مرحوم قاضي نور الله شوشتري گفته[86] و نيز محدث قمى از كتاب «فضائل»[87] شيخ فقيه ثقه جليل القدر شاذان بن جبرئيل قمى كه سيد فخار بن سعد موسوى استاد محقق حلى از او روايت مىكند حديث كردهاند از براء بن عازب، كه گفت: وقتى در محضر رسول خدا نشسته بوديم و بعضى از اصحاب نيز حضور داشتند و رؤساى بنى - تميم كه يكى از آنان مالك بن نويره بود خدمت رسول خدا مشرف شدند و مالك گفت:
يا رسول الله علمني الايمان
يعنى بياموز مرا كه ايمان چيست
فقال له رسول الله: ان تشهد ان لا اله الا الله، و انى رسول الله، و تصلى الخمس، و تصوم شهر رمضان، و تؤدى الزكاة و تحج البيت، و توالى وصيى هذا - و اشار الى على بن ابيطالب عليه السلام - و لا تسفك دماء و لا تسرق و لا تخون و لا تاكل مال اليتيم و لا تشرب الخمر و تؤمن بشرايعى و تحلل حلالى و تحرم حرامى و تعطى الحق من نفسك الضعيف و القوى و الكبير و الصغير، و عد عليه شرايع الاسلام.
ص 61
«حضرت رسول الله در پاسخ او گفتند: ايمان آنست كه شهادت به لا اله الا الله و به رسالت من از جانب خدا دهى، و نمازهاى پنجگانه را ادا كنى، و روزه ماه رمضان بجاى آرى، و زكات بدهى، و حجخانه به جاى بياورى، و وصى مرا نيز دوست دارى و اشاره كردند به على ابيطالب عليه السلام، و خون ناحق نريزى، و دزدى نكنى، و خيانت ننمائى، و مال يتيم را نخورى، و مسكر نياشامى، و به دستورات و قوانين من ايمان بياورى، و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام بدانى، و حقوقى را كه ضعيف و قوى و كبير و صغير بر تو دارند ادا كنى، و يكايك از دستورات را حضرت براى او شمردند».
مالك بسيار شاد شد و از غايت نشاط دامن كشان مىرفت و مىگفت: تعلمت الايمان و رب الكعبة. «به خداى كعبه سوگند كه ايمان را آموختم».
و چون از نظر رسول الله دور شد حضرت فرمودند:
من اراد ان ينظر الى رجل من اهل الجنة فلينظر الى هذا الرجل
«كسى كه دوست دارد به مردى از مردان بهشت نظر بيفكند به اين مرد نظر كند».
ابو بكر و عمر دستورى از حضرت رسول طلبيده و از دنبال او رفتند و اين بشارت به او دادند و از او التماس كردند كه چون رسول خدا تو را از اهل بهشت ناميده تقاضا داريم درباره ما طلب مغفرت بنمائى.مالك گفت: لا غفر الله لكما «خداى تعالى شما را نيامرزد» كه رسول الله را كه صاحب شفاعت است مىگذاريد و از من مىخواهيد كه جهتشما استغفار كنم.آن دو شرمنده شده بازگشتند، چون حضرت آنها را نگريست فرمود: فى الحق مبغضة «سخن حق شنيدن گاهى آدمى را خشمناك مىكند»[88].
چون حضرت رسول الله رحلت كردند مالك به مدينه آمد و از وصى آن حضرت جويا شد.روز جمعهاى بود كه ابو بكر به منبر رفته بود و خطبه مىخواند، مالك بىطاقتشد و به ابو بكر گفت: تو همان برادر تيمى ما نيستى؟ گفت: بلى.مالك گفت: پس چه شد آن وصى رسول خدا كه آنحضرت مرا به ولايت او امر فرموده
ص 62
بود؟ مردم گفتند: اى اعرابى چه بسا اتفاق مىافتد كه حادثهاى بعد از حادثه پديد مىآيد، مالك گفت: و الله هيچ كارى حادث نشده بلكه شما خيانت كردهايد در انجام وصيت رسول خدا.پس رو به ابو بكر نموده گفت: كيست كه تو را بر اين منبر بالا برده، در حالى كه وصى پيغمبر نشسته است.ابو بكر به حاضران گفت: اين اعرابى بوال على عقبيه را بيرون كنيد.قنفذ و خالد بن وليد او را زدند و از مسجد بيرون كردند، مالك بر شتر خود سوار شد و صلوات بر رسول خدا فرستاد و اين ابيات را انشاد كرد:
اطعنا رسول الله ما كان بيننا فيا قوم ما شانى و شان ابى بكر
اذا مات بكر قام بكر مقامه فتلك و بيت الله قاصمة الظهر
بارى چون رسول خدا مالك را براى جمع آورى صدقات و زكوات قوم خود مامور كرده بودند چون بعد از رسول خدا به مدينه آمد و خلافت را بر خلاف نص رسول خدا و وصيتى كه به او نموده بودند به دست ابو بكر ديد چون به قوم خود برگشت، از فرستادن صدقات به نزد ابو بكر خوددارى نمود و صدقات را بين قوم خود تفريق نمود.گويد:
فقلتخذوا اموالكم غير خائف و لا ناظر فيما يجىء من الغد
فان قام بالدين المحوق قائم اطعنا و قلنا الدين دين محمد[89]
«مالك گويد: من به قوم خود گفتم: اموال خود را كه صدقات باشد پس بگيريد و هيچ ترس نداشته باشيد و نه انتظار گزندى كه فردا به شما برسد.سپس اگر به اين دين مخلوط شده با كثافات صاحب اصلى آن قيام كرد، ما اطاعت نموده و زكات خود را پرداخته و مىگوئيم كه دين، دين محمد است».
ابو بكر خالد بن وليد را مامور نمود كه با لشكرى به بطاح[90] بروند و با افرادى كه برخورد مىكنند اذان بگويند و اقامه نماز كنند. اگر آنان نيز اذان گفتند و اقامه نماز كردند با آنها جنگ نكنند و در اين حال از آنها فقط زكات طلب كنند و اگر
ص 63
ندادند فقط به غارت اموال آنها بپردازند و كسى را نكشند، و اگر از اذان و نماز خوددارى كردند آنها را بكشند چه به آتش زدن باشد و چه به غير از آن[91].
در لشكر خالد بن وليد، ابو قتاده[92] كه اسمش حارث بود و عبد الله بن عمر نيز بودند.[93] لشكر خالد چون به بطاح رسيد كسى را نيافت و لشكر در تاريكى شب بر بنى يربوع كه اقوام مالك بودند شبيخون زده و آنها را در تحت مراقبت گرفتند، مالك و ساير اقوامش با خود سلاح برداشتند.خالد و همراهانش گفتند: چرا سلاح برداشتيد؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشتهايد؟ اينها گفتند: ما مسلمانيم و تعدى نمىكنيم.آنها گفتند: ما نيز مسلمانيم.اينها گفتند: اگر مسلمانيد سلاح خود را كنار بگذاريد ما نماز مىخوانيم شما هم نماز بخوانيد، آنها سلاح خود را برداشته و نماز خواندند[94]. در اين حال خالد دستور داد همه را اسير نموده و گردن بزنند.مالك بن نويره گفت: چرا ما را مىكشيد؟ ما مسلمانيم.قتاده و عبد الله بن عمر گفتند: اى خالد دست از كشتن مالك بدار او مسلمان است ما نماز او را ديديم[95]، خالد گفت: بايد كشته شود.بين قتاده و خالد سخن بالا گرفت و قتاده عهد كرد با خدا كه ديگر در لشگرى كه خالد بن وليد است نرود و تحت لواى او نباشد[96].
مالك گفت: اى خالد تو مرا به نزد ابو بكر ببر خود در موضوع ما حكم شود.خالد گفت: ابدا تو را مهلت نمىدهم.[97] چشم خالد كه به زوجه مالك افتاده و نام او ام تميم بود و در غايتحسن و جمال بود دل او را ربوده و قصد زناى با او داشت و كشتن مالك را مقدمه وصول به اين مقصد قرار مىداد.مالك در حضور خالد به زنش گفت: تو مرا به كشتن دادى و من در راه غيرت و حفظ ناموس بايد كشته شوم[98]. بالاخره آنچه مالك گفت در دل خالد اثرى نكرد، مالك گفت: اى خالد تو براى انجام ماموريت ديگرى آمدهاى كه جرم ما از آن بسيار كوچكتر است[99].
ص 64
خالد دستور داد به ضرار بن ازور كه گردن مالك را بزند، او مالك را صبرا كشت[100]، و همان شب خالد با زوجه مالك ام تميم همبستر شد[101] و دستور داد سرهاى كشتگان را به جاى سهپايه زير ديگهاى غذاى خود گذاردند و آتش افروختند.مالك سر بزرگى داشت و بسيار پرمو بود قبل از آنكه آتش او را گداخته كند به واسطه سوختن موهاى فراوان غذا به جوش آمد و آماده شد[102]. خالد دستور داد تمام زنها را به عنوان اسارت به مدينه حمل دادند و تمام اموال آنان را غارت نمود.
اين قضيه بر مسلمين بسيار گران آمد.عمر به نزد ابا بكر آمده گفت: خالد مردم مسلمان را كشته، مالك بن نويره را كشته است و با زن مسلمان همبستر شده، و اموال مسلمين را غارت كرده بايد او را قصاص كنى و حد زنا بر او جارى كنى.
چون خالد به مسجد مدينه داخل شد قبائى در بدن داشت كه مملو از آهن و تير بود و عمامهاى بر سر انداخت كه چوبههاى تير را در آن فروبرده بود.عمر چون چشمش به خالد افتاد برخاست و چوبهاى تير را از عمامه او بيرون آورده و همه را شكست و گفت: الآن تو را مىكشم و رجم خواهم نمود، مرد مسلمان را كشتى و با زن او زن مسلمان همخوابگى نمودى؟! خالد هيچ نمىگفت چون احتمال مىداد اين نحو تغير عمر ناشى از ميل و رغبت ابو بكر باشد.چون خالد به ابو بكر وارد شد و مذاكراتى با هم نمودند از جمله آنكه گفت: علت كشتن من مالك را اين بود كه درباره تو چنين و چنان مىگفت و معتذر بود كه مالك قال لخالد و هو يراجعه: ما اخال صاحبكم الا و قد كان يقول كذا و كذا.
«مىگويد: مالك به من گفت: من از صاحب شما ابو بكر كنارهگيرى نكردم مگر به علت آنكه چنين و چنان مىگفت».خالد در جواب او گفت: او ما تعده لك صاحبا؟ «آيا تو ابو بكر را صاحب خودت نمىشناسى» فلذا امر كردم گردن او را زدند.
ابو بكر خالد را تبرئه نمود.خالد از نزد ابو بكر خوشحال بيرون آمد[103]. عمر به نزد ابو بكر رفت و گفت: خالد زنا كرده او را حد
ص 65
بزن، ابو بكر گفت: لا، لانه تاول فاخطا: «نه، چون او در كار مالك تاويل نموده و اشتباه كرده است».عمر گفت: مرد مسلمان را كشته است او را بكش.ابو بكر گفت: لا، انه تاول فاخطا: «نه، او تاويل كرده و در قتل مالك اشتباه كرده است»، سپس گفت: اى عمر ما كنت لاغمد سيفا سله الله عليهم.[104] عمر گفت: اى ابو بكر او را از منصب خود معزول گردان.ابو بكر در پاسخ گفت: لا اغمد سيفا شهره الله على الكفار[105] «من شمشيرى را كه خدا به روى كفار ظاهر نموده در غلاف فرو نمىبرم».
برادر مالك متمم بن نويره به مدينه آمد و از ابو بكر طلب خون برادر خود مالك را نمود و اسراء را طلب كرد.ابو بكر دستور داد اسراء را برگردانند.عمر به ابو بكر اصرار و الحاح نمود كه خالد را عزل كند و گفت كه: ان فى سيفه رهقا[106] «در شمشير خالد تعدى و تجاوز و خون به ناحق ريختن است»، ابو بكر گفت: لا، يا عمر لم اكن لاشيم سيفا سله الله على الكافرين»[107]: «نه اى عمر من در غلاف نمىكنم شمشير برانى را كه خدا بر كافران از غلاف بيرون كشيده است».
عبد الله بن عمر و قتاده به نزد ابو بكر آمدند و شهادت دادند كه خالد مسلمان را كشت، مالك بن نويره مسلمان بود، اذان و اقامه او را ديديم.ابو بكر از قتاده اعراض نمود و از او متنفر شد[108].
بارى مالك را خالد به عنوان رجوع و ارتداد از اسلام كشت و آن مرد مؤمن هر چه گفت: من مسلمانم خالد گفت: بايد كشته شوى، و چون گفت: جمال زن من مرا به كشتن داده استخالد گفت: بل رجوعك عن الاسلام[109]. با آنكه صحابى نيك سيرت مالك بن نويره از اسلام مرتد نشد و فقط درباره ابو بكر سخنانى گفته بود كه آنرا خالد به ابو بكر باز گو كرد، و همين سخنان خون آن مرد بىگناه را هدر نموده و خالد را تبرئه كرد.ابو بكر خالد را تبرئه نمود نه او را كشت و نه حد زنا بر او جارى
ص 66
كرد و نه حد مفترى بر او جارى نمود و نه به واسطه تعدى بر اموال مسلمين او را تعزير كرد بلكه او را عتاب و سرزنش نيز ننمود، بلكه از او دفاع نموده صراحتا اين مرد فاجر فاسق فاتك را شمشير برنده خدا قرار داده و چنان معرفى نمود كه او شمشير خدا است كه براى كشتن كافران (امثال مالك بن نويره و تعدى به نواميس زنهاى مسلمان و هتك اعراض و نهب اموال آنها) از غلاف بيرون كشيده و عريان نموده است.
فرضا كه مالك از دادن زكات امتناع نمود مگر حكم قتل است؟ مالك از دادن زكات به ابو بكر امتناع نمود نه از دادن آن به وصى رسول خدا، چنانكه از شعر او معلوم شد مالك مسلمان بود آيا كشتن مسلمان جايز است؟ فرضا به واسطه ارتداد مالك از ابى بكر او را مرتد از اسلام بدانيم آيا زنا با زن او كه مسلمان بود جايز است؟ آيا اين قابل تاويل است؟ آيا وجود عبد الله بن عمر و قتاده كه از نزديك ناظر قضيه بودند براى رفع تاويل، حجت قاطعه نيست؟ چرا ابو بكر از گفتار آنان نفرت نموده و اعراض كرد، براى آنكه خالد يار و معين حكومت او بود.
ابو بكر دستور داد ديه مالك را از بيت المال بپردازند و اسراء را برگردانند.آيا تمام اين جريانات را فعل صحيح ابو بكر بدانيم و به عنوان آنكه اولوا الامر و معصوم است تاويل نموده و حمل بر اجتهاد او كنيم؟ حقا امثال فخر رازى كه اين سيئات صريح را تاويل و توجيه مىكنند در جرم و جريمه با صاحبان آن جرائم سهيم و شريك هستند.آيا واقعا شمشير خالد سيف خدا بود كه به دست او داده و خود خدا او را از غلاف بيرون كشيده است؟
عمر مىگويد: ان فى سيفه رهقا «در شمشير خالد تعدى و خون به ناحق ريختن است»، آيا اين هتك و تجاوز، فعل خداست و خالد شمشير خدا؟ عمر مىگويد: چنين نيست، اما ابو بكر مىگويد: خالد شمشير خداست.
قل تعالوا اتل ما حرم ربكم عليكم الا تشركوا به شيئا...
و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم الله الا بالحق ذلكم وصيكم به لعلكم تعقلون...
و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله ذلكم وصيكم به لعلكم تتقون[110].
ص 67
ص 69
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر ذلك خير و احسن تاويلا[111].
امام، مربى انسان به اعلى درجه كمال و آخرين نقطه از ذروه توحيد و مقام معرفت است و چون انسان به حق آفريده شده استبايد امام به حق راهنما و موصل آدمى بدين ذروه گردد و الا كسى ديگر كه ما دون مقام معرفت و توحيد و درجات قرب است از اين نصيب بىبهره است.
توضيح اين معنى آنكه خداوند مىفرمايد:
ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق[112].
«ما آسمانها و زمين و آنچه بين آنهاست را نيافريديم مگر به حق».
و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا[113].
«ما آسمان و زمين و آنچه بين آنها است را باطل نيافريديم اين گمان كسانى است كه روى حق را پوشانيده و كافر شدهاند».
ص 70
از اين آيات استفاده مىشود كه خلقت موجودات عبث و لهو و بيهوده نبوده، و روى غرض صحيح و منظور اصيلى آفريده شدهاند و در اين حقيقت هيچ موجودى مستثنى نشده است.تمام اين دستگاه آفرينش و جهان خلقتبر اساس حق به وجود آمدهاند از كوچك و بزرگ موجودات زنده و بىروح در تحت اين ناموس كلى واقع و از اين واقعيت تجاوز نمىكنند.انسان كه نيز جزئى از اين موجودات به شمار مىرود به همين منظور آفريده شده است.او را خدا به حق آفريده و با فطرت توحيد سرشته است.
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون[114]
«توجه دل خود و چهره باطن خود را به سوى اين دين حنيف كه بر اساس حق استوار است، و از انحرافات منزه و مبرى ستبگردان.اين دين بر پايه همان فطرت و سرشتى است كه خداوند انسان را بر آن فطرت سرشته است و در خلقت و آفرينش خدا تغيير و تبديلى نيست، اين است آن دين استوار و لكن اكثريت مردم از درك اين حقيقت فرو ماندهاند».
انسان داراى ادراك و معرفتى است و داراى غرائز و صفاتى كه در اصل، تمام آنها از مبدا توحيد سرچشمه گرفته است.خداوند انسان را بر اساس معرفت و درك حقيقت آفريده و دل او را مخزن اسرار خود قرار داده است.
توحيد يعنى يگانه دانستن خدا در تمام مراحل وجود از ذات و صفات و مظاهر عالم هستى.تمام اين كاخ وجود بر ذات او قائم و به او بستهاند.در آسمانها و زمين و آنچه بين آنها استحكومتى جز حكومتخدا و قدرتى جز قدرت خدا و علم و حياتى جز علم و حيات خدا مشهود نيست و ذره كوچكى از اين امر جدا نيست و هيچ شائبه استقلال و اتكاء به ذات، غير از ذات حضرت احديت وجود ندارد.
بنابر اين چون تمام اين جهان بر اين اصل متكى است، خداوند انسان را براى درك اين معنى و رسيدن به معرفت و دريافت اين حقيقت آفريده، و در دل انسان نيروى كشش و پرش بدين آستان را قرار داده است.اين همان حقيقت و فطرتى است كه انسان را با آن سرشتهاند.
از طرف ديگر مىدانيم كه خداوند هر موجودى را خوب و نيكو آفريده است و
ص 71
نقص و عيب در كاخ آفرينش نيست: الذى احسن كل شىء خلقه و بدا خلق الانسان من طين[115].
«خداوند است كه هر موجودى را كه خلقت فرموده آفرينش او را نيكو قرار داده و ابتداى خلقت انسان را از گل قرار داده است».
علاوه بر آنكه خلقت را نيكو و تام و تمام نموده است هر موجودى را به كمال خود هدايت مىنمايد.
قال فمن ربكما يا موسى قال ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى[116]
«فرعون به موسى گفت: پروردگار شما دو نفر (موسى و هارون) كيست؟ موسى در پاسخ او گفت: پروردگار ما كسى است كه هر موجودى را كه آف��يده آنچه لازمه خلقت و تماميت آفرينش او بوده به وى عنايت نموده و سپس نيز او را در راه كمال خود رهبرى نموده است».از ميان اين موجودات بىشمار كه همه تام الخلقة ايجاد شده و در راه كمال به سوى مقصد در حركت هستند، انسان نيز كه بر اساس فطرت خدا و سرشت توحيد خلق شده استبايد به سوى كمال رهبرى شود و آن استعدادهاى نهفته را به ظهور برساند.اگر در راه مستقيم حركت نمود به مقصد مىرسد و الا دچار اضطراب و تشويش خاطر شده مانند مرغ بىآشيان هنگام طوفان و باران و رعد و برق و صاعقه آن قدر خود را به اين طرف و آن طرف زده تا هلاك شود و بدون ظهور استعداد و فعليت غرائز خدادادى جان سپرده ناقص از دنيا برود.
يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه فاما من اوتى كتابه بيمينه فسوف يحاسب حسابا يسيرا و ينقلب الى اهله مسرورا و اما من اوتى كتابه وراء ظهره فسوف يدعو ثبورا و يصلى سعيرا[117]
«اى انسان به تحقيق كه تو با رنج و مشقت فراوان به سوى پروردگار خود در سير و حركت هستى، و به شرف ملاقات او خواهى رسيد.پس كسى كه (در راه مستقيم حركت كرده و به كردار نيك اشتغال ورزيده) نامه عمل از دست راستبه او داده شده استبه زودى به حساب او به طور آسان رسيدگى شده و به سوى كسان خود در بهشت مسرور و شادمان خواهد رفت.و اما آن كسى كه (از راه كج و انحراف
ص 72
حركت و به گناه و تعدى اشتغال ورزيده و) نامه عمل از پشتسر به او داده شده (بد به احوال او كه) بر هلاكتخود آه و فرياد كند و به آتش سوزان دوزخ درافتد».
بنابر اين انسان بايد در تحت تعليم و تربيت صحيح واقع شود تا به كمال خود برسد و لذا خدا قرآن را نيز به حق فرستاده است.
الله الذى انزل الكتاب بالحق و الميزان[118]
و نيز حضرت رسول الله را به حق و دين حق ماموريت داده است هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق[119].
يعنى دينى كه رسول الله آورده دين حق است و در او هيچ جنبه عبث و باطلى وجود ندارد و مىتواند جوابگوى نيازهاى يكايك از افراد بوده، و تمام آنها را به كمال حقيقى و توحيد واقعى رهبرى كند.
اسلام دين توحيد است، يعنى تمام دستورات اخلاقى و علمى آن بر اساس توحيد نازل شده است و مقنن و مشرع آن توحيد بوده و اين قوانين را براى وصول به توحيد جعل كرده است.پس اين قوانين بر اساس توحيد پائين آمده و چنانچه عمل شود بر توحيد بالا مىرود.
چگونه مىبينيم كه در قوانين دنيا و نظامنامههاى احزاب دستوراتى است كه از روح آن دسته و حزب سرچشمه گرفته و نماينده افكار و آراء آن حزب است، و اگر كسى بدان پابند شود او را به آراء و افكار صاحبان آن حزب سوق مىدهد، همين طور دين اسلام از توحيد سرچشمه گرفته است.توحيد يعنى تمام موجودات را بدون استثناء در تحت علم و قدرت و تاثير خدا ديدن و خدا را در تمام عوامل وجود مؤثر دانستن، و در قبال خدا براى هيچ موجودى ارزش و استقلال وجودى نيافتن است.دستورات اسلام همگى بر اين اصل وضع شده است.شخص مسلمان و پابند به اين قانون خود را مرتبط به تمام جهان هستى مىبيند و از هيچ موجودى نمىگريزد، با همه انس و الفت دارد، از ملاقات و برخورد با مردم، صله رحم، عيادت مريض، برآوردن حوائج نيازمندان، و الفتبا فقرا و مسكينان، بذل مال براى آسايش ديگران، و هزاران
ص 73
دستورى كه انسان را با تمام موجودات مىپيوندد لذت مىبرد و كانه انسان يك قطعه غير قابل انفكاك از كارگاه هستى بوده است.و لذا مىبينيم كه قوانين جهاد با عبادات كاملا سازش و ملايمت دارد. جهاد بر اساس هدايت مردم گمراه است نه بر اساس جهانگيرى و ربودن مال و ملك مردم، لذا در دستورات جهاد اسلام تعدى و تجاوز نيست، بىرحمى و بىانصافى نيست، كشتن اطفال و زنان و آتش زدن و سوزاندن درختها و متاعها و آب بستن و تشنه گذاردن و داروى سمى ريختن نيست، چون منظور از جهاد هدايت مردم است نه از ريشه كندن آنها براى جلب منافع شخصى، و لذا جهاد عبادتى است كه حتى با نماز كه لازمهاش طهارت و خلوص است كاملا سازش دارد.نكاح با طلاق كه به صورت ظاهر دو امر متخالف هستند با هم انس و آشنائى دارند.
در قرآن مجيد به اندازهاى دستورات طلاق روى مبناى صحيح و اخلاقى بيان شده كه حقا اگر عمل شود يك دنيا رحمت و عطوفت را در بر دارد.مىگويد يا انسان زن را به خوبى نگاه دارد يا به خوبى رها كند، براى طلاق او را در مضيقه نگذارد، و اگر مهريه او به اندازه يك پوست گاو پر از طلا و جواهرات بود دينارى از مهريه او نربايد و براى بخشيدن مهر، او را در فشار نگذارد و به او آزار نرساند، و در حقيقت طلاق يك امر توام با رحمت و مودت است.ملاحظه مىشود كه در دستورات اين دين مبين هر كارى كه انسان را به لطف و مودت و رحمت و شفقت و حسن نزديك مىكند تاكيد شده، و از هر چه موجب تفرقه و جدائى و پريشانى و دورى از ابناء نوع مىباشد نهى به عمل آمده است و حتى عيب جوئى و عيب گوئى گناه است، سوء ظن گناه است، مردم را به القابى كه راضى نيستند ياد كردن گناه است، سب و شتم گناه است، تجسس در احوال نمودن گناه است.
اسلام مىگويد مسلمان بايد حسن ظن داشته باشد و به برادران ايمانى به ديده نيك بنگرد و به تمام موجودات از نقطه نظر ارتباطى كه با خدا و مبدا توحيد دارند به ديده حسن بنگرد.مسلمان بايد شخصيت طلب نباشد، استكبار نداشته باشد، اموال خود را به فقرا و مسكينان بدهد، زر و سيم اندوخته نكند، دنيا پرست نباشد، كار كند و دسترنجخود را براى رضاى خدا و وصول به اعلى درجه انسانيتبه افراد تهى دست و بينوا بدهد.اين قوانين همه رحمت است و از توحيد نازل شده و در تمام شئون
ص 74
زندگى و حيات با روح توحيد پياده شده است، و اگر كسى به آن عمل كند او را به توحيد بالا برده و به مبدا و منشا خود مىرساند.به خلاف قوانين غير توحيدى كه خواهى نخواهى بر اساس افتراق و نفع طلبى و سود جوئى و كاميابى است.آن قوانين انسان را به تفرقه دعوت مىكند، پيوند انسان را با جهان مىبرد، هر كس گمان مىكند كه از عالم جداست و براى بقاء وجود خود گرچه منافات با هستى غير داشته باشد مىكوشد.
حتى در ممالك راقيه، آنها دنبال منافع خود مىروند و به فقر و مسكنت و ضلالت كشورهاى ديگر كارى ندارند، مرام آنان كاميابى خود آنان است و بدين وسيله خود را از جهان هستى منقطع مىدانند
منيبين اليه و اتقوه و اقيموا الصلوة و لا تكونوا من المشركين من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا كل حزب بما لديهم فرحون[120].
اسلام مىگويد: همه به سوى خدا حركت كنيد و لباس دوئيت را بكنيد و از آنچه شما را از منظور و مقصد توحيد باز مىدارد اجتناب كنيد، و براى وصول بدين منزل اقامه نماز بنمائيد، و از مشركين نباشيد كه آنها قوانين خود را طبعا بر اساس تفرقه قرار داده و دسته دسته منشعب و متفرق شدهاند.
اين دين حنيف فقط و فقط خدا را فاعل ما يشاء مىداند و او را مؤثر و مربى و مكمل معرفى مىكند و تمام موجودات را فعل و اثر خدا و محكوم اراده متين و مشيت او مىداند، به خلاف مرامها و سننى كه بر اساس توحيد بنا نشده است، آنها افراد انسان را مؤثر مىدانند.شرك به هر درجه كه باشد غير خدا را نيز در عالم وجود شركت مىدهد و بالنتيجه در آنچه غير خدا را مؤثر دانسته ستخدا را منفعل و متاثر معرفى مىكند.انسان كه به فعل خود متكى باشد به همان اندازه خدا را در خيال خود عقب زده و او را منفعل مىداند، غفلت از خدا كه نيز درجهاى از شرك است همين اثر را دارد.
خدا براى تربيت مردم و بالا بردن سطح معارف و هدايت آنان به اصالت علم و واقعيتهاى جهان كه همه در پرتو توحيد واقعاند مىفرمايد:
ا لكم الذكر و له الانثى * تلك اذا قسمة ضيزى * ان هى الا اسماء سميتموها انتم و آباؤكم ما انزل الله
ص 75
بها من سلطان ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس و لقد جائهم من ربهم الهدى[121].
«آيا قواى فعل و اثر، متعلق به شما افراد انسان، و انفعال و تاثر از آن خدا است؟ اين قسمت تقسيم نادرستى است.اين موجوداتى كه براى آنها قدرت و عظمتى قائليد فقط نامهائى هستند كه شما و پدرانتان روى آنها گذاردهايد، (و حقيقت و واقعيتى ندارند) و شما از روى گمان و هواى نفس آنها را در مقابل خدا مؤثر مىدانيد.و به تحقيق كه از جانب خدا دين توحيد آمد و شما را بر اصل توحيد و انحصار قدرت و عظمت و اراده و علم و حيات و ساير صفات و اسماء به ذات مقدس لا يزالى معرفى نمود.
بنابر اين هر كس به مقام توحيد واقعى و يقين كامل رسيده باشد او به مرتبه انسانيت واصل شده و اگر نرسيده باشد ناقص، و احتياج به تربيت دارد.معلم و مربى آدمى بايد شخص كامل باشد، شخص ناقص نمىتواند راهبر انسان به كمال باشد.منظور از دين، مجرد بعضى از اعمال صالحه نيست تا گفته شود: كفانا كتاب الله.قرآن به تنهائى نمىتواند راهبر بشر باشد، از حقايق قرآن چه كسى خبر دارد؟
امام، معلم قرآن و عارف به مبدا و منشا احكام، و در آبشخوار قانون نشسته و مصالح و مفاسد را با ديده حق بين از منشا و اصل مىنگرد.
ثم جعلناك على شريعة من الامر فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لا يعلمون انهم لن يغنوا عنك من الله شيئا و ان الظالمين بعضهم اولياء بعض و الله ولى المتقين[122].
«ما تو را در سرچشمه و مبدا نزول امر قرار داديم كه قوانين و فرامين را از اصل خود مىنگرى، بنابر اين از آنها پيروى كن و از آراء و افكار مردم بىخرد و جاهل پيروى منما.آنها نمىتوانند از بهرههاى الهى تو را بىنياز كنند و تو را به هدف و مقصد تو كه رضاى خدا و ملاقات خداستبرسانند».
امام مىتواند دست انسان را بگيرد و او را به حقيقت مطلق رهبرى نمايد.
ص 76
چون دانسته شد كه خلقت آسمانها و زمين و خلقت انسان و انزال قرآن و ارسال حضرت رسول الله همه به حق است و انسان نيز بايد به حق راه يافته و راه و مرتبه خود را به اقصى درجه توحيد طى كند، آيا بدون امام و مربى اين راه طى مىشود؟ آيا بعد از پيامبر اكرم تربيت و تعليم برداشته شد؟ آيا لطف خدا فقط در زمان رسول الله بوده و بعدا خدا امت را مهمل و بىبند و بار قرار داده؟ آيا نفس پيغمبر بعد از ممات كافى براى دستگيرى و ايصال امتبه مقام كمال بوده، اما حى و زنده و صاحب يقين لازم نيست؟ آيا عمل به قرآن طبق فهم سادهاى كه مردم دارند بدون معرفى حقايق كافى است؟ آيا نفس عمل صالح مانند نماز و روزه و صدق و اجتناب از دزدى و قمار انسان را به سرمنزل انسانيت مىرساند؟
مىگويند: در سويس و بعضى از نقاط ديگر، مردم هيچ دروغ نمىگويند دزدى نمىكنند، خيانت نمىكنند و و و...درست است كه چون انسان را به هر قسم بار بياورند به همان قسم عمل مىكند ولى اين صفات حسنه در آنها آيا ناشى از عقل و علم و خداشناسى و معرفت و درك مصالح صدق استيا اين طور تلقين شده و بر همين اساس تربيتشدهاند[123]؟ من خود ديدهام كه در دهات كه صبح گوسفندها و بزها را به صحرا مىبرند چون چوپان با گوسفندهاى خود حركت مىكند از در هر خانه عبور كند گوسفند آن خانه روى عادت، خود به خود از منزل بيرون آمده و با گله مىرود و شب، هنگام غروب كه گله برمىگردد و از كوچه باغها عبور مىكند از جلوى هر منزلى كه مىگذرد گوسفند و بزى كه متعلق به آن منزل استخود به خود از گله جدا شده و به منزل مىرود. اين عمل در اين حيوان روى عادت است و سزاوار تحميد و تمجيد نيست.ضبط صوت خوب صدا را مىگيرد و بدون دخالتبازگو مىكند، بدين صدق و راستى كه حقا صداى نفس خواننده يا ورق كاغذ را نيز بازگو مىكند مستوجب تحميد و تحسين نمىگردد. انسان اروپائى كه تعليم و تربيتش بر اساس توحيد و رحم و مروت و ايثار و گذشت نيست، صدق و نظم و امانت او (به هر مقدار كه صحت داشته باشد) صرفا بر اساس تربيت و تلقين و عادت
ص 77
است، اين چه قيمتى دارد؟ كارگر اروپائى كه صبح دنبال كار مىرود و فرضا بدون مراقبت مربى و سرپرست كار خود را در كارخانه انجام مىدهد چه مرتبهاى از انسانيت را درك كرده، بسيارى از ماشينها هستند خود به خود به طور اتوماتيك چندين ساعت متوالى بدون مراقبت كارگر كار مىكنند و محصول صحيح و سالم بيرون مىدهند و پس از انجام مقدار معينى از تهيه محصول كه مورد نياز استخود به خود خاموش شده و متوقف مىگردند.آيا اين ماشينها با اين نظم سزاوار تحسين و تعريف هستند؟ اين افراد انسان هم بدين منوال تربيتشدهاند و بر اين صراط دائما در حركتاند و بهتر آن است كه آنها را انسانهاى ماشينى نام گذاريم كه صرفا عمل مطلوب را انجام داده ولى از حظوظ معرفت و حقيقت و صفا و محبت و آثار توحيدى، فاقد و چون جمادى پيوسته در راه و نشانى كه بدانها دادهاند در سير و حركتاند، ولى معناى انسانيت اين نيست.ذات انسان چون بر اساس فطرت آفريده شده، طى راه كمال او به اين نيست، وقوف بر درجات علم و معرفت و پيدا كردن اسرار الهى و راز آفرينش و وقوف بر صراط و ميزان و حق و باطل به اين نيست.
انسان بايد به مرحله توحيد پا گذارد.پس از پيغمبر چه كسى است كه انسان را بدين مرحله معرفى كند؟ معلمى كه از چهار عمل اصلى در حساب، معلوماتش بالاتر نيست چگونه مىتواند به شاگرد معادلات چند مجهولى آموخته، ريشه گيرى و ترسيم منحنى و هندسه فضائى و مثلثات و حساب استدلالى تعليم كند؟ اين محال است، او نهايت درجه قدرتى را كه اعمال كند همانا رسانيدن شاگرد در حدود معلومات خود اوست.و بنابر اين چگونه شخص غير كامل و غير موحد كه از دستبرد شيطان و هواى نفس خارج نشده است مىتواند معلم بشر به راه توحيد و موصل آنان به كمال انسانيت گردد! اين امرى محال است، يا بايد گفت كه: شيتخدا از راهنمائى مردم به كمال خود برگشته و آنها را مهمل گذارده است، و اين درست نيست چون ثابتشد تمام آسمان و زمين و انسان بر حق خلق شدهاند و معنايش عدم بطلان و عبث است، يا بايد گ��ت: مهمل نيستند بلكه محتاج به مربى و مكمل هستند در اين صورت آن مربى بايد اكمل مردم باشد و الا مكمل نخواهد بود و هو المطلوب.
و نتيجه بحث اين مىشود كه همان طور كه اصل تشريع شريعتبر اساس حق است و ارسال رسول نيز بر همين اصل است.
ص 78
همچنين نصب امام و پيشوائى كه داراى مقام كمال باشد و مربى و معلم بشر به اعلى درجه انسانيت و فعليت قواى خدادادى و مقام توحيد، نيز بر اساس حق بوده و هر دو مسئله از يك ريشه بوده، گلبن يك اصل بوده و از يك پستان شير مىخورند.و اما شخصى كه به مقام توحيد مطلق و اعلى درجه انسانيت نرسيده و هنوز نفس اماره و شيطان از سر او دستبرنداشتهاند، هنوز حساب خود او روشن نشده، هنوز خود او در ظلمات شرك (گرچه شرك خفى باشد) به سر مىبرد، هنوز خود راه حق را يقين ننموده، و تا به حال از روى تقليد يا بعضى از شوائب ديگر ايمان داشته، و بر ايمان او محك نخورده و تصحيح نشده، و خود، طعمه گرگ آرزوى باطل و گرفتار در چنگال كركس هواى نفس است نمىتواند معلم و راهبر شود.
فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور حنفاء لله غير مشركين به و من يشرك بالله فكانما خر من السماء فتخطفه الطير او تهوى به الريح فى مكان سحيق[124].
«از پليدىها كه عبادت بتها (و نفس اماره كه بت واقعى) است اجتناب كنيد و نيز از گفتار باطل تحرز كنيد.بر اساس مستقيم دين توحيد را كه از هر جانب افراط و تفريط مبرى و از كجى و كاستى منزه استسير كنيد و ابدا با خدا به هيچ وجه من الوجوه شريك نياورده موجود ديگرى را مؤثر نداريد، و هر كس با خدا موجود ديگرى را مؤثر و در انجام چرخش عالم دخالت دهد، مثل آن است كه يك باره از مراتب هستى سقوط كرده و از آسمان فضيلتبه پائين پرتاب شده و مرغ آدمى خوار هوى او را به سرعت ربوده و طعمه خود گردانيده يا تند باد حوادث و پريشانى او را به مكان دورى پرتاب كرده است».
شخصى كه به مقام كمال نرسيده و هنوز خود در حجاب نفس محجوب است و به گرد نفس و هواى خود دائما مىگردد، و نتوانسته شكافى پيدا كرده يا رخنهاى در پردههاى تاريك دل باز نموده و خود را از آن رخنه و شكاف بيرون بيفكند، و در فضاى عالم پرواز نموده، و در انشراح صدر و اطمينان دل و سعه عالم رضا به خطاب:
ارجعى الى ربك راضية مخاطب، و به خلعتفادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى مخلع گردد، به هر درجه و مقام كه رسيده باشد باز هم
ص 79
محجوب و عنوان كفر واقعى نسبتبه حال و درجه او بر او منطبق مىشود، و پيوسته در مقابل شدائد و امتحانات لرزيده و صاعقه هوى و حب رياست و جاه كه به مراتب از صداى رعد و برق حب مال و فرزند و حتى حيات و زندگى شديدتر است او را در بيابان و تيه بدبختى در يافته و به هلاكت و تباهى مىرساند.
و لا يزال الذين كفروا تصيبهم بما صنعوا قارعة او تحل قريبا من دارهم حتى ياتى وعد الله ان الله لا يخلف الميعاد[125].
«پيوسته به افرادى كه روى حق را مىپوشانند در اثر كردارشان كوبندههاى شديد مىرسد و آنها را مىكوبد و خرد مىكند يا در نزديكى خانه آنها بر زمين فرود مىآيد تا زمانى كه وعده خدا برسد و البته خداوند در وعده خلاف نمىنمايد».
آيا چنين فردى كه چون مبتلا به قارعه آسمانى بوده و سيل خاطرات نفسانى دائما بر قلب او هجوم آورده، و لشكر و جنود شيطان دل او را احاطه مىنمايد، مىتواند دستى از امتبگيرد و راهبر ضعفاى امت در راه توحيد و اقوياى آنان به مقام كمال گردد؟
ابو قتيبه دينورى كه از اعاظم و اعيان قدماء عامه است و تمام اهل تسنن به جلالت و قدر او معترفاند مىگويد: پس از رحلت رسول خدا ابو بكر بر منبر پيغمبر بالا رفته و اين خطبه را خواند:
و لقد وليت امرا عظيما مالى به طاقة، و لوددت ان وجدت اقوى الناس عليه مكانى، فاطيعونى ما اطعت الله فاذا عصيت فلا طاعة لى عليكم.ثم بكى و قال: اعلموا ايها الناس انى لم اجعل لهذا المكان ان اكون خيركم و لوددت ان بعضكم كفانيه و لئن اخذتمونى بما كان الله يقيم به من الوحى ما كان ذلك عندى و ما انا الا كاحدكم، فاذا رايتمونى قد استقمت فاتبعونى و ان زغت فقومونى.و اعلموا ان شيطانا يعترينى احيانا فاذا رايتمونى عصيت فاجتنبونى، لا اؤثر فى اشعاركم و ابشاركم، ثم نزل[126].
ص 80
مىگويد: «اى مردم من توليت و سرپرستى امر عظيمى را عهدهدار شدهام كه به انجام آن طاقت و قدرت ندارم، و دوست داشتم اين كه قوىترين مردم را به جاى خود مىيافتم، پس شما از من پيروى كنيد تا وقتى كه من از خدا اطاعت مىكنم، و هر زمان كه مخالفت و گناه نمودم ديگر عهدهاى بر شما ندارم.و سپس گريه نموده و گفت: اى مردم بدانيد من كه اين مكان و منبر را اشغال كردم نه به جهت آن است كه بهترين فرد از افراد شما هستم و دوست داشتم اينكه بعضى از شما مرا كفايت كند، و اگر از من مسائلى درخواست مىكنيد و حاجتى تقاضا مىنمائيد كه احتياج به علم باطن و نور قلب و وحى آسمانى باشد دست من از آن خالى است، و من نيستم مگر مانند يك فرد از شما، پس اگر مرا مستقيم يافتيد پيروى كنيد و اگر من كجشده و انحراف پيدا نمودم مرا راست كنيد.
و بدانيد اى مردم كه با من شيطانى است كه بعضى اوقات مرا در بر مىگيرد و بر من مستولى و چيره مىشود، پس زمانى كه ديديد من مخالفت امر خدا نموده و از آن شيطان پيروى مىكنم شما دست از پيروى من برداريد، من هيچ اثرى در شما نمىگذارم نه در موهاى شما و نه در پوستهاى بدن شما».
و چون در جواب مسائل مردم فرو مىماند مىگفت: ساقول فيها برايى[127]: «من در آتيه راى خود را بيان مىكنم».
و چون خسته مىشد و از عهده كار برنمىآمد مىگفت: اىّ سماء تظلنى[128]: «كدام آسمان بر سر من سايه مىافكند و مرا از اين مشقت مىرهاند»؟
او معترف است كه هنوز از دستبرد نفس اماره و شيطان خارج نشده و گهگاهى معصيت مىكند و شيطان او را در آغوش خود مىگيرد با اين حال چگونه امامت مىكند، و نه تنها ضعفاى امتبلكه بزرگان از آنها را مانند سلمان و ابوذر و عمار و مقداد و حذيفه و جابر بن عبد الله انصارى و بلكه مقام عصمت كبرى و ولايت عظمى امير المؤمنين عليه السلام را به پيروى خود كشيده و به بيعت و سرسپردگى و اقتداى به اوامر و فرامين و سنتخود امر مىكند و در صورت تخلف عمر را به قتال و
ص 81
جنگ با آنان دستور مىدهد و مىگويد: فان ابوا فقاتلهم[129]: «اگر براى بيعت نيامدند و خود را تسليم بدون قيد و شرط ما ننمودند با آنان كارزار كن».با آنكه مىداند و خوب هم مىداند كه امير المؤمنين محور حيات اسلام و قطب سعادت و پيروزى امت است.
امير المؤمنين فرمود:
اما و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى، ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير[130].
«سوگند به خدا كه فرزند ابو قحافه لباس خلافت را در بر كرد، با آنكه به خوبى مىدانست كه منزله من نسبتبه خلافت مانند نسبت قطب استبه سنگ آسيا.سيل و باران رحمت از اطراف و جوانب من فرو مىريزد و هيچ مرغ و عنقاى بلند پروازى نمىتواند بر فراز سر من اوج گيرد».
در اينجا حضرت مىفرمايد كه او مىدانست كه بدون من آسيا قطب ندارد و در اثر گردش، سنگهايش لغزيده و نه تنها گندم را خرد نمىنمايد بلكه آسيابان و خانه آسيا را خراب و با خطر مواجه مىكند.
ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا و عملوا الصالحات سوآء محياهم و مماتهم سآء ما يحكمون[131].
ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا سآء ما يحكمون[132].
و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون[133].
ص 83
ص 85
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الآخر ذلك خير و احسن تاويلا[134].
سابقا ذكر شد كه خلقت آسمانها و زمين و موجودات آسمانى و زمينى و خلقت انسان و انزال كتاب الهى و ارسال حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم همه بر اساس حق بوده و آيات قرآنيه صراحت دارد بر آنكه باطل و بيهوده و عبث را در سازمان آفرينش و هدايت انسان به سوى كمال دخالتى نيست، بنابر اين امر و نهى خدا نيز بر حق بوده و امر به اطاعت از حق مىنمايد چون اين امر در راه و طريق همان اصول تكوينيه قرار دارد و مؤيد خلقت است، و محال استخدا امر به باطل نمايد چون باطل نفس آدمى را از جاده مستقيم خارج مىكند و او را در ضد راه كمال و طى سعادت به حركت در مىآورد و چنين نتيجه گرفته مىشود كه پيوسته بايد اوامر تشريعيه خدا طبق سازمان تكوينيه او باشد نه بر خلاف آن.
و الله يقول الحق و هو يهدى السبيل[135].
«و خداوند پيوسته دعوت به حق مىنمايد و به راه راست هدايت مىكند». و يرى الذين اوتوا العلم الذى انزل اليك من ربك هو الحق و يهدى الى
ص 86
صراط العزيز الحميد[136].
«كسانى كه علم و معرفت الهى به آنان داده شده به قرآنى كه خدا بر تو نازل كرده استبه حق مىنگرند، و مىبينند كه اوستحق محض و به سوى راه خداى عزيز و پسنديده مردم را هدايت مىنمايد».
بنابر اين هيچگاه خداوند امر به باطل يا امر به متابعت از ظلم و معصيت نمىنمايد يا دعوت به پيروى از غير حق نمىكند.
اولوا الامر كه در آيه مباركه فوق بدون قيد و شرط اطاعت آنها لازم شمرده شده است تحقيقا پيروى از آنان پيروى از حق بوده و الا اين امر و دعوت، بر خلاف ناموس كلى الهى مىشود.و لذا مراد از آنها حتما بايد معصومينى بوده باشند كه فعل و قول و سيره و سنت آنها حق باشد.
بسيارى از اهل تسنن بلكه غالب آنها بلكه همه آنها گويند كه اولوا الامر لازم نيست معصوم بوده باشند بلكه با انتخاب اكثريتيا با بيعت اهل حل و عقد مىتوان امامى را انتخاب نمود و به مفاد آيه مباركه اطاعت از او واجب مىشود.اين نظريه بر خلاف اساس قرآن و تشريع شريعتحق و مبناى دين مبين است، زيرا امام داراى احوال و ملكات نفسيهاى است كه غير از خداى علام الغيوب و داناى سرائر و پنهانىها را از آن اطلاعى نيست مانند عصمت و پاكى روح و قداستباطن و نزاهتى كه با ذات امام توام بوده و او را از هر گونه قول يا فعل غير حقى مصون مىدارد و از اهواء و شهوات بركنار مىكند، و مانند علم و دانشى كه با وجود آن چيزى بر او مجهول نمىماند و بسيارى ديگر از صفات روحيه دقيق و لطيفى كه از آن به خارج اثرى مشاهده نمىشود مگر جزئياتى، و به دست آوردن آن ملكات از اين پديدههاى جزئى و ترشحات خارجى بسيار مشكل است.
و ربك يعلم ما تكن صدورهم و ما يعلنون[137].
«و خداى تو مىداند آنچه را كه دلهاى مردم مخفى مىكند و آنچه را كه آشكار مىنمايد».
الله اعلم حيثيجعل رسالته[138]:
«و خدا داناتر است كه رسالتخود را در كجا قرار دهد».
ص 87
بنابر اين مردمى كه در راه علم به باطن و سرائر و نيات و ملكات بر آنها بسته شده است از كجا مىتوانند شخصى را كه متصف به دقيقترين و عميقترين و لطيفترين ملكات نفس و صفات روحى بوده او را بشناسند و انتخاب كنند؟ و اگر چنين كنند غالبا به خطا و ضلالت مىافتند.جائى كه حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام نتيجه انتخاب او از هزاران نفر هفتاد نفر شد، و آنها چنين از امتحان برآمدند كه در ميقات خدا را با چشم ظاهر طلب نموده و ارنا الله جهرة[139] گفتند، از انتخاب مردمى عادى چه توقع بايد داشت، مردمى مادى كه پيوسته دوست دارند افرادى مانند خود را كه ماديات و شهوات آنها را تامين مىكند انتخاب كنند؟! و در اين صورت چه دليل قاطع و قانع كنندهاى است كه بگوئيم آنها در انتخابشان اشتباه نمىكنند و شخص منحرفى را اختيار نمىنمايند؟
چه بسا انتخاب آنها به افراد خائن كه در پس پرده خود را مخفى نمودهاند بوده و بدين وسيله جرائمى و جناياتى در خارج تحقق پذيرد و معاصى و گناهان شيوع يابد، و اين مسكينان ابدا متوجه نشوند و لطائف الحيل و خدعههاى منتخب را نفهمند يا آنكه بفهمند و ديگر راهى براى جلوگيرى از آن نداشته باشند، و او بر مردم مسلط شده و همه را در كام مهلكه خود فرو برد.كما اينكه اين قضيه در بيعتبا معاويه و يزيد و خلفاى امويين بسيار محسوس و مشهود بود.
خداوندى كه عالم آفرينش و انسان را بر حق آفريده چگونه مىشود اختيار نصب امام را به دست مردم بسپارد، مردمى كه در كار خود فرو مانده و احتياج به معلم دارند
و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة.[140]
«و پروردگار تو خلق مىكند آنچه را كه بخواهد و اختيار مىكند آنچه را كه بخواهد، براى مردم اختيارى نيست».
و به اين حقيقت رسول خدا از اولين روزى كه دعوت خود را منتشر نمود و در ميان قبائل تبليغ كرد مردم را متوجه ساخت.چون دعوت به بنى عامر بن صعصعة رسيد يكى از آنان به آن حضرت گفت: اگر ما از تو پيروى كنيم و به متابعت ما خدا تو را
ص 88
بر دشمنانت غالب كند آيا بعد از تو از حكومت تو براى ما نصيب و بهرهاى خواهد بود؟ حضرت فرمود: امر به دستخدا است هر جا كه بخواهد قرار مىدهد.[141]
و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص الله و رسوله فقد ضل ضلالا مبينا.[142]
«چون خدا و رسول خدا در امرى حكم كنند هيچ مرد مؤمن و زن مؤمنى را ياراى اختيار در امر خودشان نيست، (همه بايد محكوم به حكم خدا و رسول باشند و اختيار خود را كنار بگذارند) و كسيكه مخالفت امر خدا و رسول خدا كند به تحقيق در گمراهى آشكارى فرو رفته است».
چگونه مردم مىتوانند انتخاب امام براى خود كنند با آنكه ملاحظه مىشود كه اغراض و دعاوى و شهوات نفسيه و اختلاف انظار و تفاوت آراء و معتقدات در ميزان تشخيص منتخب صالح موجود استبالاخص با كثرت دستجات و تشتت روحيات و دستهبندىهاى ضد حق، كه هميشه دامنگير بنى آدم بوده است.و لذا ديده مىشود كه در اثر انتخابات چه حقوقى ضايع شد و چه خونهائى ريخته شد و چه اموالى به غارت رفت و چه ناموسهائى هتك شد و چه احكامى معطل ماند، و چه حدودى زير پا افتاد، و آن اسلام حيات بخش كه بر اساس حق و عدل شاخههاى خود را بر سر امت گسترده تبديل به يك صحنه از فجايع و قبايح گرديده و به دست فجار و فساق افتاده معركه را براى حملات خود بر عليه مسكينان خالى ديدند و تا توانستند از تعدى و تجاوز كوتاهى ننمودند.
و مقتضاى اين بيان و نتيجه بحث اين مىشود كه خليفه بايد معصوم بوده و از جانب خدا معين گردد.علاوه بر تمام اينها ممكن استبراى خليفه انتخاب شده مسائل علمى پيش آمد كند كه از جواب فرو ماند، و در اين صورت براى حفظ شخصيتيا از پيش خود نظرى داده و فتواى بدون دليل مىدهد و يا به اهل نظر مراجعه نموده و به كسى كه در اين مسئله از او بصيرتر است مراجعه مىكند.در صورت اول در قانون و حكم خدا شكست و فتور پديد آورده است، و در صورت دوم
ص 89
مكانت و منزلتخود را از انظار ساقط نموده است.و امام كه زمامدار روحى و معنوى مردم استبه منزله نفس پيغمبر بايد از او پيروى شود و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله[143] تا بتواند اقامه حدود الهيه را بنمايد و باطل را منكوب نمايد.و چه بسا عجز او از پاسخ مسئلهاى موجب ضعف يقين و پيدايش شكوك براى سئوال كننده مىشود.
قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب[144]:
«بگو آيا كسانى كه مىدانند با كسانى كه نمىدانند مساوى و برابرند؟ اين مطلب را صاحبان خرد درك مىكنند».
قل هل يستوى الاعمى و البصير ام هل تستوى الظلمات و النور:[145]
«بگو آيا شخص نابينا و بينا يكسانند و آيا تاريكىها با نور برابر است»؟
و در صورت قيام مفضول بر افضل، قيام باطل بر حق، و قيام جهل بر علم خواهد بود، و فسادها از همين ناحيه برمىخيزد.
ام يقولون به جنة بل جائهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن بل اتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون[146].
«يا اينكه مىگويند به پيغمبر ما جنونى رسيده است؟ نه بلكه پيغمبر حق را براى آنان آورده و آنها از حق گريزانند.و اگر حق از اهواء آنها تبعيت كند آسمانها و زمين و كسانى كه در آنها هستند فاسد خواهند شد، ما براى مردم راه تذكر و سعادت را آورديم ولى آنها از راه تذكر اعراض مىنمايند».
اكثريت مردم به دنبال منافع خود مىروند و از حق گريزانند، اكثريت مردم چه مىفهمدند؟ آنان دوست دارند شخصى كه منافع مادى و شهوى آنان را تامين كند انتخاب كنند.طفل شاگرد مدرسه مدير و معلم و مربى را چه مىشناسد؟ مدير با تدبير صحيح و عزمى راسخ، اطفال را به درس وادار مىكند و آنها را منظم نموده طبق نقشه ذهنى خود كه ابدا اطفال را بدان دسترسى نيست آنها را در راه ترقى و تكامل و لو بدون خواسته آنها سير مىدهد.اين حقى است كه بر افكار و اهواء آنان غلبه پيدا نموده است و بر اساس اين حق امور مدرسه منظم و نتيجه مطلوبه عائد خواهد شد.
ص 90
اگر بنا بشود به فرض، تعيين مدير با انتخاب شاگردان صورت گيرد آنها شخصى را انتخاب خواهند نمود كه درس آنها را تعطيل و تمام اوقات آنها را صرف بازى كند.اگر از اطفال راى بگيرند كه چه كارى در مدرسه بنمايند مىگويند: تمام ساعات تفريح و بازى باشد.اگر راى بگيرند كه امروز مدرسه تعطيل باشد يا نباشد؟ همه مىگويند تعطيل باشد.آيا بايد محكوم حكم اطفال شد و به اكثريت آراء، مدير متقى و عالم و خبير به مصالح را بركنار داشت و يك نفر بازيگر را به جاى او به دلخواه اطفال نصب كرد؟ يا هزاران راى آنها در اين باره ارزش ندارد و صدها مدرسه پر از شاگرد تدبير يك مدير مطلع را نمىتواند بنمايد.
افراد بشر نيز چنين هستند غالبا مبتلى به شهوات و ماديات بوده افكار آنها از نفع طلبى و سود جوئى و انتقامهاى شخصى و جاهلى و لذتهاى موقتى و اعتبارى تجاوز نمىكند.در اين صورت اگر امر به دست آنها سپرده شود از سطح افكار خود چون نمىتوانند افقى بازتر و وسيعتر را بنگرند، لذا سعادت خود و همه را در همان جا محبوس و زندانى مىكنند.
پاورقي
[86] «مجالس المؤمنين» ص 114.
[87] «سفينة البحار» ج 2 ص 551.
[88] مكالمه ابو بكر و عمر با مالك و سخن حضرت رسول با آنها در «سفينة البحار» نيست و فقط در «مجالس المؤمنين» مذكور است لكن مرحوم محدث قمى بعد از آنكه قضيه مالك را نقل كرده فرموده است: انتهى ملخصا.
[89] «عبد الله بن سبا» ص 104 نقلا عن «الاصابة».
[90] بطاح: آبى است در ديار اسد بن خزيمة.
[91] «تاريخ طبرى» ج 2 ص 503.
[92] ابو قتاده انصارى خزرجى شهد احدا و ما بعدها و شهد مع على فى خلافته مشاهده كلها و توفى فى الكوفة فى خلافة على سنة 38 او سنة 40 و هو ابن سبعين سنة فكبر على فى صلاته عليه ستا - «عبد الله بن سبا» ص 105 در پاورقى.
[93] «الغدير» ج 7 ص 158.
[95] «تاريخ ابو الفداء» ص 158.
[99] همان
[100] «تاريخ ابو الفداء» قتل ضرار را دارد ولى قتل صبرا بنا به نقل امينى در ج 7 ص 165 «الغدير» از «اصابه» ج 3 ص 357 و «مرآت الجنان» ج 1 ص 62 مىباشد.
[101] «تاريخ يعقوبى» ج 2 ص 132.
[102] «طبرى» ج 2 ص 503
[103] «تاريخ طبرى» ج 2 ص 504.
[104] «تاريخ ابو الفداء» ج 1 ص 158.
[105] «تاريخ الخميس» ج 2 ص 233.
[106] «طبرى» ج 2 ص 503 و نيز گويد: قال ابو بكر: هيه يا عمر تاول و اخطا فارفع لسانك عن خالد.و عين اين عبارت را در «دائرة المعارف» فريد و جدى ج 2 ص 306 از ابو بكر نقل مىكند.
[107] همان
[108] «تاريخ طبرى» ج 2 ص 502.
[109] «الغدير» ج 7 ص 160 نقلا عن «تاريخ ابن شحنه» هامش «الكامل» ج 7 ص 165.
[110] سوره انعام: 6- آيه 151- 153.
[111] سوره نساء: 4- آيه 59.
[112] سوره احقاف: 46- آيه 3.
[113] سوره ص: 38- آيه 27.
[114] سوره روم: 30- آيه 30.
[115] سوره سجده: 32- آيه 7.
[116] سوره طه: 20- آيه 49- 50.
[117] سوره انشقاق: 84- آيه 7- 13.
[118] سوره شورى: 42- آيه 17.
[119] سوره صف: 61- آيه 9.
[120] سوره روم: 30- آيه 31- 32.
[121] سوره النجم: 53- آيه 21- 23.
[122] سوره جاثيه: 45- آيه 18.
[123] البته بنابر صحت اين اقوال، و الا در واقع مردمان اين مناطق هم جز در بعضى آداب و مقررات ظاهرى و تشريفاتى در ساير جهات عملى تفاوتى با ديگران ندارند.
[124] سوره حج: 22- آيه 30- 31.
[125]. سوره رعد: 13- آيه 31.
[126] «الامامة و السياسة» ج 1 ص 16.و نيز در ص 157 و 158 از همين كتاب به عباراتى ديگر خطبه ابو بكر نقل شده است مراجعه شود.
[127] «مسند احمد» ج 1 ص 11 مراجعه به «الغدير» ج 7 ص 118.
[128] «مسند احمد» ج 1 ص 11 و «الرياض النضرة» ج 1 ص 177 مراجعه به «الغدير» ج 7 ص 118.
[129] «عبد الله بن سبا» ص 68 نقلا عن ابن عبد ربه و ابى الفداء.
[132] سوره عنكبوت: 29- آيه 4.
[133] سوره انفال: 8- آيه 59.
[134] سوره نساء: 4- آيه 59.
[135] سوره احزاب: 33- آيه 4.
[136] سباء: 34- آيه 6.
[137] سوره قصص: 28- آيه 69.
[138] سوره انعام: 6- آيه 124.
[141] «سيرة ابن هشام ص 289 و «سيره حلبيه» ج 2 ص 3.
[142] سوره احزاب: 33- آيه 36.
[143] سوره نساء: 4- آيه 64.
[144] سوره زمر: 39- آيه 9.
[145] سوره رعد: 13- آيه 16.