درباره پيغمبر اكرم، خداوند تبارك و تعالي خطاب به مردم ميفرمايد:
لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ماعنتم حريص عليكم بالمومنين رؤف رحيم.[1]
«به تحقيق كه به نزد شما آمد پيامبري از نفوس خود شما كه مشكلات و سختيهاي شما براي او بسيار ناگوار است، براي هدايت و سعادت شما حريص است، و نسبت به مومنان رئوف و مهربان است».
آيا حرص بر هدايت مردم، بدون پيروي و متابعت آنها ميشود؟ و آيا پيروي و هدايت آنها بدون رياست و لزوم متابعت ممكن است؟ بر همين اساس بودكه مشركان و كافران، پيامبر را در آزار و اذيت و تهمت و تمسخر قرار ميدادند چون لازمه پيامبري رياست است.وايشان رياست پيامبررا مزاحم با رياست خود ميدانستند. فلهذا براي حفظ رياست خود كه معارضه با رياست پيامبر داشت انكار نبوت او را ميكردند، تا بالملازمه از رياست سافط گردد.
اما پيغمبر رحيم پيوسته در بيرون كشيدن ايشان از افكار و آراء جاهلي، و از آداب و عادات بهمي حريص بود. شب و روز نداشت؛ گرسنه و تشنه، سنگ بر
ص 120
شكم ميبست و در صحنه نبرد حضور پيدا ميكرد، و نزديكترين افراد به دشمن بود. و از شدت آزار و شكنجه به طائف گريخت، و در آنجا نيز او را نپذيرفتند، و خائبا به مكه مراجعت كرد؛ و در مكه يك نفر نبودكه او را پناه دهد؛ همه دشمن و همه مصمم بر قبل او و ريختن خون او بودند؛ ناچار در پناه يك نفر از مشركان درآمد؛ سه سال تمام خود و بني هاشم و مسلمين درشعب ابوطالب گرفتار و محبوس بودند. طعام و غذا را بر آنها حرام كرده، مزاوجت و معامله را نيز ممنوع كرده بودند. صداي اطفال مسلمين از گرسنگي، شبها از پشت شعب به درون مكه ميرسيد، و مشركان استماع ميكردند. تا بالاخره ناچار، به هجرت به مدينه شد يعني از مكه گريخت سه روز در غار ثور بماند، تا مشركان راه وي را نتوانند بجويند؛ و اميرالمومنين كه يگانه مرد روزگار و در حرص بر ايمان تنها دنباله رو مرام آنحضرت بود، جان خود را در طبق اخلاص نهاده، و سرجاي پيامبر در فراش او خوابيد.
و معلوم است كه تمام اين مشكلات و تحمل رنجها، دعوت به رياست است، يعني وجوب اطاعت مطلقه مردم از آنها؛ اما رياست الهي و معنوي، كه ملازم با اين دربدريهاست، نه تكيه زدن برتخت و تاج استكبار، ومردم معصوم و بيگناه را عبد و بنده خود قرار دادن، و در زير مهميز خود كشيدن.
«زعشق تا به صبوري هزار فرسنگ است»
جناب عمر كه از اميرالمومنين (ع) حرص به رياست را خرده ميگرفت؛ رياست از ديدگاه تنگ و تاريك خود او بود. او برخود و تلاشهاي خود قياس كرده بود، كه زحمات، و سفارشها، ووصيتها، و آيات قرآن را به بوته نسيان سپرده، و براي رياست، همه را به ثمن بخس فروخت. ولي منظر و ديگاه اميرالمومنين(ع) در رياست جاي ديگري است، وافق آن فضاي عالي وواسعي را اشغال ميكند كه اين آراء و اهواء بدان راه ندارد.
كار پاكان راقياس از خود مگير گرچه باشد در نوشتن شيرشير
اگر اميرالمومنين(ع) طالب رياست و امارت غير الهي بود، در همان اوان رحلت رسول الله دست به قبضه شمشير ميبرد، و همه مخالفين را مخذول و منكوب مينمود؛ و چنين توانائي و قدرتي داشت. ولي چون اسلام را در خطر ميديد، از اين امارت گذشت، و دندان برجگر گذارد، و صبر را پيشه ساخت در حالي كه در
ص 121
چشمانش خار خليده، و در گلويش استخوان گير كرده بود.
ابن ابي الحديد آورده است كه: چون مهاجرين با ابوبكر بيعت كردند ابوسفيان به مدينه آمد و ميگفت: اما والله اني لاري عجاجه لايطفئها الاالدم؛ يا لعبد مناف! فيم ابوبكر من امركم؟! اين المستضعفان؟ اين الاذلان؟ اين الاذلان؟ يعني عليا والعباس ـ ما بال هذا في اقل حي من قريش؟
«سوگند به خدا كه من غبار و گرد وخاكي را مشاهده ميكنم كه آسمان را فرا گرفته و هيچ چيز غير از خون ريختن آن را فرونمينشاند و خاموش نميكند. اي آل عبد مناف! ابوبكر در امر شما چه كاره است؟! كجا هستند دو نفري كه ضعيف شمرده شدهاند؟ كجا هستند دونفري كه منقاد و ذليل قرار گرفتهاند؟ ـ و مراد او از اين دونفر علي و عباس بودـ چه شده است كه امر حكومت در پستترين طائفه از طوائف قريش قرار گرفته است»؟
سپس ابوسفيان به اميرالمومنين (ع) گفت: ابسط يدك ابايعك، فوالله ان شئت لاملانها علي ابي فضيل ـ يعني ابابكر ـ خيلا و رجلا! فامتنع عليه علي (ع) فلما أيس منه قام عنه و هو ينشد شعر المتلمس:
و لایقيم علي ضيم يرادبه الا الاذلان عيرالحي والوتد
هذا علي الخسف مربوط برمته وذا يشج فلا يرثي له احد[2]
«اي علي دستت را داز كن تا با تو بيعت كنم؛ سوگند به خدا اگر بخواهي تمام شهر مدينه را براي جنگ با ابوبكر پر از سواره نظام و پياده نظام خواهم كرد! اميرالمومنين(ع) از درخواست ابوسفيان وبيعت، امتناع ورزيد. چون ابوسفيان از علي مايوس شد از نزد او برخاست، و شعر متلمس را ميخواند:
ايستادگي و پايداري نميكند برستمي كه ميخواهد بر اووارد شود مگر د منقاد و ذليل: يكي حمار قبيله است و ديگري ميخ چوبي است كه با آن بند و ريسمان حمار را به زمين كوبيدهاند.
اما اين حمار در نقصان و كمبودي كه به او وارد ميشود به ريسمانش بسته
ص 122
شده و گردنش را به وسيله ريسمان به دستش بستهاند؛ و آن ميخ چوبي به واسطه كوبيدن شكسته شده و شكاف برداشته، و كسي براي او گريه نميكند و مرثيه نميخواند».
طبري و ابن اثير آوردهاند كه حضرت اميرالمومنين(ع) ابوسفيان را طرد و زجر كرده و به او گفتند: انك والله ما اردت بهذا الا الفتنه! و انك والله طالما بغيت للاسلام شرا! لاحاجه لنا في نصيحتك![3]
«سوگند به خداوند كه تو از اين پيشنهاد غير از قصد فتنه و فساد رانداري! و از زمانهاي ديرين است كه تو براي اسلام طلب شرميكردي! ما نيازي در نصيحت تو نداريم»!
علاوه بر ابوسفيان، عباس عموي رسول خدا به نزد حضرت اميرالمومنين (ع) آمد و گفت: آمدم بيعت كنم؛ و در اين صورت ميگويند: عم رسول خدا با پسر عم رسول خدا بيعت كرده است و ديگردو نفر پيدا نميشوند كه بتوانند در اين مسئله با يكديگر اختلاف داشته باشند.
ابن قتيبه دينوري مينويسد: قال العباس لعلي بن ابيطالب ـ كرم الله وجهه ـ: ابسط يدك ابايعك، فيقال: عم رسول الله بايع ابن عم رسول الله صلي الله عليه(وآله) و سلم، ويبايعك اهل بيتك فان هذا الامر اذاكان لم يقل.
فقال له علي ـ كرم الله وجهه ـ: و من يطلب هذا الامرغيرنا؟![4]
«حضرت فرمودند: مگر كسي غير از ما ممكن است داعيه امامت را داشته باشد»؟!
اميرالمومنين(ع) با اينكه خلافت و امارت را حق منحصر خود ميدانستند، براي رضاي خداووصيت رسول خداكه فتنه و فساد بر پا نگردد، و اسلام نوپا دچار آفت نشود، از حق مسلم خود برداشتند.
ص 123
اين است معنا و حقيقت گذشت، و فداكاري، و عبوديت؛ اين است مفاد شهامت و شجاعت و بزرگواري و كرامت؛ اين است معناي ولايت وسرپرستي و رعايت. اين است حقيقت سعه و اطلاق و تجرد.
ابن قتيبه ميگويد: چون علي ـ كرم الله وجه ـ را براي بيعت به مسجد آوردند، ميگفت: انا عبدالله و اخو رسوله. فقيل له: بايع ابابكر! فقال: انا احق بهذا الامر منكم! لاابايعكم و انتم اولي بالبيعه لي! اخذتم هذا الامر من الانصار؛ و احتججتم عليهم بالقرابه من النبي صلي الله عليه(وآله) و سلم و تاخذونه منا اهل البيت غصبا.
الستم زعمتم للانصار انكم اولي بهذا الامر منهم، لما كان محمد منكم؛ فاعطوكم امقاده،و سلموا اليكم الاماره؟ و انا احتج عليكم بمثل ما احتججتم به علي الانصار. نحن اولي برسول الله حيا و ميتا؛ فانصفونا ان كنتم تومنون؛ و الافبوء وابالظلم و انتم تعلمون.
فقال عمر: انك لست متروكا حتي تبايع! فقال له علي: احلب حلبا لك شطره! و اشددله اليوم امره يردده عليك غدا. ثم قال: والله ياعمر! لا اقبل قولك ولا ابايعه. فقال ابوبكر: فان لم تبايع فلا اكرهك! [5]
« علي ميگفت: من بنده خدا هستم و برادر رسول خدا. به او گفتند: با ابوبكر بيعت كن! گفت: من به خلافت و امارت سزاوارتر هستم از شما! من با شما بيعت نميكنم! و شما سزاوارتر هستيد كه با من بيعت نمائيد! شما خلافت و امارت را از انصار گرفتيد، و دليل خود را كه بر عليه ايشان اقامه كرديد، قرابت شما به رسول الله (ص) بود؛ و با وجود اين شما خلافت و امارت را از ما اهل بيت به طور غصب ربودهايد!
آيا شما براي انصار چنين وانمود نكرديد كه: شما از ايشان به امر امامت و خلافت سزاوار تريد، به جهت اينكه محمد از شماست؟! و ايشان بدين حجت و برهان، قيادت امور را به شما سپردند، و حكومت و امارت را به شما تسليم كردند؟! و من به همان طور كه شما با انصار احتجاج ميكنم، و به همان حجت و برهاني كه اقامه نموديد، اقامه حجت و برهان مينمايم! ما درهر حال، چه
ص 124
در حال حيات رسول خدا، و چه در حالت ممات رسول خدا، به رسول خدا سزاوارتريم! پس اگرايمان داريد انصاف دهيد؛ و اگر انصاف ندهيد شما را به اقرار به ظلم از روي علم وا خواهند داشت!
در اين حال عمر گفت: تو را رها نخواهند كرد مگر اينكه بيعت كني! حضرت گفت: اي عمر! از اين پستان شير بدوش كه مقداري از آن براي تو خواهد بود! و امروز امر خلافت و امارت ابوبكر را محكم و استوار كن كه فردا به تو برخواهد گرداند. و سپس فرمود: اي عمر سوگند به خدا كه گفتارتو رانميپذيرم و با ابوبكر بيعت نميكنم! ابوبكر گفت: بنابراين اگر بيعت نكني، من تو را بر بيعت اكراه نميكنم»!
باري بر اهل تاريخ و بحاثان در سير روشن است كه اگر امير المومنين(ع) بيعت عباس و ابوسفيان را ميپذيرفتند، و با جماعتي از مهاجر و انصار و بني هاشم كه بدان حضرت گرويده بودند علم مخالفت با سقفيه را برميداشتند، بدون شك به امارت و حكومت ميرسيدند ولي اين كار به طور مسالمت و بدون فبنه و خونريزي صورت نميگرفت. زيرا طرف مقابل و حزب مخالف نيز درصدد توطئه و تجهيز بر ميآمد، و خونها ريخته ميشد، و قاريان قرآن را در سينه داشتند كشته ميشدند؛ فلهذا اميرالمومنين(ع) ازاينحق مسلم لله و في الله گذشت، و براي خدا حاضر به از دست دادن عزت صوري، و شكستن پهلوي بيبي زهرا، و رحلت آن مخدره، و يتيم شدن اطفال خود و غير ذلك شد تا زحمات بيست و سه ساله رسول خدا هدر نرد، و حقايق با رياست ظاهري مبادله نگردد.
از خطبهاي كه آنحضرت در وقت رحلت رسول خدا و در جواب ابوسفيان و عباس كه آن حضرت را دعوت به قبول بيعت كردند، ايراد كردهاند به خوبي منظور و هدف آن حضرت مشخص ميشود:
ايها الناس! شقوا امواج الفتن بسفن النجاه! و عرجو عن طريق المنافره!وضعوا عن تيجان المفاخره! افلح من نهض بجناح، اواستسلم فاراح! هذا ماء آجن، ولقمه يغص بها آكلها! ومجتني الثمره لغير وقت ايناعها كالزراع بغير ارضه.
فان اقل يقولوا: حرص علي الملك؛ و ان اسكت يقولوا جزع من الموت؛ هيهات بعد التيا والتي؛ والله لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه؛ بل
ص 125
اند مجت علي مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشيه في الطوي البعيده.[6]
«اي مردم بشكافيد امواج فتنهها رادر درياي متلاطم، به كشتيهاي نجات! و از پيمودن راه مغالبه و حس برتري جستن و فكر پيش افتادن و مقدم شدن، به صراط مستقيم بگرائيد و ميل كنيد! و تاجهاي مفاخرت را كه بر اصل استكبار است از سرهاي ـ خود بيندازيد و به درو بيفكنيد! فلاح و رستگاري از آن كسي است كه يا با داشتن معين و يار همچون دوبال به پرواز در آيد و قيام كند، و يا در صورت فقدان ناصر و كمك كار، طريق سلم را بپويد و مردم را از منازعه بدون فائده و ثمره راحت بگذارد.
اين خلافت و امارتي كه بدين شرائط و در اين وضعيت شما مرا به آن ميخوانيد، همچون آب متعفن و گنديدهاي است كه رنگ و طعم آن تغيير كرده، و در اين صورت براي آشامندهاش گوارا نخواهد بوند، و هچون لقمهاي است كه در گلوي خوروندهاش گير كند و اورا بكشد. و اقدام كننده بر آن همچون كسي است كه ميوه درخت را قبل از زمان رسيدن وپختن آن بچيند، و پيش از اوان شيريني و طراوت از درخت بكند؛ و همچون شخص زارعي كه زراعت را در غير زمين خودش انجام دهد، كه معلوم است از آن انتفاعي نخواهد برد.
پس اگر من لب به سخن بگشايم و طلب امارت وخلافت كنم ميگويند: مقصد او از اين طلب حرص بر سلطنت و حكومت بوده است؛ و اگر لب فرو بندم و سخني نگويم، ميگويند: از مرگ ترسيده است.
هيهات؛ اين نسبتها به من چقدر دور است بعد از تحمل مشكلات (همچون مردي كهبا زن كوتاه قد بد اخلاق ازدواج كرده، و چون عيش او را منغص كرد او را طلاق گفت و با زن بلند قامتي كه اخلاقش تندتر و زنندهتر بود، ازدواج كرده و عيشش را بيشتر منغص كرد، و ناچار او را نيز طلاق گفت؛ و در نتيجه هر دو را رها نمود). سوگند به خداوند كه پسر ابوطالب انسش به مرگ، از انس طفل به پستان مادرش بيشتر است. بلكه من در آن علم مكنون و مختفي پيچيده شدم و قرار
ص 126
گرفتم كه لب بگشايم و اظهاركنم شما همانند ريسمانهاي طويل و درازي كه در چاههاي عميق رها كنند به اضطراب و تشويش در خواهيد آمد».
در اينجا ميبينيم كه آن حضرت با وجود وصول به علم مكنون و بحر ژرف دانش الهي، اشاره به حرص بر خلافت ميكند كه كوتاه نظران، بدون توجه به حقيقت وواقعيت آن، او را متهم ميدارند.
و در خطبه شقشقيه به طور وضوح كه جريان را نقل ميكند، سوگند به خداوند كه شكافنده حب و دانه، و زنده كننده جان و روح است، ياد ميكند كه قبول خلافت فقط و فقط براي دفع ظلم و سركوبي ستمگران و رسيدگي به مظلومان و فقرا و ضعفا و گرسنگان و احقاق حقوق حق مردم بوده است. از مضامين اين خطبه پيداست كه آن را پس از وقايع خلفاي ثلاثه و در ايام خلافت خود بيان كردهاند:
اما والله لقد تقمصها ابن ابي قحافه و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحي؛ ينحدر عني السيل، و لايرقي الي الطير. فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا، و طفقت ارتاي بين ان اصول بيد جداء او اصبر علي طخبه عميآء يهرم فيها الكبير، و يشيب فيها الصغير، و يكدح فيها مومن حتي يلقي ربه؛ فرايت ان الصبر علي هاتا احجي؛ فصبرت و في العين قذي و في الحلق شجي. اري ترابي نهبا. مضي الاول لسبيله، فادلي بها الي ابن الخطاب بعده(ثم تمثل بقول الاعشي):
شتان مايومي علي كورها ويوم حيان اخي جابر
فيا عجبابينا هو يستقيلها ي حياته اذ عقدها لاخر بعد و فاقه ـ لشد ما تشطرا ضرعيها ـ فصيرها في حوزه خشناء يغلظ كلامها، و يخشن مسها، و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها. فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم، و ان اسلس لها تقحم فمني الناس العمر الله بخبط و شماس وتلون واعتراض.
فصبرت علي طول المده و شدهالمحنه حتي اذا مضي لسبيه، جعلها في جماعه زعم اني احدهم. فيالله وللشوري! متي اعترض الريب في مع الاول منهم حتي صرت اقرن الي هذه النظائ، لكني اسففت اذا اسفوا و طت اذا طاروا.
فصغي رجل منهم لضغنه، و مال الاخر لصهره، مع هن وهن. الي ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه؛ و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبيه الربيع. الي ان انتكث فتله، و اجهز عليه عمله، و كبت به بطنته. فما راعني الا و الناس كعرف الضبع الي، ينثالون علي من كل جانب، حتي لقد وطي الحسنان، و شق عطفاي، مجتمعين حولي كربيضه الغنم. فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخري و قسط آخرون؛ كانهم لم يسمعوا كلام الله حيث يقول:
تلك الدار الاخره نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لافسادا و العاقبه للمتقين.[7]
بلي والله لقد سمعوها و وعوها ولكنهم حليت الدنيا في اعينهم و راقهم زبرجها. اما والذي فلق الحبه و برا النسمه لولا حضورالحاضر، وقيام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله علي العمآء ان لايقاروا علي كظه ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها علي غاربها، و لسقيت آخرها بكاس اولها، ولالفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطه عنز!
(قالوا) و قام اليه رجل من اهل السواد عند لوغه الي هذا الموضع من خطبته فناله كتابا فاقبل ينظرفيه.
قال ابن عباس ـ رضي الله عنهما ـ: يا امير المومنين لو اطردت خطبتك من حيث افضيت! فقال: هیهات یا بن عباس! تلك شقشقه هدرت ثم قرت!
قال ابن عباس: فوالله ما اسفت علي كلام قط كاسفي علي هذا الكلام ان لايكون امير المومنين (ع) بلغ منه حيث اراد.[8]
«آگاه باشيد كه: ابوبكر پسر ابوقحافه، جامه امارت را پوشيد و خلعت امامت را در بر كرد، در حالي كه به خوبي ميدانست: نسبت و منزله من براي خلافت، نسبت و منزله قطب آسياست براي آسيا كه مدار گردش آسيا به آن محور است، و در صورت فقدان محور و قطب آن، آسيا جز سنگ گران و بیخاصيت چيزي نيست. علوم و معارف و فيض الهي به تمام امت و افراد بشر در آئين اسلام از فراز كوه و قله وجود دانش من همچون سيل سرازير ميشود، و از بلندي به نشيب ميريزد و
ص 128
هيچ مرغ و پرنده بلند پروازي نميتواند در اوج حركت خود به كهكشان رفيع من برسد، و خود راهم ميزان و هم افق من قلمداد كند.
چون ابوبكر را ملبس به لباس خلافت ديدم، جامه خلافت را انداختم، و پهلوي خود را از قبول آن تهي كردم، و در انديشه و تفكر فرو رفتم كه: آيا آماده براي حمله و غلبه برخصم، با دست بريده و قطع شده گردم، و مطالبه حق خود راكه حق جميع امت اسلام و تمام افراد بشر است بكنم؟ و يا اينكه شكيبائي را پيشه ساخته و برظلمت ابهام و كوري ظلالت صبر كنم؟ آن تاريكي و ظلمتي كه بزرگان را پير فرسوده و فرتوت مينمايد، و خردسلان را سپيد موي ميكند، و مومن رادرزندگي توام با رنج و آلم مياندازد تا عمرش را سپري كرده، رخت از جهان بربندد، و به ملاقات پروردگارش برسد.
پس چون تامل كردم به اين نتيجه رسيدم كه صبر و شكيبائي بر اين صورت دوم علاقهتر است. فلهذا صبر را پيشه ساختم، در حالي كه در چشمم خارخليده، و در گلويم استخوان گير كرده بود.
من ميراث نبوت رسول خدا را كه به منصب امامت به من ارث رسيده بود تاراج شده يافتم. تا اينكه ابوبكر اولين غاصب خلافت، راه طي شده را به پايان رسانيده و درگذشت، و پس ازخود خلافت را به عمر بن خطاب به عنوان پرداخت رشوه و اداي حق او كه در گيرودار سقيفه و به روي كار آوردن او تلاش ميكرد، ادا كرد (در اينجا اميرالمومنين(ع) به شعر اعشي شاعر به عنوان شاهد تمثل جست)
«چقدر فرق و تفاوت است ميان حالت من در آن روزي كه بر سر كوهان شتر در گرماي هوا و تابش آفتاب طي طريق مينمودم، و ميان ان روزي كه نديم حيان: برادر جابر بودم، و غرق درناز و نعمت بوده و در كمال آسايش ميزيستم».
اي شگفتا كه با وجود آنكه او در زمان حيات خود، فسخ بيعت خود را از مردم ميخواست، و اقيلوني فلست بخيركم و علي فيكم[9] سر ميداد،با وصيت
ص 129
خود، گره پيمان خلافت را بعد از مرگ خود براي عمر بست ـ سوگند كه اين دونفر محكم و استوار دو پستان خلافت را بين خود قسمت كرده و هر كدام با قدرتي هر چه تمامتر آنچه توانستند شير آن را دوشيدند ـ پس خلافت را در زمين و محل سنگلاخ و ناهمواري قرار داد، كه سنگ قلوههاي آن غليظ و درشت بود؛ و دست زدن به آن زبر و خشن، و لغزش و خطايش بسيار، و اعتذار و عذر خواهيش فراوان.
فعليهذا مصاحب و هم برخورد بااين مرد خش و غليظ القلب، همانند مرد سوار بر شتر سركش بود كه اگر زمام آن را به طرف خود ميكشيد تا متعادل كند و تند نرود، بينيش پاره ميشد؛ و اگر او را آزاد و رها ميكرد، چنان تند ميرفت كه يكباره خود و صاحبش را در مهلكه ميانداخت.
سوگند به خدا كه مردم در آن هنگام به اعوجاج و انحراف، و سركشي و عدم تمكين، وتلون و دگرگوني، و حركت و سير درغير راه مستقيم، مبتلا و گرفتار شدند.
آري من با وجود طول مدت، و شدت محنت و سختيهاي وارده صبركردم تا اينكه او هم راهش را طي كرده و درگذشت، و خلافت را در ميان جماعتي قرار داد كه ميپنداشت: من هم يكي از آنها هستم.
پس اي خداوند بيا و به فرياد ما برس از اين مجالس شورائي كه تشكيل ميشود؛ در آن شورائي كه درباره من و اولين آنها ابوبكر شك آوردند، و او را برگزيدند؛ و اينك در اين شورا مرا نظير و شبيه اين اقران و نظائر (سعد وقاص، عبدالرحمن بن عوف، عثمان بن عفان، زبير بن علوام، طلحه بن عبيدالله) دانستند. وليكن من براي مصلحت اسلام ومسلمين در همه مراحل در بلنديها و سرازيرها با ايشان هم آهنگي كردم، و همچون طائر و پرندهاي همينكه ميخواستند خود را به زمين نزديك كنند، نزديك ميشدم، و چون به هوا پرواز ميكردند من هم پرواز ميكردم.
تا اينكه يكي از آنها: سعد وقاص از روي حسد وكينهاي كه داشت از من اعراض كرد؛ و ديگري عبدالرحمن به جهت دامادي و خويشاوندي با عثمان به او ميل كرد؛ با فلان مرد زشت صفت: طلحه و زبير. تا اينكه بالاخره سومين از خلفاي غاصب: عثمان به خلافت برخاست، در حالي كه از شدت فخريه و مباهات باطل، باد در زير بغل و شكم خود انداخته، و دو پهلوي خود را از باد پركرده بود، و همي و غمي جز اداره كردن مجراي خوراك خود از توبرهتا موضع تغوط رانداشت، و
ص 130
در ميان سرگين و چراگاه خود ميخزيد.
و با او فرزندان پدرش همدست و همداستان شده، و براي خوردن مال خدا همچون جويدن شتر با دندانهاي اسيا و كرسي خود، علف بهاري را،قيام كردند؛ تا اينكه بالنتيجه ريسمان تابيدهاش باز شد، و كردارش باعث كشته شدنش شد، و پرخورياش او را به رو درانداخت.
وهيچ از عدم پذيرفتن خلافت و امارت مرا نگران وبيمناك ننمود، مگر اينكه ديدم تمام طبقات مردم چنان اطراف من جمع شدند و به من روي آوردند همچون يالهاي كفتار كه بر دوشش ميريزد؛ و از هر سو جانب به من روي آورده، و دستهاي پس از دسته ديگر پشت سر هم ميآمده، و ازدحام ميكردند، تا جائي كه حسن و حسين در زير دست و پا رفتند، و دو پهلوي من آسيب ديد؛ و مانند گله گوسفند، در اطراف من جمع شدند.
و چون من بيعت آنها را پذيرفتهو ولايتشان را قبول كردم، و براي اصلاح امور و حكومت آنها قيام كردم، گروهي از آنها بيعت شكستند، و گروهي از دين خارج شدند، و گروهي راه ظلم و عدوان را در پيش گرفتند. گويا نشنيده بودند كلام خدا راآنجا كه ميفرمايد: «ما اين خانه و سراي آخرت را قرار ميدهيم براي ان كساني كه در روي زمين راه علو و سركشي و فساد و فتنه جوئي را نميپيمايند، و دار عاقبت براي پرهيزگاران است».
آري سوگند به خدا كه اين كلام خدارا شنيده بودند؛ و علاوه بر شنيدن، حفظ نيز كرده بودند؛ وليكن دنيا به زينتهاي خود، در چشمان آنها جلوه كرد، و زخرف و زبرج دنيا، ايشان را بهاجاب وشگفت در آورد.
سوگندبه آن خداوندي كه دانه را شكافت، و گياه و درختان سرسبز رااز آن بيرون آورد؛ و به آن خداوندي كه روح و جان را بيافريده وخلق فرمود، اگر حاضران براي بيعت حضور بهم نميرسانيدند، و حجت خداوند به وجود ناصران و كمك كاران تمام نميشد؛ و اگر خداوند از علماء پيمان نگرفته بود كه برپرخوري و شكم پرستي ظالمان، و برگرسنگي مظلمان، موافقت ننموده و آرام نگيرند، هر آينه ريسمان مركب اين ولايت و حكومت را رها كرده، و به كاهل و گردنش ميانداختم، و با جام اولين آن آخرش راسيراب مينمودم؛ آنوقت شما مييافتيد
ص 131
كه اين دنيا: دنياي شما در نزد من از آب عطسه بيني بزماده، پستتر است.
(چنين گفتهاند كه) در اين لحظه كه خطبه اميرالمومنين (ع) بدينجا رسيد، مردي از رعاياي عراق برخاست ونامهاي را به ان حضرت داد؛ و حضرت به خواندن آن نامه متوجه شد و به آن نظر مينمود.
ابن عباس گفت: يا اميرالمومنين! ما در انتظاريم كه اين خطبه را تا اينجا كه بيان كردي، تا به آخرش برساني و دنبالهاش را نيز بيان كني! حضرت فرمود: هيهات اي پسر عباس، اين سخن همانند شقشقهاي [10] بود كه به واسطه هيجان صدا داده و سپس در جاي خود قرار گرفت.
ابن عباس ميگويد: سوگند به خدا كه من در تمام مدت عمرم بر قطع كلامي تاسف نخوردم همانند تاسف من بر قطع كلام اميرالمومنين(ع)كه آن حضرت خطبه را به آنجا كه ميخواست برساند نرسانيد».
يكي از اشكالاتي كه برخلاف اميرالمومنين(ع) داشتند، اين بود كه خلافت و نبوت بايكديگر در يك خاندان جمع نميشود. فلهذا رسول خدا و اميرالمومنين ـ عليهما الصلاه والسلام ـ كه هردو ازيك خاندان هستند نميتوانند هم نبوت و هم خلافت را دارا باشند. و چون نبوت از رسول خدا مسلم است، نميتواند علي بن ابيطالب حائز خلافت گردد.
ابن ابي الحديد گويد: وطائفه ديگري بر عدم خلافت اميرالمومنين(ع) استدلال كردهاند به كراهت داشتن و خوشاين نبودن جمع بين نبوت و خلافت در خانه واحد؛ زيرا موجب فخريه و تكبر اين خاندان بر مردم ميشود. [11]
ما پس از جستجو در تواريخ و كتب حديث، ريشه اين سخن را دركلام
ص 132
ابوبكر و عمر يافتيم. ايشان اولين كسي هستند كه به اين احدوثه لب گشودهاند. با اينكه خودشان در سقفه بني ساعده براي غلبه بر انصار درپاسخ خطابه حباب بن منذر كه فضل و شرف و اولويت انصار را بيان كرد، استدلال به قرب و خويشاوندي با پيغمبر نموده و گفتند: اصولا معقول نيست كه نبوت و خلافت در دو خانواده قرار گيرد؛ هر جا كه نبوت است بايد خلافت هم همانجا باشد. در سقيفه در حضور بعضي از مهاجران و ابوبكر و ابوعبيده جراح و معاذبن حبل، و جميع انصار از جمله سعدبن عباده رئيس طائفه اوس، و بشيربن سعد از بزرگان طائفه خزرج كه حباب بن منذر از اولويت و افضليت انصار بياني كرد و خطبهاي خواند ودر پايان گفت: فانتم اعظم الناس نصيبا في هذا الامر، و ان ابي القوم فمنا اميرومنهم امير.« پس شما در امر خلافت نصيبتان بزرگتر است. و اگر قريش و شيوخ مهاجر از اين مطلب ابا دارند؛ از ما يك امير و از مهاجرين هم يك امير باشد».
فقام عمر فقال: هيهات لايجمع سيفان فيعمد واحد، و انه والله لايرضی العرب ان تومركم و نبيها من غيركم؛ ولكن العرب لاينبغي ان توليهذا الامرالامن كانت النبوه فيهم و اولوا الامرمنهم.
لنا بذلك علي من خلفنا من العرب الحجه الظاهره والسطان المبين. من ينازعنا سلطان محمد وميراثه ـ و نحن اولياوه وعشرته ـ الا مدل بباطل، او متجانف لاثم، او متورط ي هلكه؟ [12] !
«دراين حال عمربن خطاب برخاست و گفت: هيهات، چه دوراست اين ارادهو نظريه. دوشمشير دريك غلاف قرار نميگيرند. سوگند به خداوندي كه عرب راضي نيست شما را امير گرداند و پيغمبرش از طائفه غير شما باشد. آري عرب سزاوار نميداند كه امر خلافت و امامت را به كسي بسپارد مگر آن كه نبوت هم در ميان همانها بوده است، و اولوا الامر صاحبان اختيار و اراده و حكومت نيز بايد از همانها بوده باشد.
دراين گفتار ما براي آن دسته از اعرابي كه مخالفت ما را ميكنند، دليل قاطع و برهان ساطع و حجت ظاهره و غلبه آشكارا در منازعه و استدلال است. آخر چه
ص 133
كسي قدرت دارد با ما در قدرت و حكومت و سلطان محمد نزاع كند، در حالي كه ما از اقرباء و عشيره او هستيم؟ مگر كسي كه به حجت باطل گرايد، و يا از طريق عدل اعراض نموده و به گناه و انحراف ميل كند، و يا در مرداب هلاكت غوطه ور شده و اميد خلاصي براي او نباشد».
عمر در حضور و امضاي ابوبكربدين گونه استدلال كرد، و بر اين نهج توجه انصار را به بيعت با قريش كه ابوبكر و خود را از اقرباء و عشيره پيامبر ميدانست، جلب كرد. آنگاه ميبينيم كه همين عمر و همين ابوبكر وقتي در محاكمه اميرالمومنين(ع) قرار ميگيرند كه شما خيانت كرديد، و استدلال به شجره نموده، و ثمره را ضايع و خراب كرديد؛ شما به نزديكي و قرب بارسول خدا مردم را به بيعت خودمخفيانه و زيركانه با خدعه ونيرنگ به سوي خود فرا خوانديد؛ و ما ثمره اين شجره هستيم، و ما اهل بيت رسول الله هستيم كه خداوند آيه تطهير را در خانه ما و درباره ما نازل كرده است، و قرآن بر ما فرود آمده است؛ در پاسخ ميگويند: نبوت و خلافت دريك جا جمع نميشوند، و عرب راخوشايندنيست كه نبوت و خلافت رادر يك جا جمع كند.
ابوبكر نيز روايتي در اين باره از رسول خدا جعل ميكند، و عمر و ياران خود: ابو عبيده و سالم مولي حذيفه و معاذ رابر آن شاهد ميگيرد. اف لكم و لما تعبدون من دون الله، و اف لكم و لما تكذبون علي رسول الله متعمدا؛ و قد قال (ص): من كذب علي متعمدا فليتبوء مقعده من النار[13] . «رسول خدا فرمود: هركس به طور عمد به من دروغ ببندد نشيمنگاه او در آتش قرار گيرد».
سيد هاشم بحراني از كتاب«سليم بن قيس هلالي» كه از كتب مشهور و معتمد است، و بزرگان و موثقين از كتاب سيرو تاريخ از آن نقل ميكنند، و مصدر و ماخذ شواهد تاريخ است، در ضمن روايت بسيار مفصلي كه داستان آوردن اميرالمومنين (ع) را به حضور ابوبكر در مسجد براي بيعت نقل ميكند، و محاجه و
ص 134
مخاصمۀ علي را بيان ميكند، نقل كند كه گويد:
در اين حال علي (ع) به سخن گفتن مشغول شد و فرمود: اي جماعت مسلمين و مهاجرين و انصار! شما را به خدا قسم ميدهم كه: آيا شما از رسول خدا (ص) در روز غدير خم شنيديد كه چه و چه فرمود؟! و در غزوه تبوك شنيديد كه چه و چه فرمود؟!
علي (ع)، هيچ گفتاري را كه رسول خدا گفته بود در ميان مردم به طور آشكارا براي همۀ مردم، وانگذاشت مگر اينكه يك يك رت بيان كرد، و همه را به ايشان يادآوري كرده و متذكر شد. و همه در پاسخ گفتند: آري. در اين هنگام چون بر ابوبكر ترسيدند كه: مردم دست از او بردارند و بيعتش را بشكنند و به ياري علي أميرالمؤمنين (ع) برخيزند؛ ابوبكر مبادرت كرده و گفت:
آنچه را كه تو گفتي همهاش حق است، ما با گوشهاي خود از رسول خدا شنيديم، و دانستيم، و دلهاي ما نيز آنها را در خود گرفت، و محفوظ داشت؛ و ليكن من از رسول خدا شنيدم كه پس از اين ميگفت:
انّا أهل بيتٍ اصطفانا الله تعلي و اختارلنا الآخر لنا الآخره علي الدنيا؛ فان الله لم يكن ليجمع لنا أهل البيت النبوه والخلافه.
« به درستي كه ما اهل بيتي هستيم كه خداوند تبارك و تعالي ما را برگزيده و اختبار كرده است، و براي ما آخرت را بر دنيا ترجيح داده، و آن را براي ما برگزيده است؛ و البته خداوند چنين نيست كه براي ما اهل بيت نبوت و خلافت را با هم جمع نمايد.»
أميرالمؤمنين (ع) به ابوبكر گفتند: آيا شاهدي هم براي اين حديث داري از اصحاب رسول خدا، كه او هم با تو اين حديث را شنيده باشد؟! عمر گفت: حليفه رسول الله راست ميگويد؛ من هم شنيدم كه رسول خدا چنين گفت. و أبوعبيده و سالم پسر خوانده حذيفه و معاذبن جبل هم گفتند: ما هم از رسول خدا همگي شنيدهايم. حضرت فرمود: بنابراين شما به صحيفه خود كه در كعبه نوشتهايد و بر آن پيمان نهادهايد كه: اگر محمد بميرد و يا كشته شود ما نميگذاريم كه امر خلافت در اهل بيت او قرار گيرد، وفا كردهايد. [14]
ص 135
نظير اين روايت ساختگي كه در مواقع محكوميت جعل و بدان استناد ميجستند يكي روايت: نحن معاشر الأنبياء لا نورث درهماً و لادينارا؛ ما تركناه فهو صدقه[15] است كه راوي اين روايت غير از خود ابوبكر كه فدك را از فاطمۀ زهرا ـ سلام الله عليها ـ غصب كرد، كسي ديگر را نميتوان يافت.
و ديگر، روايت أصحابي كَالنُجُومِ بِأيَّهُمْ اقْتَدَيْتُمْ اهْتَدَيْتُمْ است كه مضمونش مُكذّب سَنَد و نسبت آن به رسول خداست. [16]
و از مصاديق آن همين روايت مجعول عدم اجتماع نبوّت و خلافت در خاندان واحد است ؛ كه به وضوح روشن است كه آن را جعل نموده، و بر خلاف كتاب خدا و روايت متواتره و اجماع و حكم عقل، نسبت به رسول خدا دادهاند.
طبري در وقايع سال بيست و سوّم از هجرت در سيرة عُمَر مينويسد: (در سفري كه عمر به شام كرد، و بزرگان از اصحاب رسول خدا و معروفين از جمله عبدالله بن عبّاس را با خود همراه كرد ؛ و ليكن أميرالمؤمنين عليه السّلام از معيّت و رفتن با او استنكاف كرده و دعوتش را ردّ كردند ) مردي از اولادي طلحه روايت ميكند كه ابن عّاس گفت: در بعضي از سفرهائي كه عُمر كرد، من هم با او هم سفر بودم ؛ و دير یك شبي كه ما راه ميپيموديم و شتر من در نزديكي شتر او راه ميرفت، با تازيانهاي كه در دست داشت بر جلوي كوهان شتر زد و اين شعر را خواند:
كَذَبْتُمْ وَ بَيْتَ اللهِ يُقْتَلُ أحْمَدُ وَ لَمَّا نُطاعِنْ دُونَهُ وَ نُنَاضِل1
وَ نُسْلِمُهُ حَتَّي نُصرَّعَ حَوْلَهُ وَ نَذْهَلَ عَن أبنائِنَا وَالْحَلَائِلِ2
(اين اشعار از حضرت أبوطالب عليه السّلام: والد ماجد حضرت عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است كه خطاب به كفّار قريش كه قصد كشتن پيامبر را داشتند كرده، و به عنوان حمايت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم سروده است ؛ و معنايش اين
ص 136
است):
1 ـ «سوگند به بيت الله الحرام كه شما دروغ ميگوئيد كه: محمّد كشته ميشود، بدون آنكه ما براي حمايت او نيزهها بر يكديگر پرتاب كرده باشيم، و براي مصونيّت و حفظ او در فرو بردن تيرها سبقت نجسته باشيم !
2 ـ و دروغ من ميگوئيد كه: ما محمّد را به شما تسليم ميكنيم، بدون آنكه جان خود را نثار كرده، در اطراف او كشته به روي خاك بيفتيم، و زنان و فرزندانمان را به خاك نسيان و فراموشي بسپاريم» !
پس از خواندن اين دو بيت شعر گفت: استَغْفِرُ اللهَ ؛ و سپس به راه افتاد، و اندك زماني تكلّم نكرد، و سپس گفت:
وَ مَا حَمَلَتْ مِن نَاقَة فَوْقَ رَحْلِهَا أبَرَّ وَ أوفَي ذِمَّةً مِن مُحَمَد1
وَ أكسَي لِبُردِ الخَالِ [17] قَبولَ ابْتِذَالِهِ وَأعطَي لِرَأسِ السَّابِقِ المُتَجَرَّد2
1 ـ هيچ ناقهاي بر روي جهاز خود، حمل نكرده كسي را كه از محمّد، بِرّ و احسانش بيشتر، و عهد و پيمان و امان و ضمانش بهتر باشد.
2 ـ و كسي را كه از محمّد بهتر با بُرد يماني آن بُردي كه از ناحية خال يَمَن باشد قبل از اينكه كهنه شود، پوشانندهتر باشد ؛ و در بخشيدن و عطا كردن اسب تندرو و برنده كه در رِهان و مسابقه از همه جلوتر بيفتد و مسابقه را ببَرد، بخشش بيشتر باشد».
و پس از اين گفت: أسْتَغْفِرُ اللهَ ، اي پسر عبّاس ! چه موجب شد كه علي از مسافرت با ما خودداري كند؟! گفتم: نميدانم ! گفت: پدر تو عبّاس عموي رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم است، و تو پسر عموي پيغمبر هستي، پس چرا قوم شما از دست دادن خلافت به شما خودداري كردند؟! گفتم: نميدانم. گفت: وليكن من ميدانم: قوم شما: قريش، امارت و حكومت شما را بر خودشان ناپسند داشتند. گفتم: به چه علّت و سبب. در حالي كه ما نسبت به ايشان حكم اصل و پايه را
ص 137
داشتيم: گفت: اللهُمَّ غَفْراً، يَكْرَهُونَ أن تَجْتَمِعَ فِيكُمُ النُّبُوَّةُ وَالخِلافَةُ فَيَكُونَ بَجَحاً بَجَحاً. [18]
«خداوندا من از تو طلب غفراندارم ؛ قريش ناپسند داشتند كه نبوّت و خلافت در شما بني هاشم جميع شود، تا اينكه وسيلة مفاخرت و حسّ مباهات و فخريّه گردد» !
و شايد شما ميگوئيد: أبوبكر موجب اين كار شد، نه، سوگند به خدا كه أبوبكر موثّقترين و اطمينان بخشترين طريقي را كه درنزد خود اشت، إعمال كرد. و اگر او حكومت و خلافت را به شما ميداد، با وجود قرب شما نتيجهاي براي شما نداشت. از اشعار شاعر شعرا: زُهَير براي من بخوان كه ميگويد:
إذَا ابْتَدَرَتْ قَيْسُ بنُ عَيلانَ غَايَةً مِنَ المَجْدِ مَن يَسْبِقْ إلَيْهَا يُسَوَّد
«وقتي كه قيس بن عَيْمن بخواهد در مسابقه به غايت مجد و شرف برسد، آن كسي كه به آن غايت زودتر رسيده است گوي سيادت و آقائي را ربوده است».
ابن عبّاس ميگويد: من اين قصيده را براي او خواندم ؛ و صبح طالع شد. او گفت: سورة واقعه را براي من بخوان ؛ و من خواندم، و او از شتر پياده شد و نماز صبح را خواند، و در آن سورة واقعه را قرائت كرد. [19]
و نيز طبري از عِكرمة، از ابن عبّاس روايت كرده است كه: در موقعي كه عمربن خطّاب و بعضي از اصحابش مذاكرة شعري داشتند و بعضي از آنها ميگفتند: فلان از همة شُعرا قويتر است، و بعضي ديگر ميگفتند: بلكه فلان ديگري قويتر است ؛ من در آن مجلس وارد شدم عمر گفت: اين مرد كه وارد شده است از همة شما به شعر و شناخت شُعرا داناتر است.
ص 138
عمر گفت: شاعرترين شاعران كيست اي پسر عبّاس؟ من گفتم: زُهَير بن أبي سُلمَي . عمر گفت: از اشعار او مقداري بخوان كه بدانيم آنچه را كه ميگويي درست است ! ابن عبّاس ميگويد: زُهَير در اين اشعاري كه ميخوانم، طائفهاي از بني عبدالله بن غَطفَان را مدح ميكند ؛ و شروع كردم به خواندن اين أبيات:
لَوْ كَانَ يَقْعُدُ فَوقَ الشَّمسِ مِن كَرَمٍ قَوْمٌ بِأوَّلِهِم أوْ مَگجْدِهِم فَعَدُوا 1
قَوْمٌ أبُوهُمْ سَنَانٌ حِينَ تَنسُبُهُمْ طَابُوا وَ طَابَ مِنَ الاولادِمَا وَلَدُوا2
إنسٌ إذَا آمِنُوا جِنُّ إذَا فَزَعُوا مُرَزَّونَ بِهَا ليلٌ إذَا حَشَدُوا3
مُحَسَّدُونَ عَلَي مَا كَانَ مِنْ نِعَمٍ لا يَنزِغُ اللَهُ مِنْهُم مَا لَهُ حُسِدُوا4
1 ـ «اگر كسي بتواند به جهت كرم بر فراز خورشيد بنشيند، طائفة غَطْفَان طائفهاي هستند كه به واسطة اصل و ريشة ذاتي، و ياع زّت و شرافت اوّلي بر فراز خورشيد نشستهاند.
2 ـ طائفهاي هستند كه چون بخواهي نَسَب آنها را بيان كني، پدرشان سنان است ؛ كه خود اين طائفه و هم آنچه را كه از اولاد زائيدهاند و آوردهاند همه و همگي پاك و پاكيزه هستند.
3 ـ در هنگام سُكون و آرامش مأنوس ميشوند ؛ و در وقت ترس و خوف مختفي ميگردند ؛ و چون ايشان را براي امري بخوانند، با سرعت اجابت كرده؛ كريمانه و سخاوتمندانه به طوري كه سيّد و سالار براي انجام امور خيريّه هستند، ميشتابند.
4 ـ به واسطة زيادي و گوناگوني نعمتهايي كه خداوند برايشان داده است، پيوسته مورد حَسَد واقع ميشوند. خداوند آن اصل و چيزي را كه به سبب آن، مورد حسادت قرار ميگيرند، از آنها سَلب نفرمايد».
عُمَر چون اين ابيات را شنيد گفت: نيكو سروده است، و من هيچ كس را سزاوارتر به انطباق مفاد اين شعر بر او نميدانم مگر اين گروه از بني هاشم، به جهت فضيلت رسول خدا صلّي الله عليه (وآله) وسلّم، و به جهت قرابت اين گروه با رسول خدا.
ابن عبّاس گويد: من گفتم: اي أمير مؤمنان ! در اين نظريّه موفّق آمدي و پيوسته موفّق باشي ! عمر گفت: اي پسر عبّاس ! ميداني به چه علّت قوم شما بعد از
ص 139
محمّد، شما را از خلافت منع كردند؟ ابن عبّاس ميگويد: من ناپسند داشتم پاسخ او را بگويم ؛ فلهذا بدين گونه جواب دادم كه: اگر من ندانم، اميرمؤمنان عمر مرا آگاه ميكند !
فَقَالَ عُمَرُ: كَرِهُوا أن يَجْمَعُوا لَكُمُ النُّبُوَةَ وَ الخِلفَدَ فَتَبَجَّحُوا عَلَي قَوْمِكُمْ بَجَحاً بَجَحاً ؛ فَاختَارَتْ قُرَيشُ لانفُسِهَا ؛ فَأصَابَتْ وَ وُفِّقَتْ.
«عمر گفت: قوم شما ناپسند داشتند كه: در خاندان شما نبوّت و خلافت با هم مجتمع آيند تا شما صاحبان خلافت، بر قوم خود فخريّه و مباهات كنيد ؛ و بنابراين قريش خودش براي خود خليفه تعين كرد ؛ و در اين نظريّه و تعيين، به هدف رسيد و موفّق آمد».
پاورقي
[1] آيه128،از سوره9: توبه.
[2]ـ«شرح نهج البلاغه»، طبع دار احياء الكتب العربيه، ج1، ص221وص222، ضمن شرح خطبه پنجم
[3] ـ «تاريخ طبري»، طبع دار المعارف مصر، ج 3، ص 209. و «تاريخ الكامل»، طبع بيروت 1385 هجري قمري، ص 326. و بيت دوّم را در اين دو كتاب، مَعْكُوسٌ بِرُمَّتِهِ آوردند. و عكس عبارت است از بستن گردن حيوان به يكي از دستهايش.
[4] ـ «الإمامة و السيّاسة»، ص 6، و «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 1، ص 160 و ص 161.
[5] ـ«الامامه والسياسه»، ص12
[6] ـ«نهج البلاغه»، خطبه پنجم.
[7] آية 83، از سورة 28: قصص.
[8] «نهج البلاغه» خطبة سوّم، و اين خطبه را نيز استاد و شيخ سيّد رضي: شيخ مفيد بتمامه و كماله در «ارشاد» طبع سنگي، ص 159 و 160، و نير مرحوم صدوق در «معاني الاخبار» ص 360 ـ 362 ذكر كردهاند.
[9] گفتار أبوبكر است كه: در مشكلات و وقايع حادثه ميگفت: «بيعت مرا برداريد، بيعت مرا برداريد ! من بهترين شما نيستم در حالي كه علي در ميان شما هست»
[10] ـ شتر در هنگام هيجان چيزي را شبيه به ريه از دهانش خارج ميكند كه آن را شِقْشِقَه نامند، و بعضي ميپندارند كه آن، زبان اوست. و در وقت خارج كردن شقشقه، شتر صدائي ميكند كه آن را هدير نامند، و هَدَر البَعيرُ يعني شتر در وقت بيرون كردن شقشقه صدا كرد. و در عبارت حضرت: تلك شِقشِقة هَدَرت نسبت هَدرت به شقشقه داده شده است از باب نسبت به آلت مجازاً ؛ و در حقيقت تلك شقشقة هَدْر العبيرُبها بوده است. ثُمَّ فَرَّت يعني سپس شتر شقشقه را فرو برد و هيجانش خوابيد و شقشقه در محلّ خود قرار گرفت.
[11] «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، تحقيق محمد أبوالفضل ابراهيم، ج 11، ص 113.
[12] ــ «الإمامة و السياسة» ص 9.
[13]جملة فَلْيَتبَوء مَقْعَدُهُ مِنَ النّار ، ممكن است به صيغة مجهول و نائب فاعل خوانده شود يعني: «بايد نشيمنگاه او در آتش قرار گيرد». و ممكن است به صيغة معلوم و مفعول خوانده شود، يعني: «بايد نشيمنگاه خود را در آتش قرار دهد»
«غاية المرام» قسمت دوّم، ص 552، حديث اوّل از باب پنجاه و چهارم
[15] » ما گروه انبياء درهمي و يا ديناري از خود به ارث نميگذاريم؛ آنچه را كه ما باقي ميگذاريم، صدقه براي عموم مسلمين است.»
[16] « اصحاب من، مانند ستارگان آسمانند، به هر كدام از آنها كه شما اقتدا كنيد، شما را رهبري مينمايند. » معلوم است كه همه ستارگان هادي و رهبر نيستند؛ بلكه بعضي از آنها همانند جدي و عيوق و زهره راهنما هستند. و اگركسي به هر ستاره اي كه دلش بخواهد رهبري جويد، جز گمراهي و هلاكت چيزي دستگير او نميشود.
[17] ـ در «معجم البلدان» آورده است كه: الخال أيضاً موضعٌ في شِقٍّ اليَمَن . «خال، همچنين ناحيهاي است درجانب يمن» و بنابراين ظاهراً چون در آنجا بُردهاي يماني بهتر و مرغوبتر تهيه ميشده است فلهذا بُرد الخال در شعر آمده است.
[18] اين قضيه را ابن أبي الحديد اين طور بيان ميكند كه: مرفوعاً از ابن عباس مروي است كه او گفت : تفرّق الناس ليلة الجابية عن عمر ؛ فسار كلّ واحدٍ مع ألفه ؛ ثمّ صادفتُ عمر تلك اللّيلة في مسيرنا، فحادثته ؛ فشكي اليّ تخلّف عليّ عنه. ألم يعتذر اليك؟ قال: بلي. فقلت: هو ما اعتذر به؟ فقال: يابن عبّاس انّ اوّل مَن رَبيّكم عن هذا الامر أبوبكر ؛ أنّ قومكم كرهوا أن يجمعوا لكم الخلافة و النّبوة ! قلت: لم ذاك يا أميرالمؤمنين؟! ألم تنلهم خيراً؟ قال: ب��ي، و لكنّهم لو فعلوا لكنتم عليهم جَحْفاً جَحْفاً. (شرح نهج، ج 2، ص 57 و ص 58).
[19] «تاريخ طبري»، طبع دار المعارف مصر، تحقيق محمّد أبوالفضل ابراهيم، ج 4، ص 222 ؛ و طبع مطبعة استقامت قاهره، ج 3، ص 288.