آيه شريفه به طور اطلاق، ظهور بلكه نص در لزوم متابعت آنها است و اين معنى بدون عصمت آنها مستلزم محال است زيرا سبك و سياق آيه قابل تخصيص نيست.آيه اطاعت اولوا الامر را در رديف اطاعت رسول خدا و مقارن و ملازم با اطاعت آن حضرت و در رديف اطاعتخدا لازم شمرده است همچنان كه در اطاعتخدا و رسول خدا تخصيص معنى ندارد همچنين است در اطاعت اولوا الامر كه با اطاعت آنها در يك قالب ريخته شده و به يك عبارت بيان شده است.در اين مورد اگر احيانا مخصصى بود حتما بايد يا متصل به اين جمله بوده باشد و موارد لزوم اطاعت را معين و موارد عدم لزوم را مشخص كند يا اقلا آيه ديگرى از قرآن مجيد
ص 34
صراحتا ناظر به تخصيص در اين مورد باشد مثلا بگويد: لا تطيعوا امرهم فى مخالفة الله.
و اما آيه:ان الله لا يامر بالفحشاء[32]و نظاير آن ابدا نظرى به تخصيص اين مورد ندارد و كلام رسول الله در حرمت متابعت مخلوق عند المعاصى رافع ظهور آيه شريفه اولوا الامر نخواهد بود و به طور كلى طبق قواعد اصوليه، حكمى قابل تخصيص است كه مخصص، ظهور او را در عموم از بين ببرد و اما اگر مخصص ظهور او را از بين نبرد و به عموم خود باقى بود كشف مىكنيم كه مراد از مخصص در مورد ديگرى است و قابليت تخصيص دادن آن عموم را ندارد.و علاوه ما مىبينيم در موارد بسيار كم اهميتى كه خداوند لزوم احسان يا متابعت را در غير مورد اولوا الامر لازم شمرده استبلافاصله تخصيص زده و اطاعت آنها را منحصرا در غير معاصى خدا قرار داده است.درباره احسان و پيروى از پدر و مادر مىفرمايد:
و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما[33]
«ما به انسان درباره احسان پدر و مادرش سفارش نموديم و گفتيم كه اگر آنان تو را دعوت به شرك كنند و بر خلاف امر خدا امر كنند از آنها پيروى مكن».
در اين مورد كه لزوم اطاعت والدين را بيان مىكند بلافاصله مقيد و محدود مىسازد در موارد غير عصيان خدا.آيا اين مورد اهميتش بيشتر استيا ولايت كليه امور مسلمين؟
اگر در آيه اولوا الامر قيدى بود مسلما بايد براى او مخصص و قيد را متصلا ذكر نمود و بر اساس اهميت موضوع در تاخير آن كوتاهى نكرد.و بالجمله نتيجه بحث آن كه اطاعت اولوا الامر به طور اطلاق لازم است و سياق جمله از تخصيص منع مىكند و آيه نهى از فحشاء و كلام رسول خدا در عدم جواز اطاعت در موارد معاصى ابدا نظرى به تخصيص لزوم اتباع اوامر اولوا الامر ندارد و بنابر اين ظهور بلكه نص آيه دلالتبر عصمت آنان با مقدمه محاليت اجتماع امر و نهى دارد و هذا واضح لمن تدبر و الحمد لله.
ص 35
اولوا الامر جمع استيعنى صاحبان امر و منظور صاحبان امر مؤمنيناند چون مىفرمايد:و اولى الامر منكم و اين اولين لقبى است كه رسول خدا از طرف خدا به حضرت على بن ابيطالب دادند چون كلمه مفرد «اولى الامر منكم» همان «ذى الامر» از مؤمنين است كه با امير المؤمنين كه نيز به معنى صاحب امر از مؤمنين است لفظا و معنى يكى است.اين لقب از مهمترين القاب آن حضرت است و از ميان «سيد المسلمين» و «يعسوب الدين» و «قائد الغر المحجلين» و «امام البررة» و «قاتل الفجرة» و «خليفة رسول الله» و «وصيه» و «وزيره» و امثال اينها، مهمتر و در درجه بالاتر و جلوترى قرار دارد و به همين جهت رسول الله مردم را امر كردند كه به حضرت على بن ابيطالب سلام نموده و او را بدين لقب نام برند و تحيتبگويند.و اين لقب عنوان اعتبارى نيستبلكه بيان حقيقتى است و كشف سرى كه در آن حضرت موجود بوده است چون امير و رئيس به هر چه اضافه شود راجع به معنى و حقيقت آن شىء است.امير جيش يعنى شخصى كه از نقطه نظر فن رزم آزمائى بر تمام جيش مقدم است، و امير الامراء يعنى شخصى كه از نقطه نظر امارت بر ساير امراء برترى دارد.
امير المؤمنين يعنى شخصى كه از نقطه نظر ايمان، رئيس و سپهسالار مؤمنين است و لذا ابن عباس گويد:
قال رسول الله: ما انزل الله آية فيها يا ايها الذين آمنوا الا و على راسها و اميرها[34].
و نيز ابن شهر آشوب از طريق عامة چنين نقل مىكند كه: قال مجاهد فى تفسيره:
ما كان فى القرآن يا ايها الذين آمنوا فان لعلى عليه السلام سابقة ذلك لانه سبقهم الى الاسلام فسماه الله فى تسع و ثمانين موضعا امير المؤمنين و سيد المخاطبين الى يوم الدين[35].
بنابر اين هر جا كه در قرآن يا ايها الذين آمنوا گفته شده يا خطاب به مؤمنين بدون اين لفظ بوده يا تعريف و تمجيد از مؤمنين شده و به خصلتى آنان را
ص 36
ستوده در رأس و طليعه آن امير المؤمنين عليه السلام قرار دارد.
و از اين لقب مىتوان پى برد همان طور كه آن حضرت از تمام جهات فضائل نفسيه و مكارم اخلاق و ملكات و عقائد و درجات توحيد از همه افضل و اكمل بودهاند، حتما بايد در زهد كه از صفات مؤمنين است از همه ازهد باشد و الا در اين خصوص عنوان امارت نخواهد داشت، و اگر فرض شود در تمام امت مثلا يك نفر زهدش از آن حضرت بيشتر باشد يا در رديف زهد آن حضرت باشد در اين صورت از اين نقطه نظر، آن حضرت امير او نخواهد بود و همچنين در ساير صفات حسنه مانند جود و سخا و ايثار و عفو و اغماض و علم و حلم و كرم و صلاة و صوم و انفاق و جهاد و قضاء و حكم و لطافت دل و پاكى ضمير و معارف الهيه و اطلاع بر اسرار و اتصاف به صفات خدا و اسماء حسنى، و وصول به درجات مقربين و صديقين و شهداء و تجلى ذات مقدس حضرت احديت و مراتب فنا و بقا، در همه امير المؤمنين به علت مزيت و شرافت، عنوان رهبرى و امارت را داشته است و در همه جلو و مقدم بوده است.و در آخر سوره فرقان كه چهارده خصلتبراى بندگان خدا مىشمرد:
و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما
و الذين يبيتون لربهم سجدا و قياما
و الذين يقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراما
انها سائت مستقرا و مقاما
و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما
و الذين لا يدعون مع الله الها آخر و لا يقتلون النفس التى حرم الله الا بالحق و لا يزنون و من يفعل ذلك يلق اثاما
تا آنكه مىفرمايد:
و الذين لا يشهدون الزور و اذا مروا باللغو مروا كراما
و الذين اذا ذكروا بآيات ربهم لم يخروا عليها صما و عميانا
و الذين يقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قرة اعين و اجعلنا للمتقين اماما[36]،
در تمام اين موضوعات على بن ابيطالب سپهسالار و پيشقدم است، و همچنين در ساير آيات مانند آيه:
و الذين آمنوا اشد حبا لله[37]
و آيه:
و الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله و الذين آووا و نصروا اولئك هم المؤمنون حقا لهم مغفرة و رزق كريم[38]و
ص 37
آيه:
يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا[39]
و آيه:
يا ايها الذين آمنوا اذا لقيتم فئة فاثبتوا[40]
و آيه:
يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الآخرة[41]
و آيه:
و بشر الذين آمنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم[42]
و آيه:
ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط[43]
و آيه:
الذين آمنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله[44]
و آيه:
يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات[45]
و آيه:
ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات لهم اجر غير ممنون[46]
و آيه:
ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البرية[47]
و آيه:
الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر[48]
و آيه:
و المقيمى الصلوة و مما رزقناهم ينفقون[49]
و آيه:
و يدرؤون بالحسنة السيئة و مما رزقناهم ينفقون[50]
و آيه:
يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون[51].
و نظير اين آيات كه در قرآن مجيد فراوان است.البته فعلا كلام در اين آيات و نظاير آنها است كه امير المؤمنين عليه السلام فرد شاخص و نمونه بارزى است در اين صفات و افعال، و اما آياتى كه در قرآن كريم وارد شده و اختصاص به آن حضرت داشته و شان نزول آنها آن حضرت بوده است فعلا از كلام ما خارج است.
و بر همين اساس حضرت امير المؤمنين داراى صفات متقابله و متضاده بوده، چون هم داراى شجاعت و ثبات قدم و جهاد راسخ در راه خدا بوده و هم رقت قلب و صفاى باطن و توجه به خدا و زهد و عبادت فراوان، كه مورد كلام و بحث علماء و بزرگان واقع شده است.
ص 38
جامع «نهج البلاغه» مرحوم سيد رضى در مقدمهاى كه بر آن نوشته است گويد: از عجائب امير المؤمنين عليه السلام آن عجايبى كه اختصاص به خود او داشته و هيچ كس نتوانسته استبا او مشاركت كند آن است كه چون شخص متامل و متفكر در كلمات آن حضرت راجع به زهد و موعظه و يادآورى خدا و منع از توجه به دنيا و غير خدا به دقتبنگرد و تامل كند و از موقعيت آن حضرت با آن جلالت قدر و نفوذ قدرت و سيطره كليه بر امت صرف نظر كند و به كلى شئون اجتماعى آن حضرت را از دل خارج كند هيچ گونه شك و ترديدى براى او پيدا نمىشود كه اين مواعظ، كلام يك زاهد است كه غير از زهد بهرهاى نداشته و به غير از عبادت شغلى نداشته، هميشه سر خود را در خانه شكسته و بيغولهاى فرو برده يا در دامنه كوهى سكنى گزيده و با احدى رفت و آمد نداشته و غير از حس خود و نفس خود چيزى را نديده و برخورد نكرده است.و هيچ گاه نمىتواند باور كند كه اين مواعظ و زواجر، كلام كسى است كه در درياى جنگ فرو مىرفته است و پيوسته با شمشير بران گردنهاى رجال روزگار و گردن كشان را مىزده، شجاعان عالم را به خاك و خون مىكشيده و از دم شمشيرش خون مىچكيده است و در عين حال از تمام زهاد روزگار زاهدتر و از ابدال اين عالم بوده است.و اين حقيقت از فضائل عجيب و اختصاصات لطيف آن حضرت است كه بين اضداد جمع نموده و مشتتات صفات و اخلاق را در نفس نفيس خود تاليف و آشتى داده است.و من در بسيارى از اوقات با برادران دينى خود اين قضيه را گفتهام و آنها نيز در عجب فرو رفتهاند، و واقعا موضع عبرت و تفكر است[52].
ابن ابى الحديد شافعى شارح معتزلى در ذيل كلام سيد رضى گويد: امير المؤمنين عليه السلام داراى اخلاق متضاد بودهاند.
يكى همان كه سيد رضى ذكر كرد و واقعا جاى شگفت است.زيرا آنچه بر مردان شجاع روزگار و اهل جرات و اقدام در معارك و مغامر غلبه دارد همانا قلبهاى قسى و بىباكى و جبروتيت و سركشى است، و آنچه بر مردان زاهد و تارك دنيا كه دست از لذات كشيده و به موعظه مردم و ياد آورى آنان از مرگ و ترسانيدن آنها از
ص 39
معاد مشغول شدهاند غلبه دارد همانا رقت قلب و نرمى و نازكى خاطر و لطافت دل و فتور و ضعف طبع حيوانى است و اين دو صفت از حالات متضادى هستند كه در امير المؤمنين عليه السلام مجتمع بوده است.
ديگر آنكه: آنچه بر افراد شجاع و خون ريز غلبه دارد همانا اخلاق سبعيت و طبعهاى سركش و غرائز و صفات وحشى است، و نيز آنچه بر اهل زهد و صاحبان نصيحت و پند و اندرز به ترك دنيا و شهوات آن غلبه دارد همانا انقباض در اخلاق و گرفتگى چهره و رميدن از مردم و استيحاش از آنان است و امير المؤمنين عليه السلام از همه مردم شجاعتر و در راه خدا خون ريزتر و از همه زاهدتر و از لذات دنيا كنارتر و از همه پند و موعظهاش به مرگ و فناى دنيا و عبرت از گذشتگان و احوال آنها بيشتر بود و سعى و اجتهادش در عبادت از همه فزونتر و كوشش او در ملاحظه آداب نفس بيشتر بود و با اين حال اخلاقش از تمام اهل عالم لطيفتر و چهرهاش بشاشتر و صورتش نورانىتر و تبسم و لبخندش بيشتر بود، ابدا در آن حضرت انقباض چهره موحش يا خلق زننده يا گرفتگى و عبوست صورت يا غلظت و تندخوئى كه نفس از آن متنفر گردد و دل از آن مكدر شود ديده نشد، تا به جائى كه بر آن حضرت به «دعابة» (كثرت مزاح و شوخى) خورده گرفتند و چون دستاويزى براى آنان پيدا نشد كه بدان، آن حضرت را طعن كنند و به عيب نسبت دهند براى دور نمودن مردم از آن حضرت به دعابت و مزاح آن حضرت متوسل شدند و گفتند: «چون على مزاح مىكند قابل خلافت نيست» و اين از عجائب و غرائب لطيف او است.
و ديگر آن كه: آنچه بر مردمان شريف و كسانى كه از اهل بيتسيادت و رياست هستند غلبه دارد آن است كه داراى تكبر و تبختر و بزرگ منشى و بلند پروازى هستند، خصوصا اگر به شرافت نسبى آنها شرفى ديگر از جهات عديده ضميمه شود، و امير المؤمنين عليه السلام منبع و سرچشمه و معدن شرف بود، و در اين معنى دوست و دشمن شك ندارند كه بعد از رسول خدا، ابن عمش صلوات الله عليه اشرف خلق خدا بوده و براى آن حضرت غير از شرافت نسبى شرافتهاى ديگرى از جهات عديده حاصل بود و در عين حال از تمام مردم فروتنى و تواضعش نسبتبه صغير و كبير بيشتر بود و نرمتر و ملايمتر بود و اخلاقش خوشتر و لطيفتر و به حق داناتر و از كبر و خودپسندى دورتر بود.و اين حال آن حضرت بود در دو زمان، زمان خلافت و زمان
ص 40
قبل از خلافت، رياست و امارت او را تغيير نداد و حكومت اخلاق او را عوض نكرد.چگونه رياست اخلاق او را عوض كند، و هميشه او رئيس بود و چگونه امارت، سجيه او را تغيير دهد و هميشه او امير بود.او از خلافتشرافتى را اخذ ننمود و از آن زينتى به خود نگرفتبلكه چنانكه ابو عبد الله احمد بن حنبل گفته است همان طور بود.
شيخ ابو الفرج عبد الرحمن بن على ابن الجوزى در تاريخ معروف خود «المنتظم» گفته است: در محضر احمد بن حنبل از خلافت ابو بكر و على سخن گفتند و بسيار گفتند.سپس احمد سر خود را بلند نموده گفت: زياد سخن گفتيد ان عليا لم تزنه الخلافة و لكنه زانها: «خلافت على را زينت نداد بلكه على خلافت را زينت داد».و اين كلام به مفهومه دلالت دارد بر آنكه غير على از خلافت ينتيافتند و نقصان خود را به خلافت تمام نمودند و در على عليه السلام نقص نبود تا آنكه محتاج شود به خلافت نقص خود را تتميم كند بلكه خلافت صاحب عيب و نقص بود و به ولايت على نقص خود را تمام كرد.
و ديگر آنكه: آنچه بر ارباب شجاعت و كشندگان نفوس و ريختن خون غلبه دارد آن است كه بسيار كم گذشت و بعيد العفو هستند چون داراى جگرهاى پر غيظ و غضب و دلهاى ملتهب و آتشين هستند و قواى غضبيه در آنها شديد است.و اما حال امير المؤمنين عليه السلام را در بسيارى خون ريزى و در عين حال، گذشت و عفو و اغماض و حلم و غلبه بر هواى نفس دانستى و ديدى چگونه در يوم جمل پس از فتح و پيروزى و غلبه بر دشمن، عفو و اغماض نمود و كرامت و بزرگى به خرج داد[53].
و چه خوب «مهيار» راجع به آن حضرت سروده است:
حتى اذا دارت رحى بغيهم عليهم و سبق السيف العذل
عاذوا بعفو ماجد معود للعفو حمال لهم على العلل
فنجت البقيا عليهم من نجا و اكل الحديد منهم من اكل
اطتبهم ارحامهم فلم يطع ثائرة الغيظ و لم يشف الغلل
ص 41
«و زمانى كه گردونه ستم به ضرر خودشان به گردش افتاد و مورد ملامت و سرزنش قرار گرفتند پناه آوردند به عفو بزرگ مردى كه بخشش شيوه او بوده و آنها را به پيمودن راه حق وا مىداشت.پس گروهى طالب نجات و رستگارى ابدى شده، و دستهاى ديگر طعمه شمشير خشم قرار گرفتند.ولى با تمام اين عفو و بخششها پس از پايان جنگ و بازگشتبه خويشان خود غضبشان فرو ننشست و از كيفرشان كاسته نگرديد».
و ديگر آنكه: ما نديديم هيچ گاه شخص شجاعى، جواد و سخى باشد.عبد الله بن زبير شجاع بود و بخيلترين مردم و پدرش زبير شجاع بود و بخيل و حريص.عمر به او گفت: اگر خلافت را بگيرى هميشه در بطحاء براى ربودن صاع و مدى كه در دست مردم است آنها را لطمه و سيلى مىزنى.و على عليه السلام چون خواست كه جلوى تبذير مالى برادر زاده خود عبد الله بن جعفر را بگيرد، نقشهاى كشيده و او را با زبير در اموال و تجارتش شريك ساخت و پس از آن مىفرمود: زبير از تبذير عبد الله سوء استفاده نمود و به پناهگاه خوبى تكيه داد (و اموال او را بىدريغ از دست او به نفع خود مىربود) و اين شركت زبير نتوانست عبد الله را از تبذيرها و زيادهروىها جلوگيرى كند.و طلحه شجاع بود و لكن بسيار حريص و بخيل بود و از انفاق امساك مىنمود تا به حدى كه از اموال پس از خود آنقدر باقى گذاشت كه به حساب در نيايد.و عبد الملك شجاع بود و بسيار حريص و بخيل به طورى كه در بخل و حرص ضرب المثل شده بود و به او مىگفتند: رشح الحجر يعنى ترشحات او همه منع، و انفاق او بخل و امساك است.و اما حال امير المؤمنين عليه السلام را دانستى كه در شجاعت و سخاوت تا چه سر حدى بود و چگونه چنين نباشد و اين نيز از عجائب آن حضرت است[54]. و راجع به اين موضوع اديب شاعر شيخ صفى الدين بن عبد العزيز بن سراباء حلى سروده است:
جمعت فى صفاتك الاضداد فلهذا عزت لك الانداد
زاهد حاكم حليم شجاع فاتك ناسك فقير جواد
شيم ما جمعن فى بشر قط و لا حاز مثلهن العباد
ص 42
خلق يخجل النسيم من اللطف و بأس يذوب منه الجماد
ظهرت منك فى الورى مكرمات فاقرت بفضلك الحساد
ان يكذب بها عداك فقد كذب من قبل قوم لوط و عاد
جل معناك ان يحيط به الشعر و يحصى صفاته[55] النقاد[56]
«اى على، در تو صفات متضاد و مغاير جمع شده، از اين رو تو را نظير و مانند نيست.در تو جمع گشته: زهد، حكومت، حلم، شجاعت، قدرت، عبادت، فقر، سخاوت، صفاتى كه غير از تو در هيچ بشرى ديده نشده، و هيچ بندهاى واجد آنها نخواهد بود.
حسن خلقى كه نسيم از لطف او به شرمسارى افتد، و هيبتى كه سنگ از سطوتش آب گردد.يا على از تو آن قدر بزرگوارىها سرزده كه حسودان بر كرامتت اعتراف دارند.
اگر دشمن تو را تكذيب نموده بىسابقه نيست، كه قوم لوط و عاد اين پيامبران را تكذيب نمودند.
اى على بزرگ است منزلت تو كه در شعر بگنجد، يا كه نقادان و سخنوران صفات نيكويت را به شمار آورند».
قاضى نور الله پس از نقل اين اشعار مىگويد كه: استجماع امير المؤمنين عليه السلام به صفات متضاده بر اساس تشبه آن حضرت به جناب حق تعالى است در وسعت كمال و احاطه او كه منحصر به طرفى از اضداد و مقيد به جانبى نيستبلكه مقتضى تعانق اطراف و جامعيت اضداد است زيرا در نزد اهل تحقيق مقرر است كه كمال هر صفتى در آن است كه با ضد خود معانق و مشابك گردد چنانكه در عقد فرائد الاسماء الحسنى مشاهده مىرود و هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن پس به اعتبارات مختلفه وصف خداى متعال و متشبهان او در صفات كمال
ص 43
به صفات متقابله توان كرد و در هيچكدام محصور نباشد.
و چه خوب شاعر پارسى زبان گفته است:
اسير نفس نشد يك نفس على ولى نشد اسير كه بر مؤمنين امير آمد
اسير نفس كجا و امير خلق كجا كه سر بلند نشد آن كه سر به زير آمد
على نخورد غذائي كه سير برخيزد مگر كه سير خورد آن كه نيم سير آمد
على ستم نكشيد و حقير ظلم نشد نشد حقير كه دشمن برش حقير آمد
على نداد به باطل حقى ز بيت المال كه بر حساب و كتاب خدا خبير آمد
درود باد بر آن ملتى كه رهبر وى چنين بلند مقام و چنين خطير آمد
ص 45
ص 47
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنازعتم فى شئ فردوه الى الله و الرسول ان كنتم تومنون بالله و اليوم الاخر ذلك خير و احسن تاويلا.[57]
زمخشرى گويد:[58] مراد از اولواالامر يا علماء امت هستند يا خلفاء راشدين و من تبعهم على الحق و يا امراء سرايا. و سيوطى[59] نيز بر همين نهج روايات بسيارى در تفسير خود آورده است و بسيارى ديگر از مفسرين عامه بر هميننهجسلوك كردهاند و استدلال كردهاند اولا به داستان نزاع عمار و خالدبن وليد و آن اينكه:
حضرت رسول صلى الله عليه وآله و سلم خالد بن وليد رابراى سريهاى فرستادند و در ميان آنها عمار بود. لشكر حركت كرد براى ماموريت و قبل از آنكه به آن قوم برسند در نزديكى آنان توقف كرده و نزول نمودند و چون شب بود خالد بنا را بر آن گذاشته بود كه فردا به آن قوم حمله كنند. در آن شب ذوالعبينتين از آمدن لشكر خالد به آن قوم خبر داد همه آنها فرار كردند غير از يك مرد كه به زودجهاش دستور داده بود كه اثاث البيت را جمع كند و خود آن مرد در تاريكى شب پياده آمد تا به لشكر خالد رسيد و از عمار بن ياسر جويا شد. عمار را به او نشان دادند گفت: يا اباليقظان من مسلمان
ص 48
شدهام و شهادت به لا اله الا الله و محمد رسول الله و عبده دادهام و تمام اقوام من چون خبر ورود شما را شنيدند فرار كردند و من تنها ماندهام آيا اين اسلام، فردا كه هوا روشن مىشود دست مرا مىگيرد و از هلاكت نجات مىدهد يا من هم فرار كنم؟ عمار به او گفت: اين ايمان براى تو مفيد است.آن مرد اقامت نمود و فرار نكرد چون صبح شد خالد دستور حمله و غارت داد.لشكريان غير از اين مرد هيچ كس را نيافتند خالد اين مرد را گرفت و تمام اموال او را ربود، خبر به عمار رسيد عمار به نزد خالد آمد و گفت: اين مرد را آزاد كن و دستت را از او بردار، او اسلام آورده و من او را امان دادهام.خالد گفت: تو چه كاره هستى كه امان دهى؟ عمار و خالد يكديگر را دشنام دادند و شكايتبه نزد رسول خدا آوردند.حضرت پناه دادن عمار را امضاء نمود و تصديق كردند و نهى نمودند كه پس از آن اگر در تحت تبعيت اميرى باشد امان بدهد.آن دو نفر باز در نزد حضرت رسول يكديگر را ��شنام دادند خالد گفت: يا رسول الله تو مىگذارى اين عبد اجدع مرا دشنام دهد، حضرت فرمودند: اى خالد، عمار را دشنام مده و او را سب مكن به درستى كه كسى كه عمار را دشنام دهد خداوند او را دشنام مىدهد و كسى كه عمار را به غضب آورد خداوند او را به غضب درخواهد آورد، و كسى كه عمار را لعن كند خداوند او را لعن مىكند.عمار از خشونت و انحراف خالد بن وليد به خشم آمده و برخاست، خالد به دنبال او رفته و لباس او را گرفت و از او پوزش طلبيد، عمار راضى شد.و خداوند اين آيه را فرستاد[60].
و نيز از ابو هريره روايت كنند كه:
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: من اطاعنى فقد اطاع الله، و من اطاع اميرى فقد اطاعنى، و من عصانى فقد عصى الله، و من عصى اميرى فقد عصانى.[61]
و نيز روايات ديگرى را نقل مىكند كه مقصود از اولوا الامر حكام هستند گرچه آنها جائر و ظالم باشند.
مىگوئيم: اولا همان طور كه سابقا استدلال نموديم منظور از اولوا الامر حتما معصومين هستند و الا لازمهاش اجتماع امر و نهى در موضوع واحد و از جهت واحده است و اين خلاف منطق عقل و مستلزم محال است.و به اين معنى فخر رازى در تفسير
ص 49
خود اعتراف نموده است.
و اما روايتخالد و عمار، آنچه مسلم استحضرت، عمار را نهى نكردند كه ديگر كسى را امان ندهد و اين جمله در روايت زياد شده است و شايد راوى عمدا اين جمله را اضافه كرده است تا بتواند آيه اولوا الامر را بر لزوم اطاعت امراء سرايا به عنوان اولوا الامر تطبيق كند.حضرت رسول الله امان دادن هر مسلمان را محترم مىشمردند گرچه پستترين فرد مسلمان بود تا چه رسد به عمار، خصوصا امان شخصى را كه اسلام آورده و اقرار به شهادتين مىكند.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فى خطبة خطبها فى مسجد الخيف: بسم الله الرحمن الرحيم، نضر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها الى من لم يبلغه.يا ايها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، فرب حامل فقه ليس بفقيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه.ثلاث لا يغل عليهن قلب امرىء مسلم: اخلاص العمل لله و النصيحة لائمة المسلمين و اللزوم لجماعتهم فان دعوتهم محيطة من ورائهم.المؤمنون اخوة تتكافىء دماؤهم و هم يد على من سواهم، يسعى بذمتهم ادناهم[62].
و علاوه از دقت در متن روايتخالد و عمار معلوم مىشود كه خالد در اين قضيه گناهكار بوده است.اگر عمار خطا كرده بود چرا اين قدر رسول خدا از او تمجيد مىنمايند و خالد از عمار عذرخواهى مىكند؟!
و اما حديث من اطاع اميرى فقد اطاع الله بر فرض تسليم چه مناسبتبا آيه اولوا الامر دارد، آن به جاى خود محفوظ، و اولوا الامر نيز افراد معصومى هستند كه در رديف رسول الله اطاعت آنان به طور اطلاق واجب شمرده شده است.
فخر رازى متوجه عصمت در اولوا الامر شده و چون نمىخواهد بر ائمه معصومين تفسير كند لذا دچار خلط و اعوجاج شده است.او مىگويد: «آيه، دلالتبر لزوم متابعت اولوا الامر به طور اطلاق دارد و چون شخص معصومى وجود ندارد يا دسترسى به او نيست، بنابر اين مقصود از اولوا الامر اهل حل و عقد از بزرگان امتاند كه عارف به مسائل و احكام بوده، و چنانچه در مسئلهاى متحد الكلمة گردند مسلما آن نظريه حاصله، نتيجه پاك و منزه از هر گونه عيب و خطا، و معصوم به عصمت الهى
ص 50
است. و بنابراين از آيه، اصول اربعه عامه را در فقه مىتوان استنتاج نمود. اطيعوا الله دلالتبر حجيت كتاب و اطيعوا الرسول دلالتبر حجيتسنت رسول الله و اولى الامر منكم دلالتبر حجيت اجماع و فان تنازعتم فى شىء فردوه الى الله و الرسول دلالتبر حجيت قياس دارد. چون مراد از تنازع در مسئله عدم فهم آن از كتاب و سنت و اجماعى است كه به طور اطلاق متابعت از آنها واجب شده است و در اين صورت معناى رد به كتاب خدا و سنت رسول خدا همان به دست آوردن حكم آن مسئله از اشباه و نظاير آن است و اين قياس است. و چون آيه حجيت را در اين چهار موضوع منحصر مىگويد استحسانى را كه ابوحنيفه قائل است و استصوابى را كه مالك قائل است اگر همين معنا قياس باشد فبها و اگر غير معناى قياس باشد آيه بطلان آن را معلوم كرده است.»
براى استدلال بر اين مطلاب مفصلا بحث كرده و گفته است كه:
«اگر كسى گويد كه: معناى اولوا الامر اگر اجماع اهل حل و عقد باشد بنابراين مخالف اجماع مركب علماء در تفسير آيه خواهد بود چون تفاسيرى كه براى اولوا الامر شده است از چهار موضوع تجاوز نمى كند: اول: منظور خلفاى راشدين هستند. دوم: امراء سرايا. سوم: علماء و چهارم: آنچه ار روافض نقل شده كه مراد ائمه معصوميناند چواب گوئيم كه: مراد از اهل حل و عقد همان علماء امتاند كه به مسائل عارف و به صلاح و فساد عالماند و اجتماع و اجماع آنان چون وجوب تنزه راى آنان از خطا مىشود بر اساس قول رسول خدا كه لا تجتمع امتى على خطا، بنابراين مخالف قول سوم نيستبلكه همان قول و تصحيح آن به نحو اكمل است.»
ليكن با اندك ملاحظه خوب واضح مىشود كه وى در اين استدلال خود مغالطهاى نموده و نتيجهگيرى كرده است.
اولا - سوال مىكنيم كه با فرض آنكه يكايك از اهل حل و عقد معصوم نيستند و احتمال خطا در هر يك از آنها مىرود، چگونه نتيجه آراء مصون از خطا و معصوم از اشتباه است؟ و به عبارت ديگر با فرض آن كه هر يك از آنان جايز الخطا باشند نتيه آراء نيز جايز الخطا خواهد بود. ولى البته مسلم است كه در اجتماع، خطا دورتر و واقع نزديكتر مىشود، ولى اين تقريب و تبعيد جواز خطا را تبديل به عصمت نمىكند.
ص 51
و در اين صورت عصمتحاصله به واسطه يكى از سه علتخواهد بود. اول آنكه تمام افراد حل و عقد معصوم باشند در اين صورت بدون ترديد نتيجه اين اجماع عصمتخواهد بود، ولى بديهى است كه از زمان رحلت رسول خدا تا به حال حتى يك روزى كه اهل حل و عقد همگى معصوم باشند پيش نيامده است، و خود فخر رازى بدين حقيقت معترف است و با اين حال محال است كه خدا اطاعتخود را معلق به امر محال گرداند يعنى اولوا الامرى كه ابدا در خارج مصداق و واقعيتى ندارد.
دوم - آنكه اهل حل و عقد گرچه يكايك آنان غير معصوم و جايز الخطا باشند لكن اجتماع آنها موجب عصمتباشد و اين صفت قائم بر هيئت اجتماعيه آنان است نه بر ذوات افراد، اين نيز غلط است. چون عصمت در راى از صفات واقعى و حقيقى است و وصف هيئت اجتماعيه يك عنوان اعتبارى بيش نيست، و محال عقلى است كه يك واقعيتى بر يك امر اعتبارى قائم شود. صفات حقيقيه در خارج محتاج به موضوعات واقعيه هستند و ليكن اعتباريات تابع نظر اعتبار كنندگان بوده چه بسا بر صفات حقيقه و چه بسا بر صفات اعتباريه امرى اعتبارى را حمل كنند. و چون معلوم شد كه وصف هيئت اجتماعيه امر اعتبارى است و ما بازاء خارجى ندارد بنابر اين واقعيت و خارجيت آن همان ذوات افراد است اگر اين صفت عصمتبر ذوات مترتب شود همان محاليت اول لازم آيد، كه چگونه جواز خطا در يكايك از افراد نتيجه عصمت از خطا دهد و اگر اين صفتبر هيئت اجتماعيه مترتب شود لازم مىآيد كه امر اعتبارى مقوم امر حقيقى خارجى گردد و اين نيز محال عقلى است.
سوم - آنكه بگوئيم اين صفت نه قائم به ذوات استبما هى ذوات و نه قائم به وصف هيئت اجتماعيه است، بلكه خداوند سنتش بر اين تحقق يافته است كه نتيجه آراء اهل حل و عقد را مصون از خطا قرار دهد كما آنكه در خبر متواتر چنين است. در خبر هر يك از آحاد مخبرين جواز خطا موجود است و ليكن در خبر متواتر اين جواز از بين رفته و خبر، معصوم از خطا مىگردد و لذا مفيد يقين است.
و به عبارت واضحتر همان طورى كه خبر واحد محتمل الخطاء مىباشد و از كثرت اخبار اين احتمال رفته رفته ضعيف مىشود تا به حدى كه تعداد مخبرين افزايش يابند آن احتمال خطا به كلى معدوم مىگردد و خبر مفيد قطع مىشود،
ص 52
همچنان هر يك از نظريه اهل حل و عقد، محتمل الخطاء و الفساد بوده و هر چه به تعداد آنان اضافه شود اين احتمال ضعيفتر تا به جائى كه به كلى معدوم، و نظريه، متصف به صفت عصمت مىگردد، و بر همين اساس است كه رسول خدا فرموده است: لا تجتمع امتى على خطاء.
اين احتمال نيز بىجا و بىمورد است زيرا:
اولا - اين روايتبر فرض صحتسند دلالت دارد بر آنكه امت اجتماع بر خطا نمىكند، نه آنكه اهل حل و عقد اجتماع بر خطا نمىكنند.و در كدام آيه يا روايتيا كتاب لغت امتبه اهل حل و عقد تفسير شده است؟.
ثانيا - اين روايت نفى اجتماع امت را بر خطا مىنمايد نه نفى خطا را از اجتماع امت و بين اين دو تفاوت بسيار است.در صورت اول مفادش چنين مىشود كه: تمام امت اتفاق بر امرى كه آن امر خطا باشد نخواهند نمود.و اين قول همان عقيده شيعه است كه در تمام ازمنه امام معصوم، موجود، و زمين هيچگاه از حجتخالى نخواهد بود.و بنابر اين اگر تمام امتبر امرى اجماع كنند، مسلما در ميان آنها معصوم وجود دارد فلذا آن راى و نظريه طبق نظريه معصوم خواهد بود و هو الحجة.
و اما بر فرض دوم معنى چنين مىشود كه در اجتماع آنان خطائى نيست و اين معنى صحيح نيست زيرا در اجتماع آنان بنحو موجبه جزئيه ممكن استخطا باشد و البته چون در ميان آنها معصوم هم وجود دارد قول صواب هم در ميان آنها موجود است.و بنابر اين معنى روايت موافق با آيات و احاديثى است كه دلالت مىكند بر آنكه هيچگاه زمين از دين حق و معصوم خالى نخواهد بود مثل قوله تعالى:
فان يكفر بها هؤلاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين[63].
و مثل آيه سابق الذكر:
و جعلها كلمة باقية فى عقبه لعلهم يرجعون[64]
و مثل قوله:
انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون[65]
و مثل قوله:
و انه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه[66].
و البته اين معنى اختصاص به امتحضرت سيد المرسلين ندارد، بلكه روايات متواترى از فريقين نقل شده است كه دلالت دارد بر آنكه قوم يهود به هفتاد
ص 53
ويك فرقه قسمتشدند همه آنها هالكند الا يك فرقه، و قوم عيسى به هفتاد و دو فرقه قسمتشدند و همه هالكند الا يك فرقه، و قوم محمد به هفتاد و سه فرقه قسمتشدند و همه آنها هالكند الا يك فرقه.به طور كلى روايت «لا تجتمع امتى على خطا» بر فرض صحتسندش از مورد كلام خارج استبلكه مورد كلام عصمت اهل حل و عقد است.اگر آن مراد از آيه اولوا الامر باشد در اينصورت مىگوئيم عامل در عصمت آنها چيست؟
و با تامل مىتوان گفت كه از سه جهتخارج نيست:
جهت اول آنكه بگوئيم: سنتخدا بر آن قرار گرفته است كه نظريه اهل حل و عقد را از خطا مصون مىدارد گرچه نظريه هر يك از آنان محتمل الفساد و الخطاء باشد.معلوم است كه اين حرف تمام نيست چون اهل حل و عقد در خصوص مالك مسلمين نيستند، بلكه از سابق الايام در هر ناحيهاى بلكه در هر شهر و ده و قريهاى اهل حل و عقد بوده و ريش سفيدان و كدخدايان محل در امور حادثه تبادل نظر مىنمودند.و بسيار ديده شده است كه بعد از تبادل آراء اشتباه كرده و به خطر افتادهاند و تاريخ و تجربه دو گواه صادق است.بنابر اين چگونه مىتوان عصمت اهل حل و عقد را سنت لا يتغير خدا دانست.
جهت دوم آنكه بگوئيم: سنتخدا در ميان خصوص مسلمين چنين قرار گرفته است كه امتنانا به امت مرحومه، آراء اهل حل و عقد را در ميان آنان مسلوب الخطاء و الفساد قرار داده است.اين نيز صحيح نيست زيرا اين مزيت و اختصاص در خصوص مسلمين بر خلاف ساير امم اگر بود مسلما يك معجزه قاهره و امر خارق العادهاى بود كه برخلاف ناموس خلقت، خداوند از آراء جايز الخطاء يك نتيجه معصوم توليد مىنموده است كه هميشه براى حفظ امت مرحومه و بقاى حيات آنان مفيد باشد، و در حيات عملى متبه منزله قرآن كه حيات علمى آنان است واقع شود.اگر چنين بود مسلما رسول خدا آنرا در رديف معجزات ذكر مىنمود و حدود و ثغور آنرا معين مىفرمود كه آيا اين اجتماع اهل حل و عقد كه منتج چنين نتيجهاى استبه چه صورت و كيفيتبايد تحقق پذيرد افراد آن چه كسان باشند، و چه مقدار و در چه ظروفى اجتماع كنند و آيا براى تمام امت اسلام يك اجتماع از آنان كافى استيا در هر ناحيهاى يك اجتماع خاص براى خصوص آنها لازم است.اگر چنين بود مسلما قرآن به آن تحدى مىنمود
ص 54
و رسول خدا خصوصيات آنرا به اصحابش مىفرمود و در كتب اخبار و تواريخ نقل مىشد و علاوه نيز لازم بود كه خود اصحاب خصوصيات آنرا از رسول خدا سئوال كنند، چه شده كه از موضوعات بسيار بسيط مانند جبال و حيض و اهله و انفاق و موارد انفاق سئوال كردند و قرآن بازگو مىكند:
يسئلونك عن الاهلة.[67]
و يسئلونك عن الانفال[68]
و يسئلونك ماذا ينفقون.[69]
و يسئلونك عن المحيض.[70]
و يسئلونك عن الجبال.[71]
و يسئلونك عن ذى القرنين.[72]
و از اين موضوع مهم كه ملازم با حيات عملى مسلمين تا بقاى عالم است هيچ سخنى به ميان نيامد. و مسلما نمىتوان گفت كه از خصوصيات اين مجلس حل و عقد سئوال كردند، منتهى مانند بسيارى از چيزها كه نظريه مخالفين در آنها مؤثر بوده آنها را از بين برده و بالنتيجه بما نرسيده است، زيرا اين مجلس مخالف نظريه اكثريت امت كه مىخواهند بر اين طريقه سير كنند نبود و در شرائط آن امرى مخالف آراء آنان نبوده، بلكه ارباب حل و عقد از افرادى هستند كه خواهان چنين اجتماعى بوده و هستند.
و علاوه لازم بود كه در فتن و حوادثى كه بعد از رحلتحضرت رسول الله اتفاق افتاد كارگردانان سقيفه بنى ساعده و منتحلين به خلافت رسول الله در احتجاجات و مناظرات خود از چنين اجتماعى بازگو كنند، و ادعاى خود را بر اساس اين معجزه عجيب پايهگذارى نمايند چه شد كه از چنين دليلى با اين متانت صرف نظر كردند؟ به طورى كه در هيچ كتاب حديثيا تاريخ حتى به يك حرف از اين موضوع اشارهاى نشده است نه از صحابه و نه از تابعين! تا آنكه فخر رازى بعد از گذشتن قرون متمادى به اين معجزه خارق العاده وقوف يافته و خود و من تبع او براى تصحيح مجلس ابوبكر و عمر و ابوعبيده در سقيفه بدين امر عظيم اطلاع يافتند.
حقا اگر نفس اين مجلس و نتيجه راى معصومى را كه از آن برخاست معجزه ندانيم مسلما اطلاع فخر رازى بعد از ششصد سال بر اين امر مكتوم معجزهاى بدون ترديد خواهد بود! و علاوه خود او معترف استبه اينكه مفسرين و اهل حديث در
ص 55
تمام عالم اسلام اولوا الامر را از چهار طائفه خلفاء راشدين و امراء سرايان و علماء و ائمه معصومين خارج نمىدانند و اين مجلس حل و عقد كه خلاف اجماع مركب استبايد به نحو تصحيح آراء علماء جزء يكى از آن چهار طائفه قرار گيرد و بدين نهج از خرق اجماع جلوگيرى شود با آنكه سيوطى رواياتى را كه در كتاب «الدرالمنثور»[73] از بعضى از مفسرين راجع به حجيت قول علماء در تفسير آيه اولوا الامر ذكر مىكند هيچ بوئى از مجلس و اجتماع اهل حل و عقد از آن استشمام نمىشود بلكه مطلق قول آنها را حجت و طبق آيه فوق لازم الاطاعة ذكر مىكند. و بنابراين خود فخر رازى با اعتراف به انحصار اقوال در اين چهار قول اين مبناى خود را كه مراد اهل حل و عقد باشند باطل نموده و زحمات خود را در تفسير اين آيه به هدر داده است.
جهتسوم آنكه بگوييم: عصمتى كه از اهل حل و عقد برمىخيزد روى عنوان معجزه نيستبلكه روى تربيت صالحهاى است كه امت در اثر تعاليم قرآن و روش رسول الله پيدا نمودهاند و چون قرآن و رسول الله بناى تعليم و تربيت را بر اساس دقيق و روش صحيح قرار دادهاند لذا افرادى كه در اين مكتب تربيت مىشوند هميشه در اجتماع آنان نظريه پاك و منزه از خطا پديد مىآيد.
اين جهت نيز غير تام و غلط است.
چون اولا - طبق آنكه ادراكات تمام افراد همان ضم ادراكات بعضى با بعض دگر است و چون در هر يك از آنها احتمال خطا به جاى خود بالفرض باقى است چگونه اين تربيت صالحه، نتيجه خارق زائيده و راى حاصله را معصوم قرار داده است. و عمده از صدر اسلام تا به حال كدام مجلسى تشكيل شده كه اهل حل و عقد در آن نتيجه معصومى داده باشند؟ اين مشاجرات و منازعاتى كه از روز رحلت رسول خدا تا به حال در بين مسلمين وجود دارد و اين اباطيل و مفاسد كه امت را به قعر ظلمات كشانيده، از كجا پيدا شده است؟ چه بسيار از اين اجتماعاتى كه پيدا شده و نمونه بارز آن سقيفه بنى ساعده بوده و بر همان اساس تا امروز مجالسى تشكيل و اهل حل و عقد اجتماع نموده و تبادل آراء و افكار نموده و نتيجهگيرى مىكنند و در عين حال يك قدم براى صلاح متبرنداشته تخم ضلالت و شقاوت را در قلوب امتبيچاره
ص 56
بجاى سعادت و هدايت ريختند.
آن نبوت پاك و اساس تعاليم قرآن كه بر حيات معنوى و زندگى بر اساس توحيد و تعاليم فطرت و صدق و صفا و ايثار و انفاق و عاطفه و رحم و دستگيرى از مخلوقات و هدايت آنان به راه صلاح واقع بود در اثر مدت كوتاهى به يك امپراطورى عظيم كه معاويه در شام تشكيل داد و بر اساس عدوان و ظلم بر مردم بيچاره و امت متحير تبديل شد، و ديكتاتورى بجاى حرمت اسلام نشست و قوانين خدا كاملا به عكس شد، حدود خدا تعطيل و احكام و قوانين قرآن از بين رفت و اموال مردم به يغما رفت و خونهاى بىگناهان ريخته شد و نواميس اسلام پاره گشت.و سپس در دوران حكومتبنى اميه و بنى العباس و خلفاى بعدى چه جنايات كه نشد و حقا اگر اين طرز حكومت را حكومت جائره ظالمه شيطانيه نام گذاريم، سزاوارتر است تا يك حكومت الهى بگوئيم، و تمام اين جريانات بر اساس همان اجتماع اهل حل و عقد بوده و اين مفاسد را به بار آورد و اين تحميلات عجيب را بر دوش مردم مسكين قرار دادند.
حكومت معاويه بر امضاء و تصحيح عمر بود، عمر او را والى شام نمود و او را بر اعراض و اموال و بيت المال مسلمين مسلط ساخت و حكومت امپراطورى و متجمل او را امضاء نمود، و او را بر آن حكومت تقرير و تثبيت نمود.حكومت معاويه و سپس حكومتيزيد و مروان و عبد الملك همه بر اساس و پايه دستور عمر بود.عمر خلافت را در مجلس شورا قرار داده و شش تن از اهل حل و عقد را بر آن قرار داد و بالاخره با راى عبد الرحمن بن عوف، عثمان بر مسلمين و اعراض و اموال و دماء و نواميس آنان مسلط شد و پايههاى اسلام را متزلزل نمود، بيت المال مسلمين را صرف آراء شخصيه و به اقوام خود قسمت مىكرد و معاويه را بر حكومتشام تقرير و تثبيت نمود و حكم قتل محمد بن ابى بكر را به والى خود در مصر نوشت و بالاخره در اثر قيام مصرىها با آن وضع فجيع كشته شد و آن همه مفاسد به بار آمد.
عمر به انتخاب ابو بكر كه خود را تنها اهل حل و عقد مىدانستبر سر كار آمد.عمر بود كه در خانه حضرت صديقه زوج مرتضى، بضعه رسول خدا را آتش زد و مقام ولايت كبرى را با شمشير كشيده بدون عمامه به مسجد آورد و او را امر به بيعت نمود، در حضور جماعت مسلمين تمام فضائل و وصايت و خلافت و وزارت و ولايت و
ص 57
حتى اخوت آن حضرت را انكار كرد[74]. تمام اين مفاسد نتيجه همان روز سقيفه است كه خشت را كج نهاده و مسير اسلام را از جاى خود عوض نموده و تاريخ را تحريف كردند.
ابو بكر فدك را از حضرت زهرا گرفت، ابو بكر مالك بن نويره را به امارت خالد بن وليد كشت، ابو بكر از اجراى حد زنا و قتل و فريه و غارت اموال مسلمين از خالد خوددارى نمود و او را تبرئه كرد[75]. و اين باب تبرئه از گناه از آن زمان براى حكام جور و قضاة ظلم و امراى فاسق و فاجر باز شد.
عجيب است كه بعضى از جهال در كتب خود نوشتهاند كه حكومت ابو بكر و عمر ساده و يك حكومت الهى بود.از اين حكومتساده كه در مقابل اصل اسلام و ولايت كبرى قيام مىكند و با تاويل و مصلحت انديشى سير حيات مسلمين را تغيير مىدهد بيشتر بايد ترسيد تا حكومت عثمان و معاويه كه علنا پردهدرى مىكنند.آنها با جرات و تهتكى كه داشتند عالم را بر جنايات خود واقف و علنا ابلاغ انحرافات خود را نمودند ولى عمر و ابو بكر كه به عنوان حمايت اسلام و عدم تفرقه جماعت مسلمين و به عنوان دلسوزى چنين كارهاى خطير را انجام دادند حقا اساس ظلم و پايهگذار ستم بودند.ابو بكر با گريه فدك را از حضرت زهرا ربود، ابو بكر به عنوان يك مرد مصلحت انديش و مصلح واقعى و بىطرف خود را معرفى كرد، و روزى كه بر منبر خطبه خواند و خود را خليفه معرفى نمود از تصرف بيت المال نسبتبه مصارف شخصيه و خانه خود اظهار بىميلى كرد تا عمر او را وادار به تصرف نمود[76]. از اين لطائف الحيل و نرمىها بيشتر بايد ترسيد تا از تجرى عثمان و معاويه.
بارى تمام اين مفاسد كه دامنه طويلى پيدا كرد همه و همه نتيجه همان راى معصومى بود كه به عقيده فخر رازى از سقيفه برخاست، فمرحبا بهذه السقيفة و مرحبا بهذه العصمة!!
اگر اين بيعت منتج راى عصمتبود چرا ابو بكر مىگفت: لا حاجة لى فى بيعتكم اقيلونى[77]. كما آنكه بر اين معنى حضرت امير المؤمنين عليه السلام گويا هستند
ص 58
در خطبه شقشقيه:
فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته.[78]
از كلام آن حضرت استفاده مىشود كه ابوبكر مىگفت: كه مرا رها كنيد و استعفاء دهيد و على را به جاى من برگزينيد و الا اگر تقاضاى مجرد استقاله و استعفاء بود و تقاضاى نصب على نبود اينكه نعجبى نداشت. شاهد بر معنى آنكه مىگويد:
اقيلونى و لستبخيركم و على فيكم.
اين لفظ با خصوص قيد «و على فيكم» در «تجريد» موجود و شارح آن قوشجى كه سنى مذهب استبر آن ايراد نكرده و اين لفظ را از ابوبكر معترف است.
و در كتاب «احقاق الحق» قاضى نورالله شوشترى وارد است كه فضل بن روزبهان در هنگام جواب از زشتيهاى ابوبكر و آتش زدن در خانه حضرت زهراء سلام الله عليها خود تصريح مىكند كه در صحاح كتب اهل سنت موجود است كه ابوبكر بر فراز منبر آمده و گفت: اقيلونى فلستبخيركم و على فيكم، و نيز ابن حجر در «الصواعق المحرقة» ص 30 اقاله را از ابوبكر اعتراف دارد.[79]
و نيز اگر راى سقيفه منتج عصمتبود چرا عمر آنرا لغزش شمرده است؟![80] طبرى از عمر نقل مى كند كه گفت:
ثم انه بلغنى ان قائلا منكم يقول: لو قد مات اميرالمؤمنين (عمر مقصود است) بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فقد كانت كذلك غير ان الله وقى شرها.[81]
و ابن هشام گويد: ثم انه قد بلغنى ان فلانا قال: والله لو قد مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا فلا يغرن امرءا ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فتمت و انها قد كانت كذلك الا ان الله وقى شرها.[82]
و از «انساب الاشراف» بالذرى ج 1 ص 581 نقل شده است كه اين مطلب
ص 59
را عمر با تصريح ذكر و نام بجاى فلان ذكر كرده است
قال: ان عمر قال: بلغنى ان الزبير قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... و در ص 583- 584 گويد: ان فلانا و فلانا قال: لو قد مات عمر بايعنا عليا... فمن بايع رجلا غير مشورة فانهما اهل ان يقتلا و انى اقسم بالله ليكفن الرجال او ليقطعن ايديهم و ارجلهم و ليصلبن فى جذوع النخل الحديث»[83]
و فى «السيرة الحلبية» ج 3 ص 401: قال عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة اى من غير استعداد و لا مشورة كما تقدم ردا على من بلغه عنه انه قال: اذا مات عمر بايعت فلانا و الله ما كانتبيعة ابى بكر بمشورة البيعة لا تتوقف على ذلك. فغضب فلما رجع من آخر حجة حجها المدينة قال على المنبر: قد بلغنى ان فلانا قال: و الله لو مات عمر بن الخطاب لقد بايعت فلانا ان بيعة ابى بكر كانت فلتة من غير مشورة فلا يغترن امرؤ ان يقول: ان بيعة ابى بكر كانت فلتة فنعم كانت كذلك الا ان الله قد وقى شرها.
اگر نتيجه آراء اهل حل و عقد عصمت است، ابوبكر كه براى تعيين عمر مجلسى تشكيل نداد و به تنهائى عمر را به خلافت نصب نمود و با آنكه ابوبكر معصوم نبود چگونه انتخاب عمر براى ابوبكر به تنهائى منتج عصمتشد؟ با آنكه طلحه به ابوبكر پرخاش نموده و انتخاب او را غلط معرفى كرد. طلحه مسلما از اهل حل و عقد بود، راى ابوبكر بر راى طلحه چه مزيتى داشت كه آن نتيجه عصمت دهد و راى طلحه نتيجه خلاف عصمت؟!
ان ابابكر لما نص على عمر قام اليه طلحة فقال: ما تبول لربك و قد وليت علينا فظا غليظا؟ قال ابوبكر: فركت لى عينيك و دلكت لى عقبيك و جئتنى تكفنى عن رايى و تسدنى عن دينى؟ اقول له اذا سالنى: خلفت عليهم خير اهلك.[84]
و اگر نتيجه آراء عصمت است چرا عبدالرحمن بن عوف كه با عثمان بيعت كرد و او را به خلافتبرگزيد قاطبه مسلمين او را مذمت كردند و بعد از آنكه جنايتهاى عثمان مشهود شد خود عبدالرحمن بر عثمان خرده گرفت تا جايى كه
ص 60
عثمان او را از مدينه تبعيد كرد[85].
بالجمله تمام مفاسدى كه در عالم اسلام بروز نمود به واسطه خودسرى و خودكامى بعضى بود كه بعدا امثال فخر رازى به واسطه توجيهات و تاويلات روى جنايات آنها سرپوش گذارده و با جعل روايات و تفسير به راى، حكومت ضاله آنان را بر رقاب مسلمين توجيه كردند.
ابو بكر صريحا از خالد بن وليد در قضيه قتل مالك بن نويره پشتيبانى مىكند، و نه تنها از قصاص او و از حد زدن به او درباره زناى محصنه با عيال مالك خوددارى نمود، بلكه صريحا او را سيف الله قلمداد نموده و مىگويد: لا اشيم سيفا سله الله على الكافرين.
مالك بن نويره فدائى مقام ولايتشد.محبت او به امير المؤمنين و تشيع او، او را به كشتن داد و همين جهت موجب بخشودگى گناه خالد گشت.مالك بن نويره تيمى يربوعى از بزرگان شجعان و فارسان و شاعران بود و در بنى يربوع در جاهليت و اسلام، بزرگ و سالار بود.
پاورقي
[32] سوره اعراف: 7- آيه 28.
[33] سوره عنكبوت: 29- آيه 8.
[34] «مطالب السئول»: ص 21 و «حلية الاولياء» ج 1 ص 64 و در «ينابيع المودة» ص 212 گويد: عن ابن عباس: ليس من آية فى القرآن يا ايها الذين آمنوا الا على راسها و اميرها و شريفها و لقد عاتب الله اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم فى القرآن و ما ذكر عليا الا بخير.
[38] سوره انفال: 8- آيه 74.
[39] سوره انفال: 8- آيه 29.
[40] سوره انفال: 8- آيه 45.
[41] سوره ابراهيم: 14- آيه 27.
[42] سوره يونس: 10- آيه 2.
[43] سوره يونس: 10- آيه 4.
[44] سوره رعد: 13- آيه 28.
[45] سوره مجادله: 58- آيه 11.
[46] سوره فصلت: 41- آيه 8.
[47] سوره بينه: 98- آيه 7.
[48] سوره عصر: 103- آيه 3.
[49] سوره حج: 22- آيه 35.
[50] سوره قصص: 28- آيه 54.
[51] سوره سجده: 32- آيه 16.
[52] «شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد» ج 1 ص 16.
[53] امير المؤمنين عليه السلام عائشه را بخشيد و با وجود حقد شديدى كه از آن حضرت در دل خود داشتحضرت او را عفو نمود. قال فى نهج البلاغة: و اما عائشة فقد ادركها ضعف راى النساء.و نيز از مروان حكم گذشت و او را عفو نمود با آنكه خودش هنگام عفو غدر و مكر او را بيان مىكند. (نهج البلاغه ج 1 ص 123).
54] [« شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد» ج 1 ص 16 و 17.
[55] صفاتك (ظ).
[56] «مجالس المؤمنين» ص 493 و «سفينة البحار» ج 1 ص 437.
شيخ صفى الدين شاعر شاگرد محقق حلى بوده و شيخ مجد الدين فيروز آبادى شافعى كه از اكابر فن حديث و از متاخرين استبه صحبت او رسيده است.
[57] سوره نساء: 4- آيه 59.
[58] تفسير «كشاف» ج 1 ص 525.
[59] «الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[60] «الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[61] «الدر المنثور» ج 2 ص 176.
[62] «تتمة المنتهى» ص 153.
[63] سوره انعام: 6- آيه 89.
[64] سوره زخرف: 43- آيه 28.
[65] سوره حجر: 15- آيه 9.
[66] سوره فصلت: 41- آيه 41- 42.
[74] «الامامة و السياسة» ج 1 ص 13.
[75] «تاريخ ابو الفداء» ج 1 ص 158 و «تاريخ الخميس» ج 2 ص 233.
[76] 20. «الامامة و السياسة» ج 1 ص 17.
[77] «الامامة و السياسة» ج 1 ص 14.
[80] در «الغدير» ج 5 ص 270 مىگويد كه عمر گفته است: انها كانت فلتة وقى الله شرها (مصادر بسيارى در پاورقى) يا گفته: فلتة كفلتات الجاهلية (تاريخ طبرى) فمن عاد مثلها فاقتلوه (الصواعق المحرقه).
[81] «تاريخ طبرى» ج 2 ص 446.
[82] «سيره ابن هشام» ج 4 ص 1073. و در «غاية المرام» ص 549 در حديث 15 از محمد بن على الحكيم الترمذى كه از اكابر علماء عامه است نقل مىكند كه ابوبكر گفت: اقيلونى فان عليا احق منى بهذا الامر و فى رواية: كان الصديق يقول ثلاث مرات: اقيلونى اقيلونى فانى لستبخيركم و على فيكم.
[83] «عبدالله بن سبا» چاپ مصر ص 92 و در «غاية المرام» ص 560 راجع به قول عمر: ان بيعة ابى بكر فلتة از طريق عامه 8 حديث و در 561 از طريق خاصه 23 حديث ذكر مىكند.