باري از آنچه كه ما ذكر نموديم منهج و منهاج و رويّه و سنَّت شيعه در تمام مراحل اعتقاد و انديشه و كردار و عمل روشن ميگردد، در مقابل غيرشيعه كه جامع جميع مذاهب اربعه و ظاهريّه و خوارج و غيرهم ميباشد. شيعه اساس خود را بر اصل حق قرار داده است و طبق آيات و سنَّت، تولِّي دوستان خدا و تبرِّي از اعدائشان را جزء اصول مسلَّمه و عقائد لاينفكّ خود ميداند، و تشيُّع را به معني تحت ولايت أئمّۀ دوازدهگانه درآمدن در تمامي امور و مراحل اخذ و بطش و فكر و فعل در حيات و ممات ميشمرد، وليكن عامّه با جميع اقسام و اصنافشان در برابر كتاب و سنَّت، گفتار وقول بقيّۀ خلفا را حجَّت ميدانند و آن را جزء امور عمليّۀ روزمرّۀ خود قرار ميدهند، و اعتباريّات را بر حقايق مقدّم ميدارند.
أشاعره در انديشه و اعتقاد و كردار خشنتر از معتزله هستند، و معتزله در عقائد بسيار به شيعه نزديك ميباشند، ولي آنان تبرِّي از شيخين نميكنند بلكه آنان را خليفه و عثمان و اميرالمومنين علیه السلام را خلفاي واقعي ميدانند. معتزله معاويه را مرد خبيث و فاسد ميدانند بر خلاف أشاعره كه به وي و به جميع خاندان بنياميّه و بنيمروان به نظر تقديس مينگرند. معتزله با حكمت و مطالب عقليّه و برهان آشنا ميباشند وأشاعره اصولاً دراين ممشي' گامي نزدهاند و با عقل و عقليّات درستيزند.
ابن ابي الحديد معتزلي در شرح قول اميرالمومنين علیه السلام:
يَهْلِكُ فِيَّ رَجُلَانِ: مُحِبٌّ مُفْرِطٌ، وَ بَاهِتٌ مُفْتَرٍ. «دو مرد دربارۀ من هلاك ميشوند: دوستي كه از حدّ بگذراند، و دروغپردازي كه آنچه در من نيست بگويد.» ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و از همين جهت است كه اصحاب ما در اين مسأله اصحاب نجات ميباشند و
ص 415
داراي فوز و خلاص، زيرا در اين راه، طريق ميانه و اعتدال را پيمودهاند و گفتهاند: علي افضل خلقِ خداست در آخرت و داراي رفيعترين منزلت در بهشت، و افضل خلق خداست در دنيا و حاوي بيشترين خصائص و مزايا و مناقب در جمع اصحاب و غيرهم. و هركس با وي دشمني كند، يا جنگ نمايد، و يا او را دشمن بدارد او دشمن خداوند سبحانه خواهد بود و در آتش دوزخ با كفّار و منافقين مخلّد خواهد گرديد مگر آنكه از كساني بوده باشد كه توبهاش به ثبوت رسيده باشد و بر ولايت و محبّت او جان داده باشد.
و امَّا افاضل از مهاجرين و انصار آنان كه امامت را قبل از او عهدهدار شدهاند، پس اگر او امامتشان را انكار كرده بود و برايشان غضب نموده بود و بر كردارشان خشمگين گرديده بود، تا چه رسد به اينكه بر رويشان شمشير بكشد يا مردم را به سوي خود بخواند، تحقيقاً ما ميگفتيم: آنان از هلاك شدگانند عيناً به مثابه آنكه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم بر آنها غضب كرده بود، به جهت آنكه به اثبات پيوسته است كه رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم به او گفتهاند:
حَرْبُكَ حَرْبِي، وَ سَلْمُكَ سِلْمِي. وَ أنَّهُ قَالَ: اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ، وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ. وَ قَالَ لَهُ: لَايُحِبُّكَ إلَّامُومِنٌ، وَ لَايُبْغِضُكَ إلَّا مُنَافِقٌ!
«جنگ با تو جنگ با من است، و صلح با تو صلح با من. و اينكه پيامبر گفته است: خداوندا! ولايت كسي را متعهِّد شو كه ولايت او را متعهِّد ميشود، و دشمن بدار كسي را كه او را دشمن ميدارد و به او گفته است: تو را دوست ندارد مگر مومن و تو را دشمن ندارد مگر منافق!»
وليكن ما ميبينيم كه او رضايت به امامتشان داده است، و با آنها بيعت كرده است، و پشت سرشان نماز خوانده است، و با آنان نكاح نموده است، و از غنيمت و فَيْء ايشان خورده است. و لهذا بر ما جائز نيست كه از فعل او تجاوز كنيم و از آنچه كه از وي شهرت يافته است جلو بيفتيم.
آيا نميبيني كه چون او از معاويه برائت جست ما هم از او برائت ميجوئيم و
ص 416
چون معاويه را لعنت كرد ما هم لعنت ميكنيم، و چون بر ضلالت اهل شام و آنان كه از بقيّۀ صحابه در ميانشان بودند مانند عمروبن عاص، و پسرش: عبدالله و غيرهما حكم كرد ما أيضاً حكم به ضلالتشان ميكنيم؟!
و حاصل مطلب آنكه ما فرقي ميان علي علیه السلام و پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم نميگذاريم مگر درجۀ نبوت را، و غير از اين درجه به وي تمام درجات فضل را كه مشترك است مابين او و آن جماعت اعطاء مينمائيم. و ما در أكابر از صحابه آنان كه براي ما به ثبوت نرسيده است كه او در آنها طعنهاي زده است طعنهاي نميزنيم، و با ايشان همان طور رفتار ميكنيم كه وي با ايشان رفتار كرده است.
فصل: در آنچه كه در تفضيل ميان صحابه گفته شده است
قول به افضليّت علي علیه السلام در ميان صحابه گفتاري است از قديم الايَّام كه بدان كثيري از اصحاب و تابعين، همچون عمّار و مقداد وابوذر و سلمان و جابربن عبدالله و ابيّ بن كعب، و حُذَيْفَه و بريده و ابوأيُّوب و سهل بن حنيف، و عثمان بن حنيف و أبوالْهَيْثَم بن التَّيَّهَان، و خُزَيْمه بن ثابت و ابوالطُّفيل عامِر بن واثله، و عباس بن عبدالمطَّلب و پسرانش، و جميع بنيهاشم، و جميع بني المطَّلِب قائل بودهاند.
و زبير هم در بدو امر از قائلين به افضليت او بود سپسبرگشت. و از بنياميّه جماعتي بودند كه قائل بدين امر بودهاند. از ايشان است خالد بن سعيد بن العاص و عمربن عبدالعزيز. و من در اينجا خبر مشهور مروي از عمربن عبدالعزيز را ذكر مينمايم و آن از روايت ابن كلبي ميباشد. وي گفت: روزي كه عمربن عبدالعزيز در مجلس خود جلوس داشت حاجبش وارد شد با يك زن گندمگون بلند قامت و نيكو منظر و نيكو پيكر و با دو مرد كه با آن زن بودند و با ايشان نامهاي بود از ميمون بن مهران به سوي عمر.
نامه را به او دادند و او گشود، و در آن چنين نگاشته شده بود:
بسم الله الرَّحمن الرَّحيم ، به سوي اميرالمومنين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن
ص 417
مهران. سَلَامٌ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكَاتُهُ. أمَّا بَعْد، امري بر ما وارد شده است كه سينهها بدان تنگي مينمايد و طاقتها از تحمّلش عاجز شدهاند، و ما از آن دوري جستيم و به سوي عالِم آن واگذار كرديم به جهت قول خداوند عزّوجلّ:
وَلَوْ رَدُّوهُ إلَي الرَّسُولِ وَ إلَي اُولِيالامْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ[1].
«و اگر آن مسأله را به پيغمبر و به اوليالامري كه از ايشان است ردّ ميكردند، تحقيقاً كساني كه از ميانشان اهل استنباط ميباشند آن را ميدانستند.»
اين زن و دو مردي كه با وي هستند يكي از آنها شوهر اوست و ديگري پدرش. و اي اميرمومنان پدرش معتقد است كه شوهرش قسم به طلاق او ياد كرده است كه علي بن أبيطالب علیه السلام خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ أوْلَاهَا بِرَسُولِالله صلی الله علیه وآله وسلّم ميباشد.
«يعني منتخب و برگزيدۀ اين امّت است و از همۀ آنها ولايتش به رسول اكرم شديدتر ميباشد.»
«و پدر معتقد است كه به واسطۀ اين سوگند دخترش مُطَلَّقه گرديده است و در مذهب او جايز نيست كه اين مرد را داماد خود اتّخاذ كند و معتقد است كه اين زن بر او همچون مادرش حرام است. و شوهر به پدر ميگويد: دروغ گفتي! و گناه نمودي! قسم من صحيح ميباشد، و گفتار من راست است، بر رَغم أنف تو و بر غيظ قلب تو، اين زن، زن من است. اينها نزد من گرد آمدهاند و حلّ مشكله ميجويند. من از سوگند مرد پرسيدم گفت: آري اين طور واقع شده است! من قسم به طلاق زنم خوردم كه إنَّ عَلِيّاً خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ أوْلَاهَا بِرَسُولِالله صلی الله علیه وآله وسلّم، بشناسد علي را كسي يا نشناسد، و وي را انكار كند يا انكار نكند. هر كس ميخواهد خشمگين شود بشود و هر كس اين عقيده را ميپسندد بپسندد.
اين سخن به گوش مردم رسيد و نزد او مجتمع گشتند، و اگر چه زبانها يكسان است ولي دلها ناهموار ميباشد.
ص 418
و اي اميرمومنان! ميداني كه مردم در أهواء و آرائشان اختلاف دارند و در هر چيز كه محتمل فتنهاي باشد شتابزده ميباشند، لهذا ما از حكم در اين مسأله رفع يد نموديم براي آنكه تو در ميانشان حكم كني بِمَا أرَاكَ اللهُ. و اين دو مرد به او چسبيدهاند و دست بردار نيستند، پدرش قسم ياد كرده است كه اين زن را با او نگذارد، و شوهرش قسم ياد كرده است كه از وي دست برندارد گرچه گردنش زده شود مگر آنكه حاكمي كه قدرت مخالفتش را نداشته باشند و از حكم وي رويگردان نباشند در اين مسأله حكم كند، بنابراين است كه اي اميرمومنان ما حكم مسأله را به تو ارجاع داديم. أحْسَنَ اللهُ تَوْفِيقَكَ وَ أرْشَدَكَ!.....
عمر بن عبدالعزيز بنيهاشم و بنياميّه و معظمين قريش را جمع كرد و به پدرزن گفت: اي شيخ گفتارت چيست؟! گفت: اي اميرمومنان!اين مردي است كه زوجهاش دختر من ميباشد. من اين دختر را با مجهّزترين جهازي كه براي أقران اوست به سوي شويش فرستادم، حتي اينكه من در آن مرد اميد خير بسته بودم و آرزوي صلاحش را در سر ميپروراندم، اينك سوگند دروغ به طلاقش خورده است، و باز هم اراده دارد با وي ادامۀ زناشوئي و نكاح دهد!
عمر گفت: اي شيخ شايد زنش را طلاق ندادهباشد! چگونه قسم يادكرده است؟!
شيخ پدر زن گفت: سبحان الله! سوگندي كه وي ياد كرده است كذبش واضحتر و گناهش روشنتر ميباشد از آنكه در دل من شكّي از آن خلجان كند با وجود اين سِنّي كه نمودهام و اين علمي كه اكتساب نمودهام. زيرا وي بر اين عقيده بوده است كه إنَّ عَلِيّاً خَيْرُ هَذِهِ الاُمَّةِ وَ إلَّا امْرَأتُهُ طَالِقٌ ثَلَاثاً! «علي برگزيده و اختيار شدۀ اين امَّت است و اگر اين طور نباشد زنش سه طلاقه بوده باشد!»
عمر به شوهرش گفت: تو چه ميگوئي آيا اين طور قسم خوردهاي؟! گفت: آري!
گفته شده است: چون شوهر گفت: آري، نزديك بود مجلس اهل خودش را به لرزه و تكان درآورد، و بنياميَّه به آن مرد با گوشۀ چشم خشمگين مينگريستند جز آنكه ايشان ابداً سخني نگفتند و همگي نظرشان به چهره عمربن عبدالعزيز بود.
ص 419
عمر مدتي به طور سكوت سر به زير افكند و زمين را با دستش خراش ميداد و جمعيّت همگي ساكت بودند و منتظرِ آنكه عمر چه ميگويد: سپس سرش را بلند كرد و گفت:
إذَا وَلِيَ الْحُكُومَةَ بَيْنَ قَوْمٍ أصَابَ الْحَقَّ وَالْتَمَسَ السَّدَادَا 1
وَ مَا خَيْرُ الإمَامِ[2] إذَا تَعَدَّي خِلَافَ الْحَقِّ وَ اجْتَنَبَ الرَّشَادَا 2
1- «هنگامي كه در ميان گروهي قضاوت را بر عهده گيرد، به حقّ و واقع اصابت ميكند و سداد و صواب را ميجويد.
2- و امام برگزيده و مورد پسند نيست آن كه تعدّي كند و بر خلاف حق دست بيازد و از رشاد و راستي اجتناب گزيند.»
پس از آن عمر به آن جمعيّت گفت: رأي شما دربارۀ قسم اين مرد كدام است؟! همه ساكت شدند.
عمر گفت: سُبْحَانَ اللهِ! رأيتان را بگوئيد!
مردي از بنياميّه گفت: اين حكم دربارۀ فروج است و ما را جرأت نيست كه در آن سخن گوئيم! و تو عالم به گفتار و امين بر لَه آنان و بر عليه آنان ميباشي. ] عمر گفت: [ بگو آنچه را كه نزد توست زيرا گفتار مادامي كه باطلي را حقّ نكند و حقّي را باطل نسازد در مجلس من ردّ و بدلش جايز است.
وي گفت: من چيزي نميگويم. آنگاه عمر بن عبدالعزيز رو كرد به مردي از بنيهاشم از اولاد عقيل بن ابيطالب و به وي گفت: اي عقيلي! نظريّۀ تو راجع به سوگندي كه اين مرد خورده است چيست؟! مرد عقيلي موقع را مغتنم شمرد و گفت: اي اميرمومنان! اگر تو گفتار مرا حكم قرار ميدهي و يا حكم مرا روان ميسازي من ميگويم، و اگرنه پس سكوت براي من گستردهتر و براي دوام محبّت پسنديدهتر است! عمر گفت: بگو قول تو حكم است و حكم تو جاري!
ص 420
چون بنياميّه اين سخن را شنيدند گفتند: اي اميرمومنان! تو با ما انصاف ندادي كه حكم را به غير ما محوّل داشتي در حالي كه ما از پارۀ گوشت تو هستيم و صاحبان رَحِم تو!
عمر گفت: ساكت شويد! آيا اينجا محل عجز و محل پستي و دنائت است! من الآن اين مسأله را به شما سپردم و شما اقدام به حلّ و جواب آن ننموديد!
گفتند: براي اينكه تو اختياري را كه به عقيلي دادي به ما ندادي و آن طور كه وي را حَكَم نمودي ما را حَكَم ننمودي! عمر گفت: اي بيپدران! اگر او در حكم راست گويد و شما خطا كنيد، و استوار آيد و شما ناتوان گرديد، و بينا باشد و شما كور شويد، در آن صورت گناه عمر چيست؟! آيا ميدانيد مَثَل شما چيست؟! گفتند: نميدانيم. عمر گفت: عقيلي ميداند.
سپس عمر به عقيلي گفت: اي مرد چه ميگوئي تو؟! گفت: آري اي اميرمومنان مثل آنان همان طور است كه پيشينيان گفتهاند:
دُعِيتُمْ إلَي أمْرٍ فَلَمَّا عَجَزْتُمُ تَنَاوَلَهُ مَنْ لَايُدَاخِلُهُ عَجْزُ 1
فَلَمَّا رَأيْتُمْ ذَاكَ أبْدَتْ نُفُوسُكُمْ نَدَاماً وَ هَلْ يُغْنِي مِنَ الْحَذَرِ الْحَرْزُ 2
1- «شما را به سوي امري فرا خواندند چون از تحمّل آن عاجز شديد آن را به دست خود گرفت كسي كه عجز در او داخل نميشود!
2- پس چون اين قضيّه را ديديد، نفوستان پشيماني و ندامت را ظاهر كرد، و آيا امكان دارد كه حفظ كردن و نگهداشتن به جاي حذر كردن و اجتناب نمودن قرار گيرد و انسان را از آن بينياز كند؟» يعني شما كاملاً شيء را به جاي ضدّش گذاشتهايد، در اين صورت چه توقع داريد از بر آورده شدن مطلوب؟!
عمر گفت: خوب گفتي و درست آمدي! بنابراين بگو پاسخ آنچه را كه من از تو پرسيدهام!
گفت: اي اميرمومنان! قسم آن مرد صحيح بوده است و زن او مطَلَّقه نميباشد!
عمر گفت: از كجا اين مطلب را دانستي؟
ص 421
عقيلي گفت: با استشهاد به خدا من سوگند ميدهم تو را اي اميرمومنان! آيا ندانستهاي كه رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلّم بهفاطمه گفت درهنگامي كه نزد او براي عيادتآمده بود: اي نور ديده دختر من! مرضت چه ميباشد؟! فاطمه گفت: ايپدرجان من! تب شديد دارم. و علي غائب بود و براي انجام بعضي از حوائج پيامبر صلی الله علیه وآله وسلّم رفته بود.
پيامبر به فاطمه گفت: آيا اشتها و ميل به چيزي داري؟! گفت: بلي من انگور ميخواهم، و اين در وقتي بود كه فاطمه ميدانست: انگور عزيز الوجود است و وقت انگور نميباشد.
پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم فرمود: خداوند قادر است كه براي ما انگور بياورد. و سپس گفت: اللَّهُمَّ ائْتِنَا بِهِ مَعَ أفْضَلِ اُمَّتِي عِنْدَكَ مَنْزِلَةً. «بار خدايا براي ما انگور بياور با افضل امَّت من از لحاظ منزلت و مرتبت در پيشگاه تو!»
در اين حال علي در را بكوفت و با وي زنبيلي بود از برگ خرما كه كنار ردايش را بر روي آن انداخته بود.
پيغمبر فرمود: اي علي اين چيست؟! علي عرض كرد: انگور است كه من براي فاطمه علیها السلام تهيه كردهام! پيغمبر گفت: اللهُ أكْبَرُ، اللهُ أكْبَرُ، اللَّهُمَّ كَمَا سَرَرْتَنِي بِأنْ خَصَصْتَ عَلِيّاً بِدَعْوَتِي فَاجْعَلْ فِيهِ شِفَاءَ بُنَيَّتِي!
«الله اكبر، الله اكبر، خداوندا همچنان كه تو مرا مسرور نمودي به آنكه علي را مورد دعاي من قرار دادي، پس شفاي نور ديدهام را در اين انگور قرار بده!»
پس از آن پيغمبر فرمود: اي نور ديده دختركم! بخور به اسم خدا! فاطمه از آن تناول كرد و هنوز پيامبر خارج نشده بودند كه فاطمه شفا يافت و برپاخاست.
ابن عبدالعزيز گفت: راست گفتي ونيكو سفتي! من گواهي ميدهم كه اين قضيّه را شنيدهام و از حفظ كردهام. اي مرد دست زنت را بگير، و اگر پدرش با تو مزاحمتي كرد دماغش را بكوب!
و سپس عمر بن عبدالعزيز گفت: اي پسر عبدمناف! والله ماجاهل نميباشيم چيزي را كه غير ما بدان عالم هستند، و در دين ما كوري و نابينائي وجود ندارد
ص 422
وليكن مثل ما مثل آن است كه پيشينيان گفتهاند:
تَصَيَّدَتِ الدُّنْيَا رِجَالاً بِفَخِّهَا فَلَمْ يُدْرِكُوا خَيْراً بَلِ اسْتَقْبَحُوا الشَّرَّا 1
وَأعْمَاهُمُ حُبُّ الْغِنَي وَأصَمَّهُمْ فَلَمْيُدْرِكُوا إلَّا الْخَسَارَةَ وَالْوِزْرَا 2
1- «دنيا مرداني را با دامش شكار كرد. بنابراين آنان به خيري نرسيدند بلكه شرِّ قبيح را مرتكب شدند.
2- محبّت غنا ايشان را كور و كر نمود و بنابراين نرسيدند مگر به خسارت و وزر و وبال.»
گويند: در اينجا دهان بنياميّه بسته شد گويا كه سنگ در دهانشان گذاشتهاند، و آن مرد با زنش رفت.
و عمر بن عبدالعزيز نامهاي به ميمون بن مَهْران نوشت:
عَلَيْكَ سَلَامٌ، فَإنِّي أحْمَدُ إلَيْكَ اللهَ الَّذِي لَا إلَهَ إلَّا هُوَ. امَّا بعد من مكتوبت را فهميدم، آن دو مرد با زن آمدند و خداوند سوگند شوهر را تصديق كرد، و قَسَمَش را مبرور نمود، و بر نكاح زنش باقي بداشت. تو اين را تثبيت كن و بر طبق آن عمل نما. والسَّلام عليك و رحمةالله و بركاته.
و اما كساني كه از تابعين قائل به افضليّت علي بر جميع مخلوقات هستند جماعت بسياري ميباشند مانند اُوَيْسقَرَني، و زيدبن صُوحان وبرادرش: صَعْصَعَه، و جُنْدُب الخير[3] و عبيدة سلماني و غيرهم از آنان كه از جهت شمارش احصاء نميگردند. و لفظ شيعه در آن عصر گفته نميشده است مگر بر كسي كه قائل به تفضيل او بوده است. و كلام و مقالۀ اماميّه و كساني كه به پيروي آنان درآمدهاند از طعنه زنندگان بر امامت سلف در آن زمان بدين گونه از اشتهار مشهور نبوده است و بنابراين قائلين به تفضيل همانهائي بودند كه شيعه ناميده ميشدهاند. و جميع آنچه كه در آثار و اخبار در فضل شيعه وارد شده است، و اين كه ايشانند كه به آنها وعدۀ
ص 423
بهشت داده شده است، مراد همين دسته ميباشند نه غير ايشان. و بدين جهت است كه اصحاب معتزلي ما در كتب و تصانيفشان گفتهاند: ما حقّاً شيعه هستيم. و بناءً عليهذا اين قول به سلامت نزديكتر و از دو قولي كه در دو طرف افراط و تفريط واقع است به حقّ شبيهتر ميباشد.[4]،[5]
عالم بصير و محقِّق خبير معاصر: شيخ محمد جواد مَغنيه پس از آنكه اين شرح
از «نهجالبلاغة» را با تفصيل آن ذكر كرده است در خاتمهاش فرموده است: نتيجه اين حادثه و غير آن، اين شد كه امويّون به عمر بن عبدالعزيز سم خورانيدند همچنان كه پيش از وى به معاويه ثانى سم خورانيده بودند. چرا كه ايشان تاب و تحمّل آن را نداشتهاند كه در ميانشان كسى پيدا شود كه نصرت حق و اهل حق را بكند. لهذا بر موت او تعجيل نمودند از ترس آنكه مبادا مردم به فضل على مطّلع گردند به آنچه كه امويّون مىدانستهاند، و بنابراين از دور آنان پاشيده و متفرّق شوند و به اولاد اميرالموءمنين عليهالسلام روى آورند همان طور كه عبدالعزيز اموى در هنگام ذكر سيّدالكونَيْن توقّف و تأمّل و تدبر مىكرد و او خطيبى بود بليغ. و امويّون از حقص 424
دهشت نمودند، زيرا سلطنت و امارت را از آنان سلب مىنمود، و از عدل وى به وحشت
افتادند لذا درصدد اخفاء حق قبل از آنكه بنيادشان منقرض گردد برآمدند. وليكن هر قدر كه جادوگران و منحرفين در صدد اخفاء حق برآيند بالأخره بايد ظاهر گردد و مورد نصرت قرار گيرد وامر مبطلين مكشوف گردد.و گويندهاي گفته است: عمر بن عبدالعزيز يك مرد عادي بوده است، و علت عظمت امرش آن بوده است كه او مرد دوبين و لوچي بوده است ميان جماعت كوران همان طور كه منصور دوانيقي گفته است. عمر بن عبدالعزيز قيام كرد پس از قومي كه شريعت دين و سنَّت سيّدالمرسلين را تبديل و تعويض كرده بودند و بر سر مردم قبل از او از ظلم و جور و تهاون به اسلام چيزها آمده بود كه مثل آن سابقه نداشته است، و در ريسمان حساب كشيده نشده است، و براي تو همين بس كه ايشان سبِّ علي را بر بالاي منبرها به طور علني و آشكارا اعلام مينمودند و همين كه عمربن عبدالعزيز آن را نهي كرد وي را مرد نيكوكار و محسن شمردند، بلكه او را در عِداد خلفاي راشدين نهادند، و شعر كثير شاهد بر اين مدَّعي ميباشد.
وَ لَيْتَ وَ لَمْتَشْتِمْ عَلِيّاً وَ لَمْ تُخِفْ بَرِيّاً وَ لَمْتُتْبعْ مَقَالَةَ مُجْرِمِ
«و اي كاش تو علي را سبّ و شتم نمينمودي، و شخص بيگنه را نميترسانيدي، و دنبال گفتار مجرم نميرفتي!»[6]
و فقط با اين عبارت ميتوان وي را معرفي نمود كه: اين مرد حسناتش را به مدد سيّئات غيرش حائز شده است.
اما پاسخ اين گوينده آن است كه وي خواسته است با اين استدلالش مكانت و منزلت عمر را منحطّ نمايد وليكن بيانش برعكس آنچه را كه او اراده نموده است ميرساند. ما ميشناسيم و تاريخ نيز ميشناسد بسياري را كه در خانه و بيت صلاح و تقوي نشوونما نمودهاند، و حياتشان را در دراست علوم اسلام و قرآن سپري
ص 425
كردهاند با وجود اين ميبينيم ايشان را كه منحرف شدهاند از طريق دين، و در مقابل دامهاي شيطانيّه و شهوات دنيويّه محكم نايستادهاند. اما عمر از بَيْئه و خويشاوندان و آئين قومش تمرّد كرد، و نفس او از عادات و آداب و رسوم تقليديشان برتري گرفت و به شهوت حكومت و فتنۀ سلطنت مغرور نگشت. و اين است مكانت عظمت و سر عبقريّت او. عمر بر پدران و اجدادش، گناهانشان را روشن ساخت، و با كردارش پيش از گفتارش گواهي داد كه آنان مردم گمراه و گمراه كنندهاي بودهاند و باكي نداشت از آنكه اينگواهي بر سر او چه مَتاعِب و مصاعبي به وجود خواهد آورد.
و بدين جهت است كه ما وي را بزرگ ميدانيم، و در بيداري دلش او را تعظيم ميكنيم، و در قوت ايمان و جهاد در سبيل حق و تمرّد از باطل - باطل اهلش و بيتش - او را ميستائيم، و السَّلام علي روحِهِ الطَّيِّب و بَدَنِهِ الطَّاهر. تحقيقاً سيرۀ ابنعبدالعزيز انقلابي بوده است در سياست امويُّون و اصلاح ريشهاي و اصولي براي مفاسدي كه ايشان تأسيس و تأكيد كرده بودند، و اين فضيلتي است عالي مرتبه كه چيزي به پايۀ آن نميرسد، و مكرمتي است كه معادلي براي آن تصوّر ندارد مگر جهاد در پيشاپيش رسول كريم[7].
مَغنيّه همچنين در تحت عنوان ادب شيعه در شعر و خدمت آن به ادبيات عرب از احساسات و عواطف و هيجان خشم و اندوهي كه بر شيعه وارد شده است و آن را در قالب نثر و نظم امثال دِعبل و ابن رومي و ابوفراس حمداني در آوردهاند، و در حقيقت به پيكرۀ عربيّت و ادبيّت لباس زيبا و خلعت رسا و استوار در بر نمودهاند سخن گفته و مطلب را ادامه ميدهد تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
و ما اين فصل از كتاب را پايان ميدهيم با دو گفتار: يكي از محمد سيد گيلاني كه در كتابش: «أثَرُالتَّشَيُّع فِي الادَبِ الْعَرَبِيِّ» ص 22 طبع قاهره، لجنۀ نشر جامعيّين
ص 426
آورده است:
هر كس كه علي را ياد ميكرد زنداني ميشد، و يا مالش به غارت ميرفت، و يا خانهاش بر سرش فرود ميآمد. و اين بليّه و مصيبت روز به روز بر علويون شدت مييافت. از زنده به گور كردن گرفته، تا به دار آويختن، تا آتش زدن، تا حبس كردن، و منع هوا و خوردن و آب نوشيدن از محبوس تا اينكه از گرسنگي وتشنگي جان دهد. و عادتشان آن بود كه علويون را بردار ميآويختند و آنان را رها ميكردند تا بوهاي عَفِن و كريه از آنها به مشام برسد پس از آن اجسادشان را آتش ميزدند و خاكسترش را در هوا پخش مينمودند، و حرام كرده بودند بر مردم كه اسامي پسرانشان را علي يا حسن يا حسين گذارند.
عباسيون كراهتشان نسبت به علويون از امويُّون بيشتر بود، و بغض و عداوتشان عظيمتر. و در ميانشان قتل و حرق و فشار و شكنجه را با تمام قوا گسترش دادند. منصور دوانيقي امر كرد تا جميع علويون را از مدينه با غل و زنجير بسته بهسوي وي در بغداد حمل نمودند، همين كه به او رسيدند ايشان را در زندان تاريكي كه شب را از روز باز نميشناختند محبوس نمود، و چون يكي از آنها ميمرد جسد او را با زندانيان ديگر بجاي مينهادند، و أخيراً امر كرد تا سقف زندان را برسرشان خراب كنند. و راجع به اين قضيّه است كه يكي از شعراي شيعه ميگويد:
وَاللهِ مَا فَعَلَتْ اُمَيَّةُ فِيهِمُ مِعْشَارَ مَافَعَلَتْ بَنُوالْعَبَّاسِ
ص 427
«سوگند به خدا آن بلايا و مصائبي را كه امويّون بر علويّون وارد آوردند يك دهم از بلايا و مصائبي كه عباسيّون وارد كردند نبوده است.»
و ابوفراس ميگويد:
مَا نَالَ مِنْهُمْ بَنُوحَرْبٍ وَ إنْ عَظُمَتْ تِلْكَ الْجَرَائمُ إلَّا دُونَ نَيْلِكُمُ
«آن مصائبي كه بنيحرب (پسران ابوسفيان) بر علويّون وارد ساختند گرچه عظيم ميباشد وليكن آن جرائم و جنايات نيست مگر كمتر از مقداري كه شما بنيعباس بر ايشان وارد ساختهايد!»
و شريف رضي ميگويد:
ألَا لَيْسَ فِعْلُ الاوَّلِينَ وَ إنْ عَلَا عَلَي قُبْحِ فِعْلِ الآخِرِينَ بِزَائدِ
«آگاه باشيد كه كارهاي پيشينيان بر علويّين اگر چه بزرگ است اما از جهت قباحت بيشتر از كارهاي پسينيان نميباشد!»
هارون الرَّشيد در تنكيل علويون كار را به حدِّ نهايت رسانيد. و مردم از فشار عباسيون تخفيفي نيافتند مگر آن وقت كه خلافت در بنيعباس رو به ضعف نهاد و قدرت حكومت در ممالك اسلام براي ترك و ديلم و حمدان گرديد. تمام اين فشارها و مشكلات تأثير كبيري در ادب شيعي گذارده است نثرش و نظمش.
گفتار دوم از عبدالحسيب ط'ه' حميده است كه آن را در كتاب «أدب الشِّيعة» ص328 طبع 1956 م آورده است، و در حقيقت حركت شيعه ادب عربي را تا مرز بزرگي غني ساخت، و ادباي عرب را در بناء نهضت ادبيّه كمك و شركت بسزائي نمود در نتائج ادبي و در طغيان و هيجان خصومتها.
تحقيقاً ما ادب شيعي را چنان يافتيم كه در جزالت الفاظ و استحكام اسلوب و عبارات رصين و متين، و صداقت در اداء... صورت ناطقه و زبان گوياي نفسيَّات قوم شيعه بوده است كه در ابراز عواطفشان و گواهينامۀ مخلَّد و جاودان براي حياتشان و عقائدشان و تصوير روشن و رواني براي مصائبي كه بديشان از محنتها و نكبتها به ساحتشان حلول كرده است، ميباشد.
ص 428
ما مصادر الهام براي اين گونه ادب كريمانه را پيدا نمودهايم كه نتيجۀ دو مرحلۀ از عواطف است: عاطفۀ حزن و عاطفۀ غضب، و خلاصه و جوهرۀ ثقافتها و فرهنگهاي مختلف از عربي و عجمي كه مجموعۀ آنها را اسلام از جهت روح و معني به هم آميخته است، و جوهرۀ ذاتي و وطنشان را تغيير داده است و همگي را در برابر قدرت و عظمتش خاضع نموده است آن گونه خضوعي كه لغات و افكار و عقائد در آن وارد شدند و با آن ممزوج گرديدند.
.... بنابراين ادب شيعي صادقترين مسألهاي است كه در آن، اين فرهنگها تمثّل پيدا نموده است، به علَّت آنكه حزب شيعي به واسطۀ اسباب سياسي و ديني بزرگترين حزب جميع اين عناصر گشت. لهذا نتائج ادب شيعي بينياز از همه چيز شد، و نتيجۀ ادب آنان ادبي سرشار و غزير و قوي گرديد كه از مصدر عاطفه و قلب و عقل بيرون ميآيد، و فرهنگهاي خطّۀ ايالت عراق در بالاترين درجات متعدّد مشربها و مسلكها بر روي آن ادب ترشّح ميكند. بنابراين ادب عربي از اين ناحيه استفاده برد، مادّۀ خود را سرشار كرد، و معاني و اغراض خود را گسترش داد.
در عقائد شيعيان كه ما مقداري از آن را قبلاً شرح داديم اين مهم را به صورت واضح مينگري! و ما آثار آن را در ادب نگريستهايم و ادراك كردهايم كه تا چه حدي تشيُّع محل عبور و دخول نقل اين عقائد مختلفه به حيات عربيّت بوده است، و در عقليّت عرب و در ادب عربي دخالت داشته است. و اين امور بدون هيچ شك و ترديد معلول كمك و مساعدت و مساهمت و معاضدت در جهاد ادبي بوده است كه بدون تشيّع امكانپذير نبوده است.
و ديگر از ناحيۀ تأثير، موقفي كه دولت شيعه بر آن درنگ نمود و تكيه داد شأنش اين بود كه عواطف را ملتهب نمايد و وجدان را تحريك كند و فن و صنعت جديدي در گفتار بيافريند و مكان باز و گستردۀ جديد را در عالم خيال و ذهن ايجاد كند. و تمام اين مطالب در ادب سياسي و عاطفي شيعه تمثّل گرفته است.
و اوَّلين چيزي كه ظاهر شد و قويترين چيزي كه در ادب شيعي آشكارا گرديد
ص 429
ادب نفس متحرك و خونبها طلب و عاطفۀ صادق و راستين، و محبت جوشان و گدازان، و ادب عقيده بود كه شيعه بدانها ركني متين و حصني مستحكم و استوار را از تمدّن و حضارت ادبي بنا كرد. و براي شيعيان در اين مهم بزرگترين و عظيمترين فضيلت ميباشد در نهوض بدين ناحيۀ عاطفيّه و سياسيّه.[8]
و اين درست مقارن اوقاتي بود كه در ادب رسمي و معمولي دارج و رائج، رغَبات مادّيه و معنويه طغيان كرده بود، و عوامل خوف و رجاء آن را از مجراي صحيحش منصرف مينمود. و عطايا و هداياي زشت و ناپسند، نفوس صاحبانش را ملتهب ميكرد. تو حقّاً و حقيقةً تمام اين امور را در آنچه كه شيعه از آلام و مصائب لمس كرده است و با أدّلۀ قاطعه شرح داده و از مظالم و ستمگريها پرده برداشته است خواهي يافت در آنچه كه از حِقْدهاي كموني خود به جهت دفاع از
ص 430
عقيدهشان، و جهاد در راه قضيّه و هدفشان ابراز داشته و كمون دلهاي خود را مشروح ساختهاند.[9]
مَغنيه قدر مختصري در شرح حال وليد و سليمان بن عبدالملك ذكر ميكند كه خوب روشنگر مقدار نتائج انحراف از ولايت و ثمرۀ خبيثۀ شجرۀ ملعونه، و بهرۀ روزمرّۀ خشت كج اولين نقطۀ تعدي و تجاوز به قرآن حكيم و پيغمبر كريم و اولياي كرام از ذرّيّۀ اوست. اين رشته سر دراز دارد:
وليد بن عبدالملك:
عبدالملك بن مروان در سنۀ هشتاد و شش هجريّه بمرد و مدت غصب ولايتش بيست و يكسال و يكماه و نيم بود. مسعودي گويد: وليد مرد جبّار و عنيدي بود، و ستمگر و غاصب بيمحابائي بود.
پدرش به او وصيّت كرد كه حجّاج بن يوسف ثقفي را گرامي بدارد. و پوست پلنگ در تن كند و شمشيرش را بر دوشش نهد. و هر كس خود را به او نشان دهد گردنش را بزند. وليد به وصيّت پدرش عمل نمود. دست حجّاج را در كشتن و شكنجهنمودن آزاد گذاشت به همان قسمي كه پدرش آزاد گذاشته بود. در ايّام وليد، حجَّاج، سعيد بن جبير را بكشت.
ابن اثير حكايتي را ذكر كرده است كه دلالت بر مكانت و قرب منزلت حجّاج نزد وليد دارد.
وي گويد: وليد مرضي پيدا كرد كه يك روز به حال اغماء و بيهوشي بود و گمان كردند كه مرده است. چون اين خبر به حجَّاج رسيد با ريسماني دستش را به ستوني بست و گفت: خداوندا چه مدّت بسياري است كه من از تو خواستهام مرگ مرا پيش از وليد قرار دهي.
ص 431
و هنگامي كه وليد بهبود يافت گفت: من سروري كه در عافيت حجاج ديدم بيشتر از سرورم در عافيت خودم بوده است.
عمر بن عبدالعزيز از جانب وليد والي مدينه بود و ملجأ و پناه هر مظلوم. فراريان از ستمگري حجّاج در عراق به سوي وي پناه ميجستند. او كاغذي به وليد نوشت و از ظلم و اعتساف و بيدادگري و تجاوز حجّاج بر اهل عراق شكايت نمود. وليد به خاطر ارضاي حجّاج او را از ولايت بر مدينه عزل كرد. و بدان هم اكتفا ننمود بلكه از حجَّاج طلب كرد هر كس را كه خود ميپسندد براي ولايت حجاز معرفي نمايد. حجّاج، جلاّد معروف: خالد بن عبدالله قَسْري را نام برد، و وليد او را بر مكّۀ مكرَّمه ولايت داد.
ابناثير در حوادث سال هشتاد و نه ميگويد: در اين سنه خالد بن عبدالله قسري ولايت مكّه را يافت. و براي مردم مكه خطبه خواند و گفت: اي مردم كدام يك از اين دو عظيمتر هستند: خليفۀ مرد بر اهلش - يعني وليد - يا رسولش به سوي آنان - يعني ابراهيم؟!
قسم به خدا كه شما فضل و مقام خليفه را ندانستهايد... ابراهيم خليل آب خواست خدا به او آب شور و تلخ داد، و خليفه آب خواست و خدا به او آب شيرين و گوارا داد - مراد او از آب شور آب زمزم بود و مراد از آب گوارا چاهي كه وليد حفر كرده بود -. و خالد كارش اين بود كه آب چاهي را كه وليد حفر كرده بود ميآورد و در حوضي جنب زمزم ميريخت تا مردم برتري و فضيلت آب چاه وليد را بر آب چاه زمزم بدانند. در اين حال آب چاه ته كشيد و فروكش كرد و به كلي از بين رفت.
صاحب «أغاني» در ج 19 ص 59 و ما بعد آن گفته است: اين خالد قسري عادتش اين بوده است كه آب زمزم را امُّ الْجِعْلَان[10] «مركز اصلي سوسكهائي به نام
ص 432
جُعَل و خُنْفَسآء» ميناميد. و ديگر آنكه بر بالاي منبر رفت و گفت: إلَي كَمْ يَغْلِبُ بَاطِلُنَا حَقَّكُمْ؟!... أمَا آنَ لِرَبِّكُمْ أنْ يَغْضِبَ لَكُمْ؟!.... لَوْ أمَرَنِي أمِيرُالْمُومِنينَ نَقَضْتُ الْكَعْبَةَ حَجَراً حَجَراً وَ نَقَلْتُهَا إلَي الشَّامِ! وَاللهِ لَاميرُالْمُومِنينَ أكْرَمُ عَلَي اللهِ مِنْ أنْبِيَائِهِ.
«تا چه وقت باطل ما بر حقِّ شما غلبه نمايد؟!آيا هنوز وقت آن براي پروردگارتان نرسيده است كه براي ترحّم بر شما خشمناك گردد؟! اگر اميرمومنان به من امر كند من كعبه را سنگ به سنگ ميشكنم و سنگها را به شام انتقال ميدهم! سوگند به خدا كه اميرمومنان در نزد خدا گراميتر ميباشد از پيغمبرانش.»
سپس صاحب «أغاني» گفته است: خالد زنديق بوده است و مادرش نصراني بوده است. خالد نصاري و مجوس را بر مسلمين ولايت ميداده است و آنان را امر ميكرده است تا مسلمين را تحقير كنند و كتك بزنند. و براي نصاري جايز نموده بود كه كنيزان مسلمان را خريداري كنند و با آنها نكاح نمايند.
مستشرق آلماني: فلْهَوْزِنْ در كتاب «تاريخ الدَّولة العربيّة» ص 319 گويد:
خالد هنگامي كه والي كوفه شد براي مادرش در پشت قبلۀ مسجد كليسائي بنا كرد. و از او فضايحي به ظهور رسيده است كه از شنيدنش پوست بدن به لرزه ميافتد. خالد در ايَّام حداثت سن كارش اين بود كه مفعول واقع ميشد، و ميان جوانان و زنان رابطه برقرار مينمود.
خالد به كرامت كعبه و پيغمبر و اهل بيتش و قرآن اهانت كرد و آنها را تنقيص و تعييب كرد. و گفت: مرد عاقلي يافت نميشود كه قرآن را از حفظ بخواند.
سپس فلهوزن گفته است: او زنديق كافر فاسق بوده است.
رويّه و روش امويّون آن نبوده است كه بر كسي اعتماد جويند و يا او را ولايت دهند مگر آنكه مانند شاكلۀ خودشان كافر باشد، و ايشان را بر محمد و جميع انبياء
ص 433
و مرسلين برتري بخشد.
و پايان سخن آنكه چيزي كه دلالت بر طغيان وليد كند صادقتر از آن نيست كه وي بر حجَّاج اعتماد كرد. و به همان نهجي كه پدرش عبدالملك به او ولايت داده بود او نيز وي را بر كارش برقرار نمود.
روزي سليمان بن عبدالملك از يزيد بن مسلم راجع به وضع حجَّاج و احوال او در روز قيامت سوال كرد. او در پاسخش گفت: حجَّاج فرداي قيامت در جانب راست پدرت: عبدالملك و در جانب چپ برادرت: وليد ميآيد. تو جاي او را هر جا كه ميخواهي قرار بده!
پاورقي
[1] - آيۀ 83، از سورۀ 4: نساء
[2] - در شرح چهار جلدي «الانام» است.
[3] - در نسخۀ «حبيب الخير» وارد است.
[4] - «شرح نهج البلاغة» از طبع دار احياء الكتب العربيّة، با تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، ج 20 ص 220 تا ص 226 «شرح حكمت» 476، و از طبع دارالكتب العربيّة الكبري، مصطفي بابي حلبي، ج 4 ص 520 تا ص 522.
[5] - همان طور كه اشاره نموديم ابن ابيالحديد معتزلي خود را شيعه ميداند براساس روايات مسلّمهاي كه از رسول خدا در فوز و نجات شيعه وارد شده است. ولي أعاظم از شيعيان او را شيعه نميدانند و به طور كلي معتزله را قسيم اشاعره و قسمتي از اهل تسنّن ميدانند. لازمۀ تشيّع اقرار به خلافت و وصايت و ولايت بلافصل اميرالمومنين علیه السلام ميباشد بنابراين هركس قائل به خلافت شيخين و عثمان باشد شيعه نيست. و اگر كسي از آنان و از منهاجشان تبرّي نجويد شيعه نيست. و اينكه ابن ابيالحديد گفته است اميرالمومنين علیه السلام مخالفت آنها را ننمودند كذب محض است. سراسر تاريخ و اخبار و آثار و سير و خطب حتي در خود شرح نهج البلاغة او مملوّ و سرشار از اعتراضات به حكومت جائرانۀ ابوبكر و عمر و عثمان است و بيعت حضرت آن هم پس از شش ماه دليل بر پذيرفتن نيست بلكه بنا بر مصلحت خارجي است همچنانكه خود حضرت تصريح دارد.
[6] - يعني كارهاي عمربن عبدالعزيز به همين چند امر منحصر بوده است.
[7] - «الشِّيعة و الحاكمون» طبع دوم ص 108 تا ص 113.
[8] - از جمله ادب شيعي، برائت از دشمنان خدا و رسول خدا و اهل بيت است كه پس از صلوات بر محمد و آل او لعنت بر اعداء آنها مينمايند. برائت و لعنت دشمنان آل محمد از مطالب مستدلّ و برهاني ميباشد كه از ادلّۀ عقليّه و نقليّۀ برهانيّه و شواهد وجدانيّه اشراب ميگردد و در استواري و استقامت آن هيچ گونه جاي ترديد وجود ندارد. تشيّع با موالات بدون معادات، تشيّع نيست. جلب منفعت بدون دفع مضرّت بيهوده است. در خانه با دوست و دشمن آميختن و با هر دو به يك نظر نگريستن خانه ويران كردن است. بسياري از عامّه همچون ابنابيالحديد و مسعودي و غيرهما كه در ولاء كاملاً راه آمدهاند ولي در بردائت از مخالفان و غاصبان كوتاه آمدهاند شيعه نيستند. بسياري از افراد كه در مناقب أئمّه: كتاب نوشتهاند همچون حمّوئي و زرندي و ابنصبّاغ و حاكم حسكاني و غيرهم شيعه نميباشند زيرا در تحت ولايت امامان شيعه نيستند و از منهاجشان پيروي ندارند و از أعدائشان تبرّي نميجويند. مرحوم آية الله سيّد شرف الدين عاملي در رسالۀ: «إلي المجمع العلمي بدمشق» ص 35 و ص 36 مينويسد: زيرا تشيّع از ابتداي پيدايشش تا روز قيامت براساس تمسّك به ثقلين: كتاب الله و أئمّۀ عترت طاهرين، و انقطاع بدين دو امر در اصول و فروع دين و در هر چيزي كه بدانها مرتبط ميگردد يا در حول آن دوران ميكند با موالات أولياء أئمّه در راه خدا و معادات با أعدائشان در راه خدا عزّوجلّ استوار گرديده است. اين است تشيّعي كه سلف صالح از ما و خلف نيكو از عصر علي و فاطمه پس از رسول خدا بر آن بودهاند تا زماني كه مردم در موقف و پيشگاه ربّ العالمين قيام نمايند.
[9] - «الشِّيعة و الحاكمون» ص 179 تا ص 182.
[10] - در «أقربالموارد» آورده است: جُعَل بر وزن صُرَد نوعي از خنافس (سوسك) كه بوي گل آن را ناراحت ميكند و به او ضرر ميرساند همچنانكه متنبّي گفته است: كما تضرُّ رياح الورد بالجُعَل.....