مسألۀ تفكيك روحانيّت از سياست كه در كشورهاي اسلامي مطرح شد، و سرسختترين مُجري اين نقشه، مصطفي كمال پاشا «آتاترك» بود؛ و بعد از آن فرد شمارۀ دومش را ميتوان رضاخان پهلوي شناخت، كه در شديدترين وجهي عملي كردند؛ و بالنّتيجه اين دو كشور را از صورت و معناي مذهب اسلام در آوردند، و لباس و كلاه و نظام و اقتصاد و سياست و فرهنگ و آداب را به دست فرنگيان سپردند همه عيناً همان عنوان طرح عُمَر و به دست گرفتن امارت و حكومت مسلمين، و خانهنشين كردن اوّلين سردار كبير علمي و عملي اسلام أميرالمؤمنين عليه السّلام، و فرزندان او، و ياران با وفاي كه شريفترين و عزيزترين صحابي پيامبر بودند، امثال عمّار ياسر، و مقداد، و سلمان، و أبوذرّ، و غيرهم ميباشد.
علماء بزرگ اسلام به دريا ريخته شدند، و كلاه شاپو را با ميخ در سرشان فرو كردند، و در زندانها با شكنجهها جان سپردند. در آن زمان نيز أميرالمؤمنين يگانه مرد علم و فضيلت، و حاوي قرآن، و نگهبان سنّت و سيرۀ رسول الله، و عارف و عالم به مناهج جنگ و صلح، و تقسيم بيت المال، و برقراري ميزان عدالت، در مدّت بيست و پنج سال بيل دست گرفته، به باغباني و كشت درخت خرما و جاري ساختن قنات مشغول شد. ابن مسعود را جلاوزۀ عثمان به دستور او از مسجد به روي زمين زمين كشيدند و بيرون بردند، استخوانهايش شكست، و جان سپرد. عمّار ياسر، به ضرب لگد او، فتق پيدا كرد، و أبوذرّ غفّاري، در تبعيدگاه خشك و بيآب و علف
ص 162
رَبَذه، تنها بدون يك انيس و مونس، غريبانه جان داد. يگانهدختر باقي ماندۀ از رسول خدا، حبيبۀ رسول خدا، بضعۀ رسول خدا، جان و روح و سرّ رسول خدا را كشتند. و بدين وسيله تاريخ اسلام راعوض كردند، و امّت و عالم اسلام را در مسيري سوق دادند كه آن مسر رسول خدا و أميرالمؤمنين ـ عليهما الصّلاة و السّلام ـ نبود. و از عمل به قرآن جز عبارتي و لفظي و اسمي نبود، همان روح مستكبرانۀ خود را بر امّت مُسَيْطر ساخته، و همه را زير شلاق تند خود مهجور كردند.
أئمّۀ طاهرين ـ سلام الله عليهم أجمعين ـ با نداي تفكيك روحانيّت از سياست كه از طرف جائران زمان بلند به حبس و زجر و شكنجه و تبعيد و قتل محكوم بودند. زيرا آنها ميگفتند: روح امامت و ولايت حقيقي الهي مستلزم حكومت بر مردم و به دست گرفتند امور آنها در بهترين شاهراه ترقّي و كمال است. و حاكمان جائر ميگفتند: ولايت معنويّه از آن شما باشد، و حكومت ظاهريّه از آن ما.
در «ربيع الابرار» زمخشري آمده است كه: هارون الرّشيد پيوسته به حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام ميگفت: شما فدك را بگيريد ! و آنحضرت از قبول آن امتناع مينمود. و چون هارون بر اين امر اصرار كرد، حضرت فرمود: من فدك را نميگيرم مگر با حدودش. هارون پرسيد: حدود آن كدامست؟! حضرت فرمود: حدّ اوّل آن عَدَن است. رنگِ هارون دگرگون شد. و گفت: حدّ دوّم آن كدام است؟! حضرت فرمود: سَمَرقند و رنگ هارون گرفته و تيره شد. و گفت: حدّ سوّم آن كدام است؟ حضرت فرمود: آفريقا. رنگ هارون سياه شد. و گفت: حدّ سوّم آن كدام است؟ حضرت فرمود: سيف البحر؛ از ساحل بحر خزر و ارمنستان. هارون گفت: پس هيچ براي ما باقي نماند ! تو ميخواهي جستن كني بر جاي من و بر آنجا استقرار يابي ! حضرت فرمود: من به تو گفته بودم كه: اگر حدود آن را مشخّص كنم، تو فَدَك را به من بر نميگرداني ! چون هارون اين جريان را ديد تصميم بر كشتن آن حضرت گرفت، و خود را از جريان او خلاص كرد.[1]
داستان تفكيك روحانيّت از سياست به همين عبارت، قريب يكصد سال است كه مطرح شده است. اوّلين داعي آن، مسيحيان عرب بودند، كه چون
ص 163
ميخواستند در نظام اجتماعي آزاد باشند، و در حكومت اسلام آزاديهاي بيبند و بار ممنوع بود؛ لذا بدين ترانه نداي تفكيك را بلند كردند.
البتّه بسياري از روشنفكران متديّن و متعهّد از اعراب نيز به همين ندا تأسّي كرده، و دنبال كردند. امّا نه از جهت آنكه حقيقةً تفكيك دين را از سياست ميخواستند؛ بلكه چون ميديدند: سلاطين عثماني و حُكّام مصر كه تظاهر به دين ميكنند، صورتي بيش نيست؛ و در حقيقت آنها دين را در استخدام سياست و آراء شخصيّۀ خود درآوردهاند، و ملّت و رجال متعهّد حقّ اعتراض و آزادي بيان را ندارند؛ فلهذا براي بيرون كشيدن دين از زير مهميز آنها، و بلكه به تعبيّت درآمدن سياست در زير لواي دين، بدين سخن لب گشودند.
به طور كلئي چون همۀ عامّه از اهل تسنّن، سلاطين و خلفا و اُمرا را هر چه باشند خليفۀ الهي و اُولوالامر ميدانند، و اطاعت از آنها را واجب ميشمرند، بنابراين در اين مكتب، همۀ مردم ضعيف، و دين غير از صورت تحميلي دستگاه حاكمه نيست.
يكي از مهمّترين جهات عقب ماندگي عالم تسنّن و كشورها و ملّتهاي آنان همين امر است كه: آنها پيروي از حاكمان جائر و ظالم را بر اساس تعليم مكتب خود واجب ميدانند؛ و عليهذا راه نجات به روي آنها مسدود است، مگر آنكه در اين مهمّ به مكتب تشيّع بگرايند، و تبعيّت را فقط از رجال صالح و اولياء خدا قرار داده، و اُولواالامر را كه در قرآن مجيد آمده است منحصر به أئمّۀ اثنا عشر شيعه بدانند.
وليكن نداي تفكيك روحانيّت از سياست، در كشور شيعه، صورت ديگري به خود داشت. مناديان اين ندا ميخواستند: نفوذ علماء و فقهاء شيعه را كه داراي ارزشي معنوي و روحي هستند، ساقط كنند، و تمشيت امور و جريان سير اجتماع را از تحت نظر آنها بگردانند، و در حقيقت آنها را منعزل كنند. و يا به عبارت ديگر: دين را تحت نظر سياست درآورند، و محكوم انظار و آراء خود بنمايند. و اين خطري بود عظيم؛ زيرا در حقيقت در حكم نسخ دين، و حقيقت و معنويّت و وجدان و عاطفه و سپردن اين معاني به بوتۀ هلاك؛ و در عوض استكبار و خودآرائي و خودنگري و ظواهر تمدّن ضالّۀ غرب و فرهنگ و رسوم ايشان را به روي كار آوردن، و ملّت را در منجلاب گناه و هَوَسات و غفلت غوطهور ساختن، و در نتيجه حدّ اعلاي بار را از آنها كشيدن
ص 164
بوده است.
اصولاً تعبير به واژه روحانيّت نيز يكي از پديدههاي ضالّۀ كفر است، كه علمائ اسلام را روحاني ميگويند؛ با آنكه علماء اسلام تنها روحاني نيستند بلكه مسلماني هستند روحاني و جسماني، دنيوي و آخرتي، اهل عبادت و سر و كار داشتن با مسائل روحي، و اهل اجتماع و سياست و سر و كار داشتن با مسائل مادّي و طبيعي و دنيوي.
لفظ روحاني و روحانيّت در واژههاي قرآن كريم و سيره رسول اكرم نيامده است. دين اسلام دين روحانيّت نيست. دين اسلام دين جسم، و روح، و عقيده، و انديشه و كار و عبادت و جهاد است، و جنبۀ اختصاصي ندارد. و اين حقيقت، مندكّ شدن مفهوم سياست و روحانيّت در يكديگر است.
لفظ روحاني از مسيحيان است كه آنها حضرت عيسي را پدر روحاني خود ميدانند، و به كشيشها پدران روحاني ميگويند. اين لفظ از نصاري به مسلمين سرايت كرده است، و در سخنان و كتابها و محاورات آنها وارد شده است؛ و مع الاسف با غفلت بسياري از علماء آنها جا گرفته است به طوري كه ميبينيم: علماء و فقهاء اسلام، خودشان را روحاني ميخوانند. يعني با پذيرفتن اين لقب و عنوان، نيمي از سعادت و حيات خود را كه همان آزادي در حقوق سياسي باشد، به دست خود مجّاناً به دشمن تسليم ميكنند و گاه خودشان ميگويند: ما روحاني هستيم، ما را به مداخلۀ در امور اجتماعي چه كار؟
و اين معني در واقع، مَسْخ و نَسْخ اسلام است. أعاذَنَا اللَهُ مِنَ الغَفْلَةِ . ما بايد پيوسته به جاي روحاني، لفظ عالم و فقيه بكار بريم؛ و به جاي روحانيوّن، علماء فقهاء، و به جاي روحانيّت لفظ فقاهت و علم را استعمال كنيم؛ زيرا اين لغات از اصطلاحات شرع است، و معناي صحيح و جامع دارد.
و نظير اين لغت، واژههاي ديگري نيز هست كه به دست استعمار بيدار وارد در اصطلاحات جامعۀ مسلمانان شده، و بالنّتيجه شرف و حيات و اتّحاد و تَوَلَّي و تَبرِّي آنها را به صورتهاي مسخ شده و منكَر جلوه داده است. مثلاً لفظ كفر و ايمان، و كافر و مسلمان، منسوخ شده؛ و به جاي آن لفظ خارج و داخل، و خارجي و داخلي آمده است. هر كس در داخل كشور باشد او را داخلي گويند گرچه مشرك
ص 165
و كافر باشد و هركس خارج باشد، او را خارجي گويند، گرچه مسلمان و متعهّد باشد. و اين تعبير صد در صد غلط است.
و محصّل سخن آنست كه: نه تنها اجماع بر لزوم تفكيك خلافت و نبوّت نداريم؛ بلكه إجماع محقّق و اتّفاق قطعي بر عدم لزوم داريم، و بلكه اگر بيعت با أبوبكر را در سقيفه و در خفاء انجام نميدادند، هيچكس با بيعت با عليّ بن أبيطالب، ترديد و شكّي نداشت. و پس از جريان سقيفه، بيعت با أبوبكر مُنكَر و غير معروف جلوه كرد؛ و عامّه چنين توقّعي نداشتند؛ و زمينه و جوّ را براي أميرالمؤمنين عليه السّلام ميدانستند.
و در سقيفه كه أبوعبيده جرّاح وعبدالرّحمن بن عوف، در فضل قريش و مهاجرين در برابر انصار سخن گفتند: مُنذر بن أرقَم برخاست و گفت: مَا نَدْفَعُ فَضْلَ مَن ذَكَرْتَ وَ إنَّ فِيهِم لَرَجُلاً لَوْ طَلَبَ هَذَا الامْرَ لَمْ يُنَازَعْهُ أحَدٌ، يَعني عَلِيَّ بْنَ أبِيطالِبٍ.[2]
«ما فضيلت افرادي را كه بر شمردي انكار نداريم؛ ولي حقّاً در بين مهاجرين مردي هست كه اگر اين خلافت را او طلب كند، يك نفر با او منازعه و مخالفت نميكند؛ يعني عليّ بن أبيطالب».
ابن أبي الحديد گويد: بَراء بن عَازب ميگويد: من هميشه از مُحبّان بني هاشم بودم. چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم رحلت كرد من ترسيدم كه مبادا قريش براي خارج كردن امر خلافت از بني هاشم، با همديگر دستياري و اجتماع كنند، و علاوه بر غصّهاي كه در دل از وفات رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم داشتم، مانند حالت يك زن پريشان و متحيّر و شتاب زده، پيوسته چنين حالتي در درون من غوغا ميكرد.
من كراراً نزد بني هاشم كه در حجره براي دفع پيامبر مجتمع بودند رفت و آمد ميكردم، و مراراً از وجوه و بزرگان قريش جويا ميشدم، و چون يكي از آنها را نمييافتم سؤال و طلب مينمودم و پيوسته در اين تفقّد و احوال پرسي بودم كه ناگهان أبوبكر و عمر را نيافتم. و در اين ��ال شخصي گفت: ايشان در سقيفۀ بني ساعِده هستند و شخص ديگري گفت: مردم با أبوبكر بيعت كردند.
ديري نپائيد كه مواجه با أبوبكر شدم كه روي ميآورد و با او عُمَر و
ص 166
أبوعبَيده و جماعتي از اصحاب سقيفه بودند. و همگي دامن لباسهاي صَنعاني را كه پوشيده بودند بر كمر بسته، و به هر كس كه عبور ميكردند او را محكم ميزدند و به طرف جلو ميآوردند و دست او را ميكشيدند بر دست أبوبكر براي بيعت؛ چه بخواهد، و چه نخواهد.
من از ديدن اين منظرۀ منكر، بيتاب شدم، و از آنجا با سرعت هرچه بيشتر به سوي بني هاشم آمدم، ديدم كه دَرِ خانۀ رسول خدا كه در آن بني هاشم مشغول تجهيز آن حضرت بودند بسته است. مَن دَرِ را محكم كوفتم و گفتم: مردم با أبوبكر بن أبي قحافه بيعت كردند.
عبّاس بن عبدالمطّلب گفت: تا آخر روزگار اي بني هاشم خاك نشين شديد، و دستهاي شما به گِل آلوده شد ! من به شما امر كردم، و شما مخالفت مرا نموديد !
من درنگ كردم و با افكار پريشان كه از هر طرف بر ذهنم خطور ميكرد، با شدّت و سختي دست به گريبان بودم، تا شبانگاه ديدم كه مِقْداد وسَلْمَانَ وَ أَبَاذَرّ و عُبَادَةُ بنُ صَامِت وَ أُبُو هَيثم بن تَيِّهَانِ و حُذَيفه و عمّار ميخواهند بيعت با أبوبكر را برگردانند و امر خلافت را شوري در مهاجرين قرار دهند.[3] و اين داستان به أبوبكر و عمر رسيد. شبانه در پي أبوعبَيده و مُغيَرد بن شُعبَة فرستادند. و از افكار ايشان كمك طلبيدند. مُغيره گفت: رأي من اينست كه شما عبّاس بن عبدالمطّلب را ملاقات كنيد، و براي او در امر خلافت نصيبي قرار دهيد تا براي او و اولاد او باقي بماند، و بدين طريق ناحيۀ علي بن أبيطالب را قطع كردهايد !
شبانه أبوبكر و عُمَر و أبو عبيده و مُغيره به راه افتادند، تا وارد بر عبّاس شدند. و اين در شب دوّم از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بود. أبوبكر حمد وثناي خداوند را به جاي آورد و گفت:
بدرستي كه خداوند محمّد را به پيامبري برگزيد و برانگيخت، و او را وليّ براي مؤمنان قرار داد. و خداوند بر مؤمنان منّت نهاد كه او را در بين آنها قرار داد، و مؤمنان را محلّ اتّكاء و اعتماد او ساخت. تا اينكه آنچه رد در نزد خود بود، براي او
ص 167
اختيار كرد و بدان عالم برد. و امور مردم را به خود مردم سپرد تا آنكه براي خود خليفهاي اختيار كنند، و در اين تعيين اتّفاق كنند و اختلاف نورزند. و مردم مرا براي ولايت خود برگزيدند، و براي سرپرستي خود انتخاب كردند؛ و من والي ولايت مردم شدم. و من به عَون خدا و تسديد او هيچگونه سُستي و حيرت و ترسي در خود نميبينم. و توفيق من از خداست توكّل بر او دارم و به سوي او بازگشت ميكنم.
و پيوسته به من خبر ميرسد كه عيبگوئي و عيبجوئي به خلاف گفتار عامّۀ مسلمين سخناني ميگويد، و شما را پناهگاه خود قرار داده، و شما قلعه و پناه استوار او بودهايد، و در كارهاي عظيم و ناپسند و تازه متّكا و معتمد او ! پس ناگزير يا شما بايد داخل بشويد در آنچه مردم در آن داخل شدهاند، و يا آنكه آنها را از انحرافشان برگردانيد !
و ما اينك به نزد تو آمدهايم، و ميخواهيم براي تو در امر خلافت نصيبي قرار دهيم، تا براي تو و براي بازماندگان تو از اعقابت باقي بوده باشد؛ زيرا كه تو عموي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ميباشي ! با وجود اينكه همين مكان و منزلت تو را نسبت به پيامبر، مسلمانان ديدهاند، و مكان و منزلت اهل تو را نيز ديدهاند؛ و معذلك امر خلافت را از شما برگردانيدهاند !
اي بني هاشم قدري با رفق و مدارا و تأنّي رفتار كنيد ! رسول خدا صلّي الله و عليه وآله وسلّم هم از ما و هم از شماست !
در اينجا عُمَر كلام او را قطع كرده، و به عنوان جملۀ معترضه بر اساس رويّۀ خود در خشونت و وعيد و بيم، و به منظور و مقصود رسيدن خود از سختترين وجوه، شروع به سخن كرد و گفت: آري سوگند به خدا كه ما براي درخواست و حاجتي به نزد شما نيامدهايم، و ليكن ناپسند داشتيم كه در آنچه مسلمانان بر آن اجتماع كردهاند، عيبگويي و عيبجوئي از جانب شما باشد تا بالنّتيجه امر عظيم و ناپسند بر غير مجراي استوار قرار گيرد، و پيوسته بزرگ شود، و ورم كند، و بين شما و مسلمانان امور ناگوار صورت گيرد. پس شما مصلحت خود را و مصلحت عامّۀ مسلمانان را در نظر بگيريد. و سپس ساكت شد.
در اين حال عبّاس شروع به سخن كرد، و حمد و ثناي خداوند را به جاي آورد، و پس از آن گفت:
ص 168
خداوند محمّد را همان طور كه بيان كردي به عنوان نبوّت برانگيخت، و او را وليّ مؤمنان قرار داد و به واسطۀ او بر امّت منّت نهاد؛ تا اينكه او را به نزد خود برد، و براي او اختيار كرد ثوابهائي را كه در نزد خودش است. و مردم را واگذاشت تا براي خود اختيار كنند، و حركت و اختيار آنها اصابۀ به حقّ كند، و از اعوجاج و كژي هواي نفس اجتناب نمايند.
اينك اگر تو به واسطۀ رسول خدا خلافت را طلب ميكني، پس حقّ ما را اخذ كردهاي ! و اگر به واسطۀ مؤمنين طلب ميكني ! ما از مؤمنين هستيم، و أبداً در امر خلافت شما قدمي فرا ننهاده و جلودار نبودهايم، و در ميان مردم و جمعيّت نيامدهايم، و وفور و فراواني عقل و درايت در ميان ما كاهش نكرده است و به زوال نرسيده است. پس اگر اين امر خلافت، از مؤمنين بر شما لازم گرديه است، چگونه لازم شده در حالي كه ما ناپسند داشتيم؟ و چقدر اين دو گفتار تو از هم دور است كه ميگوئي: مؤمنين در تو طَعْن ميزنند و عيب ميگويند؛ و ميگوئي: مؤمنان به تو ميل كرده و تو را انتخاب نمودهاند !
و امّا آن سهميّهاي كه از خلافت ميخواهي به ما بَذْل كني، اگر حقّ توست و ميخواهي به ما عطا كني، براي خودت نگهدار، ما را به آن نيازي نيست ! واگر حقّ مؤمنين است، تو چنين حقّي از جانب آنها نداري كه چنين بخششي بكني ! و اگر حقّ ماست، ما راضي به بعضي از اين حقّ غير بعض ديگر آن نيستيم !
و اين مطالبي كه به تو ميگويم، نه از جهت اينست كه ميخواهم تو را از اين امري كه در آن داخل شدهاي منصرف كنم، وليكن به جهت آنست كه در بيان، اتمام حجّتي است كه بايد حقّش ادا شود.
و امّا اينكه ميگوئي: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از ما و از شماست؛ رسول خدا از درختي است كه ما شاخههاي آن درخت ميباشم؛ و شما همسايگان آن درخت.
و امّا اي عُمَر اينكه گفتي: تو بر ما از مردم مي��رسي؛ آري اين چيزي است كه شما اوّل آن را پيش فرستاديد، و طليعۀ مصائب را پديد آورديد؛ و باللهِ المُستَعَانُ. [4]
ص 169
و همين مضمون از جريان را احمد بن أبي يعقوب كاتب عبّاسي معروف به يعقوبي در تاريخ خود نقل كرده است، با اين تفاوت كه چون براء بن عازب به دَرِ خانهاي كه بني هاشم در آن بودند، آمده، و در را زد، و گفت: با أبوبكر بيعت كردهاند؛ بعضي از آنها گفتند: هيچگاه مسلمين كار تازهاي را كه از مامخفي باشد نخواهند كرد، و ما أولي و سزاوارتريم به محمّد. عبّاس گفت: فَعَلُوهَا وَ رَبِّ الكَعْبَةِ سوگند به پروردگار كعبه كه كردند دربارۀ خلافت آنچه را ميخواستند.
و مهاجرين و انصار شكّ در خلافت علي نداشتند. و چون از منزل خارج شدند، فضل بن عبّاس كه سخنگوي قريش بود گفت: يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ ! إنَّهُ مَا حَقَّتْ لَكُمُ الخِلافَةُ بِالتَّمويِهِ، وَ نَحْنُ أهْلُهَا دُونَكُم، وَ صَاحِبُنَا أولَي بِهَا مِنكُمْ !
«اي جماعت قريش ! براي شما خلافت با خدعه و مكر ثابت و مستقرّ نميشود ! و ما اهل خلافتيم نه شما ! و صاحب ما (علي) به خلافت سزاوارتر است از شما» !
و عُتبَةُ بنُ أبي لَهب برخاست و گفت:
مَا كُنتُ أحْسِبُ أنَّ الامْرَ مُنصَرِفٌ عَن هَاشِمٍ ثُمَّ مِنهَا عَن أبي الحَسَن1
عَن أوَّلِ النَّاسِ إيماناً وَ سَابِقَةً وَأعْلَمِ النَّاسِ بِالقُرْآنِ وَالسُّنَنِ2
وَ آخِرِ النَّاسِ عَهْداً بِالنَّبِيِّ وَ مَن جِبرِيلُ عَونٌ لَهُ فِي الغَسْلِ وَالكَفَن3
مَن فِيهِ مَا فِيهِمْ لا يَمْتَرُونَ بِهِ وَ لَيْسَ فِي القَوْمِ مَا فِيهِ مِن الحَسَن4 [5]
ص 170
1 ـ «من أبداً چنين نميپنداشتم كه امر خلافت را از بني هاشم و بالاخصّ از حضرت أبوالحسن برگردانند.
ص 171
2 ـ از اوّلين كسي كه از ميان مردم ايمان و سابقه دارد؛ و داناترين مردم است به قرآن و سنّتهاي پيغمبر.
3 ـ و از آخرين كسي كه عَهْد با پيغمبر داشته است، و جبرائيل در تَغسيل و تكفين پيامبر با او كمك كار بوده است.
4 ـ آن كسي كه آنچه از كمالات در قريش است، بدون شكّ در او هست؛ وليكن آن محاسن و مكارمي كه در اوست، در تمام قوم قريش يافت نميشود».
أميرالمؤمنين عليه السّلام كسي را فرستادند، و او را از اين نوع گفتار نهي نمودند.
و از جمله مطالبي كه در «تاريخ يعقوبي» اضافه دارد آنست كه: از جملۀ متخلّفان از بيعت أبوبكر، أبوسفیان بن حَرْب بود، و ميگفت: أَرْضِيتُم يَا بَني عَبْدِ مَنافٍ أن يَلِيَ هَذَا الامر عَلَيْكُمْ غَيْرُكُمْ؟! وَ قَالَ لِعَلِيِّ بنِ أبيطَالِبٍ: أمْدُدْ يَدَكَ أبَايِعْكَ ـوَ عَلِيُّ مَعَهُ قُصَيُّ ـ وَ قَالَ:
بَنِي هَاشِمٍ لا تُطْمِعُوا النَّاسَ فِيكُمُ وَ لا سِيَّمَا تَيْمَ بْنَ مُرَّةَ أوْ عَدِيّ1
فَمَا الامرُ إلا فِيكُمُ وَ إلَيْكُمُ وَ لَيْسَ لَهَا إلا أبو حَسَنٍ عَلِيّ2
أبَا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِهَا كَفَّ حَازِمٍ فَإنَّكَّ بِالامْرِ الَّذِي يُرْتَجَي مَلِيّ3
ص 172
وَ إنَّ أمْرَءاً يَرْمِي قُصَيُّ ( 6 )وَرَآءَهُ عَزيزُ الحِمَي وَالنَّاسُ مِن غَالِبٍ [7] قُصِيّ4 [8]
«اي پسران عبد مناف ! آيا راضي شديد كه: غير از شما در اين خلافت رسول خدا، ولايت و حكومت بر شما كند؟! و به عليّ بن أبيطالب گفت: دستت را دراز كن، من با تو بيعت كنم ـ و تمام فرزندان قُصَيّ با علي بودند ـ و گفت:
1 ـ «اي بني هاشم در ولايت و حكومت بر خودتان، اين مردم را به طمع نيندازيد ! و بالاخصّ أبوبكر را كه از طائفۀ تيم بن مُرّة است؛ و عمر را كه از طائفة عَديّ است.
2 ـ امر خلافت و امارت نيست مگر در ميان شما و به سوي شما؛ و براي آن هيچكس سزاوارتر نيست مگر أبوالحسن عليّ بن أبيطالب.
3 ـ اي أبوالحسن محكم و استوار بدار به خلافت دست متين و راستين و
ص 173
مضبوط و موثوق خود را ! زيرا كه تو براي اين خلافت وحكومتي كه مورد اميد و درخواست ميباشد توانا و مقتدري !
4 ـ و حقّاً و حقيقة آن مردي كه تمام فرزندان قُصيّ اعمّ از بني هاشم و بني اُميّه و غيرهم در پشت سر او بوده و نگهبان و نگهدارش بوده و براي او تيرها را رها كنند، بسيار منيع و عزيز است، و قابل شكست و ضعف نيست؛ و در حريم قدرت او كسي را توان نيست كه وارد شود. وليكن مردم از أبوبكر و عُمَر كه از فرزندان غَالِبْ هستند، دورند».
شيخ مفيد كه اين أبيات را از أبوسفيان روايت كرده است، در پايان آن آورده است كه:
ثُمَّ نَادَي بِأعلَي صَوئه: يَا بَني هَاشِمٍ ! يَا بَني مَناف ! أرْضِيتُمْ أن يَلِيَ عَلَيْكُمْ أبُو فَصيلِ: الرَّذَلُ ابنُ الرَّذْلِ؟! أمَا وَاللَهِ لَوْ شِئْتُم لاملانَّهَا عَلَيْهِم خَیلاً وَ رَجِلاً !
«و پس از آن أبوسفيان با بلندترين صداي خود فرياد كشيد: اي پسران هاشم ! اي پسران عبد مناف ! آيا ميپسنديد كه بر شما حكومت كند اين كرّه شتر: پست و فرومايه و قبيح، پسر پست و فرومايه و قبيح؟ سوگند به خدا كه اگر بخواهيد من شهر مدينه را براي دفع ايشان از سواره نظام و پياده نظام پر ميكنم» !
فَنَادَاهُ أميرُالمؤمِنِينِ عَلَيْهِ السَّلامُ: ارْجِع يَا أبَا سفِيانَ ! فَوَاللهِ مَا تُريدُ اللَهَ بِمَا تَقُولُ ! وَ مَا زِلْتَ تَكِيدُ الإسْلامَ وَ أهْلَهُ ! وَ نَحْنُ مَشاغِيلُ بِرَسولِ اللهِ صَلّي اللهُ عليه وآله وسلّم؛ و عليّ كُلِّ امْرِيٍّ مَا اكْتَسَبَ؛ وَ هُوَ وَليُّ مَا احْتَقَبَ !
«در اين حال أميرالمؤمنين عليه السّلام او را از دور صدا زدند كه: برگرد اي أبوسفيان ! سوگند به خداوند كه تو در اين گفتارت، خدا را مدّ نظر نداشتهاي ! و هميشه در صدد كيد و مكر براي اسلام و اهل اسلام بودهاي ! و ما اينك به تجهيز جنازۀ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم اشتغال داريم ! و هر مردي كه هر عملي بجا آورد بر عهدۀ خود اوست؛ و خود ضامن و نگهبان گناهاني است كه مرتكب ميشود»
أبو سفيان به مسجد رسول الله در آمد، ديد كه بني اُميّه همگي مجتمعند؛ و خواست آنها را تحريك كند و براي بدست گرفتن حكومت برانگيزاند. آنان موافقت نكردند.
ص 174
فتنه و امتحان شديدي همه را گرفت، و بليّه و فساد شامل همه شد، و حوادث بدي روي داد كه شيطان در آنها متمكّن بود؛ و اهل عدوان و باطل و انحراف در آن حوادث كمك نمودند، و براي دفع آن حوادث سوء و انكار آن، اهل ايمان با حوادث روبرو نشدند، و صاحبان ولايت را مخذول و تنها گذاشتند، و اينست تأويل قول خداوند عزّ وجلّ كه ميفرمايد: وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنكُمْ خَاصَّةً (9) و (10) (و بپرهيزيد از فتنهو بلا و امتحاني كه چون فرا رسد، تنها به كساني كه از شمال ظلم كردهاند نميرسد (بلكه همه را فرا ميگيرد)).
و در وقت سقيفه و رحلت رسول الله خَالِدُ بنُ سعيد غائب بود، از سفر آمد، و نزد عليّ بن أبيطالب آمد، و گفت: بيا من با تو بيعت كنم فَوَاللهِ مَا فِي النَّاسِ أحَدٌ أوْلَي بِمَقَامِ مُحَمَّدٍ مِنْكَ . «سوگند به خدا كه در تمام مردم كسي مانند تو كه سزاوارتر به مقام محمّد باشد يافت نميشود» !
و جماعتي به دور عليّ بن أبيطالب گرد آمدند، و از او تقاضا ميكردند كه بيعتشان را قبول كند. حضرت به آنها گفت: أُغْدُوا عَلَي هَذَا مُحَلِّقِينَ الرُّوؤسَ. فَلَمْ يَغْدُ عَلَيْهِ الا ثَلاثَةُ نَفَرٍ.
«شما براي انجام اين امر، فردا صبح نزد من آئيد با سرهاي تراشيده ! و در نزد آن حضرت در فردا صبح فقط سه نفر آمدند».
و به أبوبكر و عمر خبر رسيد كه: جماعتي از مهاجرين و انصار با عليّ بن أبيطالب در منزل فاطمه دختر رسول الله مجتمع شدهاند. آنان با جماعتي آمدند تا بر خانۀ فاطمه دختر رسول الله مجتمع شدهاند. آنان با جماعتي آمدند تا بر خانۀ فاطمه هجوم آوردند. و علي با شمشير از منزل خارج شد، وعمر او را ديده، و عمر با او گلاويز شد، و شمشيرش را شكست، و داخل در خانه شدند.
فاطمه از منزل خارج شد، و گفت: سوگند به خدا كه يا خارج شويد، و يا من موهاي خود را پريشان ميكنم و سر خود را برهنه ميكنم و نالۀ خود را به خداوند ميرسانم ! آنها خارج شدند، و تمام كساني كه در منزل بودند خارج شدند، و تا چندين روز بعد اشخاصي كه در منزل فاطمه بودند و خارج شدند بيعت نكردند، و
ص 175
بعداً يكي پس از ديگري شروع كردن به بيعت كردن. و علي بيعت نكرد مگر بعد از شش ماه؛ و گفته شده است بعد از چهل روز. (11)
و ابن أبي الحديد با سند خود گويد: چون تعداد متخلِّفين از بيعت با أبوبكر از ميان مردم بسيار شد، و أبوبكر و عمر بر عليّ عليه السّلام سخت گرفتند، اُمّ مِسْطَح بن أثَاثَة( (12 از منزل بيرون آمد، و در برابر قبر حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم ايستاد، و اين اشعار را انشاد كرد:
كَانَت اُمُورٌ وَ أنبآءُ و هَنبَثَةٌ لَو كُنتَ شَاهِدَهَا لَمْ تَكْثُرِ الخَطْبُ1
إنَّا فَقَدْنَاكَ فَقْدَ الارضِ وَ ابلَهَا وَاخْتَلَّ قَوْمُكَ فَاشْهَدهُمْ وَ ل تَغِب2 (13)
1 ـ «جريانات و خبرها و شدائدي كه موجب گفتار مختلف شده پيش آمد كرده است، كه اي پيغمبر اگر تو شاهد بودي و حضور داشتي اين گونه امور عظيم و ناپسند و مكروه اتّفاق نميافتاد.
2 ـ ما تو را از دست داديم ! و همچون زمين خشك كه بارانهاي درشت و زنده كننده را از دست بدهد، از فيوضات تو محروم شديم، و طائفۀ تو اي پيامبر مختلّ و پاشيده شدند ! بيا و حاضر باش و از آنها غائب مباش» !
و در دنبال اين قضيّه، ابن أبي الحديد با سند خود از أبوالاسود روايت ميكند كه: رجالي از مهاجرين از بيعت أبوبكر بدون مشورت به غضب آمدند، و علي و زُبير غضبناك شدند، و با خود سلاح برداشته و داخل خانۀ فاطمه شدند. عمر نيز با جماعتي به سمت خانۀ فاطمه آمد، و با او أسَيد بن حُضَير و سَلَمَة بن سَلامَة بن وِقْش كه از بني عبدالاشهل بودند، همراه بودند.
فاطمه بر روي آنها صحيه زد، و آنها را به خدا سوگند داد. ايشان شمشير
ص 176
علي و زبير را گرفتند و به ديوار زدند و هر دو را شكستند، و عمر هر دو را خارج كرد، و آنها را به مسجد برد براي آنكه بيعت كنند. و سپس أبوبكر به خطبۀ برخاست، و از آنها معذرت خواست و گفت: إنَّ بَيْعَتي كَانَتْ فَلْتَةً وَ فَي اللَهُ شَرَّهَا. (14)
«بيعت من از عدم تأمّل و تدبير و بدون ملاحظۀ جوانب و صلاحديد انجام گرفته است. خداوند مردم را از شرّ آن بيعت و از عواقبش محفوظ داشت».
باري، عجب اينجاست كه: اين كارهائي كه خلفاي انتخابي و دست اندركارشان انجام دادند ، به نام دين و به عنوان ياري دين بوده است و با برچسب اسلام و مُهر و موم آن به جاي آورده شده است. اين بسيار عجيب است كه: چگونه كسي صد در صد راهي را كه درست در جهت مخالف مطلوب است ميرود، و با علم و اطّلاع به مخالفت آن، هواي نفس چنان وي را كور و كر ميكند كه درست با يكصد و هشتاد درجه زاويه، بر خود تلقين ميكند كه در صراط مستقيم طيّ طريق ميكند. اين از تسويلات نفس است؛ چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:
إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلَي أَدْبَارِهِمْ مِن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلِي لَهُمْ. (15)
«آنان كه بعد از آنكه راه هدايت براي آنها روشن گشت، به دين خدا پشت نموده و به قهقراء برگشتند و مرتدّ شدند، شيطان لعين، كفر را در نظرشان جلوه داد، و با فريب دادن به آرزوها و آمال در غَيّ و گمراهي فروشان برد، و آن گمراهي را بر آنها دوام بخشيد».
آنها ندانستند كه هر كس بخواهد در راه خدا از اوامر خدا سبقت گيرد، و از منهاج رسول خدا پيش برود و جلو بيفتد، عين عقب افتادگي است. و هر كس در برابر رسول خدا صداي خود را بلند كند، و با او و دين او و نواميس او همچون ساير امور معامله كند، تمام عملهايش حَبْط و هلاك ميشود، و در نامۀ عمل خود جز زيان و خُسران چيزي به بار نميآورد. آري كأنّهم لم يَسْمَعوا كلام الله حيثُ يقول: «يَـٰأيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا ل تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِّ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَهَ إِنَّ اللَهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ.- يَـٰأيُّهَا الَّذِينَ
ص 177
ءَامَنُوا لا تَرفَعُوا اصْوَاتَكُمْ فَوقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا تَجْهَرُوا لَهُ بالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أنْ تَحْبَطَ أعْمَالَكُم وَ أَنتُمْ لا تَشْعُرونُ» . امّا والله لقد سَمِعُوا وَ وَعُوها ولكن حَلِيَتِ الدُّنيا في أنفسهم، و راقهم زِبْرِجُها، و سوف يُنَبِّهُهُم الله بِمَا كَانوا يعملون.
و صلّي الله عليه رسوله، و علي عليّ أميرالمؤمنين، و علي الصِّديقة الطّاهرة فاطمة الزهراء بنت الرَّسول،المسكورة الضّلع، المجهولة القدر، المخفية القبر، المظلومة المضطهدة بالجور، و الشهيدة في إعلاء كلمة الاسلام و نقي الزّيغ و الهوي؛ و علي الائمّة المعصومين. و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدّين، و لا حول و لا قوّة إلا بالله العليّ العظيم.
ص 181
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،
و لعنة الله على اعدآئهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
الم * احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون * و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين * ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا سآء ما يحكمون * من كان يرجوا لقآء الله فان اجل الله لآت و هو السميع العليم * و من جاهد فانما يجاهد لنفسه ان الله لغنى عن العالمين[16]
«آلم - آيا مردم چنين پنداشتند كه به مجرد آنكه گفتند: ما ايمان آوردهايم، رهاشان مىكنند، و دست از آنها بر مىدارند، بدون اينكه آنان را امتحان كنند؟ و حقا ما آزمايش نموديم آن امتهائى را كه قبل از ايشان بودهاند پس همانا خداوند البته مىداند چه كسانى راست گفتهاند، و چه كسانى دروغ گويانند؟ آيا آنان كه كارهاى زشت را بجاى مىآورند چنين پنداشتند كه از ما و حكم ما جلو مىافتند و پيشى مىگيرند؟ اين بد قضاوت و حكمى است كه مىنمايند.كسى كه اميد زيارت و لقاى خدا را دارد، حقا مدت خدا سر آمده و به زيارت و لقاء خدا مىرسد، و حقا خداوند، او فقط شنوا و داناست.و كسى كه مجاهده در راه خدا نمايد، براى نفس خود مجاهده نموده است، و حقا خداوند از جميع عالميان بىنياز است».
در «نهج البلاغه» در ضمن خطبهاى كه با آن اهل بصره را مخاطب فرموده است، اينطور وارد است كه: مردى در برابر او برخاست و گفت: اى امير المؤمنين، به
ص 182
ما خبر بده از فتنه! و آيا تو در اين باره از رسول خدا صلى الله عليه و آله چيزى را پرسيدهاى؟ فقال علیه السّلام: لما انزل الله سبحانه قوله: «الم، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون» علمت ان الفتنة لا تنزل بنا و رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بين اظهرنا، فقلت: يا رسول الله! ما هذه الفتنة التى اخبرك الله تعالى بها؟ فقال: يا على ان امتى سيفتنون من بعدى.فقلت: يا رسول الله او ليس قد قلت لى يوم احد حيث استشهد من استشهد من المسلمين و حيزت عنى الشهادة فشق ذلك على فقلت لى: ابشر فان الشهادة من ورائك؟ فقال لى: ان ذلك لكذلك، فكيف صبرك اذا؟ فقلت: يا رسول الله! ليس هذا من مواطن الصبر و لكن من مواطن البشرى و الشكر فقال: يا على! ان القوم ليفتنون باموالهم و يمنون بدينهم على ربهم و يتمنون رحمته و يامنون سطوته و يستحلون حرامه بالشبهات الكاذبة و الاهواء الساهية، فيستحلون الخمر بالنبيذ و لسحتبالهدية و الربا بالبيع.قلت: يا رسول الله! باى المنازل انزلهم عند ذلك؟ ابمنزلة ردة ام بمنزلة فتنة! فقال: بمنزلة فتنة [17]
«امير المؤمنين عليه السلام در جواب گفتند: چون خداوند آيه الم، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون را نازل كرد، من در عين آنكه مىدانستم در زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده است و در ميان ماست اين فتنه بر ما فرود نمىآيد، از او پرسيدم: اين فتنه و امتحانى را كه خداوند به تو خبر داده است كدام است؟ رسول خدا فرمود: اى على امت من پس از من امتحان مىشوند و به فتنه دچار مىگردند.گفتم: اى رسول خدا مگر شما در روز جنگ احد كه شهيدانى از مسلمانان به شهادت رسيدند و ليكن من به فوز شهادت نائل نشدم و اين بر من گران آمد، به من نگفتيد: بشارت باد بر تو زيرا كه شهادت در پشتسر تو است؟ و پس از اين كلام، رسول خدا به من فرمود: اين امر شهادت بر تو واقع مىشود، آيا صبر تو در برابر آن چگونه است؟ من عرض كردم: اى رسول خدا اين واقعه شهادت من از جاهاى صبر نيستبلكه از جاهاى شكر است و از جاهاى بشارت است.در اين حال رسول خدا به من فرمود: اى على اين امت من بزودى با مالهايشان مورد فتنه و آزمايش قرار خواهند گرفت و بر خدا با دينشان منت مىگذارند، آرزوى رحمت خدا را در سر مىپرورند و
ص 183
از غضب و سطوت او خود را در امان مىپندارند، و محرمات او را با شبهههاى دروغين و آراء و خيالات سست و بىاساس حلال مىشمرند، و بر اين اصل خمر را به نام نبيذ مىخورند، و مال رشوه و حرام را به عنوان هديه مصرف مىنمايند، و ربا را به نام بيع و خريد و فروش حلال مىكنند.من عرض كردم: اى رسول خدا! در اين صورت من با آنها چطور رفتار كنم؟ آيا با آنها بمنزله مردمان از دين برگشته رفتار كنم و يا بمنزله مردمان مسلمان مبتلا به امتحان و مفتون به دنيا؟ رسول خدا فرمود: با آنها به منزله مردم مفتون به دنيا و آسيب ديده در مورد آزمايش و امتحان رفتار كن» !
و شيخ طبرسى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه: معناى يفتنون آنست كه: مردم مورد آزمايش واقع مىشوند هم در مالهايشان و هم در جانهايشان.
و نيز از عياشى با اسناد خود از حضرت ابو الحسن امام كاظم عليه السلام روايت كرده است كه: عباس به نزد امير المؤمنين عليه السلام آمد و گفت: برخيز با من بيا تا از مردم براى تو بيعتبگيرم.حضرت فرمود: مگر تو اينطور مىپندارى كه بيعت مىكنند؟ گفت: آرى.حضرت فرمود: پس گفتار خدا: الم، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا (تا آخر آيات) چه مىشود؟ (18)
و ملا محسن فيض كاشانى علاوه بر اين روايت و روايت «نهج البلاغه»، از رسول خدا آورده است كه: چون اين آيه نازل شد فرمود: حتما فتنهاى پيش مىآيد كه امت در آن امتحان مىشوند تا صادق از كاذب بازشناخته شود، به علت آنكه وحى منقطع مىشود، آنگاه شمشير و افتراق كلمه تا روز قيامت در ميان امت خواهد بود. (19)
پاورقي
[1] ـ «اعيان الشيعة» ج 4، جزء دوّم، ص 88، سيرة الامام الكاظم عليه السّلام و أخباره.
[2] ـ «تاريخ يعقوبي»، طبع بيروت، ج 2، ص 123.
[3] ـ اين طرز روايت ابن أبي الحديد شافعي معتزلي است. و امّا در روايات شيعه وارد است كه ميخواهند با أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام بيعت كنند.
[4] -شرح نهج البلاغه، طبع دار احياء الكتب العربيه، ج1، ص219 تا ص 221
- [5] ـ ابن أثير جزري در «اسد الغابة» ج 4، ص ص 40 اين أبيات را از فضل بن عبّاس بن عُتبة بن أبي لَهب نقل كرده است كه در مرثيۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفته است. و بنابراين معناي بيت سوّم: وَ مَن جبريلُ عَوْنٌ له في الغسل و الكفن اين ميشود كه: علي آن كسي است كه جبرائيل در غسل دادن و كف كردن او معين و كمك كار بود. و غسل و كفن اسم مصدر و يا مصدري هستند كه معناي مجهول دارند نه معناي فعل معلوم زيرا كه فضل بن عبّاس بن عُتبة در وقت رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم يا به دنيا نيامده بوده است؛ و يا طفل بوده است. و عبدالجليل قزويني رازي در كتاب «النصّ» كه معروف است به «بَعْضُ مَثَالبِ النَّواصِبِ في نَقْضِ بَعضِ فَضَائح الرَّوافض» كه درح دود سنۀ 560 هجري قمري نوشته شده است، اين ابيات را به اضافۀ يك بيت ديگر:
مَن ذَالَّذِي رَدَّكُمْ عَنْهُ فَنَعْلَمَهُ ها إنَّ بَيْعَتَكُم مِن أغْبَنِ الغَبْنِ
به خُزيمة بن ثابت ذوالشهادتين كه محلّ و مرتبت او در صحابه بدان حدّ بودهاست كه: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به گواهي او تنها بدون ضميمه با شاهد دیگر حكم ميكردند، نسبت داده است كه: چون شنيد كه با أبوبكر بيعت كردهاند، اين ابيات را خواند.
و مرحوم محدّث اُرموي در «تعليقه نقض» گويد: اين اشعار را سيّد مترضي در كتاب «الفصول المختاريه» به ربيعد بن الحارث بن عبدالمطّلب نسبت داده است. و قاضي نور الله شوشتري در مجلس سوّم از كتاب «مجالس المؤمنين» در ترجمۀ عبّاس بن عُتْبَة بن أبي لهب اين قول را اختيار كرده است.
قاضي نورالله چنين گويد كه: «در كتاب (اصابه) مسطور است كه پدر عباس بن عُتْبَه يعني عُتْبه به دعاي حضرت پيغمبر، كافر مُرد. و از او فرزند همين عبّاس ماند؛ و در روز وفات آن حضرت جواني رسيده بود، و پسري داشت كه نام او فَضْل بود، و شاعري مشهور است؛ و اوست صاحب قصيدۀ مشهوره در حقّ أميرالمؤمنين علي كه مطلع آن اين است: مَا كُنت أحْسِبُ إلي آخر أبيات».
و سپس قاضي نورالله گفته است: بعضي گفتهاند كه: اين شعر از حسّان بن ثابت است كه درايام خلافت ابوبكر پيش از آنكه عثمان او را به بيت المال، مُخْلِص فدائي خود سازد و او را از وادي محبّت أمير دور اندازد، آن ابيات را گفته است. و قاضي بيضاوي در تفسير خود و غير او در غير آن، تصريح به آن نمودهاند. أقو ل: «مؤيّد اين حمل اينست كه در شرح شيخ محمّد محيي الدين شيخ زاده بر تفسير «بيضاوي» در ج 2، ص 1، بعد از بيت اوّل، بيت دوّم را بدين عبارت آورده است:
ألَيْسَ أوّل مَن صَلَّی لِقِبْلَتِكُمْ وَ أعْرَفَ النَّاسِ بِالقُرآنِ وَالسُّنَنِ
و گويد: اين ابيات از حسّان بن ثابت انصاري است». و أصّح آن است كه: آن اشعار از ربيعة بن الحارث عبدالمطلّب است كه در وقت بيعت مردم به أبوبكر گفته است؛ چنانچه حضرت مرتضي علم الهدي در كتاب «مجالس» به آن تصريح نموده است.
و قرينۀ نسبت كذب او به پسر عبّاس بن عتبه آن است كه مضمون اين مصراع را كه : «مَا كُنتُ أحْسِبُ هَذَا الامْرَ مُنْصَرِفاً» كسي ميتواند بگويد كه پيش از انصراف خلافت از حضرت موجود باشد، و گمان انصراف خلافت را از آن حضرت نداشته باشد. و ظاهر است كه عبّاس را در زمان انصراف خلافت، چنين پسري نبود؛ به خلاف حَسّان كه در زمان حضرت پيغمبر بوده، و انصراف آن امر خطير از حضرت امير در ضمير او نبوده، و گمان آن را نميكرده است.» انتهي كلام قاضي نورالله.
در كتاب سُلَيْم بن قيس هلالي اين ابيات را در ضمن خبر طويلي به عباس بن عبدالمطّلب نسبت داده است. بدين عبارت كه: فَخَرَجُوا مِن عِندِهِ، وَ أنشَأء العَبَّاسُ يَقُول: مَا كُنتُ أحْسِبُ ـ إلي آخر. و اين حديث را مجلسي ـ رحمة الله عليه ـ در جلد هشتم «بحار» در باب غصب خلافت (ص 57 ج ا8 طبع كمپاني) نقل كرده است. و اشاره به اين قول و ناظر به اين دو روايت است آنچه صاحب «رَوْضَة الصّفا» در اواخر جلد دوّم از كتاب خود، در ضمن بيان اموري كه در دَوْمَةُ الجَنْدَل روي داده است، گفته است به اين عبارت:
«امّا عديّ بن حاتم طائي، در اين مقام به مخالفت آمده و گفت كه: مقالته كردن، بيرخصت امام وقت جايز نيست. و اين صورت بر اهل حجاز و عراق بسيار شاقّ آمد، خصوص بر بني هاشم، و ايشان زبان به ابياتي كه عبّاًس بن عبدالمطلّب در وقت بيعت أبوبكر انشاد كرده بود، گويا كردند كه مضمون آن ابيات اينست:
ندام خلافت چرا منصرف شد از هاشم آنگاه از بوالحسن؟
نه او اوّلين مُقبِل قبله بود؟ نه او أعلم وحيْ بود و سُنَن؟
نه اقرب به عهد نبي بود او معين جبرئيلش به غَسْل و كَفَن؟
جز او مجمع جمله اوصاف كيست؟ ز قدر عليّ و ز خُلقِ حَسن؟
و قاضي نور الله در «مجالس المؤمنين» اشاره به اين مطلب دارد در آنجا كه گفته (اوائل مجلس سوّم،ترجمه عبّاس بن عبدالمطّلب، ص 38، طبع اوّل): «صاحب روضة الصّفا» آورده كه در وقتي كه أبوبكر خلافت را از روي خلافت غصب نمود، عبّاس چند بيتي انشاء كرد كه مضمون آن أبيات اين است: ندانم خلافت چرا منصرف؟ الي آخر ابيات».
و در «بحار» (ج، ص 68) از ابن أبي الحديد نقل كرده كه او گفته است: و قال بعض وُلْد أبي لَهَب بن عبدالمطّلب: مَا كنت أحسبُ ـ إلي آخر أبيات. و بالجمله نسبت اين ابيات به خزيمة بن ثابت در جائي ديده نشده است. گر چه خزيمه در با بامامت أميرالمؤمنين عليه السّلام اشعار دارد وليكن اين ابيات نيست. بنقض ص 30، ص 31).
[6]ـ نسب أميرالمؤمنين عليه السّلام با أبوسفيان در عبد مناف كه او پسر قَصَي است به يكجا ميرسد: أبوالحسن: عليّ بن أبيطالب بن عبدالمطّلب بن هاشم بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قُصَي بن كِلا بن مُرّة. و أبوسفيان: صَخْ ربن حَرْب أُمية بن عبد مناف بن قُصي بن كلاب بن مُرّة. و عليهذا عليّ بن أبيطالب قرشي هاشمي است، و أبوسفيان قرشي اُموي است، و هر دو نفر از فرزندان عبد مناف هستند كه از او دو فرزند از يك شكم به وجود آمد، نام يكي را هاشم و نام ديگري را عبد شمس گذارد. بني هاشم از فرزندان هاشم كه پسر عبد مناف است ميباشند، و بني اُمَيّه از پسران اُمّيه كه نوادرۀ عبد مناف است. و عليهاذ اين دو طائفه با هم از بني أعمام هستند. و در اين ابيات أبوسفيان ميگويد: اي علي، تمام فرزندان قصيّ چه از بني اميّه و چه از بني هاشم همگي پشتيبان و يار تو هستند.
[7] ـ غَالِب بن فَهور بن مَالِك بن نَضْر بن كِنَانَة، نا جدّ أعلاي مُرَّة بن كعب است: مُرّة بن كَعب بن لُويَ بن غالب. و چون أبوبكر و عمر از اولاد غالب هستند و نسبشان با بني هاشم و بني امُيّه بسيار دور است، بنابراين أبوسفيان ميگويد: كه آنها از اشخاص غير معروف عرب هستند و در نسب با ما و شما بسيار دور ميباشند، نبايد حكومت كنند و حكومت بايد به دست بني هاشم برسد كه از نزديكان رسول خدا هستند. و در اينجا ميبينيم آنچه أبوسفيان را به دَرد آورده است، رياست وحكومت افراد بعيد النسب است: فلهذا ميگويد: بني هاشم بر ما حكومت كنند بهتر است زيرا از نزديكان در نسب هستند، و روي همين اصل خويشاوندي و نگهداشتن قرابت نسبي، ميخواست با أميرالمؤمنين عليه السّلام بيعت كند و تمام بني عبد مناف را براي كمك آن حضرت بسيج كند، و شهر مدينه را پر از سواره و پياده كند، نه براي خدا و رضا خدا و إعلاء كلمۀ اسلام و توحيد و قرآن؛ فلعيهذا روي همين جهت بود كه أميرالمؤمنين تقاضاي او را ردّ كردند و بيعت او را نپذيرفتند و گفتند: تو پيوسته براي اسلام جستجوي شرّ ميكردهاي !
[8] ـ عبدالجليل قزويني رازي در كتاب «نقص» ص 30 اين ابيات را از أبوسفيان بن حرب ذكر كرده است كه در روز بيعت أبوبكر به در حجرۀ علي آمد، و اين ابيات را به آواز بلند خواند
[11]ـ «تاريخ يعقوبي» ج 2، ص 123 تا 126
12 ـ اُمّ مِسْطح دختر أبورُهم بن مطلبّ بن عبد مناف است كه فرشتۀ مطلبيّه است. و اسم أبورهم أنيس است. اُم مسطح دخترخالۀ أبوبكر بوده و مادرش دختر صخر بن عامر است. و گفته شده است كه اسم مادرش سَلْمَي دختر صخر بن عامر بن كعب بن سعد بن تيم بن مُرّة است. «اُسد الغابة» ج 5، ص 618 از طبع قديم؛ و از طبع جديد شَعب، ج 7، ص 393).
13] اين ابيات را كه مجموعاً هشت بيت است در «احتجاج طبرسي» طبع نجف، صج 1، ص 145 به حضرت فاطمۀ زهراء ـ سلام الله عليها ـ نسبت ميدهد كه در آخر خطبۀ معروف خود انشاد كردهاند.
14] [ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار إحياء الكتب العربّة، ج 2، ص 50
15 ـ آيۀ 28، از سورۀ 47: محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم
16 آيات يكم تا ششم از سوره عنكبوت: بيست و نهمين سوره از قرآن كريم
17. «نهج البلاغة» خطبه 154.
18 تفسيرمجمع البيان طبع صيدا ج4ص272
19 «تفسير صافى» ص 412