ابن أبيالعَوجاء از جاي خود برخاست و به يارانش گفت: كداميك از شما مرا در
ص 52
درياي اين مرد افكنده است؟! و در روايت ابنوليد آمده است كه: مَنْ ألْقَانِي فِي بَحْرٍ هَذَا؟ سَألْتُكُم أنْ تَلْتَمِسُوا لِي خُمْرَةً فَألْقَيْتُمُونِي عَلَي جَمْرَةٍ!
«كداميك از شما مرا در درياي اين مرد پرتاب كرده است. من از شما خواستم مرا بر حصير حقيري رهبري كنيد و شما مرا بر گل آتشسوزان رهبري نموديد!»
به او گفتند: چرا تو در برابر او حقير بودي؟! گفت: إنَّهُ ابنُ مَن حَلَقَ رُووسَ مَنْ تَرَوْنَ! «او فرزند كسي است كه سرهاي اينان را كه مي بينيد تراشيده است!»
مجلسي در بيان خود آورده است: خُمْرَه با ضمّه به معني حصير صغيري است از برگ درخت خرما. يعني من از شما خواستم كه مرا رهبري كنيد به دشمني كه با وي مانند حصيري بازي كنم، و شما مرا رهبري نموديد و درافكنديد بر قطعۀ آتش ملتهب!
و در «احتجاج»، طبرسي روايت كرده است كه حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به ابن أبيالعَوجاء گفتند: إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا تَقُولُ- وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُ - نَجَوْنَا وَ نَجَوْتَ، وَ إنْ لَمْيَكُنِ الامْرُ كَمَا تَقُولُ نَجَوْنَا وَ هَلَكْتَ![10]
«اگر امر طبق گفتار تو بوده باشد - در حالي كه طبق گفتار تو نيست- ما نجات يافتهايم و تو هم نجات يافتهاي، و اگر امر طبق گفتار تو نباشد ما نجات يافتهايم و تو به هلاكت رسيدهاي!»[11]
مجلسي از «خصال» صدوق با سند خود روايت ميكند از هِشام بن سالم از حضرت امام جعفرصادق علیه السلام كه گفت: شنيدم از پدرم كه حديث ميكرد از پدرش
ص 53
علیهما السلام كه: مردي در حضور أميرالمومنين علیه السلام برخاست و گفت: يَا أميرَالمُومِنينَ! بِمَا عَرَفْتَ رَبَّكَ؟!
«اي سيّد و سالار مومنان! خدايت را به چه چيز شناختي؟!»
حضرت فرمود: بِفَسْخِ الْعَزْمِ،[12] وَ نَقْضِ الْهِمَمِ. لَمَّا أنْ هَمَمْتُ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَ هَمِّي. وَ عَزَمْتُ فَخَالَفَ الْقَضَاءُ عَزْمِي. فَعَلِمْتُ أنَّ المُدَبِّرَ غَيْرِي!
«به گسستن ارادهام و شكستن قصدهايم. زيرا هنگامي كه قصد كردم براي امري او ميان من و قصد من حائل گرديد. و چون اراده نمودم قضاء و قَدَر او با ارادۀ من مخالفت كرد. بنابراين علم پيدا كردم كه مُدَبِّر من غير از خود من است!»
آن مرد گفت: فَبِمَاذَا شَكَرْتَ نَعْمَاءَهُ؟!
«به چه سبب شكر و سپاس نعمتهاي وي را بجاي آوردي؟!»
حضرت فرمود: نَظَرْتُ إلَيَ بَلاءٍ قَدْ صَرَفَهُ عَنِّي وَ أبْلَي بِهِ غَيْرِي، فَعَلِمْتُ أنَّه قَدْ أنْعَمَ عَلَيَّ فَشَكَرْتُهُ.
«من نظر نمودم كه او بلائي را از من برگردانيده است و غير مرا بدان بلا مبتلا نموده است. پس دانستم: اوست كه حقّاً بر من نعمت داده است پس شكرش را بجا آوردم.»
آن مرد گفت: به چه علّت لقاي وي را دوست داشتهاي؟!
حضرت فرمود: لَمَّا رَأيْتُهُ قَدِ اخْتَارَ لِي دِينَ مَلَائكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ أنْبِيَائِهِ، عَلِمْتُ أنَّ الَّذِي أكْرَمَنِي بِهَذَا لَيْسَ يَنْسَاني فَأَجَبَبْتُ لِقَاءَهُ.
«چون كه ديدم او براي من دين ملائكه و رسولان و پيامبرانش را اختيار كرده است، دانستم: آن كس كه مرا بدين امور گرامي داشته است اين طور نيست كه مرا فراموش كند، فلهذا لقايش را دوست داشتم.»
و در «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از حضرت أبوجعفر امام محمّد
ص 54
باقر علیه السلام از پدرشان از جدّشان علیهما السلام مثل اين روايت وارد ميباشد.[13]
و أيضاً در «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از هِشام بن سالم از حضرت أبوعبدالله امام جعفر صادق علیه السلام وارد است كه چون به او گفته شد: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ؟! قَالَ: بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَ نَقْضِ الْهَمِّ. عَزَمْتُ فَفَسَخَ عَزْمِي، وَ هَمَمْتُ فَنَقَضَ هَمِّي![14]
و أيضاً مجلسي از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از أحمدبن محسن مِيْثَمي روايت كرده است[15] كه وي گفت: من نزد أبو مَنصور مُتَطَبِّب بودم (كسي كه با علم طبّ كم و بيش آشنائي دارد) و او به من گفت: مردي از رفقاي من گفت: من با ابن أبيالعوجاء وعبدالله بن مُقَفَّع در مسجدالحرام نشسته بوديم. ابن مُقَّفع گفت: اين خلايق را ميبينيد؟! - و با دست خود اشاره به محلّ طواف كرد - مَا مِنْهمْ أحَدٌ اُوجِبُ لَهُ اسْمَ الاِنْسَانِيَّةِ إلَّا ذَلِكَ الشَّيْخُ الْجَالِسُ - يعني جعفرَ بنَ محمَّد علیهما السلام - فَأمَّا الْبَاقُونَ فَرَعَاعٌ و بَهَائِمُ.
«يك نفر از ايشان نيست كه سزاوار اسم انسانيّت باشد مگر آن شيخ نشسته - يعني جعفر بن محمّد علیهما السلام - و اما بقيۀ آنان مردم پست و هرزه و بهائم هستند!»
ابن أبيالعوجاء گفت: چگونه اسم انسان را تنها براي وي لازم شمردي نه براي غيرشان؟!
ابن مُقَفَّع گفت: به جهت آنكه من نزد او چيزي را ديدهام كه در نزد غير او نديدهام!
ابن أبي العوجاء گفت: حتماً بايد آنچه را كه دربارهاش گفتي به آزمايش درآوريم.
ابن مُقَفع گفت: دست از اين كار بردار، زيرا كه من نگرانم از آنچه در دستت داري كه از تو بستاند و عقيدهات را فاسد كند!
ابن أبيالعوجاء به او گفت: اين نظرّيۀ تو نيست، وليكن ترسيدي از آنكه: در نزد
ص 55
من عقيدهات بر آن مكان و منزلتي كه وي را نهادي و توصيفي كه از او نمودي ضعيف گردد!
ابنمُقَفَّع به او گفت: اينك كه تو رأي مرا بر اين محمل پنداشتي برخيز و به سوي او برو و تا جائي كه در قدرت توست سعي كن تا لغزش و خطائي در كلام از تو سرنزند، و عنانت را در مُحاجّه و استدلال رها منما تا او به تو در كلام پايبندي زند و تو را به مرامش تسليم سازد - يا به اسلامت تو را مُلزم و مَنكوب كند -، و هر بضاعتي در استدلال داري به وي عرضه كن خواه به نفع تو باشد و يا به ضررت!
در اين حال ابن أبيالعوجاء برخاست و من با ابنمُقَفَّع بجاي خود مانديم. ابنأبيالعوجاء كه به سوي ما بازگشت گفت: اي پسر مُقَفَّع اين مرد بَشَر نيست. وَ إنْ كَانَ فِي الدُّنْيَا رُوحَانيٌّ يَتَجَسَّدُ إذَا شَاءَ ظَاهِراً، وَ يَتَرَوَّحُ إذَا شَاءَ بَاطِناً فَهُوَ هَذَا!
«و اگر در جهان يك موجود ملكوتي روحاني وجود داشته باشد كه هر وقت ارادهكند، لباس جسم بپوشد و ظاهراً در كالبد و جَسَد درآيد و هر وقت اراده كند، رُوح مجرّد گردد و باطناً در ملكوت باشد، فقط و فقط اين مرد است.»
ابن مُقفّع گفت: چگونه آن طور است كه ميگوئي؟!
ابن أبيالعوجاء گفت: من نزد وي نشستم چون احدي در آنجا غير از من نماند ابتداءً رو كرد به من و گفت: إنْ يَكُنِ الامْرُ عَلَيَ مَا يَقُولُ هَوُلاءِ- وَ هُوَ عَلَي مَا يَقُولُونَ- يَعْنِي أهْلَ الطَّوَافِ، فَقَدْ سَلِمُوا وَ عَطِبْتُمْ، وَ إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا تَقُولُونَ - وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُونَ - فَقَدِ اسْتَوَيْتُمْ وَ هُمْ!
«اگر امر بر طبق عقيدۀ آن جمعيّت باشد- با وجودي كه بر طبق عقيدۀ آنان است - يعني مردماني كه مشغول طواف كردن هستند، در آن صورت تحقيقاً ايشان به سلامت رفتهاند و شما به هلاكت رسيدهايد! و اگر امر بر طبق عقيدۀ شما باشد- با وجودي كه چنين نيست - در آن صورت تحقيقاً شما با آنها يكسان خواهيد بود!»
من به او گفتم: خداوند رحمتت كند! ما چه ميگوئيم و آنان چه ميگويند؟! گفتار ما و گفتار آنها يكي است.
ص 56
او گفت: چگونه كلام شما و كلام ايشان يكي است در حالي كه آنها ميگويند: آنان معادي دارند و ثوابي و عقابي، و متعهّد و ملتزمند بر آنكه آسمان خدا دارد و آسمان آباد ميباشد، و شما معتقديد كه آسمان خراب ميباشد و در آن احدي يافت نميگردد؟!
ابن أبيالعوجاء ميگويد: من اين قضيّه و كلام را از وي مغتنم شمرده فوراً به او گفتم:
اينك اگر امر اينچنين است كه تو ميگوئي، پس به چه سبب آن خداوند بر خلائقش ظاهر نشد تا آنان را به پرستش خود دعوت نمايد تا در جميع عالم دو نفر هم يافت نشوند تا در امر عبوديّتش اختلاف كنند؟! و به چه علّت از مخلوقاتش مستور و پنهان شد و به سوي آنان رسولاني را گسيل داشت؟! اگر خداوند خودش دعوت ميكرد و مردم را فراميخواند، زودتر مردم ايمان ميآوردند.
او به من گفت: وَيْلَكَ وَ كَيْفَ احْتَجَبَ عَنْكَ مَنْ أرَاكَ قُدْرَتَهُ فِي نَفْسِكَ؟ نُشُوءَكَ وَ لَمْتكُنْ، وَ كِبَرَكَ بَعْدَ صِغَرِكَ، وَ قُوَّتَكَ بَعْدَ ضَعْفِكَ، وَ ضَعْفَكَ بَعْدَ قُوَّتِكَ، وَ سُقْمَكَ بَعْدَ صِحَّتِكَ، وَ صِحَّتَكَ بَعْدَ سُقْمِكَ، وَ رضَاكَ بَعْدَ غَضَبِكَ، وَ غَضَبَكَ بَعْدَ رِضَاكَ، وَ حُزْنَكَ بَعْدَ فَرَحَكَ، و فَرَحِكَ بَعْدَ حُزْنِكَ، وَ حُبَّكَ بَعْدَ بُغْضِكَ، و بُغْضَكَ بَعْدَ حَبِّكَ، و عَزْمَكَ بَعْدَ إبَائِكَ، و إبَائَكَ بَعْدَ عَزْمِكَ، و شَهْوَتَكَ بَعْدَ كَراهَتَكَ، و كَراهَتِكَ بَعْدَ شَهْوَتِكَ، وَ رَغْبَتَكَ بَعْدَ رَهْبَتِكَ، وَ رَهْبَتَكَ بَعْدَ رَغْبَتِكَ، وَ رَجَائَكَ بَعْدَ يَأْسِكَ، وَ يَأْسَكَ بَعْدَ رَجَائِكَ، وَ خَاطِرَكَ بَعْدَ بِمَا لَمْيَكُنْ فِي وَهْمِكَ، وَ عُزُوبَ مَا أنْتَ مُعْتَقِدُهُ مِنْ ذِهْنِكَ.
وَ مَا زَالَ يَعُدُّ عَلَيَّ قُدْرَتَهُ الَّتِي فِي نَفْسِيَ الَّتِي لَاأدْفَعُهَا حَتَّي ظَنَنْتُ أنَّهُ سَيَظْهَرُ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَهُ.[16]
«واي بر تو! چگونه از تو پنهان گرديده است آن كه قدرتش را در وجود خودت بهتو نشان داده است؟! خلقتت را پس از آنكه نبودي، و بزرگيت را پس از
ص 57
كوچكيت، و قوّتت را پس از ضعفت، و ضعفت را پس از قوّتّت، و مرضت را پس از سلامتيت، و سلامتيت را پس از مرضت، و رضايتت را پس از خشمگين شدنت، و خشمگين شدنت را پس از رضايتت، و اندوهت را پس از خوشحاليت، و خوشحاليت را پس از اندوهت، و محبّتت را پس از عداوتت، و عداوتت را پس از محبتت، و ارادهات را بعد از امتناعت، و امتناعت را بعد از ارادهات، و شهوتت را پس از كراهتت، و كراهتت را پس از شهوتت، و ميلت را پس از نگرانيت، و نگرانيت را پس از ميلت، و اميدت را پس از نااميديات، و نااميديات را پس از اميدت، و خاطرهات را به آنچه كه در انديشهات نبود، و از ميان رفتن آنچه كه در ذهنت بدان معتقد بودهاي!
و همينطور پيوسته براي من قدرتهاي او را كه در خود من وجود داشت: آن قدرتهائي كه من نميتوانستم آنها را ناديده به حساب بياورم تا حدّي بر شمرد كه من گمان كردم الآن است كه خود خداوند ميان من و او ظاهر گردد.»
و نيز مجلسي از «توحيد» صدوق از دَقّاق از كليني با اسنادش مرفوعاً تا ابن- أبيالعوجاء روايت كرده است كه چون حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با او به مكالمه و محاجّه پرداختند ابن أبيالعوجاء فرداي آن روز نيز آمد و در نزد حضرت نشست و ساكت بود و به هيچ سخني زبان نگشود.
حضرت امام أبوعبدالله الصّادق علیه السلام به او گفتند: شايد آمدهاي تا بر همان منوال مكالمات پيشين سخني گوئيم؟!
گفت: آري يابن رسول الله!
حضرت گفتند: بسيار عجيب است كه تو انكار خدا مينمائي و گوئي من پسر رسول خدا هستم!
گفت: عادت مرا بدين گونه سخن و تعارفات واداشته است.
حضرت عالم علیه السلام به او گفتند: چرا سخن نميگوئي چرا حرف نميزني؟
گفت: إجْلَالاً لَكَ وَ مَهابَهً مَا يَنْطِقُ لِسَانِي بَيْنَ يَدَيْكَ فَإنِّي شَاهَدْتُ الْعُلَمَاءَ وَ نَاظَرْتُ
ص 58
المُتَكَلِّمينَ فَمَا تَدَاخَلَنِي هَيْبَةٌ قَطُّ مِثْلُ مَا تَدَاخَلَنِي مِنْ هَيْبَتِكَ! «به جهت هيبت و جلالي كه تو داري زبان من به سخن گشوده نميشود. من بسياري از علماء را مشاهده نمودهام و با بسياري از متكلّمين به مناظره و بحث پرداختهام، اما هيچ گاه همانند ابّهتي كه از تو به من رسيده است از ايشان نرسيده است!»
حضرت گفتند: آري چنين است، وليكن من سوالي را مطرح ميكنم و تو بر آن التفات كن! آنگاه فرمودند: أمَصْنُوعٌ أنْتَ أوْ غَيْرُ مَصْنُوعٍ؟! «آيا وجودت ساخته شده است يا غير ساخته شده؟!»
عبدالكريم بن أبيالعوجاء گفت: بلكه من غير ساخته شده هستم!
حضرت عالم علیه السلام به وي گفتند: فَصِفْ لِي لَوْ كُنْتَ مَصْنُوعاً كَيْفَ كُنْتَ تَكُونُ؟!
«براي من توصيف كن كه اگر فرضاً وجودت ساخته شده بود، چطور و چگونه بودي؟!»
عبدالكريم به حال تحيّر مانده، دنبال جواب ميگشت و پيدا نمينمود و شروع كرد به بازي كردن با چوبي كه در برابرش بود و ميگفت: طَوِيلٌ عَرِيضٌ، عَمِيقٌ قَصِيرٌ، مُتَحرِّكٌ سَاكِنٌ.
«داراي طول است. داراي عرض است. داراي عمق است. كوتاه است. متحرّك است. ساكن است.» تمام اين صفتها، صفات مخلوقيّت آن است.
حضرت عالم علیه السلام به وي گفتند: اگر غير از اين صفات، صفتي براي مصنوعات نمييابي، خودت را نيز مصنوع قرار بده، به جهت آنكه در وجود خودت نظير اين امور از حوادث را مييابي!
عَبدالكريم به حضرت گفت: تو مسألهاي را از من پرسيدي كه احدي پيش از تو نپرسيده است، و احدي هم پس از تو از مثل آن نخواهد پرسيد![17]
ص 59
حضرت أباعبدالله علیه السلام به وي گفتند: فرض كن كه در زمان گذشته از تو چنان مسألهاي پرسيده نشده است، از كجا ميداني كه در زمان آينده پرسيده نگردد؟!
علاوه بر اين، اي عبدالكريم تو گفتار خودت را نقض نمودي! زيرا تو معتقدي كه اشياء در اول أزمنه همگي مساوي و بدون تفاوت بودهاند، پس چگونه در اين سخنت چيزي را مُقَدَّم داشتي و چيزي را مُوَخَّر؟!
سپس به وي گفتند: اي عبدالكريم! من براي مزيد توضيح ميگويم: اگر نزد تو كيسهاي بوده باشد كه در آن جواهرات است، و كسي به تو بگويد: آيا در اين كيسه دينار وجود دارد يا نه؟! تو با آنكه دينار را نديدهاي و به صفات آن دانا نميباشي، آيا ميتواني وجود دينار را از كيسه نفي كني؟!
گفت: نه!
حضرت أبا عبدالله علیه السلام به او گفتند: اين عالم بزرگتر و طويلتر و عريضتر از كيسه است. شايد در عالم چيزي با صفتي باشد كه نتواني در آن مشخّص كني كه صفتش از نوع مصنوعات ميباشد نه از غير مصنوعات!
در اينجا عبدالكريم بن أبي العوجاء محكوم شد و سخنش�� بريده گشت، و برخي از اصحاب او اسلام اختيار كردند و برخي با عقيدۀ او همراه بماندند.
ابن أبيالعوجاء روز سوم نيز آمد و گفت: من سوال را واژگونه مينمايم!
حضرت أبو عبدالله علیه السلام به او گفتند: هر چه ميخواهي بپرس!
او گفت: دليل بر حدوث اجسام چيست؟!
حضرت گفتند: من هيچ چيز كوچك و يا بزرگ را نيافتهام مگر آنكه وقتي چيز ديگري را مانند آن به آن مُنْضَم نمايند بزرگتر ميگردد. و اين عبارت است از زوال و انتقال ازحالت اوَّل. و اگر جسم قديم بود زوال و انتقال در آن معقول نبود. زيرا چيزي كه زوال مييابد و از حالي به حال ديگر منتقل ميگردد جايز است كه به
ص 60
وجود آيد و سپس باطل شود.
بنابر اين با وجودش بعد از عدمش داخل در حادثات ميگردد. و فرض وجودش در ازل داخل شدن آن است در قديم. و البتّه صفت ازل با حدوث، و صفت قِدَم با عَدَم در چيز واحد، مجتمع نخواهند گشت!
عبدالكريم گفت: فرض كن كه قبول كردم و دانستم من جاري شدن دو حالت و دو زمان را بر نهج واحد طبق آنچه كه تو ذكر كردي و استدلال نمودي بر حدوث آنها، وليكن اگر اشياء بر همان حالت صغر و كوچكي خود باقي بودند، چگونه ميتوانستي استدلال نمايي بر حدوث آنها؟! حضرت عالم علیه السلام گفتند: سخن تو و استدلال تو روي همين عالم خارج فعلي بود؛ امّا چنانچه اين عالم را برداريم و عالمي ديگر به جاي آن قرار دهيم كه آن از اوَّل بوده است، هيچ چيز دلالتش بر حدوث آن از همين رفع و وضع آن بيشتر نخواهد بود؛ وليكن در عين حال من پاسخت را طبق همين فرضيّهاي كه ميخواهي ما را با آن محكوم نمائي ميدهم، پس ميگوئيم:
اگر اشياء بر همان حالت صِغَر و كوچكيشان باقي بودند، در عالمِ فرض و تصوّر اين طور بودند كه اگر فرضاً به آنها مثل آنها ضميمه ميگشت آنها بزرگتر ميشدند، بنابراين با جواز حكم تغيير بر آنها، از حالت قديمي بودن بيرون ميآيند، به همان گونه كه با تغييرشان داخل در حوادث شدند و از قدمت بيرون آمدند. اي عبدالكريم چيزي براي تو از عالم اجسام پشت سرت باقي نماند!
عبد الكـريم بن أبيالعوجاء در اين مكالمه نيز منكوب و مخذول و بيچاره گشت.
هنگامي كه در سال بعد با حضرت در حرم مكّه برخورد كرد بعضي از شيعيان حضرت به او گفتند: ابن أبيالعوجاء اسلام اختيار كرده است.
حضرت فرمودند: وي كورتر است از اين برگشت، او اسلام اختيار نميكند! چون چشمش به حضرت افتاد گفت: سَيِّدي و مَوْلَايَ! «اي سيّد و سالار من! و اي
ص 61
آقا و صاحب اختيار من!»
حضرت به او گفتند: انگيزهات بر آمدن به اينجا محلِّ طَواف و حَجّ چه بوده است؟!
او گفت: عَادَةُ الْجَسَدِ، وَ سُنَّةُ الْبَلَدِ، وَ لِنَبْصُرْ مَا النَّاسُ فِيهِ مِنَ الْجُنُونِ وَالْحَلْقِ وَ رَمْيِ الْحِجَارَةِ!
«عادت جسماني ما، و سُنَّت و رويّۀ مردمان شهر، و ديگر آنكه مشاهده كنيم آن نحو ديوانگي و سر تراشيدن و پرتاب كردن سنگ را كه مردم انجام ميدهند!»
حضرت گفتند: اي عبدالكريم! تو هنوز بر سركشي و گمراهي خود ايستادگي داري!
ابن أبيالعوجاء خواست در اينجا باز سرگفتگو و بحث را باز كند كه حضرت گفتند: لَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ[18]. «در حجّ جدال جايز نيست.» و رِداي خود را از دست او بيرون آورده و تكان دادند و گفتند: إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا تَقُولُ - وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُ- نَجَوْنَا وَ نَجَوْتُ! وَ إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا نَقُولُ - وَ هُوَ كَمَا نَقُولُ - نَجَوْنَا وَ هَلَكْتَ!
«اگر امر مانند آن بوده باشد كه تو ميگوئي - در صورتي كه چنان نيست- ما و تو هر دو نجات پيدا نمودهايم (و در نجات مساوي هستيم). و اگر امر مانند آن بوده باشد كه ما ميگوئيم - در صورتي كه چنين است - ما نجات پيدا نمودهايم و تو هلاك شدهاي!»
عبدالكريم رو به اطرافيانش كرد و گفت: من در جوف خودم حرارتي يافتم! مرا برگردانيد. او را برگردانيدند و مُرد. خدايش رحمت نكند.
در «احتجاج» طبرسي بعض اين حديث را مرسلاً روايت نموده است.
مجلسي در تحت عنوان «تَنْوِيرٌ» شرح بالنّسبة مفصّلي راجع به اين حديث بيان
ص 62
كرده است.[19]
و همچنين مجلسي از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از مَروان بن مسلم روايت نموده است كه گفت: ابن أبيالعوجاء بر حضرت امام صادق علیه السلام وارد شد گفت: آيا تو چنين اعتقاد نداري كه خداوند خالق تمام اشياء است؟! حضرت فرمود: چرا!
وي گفت: من نيز خلق مينمايم. حضرت فرمود: چگونه خلق ميكني؟!
وي گفت: در جائي غائط ميريزم و سپس درنگ ميكنم، آن غائط تبديل به كرمهائي ميشود. بنابراين من هستم كه آن جنبندگان را آفريدهام.
حضرت علیه السلام فرمود: آيا خالق از مقدار و خصوصيّات مخلوقش اطّلاع ندارد؟!
وي گفت: چرا! حضرت فرمود: آيا تو ميداني مذكّر آن كرمها كدام است و مونّثشان كدام؟! و آيا ميداني مقدار عمرشان چقدر است؟! وي ساكت شد[20].
و أيضاً مجلسي از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روايت نموده است كه فرمود: مَا خَلَقَ اللهُ خَلْقاً أصْغَرَ مِنَ الْبَعُوضِ، وَ الْجِرجِسُ أصْغَرُ مِنَ الْبَعُوضِ، وَ الَّذِي يُسَمُّونَهُ الْوَلَغَ أصْغَرُ مِنَ الْجِرْجِسِ، وَ مَا فِي الْفِيلِ شَيْءٌ إلَّا وَ فِيهِ مِثْلُهُ، وَ فُضِّلَ عَلَي الْفِيلِ بِالْجَنَاحَيْنِ.
«خداوند مخلوقي را نيافريده است كه از پشّه كوچكتربوده باشد، و جِرْجِس از پشّه كوچكتر است، و آنچه كه مردم آن را «وَلَغ» مينامند از جِرجِس كوچكتر ميباشد، و با اين وجود در فيل (درشتترين حيوانات) چيزي وجود ندارد مگر آنكه مثل آن در وَلَـغ وجـود دارد، و تازه با دو بالي كه دارد از فيل برتر است.»[21]
ص 63
مجلسي در بيان خود گفته است: فيروز آبادي گويد: جِرْجِس با كسره، به پشّههاي كوچك گويند - انتهي. تا آنكه گويد: وَلَغ در اينجا با غين معجمه است و در «كافي» با عين مهمله ضبط نموده است. و هر دو تاي اين لفظ در كتب لغتي كه نزد ما وجود دارد ذكر نشده است. و ظاهراً آن نيز نوعي از پشّه ميباشد.
و غرض حضرت از اين سخن، بيان كمال قدرت حقّ متعال ميباشد. زيرا اِعمال قدرت در خلقت اشياء كوچك بيشتر و ظاهرتر است از اِعمال قدرت در خلقت اشياء بزرگ، به طوري كه اين امر معروف و مشهور ميباشد در ميان صنعتگران از بنيآدم ومخلوقين خدا. فَتَبَارَكَ اللهُ أحْسَنُ الْخَالِقِينَ.[22]
حضرت اُستادنا الافخم الاعظم علاّمۀ طباطبائي در تعليقۀ خود بر اين توضيح و تعليل مجلسي فرمودهاند: اين امر به حسب لطف و دقّت است، و گويا امام علیه السلام دراين مقام بودهاند. و امَّا به حسب قدرت، امر بر عكس ميباشد، از جهت وِفق دادن ذرّات، و به وديعت نهادن قواي عظيمۀ هائله و مهيب. خداوند تعالي ميفرمايد: لَخَلْقُ السَّمو'اتِ وَالارضِ أكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَكِنَّ أكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ.
ص 64
(المومن:57) (ط)[23]
«تحقيقاً خلقت آسمانها و زمين بزرگتر است از خلقت انسان، وليكن اكثر مردم نميدانند.»
و نيز مجلسي از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از هِشام بن حَكَم روايت كرده است كه او گفت: أبوشاكِر ديصاني به من گفت: من در مسألهاي مشكلي دارم، تو از صاحبت اجازه بگير تا از او بپرسم. زيرا من از جماعتي از علماء پرسيدم و پاسخ قاطعي به من ندادهاند!
من به وي گفتم: آيا إمكان دارد براي تو كه آن را با من مطرح كني، شايد در نزد من پاسخي كه مورد پسند تو باشد يافت گردد.
او گفت: من دوست دارم كه اين إشكال را بر أبوعبدالله علیه السلام بيفكنم!
هِشام ميگويد: من از حضرت براي وي استيذان نمودم و وارد شد و به حضرت گفت: آيا به من اجازۀ پرسش ميدهي؟! حضرت به او فرمودند: از هرچه ميخواهي بپرس! أبوشاكر گفت: دليل بر آنكه تو صانع و سازندهاي داري چيست؟!
حضرت فرمودند: چون من به خودم رجوع كردم ديدم كه هستي من از يكي 0ازدو جهت بيرون نميتواند باشد: يا اينكه من آن را به وجود آوردم (و يا غير من).اگر من آن را ايجاد كرده باشم، اين از يكي از دو صورت خارج نيست: يا من دروقتي كه آن موجود بوده است آن را ايجاد كردهام، و يا در وقتي كه معدوم بوده است؟!
اگر من در حال وجود آن، آن رابه وجود آوردهام ديگر با فرض وجود آن، من از ايجاد آن مستغني بودهام. و اگر من در حال عدمِ آن، آن را به وجود آوردهام، تو ميداني كه چيز معدوم قدرت بر ايجاد چيزي ندارد! بنابر اين شقّ سوم ثابت گرديد، و آن اين است كه من صانع و سازندهاي دارم و اوست اللهُ رَبُّ الْعَالَمين.
ص 65
أبوشاكر برخاست و جوابي نداد.
مجلسي در بيان خود گفته است: اين برهان متين است، و مبني است بر آنكه تأثير و ايجاد متوقّف است بر وجود موثّر و موجِد. و ضرورت وِجدانيّه حاكم است به حقّيّت آن، و براي عقل مجالي در انكار آن نيست.[24]
و همچنين مجلسي روايت كرده است از «توحيد» صدوق با سند متّصل خود از هِشام بن حَكَم كه گفت: زنديقي در مصر بود، چون صِيت علم امام صادق علیه السلام به وي رسيد، از مصر به سوي مدينه حركت كرد تا با وي ملاقات و مناظره كند. حضرت را در مدينه نيافت. به وي گفتند: امام در مكّه ميباشد. زنديق به سمت مكّه رهسپار گشت، و ما با حضرت صادق علیه السلام بوديم كه زنديق به ما نزديك شد.
ما با حضرت امام علیه السلام در حال طواف بوديم كه زنديق كتفش را بر كتف حضرت زد. حضرت به وي گفتند: اسمت چيست؟! گفت: اسمم عبدالمَلِك است.
حضرت گفتند: كنيهات چيست؟ گفت: كنيهام أبوعبدالله است.
حضرت به او گفتند: آن مَلِكي كه تو بندۀ او هستي كيست؟! آيا از پادشهان آسمان ميباشد يا از پادشهان زمين؟! و همچنين به من خبر بده از پسرت، آيا وي بندۀ خداي آسمان ميباشد يا بندۀ خداي زمين؟! وي ساكت شد.
حضرت به او گفتند: قُلْ مَا شِئْتَ تُخْصَمْ! «بگو هر چه ميخواهي كه مغلوب خواهي شد!»
هِشام ميگويد: من به زنديق گفتم: آيا پاسخ او را طبق گفتارش ردّ نميكني؟!
زنديق اين پيشنهاد و گفتار مرا تقبيح نمود. حضرت به او گفتند: چون از طواف فارغ گشتم به سوي ما بيا! و چون حضرت از طواف فارغ آمد زنديق به حضـورش آمد و در مقابلش نشست و ما همگي در نزد امام اجتماع كرده بوديم.
حضرت امامصادق علیه السلام به زنديق گفتند: آيا ميداني كه زمين زيري دارد و
ص 66
زبري؟!
گفت: آري! حضرت گفتند: آيا در زير آن رفتهاي؟! گفت: نه!
حضرت گفتند: آيا ميداني كه در زير زمين چيست؟!
گفت: نميدانم مگر آنكه گمان دارم در زير زمين چيزي وجود ندارد.
حضرت گفتند: گمان عجز است تا مادامي كه به حدِّ يقين نرسيدهاي!
حضرت گفتند: آيا به بالاي آسمان رفتهاي؟! گفت: نه. حضرت گفتند: آي ميداني كه در بالاي آسمان چيست؟ گفت: نه! حضرت فرمود: بسيار عجيب است از تو كه به مشرق عالم نرسيدهاي، و به مغرب عالم نرسيدهاي، و در زير زمين پائين نرفتهاي، و به سوي آسمان بالا نيامدهاي، و از آنجا تجاوز ننمودهاي كه بشناسي مخلوقات آنجا را و معذلك إنكار ميكني آنچه را كه در آنجا ميباشد! و آيا معقول است كه مرد عاقل چيزي را كه نميداند إنكار نمايد؟!
زنديق گفت: مانند اين دليل هيچ كس غير از تو براي من اقامه نكرده است! حضرت گفتند: بنابر اين تو در شكّ ميباشي! شايد او باشد و شايد او نباشد! زنديق گفت: شايد آن باشد.
حضرت گفتند: اي مرد! كسي كه نميداند نميتواند بر كسي كه ميداند حُجَّتي را اقامه كند، بنابر اين مرد جاهل حجَّتي ندارد. اي برادر مصري من! بدان كه ما ابداً در خداوند شكّ نداريم. آيا نميبيني كه: خورشيد و ماه، و شب و روز پيوسته داخل ميگردند. آنها محلّي ندارند مگر مكان خودشان را. اگر قدرت داشتند بروند و برنگردند پس چرا برميگردند؟!
اگر آنها مُضطرّ و مجبور نبودند پس به چه علّت شب روز نميگردد؟ و روز شب نميگردد؟! سوگند به خداوند اي برادر مصري من! مضطرَّند به دوامشان. و آن كس كه آنها را مضطرّ نموده است از آنها حكيمتر و بزرگتر ميباشد.
زنديق گفت: راست گفتي!
سپس حضرت امام صادق علیه السلام گفتند: اي برادر مصري من! آنچه كه شما به
ص 67
دنبالش ميرويد و در خيال و پندار خود دهرش ميدانيد، اگر آن دهر مردم را ميبرد چرا برنميگرداند؟! و اگر مردم را برميگرداند چرا آنها را نميبرد؟ اي برادر مصري من! خلايق و مردمان در رفتن و آمدن مضطرّ ميباشند. آسمان برافراشته است و زمين فروهشته، چرا آسمان بر زمين نميافتد؟ و چرا زمين بر بالاي طبقاتش فرو نميريزد؟! چرا آسمان و زمين يكديگر را جذب نمينمايند؟! و چرا آنها افرادي را كه بر روي آنها ميباشند به خود نميچسبانند؟!
زنديق گفت: آنها را قسم به خداوند كه پروردگارشان و سَيِّد و سالارشان نگه داشته است. در اين حال زنديق به دست حضرت ابوعبدالله علیه السلام ايمان آورد.
حُمْران بن أعْيَن گفت: فدايت شوم! اگر زنادقۀ عصر بر دست تو ايمان بياورند پس قبلاً كفّار و مشركان هم بر دست پدرت ايمان آورده اند.
مومني كه به دست حضرت ايمان آورد گفت: مرا از شاگردانت قرار بده!
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام به هِشام بن حَكم گفتند: او را به سوي خود برگير و تعليم بده! هِشام وي را تعليم داد. وي معلّم اهل مصر و اهل شام شد، و طهارتش نيكو گرديد، به طوري كه حضرت امام علیه السلام از وي راضي بودند.[25]
مجلسي از «احتجاج» طبرسي از هشام بن حكَم مثل اين حديث را روايت كرده است. و پس از آن در شرح آن تحت عنوان «ايضاحٌ» بيان و تفصيلي بالنِّسبة مهمّ ذكر نموده است و در پايانش گفته است: تفصيل قول در شرح اين اخبار غامضه مقامي ديگر را اقتضا دارد و در اين كتاب فقط ما اشارهاي نمودهايم به اميد تبصّر صاحبان اذهان ثاقبه از صاحبان خرد، و انشاءالله تعالي بَسط كلام را دربارۀ آنها در كتاب «مِرْآةُ الْعُقُول» خواهيم داد[26].
ص 68
«كتاب توحيد مُفَضَّل و كتاب إهْليلَجَه منسوب به مولانا»
«الامام جعفر بن محمد الصّادق عليهماافضل الصّلوة و السّلام»[27]
و غير او شهادت داده اند، و نيز ضرري نميرساند ضعف محمّد بن سنان و مفَضَّل، زيرا حكم به ضعفشان ممنوع است، بلكه از اخبار كثيرهاي علوّ قدرشان و جلالتشان
ص 69
ظاهر شده است. با اينكه متن آن دو خبر دو شاهد صدق بر صحتشان مي باشند. و ايضاً آن دو خبر مشتملند بر براهيني كه علم بهم رسانيدن از آنها متوقّف بر صحّت خبر نيست.
بيان علامۀ طباطبائي در سند خبر توحيد مفضل
حضرت اُستادنا الاكرم علَّامۀ طباطبائي - قدّس الله تربته - در تعليقۀ خود بر عبارت مجلسي بر صحّت خبر چنين آوردهاند: امّا متن خبر اوّل كه مشتهر است به توحيد مفضَّل مطابق است با جُلِّ اخبار مرويّۀ از ائمّۀ اهل البيت: كه مطابق است با معارف كتاب الله العزيز، و ادلّهاي كه اين خبر بر آن اشتمال دارد براهيني هستند تامّ و تمام، و غباري از ايراد و اشكال بر چهرهاش نمينشيند.
و اما خبر اهليلجه محصّل آن اثبات حجيّت حكم عقل ميباشد، و عدم كفايت حسّ در احكام، و اثبات وجود صانع از طريق سببيّت، و اثبات وحدت صانع از طريق اتّصال تدبير. و در اين امور ابداً شكّي و ترديدي نمي باشد نه از جهت حكم عقل، و نه از جهت مطابقيّت آن با ساير ادلّۀ نقليّه، مگر آنكه مشتمل است بر تفاصيلي كه شاهدي بر آنها از احكام نقليّه و عقليّه نداريم. بلكه مطلب در آنها برعكس ميباشد، مثل اشتمال آن خبر بر آنكه علوم هيئت و احكام نجوم مستند به وحي خدائي هستند. و همچنين علم طبّ و قرابادين (داروشناسي) استناد به وحي دارند. و در اينجا استدلال نموده است بر آنكه انسان واحد قدرت بر اين تتبّع عظيم و تجارب وسيع را ندارد.
در حالي كه ميدانيم: آن علوم استناد دارند به رَصَدهاي بسيار، و محاسبات علميّه و تجربههاي ممتدّه از اُمَّتهاي مختلفه در أعصار و قرون طويله كه همگي آنها برروي هم انباشته و متراكم شدند و به صورت فنّي درآمدند كه نتيجه و حاصل آن مجاهدتهاي عظيمه بوده است.
و دليل بر اين گفتار آن است كه نهضت علمي أخير، دو علم طبّ و هيئت را در قالب جديدي ريخت كه از آن قالب قديمياش به مقدار غير قابل إحصاء و شمارش، وسيعتر و گستردهتر ميباشد و ميدانيم كه: استنادشان فقط به رَصَدْها و
ص 70
تجربهها و محاسبههاي علميّه است.
و همچنين علومي نظير علم هيئت و طبّ مانند علم شيمي و طبيعيّات و علم گياه شناسي و حيوان شناسي و غير ذلك كه بسيار گستردهتر و وسيعتر گرديدهاند. آري ممكن است استناد أصل علم طبّ و هيئت به وَحْي و بيان پيامبر بوده باشد.
و از جمله چيزهائي كه خبر اهليلجه بر آن مشتمل است آن است كه درياها هميشه بدون زياده و نقصان باقي هستند و دائماً بر يك حال مساوي و يكسان بوده و خواهند بود، با آنكه تغييرات كلّي در آنها امروزه از امور واضحه محسوب ميشود، و علاوه بر اين كتاب و سُنَّت با اين تغييرات مساعد است.
و آنچه را كه من گمان دارم - و الله أعلم- اصل خبر از آن اخباري است كه از حضرت امام صادق علیه السلام صادر شده است، وليكن از تصرّفِ تصرّف كنندگان محفوظ نمانده است. در آن زيادتيهائي و نقيصههائي را اعمال نمودهاند كه آن را از استقامت اصلي خود خارج كرده است. و شاهد بر اين نظريّه، نسخههاي مختلفۀ عجيبهاي است كه مُصَنِّف؛ آنها را نقل مينمايد. به علّت آنكه نسخهها ممكن است در يك كلمه و دو كلمه، و يك جمله و دو جمله با هم اختلاف داشته باشند به جهت سهو كردن راوي در ضَبْط آن، و يا سهو كاتب در استنساخ آن؛ و اما اختلاف به مقدار يك ورقه و دو ورقه، و پنجاه سطر و يكصد سطر، جدّاً مستبعد به نظر ميرسد مگر آنكه مستند به تصرّف عمدي بوده باشد. و از آنچه كه شاهد بر كلام ما ميباشد مندمج بودن مطلب و مشكل بودن بيان و گفتار است كه در اوائل خبر و اواسط آن مشاهده ميگردد. وَاللهُ أعلم. (ط)[28]
مجلسي روايت توحيد را از محمّد بن سنان از مفضَّل بن عمر روايت ميكند كه وي ميگويد: روزي من در روضۀ مسجد پيامبر ميان قبر و منبر بعد از عصر نشسته بودم؛ تا ميرسد بدينجاكه: ابن أبيالعوجاء به رفيقش ميگويد دَعْ ذِكْرَ مُحَمَّدٍ- صلی الله علیه وآله وسلّم
ص 71
- فَقَدْ تَحَيَّرَ فِيهِ عَقْلِي، وَ ضَلَّ فِي أمْرِهِ فِكْرِي، وَحَدِّثْنَا فِي ذِكْرِ الاصْلِ الَّذِي يُمْشَي بِهِ!
ثُمَّ ذَكَرَ ابْتِدَاءَ الاشْيَاءِ وَ زَعَمَ أنَّ ذَلِكَ بِاِهْمَالٍ لَا صَنْعَةَ فِيهِ وَ لَا تَقْدِيرَ، وَ لَا صَانِعَ لَهُ وَ لَا مُدَبِّرَ، بَلِ الاشْيَاءُ تَتَكَوَّنُ مِنْ ذَاتِهَا بِلَامُدَبِّرٍ، وَ عَلَي هَذَا كَانَتِ الدُّنْيَا لَمْتَزَلْ وَ لَاتَزَالُ!
« واگذار سخن دربارۀ محمد - صلی الله علیه وآله وسلّم - زيرا تحقيقاً عقل من راجع به او متحيّر گرديده است، و فكر من در امر او گم شده است، و با ما در اصلي كه در جريان ميباشد گفتگو كن!
و پس از آن بيان كرد ابتداي اشياء را و معتقد بود كه آن با اهمال صورت گرفته است و در آن دست صانع و تقدير در كار نبوده است، بلكه اشياء بدون مُدَبِّر خود به خود تكوّن يافته و موجود شدهاند، و بر اين منوال از ازل دنيا بوده است و تا ابد خواهد بود.»
مُفَضَّل ميگويد: من از شدّت غضب و غيظ و نهايت خشم نتوانستم خويشتنداري نمايم وگفتم: اي دشمن خدا!در دينخدا الحاد ورزيدي وباري - جلّ قدسه- را كه تو را آفريده است و در نيكوترين قوام و بنيان آفريده است انكار كردي، آن خدائي كه تو را بر أتمّ و أكمل صورتها صورت بندي نمود، و در احوال مختلفهاي از حالي به حالي منتقل كرد تا بدين حالت فعلي تو را درآورد.
بنابراين اگر در خودت تفكّر كني، و آن احساس لطيف درونت بدون دغدغه با تو از درِ صدق و راستي درآيد تحقيقاً بدون شكّ و شبهه دلائل ربوبيّت و آثار قيام صنعت پروردگارت را در خودت خواهي نگريست، و شواهد ربوبيّت او - جَلَّ و تقدَّس - را در آفرينشت به طور وضوح خواهي يافت، و براهين و أدلّۀ وي را براي خودت آشكارا و ظاهر خواهي ديد!
ابن أبيالعَوْجاء گفت: يَا هَذَا إنْ كُنْتَ مِنْ أهْلِ الْكَلَامِ كَلَّمْنَاكَ، فَإنْ ثَبَتَ لَكَ حُجَّةٌ تَبِعْنَاكَ. وَ إنْ لَمْتَكُنْ مِنْهُمْ فَلَا كَلَامَ لَكَ!
وَ إنْ كُنْتَ مِنْ أصْحَابِ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ فَمَا هَكَذَا يُخَاطِبُنَا، وَ لَا بِمِثْلِ دَلِيلِكَ يُجَادِلُنَا. وَ لَقَدْ سَمِعَ مِنْ كَلَامِنَا أكْثَرَ مِمَّا سَمِعْتَ، فَمَا أفْحَشَ فِي خِطَابِنَا، و
ص 72
لَاتَعدَّي فِي جَوَابِنَا.
وَ إنَّهُ لَلْحَلِيمُ الرَّزِينُ الْعَاقِلُ الرَّصِينُ، لَايَعْتَرِيهِ خُرْقٌ وَ لَا طَيْشٌ وَ لَا نَزْقٌ. وَ يَسْمَعُ كَلَامَنَا وَ يُصْغِي إلَيْنَا وَ يَسْتَعْرِفُ حُجَّتَنَا حَتَّي اسْتَفْرَغْنَا مَا عِنْدَنَا وَ ظَنَنَّا أنَّا قَدْ قَطَعْنَاهُ أدْحَضَ حُجَّتَنَا بِكَلَامٍ يَسِيرٍ وَ خِطَابٍ قَصِيرٍ يُلْزِمُنَا بِهِ الْحُجَّةَ، وَ يَقْطَعُ العُذْرَ، وَ لَانَسْتَطِيعُ لِجَوَابِهِ رَدًّا. فَإنْ كُنْتَ مِنْ أصْحَابِهِ فَخَاطِبْنَا بِمِثْلِ خِطَابِهِ!
«اي مرد! اگر تو از اهل كلام ميباشي به طريق متكلّمين با تو بحث كنيم، پس اگر براي تو حجّتي به ثبوت پيوست از نظريّهات پيروي مينمائيم. و اگر از متكلّمين نيستي با تو بحثي نداريم!
و اگر از اصحاب جعفربن محمّد ميباشي او بدينگونه با ما مخاطبه نمينمايد، و به مانند دليل تو با ما مجادله نميكند. وي بيشتر از آنچه تو از ما شنيدهاي شنيده است امّا در پاسخ زبان به زشتي نگشوده است، و در جواب ما از حدّ منطق و انصاف تجاوز ننموده است.
پاورقي
[10]- «بحارالانوار» طبع حروفي ج 3، ص 33 تا 35
[11] - اين گفتار و احتجاج حضرت متّخذ از قرآن مجيد است آنجا كه در آيۀ 28 از سورۀ 40: غافر آمده: آن مرد مومن از آل فرعون كه ايمان خود را مكتوم ميداشت بديشان گفت: آيا شما ميكشيد مردي را كه ميگويد: پروردگار من الله است، و تحقيقاً براي شما از جانب پروردگارتان حجّت و بيّنه آورده است؟! و إنْ يَكُ كَاذِباً فَعَليْهِ كَذِبُهُ وَ إنْ يَكُ صَادِقاً يُصِبْكمَ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ: «اگر او دروغگو باشد دروغش بر عهدۀ خود اوست، و اگر راستگو باشد بعضي از مواعيد و تهديدات او البتّه به شما ميرسد.»
[12] - در نسخهاي است: بفسخ العزائم.
[13]- «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، به ترتيب ص 42.
[14]- «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، ص 49.
[15] - به اين حديث، مستشار عبدالحليم جندي مصري در كتاب «الامام جعفر الصادق» ص 285 و ص 286 در سكون و آرامش حضرت هنگام بحث اشاره نموده است.
[16] - «بحارالانوار» طبع حروفي ج 3 ص 42 و ص 43.
[17] - اين خبر را تا اينجا شيخ محمدحسين مظفّر در كتاب «الامام الصادق» ج 1 ص 169 و ص 170 از طبع چهارم از كتاب «توحيد» صدوق، باب اثبات حدوث العالم ذكر كرده است.
[18] - آيۀ 197 از سورۀ 2: بقره.
[19]- «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، ص 45 تا ص 49 حديث بيستم.
[20] - همين مصدر، ص 50 و ص 51 حديث بيست و چهارم.
[21] - در تعليقه از كتاب «حياة الحيوان» دميري حكايت نموده است كه: و أيضاً به سبب دوپايش. و خرطوم فيل توپر است و خرطوم پشه توخالي ميباشد و به شكم راه دارد و هنگامي كه آن را در بدن انسان فرو كند خون را ميمكد و به داخل و درونش ميبرد. بنابراين خرطوم پشه همچون حلقوم و بلعوم ميباشد و به همين جهت است كه گاز گرفتن آن شديد است و قدرت دارد بر پاره كردن و سوراخ نمودن پوستهاي ضخيم. و از آنچه كه خداوند تعالي به آن الهام نموده آن است كه: آن پشّه بر عضوي از اعضاء انسان مينشيند و پيوسته با خرطومش جستجو ميكند مساماتي را كه در بدن انسان است و از آن عرق خارج ميگردد. چون مسامات رقيقترين و باريكترين اعضاء بشرۀ انسان هستند. و چون آن مسامات را يافت خرطومش را در آن قرار ميدهد. و اين پشه به قدري حريص است در مكيدن خون تا بهحدّي كه شكمش پاره ميشود و ميميرد يا به حدّي كه از طيران باز ميماند. و همين امر سبب هلاكش ميگردد. و از عجائب امر او آن است كه چه بسا شتري را و يا چهارپاي دگري را ميكشد و آن چهارپا به صورت جسد مردهاي در صحرا باقي ميماند و حيوانات درندۀ وحشي دور آن جمع ميشوند و پرندگاني كه جيفه خوار هستند نيز به دور آن گرد ميآيند، و هر كس از گوشت آنها بخورد در همان وقت ميميرد - تا آخر گفتار دميري.
[22] - آيۀ 14 از سورۀ 23: مومنون.
[23] - «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، ص 44 و ص 45 حديث نوزدهم.
[24] - «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، ص 50 حديث بيستم و سوم.
[25]- اين خبر را نيز كليني در كتاب «كافي» ج 1 ص 72 تا ص 74 با سند متّصل خود ذكر كرده است، و مرحوم مظفّر در كتاب «الامام الصادق» طبع چهارم، ج 1 ص 189 تا ص 191 آورده است.
[26]- «بحارالانوار» طبع حروفي، ج 3، ص 51 تا ص 54 حديث بيستم و پنجم.
[27] - به اين روايت عبدالحليم جندي در كتاب «الامام جعفر الصادق» ص 285 در لزوم استدلال عقلي اشاره كرده است.
مجلسي؛ گويد: و اينك ذكر مي كنيم توحيد مفضَّل بن عمر و رسالۀ إهَليلَجَه را كه از حضرت امام صادق علیه السلام روايت شدهاند به جهت اشتمال آن دو، بر براهيني در اثبات صانع تعالي. و مرسله بودن آن دو روايت ضرري نميرساند، زيرا انتساب آن دو به مُفَضَّل بن عُمَر مشهور است و بدين مطلب سَيِّد بن طاووس - معلِّق در تعليقه گويد: ابن طاووس در ص 9 از كتاب «كشف المحجة» گويد: و نظر كن به كتاب مفضّل بن عمر كه حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بر او املاء نمودند در آثاري كه خداوند جلّ جلاله خلق كرده است! و نظر كن به كتاب «اهليجه» و اعتباراتي كه در آن ميباشد زيرا آنكه اعتناء به گفتار سبقت گيرندۀ بر انبياء و اوصياء و اولياء عليهم أفضل السّلام * موافق فطرت عقول و افكار خردمندان است. و در ص 78 از كتابش: «الامان من اخطار الاسفار و الازمان» گويد: و با خود همراه بردارد كتاب اهليلجه را كه مناظرۀ مولانا الصّادق علیه السلام ميباشد با طبيب هندي در معرفت الله جلّ جلاله به طريق غريب و عجيب و ضروري. حتّي آنكه طبيب هندي اقرار به الاهيّت و وحدانيّت خدا نمود. و همچنين باخود همراه بردارد كتاب مفضّل بن عمر را كه او از امام صادق علیه السلام روايت كرده است در شناسائي وجوه و طرق حكمت در ايجاد عالم پائين و اسرار آن، زيرا اين كتاب در مفاد و محتوايش عجيب ميباشد.
معلِّق گويد: نجاشي از جمله كتب وي (مفضّل) حضرت را كتاب فكِّر: كتاب في بدء الخلق و الحثّ علي الاعتبار به شمار آورده است كه وصيّت مفضّل ميباشد. و طريق خود را بدين كتاب بدين طريق ذكر نموده است: اخبرني ابوعبدالله بن شاذان، قال: حدّثنا احمد بن محمد بن يحيي از پدرش، از عمران بن موسي، از ابراهيم بن هاشم، از محمد بن سنان، از مفضَّل. (انتهي) و شايد مراد او همين كتاب توحيد باشد.
*مراد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ميباشد.
[28] - «بحارالانوار» طبع حروفي ج 3 ص 55 و ص 56.