ابو الفتوح رازى در وجه انحصار شاهد به على بن ابيطالب و دفع احتمالات ديگر بيانى لطيف دارد، و چون اول، احتمالات و اقوال وارده را در شاهد بيان نموده و سپس با آن بيان شيرين دفع مىكند لذا ما نيز اولا اقوال را بيان و سپس بيان او را در رد اين احتمالات ذكر مىكنيم.گويد: در مفسران اختلافى نيست كه مراد از صاحب بينه رسول خداستبلكه خلاف در معناى شاهد است. عبد الله و علقمه و ابراهيم و مجاهد و ابو صالح و ابو العاليه و عكرمه گفتهاند كه مراد جبرائيل است، و حسن بصرى و قتاده گفتهاند: مراد زبان رسول خدا است، و بعضى گفتهاند: مراد چهره و صورت رسول الله است، چون شمايل و سيماى آن وجود مبارك طورى بوده كه هر كس بدان نظر مىنموده استبر نبوت و رسالت آن حضرت اعتراف مىنموده است، و حسين بن فضل گفته است: مراد از شاهد قرآن است و اين نظم عجيب و اسلوب شگفتانگيز و اعجاز آن بهترين گواه و سند نبوت است، و ابن جريج و مجاهد گفتهاند: مراد از شاهد همان فرشتهاى است كه از رسول خدا مراقبت و محافظت مىنمود و او را تاييد و تقويت مىكرد، و بعضى ديگر گفتهاند: مراد خود رسول خداست [235].و اين احتمالات و اقوال را گر چه به مفسران نسبت دادهاند ليكن مضطرب و ناپسند به نظر مىرسد به علت آنكه هر يك از آنها خلاف ظاهر آيه: و يتلوه شاهد منه است چون در اين جمله سه كلمه به كار آمده است: اول - لفظ يتلوه كه به
ص 130
معنى پهلو و كنار و دنبال آمدن است، دوم لفظ شاهد كه به معنى گواه است، و سوم لفظ منه كه ضميرى است كه مرجعش رسول است كه همان صاحب بينه باشد.و با ملاحظه اين سه كلمه تمام احتمالاتى كه مفسرين دادهاند اشتباه است.
اما آن كسى كه گفته است: مراد از شاهد جبرائيل يا فرشته موكل به حضرت رسول الله است، اين قول باطل مىشود به كلمه منه چون فرشته و جبرائيل از جنس رسول خدا نيستند، آنها از ملائكه، و رسول خدا از جنس بشر است، و ضمير منه دلالت دارد كه آن شاهد از جنس رسول خداست.و اما آن كسى كه گفته است: مراد از شاهد قرآن است، اين قول باطل استبه لفظ يتلوه و لفظ منه چون قرآن در كنار و عقب پيغمبر نيست، و علاوه از جنس آن حضرت هم نيست.و اما آن كسى كه گفته است: مراد زبان رسول الله است اين گفتار باطل استبه لفظ يتلوه و به لفظ شاهد چون زبان حضرت رسول به دنبال او نيست و علاوه زبان كسى گواه بر صحت دعواى آن كس نخواهد بود.
و اما آن كسى كه گفته است: خود حضرت رسول است، اين گفتار به كلى از درجه اعتبار ساقط است چون منافات دارد با لفظ يتلوه و لفظ شاهد و لفظ منه، چون رسول الله در عقب خودش نيست و شاهد بر خودش نيست و از خودش نيست.و چون تمام اين احتمالات و اقوال باطل شد متيقن آن است كه مراد از شاهد همان كسى باشد كه مؤالف و مخالف از رسول خدا روايت كردهاند كه شان نزول اين آيه درباره اوست و او امير المؤمنين على بن ابيطالب عليهالسّلام است كه هم با لفظ يتلوه و لفظ شاهد و لفظ منه سازگار و مناسب است، چون آن حضرت در كنار و به دنبال رسول خدا بوده است و بر نبوت آن حضرت پيوسته گواه صادق، و علاوه از جنس بشر و از خود رسول خدا بوده است [236]
بارى نزديكترين آيات از نقطهنظر دلالت و معنى به آيه مورد بحث ما آيات وارده در سوره 46 احقاف آيه 10 تا 12 است:
قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فآمن و استكبرتم ان الله لا يهدى القوم الظالمين و قال الذين كفروا للذين آمنوا لو كان خيرا ما سبقونا اليه و اذ لم يهتدوا به فسيقولون هذا
ص 131
افك قديم و من قبله كتاب موسى اماما و رحمة و هذا كتاب مصدق لسانا عربيا لينذر الذين ظلموا و بشرى للمحسنين.
از ملاحظه و مقايسه اين دو دسته از آيات اولا ظاهر مىشود كه در هر دو دسته قرآن يا بينه الهيه را كه مشركين منكرند به عنوان استفهام انكارى بيان مىفرمايد.و ثانيا در هر دو دسته تورات را كه كتاب هدايتخلق و رحمت استبيان مىكند كه قبل از قرآن آمده و زمينه را براى كتاب خدا: قرآن مجيد باز مىكند و قرآن نيز مصدق آن است، و علاوه قرآن كتاب تازهاى نيست كه مشركين از قبول آن ابا و امتناع كنند بلكه نظير آن كه تورات باشد قبل از آن آمده و مطالب و آيات قرآن به پيرو همان مطالب تورات در اخلاق و احكام و معارف بوده و تصديق كننده آن استبنابراين وجهى براى استنكاف آنها به نظر نمىرسد، كما آنكه قبل از آن در آيه 9 فرموده است:
قل ما كنت بدعا من الرسل. ثالثا همانطور كه در آيه مورد بحث: و يتلوه شاهد منه مراد وصى رسول خدا امير المؤمنين عليهالسّلام است كه سند نبوت و گواه بر رسالت رسول الله است همچنين در بنى اسرائيل وصى حضرت موسى، يوشع بن نون سند نبوت حضرت موسى و گواه بر رسالت او بوده و ايمان به او آورده است، و لذا مىفرمايد: و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله «يكنفر از بنى اسرائيل گواهى بر مثل قرآن داد كه همان تورات باشد»[237].
ص 132
و طبق روايات مستفيضى كه از رسول خدا روايت كردهاند كه آنچه در امتهاى گذشته واقع شده در امت من طابق النعل بالنعل و القذة بالقذة واقع خواهد شد استفاده مىشود كه گواهى على بن ابيطالب عليهالسّلام بر نبوت رسول خدا طبق همان گواهى وصى موسى است نسبتبه نبوت آن حضرت.بنابراين با مقايسه و تطبيق اين دو دسته از آيات يعنى آيات مورد بحث در سوره هود و آيات وارده در سوره احقاف به دست مىآيد كه شاهد از بنى اسرائيل كه گواهى بر صحت مثل قرآن كه تورات باشد داده است نظيرش گواهى شاهد از جنس رسول خداست كه گواهى بر صحت نبوت خود رسول خدا داده است، و شاهد بر گفتار ما روايتى است كه سيوطى در تفسير خود آورده و گويد: سعيد بن منصور و ابن جرير و ابن منذر از مسروق - رضي الله عنه - تخريج كردهاند در قول خداى تعالى: و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله قال: موسى مثل محمد، و التوراة مثل القرآن فآمن هذا بكتابه و نبيه و كفرتم يا اهل مكة [238]
«مىگويد در تفسير شهد شاهد على مثله كه: موسى مثل محمد است و تورات مثل قرآن است، پس آن فرد از بنى اسرائيل به كتابش تورات و به پيغمبرش ايمان آورد و شما اى اهل مكه به كتاب پيغمبرتان قرآن و به نبوت او منكر شديد».
و عجيب آنكه غالب مفسرين حتى مفسرين شيعه مراد از شاهد را در آيه و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله عبد الله بن سلام گفته اند؛ حتي مرحوم طبرسي
ص 133
و فيض كاشاني [239] و استادنا الاعظم علامه طباطبائي[240] مد ظله تصريح به اين معنى نمودهاند.و نيز روايتى در اين باب سيوطى نقل كرده است كه: ابو يعلى و ابن جرير و طبرانى و حاكم تخريج كردهاند از عوف بن مالك اشجعى كه گفت: روز عيد يهود بود كه رسول خدا در مدينه به سوى كنيسه آنان رفت من هم با آن حضرت رفتم، جماعتيهود از دخول ما ناراحتشدند.رسول خدا به آنان گفت: دوازده مرد از مردان خود را نشان دهيد كه بگويند: لا اله الا الله محمد رسول الله تا خدا غضب خود را از هر يهودى كه در زير سفره آسمان قرار گرفته استبردارد.همه ساكتشدند و هيچيك جواب رسول خدا را ندادند، براى مرتبه دوم رسول خدا همان كلمات را تكرار نمود هيچكس پاسخ نداد، براى بار سوم تكرار فرمود هيچكس جواب نداد. حضرت فرمود: شما از پذيرش خوددارى كرديد، سوگند به خدا من حاشرم و من عاقبم و من مقفى هستم، چه ايمان بياوريد و چه تكذيب كنيد.و حضرت از كنيسه مشغول به خارج شدن شد كه ناگهان مردى از عقب او رسيد و گفت: اى محمد همانطور كه گفتى هستى، و سپس آن مرد رو كرد به جماعتيهوديان و گفت: اى طائفه يهود شما مرا چگونه مردى مىشناسيد؟ گفتند: سوگند به خدا در ميان همه طائفه از تو و از پدر تو و از جد تو عالمتر به كتاب خدا تورات و فقيهتر سراغ نداريم.آنگاه گفت: من خدا را گواه مىگيرم كه محمد همان پيامبرى است كه شما علامت او را در تورات و انجيل مىخوانيد.همه گفتند: دروغ مىگوئى و مرد بدى هستى و او را رد كردند.در اين حال حضرت رسول فرمودند: اى جماعتيهود شما دروغ مىگوئيد و گفتار شما قبول نمىشود.عوف بن مالك گويد: ما سه نفر: من و رسول خدا و عبد الله بن سلام از كنيسه خارج شديم كه خدا اين آيه را فرستاد: قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله فآمن و استكبرتم ان الله لا يهدى القوم الظالمين.
«اى پيغمبر به اين جماعتيهود بگو: اگر اين قرآن يا نبوت من از جانب خدا باشد و شما به آن كافر شديد و ليكن از بنى اسرائيل يك نفر از شما به مثل آن شهادت
ص 134
داده و ايمان آورد و شما استكبار ورزيديد خداوند مسلما گروه ستمكاران را هدايت نخواهد نمود» [241]
ليكن ما همانطور كه ذكر كرديم مراد از شاهد يك نفر از بنى اسرائيل است كه در زمان حضرت موسى به تورات گواهى داده و اين بر وصى آن حضرت يوشع بن نون منطبق مىشود و اين آيه از عبد الله بن سلام دور است.
اما اولا - سوره احقاف در مكه نازل شده است و اسلام عبد الله بن سلام در مدينه بوده است و معنى ندارد كه رسول خدا شهادت كسى را كه هنوز اسلام نياورده و غائب است و چندين سال ديگر اسلام مىآورد و فعلا سند نبوت است و شاهد بر حقانيتخود در مقابل مشركين قريش و منكرين قرآن قرار دهد.
و اما ثانيا - در آيه مباركه صراحت دارد كه اين شاهد شهادت بر مثل قرآن داده است نه بر خود قرآن، و مراد تورات است، و شهادت بر تورات به چه درد مشركين مىخورد؟ به خلاف قوله و يتلوه شاهد منه كه امير المؤمنين شهادت بر خود نبوت داده است.و اما شهادت آن فرد از بنى اسرائيل در زمان حضرت موسى به نبوت او يا به تورات، مثمر ثمر بوده و سند براى نبوت او خواهد بود.
و اما ثالثا - اسلام عبد الله بن سلام در بدو هجرت رسول خدا به مدينه بوده است نه بعد از استقرار آن حضرت در مدينه و روز عيد يهود.ابن عبد البر در ترجمه عبد الله بن سلام گويد: عبد الله بن سلام فرزند حارث اولا اسرائيلى بوده و سپس انصارى شده است. كنيه او ابو يوسف است و از اولاد يوسف فرزند حضرت يعقوب است، و هم سوگند با انصار بوده است، و گفته شده است كه هم سوگند با قوافله (نام گروهى از انصار) بوده است كه از بنى عوف بن خزرجاند.اسم او در جاهليتحصين بود و چون اسلام آورد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نام او را عبد الله گذاردند و در سنه چهل و سه (43) در مدينه در زمان معاويه از دنيا رفت، و او يكنفر از علماء يهود بود و در وقت ورود رسول خدا به مدينه اسلام آورد.
عبد الله بن سلام گويد: من با جماعتى از اهل مدينه در وقت ورود رسول خدا به مدينه براى تماشاى آن حضرت خارج شديم، من در آن حضرت خوب
ص 135
نگريستم و در سيما و چهره او دقت كردم ديدم چهره چهره مرد دروغگو نيست، و اولين جملهاى را كه از او شنيدم اين بود كه مىفرمود: ايها الناس افشوا السلام، و اطعموا الطعام، و صلوا الارحام، و صلوا بالليل و الناس نيام، تدخلوا الجنة.
«اى مردم بر يكديگر همگى سلام ظاهر و آشكار بنمائيد، و از طعام، مردم را اطعام كنيد، و صله رحمهاى خود را بنمائيد، و در شب هنگام خوابيدن مردم نماز بخوانيد كه در اين صورت داخل بهشتخواهيد شد» [242]
و رابعا - سياق جمله : قل ارايتم ان كان من عند الله و كفرتم به و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله
دلالت دارد كه خطاب رسول خدا در اين جمله با بنى اسرائيل نبوده است.
و خامسا - انجيل از كتب يهود نيست و يهوديان ابدا انجيل را قبول ندارند بلكه به حضرت مريم نسبت عمل زشت مىدهند و حضرت عيسى را زنازاده مىدانند.در اين صورت طبق اين روايت چگونه ممكن است كه عبد الله بن سلام به جماعتيهود بگويد: من خدا را گواه مىگيرم كه محمد همان پيغمبرى است كه شما علامتهاى او را در تورات و انجيل مىخوانيد؟!
از مجموع اين مطالب به دست مىآيد كه اين روايت مجعول است.و از همه اينها گذشته رواياتى از طريق عامه وارد است كه راجع به عبد الله بن سلام آيهاى در قرآن نازل نشده است و يا آنكه اين آيه راجع به او نيست.سيوطى گويد: ابن منذر از شعبى تخريج روايت كرده است كه او گفت:
ما نزل فى عبد الله بن سلام شىء من القرآن [243] «درباره عبد الله بن سلام هيچ آيه در قرآن نيامده است». و نيز گويد: عبد الله بن حميد و ابن منذر از عكرمه تخريج روايت كردهاند كه در آيه و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله، قال: ليس بعبد الله بن سلام، هذه الآية مكية فيقول من آمن من بنى اسرائيل كمن آمن بالنبى صلى الله عليه و آله و سلم [244] «عكرمه گفته است: اين آيه در مكه نازل شده است و راجع به عبد الله بن سلام نيست، و آيه معنيش اين است كه آن كسى كه از بنى اسرائيل به تورات و حضرت موسى ايمان آورده است مثل كسى است كه از اين
ص 136
امتبه قرآن و حضرت رسول الله ايمان آورده است».
و نيز گويد: ابن جرير و ابن ابىحاتم از مسروق تخريج روايت كردهاند كه او گفت: قوله: و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله.قال: و الله ما نزلت فى عبد الله بن سلام، ما نزلت الا بمكة و انما كان اسلام ابن سلام بالمدينة، و انما كانتخصومة خاصم بها محمد صلى الله عليه و آله و سلم [245] «مسروق گفته است: سوگند به خدا كه آيه و شهد شاهد درباره عبد الله بن سلام نازل نشده است، اين آيه در مكه نازل شده و اسلام عبد الله بن سلام در مدينه بوده است.و اما قضيه ابن سلام در مدينه در يك مرافعهاى بوده است كه در آن رسول خدا دخالت كردهاند».
بارى نزول اين آيه در شان عبد الله بن سلام به قدرى بعيد است كه بعضى براى تصحيح اين مطلب ناچار شدهاند بگويند كه آيه در مكه نازل شده و عبد الله بن سلام در مدينه بوده است.سيوطى گويد: حسن بن مسلم تخريج روايت كرده كه: نزلت هذه الآية بمكة و عبد الله بن سلام بالمدينة [246] «اين آيه در مكه آمده و عبد الله در مدينه بوده است».
و نيز گويد: ابن سعد و ابن عساكر از حسن بصرى تخريجحديث كردهاند كه: نزلتحم و عبد الله بالمدينة مسلم [247]«سوره احقاف در وقتى كه در مكه نازل شد عبد الله بن سلام در مدينه مسلمان بوده است». و اين دو روايت نيز صحيح نيست زيرا كه گفتيم: در وقت نزول سوره احقاف عبد الله بن سلام مسلمان نبوده است.و همانطور كه در تفسير آيه و من عنده علم الكتاب گفتيم، فقط خود عبد الله بن سلام و فرزندش و نوهاش اين نسبت را به خود مىدهند و كس ديگر به آنها نسبت نداده است.
ولى در آيه و من عنده علم الكتاب چون شان نزولش درباره امير المؤمنين عليهالسّلام است علماى شيعه - رضوان الله عليهم - در اثبات آنكه اين آيه درباره عبد الله بن سلام نيست پافشارى نموده و اثبات كردهاند، و اما در آيه و شهد شاهد چون شان نزولش راجع به آن حضرت نيست لذا اهميتى نداده و با فحص كمترى از مطلب عبور كرده، و طبق گفته بعضى از اهل تسنن آنها هم گفتهاند راجع
ص 137
به عبد الله بن سلام است، با آنكه اين آيه در شان يوشع بن نون وصى موسى قرين و عديل على بن ابيطالب وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم است، و دو آيه علم الكتاب و شهد شاهد در امكان نزولش درباره عبد الله بن سلام و عدم امكان نزولش هيچ تفاوتى ندارند و هر دو آيه در مكه نازل شده است.اگر در يكى جايز باشد در ديگرى هم جايز است و اگر در آن جايز نباشد در ديگرى هم جايز نخواهد بود.
و علاوه عبد الله بن سلام كه بعضى او را مجهول الحال دانند و با امير المؤمنين بعد از عثمان، به خلافتبيعت نكرد چه قدر و قيمتى دارد كه رسول خدا در مقابل مشركين براى شهادت او درجه و منزلتى قائل شود و با نبوت خود و كتاب تورات كه هادى مردم و كتاب رحمت است او را قرين و عديل قرار دهد.بارى اين تحقيقى بود كه در اطراف آيه و شهد شاهد من بنى اسرائيل على مثله نموديم.حال بيائيم سر آيه مورد بحث:
و يتلوه شاهد منه.
درباره اين آيه رواياتى كه از طريق شيعه و سنى راجع به امير المؤمنين عليهالسّلام استبسيار زياد است و ما براى نمونه چند روايت را كه به مضامين مختلفه بيان شده است ذكر مىكنيم.
اول - يك دسته رواياتى است كه از ابن عباس نقل شده است.از موفق بن احمد خوارزمى روايت است فى قوله تعالى: افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه. قال ابن عباس: هو على يشهد للنبى و هو منه [248]. «در اين آيه شريفه ابن عباس گفته است مراد از شاهد على است كه شهادت بر نبوت پيغمبر مىدهد و از جنس خود پيغمبر است». و اين روايت را نيز علامه طباطبائى از «تفسير برهان» از خوارزمى نقل كردهاند [249].
و نيز ابراهيم بن محمد حموينى كه از فضلاء عامه است در «فرائد السمطين» با سلسله سند متصل خود از ابن عباس نقل كرده است كه: «افمن كان على بينة» رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم «و يتلوه شاهد منه» على عليهالسّلام خاصة [250].
ص 138
«ابن عباس گفته است كه مراد از شاهد فقط على بن ابيطالب است».و نيز اين روايت را حاكم حسكانى با همين عبارت ذكر كرده است [251].و نيز ثعلبى در تفسير خود با همين عبارت از ابن عباس آورده[252].و علامه طباطبائى از ثعلبى نقل كردهاند [253] و نيز على بن عيسى اربلى در «كشف الغمة» از ابن عباس ذكر كرده است [254].
دوم - رواياتى است كه از انس بن مالك روايتشده است.حماد بن سلمه از ثابت از انس روايت كرده است: «افمن كان على بينة من ربه».قال: هو رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم «و يتلوه شاهد منه» هو على بن ابيطالب عليهالسّلام، كان و الله لسان رسول الله [255]. «در اين آيه و يتلوه شاهد منه انس بن مالك گفته است مراد على بن ابيطالب است، و سوگند به خدا كه او زبان رسول خدا بوده است».
و نيز اين روايت را از انس حاكم حسكانى با سلسله سند متصل خود روايت كرده و در آخرش اين جمله را اضافه دارد كه: كان و الله لسان رسول الله الى اهل مكة فى نقض عهدهم مع رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم [256].
«سوگند به خدا كه على بن ابيطالب زبان رسول خدا بوده استبه سوى اهل مكه هنگامى كه پيمان خود را با رسولخدا شكستند».
سوم - رواياتى است كه از خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است.ابن مغازلى شافعى گويد: قوله تعالى: افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه. قال رسول الله: انا على بينة من ربه و على الشاهد [257]. «ابن مغازلى گويد كه از رسول خدا روايت است كه فرمود: مراد از آن كسى كه در اين آيه صاحب بينه است من هستم و مراد از شاهد على است». و نيز حاكم حسكانى با دو سند يكى از محمد بن احمد بن
ص 139
محمد مفيد [258] و ديگرى از ابن عباس اين روايت را از رسول خدا نقل كرده است[259].و نيز سيوطى اين حديث را از رسول خدا با مختصر اختلافى در لفظ ذكر كرده است [260].
چهارم - رواياتى است كه از حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام آمده است.على بن ابراهيم در تفسير خود با اسناد متصل از ابو بصير و فضيل روايت كند كه: عن ابى جعفر عليهالسّلام قال قال: انما نزلت: افمن كان على بينة من ربه يعنى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و يتلوه شاهد منه ، اماما و رحمة[261] - الحديث.
«حضرت در اين آيه فرمودهاند: مراد از بينه رسول خداست و مراد از شاهد امير المؤمنين است، و صفت امام و رحمت در آيه اختصاص به آن حضرت دارد نه به تورات، ولى تقديم و تاخيرى شده تا صفت توراة شود.
پنجم - روايتى است كه از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شده است.محمد بن يعقوب كلينى با سند متصل خود از احمد بن عمر حلال روايت كرده است كه او گويد: سالت ابا الحسن عليهالسّلام عن قول الله عز و جل: افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه فقال: امير المؤمنين عليهالسّلام الشاهد من رسول الله على بينة من ربه [262].
«حلال گويد: از تفسير اين آيه مباركه از حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام سئوال كردم فرمود: امير المؤمنين عليهالسّلام شاهد رسول خدا و رسول خدا صاحب بينه از طرف پروردگار خود بوده است».
ششم - روايتى است كه از قيس بن سعد بن عباده آمده است.سليم بن قيس هلالى كوفى گويد [263]: من اين حديث را از قيس بن سعد بن عباده در مشاجرهاى كه بين او و معاويه اتفاق افتاد نقل مىكنم: قيس به معاويه گفت: در وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت نمود، انصار نزد ابو بكر آمدند و گفتند: آيا با سعد بن عباده بيعت
ص 140
مىكنى؟ كه ناگهان جماعت قريش به سقيفه بنى ساعده آمدند و با حجت على بن ابيطالب و اهل بيت او احتجاج كردند و با آن برهان و بر اساس قرابت و نزديكى او به رسول خدا با ما مخاصمه نمودند و ما را محكوم كردند و سپس خلافت را براى خود ربودند، هم به انصار و هم به آل محمد ظلم كردند.سوگند به جان خودم كه با وجود على بن ابيطالب هيچكس را حقى در خلافت نيست نه انصار و نه قريش و نه از عرب و نه از عجم، با وجود على و فرزندان او هيچكس را حقى و نصيبى در خلافت نيست.معاويه غضبناك شد و گفت: اى پسر سعد اين مطلب را از كجا آوردى و از كه شنيدى و از كه روايت نمودهاى؟ آيا پدرت به تو چنين گفته است، و از او اين گفتار را تلقى كردهاى؟ قيس گفت: از كسى شنيدهام كه او از پدرم بهتر بود و حق او از پدرم بيشتر.معاويه گفت: او كيست؟ قيس گفت: او على بن ابيطالب است.
اخذته من عالم هذه الامة و ربانيها و صديقها و فاروقها الذى انزل الله فيه ما انزل: قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب.فلم تكن آية نزلت فيه الا ذكرها «او على بن ابيطالب، دانشمند اين امت، و عالم الهى اين امت، و صديق و فاروق اين امت است، و آن كسى است كه خدا در شان او اين آيه را فرستاده است و او را عالم به كتاب معرفى كرده است.و آيهاى در قرآن درباره آن حضرت نازل نشده است مگر آنكه قيس آن را ذكر كرد.
معاويه گفت: صديق و فاروق اين امت عمر است و عالم به كتاب عبد الله بن سلام است.قيس گفت: سزاوارترين كس به اين لقبها و برتر و محقتر آن كسى است كه خدا درباره او گفته است:
افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه. الذى انزل الله فيه: انما انت منذر و لكل قوم هاد. و الذى نصبه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يوم غدير خم فقال: من كنت اولى به من نفسه فعلى اولى به من نفسه. و قال فى غزوة تبوك: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى [264].
«آيا آن كسيكه از طرف پروردگار خود داراى بينه است و در كنار او شاهدى از اوست.و آن كسيكه خدا درباره او به پيغمبرش گفته است: اين است و جز اين نيست كه تو براى دعوت مردم به سوى خدا و ارعاب و ترساندن آنها از عذاب خدا هستى و از براى هر گروه و
ص 141
طايفهاى راهنمائى هست (كه مقصود از راهنما على است).و آن كسى كه رسول خدا در روز غدير خم او را به ولايت نصب كرد و فرمود: هر كس من به نفس او از او سزاوارترم على به نفس او از او سزاوارتر است.و رسول خدا در غزوه تبوك به على بن ابيطالب فرمود: نسبت و منزله تو با من مانند نسبت و منزله هارون استبه حضرت موسى با اين تفاوت كه بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد».
هفتم - نامهاى است كه عمرو عاص به معاويه نوشته است و در آن از اين آيه و شان نزول آن درباره امير المؤمنين عليهالسّلام ياد كرده است.چون معاويه كاغذى به عمرو عاص نوشت و از فلسطين او را دعوت به يارى و كمك خود و جنگ با امير المؤمنين عليهالسّلام نمود.عمرو عاص در جواب او نوشت: «اين كاغذ از عمرو بن سعد بن ابى العاص [265] استبه سوى معاوية بن ابى سفيان، اما بعد نامه تو را خواندم و از مطالب آن آگاه شدم.اما به آنچه در اين نامه مرا خواندهاى از آنكه از عهد و ربقه اسلام خارج گردم و در گمراهى با تو و تهور در كمك تو به باطل راه ضلال بپويم و بر روى على مرتضى شمشير زنم، (اين كار را نكنم چرا كه) او برادر رسول خدا، و وصى او، و وارث او و ادا كننده وعدههاى او، و برآورنده ديون او و شوهر دختر او سيده زنان بهشت، و پدر دو سبط رسول خدا حسن و حسين دو سيد و بزرگ جوانان بهشت است.
و اما اينكه گفتهاى كه تو خليفه عثمان هستى در شام، تو خليفه او بودى وقتى زنده بود و ليكن امروز كه امتبا غير عثمان بيعت كردهاند تو نيز از پستخود معزول هستى، و بنابراين چه خلافتى دارى؟
و اما تعريفها و بزرگداشتهائى كه در اين نامه خود از من نمودى كه من از اصحاب رسول خدا و امير لشكر او در بعض از جنگها بودهام من به اين ياوهبافيها گول نمىخورم و از آئين و ملتخود دستبرنمىدارم.
ص 142
و اما آنچه به ابو الحسن امير المؤمنين برادر رسول خدا و وصى او نسبتستم و حسد به عثمان دادهاى و ياران و اصحاب او را فاسق و متمرد شمردى و چنين گمان كردى كه او ياران خود ��ا بر قتل عثمان تحريك كرده است اين دروغ و افتراى محض و گمراهى است.واى بر تو اى معاويه اين چه نسبتى است كه به على مىدهى؟ آيا نمىدانى كه ابو الحسن جان خود را در كف دستخود گرفت و فداى رسول خدا كرده و در فراش او خوابيد و حاضر شد خود را طعمه شمشيرهاى بران سران قريش بنمايد؟ و او اولين كسى است كه به رسول خدا ايمان آورده و هجرت كرده است، و رسول خدا درباره او فرموده است كه: نسبت تو به من مثل نسبت هارون استبه موسى مگر اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد آمد، و در روز غدير خم فرمود: اى مردم آگاه باشيد هر كس من صاحب اختيار او هستم على صاحب اختيار اوست، خداوندا تو سرپرستى و مراقبت كن از كسى كه ولايت او را به عهده خود گرفته است و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن دارد، و يارى كن كسى را كه او را يارى كند، و خوار و زبون گردان كسى را كه او را خوار كند.
و آن كسى است كه رسول خدا در روز خيبر فرمود: من پرچم جنگ را فردا به كسى خواهم داد كه خدا و رسول خدا را دوست داشته باشد و خدا و رسولش او را دوست داشته باشند.و آن كسى است كه رسول خدا در روز پرنده بريان شده فرمود: خدايا بهترين از مخلوقات خودت را برسان تا با من از اين پرنده تناول كند، ناگهان على داخل شد، رسول خدا فرمود: بيا بيا به سوى من، و در آن وقت فرمود: على پيشوا و امام ابرار است و كشنده اشرار و فجار است، منصور است كسى كه او را يارى كند، و خوار و زبون است كسى كه او را خوار كند.و نيز فرمود: على بعد از من صاحب اختيار شماست، و اين گفتار را تاكيد كرد و از تو و از من و از جميع مسلمانان پيمان گرفت.و فرمود: من ميان شما دو چيز گرانبها مىگذارم يكى كتاب خدا و ديگرى عترت من است.و فرمود: من شهر علمم و على در آن است.
اى معاويه مىدانى كه چقدر خدا در قرآن مجيدش از آيات در شان او فرو فرستاده است و از فضايل انحصارى او كه هيچيك از امت را در آن شركتى نيستبيان فرموده است؟ كقوله تعالى: يوفون بالنذر، انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون، افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد
ص 143
منه و من قبله كتاب موسى، رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه، قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى.
و نيز رسول خدا به او فرموده است: آيا راضى نيستى كه نسبت تو به من نسبت هارون به موسى باشد؟ صلح با تو صلح با من و جنگ با تو جنگ با من است، و تو برادر من هستى، و صاحب اختيار من بر امت من در دنيا و آخرت هستى.اى ابو الحسن كسى كه تو را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و كسى كه تو را دشمن دارد مرا دشمن داشته است، و كسى كه تو را دوست دارد خدا او را وارد بهشت كند، و كسى كه تو را دشمن دارد خدا او را وارد در آتش كند.اى معاويه نامهاى كه تو فرستادى و پاسخش اين است نمىتواند كسى را كه عقل يا دين داشته باشد بفريبد، و السلام [266] ».
بايد دانست كه اين كاغذ عمرو عاص از روى اخلاص و محبتبه مقام امير المؤمنين عليهالسّلام نبوده است گر چه اين فضائل را او درباره على بن ابيطالب قبول داشته و معترف بوده است ليكن به جهت انكار و رد بر معاويه كه مىخواسته است او را بفريبد اين نامه را نوشته است.و بالاخره معاويه او را دعوت كرد و وعده حكومت مصر را به او داد، و هر چند فرزندش عبد الله و غلامش وردان او را نصيحت كردند مؤثر واقع نشد و بالاخره بعد از رد و بدلهائى كه بين او و معاويه در گرفتن حكومت مطلق مصر بدون قيد و شرط واقع شد نامه حكومت مصر را از معاويه به شرط جنگ با على بن ابيطالب و پيروزى بر آن حضرت گرفت[267].و در جنگ صفين مقام صدارت و وزارت معاويه را در آن لشگر داشت.
ابن ابى الحديد در ضمن شرح خطبه هشتاد و سوم از «نهج البلاغه» مفصلا حالات عمرو عاص را شرح مىدهد [268].و ما بسيار مختصر و اجمالى از آنرا بيان مىكنيم.گويد: پدر او عاص بن وائل احد المستهزئين برسول الله و المكاشفين له بالعداوة «يكى از مسخرهكنندگان رسول خدا و دشمنان ظاهر و اذيتكنندگان علنى
ص 144
رسول خدا بوده است» كه آيه انا كفيناك المستهزئين درباره او نازل شده است[269] و عاص بن وائل را در اسلام ابتر گويند چون مىگفت پيغمبر كه بميرد پسر ندارد و ابتر است، نبوت خاتمه پيدا مىكند، و لذا آيه ان شانئك هو الابتر درباره او نازل شده است [270].
اما خود عمرو عاص يكى از كسانى بوده كه در مكه بسيار پيغمبر را آزار مىكرده است و سب و شتم مىنموده و در شبهاى تار كه آن حضرت براى طواف خانه مىرفتند در راه آن حضرت سنگ مىچيده كه براى آن حضرت لغزش پيدا شود و برو در افتند [271].و او يكى از آن جماعتى است كه وقتى زينب دختر رسول خدا از مكه خارج شده و عازم هجرت به مدينه بوده استسر راه او را گرفتند و ممانعت كردند، زينب را ترسانيدند و با كعب نيزه آنقدر به كجاوه و هودج زينب زدند كه بچه خود را كه از ابو العاص شوهرش در شكم داشتسقط نمود، چون اين خبر به رسول خدا رسيد به شدت ناراحتشد و آن جماعت را لعن كرد[272].
عمرو عاص به اطفال مكه شعر مسخره ياد مىداد كه دسته جمعى در وقت عبور پيغمبر بخوانند و پيغمبر را مسخره كنند، و خودش اشعارى در ذم و هجو رسول خدا مىگفت، و در وقتى كه رسول خدا در حجر اسماعيل نماز مىخواند عمرو عاص شعرهاى خود را مىخواند، رسول خدا عرض كرد: اللهم ان عمرو عاص هجانى و لستبشاعر فالعنه بعدد ما هجانى [273].
(سليم بن قيس گويد: امير المؤمنين فرمودند كه او قصيدهاى در مذمت رسول خدا گفته بود كه آن هفتاد بيتبود و پيغمبر عرض كرد: خدايا او را به تعداد اشعارش يعنى هفتاد بار لعن كن [274] ).
و اهل حديث گفتهاند كه نصر بن حارث و عقبة بن ابىمعيط و عمرو بن عاص، رحم (بچهدان [275] ) شتر را برداشتند و وقتى كه حضرت رسول در اطراف كعبه نماز
ص 145
مىخواندند در حال سجده روى سر حضرت گذاردند.حضرت صبر نمود و راس خود را بلند نكرد و در سجده گريه كرد و بر آنها نفرين نمود.حضرت فاطمه عليها السلام گريهكنان آمد و آن بچهدان را از سر پدر باز گرفت و به كنار انداخت و پهلوى پدر نشست و همينطور گريه مىكرد تا رسول خدا سر از سجده برداشت و سه مرتبه عرض كرد: «اللهم عليك بقريش «خدايا خودت شر قريش را دفع كن».سپس با صداى بلند سه بار عرض كرد: انى مظلوم فانتصر «خدايا من ستم ديدهام تو مرا يارى كن»، و برخاستبه منزل آمد.و اين واقعه بعد از دو ماه از رحلت عمويش ابو طالب بوده است [276].و از شدت دشمنى و عداوتى كه عمرو عاص با رسول خدا داشت اهل مكه او را از طرف خود به عنوان نمايندگى نزد سلطان حبشه نجاشى فرستادند كه او را از توجه به اسلام باز گرداند و مهاجرين مكه را از حبشه بيرون كند و جعفر بن ابيطالب را گردن زند.و اين داستان در كتب سيره و تاريخ مشهور است [277].
مادر عمرو عاص «نابغه» بود و اسمش سلمى كنيز مردى از طايفه غنزه بوده است و اسير شد، عبد الله بن جدعان تيمى در مكه او را خريد، چون زناكار بود او را آزاد كرد.پنج نفر: ابوسفيان بن حرب و عاص بن وائل سهمى و ابو لهب بن عبد المطلب و امية بن خلف و هشام بن مغيره مخزومى در طهر واحد با او زنا كردند و عمرو عاص متولد شد، هر يك از آنان ادعاى اين بچه را نمود گفتند: در تعيين پدر خود سلمى را حكم مىكنيم او گفت: متعلق به عاص است چون عاص به سلمى بسيار پول مىداد ولى ابو سفيان شحيح و خسيس بود، لذا با آنكه عمرو عاص بسيار به ابو سفيان شباهت داشتسلمى گفت: بدين جهت او را به ابو سفيان نسبت ندادم و به عاص نسبت دادم [278].
بالجمله عمرو عاص از عداوت با رسول خدا لحظهاى فروگذار نبود تا پايان غزوه خندق كه مشركين به مكه مراجعت كردند.عمرو عاص گويد: من مردانى از قريش را كه با من همراى بودند و كلام مرا مىشنيدند جمع كردم و به آنها گفتم: من امر محمد را عجيب ديدم كه به طور ناگوار و منكر رو به ترقى است، من صلاح
ص 146
مىدانم كه از اينجا به حبشه هجرت كنيم و در تحتحمايت نجاشى زندگى كنيم اگر محمد پيروز شد و بر اهل مكه غالب آمد ما در زير دست نجاشى باشيم بهتر است از آنكه زير دست محمد باشيم، و اگر قوم و اهل شهر ما بر محمد غالب شدند البته سوابق خدمات ما را به آنها منظور خواهند داشت و بهره كاملى به ما خواهند داد.آن جماعت راى عمرو عاص را پسنديدند و با تحف و هداياى فراوانى به سوى نجاشى رهسپار شدند.
عمرو عاص گويد: بعد از ورود و اهداء هدايا و تحف، ما در دربار نجاشى بوديم كه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمرو بن امية راجع به جعفر بن ابيطالب و اصحاب او بر نجاشى وارد شد.عمرو عاص گويد: من به رفقاى خود گفتم: الآن جزاى محمد را خواهم داد همين كه عمرو بن اميه از نزد نجاشى خارج شود نزد نجاشى مىروم و تقاضا مىكنم كه او را به ما تسليم كند و گردن او را خواهيم زد، و چون خارج شد من نزد نجاشى رفتم و به سجده افتادم و پس از تعارفات عرض كردم: اى سلطان! اينك فرستاده دشمن ما به سوى شما آمده آن دشمنى كه بسيارى از اشراف و بزرگان ما را نابود كرده است، اگر اين سفير را به ما بسپارى تا او را بكشيم چقدر ما را مرهون محبتخود داشتهاى! ابن عاص گويد: نجاشى آن طور به غضب درآمد و با دستخود محكم بر چهره و بينى خود زد كه گمان كردم بينيش شكست و گفت: اگر زمين شكافته مىشد من از شدت فزع و اضطراب در آن فرو مىرفتم.گفتم: اى پادشاه: چنين مىپندارم كه از تقاضاى من ناراحتشدهايد.نجاشى گفت: از من مىخواهى سفير مردى را كه ناموس اكبر خدا جبرائيل امين نزد او مىآيد همانطور كه نزد موسى مىرفت، به تو بسپارم تا او را بكشى؟ گفتم: اى پادشاه واقعا چنين است؟ گفت: سوگند به خدا آرى، از من بشنو و به اطاعت او درآ، واى بر تو اى مرد، محمد بر حق است و بر همه مخالفين غلبه خواهد نمود همچنانكه موساى كليم بر دشمنان خود پيروز شد.گفتم: با من از طرف محمد بيعتبر اسلام كن، نجاشى ستخود را دراز كرد و به عنوان نماينده رسول خدا من با او بيعتبه اسلام كردم و از نزد او خارج شده و براى ملاقات محمد صلى الله عليه و آله و سلم به طرف مدينه رهسپار شدم و در راه با خالد بن وليد آمديم تا به مدينه رسيديم و خالد قبل از من اسلام آورد. من گفتم: اى رسول خدا من با تو بيعت به اسلام
ص 147
مىكنم و ايمان مىآورم به شرط آنكه تمام افعال و كردارهاى ناستودهاى را كه كردهام بگذرى و مرا عفو فرمائى.حضرت فرمود: بايع يا عمرو، فان الاسلام يجب ما قبله و ان الهجرة تجب ما قبلها «اى عمرو بيعت كن چون اسلام تمام گناهان سابق بر اسلام را محو و نابود مىكند، و هجرت به سوى رسول خدا تمام سيئات و بديهاى قبل از هجرت را از بين مىبرد».من بيعت كردم و اسلام آوردم [279].
و ابن عبدالبرّ گويد: اسلام عمرو عاص در سنۀ هشتم از هجرت بوده است. او با خالدبن وليد و عثمان بن طلحة به مدينه آمدند، چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آنها را ديدند گفتند: رَمَتكُمْ مَكَّةُ بِأفلاذِ كَبِدهَا.[280]"مكّه پارههاي جگر خود را كه شما هستيد به بيرون پرتاب كرده است".
از اين روايت به خوبي معلوم ميشود كه اسلام عمرو عاص از روي خلوص سريره و عزم اوّلي و ارادۀ واقعي نبوده است، بلكه چون ديده است كه در آخر الامر بعد از همۀ جنايتها به نجاشي پناه برده و او هم او را ردّ كرده و به اسلام دعوت نموده است براي خود و دنياي خود چارهاي جز بيعت و تسليم نميديدهاست. حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم او را در وقعۀ ذات السّلاسل با سيصد نفر به بلاد قُضاعه فرستادند كه آنها را به اسلام دعوت كند چون مادر بزرگش كه مادر عاص بن وائل است از محلّۀ بَلِيّ بوده است حضرت او را به سرزمين بلّي و عُره فرستادند، او در راه از حضرت كمك خواست حضرت دويست نفر ديگر به سرداري أبو عبيده به كمكش فرستادند.[281] و سپس حضرت او را والي عُمّان كردند و در آنجا بود تا رسول خدا رحلت نمودند. [282]
عمر بن خطّاب بعد از مردن يزيد بن أبي سفيان او را به ولايت فلسطين و اُردن منصوب كرد و معاويه را والي دمشق و بعلبك و بلقاء قرار داد، و سعيد بن عامر را والي حِمص نمود، و سپس همۀ اين اماكن را به معاويه سپرد و به عمروعاص نوشت به سوي مصر
ص 148
حركت كند. ابن عاص به مصر رفت و آنجا را فتح كرد و ولايت مصر را به عهده داشت تا آنكه عمر كشته شد و عثمان روي كار آمد. عثمان نيز چهار سال او را به ولايت مصر باقي گذاشت و سپس او را عزل كرده عبدالله بن سعد بن أبي سَرح عامري را به ولايت مصر فرستاد.[283]
ابن عبدالبّر گويد: عمرو عاص در زمان ولايت خود ادّعا كرد كه اهل اسكندريّه پيمان شكني كردهاند لذا بدانجا لشكر كشيد و مردان جنگي آنها را كشت و زنان و بچّگي را به اسارت گرفت. اين امر بر عثمان ناپسند آمد چون نقض عهد اهل اسكندريّه بر عثمان ثابت نبود، امر كرد اسيران را به منزلشان برگردانند و عبدالله بن سعد بن أبي سَرْح را والي مصر كرد، و اين امر موجب اختلاف و بروز فتنه بين عمر و عاص و عثمان شد و بعد از پيدايش شرور و فِتَن، عمر و عاص در ناحيهاي از فلسطين معتزل شد.[284] و پس از كشته شدن عثمان و بيعت مهاجرين و انصار با أميرالمؤمنين عليهالسّلام به خلافت چون معاويه عازم براي تمرّد از بيعت با أميرالمؤمنين شده و ادّعاي حكومت شام مينمود و حضرت قبول نفرمود كاغذي به عمرو عاص نوشت و به فلسطين فرستاد و او را براي كمك خود بر عليه أميرالمؤمنين دعوت كرد و اين همان نامهاي بود كه ما در اينجا از او نقل كرديم و جواب عمرو عاص را به او مفصّلاً ذكر نموديم. پس از آنكه اين پاسخ به معاويه رسيد معاويه نامۀ ديگري به او نوشت و او را وعدۀ حكومت شهرها و اموال فراوان داد و در آخر آن نامه اين سه بيت را براي او نوشت.
جَهِلْتَ وَ لَمْ تَعْلَمْ مَحَلَّكَ عِندَنَا وَ أَرْسَلْتَ شَيئاً مِن عِتابٍ وَ مَا تَدرِي
فَثِقْ بِالَّذي عِندي لَكَ اليَومَ آنِفاً مِنَ العِزِّ وَ الإكْرَامِ وَالجَاهِ وَالقَدْرِ
فَاكْتُبُ عَهداً تَرْتَضيهِ مُؤكِّداً وَاُشَفِّعُهُ بِالبَذْلِ مِنِّي وَ بِالبِّر[285]
معاويه ميگويد: «اي عمرو عاص تو مقام و منزلت خود را نزد ما نميداني و با عدم بصيرت ما را مورد عتاب خود قرار دادي امّا به واقع امر و نيّت ما جاهل بودهاي.
ص 149
به آنچه ما دربارۀ تو قصد داريم از عزّت و اكرام و جاه و قدر و منزلت اميدوار باش، امروز تو را در نزد ما مقامي رفيع و منزلتي ارجمند است.
من سند ولايت و حكومت اُستاني را به تو خواهم داد كه راضي شوي و ابداً ديگر از ما گلايه نكني و علاوه، از اموال و احسان خود آنقدر تو را اشباع خواهم نمود كه مورد قبول و پسندت واقع شود.»
عمرو عاص اين نامۀ معاويه را نيز بدين گونه پاسخ داد:
اَبَي القَلْبُ مِنِّي أن اُخادَعَ بِالمَكْرِ بِقَتْلِ ابنِ عَفَّانٍ اُجَرُّ إلَي الْكُفْرِ
وَ اِّني لَعَمروٌ ذُودَهاءٍ وَ فِطْنَةٍ وَ لَسْتُ أبيعُ الدِّينَ بِالرِّبحِ وِالوَقْرِ
فَلَوْ كُنتَ دَارَايٍ وَ عَقْلٍ وَ حِيلَةٍ لَقُلْتَ لِهَذا الشَّيْخِ إن خاضَ فِي الامْرِ
تَحِيَّةُ مَنشُورٍ جَلِيسٍ مُكْرَّم بِخَبْطٍ (بخطًّ) صَحِيحٍ ذي تِبيانٍ عَلي مِصْرِ
اَلَيْسَ صَغيراً مُلْكُ مِصْرَ بِبَيعْةٍ هِيَ العارُ فِي الدُّنيا علي العَقَبِ مِن عَمْرُو
فَإن كُنتَ دامَيلٍ شَديدٍ اِلَي العُلي وَامْرَةِ أهْلِ الدِّينِ مِثْلَ أبي بَكْرِ
فَأشرِك آخا رَأيٍ وَ حَزْمٍ وَ حيلَةٍ مذعاويَ في أمْرٍ جَليلٍ لِذِي الذِّكْرِ
فَإنَّ رِواءَ اللَّيْثِ صَعْبٌ عَلَي الوَري وَ إن غابَ عَمْرٌ زيدَ شَرٌ إلي شَرٍّ[286]
ميگويد: «قلب من إبا ميكند از اين كه بيجهت به حيله و خدعۀ تو فريفته شوم و به بهانۀ كشته شدن عثمان خود را به دامان كفر افكنم.
من عَمروي هستم كه به فطانت و زيركي معروف و مشهورم، و من كسي نيستم كه دين خود را به متاع و مال دنيا بفروشم.
اگر تو صاحب عقل و رأي و حيله هستي هر آينه براي اين مرد بزرگ كه او را دعوت به فرو رفتن در مهالك ميكني به عنوان تحيّت، منشور حكومت مصر را با خطّ صحيح و بيان روشن و واضح ميفرستادي و او را مكرّم و همنشين خود قرار ميدادي.
آيا حكومت مصر در مقابل بيعت به حكومت تو و جنگ با عليّ بن أبيطالب كه براي فرزندان من به عنوان عار و ننگ باقي خواهد بود بسيار كوچك نيست؟
پس اي معاويه اگر ميل وافري به رياست و مقام داري و دوست داري مثل ابوبكر در بين اهل اسلام حكومت كني.
ص 150
فردي صاحب رأي و احتياط و خدعه را در اين امر بزرگ شريك قرار بده.
چون با ريسمان دست و پاي شير را بستن بر تمام افراد بشر مشكل است، و اگر عمرو عاص نباشد شرّ بر شرّ اضافه خواهد شد.»
پاورقي
[235] الدر المنثور ج3 ص324 اين احتمالات و اقوال را از صاحبانش ذكر كرده است و نيز در مجمع البيان ج 3 ص150 ذكر نموده است.
[236] تفسير ابو الفتوح رازي ج6 ص255.
[237] يكي از اخلاء روحاني و اخوان ايماني كه از مفاخر علماء طهران هستند در حين مطالعه نسخه خطي اين كتاب در حاشيه چنين مرقوم داشتهاند: «احتمال اينكه مراد از جمله شهد شاهد من بني اسرائيل علي مثله ايمان يوشع بن نون به تورات باشد بسيار مستبعد است و جملات آيه را بيارتباط ميكند، لهذا به خاطر ندارم كه احدي از مفسرين اين احتمال را داده باشند و روايتي نيز در اين باب يرسيده است، بلي برخي از مفسرين احتمال دادهاند كه مراد از شاهد مزبور شخص حضرت موسي بن عمران باشد و شهادت او بر مثل قرآن يعني تورات از آن حيث است كه تورات مشتمل بر وصف نبي اكرم و بشارت به آمدن آن حضرت است، در اين صورت ارتباط درست ميشود». مؤلف كتاب ميكويد: اين كلام، تمام نيست زيرا اولاً در صورتي دلالت از جمله و شهد شاهد من بني اسرائيل علي مثله، بر ايمان يوشع بن نون بر تورات مستبعد است و ربط جمله را به طور واضح روشن نميكند كه مراد از تورات فقط همان كتاب آسماني باشد، نه از حيث اشتمال آن بر وصف نبي اكرم و بشارت به آمدن آن حضرت، وليكن اگر مراد از تورات در اين آيه، كتابي از اين جهت باشد معني كاملاً روشن و ارتباط برقرار است. وچه فرق ميكند كه ما شاهد از بني اسرائيل را در اين آيه موسي پيغمبربدانيم يا وصي او: شمعون بن نون؟ زيرا در هر دو صورت كلمه مثله را بايد تورات قرار دهيم و چون تورات مشتمل است بر تصديق به رسول اكرم، لذا اين آيه دليل و حجتي ميشود براي رسول الله بر عليه يهود كه دعوت آن حضرت را نميپذيرفتند. و ثانياً در روايتي كه همين جا ذكر ميكنيم از سيوطي وارد است كه: فآمن هذا بكتابه وبنبيه و كفرتم يا اهل مكه يعني: آن شاهد از بني اسرائيل به كتاب خدا و به پيغمبر او ايمان آورد و اي اهل مكه شما كافر شديد! و معلوم است كه ظاهر از نبيه همان پيغمبري است كه در آن زمان بوده است يعني حضرت موسي؛ نه پيغمبر اسلام كه اين آيه از جانب او به عنوان اتمام حجت بر عليه يهود اقامه میشود؛ و ميخواهد بگويد كه او به پيغمبرش ايمان آورد؛ چرا شما به پيغمبرتان ايمان نمي آوريد؟! وبنابر اين، مراد از شاهد غير از يوشع بن نون نميتواند بوده باشد. و ما گرچه روايتي در اين باب نداريم ليكن روايتي هم بر خلاف آن نداريم؛ و قول مفسران تا وقتي مستند به حجت قطعي و روايت وارده از جانب معصوم نباشد؛ مجرد نظريه شخصيه تلقي ميشود ورد آن بر اساس ظواهر و قرائن مستفاده از تطبيق آيات و تجزيه و تحليل در معني و مراد مستفاد از آيات بدون اشكال است.
[238] الدر المنثور ج6 ص 40.
[239] تفسير صافي ج 2 ص554 به عنوان قيل عبد الله بن سلام ذكر كرده.
[240] تفسير الميزان ج18 ص 210.
[241] الدر المنثور ج6 ص 39.
[242] استيعاب ج3 ص 922.
[243] الدر المنثور ج6 ص 39.
[244] همان مصدر.
[245] همان مصدر
[246] الدر المنثور ج6 ص 39.
[247] همان مصدر.
[248] "غايه المرام" ص359 حديث دوم،ودر" ينابيع الموده"ص99 با مختصر اختلافي در لفظ آورده است.
[249] " تفسير الميزان"ج 10 ص 201.
[250] "غايه المرام"ص359 حديث سوم.
[251] "شواهد التنزيل"ج1 ص280.
[252] "غايه المرام"ص360 حديث هشتم ودر "تفسيير ابو الفتوح"ج6 ص256 از ثعلبي نقل كرده است
[253] "تفسير الميزان"ج10ص201.
[254] "غايه المرام"ص362حديث يازدهم.
[255] "غايه المرام"ص362حديث سيزدهم.
[256] "شواهد التنزيل"ج1ص280.
[257] "غايه المرام"ص360حديث هفدهم.
[258] "شواهد التنزيل"ج1ص276.
[259] "شواهد التنزيل"ج1ص279.
[260] "الدر المنثور"ص324.
[261] "غايه المرام"ص361حديث اوّل ونيز در همين كتاب ص362حديث هشتم از عياشي در تفسير خود از حضرت امام باقر عليه السلام نقل كرده است ودر آخرش حضرت فرموده است:ثم أوصياؤه واحدا بعد واحد.
[262] "غايه المرام"ص361حديث دوم و" تفسير الميزا ن"ج10ص199.ودر" كافي"بدين لفظ است:اميرالمؤمنين عليه السلام الشاهد من رسول الله علي بينه من ربه.
[263] اين روايت را ما در اينجا از "غايه المرام" نقل كرده ايم ولي مفصلا و مشروحا با مقدمات مذاكراتي كه بين قيس و معاويه اتفاق افتاده است در "كتاب سليم بن قيس"از صفحه199تا صفحه202وارد است.
[264] "غايه المرام"ص361حديث هفتم.
[265] نسب عمرو عاص را ابن ابي الحديد درج6ص281از "شرح نهج البلاغه"اين طور ذكر كرده است:عمرو عاص بن وائل يكي از مسخره كنندگان به رسول خدا و اذيت كنندگان و دشمنان آن حضرت بود و خدا درباره او به رسول خود اين آيه را فرستاد: انّا كفيناك المستهزئين.
[266] "غايه المرام"ص359حديث اوّل،و "مناقب" خوارزمي طبع نجف ص129 وص130.
[267] ابن ابي الحديد در "شرح نهج البلاغه" ج2 از صفحه61تا صفحه73در ضمن شرح خطبه بيست و ششم مقصّلا طريق پيوستن معاويه با عمرو عاص را ذكر كرده است.
[268] "شرح ابن ابي الحديد ج6 از صفحه280 تا330.
[269] "شرح نهج البلاغه"ج6ص282.
[270] همان مصدر.
[271] همان مصدر.
[272] همان مصدر.
[273] همان مصدر.
[274] كتاب" سليم"ص172.
[275] عهدوا الي سلا جمل و وضعوه علي رأس رسول الله. سلي بچه دان و رحم است كه بچه در آن زندگي میكند و اگر پاره شود بچه ومادر هردو میميرند،به خلاف مشيمه كه پوست نازكي است دز داخل بچه دان كه روي بچه است و با بچه هنگام وضع حمل خارج میشود.
[276] "شرح نهج البلاغه"ج6ص282.
[277] همان مصدر.
[278] " شرح نهج البلاغه"ج6ص283.
[279] "شرح نهج البلاغه"شرح خطبه83ج6ص318و ص319.
[280] «استيعاب» ج 3، ص 1185.
[281] «شرح النهج» ابن أبي الحديد، ج 6، ص 320، و «استيعاب» ج 3، ص 1186.
[282] «شرح النهج» ج 6، ص 320.
[283] «شرح النهج» ج 6، ص 320، و «استيعاب» ج 3، ص 1187.
[284] «شرح النهج» ج 6، ص 321، و «استيعاب» ج 3، ص 1187.
[285] «مناقب» خوارزمي طبع نجف ص 131.
[286] «مناقب» خوارزمي، ص 130 و ص 131.