشت. اگر بگوش انسان رسيد كه دنيا بدرد نميخورد، بالاخره انسان بايد بميرد؛ مقصود دنياي شهوت و غفلت است. آن بدرد نميخورد نه دنياي صحيح؛ اين، دنيا نيست.
اگر انسان دنياي صحيح نداشت، آخرت هم ندارد؛ آخرت براساس دنياي صحيح است.
تمام كمالاتي كه ما كسب ميكنيم در دنياست، پس آخرت
ص 130
متوقّف بر دنياست. و آن كمالات در دوران عمر حاصل ميشود، بنابراين عمر عزيزترين و گرانبهاترين سرمايۀ الهي است.
در كتاب «معاني الاخبار» مرحوم شيخ صدوق روايت ميكند از پدرش از سعد بن عبدالله از أحمد بن محمّد از ابن فضّال از يونس بن يعقوب از شعيب عَقَرقوفي كه ميگويد: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال كردم راجع به مطلبي كه از أبوذر غفاري نقل شده است.
از أبوذر نقل شده است كه او ميگفته: سه چيز را مردم مكروه و ناپسند دارند وليكن من دوست دارم؛ من مرگ را دوست دارم و من فقر را دوست دارم و من بلا را دوست دارم.
حضرت صادق فرمودند: روايت اينطور نيست. مقصود أبوذر اينستكه مرگ در طاعت خدا محبوبتر است نزد من از حيات و زندگي در معصيت خدا. و فقر در طاعت خدا نيكوتر است نزد من از بينيازي در معصيت خدا. و بلا در طاعت خدا نزد من محبوبتر است از صحّت و سلامت در معصيت خدا. [88] و مثل اين روايت را مفيد در «مجالس» با إسناد خود از ابن فضّال آورده است.[89]
ص 131
و در كتاب «عيون أخبار الرّضا» نقل ميكند از مفسّر از أحمد بن الحسن الحسينيّ از حضرت أبي محمّدٍ العسكريّ از پدرانش عليهمالسّلام قَالَ: جَآءَ رَجُلٌ إلَي الصَّادِقِ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقَالَ: قَدْ سَئِمْتُ الدُّنْيَا، فَأَتَمَنَّي عَلَي اللَهِ الْمَوْتَ.
فَقَالَ: تَمَنَّ الْحَيَوةَ لِتُطِيعَ لَا لِتَعْصِيَ؛ فَلَانْ تَعِيشَ فَتُطِيعَ خَيْرٌ لَكَ مِنْ أَنْ تَمُوتَ فَلَا تَعْصِيَ وَ لَا تُطِيعَ [90].
«شخصي خدمت حضرت صادق عليه السّلام رسيد و عرض كرد: از دنيا ملول شدم، و آرزوي مردن خود را از خدا ميكنم.
حضرت فرمودند: از خدا آرزوي حيات و زندگي كن براي آنكه اطاعت خدا كني نه معصيت؛ اگر تو در دنيا زنده بماني و اطاعت كني بهتر است از آنكه بميري نه معصيت كني و نه اطاعت.»
در كتاب «معاني الاخبار» مرحوم شيخ صدوق روايت ميكند از پدرش از سعد از برقي از محمّد بن عليّ از حارث بن حسن طَحّان از إبراهيم بن عبدالله از فُضيل بن يسار، و او از حضرت أبيجعفر امام محمّد باقر عليه السّلام روايت ميكند كه آن حضرت فرمودند:
هيچكدام از شما به حقيقت ايمان نخواهد رسيد مگر آنكه در او سه صفت بوده باشد: مرگ در نزد او بهتر باشد از زندگي، و فقر بهتر باشد از غنَي، و مرض بهتر باشد از صحّت.
عرضه داشتند: چه كسي ميتواند چنين باشد ؟
حضرت فرمودند: تمام افراد شما چنين هستيد.
ص 132
سپس فرمودند: كداميك از اين دو خصلت در نزد شما محبوبتر است: مردن با محبّت ما يا زندگي با عداوت ما ؟
فضيل ميگويد: عرض كردم: سوگند به خدا كه مردن با محبّت شما محبوبتر است براي ما.
حضرت فرمودند: آيا فقر و غنَي، و مرض و صحّت هم
فضيل ميگويد: عرض كردم: آري سوگند به پروردگار! [91]
آري، منظور أبوذر كه ميگويد مرگ براي من بهتر است از حيات نيز نظير اين معناي صحيح بوده است؛ نه اينكه ميخواهد بگويد من أصلاً روي زمين نميخواهم باشم.
خداوند به ما عقل داده، علم داده، قدرت داده، اعضاء و جوارح از چشم و گوش و دست و پا داده؛ تا بدينوسيله در هرلحظهاي بتوانيم كاري انجام دهيم، و درجهاي به سوي كمال طيّ كنيم و در نتيجه مرتبهاي را نيز در قيامت حائز گرديم.
اگر انسان بميرد، و قواي او از دست برود، ديگر نفس او هيچ ترقّي و تعالي نخواهد داشت.
و حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در «نهج البلاغة» ميفرمايد: وَ لَوْ لَا الاجَلُ الَّذِي كَتَبَ اللَهُ عَلَيْهِمْ، لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ؛ شَوْقًا إلَي الثَّوَابِ وَ خَوْفًا مِنَ الْعِقَابِ.[92]
ص 133
«در ميان مردمان متّقي، اگر خداوند سبحانه و تعالَي اجلهاي معهود را معيّن نميفرمود، از شدّت اشتياقي كه آنان به ثواب خدا دارند و از شدّت خوفيكه از عذاب خدا دارند، به اندازۀ يك چشم بهم زدن جانهاي آنها در كالبد بدنشان نميماند و يكسره به عالم قدس پرواز مينمود.»
مرجع و مفاد اين گفتار نيز همين است كه علّت عدم پرواز به عالم أعلي، عدم سرآمدن پيمانه و اجل معهودي است كه خداوند براي كمال افراد و مصالح معيّن فرموده است؛ و در اين صورت حيات بهتر از مرگ است.
به هر تقدير، دنيا خانۀ كسب مكارم اخلاق و فضيلت و كمال است؛ تا انسان زنده است بايد قدر خود را بداند، تا انسان نفَس برميآورد بايد لا إلهَ إلاّ اللَه بگويد، همينكه راه نفس بسته شد ديگر قدرت بر تكلّم يك حرف هم ندارد.
كنونت كه چشم است اشكي ببار زبان در دهانست عذري بيار
كنون بايدت عذر تقصير گفت نه چون نَفْس ناطق ز گفتن بخفت
غنيمت شمار اين گرامي نَفَس كه بيمرغ قيمت ندارد قفس [93]
ص 134
برادر متوفّاي ما، مرحوم حاج هادي ابهري مريض بود، و ما براي معالجه و درمانش خيلي ميكوشيديم؛ به يكي از رفقاي ما گفته بود كه: من ميميرم، و اين سيّد محمّد حسين هم ميداند كه من ميميرم، امّا اين فعّاليّتها را ميكند كه من يك كلمه لا إلهَ إلاّ اللَه بيشتر بگويم.
بسيار كلام صحيحي است. يك لا إلهَ إلاّ اللَه بيشتر آنهم بدست خداست، و پس از گفتن معلوم ميشود كه اجل قبل از آن نرسيده بود و ارادۀ ازلي حضرت ربوبي به مردن تعلّق نگرفته بود؛ ولي اين سلب اختيار نميكند و انسان تا مختار است بايد براي گفتن لا إلهَ إلاّ اللَه بكوشد؛ الْعَبْدُ يُدَبِّرُ وَ اللَهُ يُقَدِّرُ [94].
انسان ميميرد، و از اين عالم منتقل ميشود به آن عالم؛ در دنيا هر عملي كه كرده نتيجهاش ثابت و حاضر است. كسانيكه ميگويند: چه كسي رفته است به آخرت خبر بياورد كه بهشتي است و جهنّمي، آنجا حورالعين است، مالك دوزخ است، خازن بهشت است ؟ آقا! در اين دنيا خوش باش؛ اينها همه افسانه است؛ انبياء درهم آميختهاند براي آنكه بشر سركش و متجاوز را بدينوسيله مهار كنند، و در جامعه عدالت اجتماعي برقرار نمايند؛ اين منطق، منطق افراد كوتاه نظر و سطحي بين است.
زيرا أوّلاً: حسّ مسؤوليّت براي انسان مختار و عاقل، جزءِ
ص 135
سرشت اوست، ربطي به انبياء ندارد. عالم سرسري نيست، و اين نظام شگفت بر حقّ منطبق است، و انسان جزئي از اين عالم وسيع و عجيب است، و اختيار انسان او را در عالم تكوين بر سر دو راه خير و شرّ محدود و مقيّد ميسازد؛ و اين همان معناي تعهّد و مسؤوليّت انسان ـ مانند هر موجودي از موجودات حتّي هر ذرّهاي از ذرّات ـ در دستگاه آفرينش است.
انسان رااز اين امر كلّي خارج نمودن و او را عبث و مهمل پنداشتن و بيهدف معرّفي كردن، لطمه و شكست به اساس اين عالم وارد نمودن است، و مرجعش به انكار اصل مبدأ و أصالت عالم هستي است.
و ثانياً: انكار وحي و عدم امكان ربط با عالم غيب و انكار عالم متافيزيك، امروزه نزد مفكّرين عالم رونقي نداشته و جزء أباطيل شمرده ميشود، و دانشگاههاي عالم براي وصول به اين حقائق راههايي را در صددند كه بپيمايند! و نزديك شدن به حكمت الهيّه و عرفان ربوبي، روزنۀ اميدي از درخشش نور حقيقت را بر دلهاي آنان نويد ميدهد.
در حكمت متعاليه بر اساس براهين قاطعه، وجود عوالم غيب و ملكوت مبرهن گرديده، و در مكتب تفكّر جاي ايراد و اشكال نگذارده است.
پيامبر ما صلّي الله عليه وآله وسلّم كه به معراج رفته و اين همه مشاهدات عجيب خود را در كيفيّت و خصوصيّت بهشت و دوزخ، و افراد معذَّب و منعَّم بيان كردهاند، ما راستگوتر از پيامبر سراغ نداريم،
ص 136
و آنچه فرموده است حقّ است، و او براي ما خبر آورده است.
از اين گذشته پيامبر كه رفته است و ديده است و خبر آورده است، با چشم مادّي نديده است. چون چشم حسّي مادّي فقط ميتواند اجسام و آثار آن را بنگرد، نه عالم معني و صورتهاي معنوي را؛ و ادراك بهشت و جهنّم و خصوصيّات آنها در مراحل و منازل مختلفه و عالم قدس احتياج به چشم قلب دارد.
پس اين كسانيكه ميگويند كسي نرفته و خبر بياورد، منظورشان آنستكه از مردگان كسي بازنگشته تا آنچه با چشم ديده، با زبانش به ما بگويد.
و اين منطق غلط است. چون مردهاي اگر فرضاً باز گردد، او نيز آنچه را با چشم دل ديده است بازگو ميكند، و زبانش كه تكلّم ميكند حكايت از زبان دل اوست. براي مرده محالست كه با چشم حسّي واقع در سرش ببيند تا خبر آورد. و بنابراين اگر مرده بيايد و تكلّم كند و خبر دهد، مسلّماً با چشم دل ديده است و با زبان دل به زبان حسّ گفتگو دارد. و اين معني در انبياء عظام و پيغمبر ما صلّي الله عليه و آله وسلّم صادق است، زيرا آنها رفتهاند و خبر آوردهاند.
معراج يعني حركت و سفر از اين عالم حسّ به عالم برزخ و عالم قيامت و أسماء و صفات الهيّه و ورود در حَرَم حضرت كبريائي و حريم مقام عزّ و عظمت؛ و معراج حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم جاي شبهه و ترديد نيست.
و ثالثاً: اينكه ميگويند كسي نرفته تا خبر بياورد، اين جمله در
ص 137
مقام استدلال، كافي براي رفع مسؤوليّت نيست و انسان را براي هر عمل خودسرانه آزاد و يله نميگذارد.
زيرا كسي نرفته تا خبر بياورد، نه اينكه كسي رفته تا خبر بياورد كه نيست؛ و بين اين دو معني فرق بسيار است. اگر كسي رفته بود و خبر بعدم بهشت و دوزخ آورده بود، اين كافي بود؛ ولي نرفتن كسي و خبري نياوردن دليل بر عدم آنها نيست، زيرا در مقام امكان، ممكنست واقعاً چنين قضايائي باشد ولي كسي كه رفته يا از دنيا رخت بربسته، خبري نياورده باشد.
پدران و مادران و ارحام و دوستان ما رفتند و أصلاً خبري نياوردند، نه از بودنش و نه نبودنش، پس از كجا معلوم شد كه نيست؟
پس اصل تحقّق قيامت و حساب و كتاب امري ممكن است و نيز دليل و برهاني بر عدمش اقامه نشده است، در اينحال به چه مجوّز عقلي انسان حقّ دارد خود را يَله و رها ببيند ؟
بوعلي سينا ميگويد: كُلُّ ما قَرَعَ سَمْعَكَ مِنَ الْغَرآئِبِ فَذَرْهُ في بُقْعَةِ الإمْكانِ ما لَمْ يَذُدْكَ عَنْهُ قآئِمُ الْبُرْهان[95]ِ.
ص 138
«هر چيز كه به گوشَت خورد و برهان و دليلي بر امتناعش اقامه نشد، آن را در بوتۀ امكان باقي گذار.»
و در اينجا كه قيامت امكان تحقّق دارد و صادق شاهد و مصدَّق مؤيَّد رسولُنا الاكرم و نبيّنا الاعظم صلّي الله عليه و آله و سلّم إخبار بر تحقّق و وقوع ميدهد، نفسِ احتمال منجِّز، و دفع ضرر محتمل از مستقلاّت عقل است.
حضرت صادق عليه السّلام در ضمن بحث با يك مرد ملحِد طبيعي مذهب كه قائل به مبدأ عالِم و قادر و زنده براي جهان نبود بدين طريق براي اثبات معاد و وجود حساب و كتاب وارد شده و او را محكوم كردند.
ص 139
حضرت به آن مرد مادّي مسلك فرمودند: اگر أحياناً و فرضاً خدائي نباشد و معادي نباشد و مؤاخذه در بين نباشد، در آخر كار نتيجۀ ما و شما مساوي خواهد بود و ما ضرري نكردهايم؛ امّا اگر فرضاً خدائي و معادي و حسابي در بين باشد پس فرق بسيار است ميان ما و شما؛ ما در نعمت خدا و شما در عذاب و دوزخ[96].
براي رفع اين احتمال هيچ گريزي از متعهّد شدن در برابر أعمال و كردار و عقائد نيك نخواهد بود.
و رابعاً: هر كدام از ما به نوبۀ خود در دوران زندگي خوابي از مرده ديدهايم كه او كم و بيش حال خود را بيان كرده است. و چه بسا خبرهائي داده كه هيچكس اطّلاع نداشته است، مثلاً گفته است من فلان مبلغ به فلان كس كه ساكن فلان محلّ است قرض دارم، قرض مرا بدهيد؛ چون بدين نشاني مراجعه شده معلوم شده است كه همان مقدار بدون كم و زياد مقروض بوده و چه بسا خود شخص طلبكار نيز اطّلاع نداشته و پس از مراجعۀ به دفتر محاسبات خود معلوم كرده است. و سپس خواب همان شخص مرده را ديده و گفته است راحت شدم، و از دهندۀ قرض اظهار تشكّر و امتنان نموده است.
اينها ارتباطاتي است كه نفس انسان با عالم مثال پيدا ميكند، و يا در خواب و يا در هوشياري مطالبي را از آنجا اخذ نموده و براي اين عالم حسّ ميآورد.
چه بسا افراد روشن دل و پاك نيّتي در عالم بيداريِ محض با
ص 140
عالم برزخ سر و كاري پيدا كرده، با أرواح تكلّم نموده، كيفيّت محاسبات عالم قبر كه همان عالم برزخست را براي ما بيان كردهاند.
و اين افراد اوّلاً آنقدر حائز مقام عدالت و تقوي و صدق بودهاند كه در هزار هزار احتمال، يك احتمال دروغ در آنها نميرود. و ثانياً اين افراد گرچه نسبت به قاطبۀ مردم و عامّۀ آنها مردمي اندكاند ولي في حدّ نفسه افراد كثيري بودهاند. و ثالثاً كيفيّت إخبار اينها نيز از نقطۀ نظر بيان واقع، با يكدگر مشابه و بصور و اشكال مختلفي هر يك براي ما از آن پردۀ غيب داستانهائي بيان كردهاند.
مرحوم محدّث قمّي صاحب تأليفات نافعه مانند «سفينة البحار» و «الكُني و الالقاب» و غيرها كه در ورع و تقوي و صدق ايشان بين قاطبۀ اهل علم، ايرادي نبوده است؛ افراد موثّقي از خود او بدون واسطۀ نقل كردند كه او ميگفت:
روزي در وادي السّلام نجف أشرف براي زيارت اهل قبور و ارواح مؤمنين رفته بودم. در اين ميان از ناحيۀ دور نسبت بجائي كه من بودم ناگهان صداي شتري كه ميخواهند او را داغ كنند بلند شد، و صيحه ميكشيد و ناله ميكرد؛ بطوريكه گوئي تمام زمين واديالسّلام از صداي نعرۀ او متزلزل و مرتعش بود.
من با سرعت براي استخلاص آن شتر بدان سمت رفتم. چون نزديك شدم ديدم شتر نيست، بلكه جنازهاي را براي دفن آوردهاند و اين نعره از اين جنازه بلند است؛ و آن افراديكه متصدّي دفن او بودند أبداً اطّلاعي نداشته و با كمال خونسردي و آرامش مشغول كار خود
ص 141
بودند.
مسلّماً اين جنازه از مرد متعدّي و ظالمي بوده است كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتي دچار شده است، يعني قبل از دفن و عذاب قبر، از ديدن صور برزخيّه، وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است.
مرحوم آية الله آقاي سيّد جمال الدّين گلپايگاني رضوانُ الله عليه از اين قبيل مطالب أخبار بسياري داشت. ايشان از علماء و مراجع تقليد عاليقدر نجف أشرف بودند و از شاگردان برجستۀ مرحوم آية الله نائيني، و در علميّت و عمليّت زبانزد خاصّ بود. و از جهت عظمت قدر و كرامت مقام و نفس پاك، مورد تصديق و براي احدي جاي ترديد نبود. در مراقبت نفس و اجتناب از هواهاي نفسانيّه مقام اوّل را حائز بود.
از صداي مناجات و گريۀ ايشان همسايگان حكاياتي دارند. دائماً صحيفۀ مباركۀ سجّاديّه در مقابل ايشان در اطاق خلوت بود، و همينكه از مطالعه فارغ ميشد بخواندن آن مشغول ميگشت. آهش سوزان، و اشكش روان، و سخنش مؤثّر، و دلي سوخته داشت.
متجاوز از نود سال عمر كرد، و فعلاً نوزده سال است كه رحلت فرموده است.
در زمان جواني در اصفهان تحصيل مينموده و با مرحوم آية الله آقاي حاج آقا حسين بروجردي هم درس و هم مباحثه بوده است، و آية الله بروجردي چه در اوقاتيكه در بروجرد بودند و چه اوقاتي كه در
ص 142
قم بودند، نامههائي به ايشان مينوشتند و دربارۀ بعضي از مسائل غامضه و حوادث واقعه استمداد مينمودند.
حقير در مدّت هفت سال كه در نجف أشرف براي تحصيل مقيم و مشرّف بودم، هفتهاي يكي دو بار به منزلشان ميرفتم و يك ساعت مينشستم. با آنكه بسيار اهل تقيّه و كتمان بود، در عين حال از واردات قلبيّۀ خود در دوران عمر چه در اصفهان و چه در نجف اشرف مطالبي را براي من نقل ميفرمود؛ مطالبي كه از خواصّ خود بشدّت مخفي ميداشت.
منزلش در محلّه حُوَيش بود و در اطاق كوچكي در بالاخانه بسر ميبرد و اوقاتش در آنجا ميگذشت. و هر وقت به خدمتش مشرّف ميشدم و از واردات و مكاشفات و يا از حالات و مقامات بياني داشت، بمجرّد آنكه احساس صداي پا از پلّهها مينمود گرچه شخص وارد از أخصّ خواصّ او بود، جمله را قطع ميكرد و به بحث علمي و فقهي مشغول ميشد تا شخص وارد چنين پندارد كه در اين مدّت ما مشغول مذاكره و بحث علمي بودهايم.
ميفرمود: من در دوران جواني كه در اصفهان بودهام، نزد دو استاد بزرگ: مرحوم آخوند كاشي و جهانگير خان، درس اخلاق و سير و سلوك ميآموختم، و آنها مربّي من بودند.
به من دستور داده بودند كه شبهاي پنجشنبه و شبهاي جمعه بروم بيرون اصفهان، و در قبرستان تخت فولاد قدري تفكّر كنم در عالم مرگ و ارواح، و مقداري هم عبادت كنم و صبح برگردم.
ص 143
عادت من اين بود كه شب پنجشنبه و جمعه ميرفتم و مقدار يكي دو ساعت در بين قبرها و در مقبرهها حركت ميكردم و تفكّر مينمودم و بعد چند ساعت استراحت نموده، و سپس براي نماز شب و مناجات بر ميخاستم و نماز صبح را ميخواندم و پس از آن به اصفهان ميآمدم.
ميفرمود: شبي بود از شبهاي زمستان، هوا بسيار سرد بود، برف هم ميآمد. من براي تفكّر در أرواح و ساكنان وادي آن عالم، از اصفهان حركت كردم و به تخت فولاد آمدم و در يكي از حجرات رفتم. و خواستم دستمال خود را باز كرده چند لقمهاي از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نيمه شب بيدار و مشغول كارها و دستورات خود از عبادات گردم.
در اينحال دَرِ مقبره را زدند، تا جنازهاي را كه از أرحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند، و شخص قاري قرآن كه متصدّي مقبره بود مشغول تلاوت شود؛ و آنها صبح بيايند و جنازه را دفن كنند.
آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند، و قاري قرآن مشغول تلاوت شد.
من همينكه دستمال را باز كرده و ميخواستم مشغول خوردن غذا شوم، ديدم كه ملائكۀ عذاب آمدند و مشغول عذاب كردن شدند.
عين عبارت خود آن مرحوم است: چنان گرزهاي آتشين بر سر
ص 144
او ميزدند كه آتش به آسمان زبانه ميكشيد، و فريادهائي از اين مرده بر ميخاست كه گوئي تمام اين قبرستان عظيم را متزلزل ميكرد. نميدانم اهل چه معصيتي بود؛ از حاكمان جائر و ظالم بود كه اينطور مستحقّ عذاب بود ؟ و أبداً قاري قرآن اطّلاعي نداشت؛ آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت.
من از مشاهدۀ اين منظره از حال رفتم، بدنم لرزيد، رنگم پريد. و اشاره ميكنم به صاحب مقبره كه در را باز كن من ميخواهم بروم، او نميفهميد؛ هرچه ميخواستم بگويم زبانم قفل شده و حركت نميكرد!
بالاخره به او فهماندم: چفت در را باز كن؛ من ميخواهم بروم. گفت: آقا! هوا سرد است، برف روي زمين را پوشانيده، در راه گرگ است، تو را ميدرد!
هرچه ميخواستم بفهمانم به او كه من طاقت ماندن ندارم، او إدراك نميكرد.
بناچار خود را بدر اطاق كشاندم، در را باز كرد و من خارج شدم. و تا اصفهان با آنكه مسافت زيادي نيست بسيار به سختي آمدم و چندين بار به زمين خوردم. آمدم در حجره، يك هفته مريض بودم، و مرحوم آخوند كاشي و جهانگيرخان ميآمدند حجره و استمالت ميكردند و به من دوا ميدادند. و جهانگيرخان براي من كباب باد ميزد و به زور به حلق من فرو ميبرد، تا كمكم قدري قوّه گرفتم.
بايد به منكرين معاد گفت: اينها هم قابل انكار است ؟
ص 145
مرحوم آقا سيّد جمال ميفرمود: من وقتي از اصفهان به نجف أشرف مشرّف شدم تا مدّتي مردم را بصورتهاي برزخيّۀ خودشان ميديدم؛ بصورتهاي وحوش و حيوانات و شياطين، تا آنكه از كثرت مشاهده ملول شدم.
يك روز كه به حرم مطهّر مشرّف شدم، از أميرالمؤمنين عليهالسّلام خواستم كه اينحال را از من بگيرد، من طاقت ندارم. حضرت گرفت و از آن پس مردم را بصورتهاي عادي ميديدم.
و نيز ميفرمود: يك روز هوا گرم بود، رفتم به وادي السّلام نجف أشرف براي فاتحۀ اهل قبور و ارواح مؤمنين. چون هوا بسيار گرم بود، رفتم در زير طاقي كه بر سر ديوار روي قبري زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدري استراحت نموده و برگردم. در اينحال ديدم جماعتي از مردگان با لباسهاي پاره و مندرس و وضعي بسيار كثيف به سوي من آمدند و از من طلب شفاعت ميكردند؛ كه وضع ما بَد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كردم و گفتم: هرچه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو ميكنيد ؟ برويد اي متكبّران!
ايشان ميفرمودند: اين مردگان شيوخي بودند از عرب كه در دنيا متكبرّانه زندگي مينمودند، و قبورشان در اطراف همان قبري بود كه من بر روي آن نشسته بودم.
ص 146
و ميفرمودند: روزي نشسته بودم، ناگاه وارد باغي شدم كه بسيار مجلّل و با شكوه بود و مناظر دلفريبي داشت. ريگهاي زمين آن بسيار دلربا بود، و درختها بسيار با طراوات و خرّم، و نسيمهاي جانفزا از لابلاي آنها جاري بود.
من وارد شدم و يكسره به وسط باغ رفتم، ديدم حوضي است بسيار بزرگ و مملوّ از آب صاف و درخشان، بطوريكه ريگهاي كف آن ديده ميشد.
اين حوض لبهاي داشت و دختران زيبائي كه چشم آنها را نديده، با بدنهاي عريان دور تا دور اين حوض نشسته و به لبه و ديوارۀ حوض يك دست خود را انداخته و با آب بازي ميكنند، و با دست آبهاي حوض را بروي لبه و حاشيه ميريزند.
و آنها يك رئيس دارند كه از آنها مجلّلتر و زيباتر و بزرگتر بود، و او شعر ميخواند و اين دختران همه با هم ردّ او را ميگفتند و جواب ميدادند.
او با آواز بلند يك قصيدۀ طولاني را بندبند ميخواند، و هر بندش خطاب به خدا بود كه به چه جهت قوم عاد را هلاك كردي، و قوم ثمود را هلاك كردي، و فرعونيان را غرق دريا كردي، و و و...؟
و چون هر بند كه راجع به قوم خاصّي بود تمام ميشد اين دختران همه با هم ميگفتند: به چه حسابي به چه كتابي ؟
و همينطور آن دخترِ رئيس اعتراضات خود را بيان ميكرد و اينها همه تأييداً و تأكيداً پاسخ ميدادند.
ص 147
من وارد شدم، ولي ديدم اينها همه با من نامحرمند، لذا يك دور استخر كه حركت كردم از همان راهي كه آمده بودم به بيرون باغ رهسپار شدم.
مرحوم آقا سيّد جمال يك شاگرد مؤمن از شاگردان قرآن كريم بود، و يك تربيت شده به چندين واسطه از مكتب رسول خدا صلّيالله عليه وآله وسلّم؛ ولي چون اين مكاشفه قبل از وصول به مقام كمال روحي براي ايشان رخ داده است و در سِرّ وجود ايشان مسألۀ هلاكت قوم عاد و ثمود و نوح بدست عوامل غيبيّه كاملاً حلّ نشده بوده است، لذا در عالم معني بصورت اعتراض حوريّههاي بهشتي تجلّي نموده است، و گرنه در عالم معني و تجرّد اعتراضي نيست و تمام اهل ملا أعلي در تسبيح و تقديس وجود و صفات و افعال حضرت احديّت هستند.
و نكتۀ مهمّ كه بشارتي براي آن مرحوم بوده است اينكه ايشان آن حوريّهها را بر خود نامحرم ديده است؛ و اين يك مژدۀ روحي است كه از اين منزل كه محلّ شبهه و اعتراض است عبور خواهد نمود و به منزلگاه تسبيح و تقديس مطلق ذات حضرت احديّت عزّوجلّ خواهد رسيد. كما آنكه در مكاشفاتي كه در اواخر عمر براي ايشان حاصل شده است اين معني بخوبي روشن و مشهود است كه به اين مقام نائل شدهاند؛ رحمةُ اللَه عليه رحمةً واسعة.
آيا ارزش كلام خدا و بيانات رسول خدا از كلمات آقا سيّد جمال و امثال او ضعيفتر و كوتاهتر است ؟!
ص 148
چه خوب بيان فرموده است خداوند جلَّ و عزّ در سورۀ قيامت:
وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ نَّاضِرَةٌ * إِلَی' رَبِّهَا نَاظِرَةٌ.
«در آن هنگام چهرههائي با طراوت و شكفته بوده و نظر بر جمال لايزالي پروردگار خود ميكنند، و بر آيات و تجلّيات او مينگرند و او را در آن جلوهها مييابند.»
وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذِ بَاسِرَةٌ * تَظُنُّ أَن يُفْعَلَ بِهَا فَاقِرَةٌ.
«و در آن هنگام چهرههائي افسرده و غم و اندوه گرفته، و كدورت و گرفتگي آنها را إحاطه كرده؛ گمان ميكنند عذابي سخت و دردناك كه پشتها را ميشكند بر آنان وارد ميشود.»
كَلَّآ إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِيَ * وَ قِيلَ مَنْ رَاقٍ * وَ ظَنَّ أَنـَّهُ الْفِرَاقُ * وَ الْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ * إِلَي' رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ الْمَسَاقُ.
«نه هرگز چنين نيست كه ميپندارند، و انكار قيامت ميكنند؛ بلكه زماني كه جان انسان به سينه برسد و به استخوانهاي ترقوه و گلو كه آخرين نفس و دم انساني است برخورد كند، و در آن حال گفته شود: كيست كه درمان كند، و دعا و تعويذي بدهد، و رُقيهاي بنويسد ؟ و در آن هنگام كه ديگر دست از همه چيز كوتاه، و اميد قطع گردد و فراق و جدائي را نزديك ببيند، و ساقهاي پايش به هم بچسبد و تكان نخورد و ديگر قدرت بر حركت نداشته باشد (يا آنكه همين حال احتضار و سكرات مرگ كه حال اُفول تن است به ساقه آخرت كه طلوع عوالم غيب است بپيوندد، يا آنكه ملائكۀ رحمت يا غضب آنقدر زياد و فراوان گرد آمده و ساقه يعني كوچه داده و از ميان آن اين
ص 149
بنده را به مقصد برند) در آن وقت، موقع حركت دادن و سوق دادن بسوي پروردگار تو است اي پيامبر!»
فَلَا صَدَّقَ وَ لَا صَلَّي' * وَلَـٰكِن كَذَّبَ وَ تَوَلَّي' * ثُمَّ ذَهَبَ إِلَي'ٓ أَهْلِهِ يَتَمَطَّي'ٓ * أَولَي' لَكَ فَأَوْلَي' * ثُمَّ أَوْلَي لَكَ فَأَوْلَي'ٓ.
اين آيات دربارۀ أبوجهل نازل شده است كه پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را مسخره ميكرد و دعوت آن حضرت را به نماز و زكوة و روز بازپسين افسانه ميگرفت. آيه ميگويد:
«نه تصدّق ميدهد و نه نماز بجاي ميآورد، وليكن إنكار خدا و تكذيب روز قيامت ميكند و بر حقائق جهان و كلام خدا و رسولش پشت ميكند. و سپس از نزد رسول خدا بسوي اهل خود متكبّرانه ميرود، و در نزد آنان به جسارت به رسول خدا افتخار ميكند.
آري! جهنّم سزاوار اوست، پس سزاوارتر براي او از هر چيز آتش دوزخ است.»
أَيَحْسَبُ الإنسَـٰنُ أَن يُتْرَكَ سُدًی * أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِّن مَّنِيٍّ يُمْنَیٰ * ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّی' * فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالانثَی' * أَلَيْسَ ذَ'لِكَ بِقَـٰدِرٍ عَلَی' أَن يُحْـِـیَ الْمَوْتَی'.[97]
«آيا انسان گمان ميكند كه مهمل خلق شده و در برابر عالم آفرينش تعهّد و مسؤوليّتي ندارد ؟ آيا اين انسان اصلش از منيّ ريخته شده نبود ؟ و سپس در رحم مادر بصورت و شكل علقه و خون بسته شده درآمد، و پروردگار او را به شكل و صورت معيّن و اعضاء و
ص 150
جوارح و حواسّ معتدل آفريد، و به غرائز و ملكات او را تسويه فرمود. و آن خدائيكه از انسان دو زوج مرد و زن را قرار داد، آيا چنين پروردگار قدرتمندي نميتواند مردگان را زنده كند و آنها را به جزاي كردار و رفتارشان برساند؟»
در روايت است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام اين آيه را بسيار تلاوت ميكردهاند: أَيَحْسَبُ الْإِنسَـٰنُ أَن يُتْرَكَ سُدًي. «آيا انسان چنين ميپندارد كه مُهمل آفريده شده و به خود واگذارده شده است؟» و اشك از چشمانشان جاري ميشد. و هر وقت اين آيه را تلاوت ميكردند، مكرّراً ميخواندند [98].
أميرالمؤمنين خبر دارد كه در پس اين پرده چه خبر است؛ او امام است، عالِم السّر و الخفيّات است، عالَم غيب و شهادت مشهود اوست.
ابن حجر هيثمي مكّي مينويسد:
وَ كانَ عَليٌّ في شَهْرِ رَمَضانَ الَّذي قُتِلَ فيهِ يَفْطُرُ لَيْلَةً عِنْدَ الْحَسَنِ وَ لَيْلَةً عِنْدَ الْحُسَيْنِ وَ لَيْلَةً عِنْدَ عَبْدِاللَهِ بْنِ جَعْفَرٍ، وَ لا يَزيدُ عَلَي ثَلَاثِ لُقَمٍ وَ يَقولُ: أُحِبُّ أَنْ أَلْقَي اللَهَ وَ أَنَا خَمِيصٌ.[99]
ميگويد: «حضرت در ماه رمضاني كه در آن ضربت خورده و شهادت يافت، اينطور بود كه يك شب در نزد حضرت امام حسن
ص 151
عليه السّلام افطار مينمود، و يك شب در نزد حضرت امام حسين عليه السّلام، و يك شب در نزد عبدالله بن جعفر (كه برادر زادۀ آنحضرت و شوهر حضرت زينب بود). و هيچگاه از سه لقمه تجاوز نميكرد و ميفرمود: من دوست دارم كه در هنگام رحيل گرسنه باشم.»
فَلَمّا كانَتِ اللَيْلَةُ الَّتي قُتِلَ في صَبيحَتِها ] عَليُّ بنُ أبيطالِبٍ [ أكْثَرَ الْخُروجَ وَ النَّظَرَ إلَي السَّمآءِ، وَ جَعَلَ يَقولُ: وَ اللَهِ مَا كَذِبْتُ وَ مَا كُذِبْتُ؛ وَ إنَّهَا اللَيْلَةُ الَّتِي وُعِدْتُ [100].
«در آن شبي كه در صبحش عليّ بن أبيطالب ضربت خورده و به شهادت رسيد، زياد از اطاق خارج ميشد و نگاه به آسمان ميكرد و ميفرمود: قسم به خداوند نه من دروغ ميگويم، و نه دروغ به من گفته شده است؛ اين شب همان شبي است كه به من وعده داده شده است.»
آري! اين شب، شب وصالست. شب ملاقات و زيارت محبوب است.
حضرت در آن شب بسيار منقلب بود. انقلاب آن حضرت روي سعۀ نفس و عظمت ظرفيّت و استعداد بود. ظرفيّت او همۀ موجودات است، چون امام قلب عالم است، و بر هر موجودي إفاضۀ وجود از ذات مقدّس پروردگار بوسيلۀ او ميشود؛ بنابراين رحلت او تكان به همۀ موجودات ارضي و سمائي خواهد داد، و در
ص 152
سرِّ هرموجودي انقلاب مشهود خواهد بود؛ و اينست معناي انقلاب امام در هنگام رحلت.
سيماي مبارك و چهرۀ مُنير حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام حكايت از ظهور همۀ موجودات ميكند، و قلب مباركش به طَپش قلب همۀ موجودات ميطپد.
سِعه و ظرفيّت هيدجيها و طالقانيها به اندازۀ ظرفيّت خودشان بوده است و همين كه پيمانهشان سر آمد، لبريز ميگردد و از شادي و شَعف در پوست نميگنجند.
ولي سِعۀ أميرالمؤمنين از آسمانها و زمين و تمام قلوب بنيآدم و قلوب جنّ و ملك بيشتر است.
او حائزِ جميع مقامات مُلك و ملكوت است. او داراي مقام ولايت كلّيّۀ الهيّه، و متصرّفِ در عالم إمكان است؛ و چنين حركتي لرزه به عالم وجود خواهد انداخت.
وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ؛ [101] وسعت تخت حكمراني پروردگار به اندازۀ آسمانها و زمين است، و اين سعه و گشايش نسبت به سعه و گشايش عرش خدا ناچيز است؛ و عرش خدا دل مؤمن است.
آنهم چه مؤمني ؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام، كه ميوۀ عالم خلقت و نتيجه و عصارۀ آفرينش و جوهرۀ وجود است.
أميرالمؤمنين ميخواهد رحلت كند، رحلت مطلقه بسوي
ص 153
حبيب.
در آن شب چه خبر است ؟ خدا چه اقتضائي پيش آورده است؟ چه قسم ميخواهد از يگانه وزيرش و خليفهاش در روي زمين و از افتخار بنيآدم پذيرائي كند؟ حوريّهها و فرشتگان سماوي در چه حالند ؟ در مرغان هوا و ماهيهاي دريا و جنبندگان روي زمين اين هياهو و غوغا چيست ؟ سنگها چرا بجاي اشك روان، خون ميگريند ؟ أنبياء عظام و پيامبران مرسل در چه حالي هستند و چگونه انتظار مقدم عليّ را دارند ؟ حضرت رسول صلّي الله عليه و آله و سلّم در چه حاليست ؟
سخن سربسته گفتي با حريفان خدا را زين معمّا پرده بردار
مجانست خواب و مرگ
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و الصَّلَوةُ و السَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم[102]
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكَريم:
اللَهُ يَتَوَفَّي الانفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضَي' عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الاخْرَي'ٓ إِلَي'ٓ أَجَلٍ مُّسَمًّي إِنَّ فِي ذَ'لِكَ لَأيَـٰتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ.
اين آيۀ كريمه، چهل و دوّمين آيه از سورۀ زمر كه سي و نهمين سوره از سورههاي قرآن مجيد است ميباشد.
ميفرمايد: «خداست كه جانها را ميگيرد در وقت مرگ آنها، و نيز آن جانهائي را كه در خواب رفته و مرگ آنها نرسيده است. پس آن جانهائي را كه حكم مرگ را بر آنها جاري كرده در نزد خود نگاه ميدارد و ديگر به بدن باز نميگرداند، وليكن آن جانهائي كه در خواب رفته و هنوز مرگشان نرسيده است آنها را رها نموده تا هنگام بيدار شدن به
ص 158
بدن برگردند و تا أجل مسمَّي و زمان معيّن در بدن باقي باشند؛ و در اين امر نشانههائي از قدرت و توحيد اوست براي مردماني كه در آيات سبحانيّۀ او تفكّر بنمايند.»
اين آيۀ مباركه صراحت دارد بر آنكه مرگ و خواب از جنس واحدند، و يك حكم را دارند. در حال مرگ و در حال خواب در هردو حال خداوند جان را ميگيرد، ليكن آن كسيكه اجلش رسيده است، آن جان را نگاهداشته، و آنكه اجلش نرسيده است، جان را در موقع بيداري به او بر ميگرداند.
و اين مسأله بسيار شايان دقّت است.
اوّلاً: گرفتن جان را كه مشترك بين خواب و مرگ است به لفظ «توفّي» بيان كرده است نه به لفظ «قبض». چون معناي توفّي، به تمام معني گرفتن و اخذ نمودن است وليكن معناي قبض، گرفتن و ربودن است. در حال مرگ و خواب خداوند جان را ميگيرد به واقعيّت و حقيقت گرفتن؛ ولي در حال مرگ علاوه بر اين قبض ميكند يعني ميربايد كه ديگر حاضر به بازگشت نيست، و در حال خواب به همان توفّي اكتفا نموده و سپس جان را رها ميكند.
و نيز در آيۀ ديگر كه در خصوص خواب وارد شده است به لفظ توفّي تعبير شده است:
وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفَّیـٰكُم بِالَّيْلِ وَ يَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضَي'ٓ أَجَلٌ مُّسَمًّي ثُمَّ إِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ ثُمَّ يُنَبِّئُكُم بِمَا
ص 159
كُنتُمْ تَعْمَلُونَ [103].
«و اوست آن خدائي كه شما را در شب توفّي ميكند و بسوي خود ميبرد، و از همۀ كردار و افعال شما در روز مطّلع است. و بعد از توفّي در خواب، شما را در روز بر ميانگيزد تا هنگاميكه آن وقت اجل مسمّي سرآيد. سپس به سوي اوست بازگشت شما و سپس آگاه ميسازد شما را به آنچه انجام دادهايد.»
و ثانياً: آنچه را كه خداوند توفّي ميكند جانهاي آدمي است: يَتَوَفَّي الانفُسَ، و جان و نفس همان روح است.
بنابراين در حال مرگ و خواب روح انسان از اين عالم به عالم ديگر ميرود نه بدن انسان.
در حال خواب بدن انسان روي زمين است و روح انسان سير در عوالم ديگر ميكند و سپس بر ميگردد، و در حال مردن بدن روي زمين يا زير زمين است و روح به عوالم ديگر ميرود و بر نميگردد.
و شاهد بر اين معني آنكه در اين آيه آمده است يَتَوَفَّیٰكُم «خداوند شما را ميگيرد و توفّي ميكند.» و نفس انسان حقيقت انسان است كه در محاورات و گفتگوها به من و تو و او و ما و شما و آنها تعبير ميشود. و اگر كسي گفت: من چنين كردم و چنان گفتم، مراد از لفظ من روح و جان اوست نه بدن او. و حقيقت أنَا و أنتَ و هُوَ و كُمْ و غير آنها از ضمائر عربي روح است كه خداوند آنرا در حال مردن اخذ ميكند.
ص 160
و شاهد ديگر آنكه در سورۀ انشقاق ميفرمايد:
يَـٰأَيـُّهَا الإنسَـٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَی' رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـٰقِيهِ. [104]
«اي انسان! حقّاً كه تو با سعي و كوشش و تعب راه پر رنجي را بسوي پروردگارت درمينوردي و بالاخره به شرف ملاقات او خواهي رسيد.»
اين خطاب، خطاب به حقيقت انسان است كه روح است نه بدن او. روح را خداوند از عوالم تجرّد آفريده و بدن را براي استكمال قوا به او عنايت فرموده تا از اين عالم حركت كند و پس از طيّ عوالم ديگر دائماً بسوي خدا رفته و به مقام لقاء حضرتش نائل آيد.
و شاهد ديگر آنكه در سوره مؤمنون خداوند جهنّميها را مورد خطاب قرار داده است كه:
قَـٰلَ كَمْ لَبِثْتُمْ فِي الارْضِ عَدَدَ سِنِينَ * قَالُوٓا لَبثْنَا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئـَلِ الْعَآدِّينَ * قَـٰلَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلَّا قَلِيلاً لَّوْ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَعْلَمُـونَ. [105]
«شما چقدر در روي زمين درنگ كرديد ؟ آنها در پاسخ ميگويند: ما يك روز يا مقداري از يك روز را توقّف كرديم. خداوند ميفرمايد: اگر شما اهل علم و بينش بوديد ميدانستيد كه درنگ نكرديد مگر زمان اندكي را.»
در اين آيات به حيات و زندگي روي زمين به لفظ «لَبث» كه همان
ص 161
معني توقّف و درنگ را دارد تعبير نموده است. و درنگ كردن دربارۀ كسي صادق است كه راهي را طيّ ميكند و آن راه طولاني بوده و در بين راه توقّفي دارد، مثل آنكه انسان قبل از اين عالم مراحلي را طيّ كند تا بدين عالم بيايد و مدّتي درنگ كند و سپس از اين عالم كوچ نموده و ارتحال كند. و اين راجع به روح و جان آدمي است كه در عوالم ذَرّ بوده و سپس به عالم مادّه آمده و در روي زمين لباس مادّه را پوشيده و سپس اين لباس را كنده و رها نموده و به عالم برزخ و قيامت رهسپار شده است؛ روح، لباس كهنۀ بدن را خلع ميكند و يا به خلعت الهيّه مخلّع ميگردد و يا به عقوبت و واكنش أعمال خود مبتلا ميشود. بنابراين صحيح است كه توقّف او را در دنيا به لفظ «لبث» در اين گفت و شنودها تعبير نمود؛ و اگر خطاب با انساني بود كه قوامش به بدن بوده و با خراب بدن فاني و نابود ميشد، نبايد به لفظ درنگ و توقّف تعبير نمود بلكه بايد بلفظ سكونت يا اقامت و أمثال اينها بازگو كرد.
پاورقي
[81] ـ كتاب «مكارم الاخلاق» شيخ طبرسي، طبع سنگي، ص 258، در ضمن وصيّت مفصّلي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به أبوذر غفاري ميكنند ميفرمايند: يا أباذَرٍّ! إنَّ الدُّنْيَا مَلْعونَةٌ، مَلْعونٌ ما فيها إلاّ ما ابْتُغيَ بِهِ وَجْهُ اللَهِ ـ الحديث.
[82] ـ آيۀ 7، از سورۀ 30: الرّوم
[83] ـ «وسآئل الشّيعة» كتاب التّجارة، أبواب مقدّمات، باب 10، حديث 1 و 2
[84] ـ اين روايت را مفيد در كتاب «إرشاد» در باب حضرت محمّد بن عليّ الباقر عليه السّلام آورده، و از حسن بن محمّد از جدّش از يعقوب بن يزيد از محمّد بن أبي عمير از عبدالرّحمَن بن حجّاج از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است. و نيز در كتاب «إعلام الوَري بأعلام الهدي» در ص 263، شيخ طبرسي (ره) در فصل مناقب و خصائص آن حضرت از محمّد بن أبي عمير با همين سند روايت نموده است.
[85] ـ قسمتي از آيۀ 201، از سورۀ 2: البقرة
[86] «مجمع البيان» ج 1، ص 297 و 298 گويد كه: قيلَ: هي المالُ فيالدُّنيا، و في الآخرةِ الجنّة؛ عن ابن زيدٍ و السّدي.
[87] ـ «وسآئل الشّيعة» ج 12، ص 43، طبع اسلاميّه
[88] ـ «معاني الاخبار» ص 165
[89] ـ «أمالي» مفيد، مجلس بيست و سوّم، ص 112؛ از أحمد بن محمّد از پدرش محمّد بن الحسن بن الوليد القمّيّ از محمّد بن ] حسن [ صفّار از عبّاس بن معروف از عليّ بن مَهزيار از حسن بن عليّ بن فضّال از يونس بن يعقوب از شعيب عقرقوفي از حضرت صادق آورده است.
[90] ـ «بحار الانوار» ج 6، ص 128
[91] ـ «معاني الاخبار» ص 189
[92] ـ از جمله فقرات خطبۀ 191 «نهج البلاغة» كه به خطبۀ همّام معروفست.
[93] ـ تفسير «روح البيان» طبع مطبعۀ عثمانيّه (سنۀ 1330 ) ده جلدي،جلددوّم، ص 219
[94] ـ «بنده بحسب وظيفهاي كه دارد در امور تدبير و چاره انديشي مينمايد وليكن آنچه كه تقدير و مشيّت خداوند بدان تعلّق گيرد واقع خواهد شد.»
[95] ـ اين عبارت معروف شيخ است كه در بسياري از كتب از او نقل شده است. و مراد از امكان در اينجا احتمال عقلي است نه امكان ذاتي. حكيم سبزواري در «شرح منظومه» ص 46 در ضمن «غُرر في أنّ المعدومَ لايُعاد بعينه» فرمايد:
«و معنَي الإمكان خلافُ» الاعتقاد «الجازمِ» أعني الاحتمالَ «في مثل» قولِهم «ذَر في بقعة الإمكانِ ما» موصولةٌ «لَم يذُده» اي لم يدفَعه «قآئمُ البرهان»؛ إشارة إلي جواب دليل ءَاخر إقناعيّ لهم، و هو أنّ الاصل فيما لا دليلَ علي امتناعِه و وجوبِه هو الإمكانُ؛ كما قال الحكمآء: كلّ ما قرعَ سمعَك من الغرآئِب فذرْه في بقعة الإمكانِ ما لم يذُدْك عنه قآئم البرهان.
درتحت عنوان «نصيحة» دارد و آن اينستكه:
إيّاك أن يكونَ تكيّسُك و تبرُّؤك عن العآمّةِ هو أن تَنبريَ منكرًا لكلِّ شيءٍ، فذَلك طَيْشٌ و عَجْز. و ليس الخَرقُ في تكذيبِك ما لم يستبِنْ لك بعد جليته، دونَ الخرق في تصديقِك ما لم تقُم بينَ يديك بيّنتُه؛ بل عليكَ الاعتصامُ بحبل التوقّفِ. و إن أزعجَك استنكارُ ما يوعاه سمعُك، ما لم تَتبرهَن استحالتُه لك؛ فالصّوابُ أن تَسرحَ أمثالَ ذَلك إلي بقعةِ الإمكان، ما لم يذُدك عنه قآئمُ البرهانِ.
اين كلام در صفحه آخر «إشارات» طبع سنگي، و در ص 159 و 160 از جلد چهارم «إشارات» طبع جديد مصري است.
[96] ـ «احتجاج» طبرسي، ج 2، ص 75
[97] ـ آيات 22 تا 40، از سورۀ 75: القيامة
[98] ـ ضمن داستاني سيّد ابن طاووس در كتاب «الملاحم و الفتن» طبع نجف، ص 154 ذكر ميكند.
[99] ـ «الصّواعق المحرقة» ص 80