صفحه قبل

امتناع مرد خثعمي از بيعت با امير المومنين مگر با شرط سنت شيخين

بعد ابن‌ قتيبه‌، مطلب‌ را ادامه‌ مي‌دهد، تا اينكه‌ مي‌گويد: فَبَايَعُوهُ عَلَي‌ التَّسلِيمِ وَالرِّضا، وَ شَرَط‌ عَلَيْهِمْ كِتَابَ اللهِ وَ سُنَّةَ رَسُولِهِ صَلَّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) وسلّم‌، فَجَاءَهُ رَجُلٌ مِن‌ خُثْعَمِ فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ: بَايِع‌ عَلَي‌ كِتَابِ اللهِ وَ سَنَّةِ نَبِيِّهِ! قَالَ: ل‌! وَلَكِن‌ اُبَايِعُكَ عَلَي‌ كِتَابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيهِ وَ سُنَّةِ أبي‌ بَكْرٍ وَ عُمَرَ. فَقَالَ عَلَيٌّ: وَ مَا يَدْخُلُ سُنَّةُ أي‌ بَكْرٍ وَ عُمَرَ مَعَ كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيهِ؟ إنَّمَا كَانَا عَامِلَيْنِ بِالحَقِّ حَيْثُ عَمِلاً. فَأبَي‌ الخُثعَمِيُّ الاءّ‌ سُنَّةَ أبي‌ بَكرٍ وَ عُمَرَ، وَ أبي‌ عَلِيُّ أنْ يُبَايِعَهُ ال‌ عَلَي‌ كِتَابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) وسلّم‌.

فَقَالَ لَهُ حَيْثُ ألحَّ عَلَيْهِ: تُبَايِعُ؟ قَالَ: لا، إلا‌ عَلَي‌ مَا ذَكَرْتُ لَكَ! فَقَالَ لَهُ عَلِيُّ: أمَا وَاللَهِ لَكَأني‌ بِكَ قَدْ نَفَرْتَ فِي‌ هَذِهِ الفِتْنَةِ وَ كَأنِّي‌ بِحَوافِرِ خَيْلَي‌ قَدْ شَدَّخَتْ وَجْهَكَ! فَلَحِقَ بِالخَوارِج‌ فَقُتِلَ يَوْمَ النَّهْرُوانِ.

قَالَ قَبصَةُ: فَرَأيْتُهُ يَوْلَا النَّهْرُوانِ فَتِيلاً، قَدْ وَطَأبِ الخَيْلُ وَجْهَهُ، وَ شَدَخَْ رَأسُهُ، وَ مَثَّلَتْ بِهِ ؛ فَذَكَرْتُ، قَوْلَ عَلِيُّ وَ قُلْتُ: لِلَّهِ دَرُّأبي‌ الحَسَنِ! مَا حَرَّكَ شَفَتَيهُ قَطُّ بِشَي‌ءِ إلا‌ كَانَ كَذَلِكَ.[1]

«پس‌ آن‌ أشراف‌ و بزرگان‌ و رؤساي‌ قبايل‌، با تسليم‌ و رضايت‌ با علي‌ بيعت‌


ص 253

كردند و علي‌ عمل‌ به‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ را بر ايشان‌ شرط‌ كرد. در اين‌ حال‌ مردي‌ از قبيلة‌ خُثْعَم‌ آمد[2] و علي‌ به‌ او گفت‌: بيعت‌ كن‌ بر كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيغمبرش‌. گفت‌: نه‌. وليكن‌ من‌ با تو بيعت‌ مي‌كنم‌ به‌ شرط‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيغمبرش‌ و سنّت‌ أبوبكر و عمر. علي‌ به‌ او گفت‌: سنّت‌ أبوبكر و عمر كه‌ با كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيغمبرش‌ داخل‌ نمي‌شود! أبوبكر و عمر دو نفر عامل‌ به‌ حقّ بودند وقتي‌ كه‌ عمل‌ به‌ حق‌ مي‌كردند. مرد خُثعَميّ از بيعت‌ امتناغع‌ كرد مگر به‌ شرط‌ سنّت‌ أبوبكر و عمر، و علي‌ نيز إبا كرد كه‌ او با علي‌ بيعت‌ كند، مگر بر كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيامبرش‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌.

و چون‌ آن‌ مرد خُثعمي‌ بر شرط‌ خودم‌ مواظبت‌ داشت‌ علي‌ به‌ او گفت‌: بيعت‌ مي‌كني‌؟ گفت‌: نه‌! مگر بر همان‌ شرطي‌ كه‌ براي‌ تو گفتم‌!

در اين‌ حال‌ علي‌ به‌ او گفت‌: آگاه‌ باشد سوگند به‌ خدا گويا تو را مي‌بينم‌ كه‌ در اين‌ فتنه‌ از ما اعراض‌ مي‌كني‌ و جلوگيري‌ بعمل‌ مي‌آوري‌! و گويا مي‌بينم‌ تو را كه‌ سُمّه‌اي‌ ستورانِ لشگر من‌ چهرة‌ تو را شكسته‌ است‌. آن‌ مرد مُلحق‌ به‌ خوارج‌ شد و در روز نهروان‌ كشته‌ شد.

قبيصه‌ گويد: من‌ او را در روز نهروان‌ ديديم‌ كه‌ كشته‌ به‌ روي‌ زمين‌ افتاده‌ و أسبان‌ چهرة‌ او را لگد زده‌اند و سرش‌ را شكافته‌اند و او را مُثله‌ و قطعه‌ قطعه‌ كرده‌اند. گفتار علي‌ به‌ يادم‌ آمد و با خود گفتم‌: خداوند رحمت‌ بي‌پايان‌ خود را بر أبوالحسن‌ بريزد، أبوالحسن‌ هيچوقت‌ دو لب‌ خود را براي‌ اداي‌ سخني‌ به‌ حركت‌ در نياورده‌ است‌ إل‌ همانطور شده‌ است‌».

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ با اصحاب‌ با وفايش‌ از بدو امر، يگانه‌ اهتمام‌ و كوشش‌ آنها در برقراري‌ قانون‌ قرآن‌ و سنّت‌ پيامبر و رفع‌ هر گونه‌ تغيبر و تبديلي‌ بود كه‌ صورت‌ مي‌گرفت‌ و مبارزه‌ و مدافعه‌ با هر تعدّي‌ و ستمي‌ بود كه‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌. درست‌ اگر در سيره‌ و منهجا آن‌ حضرت‌ با نظر دقّت‌ بنگريم‌ و سپس‌ منهاج‌ و سيرة‌


ص 254

اصحاب‌ آن‌ حضرت‌ را ببينيم‌ بدست‌ مي‌آوريم‌ كه‌ اصولاً اگر كسي‌ داراي‌ منهاج‌ علي‌ نبود نمي‌توانست‌ جزو اصحاب‌ او قرار گيرد و خواه‌ و ناخواه‌ طَرد مي‌شد و جَوِّ معنويّت‌ و اصالتِ آن‌ حضرت‌ و پيروان‌ واقعيش‌ چنين‌ فردي‌ را در خود نمي‌پذيرفت‌. آن‌ حضرت‌ كراراً مي‌فرمود: مقصودما خداست‌ و برقراري‌ عدل‌، و در اين‌ راه‌ تلاش‌ مي‌كنيم‌ تا اجل‌ ما برسد. ما هدفي‌ غير از اين‌ نداريم‌، ما در انتظار رياست‌ و تقدّم‌ نيستيم‌.

أبوذرّ غفاري‌ آن‌ يار راستين‌ و مجاهد نستوه‌، و آن‌ صحابي‌ عظيم‌ و جليل‌ القدر رسول‌ گرامي‌، يك‌ تنه‌ در شام‌ در برابر مظالم‌ معاويه‌ ايستاد و پس‌ از ارسال‌ او را با زجر و شكنجه‌ به‌ مدينه‌، تنها در برابر عثمان‌ مظالم‌ او را برشمرد.

مورّج‌ جليل‌ و محدّث‌ كبير و منجّم‌ عظيم‌: مسعودي‌ در «مروج‌ الذهب‌» تبعيد أبوذر را به‌ ربذه‌ مرقوم‌ داشته‌ است‌ و گفته‌ است‌ كه‌ عثمان‌ از مشايعت‌ وي‌ منع‌ كرده‌ است‌، و گفته‌ است‌ كه‌: علي‌ و حسنين‌ عليهم‌ السّلام‌ و عقيل‌ و عبدالله‌ بن‌ جعفر و عمّار ياسر از او مشايعت‌ كردند. و اين‌ مشايعت‌ بر عثمان‌ گران‌ آمد تا آنكه‌ گويد: فَلَمَّا رَجَعَ عَلِيُّ، اسْتَقْبَلَهُ النَّاسُ فَقَالُوا: إنَّ أميرالمؤمنين‌ عَلَيْكَ غَضْبَانُ لِتَشّييعِكَ أباذَرٍّ، فَقَالَ عَلِيُّ: غَضَبَ الخَيْلِ عَلَي‌ اللُّجْمِ[3]و[4]

«چون‌ علي‌ از مشايعت‌ أبوذرّ بازگشت‌، مردم‌ او را استقبال‌ كرده‌ گفتند: أميرالمؤمنين‌ عثمان‌ بر تو به‌ علّت‌ مشايعتي‌ كه‌ از أبوذرّ نموده‌اي‌ غضبناك‌ است‌‌! علي‌ گفت‌: غضب‌ كرده‌ است‌ همانند غضب‌ اسبان‌ بر لجام‌هاي‌ خود». يعني‌ غضب‌ او بي‌نتيجه‌ و ثمر است‌.

و چون‌ در شبانگاه‌ عثمان‌ را ديدار مي‌كند عثمان‌ مفصّلاً به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ اعتراض‌ دارد ؛ از جمله‌ عثمان‌ مي‌گويد: چرا امر مرا ردّ كرده‌اي‌؟! حضرت‌ مي‌فرمايد: ردّ نكرده‌ام‌! عثمان‌ مي‌گويد: آيا به‌ تو ابلاغ‌ نشده‌ است‌ كه‌: من‌ مردم‌ را از ملاقات‌ با أبوذرّ و از مشايعت‌ او نهي‌ كرده‌ام‌؟ حضرت‌ مي‌فرمايد: أو كُلُّ مَا


ص 255

أَمَرتُنَا بِهِ مِن‌ شَي‌ءٍ نَرَي‌ طَاعَةً لِلَّهِ وَالحَقَّ فِي‌ خِلافِهِ اتَّبَعْنَا فِيهَ أمْرَكَ ‌؟! بِاللَهِ لا‌ تَفْعَل‌؟[5]

«آيا تو هر چه‌ را كه‌ به‌ ما امر كني‌، و ما اطاعت‌ خداوند و پيروي‌ از حقّ را در خلاف‌ آن‌ ببينم‌ آيا ما بايد در آن‌ چيزي‌ متابعت‌ امر تو را متابعت‌ بكنيم‌؟ سوگند بخدا چنين‌ نخواهيم‌ كرد».

بازگشت به فهرست

نامه ده نفر از اصحاب رسول خدا به عثمان دربارۀ تعدیهاي او

ابن‌ قتيبة‌ دينوري‌ مي‌گويد: مورّخين‌ و اهل‌ تحقيق‌ چنين‌ گفته‌اند كه‌: جماعتي‌ از اصحاب‌ پيغمبر ـ عليه‌ الصّلاة‌ و السّلام‌ ـ با هم‌ جمع‌ شدند و نامه‌اي‌ نوشتند كه‌ در آن‌ آنچه‌ عثمان‌ بر خلاف‌ سنّت‌ رسول‌ خدا و سنّت‌ دو خليفة‌ قبل‌ از خودش‌ عمل‌ كرده‌ بود، ذكر كرده‌ بودند ؛ از جمله‌ آنكه‌: خمس‌ افريقا را كه‌ در آن‌ حقّ خدا و رسول‌ خدا و از ايشانند ذوي‌ القربي‌ و يتامي‌ و مساكين‌، يكجا به‌ مروان‌ حَكَم‌ بخشيده‌ است‌،[6] و تجاوزاتي‌ كه‌ در ساختن‌ خانه‌ها كرده‌ است‌، حتّي‌ اينكه‌ هفت‌ خانه‌ شمرده‌اند كه‌ در مدينه‌ براي‌ خودش‌ بنا كرده‌ است‌: يك‌ خانه‌ براي‌ زوجه‌اش‌ نائله‌، و يك‌ خانه‌ براي‌ دخترش‌ عائشه‌، و غير از اين‌ دو نفر از اهل‌ خود و دختران‌ خود. و قصرهائي‌ كه‌ مروان‌ در ذي‌ خَشَب‌ براي‌ خود ساخته‌ است‌ و مخارجآن‌ را از خمس‌ كه‌ مصرفش‌ لِلّه‌ و لرسول‌ الله‌ است‌، نموده‌ است‌ ؛ و گستردن‌ اعمال‌ اداري‌ و فرمانداريها و استانداري‌ها را در ميان‌ اهل‌ خود و پسر عموهاي‌ خود از بني‌ اميّه‌ كه‌ تازه‌ به‌ ثمر رسيده‌ و جوانان‌ نورسي‌ هستند كه‌ با پيغمبر صحبت‌ نداشته‌ و در جريان‌ امور نيز تدبيري‌ ندارند ؛ و آنچه‌ از أمير او: وليد بن‌ عَقَبه‌ در كوفه‌ اتّفاق‌ افتاد كه‌ در وقتي‌ كه‌ امارت‌ كوفه‌ را داشت‌ در حال‌ مستي‌ نماز صبح‌ را براي‌ مردم‌ چهار ركعت‌ خواند و پس‌ از آن‌ به‌ مردم‌ گفت‌‌: اگر شما دوست‌ داريد بيشتر از اين‌ هم‌ براي‌ شما


ص 256

بخوانم‌، بيشتر از چهار ركعت‌ هم‌ مي‌خوانم‌ ؛ و عثمان‌ پس‌ از اطّلاع‌، حدّ بر او جاري‌ نكرد و پيوسته‌ تأخير مي‌انداخت‌ ؛ و مهاجرين‌ و انصار را كنار گذاشت‌ و از آنها براي‌ هيچ‌ كاري‌ استفاده‌ نمي‌كرد و با ايشان‌ مشورت‌ نمي‌كرد و فكر خودش‌ را مستغني‌ از مشورت‌ با آنها مي‌ديد ؛ و زمين‌هاي‌ اطراف‌ مدينه‌ را غرقگاه‌ مواشي‌ خود قرار داده‌ مردم‌ را از استفاده‌ از چراندن‌ مواشي‌ خودشان‌ منع‌ مي‌كرد ؛ و شهريّه‌ و وظيفه‌ و حقوق‌هاي‌ مستمريّ براي‌ اقوامي‌ در مدينه‌ معيّن‌ كرده‌ بود كه‌ نه‌ سابقة‌ صحبت‌ با پيامبر ـ عليه‌ اصّلاة‌ و السّلام‌ ـ را داشتند و نه‌ براي‌ حفظ‌ اسلام‌ دفاع‌ مي‌كردند و نه‌ براي‌ نصرت‌ اسلام‌ جهاد مي‌نمودند ؛ و استعمال‌ شل‌ق‌ و تازيانه‌ را علاوه‌ بر چوب‌ خيزران‌، زيرا كه‌ او اولين‌ كسي‌ بود كه‌ پشت‌ مردم‌ را با شل‌ق‌ مي‌زد وليكن‌ دو خليفة‌ پيشين‌ فقط‌ با خيزران‌ و دِرَّه‌ (تازيانة‌ كوتاه‌) مي‌زدند.

بازگشت به فهرست

زدن و پاره كردن عثمان و دستيارانش شكم عمارياسر را

و پس‌ از نوشتن‌ اين‌ نامه‌ با همديگر هم‌ پيمان‌ شدند كه‌ آنرا به‌ دست‌ عثمان‌ بدهند. و ايشان‌ ده‌ نفر بودند. و از كساني‌ كه‌ در جريان‌ اين‌ نامه‌ حضور داشتند عَمَّار بن‌ يَاسِر و مِقداد بن‌ أسوَد بودند. و چون‌ خارج‌ شدند كه‌ نامه‌ را به‌ دست‌ عثمان‌ بدهند يكي‌ يكي‌ شروع‌ به‌ جدا شدن‌ در پنهاني‌ نمودند و نامه‌ را بدست‌ عمّار داده‌ بودند، همگي‌ رفتند و عمّار تنها ماند و به‌ راه‌ خود ادامه‌ داد تا رسيد به‌ خانة‌ عثمان‌.

عمّار از عثمان‌ اذن‌ دخول‌ خواست‌، و او اجازه‌ دخول‌ داد، در روزي‌ كه‌ هوا سرد بود، عمّار داخل‌ شد و در نزد عثمان‌ مروان‌ بن‌ حَكم‌ و اهل‌ او از بني‌ امّيه‌ بودند ؛ و نامه‌ را به‌ او داد.

عثمان‌ نامه‌ را خواند و گفت‌: تو اين‌ نامه‌ را نوشتي‌؟ عمّار گفت‌: آري‌! عثمان‌ گفت‌: غير از تو، كه‌ با تو همراه‌ بوده‌ است‌؟ عمّار گفت‌: با من‌ چندين‌ نفر بودند كه‌ در راه‌ از ترس‌ سطوت‌ تو جدا شدند! عثمان‌ گفت‌: ايشان‌ چه‌ كساني‌ هستند؟ عمّار گفت‌: من‌ نام‌ آنها را نمي‌برم‌. عثمان‌ گفت‌: پس‌ تو چگونه‌ در ميان‌ آنها چنين‌ جرأتي‌ داشتي‌؟ مروان‌ گفت‌: اي‌ امير مؤمنان‌: اين‌ غلام‌ سياه‌ چهره‌ (يعني‌ عمّار) مردم‌ را بر عليه‌ تو متجرّي‌ كرده‌ است‌ ؛ و اگ�� تو او را بكشي‌ درس‌ عبرت‌ براي‌ ديگران‌ خواهد بود، كه‌ چون‌ او را به‌ ياد آورند عمل‌ او را تكرار نكنند.

عثمان‌ گفت‌: او را بزنيد. او را زدند و عثمان‌ هم‌ خودش‌ با آنها عمّار را مي‌زد تا شكمش‌ را پاره‌ كردند و عمّار بيهوش‌ شد. جَسَد او را روي‌ زمين‌ كشيدند تا


ص 257

دَرِ خانه‌ انداختند.

اُم‌ سلمه‌: زوجة‌ پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ دستور داد تا او را در منزل‌ خود (منزل‌ امّ سلمه‌) آوردند. و چون‌ عمّار هم‌ پيمان‌ با قبيلة‌ بنو مُغيره‌ بود، بنو مُغيره‌ بر عثمان‌ خشمناك‌ شدند. همينكه‌ عثمان‌ براي‌ نماز ظهر از منزل‌ بيرون‌ رفت‌، هشام‌ بن‌ وليد بن‌ مغيره‌، سر راه‌ او را گرفت‌ و گفت‌: سوگند به‌ خدا اگر از اين‌ ضربت‌، عمّار بميرد، من‌ مرد بزرگي‌ را از بني‌ اُميّه‌ خواهم‌ كشت‌. عثمان‌ گفت‌: تو آنجا نيستي‌.

سپس‌ عثمان‌ به‌ مسجد آمد، ديد علي‌ در مسجد است‌ ؛ سرش‌ به‌ شدّت‌ درد مي‌كند و دستمال‌ بسته‌ است‌. عثمان‌ گفت‌: سوگند به‌ خدا اي‌ أبوالحسن‌ نمي‌دانم‌ آيا آرزوي‌ مرگ‌ تو را داشته‌ باشم‌ يا آرزوي‌ زندگي‌ تو را؟ سوگند به‌ خدا اگر تو بميري‌ من‌ دوست‌ ندارم‌ پس‌ از تو براي‌ غير تو زنده‌ باشم‌! چون‌ همانند تو كسي‌ را نمي‌يابم‌. و اگر زنده‌ باشي‌ پيوسته‌ يك‌ طاغي‌ را مي‌يابم‌ كه‌ تو را نردبان‌ و بازوي‌ خود گرفته‌ است‌ و كهف‌ و ملجأ و پناه‌ خود قرار داده‌ است‌ ؛ هيچ‌ مانعي‌ براي‌ من‌ نسبت‌ به‌ از بين‌ بردن‌ او نيست‌ مگر موقعيّتي‌ كه‌ او در نزد تو دارد و موقعيّتي‌ كه‌ تو در نزد او داري‌! و بنابراين‌ مثال‌ من‌ با تو، مثل‌ پسر عاقّ است‌ با پدر خود. اگر پسر بميرد، او را به‌ فراق‌ خود مصيبت‌ زده‌ و دردناك‌ مي‌كند، و اگر زنده‌ باشد مخالفت‌ و عصيان‌ او مي‌نمايد. آخر يا راه‌ سلامت‌ پيش‌ گير تا ما نيز راه‌ مسالمت‌ را بپيمائيم‌! و يا راه‌ جنگ‌ و ستيز را تا ما نيز به‌ جنگ‌ و ستيز درآئيم‌! مرا بين‌ آسمان‌ و زمين‌ بلا تكليف‌ مگذار! سوگند به‌ خدا اگر مرا بكشي‌ همانند من‌ كسي‌ را نمي‌يابي‌ كه‌ بجاي‌ من‌ بنشيند! و اگر من‌ تو را بكشم‌ همانند تو كسي‌ نمي‌يابم‌ كه‌ مقام‌ و موقعيّت‌ تو را داشته‌ باشد! و آن‌ كس‌ كه‌ فتنه‌ را ابتدا كرده‌ است‌ هيچگاه‌ به‌ ولايت‌ أمر اُمّت‌ نمي‌رسد!

علي‌ گفت‌: در اين‌ سخناني‌ كه‌ داشتي‌ هر يك‌ را پاسخي‌ است‌، وليكن‌ اينك‌ من‌ گرفتار سردرد خودم‌ هستيم‌ از پاسخ‌ گفتن‌ به‌ گفتار تو! من‌ همان‌ جمله‌اي‌ را مي‌گويم‌ كه‌ عبد صالح‌ گفت‌: فَصَبرُّ جمِيلٌ وَاللَهُ الْمُسْتَعانُ عَلَي‌ مَا تَصُفُونَ.[7]و[8]


ص 258

بازگشت به فهرست

خطبه امير المومنين عليه السلام در تغيير سنت‌هاي خلاف

چون‌ خلافت‌ به‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ رسيد كمر همّت‌ بست‌ تا جائي‌ كه‌ ميّسر است‌ بدعت‌ها را براندازد و اوضاع‌ را طبق‌ زمان‌ رسول‌ الله‌ و بر نهج‌ سيرة‌ رسول‌ الله‌ گرداند، و از جمله‌ زمين‌هايي‌ را كه‌ عثمان‌ بخشيده‌ بود، به‌ بيت‌ المال‌ برگردانيد. خودش‌ در دومين‌ روزي‌ كه‌ به‌ خلافت‌ رسيد و مردم‌ مدينه‌ با او بيعت‌ كردند به‌ خطبه‌ برخاست‌ و گفت‌: ألا كُلُّ قَطِيعَةِ أقْطَعَهَا عُثْمَانُ وَ كُلُّ مَالِ أعْطَاهُ مِن‌ مَالِ اللَهِ فَهُوَ مُرْدُودٌ فِي‌ بَيْتِ المَالِ ؛ فَإنَّ الحَقَّ القَدِيمَ لايُبْطلُهُ شَي‌ءٌ. وَاللَهِ لوْ وَجَدْتُهُ قدْ تُزُوِّجَ بِه‌ النِّساءُ وَ مُلِكَ بِهِ الامَآءُ،لَرَدَدْتُهُ ؛ فَإنَّ فِي‌ العَدْلِ سَعَةً، وَ مَن‌ ضَاقَ عَلَيْهِ العَدْلُ فَالجَوْرُ عَلَيْهِ أضْيَقُ.[9]

«آگاه‌ باشيد كه‌ هر قطعه‌ و زميني‌ را كه‌ عثمان‌ بخشيده‌ است‌، و هر مالي‌ را كه‌ از مال‌ خدا هبه‌ كرده‌ است‌ همه‌ به‌ بيت‌ المال‌ بر مي‌گردد، چون‌ حقّ قديم‌ را چيزي‌ نمي‌تواند باطل‌ كند، سوگند به‌ خدا كه‌ اگر بيابم‌ كه‌ آن‌ اموال‌ را مهريّه‌ زنان‌ خود قرار داده‌اند و يا با آن‌ كنيزان‌ خريداري‌ كرده‌اند، من‌ به‌ بيت‌ المال‌ باز مي‌گردانم‌. زيرا كه‌ در عدل‌ گشايش‌ و فراخي‌ است‌، و كسي‌ كه‌ عدل‌ بر او تنگ‌ آيد جور و ستم‌ بر او تنگتر مي‌آيد» يعني‌ اگر كسي‌ عاجز باشد از اينكه‌ تدبير امور خود را به‌ عدل‌ بنمايد، او از تدبير امور خود به‌ جور و عدوان‌ عاجزتر است‌، چون‌ در جور مظنّة‌ مقاومت‌ و ممانعت‌ است‌ و در عدل‌ نيست‌.

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ با تمام‌ قوا و امكاناتي‌ كه‌ داشت‌، در مدّت‌ قريب‌ به‌ پنج‌ سال‌ خلافت‌ ظاهري‌ خود نتوانست‌ تمام‌ بدعت‌ها را از بين‌ ببرد و سنّت‌ شيخين‌ را براندازد و به‌ مردم‌ بفهماند كه‌ در مقابل‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيامبر، سنّتي‌ ديگر اعتبار ندارد و باطل‌ است‌. زيرا مردم‌ چنان‌ به‌ آئين‌ خو گرفته‌ بودند كه‌ تغيير اين‌ سنّت‌ مساوق‌ با تأسيس‌ دين‌ جديدي‌ بود، و دست‌ برداشتن‌ از آن‌ در حكم‌ دست‌ برداشتن‌ از مقدّسات‌ ديني‌ ايشان‌ بود.

فلهذا براي‌ حفظ‌ آن‌ سُنَن‌ و آداب‌ ساعي‌ بودند و لشكريان‌ أميرالمؤمنين‌ را بجز افراد تربيت‌ شدة‌ مكتب‌ آن‌ حضرت‌ كه‌ بسيار اندك‌ بودند، بقية‌ را همين‌ اهل‌ تسنّن‌ و


ص259

عامّه‌ تشكيل‌ مي‌دادند كه‌ جدّاً از حقّانيّت‌ شيخين‌ و از حقّانيّت‌ سنّتهاي‌ ايشان‌ دفع‌ مي‌كردند. و آنها را شيعه‌ گويند، به‌ جهت‌ آنست‌ كه‌ در مقابل‌ طرفداران‌ عثمان‌ از معاويه‌ و دستيارانش‌ و مروانيان‌ و مخالفان‌، طرفدار آن‌ حضرت‌ بودند و خلافت‌ آن‌ حضرت‌ را در مرتبة‌ چهارم‌ صحيح‌ مي‌دانستند. و لذا در امر و نهي‌ و جهاد تابع‌ آن‌ حضرت‌ بودند با آنكه‌ در تمام‌ آداب‌ و سنن‌ از شيخين‌ پيروي‌ داشتند. نه‌ آنكه‌ آن‌ حضرت‌ ار خليفة‌ اوّل‌ و واقعي‌ رسول‌ خدا بدانند و پيروي‌ از او را پيروي‌ از مام‌ امامت‌ و ولايت‌ منصوب‌ از ناحية‌ خدا تلقّي‌ كنند. فلهذا حضرت‌ در خطبة‌ خود صريحاً مي‌فرمايد: اگر من‌ مي‌خواستم‌ سنّت‌ شيخين‌ و بالاخصّ عُمَر را بردارم‌ لشكر من‌ از هم‌ مي‌پاشيد و همه‌ متفرّق‌ مي‌شدند و دست‌ از ياري‌ من‌ بر مي‌داشتند.

محمّد بن‌ يعقبوب‌ كليني‌ در «روضة‌ كافي‌» از عليّ بن‌ ابراهيم‌، از پدرش‌، از حمّاد بن‌ عيسي‌، از ابراهيم‌ بن‌ عثمان‌، از سُلَيم‌ بن‌ قيس‌ هِلالي‌ روايت‌ مي‌كند كه‌: أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ خطبه‌ خواندند و حمد خدا و ثناي‌ او را بجاي‌ آورده‌ و بر پيامبر درود فرستادند و پس‌ از آن‌ گفتند: ألَا إنَّ أخْوَفَ مَا أخافُ عَليْكُم‌ خُلَّتَانِ: اتَّبَاعُ الهَوَي‌ وَ طُولُ الامَلِ. امّا اتِّباعُ الهَوَي‌ قَيَصُدُّ عَنِ الحَقِّ‌، وَ أمّا طُولُ الامَلِ فَيُنسِي‌ الآخِرَةِ تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

انِّي‌ سَمِعْتُ رَسُولَ الله‌ صَلَّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ يَقُولُ: كَيْفَ أنتُم‌ إذَا لَبَسَتكُمْ فِتَنةٌ يَربُو فِيهَا الصَغيرُ، وَ يَهْرُمُ فِيهَا الكَبيرُ، يَجْرِي‌ النَّاسُ عَلَيْهَا وَ يَتَّخِذُونَهَا سُنَّةً، فَإذَا غَيِّرَ مِنْهَا شَي‌ءٌ قِيلَ: قَدْ غُيِّرَتِ السُّنَةُ، وَ قَدْ أتَي‌ النّاسُ مُنكَراً. ثُمَّ تَشْتَدُّ البَلِيَّةُ وَ تُسْبَي‌ الدُّرِيَّةُ وَ تَدْفُهُمُ الفِتْنَةُ كَمَا تَدُقُ النّارُ الحَطَبَ وَ كَمَا تَدُقُّ الرَّحَي‌ بِثُقَالِهَا، وَ يَتَفَقَّهُونَ لِغَيْرِا للهِ، وَ يَتَعَلَّمُونَ لِغَيْرِ العَمَلِ، وَ يَطْلَبُونَ الدُّنيَا بِأعْمَالِ الآخِرَةِ.

ثُمَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ وَ حَوْلَهُ نَاسُّ مِن‌ أهْلِ بَيْتِهِ وَ خَاصِّيَتِهِ وَ شِيعَتِهِ فَقَالَ: قَدْ عَمِلَتِالوُل‌ةُ قَبْلِي‌ أعْمَالاً خَالَفُوا فِيهَا رَسُولَ اللهِ صَلَّي‌ الله‌ عَليه‌ وَآله‌ و سلّم‌ مُتَعَمِّدِينَ لِخِلافَةِ، نَاقِضِينَ لِعَهْدِهِ، مُغَيِّرينَ لِسُنَّةِ، وَ لَوْ حَمَلْتُ النَّاسُ عَلَي‌ تَرْكِهَا وَ حَوَّلْتُها إلَي‌ موَاضِعِهَا وَ الَي‌ مَا كَانَت‌ فِي‌ عَهْدِ رَسُولِ اللهِ صَلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ وسلّم‌ لَتَفِرَّقَ عَنِّي‌ جُندِي‌ حَتَّي‌ أبقَي‌ وَحْدِي‌ أو قَلِيلٌ مِن‌ شِيعَتِي‌ الَّذِينَ عَرَفُوا فَضْلِي‌ وَ فَرْضَ إمَامَتي‌ مِن‌ كِتابِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ صَلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌.

«چگونه‌ مي‌باشد در وقتي‌ كه‌ فتنه‌اي‌ پيش‌ آيد كه‌ امر را بر شما ملتبس‌ و در


ص260

شبهه‌ و خطاب‌ اندازد، و بقدري‌ به‌ طول‌ انجامد كه‌ صغير در آن‌ فتنه‌ رشد كند و بزرگ‌ شود، و كبير در آن‌ فتنه‌ پير گردد، و مردم‌ در آن‌ فتنه‌ امور خود را طبق‌ آن‌ قرار دهند و آنرا سنّت‌ شمارند بطوري‌ كه‌ اگر مختصري‌ از آن‌ تغيير كند بگويند: سنّت‌ تغيير كرده‌ است‌، و مردم‌ كار زشتي‌ بجاي‌ آورده‌اند. و سپس‌ فتنه‌ شديد گردد و ذَراري‌ و كودكان‌ را به‌ اسارت‌ ببرند، و فتنه‌ چنان‌ ايشان‌ را در هم‌ كوبد و خُرد كند همانطور كه‌ آتش‌ هيزم‌ را خرد كند و همانطور كه‌ آسيا بواسطة‌ سنگ‌ زيرينش‌ دانه‌ها را خُرد كند و بشكند. مردم‌ براي‌ غير خدا فقيه‌ مي‌شوند، و براي‌ غير عمل‌ ياد مي‌گيرند. و با أعمال‌ آخرتي‌ دنبال‌ دنيا مي‌روند و دنيا را طلب‌ مي‌نمايند.

سپس‌ حضرت‌ با چهرة‌ خود رو كردند به‌ جماعتي‌ از اهل‌ بيت‌ خود و خواصّ خود و شيعة‌ خود كه‌ گرداگرد او بودند و گفتند: واليان‌ و اميران‌ پيش‌ از من‌ كارهائي‌ را انجام‌ داده‌اند كه‌ در آن‌ مخالفت‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ را كرده‌اند و در مخالفت‌ با رسول‌ الله‌ تعمّد داشته‌اند. پيمان‌ و عهد رسول‌ الله‌ را شكسته‌اند و سُنّت‌ او را تغيير داده‌اند. و اگر من‌ مردم‌ را وادار كنم‌ بر اينكه‌ آنها را ترك‌ كنند و آن‌ بدعت‌ها را به‌ سُنّت‌ هاي‌ اوّليّة‌ خود برگردانم‌ و در مواضع‌ خودش‌ بگذارم‌ و به‌ همان‌ حالي‌ قرار دهم‌ كه‌ در عهد رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بوده‌ است‌، لشگر من‌ از من‌ مي‌پاشند تا جائي‌ كه‌ من‌ يكّه‌ و تنها مي‌مانم‌ يا با اندكي‌ از شيعيان‌ خود كه‌ فضل‌ مرا شناخته‌اند و لزوم‌ امامت‌ مرا از كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيامبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ واله‌ وسلّم‌ دانسته‌اند».

آنگاه‌ حضرت‌ نام‌ بسياري‌ از بدعت‌ها را مي‌برند و يكايك‌ را بر مي‌شمرند و سپس‌ مي‌فرمايند: اگر من‌ اينها را تغيير دهم‌ و به‌ كتاب‌ خدا و سُنّت‌ پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ برگردانم‌ إذاً لَتَفَرَّقُوا عَنِّي در آن‌ وقت‌ همه‌ از من‌ جدا مي‌شوند و متفرّق‌ مي‌گردند. آنگاه‌ مي‌فرمايد: وَاللهِ لَقَدْ أمَرْتُ النَّاسَ أن‌ ل‌ يَجْتَمِعُوا فِي‌ شَهرِ رَمضانَ إل‌ فِي‌ فَرِيضَدٍ، و أعْلَمَتهُم‌ أنَّ اجتماعَهُمْ فِي‌ النَّوافِلَ بِدعَةٌ فَتَنَادَي‌ بَعْضُ أهْلِ عَسْكَرِي‌ مِمَّن‌ يُقَاتِلُ مَعِي‌: يَا أهْلَ الإسْل‌مِ غُيِّرَتْ سُنَّةٌ عُمَرَ، يَنْهَانَا عَنِ الصَّلَاةِ فِي‌ شَهْرِ رَمَضَانَ تَطَوُّعاً،[10] وَ لَقَدْ خِفْتُ أن‌ يَثُورُوا في‌ ناحِيَةِ جَانِبِ عَسكَرِي‌، مَا لَقِيقُ مِن‌


ص261

هَذِهِ الاُمَّةِ مِنَ الفُرقَةِ وَ طَاعَةِ أئِمَةِ الضَّلالَةِ وَ الدُّعَاةِ إلَي‌ النّار ـ الخطبة‌.[11]

«سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ مردم‌ را أمر كردم‌ تا در نمازهاي‌ نافلة‌ شبهاي‌ ماه‌ رمضان‌ اجتماع‌ نكنند و آنها را به‌ جماعت‌ بجاي‌ نياورند و فقط‌ براي‌ نمازهاي‌ فريضه‌ و واجب‌ به‌ جماعت‌ حضور يابند ؛ و من‌ به‌ آنها آگاهي‌ دادم‌ كه‌ نوافل‌ ماه‌ رمضان‌ را به‌ جماعت‌ خواندن‌ بدعت‌ است‌. در اين‌ حال‌ بعضي‌ از افرادي‌ كه‌ در لشكر من‌ بودند و همراه‌ من‌ جنگ‌ مي‌كردند، يكديگر را با صداي‌ بلند خبر كردند كه‌: اي‌ اهل‌ اسلام‌! سُنت‌ عمر تغيير كرد. اين‌ مرد ما را از نماز نافله‌ در ماه‌ رمضان‌ نهي‌ مي‌كند. بطوري‌ كه‌ من‌ حقّاً نگران‌ شدم‌ و ترسيدم‌ كه‌: در ناحيه‌اي‌ از جانب‌ لشكر من‌ فتنه‌ بر پا كنند. من‌ چه‌ كشيده‌ام‌ از دست‌ اين‌ امّت‌ از جدائي‌ و افتراق‌ و پيروي‌ از امامان‌ ضلالت‌ و رهبران‌ به‌ سوي‌ آتش‌ دوزخ‌» تا آخر خطبه‌.

از اينجا بايد ديد أئمّة‌ طاهرين‌ ـ سلام‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ ـ براي‌ برگرداندن‌ اوضاع‌ به‌ زمان‌ رسول‌ خدا و سيرة‌ آن‌ حضرت‌ با چه‌ مشكلاتي‌ مواجه‌ بوده‌اند و تا چه‌ سر حدّ فداكاري‌ كرده‌ و از مال‌ و جان‌ و تمام‌ شئون‌ خود دريغ‌ ننموده‌اند.

طَبَري‌ در تاريخ‌ خود، نامة‌ محمّد بن‌ عبدالله‌ محض‌ صاحب‌ نفس‌ زكيّه‌ را به‌ منصور دوانيقي‌ نقل‌ كرده‌ و تا به‌ اينجا مي‌رسد كه‌: محمّد مي‌گويد: وَ إنَّ أَبَانَا عَلَينا كَانَ الوَصِيَّ وَ كَانَ الإمَامَ فَكَيْفَ وَرِثْتُم‌ وَل‌يَتَهُ وَ وُلْدُهُ أحْيَاءٌ. «حقّا پدر ما عليّ بن‌ أبيطالب‌ وصيّ رسول‌ خدا بود و امام‌ امّت‌ بود. پس‌ چگونه‌ شما ولايت‌ او را به‌ ارث‌


ص 262

برده‌ايد در حالي‌ كه‌ فرزندان‌ او زنده‌ هستند»؟!

اين‌ نامه‌ مفصّل‌ است‌ ؛ و در پاسخ‌ او أبوجعفر منصور، نامة‌ بسيار مفصّلي‌ مي‌نويسد و از جمله‌ عبارات‌ آن‌ اينست‌ كه‌: وَ لَقَدْ طَلَبَهَا أبُوكَ لِكُلِّ وَجْهٍ، فَأخْرَجَهَا نَهَاراً وَ مَرَّضَهَا سِرَّا وَ دَفَنَها لَيْلاً فَأَبَي‌ النّاسُ إل‌ الشَّيْخَيْنِ وَ تفَضِيلَهُمَا.[12]

«بدرستي‌ كه‌ پدرت‌ (عليّ بن‌ أبيطالب‌» از هر ناحيه‌اي‌ كه‌ مي‌توانست‌ به‌ دنبال‌ ولايت‌ رفت‌ و آنرا طلب‌ كرد، فاطمه‌ را در روز براي‌ إثبات‌ مُدّعاي‌ خود بيرون‌ مي‌آورد، و او را در پنهاني‌ مداوا و معالجه‌ مي‌نمود، و او را در شب‌ دفن‌ كرد، معذلك‌ مردم‌ دست‌ از شيخين‌ و تفضيل‌ آنها برنداشتند».

ابن‌ خلدون‌ كه‌ اين‌ نامه‌ را از منصور دوانيقي‌ نقل‌ مي‌كند، با مختصر اختلافي‌ در لفظ‌ آورده‌ و در اين‌ جمله‌ مي‌گويد: وَ لَقَدْ طَلَبَ بِهَا أَبُوكَ مِن‌ كُلِّ وَجْهٍ وَ أخْرَجَهَا تُخَاصِمٌ ـ إلي‌ آخره‌.[13]

«پدرت‌ از هر ناحيه‌اي‌ كه‌ مي‌توانست‌ طلب‌ ولايت‌ كرد و فاطمه‌ را براي‌ مخاصمه‌ و منازعة‌ با خصم‌ براي‌ گرفتن‌ ولايت‌ خارج‌ كرد».

باري‌، منظور ما از اين‌ تحقيق‌ آنست‌ كه‌ رويّه‌ و منهاج‌ شيخين‌ آنقدر در مردم‌ مؤثّر بود كه‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در مدّت‌ إمارت‌ خود همة‌ آنرا بر نداشتند و مردم‌ به‌ همين‌ نهج‌ در زمان‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ باقي‌ بودند، و روز به‌ روز در اثر شدّت‌ و قدرت‌ بني‌ اميّه‌ كه‌ در رأس‌ آنها معاوية‌ بن‌ أبي‌ سفيان‌ در شام‌ كوس‌ أنانيّت‌ مي‌زد و صد در صد خود را مجهّز براي‌ از بين‌ بردن‌ نام‌ و نشان‌ رسول‌ خدا كرده‌ بود، اين‌ بدعتهاي‌ ديرين‌ استوارتر و بدعتها و أحداث‌ تازه‌اي‌ نيز بر آن‌ افزوده‌ مي‌شد، تا به‌ جائي‌ كه‌ معاويه‌ صريحاً به‌ مُغيرة‌ بن‌ شُعْبَه‌ گفت‌: تا من‌ نام‌ محمّد را از بالاي‌ مأذنه‌ها پائين‌ نياورم‌ و در زمين‌ دفن‌ نكنم‌ از پاي‌ نخواهم‌ نشست‌.

بازگشت به فهرست

معاويه گويد: تا نام محمد را از بالاي مأذنه‌ها پايين نياورم و دفن نكنم از پاي نمي‌نشينم

مسعودي‌ در تاريخ‌ خود، در وقايع‌ سال‌ دويست‌ و دوازدهم‌ هجري‌ آورده‌ است‌ كه‌: در اين‌ سال‌، منادي‌ مأمون‌ از طرف‌ او اعلان‌ كرد كه‌: ذمّة‌ خليفه‌ بَري‌ است‌ از هر كس‌ كه‌ معاويه‌ را به‌ نيكي‌ ياد كند و يا او را بر احدي‌ از اصحاب‌ رسول‌ خدا


ص 263

صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ مقدّم‌ دارد و يا سخني‌ در مخلوقيّت‌ آيات‌ قرآن‌ بگويد، و غير از اين‌. و در بين‌ مردم‌ در علّت‌ اينكه‌ چرا در امر معاويه‌، مأمون‌ إعلام‌ برائت‌ كرده‌ است‌ اختلاف‌ شد و جهات‌ مختلفي‌ گفته‌ شد.

يكي‌ از جهات‌ اينست‌ كه‌: بعضي‌ از هم‌ مجلسان‌ و هم‌ صحبتان‌ مأمون‌، حديثي‌ را براي‌ او از مُطِْف‌ بن‌ مُغيرَة‌ بن‌ شُعبَة‌ ثَقَفي‌ نقل‌ كرده‌ است‌. و اين‌ حديث‌ را زُبَير بنِ بَكّار در كتابش‌ كه‌ به‌ أخبار مَعروف‌ به‌ مُوفقِيّات‌ است‌ و براي‌ مُوَفَّق‌ تصنيف‌ كرده‌ است‌ آورده‌ است‌. و آن‌ خبر اينست‌ كه‌ زُبير بن‌ بكّار مي‌گويد: شنيدم‌ كه‌: مدائني‌ مي‌گفت‌: مُطْرف‌ بن‌ مُغيرة‌ بن‌ شُعبه‌ گفت‌: من‌ با پدرم‌ مغيرة‌ بن‌ شُعبه‌ به‌ عنوان‌ ورود و ميهمان‌ بر معاويه‌ وارد شديم‌.

پدرم‌ نزد معاويه‌ مي‌فت‌ و با هم‌ گفتگو داشتند و پس‌ از آن‌ به‌ نزد من‌ مي‌آمد و مطالب‌ گفته‌ شدة‌ نزد معاويه‌ را براي‌ من‌ مي‌گفت‌: و از عقلش‌ سخن‌ مي‌گفت‌ و از سخناني‌ كه‌ از او شينده‌ بود در شگفت‌ مي‌ماند. تا شبي‌ پدرم‌ از نزد معاويه‌ باز آمد و از خوردن‌ شام‌ امتناع‌ كرد. من‌ او را غمگين‌ يافتم‌ و ساعتي‌ به‌ انتظار ماندم‌ و چنين‌ مي‌پنداشتم‌ كه‌ غصّة‌ او دربارة‌ ما و يا عملي‌ است‌ كه‌ از ما سرزده‌ است‌.

من‌ به‌ او گفتم‌: اي‌ پدر، چرا تو را از شب‌ تا به‌ حال‌ غمناك‌ مي‌نگرم‌؟! گفت‌: اي‌ فرزند من‌! من‌ از نزد خبيث‌ترين‌ و فاسدترين‌ مردم‌ آمده‌ام‌! گفتم‌: چگونه‌؟ گفت‌: من‌ در حالي‌ كه‌ با او خلوت‌ كرده‌ بودم‌ به‌ او گفتم‌: اي‌ أمير مؤمنان‌! مرتبه‌ و مقام‌ تو از ميان‌ ما به‌ درجه‌ و منزلت‌ عالي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ از هر جهت‌ درما تأثير شديد داري‌! چه‌ خوب‌ بود كه‌ اينك‌ عدل‌ و داد خود را نمايان‌ مي‌نمودي‌ و خير خود را گسترده‌ مي‌كردي‌ زيرا كه‌ در اين‌ وقت‌ تو پير شده‌اي‌! و چه‌ خوب‌ بود كه‌ به‌ برادران‌ خودت‌ از بني‌ هاشم‌ نظر محبّت‌ مي‌كردي‌ و صلّة‌ رحم‌ مي‌نمودي‌! سوگند به‌ خدا كه‌: امروز چيزي‌ در دست‌ ايشان‌ نيست‌ كه‌ تو از آن‌ ترس‌ داشته‌ باشي‌![14]رر


ص 264

معاويه‌ درپاسخ‌ من‌ گفت‌: هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ!! مَلَكَ أخُوتَيمٍ فَعَدلَ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ ؛ فَواللهِ مَا عَدَا أن‌ هَلَكَ، فَهَلَكَ ذَكْرُهُ إل‌ أن‌ يَقُولَ قائِلٌ: أبُوبَكرِ. ثُمَّ مَلَكَ أخُو عَديٍّ فَاجْتَهَّدَ وَ شَمَّرَ عَشْرَ سِنينَ ؛ فَوَاللهِ مَا عَدَا أن‌ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إل‌ أن‌ يَقُولُ قائِلٌ: عُمَرُ: ثُمَّ مَلَكَ أخُونَا عُثْمَانُ فَمَلَكَ رَجُلٌ لَم‌ يَكُنْ أحَدٌ فِي‌ مِثْلِ نَسَبِهِ، فَعَمِلَ مَا عَمِلَ (وَ عُمِلَ بِهِ): فَوَاللهِ مَا عَدَا أنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ وَ ذِكْرُ مَا فُعِلَ بِهِ.

وَ إنَّ أخَا هَاشِمٍ يُصْرَخُ بِهِ فِي‌ كُلِّ يَوْمٍ خَموسَ مَرَّاتٍ: أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ. فَأَيُّ عَمَلٍ يَبْقَي‌ مَعَ هَذَا؟ ل‌ اُمَّ لَكَ! وَاللَهِ إل‌ دَفُناً دَفُناً.

«دور است‌، دور است‌ (باقي‌ ماندن‌ نام‌ من‌ در اين‌ حال‌ و يا صلة‌ رحم‌ كردن‌ با بني‌ هاشم‌). برادر تيميّ ما: أبوبكر حكومت‌ كرد و در بين‌ مردم‌ به‌ عدالت‌ رفتار كرد و بجا آورد آنچه‌ را بجا آورد ؛ و سوگند به‌ خدا همينكه‌ مرد ياد او و نام‌ او هم‌ مرد مگر اينكه‌ گوينده‌اي‌ در وقتي‌ نام‌ او را ببرد و أبوبكر بگويد. و پس‌ از آن‌ برادر بني‌ عديّ ما: عمر حكومت‌ كرد، كوشش‌ كرد و ده‌ سال‌ كمر بست‌. و سوگند به‌ خدا همينكه‌ مُرد ياد او و نام‌ او هم‌ مُرد مگر اينكه‌ گوينده‌اي‌ در وقتي‌ نام‌ او را ببرد و لفظ‌ عُمَري‌ بر زبان‌ آرد. و سپس‌ برادر ما عثمان‌ حكومت‌ كرد و هيچكس‌ در نَسَب‌ همطراز و همانند او نبود و كرد آنچه‌ را كه‌ كرد (و نيز گذشت‌ آنچه‌ كه‌ ديگران‌ با او كردند) و سوگندبه‌ خدا همينكه‌ مُرد ياد او و نام‌ او هم‌ مُرد و ياد آنچه‌ بر او بجاي‌ آوردند نيز مُرد.

ولي‌ اين‌ برادر هاشمي‌ ما (مراد رسول‌ الله‌ است‌) در هر روز پنج‌ مرتبه‌ با صداي‌ بلند نامش‌ را به‌ أشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا رَسُولُ الله‌ مي‌برند. كدام‌ عملي‌ من‌ انجام‌ دهم‌ كه‌ با وجود اين‌ إعلان‌ و اين‌ بانگ‌ محمّد رسول‌ الله‌، براي‌ من‌ باقي‌ بماند! اي‌ بي‌ماد؟ سوگند به‌ خداي‌ كه‌ من‌ از پاي‌ نمي‌نشينم‌ تا اين‌ نام‌ را در أعماق‌ زمين‌ دفن‌ كنم‌». (يعني‌ با وجود اين‌ صدا واين‌ بانگ‌، هر عمل‌ يخيري‌ من‌ انجام‌ دهم‌ نامم‌ نمي‌ماند و با مردن‌ من‌ مي‌ميرد. من‌ تمام‌ كوشش‌ و همّت‌ خود را مصروف‌ داشته‌ام‌ كه‌: نام‌ محمّد را از روي‌ زمين‌ بردارم‌ و با وجود بقاء نام‌ او براي‌ كسي‌ در دنيا ارج‌ و ارزشي‌ نيست‌ و در رابر اين‌ ندا هيچ‌ كردار خيري‌ ظهور ندارد. و برداشتن‌ اين‌ نام‌ از فراز مأذنه‌هاي‌ مساجد، متوّقف‌ است‌ بر سخت‌گيري‌ بر بني‌ هاشم‌ و آنها را از قيد حيات‌ ساقط‌ كردن‌ و از حسّ و نَفَس‌ انداختن‌).


ص265

مسعودي‌ گويد: چون‌ مأمون‌ عباسي‌ اين‌ داستان‌ را شنيد، اين‌ امر باعث‌ شد كه‌ همانطور كه‌ گفتيم‌: در بلاد مسلمين‌ ندا در دهند كه‌: از ذمّة‌ خليفه‌ خارج‌ است‌ كسي‌ كه‌ در بارة‌ معاويه‌ خوبي‌ بگويد و يا او را بر احدي‌ از صحابه‌ مقدّم‌ شمرد. مأمون‌ به‌ آفاق‌ ممالك‌ اسلام‌ نامه‌ نوشت‌ كه‌ معاويه‌ را بر بالاي‌ منبرها لعنت‌ كنند. اين‌ امر بر مردم‌ سنگين‌ آمد و آنرا بزرگ‌ شمردند و در عامّة‌ مردم‌ هيجان‌ و شورشي‌ پديدار شد. فلهذا به‌ مأمون‌ گفتند: اين‌ لعن‌ معاويه‌ صلاح‌ حكومت‌ تو نيست‌. و مأمون‌ از تصميمي‌ كه‌ داشت‌ صرف‌ نظر نمود.[15]

بازگشت به فهرست

معاويه نبوت رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم را به سلطنت تبديل كرد

ابن‌ أبي‌ الحديد پس‌ از بيان‌ صلح‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ با معاويه‌ گويد: أعمش‌، از عَمرو بن‌ مُرّه‌، از سعيد بن‌ سُويد، روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: معاويه‌ در نُخيله‌ نماز جمعه‌ خواند و در خطبه‌ چنين‌ گفت‌: إنِّي‌ والله‌ مَا قَاتَلْتُكُم‌ لِتُصَلُّوا وَ ل‌ لِتُصُومُوا و ل‌ لِتَحُجُّوا وَ ل‌ لِتُزَكُّوا! إنَّكُم‌ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِيَ اللهُ ذَلِكَ وَ أَنتُمْ كَارِهُونَ.

«سوگند به‌ خدا: من‌ با شما جنگ‌ نكردم‌ براي‌ اينكه‌ نماز بخوانيد و نه‌ براي‌ اينكه‌ روزه‌ بگيريد و نه‌ براي‌ اينكه‌ حجّ كنيد و نه‌ براي‌ اينكه‌ زكات‌ دهيد، شما اينها را انجام‌ مي‌دهيد، فقط‌ و فقط‌ من‌ با شما جنگ‌ كردم‌ براي‌ آنكه‌ امارت‌ و حكومت‌ شما را داشته‌ باشم‌، أمير شما باشم‌، و خداوند با وجودي‌ كه‌ شما اين‌ را مكروه‌ داشتيد، به‌ من‌ عطا كرد».

عبدالرّحمن‌ بن‌ شريك‌، هر وقت‌ اين‌ قضيّه‌ را بيان‌ مي‌كرد، مي‌گفت‌: وَاللَهِ هَذَا هُوَ اتَّهَتُّكَ.[16] «سوگند به‌ خدا اين‌ كلمات‌، پرده‌ دري‌ حجاب‌ خداست‌».

معاويه‌ در روزي‌ كه‌ مردي‌ به‌ او جملات‌ تندي‌ گفتن‌ و او در مقام‌ تلافي‌ بر نيامد چون‌ به‌ او ايراد كردند، گفت‌: ما با مردم‌ كاري‌ نداريم‌، تا زماني‌ كه‌ آنها با رياست‌ و امارت‌ ما كاري‌ ندارند. از آنچه‌ گفته‌ شد بدست‌ آمد كه‌ معاويه‌ بر اساس‌ سُنّت‌ عمر، نبوّت‌ رسول‌ الله‌ را به‌ حكومت‌ و امارت‌ تبديل‌ كرد و تمام‌ مقدّسات‌ را به‌


ص 266

ديدة‌ تمسخّر نگريست‌ و بعد از آن‌ طبق‌ رويّة‌ پادشاهان‌، يزيد را به‌ امارت‌ نشانده‌ و براي‌ او از مردم‌ بيعت‌ گرفت‌. و اسلامي‌ را كه‌ با جهاد رسول‌ الله‌ و افرادي‌ همانند حمزه‌ و جعفر و عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ بر پا ايستاده‌ بود منهدم‌ و مضمحلّ كرد و بكلّي‌ آئين‌ محمّدي‌ و سنّت‌ احمدي‌ را برانداخت‌. و طبق‌ گفتار خودش‌ روزه‌ و نماز و حجّ و زكات‌ را براي‌ مردم‌ دانست‌، و سياست‌ امپراطوري‌ و كسرائي‌ را بر عرب‌ و عموم‌ مسلمين‌ جاري‌ ساخت‌. و حتّي‌ كار به‌ جائي‌ رسيد كه‌ نه‌ تنها مردم‌ شرف‌ و فضل‌ علي‌ را نمي‌شناختند و سوابق‌ او را در اسلام‌ نمي‌دانستند بلكه‌ او را يك‌ مرد متجاوز و متعدّي‌ تلقّي‌ كرده‌ و به‌ ديدة‌ منكَر بر او مي‌نگريستند. حقيقت‌ نبوّت‌ كه‌ در ولايت‌ متجّلي‌ بود دستخوش‌ نسيان‌ شد و از اسلام‌ جز اسمي‌ و از قرآن‌ جز رسمي‌ و درسي‌ باقي‌ نماند. يعني‌ در واقع‌ امر، زمينه‌ اينطور پيش‌ مي‌رفت‌ كه‌ اسلام‌ به‌ صورت‌ يك‌ پديده‌ و حادثة‌ تاريخي‌ آمده‌ و به‌ مرور زمان‌ محو شده‌ و اثر خود را از دست‌ داده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

قيام عملي سيدالشهداء و قيام علمي حضرت صادق عليهماسلام‌الله به فرياد اسلام رسيد

در اينجا اسلام‌ و آئين‌ محمّدي‌ نياز مُبرَم‌ به‌ دو تكان‌ داشت‌: تكان‌ عملي‌ و تكان‌ علمي‌.

تكان‌ عملي‌ توسّط‌ حضرت‌ سيّد الشهدا حسين‌ بن‌ عليّ عليه‌ السّلام‌ صورت‌ گرفت‌، و چون‌ صاعقه‌ دستگاه‌ سلطنت‌ جائره‌ را تكان‌ داد، و همچون‌ بُركان‌ و كوه‌ آتشفشان‌ غوغا كرد، و فرياد و صُراخ‌ آن‌ حضرت‌ به‌ طوري‌ شديد بود كه‌ هر مرده‌ را زنده‌ و هر خواب‌ را بيدار كر، و عملاً نشان‌ داد كه‌ آئين‌ و رسم‌ محمّدي‌ تبيدل‌ به‌ حكومت‌ طاغوتي‌ شده‌ و دنياي‌ بين‌ چين‌ و بين‌ آن‌ طرف‌ مصر و آفريقا به‌ نام‌ اسلام‌ در آتش‌ بيداد ستمگران‌ ضد اسلام‌ ومعاند با اسلام‌ كه‌ سنّت‌هاي‌ جاهلي‌ را بجاي‌ سنّت‌هاي‌ محمّدي‌ نشانده‌اند، مي‌سوزد و طائر بلند پرواز صدق‌ و امانت‌ و ايثار و ولايت‌ و محبّت‌ در دست‌ صيّاد خون‌آشام‌ گرفتار است‌. و براي‌ اين‌ تكان‌ و اين‌ اعلام‌ هيچ‌ راهي‌ عالي‌تر و نقشه‌اي‌ والاتر و فكري‌ صائب‌تر و خط‌ مَشيي‌ راستين‌تر و مستقيم‌تر از منهاج‌ سيّد الشّهداء معقول‌ نيست‌. او با انتخاب‌ اين‌ قيام‌ آتشين‌، و اين‌ عشق‌ شعله‌ور جهان‌ سوز ضربه‌ را زد به‌ آنجا كه‌ بايد بزند، و با خطبة‌ خود راه‌ و هدف‌ و برنامه‌ و مقصد خود را مشخّص‌ نموده‌ و اعلام‌ كرد:

اللَهُمَّ إنَّكَ تَعْلَمُ أنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا تَنَافُساً فِي‌ سُلْطانٍ، وَ لا‌ التِمَاساً


ص 267

مِن‌ فُضُولِ الحُطَامِ، وَلَكِنْ لِنَرَي‌ المَعَالِمَ مِن‌ دِينِكَ، وَ نَظْهِرَ الإصْلَاحَ فِي‌ بِلَادِكَ، وَ يَأمَنَ المَظْلُومُونَ مِن‌ عِبَادِكَ، وَ يُعْمَلُ بِفَرائِضِكَ وَ سُنَنِكَ وَ أحْكَامِكَ.

فَإنْ لَمْ تَنْصُرُونَا وَ تَنصِفُونَا قَوِيَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ وَ عَمِلُوا فِي‌ إطفَاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ، وَ حَسْبُنَا اللهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ.[17]

«بار پروردگارا! حقّا تو مي‌داني‌ كه‌ آنچه‌ در ماست‌ (از ميل‌ به‌ قيام‌ و إقدام‌ و امر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكر و نصرت‌ مظلومان‌ و سركوبي‌ ظالمان‌) به‌ جهت‌ ميل‌ به‌ رغبت‌ رسيدن‌ به‌ سلطنت‌ و قدرت‌ مفاخرت‌ انگيز و مبارات‌ آميز نيست‌، ونه‌ از جهت‌ درخواست‌ زيادي‌هاي‌ اموال‌ و حُطام‌ دنيا! بلكه‌ به‌ علّت‌ آنست‌ كه‌ نشانه‌ها و علامت‌هاي‌ دين‌ تو را ببينيم‌، و در بلاد و شهرهاي‌ تو صلاح‌ و اصلاح‌ ظاهر سازيم‌، و تا اينكه‌ ستمديگان‌ از بندگانت‌ در امن‌ و امان‌ بسر برند، و به‌ واجبات‌ تو و سنّتهاي‌ تو و احكام‌ تو رفتار گردد.

پس‌ هان‌ اي‌ مردم‌! اگر شما بخواهيد ما را ياري‌ ندهيد و از در انصاف‌ با ما در نيائيد، اين‌ حاكمان‌ جائر و ستمكار بر شما چيره‌ مي‌گردند و قواي‌ خود را بر عيه‌ شما به‌ كار مي‌بندند و در خاموش‌ نمودن‌ نور پيغمبرتان‌ مي‌كوشند. و خداي‌ براي‌ ما كافي‌ است‌، و بر او توكّل‌ مي‌نمائيم‌ و به‌ سوي‌ او باز مي‌گرديم‌ و به‌ سوي‌ اوست‌ همة‌ بازگشت‌ها».

و تكان‌ علمي‌ توسّط‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ صورت‌ گرفت‌. پس‌ از قيام‌ مسلمين‌ بر عليه‌ حكومت‌ بني‌ اميّه‌ و قيام‌ أبومسلم‌ خراساني‌، شرائط‌ امارت‌ و رياست‌ براي‌ حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ از همه‌ فراهم‌تر و مقتضيات‌ و شرائط‌ و مُعِدّاتش‌ از همه‌ بيشتر بود. ولي‌ حضرت‌ دراين‌ صراط‌ قدمي‌ ننهاد. زيرا به‌ خوبي‌ مي‌دانست‌ اگر حكومت‌ را در دست‌ گيرد تمام‌ وقتش‌ بايد مصروف‌ به‌ اصلاحات‌ عملي‌ و مباشرت‌ در تنظيم‌ بلاد و شهرها و تغيبر و تبيدل‌ روساي‌ جور به‌ رؤساي‌ عدل‌، و تنظيم‌ ديوان‌ و قضاء و ساير امور از جنگ‌ و سركوبي‌ مخالفان‌ گردد، و ديگر مجال‌ مكتب‌ علمي‌ و بيان‌ آئين‌ رسول‌ خدا، و فقه‌ و تفسير و حديث‌ و تبديل‌ آن‌ سنّتهاي‌ علمي‌ جاهلي‌ به‌ سنّت‌هاي‌ محمّدي‌ و كشف‌ حقيقت‌ امر براي‌ مردم‌ و ارائة‌ ولايت‌، و باطن‌ نبوّت‌، و


ص 268

اظهار اسلام‌ راستين‌ را براي‌ طوائف‌ و أجيال‌ جيلاً بعد جيل‌، تا روز قيامت‌ را ندارد و اين‌ مكتب‌ علمي‌ نياز به‌ وقت‌ طويل‌ و جهاد عظيم‌ دارد. فلهذا با مجاهدة‌ نفس‌ و كوشش‌ خستگي‌ ناپذير، در شب‌ و روز، در مدّت‌ سي‌ سال‌ از پا ننشست‌. و اين‌ آئين‌ را به‌ خوبي‌ نشان‌ داد و روح‌ پيامبر و علي‌ و ولايت‌ را زنده‌ كرد. فلهذا مكتب‌ تشيّع‌ به‌ مكتب‌ جعفري‌ مرسوم‌ شد، گرچه‌ تمام‌ امامان‌ عليهم‌ السّلام‌ پاسدار همين‌ آئين‌ بودند ولي‌ موقعيّت‌ علمي‌ بالاخصّ در آن‌ وقتي‌ كه‌ علماء و فضلاء از اديان‌ و مذاهب‌ و حكما و متكلّمان‌ و فيلسوفان‌ از هر مذهب‌ و دسته‌اي‌ بر نشر آثار خود آزادانه‌ اهتمام‌ داشتند، اين‌ قرعة‌ الهيّه‌ به‌ نام‌ نامي‌ آن‌ حضرت‌ زده‌ شد و با تشكيل‌ مدرس‌ علمي‌ در مدينه‌ و عراق‌ و تربيت‌ و بحث‌ و استدلال‌ و برهان‌ با چندين‌ هزار نفر شاگرد و محدّث‌ و مفسّر و خطيب‌ و حكيم‌، حضرت‌ بيان‌ كرد آنچه‌ را بايد بيان‌ كند و پرده‌ برداشت‌ از آنچه‌ بايد بردارد، بطوري‌ كه‌ دشمن‌ و دوست‌ و مخالف‌ و مؤالف‌ به‌ سرشار بودن‌ علم‌ و كمال‌ تقوي‌ و إعراض‌ از زينتهاي‌ دنيا و علوّ فكر و قداست‌ رأي‌ و همّت‌ عالي‌ و مكتب‌ والاي‌ آن‌ حضرت‌ إقرار و اعتراف‌ نمودند.

امام‌ أبوالفتح‌ محمّد شهرستاني‌ متوفّي‌ در سنة‌ 458 هجري‌ با آنكه‌ شيعه‌ نيست‌ و از عامّه‌ مي‌باشد و به‌ شيعه‌ نيز طعن‌هائي‌ مي‌زند، دربارة‌ آن‌ حضرت‌ مي‌گويد: أبو عَبداللهِ جَعْفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ، ذُو عِلْمٍ عَزيزٍ في‌ الدِّينِ، وَ أَدَبٍ كَامِلٍ فِي‌ الحِكْمَةِ، وَ زُهْدٍ بَالِغٍ فِي‌ الدُّنيَا، وَ وَرَعٍ تَامٍّ عَنِ الشَّهَواتِ. وَ قَدْ أَقَامَ بِالْمَدِينَةِ مُدَّةً يُقِيدُ الشِّيعَةَ المُنتَمِينَ إلَيْهِ، وَ يُفِيضُ عَلَي‌ المُوَالِينَ لَهُ أسْرَارَ العُلُومِ، ثُمَّ دَخَلَ العِرَاقَ وَ أَقَامَ بِهَا مُدَّةً مَا تَعَرَّضَ لِل‌مَامَةِ قَطُّ وَ ل‌ نَازَعَ أحَداً فِي‌ الخِلَافَةِ ؛ وَ مَن‌ غَرِقَ فِي‌ بَحْرِ المَعْرِفَةِ لَمْ يَطْمَعُ فِي‌ شَطِّ، وَ مَن‌ تَعلَّي‌ إلَي‌ ذِرْوَةِ الحَقِيقَةِ لَمْيَخَفْ مِن‌ حَطِّ. و قِيلَ: مَن‌ أَنِسَ بِال��َهِ تَوَحَّشَ عَنِ النَّاسِ، وَ مَنر اسْتَأنَسَ بِغَيْرِ اللَهِ نَهَبَهُ الوَسْواسُ.[18]

«أبو عبدالله‌ جعفر بن‌ محمّد صادق‌، داراي‌ علمي‌ است‌ كثير و فراوان‌ در امور دين‌، و دانش‌ و درايتي‌ است‌ كامل‌ در حكمت‌، و زهد بلند مرتبه‌ در امر دنيا‌، و ورع‌ و خودداري‌ تامّ و تمام‌ از شهوات‌. مدّتي‌ در مدينه‌ اقامت‌ كرد و شيعيان‌ و منتسبين‌ به‌


ص 269

خود را از علم‌ خود بهره‌مند ساخت‌ و برمواليان‌ و خاصّان‌ خود اسرار علوم‌ و مخفيّات‌ دانشت‌ را افاضه‌ كرد، و پس‌ از آن‌ به‌ عراق‌ آمد و مدّتي‌ در آنجا اقامه‌ نمود، به‌ هيچ‌ وجه‌ متعرّض‌ امارت‌ و حكومت‌ نشد و با هيچكس‌ در خلافت‌ منازعه‌ نكرد. آري‌ كسي‌ كه‌ در درياي‌ بيكران‌ معرفت‌ غرق‌ شود طمع‌ در شطّ ندارد، و كسي‌ كه‌ به‌ أعلاء نقطة‌ حقيقت‌ ارتفاع‌ يابد از سقوط‌ و نزول‌ درجات‌ دنيوي‌ ترس‌ و واهمه‌ ندارد، و گفته‌اند كه‌: كسي‌ كه‌ با خدا انس‌ گيرد از مردم‌ وحشت‌ دارد، و كسي‌ كه‌ به‌ غير خدا انس‌ گيرد قوّة‌ خياليّه‌ و وسواس‌ خرمن‌ هستي‌ و شرف‌ او را به‌ غارت‌ خواهد برد».

احمد أمين‌ مصري‌ با آنكه‌ نسبت‌ به‌ شيعه‌ بدبين‌ و حتّي‌ اتّهاماتي‌ به‌ آنها مي‌زند، دربارة‌ حضرت‌ صادق‌ عيه‌ السّلام‌ پس‌ از بيان‌ همين‌ مطالب‌ از شهرستاني‌ مي‌گويد: إنَّهُ مِن‌ أوْسَعِ النّاس‌ عِلْماً و اطّلاعاً، و به‌ جهت‌ صدقش‌ به‌ صادق‌ ملقّب‌ شد، بين‌ سنة‌ 83 تا 148 زندگي‌ كرد. و با آنكه‌ قصد رياست‌ را نداشت‌ معذلك‌ منصور دوانيقي‌ از اذيّت‌ و آزار او خودداري‌ نكرد. آن‌ حضرت‌ باغ‌ نيكوئي‌ در مدينه‌ داشت‌ كه‌ تمام‌ دانشمندان‌ با اختلاف‌ آراء و مذاهبشان‌ در آنجا به‌ حضرت‌ روي‌ مي‌آوردند. و روايت‌ كرده‌اند كه‌ از شاگردان‌ او أبوحنيفه‌ و مالك‌ بن‌ أنس‌، دو فقيه‌ مشهور بوده‌اند. و واصل‌ بن‌ عطاء معتزلي‌ و جابربن‌ حيّان‌ شيمي‌ دان‌ معروف‌ از شاگردان‌ او بوده‌اند. آنگاه‌ احمد امين‌ بعضي‌ از جملات‌ آن‌ حضرت‌ را در باب‌ اراده‌ و قضا و قدر نقل‌ مي‌كند و از سعة‌ علم‌ و وفور دانشت‌ آن‌ حضرت‌ تحسين‌ مي‌نمايد.[19] باري‌ دربارة‌ قيام‌ سيّد الشّهداء عملاً و قيام‌ حضرت‌ صادق‌ علماً و ربط‌ اين‌ دو قيام‌ به‌ همديگر بايد كتابها نوشته‌ شود تا حقيقت‌ امر مغلوم‌ گردد. و اينك‌ ما در اينجا سرنخي‌ به‌ دست‌ اربا تحقيق‌ داديم‌ تا خود دنبال‌ كرده‌ و عظمت‌ آنرا دريابند.

و الحمد لله‌ و له‌ الشكر اين‌ جلد هشتم‌ از امام‌ شناسي‌ از دورة‌ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌ در روز دوازدهم‌ شهر رمضان‌ يكهزار و چهارصد و پنج‌ هجريّه‌ قمريّه‌ در شهر مقدّس‌ مشهد رضوي‌ ـ علي‌ ثاوية‌ آلاف‌ التحيّة‌ و السّلام‌ ـ به‌ پايان‌ رسيد و الحمد لله‌ وَحْدَهُ و صلّي‌ الله‌ علي‌ رسوله‌ وآله‌.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[1] ـ «الإمامة‌ و السيّاسة‌» ص‌ 123.

[2] ـ آن‌ مرد، ربيعةُ بن‌ أبي‌ شدّاد خثعمي‌ است‌ كه‌ در جنگ‌ جمل‌ و صفّين‌ با أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ حضور داشت‌. و خُثعَم‌ ـ با ضمّ خاء و سكون‌ ثاء و فتح‌ عين‌ ـ نام‌ قبيله‌اي‌ است‌ كه‌ به‌ نام‌ نياي‌ آن‌ قبيله‌ ناميده‌ شده‌اند.

[3] ـ «مروج‌ الذهب‌» طبع‌ مطبعة‌ السعادة‌ سنة‌ 1367 هجري‌، ج‌ 2، ص‌ 350.

[4] ـ غضب‌ الخيلِ علي‌ اللُّجم‌ مَثلي‌ است‌ در عرب‌ كه‌ زده‌ مي‌شود براي‌ كسي‌ كه‌ غضب‌ مي‌كند بدون‌ فائده‌ و بدن‌ محل‌، و غضب‌ منصوب‌ است‌ بنا بر مصدر أيّ غضِبَ غَضَبَ الخيل‌. (مجمع‌ الامثال‌ ميداني‌ ج‌ 2، ص‌ 56).

[5] ـ «مروّج‌ الذهب‌» مطبعة‌ السعادة‌ سنة‌ 1367 هجري‌، ج‌ 2، ص‌ 351.

[6] ـ در شرح‌ «نهج‌ البلاغه‌» ابن‌ أبي‌ الحديد، ج‌ 6، ص‌ 148 آورده‌ است‌ كه‌: مروان‌ بن‌ حكم‌ بن‌ أبي‌ العاص‌ بن‌ اُميّة‌ بن‌ عبد شمس‌ بن‌ عبد مناف‌ در سال‌ دوّم‌ از هجرت‌ متولّد شد و در وقت‌ رحلت‌ رسول‌ الله‌ هشت‌ ساله‌ بود. پدرش‌ حَكَم‌ را رسول‌ خدا به‌ طائف‌ تبعيد كردند و گويند كه‌ مروان‌ در آن‌ زمان‌ طفل‌ خردسالي‌ بوده‌ و رسول‌ خدا را نديده‌ بود. حكم‌ در طائف‌ بود تا زمان‌ خلافت‌ عثمان‌، عثمان‌ او را و پسرش‌ مروان‌ را به‌ مدينه‌ بازگردانيد و امور خود را بدانها سپرد، و مروان‌ تازه‌ جوان‌ همه‌ كارة‌ عثمان‌ بود. حَكم‌ بن‌ أبي‌ العاص‌ عموي‌ عثمان‌ است‌ كه‌ در روز فتح‌ مكّه‌ مسلمان‌ شد و از مؤلّفة‌ القلوب‌ است‌. حَكَم‌ چند ماه‌ قبل‌ از كشته‌ شدن‌ عثمان‌ از دنيا رفت‌.

[7] ـ «الإمامة‌ و السياسة‌» ص‌ 30، و ص‌ 31.

[8] ـ آية‌ 18، از سورة‌ 12: يوسف‌: «پس‌ صبر من‌، صبر نيكوست‌، و خداوند محلّ اعتماد و استعانت‌ ��ن‌ است‌ در آنچه‌ شما مي‌گوئيد». و مراد از عبد صالح‌، حضرت‌ يعقوب‌ است‌ كه‌ اين‌ جمله‌ را به‌ فرزندان‌ خود گفت‌ در وقتي‌ كه‌ از بيابان‌ برگشتند و خبر آوردند كه‌ يوسف‌ را گرگ‌ دريده‌ است‌.

[9] ـ از جمله‌ والله‌ لو وجدته‌ تا آخر در «نهج‌ البلاغه‌» خطبة‌ 15 است‌. و تمام‌ اين‌ جملات‌ را شيخ‌ محمّد عبده‌ در تعليقة‌ خود از كَلبي‌ مرفوعاً از أبي‌ صالح‌ از عبدالله‌ بن‌ عبّاس‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: خطب‌ عليّ عليه‌ السّلام‌ و قال‌ كذا.

[10] ـ در شب‌ هاي‌ ماه‌ رمضان‌ هزار ركعت‌ نماز مستحبّي‌ را رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ سفارش‌ كرده‌اند و در كيفيّت‌ آن‌ اختلاف‌ است‌. و آنچه‌ به‌ نظر، أقرب‌ مي‌رسد آنست‌ كه‌ بعد از نماز مغرب‌ هشت‌ ركعت‌ و بعد از نماز عشاء در دهة‌ اوّل‌ و دوّم‌ دوازده‌ ركعت‌، و در دهة‌ سوّم‌ بيست‌ و دو ركعت‌، اين‌ مي‌شود مجموعاً هفتصد ركعت‌، و در هر يك‌ شب‌ از شبهاي‌ قدر نيز يك‌ صد ركعت‌ علاوه‌ مي‌شود و مجموع‌ هزار ركعت‌ مي‌شود. خود رسول‌ الله‌ اين‌ نمازها را انجام‌ مي‌داده‌اند بطور فُرادي‌، و حتّي‌ در مسجد چون‌ مشغول‌ مي‌شدند و مردم‌ ندانسته‌ اقتدا به‌ جماعت‌ با آن‌ حضرت‌ مي‌كردند حضرت‌ منع‌ نموده‌،و علاوه‌ در فواصلي‌ نمازها را رها كرده‌ و به‌ منزل‌ مي‌رفتند تا به‌صولت‌ جمعيّت‌ شكسته‌ شود. و چون‌ نافله‌ است‌ به‌ جماعت‌ انجام‌ دادن‌ آن‌ حرام‌ است‌. در زمان‌ ابوبكر نيز بطور فرادي‌ انجام‌ مي‌شد تا در زمان‌ خلافت‌ عمر يك‌ شب‌ در ماه‌ رمضان‌ كه‌ به‌ مسجد آمد و ديد مردم‌ متفرقاً به‌ طور فرادي‌ انجام‌ مي‌دهند، خوشش‌ نيامد و گفت‌: براي‌ جمعيّت‌ مردم‌ خوب‌ است‌ به‌ جماعت‌ گزارده‌ شود. يك‌ نفر را به‌ امامت‌ نصب‌ كرد و از آن‌ به‌ بعد تا به‌ حال‌ عامّه‌ اين‌ نماز را به‌ جماعت‌ بجاي‌ مي‌آورند. و به‌ صلاة‌ تراويح‌ مشهور است‌. و اين‌ جماعت‌ از بدعتهاي‌ معروف‌ عمر است‌.

[11] ـ «روضه‌ كافي‌» ص‌ 58 تا ص‌ 63.

12]ـ[ «تاريخ‌ طبري‌» طبع‌ مطبعة‌ استقامت‌ 1358 هجري‌، ج‌ 6، ص‌ 196 و ص‌ 198.

[13] ـ «تاريخ‌ ابن‌ خلدون‌» ج‌ 4، ص‌ 5.

[14] ــ ابن أبي الحديد در شرح «نهج البلاغه»ج1،ص338گويد: معاويه از قديم الأيام دشمن علي بن ابيطالب عليه السلام بوده است و شديداً از او منحرف بوده است. و او خالد بن وليد بن عتبه را كشت، و با عموي خود حمزه در كشتن جد او عتبه و يا با عموي خود حمزه در كشتن عموي او شيبه نيز -علي اختلاف الروايتين- شريك بوده است.

[15] «مروّج‌ الذّهب‌» طبع‌ استقامت‌، ج‌ 4، ص‌ 40 و ص‌ 41. و طبع‌ دار الاندلس‌، ج‌ 3، ص‌ 454 و ص‌ 455.

[16] ـ «بحار الانوار» طبع‌ كمپاني‌، ج‌ 1، ص‌ 112.

[17] ـ «تحف‌ العقول‌» ص‌ 239.

[18] ـ «مِلَل‌ وَ نِحَل‌» شهرستاني‌ در هامش‌ كتاب‌ «فِصَل‌» ابن‌ حَزم‌، طبع‌ مصر 1317 هجري‌، ص‌ 234 از آخر ج‌ 1، و ص‌ 2 از اوّل‌ ج‌ 2.

[19] ـ «ظهر الاسلام‌» ج‌ 4، ص‌ 114 و ص‌ 115.

بازگشت به فهرست

دنباله متن