ابن خلدون گويد: مبدا دولة الشيعة: اعلم ان مبدا هذه الدولة ان اهل البيت لما توفى رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم كانوا يرون انهم احق بالامر، و ان الخلافة لرجالهم دون من سواهم من قريش.
تا آنكه گويد: و فى الصحيح ايضا ان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم قال فى مرضه الذى توفى فيه: هلموا اكتب لكم كتابا لن تضلوا بعده ابدا.فاختلفوا عنده فى ذلك و تنازعوا و لم يتم الكتاب.و كان ابن عباس يقول: الرزية كل الرزية ما حال بين رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم و بين ذلك الكتاب لاختلافهم و لغطهم.حتى لقد ذهب كثير من الشيعة الى ان النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم اوصى فى مرضه ذلك لعلى و لم يصح ذلك من وجه يعول عليه، و قد انكرت هذه الوصية عائشة و كفى بانكارها.
تا آنكه گويد: و فى قصة الشورى ان جماعة من الصحابة كانوا يتشيعون لعلى، و يرون استحقاقه على غيره، و لما عدل به الى سواه تاففوا من ذلك و اسفوا له مثل الزبير و معه عمار بن ياسر و المقداد بن الاسود و غيرهم، الا ان القوم لرسوخ قدمهم فى الدين و حرصهم على الالفة لم يزيدوا فى ذلك على النجوى بالتافف و الاسف. [1]
«مبدا دولتشيعه: بدان كه مبدا اين دولت از اين پيدا شد كه: چون رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم وفات كردند، اهل بيت مىديدند كه آنها به امر خلافتسزاوارترند، و خلافتبايد در مردان آنها قرار گيرد نه در غير آنها از طبقات قريش.
تا آنكه گويد: و همچنين در صحيح وارد شده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضى كه وفات يافت گفت: بيائيد! من مكتوبى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد! در اين حال در نزد رسول الله اختلاف كردند و نزاع نمودند، و مكتوب انجام نگرفت.
و ابن عباس پيوسته مىگفت: مصيبت، مصيبت عظمى آن بود كه: بين رسول خدا و بين نوشتن آن مكتوب فاصله انداختند به جهت اختلافى كه نمودند و به جهت گفتار دشوار و ناهنجارى كه در آن مجلس ادا كردند.حتى اينكه كثيرى از شيعه بر اين مرامند كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرضش به على
ص 207
وصيت كرد و او را در امر خلافت وصى خود نمود، ولى اين گفتار بر وجهى كه قابل اعتماد باشد به ثبوت نرسيده است زيرا عائشه چنين وصيتى را منكر شده است و همين انكار او كافى است. [2]
تا آنكه گويد: در قضيه شورى، جماعتى از اصحاب رسول خدا، پيروى از على مىكردند و دنبالهرو راه و خط مشى على بودند و تشيع او را اظهار مىكردند، و او را در امر خلافتبر غير او مقدم داشته و استحقاق او را بيان مىكردند، و ليكن چون خلافت از او به غير او برگردانده شد، اظهار ضجرت و ملالت كرده اف گفتند و اسف خوردند، مثل زبير كه با او عمار بن ياسر و مقداد بن اسود و غير از ايشان بودند.اما چون اين شيعيان و طرفداران على، قدمشان در دين استوار و راسخ بود و بر الفت مسلمانان حريص بودند، (دستبه شمشير و سلاح نبرده) غير از نجوى و پنهان سخن گفتن با ضجرت و ملالت و اسف چيزى بر آن نيفزودند».
مورخ جليل و رحاله كبير: ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 از هجرت گويد:
و قد كان عمار حين بويع عثمان، بلغه قول ابى سفيان: صخر بن حرب فى دار عثمان، عقيب الوقت الذى بويع فيه عثمان و دخل داره و معه بنو امية فقال ابو سفيان: افيكم احد من غيركم؟ - و قد كان عمى - قالوا: لا! قال: يا بنى امية! تلقفوها تلقف الكرة! فوالذى يحلف به ابو سفيان مازلت ارجوها لكم، و لتصيرن الى صبيانكم وراثة.! فانتهره عثمان و سآءه ما قال.
و نمى هذا القول الى المهاجرين و الانصار و غير ذلك الكلام.
فقام عمار فى المسجد فقال: يا معشر قريش! اما اذا صرفتم هذا الامر عن اهل بيت نبيكم ههنا مرة و ههنا مرة، فما انا بآمن من ان ينزعه الله منكم، فيضعه
ص 208
فى غيركم كما نزعتموه من اهله و وضعتموه فى غير اهله!
و قام المقداد فقال: ما رايت مثل ما اوذى به اهل هذا البيتبعد نبيهم.فقال له عبد الرحمن بن عوف: و ما انت و ذاك يا مقداد بن عمرو؟!
فقال: انى و الله لاحبهم لحب رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم اياهم، و ان الحق معهم و فيهم.يا عبد الرحمن! اعجب من قريش - و انما تطولهم على الناس بفضل اهل هذا البيت - قد اجتمعوا على نزع سلطان رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم بعده من ايديهم! اما و ايم الله يا عبد الرحمن لو اجد على قريش انصارا لقاتلتهم كقتالى اياهم مع النبى - عليه الصلاة و السلام - يوم بدر.
و جرى بينهم من الكلام خطب طويل قد اتينا على ذكره فى كتابنا «اخبار الزمان» فى اخبار الشورى و الدار. [3]
«پس از آن وقتى كه با عثمان بيعت كردند و به خانهاش رفت و با او بنى اميه همراه بودند، به عمار بن ياسر خبر رسيد كه: ابو سفيان كه نامش صخر بن حرب است، به جماعتبنى اميه اينطور گفته است: آيا در ميان شما يكنفر كه غير از شما باشد هست؟! - چون در آنوقت، ابو سفيان نابينا بود - [4] گفتند: نه.ابو سفيان گفته
ص 209
است: اى بنى اميه! اين خلافت و امارت را براى خود همانند توپ بازى نگهداريد! و به يكديگر پاس دهيد! سوگند به آن كسى كه ابو سفيان به او قسم مىخورد پيوسته من اين خلافت و امارت را براى شما اميد داشتم، و بعد از اين به اطفال شما بايد بطور ميراث برسد! عثمان از اين سخن بدش آمد و او را زجر كرد.
و اين گفتار و ساير گفتارها در بين مهاجرين و انصار انتشار يافت.
پس عمار بن ياسر در مسجد رسول الله بپا خاست و گفت: اى جماعت قريش! آگاه باشيد كه: چون شما اين امر خلافت را از اهل بيت پيامبرتان يك مرتبه به اين طرف برمىگردانيد و يك مرتبه به آن طرف! من هيچ مامون نيستم از اينكه خداوند آن را از دستشما بيرون آورد و در ميان غير شما قرار دهد، همچنانكه شما آن را از دست اهلش بيرون آورديد و در ميان غير اهلش قرار داديد!
و پس از عمار، مقداد برخاست و گفت: من هيچگاه به قدر اذيتى كه اهل بيت پيغمبر، پس از پيغمبرشان اذيت كشيده و آزار ديدهاند، نديدهام كسى آزار ديده و اذيتشده باشد! عبد الرحمن بن عوف به او گفت: تو را با اين دخالت چه مناسبت است اى مقداد بن عمرو؟
مقداد گفت: قسم به خدا من به واسطه محبتى كه پيغمبر به ايشان داشته است آنها را دوست دارم، و بدرستى كه حق با آنهاست و در آنهاست.اى عبد الرحمن! من از قريش در شگفتم - كه تو آنها را به واسطه فضل و فضيلت اهل بيتبر مردم مسلط كردهاى - كه آنها بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
ص 210
در بيرون آوردن قدرت و حكومت پيامبر از دست اهل بيتش چگونه با همديگر اجتماع كردند! آگاه باش اى عبد الرحمن! كه اگر من يارانى براى خودم به جهت جنگ با قريش مىيافتم هر آينه با قريش مىجنگيدم به همان گونه كه با آنها در معيت رسول خدا در روز غزوه بدر جنگ كردم.
و بين مقداد و عبد الرحمن بن عوف گفتار بسيارى كه مكروه و ناپسند بود واقع شد، و ما آن گفتارها را در كتاب خود كه به اخبار الزمان [5] موسوم است درباره اخبار شورى و دار - و آن خانهايست كه در آن عثمان را به خلافت نشاندند - آوردهايم.
ابن عساكر با سلسله سند متصل خود از عمر بن على بن الحسين از على بن الحسين آورده است كه قال مروان بن الحكم: ما كان فى القوم احد ادفع عن صاحبنا من صاحبكم - يعنى عليا عن عثمان - قال: قلت له: فما لكم تسبونه على المنابر؟! قال: لا يستقيم الامر الا بذلك. [6]
«مروان بن حكم به حضرت سجاد على بن الحسين عليهما السلام گفت: هيچكس از اصحاب رسول خدا بهتر از صاحب شما از صاحب ما دفاع نكرد - يعنى على از عثمان - من به او گفتم: پس به چه علتشما او را بر فراز منبرها لعن و سب مىكنيد؟! مروان گفت: امر خلافت و حكومتبراى ما بدون لعن و سب على استوار نمىشود».
ص 211
احمد امين مصرى گويد: و قد بدا التشيع من فرقة من الصحابة كانوا مخلصين فى حبهم لعلى يرونه احق بالخلافة لصفات راوها فيه، من اشهرهم سلمان الفارسى و ابوذر الغفارى و المقداد بن الاسود.و تكاثرت شيعته لما نقم الناس على عثمان فى السنوات الاخيرة من خلافته ثم لما ولى الخلافة. [7]
«و ابتداى تشيع از جماعتى از اصحاب رسول خدا پيدا شد كه آنها در محبتبه على اخلاص مىورزيدند چون به واسطه صفاتى كه در او مىديدند او را احق به خلافت مىشناختند، كه از مشهورترين آنها سلمان فارسى و ابوذر غفارى و مقداد بن اسود است.و چون در سنوات اخير از خلافت عثمان مردم به جهتسوء كردار عثمان بر او انكار كردند و عيب گفتند و به شديدترين وجهى كراهتخود را اظهار نمودند، شيعيان على رو به فزونى و زيادى گذاردند، و پس از آن چون على به خلافت رسيد شيعيان بسيار شدند».
اسامة بن زيد به خلافت ابوبكر اعتراض كرد، و در نامه براى او نوشت: اين عنوان را از كجا آوردهاى؟
ابن ابى الحديد گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مرض موت مريض شد، اسامة بن زيد بن حارثه را به نزد خود فرا خواند و گفت: حركت كن تا سرزمينى كه پدرت در آنجا كشته شده است! و با اسبان بدانها حمله كن! من تو را امير و سپهسالار اين جيش كردم، و اگر خداوند تو را بر دشمن پيروز كرد، درنگت را كوتاه كن! و براى اطلاع از احوال دشمن، جواسيس خود را در آنجا منتشر كن! و جماعت مخبران از احوال دشمن را زودتر بفرست و در جلوى جيش خود روانه ساز! و پيامبر هيچكدام از وجوه و سرشناسان از مهاجرين و انصار را ناديده نگرفت مگر آنكه در آن جيش قرار داد، و از جمله آنها ابوبكر و عمر بودند.
جماعتى زبان به اعتراض گشودند و گفتند: اين جوان را بر معظم از اجلاء مهاجرين و انصار، امير و سرپرست كرده است! رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون اين سخن را شنيد به غضب در آمد، و از منزل به مسجد آمد در حالى كه دستمالى بر سر خود پيچيده بود، و بر منبر بالا رفت و قطيفهاى بر خود داشت.
ص 212
فقال: ايها الناس! ما مقالة بلغتنى عن بعضكم فى تاميرى اسامة، لئن طعنتم فى تاميرى اسامة فقد طعنتم فى تاميرى اباه من قبله.و ايم الله ان كان لخليقا بالامارة، و ابنه من بعده لخليق بها، و انهما لمن احب الناس الى! فاستوصوا به خيرا فانه من خياركم.
«و فرمود: اى مردم! اين چه گفتارى است كه از بعضى از شما درباره امير نمودن اسامه بر جيش، به من رسيده است؟! سوگند به خدا كه اگر شما در امير نمودن اسامة امروز طعنه مىزنيد، قبلا هم در امير نمودن پدرش طعنه مىزديد.و سوگند به خدا كه پدرش زيد بن حارثه، لايق براى امارت بود، و پسرش بعد از او نيز لايق امارت است، و اين دو نفر از محبوبترين مردم نزد من هستند! پس اين سفارش و وصيت مرا درباره او به نيكى بپذيريد، چون اسامه از اخيار و نيكان شماست».
سپس پيامبر از منبر فرود آمد و داخل خانه شد، و مسلمين مرتب مىآمدند و از رسول الله خداحافظى و وداع مىكردند و به لشكر اسامه در جرف مىپيوستند.
و كسالت پيغمبر رو به شدت مىنهاد، و او پيوسته تاكيد در پيوستن اعيان قريش با نام و نشانهاى معين به لشكر اسامه داشت، و قال: اغد على بركة الله! و جعل يقول: انفذوا بعث اسامة! و يكرر ذلك.فودع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و خرج و معه ابوبكر و عمر [8].
«و به اسامه گفت: صبحگاهان با استمداد از بركتخدا حركت كن! و پيوسته مىگفت: در لشكر اسامه پيش برويد! و اين سخن را تكرار مىكرد.اسامه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وداع كرد و خارج شد و با او ابوبكر و عمر همراه، و در تحت لواى او بودند».
و حتى اسامه به رسول الله گفت: پدرم و مادرم فدايتباد اى رسول خدا! آيا به من اذن مىدهى كه چند روزى در مدينه بمانم تا خداى تو را شفا بخشد؟! چون اگر من با اين حال كسالت تو حركت كنم، دائما در دل من همانند قرحهاى سوزان است!
رسول خدا فرمود: اى اسامه حركت كن به آنچه را كه به تو امر كردم، چون
ص 213
قعود و نشستن از جهاد در هيچ حالى از احوال جايز نيست. [9]
در اينجا مىبينيم كه رسول الله، وجوه قريش و سركردگان و مستكبران آنها را از ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح و مغيرة بن شعبه و عثمان بن عفان و معاذ بن جبل و ساير معروفان از مهاجران و همچنين از انصار را نام برده و به جيش اسامه در تحت لواى اسامه داخل ساخته است.و اما امير المؤمنين عليه السلام به اجماع شيعه و سنى و تواتر احاديث در تواريخ و كتب سير و تراجم در جيش اسامه نبودهاند، و رسول الله آنحضرت را امر به خروج با اسامه ننمودند.
از جمله كسانى كه به خلافت ابوبكر ايراد كرد اسامه بود، كه گفت: رسول خدا مرا امير تو قرار داد!
شيخ جليل عبد الجليل قزوينى گويد: و چون ابوبكر ابو قحافه در اول عهد خلافت نامه به اسامه زيد مىنويسد: من ابى بكر خليفۀ رسول الله الى اسامة بن زيد بن عتيق» (از ابوبكر خليفه رسول خدا به اسامه پسر زيد كه پدرش آزاد شده رسول خدا بوده است) انكار بر وى كرده، جواب بر اين وجه مىنويسد:
من الامير اسامة بن زيد بن عتيق الى ابن ابى قحافة: اما بعد، فاذا اتاك كتابى فالحق بمكانك، فان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم بعثنى اميرا و بعثك انت و صاحبك فى الخيل، و انا امير عليكما امرنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم. [10]
«از امير: اسامه پسر زيد: آزاد شده رسول خدا به سوى پسر ابو قحافه: اما بعد، همينكه نامه من به تو رسيد، بر سر جاى خود بنشين! چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مرا امير بر تو قرار داده است، و تو و رفيق تو را در ميان خيل اسبان و اسب سواران كه حركت داده است.و من امير بر شما دو نفر هستم، و اين حكومت و امارت من از ناحيه رسول الله است».
و در احتجاج طبرسى، آورده است كه: چون ابوبكر به خلافت انتخابى رسيد پدرش ابو قحافه در طائف بود.ابوبكر نامهاى به پدرش به اين عنوان نوشت: من خليفة
ص 214
رسول الله الى ابى قحافة: اما بعد، فان الناس قد تراضوا بى، فانى اليوم خليفة الله! فلو قدمت علينا كان اقر لعينك!
«از خليفه رسول خدا به سوى ابو قحافه: اما بعد، بدرستى كه تمام مردم به حكومت من راضى شدهاند، و بنابراين من امروز خليفه خدا هستم! اگر تو به سوى ما بيائى موجب سرور و شادمانى و تازگى و خنكى چشم تو خواهد بود».
چون نامه را ابو قحافه قرائت كرد به رسول گفت: چه مانع شد كه على را خليفه نكردند؟! رسول گفت: او جوان بود، و كشتارش در قريش و غير قريش بسيار بود، و ابوبكر سنش از او بيشتر است.ابو قحافه گفت: اگر خلافتبه سن است، من به خلافتسزاوارترم كه پدر او هستم.آنها به على ظلم كردند كه حق او را ربودند، و پيغمبر براى على بيعت گرفت و ما را امر كرد كه با على بيعت كنيم.
آنگاه نامهاى به اين عنوان در پاسخ نوشت: از ابو قحافه به سوى پسرش ابوبكر: اما بعد، مكتوب تو به من رسيد! من آنرا نامه احمقى يافتم كه بعضى از آن بعض ديگر را نقض مىكرد.يكبار مىگوئى: خليفه رسول خدا، و يكبار مىگوئى: خليفه خدا، و يكبار مىگوئى: مردم به من راضى شدهاند!
اين امر امرى است كه بر تو ملتبس شده است! داخل در امرى مشو كه خروج از آن فردا براى تو سختباشد، و عاقبت آن در روز قيامت، آتش و ندامت و ملامت نفس لوامه در موقف حساب باشد.براى هر يك از امور، مدخل و مخرج خاصى است كه از آن مدخل بايد داخل شد و از آن مخرج بيرون رفت، و تو مىدانى كه در امر خلافت چه كسى بر تو اولويت دارد! خداوند را مراقب باش بطورى كه تو او را مىبينى! و صاحب ولايت را وامگذار! چون اگر امروز خلافت را ترك كنى براى تو آسانتر و سالمتر است. [11]
در اينجا مناسب است اين بحث را با يك روايت كه درباره ولايت امير المؤمنين عليه السلام استخاتمه دهيم.طبرى روايت كرده استحديثى را از زياد بن مطرف كه سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول: من احب ان يحيى حياتى، و يموت ميتتى، و يدخل الجنة التى وعدنى ربى قضبا من قضبانها غرسها فى
ص 215
جنة الخلد، فليتول على بن ابيطالب و ذريته من بعده، فانهم لن يخرجوهم من باب هدى، و لن يدخلوهم فى باب ضلالة.[12]
«زياد بن مطرف مىگفت: شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه مىگفت: هر كس دوست دارد كه همانند زندگى من زندگى كند، و همانند مردن من بميرد، و داخل در بهشتى شود كه پروردگار من به من وعده داده است كه: درختبلند و پرشاخه و شاخه افكندهاى از اين گروه درختان آنرا در بهشتخلد غرس كند، بايد در تحت ولايت على بن ابيطالب و ذريه او باشد كه بعد از او هستند، زيرا كه آنها هيچگاه ايشان را از باب هدايتخارج نمىكنند، و در باب ضلالت و گمراهى وارد نمىسازند».
و حاكم در «مستدرك» به اين عبارت آورده است كه مطرف بن زياد از زيد بن ارقم روايت كرده كه
قال: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من يريد ان يحيى حياتى و يموت موتى، و يسكن جنة الخلد التى وعدنى ربى، فليتول على بن ابيطالب فانه لن يخرجكم من هدى، و لن يدخلكم فى ضلالة. [13]
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس مىخواهد به زندگى من زنده باشد، و به مردن من بميرد، و در هشتخلدى كه پروردگارم به من وعده نموده استساكن شود، بايد ولايت على بن ابى طالب را داشته باشد چون او هيچوقتشما را از هدايتخارج نمىكند و هيچوقت در ضلالت وارد نمىسازد».
ص 219
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين،
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا * الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا * اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا * ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا. [14]
«بگو اى پيغمبر آيا شما را آگاه كنيم به آن كسانى كه كردارشان از همه زيان بخشتر است؟ و نابودتر و بىمقدارتر است؟ ايشان كسانى هستند كه سعى و كوشش آنها در زندگى پست و حيات حيوانى دنيوى گم و نابود شده است و خودشان چنين مىپندارند كه كردارشان نيكو و پسنديده بوده است.ايشانند آنانكه به آيات پروردگارشان و به لقآء و ديدار او كفر ورزيدهاند و بنابراين اعمالشان حبط و نابود مىگردد و ما براى آنها در روز قيامت وزنى و مقدارى بر پا نمىكنيم.اين است پاداش آنان كه جهنم است در مقابل كفرى كه آوردهاند و آيات مرا و فرستادگان مرا به مسخره گرفتهاند».
انسان بايد متوجه باشد و به خدا متكى باشد در مواقعى كه شيطان و نفس اماره از راه دين و شريعت وارد شده و بخواهند او را از اين ممشى در تحتسيطره و فرمان خود قرار دهند، و دائما به گوش او به عنوان كمك و يارى از دين و مردم، و حس مسئوليت در برابر اجتماع، و نبودن من به الكفاية، و وجوب فتوا و تعليم، و
ص 220
تربيت ضعفا، و رسيدگى به امور مستمندان و يتيمان، و وجوب امر به معروف و نهى از منكر، و غير ذلك من الامور التى لا تحصى كثرة او را در معركه وارد نموده، و به مقام رياستبرسانند، رياست صورتى مجازى نه معنوى الهى، و از قبل او استفاده سوء نموده تنورى را گرم و پيوسته براى خود نان گرم و تازه بيرون آورند، در حالى كه از او بهتر و عالمتر و عارفتر و عاقلتر و بصيرتر و بىهوى و هوستر و شجاعتر و مدير و مدبرتر نسبتبه امور وجود دارد، غاية الامر صفات ذاتى و خدادادى فطرى او مانند حياء و اعراض از دنيا و ماسوى الله، و علو همت در سير مقام عرفان و لقاء الله، به او اجازه نمىدهد خود را در معرض اينگونه مسائل بياورد و پيشقدم براى امرى گردد كه مىبيند همانند جيفه دنيا بسيارى از كلاب عاويه گرد او مجتمع شده و مىخواهند به هر قسمى كه هست آنرا در اختيار خود داشته باشند، در اينجا وظيفه فطرى و عقلى و شرعى ايشان اينست كه دعوت به رياست را نپذيرد، و اين باغهاى سبزى را كه در آئينههاى امور دينى و شرعى باو نشان مىدهند رد كند و نگذارد قواى وهميه و تخيليه بر قواى عقليه او غالب آيد، و برخيزد برود نزد آن شخص مهجور كه بواسطه عدم رغبت انبوه مردم و ازدحام توده كوتاه فكر، در خانه خود منعزل شده و سر به جيب تفكر فرو برده و در حندس خود تنيده - در حالى كه وجدانا و فيما بينه و بين الله مىداند كه از خودش اعلم و اعقل و ابصر و اشجع و اورع است - و او را از زاويه خمول بيرون كشد، و خود در تحت رياست او و در زير لواى حكومت او، هم براى حكومت او تلاش كند و هم براى ارتقاء نفس خود از اين خط مشى به سعادت ابديه و فوز دائمى.و خلاصه مطلب از رياست ظاهرى و اعتبارى بگذرد و آنرا فداى عقل و فطرت و شرع كند و خود چون يكى از مردم، مرئوسى از اين رياستباشد.
و خدا مىداند كه در اثر اين قيام و اقدام چه رحمتهاى متواتره و متواصله از آسمان مىريزد! و چقدر مردم در خصب و نعمتبسر مىبرند! و در سير طريق خداوند چه اندازه كوشا، و راههاى طويلى را در مدت كوتاهى مىپيمايند! و به عكس اگر خودش زمام رياست را در دست گيرد - با وجود اعقل و ابصرى كه در مقابل او موجود است - نه تنها خود در سير كمالى خود، رو به قهقرى مىرود و پيوسته با افكار شيطانى و تمويهات نفسانى دستبه گريبان استبلكه جامعهاى را به دنبال خود به
ص 221
نقمت و گرفتارى و ذلت و اسارت قيود و حدود اعتباريه، يدك مىكشد.
اينان از همه افراد مردم، خسران و زيانشان بيشتر است زيرا كه ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا تمام مساعى و كوششهاى آنان در زندگانى حيوانى و قواى بهيمى و انديشههاى شيطانى مصرف مىشود، و مسكينان نيز چنين مىپندارند كه كار خوب مىكنند، خدمتبه جامعه انجام مىدهند، و دستبه خيرات و مبرات مىزنند، مدرسه مىسازند، و تمام اقسام نيكىها از آنها صادر مىشود، اما فقط پندارى است.
خلفاى انتخابى اولين رسول خدا چنين بودند.شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دستبه چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، در خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند، خودشان اقامه جمعه و جماعت مىكردند، و بر فراز منبر رسول خدا رفته خطبه مىخواندند و مىگفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مىفرستادند، و با مخالفان حكومتخود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مىورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مىكردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مىخواندند و به احكام اسلام پابند بودند.ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مىگفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برى نمىشود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.
و براى جلب توجه مردم و عرب به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را مطلقا در بيت المال و در نكاح و در امارت و حكومت و در قضاء و شهادت و در امامت جمعه و جماعت و در غلام و بردگى و مولويت، بسيار بيشتر و چشمگيرتر از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف و قبايلى كه در آن زمان ايشان را به نام موالى نام نهاده بودند، معين كردند.فلهذا با صبغه دين و عنوان دين كه بكار زدند اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنتهاى مذهبى محسوب شد.عمر از
ص 222
تمتع نساء به عقد موقت مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حجبين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنتشد.عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافلهاى به جماعتحرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنتباقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاة تراويح معروف استبه جماعت مىخوانند.
بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين بالاخص شيخ دوم در اسلام دادهاند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين عليه السلام آنرا در خطبه فتن و بدع گوشزد نمودهاند. [15]
اين تغييرات و بدعتها به عنوان دين بود، و مخالفتبا آن حكم مخالفتبا حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مىكردند.عمر در خطبه خود گفت: و انهما كانتا متعتين على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما احديهما متعة النساء، و لا - اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة، و الاخرى متعة الحج. [16]
«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است و من از آن دو تمتع منع مىكنم، و هر كس كه آنرا بجاى آورد كيفر و مجازات مىنمايم.يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقتخود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است».
و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مىشده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنتشيخين حجابى بر روى احكام محمدى گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد و
ص 223
اين سنتها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مىشد.
در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافتبه على بن ابيطالب عليه السلام نمىرسيد، پس از گذشتسه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مىدانست كه على بن ابيطالب، به بدعتهاى شيخين ابدا وقعى نمىگذارد، براى برگرداندن خلافت را از آنحضرت، شرط عمل به سنتشيخين را همچون لقمه سنگى مطرح كرده و به على عليه السلام گفت: آيا شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنتشيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مىكنم.
عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنتشيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافتبيعت كرد.
على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد،
فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون. [17]
به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز حكم و امرى است،
و الله كل يوم هو فى شان. [18]
عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم [19]، ديدم آنان كسى را به خلافت نظير
ص 224
عثمان نمىدانند.على بيرون آمد و مىگفت:
سيبلغ الكتاب اجله. [20]
يعنى بزودى آنچه مقدر شده استبسر مىرسد.
مقداد گفت: اى عبد الرحمن اما و الله لقد تركته من الذين يقضون بالحق و به يعدلون. ما رايت مثل ما اوتى الى اهل هذا البيتبعد نبيهم، انى لاعجب من قريش انهم تركوا رجلا ما اقول: ان احدا اعلم و لا اقضى منه بالعدل. اما و الله لو اجد عليه اعوانا.فقال عب�� الرحمن: يا مقداد اتق الله فانى خائف عليك الفتنة.[21]
«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مىكنند و به حق گرايش دارند! من هيچگاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيتبعد از پيغمبرشان وارد شده استبر كسى وارد شده باشد.من از كار قريش در شگفتم كه ايشان ترك كردند مردى را كه نمىتوانم بگويم يكنفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است.سوگند به خدا، اى كاش يارانى مىيافتم و براى يارى و كمك او قيام مىكردم.عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه بواسطه تو فتنهاى بر پا شود»!
امير المؤمنين عليه السلام از بيعتبا عثمان خوددارى كردند.عبد الرحمن گفت: فلا تجعل يا على سبيلا الى نفسك فانه السيف لا غير. [22]
«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود.طبرى گويد:
و تلكا
ص 225
على، فقال عبد الرحمن: فمن نكث فانما ينكث على نفسه [23] و [24]. «على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است».
عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.
طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالتحاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد! آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مىآورم و ان شاء الله مخالفت نمىكند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مىپندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مىرسند، اگر عثمان به ولايت رسيد مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم.و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!
عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدتهاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد.تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورى كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد از
ص 226
ميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا در ميان قبرم نهفتيد اين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يكنفر را از ميان خود برگزينند.
و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعتباش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميهاى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاستبرمىگزينند.و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.
همگى از نزد عمر بيرون شدند.على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مىكردند، هيچگاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمىگرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد.على گفت: خلافت را از ما برگرداندند.عباس گفت: از كجا مىدانى؟!
على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريتباشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دستهاى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.
سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند.و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مىدهد و يا عثمان به عبد الرحمن مىدهد.و اگر فرضا آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائدهاى براى من نخواهد داشت.
واگذار مرا از اينكه من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته
ص 227
باشم. [25]
با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورى فقط به روى كار آمدن عثمان است.زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دوبار داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است و او را ذو النورين گويند[26] عبد الرحمن بن عوف نمىتواند حريف اين ميدان در صحنه سياستباشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادلهاى داريم:
اول - آنكه: عمر در ده سال خلافتخود بطورى با عثمان رفتار كرده او را قرب و منزلت داد و در مهمات به او مراجعه مىكرد كه مردم خواه و ناخواه او را خليفه سوم خود مىديدند، و به اصطلاح پارسى زبانان در محاورات امروز، او را شخص دوم مملكت مىدانستند كه شخص اول و راس آن خود عمر بود.
طبرى در «تاريخ» خود گويد: و كان عثمان يدعى فى امارة عمر رديفا.قالوا: و الرديف بلسان العرب الذى بعد الرجل.و العرب تقول ذلك للرجل الذى يرجونه بعد رئيسهم. [27]
ص 228
يعنى: «عثمان در زمان حكومت عمر به عنوان نام رديف در بين مردم خوانده مىشد.و گفتهاند: در زبان عرب، رديف به كسى گويند كه بعد از شخصى زمام امور را در دست دارد. و عرب اين نام را به مردى مىنهد كه بعد از رئيسشان، اميد رياست او را داشته باشند».
دوم - آنكه: عثمان از زمان روى كار آمدن ابوبكر دستاندر كار امر خلافتبود و از بدو امر، خلافت ابوبكر را به رسميتشناخت و با او بيعت كرد.و در دوران خلافت ابوبكر از مقربان او بود.و حتى در موقعى كه ابوبكر از حال عمر پرسيد، او در پاسخ گفت: من باطن او را بهتر از ظاهرش مىدانم، در ميان ما همانند او كسى نيست.و حتى عهدنامه وصيت ابوبكر را براى خلافت عمر، عثمان نوشت. طبرى و ساير مورخين مىنويسند كه ابوبكر در مرض مرگ خود، عثمان را طلبيد و گفتبنويس:
بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافة الى المسلمين: اما بعد، قال..ثم اغمى عليه فذهب عنه فكتب عثمان: اما بعد، فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا منه.
ثم افاق ابوبكر فقال: اقرا على! فقرا عليه.فكبر ابوبكر و قال: اراك خفت ان يختلف الناس ان افتلتت نفسى فى غشيتى؟! قال: نعم. قال: جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله.و اقرها ابوبكر - رضى الله تعالى عنه - من هذا الموضع. [28]
«بسم الله الرحمن الرحيم.اينست آن عهد و وصيتى كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان مىكند: اما بعد، و پس از آن بيهوش شد و مطلب از دست او بدر رفت.عثمان از پيش خود نوشت: اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه براى شما قرار دادم.و من نسبتبه شما در انتخاب بهتر از او كوتاهى نكردهام.
و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: براى من بخوان! عثمان آنچه را كه نوشته بود براى او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: چنين مىيابم كه ترسيدى اگر من در اين بىهوشى ناگهان بميرم، مردم در امر خلافت اختلاف كنند؟! عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از اسلام و از اهل اسلام
ص 229
جزاى خير دهد. و تا اينجا را كه عثمان نوشته بود ابوبكر تثبيت نموده و به حال خود باقى گذاشت».
عثمان در اين كار منتى بر عمر نهاد و بدين وسيله ميخ خلافتخود را كوبيد.و عمر براى اينگونه خدمات او و منظور اصلى خود، او را به خلافت افراشت و بنى اميه را كه سد عظيم راه بنى هاشم بودند بيش از يك قرن بر رقاب مسلمين مسلط نمود.
ابو العباس [29] احمد مشهور به محب طبرى، از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:
لما طعن عمر قلت: يا امير المؤمنين لو اجتهدت بنفسك و امرت عليهم رجلا؟! قال: اقعدونى.قال عبد الله: فتمنيت لو ان بينى و بينه عرض المدينة فرقا منه حين قال: اقعدنى.ثم قال: و الذى نفسى بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة.خرجه ابو زرعة فى كتاب العلل. [30]
«چون عمر را خنجر زدند، من به او گفتم: اى امير مؤمنان! اى كاش با بذل مساعى و سعه انديشه خود، همتخود را اعمال مىكردى و براى امت اميرى را پس از خود معين مىنمودى! عمر گفت: بنشانيد مرا! پسرش عبد الله مىگويد: آنقدر ترس از او مرا فرا گرفت كه آرزو مىكردم بين من و او به اندازه مدينه فاصله باشد، از اين سخن او كه گفت: مرا بنشان! و سپس عمر گفت: سوگند به آن كه جان من در دست اوست، من خلافت را بر مىگردانم به همان كسى كه در وهله اول به من رسانيده است».
و از همين روايت اخير دانستيم كه موجب انتقال خلافتبه عمر، عثمان در مرض موت ابوبكر بوده است.
و همچنين محب الدين طبرى بنا به تخريج روايتخيثمة بن سليمان در
ص 230
كتاب «فضائل الصحابة» از حذيفه روايت كرده است كه: قيل لعمر و هو بالموقف: من الخليفة بعدك؟! قال: عثمان بن عفان. [31]
«در وقتى كه عمر در موقف عرفات بود از او پرسيدند: خليفه پس از تو كيست؟! گفت: عثمان بن عفان».
و نيز محب الدين طبرى آورده است از حارثة بن مضرب قال: حججت مع عمر فكان الحادى يحدو: ان الامير بعده عثمان. [32]
«كه گفت: من با عمر حجبجاى آوردم، و اعلان كننده با آواز خوش اعلام مىكرد كه: امير پس از او عثمان است».
و ملا متقى در «كنز العمال» گويد: ابا حفص عمر بن خطاب، چون در مدينه از او پرسيدند: خليفه بعد از تو كيست؟! گفت: عثمان است. [33]
سوم - آنكه: عمر از خلافتبنى هاشم، كراهتشديد داشت.كراهت وى از مطالعه مطالبى كه در همين جلد بيان كردهايم، روشن است.از سخنانى كه با اين عباس رد و بدل كرده است و از ساير كلمات او كه قريش زير بار بنى هاشم نمىروند، پيداست.ولى او پيوسته در اين موارد مطالب خود را از زبان ديگران نقل مىكند و گناه را به گردن قريش مىاندازد.چانكه در روز سقيفه به انصار گفت: و الله لا ترضى العرب ان يؤمروكم و نبيها من غيركم. [34]
«به خدا سوگند كه عرب را خوشايند نيستشما را امير خود گرداند و پيامبر ايشان از غير شما باشد».
مطلوب و مراد او از عرب، خود او بوده است.زيرا اگر قريش با انصار همراهى داشتند ديگر براى عرب ايرادى نبود.و عمر چون به خوبى ادراك كرده بود كه هيچكس مانند خودش نيست كه بتواند در سايه تدبير، در برابر آنان بايستد، اين بود كه بزرگترين طايفه رقيب بنى هاشم يعنى بنى اميه را كه رياستشان به ظهور اسلام منقرض شده و دلهايشا�� داغدار و پر از كينه على بن ابيطالب و خاندان او بود براى اينكار پسنديد، و آن شجره ملعونه را تا توانستشاخ و برگ داد و آبيارى نمود، و براى
ص 231
روزى ذخيره مىكرد كه چنانچه بنى هاشم بخواهند از حق خود دفاع كرده مقام و منزلتخويش را باز يابند، يگانه رقيب مقتدر و تواناى ايشان، خار راه و سد محكمى براى نيل به اين مرام گردد.
پس از يزيد بن ابى سفيان كه والى شام بود، عمر برادرش: معاوية بن ابى سفيان را والى شام كرد [35]، و خودش براى تقويت ولايت او سفرى به شام نمود و مردم را به پيروى از معاويه ترغيب كرد، تا در روز فتنه و اختلاف - همان فتنه و اختلافى را كه از معاويه انتظار داشت - منظور و مقصود عملى گردد و امير المؤمنين على بن ابيطالب و خاندان و حواريون و طرفدارانش نتوانند قد علم كنند و بر روى پا بايستند.
ابن حجر هيتمى در ضمن فضايل معاويه مىگويد: و منها ان عمر حض الناس على اتباع معاوية و الهجرة اليه الى الشام اذا وقعت فرقة.اخرج ابن ابى الدنيا بسنده: ان عمر قال: اياكم و الفرقة بعدى فان فعلتم فاعلموا ان معاوية بالشام.فاذا وكلتم الى رايكم كيف يستبزها منكم. [36]
«از جمله فضائل معاويه آنست كه: عمر بن خطاب مردم را ترغيب و تحريض به پيروى از معاويه و هجرت نمودن به سوى او در شام نموده است، كه چنانچه افتراقى در امتحاصل شود مردم به شام رفته و از حكم او و دستور او پيروى كنند.ابن ابى الدنيا با سند خود تخريج كرده است كه: عمر گفت: مبادا بعد از من در ميان شما افتراق و جدائى پديدار شود! و اگر چنين شد بدانيد كه: معاويه در شام است.بايد از پيروى فكر و راهنمائى او استفاده كنيد.زيرا كه اگر شما امر خود را به آراء خودتان بسپاريد چگونه مىتواند اين راى ما آن افتراق و جدائى را از شما بزدايد و سلب كند؟ در حالى كه خود اين فكر، ايجاد تفرقه و جدائى كرده است؟!»
ص 232
و ما مىبينيم همين معاويه تقويتشده، بدون آنكه از مهاجرين و سابقين در اسلام احترامى كند و آنها را ارج نهد، در آن وقتى كه مردم بر عثمان عيب مىگرفتند و نقائص او را مىشمردند و تغييرات و تبديلات او را بيان مىكردند و زمينه اشكال و ايراد و آشوب بر پا بود تا عثمان را ساقط كنند و يا آنكه او توبه كند و دست از تبذير و اسراف در بيت المال و پخش آن به ارحام و اقوام خود بردارد، از شام به مدينه آمد و براى تثبيت عثمان و انحراف او، جدا از او حمايت كرده و مهاجرين را مورد تحذير و توعيد قرار داده است.
ابن قتيبه دينورى مىگويد: عثمان بر منبر بالا رفته و مىگفت: اما و الله يا معشر المهاجرين و الانصار! لقد عبتم على اشياء، و نقمتم امورا قد اقررتم لابن الخطاب مثلها! و لكنه و قمكم و قمعكم، و لم يجترئ منكم احد يملا بصره منه و لا - يشير بطرفه اليه! اما و الله لانا اكثر من ابن الخطاب عددا، و اقرب ناصرا و اجدر - الى ان قال لهم - اتفقدون من حقوقكم شيئا؟ فمالى لا افعل فى الفضل ما اريد؟ فلم كنت اماما اذا؟ اما و الله ما غاب على من عاب منكم امرا اجهله! و لا اتيت الذى اتيت الا و انا اعرفه! [37]
«آگاه باشيد اى جماعت مهاجرين و انصار! شما چيزهائى را بر من عيب گرفتيد و امورى را درباره من به شدت ناخوشايند دانسته و مكروه شمرديد كه مثل همين امور را درباره عمر بن خطاب نيز اثبات نموده و ايراد مىگرفتيد! و ليكن او شما را مقهور كرده و با شديدترين وجهى و قبيحترين طرزى حاجتتان را رد مىكرد و با قهر و خشونتشما را ذليل كرده و در پاسخ نيازتان، ناكامى و محروميتبرايتان بود، و هيچكس از شما جرات نداشتخيره بدو نگاه كند و يا با گوشه چشم به او اشارهاى بنمايد!
آگاه باشيد كه سوگند به خدا تعداد لشگريان من از ابن خطاب بيشتر است،
ص 233
و ياران من نزديكتر به من هستند، و من سزاوارتر به اينكه نسبتبه شما سختگيرى كنم - تا آنكه به مردم گفت - آيا از حقوق و مستمرى كه به شما مىرسد چيزى نرسيده است؟! پس چرا در زيادىهائى كه به دست من مىرسد، آنچه را كه بخواهم نتوانم انجام دهم؟ پس در آن صورت به چه علت من امام بوده باشم؟! آگاه باشيد: سوگند به خدا گفتارى و مطلبى از آن كسانى كه از شما بر من عيب مىگيرند بر من، پنهان نيست، و بجاى نياوردهام آنچه را كه به جاى آوردهام مگر اينكه من آنرا از روى شناسائى و بينش انجام دادهام، و به هدف و مقصدى نرسيدهام مگر آنكه از روى علم و دانائى بوده است»!
پاورقي
[1] «تاريخ ابن خلدون»، ج 3، ص 170 و ص 171.
[2] وصيت رسول خدا به امير المؤمنين عليهما السلام در مرض موت، جاى شبهه نيست و اعاظم و اعلام در كتب سير و تاريخ بيان كردهاند، و ليكن چون عائشه كه دختر خليفه انتخابى اول و از سرسخت على است، آنرا انكار كرده است، همين انكار او، ابن خلدون عامى مخالفان مذهب را كه در حد قداست عائشه را مىستايد بر آن داشته كه: به شهادت عائشه حكم به عدم وصيت كند، و روايات و احاديثبىشمارى را كه از ام سلمه زوجه والا تبار رسول خدا و حضرت صديقه زهراء فاطمه بنت رسول الله و اهل البيت و غيرهم وارد شده است ناديده انگارد.
[3] «مروج الذهب» طبع دار الاندلس، بيروت، ج 2، ص 342 و ص 343، و طبع مطبعه سعادت مصر 1367، و ج 2، ص 351 و ص 352.
[4] يعنى ابو سفيان اين مطلب را فقط مىخواست در جمع بنى اميه بگويد بطورى كه يكنفر از غير بنى اميه از طرفداران بنى هاشم در ميان آنها نباشد، كه فاش نشود و اين مطلب گفتار سرى باشد.و ما در درسهاى 91 تا 93، از «امام شناسى» در ص 41، از جلد هفتم، گفتار ابو سفيان را با عبارت ديگرى آوردهايم.
و ابن ابى الحديد در جلد دوم از «شرح نهج البلاغة» ص 44 از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان، قال لما بويع عثمان: كان هذا الامر فى تيم، و انى لتيم هذا الامر؟ ثم صار الى عدى، فابعد و ابعد، ثم رجعت الى منازلها و استقر الامر قراره، فتلقفوها تلقف الكرة.يعنى چون با عثمان به خلافتبيعتشد، ابو سفيان گفت: اين امر ولايت مردم در قبيله تيم اولا بوجود آمد، و چگونه براى تيم اين امر است؟ و پس از آن در قبيله عدى به وجود آمد، پس دورتر و باز هم دورتر شد.و سپس به منازل و محلهاى خود برگشت، و اين امر ولايت در محل قرار خود استقرار يافت، بنابراين شما آن را مانند توپ بازى براى خود محكم بگيريد! و به همديگر رد كنيد و پاس دهيد!
و نيز ابن ابى الحديد در ص 45، از احمد بن عبد العزيز روايت كرده است كه: ان ابا سفيان قال لعثمان: بابى انت انفق و لا تكن كابى حجر! و تداولوها يا بنى امية تداول الولدان الكرة! فوالله ما من جنة و لا نار.و كان الزبير حاضرا، فقال عثمان لابى سفيان: اعزب! فقال: يا بنى اههنا احد؟! قال الزبير: نعم و الله لاكتمتها عليك! «ابو سفيان به عثمان گفت: اموال را يكسره بده، و مانند فلان كه كارش منع بود مباش! و اى بنى اميه شما مانند اطفال كه در بازى خود توپ را از دست رقيب مىگيرند و به همديگر پاس مىدهند شما هم حكومت و امارت را به يكديگر پاس دهيد! سوگند به خدا نه بهشتى است و نه آتشى! زبير در آن مجلس بود. عثمان به ابو سفيان گفت: دور شو! ابو سفيان گفت: اى پسران من مگر در اينجا كسى هست؟! زبير گفت: آرى سوگند به خدا كه من اين داستان را پنهان نمىكنم».
راوى اين روايت: مغيرة بن محمد مهلبى مىگويد: من چون اين داستان را با اسماعيل بن اسحاق قاضى به بحث و بيان گذاردم، گفت: اين نقل درست نيست.گفتم: چطور؟ گفت: من منكر اين سخن از ابو سفيان نيستم، ولى منكر اين هستم كه عثمان اين سخن را از وى شنيده و گردن او را زده است. (يعنى اگر ابو سفيان چنين گفته بود عثمان گردن او را مىزد).
[5] در كتاب «كشف الظنون» ج 1، ص 27 آورده است كه: «اخبار الزمان و من اباده الحدثان» در تاريخ، تصنيف امام ابى الحسن على بن محمد بن الحسين (على بن الحسين بن على) مسعودى متوفى در سنه 346 مىباشد و آن تاريخ كبيرى است كه در آن ذكر چگونگى زمين و شهرها و كوهها و نهرها و معادن و اخبار عظيمه و شان ابتدا و اصل نسل بنى آدم و انقسام اقاليم و اختلاف و تباين مردم را مقدم داشته است و پس از آن ذكر پادشاهان گذشته و امتهاى از بين رفته و قرون خاليه و اخبار انبياء را آورده و سپس ذكر حوادث را هر سال پس از سال ديگر آورده است تا زمان تاليف «مروج الذهب» كه سنه 332 بوده است.و بعد از تاليف كتاب «اخبار الزمان» كتاب متوسطى كه به تفصيل آن نيست تاليف كرده و در آن كتاب «اوسط» اجمال آنچه را كه در «اخبار الزمان» آورده است جمع كرده است، و در آخر كار كتاب مختصرى تاليف نموده.و كتاب «اخبار الزمان» را در سى فن ترتيب داده است.
[6]. «تاريخ دمشق» ترجمة الامام على بن ابيطالب، ج 3، ص 98.
[7] 38. «ضحى الاسلام»، ج 3، ص 209.
[8] 39. «شرح نهج البلاغة» ج 1، ص 159 و ص 160، و «احتجاج طبرسى»، ج 1 ص 90.
[9]. «احتجاج»، ج 1، ص 90.
[10] 41. «كتاب نقض» ص 32.و همين نامه و پاسخ نامه را در «احتجاج طبرسى»، ج 1 ص 114 به وجه مبسوط ترى آورده است.
[11] «احتجاج طبرسى» ج 1، ص 115.
[12] «منتخب ذيل المذيل» ص 57.
[13] «مستدرك حاكم»، ج 3، ص 128.و در پايان بيان حديث گويد: اين حديثبدون تخريجشيخين صحيح الاسناد است.
[14] ـ آيات يكصد و دوّم تا يكصد و پنجم از سورة كهف: هجدهمين دوره از قرآن كريم.
[15] ـ «روضة كافي» طبع مطبعة حيدري، ص 58 تا ص 63.
[16] ـ «سُنن بيهقّي» از مُسْلِم، از أبو نضره بنا بر نقل «تفسير الميزان» ج 2، ص 90 و 91.
[17] ـ آية 18، از سورة 12: يوسف: «و در اين مصيبت صبر جميل ميكنم؛ و خدا فقط مورد اتّكاء و ياري من است در رفع اين بليّه كه شما اظهار ميداريد».
[18] ـ «و خداوند در هر روزي به شأن و كاري خاصّ پردازد». و آية مباركة 29: از سورة 55: الرحمن اينطور است: يَسْئَلُهُ مَن فِي السَّمَوَاتِ وَ الرْضِ كُلُّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ.
[19] ـ اين مطلب كه عبدالرحمن ميگويد: «با مردم مشورت نمودم» در «تاريخ طبري» طبع حسينيّة مصريّه سنة 1326، و در «كامل ابن أثير» وجود ندارد. و ممكن است از اضافات در طبع باشد؛ و بر فرض آنكه عبدالرحمن چنين مطلبي را گفته باشد دروغ گفته است. زيرا اگر راست بود به بزرگان اصحاب كه در خلافت عثمان از كارهاي او خشمگين شدند و به او اعتراض كردند كه اين عملي است كه بدست تو صورت گرفته است پاسخ داده و ميگفت: بلكه اين نتيجة رأي و انديشه و عمل خود شماست كه من با شما مشورت كردم. وليكن عبدالرحمن چنين عذري نداشت و فقط به اصحاب گفت: من ديگر در مدّت عمرم با عثمان سخن نميگويم (قهر ميكنم) و با او ديگر سخن نگفت. و چون مريض شد و عثمان به ديدن او آمد رو به ديوار كرد سخن نفگت (عقد الفريد، ج 3، ص 73). آري مگر قهر كردن و سخن نگفتن كفّارة گناه او ميشود كه امّت مسلمان را در تحت سيطرة مرد هواخواه و شكم پرست قرار داده است؟!
[20] ـ آية 235، از سورة 2: بقره. حَتَّي يَبْلُغَ الْكِتَـٰبِ أَجَلَهُ ميباشد.
[21] ـ «تاريخ طبري» طع مطبعة استقامت قاهره ج 3، ص 297، و طبع دارالمعارف مصر، ج 4، ص 233 و «عقد الفريد» ج 3، ص 76.
[22] ـ «الإمامة و السيّاسة» طبع مطبعة الامة بدرت شغلان، سنة 1328 هجري، ص 26.
[23] ـ آية 10، از سورة 48: فتح
[24] ـ «تاريخ طبري» ج 3، ص 302
[25] ـ «تاريخ طبري»، مطبعة استقامت، ج 3، ص 293، و ص 294؛ و مطبة دارالمعارف، ج 4، ص 229، و ص 230. و «عقد الفريد» طبع اوّل سنة 1331، ج 3، ص 72.
[26] ـ رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از خديجه از جنس دختر، چهار دختر آوردند، زينب، رقيّه، اُمّ كلثوم و فاطمه سلام الله عليها. رقيّه را در مكّه به عُتبه بن أبي لهب تزويج كردند. چون سورة تبّت نازل شد أبولهب پسرش را امر كرد تا رقيّه را طلاق دهد. و عتبه رقيّه را قبل از دخول طلاق داد كَرَامةً مِن اللهِ وز هَواناً لابي لَهَبٍ. و رقيّه را پس از طلاق، عثمان درمكّه تزويج كرد. و رقيّه با عثمان هجرت به حبشه كردند، در آنجا خداوند به رقيّه پسري داد كه او را عبدالله گفتند و به همين جهت عثمان را أبوعبدالله ميگفتند. اين پسر شش ساله شد و خروسي بر چشم او منقار زد و صورت او متورّم شد و در جمادي الاولي سنة چهارم از هجرت فوت كرد و رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر او نماز خواندند. در وقتي كه رسول خدا براي غزوة بدر ميرفتند دخترشان رقيّه مريض بود. حضرت؛ عثمان را اجازة بدر ندادند و او را براي مراقبت از رقيّه در مدينه باقي گذاردند. و رقيّه در روزي كه زيد بن حارثه به مدينه آمد و خبر ظفر رسول الله را بر مشركين آورد از دنيا رفت. مرض رقيّه حصبه بود كه بر اثر آن وفات كرد. و امّا كلثوم را عثمان بعد از وفات رقيّه تزويج كرد، و امُّ كلثوم در خانة عثمان رحلت كرد. («تنقيح المقال» ج 3، ص 78 و ص 73. و «إعلام الوري» ص 147 و ص 148. و «اسد الغابة» ج 3، ص 376 و ص 377).
[27] ـ «تاريخ طبري»، طبع مطبعة استقامت، ج 3، ص 2.
[28] ـ «تاريخ طبري» طبع استقامت، ج 2، ص 618 و ص 619؛ و طبع دارالمعارف، ج 3، ص 429. و «الرياض النّضرة» با تعليقة محمد مصطفي ابوالعلاء، ج 3، ص 66.
[29] ـ در «أعلام زركلي» ج 1، ص 153 چنين آورده است: معحبّ الدين طبري متولد 615 و متوفّي 694 احمد بن عبدالله بن محمّد طبري، ابوالعبّاس حافظ فقيه شافعي از متفنّين در علوم مختلفي بوده است. تولّدش و وفاتش هر دو در مكّه بوده است. و شيخ الحرم در مكّه بوده است. تصانيف او عبارت است از: «السَّمط الثمين في مناقب أمّهات المؤمنين» و «الرياض النَّضرة في مناقب العشرة» و «القري القاصد اُمُّ القري» و «ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربي» و «الاحكام».
[30] ـ «الريّاض النَّضرة»، طبع دوّم، ج 2، ص 182.
[31] ـ «الريّاض النّضرة»، طبع دوّم، ج 3، ص 66.
[32] - همان مصدر
[33] ـ «كنز العمّال» طبع اوّل، ج 3، ص 158.
[34] ـ «الإمامة و السيّاسة» طبع مصر، 1328 هجري، ص 9.
[35] ـ «الإصابة» ج 3، ص 412. و در «شرح نهج البلاغه» ابن أبي الحديد، طبع دار إحياء الكتب العربيّة، ج 1، ص 338 آورده است كه: معاويه چهل و دو ساله حكومت كرد. از اين مدّت، بيست و دو سالش حكومت شام را بعد از مردن برادرش يزيد بن أبيسفيان بعد از پنج سال از خلافت عمر تا كشته شدن أميرالمؤمنين عليه السّلام در سال چهلم از هجرت، داشته است؛ و بيست سال به عنوان خلافت تا در سنة شصتم هجري كه مرگش فرا رسيده بوده است.
[36] رسالة «تطهير الجنّان» مطبع در هامش «الصّواعق المُحرقة» ص 37 و ص 38. و اصل اين حديث را ابن حجر عَسْقلاني شافعي در كتاب «الإصابة» ج 3، ص 414، در ضمن ترجمة معاويه ذكر كرده است.
[37] ـ «الإمامة و السيّاسة» ص 28، از طبع سوّم، مصر، سنة 1382 مطبعة مصطفي البابي الحلبي، و در اين طبع عبارت ما غَاب عَلَيَّ با غين معجمه است، و بنابراين ترجمة آن همان است كه در متن آورديم. وليكن در طبع مطبعة أمه، درب شغلان، مصر، سنة 1328 در ص 26 و ص 27 كه اين داستان را آورده است با عبارت ما عابَ عَلَيَّ با عين مهمله آورده است. و بنابراين ترجمةاش اينطور ميشود: «آگاه باشيد سوگند به خدا كه به هيچيك از معايبي كه عيب گيرندگان از شما بر من عيب گرفتهاند جاهل نيستم».