صفحه قبل

معاويه براي تقويت عثمان جداً اسلام و مهاجرين را بيم مي‌دهد

ابن قتيبه گويد: به دنبال اين امر، معاوية بن ابى سفيان از شام آمد و در مجلسى وارد شد كه در آن على بن ابيطالب و طلحة بن عبيد الله و زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و عمار بن ياسر بودند فقال لهم: يا معشر الصحابة اوصيكم بشيخى هذا خيرا! فو الله لئن قتل بين اظهركم لاملانها عليكم خيلا و رجالا.

ثم اقبل على عمار بن ياسر فقال: يا عمار، ان بالشام ماة الف فارس كل ياخذ العطاء مع مثلهم من ابنائهم و عبدانهم.لا يعرفون عليا و لا قرابته، و لا عمارا و لا سابقته، و لا الزبير و لا صحابته، و لا طلحة و لا هجرته، و لا يهابون ابن عوف و لا ماله، و لا يتقون سعدا و لا دعوته. [1]

«و به آنها گفت: اى جماعت صحابه پيامبر! من به شما درباره شيخ و بزرگم: عثمان، سفارش به خوبى و نيكى مى‏نمايم! سوگند به خدا كه اگر در ميان شما كشته شود من شهر مدينه را بر عليه شما از سواره نظام و پياده نظام پر مى‏كنم.و سپس رو كرد به عمار ياسر و گفت: اى عمار، در شام يكصد هزار مرد سواره جنگجو داريم كه تمامى آنها هر يك حقوق و مستمرى خود را مى‏گيرند با همين اندازه از پسران و غلامانشان كه حقوق دارند.آنها نه على را مى‏شناسند و نه قرابت او را، و نه عمار را و نه سابقه او را، و نه زبير را و نه همنشينى او را با پيامبر، و نه طلحه را و نه هجرت او را، و نه از ابن عوف هراس دارند و نه از مال او، و نه از سعد پرهيز دارند و نه از دعوت او» .


ص 234

بازگشت به فهرست

عمر اسلام راستين را فداي عزت عرب كرد

در اينجا مى‏بينيم درست نقشه عمر پياده شده، و در مقابل مهاجرين و پيروان حق كه پيشواى آنان امير مؤمنان است معاويه با يكصد هزار مرد رزم‏آور، چنگ و دندان نشان مى‏دهد و علنا به مقدسات اسلام از قرابت و سابقه و صحبت و هجرت و دعوت، پوزخند زده و مى‏گويد: در اثر مخالفت‏با عثمان با وجود همه تبديل‏ها و تغييرهائى كه داده است و مى‏دهد، پشتيبان ولت‏بنى اميه، حكومت دست پرورده عمر به رياست او در شام است و آماده براى هر گونه مقابله مى‏باشد.آرى عمر دلش براى اسلام و هجرت نمى‏سوخت، او نگران عزت عرب بود، مى‏خواست عرب را عزيز كند و حكومت‏بخشد و سرور و سيد و سالار گرداند، و اظهار علاقه او به اسلام مقدمه و تمهيدى براى اين منظور بود.زيرا كه اسلام به عرب عزت بخشيد.عمر مى‏داند كه تنها معاويه است كه مى‏تواند حكومت عربى را تقويت كند.او از تفرعن و نخوت و استكبار و جديت معاويه براى برقرارى حكومت كسرويت عربى و امپراطوريت عربى خبر دارد.

ابن حجر عسقلانى آورده است از بغوى از عمويش، از زبير كه: حدثنى محمد بن على قال: كان عمر اذا نظر الى معاوية قال: هذا كسرى العرب. [2]

«محمد بن على به من گفت: عادت عمر چنين بود كه هر وقت نظر به معاويه مى‏كرد، مى‏گفت: اين مرد كسراى عرب است‏». [3]

و ابن سعد از مدائنى ذكر كرده است كه قال: نظر ابو سفيان الى معاوية و هو غلام فقال: ان ابنى هذا لعظيم الراس، و انه لخليق ان يسود قومه.فقالت هند: قومه فقط؟ ثكلته ان لم يسد العرب قاطبة. [4]


ص 235

«گفت: در وقتى كه معاويه جوان نورس بود، ابو سفيان به او نگاه كرده و گفت: اين پسر من، سرش بزرگ است و لياقت آنرا دارد كه بر قوم خودش سيادت كند.هند گفت: قوم خودش را فقط؟ من به عزاى او بنشينم اگر بر تمام عرب سيادت نكند».

اسلام كه دين مهر و محبت و تواضع و فروتنى و ايثار و يگانگى با همه طبقات اعم از ضعيف و فقير و مسكين و يتيم و عاجز و عجم و موالى و غيرهاست، در يكسو قرار مى‏گيرد، و اين طرز حكومت كه كسرويت و امپراطوريت است در لباس اسلام در سوى ديگر. خلق و خوى محمدى، رافت و مهر علوى در يك سو مى‏روند، خشونت و فظاظت عمرى، و نكراء و شيطنت معاويه‏اى در سوى ديگر. فلهذا مى‏توان گفت: تا به حال آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است چه در زمان عمر و عثمان و بنى اميه و بنى عباس و تا به امروز، حكومت عمرى و اسلام در تحت پوشش خشونت و سيادت و اين طرز از امارت بوده است.و آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است، در لباس راستين خود از عدالت طبقاتى و ساير امتيازات و آثار واقعى فقط در زمان حكومت‏حضرت رسول الله و حضرت امير مؤمنان بوده است.و اينك نيز جهان در انتظار آنست كه با قيام قائم آل محمد: حجة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا فداه - همان وحدت و اخوت و خضوع و خشوع اميران، و از بين رفتن ظلم و ستم، و يگانگى با همه ضعفا و محرومان در همه طبقات صورت پذيرد.


ص 236

بازگشت به فهرست

عمر طاقت امارت اميرالمؤمنين عليه السلام را ندارد

اين خط مشى عمرى صد در صد خلاف خط مشى علوى است.فلهذا مى‏بينيم كه عمر طاقت ندارد چه زنده باشد و چه مرده باشد، على را بر مقام رياست و امارت و خلافت‏ببيند.

ابن عبد ربه با سند خود از هشام بن عروه، از پدرش عروه، روايت كرده است كه: چون عمر بن خطاب خنجر خورد، به او گفتند: اى كاش براى خود خليفه‏اى معين مى‏كردى؟ پس گفتارى را از عمر نقل مى‏كند تا مى‏رسد به اينجا كه دوباره به او گفتند: يا امير المؤمنين لو عهدت؟! فقال: لقد كنت اجمعت‏بعد مقالتى لكم ان اولى رجلا امركم ارجو ان يحملكم على الحق - و اشار الى على - ثم رايت ان لا - اتحملها حيا و ميتا. [5]

«اى كاش براى خلافت وصيتى مى‏نمودى! عمر گفت: پس از آنكه آن سخنان را براى شما گفتم، تصميم داشتم كه سزاوارترين مردى را كه بر شما حكومت كند و اميدوار باشم كه شما را بر طريق حق حمل كند كه على بن ابيطالب است‏براى ولايت امر شما نصب كنم، و سپس ديدم كه من تاب نمى‏آورم چه در زمان حياتم و چه در زمان مرگم كه او را امير و رئيس بر شما ببينم‏».

و بلاذرى از عمرو بن ميمون روايت كرده است كه: من در روزى كه عمر خنجر خورد شاهد قضيه بودم.عمر فرستاد تا على و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد وقاص حاضر شدند، و پس از سخنانى به آنها گفت صهيب را حاضر كردند و گفت: سه روز با مردم نماز بخوان و اين افراد را در خانه واحدى قرار ده تا بر يكى از ميان خودشان اتفاق كنند.و هر كس كه پس از اتفاق، مخالفت كند گردن او را بزنيد!

و چون اين جماعت از نزد عمر بيرون رفتند، قال: ان ولوها الاجلح سلك بهم الطريق.قال ابن عمر: فما يمنعك يا امير المؤمنين؟! قال: لا اتحملها حيا و ميتا.[6]


ص 237

«عمر گفت: اگر امارت و خلافت را به (على) آن كسى كه موى دو جانب سرش ريخته است‏بدهند امت اسلام را در طريق مستقيم راه مى‏برد.ابن عمر گفت: اى امير مؤمنان! چه مانعى است كه تو به او نمى‏سپارى؟ عمر گفت: من در حياتم و در مردنم طاقت امارت او را ندارم‏».

و همين مضمون را ابن عبد البر از عمر روايت كرده است.[7]

و محب الدين طبرى بعد از آنكه آنچه را كه عمرو بن ميمون از عمر راجع به على بن ابيطالب روايت كرده، ذكر كرده است، گفته است: اين حديث را نسائى تخريج كرده است و در آنجا نيز آورده است كه عمر گفته است: لله درهم ان ولوها الاصيلع كيف يحملهم على الحق و ان كان السيف على عنقه! قال محمد بن كعب: فقلت: اتعلم ذلك منه و لا توليه؟! فقال: ان تركتهم فقد تركهم من هو خير منى.[8]

«خداوند به آنها از رحمت‏خود فرو ريزد، اگر امارت و خلافت را به على:آن كسى كه جلوى سر او مو ندارد بدهند، خواهند ديد كه چگونه آنها را بر حق رهبرى مى‏كند اگر چه شمشير بالاى گردنش باشد.

محمد بن كعب گويد: من گفتم اين حقيقت را از على مى‏دانى، و خودت او را به خلافت معين نمى‏كنى؟! عمر گفت: من اگر امت را بدون تعيين گذارم، قبل از من كسى كه از من بهتر بود بدون تعيين گذارد».

از مطاوى بحث چون به خوبى روشن شد كه: عمر به هيچ وجه من الوجوه قصد خلافت على را نداشته است و بلكه قصد خلافت عثمان را داشته است.حال بايد ديد چرا مستقيما درباره او وصيت نكرد بلكه امر را به شورى گذارد تا بالنتيجه عثمان بيرون آيد؟ اين عمل او داراى چند علت است:

اول: قضيه شورى كسانى را در رديف على قرار داده اقران و امثالى براى او ايجاد كرد.اين سوء تدبير نه تنها على را از حق مسلم خود محروم گردانيد بلكه زبير و طلحه را نيز بعد از قتل عثمان به صدد خلافت انداخت و به آنها جرات داد در مقابل


ص 238

‏على به قيام و مخالفت‏برخاسته و حكومت نوپاى او را با جنگ جمل دچار نگرانى كنند.و به دنبال آن جنگ صفين و در اثر آن جنگ نهروان پديد آيد و تروريست‏هاى ضد على از مخالفان نهروانى او، او را در محراب عبادت از پاى در آورند.

دوم: عمر تخلف على و زبير را از بيعت‏با ابوبكر و عواقب و نتائج آنرا ديده بود، و همچنين از طعن و ايراد طلحه به ابوبكر موقعى كه عمر را خليفه خود گردانيده اطلاع داشت [9]، فلهذا براى جلوگيرى از اين مخالفت‏ها، مخالفين را در يك مجلس به نام شورى جمع نموده و پنجاه شمشير زن بر آنها گماشت تا از خطر مخالفت جلوگيرى نموده و ايشان را مجبور به بيعت و يا اعدام نمايد.و در اينصورت ديگر هيچ سدى در راه خلافت عثمان نخواهد بود.

سوم: عمر، عثمان را كاملا مى‏شناخت و رفتار او را با مسلمين از آن روز مى‏ديد، فلهذا پيوسته مى‏گفت: اقوام خود و آل معيط را مى‏ترسم بر امت مسلط كند.و بنابراين از تعيين مستقيم او دريغ نموده، طعن و ملامت را بر سر شورى و تعيين عبد الرحمن فرو ريخت تا قداست و محبوبيت‏خود را حفظ كند.

چهارم: منتى در صورت ظاهر به دوش اعلام مهاجرين نهاد و ايشان را مجتمع شورى گردانيده و زبان گلايه و شكوه را به روى خود بست.


ص 239

پنجم‌: آنكه‌ از استبداد در تعيين‌ به‌ صورت‌ ظاهر پا برون‌ كشيده‌ و شوراي‌ حلّ و عَقد را محلّ تصميم‌گيري‌ و انتخاب‌ خليفه‌ نمود. و اين‌ امري‌ بود كه‌ از سابق‌. عمر بر آن‌ تكيه‌ مي‌زد و براي‌ جلوگيري‌ از بيعت‌ مردم‌ با عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ پس‌ از مرگش‌، مي‌گفت‌: امر خلافت‌ بايد با شوري‌ صورت‌ گيرد .

ابن‌ هشام‌ در سيرة‌ خود از عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌ آورده‌ است‌ كه‌: در وقتي‌ كه‌ عمر در مِنَي‌ بود مردي‌ به‌ او گفت‌: يَا أميرُالمؤمنين‌! هَلْ لَكَ فِي‌ فُلا‌ن‌ يَقُولُ‌: وَاللَهُ لَو قَدْ مَاتَ عُمَرُ بْنُ الخَطَّابِ لَقَدْ بَايَعْتُ فَلَاناً. وَاللَهِ مَا كَانَت‌ بَيْعَةُ أبي‌ بَكْرٍ إل‌ فَلْتَةٌ فَتَمَّت‌؟

«اي‌ أميرمؤمنان‌! آيا مطّلع‌ شده‌اي‌ كه‌ فلانكس‌ گفته‌ است‌: سوگند به‌ خدا اگر عمر بن‌ خطّاب‌ بميرد من‌ با فلانكس‌ بيعت‌ مي‌كنم‌. سوگند به‌ خدا كه‌ بيعت‌ با أبوبكر كار ناپخته‌ و بدون‌ تدبيري‌ بود كه‌ صورت‌ گرفت‌»؟

عمر از شنيدن‌ اين‌ مطلب‌ خشمگين‌ شد و گفت‌: من‌ انشاءالله‌ امشب‌ موقع‌ عشاء براي‌ مردم‌ سخن‌ مي‌گويم‌ و آنها را بر حذر مي‌دارم‌ از آن‌ كساني‌ كه‌ مي‌خواهند امرشان‌ را غصب‌ كنند .

عبدالرّحمن‌ گويد: من‌ گفتم‌: اي‌ أميرمؤمنان‌!ا ين‌ كار را اينجامكن‌ زيرا موسم‌، محلّ اجتماع‌ تودة‌مردم‌ و مردمان‌ پست‌ است‌؛ قدري‌ صبر كن‌ تا به‌ مدينه‌ بازگردي‌؛ آنجا خانة‌ سنّت‌ است‌ و با اهل‌ فقه‌ و أشراف‌ مردم‌ مواجه‌ هستي‌! و آنچه‌ را كه‌ بخواهي‌ بگوئي‌ در آنجا با استقرار و تمكّن‌ مي‌گوئي‌! اهل‌ فقه‌ و درايت‌ گفتار تو را مي‌پذيرند و در مواضع‌ خود مي‌نهند .

عمر گفت‌: سوگند به‌ خدا ان‌ شاءالله‌ در اوّلين‌ مجلسي‌ كه‌ در مدينه‌ براي‌ خطبه‌ قيام‌ كنم‌ خواهم‌ گفت‌. سپس‌ ابن‌ هشام‌ مطالبي‌ را از ابن‌ عبّاس‌ نقل‌ مي‌كند آنگاه‌ مي‌گويد:

و چون‌ عمر به‌ مدينه‌ آمد در أوّلين‌ جمعه‌اي‌ كه‌ بر منبر بالا رفت‌ و خطبه‌ خواند در خطبة‌ خود گفت‌: إنَّهُ قَدْ بَلَغَني‌ أنَّ فُلَاناً قَالَ: وَاللَهِ لَوْ مَاتَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ لَقَدْ بَايَعْتُ فُلَاناً. فَل‌ يَغُرَّقز امرْءا أن‌ يَقُولَ: إنَّ بَيْعَةَ أبِي‌ بَكْرٍ كَانتْ فَلْتَةً فَتَمَّتْ. وَ إنَّهَا قَدْ كَانَتْ كَذَلِكَ إل‌ أنَّ اللهَ قَدْ وَقَي‌ شَرَّهَا. وَ لَيْسَ فِيكُمْ مِن‌ تَنقَطِعُ الاعْناقُ إليه‌ مِثْلَ أبِي‌ بكرٍ. فَمَنْ بَايَعَ رَجُلاً مِنَ المُسْلِمِينَ بِغَيْرِ مَشوِرَةٍ مِنَ المُسْلِمِينَ فَإنَّهُ ل‌ بَيْعَةَ لَهُ هُوَ وَ لا


ص 240

‌ الَّذي‌ بَايَعَهُ تَغِرَّةً أنْ يُقْتَل‌ .[10]

«چنين‌ به‌ من‌ رسيده‌ است‌ كه‌: فلان‌ گفته‌ است‌: سوگند به‌ خدا اگر عمر بن‌ خطّاب‌ بميرد من‌ با فلان‌ بيعت‌ مي‌كنم‌. گفتار اينكه‌ بيعت‌ أبوبكر كار ناپخته‌ و بی‌رويّه‌ و بدونت‌ دبير قبلي‌ بود، كسي‌ را به‌ غرور نيندازد. اگر چه‌ بيعت‌ با او اينطور بود، مگر اينكه‌ خداوند مردم‌ را از شرّ و پي‌آمدهاي‌ آن‌ حفظ‌ كرد. و در ميان‌ شما كسي‌ نيست‌ كه‌ همانند أبوبكر مردم‌ به‌ او متوجّه‌ بوده‌ براي‌ استماع‌ سخن‌ او و يا به‌ انتظار ديدار او ميل‌ كرده‌ به‌ همنشيني‌ با او متفرّد باشند! پس‌ هر كس‌ با مردي‌ از مسلمين‌ بدون‌ مشورت‌ با مسلمين‌ بيعت‌ كند، بيعتش‌ پذيرفته‌ نيست‌؛ نه‌ او و نه‌ آن‌ كسي‌ كه‌ غفلة‌ با او بيعت‌ شده‌ است‌، و هر دوي‌ آنها بايد كشته‌ شوند» .

ابن‌ أبي‌ الحديد از جاحظ‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: إنَّهُ قَالَ: إنَّ الرَّجُلَ الَّذي‌ قالَ: لَوْ قَد ماتَ عُمَر لَبَايَعْتُ فُلاناً، عَمَّارُ بنُ يَاسِرٍ: لَوْ قَدْ مَاتَ عُمَرُ لَبَايَعْتُ عَلِياً. فَهَذَا القَولُ هُوَ الَّذِي‌ هَاجَ عُمَرَ أن‌ خَطَبَ مَا خَطَبَ بِهِ.[11]

«او گفته‌ است‌: آن‌ مردي‌ كه‌ گفتها ست‌ اگر عمر بميرد من‌ با فلان‌ بيعت‌ مي‌كنم‌، عمّار ياسر است‌، كه‌ او گفته‌ است‌: اگر عمر بميرد، من‌ با علي‌ بيعت‌ مي‌كنم‌. اين‌ گفتار همان‌ گفتاري‌ است‌ كه‌ عُمَر را به‌ هيجان‌ و حركت‌ آورده‌ و در خطبة‌ خود گفت‌ آنچه‌ را كه‌ گفت‌» .

بازگشت به فهرست

نقشه شوري و عدم خلافت اميرالمومنين عليه السلام از قبل مطرح بود

و عليهذا نقشة‌ شوري‌ بدين‌ كيفيّت‌ خاصّ كه‌ علي‌ را بطور مسلّم‌ از خلافت‌ ممنوع‌ كنند از قبل‌ كشيده‌ شده‌ و طرح‌ و خصوصيّات‌ آن‌ ريخته‌ شده‌ بود. و در اين‌ صورت‌ كه‌ مي‌بينيم‌ خبر اين‌ مسائل‌ و دلالت‌ عُمَر را در مِني‌ بر ايراد خطبه‌ در مدينه


ص 241

‌ كه‌ بوسيلة‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عَوف‌ صورت‌ گرفته‌ است‌، و عمر در شوراي‌ شش‌ نفري‌ حقّ تعيين‌ را كه‌ به‌ اصطلاح‌ امروز «حقِّ وتُو» در إبطال‌ گروه‌ مخالف‌ دارد، به‌ عبدالرّحمن‌ دامادِ عثمان‌ سپرده‌ است‌، از قبل‌ بوده‌ است‌، براي‌ ما جاي‌ ترديد نمي‌گذارد كه‌ جلوي‌ بيعت‌ عمّار ياسر و زُبَير را با علي‌ از همان‌ وهلة‌ اوّل‌ گرفته‌اند .

بازگشت به فهرست

شورائي كه زير نظر خود عمر پا گيرد شوري نيست عين استبداد است

إنَّ رِجَالاً يَقُولُونَ: إنَّ بَيْعَةً أبِي‌ بَكْرٍ كَانَتْ فَلْتَةً وَفَي‌ اللَهُ شَرَّهَا. وَ إنَّ بَيْعَةً عُمَرَ كَانَتْ مِن‌ غَيْرِ مَشْوَرَةٍ. وَ الامْرُ بَعْدِي‌ شُورَي‌؛ فَإذَا اجْتَمَع‌ رَأيُ أرْبَعَةٍ فَلْيَتَّبِعِ الإثْنَانِ الارْبَعَةَ. وَ إذَا اجْتَمَعَ رَأيُ ثَلَاتَةٍ وَ ثَل‌ثَةٍ فَاتَّبِعُوا رَأيَ عَبْدِ الرَّحْمَن‌ بْنِ عَوْفٍ؛ فَاسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا! وَ إن‌ صَفَّقَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بِإحْدَي‌ يَدَيْهِ عَلَي‌ الاخْرَي‌ فَاتَّبِعُوهُ .[12]

«عمر گفت‌: مردماني‌ مي‌گويند: بيعت‌ با أبوبكر بدون‌ تدبير و رويّه‌ و بغتةً صورت‌ گرفته‌ است‌ وليكن‌ خداوند مردم‌ را از شرّ آن‌ حفظ‌ نمود. و بيعت‌ با عمر بدون‌ مشورت‌ بوده‌ است‌. امر خلافت‌ پس‌ از من‌ بايد با تشكيل‌ شوري‌ صورت‌ گيرد؛ پس‌ اگر از شش‌ نفر، چهار نفر آنها بر كسي‌ اتّفاق‌ كردند، آن‌ دو نفر ديگر بايد از آن‌ چهار نفر پيروي‌ كنند. و اگر سه‌ نفر بر يكي‌ و سه‌ نفر بر ديگري‌ اتّفاق‌ كردند، شما رأي‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌ را معتبر داريد و از او پيروي‌ كنيد! و به‌ رأي‌ او گوش‌ فرا دهيد و اطاعت‌ نمائيد! و اگر عبدالرّحمن‌ به‌ عنوان‌ بيعت‌ و سرگرفتن‌ آن‌، يكي‌ از دو دست‌ خود را بر دست‌ ديگرش‌ زد، از او پيروي‌ كنيد»!

و همچنين‌ بلاذري‌ از أبومخنف‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ دربارة‌ كيفيّت‌ رأي‌ گيري‌ و شوري‌ كه‌ عمر قرار داد پس‌ از آنكه‌ مطالب‌ را بيان‌ كرد، عمر گفت‌: وَ إن‌ كَانُوا ثَل‌ثَةً (وَ ثَل‌ثَةً) كَانُوا مَعَ الثَّلَاثَةِ الذِّينَ فِيهُم‌ ابْنُ عَوْفٍ إذ كَانَ الثِّقَةَ فِي‌ دِينِهِ وَ رَأيِهِ المَأمُونَ لِلاخْتِيَارِ عَلَي‌ المُسْلِمِينَ .[13]

«و اگر سه‌ نفر و سه‌ نفر شدند؛ بوده‌ باشند با آن‌ سه‌ نفري‌ كه‌ در ميان‌ ايشان‌ پسر عَوْف‌ است‌. زيرا او در دينش‌ و رأيش‌ مورد وثوق‌، و در اختيار براي‌ مسلمانان‌ أمين‌ است‌» .

و نيز بلاذري‌ از هشام‌ بن‌ سَعْد، از زيد بن‌ أسلم‌، از پدرش‌ روايت‌ كرده‌ است‌


ص 242

كه‌ عمر گفت‌: إنِ اجْتَمَعَ رَأيُ ثَلَاثَةٍ وَ ثَل‌ثَةٍ فَاتَّبِعُوا صِنفَ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بنِ عَوْفٍ وَاسْمَعُوا وَ أطِيعُوا .[14]

«اگر رأي‌ سه‌ نفر بر يكي‌ و رأي‌ سه‌ نفر بر يكي‌ قرار گرفت‌، شما از صنف‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌ پيروي‌ كنيد و بشنويد و اطاعت‌ كنيد»!

و مل‌ علي‌ متّقي‌ از محمّد بن‌ جُبَير از پدرش‌ اينطور آورده‌ است‌ كه‌: إنَّ عُمَرَ قَالَ: «إن‌ ضَرَب‌ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ إحْدَي‌ يَدَيْهِ عَلَي‌ الاخْرَي‌ فَبَايِعُوهُ». و عَن‌ أسلَم‌ أنَّ عُمَرَ بْنَ الخَطَّابِ قَالَ: «بَايِعُوا لِمَنْ بَايَعَ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بنُ عَوْفٍ؛ فَمَنْ أبَي‌ فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ» .[15]

«عمر گفت‌: «اگر عبدالرّحمن‌ يك‌ دستش‌ را به‌ ديگري‌ زد، با او بيعت‌ كنيد». و از أسلم‌ آورد است‌ كه‌ عمر بن‌ خطّاب‌ گفت‌: «بيعت‌ كنيد با هر كس‌ كه‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عوف‌ با او بيعت‌ كند؛ و هر كس‌ امتناع‌ كند گردن‌ او را بزنيد» .

در اينجا ما مي‌پرسيم‌: عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوْف‌، امين‌ در اختيار مسلمين‌ و مورد وثوق‌ در دين‌ و رأيش‌ بود و عليّ بن‌ أبيطالب‌ نبود؟ چرا اين‌ حقّ به‌ او داده‌ نشد؟ يا آنكه‌ مراد از امانت‌ در اختيار مسلمين‌ و مورد وثوق‌ در دين‌ و رأيي‌ بوده‌ است‌ كه‌ عمر آنرا مي‌پسنديده‌ و در صحّه‌ مي‌گذارده‌ است‌، نه‌ بطور عموم‌ و اطلاق‌؟ و بنابراين‌ مفادش‌ اين‌ مي‌شود كه‌: پسر عوف‌ رأيش‌ و فكرش‌ و دينش‌ مورد امضاي‌ من‌ است‌ .

و ثانيا ـ چرا عُمَر در اين‌ شوري‌، وجوه‌ مهاجرين‌ كه‌ از اصحاب‌ خاصّ رسول‌ خدا بودند همانند عمّار يَاسِر و سَلمان‌ فارسي‌ و مِقداد بن‌ أسوَد كِندي‌ و حُذَيفه‌ ذُوالشَّهادتين‌ و ابن‌ هيثم‌ تَيهان‌ و أمثالهم‌ را وارد نساخت‌؟ آنان‌ كه‌ طرفدار و فدائي‌ و مخلص‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلا بودند و از جهت‌ عقل‌ و تدبير و درايت‌ و ديانت‌ و أمانت‌ در كتب‌ تواريخ‌ و سِيَر داستان‌ها دارند؟

و ثالثا: چرا عمر اين‌ شوري‌ را معيّن‌ كرد؟ او هم‌ مانند يكي‌ از مسليمن‌ است‌. تشكيل‌ شوري‌ بايد آزادانه‌ زير نظر همة‌ مسلمين‌ بواسطة‌ اهل‌ حلّ و عقد منصوب‌ از ناحية‌ مسلمين‌ باشد، نه‌ از طرف‌ شخص‌ خاصّي‌. آيا اين‌ طرز تشكيل‌ شورائي‌ را كه


ص 243

‌ عُمَر فقط‌ به‌ نظر و رأي‌ خود ترتيب‌ داد اثري‌ زيادتر از تعيين‌ يك‌ شخص‌ خاصّي‌ را براي‌ امارت‌ دارد ؟ چه‌ فرق‌ مي‌كند او از ابتدا عثمان‌ را معيّن‌ مي‌كرد يا بدين‌ شوري‌ او را معيّن‌ كرد؟ و از اين‌ بگذريم‌ فرضاً هم‌ اگر عثمان‌ در اين‌ شوري‌ به‌ خلافت‌ نمي‌رسيد و ديگري‌ همانند أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌رسيد باز هم‌ شوراي‌ صحيح‌ و آزاد نبوده‌، شوراي‌ مقيّد و محدود به‌ نظر و تعيين‌ او بوده‌ است‌. او چه‌ حقّ تشكيل‌ چنين‌ شورائي‌ را دارد؟ آيا اين‌ چنين‌ شورائي‌ با مجلس‌ سنا كه‌ از طرف‌ شاه‌ نيمي‌ از افراد آن‌ معيّن‌ مي‌شده‌اند فرق‌ دارد؟

و رابعاً ـ اين‌ شوري‌ را از كجا او جَعْل‌ كند؟ اگر از سنّت‌ رسول‌ خدا گرفت‌، كه‌ او پافشاري‌ دارد بر آنكه‌ رسول‌ خدا كسي‌ را معيّن‌ نكرد و عليّ بن‌ أبيطالب‌ را نصب‌ نكرد بلكه‌ اُمور امّت‌ را به‌ خود امّت‌ سپرد تا آنان‌ از ميان‌ خودشان‌ انتخاب‌ كنند. عُمَر هم‌ مي‌خواست‌ بر همين‌ سنّت‌ و مِنهاج‌ رفتار كرده‌ مردم‌ را آزاد گذارده‌، تا پس‌ از مرگ‌ او أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را اختيار كنند. چرا او با وصيّت‌ به‌ تشكيل‌ چنين‌ شورائي‌، آزادي‌ مردم‌ را گرفت‌ و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را خانه‌نشين‌ نمود؟

و بنابراين‌ بطور وضوح‌ روشن‌ است‌ كه‌ علّت‌ وادار كردن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را در شوري‌ به‌ جهت‌ احتمال‌ انتخاب‌ آن‌ حضرت‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ براي‌ الزام‌ و اجبار آن‌ حضرت‌ بوده‌ است‌ كه‌ به‌ خلافت‌ خليفة‌ منتخب‌ تن‌ در دهد. و منظور از امر او به‌ كشتن‌ كسي‌ را كه‌ مخالفت‌ كند، غير از آن‌ حضرت‌ نبوده‌ است‌، چون‌ بر اساس‌ نقشه‌ و انتخاب‌ عمر در هر حال‌ مخالفين‌ كه‌ افراد ديگرند در شوري‌ نمي‌توانند بوده‌ باشند و كشته‌ مي‌شوند؛ و بناءً عليهذا أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را در بين‌ دو راه‌ قرار داده‌ است‌، لا غير: اوّل‌ ـ تسليم‌ حكومت‌ عبدالرحمن‌ بن‌ عَوف‌ شدن‌، و دوّم‌ ـ كشته‌ شدن‌، و با ارتحال‌ خود از دنيا پا از معركه‌ بيرون‌ نهادن‌. و اين‌ نقشة‌ عجيب‌ طرح‌ شده‌ در شوري‌ بود .

بازگشت به فهرست

گفتگوي معاويه با زيادبن حصين درباره اختلاف مسلمين

باري‌ تمام‌ مفاسد و اختلافات‌ از اين‌ شوري‌ برخاسته‌ شد و هر مصيبتي‌ كه‌ بر مسلمانان‌ وارد شد از آن‌ وارد شد. در اينجا لازم‌ است‌ به‌ داستان‌ دقيقي‌ كه‌ ابن‌ عبد ربّه‌ اندلسي‌ در «عقد الفريد» آوردها ست‌ اشاره‌ كنيم‌. او چنين‌ گويد: آورده‌اند كه‌ زياد، پسر حصين‌ را بسوي‌ معاويه‌ فرستاد و مدّتي‌ مديد در نزد او بماند پس‌ روزي‌ در پي‌ او فرستاد و با او خلوت‌ كرد و گفت‌: اي‌ پسر حصين‌ به‌ من‌ رسيده‌ است‌


ص 244

كه‌ تو داراي‌ ذهن‌ و ادراك‌ قوي‌ و عقل‌ استواري‌ مي‌باشي‌! من‌ چيزي‌ از تو مي‌پرسم‌. پاسخ‌ مرا بگوي‌! پسر حصين‌ گفت‌: از هر چه‌ مي‌خواهي‌ بپرس‌! معاويه‌ گفت‌: چه‌ باعث‌ شد كه‌ امر مسلمين‌ را مشتّت‌ و متفرّق‌ سازد و آنها را كهنه‌ و فرسوده‌ سازد، و اختلاف‌ در ميانشان‌ براندازد؟ ابن‌ حصين‌ گفت‌: كشتن‌ عثمان‌! معاويه‌ گفت‌: چيزي‌ نگفتي‌ و نپرداختي‌؟ ابن‌ حصين‌ گفت‌: حركت‌ طلحه‌ و زبير و عائشه‌ و جنگ‌ علي‌ با ايشان‌! معاويه‌ گفت‌: چيزي‌ نگفتي‌ و نپرداختي‌؟ ابن‌ حصين‌ گفت‌: در نزد من‌ غير از اين‌ علّت‌ها چيزي‌ ديگر نيست‌‌؟ معاويه‌ گفت‌: من‌ اينك‌ از علّت‌ آن‌ خبر مي‌دهم‌ كه‌: امر مسلمين‌ را مشتّت‌ و متفرّق‌ نساخت‌ واراده‌ها و خواستهاي‌ آنها و تمايلات‌ ذهني‌ ايشان‌ را جدا نكرد و از هم‌ نگسيخت‌ مگر شورايي‌ كه‌ آن‌ مرد در بين‌ شش‌ تن‌ معيّن‌ كرد. و اين‌ به‌ جهت‌ آنست‌ كه‌ خداوند محمّد را با هدايت‌ خود و دين‌ حقّ مبعوث‌ نمود تا بر تمام‌ اديان‌ غالب‌ شود، گرچه‌ مشركين‌ آن‌ را ناپسند داشتند، و محمّد به‌ آنچه‌ خداوند به‌ او امر كرده‌ بود عمل‌ كرد و پس‌ از آن‌ خدا او را بسوي‌ خود برد، و مقدّم‌ داشت‌ أبوبكر را براي‌ نماز، و مسلمين‌ او را براي‌ دنياي‌ پسنديدند زيرا كه‌ محمّد او را بر دينشان‌ پسنديد .

أبوبكر به‌ سنّت‌ رسول‌ خدا رفتار كرد و به‌ سيرة‌ او عمل‌ كرد تا خدا او را بسوي‌ خود برد؛ و أبوبكر عمر را خليفة‌ خود نمود، و عمر هم‌ به‌ سيرة‌ أبوبكر عمل‌ كرد و سپس‌ خلافت‌ را به‌ شوري‌ و در بين‌ شش‌ نفر نهاد و در اين‌ صورت‌ هيچيك‌ از آن‌ شش‌ نفر نبود مگر آنكه‌ خلافت‌ را براي‌ خودش‌ مي‌خواست‌ و اقوام‌ او هم‌ براي‌ خلافت‌ آن‌ خليفه‌ تلاش‌ مي‌كرد و اميد به‌ آن‌ بسته‌ بود. و هر كس‌ از آنها نفوسشان‌ براي‌ خلافت‌ گردن‌ كشيده‌ بود و چشم‌ بدان‌ دوخته‌ بودند. در اين‌ صورت‌ مي‌بينيم‌ كه‌ اگر عمر همانطور كه‌ أبوبكر خليفه‌اي‌ ر�� معيّن‌ كرد او هم‌ شخصي‌ را معيّن‌ مي‌كرد اين‌ اختلاف‌ پيدا نمي‌شد .[16]

از آنچه‌ گفته‌ شد به‌ دست‌ آمد كه‌: تصرّفات‌ و تغييرات‌ عُمر در دين‌، تغيير در مسائل‌ جزئي‌ نبوده‌ است‌ بلكه‌ تغيير در مبني‌ و أساس‌ و ريشه‌ و اصل‌ بوده‌ است‌ كه‌ همينطور براي‌ پيروان‌ او ادامه‌ دارد؛ و تا زمان‌ مي‌گذرد حقّ و ولايت‌، مختفي‌ و


ص 245

واقعيّت‌ در پرده‌ غيب‌ پنهان‌ است‌ .

و چون‌ تغييرات‌ او در دين‌ به‌ عنوان‌ دين‌ محسوب‌ شد پيروان‌ او، او را قدِّيس‌ تلقّي‌ كرده‌، از سنّت‌ او همانند سنّت‌ پيامبر احترام‌ مي‌كنند، با آنكه‌ عقل‌ و شرع‌ و وجدان‌ حاكمند بر آنكه‌ غير از وحي‌ الهي‌ هيچ‌ چيز قابل‌ پيروي‌ نيست‌، و لزوم‌ پيروي‌ از پيغمبران‌ به‌ جهت‌ ايصال‌ به‌ عالم‌ غيب‌ است‌ و گرنه‌ تقليد كوركورانه‌ در همة‌ مراحل‌ محكوم‌ است‌. عُمَر تصرّفات‌ در منهاج‌ رسول‌ خدا كرده‌، از نزد خود چيزهائي‌ آورد كه‌ به‌ سنّت‌ عمر، و با ضميمة‌ چيزهائي‌ را كه‌ خليفه‌ قبل‌ از او آورده‌ است‌ به‌ سنّت‌ شيخين‌ معروف‌ و مشهور است‌ .

و از اينجا بطور وضوح‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌: ضرر او براي‌ اسلام‌ حقيقي‌ و سنّت‌ محمّدي‌ بسيار گران‌تر و سنگين‌تر از ضرر أبوسفيان‌ و أبولَهب‌ و أبوجهل‌ و أمثاليهم‌ بوده‌ است‌. زيرا آنان‌ با همة‌ آن‌ كارشكني‌ها و جنگ‌ها و مصائبي‌ كه‌ براي‌ اسلام‌ و مسلمين‌ و بالاخصّ براي‌ رسول‌ خدا به‌ بار آوردند، مقصودشان‌ جلوگيري‌ از رسول‌ خدا از جهت‌ ظاهر، و عدم‌ پيشرفت‌ اسلام‌ از جهت‌ حكومت‌ و رياست‌ بوده‌ است‌. آنها مي‌خواستند خودشان‌ رئيس‌ باشند نه‌ رسول‌ خدا. أمّا عُمَر جلوگيري‌ از معنويّت‌ و ولايت‌ و عاطفة‌ اسلام‌ نمود. عمر دين‌ را با سنّت‌ خود توأم‌ كرد، و مخلوط‌ و ممزوج‌ از آن‌ را تحويل‌ امّت‌ داد. عُمَر در معنويّت‌ اسلام‌ رخنه‌ كرد و منهاج‌ و رويّة‌ خود را به‌ صورت‌ دين‌ و در لباس‌ دين‌ به‌ مردم‌ تحميل‌ كرد. فلهذا مي‌بينم‌ كه‌ منهاج‌ أبوسفيان‌ها از بين‌ رفته‌ و در عالم‌ به‌ عنوان‌ خاصّ طرفداري‌ ندارد ولي‌ منهاج‌ عمر باقي‌ است‌، و به‌ هيچ‌ وجه‌ نمي‌توان‌ به‌ يك‌ مرد سنّي‌ مذهب‌ حالي‌ كرد كه‌ منهاج‌ او حجّيّت‌ شرعي‌ ندارد؛ حجّت‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ رسول‌ خداست‌ و بس‌ .

علّت‌ آنكه‌ در روايات‌ شيعه‌ او را به‌ سامِري‌ در قوم‌ حضرت‌ موسي‌ تشبيه‌ كرده‌اند براي‌ همين‌ امر است‌ كه‌ سَامِري‌ از نقطه‌ نظر معنويّت‌، تصرّف‌ در دين‌ موسي‌ نموده‌ و بني‌ اسرائيل‌ را به‌ عبادت‌ عِجْل‌ (گوساله‌) دعوت‌ كرد. او تنها يك‌ حاكم‌ شائق‌ حكومت‌ ظاهري‌ باشد نبود. حبّ رياست‌ بر مردم‌ بالاخصّ رياست‌ معنوي‌ بسيار تأثيرش‌ از ساير معاصي‌ بيشتر و صاحبش‌ را سريع‌تر در ورطة‌ سقوط‌ و بَوار و هلاك‌ مي‌افكند و تمام‌ زحمات‌ و عبادات‌ و جهادهاي‌ ديرين‌ را طعمة‌ حريقِ هوي‌ مي‌كند .

بازگشت به فهرست

گفتار غزالي درباره غدير و انحراف خلفاي انتخابي

إمام‌ محمّد غزالي‌ دربارة‌ اينكه‌ آيا: ترتيب‌ خلافت‌ خلفاء به‌ نصّ است‌ و يا به‌


ص 246

ميراث‌ است‌، در مقالة‌ رابعه‌ از كتاب‌ خود: سِرُّ العَالَمَين‌ بحثي‌ دارد تا مي‌رسد بدينجا كه‌ مي‌گويد:

لَكِنْ أسْفَرْتِ الحُجَّةُ وَجْهَهَا وَأجْمَعَ الجَمَاهِيرُ عَلَي‌ مَتْنِ الحَدِيثِ فِي‌ يَومِ غَدِيرِ خُمٍّ بِاتّفَاقِ الجَمِيعِ، وَ هُوَ يَقُولُ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ: «مَن‌ كُنتُ مَوْلا‌هُ فَعَلِيُّ مَول‌هُ» فَقَالَ عُمَرُ: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَا أبَاالحَسَنِ لَقَدْ أصْبَحْتَ مَوْل‌يَ وَ مَوْلَي‌ كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مَؤمِنَةٍ

فَهَذَا تَسْلِيمٌ وَ رِضيً وَ تَحْكِيمُ. ثُمَّ بَعْدَ هَذَا غَلْبُ الهَوَي‌ لِحُبِّ الرِّيَاسَةِ، وَ حَمْلِ عَمُودِ الخِل‌فَةِ، وَ عُقُودِ البُنُودِ، وَ خَفَقَانِ الهَوَي‌ فِي‌ قَعْقَعِةِ الرَّايَاتِ، وَاشّتِبَاكَ ازْدِحَامِ الخُيُولِ، وَ فَتْجِ الامصَارِ سَفَاهُمْ كَأسَ الهَوَي‌، فَعَادُوا إلَي‌ الخِل‌فِ الاوَّلِ، فَنَبَذُوهُ وَرَآءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَبِئسَ مَا يَشْتَرُونَ .[17]

وَ لَمَّا مَاتَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيِهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ قَالَ قَبْلَ وَفَاتِهِ: إيْتُونِي‌ بِدَواةٍ وَ بَيَاضٍ لازيلَ عَنكُمْ إشكَالَ الامْرِ، وَأذْكُرَ لَكُمْ مِنَ المُسّتَحَقُّ لَهَا بَعْدِي‌ .

قَالَ عُمَرُ: دَعُو الرَّجُلَ فَإنَّهُ لَيَهْجُرُ ـ وَ قِيلَ: يَهْدُو .[18]

«ليكن‌ حجّت‌ و برهان‌، نقاب‌ از چهرة‌ خود برافكند و بزرگان‌ و أعاظم‌ به‌ اتّفاق‌ تمام‌ مسلمين‌ اجماع‌ كرده‌اند بر متن‌ حديث‌ وارد در روز غدير خمّ كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمود: «كسي‌ كه‌ م‌ مولي‌ و صاحب‌ و صاحب‌ اختيار او هستم‌ علي‌ مولي‌ و صاحب‌ اختيار اوست‌». و به‌ پيرو آن‌، عمر گفت‌: بَه‌ بَه‌ آفرين‌ آفرين‌ بر تو اي‌ أبوالحسن‌! هر آينه‌ حقّا صبح‌ كردي‌ در حاليكه‌ مولي‌ و صاحب‌ اختيار من‌ و مولي‌ و صاحب‌ اختيار هر مرد مؤمن‌ و هر زن‌ مؤمنه‌اي‌ هستي‌!

پس‌ اين‌ گفتار، تسليم‌ رضا به‌ اين‌ امر است‌ و تفويض‌ حكم‌ است‌ به‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌. سپس‌ به‌ دنبال‌ اين‌ قضيه‌، غالب‌ شدن‌ ميل‌ و هواي‌ نفس‌ امّاره‌، به‌ جهت‌ حبّ رياست‌، و حمل‌ ستون‌ خلافت‌، و بستن‌ و برافراشتن‌ پرچم‌هاي‌ بزرگ‌، و نيز به‌ جهت‌ به‌ اهتزاز و حركت‌ در آمدن‌ قوّة‌ اشتياق‌ در صداي‌ بهم‌ خوردن‌ عَلَم‌هاي‌ لشگر، و اختلاط‌ و تداخلِ در هم‌ فرورفتگي‌ اسبان‌ تازي‌ با مردان‌ غازي‌ در فتح‌ كردن‌ و گشودن‌ شهرها، ايشان‌ را از جام‌ شراب‌ هواي‌ نفس‌ أمّاره‌ سرمست‌ كرد تا به‌ همان‌


ص 247

خلاف‌ ديرين‌ و اوّلين‌ خود بازگشتند و حقّ را به‌ پشت‌ سرهاي‌ خود پرتاب‌ كردند و عهد و آيات‌ الهي‌ را به‌ بهاي‌ اندك‌ فروختند؛ و چقدر معامله‌ بدي‌ كرده‌اند .

و چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ در آستانة‌ مرگ‌ قرار گرفت‌، قبل‌ از رحلتش‌ فرمود: «دوات‌ و سپيدي‌ بياوريد براي‌ آنكه‌ اشكال‌ امر را از شما زايل‌ كنم‌ و براي‌ شما بيان‌ كنم‌ كه‌ مستحقّ خلافت‌ پس‌ از من‌ كيست‌؟» عمر گفت‌‌: اين‌ مردك‌ را ول‌ كنيد كه‌ هَجْر مي‌گويد و اختلاط‌ بهم‌ رسانيده‌ است‌ ـ و يا آنكه‌ بواسطة‌ مرض‌ سخن‌ نامعقول‌ و هذيان‌ مي‌سرايد ـ» .

امام‌ غزّالي‌ در اين‌ سخنان‌ كوتاه‌ حّق‌ مطلب‌ را ادا كرده‌ است‌ و حقيقت‌ را فاش‌ نموده‌ است‌. و البتّه‌ اين‌ ادراك‌ و فهم در اثر همان‌ ترك‌ هواي‌ نفس‌ و حبّ رياست‌، و دست‌ برداشتن‌ از مقام‌ حجّة‌ الإ‌سلامي‌ و رياست‌ مدرسة‌ نظاميّة‌ بغداد و تمام‌ سِمَت‌هاي‌ رياست‌ دنيوي‌ از تدريس‌ و افتاء و قضاوت‌ و رتق‌ و فتن‌ امور ديني‌ بر اساس‌ فقه‌ شافعي‌ بوده‌ است‌ كه‌ مدّت‌ ده‌ سال‌ در شام‌ انعزال‌ اختيار كرده‌ و به‌ رياضت‌هاي‌ شرعيّه‌ باطن‌ خود را تصفيه‌ نموده‌، جوهر نفس‌ خود را به‌ مخالفت‌هاي‌ نفس‌ شيطاني‌ و استمداد از نفحات‌ رحماني‌ جلا بخشيده‌، از موهومات‌ گذشت‌ و به‌ حقّ پيوست‌ و از مجاز به‌ حقيقت‌ گرائيد. چنانچه‌ از مطاوي‌ كتاب‌ خود كه‌ بصورت‌ رساله‌اي‌ به‌ نام‌ المُنقِذُ مِنَ الضَّلالِ بعد از بازگشتن‌ از شام‌ تحرير نموده‌ است‌ به‌ خوبي‌ پيداست‌ .

البتّه‌ خداوند سعي‌ و كوشش‌ مردان‌ راه‌ خدا را ضايع‌ نمي‌گذارد و به‌ مُفادِ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُم‌ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ .[19] و نيز به‌ مفاد مَن‌ عَمِلَ صَالِحًا مِن‌ ذَكَرٍ أوْ أُنثَي‌ وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحْيِنَنَّهُ حَيوةً طَيِّبَةً وَ لَنجْزِيَنَّهُم‌ أجْرَهُم‌ بِأحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ .[20] راههاي‌ سعادت‌ را به‌ آنها نشان‌ داده‌ و به‌ حيات‌ طيّبه‌ رهبري‌ مي‌كند و پاداش‌ آنان‌ را به‌ بهترين‌ وجهي‌ عنايت‌ مي‌فرمايد .

غزّالي‌ بدون‌ شكّ سنّي‌ مذهب‌ بوده‌ است‌ و از طرفداران‌ مكتب‌ عمر و بلكه‌ از


ص 248

متعصّبين‌ آنها، وليكن‌ راه‌ حقّ جوئي‌، چراغ‌ ولايت‌ را در مشكاة‌ دل‌ او برافروخت‌ و زجاجة‌ نفس‌ او را بدين‌ مشعل‌، مشتعل‌ ساخت‌ و بدون‌ شكّ راه‌ تشيّع‌ را در پيش‌ گرفت‌ و در صراط‌ ولايت‌ گام‌ برداشت‌ .[21]

بازگشت به فهرست

كساني كه از اعاظم شيعه و بزرگان عامه سرالعالمين را از غزالي مي‌دانند

مرحوم‌ فقيه‌ محدّث‌ حكيم‌ مفسّر عارف‌ عاليقدر اسلام‌: مولي‌ محسن‌ فيض‌ كاشاني‌ دربارة‌ او فرمايد: در حين‌ تصنيف‌ «إحياء العلوم‌» سنّي‌ بوده‌ و بعداً در آخر عمر شيعه‌ شده‌، و كتاب‌ «سرّ العالمين‌» را تصنيف‌ كرده‌ است‌ .[22]

از آنچه‌ گفته‌ شد، نبايد به‌ نوشتة‌ بعضي‌ از دانشمندان‌ معاصر كه‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» را از غزّالي‌ نمي‌دانند عنايتي‌ داشت‌ .[23] زيرا علاوه‌ بر آنكه‌ بسياري‌ از ادلّه‌اي‌ را كه‌ در نوشتة‌ خود ذكر مي‌كنند قابل‌ توجيه‌ و داراي‌ محمل‌ است‌، بعضي‌ از آنها بهيچ‌ وجه‌ اشكال‌ و ايراد محسوب‌ نمي‌گردد و به‌ مجرّد استبعاد نمي‌توان‌ كتابي‌ و


ص 249

يا رساله‌اي‌ را از شخصي‌ كه‌ مؤلّف‌ آنست‌ و بزرگان‌ و اهل‌ خبره‌ از فنّ رجال‌ و تراجم‌ و كتاب‌ شناسي‌ آنرا از او مي‌دانند و مطالب‌ آن‌ را در طيّ طُول‌ زمان‌ از زمان‌ مؤلّف‌ تا به‌ حال‌ در كتب‌ خود نقل‌ كرده‌اند انكار كرد .

از جمله‌ كساني‌ كه‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» را از غزّالي‌ دانسته‌اند ذَهَبي‌ در «ميزان‌ الاعتدال‌»،[24] وابن‌ حَجَر عَسْقَلاني‌ در «لسان‌ الميزان‌»،[25] وَ سِبط‌ ابن‌ جَوزي‌ در «تذكِرة‌ خواصّ الامّة‌»[26] و جُرجي‌ زَيدان‌ در «آداب‌ اللُّغة‌ العَرَبيّة‌»،[27] و مُلا‌ محسن‌ فيض‌ كاشاني‌ در «المحَجَّة‌ البيضاء»،[28] و علا‌مة‌ محمّد باقر مجلسي‌ در «بحار الانوار»[29]، و علا‌مة‌ عبدالحُسين‌ أميني‌ در «الغدير»[30]، و در مقدئلاه‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» طبع‌ نجف‌، طباطبائي‌ حسني‌[31] گويد: از كساني‌ كه‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» را به‌ غزّالي‌ نسبت‌ داده‌اند: «قاضي‌ نورالله‌ تُسْتَري‌ در «مجالس‌ المؤمنين‌»، و شيخ‌ علي‌ بن‌ عبدالعالي‌ كركي‌ محقّق‌ ثاني‌ فيما نقل‌ عنه‌، و مولي‌ محسن‌ فيض‌ صاحبُ «الوافي‌» و طُريحي‌ در «مجمع‌ البحرين‌» است‌. و علا‌مة‌ طهراني‌ گويد: در «تاج‌ العروس‌» و «الإ‌تحاف‌ في‌ شرح‌ الإ‌حيا» نيز آن‌ را به‌ غزالي‌ نسبت‌ داده‌اند .[32]


ص 250

باري‌ در جائي‌ كه‌ حبّ رياست‌، طَلحه‌ و زُبير را با آن‌ سوابق‌ درخشان‌ لغزانيده‌ تا با گرد آوردن‌ هزار نفر مرد جنگي‌، نقض‌ بيعت‌ كرده‌ و به‌ روي‌ أمير مؤمنان‌ وليّ والاي‌ عالم‌ امكان‌، با علم‌ و معرفت‌ به‌ احوال‌ او و طرفداري‌ و حمايت‌ از او در دوران‌ طويل‌ حيات‌ رسول‌ الله‌ و بعد از آن‌، شمشير بكشند و مردم‌ بيچاره‌ و مستضعف‌ را به‌ اتّهام‌ مظلوميّت‌ عثمان‌ و قتل‌ علي‌، با آنكه‌ خودشان‌ از سردمداران‌ كشته‌ شدن‌ او بودند تحريك‌ نموده‌ خونها بريزند، از امثال‌ شيخين‌ كه‌ سوابق‌ مخالفتشان‌ با خطّ مشي‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ از اوّل‌ امر و در زمان‌ رسول‌ الله‌ مشهود بوده‌ است‌، جاي‌ تعجّب‌ نخواهد بود .

اينست‌ كه‌ مكتب‌ تشيّع‌ رياست‌ اينگونه‌ افراد را حرام‌ مي‌داند و امامت‌ را منحصر به‌ وليّ معصوم‌ از هواي‌ نفس‌ و حبّ رياست‌ بيرون‌ آمده‌ مي‌داند تا همة‌ امور بر اساس‌ حقّ و متن‌ واقع‌ تحقّق‌ پذيرد .

علم‌ و دانش‌ انسان‌ هر چه‌ بيشتر باشد، هواي‌ او مختفي‌تر و سوابق‌ او هر چه‌ بيشتر باشد مكائد نفس‌ او لطيف‌تر و ظريف‌‌تر است‌. در اينجا نفس‌ از راه‌ كمك‌ به‌ دين‌ و وجوب‌ حفظ‌ شرع‌ و حقّ فقرا و مستمندان‌ و حفظ‌ بيضة‌ اسلام‌ جلو مي‌آيد، و به‌ نام‌ دين‌ حقّ علي‌ را غصب‌ مي‌كند، و در پوشش‌ حمايت‌ از فقرا و مساكين‌، فدك‌ را از بضعة‌ رسول‌ خدا مي‌گيرد، و براي‌ حفظ‌ اجتماع‌ مسملين‌ در خانه‌ را مي‌شكند و زهرا را ميان‌ در و ديوار مي‌فشرد تا بروي‌ زمين‌ بيفتد و سقط‌ جنين‌ كند. اينها همه‌ به‌ نام‌ دين‌ و در لباس‌ حفظ‌ قانون‌ و شرع‌ و كتاب‌ خدا صورت‌ گرفته‌ است‌. به‌ دنبال‌ آن‌ إتلاف‌ حقوق‌، و ستم‌ها و تعديّات‌ و عدم‌ وصل‌ عامّة‌ مردم‌ به‌ ولايت‌ و سيراب‌ شدن‌ از شريعة‌ حيات‌ و آبشخوار معنويّت‌ چه‌ در آن‌ زمان‌ و چه‌ در دوران‌ سلطنت‌ بني‌ اميّه‌ و بني‌ عبّاس‌، و چه‌ بعد از آن‌ همه‌ و همه‌ در اثر آن‌ انحراف‌ پيشين‌ است‌ كه‌ به‌ پيرو آن‌ پيوسته‌ حكّام‌ ظالم‌ و امراء جابر بر مردم‌ مسلّط‌ شدند و شاهرگ‌ حياتي‌ آنها را بريده‌، و از خون‌ و جان‌ و مال‌ و ناموس‌ آنها براي‌ خود طعام‌ و خانه‌ و بارگاه‌ تهيّه‌ كردند .

خشت‌ اوّل‌ چون‌ نهد معمار كج‌         تا ثريّا مي‌رود ديوار، كج‌

بازگشت به فهرست

اميرالمومنين عليه السلام سنت شيخين را رد می‌كند

شيخين‌، دين‌ را با منهاج‌ خود مخلوط‌ نموده‌ و آب‌ لطيف‌ را از سرچشمه‌


ص 251

گل‌ آلود و آنرا در مسير جريان‌ خود به‌ مردم‌ آشامانيدند، و هواي‌ غبار آلوده‌ با هواي‌ نفس‌ خود را براي‌ استشمام‌ مردم‌ آلوده‌ ساختند. امّا أميرمؤمنان‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ قِسطاس‌ مستقيم‌ است‌، از كتاب‌ خدا و سنّت‌ پيامبر تجاوز نمي‌كند و حتّي‌ در گفتار ظاهري‌ براي‌ اعداد حكومت‌ و استفاذ آن‌ از أيد جبابره‌، بطور توريه‌ هم‌ نمي‌گويد: سُنَّت‌ شيخين‌ را معتبر مي‌دانم‌. او در جواب‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ عَوف‌ كه‌ خواست‌ از او بيعت‌ به‌ شرط‌ عمل‌ به‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ رسول‌ خدا و سنّت‌ شيخين‌ بگيرد صريحاً فرمود: فقط‌ به‌ كتاب‌ خدا و سنّت‌ رسول‌ خدا و اجتهاد و نظريّة‌ خودم‌. در اينجا از رياست‌ گذشت‌ چون‌ پاية‌ آن‌ بر سنّت‌ شيخين‌ نهاده‌ شده‌، و اين‌ بنيان‌ باطل‌ است‌. و نيز چون‌ عبدالرّحمن‌ خواست‌ شرط‌ كند كه‌ آن‌ حضرت‌ بني‌ هاشم‌ را درح‌ كومت‌ بر مردم‌ قرار ندهد، قبول‌ نكرد و فرمود: من‌ به‌ نظر خودم‌ هر كه‌ را لايق‌ باشد بر سر كار مي‌آورم‌، از بني‌ هاشم‌ باشد يا غير بني‌ هاشم‌ .

ابن‌ قتيبة‌ دينوري‌ آورده‌ است‌: ثُمَّ أَخَذَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقَالَ لَهُ: أبَايِعُكَ عَلَي‌ شَرْطِ عُمَرَ أن‌ ل‌ تَجْعَلَ أحَداً مِن‌ بَنِي‌ هَاشِمٍ عَلَي‌ رِقَابِ النَّاسِ‌!

فَقَالَ عَلِيُّ عِندَ ذَلِكَ: مَالَكَ وَ لِهَذَا إذَا قَطَعْتَهَا فِي‌ عُنُقِيَ؟! فَإنَّ عَلَيَّ الاجْتِهَادِ لاُمَّة‌ محمَّدٍ. حَيْثُ عَلِمْتُ القُوَّةَ وَ الامَانَةَ اسْتَعَنْتُ بِهَا، كَانَ فِي‌ بَنِي‌ هَاشِمِ أوْ غَيْرِهِم‌! قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ: لا‌ وَاللَهِ حَتَّي‌ تُعْطِينَي‌ هَذَا الشَّرطُ ‌. قَالَ عَلِيُّ: وَاللَهِ لا‌ أعطيكَهُ أبَداً. فَتَرَكَهُ فَقَامُوا مِن‌ عِندِهِ .[33]

«و سپس‌ عبدالرّحمن‌ دست‌ علي‌ را گرفت‌ و به‌ او گفت‌: با تو بيعت‌ مي‌كنم‌ بر خلافت‌، با شرطي‌ كه‌ عمر نموده‌ است‌ كه‌ هيچيك‌ از بني‌ هاشم‌ را امير بر مردم‌ نگرداني‌!

علي‌ در پاسخ‌ او گفت‌: ترا به‌ اين‌ مسأله‌ چكار كه‌ مي‌خواهي‌ اين‌ تعهّد را بر عهدة‌ من‌ گذاري‌؟ وظيفة‌ من‌ است‌ كه‌ براي‌ امّت‌ محمّد سعي‌ و كوشش‌ خود را مبذول‌ دارم‌ و هر جا كه‌ بدانم‌ در آنجا امانت‌ و قدرت‌ است‌ بدان‌ استعانت‌ جويم‌‌، خواه‌ در بني‌ هاشم‌ باشد و خواه‌ در غير آن‌. عبدالرّحمن‌ گفت‌: سوگند به‌ خدا: به‌ خلافت‌ نمي‌رسي‌ مگر آنكه‌ اين‌ شرط‌ را با من‌ بكني‌! علي‌ گفت‌: سوگند به‌ خدا!


ص 252

أبداً چنين‌ تعهّدي‌ براي‌ تو نخواهم‌ نمود. و بنابراين‌ عبدالرّحمن‌ علي‌ را رها كرد و از نزد علي‌ برخاستند.»

و همچنين‌ اين‌ قتيبه‌ نقل‌ مي‌كند پس‌ از قضيّة‌ حَكَمَين‌ كه‌ اميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ براي‌ كوفيان‌ خطبه‌ خواندند و آنها را به‌ جهاد با معاويه‌ تحريض‌ مي‌كردند، در بين‌ خطبه‌ گفتند: من‌ به‌ هر يك‌ از رؤساي‌ قبال‌ شما امر مي‌كنم‌ كه‌ نامه‌اي‌ بنويسد و به‌ من‌ بدهد و در آن‌ ثبت‌ كند كه‌ در قبيلة‌ خود چند مرد جنگجو دارد و از فرزندان‌ كه‌ به‌ مرحلة‌ قتال‌ رسيده‌ و مي‌توانند جنگ‌ كنند، و نيز از غلامان‌ و مواليان‌ چقدر دارد؟ اين‌ نامه‌ها را بدهيد تا من‌ در آن‌ نظر كنم‌ إن‌ شاءالله‌. أوّلين‌ رئيس‌ قبيله‌اي‌ كه‌ برخاست‌ و اجابت‌ كرد سَعُْ بنُ قَيْس‌ هَمْداني‌ بود و پس‌ از او عَدِيّ بن‌ حَاتَم‌ و حَجُر بن‌ عَديّ و اشراف‌ قبايل‌، و همه‌ تسليم‌ و اطاعت‌ خود را ابراز كردند و لشگري‌ تهيه‌ شد .

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[1] ـ «الإمامة‌ و السيّاسة‌»، ص‌ 27 .

[2] ـ «الاصابة‌» ج‌ 3، ص‌ 413 .

[3] ـ استاد ما علا مة‌ آية‌ الله‌ طباطبائي‌ ـ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ـ در كتاب‌ «شيعه‌» مذاكرات‌ با پرفسور هرنري‌ كُربَن‌؛ در بيان‌ مشكل‌ اوّل‌: سقوط‌ ولايت‌ و حكومت‌ اسلامي‌ در ص‌ 27 در ضمن‌ گفته‌اند: و علاوه‌، در قلمرو حكومت‌ وي‌، معاويه‌ در شام‌، سالها با يك‌ وضع‌ كسرائي‌ و قيصري‌، حكومت‌ مي‌ركد، حكومتي‌ كه‌ جز يك‌ سلطنت‌ استبدادي‌ قيافه‌اي‌ نداشت‌. بهانة‌ معاويه‌ اين‌ بود كه‌ بواسطة‌ مجاورت‌ با امپراطوري‌ روم‌، از اتّخاذ چنين‌ رويّه‌اي‌ ناگزير است‌ و خليفه‌ عذر وي‌ را پذيرفته‌ و ديگر معترض‌ حالش‌ نمي‌شد .

و تعليقه‌ زنندگان‌ بر عبارات‌ علامة‌ در ص‌ 324 و ص‌ 325 گفته‌اند: ابن‌ أبي‌ الحديد روايت‌ مي‌كند: هنگامي‌ كه‌ عمر به‌ شام‌ مي‌رفت‌، معاويه‌ به‌ استقبالش‌ شتافت‌ و در حالي‌ كه‌ لباسهاي‌ زيبا بر تن‌ داشت‌ و غلامان‌ در اطرافش‌ بودند، جلو آمده‌ و دست‌ عمر را بوسيد. عمر گفت‌: اي‌ پسر هند! خوش‌ گذراني‌ و عيّاشي‌ و لباسهاي‌ خوب‌ و نعمت‌ فراوان‌ داري‌؟ شنيده‌ام‌ كه‌ حاجتمندان‌ و بيچارگان‌ بر در خانه‌ات‌ گرد آمده‌ و انتظار اجازه‌ دارند، و دربان‌ و حاجب‌ داري‌؟ معاويه‌ گفت‌: يا أميرالمؤمنين‌! در كنار شهرهاي‌ دشمنان‌ اسلام‌ هستيم‌ (مرادش‌ روم‌ است‌) دوست‌ داريم‌ كه‌ نعمت‌ خدا را در بر ما ببينند. و امّا اينك��‌ مردم‌ را راه‌ نمي‌دهيم‌ ترس‌ داريم‌ كه‌ آنها جري‌ شوند. عمر گفت‌: چيزي‌ از تو نپرسيدم‌ مگر اينكه‌ مرا در تنگناي‌ سخن‌ گير انداختي‌! اگر راست‌ گفته‌ باشي‌ رأي‌ عاقلانه‌ است‌، و إل جواب‌ أديبانه‌ دادي‌!

ابن‌ حجر در «اصابه‌» ج‌ 3، و ابن‌ اثير در «اسد الغابة‌» درترجمة‌ حال‌ معاويه‌ مطالبي‌ از عمر دربارة‌ معاويه‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ روزي‌ عمر معاويه‌ را ديد و گفت‌: «اين‌ مرد كسراي‌ عرب‌ است‌». عمر مي‌بيند كه‌: معاويه‌ زندگاني‌ كسرائي‌ دارد، و بر خلاف‌ طريقة‌ پيغمبر اكرم‌ رفتار مي‌كند وليكن‌ رأي‌ او را پسنديده‌ و آنر بر سيرة‌ پيغمبر اكرم‌ ترجيح‌ مي‌دهد و اين‌ جنايتكار ستم‌ پيشه‌ را بر مردم‌ مسلّط‌ مي‌كند، كه‌ دنباله‌اش‌ به‌ جنگ‌ صفّين‌ و جنايت‌هاي‌ بي‌شمار معاويه‌ و يزدي‌ و ملكو بني‌ اميّه‌ و عمّال‌ ستمگر آنها منتهي‌ مي‌شود. طالبين‌ به‌ كتاب‌ «النصايح‌ الكافية‌» تأليف‌ سيّد محمّد بن‌ عقيل‌ مراجعه‌ كنند .

[4] -الاصابه ج 3، ص 413

[5] ـ «عِقد الفريد» طبع‌ اوّل‌، ج‌ 3، ص‌ 71 .

[6] ـ «أنساب‌ الاشراف‌» ج‌ 5، ص‌ 18، و در جلد أميرالمؤمنين‌ طبع‌ جديد، ص‌ 103: لَئِن‌ وَلَوْهَا الاجَيلِح‌ وارد است‌. و «الرياض‌ النضرة‌» ج‌ 2، ص‌ 182 و ص‌ 183 به‌ تخريج‌ نسائي‌ .

و حافظ‌ كبير عبدالرّزاق‌ بن‌ همّام‌ صنعاني‌ متوفّي‌ در سنة‌ 211 هجري‌ در كتاب‌ «المُصَنف‌» ج‌ 5، ص‌ 446 و ص‌ 447، از عمرو بن‌ ميمون‌ بدين‌ عبارت‌ آورده‌ است‌: كه‌ قال‌: كنت‌ عند عمر بن‌ الخطّاب‌ حين‌ ولَّي‌ السِّتَّة‌ الامر فلمّا جاوزا اتّبعهم‌ بصره‌؛ ثمّ قال‌: لئن‌ ولَّوها الاجَيلِحَ لَيركبَّ بهم‌ الطريق‌ ـ بريد عَلياً ـ .

[7] ـ «استيعاب‌»، ج‌ 3، ص‌ 1154

[8] ـ «الرياض‌ النَّضِرة‌» ج‌ 2، ص‌ 183 .

[9] ـ در «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌» ابن‌ أبي‌ الحديد از طبع‌ 4 جلدي‌، طبع‌ دار إحياء التراث‌ العربي‌، ج‌ 2، ص‌ 120 گويد: و طلحة‌ هو الّذي‌ قال‌ لابي‌ بكر عند موته‌: ما ذا تقول‌ لربّك‌ و قد ولَّيتَ فينا فطًّا غليظاً؟ و هو القائل‌ له‌: يا خليفة‌ رسول‌ الله‌! إنّا كنّا لا نحتمل‌ شراستة‌ و أنت‌ حيُّ تأخذ علي‌ يديه‌، فيكف‌ يكون‌ حالنا معه‌ و أنت‌ ميِّتٌ و هو الخليفة‌؟ «طلحه‌ همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ به‌ أبوبكر در وقت‌ مرگش‌ گفت‌: جواب‌ پروردگارت‌ را چه‌ خواهي‌ داد كه‌ مرد غليظ‌ بداخلاقي‌ درشت‌ كلام‌ سنگين‌ دلي‌ را براي‌ امر ولايت‌ ما معيّن‌ كردي‌؟ و همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ به‌ أبوبكر گفت‌: اي‌ خليفه‌ رسول‌ خدا! ما در زمان‌ حيات‌ تو كه‌ از او جلوگيري‌ نمودي‌ تحمّل‌ سوء اخلاق‌ او را نمي‌توانستيم‌ بكنيم‌؛ پس‌ حال‌ ما چگونه‌ خواهد بود با او در وقتي‌ كه‌ تو مرده‌اي‌ و او به‌ مقام‌ خلافت‌ رسيده‌ باشد» .

و نيز در ج‌ 2، ص‌ 119 و 120 از «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌» 4 جلدي‌ كه‌ از سوء اخلاق‌ عمر مطالبي‌ را آورده‌ است‌ از جمله‌ گويد: و كان‌ عمر بن‌ الخطّاب‌ إذا غضب‌ علي‌ واحدٍ من‌ اهلهِ لا يسكن‌ غضبه‌ حتّي‌ يَعَضّ يَدَهُ عَضّاً حتّي‌ يُدميها «و عادت‌ عمر بن‌ خطّاب‌ اين‌ بود كه‌ چون‌ بر يكي‌ از اهل‌ بيت‌ و أقربايش‌ غضب‌ مي‌كرد، غضب‌ او آرام‌ نمي‌گرفت‌ تا اينكه‌ دست‌ او را با دندن‌ چنان‌ بگزد و گاز بگيرد كه‌ از آن‌ دست‌ خون‌ جاري‌ شود» .

[10] ـ «سيره‌ ابن‌ هشام‌» طبع‌ 1383 طبع‌ مطبعة‌ مدني‌ قاهره‌، ج‌ 4، ص‌ 1071 تا 1073‌. و در عبارت‌ «أنساب‌ الاشراف‌» جزء أوّل‌ طبع‌ دار المعارف‌ مصر در ص‌ 584 اينطور وارد است‌. فَمن‌ بايع‌ رجلاً علي‌ غير مشورة‌ فإنّهما أهلُ أن‌ يُقتلا. و إنّي‌ أقسم‌ بالله‌ ليكفنّ الرِّجال‌ أو ليقطعنّ أيديهم‌ و أرجلهم‌ و ليصلبَنّ في‌ جذوع‌ النئزخل‌. و در صدر خطبة‌ عمر آمده‌ است‌ كه‌ قَالَ فِيها: إنَّ فلاناً و فلاناً قالا: «لو مات‌ عمر، بايعنا عليّاً فتمّت‌ بيعته‌. فإنّما كانت‌ معه‌ الي‌ .بي‌ بكر فلتة‌ وقي‌ الله‌ شرّها» . و سپس‌ بعد از نقل‌ اين‌ جمله‌ از آن‌ دو نفري‌ كه‌ گفته‌اند با علي‌ بيعت‌ مي‌كنيم‌، مفصلاً عمر خطبة‌ طويلي‌ دارد .

[11] ـ «شرح‌ نهج‌ البلاغه‌» طبع‌ دار إحياء الكتب‌ العربيّة‌ ج‌ 2، ص‌ 25؛ و طبع‌ 4 جلدي‌ دار الاحياء الثّراث‌ العربي‌ ج‌ 1 ص‌ 123. و ابن‌ أبي‌ الحديد اين‌ مطلب‌ را از شيخ‌ خود أبوالقاسم‌ بلخي‌ و او از شيخ‌ خود أبو سفيان‌ جاحظ‌ نقل‌ كرده‌ است‌.

[12] ـ «أنساب‌ الاشراف‌» ج‌ 5، ص‌ 15.

[13] ـ «أنساب‌ الاشراف‌» ج‌ 5، ص‌ 15.

[14] ـ «أنساب‌ الاشراف‌» ج‌ 5، ص‌ 19. و قريب‌ به‌ همين‌ مضمون‌ را در «عقد الفريد» ج‌ 3، ص‌ 74 آورده‌ است‌ .

[15] ـ «كنز العمّال‌» ج‌ 3، ص‌ 160.

[16] ـ «قضاء أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌» تستري‌، ص‌ 281 و ص‌ 282 .

[17] ـ آية‌ 187، از سورة‌ 3: آل‌ عمران‌ .

[18] ـ «سرّ العالمين‌» مطبعة‌ النعمان‌ النّجف‌ الاشراف‌، سنة‌ 1385 هجري‌ ص‌ 21 .

[19] ـ آية‌ 69، از سورة‌ 29: عنكبوت‌: «و آن‌ كساني‌ كه‌ دربارة‌ ما جهاد ميكنند، ما رابه‌ راههاي‌ خودمان‌ ايشان‌ را راهنمائي‌ مي‌كنيم‌؛ و البتّه‌ خداوند با نيكوكاران‌ است‌» .

[20] ـ «آية‌ 97، از سورة‌ 16: نحل‌» «هر كس‌ عمل‌ صالح‌ انجام‌ دهد چهمرد باشد و چه‌ زن‌ باشد، در حالي‌ كه‌ مؤمن‌ باشد، ما به‌ حيات‌ طيّبه‌ او را حيات‌ مي‌بخشيم‌ و پاداش‌ آنها را به‌ بهترين‌ وجهي‌ از آنچه‌ به‌ جاي‌ آورده‌اند مي‌دهيم‌» .

[21] ـ بهترين‌ دليل‌ براي‌ تشيّع‌ او همين‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» است‌. قاضي‌ نورالله‌ شوشتري‌ در كتاب‌ «مجالس‌ المؤمنين‌» نقل‌ مي‌كند كه‌ غزّالي‌ در راه‌ حجّ با سيّد مرتضي‌ علم‌ الهدي‌ ملاقات‌ كرد و از بركت‌ انفاس‌ او از مذهب‌ تسنّن‌ برگشت‌ و شيعة‌ خالص‌ شد و گفت‌:

دوست‌ بر ماعرض‌ ايمان‌ كرد و رفت         ‌ پير گبري‌ را مسلمان‌ كرد و رفت‌

و سپس‌ مي‌گويد: شهيد اوّل‌ أوبو عبدالله‌ محمّد بن‌ مكّي‌ ملاقات‌ غزاليّ را با سيّد مرتضي‌ تكذيب‌ كرده‌ است‌. و خود قاضي‌ نورالله‌ احتمال‌ مي‌دهد كه‌ ملاقات‌ غزّالي‌ با شريف‌ مرتضي‌ أبو أحمد پسر سيّد رضي‌ اتّفاق‌ افتاده‌ باشد. و صاحب‌ «روضات‌ الجنّات‌» و «طرائق‌ الحقائق‌» نيز مطلب‌ مذكور را از «مجالس‌ المؤمنين‌» نقل‌ كرده‌اند. و چون‌ حيات‌ غزّالي‌ بين‌ 450 ـ 505 هجري‌ و حيات‌ علم‌ الهدي‌ بين‌ 355 ـ 436 بوده‌ است‌ فلهذا ملاقات‌ غزّالي‌ با علم‌ الهدي‌ غير ممكن‌ است‌ و نيز به‌ نوشتة‌ ابن‌ أثير، أبو احمد پسر سيّد رضي‌ بعد زا سيّد مرتضي‌ نقيب‌ علويّين‌ شد و در سال‌ 449 يك‌ سال‌ قبل‌ از تولّد غزّالي‌ فوت‌ كرد. او هم‌ نمي‌تواند با غزّالي‌ ملاقات‌ كرده‌ باشد. آقا محمّد علي‌ كرمانشاهي‌ پسر وحيد بهبهاني‌ در كتاب‌ «قوامع‌ الفضل‌» در پاسخ‌ كسي‌ كه‌ سؤال‌ از احوال‌ غزّالي‌ كرده‌ و از مناظرة‌ او با سيّد مرتضي‌ در راه‌ مكّه‌ و شيعه‌ شدن‌ او و تأليف‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» پرسيده‌ است‌، گفته‌ است‌: «ملاقات‌ غزّالي‌ با سيّد مرتضي‌ رازي‌ صاحب‌ كتاب‌ «تبصرد العوام‌» عربي‌ است‌. و بعضي‌ احتمال‌ داده‌اند كه‌ غزّالي‌ با سيّد مرتضي‌ علوي‌ مقتول‌ در سنة‌ 480: محمّد بن‌ محمّد بن‌ زيد حسيني‌ كه‌ به‌ فرمان‌ خاقان‌ ماوراء النّهر كشته‌ شد ملاقات‌ كرده‌ باشد (ملخّص‌ ص‌ 327 تا ص‌ 329 غزّالي‌ نامه‌) .

[22] ـ «المحجّة‌ البيضاء» فيض‌، ج‌ 1، ص‌ 1 .

[23] ـ «غزالي‌ نامه‌» شرح‌ حال‌ و آثار و عقائد و افكار ادبي‌ و مذهبي‌ و فلسفي‌ و عرفاني‌ امام‌ أبوحامد محمّد بن‌ محمّد بن‌ أحمد غزّالي‌ طوسي‌. تأليف‌ و تصنيف‌ استاد جلال‌ الدّين‌ همائي‌، ص‌ 272 تا ص‌ 274 .

[24] ـ ج‌ 1، ص‌ 500، قال‌ أبوحامد الغزّالي‌ في‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» شاهدت‌ قصّة‌ الحسن‌ بن‌ صبّاح‌ ـ الخ‌ .

[25] ـ ص‌ 215، و قال‌ أبوحامد الغزّالي‌ في‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» ـ الخ‌ .

[26] ـ ص‌ 36 و ذكر أبو حامد الغزّالي‌ في‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌ و كشف‌ ما في‌ الدارين‌» ـ الخ‌ .

[27] ـ ج‌ 3، ص‌ 98 ازجملة‌ كتابهاي‌ غزّالي‌ ـ 10 «سرّ العالمين‌ و كشف‌ ما في‌ الدارين‌» يبحث‌ في‌ نظام‌ الحكومات‌ ـ منه‌ نسخة‌ خطيّة‌ في‌ الكمتبة‌ الخديويّة‌ و نسخة‌ في‌ مكتبة‌ برلين‌‌.

[28] ـ ج‌ 1، ص‌ 1، ان‌ أبا حامد كان‌ حين‌ تصنيف‌ الإحياء عاميّ المذهب‌ و لم‌ تشبّع‌ بعد‌؛ و انّما رزقه‌ الله‌ هذه‌ السعادة‌ في‌ أواخر عمره‌، كما أظهره‌ في‌ كتابه‌ المسمّي‌ بسرّ العالَمين‌ و شهد به‌ ابن‌ الجوزي‌ الحنبلي‌ .

[29] ـ طبع‌ كمپاني‌ ج‌ 9، ص‌ 236: و النعم‌ ما قال‌ الغزّالي‌ في‌ «كتاب‌ سرّ العالمين‌» .

[30] ـ ج‌ 1، ص‌ 391 پاورقي‌: لاشكّ في‌ نسبة‌ الكتاب‌ الي‌ الغزالي‌ فقد نصّ عليه‌ الذهبيّ في‌ سميران‌ الاعتدال‌» في‌ ترجمة‌ الحسن‌ بن‌ صبّاح‌ الإ‌سماعيليّ و ينقل‌ عنه‌ قصّته‌؛ و صرّح‌ بها سبط‌ ابن‌ الجوزي‌ في‌ التذكذرة‌ ص‌ 36 و شطراً من‌ الكلام‌ المذكور .

[31] ـ سيّد محمّد صادق‌ بحرالعلوم‌ .

[32] ـ «الذريعة‌» ج‌ 12، ص‌ 168. و نيز در همين‌ صفحه‌ آورده‌ است‌ كه‌ كتاب‌ «سرّ العالمين‌» ديگري‌ نيز هست‌، در حقيقت‌ دنيا و عقبي‌، للشيخ‌ الفقيه‌ المفسّر نعمت‌ الله‌ بن‌ يحيي‌ ديلي‌ شاگرد شيخ‌ بهائي‌، و در «رياض‌ العلماء» گويد: اسم‌ اين‌ كتاب‌ را از «سرّ العالمين‌» تأليف‌ غزّالي‌ اخد كرده‌ است‌ .

[33] ـ «الإمامة‌ و السَّياسة‌» ص‌ 25 .

بازگشت به فهرست

دنباله متن