اما اينكه گفته اند ممكن است با وجود افضل در ميان امت شخص مفضول بهتر امورات عامه و اجتماع را اداره كند سخنى بىجا است چون افراد تا هنگامى كه به سر حد توحيد محض و لقاى خدا نرسيده اند در ميان آنها تفاضل نسبى موجود است.ممكنست شخصى از جهتى از ديگرى بهتر و آن شخص از جهت ديگرى از اولى لايقتر باشد، ولى چون كسى به مرحله عبوديت مطلقه كه همان مرتبه ولايت استبرسد ديگر در آنجا عنوان نسبيت برداشته مىشود.ولى خدا كه از تمام صفات امكان و هستى مجازى عبور كرده و به هستى خدا «هست» شده و خود را در درياى بيكران عالم توحيد غرق نموده است، ديگر چه معنى دارد كه ديگرى و لو از جهتى من الجهات از او بهتر و افضل باشد؟ ولى خدا صفاتش مندك در صفات خدا شده و نفس و ملكات او از عالم تقدير و اندازه گذشته، علم و قدرت و حياتش بىحد و
ص 134
مقدار گرديده است، و بنابر اين در تمام صفات بدون استثناء از همه امتبرتر است، چون خود رسول الله كه در تمام صفات بدون استثناء اكمل و افضل و مربى و مكمل ديگران بودهاند، و با آنكه در غزوات، خود شمشير نمىزدند ولى از همه به دشمن نزديكتر بودند، و موجب قوت دل امتبودند، و در انفاق و ايثار و علم و حميت و وفا و ساير صفات به مقياس غير قابل قياسى جلوتر بودند.همين طور امام عليه السلام كه، بالفرض به مقام يقين و توحيد محض رسيده و مقام رجوع را براى تربيت امت عهدهدار شده است از هر جهت از تمام امت افضل و اعلم خواهد بود و انفكاك فضيلتى از فضائل از او محال و فرض صفت غير تامى نيز در او محال است، و بدين معنى بزرگان از عرفاى اهل تسنن اقرار و اعتراف نمودهاند.
اگر چه خود امام زمامدار امور بوده باشد كارهاى اجتماعى را بر افرادى قسمت نموده و خود در راس قرار مىگيرد.ولى فرق است كه اين كارهاى اجتماعى را آنان تحت نظر و تبعيت امام انجام دهند يا مانند گفته سنيان مستقلا در آنها ذى نظر باشند، عمده اشكال همين نظر استقلالى است كه آنها را از صواب بر حذر داشته است.
ولى اگر به نظر و صلاحديد امام انجام دهند اولا - چه بسيارى از آنان را كه امام لايق نداند از كار بركنار مىكند كما آنكه حضرت امير المؤمنين عليه السلام به مجرد خلافت ظاهريه تمام والىهائى را كه عثمان بر ولايات گماشته بود و همچنين معاويه را از ولايتشام معزول كردند.
ثانيا - اگر آنها تحت نظر و مراقبت امام باشند از تخطى و تجاوز مصونند زيرا به مجرد اندك اشتباهى امام آنها را متوجه و متنبه نموده و از كار آنان جلوگيرى مىكند.همچنان كه از مكاتبه آنحضرت با عثمان بن حنيف كه از ناحيه ايشان ولايتبصره را عهدهدار بود، و از مكاتبه ايشان نيز به عبد الله بن عباس كه او نيز بعدا ولايت آنجا را متعهد بود به خوبى معلوم مىشود.چون امام در اين حال به منزله قلب است كه تخطى و تجاوز اجزاء را اصلاح و ترميم نموده و در صورت عدم قابليت او آن را از خود جدا مىكند، و عضو فاسد بايد بريده شود، اما اگر امام غير معصوم باشد تمام امور را زير نظر غير معصوم خود انجام مىدهد و والىهائى را كه مىگمارد نيز در تحت نظر غير معصوم خود اوست.در اين صورت چه مفاسدى است كه بار نيايد؟! و علاوه از اينها
ص 135
ممكن است كه شخص زعيم در اول وهله روى كار آمدن مرد متعدى و متجاسرى نباشد لكن توجه به دنيا و رياستيك امتحان عجيب و بسيار مشكلى استخورد كننده و شكننده.
كيست غير از معصوم كه از اين مهالك سالم جان بدر برد، عنوان و اعتبار و رياست و مطاعيت رفته رفته او را به تعينات و اعتباريات بيشتر متوجه مىنمايد، تا كم كم روح لطيف او آلوده و قلب رقيق او سنگين و دل رحيم او سخت و چشم گريان او خشك و حالات خوش هنگام نماز تبديل به غفلت مىگردد تا جائى كه عينا مانند همان فجار و فساق از آب در مىآيد.
و اين مسئله از نقطه نظر روان شناسى ثابت و در كتب علماء اخلاق با براهين و ادلهاى موجود و علاوه تجربه شاهد صادق و گواه روشنى بر اين مطلب است.و با اين حال چگونه در سنتخدا تعيين شخص ناقص براى زعامت مردم رواست، در صورتى كه اولا - نفس او دستخوش هلاكت گردد، و ثانيا - يك امت را بر اساس روش و سيره خود به هلاكت كشاند.
يقدم قومه يوم القيمة فاوردهم النار[256].
«در روز قيامت فرعون جلودار قوم خود مىشود او به جلو و قوم او در عقب او رفته همه آنها را وارد آتش مىكند».
و بسيارى از اهل تسنن براى خليفه استقلال در نظر و راى را قائلند و مىگويند: چنانچه خليفه حكمى را براى امت مصلحتببيند مىتواند آن را اجرا كند گرچه مخالف حكم خدا و مناقض صريح دين باشد.[257] كما آنكه ديده مىشود بسيارى از خلفاء در مسائل حادثه به راى خود رفتار مىنمودند.
عمر متعه حج و متعه نساء را تحريم نمود و حى على خير العمل را از اذان برداشت و غير ذلك.سنىها بنابر آيه وجوب اطاعت اولى الامر اين احكامى را كه از خلفاء صادر شده لازم المراعاة مىدانند.
مانند آنكه سيوطى روايت مىكند از عكرمه كه چون از او سئوال شد راجع
ص 136
به ام ولد در پاسخ گفت: آزاد است، يعنى به مجرد آنكه كنيزى از مولاى خود بچهاى بياورد آزاد مىشود.به او گفتند، به چه دليلى اين مطلب را مىگوئى؟ گفت: به قرآن.گفتند: به كدام آيه از قرآن؟ گفت: به اين آيه:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم[258]،
چون اين آيه وجوب اطاعت اولى الامر را مىرساند و عمر از افراد اولى الامر است، و او فتوى به آزادى ام ولد داده است لذا قرآن آزادى ام ولد را حكم نموده است.[259]
اين استدلال از دو جهت غلط است: اول - آن كه گفتيم مراد از اولوا الامر معصومين هستند نه غير آنها، دوم - آن كه گفتيم حق تشريع اختصاص به كتاب خدا دارد در اصول و اما در فروع و بيان خصوصيات احكام و تعيين موضوعات حق تشريع مختص رسول الله است و اولوا الامر را در آنها حقى نيست فلذا عند التنازع در آيه مباركه مورد بحث مىفرمايد: ردوه الى الله و الرسول.
و بنابر اين هيچ يك از آراء و فتاوائى را كه خلفاء دادهاند صغرى و كبرى مورد امضاء شارع نيست.
بارى اين دسته از عامه بر مدعاى خود به اين نحو استدلال مىكنند كه چون مراعات مصلحت عمومى و مقتضيات در هر زمان ايجاب مىكند كه خليفه در بعضى از مواقع حكم خاصى صادر كند گرچه مخالف با آيات خدا و سيره رسول خدا باشد بايد از حكم او اطاعت نمود و اين حكم نيز طبق آيه اولوا الامر مورد نظر و پسند دين است چون دين مسلما صلاح امت را در هر زمان منظور مىدارد، و چون خليفه طبق آيه اولوا الامر بر مردم حكومت مىكند و او اين حكم خاص مخالف نصوص دينى را صادر نموده است لذا طبعا اين حكم مورد نظر شارع دين خواهد بود.
و كسى كه در تاريخ نظر كند مىبيند كه از صدر اسلام حكومتهاى مختلفى زمام امور امت را در دست گرفتند، و بعدا در زمان خلافت امويين و عباسيين نظير اين حكمها از خلفاء بسيار صادر شده است.بنابر اين نظريه، ديگر دين مفهوم صحيحى نخواهد داشت چون به نظر اينها دين عبارتست از مصلحتهاى اجتماع كه در هر زمان به
ص 137
مقتضاى آن، خليفه مىتواند رفتار كند و حكم خدا و رسول خدا را به نظريه و مصلحت ديد خود عوض گرداند مانند ساير مجتمعات كه اهل حل و عقد در هر زمان طبق صلاح آن جمعيت نظرى مىدهند و آن را اجرا مىكنند، و در اين فرضيه دين فقط يك سنت اجتماعى خواهد بود كه در زمان سابق در قالب دين و به صورت ابراز وحى، پيغمبران براى تربيت مردم بيان مىكردند.كما آنكه بعضى تصريح كردهاند كه دين يك سنت اجتماعى است در قالب وحى، و مشاهده جبرئيل و وجود بهشت و دوزخ و صراط و كتاب براى تفهيم و تسليم مردم ساده بيان شده است، و چون علوم تكامل خود را به دست آورده است ديگر تربيت مردم به صورت دين معنى ندارد.دين در يك حلقه از حلقههاى گذشته دوران سابق، مكتب تربيتبوده و همان طور كه علماء فعلى از بررسى آثار طبقات الارضى «ژئولوژى» امتعه و اشيائى از زير زمين بيرون آورده، به بحث در احوال و خصوصيات اهل آن عصر مىپردازند، علماء علم الاجتماع نيز امروز در مباحث دينى بايد به همان طريقه نظر نموده، بحث كنند.
اگر اهل تسنن منظورشان از لزوم اطاعتخلفاء به هر صورت و كيفيت اين معنى بوده باشد ديگر راه بحث ما قطع مىشود چون مرجع اين بحث انكار خدا و عوالم باطن و ملكوت و فضائل اخلاق و انكار معاد و اتصال قلوب پيغمبران به فرشتگان است.
و اما اگر منظورشان اين باشد كه با وجود اعتقاد به خدا و رسول خدا، خلفا چنين حق اجتماعى دارند كه طبق مصالح زمان و استعدادات نفوس از نزد خود حكمى را جعل كنند در جواب آنها بايد گفت كه: دين امرى است اصيل و احكام دينى بر اجتماعيات و مصالح آن حكومت دارد يعنى با تعاليم دينيه بايد اجتماعات را اصلاح كرد و با اجراى دستورات الهى بايد مردم را تربيت نمود و بر اساس اوامر و فرامين دين بايد اجتماع را به شكل و صورت خاص كه مورد امضاى دين است درآورد، نه آن كه دين اصالتخود را از دستبدهد و اجتماع مستقل و مجزاى از دين چون از رويه فعليه خود و مصالح تخيليه صرف نظر نمىكند بر احكام دينى حكومت نموده و آنها را دستخوش تغيير و تبديل قرار دهد.
ما براى نمونه چند آيه از قرآن مجيد را شاهد مىآوريم: ان الحكم الا لله
ص 138
يقص الحق و هو خير الفاصلين.[260] «حكم و قانون اختصاص به خدا دارد او حق را مىبرد و از باطل جدا مىكند و او بهترين جدا كنندگان است».
فما ذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون.[261]
«از حكم خدا كه حق است اگر تجاوز شود غير از باطل و ضلالت چيز ديگر نخواهد بود پس چرا شما از حق به باطل مىگرائيد؟».
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون...
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون...
و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون...
فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم عما جائك من الحق لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا...
و ان احكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهوائهم.[262]
«و كسانى كه طبق حكم خدا حكم ندهند از كافرانند...و كسانى كه طبق حكم خدا حكم ندهند از ستمكارانند...و كسانى كه طبق حكم خدا حكم ندهند از فاسقانند...و حكم كن در ميان مردم به آن حكمى كه خدا به تو فرو فرستاده است و از افكار باطله و آراء آنها پيروى مكن بعد از آنكه حق از طرف خدا به سوى تو آمد، ما براى هر يك از شما پيغمبران شريعت و منهاجى قرار دادهايم...و حكم كن در بين مردم به حكم خدا كه به تو نازل نموده است و از آراء و اهواء آنان پيروى منما».
و نيز فرمايد:
و كذلك انزلناه حكما عربيا و لئن اتبعت اهوائهم بعد ما جائك من العلم ما لك من الله من ولى و لا واق.[263]
«و اين چنين ما به سوى تو حكم روشن و آشكارى را فرستاديم و بنابر اين بعد از آنكه علم خدائى راهبر و معين تو شد اگر از آراء و افكار مردم پيروى كنى ديگر از طرف خدا هيچ عهده دوستى و مصونيت نخواهى داشت».
يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب.[264]
«اى داود ما تو را در روى زمين خليفه خود قرار داديم بنابر اين در ميان مردم به حق حكم كن و از هواى نفس پيروى منما چون تو را از راه خدا گمراه مىكند، حقا كسانى كه از راه خدا گمراه شدند عذاب شديدى را دارند به علت آنكه روز
ص 139
حساب را فراموش كردند». و اعلموا ان فيكم رسول الله لو يطيعكم فى كثير من الامر لعنتم.[265] «و بدانيد كه در ميان شما رسول خداست كه حكم خدا را اجرا مىكند و به آراء و افكار شما توجهى نمىدارد، اگر بنا بشود در بسيارى از امور از حكم خدا صرف نظر نموده و از آراء و انظار شما پيروى كند بسيار با مشكلاتى مواجه خواهيد شد».
بارى علت تمام اين حكمهاى ناحق كه داده شد آن است كه بعد از رسول خدا چون خلافت را از محور اصلى خود برگردانيدند و حكمهائى طبق آراء و اهواء خود صادر كردند، از آن به بعد نيز هر خليفه و حاكمى بر سنتسيئه آنان طبق ميل و هواى خود حكمى صادر نموده و اسمش را مصلحت اجتماع گذارد.
امير المؤمنين عليه الصلاة و السلام ضمن خطبه خود مىفرمايد:
حتى اذا قبض الله رسوله صلى الله عليه و آله و سلم رجع قوم على الاعقاب و غالتهم السبل و اتكلوا على الولائج و وصلوا غير الرحم و هجروا السبب الذى امروا بمودته و نقلوا البناء عن رص اساسه فبنوه فى غير موضعه معادن كل خطيئة، و ابواب كل ضارب فى غمرة.[266]
مىفرمايد:
«و چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله سلم رحلت نمودند جماعتى بر دو پاشنه پا برگشته و به دوران جاهليتبازگشتند، راههاى شيطانى و نفس اماره آنها را به هلاكت افكند، و بر خاطرات نفسانى و افكار خود اتكاء نموده رحم رسول خدا صلى الله عليه و آله سلم را كنار زدند و به غير آن پيوستند، و از آن سببى كه رسول خدا آنها را به مودت آن امر فرموده بود دورى جستند، و بنا و ساختمان دين را با تمام استحكام خود از بن كندند و در غير موضع و جاى خود بنا كردند، آنها معدنهاى هر گناهى بودند و باب و مفتاح براى هر كس كه بعدا در اين مهالك فرو رفت و در اين فتنهها داخل شد».
سپس فرمود:
قد ما روا فى الحيرة و ذهلوا فى السكرة على سنة من آل فرعون من منقطع الى الدنيا راكن او مفارق للدين مباين.[267]
«به تحقيق كه در حيرت و سرگردانى خود مضطربانه حركت كردند و از مستى و سكره هوى، نواميس دين و پيغمبر را فراموش كردند، بر رويه و سيره
ص 140
فرعون.بعضى يكسره دل به دنيا داده و بر آن اعتماد كردند و بعضى به كلى دست از دين برداشته و جدائى جستند».
آن حضرت بسيار از غاصبين خلافتشكوه داشت و همان طور كه ملاحظه شد آنها را مخرب دين قلمداد مىنمايد.در خطبه ديگر فرمايد:
اللهم انى استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قد قطعوا رحمى و اكفؤوا انائى و اجمعوا على منازعتى حقا كنت اولى به من غيرى و قالوا: الا ان فى الحق ان تاخذه و فى الحق ان تمنعه، فاصبر مغموما او مت متاسفا، فنظرت فاذا ليس لى رافد و لا ذاب و لا مساعد الا اهل بيتى فضننتبهم عن المنية فاغضيت على القذى و جرحت ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امر من العلقم و آلم للقلب من حز الشفار[268]
«خداوندا من از تو يارى مىطلبم بر قبيله قريش به درستى كه ايشان بريدند پيوند و خويشى مرا و واژگون كردند كاسه آب مرا (كنايه از آنكه منقلب كردند امر خلافت را) و اتفاق كردند بر نزاع كردن با من در حقى كه من سزاوارتر بودم بر آن از غير خودم، و گفتند كه در حق است كه تو خلافت را بگيرى و در حق است كه از آن ممنوع شوى (يعنى اخذ خلافت و منع آن آن هر دو را على السوية مىدانستند و تميز نمىكردند بين حق و باطل را و مىگفتند كه) پس يا با غم و غصه صبر كن و انيس باش و يا با تاسف بمير.پس من چون نگريستم كه يار و معينى نداشتم و نه مساعدت كنندهاى و نه بازدارندهاى از شر اعداء لئآم مگر اهل بيتم، پس دريغ داشتم كه آنها را به دم تيغ و شمشير بدهم، بنابر اين صبر كردم در آن دوران تاريك و سياه در حاليكه گوئى پلكهاى چشم خود را در خاشاك و خار به هم مىگذاردم و آب دهان خود را از استخوان فرو رفته در گلو پائين مىبردم و صبر كردم از فرو بردن خشم و كظم غيظ بر امورى كه تلختر بود از صبر زرد و درد آورندهتر بود براى دل من از كارد برنده تيز و ساطور برانى كه در اعضاء و دل من فرو رفته باشد».
چون آن حضرت را تنها گذاشتند با فوريت و تردستى عجيبى، هنگامى كه به غسل و كفن رسول خدا اشتغال داشت در سقيفه بنى ساعده بر خلاف نص رسول الله مردم را به بيعتخود خواندند.هنگامى كه حضرت از امر دفن فارغ شد
ص 141
ديد كه كار خود را كردهاند، شيطان بر آنها غلبه نموده و شريعت را از قطب آن منحرف نمودهاند امام را خانهنشين و خود بر منبر رسول خدا بالا رفتند و حضرت را چون جمل مخشوش در مسجد به نزد ابو بكر آوردند و با شمشير كشيده از او بيعت طلبيدند.بعد از آن كه آن حضرت محاجه نمود و آنان را بر ضلالتشان متوجه ساخت و شرف و فضيلتخود را بيان كرد و ابدا نتيجهاى نگرفت،
و خرج على عليه السلام يحمل فاطمة بنت رسول الله على دابة ليلا فى مجالس الانصار تسالهم النصرة
«حضرت شبانه زهرا عليها السلام را سوار بر مركبى مىنموده و در مجالس انصار مىبرد و فاطمه از آنها يارى مىطلبيد».
فكانوا يقولون: يا بنت رسول الله قد مضتبيعتنا لهذا الرجل، و لو ان زوجك و ابن عمك سبق الينا قبل ابى بكر ما عدلنا به.
«آنها مىگفتند اى دختر رسول خدا بيعت ما با اين مرد تمام شده و گذشته است اگر شوهر تو و پسر عم تو على زودتر از ابو بكر ما را به خود مىخواند ما از او به ابى بكر عدول نمىنموديم»:
فيقول على عليه السلام: افكنت ادع رسول الله صلى الله عليه و آله سلم فى بيته لم ادفنه و اخرج انازع الناس سلطانه؟ فقالت فاطمة: ما صنع ابو الحسن الا ما كان ينبغى له، و لقد صنعوا ما الله حسيبهم و طالبهم.
«امير المؤمنين به آنها مىفرمود: آيا من جنازه رسول خدا را دفن نكرده در خانهاش بگذارم و براى ربودن مقام حكومت او از منزل خارج شده با مردم نزاع كنم؟ و سپس فاطمه مىفرمود: ابو الحسن كارى نكرد مگر آن كه سزاوار بود و ليكن غاصبين خلافت كردند آنچه را كه خدا حساب گيرنده و مؤاخذه كننده آنهاست».[269]
ص 143
ص 145
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر ذلك خير و احسن تاويلا.[270]
منظور و مراد از اولوا الامر يكى از دو ثقل است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سلم براى امتخود باقى گذارد.
قال النبى صلى الله عليه و آله سلم:
انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض.[271]
ص 146
پيغمبر اكرم در آخرين[272] خطبهاى كه ايراد نمودند فرمود:
«من در ميان شما دو چيز به يادگار مىگذارم، دو چيز بزرگ و گرانبها، كتاب خدا و اهل بيت من، و آن دو از هم جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر هر دو با هم بر من وارد شوند».
چون قرآن بدون معلم و قيم براى مردم به تنهائى كافى نيست.عمر كه گفت: كفانا كتاب الله براى ما كتاب خدا كافى است و ما احتياج به امام نداريم طبق فرموده رسول خدا اشتباه گفت، چون رسول خدا فرموده است:
«اين دو: كتاب خدا و اهل بيت، قابل جدا شدن نيستند».
پس كسى كه يكى را بدون ديگرى بخواهد بگيرد آن يكى هم به دست او نيامده است.
بنابر اين آن مرد كه گفت: ما قرآن را مىگيريم و به عترت نيازمند نيستيم حقا كتاب خدا هم به دستش نرسيده و خود و تابعينش دستشان هم از كتاب و هم از اهل بيت كوتاه شده است، چون قرآن داراى حقيقت و واقعيتى است كه از اين الفاظ بالاتر و بسيار مهمتر است.
همانطورى كه اگر ما در روى كاغذ نامى را مانند حسن، تقى، على بنويسيم اين نام حكايت از يك واقعيت در خارج مىكند كه داراى بدن و روح و حدود و مشخصات و حيات و علم و قدرت و نفس و غرائز و نيات و غيرها است و آن حقيقتبه هزاران مرتبه بلكه بيشتر از اين لفظ حاكى، عالىتر و راقىتر است و اين نام فقط يك معرف و نماينده ايست از آن واقعيت، همين طور حقيقت قرآن كريم عالمى استبسيار عالى و بزرگ و زنده، جميع حقائق در او موجود، و تمام راهها و مسالك خير و شر و نتائج اعمال از بهشت و دوزخ و صراط و كتاب و ميزان در او مشهود.و اين الفاظ كه بين الدفتين نوشته شده است نمايندهاى و نامى از آن حقيقت است، و امام عليه السلام به آن حقيقت واقف و جميع معانى و واقعيتهاى اين كتاب آسمانى در نفس امام منطوى است، و كل شىء احصيناه فى امام مبين.[273] و اين همان معيتى است كه رسول خدا فرمود: على مع القرآن و القرآن مع على لا يفترقان حتى يردا على
ص 147
الحوض.[274] «على با قرآن و قرآن با على است و اين دو از هم جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند».
چون معلوم است كه اين معيت در واقع و حقيقت قرآن است نه در اين كتاب مشهود و ملموس خارجى،
و كذلك انزلنا اليك الكتاب فالذين آتيناهم الكتاب يؤمنون به...و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون بل هو آيات بينات فى صدور الذين اوتوا العلم[275]
«بلكه قرآن مجيد عبارت است از آيات روشن كه در سينههاى كسانى كه به آنها علم داده شده است قرار دارد».
و نيز خداوند مىفرمايد:
قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده علم الكتاب[276]
«بگو كافى است كه خدا گواه باشد بين من و شما، و نيز كسى كه به او علم كتاب داده شده است گواه استبر اين معنى».
در روايات بسيار از طريق شيعه و سنى وارد شده است[277] كه مراد از آن كسى كه به او علم كتاب داده شده استحضرت امير المؤمنين عليه السلام است.و نيز در حديث وارد است
رسول الله صلى الله عليه و آله سلم فرمودند:
ان فيكم من يقاتل على تاويل القرآن كما قاتلت على تنزيله.قال ابو بكر: انا هو يا رسول الله؟ قال: لا.قال عمر: انا يا رسول الله؟ قال: لا و لكن خاصف النعل - و كان اعطى عليا نعله يخصفها -.[278]
حضرت رسول الله فرمودند: «در ميان شما كسى است كه جنگ مىكند براى تاويل و معناى قرآن همانطور كه من جنگ كردم براى تنزيل و ظاهر قرآن.ابو بكر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود:
ص 148
نه.عمر گفت: من هستم يا رسول الله؟ فرمود: نه، و ليكن آن كسى است كه مشغول پينه زدن كفش من است.و حضرت در آن وقت كفش خود را به امير المؤمنين عليه السلام داده بودند و حضرت مشغول پينه زدن كفش رسول خدا بود».
از اين روايات نيز به خوبى مستفاد مىشود كه امير المؤمنين عليه السلام محيط بر قرآن و قيم كتاب آسمانى بودهاند كه از طرف خدا مامور به جنگ با امتبراى قبول معنى و باطن قرآن شدهاند.بنابر آنچه ذكر شد نتيجه آن كه: سخن افرادى كه مىگويند: ما به قرآن مراجعه مىكنيم و استفاده خود را مىنمائيم و نيازى به روايات وارده از معصومين نداريم، كلامى استخالى از معنى و ساقط از درجه اعتبار.چون مضافا به آن كه كتاب خدا بدون امام كافى نيست علاوه خود كتاب خدا ما را امر به تبعيت از اهل بيت نموده در آيات بسيارى مانند:
ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا[279].
«آنچه رسول خدا به شما امر كرده استبگيريد و به جاى آوريد و آنچه را كه نهى كرده است ترك كنيد».
و مانند آيه:
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون[280].
«اين است و جز اين نيست كه ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما خدا و رسول خدا و كسانى هستند كه اقامه نماز نموده و در حال ركوع انفاق به فقرا مىنمايند».
و روايات از طريق شيعه و سنى بسيار وارد است كه مراد، حضرت امير المؤمنين عليه السلام هستند[281].
و نظير آيه اولوا الامر كه خدا اطاعت آنها را به طور مطلق واجب شمرده است.
در «غاية المرام» ص 263 چهار حديث از عامه و در ص 265 چهارده حديث از خاصه نقل مىكند كه مراد از اولوا الامر ائمه طاهرين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين هستند.بنابر اين كسانى كه مىگويند: ما به كتاب خدا رجوع مىكنيم، بايد بدانند كه كتاب خدا آنان را ارجاع به رسول داده و طبق آيه
ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله[282]، و طبق آيات اطيعوا الله و اطيعوا الرسول[283]، و آيات و اطيعوا الله
ص 149
و رسوله[284]اطاعتحضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واجب است و آن حضرت طبق حديث ثقلين و حديث عشيره و حديث غدير و حديثخصف نعلين و حديثسفينه و غير آنها اطاعت از امير المؤمنين عليه السلام را واجب نمودهاند و همچنين طبق مدلول آيه اولى الامر به ضميمه رواياتى كه نقل شده است اطاعت از ائمه اطهار به امر خدا واجب است و حجيت اخبار صحيحه وارده از آنها ثابت مىباشد.
در «كافى» و تفسير «عياشى» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه فرمودند: از آيه اولوا الامرايانا عنى خاصة، امر جميع المؤمنين الى يوم القيامة بطاعتنا.[285]
«خداوند از اولوا الامر تنها ما ائمه را قصد كرده است و جميع مؤمنان را تا روز قيامت امر به اطاعت از ما نموده است».
و نيز در «كافى» از حضرت صادق عليه السلام وارد است كه چون از وجوب اطاعت اوصياء سئوال شد فرمودند: نعم، هم الذين قال الله: اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم. «بلى اوصياء رسول الله همان افرادى هستند كه خدا درباره آنها فرموده است كه از اولوا الامر خود اطاعتبنمائيد». و قال الله: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون.[286]
و نيز در «كافى» و «عياشى» از حضرت صادق عليه السلام در تفسير اين آيه مروى است كه اين آيه درباره على بن ابيطالب و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است، و چون به آن حضرت گفته شد كه مردم مىگويند: چرا خدا در كتاب خود نام على و اهل بيت او را نبرده است؟ حضرت فرمودند: به آنها بگوئيد: نماز واجب شد ولى خدا در كتاب خود سه ركعتيا چهار ركعت را نام نبرد بلكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى آنها تفسير و بيان كرد، و نيز زكات در قرآن واجب شد و ليكن خدا در قرآن بيان
ص 150
نكرده است كه از هر چهل درهم بايد يك درهم خارج كرد بلكه رسول خدا براى آنان تعيين و تفسير فرمود، و حج واجب شد ولى خدا نگفت كه هفتشوط طواف كنيد بلكه رسول خدا معين نمود، و آيه اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم نازل شد و اين آيه درباره على و حسن و حسين عليهم السلام نازل شد .
و سپس رسول خدا درباره على فرمود:
من كنت مولاه فعلى مولاه
«هر كس كه من صاحب اختيار و اولى به تصرف در امور او هستم على صاحب اختيار و اولى به تصرف در امور اوست».
و قال: اوصيكم بكتاب الله و اهل بيتى، فانى سالت الله ان لا يفرق بينهما حتى يوردهما على الحوض، فاعطانى ذلك.
حضرت رسول الله فرمودند: «من شما را به تمسك به كتاب خدا و اهل بيتم توصيه و سفارش مىكنم چون من از خدا مسئلت نمودم كه بين آن دو جدائى نيندازد تا هر دو را كنار حوض كوثر بر من وارد كند، خدا دعوت مرا اجابت فرموده، اين حاجت را به من عنايت فرمود».
و قال: لا تعلموهم فانهم اعلم منكم[287]
و حضرت رسول فرمودند: «شما به اهل بيت من چيزى ياد ندهيد آنها از همه شما اعلم و داناترند».
و قال: انهم لن يخرجوكم من باب هدى و لن يدخلوكم فى باب ضلالة.
و نيز حضرت رسول فرمودند:
«اهل بيت من هيچگاه شما را از در هدايتخارج نمىكنند و در در ضلالت و گمراهى وارد نمىسازند».
پس اگر رسول خدا ساكت مىشد و درباره اهل بيتخود بيان نمىفرمود خلافت را آل فلان و آل فلان ادعا مىكردند و لكن خداوند متعال در قرآن كريمش تصديقا لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم نازل فرمود: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا[288] «اين است و جز اين نيست كه فقط خداوند اراده كرده است كه از شما اهل بيت هر گونه رجس و پليدى را از ميان بردارد و به تمام معنى شما را پاك و پاكيزه گرداند». در اين حال در نزد حضرت رسول الله على و حسن و حسين و فاطمه عليهم السلام بودند، پيغمبر خدا همه آنها را در زير كساء در خانه ام سلمه داخل نمود ثم قال صلى الله عليه و آله و سلم: اللهم ان لكل نبى اهلا و ثقلا و هؤلاء اهل بيتى و ثقلى «خداوندا براى هر
ص 151
پيغمبرى اهلى و ثقلى است و اينها اهل بيت من و ثقل من هستند».
ام سلمه گفت: آيا من از اهل تو نيستم؟ حضرت فرمودند: تو به خير هستى و ليكن اهل من و ثقل من ايشانند.در اين حال خداوند آيه تطهير را فرستاد.[289]
و از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه از آن حضرت سئوال شد كه پايهها و ستونهاى اسلام بر چه بنا شده است كه چون به آنها اخذ شود و عمل شود عمل انسان را پاك و جهالت امور ديگر براى انسان ضرر ندارد؟ فرمود: شهادت بر لا اله الا الله و محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و اقرار به آنچه خدا به پيغمبرش نازل فرموده است، و اداى حق زكات در مال، و ولايتى را كه خدا مردم را به آن امر نموده است و آن ولايت آل محمد عليهم السلام است چون حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية.
«كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد به مردن مردمان جاهلى از دنيا رفته است»،
قال الله:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
فكان على عليه السلام ثم صار من بعده الحسن ثم من بعده الحسين ثم من بعده على بن الحسين ثم من بعده محمد بن على ثم هكذا يكون الامر، ان الارض لا تصلح الا بامام عليهم السلام.[290]
خداوند فرموده است:
«از خدا اطاعت كنيد و از رسول خدا و صاحبان امر اطاعت كنيد.پس صاحب امر على عليه السلام بود و بعد از آن حضرت، حسن بود و سپس حسين و سپس على بن الحسين و سپس محمد بن على و همچنين امر تا آخر، يكى بعد از ديگرى خواهد بود، زمين صالح نمىشود مگر به وجود امام عليهم السلام».
محمد بن يعقوب كلينى با اسناد خود از منصور بن حازم روايت مىكند كه گفت: به حضرت امام جعفر صادق عليه السلام عرض كردم: خداوند بزرگتر و والاتر است از آنكه به مخلوقاتش شناخته شود بلكه مخلوقات به خدا شناخته مىشوند، فرمود: راست مىگوئى.عرض كردم: كسى كه بشناسد كه پروردگارى دارد سزاوار است آنكه موجبات رضا و غضب او را نيز بشناسد تا آنكه مرتكب عملى كه موجب خشم
ص 152
اوست نگردد بلكه موجبات رضا و خشنودى او را بجاى آورد.و رضا و غضب او معلوم نمىشود مگر از راه وحى الهى كه به خود او برسد يا از راه خبر دادن رسول از طرف خدا.و بنابر اين كسى كه وحى به او نرسد بايد به طلب پيغمبران برود و چون به آنان برخورد كرد مىداند كه آنان از طرف خدا حجتاند و اطاعت آنها واجب.و من به مردم گفتم: آيا مىدانيد كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از جانب خدا حجتبر بندگان اوست؟ گفتند: آرى.گفتم: در وقتى كه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفتحجتبر بندگان خدا كيست؟ گفتند: قرآن، و من چون در قرآن تامل كردم ديدم كه كتابى است كه با آن مرجى و قدرى و زنديق[291] كه به خدا ايمان ندارد استدلال مىكنند و آيات قرآن را براى اثبات مدعاى خودشان بر عليه رقيبانشان شاهد و دليل مىآورند، و بنابر اين دانستم كه قرآن به تنهائى نمىتواند حجتبر بندگان خدا باشد مگر به واسطه قيمى كه عارف بر حقائق و اسرار و تاويلات كتاب خدا باشد.اوست كه از جانب خدا بر مخلوقاتش حجت است و آنچه را كه او در معانى و تاويلات قرآن بگويد حق است.و بنابر اين به آنها گفتم: قيم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود مىدانست قرآن را و عمر مىدانست و حذيفه مىدانست. گفتم: آيا تمام قرآن را مىدانست؟ گفتند: نه، و بنابر اين هيچكس را نيافتم كه بگويند كه تمام قرآن را بداند مگر على بن ابيطالب عليه السلام را.و چون مشكل و مجهولى در بين قومى باشد اين بگويد: نمىدانم و ديگرى بگويد: نمىدانم و ديگرى نيز بگويد: نمىدانم و ليكن يكى بگويد: مىدانم، و در تمام مشكلات و مجهولات قرآن على مىگويد مىدانم، و مشكل را حل مىكند پس بنابر اين فهميدم كه على عليه السلام قيم قرآن است و اطاعت او بر امت واجب، او حجت خداست بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر مردم و آنچه را درباره قرآن بگويد حق است.حضرت چون اين استدلال را از من شنيدند فرمودند: خدا تو را رحمت كند.[292]
ص 153
و نيز كلينى با اسناد خود از يونس بن يعقوب روايت كند كه گفت: من در نزد حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بودم كه مردى از اهل شام آمد و گفت: من مردى هستم داراى علم فقه و كلام و مسائل عمليه، آمدهام تا با اصحاب تو مناظره و مباحثه كنم. حضرت فرمودند: آيا تو از پيش خود سخنى مىآورى يا سخنانت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اتخاذ شده است؟ گفت: هم از نزد خود سخنانى دارم و هم از نزد رسول خدا سخنانى دارم.حضرت فرمودند: بنابر اين تو شريك رسول خدا هستى؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: آيا از جانب خدا به تو وحى مىرسد و تو را با خبر مىكند؟ گفت: نه، حضرت فرمودند: آيا اطاعت از تو مانند اطاعت از رسول خدا واجب است؟ گفت: نه.يونس مىگويد: حضرت رو به من كرده فرمودند: اى يونس بن يعقوب اين مرد قبل از اينكه شروع به مناظره كند خود بر عليه خود اعتراف نمود و بر عليه دعاوى خود اقرار كرد.
سپس حضرت فرمودند: اى يونس اگر در فن مناظره و كلام دست داشتى چه خوب بود كه با اين مرد به مناظره مىپرداختى. يونس مىگويد: با خود گفتم: و احسرتاه كه من از اين فن بىبهرهام، و سپس به آن حضرت عرض كردم: فدايتشوم شنيدم از شما كه ما را از كلام و مجادله منع مىنموديد و مىفرموديد: واى بر متكلمين كه در بين سخن و مناظره مىگويند: اين درست است آن نادرست، اين را مىتوان گفت آنرا نمىتوان گفت، اين را تعقل مىكنيم آنرا تعقل نمىكنيم.حضرت فرمودند: من گفتم واى بر آنان كه اگر در مناظرات خود آنچه را من مىگويم ناديده گرفته و از نزد خود آنچه را مىپسندند در مناظرات بياورند.
سپس حضرت فرمودند: برخيز و بيرون برو ببين از متكلمين كسى را مىيابى با خود بياور.يونس گويد: من حمران بن اعين را آوردم و قدرت بر مناظره داشت و احول را (محمد بن نعمان كه او را مؤمن الطاق گويند) ��وردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت و هشام بن سالم را آوردم و او نيز قدرت بر مناظره داشت و قيس بن ماصر را آوردم و او به نظر من از همه اينها قدرتش در فن مناظره بيشتر بود، او كلام و مناظره را از حضرت على بن الحسين عليه السلام آموخته بود.چون همه اينها آمدند و همه در نزد آن حضرت در خيمهاى كه در كنار حرم قبل از اداء حجحضرت برپا مىكردند و چند
ص 154
روزى در آن خيمه در دامنه كوه به سر مىبردند جمع شدند و مجلس مستقر شد، حضرت سر خود را از خيمه بيرون كرده ديدند كه شتر سوارى نيمه تند مىآيد حضرت فرمودند: سوگند به خداى كعبه هشام است.ما چنين پنداشتيم كه هشامى كه از نوادههاى عقيل بوده و حضرت به او محبتشديدى داشتند آمده است.ناگهان هشام بن حكم وارد شد، جوانى بود كه تازه سبزى مو بر عارضش دميده و تمام افراد ما سنشان از او بيشتر بود، حضرت برخاستند و او را در كنار خود جاى دادند و فرمودند:
ناصرنا بقلبه و لسانه و يده
«هشام يار و معين ماست با قلبش و زبانش و دستش».
سپس حضرت فرمودند: اى حمران با اين مرد شامى به مباحثه بپرداز.حمران مشغول مباحثه شد و بر او غالب آمد.سپس حضرت فرمودند: اى طاقى[293] با او مناظره كن.او مناظره نمودند و نيز بر او چيره گشت، سپس حضرت فرمودند: اى هشام بن سالم با اين مرد به سخن و كلام مشغول شو.آن دو به قدرى با يكديگر تكلم كردند كه از مطالب يكديگر بدون غلبه يكى بر ديگرى آگاه شدند. سپس حضرت فرمودند: اى قيس بن ماصر با اين مرد مباحثه كن، او مشغول به تكلم شد و به واسطه شكستگىاى كه در مناظره بر شامى وارد مىكرد حضرت مىخنديدند.بعدا حضرت به شامى گفتند: با اين جوان «هشام بن حكم» سخن بگو.مرد شامى گفت: بلى، و رو كرد به هشام و گفت: اى جوان از من راجع به امامت اين مرد (منظور حضرت صادق است) سئوال كن، هشام چنان به غضب درآمد به حدى كه بلرزيد و گفت: اى مرد شامى خدا بيشتر در امور بندگانش صاحب نظر و حكم و تدبير استيا آن كه بندگان بيشتر صاحب نظرند نسبتبه نفوس خود؟ شامى گفت: خداوند بيشتر صاحب نظر است.
هشام گفت: خداوند با اين نظر و تدبير و محبتى كه به خلقش دارد براى آنها چه مىكند؟
شامى گفت: حجت و راهنما مىفرستد تا آنكه متفرق و متشتت نگردند و در امور خود با يكديگر اختلاف نكنند، آن راهنما آنها را با يكديگر مهربان كند و كجى
ص 155
و اعوجاج آنها را راست گرداند و آنها را به فرائض و واجبات خدايشان رهبرى كند.
هشام گفت: آن راهنما كيست؟
شامى گفت: رسول خدا.
هشام گفت: پس از رسول خدا حجت كيست؟
شامى گفت: كتاب خدا و سنت رسول خدا.
هشام گفت: آيا امروز براى رفع اختلاف ما كتاب و سنت كافى است؟
شامى گفت: آرى.
هشام گفت: پس چرا من با تو اختلاف دارم و تو از شام حركت نموده و راجع به مذاكره در مورد اختلافات اينجا آمدهاى؟
يونس مىگويد: شامى ساكتشد.حضرت صادق عليه السلام به شامى فرمودند: چرا سكوت اختيار كردى، چرا صحبت نمىكنى؟ شامى گفت: اگر بگويم ما با يكديگر اختلاف نداريم دروغ گفتهام، و اگر بگويم: كتاب و سنت اختلاف ما را از ميان برمىدارند سخنى به باطل و گزاف گفتهام چون كتاب و سنت قابل حمل به محاملى است و ذو وجوه است هر كس آن را طبق ميل و سليقه خود به نهجى خاص حمل مىكند و بر آن وجه استدلال مىكند، و اگر بگويم: ما با يكديگر اختلاف داريم و ليكن هر يك از ما در مرام و مذهب خود راه حق مىپيمايد، در اين صورت ديگر كتاب و سنت كنار مىرود و نيازى به آنها نيست.هيچ نمىتوانم پاسخ اين جوان را بدهم مگر آنكه عين اين حجت و برهان را من بر عليه او اقامه كنم.حضرت فرمودند: سئوال كن از او هر چه مىخواهى، او را شخص با صبر و حوصله و مقتدرى خواهى يافت.
شامى گفت: اى جوان آيا پروردگار مردم نظر لطف و تدبيرش به آنها بيشتر استيا نظر خود آنها نسبتبه خودشان؟
هشام گفت: بلكه پروردگارشان لطف و رحمت و تدبيرش نسبتبه آنها بيش از خودشان است نسبتبه خودشان.
شامى گفت: آيا خداوند برانگيخته استبراى آنها كسى را كه آنها را از تشتت كلمه به وحدت كلمه سوق دهد و كژى و اعوجاج آنان را راست كند و آنها را به حق خبردار نموده و از باطل بر حذر دارد؟
ص 156
هشام گفت: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم يا در اين زمان؟
شامى گفت: در زمان رسول خدا معلوم است كه رسول خدا حجت است، بگو ببينم در اين زمان كيست؟
هشام گفت: همين شخص نشستهاى كه براى زيارت و ملاقات او شد رحال نموده با مركبها از راههاى دور مىآيند، و ما را از خبرهاى آسمان (و زمين) خبر مىدهد، و اين ميراثى است كه به او از پدر و از جدش رسيده است.
شامى گفت: من از كجا اين معنى را بدانم؟
هشام گفت: از هر چه مىخواهى از او سؤال كن.
شامى گفت: حجت را بر من تمام كردى و راه عذر مرا بريدى بر عهده من استسؤال.سپس حضرت فرمودند: اى شامى خبر بدهم تو را كه چگونه سفر كردهاى و راه سير تو چگونه بوده است؟ سفر تو و طريق تو چنين و چنان بوده است.
شامى گفت: راست مىگوئى، اسلمت لله الساعة «الآن من در برابر حكم خدا تسليم شدم و اسلام آوردم».حضرت فرمودند: بل آمنتبالله الساعة «بلكه در اين ساعتبه خدا ايمان آوردى» اسلام قبل از ايمان است، بر اساس اسلام مردم از يكديگر ارث مىبرند و نكاح مىكنند و اما به درجات اخروى بر اساس ايمان مىرسند.شامى گفت: صدقت فانا الساعة اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و انك وصى الاوصياء «راست گفتى و من الآن گواهى مىدهم به لا اله الا الله و محمد رسول الله و اينكه تو وصى اوصياء هستى».
يونس گويد: سپس حضرت رو كردند به حمران و فرمودند: تو بحث و كلام را بر اساس روايت قرار مىدهى و به حق ظفر مىيابى، و رو كردند به هشام بن سالم و فرمودند: تو مىخواهى از راه روايت استدلال كنى ولى معرفت كافى به روايات ندارى.و سپس رو كردند به احول و فرمودند: قياس رواع، بسيار با قياس و ملاحظه امور مشابه و نيز با لطائف الحيل مىخواهى بر خصم غالب آئى و باطل او را به باطل مىشكنى الا آنكه باطل تو به حق نزديكتر است.و سپس رو كردند به قيس بن ماصر و فرمودند: تو مناظره مىكنى و به عوض آنكه خبرى كه از رسول خدا به مطلب بسيار نزديك استشاهد و دليل خود بياورى، آن را رها كرده و به خبرى كه بسيار از مطلب دور و از شاهد و دليل بر كنار است استدلال مىكنى، و در هنگام مناظره سخن
ص 157
حق را با باطل مخلوط و درهم مىكنى ولى بدان كه سخن حق گر چه كوتاه و كم باشد از سخن باطل كه بسيار باشد كفايت مىكند، انت و الاحول قفازان حاذقان، تو و احول هر دو در مناظره بسيار از اين شاخه به آن شاخه مىپريد و طرف خود را گيج مىكنيد و در اين فن استاديد.
يونس مىگويد: من در آن حال سوگند به خدا كه چنين پنداشتم آن حضرت به هشام بن حكم هم مانند آنچه به اين دو نفر گفتند مىگويند، لكن حضرت به هشام بن حكم فرمود: اى هشام تو هيچ گاه در مناظره نمىگذارى خود را كه بر زمين بيفتى، چون طائر و پرندهاى كه او را بزنند چون بخواهى كه بر زمين بيفتى پاهاى خود را در شكم خود جمع نموده يك مرتبه بر آسمان پرواز مىكنى، و مانند تو شخصى بايد با مردم مناظره كند، و كمكهاى معنوى از عالم معنى ان شاء الله به تو خواهد رسيد.[294]
و نيز نعمانى در تفسير خود آورده است كه اسماعيل بن جابر مىگويد:
سمعت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام يقول:
ان الله تبارك و تعالى بعث محمدا فختم به الانبياء فلا نبى بعده، و انزل عليه كتابا فختم به الكتب فلا كتاب بعده، احل فيه حلالا و حرم حراما فحلاله حلال الى يوم القيامة و حرامه حرام الى يوم القيامة، فيه شرعكم و خبر من قبلكم و بعدكم و جعله النبى صلى الله عليه و آله و سلم علما باقيا فى اوصيائه.[295]
«مىگويد: از حضرت ابا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام شنيدم كه مىفرمود: خداوند تبارك و تعالى محمد را برانگيخت و به او نبوت را خاتمه داد، پس پيغمبرى بعد از او نيست.و بر او كتابى فرو فرستاد و با آن به كتب سماويه خاتمه داد، پس نيست كتابى بعد از آن، در آن كتاب چيزهائى حلال شمرده شده و چيزهائى حرام شمرده شده، حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او حرام است تا روز قيامت.و در آن كتاب شريعت و قانون شما است و اخبار كسانى كه قبل از شما آمدهاند و بعد از شما خواهند آمد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن كتاب را علم باقى در ميان اوصياى خود قرار داده است».
بارى بعد از رحلت رسول خدا با نداى «كفانا كتاب الله» امت را از اهل بيت
ص 158
برگردانيده و مقام عصمت و ولايت كبرى را بر كنار كرده، دنيا پرستان خلافت رسول خدا را امر مادى و رياست ظاهرى پنداشته و بر اريكه حكمفرمائى بر اساس هواى نفس سوار شدند و مردم را به غى و ضلالتسوق دادند و پايههاى اسلام را متزلزل نمودند.
حضرت امير المؤمنين عليه السلام ضمن خطبه دوم از «نهج البلاغه»:
و منها (يعنى آل النبى عليه الصلاة و السلام) مىفرمايد:
هم موضع سره و لجا امره و عيبة علمه و موئل حكمه و كهوف كتبه و جبال دينه.بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه.
(و منها يعنى قوما آخرين) زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور.لا يقاس بآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم من هذه الامة احد، و لا يسوى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا.هم اساس الدين و عماد اليقين.اليهم يفىء الغالى، و بهم يلحق التالى.و لهم خصائص حق الولاية، و فيهم الوصية و الوراثة.الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله[296].
«آل محمد عليهم السلام محل و مخزن اسرار الهى هستند كه موصوفاند به علوم نامتناهى، و پناهگاه امر خدا هستند كه بدان قيام نمايند و صندوق و خزينه علم خدايند و مرجع اسرار و حكمتهاى او هستند، و كهفها و مخزنهاى كتب آسمانى از قرآن و غير آن كه بر انبياء سلف نازل شده است و تاويل و تفسير آن كما ينبغى مىباشند، و كوههاى دين اويند كه نگاه دارنده زمين دين او از زلزلهها و بادها و اضطرابها كه همان وساوس شيطانى و نفوس اماره است از تحريف و تغيير و تبديل باشند.و به آل محمد خدا كژى و اعوجاج و انحناى پشت دين خود را راست فرمود و لرزش بندها و مفاصل دين را بزدود (كنايه از آن كه بدون قيمومت آل محمد دين دارى كژى و انحناء و داراى لرزش و اضطراب است، كسى كه آل محمد را رها كند و كتاب خدا را بگيرد دينش كوژ پشت و لرزان و پيوسته مضطرب است، و به آل محمد پشت دين و كتاب خدا راست و به واسطه اين قيمان معصوم الهى بدن دين آرام و
ص 159
مطمئن و بدون اضطراب است).
اما آن كسانى كه دين و كتاب خدا را از آل محمد جدا نمودند و خلافت را از مقرش منسلخ و در غير موضع خود نهادند تخم نافرمانى و فجور را در دلهاى امت مسكين كاشتند و در سينههاى پر كينه خود مختفى بداشتند و با هوسها و آرزوها و غرور نفس اماره پيوسته آن را آبيارى نمودند تا بالنتيجه حاصل زراعت و محصول درو شده آنان ضلالت و هلاكتشد.زيرا كه با آل محمد عليهم السلام هيچ فردى در اين امت قابل مقايسه و برابرى نخواهد بود.آن كسانى كه از نعمت آل محمد ربوده و به نام خلافت رسول الله اين نعمت را بر خود جارى ساختند قابل قياس با آنها نيستند.آل محمد اساس و پايههاى دينند و ستونهاى يقين، غلو كنندگانى كه در دين تندروى نموده و از صراط مستقيم تجاوز كردهاند بايد به راه و روش آل محمد برگردند و خود را با مقياس سيره و سنت آنان معتدل بنمايند، و عقبافتادگانى كه به علتسستى و تكاهل از راه يقين و سلوك رضا عقب ماندهاند بايد براى سعادت خود، خود را به آل محمد برسانند و از رويه و روش آنها پيروى كنند.براى آل محمد است اختصاصات ولايت، از علوم غير متناهى و قدرتهاى الهى و معجزات و كرامتهائى كه خدا آنها را بدان خلعت مخلع نموده است، در ايشان مقام وصايت و وراثتخاتم المرسلين است.و الآن وقتى است كه حق به اهلش رسيده و به محلش انتقال يافته است. (كنايه از آنكه تا به حال به ظلم و عدوان از محلش جدا و از مستقرش به دور افتاده بود)».
و نيز در ضمن كلامى ديگر فرمايد:
فو الله ما زلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه صلى الله عليه و آله و سلم حتى يوم الناس هذا.[297]
«به خدا سوگند كه از زمانى كه خداوند روح پيغمبرش را قبض نمود تا اين زمان پيوسته از حق خود محروم و بركنار شده بودهام، ديگران حق مرا ربوده خود را جلو انداخته و مرا ممنوع نمودهاند».
پاورقي
[256] سوره هود: 11- آيه 98.
[257] احمد امين المصرى فى كتابه «فجر الاسلام» على ما نقله العلامة الطباطبائى فى تفسيره «الميزان» ج 4 ص 422.
[258] سوره نساء: 4- آيه 59.
[259] «الدر المنثور» ج 2 ص 177.
[260] سوره انعام: 6- آيه 57.
[261] سوره يونس: 10- آيه 32.
[262] سوره مائده: 5- آيه 44- 49
[263] سوره رعد: 13- آيه 37.
[264] سوره ص: 38- آيه 26.
[265] سوره حجرات: 49- آيه 7.
[266] «نهج البلاغه» ج 1 ص 271.
[267] همان.
[268] «نهج البلاغه» ج 1 ص 437.
[269] «الامامة و السياسة» ج 1 ص 12.
[270] سوره نساء: 4- آيه 59.
[271] اين حديث را به عين اين الفاظ احمد حنبل از حديث زيد بن ثابتبه دو طريق صحيح، اول در ابتداى ص 182 و دوم در انتهاى ص 189 در جزو پنجم از «مسند» خود نقل مىكند.و نيز احمد در «مسند» و طبرانى در «معجم كبير»، و در «كنز العمال» ج 1 ص 47- 48 بدين صورت نقل كرده است: قال رسول الله (ص): انى تارك فيكم خليفتين كتاب الله عز و جل حبل ممدود ما بين السماء و الارض و عترتى اهل بيتى و انهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض.و سيوطى در «الدر المنثور» ج 6 ص 7 ميگويد: و اخرج الترمذى و حسنه و ابن الانبارى فى «المصاحف» عن زيد بن ارقم رضى الله عنه قال: قال رسول الله (ص): انى تارك فيكم الثقلين ما ان تمسكتم به لن تضلوا بعدى، احدهما اعظم من الآخر كتاب الله حبل ممدود من السماء الى الارض و عترتى اهل بيتى و لن يفترقا حتى يردا على الحوض، فانظروا كيف تخلفونى فيهما.و در «غاية المرام» ص 211 از طريق عامه 39 حديث و در ص 217 از طريق خاصه 82 حديث راجع به حديث ثقلين نقل مىكند.و علامه خبير ميرزا نجم الدين شريف عسكرى كتابى به نام «محمد و على و حديث الثقلين و حديث السفينة» نوشته و طرق حديث را مفصلا ذكر كرده است.
[272] فى المقدمة الثانية من تفسير «الصافى» نقلا عن «الكافى».
[273] سوره يس: 36- آيه 12.
[274] در «ينابيع المودة» ص 90 معيت على با قرآن و قرآن با على را از كتاب «جمع الفوائد» روايت مىكند و سپس مىگويد: للاوسط و الصغير.و نيز در «غاية المرام» ص 539 سه حديث از خوارزمى و زمخشرى در «ربيع الابرار» راجع به اين موضوع نقل مىكند.
[275] سوره عنكبوت: 29- آيه 47- 49.
[276] سوره رعد: 13- آيه 43.
[277] در «غاية المرام» ص 357 از طريق عامه 6 روايت و از طرق خاصه 18 روايت وارد شده است.و در «ينابيع المودة» ص 102 حاديثبسيارى راجع به اين موضوع نقل مىكند.
[278] «الغدير» ج 7 پاورقى ص 131 اين حديث را نقل كرده و گويد كه: اين حديث را جمعى از حفاظ تخريج كردهاند و حاكم و ذهبى و هيثمى آنرا صحيح شمردهاند كما ياتى تفصيله.و راجع به قتال امير المؤمنين نسبتبه تاويل قرآن روايات بسيارى است كه در «بحار الانوار» ج 8 ص 455 و 456 نقل شده است.
[279] سوره حشر: 59- آيه 7.
[280] سوره مائده: 5- آيه 55.
[281] در «غاية المرام» ص 103 از طريق عامه 24 حديث و از طريق خاصه 19 حديث در ص 107 نقل كرده است.
[282] سوره نساء: 4- آيه 64.
[283] سوره نساء: 4- آيه 59 و سوره مائده: 5- آيه 92 و سوره نور: 24- آيه 54 و سوره محمد (ص) 47- آيه 33 و سوره تغابن: 64- آيه 12.و آل عمران: 3- 32 و 132:
اطيعوا الله و الرسول.
[284] سوره انفال: 8- آيه 1 و 20 و 46 و سوره مجادله: 58- آيه 13.
[285] «تفسير صافى» ج 1 ص 364.
[286] همان.
[287] فى ضمن حديث الغدير ذكر بعضه فى «غاية المرام» ص 214 عنوان حديث هيجدهم و نوزدهم.
[288] نزول آيه تطهير را درباره اهل بيت در «غاية المرام» ص 27 از طريق عامه 41 حديث و در ص 294 از طريق خاصه 24 حديث آورده است.
[289] اين حديث را مفصلا در «تفسير صافى» ج 1 ص 364 آورده است.
[290] «تفسير صافى» ج 1 ص 365.
[291] مرجى و جمعش مرجئه فرقهاى از اسلام هستند كه مىگويند با ايمان هيچ معصيتى ضرر ندارد و با كفر هيچ طاعتى فائده ندارد.و آنها را مرجئه مىگويند چون معتقدند كه خدا عذاب آنها را به تاخير مىاندازد.و قدريه كسانى هستند كه جبرى مذهب يا تفويضى مذهب هستند، و زنديق كسى است كه يا انكار خدا كند و يا دو مبدا خير و شر را قائل باشد.
[292] «اصول كافى» ج 1 كتاب الحجة ص 168.
93] [2اقى همان مؤمن الطاق است و چون در زير يك طاق دكان داشته او را مؤمن الطاق گويند، ولى سنىها در كتب خود او را شيطان الطاق گويند.
[294] «اصول كافى» ج 1 ص 171.
[295] «تفسير صافى» ج 1 ص 23.
[296] «نهج البلاغه» ج 1 ص 29.
[297] «نهج البلاغه» ج 1 ص 42.