ابن عبّاس ميگويد: من گفتم: اي امير مؤمنان! اگر در سخن گفتن به من اجازه ميدهي، و غَضَب و خَشمَت را از من دور نگه ميداري، من سخن گويم! عمر گفت: اي پسر عبّاس! سخن بگو. و من گفتم: امّا جواب گفتار تو اي امير مؤمنان كه گفتي: قريش براي خود خليفه اختيار كرد و موفّق شد و به هدف رسيد، اينست كه:
اگر قُرَيش براي خود اختيار ميكرد همان كسي را كه خداوند عزّوجلّ براي او اختيار كرده است، در اين صورت كار درست و راستين در دست قريش بود، و هيچگاه اين عمل مورد رَدّ و ايراد و اقع نميشد، و مورد حَسَد نيز قرار نميگرفت.
و امّا جواب اينكه گفتي: قريش ناپسند داشت كه نبوّت و خلافت هر دو از آنِ ما باشد، آنست كه: خداوند در قرآن مجيد، گروهي را به اين ناپسندي و ناخوشايندي توصيف ميكند، و ميگويد : ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أنزَلَ اللَهُ فَأَحْبَطَ أعْمَالَهُم.[1]
«(آن دستهاي كه كافر شدهاند پس مرگ و هلاكت بر آنها باد، و كردارشان گم و نابود) و اين به جهت آنست كه ايشان ناپسند داشتند آنچه را كه خداوند بر آنها نازل كرده است؛ پس بنابراين همۀ أعمالشان را خداوند حبط و نابود
ص 140
كرد.»
عمر گفت: هَيهات! اي پسر عبّاس، سوگند به خدا از تو مطالبي و قضايائي براي من نقل شده است كه من ناپسند دارم پرده از روي آن بردارم.[2] تا منزلت تو در نزد من ساقط شود! من گفتم: آنها چيست، اي أمير مؤمنان؟! اگر حقّ است، سزاوار نيست كه منزلت مرا در نزد تو ساقط كند! و اگر باطل است، پس، همچو مني البتّه باطل را از خود دور ميگرداند.
عمر گفت: به من چنين رسيده است كه تو ميگوئي: ايشان خلافت را از ما خاندان بني هاشم از روي ظلم و حسد برگردانيدند! من گفتم: اي امير مؤمنان! امّا اينكه گفتي: از روي ظلم؛ اين امري است كه بر هيچكس أعمّ از جاهل و عاقل پوشيده نيست و واضح و آشكار است! و امّا اينكه گفتي: از روي حسد؛ به جهت اينست كه ابليس به آدم حَسَد برد؛ و ما نيز فرزندان آدم هستيم كه مورد حسد قرار گرفتيم!
عمر گفت: هيهات؛ سوگند به خدا كه در دلهاي شما اي بني هاشم چيزي نيست جز حسدي كه تغيير نميپذيرد، و جز كينه و غشّي كه زوال پيدا نميكند! من گفتم: قدري آرام باشد اي امير مؤمنان؛ دلهاي قومي را كه خداوند هرگونه رجس و پليدي را از آن زدوده است، و به مقام طهارت مطلقه رسانيده است به حَسَد و غش و كينه توصيف مكن. زيرا كه دل رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) سلّم از دلهاي بني هاشم است!
عمر گفت: دور شو از من اي پسر عبّاس! من گفتم: دور ميشوم، و همين كه خواستم برخيزم، از من شرم كرد و گفت: سر جاي خود بنشين اي پسر عبّاس! سوگند به خدا كه من مراعات كنندۀ حقّ تو هستم، و دوستدار آنچه تو را خشنود كند!
ص 141
من گفتم: اي امير مؤمنان به درستي كه من بر تو حقّي دارم و بر هر مسلماني حقّي دارم! هر كس آن حقّ را حفظ كند، خودش به بهره و نصيب خود رسيده؛ و هر كس آن را ضايع و خراب كند، خودش به خطا افتاده است. سپس عمر برخاست و رفت.[3]
شاهد ديگر بر گفتار ما سخن اين عَبد رَبه قُرطُبي أندُلسي متوفّاي 328 هجري است كه ميگويد:
وَ قَالَ ابنُ عَبَّاسِ؛ مَا شَيْتُ عُمَرَ بنَ الخَطَّابِ يَوماً فَقَالَ لِي: يَا ابنَ عَبَّاس! مَا يَمْنَعُ قَوْمَكُم مِنكُمْ وَ أنتُم أهلُ البَيْتِ خَاصَّةً؟ لا أدري! قَالَ: لَكِنَّنِي أدري؛ إنَّكُمْ فَضَلْتُمُوهُم بِالنُّبُوَةِ؛ فَقَالُوا: إن فَضَلُوا بالخلافَةِ مَعَ النُّبوةِ لَمْ يُبْقُوا لَنَا شَيئاً؛ وَ إنَّ أفْضَلَ النَّصِيبَيْنِ بِأيدِيكُمْ، بَلْ مَا أخَالُهَا إل مُجْتَمِعَةً لَكُم وَ إن نَزَلَتْ عَلَي رَغْمٍ أنْفِ قُرَيشٍ.[4]
«ابن عبّاس ميگويد: روزي همراه عمر بن خطّاب ميرفتم؛ او به من گفت: اي پسر عبّاس چه چيز قوم شما را از شما بازداشت و موجب شد كه گرد شما جمع
ص 142
نشوند با آنكه شما اهل بيت خاصّ رسول خدا هستيد؟! من در پاسخ او گفتم: نميدانم. عمر گفت: وليكن من ميدانم! شما بني هاشم بر قريش به سبب نبوّت كه در شما قرار گرفت برتري و فضيلت پيدا كرديد. قريش گفتند: اگر بني هاشم به واسطۀ خلافت هم با نبوّت برتري و فضيلت پيدا كند ديگر چيزي براي ما باقي نميگذارند. و به درستي كه نصيب افضل كه نبوّت است در دست شماست؛ بلكه من چنين ميپنداشتم كه خلافت هم با نبوّت در شما مجتمع ميشود، اگر چه نزول خلافت در شما عليّ رغم أنفِ قُرَيش بوده باشد»!
ابن خَلدون در بحث مبدأ دولت شيعه از جمله گويد: وَ فيمَا نَقَلَهُ أهْلُ الاثَارِ أنَّ عُمَرَ قالَ يَوماً لابنِ عبّاس: إنَّ قَوْمَكُم ـ يَعني قُرَيشاًـ مَا أرادَ أن يَجْمَعُوا لَكُمْ ـ يَعني بني هَاشِم ـ بَيْنَ النُّبُوَّةِ و الخِلافَةِ فَتَحْمُوا عَلَيْهِمْ! وَ إنَّ ابنَ عَبَّاسِ نَكَّر ذلكَ وَ طَلَبَ مِن عُمَرَ إذْنَهُ فِي الكَلامِ؛ فَتَكَلَّمَ بِمَا غَضِبَ لَهُ. وَ ظَهَرَ مِن مُحَاوَرَتِهِما أنَّهُمْ كَانُوا يَعْلَمُونَ أنَّ فِي نُفُوسِ أهْلِ البَيْتِ شَيئاً مِن أمْرِ الخِلَافَةِ وَ العُدُولِ عَنْهُمْ بِهَا.[5]
«و در آنچه ناقلان اخبار و آثار روايت كردهاند، چنين آمده است كه: روزي عمر به ابن عبّاس گفت: قوم شما يعني قُرَيش نخواستند كه در شما يعني بني هاشم بين نبوّت و خلافت جمع كنند، تا اينكه شما برايشان غضب كنيد و سلطه يابيد! و ابن عبّاس سخن عمر را مُنكَر شمرده، و از او اجازه در جواب و سخن خواست؛ و در پاسخ چنان بيان كرد كه عُمر به غضب آمد. و از محاوره و گفتگوي ابن عبّاس با عُمر پيداست كه: ايشان ميدانستهاند كه: اهل بيت توجّه به خلافت دارند و قصد دارند كه آن را از غاصبان برگردانند».
جرجي زيدان ميگويد: وَالظَّاهِرُ مِن أقوالِ عُمَرَ وَ غَيْرِهِ فِي مَواقِفَ مُختَلفَةِ أنَّهُمْ رَأوا بني هَاشِمٍ قَدِ اعْتَزُّوا بِالنُّبُوةِ لانَّ النَّبِيَّ مِنْهُمْ، فَلَمْ يَسْتَحْسِنُوا أن يُضِيفوا إلَيْهَا الخِلافَةِ.[6]
ص 143
«آنچه از كلمات عُمَر و غير او در جاهاي مختلف ظاهر ميشود آن است كه: آنها ديدند كه بني هاشم به واسطۀ نبوّت عزّت پيدا كردند چون پيغمبر از بني هاشم بود؛ فلهذا نيكو نشمردند كه خلافت را هم براي آنها به روي نبوّت اضافه كنند».
باري اينها في الجمله مداركي بود كه از لِسان عمر و أبوبكر دربارۀ عدم جمع بين نبوّت و خلافت در خاندان بني هاشم آورديم. و از آنچه تا به حال در اين كتاب نقل كردهايم، فسادش به خوبي واضح است و نيازي به ردّ آن مستقلاً نداريم، ولي از باب آنكه پاسخ آن بخصوصه معلوم باشد در اينجا به أدلّۀ أربعه: كتاب و سُنّت و عقل و اجماع تمسّك ميكنيم:
أما كتاب: اخيراً ديديم كه؛ بريدة أسملي كه در وقت غصب أبوبكر خلافت را در شام بود، چون به مدينه آمد، و أبوبكر را متصدّي ديد، اعتراض كرد و گفت:
ص 144
مگر تو همان كسي نبودي كه به عليّ بن أبيطالب به فرمان پيغمبر به وصف أميرالمؤمنين سلام كردي؟... تا اينكه چون به او گفتند: خلافت و نبوّت در يك خانواده جمع نميشود؛ بُرَيدَة در مسجد اين آيه را خواند:
أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي مَا ءَاتَاهُمُ اللَهُ مِن فَضْلِهِ فَقَد ءَاتَيْنَا ألَ إبْرَاهِيمَ الْكِتَـٰبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُ مُلْكًا عَظِيمًا.[7]
«بلكه حسد ميبرند بر مردم بر آنچه خداوند از فضل خود به ايشان داده است؛ پس به تحقيق كه ما به آل ابراهيم كتاب و حكمت را دادهايم؛ و به ايشان حكومت و امارت عظيمي را دادهايم.»
در اين آيه به وضوح ديده ميشود كه: خداوند به آل ابراهيم كتاب و حكمت را كه عبارت است از نبوّت، و همچنين مُلك عظيم را كه عبارت است از خلافت و حكومت، بخشيده است.
أمّا سُنّت: أبو نُعيم اصفهاني با سند خود از حُذَيفة يماني آورده كه او گفت: قَالُوا: يا رسُولَ اللهِ أل تَسْتَخْلِفُ عَلِيًّا؟ قَالَ: إن تُوَلُّوا عَلِيًّا تَجِدُوهُ هَاديَّا مَهْدياً يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّريقَ المُسْتَقِيمَ.[8]
«گفتند: اي رسول خدا، آيا تو علي را خليفۀ خودن ميكني؟! رسول خدا فرمود: اگر علي را والي ولايت كنيد او را هدايت كنندۀ هدايت شده خواهيد يافت كه شما را در راه مستقيم حركت ميدهد»!
و همچنين أبونُعَيم با سند ديگر خود از حُذَيفه آورده است كه او گفت: قَالَ: رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيه (وآله) وَسلّم: إن تَسْتَخْلُفُوا عَلِياً ـ وَ مَا أراكُمْ فَاعِلينَ ـ تَجِدذوهُ هَادِياً مَهْدِيّاً يَحْمِلُكُمْ عَلَي المَحَجَّةِ البَيضاء.[9]
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود: اگر شما علي را خليفۀ خود بنمائيد ـ و من نميبينم كه شما اين كار را بكنيد ـ او را هدايت كنندۀ هدايت شده خواهيد يافت كه شما را بر جادۀ روشن و سفيد حمل ميكند.»
و در صحيحَين (صحيح بخاري و صحيح مسلم) از ابن عبّاس تخريج كردهاند
ص 145
كه: لَمَّا احْتَضَرَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي الله عَلَيْهِ (وآلهِ) وسلّم و فِي البَيْتِ رِجَالٌ، مِنهُمْ عُمَرُ بنُ الخَطَّاب؛ قَالَ النَّبِيُّ ـ صلّي الله عليه ـ هَلُمَّ أكْتُبْ لَكُم كِتَاباً لا تَضِلُّوانَ بَعْدَهُ. فَقَالَ عُمَرُ: إنَّ رَسُولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه ـ قَد غلَبَ الوَجَعُ؛ وَ عِندَكُمْ القُرآنُ حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ!
فَاختَلَفَ القَوْمُ وَاخْتَصُوا؛ فَمِنهُمْ مَن يَقُولُ: قَرّبُوا إليه يَكْتُب لَكُم كِتاباً لَن تَضِلُّوا بَعْدَهُ؛ وَ مِنهُم مَن يَقُولُ: القَوْلُ مَا قَالَهُ عُمَرُ.
فَلَمَّا أكْثَروا اللَّغوَ وَ الاخْتِلافَ عِندَهُ عليه السّلام قَالَ لَهُمْ: قُومُوا، فَقَامُوا. فَكَان ابنُ عبّاسٍ يَقُولُ: إنَّ الرَّزِيَّةَ كُلَّ الرَّزِيَّةِ مَا حَالَ بَيْنَ رَسولِ اللهِ ـ صلّي الله عليه ـ و بينَ أن يَكْتُبَ لَكُمْ ذَلِكُ الْكِتَابَ.[10]
«ابن عبّاس گفت: چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به حال احتضار موت در آمد، در اطاق آن حضرت تني چند از مردان، از جلمه عمر خطّاب بودند، پيغبر صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: حاضر شويد براي شما كاغذي بنويسم كه ديگر پس از آن هيچگاه گمراه نشويد، عمر گفت: بر رسول خدا دَرِدِ مرض غلبه كرده است؛ و در نزد شما قرآن است، ما را كتاب خدا كافي است.
در اثر اين گفتار در بين حاضران گفتگو مجادله و مخاصمه و اختلاف پديد آمد. بعضي از حضّار گفتند: قلم و كاغذ بياوريد تا نامهاي بنويسد كه پس از آن هيچوقت گمراه نشويد. وبعضي از حضّار گفتند: سخن همان است كه عمر گفته است.
ص 146
چون در آن مجلس در حضور رسول خدا سخنان غلط و از روي غير رويّه و تفكّر، و نيز اختلاف زياد شد، رسول خدا به ايشان گفت: برخيزيد برويد! ايشان هم برخاستند و رفتند. ابن عبّاس در مدّت عمر خود پيوسته ميگفت: مصيبت عظيم، كه از همۀ مصائب اعظم بود، و تمام مصائب را در خود هضم ميكرد و ناچيز جلوه ميداد. آن بود كه بين رسول خدا، و بين نامهاي كه ميخواست براي شما بنويسد جدائي و فاصله افتاد».
و در بعضي از روايات آمده است كه عمر گفت: لا نَأتُوهُ بِشَيءٍ ـ يا آنكه ـ إنَّ الرَّجُلَ لَيْهجُرُ[11] او را به حال خودش گذاريد، وِلَش كنيد، چيزي براي او نبريد؛ اين مَردَك هذيان ميگويد.
و در روايتي از ابن عبّاس از جمله وارد است كه: فَقَالَ بَعْضُ مَن كَانَ عِندَهُ:
ص 147
إنَّ نَبِيَّ اللَهِ لَيَهْجُرَ.[12] «بعضي از حضّاري كه در نزد رسول خدا بودند گفتند: اين مرد هذيان ميگويد».
مافعلاً در اينجا ميخواهيم اثبات كه در آستانۀ مرگ، كاغذ و دوات طلبيدند، فقط نوشتن و مُهر كردن نامۀ خلافت أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام بوده است. زيرا علاوه بر نصوص قطعي، مانند آيۀ وَلايت، و حديث غير، و حديث ثَقَلَين، وحديث حَقّ، و حديث منزلت، و حديث سفينه، و حديث دَعوت عشيرۀ أقربين، و بسياري از احاديث ديگر كه به طور يقين امامت و خلافت آن حضرت را مُبيّن و روشن نموده است، به واسطۀ غبارآلود بودن جَوِّ مدينه از مخالفان ولايت، مانند عمر و أبوبكر و أبوعبيدة جَرّاح و مغيرة بن شعبة و امثالهم كه به همين لحاظ هم جيش اُسامه را ترغيب و اصرار بر حركت كردند، و اين افراد را بخصوصه در جيش قرار دادند تا در وقتِ موت آن حضرت در مدينه نباشند، و جوّ خلافت و بيعت مردم با أميرمؤمنان صاف و پاك باشد؛ و به واسطۀ نور نبوّت و علم و اطّلاع بر كينهها و حسدهائي كه در دل بعضي بود و مانع ميشد كه أميرالمؤمنين عليه السّلام را راحت بگذارند، و به واسطۀ اخباري كه از داخل منزل رسول الله توسّط حَفْصه و عائشه و حزب آنها به خارج سرايت ميكرد، و اسرار منزل پيامبر فاش ميشد، و قضيّۀ ولايت از مهمترين اسراري بود كه چون پيامبر ميدانست مخالفان با تمام قوا در صدد موافعه بر ميآيند فلهذا ميخواست موضوع را محكم كند و موانع را بردارد. و به واسطۀ فاش شدن همين اسرار بود كه نگذاشتند جيش اُسامه حركت كند، و هر روز به عذري به تأخير انداختند: و عمر و أبوبكر هم از جيش تخلّف كردند؛ وچون پيامبر به آنها ايراد كرد كه چرا نرفتهايد؟ عُذرهاي واهي آوردند.
روي همين زمينههاي بود كه در آخرين روزهاي مرض پيغمبر اكرم كه جمعي از صحابه نزد آن حضرت حضور داشتند، فرمود: دوات و كاغذي بياوريد كه من براي شما چيزي بنويسم تا در صورت رعايت آن هيچوقت گمراه نشويد. در اينجا عمر ميگويد: بر اين مرد مرض غلبه كرده و هذيان ميگويد، و ما را كتاب خدا بس است. و چون هياهوي حُضّار بلند شد و ردّ و ايراد و داد و بيداد در آن مجلس پديدار
ص 148
شد، پيامبر فرمود: برخيزيد و برويد؛ زيرا نزد پيغمبري نبايد هَياهُو شود.[13]
با توجّه به مطالب گذشته، و توجّه به اينكه آن كساني كه در حال احتضار رسول خدا از درخواست آن حضرت جلوگيري كردند ونگذاشتند آن مطلب را كه هيچ ضلالت با آن پيدا نميشود، بنويسد و در مرأي و منظر عموم قرار دهد، همان كساني بودند كه فرداي همان روز از خلافت انتخابي بهرهمند شدند، بالاخصّ آنكه اين انتخاب خليفه را بدون اطّلاع عليّ بن أبيطالب و ياران و همراهان و نزديكانش از بني هاشم نمودند، و آنان را در مقابل كار انجام شده قرار دادند؛ آيا ميتوان شكّ نمود كه منظور و مقصود پيغمبر از نوشتن كاغذ غير از خلافت و امامت أمير مؤمنان چيز ديگري بوده است؟
آري مقصود از اينكه اين مرد هذيان ميگويد، و دردِ مرض بر او غلبه كرده است، در حقيقت اين بوده است كه: ايجاد هياهو و جنجال كنند، و پيامبر را از تصميم خود منصرف نمايند؛ نه اينكه معناي واقعي و جدّي هذيان گفتن را از غلبۀ مرض منظور نظر داشتهاند.
زيرا اوّلاً علاوه بر آنكه در دوران عُمْر و نبوّت پيامبر اكرم كسي حتّي كي حرف بيجا از آن حضرت نشنيده، و تاريخ هم نقل نكرده است؛ بر اساس موازين ديني، هيچ مسلماني نميتواند به پيغبمر اكرم كه خداوند در قرآن كريم عصمت و مصونيّت او را تضمين كرده است، نسبت بيهودهگوئي و ياوه سرائي بدهد.
و ثانياً اگر منظور از اين كلام معناي جدّي آن بود، ديگر معنائي براي جملۀ بعدي: حَسْبُنَا كِتابُ اللهِ؛ عِندَنا كِتَابُ الله (كتاب خدا ما را بس است) نبود؛ و بايد براي اثبات نابجا بودن گفتار رسول خدا به بيماري و مرض او استدلال كرد، نه با اينكه با وجود قرآن: كتاب خدا نيازي به سخن پيغمبر نيست.
و ثالثاً همين كتاب خدا، پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم را مفترض الطّاعة قرار داده، و گفتار او را گفتار خدا شمرده است، و به نصّ قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول خدا هيچگونه اختيار و ارادهاي ندارند. پس نفس حجّت بودن كتاب خدا
ص 149
حجّيّت گفتار رسول خدا را در بر داشته، و مجال احتمال هذيان گوئي را دربارۀ او نميگذارد. و براي يك نفر صحابي، نسبت هذيان به رسول خدا غير از ايجاد هياهو و جنجال چيز ديگر نميتواند بوده باشد.
و رابعاً نظير اين اتّفاق در مرض مَوت خليفۀ اوّل أبوبكر تكرار شد، و او به خلافت خليفۀ دوّم: عمر وصيّت كرد. عثمان كه در حضور أبوبكر بود، و به امر أبوبكر وصيّت نامه را مينوشت، در بين وصيّت كردن، أبوبكر بيهوش شد و سپس بهوش آمد؛ درعين حال خليفۀ دوّم عُمَر نسبت هذياني را كه به رسول خدا داد به أبوبكر نداد، و وصيّت را نافذ شمرد، و پس از مرگ أبوبكر خود بر اريكۀ خلافت تكيه زد و زمام امور مسلمين را به دست گرفت. پس معلوم ميشود كه منظور از هذيان هم به رسول خدا، همانند وصيّت أبوبكر هذيان جدّي نبوده است كه مانع از اقرار و اعتراب و وصيّت شود. منظور ايجاد تشويش و اضطراب در مجلس رسول خدا و بِالغاية انصراف آن حضرت از نوشتن مكتوب بوده است.
و در حديث ابن عبّاس با عمر كه در قضيّه و گفتگوي خلافت آمده است، عمر صريحاً ميگويد كه: چون قوم شما (يعني قريش؛ يعني خودشان) نميخواستند خلافت در شما قرار گيرد، علي را از خلافت دور كردند.
ابن أبي الحديد در ضمن بيان اين مخاطبه و گفتگو از عُمَر نقل ميكند كه گفت:
يَابْنَ عَبَّاس! إنَّ أوّلَ مَن رَبَّئكُمْ عَن هَذَا الامْرِ أبوبَكرٍ! إنَّ قَوْمَكُمْ كَرِهُوا أن يجْمَعُوا لَكُمُ الخِلفَةَ وَ النُّبوُةِ.[14]
«اي پسر عبّاس اوّلين كسي كه شما را از خلافت دور داشت، و در رسيدن خلافت به شما كندي نمود أبوبكر بود. قوم شما مكروه و ناگوار داشتند كه نبوّت و خلافت را در شما جمع كنند».
و نيز ابن أبي الحديد با سند خود از امام باقر عليه السّلام روايت كرده است كه: قَالَ: مَرَّ عُمَرُ بِعَلِّي وَ عِندَهُ ابنُ عَبَّاس بِفَناءِ دَارِهِ، فَسَلَّمَ، فَسَألاهُ: أينَ تُريدُ؟! فَقَالَ: مَا لِي بِيَنبُعٍ، قَالَ عَلِيُّ: أفَل نَصِلُ جَنَاحَكَ وَ نَقُومُ مَعَكَ ؟! فَقَالَ: بَلَي! فَقَالَ لابنِ عَبَاسٍ:
ص 150
قُمْ مَعَهُ قَالَ: فَشَبَّكَ أصَابِعَهُ فِي أصَابِعِي وَ مَضَي، حَتَّي إذَا خَلَّفْنَا البَقِيعَ، قَالَ: يَابنَ عَبَّاسٍ، أمَا وَاللَهِ أن كَانَ صَاحِبُكَ هَذَا أوْلَي النَّاسِ بِالامْرِ بَعْدَ وَفَاةَ رَسُولِ اللهِ، إلا أنّا خِفْتَاهُ عَلي اثْنَتَيْنِ.
قَالَ ابنُ عَبّاسٍ: فَجَاء بِمَنطِقٍ لَمْ أَجِد بُداً مَعَهُ مِن مَسألَتِهِ عَنْهُ، فَقُلْتُ : يَا أميرِالمؤمِنِينَ، مَا هُمَا؟! قَالَ: خَشِينَاهُ عَلَي حَدَاثَةِ سِنِّهِ وَ حُبِّهِ بَنِي عَبْدِالمُطَّلِبِ.[15]
«امام باقر عليه السّلام گفتند: عليّ بن أبيطالب در جلو خان و هشتي منزل خود نشسته بود، و در نزد او ابن عبّاس بود، كه عمر از آنجا عبور كرد و سلام كرد. آن دو از او پرسيدند: كجا ميخواهي بروي؟! عمر گفت: ميروم به سراغ مالي كه در يَنبع[16] دارم. علي فرمود: ايا نميخواهي ما همراه تو بيائيم؟ عمر گفت: آري! حضرت فرمود: اي ابن عبّاس برخيز و با او برو!
ابن عبّاس ميگويد: عُمَر با من به راه افتاد، و انگشتان دست خود را در انگشتان دست من كرده، گفتگو ميكرديم و ميرفتيم. و گذشتيم تا جائي كه از بقيع گذشتيم. عمر گفت: اي پسر عبّاس سوگند به خداوند كه: اي صاحب تو سزاوارترين مردم به امر خلافت پس از وفات رسول خدا بوده است، ال اينكه ما بر دو صفت كه در او بود از او بيم داشتيم
ابن عبّاس ميگويد: عمر لب به سخني گشود كه من هيچ چارهاي نداشتم مگر آنكه از آن پرسش كنم؛ فلهذا گفتم: اي امير مؤمنان آن دو صفت چيست؟ عمر گفت: ما از علي بيمناك بوديم به واسطۀ جوان بودنش و به واسطۀ محبّتي كه به فرزندان عبدالمطّلب دارد».
بعد از روشن شدن اينكه عُمَر و دستياران او اقرار داشتند كه عليّ بن ابيطالب أولي و أحقّ است به خلافت؛ طبق موازين ديني بايد با متخلّف، معارضه و مبارزه كرد و او را از ميدان خارج كرد و از صحنۀ دور ساخت؛ بايد متخلّف را به حقّ وادار كرد نه آنكه حقّ را براي رضاي خاطر متخلّف از حقّ ترك نمود. و اگر خود
ص 151
منتخبين خلافت، خودشان از سردمداران معارضه با عليّ بن أبيطالب نبودهاند، وظيفۀ شرعي و ديني و عقلي و وجداني آنها اين بود كه: به مجرّد رحلت رسول خدا كمر همّت بربندند و آماه براي دفاع از حقّ و رساندن آن به اهلش شوند، و همگي مطيعاً و طَوعاً در زير پرچم و لواي علي گرد آيند. اينست راه صواب. نه آنكه علاوه بر نرساندن حقّ به اهلش، خودشان با قريش كه از مخالفين بودند همدست و همداستان شوند، و در صفّ مقابل علي قيام كنند، و خود مَسند خمفت را اشغال و علي و ياران او را براي بيعت كردن با فردي كه خودشان مدّعي هستند صلاحيّت خلافت نداشته و بيعت با او فَلتَةً[17] صورت گرفته است مجبور كنند، و براي دلخواه قريش و جلب نظر آنها پهلوي فاطمه را بشكنند، و به دستور و امر عُمَر قُنْفُذ غلام أبوبكر بازوي آن مخدّره را چنان تازيانه زند كه اثر آن تا وقت مرگ همانند دُمَل بر آمده باشد!
أبوبكر كه عُمَر و خالد بن وليد را براي آوردن علي به منزل علي فرستاد دستور داد كه: اگر فاطمه خود را به علي آويخت، و از آمدن او جلوگيري بعمل آورد، او را جدا كنند؛ فلهذا فاطمه را بدين طريق جدا كردند، و عمر شمشير علي را گرفت و پرتاب كرد، و علي را به خالدبن وليد سپرد تا او را با كمك همراهانش به مسجد ببرد. و عليّ بن أبيطالب از رفتن به مسجد خودداري ميكرد؛ او را با مُشت هُلْ ميدادند تا به مسجد بردند.[18]
باري، اينها مطالبي است كه اي كاش فقط در تواريخ شيعه بود تا لكۀ ننگ را تا اندازهاي از طرفداران آن ميشست. اينها در تواريخ عامّه پر است. هر كس به تواريخ طَبري و ابن اثير و ابن قُتَيبه در «الإمامة و السيّاسة» و ابن أبي الحديد و غيرها نظري كند، آنها را مشحون از اين مصائب وارده بر اسلام خواهد ديد.
و چون مانند روز روشن است كه عامّه به جهت حفظ همين حكومتهاي استبدادي ـ كه منجر به حكومت اُمويّين و عباسيّين شده، و دنيا را در تحت مهميز خود به صورت عبد و بنده در آورده، و شش قن به نام اسلام و قرآن در پوشش حكومت و خلافت اسلامي با شديدترين طرق امپراطوري، فرعونيّت خود را بر جهان
ص 152
گستردند ـ اينهمه كتابها نوشته، و در اصول و فروع از همين آراء فاسده و اهواء كاسده پيروي كردند؛ امروز كه ديگر حكومتهاي استبدادي بر اساس خلافتهاي فرعونيّۀ آنها برانداخته شده است، جاي آن دارد كه با رجوع به تاريخ صحيح خطّ مشيّ خود را عوض كنند، و ديگر بيش از اين تمويه و مغالطه نكرده و براي حديث ثَقَلَين، و حديث غدير، و حديث عشيره، و حديث ولايت، و حديث منزِلت، و بسياري ديگر از احاديث كه همۀ كتابهاي آنها را پر كرده است، محمل تراشي ننموده و راه تأويل و توجيه را كنار گذارند، و حقايق را از پردۀ ابهام و عَمَي بيرون آورند، و همگي بر اساس نصّ قرآن كريم و سنّت نبوي، راه شريعت را از راه ولايت جدا ندانند، و يكسره به آئين مقدّسۀ جعفري بگرايند.
خدا را گواه ميگيرم كه: اين نصيحت يك مرد مشفق و بيغرض است كه سالها مطالعه كرده، و آنچه را كه با تفحّص و تجسّس و موشكافي و تحقيق و تدقيق در رسيدن به لُبّ و مَغزاي مطلب به دست آورده است در طبق اخلاص نهاده و تقديم عزيزان و برادران از جوانان عامّه كه از اين مطالب خبري ندارند، مينمايد تا به حول و قُوّۀ الهي نور حقيقت در دلشان تابيده، و به مجرّد مطالبۀ اين سطور، راه خود را به مذهب حنيف و طريقۀ حقّۀ ولايت علويّه مايل سازند . وَفقهم الله جميعاً و هَداهُم إلي صِراطِهِ المستقيم و مَنهجِهِ القويم، امين يا ربَّ العَالَمين.
أميرالمؤمنين عليه السّلام در خطبۀ دوّم از «نهج البلاغه» ميفرمايد: زَرَعُوا الفُجُورَ، وَ سَقَوهُ الغُرُورَ، وَ حَصَدُوا التُّبُورَ لا يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّي الله عليه وآله وسلّم مِن هَذِهِ الامَّةِ أحَدٌ، و لا يَسْتَوِي بِهِم مَن جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أبَداً. هُم أسَاسُ الدينِ، وَ عِمَادُ اليَقِينِ؛ إلَيْهِمْ بَقِي الغالِي، وَ بِهِمْ يُلْحَقُّ التَالِي، وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الوِلايَةِ، وَ فِيهِمُ الوَصِيَّةُ وَ الوِرَاثَةُ. الآنَ إذ رَجَعَ الحَقُّ إلَي أهْلِهِ، وَ نُقِلَ إلَي مُنتَقَلِهِ.[19]
«با كردار قبيح و شنيع خود، تخم فجور و زشتيها را كاشتند، و با إمهال نفس و اغترارشان كه مكوجب آرامش نفوسشان بدين كردارها شد، آن زرع را سيراب كردند، و در سرِ خرمن، هلاكت و نابودي را به عنوان ثمره از آن كشت خود برداشت كردند. يك نفر از اين امّت با آل محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم قابل قياس نيست، و هيچكس از آن
ص 153
كساني كه پيوسته نعمت وجود و فيض آل محمّد بر او جاري است، با آل محمّد قابل برابري و سنجش نيست. ايشانند پايۀ دين، و ستون يقين؛ سيره و روش آن اهل بيت چون بر صراط مستقيم است فلهذا كسي كه در دينش غُلُوّ كند، و از حدود جادّۀ استقامت تعدّي و افراط كند، نجاتش در آنست كه به سيرۀ آل محمّد برگردد، و از سايۀ وجود آنها برخوردار شود. و كسي كه در سير و روشش كوتاهي كند، و از روش آل محمّد عقب بماند، هيچ راه خلاص و چاره ندارد بجز آنكه در نهوض و قيام براي وصول به روش آل محمّد بكوشد و به دنبال ايشان حركت كند.
امتيازات و خصائصي كه به حقّ، مقام ولايت داراست از آن ايشان است، و وصيّت و وراثت رسول الله در ايشان است. الآن، آن وقتي است كه حقّ به سوي اهلش بازگشت كرد، و به همانجائي كه از آنجا رفته بود مراجعت كرد».
در اينجا ميبينيم در اين خطبه كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام آن را در اوّل حكومت خود ايراد كردهاند، اوّلاً ميفرمايد: هيچيك از اين اُمّت با آل محمّد قابل ميزان و تسويه نيست. و پس از بيان آثار و صفات ايشان ميفرمايد: الآن حقّ به اهلش بازگشت كرد، و به محلّ اوّلي خود عودت نمود.
آيا اين فقرات صراحت در لزوم اجتماع نبوّت و خلافت در خاندان بني هاشم ندارد؟ و آيا اين جملات نصوصيّت بر خرابي و فساد اوضاع دوران خلفاي منتخب سابق ندارد، كه فقط فعلاً بر اساس صحيح قرار گرفته است؟ و أميرالمؤمنين عليه السّلام جامع خاندان نبوّت و خلافت است؟
و در خطبۀ ششم از «نهج البلاغه» فرمايد: وَاللهِ لا أكونُ كَالضَّبعِ تَنَامُ عَلَي طوالِ اللدَمِ، حَتَّي يَصِلَ إلَيْهَا طَالِبُهَا، وَ يخْتِلُهَا رَاصِدُهَا، وَلَكِنِّي أضْرِبُ بِالمُقْبِل إلَي الحَقِّ المُدبِرَ عَنْهُ، وَ بِالسَّامِعِ المُطِيعِ العَاصِيَ المُرِيبَ أبداً حَتَّي يأتِي عَلَيَّ يَوْمي. فَوَاللهِ مَازِلْتُ مَدْفُوعاً عَن حَقِّي مُستأثراً عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللهُ نَبِيَّهُ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ (وآلهِ) وَ سَلَّمَ حَتَّي يَؤمَ النَّاسَ هَذَا.[20]
اين خطبه را وقتي حضرت ايراد فرمود كه فرزندش حضرت امام حسن عليه السّلام از ايشان استدعا كرده بود كه به دنبال طلحه و زبير كه نقض بيعت كرده و آئين
ص 154
جنگ فراهم آوردهاند نروند، و با آنها مجهّز براي جنگ نگردند.
حضرت ميفرمايد: «سوگند به خدا من مانند كَفتار نيستم كه با درازاي صداي پاي صيّادي كه ميخواهد او را به دام آورد، و پيوسته با پاي خود و يا چيز ديگري در سوراخ آن آهسته آهسته ميزند و ميخواند تا آن را به خواب برد و او را بگيرد، تا زماني كه طالب آن حيوان به آن برسد، و مترصّدِ آن گولش زند، و سدت و پايش را به ريسمان ببندد و شكار كند، من هم در خواب بروم تا دشمن ضربۀ خود را بزند و كار خود را غافلگيرانه انجام دهد؛ وليكن من با مساعدت و معاضدت آن كه به حقّ روي آورده استآن را كه از حقّ پشت كرده است ميزنم؛ و با كمك و معاونت آن گوش به فرمان و مطيع است آن كه را كه عصيان كرده و شكّ آورده ميكوبم. و اين رويّه و روش من است، هميشه تا آنكه اجل من برسد.
سوگند به خدا كه پيوسته مرا از حقّ خود منع و دفع نمودند، و ديگران را بر من ترجيح داده و حقّ مسلّم مرا به آنان سپردند، از روزي كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم روحش را خداوند قبض كرد، تا اينكه اين مرد مقتدا و پيشواي مردم شده است». [21]
در اين خطبه حضرت به صراحت ميفرمايد: خلافت از زمان رحلت رسول الله حقّ ما بوده است.
رونلدسن در كتابي كه از او به عربي ترجمه شده است گويد: وَ يَرِْي أحْمَدُ بنُ حَنبَلِ أنَّهُ بَعْدَ مَقتلِ عِلِيٍّ خَطَبَ الحَسَنُ بِالنَّاسِ، فَقَالَ: لَقَدْ قُبِضَ فِي هَذِهِ اللَّيْلَةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقُهُ الاوَّلُونَ بِعَمَلٍ، وَ لا يُدْرِكُهُ الآخِرُونَ بِعَمَلٍ، وَ قَدْ نَصَبَهُ رَسُولُ للهِ.[22]
«احمد بن حنبل روايت ميكند كه بعد از كشته شدن علي، حسن مردم را در خطابۀ خود مخاطب قرار داد و گفت: در اين شب روح مردي از دنيا رفت كه هيچيك از پيشينيان نتوانستهاند در عمل از او سبقت گيرند، و هيچيك از پسينيان نميتوانند در عمل به پايۀ او برسند، و او را رسول خدا نصب كرده بود».
ص 155
وسپس گويد: وَ قَدْ فَقَشْنَا صِحَّةَ هَذِهِ القَضِيَّةِ آنِفاً (ما در صحّت اين قضيّه مناقشه كرديم، در مطالبي كه اخيراً بيان كرديم). وليكن اين مناقشه به منظر ما كه نقل روايت احمد بن حَنبَل و كلام حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام است ضرري نميرساند؛ زيرا مناقشه رأي شخصي اوست و به روايت مربوط نيست.
باري، اينها چند حديثي بود كه دلالت بر اجتماع نبوّت و خلافت در خاندان بني هاشم داشت. و هر كس در كتب معتبرۀ تاريخ و حديث مراجعه كند آنها را مشحون از قضايائي ميبيند كه اين مطلب را تأكيد ميكند.
و امّا عقل: يعني حكم عقل به بطلان لزوم عدم جمع ميان نبوّت و خلافت در خاندان واحد، بدين طريق است كه بگوئيم: عقل حكم ميكند كه هر كس بهتر ميتواند امور امّت رعايت كند، و حميمتر و دلسوزتر باشد، و شجاعتر، و از خود گذشتهتر، و عالمتر، و عارفتر به مبادي احكام و شرايع و سُنَن و آداب، و به مبدأ و توحيد ذات حقّ متعال، و از هواي نفس برون آمدهتر، و به كليّيت مقام اطلاق و تجرّد پيوستهتر، و به عالم انوار آشناتر، و از طرفي به مصالح اجتماعي بصيرتر و خبيرتر باشد، او بايد بدون ترديد و تأمّل، امير مطاع و رئيس و فرمانده امّت قرار گيرد، و امور امّت با مشورت بزرگان و اهل حلّ و عقد انجام گرفته، و سپس در مقام تصميم گيري، از رأي نقّاد، و ذهن صاف، و روح زلال، و علم عَظيم او بهرهمند شده و نظريّه و فكر او را بر ساير افكار و نظريّهها ترجيح داده، و او را مصدر امر و نهي، و صلح و جنگ، و سكون و حركت، و غيرها قرار داد. و در اين حكم عقلي، تفاوتي نيست ميان آنكه اين شخص از خانداني باشد كه نبوّت در آنست، و يا غير آن، بلكه ميزان اعلميّت و اعرفيّت و اشجعيّت و أورعيّت و افقهيّت و ابصريّت به امور و احرصيّت به حفظ امّت، و دور نگهداشتن آنها از آفات و گزندها، و سير دادن امّت به سوي كمال معنوي و روحي، و طيّ معارج و مدارج انساني، و حفظ شئون اجتماع، و تمتّع آنها از نعمتهاي خدادادي است. و در صورتي كه اين معاني در خانداني باشد كه نبوّت هم در آن بوده است، همچون أميرالمؤمنين ـ عليه افضل صلوات المصلّين ـ در اين صورت حكم عقلي به لزوم امارت و حكومت و خلافت اوست؛ و در صورتي كه اين معاني در خاندان نبوّت پيدا نشود، مانند پسر نوح نبيّ الله ـ عليه و علي نبيّنا و آله صلواتُ الله ـ عقل حكم به لزوم پيروي از او نميكند، بلكه حكم به پيروي از كسي ميكند
ص 156
كه داراي اين شرايط و كمالات است.
و وقتي ميبينيم عليّ بن أبيطالب را به جرم محاسني كه در او بوده است كنار زدند، نه معايب؛ و دست اندركاران مخالفت نيز ميگويند: علي بعد از رسول خدا أحقّ امّت بود به خلافت، وليكن قريش دوست نداشتند كه: خلافت و نبوّت در خانه واحد قرار گيرد، و او به بني عبدالمطّلب محبّت داشت، و يا او جوان بود، در اين صورت اين افراد بر خلاف حكم عقل و مصالح امّت رفتار كرده، و با وجود اعلم و اورع و اتقي و اشجع و اعرف به كتاب الله و به سُنَّت پيامبر، زمام اُمور اُمّت را به دست كسي سپردهاند كه به اعتراف دوست و دشمن، و با مراجعه به تاريخ صحيح، در همۀ اين مزايا از علي عقبتر بوده است.
در اين صورت معلوم است كه امّت اسلام، ديگر پس از پيامبر به رشد خود ادامه نداد، و پيوسته از نظر معني در سراشيبي قرار گرفت. زيرا «هر امّتي كه امور خود را به دست كسي بسپارد كه در آن امّت اعلم از او وجود داشته باشد، پيوسته امور آن امّت رو به نقصان و كاستي ميگذارد».[23] و ما ميبينيم ترقيّات اسلام پس از پيامبر جز امور چشمگيري از نظر ظاهر مانند فتح بلاد چيز ديگري نبوده است؛ در حالي كه اگر امور امّت به دست أميرالمؤمنين عليه السّلام سپرده ميشد، فتح بلاد بسيار بهتر و عاليتر و توأم با روح معنويّت، و دعوت به خدا، طبق همان سيرۀ نبيّ اكرم انجام ميگرفت، و خلافت به سلطنت مبدّل نميگشت، و مردم جهان تا روز قيامت از اسلام واقعي و حقيقي بهرهمند ميشدند. ولي چون مجراي دعوت عوض شد، و مسير تبليغ دگرگون گشت، و مردم جهان طعم اسلام حقيقي و روح معنويّت و مساوات و مواسات و ايثار و عدم تمايز بين نژادها و قبيلهها و غير ذلك را نچشيدند، لذا بر همان بهميّت اوّليّه و شرك خود باقي ماندند، و آن پيشرفت و توحيد و عدل تأخير افتاد، و به
ص 157
زمان حضرت مهدي قائم آل محمّد حجّة ابن الحسن العسكري ـ أرواحنا له الفداء و عجّل الله تعالي فرجه الشّريف ـ محوّل گشت.
و اين فرقۀ شيعهاي كه امروز در دنيا يافت ميشود، و جمعيّت آن به قدر معتنابهي است كه تشكيل حكومت مستقلّ دادهاند، از بركت زحمات سيّد الشّهداء و حضرت صادق آل محمّد عليه السّلام است كه هر يك با ساير أئمّۀ طاهرين ـ سمم الله عليهم أجمعين ـ به نوبۀ خود، در رسانيدن حقيقت و معناي ولايت به تمام معني الكلمه كوشيدند، تا جانها را زنده و مكتب را مفتوح نمايند؛ فلهذا از آن زمان تا به امروز، روز به روز در نسبت تصاعدي و تزايدي شيعه به عامّه بيشتر ميشود و عامّه نسبت به شيعه كمتر ميگردد، و اين نيست مگر سير ولايت در قلوب مردم، و ادراك معناي حقيقي آن به حسب ظروف، و به تناسب استعدادهاي مردم در هر زمان.
و به طور كليّ نتيجۀ اين بحث عقلي آن شد كه: گفتار عمر كه در مواطن مختلف از آن ياد شده، و خودش به صراحت به آن اعتراف كرده است كه: علّت عقب زدن أميرالمؤمنين عليه السّلام از مسألۀ زمامداري و خلافت مسلمين، عدم اجتماع نبوّت و خلافت در يك خاندان است، كلامي است مبتذل؛ نه سند شرعي دارد، و نه حكم عقلي پايۀ آنست؛ بلكه كلامي است مجعول، طبق هَوسات نفسانيّه كه در دادگاه شرع و عقل هر دو محكوم است
و أمّا اجماع : يعني اتّفاق جميع امّت اسلام بر بطلان قاعدۀ لزوم عدم جمع بين نبوّت و خلافت در خاندان واحد، از بديهيّات است؛ زيرا از صدر اسلام تا به حال در كتب سير و تواريخ نديدهايم كه كسي در اين مسأله يعني عدم تنافي و تضادّ بين نبوّت و خلافت، اشكالي داشته باشد و حقّانيّت أئمّۀ دين و پيشوايان مسلمين عليهما السّلام را بعد از رسول خدا به اتّكاء و اعتماد به تنافي و تضادّ بين اين دو مسأله باطل بشمرد؛ بلكه در تاريخ قبل از اسلام نيز، حقّانيّت پيامبران و رياست دنيوي آنان را به اجماع بر عدم تنافي ميتوانيم اثبات كنيم. و به طور كلّي همان طور كه در مسألۀ عقليّه يادآور شديم ميتوان گفت كه: اين اجماع و اتّفاق نيز بر اصل همان دليل عقل ثابت بوده است، و پيوسته پيامبران كه از طرف حضرت ربّ العزّة براي ارشاد و هدايت مردم آمدهاند، ولايت و زعامت امور مادّي و رياست و خمفت دنيوي الهي نيز از آنِ ايشان
ص 158
بوده است؛ وگرنه نبوّت بدون ولايت و امارت اثري در پيشبرد فرد و يا اجتماع ندارد. خداوند پيامبران را ارسال فرموده است تا مردم را به عدل و داد وادار كنند، و شاهين ترازوي حقوق بشري را پيوسته بر آهنگ تقوي و عدالت نگهدارند؛ و اين بدون امارت و رياست غير معقول است.
لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَـٰبَ وَالمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهَ بَأسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَهُ مَن يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ.[24]
«ما حقّا پيغمبران خود را با ادّله و بيّنات و حجّتها و معجزات فرستاديم، و با آنها نيز كتاب و ميزان را فرو فرستاديم تا آنكه مردم به قِسط و عدل قيام كنند. و آهن را فرو فرستاديم. در آهن سختي و تندي شديدي است، و منافعي براي مردم دارد. و نيز به جهت آن فرستاديم كه بدانيم چه كساني خداوند و رسولان او را با ايمان به غيب ياري ميكنند و به درستي كه خداوند قوي و عزيز است»؛ يعني داراي قدرت است و متّكي بر خود و اصيل است.
در اينجا ميبينيم كه از منافع خلقت آهن را خداوند در روي زمين، اسلحه سازي براي مؤمنان قرار داده است، كه با پيامبرانشان بر عليه مخالفان كارزار كنند، و متعدّيان را به پاداش خود برسانند.
و آيا پيامبري كه حقّ دخالت در امور دنيوي و امر و نهي در تنظيم جامعه را نداشت باشد؛ مگر ميتواند كارزار كند؟!
وَ كَمْ مِن نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُم فِي سَبِيلِ اللَهِ وَ مَا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكَانُوا وَاللَهُ يُحِبُّ الصَّـٰبِرِينَ.[25]
«و چه بسيار پيغمبري كه جمعيّت بسياري از پيروانش كه تربيت شده به دست او بودهاند، با او در معركۀ قتال با مخالفان كارزار نمودهاند، و در آنچه از مشكلات و سختيهايي كه در راه خدا به آنها رسيده است، سستي نورزيدند، و ضعف نشان ندادند، و به استكانت و زَبوني و ذلّت نيفتادند. و خداوند شكيبايان را
ص 159
دوست دارد».
فَقَدْ ءاتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِـٰتَبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُمْ مُلْكًاً عَظِيمًا.[26]
«و ما حقّا به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم، و امارت و حكومت عظيمي داديم».
فَهَزَمُوهُمْ بِإذْنِ اللَهِ وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَ ءَاتَاهُ اللَهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَآءُ.[27]
«پس طالوت و لشكر او، جالوت و لشكر او را به اذن خدا به فرار و هزيمت دادند، و داود جالوت را كشت، و خدا به داود حكومت و امارت و حكمت داد، و از آنچه اراده كرده بود به او تعليم فرمود».
قَالَ رَبِّ اغْفِرْ وَهَبْ لِي مُلْكًا ل يَنْبَغِي لَاحَدٍ مِن بَعْدِي إنَّكَ أنتَ الْوَهَّابُ.[28]
«سليمان گفت: اي پروردگار من! بيامرز مرا، و به من آنگونه امارت و حكومت بده كه براي هيچكس كه بعد از من باشد سزاوار نباشد. بدرستي كه تو حقّا بسيار بخشاينده هستي»!
باري، در اين آيات ميبينيم كه: ولايت و صاحب اختياري مردم را براي پيامبران قرار داده است. و ما فعلاً نميخواهيم در اينجا استدلال به آيات از اين نظر كرده باشمي، بلكه ميخواهيم اين آيات را دليل بر اجماع و تسلّم عدم تنافر بين اين دو منصب در هر زمان حتّي در زمان انبياء گذشته بگيريم.
و حاصل آنكه: ارسال رسل و دعوت جامعه، بدون ضامن اجراء و اعطاء خلافت و رياست الهيّه ممكن نيست؛ و همۀ پيامبران مرسل براي برقرار نظام اجتماع و جلوگيري از تجاوز متجاوزان داراي ولايت و خلافت بودهاند.
براساس منطق شريعت مقدّس اسلام مگر كسي ميتواند انفكاك نبوّت را از امارت و حكومت تصوّر كند؟ دين اسلام كه جامع همۀ جهات است، و تمام قوانين و احكامش براي همۀ امور و نواحي احتياجات بشر است، اعمّ از جسمي و روحي، دنيوي و اخروي، ظاهري و باطني، علاوه بر آنكه با هم تنافر و تضادّ ندارند، بلكه
ص 160
كمال ملايمت و سازش را دارند. دين دعوت به نگهداري دنيا ميكند، و دنيا خود را به عنوان مقدّمۀ وصل به معني جلوه ميدهد. باطن حافظ و نگهبان ظاهر است. و ظاهر نمونه و آيه و آئينۀ باطن است. و در حقيقت يك امر است كه بدين درچات و مراتب ظهورات مختلفه دارد؛ فلهذا اعلان انفكاك روحانيّت از سياست كه بزرگترين حربۀ دست استعمار غارتگر براي منزوي كردن اديان الهي، و انعزال حقّ و عدل و قسط بود، از همين جلمۀ عمر آب خورده و آبياري شده است.
مگر انفكاك خلافت از نبوّت در خاندان واحد غير از اين معني چيز ديگري هست؟
عمر گفت: نبوّت براي شما خاندان بني هاشم، و سر دستۀ آبان بعد از پيامبر: عليّ بن أبيطالب باشد، و ما به آن ابداً كاري نداريم. الهامات و حالات و معنويّات و روابط مُلكي و مَلكوتي همه براي شما باشد، و ما به آن كاري نداريم، و براي شما مبارك باشد؛ وليكن امارت و حكومت، از آنِ شما نباشد. آن از آنِ غير خاندان نبوّت كه غير أعرف و أعلم به كتاب خدا و نهج پيامبرند بوده باشد.
اهل البيت با آنكه عارف به كتاب و سنّتاند، به درد ما نميخورد. ما كتاب خدا را داريم، و آن ما را كافي است. با آن امور ظاهريّه و اجتماع را ميگردانيم. خطا و اشتباه هم مهمّ نيست. خاندان نبوّت كه متحقّق به حقيقت قرآن هستند، و لا يَمَسُّهُ إلاّ الْمُطَهَّرونَ،[29] آنان را در افق اعلاي توحيد، و در آبشخوار شريعت، و معدن احكام قرار داده است، براي خودشان و پيروانشان باشد. ما كاري نداريم، ولي رياست بر مردم و صاحب اختياري و حركت جامعه و سير آنان به هر نقطۀ صلح و جنگ و علم و جهل و غيرها به دست ما باشد. اين از أعلا مظاهر تفكيك معنويّت از سياست است.
عُمَر به عنوان اينكه قريش زير بار بني هاشم نميتوانند بروند، و نبايد بني هاشم بر قريش رياست كنند، قضيّۀ تفكيك خلافت را از خاندان نبوّت كه
ص 161
بني هاشم بودند و تحقيقاً خلافت در شخص أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام را مطرح كرد. و ما غير از أبوبكر و عُمَر كسي را نيافتيم كه بدين اُطْرُوحه دم زده باشد. و مراد او از قريش شخص او بوده است، كه خودش از قريش بود و از بني هاشم نبود. مرداني كه خود را بزرگ ميپندارند، از خواستههاي شخص خود به نام خواستۀ ملّت و يا مملكتشان نام ميبرند، گر چه تمام افراد آن كشور مخالف رأي آن رئيس باشند. ما ميخوانيم كه رئيس جمهور امريكا مثلاً ميگويد: واشنگتن زير بار اين حرف نميرود. و يا ملكۀ اليزابت انگليس ميگويد: لندن خواستهاش چنين است. و يا رئيس جماهير شوري ميگويد: مُسكُو چنين نظري دارد. چون در حقيقت اين مستكبران، تمام كشورِ تحت سلطۀ خود را فاني و محو و حلّ شدۀ در آراء خود ميبينند. يكي از سلاطين فرانسه ميگفت: فرانسه يعني من.
پاورقي
[1] ـ آيۀ 9، از سورۀ 47: محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم، و آيه قبل اينست: وَالَّذِينَ كَفَرُوا فَتَعْسًا لَهُمْ وَ أَضَلَّ أعْمَالَهُمْ.
[2] ـ عبارت طبري اين طور است: قَد كَانتَ تَلغني عنك أشيائ كنت أكره أن أفرَّك عنها. فرّ، يَفرُّ، فَرأ و فَرَاراً و فِراراً و فُرَاراً ، با فاء از باب مَدَّ يَمُدُّ اگر با عَن استعمال شود معناي بحث كردن را ميدهد. و ممكن است از مادّه فَرَّكَ باشد و كاف آن ضمير مفعولي نباشد، و فرك به معناي ماليدن چيزي است به چيزي تا باطن آن ظاهر شود. و فَرَّكَ از باب تفعيل مبالغه در آن است. ولي ابن اثير با قاف ضبط كرده است: أقِرَّكَ، و أقَرَّ يُقِرُّ، اقرَاراً از باب افعال چنانچه با باء استعمال شود به معناي اذعان و اعتراف است. أقِرك بِها يعني كراهت دارم تو را دربارۀ آن به اذعان و اعتراف وا دارم.
[3] ـ «تاريخ طبري» طبع دارالمعارف مصر، تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، ج 4، از ص 222 تا 224؛ و طبع مطبعۀ استقامت، قاهره ج 3، از ص 288 تا ص 290. و «ايضاح» فضل بن شاذان، طبع دانشگاه طهران، شماره 1347، ص 166 تا ص 171 آنرا از حكايت و روايت فقهاء مدينه آورده است. و در پايان آن آورده است كه ابن عبّاس گفت: مَازِلتُ أعرِفُ الغَضَبَ في وَجْهِهِ حَتَّي هَلَكَ «پيوسته از آن روز به بعد، من آثار غضب و خشم را در چهرۀ عمر ميديدم تا وقتي كه به هلاكت رسيد».
و نيز اين داستان را ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» در مقام بيان سيره و سياست عمر، ج 3، از طبع مصر سنۀ 1329، ص 107، از روايت عبدالله بن عمر ذكر كرده است. و ابن اثير در ضمن بيان احوال عمر، ص 24 در حوادث سنۀ 23 آورده است. و سيوطي در ترجمۀ احوال زهير بن أبي سُلمي دز ضمن شرح شواهد «مُغني اللبيب» طبع لجنة التراث العربي با تعليقۀ شنقيطي، در ج 1، ص 132، از «أغاني» از سعيد بن مسيّب آورده است. و سيوطي در ص 131 گويد كه: أبي سلمي در اينجا با ضمّۀ سين است، و در عرب سُلمي با ضمّۀ غير از اينجا نيامده است. و نام أبي سُلمي: ربيعة بن رياح بوده است.
و ابن أبي الحديد در آخر اين قضيّه آورده است كه: چون عبدالله بن عبّاس برخاست و رفت، عمر به هم مجلسان خودگفت: واهًا لابنِ عبّاس! مَا رأيته لاحَي أحَداً قَطُّ ال خَصَمَهُ . «اي واي بر ابن عبّاس! هيچگاه من او را نديدهام كه با احدي به بحث و جدال پردازد مگر اينكه بر او غالب شده است».
[4] ـ «عقد الفريد» طبع اوّل، سنۀ 1331 هجريّه، ج 3، ص 77؛ و طبع مكتبة النّهضة المصريّة. ج 4، ص 280.
[5] ـ «تاريخ ابن خَلدون» ج 3، ص 171.
[6] ـ «تاريخ التمدن الاسلامي» جُرجي زيدان، ج 1، ص 53. و شاهد بر اين گفتار جرجي زيدان، خطاب عمر است به ابن عبّاس در همين روايتي كه اخيراً از طبرسي نقل نموديم. در اين روايت طبق عبارتي كه ابن أبي الحديد در ج 3، از «شرح نهج البلاغه» ص 107، از طبع مصر سنۀ 1329 آورده است، در ضمن گفتگو، عمر به ابن أبي عبّاس ميگويد: كَرِهَتْ قُرَيشُ أن تَجْتَمِعَ لَكُمُ النُّبُوةَ وَ الخلافَةِ فَتَجْعَلُوا النّاسَ جَحفاً، فَنَظَرَت قُرِيشٌ لِنَفْسِهَا فاختَارت، و وُفِقَت فَأصَابَت . (قريش را ناخوشايند بود كه در ميان شما خاندان بني هاشم هم نبوّت و هم خلافت را مجتمعاً ببنند، تا بدين وسيله شما از افتخار و سربلندي چيزي ديگر براي مردم باقي مگذاريد! فلهذا قريش خودش خليفه انتخاب كرده و در اينكار موفّق شد و به هدف رسيد.)
ابن عبّاس ميگويد: وَ أمَّا قُولُكَ: إنَّا تَجَحَفُ، فَلَو جَحفنَا بالخِلافَة جَحَفنا بالقِرابَةِ وَلِكَنَّا قَومٌ أخلاقُنا مُشتَقَّةٌ مِن خُلْقِ رَسُولِ اللهِ الَّذي قَالَ الله تعالي لَه: وَ إِنَّكَّ لَعَلَي خُلُقٍ عظيمِ. و قالَ لَهُ : وَاخْفِض جَنَاحَك لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤمِنِينَ» (و امّا اين سخن تو كه ميگويي: ما در افتخار و سرافرازي براي احدي ديگر مرتبهاي نميگذاشتيم، اگر ما به خلافت افتخار ميكرديم به قرابت رسول خدا افتخار مينموديم و آن چيزي نيست كه از ما جدا شود؛ وليكن ما اهل تكبّر و خودفروشي نيستيم و افتخار ما موجب سركشي و بلند پروازي نميشود؛ زيرا كه اخلاق ما از اخلاق رسول خدا مشتقّ شده است؛ و خداوند دربارۀ او ميگويد: «و حقّا و تحقيقاً اي پيغمبر! تو داراي اخلاق عظيم هستي؟!» و نيز او ميگويد: «اي پيغمبر بالهاي مهر و محبّت و تواضع خود را بر مؤمناني كه از تو پيروي ميكنند پائين بياور»!
تا اينكه عمر به او ميگويد: عَلَي رِسْلِكَ يَا ابنَ عَبَّاسٍ! أنتَ قُلُوبُكُم يَا بَنِي هَاشِمٍ ال غَشا في أمرِ قُرِيش لا يزول وَ حِقداً لا تَحوُلُ. (اي ابن عبّاس! آرام باشد! دلهاي شما اي بني هاشم دربارۀ قريش پيوسته سرشار از غشّ و كدورتي است كه از بين نميرود، و پر است از حِقد و كينهاي كه تعبير نمييابد). و ابن عباس در اينجا بعد از قرائت و استشهاد به آن تطهير ميگويد: وَ أَمَّا قَوْلُكَ جِقداً، فكَيفَ لا يحقِدُ مَن غُصِبَ شَيئُهُ وَ يَرَاهُ في يَدِ غَيِْره (چگونه در دلش حقد و كينه نباشد كسي كه حقّ او را غصب كردهاند، و او آن حقّ را در دست غير خود ميبيند؟...) ـ الخ
[7] ـ آيۀ 54، از سورۀ 4: نساء.
[8] «حلية الاولياء» ج 1، ص 64؛ و «كفاية الطّالب»، طبع نجف، ص 67.
[9] «حلية الاولياء» ج 1، ص 64؛ و «كفاية الطّالب»، طبع نجف، ص 67.
[10] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار إحياء الكتب العربيّة،تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، ج 2، ص 55، ضمن شرح خطبۀ 26: و «صحيح مسلم»، ج 3، ص 1259. و «طبقات ابن سعد»، ج 2، ص 244، طبع بيروت سنۀ 1376، هجري قمري. واين حديث را سُلَيم بن قيس هلالي در كتاب خود ص 209 و ص 210 بدين عبارت آورده است كه: سُليم گويد: إنّي لعند عبدالله بن عبّاس في بيته، عنده رهط من الشيعة فَذَكروا رسول الله صلّي الله عليه (وآله) وسلّم و موته فبكي ابن عبّاس و قال: قال رسول الله صلّي الله عليه واله وسلّم يوم الاثنين و هو اليوم الّذي قبض فيه وحوله أهل بيته و ثلاثون رجلاً من أصحابه: ايتوني بكتف اكتب لكم كتاباً لن تضلّوا بعدي و لا تختلفوا بعدي، فقال رجل منهم: إنّ رسول الله يهجر. فغضب رسول الله صلّي الله عليه (وآله) وسلّم و قال: إنّي أراکم تختلفون و أنا حيُّ فكيف بعد موتي! فترك الكتف. ابن أبي الحديد بعد از بيان روايت به عبارتي كه از او ذكر كرديم چنين گويد: هَذا الحديث قد خرّجه الشيخان محمّد بن اسماعيل البُخاري و مسلم بن الحجّاج القشيري في صحيحها؛ و اتّفق المحدثّون كافةً علي روايته.
[11] ـ روايات گفتار عمر را كه لا تأتُوه بشيء فانّه قد غلبه الوجع. شيخ مفيد با سند متصّل خود در «أمالي» ص 36 و ص 37 آورده است. و در «بحار» ط كمپاني ج 6، ص 787 از «أمالي» نقل كرده است. و امّا گفتار عمر إنَّ الرَّجلَ لِيهَْجُرَ را از روايت ابن عمر از غير كتاب حميدي در «جمع بين صحيحين» (مسند بخاري و مسند مسلم) و به لفظ ماشأنه هَجَر از كتاب حميدي، سيّد ابن طاوس در «طرائف» آورده است بمسند بخاري و سند مسلم) و به لفظ ماشأنُهُ هجر. از كتاب حميدي. سيّد ابن طاووس در «طرائف» آورده است. و مجلسي از او در ج 8 «بحار» ص 274 نقل ميكند. و اخبار اين باب را از كتب عامّه مجلسي در دو جا آورده است: اوّل در شرح حالات حضرت رسول و وصيّت آن حضرت ج 6 ص 787. و دوّم در كتاب الفتن الواقعة بعد الرّسول در باب مثالب عمر در طعن اوّل ج 8 ص 273 و ص 274، و سپس چند صفحه در اين موضوع شرح و بحث ميكند. و در ج 6 گويد: خبر طلب رسول الله دوات و كتف را و منع عمر از درخواست. با اختلاف ألفاظ آن داراي تواتر معنوي است. بخاري و مسلم و غير اين دو نفر از محدّثان عامّه در كتب صحاح خود آوردهاند. و بخاري در مواضعي از «صحيح» خود آورده است: ازجمله در صفحه دوّم از ابتداي كتابش و گويد: و كفي بذلك لك كفراً و عناداً و كفي به لمن اتّخذه مع ذلك خليفةً و اماماً جهلاً و ضلالاً. و در ج 8 ص 274 گويد: سيّد رضي الدين ابن طاووس در كتاب «طرائف» گويد: از بزرگترين وقايع طرفه و شنيدني كه بر مسلمين وارد شده است آنست كه: جميع مسلمين گواهند بر آنكه پيغمبرشان در وقت وفاتش اراده كرد كه براي آنها مكتوبي بنويسد كه بعد از آن هيچگاه به ضلالت نيفتند و عمر بن خطّاب سبب منع آن حضرت از اين مكتوب شد و سبب ضلالت هر كس كه از امّت پيغمبر به ضلالت اُفتد. و سب اختلاف آنها و ريخته شدن خونها در ميان آنها، و سبب تلف اموال و سبب اختلاف در شريعت، و هلاكت هفتاد و دو فرقه از فرقههاي اسلام، و سبب مخلّد شدن آن كسي از آنها كه در آتش مخلّد ميشود. و با اين احوال ميبينم كه اكثريت از آنها پيروي از عمر بن خطّاب ميكنند در خلافت، با آنكه خودشان به اين كارهاي عمر شهادت ميدهند، و او را بزرگ ميشمارند، و كسي را كه به عمر اشكال كند كافر ميشمارند.
[12] ـ «طبقات» ابن سعد، ج 2، ص 242.
[13] ـ «تاريخ طبري» ج 2، ص 436. و «البداية و النّهاية»، ج 5، ص 227. و «الكامل في التاريخ»، ج 2، ص 217. و «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، ج 1، ص 133 از طبع چهار جلدي.
[14] ـ «شرح نهج البلاغه» طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 58، ضمن خطبۀ 26.
[15] ـ «شرح نهج البلاغه»، طبع دار احياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 57، ضمن خطبۀ 26.
[16] ـ يَنبع ـ به فتح ياء و سكون نون و ضَمّ باء موحّده و عين مهمله ـ محلي است آباد و داراي چشمۀ آب و درخت و زراعت. در طرف راست كوه رَضوي است نسبت به كسي كه از مدينه سرازير شده و ميخواهد به طرف دريا برود. تا رَضوي يك شب راه فاصله دارد؛ و تا مدينه هفت مرحله است.(معجم البلدان).
[17] ـ «فَلْتَةَ امر ناگهاني و تصادفي بدون إحكام و تدبير قبلي را گويند.
[18] ـ «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 2، ص 56 و ص 57.
[19] ـ «نهج البلاغه»، خطبۀ دوّم، از طبع محمّد عبده، مصر، ص 30
[20] ـ «نهج البلاغه» خطبۀ ششم، از طبع محمّد عبده، مصر، ص 41 و ص 42.
[21] ـ در «نهج البلاغه» محمّد عبده، حَتَّي يَؤمَّ النَّاسَ هَذَا ضبط كرده است. ولي در شرح ابن أبي الحديد، و شرح مل فتح الله كاشي حَتَّي يَومِ النَّاسِ هَذَا ضبط شده است، يعني تا اين روز فعلي كه ميگذرد.
[22] ـ كتاب «عقيدة الشّيعة»، طبع مطبعۀ سعادت مصر در سنۀ 1365، ص 84.
[23] ـ اين كلام در ضمن خطبۀ حضرت امام حسن مجتبي عليه السّلام در حضور معاويه وارد شده است كه چون حضرت بر منبر رفتند و مناقب و فضائل اهل بيت را شمردند، مفصّلاً خطبۀ بليغي ايراد ميكنند و از جمله ميفرمايند: وَ قَد قَالَ رَسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَا وَلَّتَ اُمَّةُ أمَرها رجلاً و فيهم من هو أعلم منه إلا لم يزل أمرهُم يَذهَبُ سفالاً حتَّي يرجعوا إلي ما تَرَكُوا («أمالي» شيخ طوسي، طبع نجف، ج 2، ص 172، و «غاية المرام» قسمت اوّل حديث 26، ص 298. و نيز در حديث 27 با سند ديگر نظير همين عبارت را در خطبۀ از آن حضرت نقل كرده است).
[24] ـ آيۀ 25، از سورۀ 57: حديد.
[25] ـ آيۀ 146، از سورۀ 3: آل عمران.
[26] ـ آيۀ 54، از سورۀ 4: نساء.
[27] ـ آيۀ 251، از سورۀ 2: بقره.
[28] ـ آيۀ 35، از سورۀ 38: ص.
[29] ـ ايۀ 79، از سورۀ 56: واقعه: «قرآن را مسّ نميكنند مگر طهارت يافتگان» و چون قرآن داراي باطن و بلكه داراي هفت باطن است، حقيقت آن معاني حقيقيّه و نوريّه را ادراك نميكنند مگر آنان كه دلشان از زنگار هوي و هوس پاك، و چشم از غير خدا دوخته باشند.