حضرت در پاسخ ميگويند: تكليف خداوند به شناسائي معرفتش به مقدار طاقت و وسعشان ميباشد كه به خدا برسند، و آن اين است كه يقين به او بياورند و اوامر و نواهيش را بپذيرند، و مردم را تكليف ننموده است تا احاطه بر صفاتش پيدا كنند، همان طوري كه پادشاه رعاياي خود را امر نميكند كه: بدانند او بلند قامت است يا كوتاه قامت؟ آيا سپيد چهره است يا گندمگون؟ بلكه امر او اين است كه به سلطنت وي اذعان بياورند و اوامرش را اطاعت نمايند.
ص 95
آيا نميبيني كه اگر مردي جلوي در قصر پادشاه بيايد و بگويد: خودت را بر من عرضه كن تا خوب تو را تفتيش كنم و به نهايت شناسا گردم و گرنه من گفتارت را گوش نميكنم، اين مرد خود را در معرض عقوبت افكنده است؟ همچنين اگر گويندهاي به خالق سبحان بگويد: من اقرار به تو نميآورم تا به كُنْه ذات تو محيط شوم، خودش را در معرض غضب او قرار داده است.
مظفّر گويد: و بر اين نهج از بيان بديع و برهان ساطع، امامصادق علیه السلام دروسش را بر مُفَضَّل القا فرمود و در پايان سخنش گفت: يَا مُفَضَّلُ! خُذْ مَا آتَيْتُكَ وَ كُنْ مِنَ الشَّاكِرِينَ، وَ لآلائِهِ مِنَ الْحَامِدِينَ، وَ لاِوْلِيَائِهِ مِنَ الْمُطِعِينَ.
«زيرا كه من براي تو مقدار قليلي از كثير، و جزئي از كلّ را از برهان بر خلقت، و شواهد بر صواب تدبير و درستي تعمّد در آفرينش ذكر نمودم! در آن تدبّر كن! تفكّر كن! اعتبار بگير!»
مفضّل ميگويد: من از نزد مولايم بازگشتم با چيزي كه احدي با مثل آن باز نگشته بود.[9]
مظفّر گويد: همان طور كه مفضّل اين حكمتهاي جليله و اسرار عظيمه را مغتنم شمرد سزاوار است ارباب معارف نيز مغتنم بشمارند. حضرت امام ابوعبدالله علیه السلام از حكمتهاي اسرار و از اسرار حكمتها بهطوري ايضاح فرموده است كه دانستن آنها بر بسياري پنهان بوده است و فهمشان بر مردم صعب و مشكل.
و اين دروس همان طور كه دلالت مينمايد ما را بر خالق حكيم در صنايع و مخلوقاتش، ايضاً ما را ارشاد ميكند به احاطۀ حضرت امام صادق علیه السلام به فلسفۀ
ص 96
خلقت، بلكه تو در اين دروس، وي را فيلسوف الهي، و عالِم كَلامي، و طبيب حاذق، و تجزيهگر كيمياوي، و تشريح كنندۀ فنِّي، و صاحب فنّ و خبره در صنعت زراعت و غَرْس، و عالم به جميع مخلوقاتي كه خداوند در ميان آسمان و زمين آفريده است، و قادر بر تعبير از اسرار حكمتها در عوالم خلايق و موجودات مييابي![10]
مجلسي - رضوان الله عليه - در «بحار الانوار»، پايان اين حديث را بعد از گفتار حضرت به مفضّل كه: در آن تدبّر كن! تفكّر كن! اعتبار بگير! چنين آورده است كه مفضّل ميگويد:
بِمَعُونَتِكَ يَا مَوْلَايَ أقْوَي عَلَي ذَلِكَ وَ أبْلُغُهُ إنْ شَاءَ اللهُ. فَوَضَعَ یدَهُ عَلَي صَدْرِي فَقَالَ: اِحْفَظْ بِمَشِيَّةِ اللهِ و�� لَاتَنْسَ إنْ شَاءَ اللهُ!
«اي سيّد و سالار من! من با كمك و معاونت تو بر آن قدرت مييابم، و انشاءالله به آن خواهم رسيد. حضرت امام جعفر صادق علیه السلام دستش را بر سينهام نهاد و گفت: با اذن و مشيَّت خدا حفظ كن آن را، و إنشاءالله آن را فراموش مكن!»
فَخَرَرْتُ مَغْشِيّاً عَلَيَّ فَلَمَّا أفَقْتُ قَالَ: كَيْفَ تَرَيَ نَفْسَكَ يَا مُفَضَّلُ؟! فَقُلْتُ: قَدِ اسْتَغْنَيْتُ بِمَعُونَةِ مَوْلَايَ وَ تَأييدِهِ عَنِ الْكِتَابِ الَّذِي كَتَبْتُهُ، وَ صَارَ ذَلِكَ بَيْنَ يَدَيَّ كَأنَّما أقْرَأهُ مِنْ كَفِّي! وَ لِمَوْلَايَ الْحَمْدُ وَ الشُّكْرُ كَمَا هُوَ أهْلُهُ وَ مُسْتَحِقُّهُ!
«مفضّل ميگويد: من از سخن امام مدهوش شدم، و چون به حال باز آمدم امام فرمود: اي مفضَّل! خودت را چطور ميبيني؟! عرض كردم: اي سيِّد و سالار من، من با معونت و تأييد امام خودم از كتابي كه نگاشتم بينياز گشتم، و چنان در سينه دارم كه گويا آن مكتوب در دست من است، و آن را از روي دستم ميخوانم! حقّاً و حقيقةً تمام مراتب سپاسگزاري و شكر و مَحْمِدَت براي سيِّد و سالار من ميباشد، آن
ص 97
سپاس و حمدي كه وي اهليَّت و استحقاقش را دارد!»
امام علیه السلام فرمود: يَا مُفضَّلُ فَرِّغْ قَلْبَكَ وَ اجْمَعْ اِلَيْكَ ذِهْنَكَ وَ عَقْلَكَ وَ طُمَأنِيَنَتَكَ! فَسَاُلْقِي إلَيْكَ مِنْ عِلْمِ مَلَكُوتِ السَّمَواتِ وَ الارْضِ، وَ مَا خَلَقَ اللهُ بَيْنَهُمَا وَ فِيهِمَا مِنْ عَجَائِبِ خَلْقِهِ وَ أصْنَافِ الْمَلَ'ئِكَةِ وَ صُفُوفِهِمْ وَ مَقَامَاتِهِمْ وَ مَرَاتِبِهِمْ إلَي سِدْرَةِ الْمُنْتَهَي، وَ سَائِرِ الْخَلْقِ مِنَ الْجِنِّ وَ الإنْسِ إلَي الارْضِ السَّابِعَةِ السُّفْلَي وَ مَا تَحْتَ الثَّرَي حَتَّي يَكُونَ مَا وَعَيْتَهُ جُزْءاً مِنْ أجْزَاءٍ.
اِنْصَرِفْ إذَا شِئتَ مُصَاحَباً مَكْلُوءاً! فَأنْتَ مِنَّا بِالْمَكَانِ الرَّفِيعِ، وَ مَوْضِعُكَ مِنْ قُلُوبِ الْمُومِنيِنَ مَوْضِعُ الْمَاءِ مِنَ الصَّدَي! وَ لَا تَسْألَنَّ عَمَّا وَعَدْتُكَ حَتَّي اُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً!
«اي مفضَّل دلت را فارغ گردان! و ذِهنت و عقلت و طمأنينهات را در خودت جمع كن! به جهت آنكه من از اين به بعد به تو القاء ميكنم علم ملكوت آسمانها و زمين را، و علم آنچه را كه خداوند خلق كرده است در ميان آسمانها و زمين، و در آسمانها و زمين از عجائب خلقت او و اصناف فرشتگان، و صفوف و مقامات و مراتب فرشتگان تا سِدْرَةُ الْمُنْتَهَي، و علم سائر خلايق را از جِنّيان و إنسيان تا هفتمين طبقۀ زيرين زمين، و آنچه كه در زير خاك است! به طوري به تو القاء ميكنم كه آنچه براي تو گفتم و آن را حفظ نمودي جزوي از اجزاء آن باشد!
هر وقت كه ميخواهي بروي برو، كه خداوند همراه توست و پيوسته در حفظ و حراست خداوند هستي! زيرا تو در نزد ما از مكانت و موقعيت والائي برخورداري، و محلّ و مكانت تو نسبت به دلهاي مومنين محلّ و مكانت آب سرد و زلال است نسبت به دل سوختگان از عطش و جانگدازان از تشنگي! و از اين وعدهاي كه به تو دادم از ميعاد و ميقاتش مپرس تا من خودم براي تو ذكر كنم!»
مفضَّل ميگويد: من از حضور سيّد و سالارم با نعمت و كرامتي بازگشتم كه هيچ كس با چنان حالتي باز نگشته بود!
مجلسي در پايان اين خبر آورده است: بدان: بعضي از آن فقرات حديث، اشاره به تجرّد نفس دارد، واللهُ يَعْلَمُ وَ حُجَجُهُ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِم أجْمَعين.
ص 98
استادنا الاكرم حضرت علاّمۀ طباطبائي - قدّس الله تربته - در تعليقه بر كلام مجلسي فرمودهاند: بلكه اشاره به امور ديگري غير از نفس ناطقه نيز دارد كه آنها مجرّد ميباشند، و بدين امر اشعار دارد قول امام علیه السلام: وَ كَذَلِكَ الاُمُورُ الرُّوحَانِيَّةُ اللَّطِيفَةُ «و همچنين است امور روحانيّۀ لطيفه». و از اينجا ظاهر ميشود كه آنچه در اخبار توصيف به روحاني و يا به لطيف شده است مشعر به تجرّد آن ميباشد. (ط)[11]
آنچه را ما بحمدالله و منّه در اينجا اينك ذكر كرديم دربارۀ خبر مشهور به توحيد مفضَّل بود، و از اين به بعد، علاّمۀ مجلسي - رضوان الله عليه - از مفضّل بن عُمَر خبر هَلِيلۀ هِنْدي را از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روايت ميكند و ميگويد:
«خبر مَرْوِيّ از مُفَضَّل بن عُمَر در باب توحيد مشهور به خبر إهْليلَجَه»[12]
حديث كرد براي من محرز بن سعيد نحوي در دمشق كه گفت: حديث كرد براي من محمد بن أبي مسهر[13] در رَمْلَه، از پدرش از جدّش كه گفت: مُفَضَّل بن عُمَر جُعْفي براي حضرت امام ابوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق علیه السلام نامهاي نوشت و در آن به حضرت اعلام نمود كه: اقوامي از اهل ملّت اسلام پيدا شدهاند كه ربوبيّت حقّ تعالي را انكار ميكنند و در اين امر جدال ميكنند. و او از حضرت تمنّي نموده است كه رَدِّ گفتارشان را بنمايند، و در دعواهايشان و مُدَّعاهايشان احتجاج و استدلال بر عليه آنان بكند به همان طريقي كه احتجاج و استدلال بر غيرشان مينمودهاند. امام ابوعبدالله علیه السلام براي وي چنين نوشتند:
ص 99
بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
امّا بعد، خداوند ما و تو را موفّق به اطاعتش بنمايد! و بدين وسيله براي ما به رحمت خود مقام رضوانش را واجب و لازم گرداند!
مكتوبت واصل گرديد و در آن تذكّر داده بودي كه در آئين و ملّت ما قومي از اهل الحاد به ربوبيَّت خدا ظهور نمودهاند كه تعدادشان زياد شده است و نزاعشان تشديد يافته است. و از من خواسته بودي تا بر ردّ گفتارشان، و در نقض معتقداتشان كتابي بنگارم همانگونه كه بر غيرايشان از اهل بدعت و اختلاف ردّ و نقض نمودهام.
و ما حمد ميكنيم خداي را بر نعمتهاي فراوان، و حجّتهاي رسا، و بَلاءِ محمود عندالخاصّة و العامَّة (نعمتي كه خاصّ و عام آن را ميستايند و آن را براي ما نزديك ميدانند كه علم است، و يا نعمتي كه از ساحت ما به خاصّ و عامّ رسيده است).
واز جملۀ نعمتهاي عظيمه و آلاء جسيمهاي كه عطا فرموده است تثبيت و تقرير قلوبشان است به ربوبيّتش، و ميثاقي كه از آنان گرفته است به معرفتش، و انزال كتابي است بر آنها كه در آن شفاي همه نوع امراض كامنۀ در سينهها از خاطرات و امور مشتبهه وجود دارد.
و خداوند نه براي ايشان و نه براي غير ايشان از مخلوقاتش، حاجتي را به سوي غير خودش بجاي نگذارده است، و خودش از ايشان استغنا دارد وَ كَانَ اللهُ غَنيِّاً حَمِيداً.[14]
و قسم به جان خودم كه آنچه به جاهلان رسيده است از ناحيۀ پروردگارشان نميباشد (و همۀ اقسام ضرر و هلاكت فقط از ناحيۀ خودشان بدانها رسيده است). و آنان تحقيقاً أدلّۀ واضحه و علامات بَيِّنۀ توحيد حقّ را در آفرينششان ديدهاند، و از ملكوت آسمانها و زمين و صُنع شگفتانگيز و حيرتخيز متقن و محكمي كه دلالت بر صانع نمايد چيزها مشاهده كردهاند، وليكن ايشان بر نفوسشان ابواب
ص 100
معاصي را گشودهاند، و راه شهوات را براي خودشان آسان نمودهاند، فلهذا أهواء و آراء باطله بر دلهايشان غالب آمده و به ستمي كه بر خودشان كردهاند شيطان بر آنان مستولي گشته است وَ كَذَلِكَ يَطْبَعُ اللهُ عَلَي قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ.[15]
و عجب از آفريدهاي است كه ميپندارد: خداوند بربندگانش پنهان است در حالي كه اثر آفرينش را در خويشتن چنان مييابد كه عقلش را متحيّر ميكند، و كيفيّت تأليف و تركيب او را در اعضايش به طوري ميبيند كه حجّتش را باطل مينمايد.[16]
و قسم به جان خودم اگر تفكرّ نمايند در اين امور عظيمه هر آينه بالعيان خواهند ديد از امر تركيب آشكارا، و لطف تدبير روشن، و وجود اشياء كه آفريده شدهاند پس از آنكه نبودند، و سپس تجدّد و تحوّل آنها از طبيعتي به طبيعتي، و از ساختماني پس از ساختماني، چيزهائي را كه آنها را دلالت نمايد بر صانع حكيم! چرا كه هيچ موجودي از موجودات نيست مگر آنكه در آن آثار تدبير و تركيبي است كه دلالت ميكند بر آنكه براي آن دست پرورده، خالقي است با تدبير، و آثار پيوند و تأليفي است مدبّرانه كه راهنماي انسان ميباشد به خداي واحد حكيم.[17]
باري اين حديث نيز مفصّل است، و دلالتي تمام بر حجيّت عقل دارد، و ذكر جميع آن چون مناسب با كتاب ما نيست لهذا در اينجا هم تَبعاً للشَّيخ العلاّمة المُظَفّر - رحمة الله عليه - به ذكر صدر آن اكتفا ميگردد. وي در كتاب «الإمام الصادق» گويد: الإهليلجة:
احتجاج آنحضرت با طبيب هندي در توحيد
اين بحثِ از توحيد به إهْليلَجَه (هَليلَه) نامگذاري شده است، چون حضرت
ص 101
امام صادق علیه السلام در آن با يك نفر طبيب هندي دربارۀ يك دانه هليلهاي كه در دست آن طبيب بود مناظره كرد. مطلب به قرار ذيل است كه: مُفَضَّل بن عمر به امام علیه السلام نوشت و او را خبر داد كه اقوامي از اهل اين ملّت پديدار شدهاند كه ربوبيّت خدا را منكرند، و در اينباره مجادله و مخاصمه دارند، واز امام تقاضامند بوده است تا ردّي بر آنان بنمايند و استدلال و احتجاج بر عليه آنان در دعوايشان بكنند همان قسمي كه احتجاج بر غيرشان ميكردهاند.
امام صادق علیه السلام از جمله براي وي نوشتند: نامهات به من واصل گرديد، و من براي تو نگارش دادم كتابي را كه سابقاً در آن باره با بعضي از اهل اديان كه منكر خدا بودهاند به طريق مناظره به نزاع برخاسته بودم! و مطلب از اين قرار است كه: طبيبي از شهرهاي هندوستان عادتش بر آن بود كه به حضور من ميآمد و پيوسته و به طور مدام با من به نزاع در رأيش و دفاع از ضلالتش قيام ميكرد. در اين ميان كه روزي هليلهاي در دست داشت كه آن را بكوبد و از مخلوط آن داروئي بسازد من در مقام احتجاج و استدلال با همان داروي خودش برآمدم. زيرا در آن هنگام نيز از زبانش صادر شد نظير همان گفتاري كه هميشه با من منازعه داشت كه ادّعا ميكرد دنيا هميشه بوده و خواهد بود، درختي ميرويد، و درختي فرو ميافتد، و جانداري متولد ميشود، و جانداري تلف ميشود.
وي ميپنداشت اين كه من مدّعي معرفت خدا هستم دعوائي است كه نه بر آن بيِّنهاي دارم و نه ميتوانم حجّتي براي خودم در آن مسأله اقامه نمايم. و آن دعويِ معرفت، امري است كه آخر از اوّل، و اصغر از اكبر گرفته و به او تلقين گرديده است.
وي ميپنداشت: جميع اشياء كه با هم اختلاف و يا ايتلاف دارند، و درون و باطن ميباشند يا برون و ظاهر، همگي به واسطۀ حواسّ خمسه: نَظَر، سَمْع، شَمّ، ذَوْق، و لَمْس شناخته ميگردند. و سپس منطق خود را بر همان اساسي كه خود وضع كرده بود كشانده، گفت: هيچ كدام از حواسّ من بر خالقي واقع نشده است كه آن خالق را به فكر و دل من برساند و معرّفي كند (بنابراين نميتوانم اقرار به خالق
ص 102
نمايم). او اين كلام را به جهت انكار خداي تعالي ميگفت.
پس از آن گفت: تو مرا بياگاهان! به چه چيز استدلال ميكني بر معرفت پروردگارت كه قدرتش و ربوبيتّش را براي من توصيف نمودي؟! مگر نه آن است كه دل انسان جميع اشياء را با دلالتهايي كه براي تو وصف كردم ميشناسد؟! من گفتم: با عقلي كه در دل من است، و با دليلي كه با آن بر شناسائيش استدلال ميكنم!
او گفت: چطور ميشود آنچه ميگوئي درست باشد در حالي كه تو ميداني: دل و فكر انسان راهي براي معرفت اشياء بجز حَواسّ ندارد؟! آيا تو پروردگارت را با چشم ديدهاي؟! يا صدايش را با گوش شنيدهاي؟! يا به وسيلۀ نسيم او را بوئيدهاي؟! يا با دهان او را چشيدهاي؟! يا با دست او را لمس نمودهاي؟! تا بالنَّتيجه آن نوع حواسّ مودّي شناسائي او براي انديشه و قلبت گردد؟!
من گفتم: تو به من بگو: نظر به آنكه تو انكار خدا ميكني به جهت پندارت كه او را با حِسّي از حواسَّت كه بدانها اشياء را ميشناسي نديدهاي، و من اقرار به او دارم، آيا گزيري هست از آنكه يكي از دو نفر ما بايد راست بگويد، و آن نفر ديگر دروغ؟!
او گفت: نه!
من گفتم: تو به من ب����: اگر گفتار تو مطابق واقع باشد آيا ترسي داري بر من از آنچه من تو را از عذاب خدا ترساندهام؟!
او گفت: نه!
من گفتم: تو به من بگو: اگر گفتار من مطابق واقع باشد، و حقّ در دست من بوده باشد، آيا چنين نيست كه من در اين صورت در آنچه از عذاب خدا كه از آن حذر ميكردهام به وثوق و اطمينان چنگ زدهام، و تو به واسطۀ جُحود و انكارت در ورطۀ هلاكت سقوط نمودهاي؟!
او گفت: چرا!
من گفتم: در آن صورت كدام يك از ما پا از جادۀ حَزْم و احتياط برون ننهاده
ص 103
است؟! و كداميك از ما به نجات و رستگاري نزديكتر ميباشد؟!
او گفت: تو! وليكن تو در دعوايت دچار شبهه و ادّعائي بيش نميباشي، و امّا من داراي يقين و وثوق هستم. زيرا من با حواسِ پنجگانۀ خودم خدا را ادراك نكردهام و در نزد من آنچه را كه حواسِ من نتوانسته ادراك بكند، موجود نميباشد!
من گفتم: تو به علَّت آنكه حَواسَّت نتوانسته است خدا را ادراك كند خدا را انكار كردهاي، و من به علَّت آنكه حواسَّم نتوانسته است خدا را ادراك كند خدا را تصديق نمودهام!
او گفت: اين كلام چگونه تصوّر ميشود؟!
من گفتم: هر چيزي كه در آن اثري از تركيب باشد هر آينه جسم خواهد بود. يا هر چيزي كه چشم بر آن افتد رنگ خواهد بود. بنابر اين آن چيزي را كه چشمها ادراك كند و يا حواسّ بدان راه يابد تحقيقاً غير خداوند سبحان خواهد بود، زيرا خدا با خَلقش شباهت ندارد، و خلقش با وي شباهت ندارند. و اين خلايق با تغيير و زوال از حالي به حالي ميشوند و نقل و انتقال در آنها تحقّق ميپذيرد، و هر چيزي كه مشابه با تغيير و زوال باشد مثل او ميباشد، وَ لَيْسَ الْمَخْلُوقُ كَالْخَالِقِ وَ لَا الْمُحْدَثُ كَالْمُحْدِثِ. «هيچگاه مخلوق مانند خالق نيست، و هيچگاه حادث شده چون حادث كننده نميباشد.»
پس از اين جريان، امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: من به وي گفتم: به من بگو: آيا تو به جميع جهات سِتّه احاطه پيدا نمودهاي و به انتهاي آنها رسيدهاي؟!
او گفت: نه!
من گفتم: آيا به اين آسمان بلندي كه ميبيني صعود كردهاي؟! يا در اين زمين پست و پائين فرورفتهاي تا در اقطار آن گردشي كني؟! آيا در ميان لجّههاي درياها و غمرات اقيانوسها داخل گرديدهاي، و اطراف و جوانب هوا را در بالاي آسمان يا زير آن تحت زمين و پائينتر از آن پاره كرده و شكافتهاي تا بيابي كه: آنجا از مُدبّر حكيم عالم بصير خالي ميباشد؟!
ص 103
او گفت: نه!
من گفتم: پس بنابراين از كجا ميداني، شايد آن كس كه قلبت انكار مينمايد در بعضي ازاين نواحي باشد كه حواسِّ تو ادارك نكرده است، و علم تو بدان احاطه ننموده است؟!
او گفت: نميدانم! احتمال دارد در برخي از آنجاها كه ذكر نمودهاي مدَبِّري باشد، و احتمال دارد در هيچ كدام از آن نواحي مُدَبِّري نباشد!
مظفّر گويد: چه بسا از كلام امام صادق علیه السلام در اينجا توهّم شود كه: إشعار به تجسيم (جسميّت خدا) دارد، زيرا وي جايز دانسته است كه در جهتي معيّن كه از شئونات جسم است خدا وجود داشته باشد، وليكن بروز اين گفتار از او انكار و اعتراض ميباشد بر طبيبي كه عدم وجود را بعد از عدم وجدان ميخواهد دليل خود قرار دهد. و امام صادق علیه السلام با اين گونه بحث در صدد آن ميباشد كه: دعوي او را به عدم وجدان تكذيب كند. آنگاه بر او خرده بگيرد كه: محتمل است در بعضي از جهاتي كه طبيب بدانجا دست نيافته است خدا وجود داشته باشد. و در اين صورت احتمال وجود خدا در جهتي از جهات براي ردّ دعوي وي بر عدم وجدان كافي خواهد بود.
و اين طريق بحث از باب الزام خَصْم و إبطال حجّت اوست، نه از باب إثبات وجود خدا در جهتي. و اخيراً در كلام امام گذشت انكار ادراك او را با حواسِّ خمسه، با آنكه ميدانيم: موجودي كه در جهت بخصوصي ادراك شود با حواسّ ادراك شده است.
سپس حضرت امام صادق علیه السلام ميگويد: من به او گفتم: الآن كه تو از حدّ انكار بيرون آمدي، و در منزل شكّ مسكن گزيدي، من اميد بستم كه به سوي منزل معرفت راه يابي!
او گفت: شكّ براي من فقط از ناحيۀ سوال تو از من از آنچه كه علم من بدان احاطه نداشته است پديدار گرديد، وليكن از كجا براي من يقين داخل ميشود از
ص 105
آنچه كه حواسِ من ادراك ننموده است؟!
من گفتم: از ناحيۀ همين هليلهات!
او گفت: در اين صورت اين بهتر و گوياتر حجّت را اثبات مينمايد، زيرا هليله جزء ادويۀ علم پزشكي ميباشد كه من اذعان 18 به معرفتش دارم!
پس از آن حضرت امام صادق علیه السلام شروع كردند در القاء مسائلي كه اختصاص به هليله داشت از كيفيّت پيدايشش، و از وجود امثالش در دنيا، و آن طبيب با مكر و حيله در جواب از پاسخ درست شانه تهي مي نمود از ترس آنكه مبادا ملتزم گردد كه آن هليله مصنوع ميباشد و وجودش دلالت بر خداوند صانع دارد. بحث تا به جائي منتهي گشت كه امام او را ملزم كردند به آنچه كه ابداً چارهاي از اعتراف به آن نداشت، و آن اين بود كه آن هليله لابدّ از درختي بيرون آمده است.
در اينجا امام علیه السلام به او گفتند:
أرَأيْتَ الإهْلِيَلَجَةَ قَبْلَ أنْ تَعْقِدَ؟! إذْ هِيَ فِي قَمِعِهَا[1] مَاءٌ بِغَيْرِ نَوَاةٍ، وَ لَا لَحْمٍ، وَ لَا قِشْرٍ، وَ لَا لَوْنٍ، وَ لَا طَعْمٍ، وَ لَا شِدَّةٍ؟!
قال: نَعَمْ.
ص 106
قَالَ الصَّادِقُ علیه السلام: قُلْتُ لَهُ: أرَأيْتَ لَوْ لَمْيَرْفُقِ[2] الْخَالِقُ ذَلِكَ الْمَاءَ الضَّعِيفَ الَّذِي هُوَ مِثْلُ الْخَرْدَلَةِ فِي القِلِّةِ وَ الذِّلَّةِ، وَ لَمْ يُقَوِّهِ بِقُوَّتِهِ، وَ يُصَوِّرْهُ بِحِكْمَتِهِ وَ يُقَدِّرْهُ بِقُدْرَتِهِ، هَلْ كَانَ ذَلِكَ الْمَاءُ يَزِيدُ عَلَي أنْ يَكُونَ فِي قَمِعِهِ غَيْرَ مَجْمُوعٍ بِجِسْمٍ وَ لَا قَمِعٍ وَ تَفْصِيلٍ؟!
فَإنْ زَادَ زَادَ مَاءً مُتَرَاكِباً غَيْرَ مُصَوَّرٍ، وَ لَا مُخطَّطٍ، وَ لَا مُدَبَّرٍ بِزَيَادِةِ أجْزَاءٍ وَ لَا تَألِيفِ أطْبَاقٍ؟!
«آيا تو هليله را پيش از آنكه دانه ببندد ديدهاي كه آن در تَهْ دَانۀ خود فقط آبي است بدون هسته كه نه گوشتي دارد، و نه پوستي، و نه رنگي، و نه مزهاي، و نه سِفْتياي؟!
گفت: بلي!
امام جعفر صادق علیه السلام گفتند: من به وي گفتم: اگر خداوند خالق كمك و معاونت نمينمود به آن آب ضعيفي كه در حقارت و دنائت و ذِلّت به مانند يك دانۀ خردلاست، و آنرا بهقوَّتِ خويشتنتقويت نميكرد و بهحكمت خود صورتبندي نمينمود و به قدرتش اندازه نميزد، آيا معقول بود كه آن آب در تَهْ دانۀ خود، بدون آنكه با جسمي دگر ضميمه گردد و يا بدون قلع و تفريقش تا در آن چيزي داخل شود و يا با چيزي ضميمه شود، از خودش زيادتر شود؟!
و بر فرض آنكه زياد شود، فقط آبي زياد ميگشت بدون شكل و صورتبندي، و بدون تخطيط به خطوط، و بدون آنكه دست تدبير و اراده در آن چيزي بيفزايد و تأليف طبقات و آثار مختلفه از خصوصيّات در او بنمايد!»
طبيب هندي گفت: تو با تصوير شجرۀ هليله و تأليف سازمان آن، و بار برداشتن ثمره و ميوۀ آن و زيادتي اجزاء آن، و انتشار و تفريق تركيب آن، به من ارائه دادي ادّلهاي را كه از همۀ دليلها روشنتر و از همۀ بيّنات واضحتر بود بر آنكه اينها صانع
ص 107
دارد، و من تحقيقاً كلام تو را تصديق نمودم كه همگي اشياء، ساخته شده و مصنوع ميباشند، وليكن من نميدانم شايد هليله و جميع اشياء ديگر خودشان سازندۀ خودشان باشند!
سپس امام صادق علیه السلام براي وي اثبات نمود كه آن محال است، و حتماً سازندۀ آنها غير از خودشان ميباشد. به علَّت آنكه اشياء مسبوق به عدم هستند،[3] يعني نبودند و سپس بود شدند، و به علّت آنكه اين گونه ساختمان دلالت دارد بر آنكه سازندهاش حكيم و عالم است - إلي' غير ذلك از براهين.
و پس از آن پيوسته وي را در مناظره و مباحثه سير ميدادند، و محور گفتار همان هليله بود تا آنكه دليل و برهان حضرت وي را مُعترف و مُقرّ به صانع واحد كرد بعد از آنكه رشتۀ سخن آن دو نفر در بحث به علم نجوم و منجّمين كشيده گشت.
ص 108
و سپس حضرت امام صادق علیه السلام با احتجاج و استدلال از مصنوعات حضرت باري - جلّ اسمه - از آسمان و زمين و درخت و روئيدنيها و چهار پايان و غيرها و كيفيّت دلالتشان بر باري تعالي مطلب را كشاندند به اينجا كه: همۀ اينها علاماتند برهمان يگانۀ صانع واحد، و ادلّه و آياتي ميباشند بر همان حَكيم قدير و عالم بصير. و بعد از آن شروع كردند در بيان صفات او از لطف، و عِلم، و قوَّت، و سَمع، و بَصر، و رَأفَت، و رَحمت، و اراده .
مظفّر گويد: علّت آنكه من تمام رساله را در اينجا ذكر ننمودم و فقط اشاره به برخي مواضع آن كردم فقط رعايت ايجاز و اختصار بود وگرنه اينكه اين رساله فنوني از علم را علاوه بر قوّت حُجَّت و برهان، و جودت گفتار و بيان در خود گرد آورده است امري است مسَلَّم، و در جميع رساله محور سخن فقط هَليله بوده است كه از ضعيفترين چيزها و كوچكترين آنها در حجم و در منزلت ميباشد.[4]
و همچنين شيخ مظفّر گويد: در بيان حضرت، مواهب مييابي، و همچنان كه برخي اوقات در دليل تفصيل ميدهند مانند توحيد مفضَّل و غيره، برخي اوقات با برهاني موجز در ارائۀ برهان با ايفاء به تمام مقصود و مراد، مطلب را القاء مينمايند. مثلاً هنگامي كه از وي دليلي بر وجود خالق طلب كردند فرمود: مَا بِالنَّاسِ مِنْ حَاجَةٍ[5]. «حاجتي كه در ميان افراد بشر موجود است دلالت بر خالق متعال ميكند.»
مظفّر گويد: چه كلمۀ مختصر و چه حجّت بزرگي است! زيرا ما در جميع شئون حيات مردم را چنان مييابيم كه: پيوسته دنبال حاجت مستمرّهاي ميروند. و اين حاجت دلالت دارد بر وجود مآل و مقصدي كه در حوائجشان بدان ميرسند، و آن مآل ذاتاً از ايشان مستغني ميباشد. و آن مآل و مقصد حوائج حتماً بايد واحد باشد
ص 109
و گرنه در سير و نظام دگرگوني پيدا ميشد[6].
و يك بار هِشام بن حَكم از وي ميپرسد: مَا الدَّلِيلُ عَلَي أنَّ اللهَ تعَالَي واحدٌ؟! فَيَقُولُ علیه السلام: اتِّصَالُ التَّدْبِيرِ، وَ تمَامُ الصُّنْعِ[7].
«دليل بر اين كه خداوند تعالي يگانه ميباشد كدام است؟!
حضرت ميفرمايد: متّصل بودن رشتۀ تدبير امور، و تماميّت كارگاه آفرينش.»
مظفّر گويد: هر يك از اين دو عنوان، ميتوانند به تنهائي دليل براي توحيد قرار گيرند. چرا كه اگر مُدَبِّر دو تا يا بيشتر باشند اختلاف ميان آنها سبب حدوث فَترت و يا پيدايش تضارب و تصادم خواهد گشت. بنابراين تدبيرْ متّصل و تقديرْ هميشگي نخواهد بود، همان طور كه تماميَّت خلقت و كمال آفرينش نيز شاهدي ديگر براي
ص 110
وحدانيّت خداوند ميباشد. چرا كه استمرار دو امر به طور اتّفاق و تصادف با ملاحظه تماميّت در جميع شئون، ابدي نخواهد بود همچنان كه ما در ميان حاكماني كه ميخواهند چرخ دولتها و ملّتها را در بلاد به گردش درآورند مشاهده مينمائيم كه: اگر ميانشان اختلافي پديدار گردد- گرچه در مقطع خاصّي از زمان باشد - مخلوقات و نفوس به فساد و تباهي كشيده ميشوند. بنابر اين تماميّت كار كجا خواهد بود؟! تماميّت و كمال آفرينش، برهان خاصّي براي وحدت است.[8]
«دروس حضرت امام صادق علیه السلام در كلام، فلسفه، حكمت»
«طبّ، كيمياء، داروسازي، و جميع علوم طبيعي از معدن»
«گياه، حيوان، انسان، ستاره شناسي و غير ذلك»
عالم جليل و حِبْر نبيل شيخ محمّد حسينمظفّر در كتاب خود چنين آوردهاست:
علم طبّ:
خداوند متعال كتاب خود را براي روشنگري تمام چيزها فرود آورد.[9] و به طوري كه گفتهاند: تمام مسائل طبّي را خدا در دو كلمه جمع كرده است: كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَلَاتُسْرِفُوا.[10]
«بخوريد و بياشاميد، و از حدِّ اعتدال و ميانه روي تجاوز مكنيد!»
وبنابراين غرابتيندارد اگرعالمينبهقرآنهمچنينعالمين بهعلم طِبّ بودهباشند.
علومي كه از عالمين به ظهور پيوسته است از علوم طبايع و أمْزِجَه و منافع و مضارّ ايشان ما را ارشاد مينمايد بر آن كه علم طبّ نزد آنان بوده است. يكي از علماء گذشته بسياري از اين گونه علوم را از گفتارشان گردآوري نموده و به «طبُّ الائمَّة» نامگذاري نموده است.
ص 111
من چنين گمان دارم كه اين كتاب امروزه وجود ندارد مگر اينكه مجلسي - طاب ثراه - در «بحارالانوار» مقدار بسياري از آن را روايت كرده است چنانكه شيخ حُرّ عامِلي در «وسائل الشّيعة» بسياري از آن كتاب را نقل كردهاست.
و براي دلالت بر علم امام صادق علیه السلام به طبّ بس است آن اخباري كه در توحيد مفضّل از طبايع اشياء، و فوائد ادويه، و كالبدشناسي و معرفةالجوارح كه علم تشريح متكفّل آن ميباشد آمده است، و در بعضي از مناظرات حضرت با طبيب هندي مطالبي شاهد گفتار ما آمدهاست.
و اگر نويسندۀ پژوهشگري بخواهد كتابي را دربارۀ آنچه كه از وي وارد گرديده است در خواصّ و فوائد اشياء، و در علاج دردها و امراض و در طرز جلوگيري از امراض واگيردار و كيفيّت «واكسيناسينه» كه در لابلاي كتابهاي حديث و نحوها متفرّق است، بنويسد و گردآورد چه بسا به بسياري از حقايق علمي طبّي برخورد مينمايد كه غير از علم پزشكي جديد، از آن پرده برنداشته است مانند معالجۀ تب با آب سرد. چون هنگامي از وي دربارۀ مرض تب سوال كردند، فرمود: إنَّا أهلُ بَيْتٍ لَانَتَدَاوَي إلَّا بإفَاضَةِ الْمَاءِ الْبَارِدِ يُصَبُّ عَلَيْنَا. «ما اهلبيتي هستيم كه مرض تب را معالجه نميكنيم مگر به آنكه آب سرد بر روي ما ريخته گردد.»
و ما حوالهات را در اين امر به كتاب الاطعمة و الاشربة از «وسائل الشيعة» ج3 ص 276 تا ص 311[11] ميدهيم تا چيزهاي بسياري نظير اين امور را ملاحظه نمائي.
علم جَفْر:
كلمۀ جفر در أصل لغت به معني برّه ميباشد هنگامي كه بزرگ شود و غذا خور گردد. و شايد علّت تسميه اين علم به جَفْر آن باشد كه در اصل، اين علم را بر روي پوست بچه گوسپندي نوشتهاند فلهذا به نام محلّ آن ناميده شده است. علم جَفْر
ص 112
علم حروف است كه به واسطۀ آن از حوادث آينده اطّلاع حاصل ميشود.
از حضرت امام صادق علیه السلام مروي است كه نزد وي علم جفر است و آن را تفسير فرموده است به اينكه آن عبارت است از ظرفي كه در آن علم پيامبران و علم علماي گذشتۀ از بنياسرائيل مي باشد. و راجع به علم جفري كه نزد ايشان است از آنان مطالبي بسيار نقل شده است. و ما اگر چه آن علم و مراد و منظور از آن را نميشناسيم الَّا اينكه از آن رواياتي كه دربارۀ جفر وارد است و اين كه علم جفر از مصادر علومشان مي باشد، به دست ميآوريم كه: آن علمي است شريف كه خداوند به آنان عنايت نموده است. و در كتاب «كافي» دربارۀ علم جفري كه نزد آنان است روايات كثيري وارد است.
بعضي از علماء أهل سُنَّت علم جفر را ذكر كردهاند و گفتهاند: امام صادق علیه السلام آن را مي دانسته است. شَبْلَنْجي در «نور الابصار» ص 131 گويد: در كتاب «حياةالحيوان الكبري» گفته است: فائدةٌ: ابنقُتَيْبَه در كتاب «أدب الكاتب» گويد: كتاب جفر را امام جعفر الصّادق بن محمد الباقر نوشته است، و در آن علم مايحتاج بشر تا روز قيامت موجود ميباشد.
و أبوالعَلاء بدين علم اشاره كرده است:
لَقَدْ عَجِبُوا لآلِالْبَيْتِ لَمَّا أتَاهُمْ عِلْمُهُمْ فِيِ جِلْدِ جَفْرِ
فَمِرْآةُ الْمُنَجِّمِ وَ هْيَ صُغْرَي تُرِيهِ كُلَّ عَامِرَةٍ وَ قَفْرِ[12]
ص 113
و در كتاب «الفُصُول المُهِمَّة» گفته است: بعضي از اهل علم نقل كردهاند كه كتاب جفري را كه پسران عبدالمومن بن علي در مغرب زمين از يكديگر به إرث بردهاند از گفتار امام جعفر صادق ميباشد. و براي حضرت در دارا بودن اين علم منقبتي است عالي و درجهاي��� ا��ت والا كه دلالت بر فضل وي ميكند.[13]
كيميا و جابربن حيّان شاگرد امام صادق علیه السلام
کیمیاء و جابر بن حیّان
بسياري از مولِّفين ذكر كردهاند كه: امام جعفر صادق علیه السلام داراي علم كيميا بوده است. و شاگرد وي: جابر بن حيّان صوفي طرطوسي اين علم را از او أخذ نموده است.
او در علم كيمياء پانصد رساله در يكهزار ورقه تأليف كرد و اين رسالهها متضمّن رسائل امام جعفر صادق علیه السلام بوده است. [14]
قدماء از دانشمندان و متأخرين از مستشرقان در شأن جابر سخن بسيار گفتهاند. ابن نديم در «فهرست» ص 498 تا ص 503 جابر بن حيّان را ذكر كرده و دربارۀ او تطويل گفتار نموده است، و به قدري از كتب و رسائل در علوم مختلف بالاخصّ كيمياء و طبّ و فلسفه و كلام از وي ذكر كرده است كه وقت انسان در عمر طبيعي گنجايش اين وسعت و گسترش از تأليف را نخواهد داشت، مگر براي افراد نادري از مردم روزگار كه به آنها ذكاوت و هوش بيرون از حدّ داده شده است، و ايشان با تمام اهتمام خود را بر كتابت و تأليف واداشتهاند.
براي جابر بن حَيَّان تأليفاتي بر طبق مذهب شيعه ذكر كردهاند و از اينجاست كه: تشيُّع وي را استظهار نمودهاند. و شايد أخذ او علم كيمياء را از امام صادق، و أمين
ص 114
دانستن حضرت او را بر تعليم اين علم شاهدي بر تشيّع او بوده باشد.
در «الذَّريعة» ج 2 ص 451و452 وي را در رديف مولّفين شيعه آورده است آنجا كه در كتاب خود از «إيضاح» در علم كيميا نام برده است.
و اگر ميخواهي در تشيّع او يقين داشته باشي كافي است در بعضي از رسائل او كه مستشرق «كراوس» انتشار داده است تفحّصي بنمائي. زيرا در آنجا مشهود است كه علومش را نه تنها از امام صادق علیه السلام أخذ نموده است بلكه از او مانند امام مفترض الطّاعة و متّبَعالرأي پيروي مينموده است، و خواهي دانست كه او تنها علم كيميا را از حضرت أخذ نكرده است بلكه كلام و غير كلام را نيز فرا گرفته است.
أيضاً مولّفين اسلام راجع به جابر بن حَيَّان منزلت عظيمي را قائلند و وي را مفخري از مفاخر اسلام به شمار ميآورند، و جاي عجبي نيست. زيرا كسي كه مولَّفاتش از سه هزار كتاب و رساله در علوم مختلفه تجاوز كند كه بيشتر آنها از علوم نظريّه و طبيعيّهاي باشد كه در تجارب آنها و تطبيقات آنها نياز به گذشت زمانهاي طويلي وجود دارد- و اينها در غير از علم كلام و فلسفه است- حقّاً سزاوار تجليل و تقدير و تكريم ميباشد، و سزاوار است كه مايۀ فخري باشد كه بدو ابراز سرفرازي نمايند.
و اين واقعيّت بر مستشرقين گران آمده است كه يك نفر عرب مسلمان و از اهل قرن دوم از هجرت در ميان جهانيان بدين آراء سديده ممتاز گردد، به طوري كه نظريّاتش اصول عامّه و قوانين و مسائلي گردد كه علم شيمي قديم و جديد بر آن متّكي باشد.
لهذا در تعرضّشان به إقرار و اعتراف به مقام و منزلت او دچار خبط گرديدهاند و مانند حَاطِب لَيْل (هيزم كش در درون شب ظلماني) هي خود را بدين طرف و آن طرف ميزنند: گاهي در وجود و تحقّق خارجي او تشكيك مينمايند، و گاهي در عصر و زمان او، و گاهي در اين كتابهائي كه به او نسبت داده شده است، و گاهي در نسبت بعضي از آنها كه از استادش امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است، و
ص 115
گاهي در تبويب أبواب و وضع و اُسلوب رسائلش كه در ميان اهل آن عصر معروف نبوده است. الي غير ذلك از تشكيكات.
و برخي از اين تشكيكات و پندارهاي موهومه را كاتب اسمعيل مظهر صاحب مَجلَّةُ «العُصور» در نشريّات خود «المقتطف» (68/544-551 و از 617-625) به باد بطلان و انهدام گرفته است. و در اين مضمار نيز استاد احمد زَكي صالح در نوشتجاتش در مجلّۀ رسالۀ مصريّه سال هشتم (ص 1204- 1206 و از 1235- 1237، و از 1268- 1270، و از 1299- 1302) وارد شده است، و آن أوهام و پندارهاي غلط را از روي طريقۀ علميّۀ حِكَميّه تضعيف و تزييف و إبطال نموده است و مكررّاً تصريح به تشيّع او كرده است.
و در ردِّ رأي استاد «كراوس» در ص 1299 گويد: بسيار واضح و روشن است نزد هر كس كه علم كلام را ميآموزد كه: با نشاطترين فرقهها در حركتهاي علمي و كلامي، فرقۀ شيعه بوده است، و اولين كساني كه مذاهب دينيّه را بر اصول و اُسُس فلسفيّه پايهگذاري كردهاند شيعه بودهاند تا به حدّي كه بعضي به علي بن ابيطالب فلسفۀ مخصوصي را نسبت ميدهند.
و اين سخن از احمد زَكي براي تصحيح آن چيزي مي باشد كه به جابر نسبت داده شده است از مقارنۀ ميان آراء كلاميّه و فلسفيّه.
و محصّل گفتار آنكه: تشيّع جابر و تقدّم او در بسياري از علوم بالاخص علم كلام و فلسفه و طبّ و علم شيمي و تمام طبيعيّات، امروزه از واضحات گرديده است. و هيچ وجهي ندارد كه آراء و نظريّاتش أصل عامّ و أساس كلّي براي علوم شيمي قرار گيرد مگر آنكه او اين علم را از معدن صحيحش: الإمام الصّادق علیه السلام أخذ كرده باشد.
و من بسياري از مصادر را دربارۀ جابر گردآورده بودم تا در ترجمۀ احوال وي بسط دهم جز اينكه در اينجا به همين مقدار مختصر اكتفا نمودم، زيرا ديدم كه اگر بخواهم كلام را در هر جا كه اقتضاي بحث بيشتري دارد بيشتر توسعه دهم، تحقيقا
ص 116
اين كتاب به صورت مجلّداتي درميآيد، و آن نيز گرچه خالي از فائده نبود اما از بحث أحوال خصوص امام صادق علیه السلام فراتر ميرفت.
پاورقي
[9]- در تعليقه گويد: اين توحيد كه به توحيد مفضّل معروف است بارهاي عديده به طبع رسيده است و آن را در «بحارالانوار» ج 2 از طبع كمپاني ص 17 تا ص 47 روايت كرده است. و طبعهاي آن همگي از أغلاط مطبعهاي خالي نبود. و ما نقل خود را بعد از تدبّر و تطبيق با صحيحترين طبع كه در مطبعۀ حيدريه در سال 1369 هبه طبع رسيده است قرار داديم. و شواهد نسبت اين توحيد به امام صادق علیه السلام بسيار است و اينجا محل ذكر آن نميباشد.
[10] - «الإمام الصادق»، شيخ محمد حسين مظفّر، موسّسة النّشر الاسلامي، ج 1 ص 150 تا ص 164.
[11] - «بحار الانوار» طبع حروفي ج 3 ص 150 و ص 151. و بايد دانست مجموع حديث مفضل را كه مجلسي ذكر نموده است از ص 57 تا ص 151 از ج 3 بحار را استيعاب كرده است.
[12] - مستشار عبدالحليم جندي در كتاب «الامام جعفر الصّادق» ص 286 به اين حديث در استعمال جدل علمي حضرت براي آگاه كردن شكّاكين، اشاره كرده است.
[13] - در نسخهاي است: محمد بن أبي مشتهر.
[14] - آيۀ 131، از سورۀ 4: نساء.
[15] - در آيۀ 74 از سورۀ 10: يونس اين طور وارد است: كذلك نطبع علي قلوب المعتدين. و از اينجا به دست ميآيد: فرمايش حضرت با صيغۀ غايب، اقتباس از آيۀ مباركه ميباشد، نه خود آيه.
[16] - و در نسخهاي است: انكارش را باطل ميكند.
[1] - مجلسي در شرح اين عبارت («بحارالانوار» ج 3 ص 159) گويد: قوله علیه السلام في قمعها، فيروزآبادي گفته است: القَمَع با حركت فتحۀ ميم عبارت است از دانۀ جوش كه در ته پلكهاي چشم بيرون ميآيد، و گفته است: القَمِع با فتحه و كسره، و نيز در بر وزن عِنَب (يعني بالعكس) عبارت است از آنچه به تَهِ خرما و نحو آن چسبيده است. انتهي. و بر هر دو تقدير استعاره است براي آنچه كه بَدواً در درخت هليله همين كه ميخواهد دانه ببندد پيدا ميشود يعني پوست نازك و كوچكي كه در آن آب ميباشد. و تعبير اوّل بليغتر است. و در آنجا كه امام ميفرمايد: غير مجموع بجسم و قَمِع و تفصيل معنيش آن است كه: آيا معقول ميباشد به آن چيزي زياد شود بدون آنكه جسمي از خارج بدان ضميمه گردد يا قَمِعي ديگر مثل آن، يا به غير قمع آن يعني قلع و تفصيل آن - يعني تفريق آن - تا آنكه داخل بشود در آن چيزي و يا ضميمه گردد آن به چيزي).
[2] - در نسخۀ مطبوعۀ مظفّر «لو لميرقق» آمده است با قاف. وليكن در دو نوع طبع «بحار الانوار» با فاء آمده است و اين درست است، زيرا رفق به معني معاونت و مساعدت ميباشد و اين أشبه است.
[3] - حضرت بحث را دنبال مينمايند تا ميرسند به اينجا كه: چگونه او چرا آن هليله خودش را مفضول (پستتر از چيزهاي ديگر) و مأكول و تلخ و زشت ساخته است به گونهاي كه نه بهاء و طراوت دارد و نه آب و رنگي؟ طبيب هندي گفت: به سبب آنكه آن هليله قوّت و قدرتي ندارد بر اينكه خودش را بسازد مگر همان طور كه ساخته است، و يا اينكه خود را نساخته مگر همان طور كه دلخواهش بوده است. من به او گفتم: اينك تو بر گفتار باطلت اصرار و ابرام ميورزي بگو ببينم: چه موقع خود را آفريد و تدبير ساختمان وجودي و ماهوي خود را نمود؟! آيا پيش از آنكه لباس هستي و وجود در بر كرده باشد يا بعد از آنكه به وجود آمده بود؟! اگر اعتقادت چنان است كه هليله پس از آنكه موجود شد خود را ايجاد نمود، پس اين كلام از روشنترين محالات ميباشد! چگونه آن هليله موجود و ساخته شده بود و سپس خود را بار ديگر موجود كرد و ساخت؟!
مصير و غايت سخن تو به اينجا منتهي ميگردد كه هليله دو بار موجود و ساخته شده است. و اگر اعتقادت چنين باشد كه هليله پيش از آنكه به وجود آيد خود را ايجاد كرده و تدبير سازمان وجودي خود را كرده است پس اين كلام از واضحترين باطلها و آشكاراترين دروغها ميباشد. چرا كه هليله قبل از آنكه بوده باشد چيزي نبوده است پس چگونه لاشيء به وجودميآورد شيء را؟! چگونه تو معيوب ميداري گفتار مرا كه: شيء به وجود ميآورد لاشيء را، و گفتار خودت را معيوب نميداري كه: لاشيء به وجود ميآورد لاشيء را؟! بنگر كه كدام يك از دو گفتار به حق سزاوارتر است؟! («بحار الانوار»، طبع حروفي، ج 3، ص 158).
[4] - «الإمام الصّادق» للعلمة ألجليل الشّيخ محمدالحسين المظفّر 1، طبع موسّسة النشر الإسلامي ج 1، ص 164 تا ص 168.
[5] - «تحف العقول».
[6] - نظير اين ادلّۀ موجزۀ قاطعه در كلام حضرت مولي الموالي اميرالمومنين علیه السلام يافت ميشود: در «بحارالانوار»، ج3 ص55 از«جامعالاخبار» روايتكردهاست كه: چون از اميرالمومنين علیه السلام از اثبات صانع سوال شد، فرمود: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ علي البَعِيرِ، وَ الرَّوثَةُ تَدُلّ علي الحَميرِ، و آثَارُ الْقَدَمِ تَدُلُّ علي المسيرِ. فَهَيْكَلٌ عِلْوِيٌّ بهذه اللّطافةِ، وَ مَركَزٌ سِفْلِيُّ بهذه الكَثَافَة كيف لايَدُلَّان علي اللَّطيف الخَبير؟! («پشك شتر دلالت بر شتر ميكند، و پشك خر دلالت بر خر، و نشانههاي پاي آدمي دلالت بر سير آدمي، پس چگونه اين هيكل و پيكر آسماني بدين لطافت، و اين مركز پست و پائين زيرين بدين كثافت، دلالت بر خداوند لطيف خبير نميكنند؟!» و نيز از «جامعالاخبار» از اميرالمومنين علیه السلام روايت ميكند كه هنگامي كه از وي سوال نمودند: دليل براي اثبات صانع چه چيز ميتواند بوده باشد؟ فرمود: ثلاثةُ أشياء: تحويل الحال، و ضعفُ الاركان، و نقض الهِمَّة. «سه چيز: تغيير و تبديل حالات انسان، و سستي اركان و اعضاء بدن، و از ميان رفتن عزم و قصد و همّت انسان بر بجاي آوردن چيزي!» و أيضاً مشابه اين خبر را در ايجاز و افادۀ معني تمام در «بحارالانوار» ج 3 ص 36 از «توحيد» صدوق، و «أمالي» صدوق، و «عيون» صدوق با سند متّصل خود از حضرت ابوالحسن علي بن موسي الرّضا علیهما السلام روايت كرده است كه: مردي بر وي وارد شد و گفت: يابن رسول الله! دليل بر حدوث عالم چيست؟! حضرت فرمود: أنت لمتَكُن ثمّ كنت، و قد علمت أنّك لمتكوِّن نفسك و لا كَوَّنك من هو مثلك! «تو نبودي و سپس بود شدي در حالي كه تو ميداني: خودت را بود نكردي، و تو را بود نكرده است كسي كه همچون تو ميباشد!».
و يك بار هِشام بن حَكم از وي ميپرسد: مَا الدَّلِيلُ عَلَي أنَّ اللهَ تعَالَي واحدٌ؟! فَيَقُولُ علیه السلام: اتِّصَالُ التَّدْبِيرِ، وَ تمَامُ الصُّنْعِ - «توحيد» صدوق، باب ردّ بر ثنويّه و زنادقه، ص 243.
[7] - «توحيد» صدوق، باب ردّ بر ثنويّه و زنادقه، ص 243.
[8] - «الامام صادق» مظفر، ج 1، ص 168 تا ص 169.
[9]- آيۀ 89 از سوره 16: نحل: و نزلّنا عليك الكتاب تبياناً لكلّ شيء.
[10]- آيۀ 31 از سورۀ 7: اعراف.
[11]- از طبع قطعي سنگي اميربهادر.
[12]- «نورالابصار» از طبع قاهره مطبعۀ حجازي و نيز از طبع ششم سنۀ 1374 مطبعۀ محمدعاطف ص 145 و ص 146، و از طبع دارالفكر بيروت سنۀ 1399 ص 160، و ص 161. و مفاد بيت اين است: «هر آينه به شگفت آمدند از آل بيت رسول الله چون كه علومشان در پوست كوچك بزغاله يا بّرهاي بديشان واصل شد. پس بايد بدانند: كه آئينۀ جهان نماي منجّم (اسطرلاب) با آنكه كوچك به او نشان ميدهد هر محلّ آباد و هر محلّ بيآب و علف را!») بايد دانست كه ما در ضمن همين دوره از علوم و معارف اسلام در قسمت «امام شناسي» در مجلّد چهاردهم در دروس 201 تا 210 از صفحات 168 تا 223 بحث كامل و مشبعي راجع به علم جفر نمودهايم و براي معرفت به خصوصيات اين علم بايد به آنجا مراجعه گردد.
[13] - «الفصول المهمّة في معرفة أحوال الائمّة : » تأليف ابن صبّاغ مالكي متوفّي در سنۀ 855، از طبع سنگي ناصري ص 235، و از طبع مطبعة العدل نجف ص 205.
[14] - ابنخلَّكان در «وفيات الاعيان»، احوالات حضرت امام جعفر صادق علیه السلام از طبع بولاق ج 1 ص 185، و از طبع بيروت دار صادر و تحقيق دكتر احسان عبّاس، ج 1، ص 327.