صفحه قبل

نمايش سطح افكار و خواسته‌هاي اكثريت مردم در قرآن مجيد

و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون[147].

«اگر از اكثريت آراء مردم روى زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مى‏كنند چون آنها از گمان خود فقط پيروى مى‏كنند و دسترسى به حقايق و واقعيات پيدا نكرده‏اند».

و ان كثيرا ليضلون باهوائهم بغير علم[148]:

«بسيارى از مردم به واسطه اهواء خود بدون هيچ دانشى (پيروان خود را) گمراه مى‏كنند»

اگر بنا بود آراء اكثريت ‏حاكم، بر حق باشد در اين صورت مى‏بايد از مشركين قريش براى تبليغات پيغمبر اكرم در مكه راى گرفت.و مسلم است كه راى آنها كشتن و قطعه قطعه نمودن آن حضرت بود چنانكه تمام اهل حل و عقد و كارگردانان مكه در دار الندوة جمع شدند و با اتخاذ راى، حكم قتل آن حضرت را صادر نموده و پهلوان‏هاى نامى را براى كشتن آن حضرت از قبايل جمع آوري كردند.

و نيز اكثريت مشركين قريش با اتخاذ آراء و تبعيت از اهل حل و عقد مانند


ص 91

ابو سفيان براى كشتن رسول الله و مسلمين و از ريشه كندن اسلام و بر باد دادن قرآن و تعدى به نواميس مسلمانان از مكه به سوى مدينه تجهيز جيش نموده، و جنگ بدر و احد و احزاب و غيره را برپا كردند و آن همه خسارات را وارد آوردند.

اين است‏ سطح فكر مردم جاهلى، كه در بين مردم زمان‏ها اين اصل باقى است گرچه مظاهر آن در هر زمان تفاوت مى‏نمايد.و نه تنها در قبائل رسول الله مطلب چنين بوده، در تمام امت‏ها و قبايل، اساس برنامه مردم همان آراء جاهلى و افكار مادى بوده و لذا با پيغمبران در هر زمان از در ستيزگى و نفاق و عدوان وارد مى‏شدند.

و لقد آتينا موسى الكتاب و قفينا من بعده بالرسل و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ا فكلما جائكم رسول بما لا تهوى انفسكم استكبرتم ففريقا كذبتم و فريقا تقتلون[149].

«به موسى كتاب تورات را داديم و به دنبال او نيز پيغمبرانى را براى مردم فرستاديم و به عيسى ابن مريم بينات و معجزات واضحى عنايت كرديم، و او را به روح القدس مؤيد ساختيم.آيا هر وقت رسولى را ما به سوى شما بفرستيم كه نفوس شما او را نپذيرد و مطابق خواشهاى نفسانى و اهواء شما نباشد تكبر نموده دسته‏اى از شما از در تكذيب او وارد شده و دسته‏اى از شما به جنگ با او برمى‏خيزد»؟

لذا در تمام زمان‏ها غالبا اكثريت مردم افراد منحرف و سودجوئى بوده‏اند.خداوند در سوره شعراء در هشت موضع كه از عادات امت هشت پيغمبر (قوم حضرت محمد خاتم النبيين و قوم حضرت موسى و قوم ابراهيم و قوم نوح و قوم هود و قوم صالح و قوم لوط و قوم شعيب) بياناتى مى‏فرمايد و معامله آنان را با پيمبرانشان ذكر مى‏كند، در پايان هر موضعى مى‏فرمايد: و ما كان اكثرهم مؤمنين[150]. يعنى «اكثريت امت‏هاى آنان مؤمن نبوده‏اند»

و نيز مى‏فرمايد: فانظروا كيف كان عاقبة الذين من قبل كان اكثرهم مشركين[151] «نظر بيفكنيد و ببينيد كه عاقبت مردمانى كه قبلا بوده‏اند چه شد، اكثريت آنان مشرك بوده‏اند».


ص 92

و نيز درباره قوم رسول الله مى‏فرمايد:

و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون[152].

«اكثريت اين مردمى كه ايمان آورده‏اند ايمان آنها واقعيتى نداشته و آنها با خدا شريك و انباز مى‏آورند».

لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يؤمنون[153]

«بر اين مردم حجت‏خدا تمام شد و بر اكثريت از آنها راه عذرى نماند اينان ايمان نمى‏آورند».

و ما اكثر الناس و لو حرصت‏بمؤمنين[154]

«اى پيغمبر اكثر مردم مؤمن نيستند گرچه تو خود را براى هدايت آنان به تعب اندازى و ميل و حرص شديد به ايمان آنها داشته باشى‏».

و در سه جاى قرآن مى‏فرمايد:

و لكن اكثر الناس لا يؤمنون[155]

«و ليكن اكثر مردم ايمان نمى‏آورند».

و در يك جا مى‏فرمايد:

بل اكثرهم لا يؤمنون[156]

«بلكه اكثريت مردم ايمان نمى‏آورند».

و نيز مى‏فرمايد: كه اكثر مردم از پذيرش حق امتناع مى‏ورزند.

بل جائهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون[157]

«بلكه پيغمبر ما حق را براى مردم آورد در حالى كه اكثر آنها از حق كراهت دارند».

لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون[158]

«به تحقيق كه ما حق را براى شما آورديم و لكن اكثر شما از حق كراهت داريد.و نيز مى‏فرمايد كه اكثريت مردم روى حق را هميشه مى‏پوشانند و به خداى خود كافر مى‏شوند».

و ان كثيرا من الناس بلقاء ربهم لكافرون[159]

«بدرستى كه بسيارى از مردم به ملاقات پروردگارشان كافرند».

و اكثرهم الكافرون[160]

«اكثريت مردم كافرند».

فابى اكثر الناس الا كفورا[161]

«اكثريت مردم از پذيرش حق ابا نموده و بسيار كفر مى‏ورزند».

و نيز مى‏فرمايد كه اكثر مردم فسق مى‏ورزند،

و ان اكثركم فاسقون[162]

«به درستى كه اكثر شما از جاده انصاف منحرفيد».

و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين[163]

«و به تحقيق كه ما اكثر ايشان را از حق و عدالت منحرف يافتيم‏».

و اكثرهم فاسقون[164]


ص 93

«واكثريت مردم از حق عدول نموده منحرف مى‏شوند».

و نيز مى‏فرمايد كه اكثريت مردم حق شناس و سپاسگزار نيستند، و لكن اكثر الناس لا يشكرون[165]. در سه جا مى‏فرمايد: و ليكن اكثر مردم شكر خداى را به جا نمى‏آورند،

و لا تجد اكثرهم شاكرين[166]

«شيطان به خدا مى‏گويد كه اكثريت مردم را سپاسگزار نخواهى يافت‏».

و لكن اكثرهم لا يشكرون[167]

«و لكن اكثر آنها سپاسگزار نيستند».

و نيز مى‏فرمايد كه: اكثريت آنها به عهد خود وفا نمى‏كنند،

و ما وجدنا لاكثرهم من عهد[168]

«ما براى اكثر مردم حفظ عهد و پيمان را نيافتيم‏».

و نيز مى‏فرمايد كه اكثريت آنها از گمان خود پيروى مى‏كنند و در كارها قاطعيت و يقين ندارند،

و ما يتبع اكثرهم الا ظنا[169]

«و تبعيت نمى‏كنند اكثر مردم مگر از گمان خود».

و نيز مى‏فرمايد كه اكثر آنها جاهل هستند،

و لكن اكثرهم يجهلون[170]

«و ليكن اكثر آنها جهالت دارند».

و نيز مى‏فرمايد اكثريت مردم تفكر و تعقل نمى‏كنند و فكر خود را به كار نمى‏اندازند،

و اكثرهم لا يعقلون[171]

«و اكثر آنها فكر نمى‏كنند».

بل اكثرهم لا يعقلون[172]

«بلكه اكثر آنها تعقل نمى‏نمايند».

و نيز مى‏فرمايد كه اكثر مردم به سخن حق و دعوت حق گوش فرا نمى‏دهند،

كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون[173]

«ما كتاب آسمانى خود قرآن را كه آيات او جدا جدا شده و عربى واضح مى‏باشد براى گروهى كه مى‏دانند و داراى علم و دانشند فرو فرستاديم.اين كتاب بشارت دهنده به رحمت‏خدا و بيم دهنده از عذاب خداست اما اكثريت مردم از آن اعراض نموده و آنها گوش فرا نمى‏دهند».

ام تحسب ان اكثرهم يسمعون او يعقلون[174]


ص 94

«آيا چنين مى‏پندارى كه اكثريت مردم مى‏شنوند يا تعقل مى‏نمايند؟»

و نيز مى‏فرمايد كه بسيارى از مردم از آيات ما غافلند.

و ان كثيرا من الناس عن آياتنا لغافلون[175].

و در بيست و چهار موضع از قرآن مجيد مى‏فرمايد كه اكثريت مردم نمى‏دانند.در نه موضع بدين لفظ مى‏فرمايد:

و لكن اكثر الناس لا يعلمون[176].

«و ليكن اكثر مردم نمى‏دانند».

و در نه موضع ديگر بدين لفظ مى‏فرمايد:

و لكن اكثرهم لا يعلمون[177]

«و ليكن اكثر آنها نمى‏دانند».

و در پنج موضع ديگر بدين لفظ مى‏فرمايد:

بل اكثرهم لا يعلمون[178]

«بلكه اكثر آنها نمى‏دانند».

و در يك موضع ديگر بدين لفظ مى‏فرمايد:

بل اكثرهم لا يعلمون الحق و هم معرضون[179]

«بلكه اكثر آنها حق را نمى‏دانند و از حق روى مى‏گردانند».

بازگشت به فهرست

وجود امام به حق براي هدايت اكثريت گمراه ضروري است

بارى اين صورت و نمايش سطح افكار و خواسته‏ها و مراتب فهم و ادراك اكثريت مردم بود كه قرآن مجيد نشان داد.آيا اين مردم مى‏توانند امام براى خود معين كنند؟ امامى كه از هر گونه خطا مصون، و اطاعت او عين اطاعت‏خدا باشد، امامى كه پيوسته آنان را به راه حق رهبرى كند و آنان را به كمال استعداد و قابليت‏خود برساند، امامى كه روح آنها را تهذيب فرموده و دل آنان را به نور خدا روشن كند، امامى كه آنها را از اضطراب و تشويش و نگرانيهاى خاطرات نفسانيه عبور داده به مقام اطمينان برساند، امامى كه آنها را از شرك بيرون نموده به توحيد درآورد.امام كسى است كه با حق تؤام بوده و برخلاف خواسته‏ هاى اكثريت ‏با تعليم و تربيت صحيح آنان را از شهوترانى و عيش رانى و بدمستى و خودخواهى و خودبينى با


ص 95

دستورات متين و فرامين و زين خارج نموده خدا پرست و خدا بين و خدا خواه گرداند، و اين امر توام با عدم تمايل اكثريت است همچنانكه هر پيغمبرى از جانب خدا براى اصلاح و تربيت مردم آمد خلاف ميل اكثريت آن مردم بود.امام بايد با اراده راسخ و عزم متين خود، مردم را تربيت كند و ابدا به اهواء و آراء آنان كه بر اساس ماده پرستى و لذت خواهى است اعتنائى ننمايد.

فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهوائهم و قل آمنت ‏بما انزل الله من كتاب و امرت لاعدل بينكم[180]

«بدين جهت مردم را دعوت كن و در اين راه استقامت ورز، و از افكار و آراء مردم پيروى مكن و بگو كه من به كتابى كه خدا فرستاده ايمان آورده‏ام و از طرف او مامور شده‏ام در ميان شما به عدالت رفتار كنم‏».

قل ا ندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران له اصحاب يدعونه الى الهدى ائتنا قل ان هدى الله هو الهدى و امرنا لنسلم لرب العالمين[181]

«بگو اى پيغمبر به مردم كه آيا ما غير از خدا را بخوانيم و دل به غير او دهيم، خواندن چيزهائى كه براى ما منفعت و ضررى ندارد و ما بر اعقاب جاهلى خود برگرديم مانند آن كسى كه شياطين عقل و ادراك او را ربوده و در ميان زمين سرگردان و متحير مانده است و براى او يارانى است كه او را به مرام و مسلك خود به نام هدايت دعوت مى‏كنند و مى‏گويند به سوى ما بيا و از راهنمائى ما برخوردار شو.اى پيغمبر بگو هدايت‏خدا فقط هدايت است و ما مامور شديم كه در مقابل پروردگار جهانيان تسليم شويم‏».

و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم قل ان هدى الله هو الهدى و لئن اتبعت اهوائهم بعد الذى جائك من العلم ما لك من الله من ولى و لا نصير[182]

«اى پيغمبر بر مرام و مسلك خود باش و از راه حق تجاوز مكن و تابع افكار و آراء يهود و نصارى مباش)، آنها از تو راضى نخواهند شد مگر آنكه از آنها تبعيت كنى و از آئين و سنت آنان پيروى بنمائى بگو هدايت‏خدا فقط هدايت است.و اگر از افكار و خواسته‏هاى آنها پيروى كنى بعد از آنكه به مقام علم رسيدى و حقايق بر تو مكشوف افتاد از طرف خدا هيچ دوست و هيچ ياورى نخواهى داشت‏».

و لئن اتيت الذين اوتوا الكتاب بكل آية ما تبعوا


ص 96

قبلتك و ما انت‏بتابع قبلتهم و ما بعضهم بتابع قبلة بعض و لئن اتبعت اهوائهم من بعد ما جائك من العلم انك اذا لمن الظالمين[183]

«اى پيغمبر اگر هر آيه و نشانه توحيد و عظمت‏خدا و حقانيت‏خودت را براى اهل كتاب بياورى آنها از قبله تو پيروى نمى‏كنند، و وجهه دل خود را به طرف مقصود و منظور تو معطوف نمى‏دارند، و تو نيز با كشف حقائق و اطلاع بر سرائر و مشاهده جمال لا يزالى نمى‏توانى از قبله آنان پيروى نموده چهره دل خود را بدان صوب معطوف دارى.و همچنين آنها كه نيز به دستجاتى منقسم و هر كدام براى خود قبله‏اى تعيين نموده و دل بدو داده‏اند نمى‏توانند بعضى از قبله بعضى دگر تبعيت كنند، و اگر تو از اهواء و افكار آنان پيروى كنى پس از آنكه از جانب خدا مطلب بر تو مكشوف افتاد و حقايق و علوم بر تو آشكارا شده هر آينه در آن هنگام از ستمكاران خواهى بود».

تمام اين آيات به طور واضح و روشن مى‏رساند كه فقط بايد از حق تبعيت نمود و اختيار خود را به دست آراء و افكار عامه نسپرد، آنها انسان را گمراه نموده و در مسلك و طريق خود وارد مى‏كنند و آنها به هيچ وجه از مسلك حق و مرد حق راضى نبوده و پيوسته از او گريزانند.آيا با اين حال كه سطح فكر و شعاع انديشه آنان به اين حد محدود است مى‏توانند براى خود امام قائم به حق تعيين كنند حاشا و كلا.

عامه مردم گرفتار احساسات هستند و به درجه تكامل عقل ارتقاء نيافته‏اند، و بنابر اين اگر بنا بشود حق انتخاب رئيس و امام به آنها سپرده شود، اختيار آنان بر اساس تخيلات واهيه و توهمات دانيه مى‏باشد، از ديدن عكسى و با استماع گفتار يك سخنرانى فريفته مى‏شوند و راى مى‏دهند، در حالى كه ممكن است آن صاحب عكس و آن سخنران از شيادان بوده باشد و به قصد شكار مردم عامى خود را مجهز كرده باشد، ما چه بسا در زمان خود به كرات و مرات ديده‏ايم كه با نصب پوسترها و حمل پلاكاردها و نوشتن نام شخص كانديداها بر در و ديوار، مردم گرايش پيدا مى‏كنند و راى مى‏دهند، و چون صحنه عوض شود و تبليغات دگرگون گردد، و شخص ديگرى باز به همين منوال، با عكس و پوستر و پلاكارد و ژست گرفتن در هنگام سخنرانى و ادعاهاى پوچ و واهى، مردم را به خود جلب مى‏نمايد، و درجه راى خود را افزونى مى‏دهد.


ص 97

آيا در اسلام كه بناء آن بر اصل تبعيت از حق و پيروى از اصالت و متن واقع بنياد گذارى شده است، اختيار انتخاب امام را كه عقل منفصل توده‏هاست و عهده‏دار مسئوليت‏بار گران ترقى و تكامل افراد جمعيت‏ها به سر منزل هدايت و سعادت دنيا و آخرت و تشكيل مدينه فاضله و اقامه قسط و عدل در سراسر جهان و رهبرى به وادى عرفان و توحيد الهى است، مى‏تواند به دست افرادى سپرده شود كه از درجه علم و تقوى و ادراكات عقلانيه در مرتبه‏اى پستى قرار دارند؟ ابدا ابدا، عامه مردم انتخاب مى‏كنند كسى را كه مطابق ذوق آنان باشد، و در روش و سلوك با آنان هم سليقه و همگام باشد، و در اين صورت واضح است كه جامعه تا چه درجه‏اى سقوط و به دست تباهى و فساد سپرده مى‏شود، و از محور عدل و اصالت عقل به وادى تمايلات شخصى و وهميات اعتبارى تنزل مى‏يابد.

ما در اينجا يك سؤال داريم، و طرفداران دموكراسى كه حق انتخاب امام و پيشوا را به تمام افراد و توده‏ها مى‏دهند بايد جوابگوى آن باشند.

و آن سئوال اين است: در هر جمعيتى از توده‏هاى مردم، عامه مردم در يك سطح واحد از فهم و عقل و شعور و درايت نيستند، بلكه مشهود است كه مختلف و در مراتب متفاوتى قرار دارند، بعضى زحمت كشيده و رنج‏برده و عقل و علم خود را بالا برده، و چون يك فيلسوف با درايت، و يك عالم با كفايت، و يك عارف روشن ضمير، از حقائق اطلاع حاصل كرده‏اند، و به وضعيات و مصالح و مفاسد مردم پى برده، و با حس آدم شناسى خود مى‏توانند اعقل و اعلم و اورع و اشجع و ابصر افراد امت را به امور و مصالح تشخيص دهند، و او را براى رهبرى و پيشوائى مردم برگزينند.

البته اين افراد در تمام جوامع بشرى كمياب هستند، و دسترسى به آنان مشكل است.

طبقه ديگر كسانى هستند كه بدين درجه از كمال نرسيده‏اند، ولى در راه تقويب قواى علمى و عملى برآمده و در صدد تكميل آنها هستند، و با پيمودن درجات و مراتب عقلى و علمى و كلاس‏هاى تربيتى مى‏خواهند خود را به كمال برسانند.

اين افراد در جوامع بشرى يافت مى‏شوند و تعداد آنان نيز كم نيست، ولى نسبت‏به مقدار افراد توده مردم بسيار كم‏اند، اينان در تشخيص حق از باطل، گرچه‏


ص 98

به درجه طبقه اول نرسيده‏اند، ولى تا اندازه‏اى بدين مرحله آشنا شده‏اند.

طبقه سوم عامه مردم هستند كه توده‏ها را تشكيل مى‏دهند، نه خود در سطح عالى علم و عمل ارتقاء يافته‏اند، و نه در اين صراط گام برمى‏دارند، اينان تابع جلوه‏ها و رنگ‏ها و بوها هستند، هر چيز چشمگيرى آنان را به سوى خود مى‏كشد، گرچه از معنويت و واقعيت تهى باشد، اينان‏اند كه به هر كه زيباتر باشد راى مى‏دهند، و هر كه عكسش بر در و ديوار بيشتر خورده باشد، و رسانه‏ها روى او بيشتر تبليغ كرده باشند، نظرشان را به خود خيره مى‏كند.

اگر بنا بشود فرضا راى را به تمام مردم سپرد، و آنان را در انتخاب پيشوا دخالت داد، بايد اين سپردن بر ميزان عقل و درايت و بصيرت آنان ضريب بگيرد، مثلا به مردم عامى حق يك راى دهد، به محصل حق ده راى، به طالب علم حق صد راى، به دانشمند و عالم حق هزار راى، به حكيم و فيلسوف الهى حق ده هزار راى، به عالم ربانى امت و عارف كه از خود بيرون جسته، و از هواى نفس تهى شده، و به حق و حقيقت و كليت راه يافته است‏حق صد هزار راى، و به آن امامى كه در مصدر ولايت نشسته و از عالم امر نگران عالم خلق است، و با سعه صدور و انشراح سينه خود براى دريافت انوار الهيه و پخش به عالم كثرت، در آبشخوار شرع و شريعت قرار دارد حق تمام راى را داد، و او را يگانه عامل تصميم گيرى حتى در انتخاب امام از جانب خدا دانست، و اين است منطق شيعه كه مى‏گويد: حق انتخاب امام از طرف خداست كه به وسيله پيامبر يا امام پيشين معين مى‏شود.

اى آزاديخواهان جاهلى! آيا شما هم حق انتخاب پيشوا و امام را به توده‏هاى مردم بر همين ميزان مى‏دهيد؟! آيا مردم را به گروه‏ها و دستجات مختلف تقسيم مى‏كنيد! و با حق ضريب‏هاى متفاوت حق انتخاب را به آنان مى‏دهيد!؟

بديهى است كه چنين نيست.

بلكه بر اساس سياهى جمعيت و تعداد نفرات، به هر يك خواه فاضل و دانشمند باشد، و خواه نادان و جاهل، و خواه مغز متفكر كشور باشد، و خواه يك فرد تهى مغز، حق يك راى مى‏دهيد!

و اين غلط است.در منطق عقل و درايت غلط است.اين رويه و سنت، ارزش عقل و عقلا و علم و علما را ساقط مى‏كند، و در ميزان سنجش قيمت و ارج


ص 99

راى، دانا و نادان و جامعه‏شناس و شخص بى‏اطلاع را مساوى قرار مى‏دهد، و افراد صاحب درايت و بينش را در رديف عامى‏ترين افراد قرار مى‏دهد؟

چگونه شما پاسخگوى اين سئوال خواهيد بود؟! چگونه در محضر عدل انسان و شرف انسانيت جوابگوى هستيد؟! چگونه در برابر عدل پروردگار، حقوق عامه مردم را به ترك انتخاب پيشوائى كه مورد نظر و عنايت عقلاى جامعه و متفكران مردم است، ضايع مى‏كنيد؟! و بالنتيجه جامعه را رو به تباهى و فساد مى‏كشيد؟!

اين اشكالى است كه در نزد حقير به هواداران دموكراسى جاهلى وارد است، و خداوند تبارك و تعالى الهام فرموده است، بيائيد شما پاسخ آنرا بدهيد! و هيهات از اينكه بتوانيد پاسخ دهيد!

در كتب تاريخ و جامعه شناسى از طرز افكار عامه مردم بحث‏ها و گفتگوها به ميان آمده است، و بسيارى از آنان طرز فكر توده‏ها را چنان توصيف مى‏كنند كه حقا آدمى را دچار شگفت و تعجب مى‏نمايند، و ما در اينجا براى نمونه مقدارى از آنچه را كه مورخ امين شيعى مذهب ابى الحسن على بن الحسين بن على مسعودى متوفاى 346 هجرى در كتاب «مروج الذهب‏» آورده است ذكر مى‏كنيم:

گويد: از زيركى‏ها و زرنگى‏هاى معاويه در تسخير و تسلط او بر دل‏هاى خاصان خود و عامه مردم اين بود كه چون از جنگ صفين با على بن ابيطالب به دمشق برگشت، يكى از اهالى كوفه كه بر شتر خود سوار بود نيز به دمشق وارد شد، در اينحال يكى از اهالى دمشق جلوى او را گرفت و گفت: اين ناقه، ناقه من است كه در جنگ صفين از من گرفته شده است.

نزاع مرد شامى و مرد كوفى به نزد معاويه كشيده شد، و مرد شامى پنجاه مرد را به عنوان بينه و شاهد به نزد معاويه حاضر ساخت، و همگى گواهى دادند كه اين ناقه متعلق به مرد شامى است، معاويه بر عليه مرد كوفى حكم كرد و دستور داد كه شتر را به مرد شامى بدهند.

مرد كوفى گفت: اصلحك الله، اى معاويه! اين شتر من جمل است و اصلا ناقه نيست (شتر نر است نه شتر ماده) چگونه اين پنجاه نفر مرد شاهد، گواهى بر ناقه بودن اين شتر دادند و تو هم حكم كردى؟!

معاويه گفت: اى مرد، اين حكمى است كه صادر شده است و قابل‏


ص 100

برگشت نيست! و چون از نزد او متفرق شدند، در پنهانى آن مرد كوفى را طلبيد و گفت: قيمت‏شتر تو چقدر است؟!

دو برابر ارزش شتر را به آن مرد داد، و درباره او احسان و اكرام كرد، و گفت: به على بن ابيطالب پيام مرا برسان، و بگو كه: من با صد هزار لشگر به جنگ او پرداختم، كه در ميان آنها يك نفر نيست كه بين ناقه و جمل (شتر ماده و شتر نر) فرق بگذارد.

و اطاعت و پيروى مردم شام از معاويه به حدى بود كه چون از جنگ صفين برگشت نماز جمعه را در روز چهارشنبه بجاى آورد، و كسى بر او خرده نگرفت، و مردم شام براى حفظ معاويه و سلامت او در هنگام نبرد، سرهاى خود را مى‏دادند و با جان‏هاى خود كفيل جان او مى‏شدند، و از او تا بدين سرحد حمايت مى‏كردند.

و چون عمار ياسر كه از اصحاب امير المؤمنين بود و به دست‏سپاهيان معاويه كشته شد (و به مردم شام نيز اين روايت از رسول خدا رسيده بود كه عمار را گروه ستمگر مى‏كشند) همين كه عمرو بن عاص سرلشكر معاويه گفت: كشنده عمار ياسر على بن ابيطالب است، چون او عمار را براى نصرت خويش به معركه جنگ فرا خوانده است همگى پذيرفتند، و گفتار او را سند و حجت قرار داده و على و يارانش را گروه ستمگر شمردند.

و مرتبه و درجه اطاعت اهل شام از معاويه به حدى رسيد كه لعن و سب على را سنت قرار دادند، و ساليان دراز كودكان با لعن او نشو و نمو مى‏كردند، و بزرگان نيز با لعن او از دنيا مى‏رفتند.

مسعودى گويد: از غفلت و نادانى اهل شام و عراق همين بس كه بعضى از اهل خبر و حديث از مردى كه از زعماء و بزرگان و صاحبان عقل و درايت و تدبير امور شام بود، پرسيد: اين ابو تراب (على بن ابيطالب) كه پيشوا و امام شام معاويه او را بر فراز منبر لعنت مى‏كند كيست؟!

آن مرد در پاسخ گفت: من چنين مى‏دانم كه او دزدى از دزدان فتنه‏گر و آشوب طلب است.

و جاحظ گويد: من خودم از مردى كه از عوام بود، چون عازم حج‏بيت الله الحرام بود، شنيدم كه مى‏گفت: چون من به نزديك خانه خدا بروم از داخل خانه


ص 101

چه‏كسى با من به سخن گفتن مى‏پردازد؟

و نيز جاحظ گويد: يكى از دوستان من مى‏گفت كه: چون صلوات بر محمد فرستادم، و آن صلوات را مرد عامى شنيد، از من پرسيد: درباره اين محمد راى شما چيست؟! آيا او پروردگار ماست؟!

ثمامة بن اشرس گويد: روزى من در بازار بغداد عبور مى‏كردم، ناگهان ديدم مردى سخن مى‏گويد، و جمعيت انبوهى از مردم در اطراف او گرد آمده‏اند و به سخنان او گوش فرا مى‏دهند.

از قاطر خود پياده شده، و نزديك رفتم و پرسيدم: اين اجتماع براى چيست؟ و مردم را شكافتم و جلو رفتم، ديدم مردى توصيف سرمه‏اى را مى‏كند كه با خود همراه دارد، و مى‏گويد: هر كس از اين سرمه به چشم خود بكشد، چشمان او از تمام دردها و امراضى كه عارض بر چشم او شده است‏شفا پيدا مى‏كند.

چون به چشمان او نظر كردم، ديدم يك چشمش پر از نقطه‏ها و خال خال است[184]، و چشم ديگرش برگشته و خراب و يا آنكه معيوب و ناقص است.

گفتم: اى مرد! اگر اين سرمه تو اين همه خاصيت دارد كه تمام امراض و عيوب چشم را خوب مى‏كند، پس چرا دو چشم تو را خوب نكرده است؟!

در پاسخ من گفت: اى مرد جاهل! مگر در اين شهر شما بغداد چشمان من درد گرفته است؟!


ص 102

چشمان من در مصر درد گرفته است!

همه مردم و جمعيتى كه حاضر بودند تصديق گفتار او را نمودند، و گفتند: چشمان او در مصر درد گرفته است، و اين اعتراض تو بى‏مورد است.

ثمامه گويد: چون من خواستم به آنها بفهمانم كه اين مرد مغلطه مى‏كند، بگذار چشم در مصر درد بگيرد، فعلا سرمه در بغداد است و بايد آن چشم را شفا دهد، آنها ابدا نمى‏فهميدند، و جملگى با كفش‏ها و نعل‏هاى خود چنان بر سر من ريختند و مشغول زدن شدند كه من با سختى و مشقت‏بسيارى توانستم خود را از چنگال آنان برهانم.

مسعودى بعد از ذكر اين قضايا از جاحظ و از ثمامه گويد: بعضى از برادران من براى من چنين گفتند كه: مردى از عوام بغداد شكايت همسايه خود را مبنى بر اينكه زنديق شده است‏به نزد بعضى از واليان آنجا كه از طالبيين و نيز از ارباب كلام و متكلمين بود، برد.

والى پرسيد: اين مردى كه از او شكايت آورده‏اى، چه مذهبى دارد؟!

گفت: او مرجئى، قدرى، ناصبى، رافضى است.

والى گفت: به چه دليل او چنين مذهبى دارد؟

گفت: براى آنكه او معاويه پسر خطاب را كه با على فرزند عاص جنگ كرد دشمن دارد.

والى گفت: اى مرد كمالات تو به حدى رسيده است كه من متحيرم در كداميك از آنها بر تو رشك برم آيا بر پايه دانش تو: بگفتارها و مقالات، يا بر مقدار علم تو: به ريشه‏ها و انساب؟

و نيز مسعودى گويد: مردى از برادران ما كه از اهل علم است‏ براى من حكايت كرد كه: عادت ما چنين بود كه ما در نشست‏ها درباره ابو بكر و عمر و على و معاويه سخن بازگو مى‏كرديم و مناظره مى‏نموديم، و نيز عادت چنين بود كه جماعتى از عامه مى‏آمدند، و سخنان ما را مى‏شنيدند.

روزى يك نفر از آنها كه عقلش از همه بيشتر بود، و ريشش بلندتر بود، بمن گفت: تا چه اندازه شما.درباره على و معاويه و فلان و فلان سخن را به درازا مى‏كشيد؟!


ص 103

من به او گفتم: تو درباره آنها چه مى‏گوئى، و چه راى و نظرى دارى؟! گفت: منظور تو كدام يك از آنها است؟!

من گفتم: منظور من على بن ابيطالب است، راى و نظر تو درباره او چيست؟!

گفت: آيا على پدر فاطمه نيست؟!

من گفتم: فاطمه كه بوده است؟!

گفت: فاطمه زوجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است، و دختر عائشه و خواهر معاويه بوده است.

من گفتم: سرگذشت و داستان على چه بوده است؟!

گفت: در جنگ حنين با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كشته شد.

مسعودى بعد از نقل داستان ديگرى درباره بنى اميه و عبد الله سفاح گويد: در عصر هارون الرشيد در بغداد يك نفر از دهريون كه علم طب را به خوبى نمى‏دانست، اشتغال به معالجه و مداواى مريض‏ها نمود، و خود را طبيب حاذق وانمود مى‏كرد، و اظهار مى‏نمود كه من از اهل سنت و جماعت هستم و پيوسته ارباب بدعت را لعنت مى‏فرستاد، و در ميان عامه به مرد سنى شناخته شد، و مردم از مداواى او و گفتار او هميشه مطيع و منقاد بودند، و در هر روز خلق كثيرى در نزد او جمع مى‏شدند، و در دست هر يك قاروره[185] آب بود، كه آنان را معالجه كند.

و چون تمام مردم گرد مى‏آمدند، برمى‏خاست و روى دو پاى خود مى‏ايستاد، و مى‏گفت: اى جماعت مسلمانان! شما مگر نمى‏گوئيد: هيچ نفع رساننده، و ضرر رساننده‏اى غير از خدا نيست؟! پس چرا نزد من آمده‏ايد و از نفع‏ها


ص 104

و ضررهاى خود از من سئوال مى‏كنيد؟!

به سوى پروردگارتان برويد! و باو پناه بريد! و بر خالق خود توكل كنيد! تا آنكه كردار شما همانند گفتار شما باشد! در اين حال بعض از مريضها رو به بعضى ديگر نموده، و مى‏گفتند: آرى سوگند به خدا اين مرد به ما راست مى‏گويد.

و از نزد او بازمى‏گشتند، و چه بسيارى از آنان معالجه نمى‏نمودند تا مى‏مردند، برخى او را به حال خود وامى‏گذاردند، تا از حدت و شدت سخنانش فرو مى‏نشست، و در اين وقت قاروره بول را به او نشان مى‏دادند، و او براى آنان دوائى تشخيص مى‏داد و به هر يك از آنان مى‏گفت: اى مرد! ايمان تو ضعيف است و اگر ضعيف نبود توكل بر خداى خود مى‏نمودى، زيرا همانطور كه خداى ترا مريض كرده است، او نيز شفا مى‏بخشد.

و بر همين اساس طبق گفتار او كه مريض‏ها را دعوت به عدم معالجه و مداوا مى‏نمود، خلق كثيرى كشته شدند.

مسعودى به دنبال اين مقاله ادامه مى‏دهد و مى‏گويد: از جمله عادات و اخلاق عامه مردم اينست كه ولايت و زعامت و بزرگى را به كسى مى‏دهند كه حق ولايت و زعامت و بزرگى را ندارد، و برترى و تفضيل مى‏دهند كسى را كه برتر و فاضل نيست، و پيروى از انديشه‏هاى غير عالم مى‏نمايند، و ايشان پيروان كسى مى‏شوند كه فقط در امرى از امور از آنها جلو افتاده و پيشى گرفته است، بدون آنكه بين فاضل و مفضول تميز دهند، و بين فضل و نقصان فرق گذارند، و هيچ براى آنان قوه تشخيص و معرفت‏حق از باطل نيست.

پس از اين بيان، اى مرد حق شناس نظرى بينداز به مجالس علماء و ببين كه فقط خواصى از صاحبان درايت و عقل و مروت و تميز در آنجا دور هم گرد مى‏آيند، و تا چه اندازه عامه مردم نسبت‏بدان مجالس بى‏اعتناء و در حضور و پيوستن به آنجا ارج و ارزشى قائل نمى‏شوند: به طورى كه اصولا در آنجا يافت نمى‏شوند.

و درست‏بنگر پس عامه مردم را نخواهى ديد مگر آنكه پيوسته مى‏شتابند بدنبال كسى كه خرسى را در دست دارد و به رقص در مى‏آورد، يا به سمت ميمون بازى كه دائره‏اى در دست دارد و با زدن آن، ميمون را به شكل خاصى كه تربيت كرده است‏به حركت وامى‏دارد، يا اشتياق شديد و اكيد به لهو و لعب دارند، يا


ص 105

پيوسته رفت و آمد مى‏كنند به نزد شعبده باز مكار كه با چشم بندى خود به صورت سحر و جادو شبهه مى‏اندازد، و دروغ مى‏پردازد، و يا آنكه گوش فرا مى‏دهند به سوى افسانه خوانان دروغگو، و يا آنكه در اطراف شخصى كه تازيانه خورده و حدى بر او جارى شده جمع مى‏شوند، و يا براى تماشاى شخص به چوبه دار آويخته شده مدتى وقوف مى‏نمايند.

چون آواز باطلى را بشنوند همگى پيروى مى‏كنند، و چون نداى حقى به آنان برسد ابدا متابعت نمى‏نمايند و از باطل ست‏برنمى‏دارند، كار ناپسند و زشت را زشت نمى‏دانند، و كار پسنديده و نيكو را معروف و خوب نمى‏شناسند.

هيچ باكى ندارند از آنكه به شخص نيكو كار نسبت فجور دهند، و او را به فاجر متهم كنند، و به مؤمن نسبت كفر دهند، و او را به كافر ملحق سازند.و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين سر پرده برداشته و حقيقت را منكشف نموده است آنجا كه فرموده است:

الناس اثنان: عالم و متعلم، و ما عدا ذلك همج رعاع لا يعبا الله بهم.

«مردم دو دسته هستند: عالم و متعلم، و غير از اين دو دسته افراد مردم همانند مگس‏هائى هستند كه بر صورت و چشم چهار پايان مى‏نشينند و پست و بى‏مقدارند و خداوند به آنان اعتنائى ندارد».

و همين مضمون از على بن ابيطالب عليه السلام وارد است كه چون درباره عامه مردم از آن حضرت پرسيدند فرمود: همج رعاع، اتباع كل ناعق، لم يستضيئوا بنور العلم، و لم يلجاؤا الى ركن وثيق.

«پشه‏ها و مگس‏هاى چهره حيوانات‏اند و پست و بى‏ارج، كه بدنبال هر آوازى مى‏روند، و دل‏هاى آنان به نور دانش روشن نشده است، و به پناهگاه متين و استوار پناهنده نشده‏اند».

و تمام اصناف و طبقات مى‏دانند كه آنها غوغاء[186] هستند و نام آنان را غوغاء گذارده‏اند و ايشان كسانى هستند كه اگر احيانا بر امرى اجتماع كنند، بدون عقل و درايت پيش مى‏برند و غلبه مى‏كنند، و چون متفرق گردند هيچ نمى‏دانند (و يا


ص 106

آنكه آنقدر بى‏ارزش هستند كه اصلا شناخته نمى‏شوند)».

اى انسان، تدبر و تامل كن ببين چقدر در حالات خود و روش‏هاى خود متفرق و متشتت مى‏باشند! پس نظرى بيفكن به سوى اجتماع بزرگان و اشراف آنها كه از جهت ابهت، چشمگير و در سينه‏ها ايجاد خوف و وحشت مى‏كنند، و ببين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با نهضت و بعثت‏خود قيام كرد و خلق خدا را در مدت بيست و دو سال به سوى خدا دعوت كرد، و وحى الهى بر او نازل مى‏شد، و او آن وحى را بر اصحاب خود املاء مى‏نمود و آنها مى‏نوشتند و در محفظه و كتابى تدوين مى‏كردند، و الفاظ وحى را يك به يك و لفظ به لفظ از زبان رسول الله جدا مى‏كردند، و سوا مى‏نمودند، و حال معاويه در اين مدت به طورى بود كه خدا مى‏داند.

و از اين گذشته رسول خدا چند ماه قبل از رحلت‏خود درباره معاويه آن چيزى را كه بايد نوشت.

با وجود اين حال نام معاويه را بالا بردند و منزله او رفيع كردند تا به جائى كه او را كاتب وحى شمردند و به واسطه اين لقب و اين كلمه او را تعظيم و تكريم كردند و معظم و مبجل دانستند، و به اين مقدار نيز قناعت نكردند، بلكه عنوان كاتب وحى را فقط از آن او دانستند، و از غير او سلب كردند، و نام غير او را ساقط كردند و از زبان‏ها و مغزها بيرون بردند.

و اساس اين كار همان الفت و عادتى است كه عامه بر آن خو گرفته‏اند و همان طبيعت پستى است كه بر آن تولد يافته‏اند و با آن نشو و نما نموده‏اند، پس در وقت‏بلوغ و بهره‏بردارى به همان طبيعت آشنا شده و الفت گرفتند، آرى عادت اين طور عمل خود را انجام مى‏دهد، و به نهايت درجه بلوغ خود، انسان را مى‏رساند.

و درباره عادت‏ها و طبيعت‏هاى مردم، شعراء شعرها سروده‏اند، و ادباء و اهل درايت‏سخن به درازا كشانده‏اند.شاعر گويد:

لا تهنى بعد اذ اكرمتنى فشديد عادة منتزعة

«بعد از آنكه مرا اكرام كردى و گرامى داشتى خوار منما و اهانت مكن! چون عادتى را كه بخواهند بيرون كنند بسيار دشوار است‏».

و شاعرى ديگر در مقام عتاب و مؤاخذه به رفيقش مى‏گويد:


ص 107

و لكن فطام النفس اثقل محملا من الصخرة الصمآء حين ترومها

«و ليكن باز گرفتن نفس از عادت‏هاى خود از نظر سنگينى و ثقالت، سنگين‏تر است از آنكه بخواهى سنگ‏هاى سخت و صلب را از جايشان بر كنى!».

حكماء عرب گفته‏اند: العادة املك بالارب.

«عادت، تسلط و اقتدارش بر شخص عاقل بيشتر است از عقل و بينش او».و حكماء عجم گفته‏اند: العادة هى الطبيعة الثانية.

«عادت در حكم طبيعت ثانوى براى انسان است‏».

ابو عقال كاتب درباره اخلاق عوام كتابى تصنيف نموده است كه در آن اخلاق و صفات و ملكات و گفتگوها و مخاطبات آنان را ذكر كرده است و آن را «ملهى‏» نام گذارده است، و اگر من بيم تطويل سخن را نداشتم، و از مقصد خارج نمى‏شدم، دوست داشتم كه از نوادر اخلاق عوام مردم و ظرائف كردارشان و پندارشان شرحى مى‏دادم كه همگان را به شگفت آورد، و در آن مراتب مختلف مردم را در اخلاق و تصرفشان را در احوالشان معين و مبين مى‏ساختم[187].

بارى ما اين مطالب را از تاريخ اين مورخ و جامعه شناس شهير كه مورد تصديق خاصه و عامه است نقل كرديم، تا سند و حجتى باشد براى مؤالف و مخالف.

و بدانند كه عامه مردم كه در چنين سطحى از افكار و خيالات و احساسات زيست مى‏كنند نمى‏توانند تعيين امام معصوم را بنمايند.

روح و جان امام عليه السلام در نقطه‏اى از ذروه حقائق و ادراك معنويات و تشخيص حق از باطل قرار دارد.امام داراى فرقان الهى است كه مفرق بين درست و نادرست مى‏باشد، بلكه داراى مرتبه اعلى از اين فرقان است، يعنى داراى قوه تشخيص دهنده و رادار نفسانى است كه خطا نمى‏كند و از كرده خود پشيمان نمى‏شود.

ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا[188].


ص 108

«اگر تقواى خدا را پيشه سازيد خداوند براى شما فرقان قرار مى‏دهد».

همان فرقانى را كه براى حضرت موسى و هارون على نبينا و آله و عليهما الصلاة و السلام قرار داد.

و لقد آتينا موسى و هارون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين [189]

«و به تحقيق كه ما به موسى و هارون فرقان را عنايت كرديم، و روشنى و ذكر متقيان را عطا نموديم‏».

و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون[190].

«و بياد بياوريد زمانى را كه ما به موسى كتاب و فرقان را داديم به اميد آنكه هدايت‏شويد».

امام داراى بصيرت و نورى است كه پيوسته راه را از چاه و شايسته را از ناشايسته و حق را از باطل جدا مى‏سازد و در پرتو آن مشى مى‏كند، و امور خود و متعلقان خود و جامعه خود را بر آن اساس ترتيب مى‏دهد.

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به.[191]

«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد تقواى خدا را پيشه گيريد و ايمان خود را به رسول خدا زياد كنيد تا در پاداش ان خداوند دو نصيب از رحمت‏خود به شما بدهد و ديگر آنكه نورى به شما عنايت كند كه در پناه آن راه برويد».

و معلوم است كه امام داراى درجه عالى از اين نور است و كجا مردم عادى و عامى را دسترسى بدان نور است تا با ديده بصيرت - نه با چشم سر - امام را بشناسند و او را انتخاب كنند؟! در پايان اين درس يك روايت‏بسيار عالى و ارزنده كه در شرائط امام از معدن ولايت و امامت على بن موسى الرضا عليهما السلام وارد شده است مى‏آوريم.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[147] سوره انعام: 6- آيه 116.

[148] سوره انعام: 6- آيه 119.

[149] سوره بقره: 2- آيه 87.

[150] سوره شعراء: 26- آيات 8 و 67 و 103 و 121 و 139 و 158 و 174 و 190.

[151] سوره روم: 30- آيه 42.

[152] سوره يوسف: 12- آيه 106.

[153] سوره يس: 36- آيه 7.

[154] سوره يوسف: 12- آيه 103.

[155] سوره هود: 11- آيه 17 و سوره رعد: 13- آيه 1 و سوره غافر: 40- آيه 59.

[156] سوره بقره: 2- آيه 100.

[157] سوره مؤمنون: 23- آيه 70

[158] سوره زخرف: 43- آيه 78.

[159] سوره روم: 30- آيه 8.

[160] سوره نحل: 16- آيه 83.

[161] سوره فرقان: 25- آيه 50.

[162] سوره مائده: 5- آيه 59.

[163] سوره اعراف: 7- آيه 102.

[164] سوره آل عمران: 3- آيه 110 و سوره توبه: 9- آيه 8.

[165] سوره بقره: 2- آيه 243 و سوره يوسف: 12- آيه 38 و سوره غافر: 40- آيه 61.

[166] سوره اعراف: 7- آيه 17.

[167] سوره يونس: 10- آيه 60 و سوره نمل: 27- آيه 73.

[168] سوره اعراف: 7- آيه 102.

[169] سوره يونس: 10- آيه 36.

[170] سوره انعام: 6- آيه 111.

[171] سوره مائده: 5- آيه 103.

[172] سوره عنكبوت: 29- آيه 63.

[173] سوره فصلت: 41- آيه 3 و 4.

[174] سوره فرقان: 25- آيه 44.

[175] سوره يونس: 10- آيه 92

[176] سوره اعراف: 7- آيه 187 و سوره يوسف: 12- آيه 21 و سوره نحل: 16- آيه 38 و سوره روم: 30- آيه 6 و 30 و سوره سبا: 34- آيه 28 و 36 و سوره غافر: 40- آيه 57 و سوره جاثيه 45- آيه 26.

[177] سوره انعام: 6- آيه 37 و سوره اعراف: 7- آيه 131 و سوره انفال: 8- آيه 34 و سوره يونس: 10- آيه 55 و سوره قصص: 28- آيه 13 و 57 و سوره زمر: 39- آيه 49 و سوره دخان: 44- آيه 39 و سوره طور: 51- آيه 47.

[178] سوره نحل: 16- آيه 75 و 101 و سوره نمل: 27- آيه 61 و سوره لقمان: 31- آيه 25 و سوره زمر: 39- آيه 29.

[179] سوره انبياء: 21- آيه 24.

[180] سوره شورى: 42- آيه 15.

[181] سوره انعام: 6- آيه 71.

[182] سوره بقره: 2- آيه 120.

[183] سوره بقره: 2- آيه 145.

[184] عبارت چنين است كه: نظرت فاذا عينه الواحدة برشاء و الاخرى ماسوكة.در «شرح قاموس‏» گويد: برش بتحريك و برشه بضم اول: در موى اسب خال‏ها و نقطه‏هاى كوچك است كه مخالف رنگ ساير بدن اوست و آنرا به فارسى چپار گويند و آن اسب ابرش بر وزن احمر است و بريش بر وزن امير است.و برش سفيدى است كه آشكار مى‏شود در ناخن‏ها - انتهى.و بنابر اين معناى چشم برشاء چنين مى‏شود كه در چشم خالهائى پيدا شده و يا در سياهى چشم سپيدى پديد آمده است.و نيز راجع به ماسوكه گويد: اسكتان به كسر اول به صيغه تثنيه: دو لب رحم و زهدان است‏يا دو سوى آنست از آنچه پهلوى لب‏هاى آنست‏يا دو سوى فرج است و جمع آن اسك بفتح اول و كسر اول، و بر وزن عنب مى‏آيد، و ماسوكه بر وزن معلومة آن زنى است كه غلط كرده است‏ختنه كننده او پس دريافته است غير جاى بريدن را - انتهى، و بنابر اين مراد از چشم ماسوكه چشمى است كه پلك‏هاى آن خراب و مانند بريده شده باشد، و نظير همين معنى را براى ماسوكه در «تاج العروس‏» و «لسان العرب‏» نموده است و ليكن در نسخه بدل «مروج الذهب‏» موكوسة نيز آمده است و آن از ماده وكس يكس وكسا مى‏باشد به معناى ناقص و معيوب.

[185] در «لغت نامه دهخدا» در ماده قاروره آورده است از فرهنگ آنندراج كه قاروره شيشه كوچك مدورى است كه به صورت مثانه سازند و در آن بول پر كنند، و مثنوى مولوى در اين باره گويد:

آن زجاجى كو ندارد نور جان بول قاروره است قنديلش مخوان

و بر همين اساس چون در قديم ادرار را براى معاينه در شيشه مى‏گرفتند، از اين حيث قاروره گرفتن بمعناى ادرار گرفتن استعمال شده است و اين مجاز باشد تسميه حال به اسم محل.و بر اين معنى در «تذكرة الاولياء» عطار آمده است كه: خليفه طبيبى ترسا داشت‏سخت استاد حاذق، پيش سفيان فرستاد تا معالجت كند، چون قاروره او بديد، گفت: اين مردى است كه از خوف خداى جگر او خون شده است، و پاره پاره از مثانه بيرون مى‏آيد.

[186] غوغاء به بچه ملخ‏هائى گويند كه آماده پرواز شده‏اند يا بعد از آنكه تازه بال و پر آنها درآمده است، و در اينجا عبارت است از انبوه مردمى كه با هم در آميخته و در نهايت پستى و رذالت‏بسوى شر شتاب مى‏ورزند.

[187] «مروج الذهب‏» ج 3 ذكر ايام معاوية بن ابى سفيان ص 41 تا 45 از طبع مطبعه سعادت در مصر با تحقيق محمد محيى الدين عبد الحميد.

[188] سوره انفال: 8- آيه 29.

[189] سوره انبياء: 21- آيه 48.

[190] سوره بقره: 2- آيه 53.

[191] سوره حديد: 57- آيه 28.

بازگشت به فهرست

دنباله متن