و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون[147].
«اگر از اكثريت آراء مردم روى زمين پيروى كنى تو را از راه خدا گمراه مىكنند چون آنها از گمان خود فقط پيروى مىكنند و دسترسى به حقايق و واقعيات پيدا نكردهاند».
و ان كثيرا ليضلون باهوائهم بغير علم[148]:
«بسيارى از مردم به واسطه اهواء خود بدون هيچ دانشى (پيروان خود را) گمراه مىكنند»
اگر بنا بود آراء اكثريت حاكم، بر حق باشد در اين صورت مىبايد از مشركين قريش براى تبليغات پيغمبر اكرم در مكه راى گرفت.و مسلم است كه راى آنها كشتن و قطعه قطعه نمودن آن حضرت بود چنانكه تمام اهل حل و عقد و كارگردانان مكه در دار الندوة جمع شدند و با اتخاذ راى، حكم قتل آن حضرت را صادر نموده و پهلوانهاى نامى را براى كشتن آن حضرت از قبايل جمع آوري كردند.
و نيز اكثريت مشركين قريش با اتخاذ آراء و تبعيت از اهل حل و عقد مانند
ص 91
ابو سفيان براى كشتن رسول الله و مسلمين و از ريشه كندن اسلام و بر باد دادن قرآن و تعدى به نواميس مسلمانان از مكه به سوى مدينه تجهيز جيش نموده، و جنگ بدر و احد و احزاب و غيره را برپا كردند و آن همه خسارات را وارد آوردند.
اين است سطح فكر مردم جاهلى، كه در بين مردم زمانها اين اصل باقى است گرچه مظاهر آن در هر زمان تفاوت مىنمايد.و نه تنها در قبائل رسول الله مطلب چنين بوده، در تمام امتها و قبايل، اساس برنامه مردم همان آراء جاهلى و افكار مادى بوده و لذا با پيغمبران در هر زمان از در ستيزگى و نفاق و عدوان وارد مىشدند.
و لقد آتينا موسى الكتاب و قفينا من بعده بالرسل و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ا فكلما جائكم رسول بما لا تهوى انفسكم استكبرتم ففريقا كذبتم و فريقا تقتلون[149].
«به موسى كتاب تورات را داديم و به دنبال او نيز پيغمبرانى را براى مردم فرستاديم و به عيسى ابن مريم بينات و معجزات واضحى عنايت كرديم، و او را به روح القدس مؤيد ساختيم.آيا هر وقت رسولى را ما به سوى شما بفرستيم كه نفوس شما او را نپذيرد و مطابق خواشهاى نفسانى و اهواء شما نباشد تكبر نموده دستهاى از شما از در تكذيب او وارد شده و دستهاى از شما به جنگ با او برمىخيزد»؟
لذا در تمام زمانها غالبا اكثريت مردم افراد منحرف و سودجوئى بودهاند.خداوند در سوره شعراء در هشت موضع كه از عادات امت هشت پيغمبر (قوم حضرت محمد خاتم النبيين و قوم حضرت موسى و قوم ابراهيم و قوم نوح و قوم هود و قوم صالح و قوم لوط و قوم شعيب) بياناتى مىفرمايد و معامله آنان را با پيمبرانشان ذكر مىكند، در پايان هر موضعى مىفرمايد: و ما كان اكثرهم مؤمنين[150]. يعنى «اكثريت امتهاى آنان مؤمن نبودهاند»
و نيز مىفرمايد: فانظروا كيف كان عاقبة الذين من قبل كان اكثرهم مشركين[151] «نظر بيفكنيد و ببينيد كه عاقبت مردمانى كه قبلا بودهاند چه شد، اكثريت آنان مشرك بودهاند».
ص 92
و نيز درباره قوم رسول الله مىفرمايد:
و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون[152].
«اكثريت اين مردمى كه ايمان آوردهاند ايمان آنها واقعيتى نداشته و آنها با خدا شريك و انباز مىآورند».
لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يؤمنون[153]
«بر اين مردم حجتخدا تمام شد و بر اكثريت از آنها راه عذرى نماند اينان ايمان نمىآورند».
و ما اكثر الناس و لو حرصتبمؤمنين[154]
«اى پيغمبر اكثر مردم مؤمن نيستند گرچه تو خود را براى هدايت آنان به تعب اندازى و ميل و حرص شديد به ايمان آنها داشته باشى».
و در سه جاى قرآن مىفرمايد:
و لكن اكثر الناس لا يؤمنون[155]
«و ليكن اكثر مردم ايمان نمىآورند».
و در يك جا مىفرمايد:
بل اكثرهم لا يؤمنون[156]
«بلكه اكثريت مردم ايمان نمىآورند».
و نيز مىفرمايد: كه اكثر مردم از پذيرش حق امتناع مىورزند.
بل جائهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون[157]
«بلكه پيغمبر ما حق را براى مردم آورد در حالى كه اكثر آنها از حق كراهت دارند».
لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون[158]
«به تحقيق كه ما حق را براى شما آورديم و لكن اكثر شما از حق كراهت داريد.و نيز مىفرمايد كه اكثريت مردم روى حق را هميشه مىپوشانند و به خداى خود كافر مىشوند».
و ان كثيرا من الناس بلقاء ربهم لكافرون[159]
«بدرستى كه بسيارى از مردم به ملاقات پروردگارشان كافرند».
و اكثرهم الكافرون[160]
«اكثريت مردم كافرند».
فابى اكثر الناس الا كفورا[161]
«اكثريت مردم از پذيرش حق ابا نموده و بسيار كفر مىورزند».
و نيز مىفرمايد كه اكثر مردم فسق مىورزند،
و ان اكثركم فاسقون[162]
«به درستى كه اكثر شما از جاده انصاف منحرفيد».
و ان وجدنا اكثرهم لفاسقين[163]
«و به تحقيق كه ما اكثر ايشان را از حق و عدالت منحرف يافتيم».
و اكثرهم فاسقون[164]
ص 93
«واكثريت مردم از حق عدول نموده منحرف مىشوند».
و نيز مىفرمايد كه اكثريت مردم حق شناس و سپاسگزار نيستند، و لكن اكثر الناس لا يشكرون[165]. در سه جا مىفرمايد: و ليكن اكثر مردم شكر خداى را به جا نمىآورند،
و لا تجد اكثرهم شاكرين[166]
«شيطان به خدا مىگويد كه اكثريت مردم را سپاسگزار نخواهى يافت».
و لكن اكثرهم لا يشكرون[167]
«و لكن اكثر آنها سپاسگزار نيستند».
و نيز مىفرمايد كه: اكثريت آنها به عهد خود وفا نمىكنند،
و ما وجدنا لاكثرهم من عهد[168]
«ما براى اكثر مردم حفظ عهد و پيمان را نيافتيم».
و نيز مىفرمايد كه اكثريت آنها از گمان خود پيروى مىكنند و در كارها قاطعيت و يقين ندارند،
و ما يتبع اكثرهم الا ظنا[169]
«و تبعيت نمىكنند اكثر مردم مگر از گمان خود».
و نيز مىفرمايد كه اكثر آنها جاهل هستند،
و لكن اكثرهم يجهلون[170]
«و ليكن اكثر آنها جهالت دارند».
و نيز مىفرمايد اكثريت مردم تفكر و تعقل نمىكنند و فكر خود را به كار نمىاندازند،
و اكثرهم لا يعقلون[171]
«و اكثر آنها فكر نمىكنند».
بل اكثرهم لا يعقلون[172]
«بلكه اكثر آنها تعقل نمىنمايند».
و نيز مىفرمايد كه اكثر مردم به سخن حق و دعوت حق گوش فرا نمىدهند،
كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون[173]
«ما كتاب آسمانى خود قرآن را كه آيات او جدا جدا شده و عربى واضح مىباشد براى گروهى كه مىدانند و داراى علم و دانشند فرو فرستاديم.اين كتاب بشارت دهنده به رحمتخدا و بيم دهنده از عذاب خداست اما اكثريت مردم از آن اعراض نموده و آنها گوش فرا نمىدهند».
ام تحسب ان اكثرهم يسمعون او يعقلون[174]
ص 94
«آيا چنين مىپندارى كه اكثريت مردم مىشنوند يا تعقل مىنمايند؟»
و نيز مىفرمايد كه بسيارى از مردم از آيات ما غافلند.
و ان كثيرا من الناس عن آياتنا لغافلون[175].
و در بيست و چهار موضع از قرآن مجيد مىفرمايد كه اكثريت مردم نمىدانند.در نه موضع بدين لفظ مىفرمايد:
و لكن اكثر الناس لا يعلمون[176].
«و ليكن اكثر مردم نمىدانند».
و در نه موضع ديگر بدين لفظ مىفرمايد:
و لكن اكثرهم لا يعلمون[177]
«و ليكن اكثر آنها نمىدانند».
و در پنج موضع ديگر بدين لفظ مىفرمايد:
بل اكثرهم لا يعلمون[178]
«بلكه اكثر آنها نمىدانند».
و در يك موضع ديگر بدين لفظ مىفرمايد:
بل اكثرهم لا يعلمون الحق و هم معرضون[179]
«بلكه اكثر آنها حق را نمىدانند و از حق روى مىگردانند».
بارى اين صورت و نمايش سطح افكار و خواستهها و مراتب فهم و ادراك اكثريت مردم بود كه قرآن مجيد نشان داد.آيا اين مردم مىتوانند امام براى خود معين كنند؟ امامى كه از هر گونه خطا مصون، و اطاعت او عين اطاعتخدا باشد، امامى كه پيوسته آنان را به راه حق رهبرى كند و آنان را به كمال استعداد و قابليتخود برساند، امامى كه روح آنها را تهذيب فرموده و دل آنان را به نور خدا روشن كند، امامى كه آنها را از اضطراب و تشويش و نگرانيهاى خاطرات نفسانيه عبور داده به مقام اطمينان برساند، امامى كه آنها را از شرك بيرون نموده به توحيد درآورد.امام كسى است كه با حق تؤام بوده و برخلاف خواسته هاى اكثريت با تعليم و تربيت صحيح آنان را از شهوترانى و عيش رانى و بدمستى و خودخواهى و خودبينى با
ص 95
دستورات متين و فرامين و زين خارج نموده خدا پرست و خدا بين و خدا خواه گرداند، و اين امر توام با عدم تمايل اكثريت است همچنانكه هر پيغمبرى از جانب خدا براى اصلاح و تربيت مردم آمد خلاف ميل اكثريت آن مردم بود.امام بايد با اراده راسخ و عزم متين خود، مردم را تربيت كند و ابدا به اهواء و آراء آنان كه بر اساس ماده پرستى و لذت خواهى است اعتنائى ننمايد.
فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهوائهم و قل آمنت بما انزل الله من كتاب و امرت لاعدل بينكم[180]
«بدين جهت مردم را دعوت كن و در اين راه استقامت ورز، و از افكار و آراء مردم پيروى مكن و بگو كه من به كتابى كه خدا فرستاده ايمان آوردهام و از طرف او مامور شدهام در ميان شما به عدالت رفتار كنم».
قل ا ندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران له اصحاب يدعونه الى الهدى ائتنا قل ان هدى الله هو الهدى و امرنا لنسلم لرب العالمين[181]
«بگو اى پيغمبر به مردم كه آيا ما غير از خدا را بخوانيم و دل به غير او دهيم، خواندن چيزهائى كه براى ما منفعت و ضررى ندارد و ما بر اعقاب جاهلى خود برگرديم مانند آن كسى كه شياطين عقل و ادراك او را ربوده و در ميان زمين سرگردان و متحير مانده است و براى او يارانى است كه او را به مرام و مسلك خود به نام هدايت دعوت مىكنند و مىگويند به سوى ما بيا و از راهنمائى ما برخوردار شو.اى پيغمبر بگو هدايتخدا فقط هدايت است و ما مامور شديم كه در مقابل پروردگار جهانيان تسليم شويم».
و لن ترضى عنك اليهود و لا النصارى حتى تتبع ملتهم قل ان هدى الله هو الهدى و لئن اتبعت اهوائهم بعد الذى جائك من العلم ما لك من الله من ولى و لا نصير[182]
«اى پيغمبر بر مرام و مسلك خود باش و از راه حق تجاوز مكن و تابع افكار و آراء يهود و نصارى مباش)، آنها از تو راضى نخواهند شد مگر آنكه از آنها تبعيت كنى و از آئين و سنت آنان پيروى بنمائى بگو هدايتخدا فقط هدايت است.و اگر از افكار و خواستههاى آنها پيروى كنى بعد از آنكه به مقام علم رسيدى و حقايق بر تو مكشوف افتاد از طرف خدا هيچ دوست و هيچ ياورى نخواهى داشت».
و لئن اتيت الذين اوتوا الكتاب بكل آية ما تبعوا
ص 96
قبلتك و ما انتبتابع قبلتهم و ما بعضهم بتابع قبلة بعض و لئن اتبعت اهوائهم من بعد ما جائك من العلم انك اذا لمن الظالمين[183]
«اى پيغمبر اگر هر آيه و نشانه توحيد و عظمتخدا و حقانيتخودت را براى اهل كتاب بياورى آنها از قبله تو پيروى نمىكنند، و وجهه دل خود را به طرف مقصود و منظور تو معطوف نمىدارند، و تو نيز با كشف حقائق و اطلاع بر سرائر و مشاهده جمال لا يزالى نمىتوانى از قبله آنان پيروى نموده چهره دل خود را بدان صوب معطوف دارى.و همچنين آنها كه نيز به دستجاتى منقسم و هر كدام براى خود قبلهاى تعيين نموده و دل بدو دادهاند نمىتوانند بعضى از قبله بعضى دگر تبعيت كنند، و اگر تو از اهواء و افكار آنان پيروى كنى پس از آنكه از جانب خدا مطلب بر تو مكشوف افتاد و حقايق و علوم بر تو آشكارا شده هر آينه در آن هنگام از ستمكاران خواهى بود».
تمام اين آيات به طور واضح و روشن مىرساند كه فقط بايد از حق تبعيت نمود و اختيار خود را به دست آراء و افكار عامه نسپرد، آنها انسان را گمراه نموده و در مسلك و طريق خود وارد مىكنند و آنها به هيچ وجه از مسلك حق و مرد حق راضى نبوده و پيوسته از او گريزانند.آيا با اين حال كه سطح فكر و شعاع انديشه آنان به اين حد محدود است مىتوانند براى خود امام قائم به حق تعيين كنند حاشا و كلا.
عامه مردم گرفتار احساسات هستند و به درجه تكامل عقل ارتقاء نيافتهاند، و بنابر اين اگر بنا بشود حق انتخاب رئيس و امام به آنها سپرده شود، اختيار آنان بر اساس تخيلات واهيه و توهمات دانيه مىباشد، از ديدن عكسى و با استماع گفتار يك سخنرانى فريفته مىشوند و راى مىدهند، در حالى كه ممكن است آن صاحب عكس و آن سخنران از شيادان بوده باشد و به قصد شكار مردم عامى خود را مجهز كرده باشد، ما چه بسا در زمان خود به كرات و مرات ديدهايم كه با نصب پوسترها و حمل پلاكاردها و نوشتن نام شخص كانديداها بر در و ديوار، مردم گرايش پيدا مىكنند و راى مىدهند، و چون صحنه عوض شود و تبليغات دگرگون گردد، و شخص ديگرى باز به همين منوال، با عكس و پوستر و پلاكارد و ژست گرفتن در هنگام سخنرانى و ادعاهاى پوچ و واهى، مردم را به خود جلب مىنمايد، و درجه راى خود را افزونى مىدهد.
ص 97
آيا در اسلام كه بناء آن بر اصل تبعيت از حق و پيروى از اصالت و متن واقع بنياد گذارى شده است، اختيار انتخاب امام را كه عقل منفصل تودههاست و عهدهدار مسئوليتبار گران ترقى و تكامل افراد جمعيتها به سر منزل هدايت و سعادت دنيا و آخرت و تشكيل مدينه فاضله و اقامه قسط و عدل در سراسر جهان و رهبرى به وادى عرفان و توحيد الهى است، مىتواند به دست افرادى سپرده شود كه از درجه علم و تقوى و ادراكات عقلانيه در مرتبهاى پستى قرار دارند؟ ابدا ابدا، عامه مردم انتخاب مىكنند كسى را كه مطابق ذوق آنان باشد، و در روش و سلوك با آنان هم سليقه و همگام باشد، و در اين صورت واضح است كه جامعه تا چه درجهاى سقوط و به دست تباهى و فساد سپرده مىشود، و از محور عدل و اصالت عقل به وادى تمايلات شخصى و وهميات اعتبارى تنزل مىيابد.
ما در اينجا يك سؤال داريم، و طرفداران دموكراسى كه حق انتخاب امام و پيشوا را به تمام افراد و تودهها مىدهند بايد جوابگوى آن باشند.
و آن سئوال اين است: در هر جمعيتى از تودههاى مردم، عامه مردم در يك سطح واحد از فهم و عقل و شعور و درايت نيستند، بلكه مشهود است كه مختلف و در مراتب متفاوتى قرار دارند، بعضى زحمت كشيده و رنجبرده و عقل و علم خود را بالا برده، و چون يك فيلسوف با درايت، و يك عالم با كفايت، و يك عارف روشن ضمير، از حقائق اطلاع حاصل كردهاند، و به وضعيات و مصالح و مفاسد مردم پى برده، و با حس آدم شناسى خود مىتوانند اعقل و اعلم و اورع و اشجع و ابصر افراد امت را به امور و مصالح تشخيص دهند، و او را براى رهبرى و پيشوائى مردم برگزينند.
البته اين افراد در تمام جوامع بشرى كمياب هستند، و دسترسى به آنان مشكل است.
طبقه ديگر كسانى هستند كه بدين درجه از كمال نرسيدهاند، ولى در راه تقويب قواى علمى و عملى برآمده و در صدد تكميل آنها هستند، و با پيمودن درجات و مراتب عقلى و علمى و كلاسهاى تربيتى مىخواهند خود را به كمال برسانند.
اين افراد در جوامع بشرى يافت مىشوند و تعداد آنان نيز كم نيست، ولى نسبتبه مقدار افراد توده مردم بسيار كماند، اينان در تشخيص حق از باطل، گرچه
ص 98
به درجه طبقه اول نرسيدهاند، ولى تا اندازهاى بدين مرحله آشنا شدهاند.
طبقه سوم عامه مردم هستند كه تودهها را تشكيل مىدهند، نه خود در سطح عالى علم و عمل ارتقاء يافتهاند، و نه در اين صراط گام برمىدارند، اينان تابع جلوهها و رنگها و بوها هستند، هر چيز چشمگيرى آنان را به سوى خود مىكشد، گرچه از معنويت و واقعيت تهى باشد، ايناناند كه به هر كه زيباتر باشد راى مىدهند، و هر كه عكسش بر در و ديوار بيشتر خورده باشد، و رسانهها روى او بيشتر تبليغ كرده باشند، نظرشان را به خود خيره مىكند.
اگر بنا بشود فرضا راى را به تمام مردم سپرد، و آنان را در انتخاب پيشوا دخالت داد، بايد اين سپردن بر ميزان عقل و درايت و بصيرت آنان ضريب بگيرد، مثلا به مردم عامى حق يك راى دهد، به محصل حق ده راى، به طالب علم حق صد راى، به دانشمند و عالم حق هزار راى، به حكيم و فيلسوف الهى حق ده هزار راى، به عالم ربانى امت و عارف كه از خود بيرون جسته، و از هواى نفس تهى شده، و به حق و حقيقت و كليت راه يافته استحق صد هزار راى، و به آن امامى كه در مصدر ولايت نشسته و از عالم امر نگران عالم خلق است، و با سعه صدور و انشراح سينه خود براى دريافت انوار الهيه و پخش به عالم كثرت، در آبشخوار شرع و شريعت قرار دارد حق تمام راى را داد، و او را يگانه عامل تصميم گيرى حتى در انتخاب امام از جانب خدا دانست، و اين است منطق شيعه كه مىگويد: حق انتخاب امام از طرف خداست كه به وسيله پيامبر يا امام پيشين معين مىشود.
اى آزاديخواهان جاهلى! آيا شما هم حق انتخاب پيشوا و امام را به تودههاى مردم بر همين ميزان مىدهيد؟! آيا مردم را به گروهها و دستجات مختلف تقسيم مىكنيد! و با حق ضريبهاى متفاوت حق انتخاب را به آنان مىدهيد!؟
بديهى است كه چنين نيست.
بلكه بر اساس سياهى جمعيت و تعداد نفرات، به هر يك خواه فاضل و دانشمند باشد، و خواه نادان و جاهل، و خواه مغز متفكر كشور باشد، و خواه يك فرد تهى مغز، حق يك راى مىدهيد!
و اين غلط است.در منطق عقل و درايت غلط است.اين رويه و سنت، ارزش عقل و عقلا و علم و علما را ساقط مىكند، و در ميزان سنجش قيمت و ارج
ص 99
راى، دانا و نادان و جامعهشناس و شخص بىاطلاع را مساوى قرار مىدهد، و افراد صاحب درايت و بينش را در رديف عامىترين افراد قرار مىدهد؟
چگونه شما پاسخگوى اين سئوال خواهيد بود؟! چگونه در محضر عدل انسان و شرف انسانيت جوابگوى هستيد؟! چگونه در برابر عدل پروردگار، حقوق عامه مردم را به ترك انتخاب پيشوائى كه مورد نظر و عنايت عقلاى جامعه و متفكران مردم است، ضايع مىكنيد؟! و بالنتيجه جامعه را رو به تباهى و فساد مىكشيد؟!
اين اشكالى است كه در نزد حقير به هواداران دموكراسى جاهلى وارد است، و خداوند تبارك و تعالى الهام فرموده است، بيائيد شما پاسخ آنرا بدهيد! و هيهات از اينكه بتوانيد پاسخ دهيد!
در كتب تاريخ و جامعه شناسى از طرز افكار عامه مردم بحثها و گفتگوها به ميان آمده است، و بسيارى از آنان طرز فكر تودهها را چنان توصيف مىكنند كه حقا آدمى را دچار شگفت و تعجب مىنمايند، و ما در اينجا براى نمونه مقدارى از آنچه را كه مورخ امين شيعى مذهب ابى الحسن على بن الحسين بن على مسعودى متوفاى 346 هجرى در كتاب «مروج الذهب» آورده است ذكر مىكنيم:
گويد: از زيركىها و زرنگىهاى معاويه در تسخير و تسلط او بر دلهاى خاصان خود و عامه مردم اين بود كه چون از جنگ صفين با على بن ابيطالب به دمشق برگشت، يكى از اهالى كوفه كه بر شتر خود سوار بود نيز به دمشق وارد شد، در اينحال يكى از اهالى دمشق جلوى او را گرفت و گفت: اين ناقه، ناقه من است كه در جنگ صفين از من گرفته شده است.
نزاع مرد شامى و مرد كوفى به نزد معاويه كشيده شد، و مرد شامى پنجاه مرد را به عنوان بينه و شاهد به نزد معاويه حاضر ساخت، و همگى گواهى دادند كه اين ناقه متعلق به مرد شامى است، معاويه بر عليه مرد كوفى حكم كرد و دستور داد كه شتر را به مرد شامى بدهند.
مرد كوفى گفت: اصلحك الله، اى معاويه! اين شتر من جمل است و اصلا ناقه نيست (شتر نر است نه شتر ماده) چگونه اين پنجاه نفر مرد شاهد، گواهى بر ناقه بودن اين شتر دادند و تو هم حكم كردى؟!
معاويه گفت: اى مرد، اين حكمى است كه صادر شده است و قابل
ص 100
برگشت نيست! و چون از نزد او متفرق شدند، در پنهانى آن مرد كوفى را طلبيد و گفت: قيمتشتر تو چقدر است؟!
دو برابر ارزش شتر را به آن مرد داد، و درباره او احسان و اكرام كرد، و گفت: به على بن ابيطالب پيام مرا برسان، و بگو كه: من با صد هزار لشگر به جنگ او پرداختم، كه در ميان آنها يك نفر نيست كه بين ناقه و جمل (شتر ماده و شتر نر) فرق بگذارد.
و اطاعت و پيروى مردم شام از معاويه به حدى بود كه چون از جنگ صفين برگشت نماز جمعه را در روز چهارشنبه بجاى آورد، و كسى بر او خرده نگرفت، و مردم شام براى حفظ معاويه و سلامت او در هنگام نبرد، سرهاى خود را مىدادند و با جانهاى خود كفيل جان او مىشدند، و از او تا بدين سرحد حمايت مىكردند.
و چون عمار ياسر كه از اصحاب امير المؤمنين بود و به دستسپاهيان معاويه كشته شد (و به مردم شام نيز اين روايت از رسول خدا رسيده بود كه عمار را گروه ستمگر مىكشند) همين كه عمرو بن عاص سرلشكر معاويه گفت: كشنده عمار ياسر على بن ابيطالب است، چون او عمار را براى نصرت خويش به معركه جنگ فرا خوانده است همگى پذيرفتند، و گفتار او را سند و حجت قرار داده و على و يارانش را گروه ستمگر شمردند.
و مرتبه و درجه اطاعت اهل شام از معاويه به حدى رسيد كه لعن و سب على را سنت قرار دادند، و ساليان دراز كودكان با لعن او نشو و نمو مىكردند، و بزرگان نيز با لعن او از دنيا مىرفتند.
مسعودى گويد: از غفلت و نادانى اهل شام و عراق همين بس كه بعضى از اهل خبر و حديث از مردى كه از زعماء و بزرگان و صاحبان عقل و درايت و تدبير امور شام بود، پرسيد: اين ابو تراب (على بن ابيطالب) كه پيشوا و امام شام معاويه او را بر فراز منبر لعنت مىكند كيست؟!
آن مرد در پاسخ گفت: من چنين مىدانم كه او دزدى از دزدان فتنهگر و آشوب طلب است.
و جاحظ گويد: من خودم از مردى كه از عوام بود، چون عازم حجبيت الله الحرام بود، شنيدم كه مىگفت: چون من به نزديك خانه خدا بروم از داخل خانه
ص 101
چهكسى با من به سخن گفتن مىپردازد؟
و نيز جاحظ گويد: يكى از دوستان من مىگفت كه: چون صلوات بر محمد فرستادم، و آن صلوات را مرد عامى شنيد، از من پرسيد: درباره اين محمد راى شما چيست؟! آيا او پروردگار ماست؟!
ثمامة بن اشرس گويد: روزى من در بازار بغداد عبور مىكردم، ناگهان ديدم مردى سخن مىگويد، و جمعيت انبوهى از مردم در اطراف او گرد آمدهاند و به سخنان او گوش فرا مىدهند.
از قاطر خود پياده شده، و نزديك رفتم و پرسيدم: اين اجتماع براى چيست؟ و مردم را شكافتم و جلو رفتم، ديدم مردى توصيف سرمهاى را مىكند كه با خود همراه دارد، و مىگويد: هر كس از اين سرمه به چشم خود بكشد، چشمان او از تمام دردها و امراضى كه عارض بر چشم او شده استشفا پيدا مىكند.
چون به چشمان او نظر كردم، ديدم يك چشمش پر از نقطهها و خال خال است[184]، و چشم ديگرش برگشته و خراب و يا آنكه معيوب و ناقص است.
گفتم: اى مرد! اگر اين سرمه تو اين همه خاصيت دارد كه تمام امراض و عيوب چشم را خوب مىكند، پس چرا دو چشم تو را خوب نكرده است؟!
در پاسخ من گفت: اى مرد جاهل! مگر در اين شهر شما بغداد چشمان من درد گرفته است؟!
ص 102
چشمان من در مصر درد گرفته است!
همه مردم و جمعيتى كه حاضر بودند تصديق گفتار او را نمودند، و گفتند: چشمان او در مصر درد گرفته است، و اين اعتراض تو بىمورد است.
ثمامه گويد: چون من خواستم به آنها بفهمانم كه اين مرد مغلطه مىكند، بگذار چشم در مصر درد بگيرد، فعلا سرمه در بغداد است و بايد آن چشم را شفا دهد، آنها ابدا نمىفهميدند، و جملگى با كفشها و نعلهاى خود چنان بر سر من ريختند و مشغول زدن شدند كه من با سختى و مشقتبسيارى توانستم خود را از چنگال آنان برهانم.
مسعودى بعد از ذكر اين قضايا از جاحظ و از ثمامه گويد: بعضى از برادران من براى من چنين گفتند كه: مردى از عوام بغداد شكايت همسايه خود را مبنى بر اينكه زنديق شده استبه نزد بعضى از واليان آنجا كه از طالبيين و نيز از ارباب كلام و متكلمين بود، برد.
والى پرسيد: اين مردى كه از او شكايت آوردهاى، چه مذهبى دارد؟!
گفت: او مرجئى، قدرى، ناصبى، رافضى است.
والى گفت: به چه دليل او چنين مذهبى دارد؟
گفت: براى آنكه او معاويه پسر خطاب را كه با على فرزند عاص جنگ كرد دشمن دارد.
والى گفت: اى مرد كمالات تو به حدى رسيده است كه من متحيرم در كداميك از آنها بر تو رشك برم آيا بر پايه دانش تو: بگفتارها و مقالات، يا بر مقدار علم تو: به ريشهها و انساب؟
و نيز مسعودى گويد: مردى از برادران ما كه از اهل علم است براى من حكايت كرد كه: عادت ما چنين بود كه ما در نشستها درباره ابو بكر و عمر و على و معاويه سخن بازگو مىكرديم و مناظره مىنموديم، و نيز عادت چنين بود كه جماعتى از عامه مىآمدند، و سخنان ما را مىشنيدند.
روزى يك نفر از آنها كه عقلش از همه بيشتر بود، و ريشش بلندتر بود، بمن گفت: تا چه اندازه شما.درباره على و معاويه و فلان و فلان سخن را به درازا مىكشيد؟!
ص 103
من به او گفتم: تو درباره آنها چه مىگوئى، و چه راى و نظرى دارى؟! گفت: منظور تو كدام يك از آنها است؟!
من گفتم: منظور من على بن ابيطالب است، راى و نظر تو درباره او چيست؟!
گفت: آيا على پدر فاطمه نيست؟!
من گفتم: فاطمه كه بوده است؟!
گفت: فاطمه زوجه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بوده است، و دختر عائشه و خواهر معاويه بوده است.
من گفتم: سرگذشت و داستان على چه بوده است؟!
گفت: در جنگ حنين با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كشته شد.
مسعودى بعد از نقل داستان ديگرى درباره بنى اميه و عبد الله سفاح گويد: در عصر هارون الرشيد در بغداد يك نفر از دهريون كه علم طب را به خوبى نمىدانست، اشتغال به معالجه و مداواى مريضها نمود، و خود را طبيب حاذق وانمود مىكرد، و اظهار مىنمود كه من از اهل سنت و جماعت هستم و پيوسته ارباب بدعت را لعنت مىفرستاد، و در ميان عامه به مرد سنى شناخته شد، و مردم از مداواى او و گفتار او هميشه مطيع و منقاد بودند، و در هر روز خلق كثيرى در نزد او جمع مىشدند، و در دست هر يك قاروره[185] آب بود، كه آنان را معالجه كند.
و چون تمام مردم گرد مىآمدند، برمىخاست و روى دو پاى خود مىايستاد، و مىگفت: اى جماعت مسلمانان! شما مگر نمىگوئيد: هيچ نفع رساننده، و ضرر رسانندهاى غير از خدا نيست؟! پس چرا نزد من آمدهايد و از نفعها
ص 104
و ضررهاى خود از من سئوال مىكنيد؟!
به سوى پروردگارتان برويد! و باو پناه بريد! و بر خالق خود توكل كنيد! تا آنكه كردار شما همانند گفتار شما باشد! در اين حال بعض از مريضها رو به بعضى ديگر نموده، و مىگفتند: آرى سوگند به خدا اين مرد به ما راست مىگويد.
و از نزد او بازمىگشتند، و چه بسيارى از آنان معالجه نمىنمودند تا مىمردند، برخى او را به حال خود وامىگذاردند، تا از حدت و شدت سخنانش فرو مىنشست، و در اين وقت قاروره بول را به او نشان مىدادند، و او براى آنان دوائى تشخيص مىداد و به هر يك از آنان مىگفت: اى مرد! ايمان تو ضعيف است و اگر ضعيف نبود توكل بر خداى خود مىنمودى، زيرا همانطور كه خداى ترا مريض كرده است، او نيز شفا مىبخشد.
و بر همين اساس طبق گفتار او كه مريضها را دعوت به عدم معالجه و مداوا مىنمود، خلق كثيرى كشته شدند.
مسعودى به دنبال اين مقاله ادامه مىدهد و مىگويد: از جمله عادات و اخلاق عامه مردم اينست كه ولايت و زعامت و بزرگى را به كسى مىدهند كه حق ولايت و زعامت و بزرگى را ندارد، و برترى و تفضيل مىدهند كسى را كه برتر و فاضل نيست، و پيروى از انديشههاى غير عالم مىنمايند، و ايشان پيروان كسى مىشوند كه فقط در امرى از امور از آنها جلو افتاده و پيشى گرفته است، بدون آنكه بين فاضل و مفضول تميز دهند، و بين فضل و نقصان فرق گذارند، و هيچ براى آنان قوه تشخيص و معرفتحق از باطل نيست.
پس از اين بيان، اى مرد حق شناس نظرى بينداز به مجالس علماء و ببين كه فقط خواصى از صاحبان درايت و عقل و مروت و تميز در آنجا دور هم گرد مىآيند، و تا چه اندازه عامه مردم نسبتبدان مجالس بىاعتناء و در حضور و پيوستن به آنجا ارج و ارزشى قائل نمىشوند: به طورى كه اصولا در آنجا يافت نمىشوند.
و درستبنگر پس عامه مردم را نخواهى ديد مگر آنكه پيوسته مىشتابند بدنبال كسى كه خرسى را در دست دارد و به رقص در مىآورد، يا به سمت ميمون بازى كه دائرهاى در دست دارد و با زدن آن، ميمون را به شكل خاصى كه تربيت كرده استبه حركت وامىدارد، يا اشتياق شديد و اكيد به لهو و لعب دارند، يا
ص 105
پيوسته رفت و آمد مىكنند به نزد شعبده باز مكار كه با چشم بندى خود به صورت سحر و جادو شبهه مىاندازد، و دروغ مىپردازد، و يا آنكه گوش فرا مىدهند به سوى افسانه خوانان دروغگو، و يا آنكه در اطراف شخصى كه تازيانه خورده و حدى بر او جارى شده جمع مىشوند، و يا براى تماشاى شخص به چوبه دار آويخته شده مدتى وقوف مىنمايند.
چون آواز باطلى را بشنوند همگى پيروى مىكنند، و چون نداى حقى به آنان برسد ابدا متابعت نمىنمايند و از باطل ستبرنمىدارند، كار ناپسند و زشت را زشت نمىدانند، و كار پسنديده و نيكو را معروف و خوب نمىشناسند.
هيچ باكى ندارند از آنكه به شخص نيكو كار نسبت فجور دهند، و او را به فاجر متهم كنند، و به مؤمن نسبت كفر دهند، و او را به كافر ملحق سازند.و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين سر پرده برداشته و حقيقت را منكشف نموده است آنجا كه فرموده است:
الناس اثنان: عالم و متعلم، و ما عدا ذلك همج رعاع لا يعبا الله بهم.
«مردم دو دسته هستند: عالم و متعلم، و غير از اين دو دسته افراد مردم همانند مگسهائى هستند كه بر صورت و چشم چهار پايان مىنشينند و پست و بىمقدارند و خداوند به آنان اعتنائى ندارد».
و همين مضمون از على بن ابيطالب عليه السلام وارد است كه چون درباره عامه مردم از آن حضرت پرسيدند فرمود: همج رعاع، اتباع كل ناعق، لم يستضيئوا بنور العلم، و لم يلجاؤا الى ركن وثيق.
«پشهها و مگسهاى چهره حيواناتاند و پست و بىارج، كه بدنبال هر آوازى مىروند، و دلهاى آنان به نور دانش روشن نشده است، و به پناهگاه متين و استوار پناهنده نشدهاند».
و تمام اصناف و طبقات مىدانند كه آنها غوغاء[186] هستند و نام آنان را غوغاء گذاردهاند و ايشان كسانى هستند كه اگر احيانا بر امرى اجتماع كنند، بدون عقل و درايت پيش مىبرند و غلبه مىكنند، و چون متفرق گردند هيچ نمىدانند (و يا
ص 106
آنكه آنقدر بىارزش هستند كه اصلا شناخته نمىشوند)».
اى انسان، تدبر و تامل كن ببين چقدر در حالات خود و روشهاى خود متفرق و متشتت مىباشند! پس نظرى بيفكن به سوى اجتماع بزرگان و اشراف آنها كه از جهت ابهت، چشمگير و در سينهها ايجاد خوف و وحشت مىكنند، و ببين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با نهضت و بعثتخود قيام كرد و خلق خدا را در مدت بيست و دو سال به سوى خدا دعوت كرد، و وحى الهى بر او نازل مىشد، و او آن وحى را بر اصحاب خود املاء مىنمود و آنها مىنوشتند و در محفظه و كتابى تدوين مىكردند، و الفاظ وحى را يك به يك و لفظ به لفظ از زبان رسول الله جدا مىكردند، و سوا مىنمودند، و حال معاويه در اين مدت به طورى بود كه خدا مىداند.
و از اين گذشته رسول خدا چند ماه قبل از رحلتخود درباره معاويه آن چيزى را كه بايد نوشت.
با وجود اين حال نام معاويه را بالا بردند و منزله او رفيع كردند تا به جائى كه او را كاتب وحى شمردند و به واسطه اين لقب و اين كلمه او را تعظيم و تكريم كردند و معظم و مبجل دانستند، و به اين مقدار نيز قناعت نكردند، بلكه عنوان كاتب وحى را فقط از آن او دانستند، و از غير او سلب كردند، و نام غير او را ساقط كردند و از زبانها و مغزها بيرون بردند.
و اساس اين كار همان الفت و عادتى است كه عامه بر آن خو گرفتهاند و همان طبيعت پستى است كه بر آن تولد يافتهاند و با آن نشو و نما نمودهاند، پس در وقتبلوغ و بهرهبردارى به همان طبيعت آشنا شده و الفت گرفتند، آرى عادت اين طور عمل خود را انجام مىدهد، و به نهايت درجه بلوغ خود، انسان را مىرساند.
و درباره عادتها و طبيعتهاى مردم، شعراء شعرها سرودهاند، و ادباء و اهل درايتسخن به درازا كشاندهاند.شاعر گويد:
لا تهنى بعد اذ اكرمتنى فشديد عادة منتزعة
«بعد از آنكه مرا اكرام كردى و گرامى داشتى خوار منما و اهانت مكن! چون عادتى را كه بخواهند بيرون كنند بسيار دشوار است».
و شاعرى ديگر در مقام عتاب و مؤاخذه به رفيقش مىگويد:
ص 107
و لكن فطام النفس اثقل محملا من الصخرة الصمآء حين ترومها
«و ليكن باز گرفتن نفس از عادتهاى خود از نظر سنگينى و ثقالت، سنگينتر است از آنكه بخواهى سنگهاى سخت و صلب را از جايشان بر كنى!».
حكماء عرب گفتهاند: العادة املك بالارب.
«عادت، تسلط و اقتدارش بر شخص عاقل بيشتر است از عقل و بينش او».و حكماء عجم گفتهاند: العادة هى الطبيعة الثانية.
«عادت در حكم طبيعت ثانوى براى انسان است».
ابو عقال كاتب درباره اخلاق عوام كتابى تصنيف نموده است كه در آن اخلاق و صفات و ملكات و گفتگوها و مخاطبات آنان را ذكر كرده است و آن را «ملهى» نام گذارده است، و اگر من بيم تطويل سخن را نداشتم، و از مقصد خارج نمىشدم، دوست داشتم كه از نوادر اخلاق عوام مردم و ظرائف كردارشان و پندارشان شرحى مىدادم كه همگان را به شگفت آورد، و در آن مراتب مختلف مردم را در اخلاق و تصرفشان را در احوالشان معين و مبين مىساختم[187].
بارى ما اين مطالب را از تاريخ اين مورخ و جامعه شناس شهير كه مورد تصديق خاصه و عامه است نقل كرديم، تا سند و حجتى باشد براى مؤالف و مخالف.
و بدانند كه عامه مردم كه در چنين سطحى از افكار و خيالات و احساسات زيست مىكنند نمىتوانند تعيين امام معصوم را بنمايند.
روح و جان امام عليه السلام در نقطهاى از ذروه حقائق و ادراك معنويات و تشخيص حق از باطل قرار دارد.امام داراى فرقان الهى است كه مفرق بين درست و نادرست مىباشد، بلكه داراى مرتبه اعلى از اين فرقان است، يعنى داراى قوه تشخيص دهنده و رادار نفسانى است كه خطا نمىكند و از كرده خود پشيمان نمىشود.
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا[188].
ص 108
«اگر تقواى خدا را پيشه سازيد خداوند براى شما فرقان قرار مىدهد».
همان فرقانى را كه براى حضرت موسى و هارون على نبينا و آله و عليهما الصلاة و السلام قرار داد.
و لقد آتينا موسى و هارون الفرقان و ضياء و ذكرا للمتقين [189]
«و به تحقيق كه ما به موسى و هارون فرقان را عنايت كرديم، و روشنى و ذكر متقيان را عطا نموديم».
و اذ آتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون[190].
«و بياد بياوريد زمانى را كه ما به موسى كتاب و فرقان را داديم به اميد آنكه هدايتشويد».
امام داراى بصيرت و نورى است كه پيوسته راه را از چاه و شايسته را از ناشايسته و حق را از باطل جدا مىسازد و در پرتو آن مشى مىكند، و امور خود و متعلقان خود و جامعه خود را بر آن اساس ترتيب مىدهد.
يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به.[191]
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد تقواى خدا را پيشه گيريد و ايمان خود را به رسول خدا زياد كنيد تا در پاداش ان خداوند دو نصيب از رحمتخود به شما بدهد و ديگر آنكه نورى به شما عنايت كند كه در پناه آن راه برويد».
و معلوم است كه امام داراى درجه عالى از اين نور است و كجا مردم عادى و عامى را دسترسى بدان نور است تا با ديده بصيرت - نه با چشم سر - امام را بشناسند و او را انتخاب كنند؟! در پايان اين درس يك روايتبسيار عالى و ارزنده كه در شرائط امام از معدن ولايت و امامت على بن موسى الرضا عليهما السلام وارد شده است مىآوريم.
پاورقي
[147] سوره انعام: 6- آيه 116.
[148] سوره انعام: 6- آيه 119.
[149] سوره بقره: 2- آيه 87.
[150] سوره شعراء: 26- آيات 8 و 67 و 103 و 121 و 139 و 158 و 174 و 190.
[151] سوره روم: 30- آيه 42.
[155] سوره هود: 11- آيه 17 و سوره رعد: 13- آيه 1 و سوره غافر: 40- آيه 59.
[156] سوره بقره: 2- آيه 100.
[157] سوره مؤمنون: 23- آيه 70
[162] سوره مائده: 5- آيه 59.
[163] سوره اعراف: 7- آيه 102.
[164] سوره آل عمران: 3- آيه 110 و سوره توبه: 9- آيه 8.
[165] سوره بقره: 2- آيه 243 و سوره يوسف: 12- آيه 38 و سوره غافر: 40- آيه 61.
[166] سوره اعراف: 7- آيه 17.
[167] سوره يونس: 10- آيه 60 و سوره نمل: 27- آيه 73.
[168] سوره اعراف: 7- آيه 102.
[169] سوره يونس: 10- آيه 36.
[170] سوره انعام: 6- آيه 111.
[171] سوره مائده: 5- آيه 103.
[172] سوره عنكبوت: 29- آيه 63.
[173] سوره فصلت: 41- آيه 3 و 4.
[174] سوره فرقان: 25- آيه 44.
[175] سوره يونس: 10- آيه 92
[176] سوره اعراف: 7- آيه 187 و سوره يوسف: 12- آيه 21 و سوره نحل: 16- آيه 38 و سوره روم: 30- آيه 6 و 30 و سوره سبا: 34- آيه 28 و 36 و سوره غافر: 40- آيه 57 و سوره جاثيه 45- آيه 26.
[177] سوره انعام: 6- آيه 37 و سوره اعراف: 7- آيه 131 و سوره انفال: 8- آيه 34 و سوره يونس: 10- آيه 55 و سوره قصص: 28- آيه 13 و 57 و سوره زمر: 39- آيه 49 و سوره دخان: 44- آيه 39 و سوره طور: 51- آيه 47.
[178] سوره نحل: 16- آيه 75 و 101 و سوره نمل: 27- آيه 61 و سوره لقمان: 31- آيه 25 و سوره زمر: 39- آيه 29.
[179] سوره انبياء: 21- آيه 24.
[180] سوره شورى: 42- آيه 15.
[181] سوره انعام: 6- آيه 71.
[182] سوره بقره: 2- آيه 120.
[183] سوره بقره: 2- آيه 145.
[184] عبارت چنين است كه: نظرت فاذا عينه الواحدة برشاء و الاخرى ماسوكة.در «شرح قاموس» گويد: برش بتحريك و برشه بضم اول: در موى اسب خالها و نقطههاى كوچك است كه مخالف رنگ ساير بدن اوست و آنرا به فارسى چپار گويند و آن اسب ابرش بر وزن احمر است و بريش بر وزن امير است.و برش سفيدى است كه آشكار مىشود در ناخنها - انتهى.و بنابر اين معناى چشم برشاء چنين مىشود كه در چشم خالهائى پيدا شده و يا در سياهى چشم سپيدى پديد آمده است.و نيز راجع به ماسوكه گويد: اسكتان به كسر اول به صيغه تثنيه: دو لب رحم و زهدان استيا دو سوى آنست از آنچه پهلوى لبهاى آنستيا دو سوى فرج است و جمع آن اسك بفتح اول و كسر اول، و بر وزن عنب مىآيد، و ماسوكه بر وزن معلومة آن زنى است كه غلط كرده استختنه كننده او پس دريافته است غير جاى بريدن را - انتهى، و بنابر اين مراد از چشم ماسوكه چشمى است كه پلكهاى آن خراب و مانند بريده شده باشد، و نظير همين معنى را براى ماسوكه در «تاج العروس» و «لسان العرب» نموده است و ليكن در نسخه بدل «مروج الذهب» موكوسة نيز آمده است و آن از ماده وكس يكس وكسا مىباشد به معناى ناقص و معيوب.
[185] در «لغت نامه دهخدا» در ماده قاروره آورده است از فرهنگ آنندراج كه قاروره شيشه كوچك مدورى است كه به صورت مثانه سازند و در آن بول پر كنند، و مثنوى مولوى در اين باره گويد:
آن زجاجى كو ندارد نور جان بول قاروره است قنديلش مخوان
و بر همين اساس چون در قديم ادرار را براى معاينه در شيشه مىگرفتند، از اين حيث قاروره گرفتن بمعناى ادرار گرفتن استعمال شده است و اين مجاز باشد تسميه حال به اسم محل.و بر اين معنى در «تذكرة الاولياء» عطار آمده است كه: خليفه طبيبى ترسا داشتسخت استاد حاذق، پيش سفيان فرستاد تا معالجت كند، چون قاروره او بديد، گفت: اين مردى است كه از خوف خداى جگر او خون شده است، و پاره پاره از مثانه بيرون مىآيد.
[186] غوغاء به بچه ملخهائى گويند كه آماده پرواز شدهاند يا بعد از آنكه تازه بال و پر آنها درآمده است، و در اينجا عبارت است از انبوه مردمى كه با هم در آميخته و در نهايت پستى و رذالتبسوى شر شتاب مىورزند.
[187] «مروج الذهب» ج 3 ذكر ايام معاوية بن ابى سفيان ص 41 تا 45 از طبع مطبعه سعادت در مصر با تحقيق محمد محيى الدين عبد الحميد.
[188] سوره انفال: 8- آيه 29.
[189] سوره انبياء: 21- آيه 48.
[190] سوره بقره: 2- آيه 53.
[191] سوره حديد: 57- آيه 28.