صفحه قبل

قطعۀ سنگ‌ لباس‌ موسي‌ را مي‌دزد!

سوم‌: قطعۀ سنگ‌ لباس‌ موسي‌ را بر مي‌دارد و فرار مي‌كند، و موسي‌ دنبال‌ سنگ‌ مي‌دود، و بني‌اسرائيل‌ نظر به‌ او مي‌كنند در حالي‌ كه‌ مكشوف‌ العَوْرَة‌ مي‌باشد

شيخين‌ در دو صحيحشان‌ با اسناد به‌ ابوهريره‌ روايت‌ مي‌نمايند كه‌ عادت‌ بني‌اسرائيل‌ آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ در وقت‌ غسل‌ كردن‌، عريان‌ غسل‌ مي‌كرده‌اند، و برخي‌ به‌ عورت‌ برخي‌ نظر مي‌كرده‌اند. امَّا موسي‌ علیه السلام به‌ تنهائي‌ غسل‌ مي‌نمود.


ص 373

بني‌اسرائيل‌ با خود گفتند: قسم‌ به‌ خدا كه‌ علت‌ غسل‌ نكردن‌ موسي‌ با ما آن‌ است‌ كه‌ او داراي‌ فَتْق‌ بيضه‌ مي‌باشد.

ابوهريره‌ گفت‌: يك‌ بار كه‌ موسي‌ رفت‌ تا غسل‌ كند لباسهايش‌ را بر روي‌ سنگي‌ نهاد. سنگ‌ لباسهاي‌ وي‌ را برداشت‌ و رو به‌ فرار نهاد. موسي‌ هم‌ با سرعت‌ در پي‌ سنگ‌ مي‌دويد و مي‌گفت‌؛ ثَوْبِي‌ حَجَرُ! ثَوْبِي‌ حَجَرُ! «اي‌ سنگ‌ لباسم‌ را بده‌! اي‌ سنگ‌ لباسم‌ را بده‌!»

در اين‌ حال‌ دويدن‌ موسي‌، بني‌اسرائيل‌ نگاه‌ به‌ عورت‌ موسي‌ كردند و با خود گفتند: قسم‌ به‌ خدا كه‌ در موسي‌ عيبي‌ وجود ندارد. در اين‌ حال‌ سنگ‌ ايستاد تا اينكه‌ موسي‌ آن‌ را ديد و لباسهايش‌ را گرفت‌ و شروع‌ كرد سنگ‌ را زدن‌. قسم‌ به‌ خدا كه‌ اثر شش‌ يا هفت‌ ضربۀ موسي‌ بر روي‌ سنگ‌ باقي‌ بماند - تا آخر حديث‌[1].

و در صحيحين‌ از ابوهريره‌ روايت‌ است‌ كه‌ اين‌ واقعه‌ همان‌ قضيه‌اي‌ است‌ كه‌ خدا بدان‌ اشاره‌ دارد در كلامش‌ آنجا كه‌ مي‌فرمايد:

يَا اَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مُوسَي‌ فَبَرَّأهُ اللهُ مِمَّا قَالُوا وَ كَانَ عِنْدَاللهِ وَجِيهاً.[2]

«اي‌ كساني‌ كه‌ ايمان‌ آورده‌ايد نبوده‌ باشيد مانند كساني‌ كه‌ موسي‌ را اذيَّت‌ كردند، و خداوند موسي‌ را از گفتارشان‌ مبرّ'ي‌ كرد، و در نزد خداوند وجيه‌ بود!»

و تو مشاهده‌ مي‌نمائي‌ كه‌ در اين‌ حديث‌، عقلاً محال‌ ممتنع‌ وجود دارد، به‌ جهت‌ آنكه‌ شهره‌ كردن‌ موسي‌ كليم‌الله‌ - علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليه‌ السلام‌ - را به


ص 374

نشان‌دادن‌ عورتش‌ در ملا عام‌ قومش‌ جايز نيست‌، زيرا اين‌ امر وي‌ را منقصت‌ مي‌دهد و از مقامش‌ ساقط‌ مي‌كند. بخصوص‌ وقتي‌ كه‌ او را در حال‌ عريان‌ و برهنگي‌ببينند كه‌ فرياد مي‌زند به‌ سنگي‌ كه‌ نمي‌شنود و نمي‌بيند: ثَوْبِي‌ حَجَرُ! ثَوْبِي‌ حَجَرُ!

سپس‌ در برابر آن‌ در حضور مردم‌ عرياناً بايستد و آن‌ را بزند و مردم‌ وي‌ را مكشوف‌ العورة‌ مانند ديوانگان‌ نظر كنند!

و اين‌ حركت‌ اگر درست‌ باشد تحقيقاً فقط‌ فعل‌ خداوند تعالي‌ مي‌باشد پس‌ چگونه‌ كليم‌ الله‌ از آن‌ غضب‌ مي‌كند و سنگ‌ را به‌ پاداش‌ آن‌ عقوبت‌ مي‌نمايد؟! و آن‌ سنگ‌ نبود مگر مجبور بر حركت‌. و در اين‌ صورت‌ عقاب‌ سنگ‌ چه‌ معني‌ دارد؟

ازاين‌ گذشته‌ فرارسنگ‌ با لباس‌موسي‌ علیه السلام براي‌ موسي‌ جايز نمي‌كند كه‌عورتش‌ را مكشوف‌ دارد و بدين‌ عمل‌ هتك‌ حرمت‌ خود را بنمايد. زيرا براي‌ وي‌ امكان‌ داشت‌ در همانجا بماند تا لباسش‌ را بياورند و يا ساتري‌ غير از لباسش‌ را بياورند همچنان‌كه‌ هر صاحب‌ عقلي‌ اگر به‌مثل‌ چنين‌ قصّه‌اي‌ مبتلاگردد اين‌ كار را مي‌نمايد.

علاوه‌ بر اين‌، فرار سنگ‌ از معجزات‌ و خوارق‌ عاداتي‌ مي‌باشد كه‌ به‌ وقوع‌ نمي‌پيوندد مگر در مقام‌ تَحَدِّي‌ و مغالبۀ خصم‌ در معجزات‌ مثل‌ انتقال‌ شجره‌ در مكّۀ معظّمه‌ براي‌ رسول‌ الله‌ صلی الله علیه وآله وسلّم هنگامي‌ كه‌ مشركين‌ اين‌ پيشنهاد را به‌ او كردند. در اين‌ صورت‌ خداوند عزّوجلّ درخت‌ را از مكانش‌ به‌ جهت‌ تصديق‌ دعوت‌ او و تثبيت‌ نبوّت‌ او نقل‌ كرد.

و معلوم‌ است‌ كه‌ مقام‌ و موقعيّت‌ موسي‌ علیه السلام در حال‌ غسل‌ كردن‌، مقام‌ تحَدِّي‌ و موقعيّت‌ تعجيز نبوده‌ است‌. در آن‌ حالت‌ و وضعيّت‌، معجزات‌ و خوارق‌ عادات‌ واقع‌ نمي‌گردد، بالاخصّ چون‌ بر آن‌ كوس‌ رسوائي‌ و فضيحت‌ پيغمبر خدا به‌ آشكارا نمودن‌ عورتش‌ علي‌ رئوس‌ الاشهاد از قومش‌ زده‌ شود بر وجهي‌ كه‌ هر كس‌ او را ببيند استخفاف‌ كند و هر كس‌ بشنود تحقير نمايد.

و امَّا صحَّت‌ و سلامت‌ او از «فتق‌» از اموري‌ نبوده‌ است‌ كه‌ مباح‌ باشد در سبيل‌


ص 375

آن‌ موسي‌ هتك‌ شود و شهره‌ گردد و از مهمّاتي‌ نبوده‌ است‌ كه‌ بايد به‌ سبب‌ آن‌ آيات‌ صادر شود، زيرا ممكن‌ است‌ علم‌ به‌ برائت‌ از آن‌ به‌ سبب‌ اطلاع‌ زنانش‌ و اِخبار آنها به‌ حقيقت‌ حال‌ حاصل‌ گردد.

و اگر هم‌ فرضاً موسي‌ مبتلا به‌ مرض‌ فتق‌ بوده‌ است‌، چه‌ باكي‌ براي‌ وي‌ وجود دارد؟ شُعَيب‌ علیه السلام چشمش‌ معيوب‌ شد. وايُّوب‌ علیه السلام جسمش‌ و تمامي‌ انبياء: مريض‌ مي‌شدند و مي‌مرده‌اند. و انتفاء اين‌ عوارض‌ از انبياء خدا واجب‌ نمي‌باشد بخصوص‌ آنكه‌ همچون‌ كسالت‌ فتق‌ از مردم‌ مستور باشد. آري‌ جايز نيست‌ براي‌ آنها كه‌ نقصاني‌ در ادراكاتشان‌ و يا در مُروَّتشان‌ پيدا شود و يا چيزي‌ كه‌ موجب‌ تنفّر مردم‌ از آنها و استخفاف‌ به‌ مقامشان‌ گردد، و فتق‌ از اين‌ قبيل‌ نمي‌باشد.

و از اينها گذشته‌، قول‌ به‌ اينكه‌ بني‌اسرائيل‌ دربارۀ موسي‌ علیه السلام گمان‌ فتق‌ داشته‌اند از احدي‌ نقل‌ نشده‌ است‌ غير از ابوهريره‌.

امَّا واقعه‌اي‌ كه‌ خداي‌ عزّوجلّ بدان‌ اشاره‌ مي‌نمايد كه‌: يَا أيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَاتَكُونُوا كَالَّذِينَ آذَوْا مَوسْيَ فَبَرَّأهُ اللهُ مِمَّا قَالُوا، آنچه‌ از اميرالمومنين‌ علیه السلام و ابن‌ عباس‌ مروي‌ است‌ آن‌ است‌ كه‌ آن‌: اتّهام‌ بني‌اسرائيل‌ است‌ حضرت‌ موسي‌ را به‌ قتل‌ هارون‌. و آن‌ است‌ اختيار جُبّائي‌.

و گفته‌ شده‌ است‌: قصّۀ زن‌ فاحشه‌اي‌ است‌ كه‌ قارون‌ وي‌ را اغراء نمود تا موسي‌ علیه السلام را به‌ نفس‌ خود متّهم‌ كند و خداوند موسي‌ را مُبرّي‌ ساخت‌ چون‌ زبان‌ آن‌ فاحشه‌ را به‌ حق‌ گشود.

و گفته‌ شده‌ است‌: او را اذيَّت‌ كردند چون‌ نسبت‌ سحر و كذب‌ و جنون‌ به‌ وي‌ دادند پس‌ از آنكه‌ آيات‌ و معجزاتش‌ را نگريستند.

و من‌ بسيار در شگفتم‌ از شيخين‌ كه‌ اين‌ حديث‌ و ما قبل‌ آن‌ را در باب‌ فضائل‌ موسي‌ تخريج‌ نموده‌اند. و من‌ نمي‌دانم‌ چه‌ فضيلتي‌ وجود دارد در ضرب‌ فرشتگان‌ مقرّبين‌ خدا و پاره‌ كردن‌ چشمانشان‌ هنگامي‌ كه‌ اراده‌ دارند امر خداوند عزّوجلّ را تنفيذ نمايند؟! و كدام‌ منقبتي‌ وجود دارد در آشكارا كردن‌ عورت‌ براي‌ نظاره‌


ص 376

كنندگان‌؟! و كدام‌ وزني‌ براي‌ اين‌ سخافتها متصوّر است‌؟!

حَقّاً كَلِيمُ الله‌ و نجيُّ الله‌ و نبيُّ الله‌ بزرگتر مي‌باشد از اين‌ امور و كافي‌ است‌ براي‌ وي‌ آنچه‌ كه‌ ذكر حكيم‌ و فرقان‌ عظيم‌ از خصائص‌ نيكوي‌ او علیه السلام فرياد زده‌ و آوازه‌اش‌ را بلند كرده‌ است‌.[3]

بازگشت به فهرست

حديث‌ لاعدوي‌....

چهارم‌: حديث‌ لَا عَدْوَي‌ وَ لَا طِيَرَةَ وَ لَاهَامَةَ

شيخين‌ روايت‌ كرده‌اند از ابوهريره‌ كه‌ گفت‌: پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم گفتند:

لَا عَدْوَي‌ وَ لَا طِيَرَةَ وَ لَاهَامَةَ[4].


ص 377

«سرايت‌ مرض‌ از شخصي‌ به‌ ديگري‌ نيست‌. و فال‌ بد زدن‌ نيست‌، و از بوم‌ و آواز او به‌ دل‌ بد گرفتن‌ نيست‌.»

اين‌ حديث‌ را با الفاظ‌ مختلفه‌اي‌ روايت‌ نموده‌اند، وليكن‌ صحابه‌ عمل‌ به‌ خلاف‌ آن‌ نموده‌اند. زيرا بخاري‌ از اُسامة‌ بن‌ زيد روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: رسول‌ اكرم‌ صلی الله علیه وآله وسلّم گفتند:

إذَا سَمِعْتُمْ بِالطَّاعُونِ بِأرْضٍ فَلَاتَدْخُلُوهَا، وَ إذَا وَقَعَ بِأرْضٍ وَ أنْتُمْ بِهَا فَلَاتَخْرُجُوا مِنْهَا.

«هنگامي‌ كه‌ شنيديد در زميني‌ طاعون‌ آمده‌ است‌ وارد آن‌ زمين‌ نشويد، و هنگامي‌ كه‌ ديديد در زميني‌ وارد شده‌ است‌ و شما در آن‌ زمين‌ هستيد، از آن‌ بيرون‌ نرويد!»

و اين‌ روايت‌ همچنين‌ از عبدالرَّحمن‌ بن‌ عوف‌ روايت‌ شده‌ است‌.

و أيضاً در مرض‌ وَباء اين‌ حديث‌ را روايت‌ نموده‌اند. غزالي‌ در «احياء العلوم‌» ج‌ 4 ص‌ 250 از عبدالرحمن‌ بن‌ عوف‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ گفت‌: من‌ از رسول‌ خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنيدم‌ كه‌ مي‌گفت‌: إذَا سَمِعْتُمْ بِالْوَبَاءِ فِي‌ أرْضٍ فَلَاتَقْدَمُوا عَلَيْهِ، وَ إذَا وَقَعَ فِي‌ أرْضٍ وَ أنْتُمْ بِهَا فَلَاتَخْرُجُوا فِرَاراً مِنْهُ.

و چون‌ عُمَر اين‌ دو حديث‌ را شنيد و نيز حديث‌ لَا يُورَدَنْ مُمْرَضٌ عَلَي‌ مُصَحٍّ «نبايد شخص‌ مريض‌ را بر شخص‌ صحيح‌ وارد كرد» را شنيد - و اين‌ نيز از رواياتي‌ است‌ كه‌ ابوهريره‌ روايت‌ كرده‌ است‌ [5]- در وقتي‌ كه‌ به‌ سوي‌ شام‌ كوچ‌ كرده‌ بود، و شنيد در آنجا وباء آمده‌ است‌ خود و جميع‌ همراهانش‌ بازگشتند[6].

ابوهريره‌ كه‌ حديث‌ لَاعَدْوَي‌ را روايت‌ كرده‌ بود، چون‌ خود را در مقابل‌ اين‌ اخبار قويُّ السَّند يافت‌ ناچار شد از روايت‌ خود برگردد و روايت‌ اوَّل‌ خود: لَا عَدْوَي‌


ص 378

را انكار كند.

واز آنجا كه‌ حارث‌ بن‌ أبي‌ذُبَاب‌ (پسرعموي‌ ابوهريره‌) به‌ او اعتراض‌ كرد و گفت‌: اي‌ ابوهريره‌! من‌ شنيده‌ام‌ كه‌ تو با حديث‌ (لَا يُورَدَنْ) حديث‌ لَا عَدْوَي‌ را روايت‌ كرده‌اي‌! ابوهريره‌ اصل‌ مسأله‌ را انكار كرد و گفت‌: من‌ اصلاً روايت‌ لَا عَدْوَي‌ را نمي‌شناسم‌!

اين‌ روايت‌ از روايت‌ شعيب‌ كه‌ در نزد اسمعيلي‌ واقع‌ شد، بدين‌ عبارت‌ است‌:حارث‌ (پسر عموي‌ ابوهريره‌) به‌ او گفت‌: تو حديث‌ كردي‌ براي‌ ما حديث‌ لَاعَـدْوَي‌ را! ابـوهريـره‌ آن‌ را انـكار كـرد و گفت‌: من‌ براي‌ تو چنين‌ حديثي‌ را نگفته‌ام‌!

و در روايت‌ مسلم‌ است‌ كه‌ به‌ او گفت‌: ألَمْ تُحَدِّثْ: أنَّهُ لَا عَدْوَي‌؟! صَمَتَ وَ رَطَنَ بِالْحَبَشِيَّةِ.

«مگر تو براي‌ من‌ روايت‌ ننموده‌اي‌ كه‌: سرايت‌ مرض‌ وجود ندارد؟! ابوهريره‌ سكوت‌ نمود، و زبانش‌ را به‌ لغت‌ حَبَشيّه‌ برگردانيد.»[7]،[8] يعني‌ مغالطه‌ كرد و مطلب‌ را گم‌ نمود.

بازگشت به فهرست

حديث‌ ذباب

پنجم‌: حديث‌ ذُباب‌ (مگس‌)

ابوريّه‌ گويد: بخاري‌ و ابن‌ ماجه‌ از ابوهريره‌ روايت‌ كرده‌اند كه‌ پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم گفت‌:

إذَا وَقَعَ الذُّبَابُ فِي‌ إنَاءِ أحَدِكُمْ فَلْيَغْمِسْهُ كُلَّهُ فَإنَّ فِي‌ أحَدِ جَنَاحَيْهِ دَاءً وَالآخَرِ شِفَاءً.

«چون‌ مگس‌ در ظرف‌ يكي‌ از شما افتاد بايد تمام‌ بدن‌ مگس‌ را در غذا و يا آب‌ آن‌ ظرف‌ فرو برد. به‌ علّت‌ آنكه‌ در يكي‌ از دو بال‌ آن‌، درد است‌ و در دگري‌ شفاء!»


ص

اين‌ روايت‌ را با ألفاظ‌ مختلفي‌ روايت‌ كرده‌اند از جمله‌ آنكه‌:

فِي‌ أحَدِ جَنَاحَيْهِ سَمٌّ وَ فِي‌ الآخَرِ شِفَاءٌ، وَ إنَّهُ يُقَدِّمُ السَّمَّ وَ يُوخِّرُ الشِّفَاءَ.

«در يكي‌ از دو بال‌ آن‌ سمّ است‌ و در ديگري‌ شفا. و تحقيقاً مگس‌ بالي‌ را كه‌ در آن‌ سمّ مي‌باشد مقدّم‌ مي‌دارد و آن‌ بالي‌ را كه‌ در آن‌ شفا مي‌باشد موخّر مي‌دارد!»

و از جمله‌ آنكه‌: إنَّ تَحْتَ جَنَاحِ الذُّبَابِ الايْمَنِ شِفَاءً وَ تَحْتَ جَنَاحِهِ الايْسَرِ سَمّاً. فَإذَا سَقَطَ فِي‌ إنَاءٍ أوْ فِي‌ شَرَابٍ أوْ فِي‌ مَرَقٍ فَاغْمِسُوهُ فِيهِ، فَإنَّهُ يَرْفَعُ عَنْهُ ذَلِكَ الْجَنَاحَ الَّذِي‌ تَحْتَهُ الشِّفَاءُ، وَ يَحْفَظُ الَّذِي‌ تَحْتَهُ السَّمُّ.[9]

«تحقيقاً در زير بال‌ راست‌ مگس‌ شفاء وجود دارد، و در زير بال‌ چپ‌ مگس‌ سمّ. بنابراين‌ اگر مگسي‌ در ظرفي‌، يا در آشاميدني‌، يا در آبگوشت‌ و خورش‌ بيفتد آن‌ را در آن‌ غوطه‌ دهيد. به‌ جهت‌ آنكه‌ مگس‌ بالي‌ را كه‌ در آن‌ شفا مي‌باشد از آن‌ ظرف‌ بالا نگه‌ مي‌دارد و بالي‌ را كه‌ در آن‌ سمّ مي‌باشد در آن‌ مي‌افكند!»

اين‌ حديث‌ به‌ طوري‌ در انتقاد اهل‌ بحث‌ قرار گرفت‌ كه‌ حديثي‌ همانند آن‌ قرار نگرفت‌ و اين‌ به‌ سبب‌ آن‌ بود كه‌ مگس‌ في‌نفسه‌ كثيف‌ است‌ و نفوس‌ بشر از ديدنش‌ تنفّر مي‌نمايد. پس‌ چگونه‌ پيغمبر امر مي‌كند به‌ غوطه‌ور ساختن‌ او در ظرفي‌ كه‌ در آن‌ طعام‌ يا شراب‌ است‌، و پس‌ از آن‌ محتويات‌ و آنچه‌ را در ظرف‌ مي‌باشد بخورند و به‌ يكديگر بدهند؟!

و از ده‌ سال‌ پيش‌ طبيب‌ حاذق‌ دكتر سالم‌ محمَّد شروع‌ كرد به‌ تشكيك‌ در اين‌ حديث‌ به‌ اعتماد و اتّكاء بر آنچه‌ كه‌ حِسّ و علم‌ به‌ اثبات‌ رسانيده‌ و اطبّاء اجماعاً اتّفاق‌ كرده‌اند بر ضرر مگس‌، و اين‌ كه‌ مگس‌ بزرگترين‌ دشمنان‌ انسان‌ است‌ و


ص 380

موجب‌ امراض‌ بسياري‌ مي‌شود كه‌ به‌ ميليونها از نفوس‌ بشر در هر سال‌ شبيخون‌ مي‌زند و غفلةً و غيلةً همه‌ را ترور مي‌كند؟!

در مقابل‌ دكتر سالم‌، شيخ‌ جامدي‌ كه‌ مع‌الاسف‌ مدرِّس‌ شريعت‌ اسلاميّه‌ در يكي‌ از دانشگاههاي‌ مصر بود بايستاد، و طبيب‌ فاضل‌ را رمي‌ به‌ جهل‌ كرد به‌ دليل‌ آنكه‌ وي‌ «بخاري‌ مقدس‌» را محترم‌ نمي‌شمارد.

من‌ در اين‌ موقعيّت‌ نگريستم‌ كه‌ براي‌ حمايت‌ از علم‌، و براي‌ تنزيه‌ مقام‌ پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم و براي‌ تأييد رأي‌ دكتر اهل‌ بحث‌ ونظر در شمارۀ 964 در 24 ديسمبر سنۀ 1951 در مجلة‌ الرِّسَالة‌ كلامي‌ را بدين‌ مضمون‌ انتشار دهم‌:

معركةُ الذُّبَابِ (جنگ‌ دربارۀ مگس‌)

در ماههاي‌ اخير نزاعي‌ خصمانه‌ در معركه‌اي‌ گرم‌ و داغ‌ ميان‌ مجلّۀ «لواءُ الاسلام‌» و ميان‌ دكتر در اطراف‌ روايت‌ ذباب‌ واقع‌ شد. مجله‌ تمسّك‌ مي‌كرد به‌ اين‌ حديث‌ ابوهريره‌ و اصرار بر اثبات‌ آن‌، تا مردم‌ بدان‌ عمل‌ نمايند و مدلولش‌ را تصديق‌ كنند، به‌ اعتماد و ركون‌ بر آنكه‌ كتب‌ حديث‌ آن‌ را روايت‌ كرده‌اند، از جملۀ آنها بخاري‌.

و امَّا دكتر اين‌ حديث‌ را ردّ مي‌كرد و صدورش‌ را از پيغمبري‌ كه‌ لَايَنْطِقُ عَنِ الْهَوَي[10] است‌ مستبعد مي‌دانست‌. و حجّت‌ و دليل‌ وي‌ آن‌ بود كه‌ علم‌ اثبات‌ كرده‌ است‌ و تجربه‌ محقّق‌ دانسته‌ است‌ ضرر مگس‌ را، و اينكه‌ آن‌ حامل‌ ميكرب‌ و ناقل‌ عَدْوَي‌ و سرايت‌ در امراض‌ كثيره‌اي‌ مي‌باشد.

و واقعاً چقدر مايۀ تأسّف‌ است‌ كه‌ انساني‌ در اين‌ عصري‌ كه‌ در آن‌ درياهاي‌ علوم‌ به‌ حركت‌ درآمده‌ است‌ و از مخترعات‌ و مستكشفات‌ چيزهائي‌ را برون‌ داده‌ است‌ كه‌ عقول‌ را به‌ دهشت‌ مي‌افكند، و اهل‌ آن‌ در ميدان‌ دانش‌ و مضمار علم‌ به‌


ص 381

قدر استطاعتشان‌ از يكدگر سبقت‌ مي‌گيرند به‌ جهت‌ انتفاع‌ از آنچه‌ كه‌ خداوند برايشان‌ خلق‌ فرموده‌ است‌، و آنچه‌ را در آسمانها و زمين‌ است‌ مسخّر علومشان‌ كرده‌ است‌، و در اين‌ طريق‌ از هر وسيله‌ و از هر سببي‌ از اسباب‌ عرفان‌ و تجربه‌ استفاده‌ مي‌نمايند، بيايد و مردم‌ را سرگرم‌ نمايد به‌ ابحاث‌ عقيم‌ و بدون‌ فائده‌اي‌ كه‌ اصلاً ثمري‌ را در بر ندارد و حاصلي‌ را به‌ دست‌ نمي‌دهد بلكه‌ به‌ اسائۀ دين‌ نزديكتر، و براي‌ ضرر مردم‌ قريب‌تر مي‌باشد!

حقّاً سزاوار بود مجلۀ «لواءُ الاسلام‌» صفحات‌ خود را به‌ امثال‌ اين‌ بحثهاي‌ عقيم‌ و مطالبي‌ كه‌ بدون‌ ريب‌ و شك‌ راه‌ شبهه‌ و اشكال‌ را براي‌ دشمنان‌ دين‌ مفتوح‌ مي‌كند و موجب‌ دوري‌ و تواري‌ دوستان‌ دين‌ مي‌گردد، سياه‌ نكند. و در مثل‌ اين‌ حديث‌، امر را به‌ علم‌ و تجربه‌ بسپارد، و به‌ آن‌ ابحاث‌ دقيقه‌اي‌ كه‌ نقضش‌ امكان‌ ندارد و حكمش‌ قابل‌ بازگشت‌ نيست‌ تسليم‌ شود!

آخر به‌ كجاي‌ دين‌ ضرري‌ مي‌رسد اگر علم‌ اثبات‌ كند خلاف‌ حديثي‌ از احاديث‌ را كه‌ از طريق‌ خبر واحد به‌ ما رسيده‌ است‌؟!.....

امَّا اخباري‌ كه‌ از طريق‌ آحاد مي‌رسد افادۀ علم‌ و يقين‌ نمي‌نمايد، بلكه‌ فقط‌ افادۀ ظنّ و گمان‌ را دارد، وَ إنَّ الظَّنَّ لَايُغْنِي‌ مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً[11]. «و گمان‌ به‌ هيچ‌ مقدار از حق‌، آدمي‌ را بي‌نياز نمي‌كند.»

بناءً عليهذا بر مسلمان‌ واجب‌ است‌ آن‌ اخبار را بگيرد و بدان‌ عمل‌ كند اگر قلبش‌ بدان‌ اطمينان‌ دارد، و حقِّ اوست‌ كه‌ آن‌ را ردّ كند اگر در سينه‌اش‌ چيزي‌ مي‌خلد. و اين‌ امري‌ است‌ معروف‌ نزد بحَّاثان‌ حديث‌ و قدرت‌ بر معارضه‌ با آن‌ را ندارند مگر شتران‌ باركش‌ كتب‌ از حَشْوِيَّۀ جامدي‌ كه‌ برايشان‌ وزني‌ بر پا نمي‌باشد.

و چون‌ ما در بدو امر حديث‌ ذباب‌ را به‌ اطلاقش‌ اخذ نمائيم‌ و اشعۀ انتقاد را بر آن‌ نيفكنيم‌، آن‌ را از احاديث‌ آحاد (خبر واحد) خواهيم‌ يافت‌ كه‌ بازگشتش‌ به‌ ظنّ


ص 382

مي‌باشد. و اگر از راه‌ راوي‌ - پس‌ از آنكه‌ علم‌ اثبات‌ بطلانش‌ را نمايد - نتوانيم‌ آن‌ را ردّ كنيم‌، مي‌توانيم‌ آنچه‌ را كه‌ علماء از قواعد عامّه‌اي‌ كه‌ بيان‌ كرده‌اند در اين‌ امر به‌ كار ببنديم‌، مثل‌:

لَيْسَ كُلُّ مَاصَحَّ سَنَدُهُ يَكُونُ مَتْنُهُ صَحِيحاً، وَ لَا كُلُّ مَا لَمْ يَصِحَّ سَنَدُهُ يَكُونُ مَتْنُهُ غَيْرَ صَحِيحٍ[12].

«اين‌ طور نيست‌ كه‌ تمام‌ آن‌ خبرهائي‌ كه‌ سندش‌ صحيح‌ باشد مضمون‌ و محتوايش‌ صحيح‌ باشد. و اين‌ طور نيست‌ كه‌ تمام‌ آن‌ خبرهائي‌ كه‌ سندش‌ صحيح‌ نباشد مضمون‌ و محتوايش‌ صحيح‌ نباشد.»

و اگر اشكال‌ كنند كه‌ اين‌ حديث‌ را بخاري‌ روايت‌ كرده‌ است‌، و او روايت‌ نمي‌كند مگر آنچه‌ را كه‌ صحيح‌ باشد.

ما اين‌ سخن‌ را ردّ مي‌كنيم‌ به‌ آنكه‌: او در كتابش‌ روايت‌ كرده‌ است‌ آنچه‌ را كه‌ بر حسب‌ ظاهر سند را صحيح‌ مي‌دانسته‌ است‌، نه‌ آنچه‌ را كه‌ برحسب‌ واقع‌ صحيح‌ بوده‌ است‌. و بدين‌ جهت‌ است‌ كه‌ آنچه‌ كه‌ وي‌ براي‌ خود معتبر مي‌داند براي‌ غير او معتبر نمي‌باشد و عمل‌ بدان‌ الزام‌آور نيست‌.

زَيْنُالدِّين‌ عِراقي‌ در «شرح‌ ألفيّه‌»اش‌ گفته‌ است‌: هر كجا كه‌ اهل‌ حديث‌ بگويند: اين‌ حديث‌ صحيح‌ مي‌باشد، مرادشان‌ آن‌ است‌ كه‌ در آنچه‌ براي‌ ما به‌ ظهور رسيده‌ است‌ از راه‌ عمل‌ به‌ ظاهر اِسناد، نه‌ آنكه‌ در واقع‌ و نفس‌ الامر قطع‌ و يقين‌ به‌ صحّت‌ آن‌ داشته‌ باشيم‌، زيرا براي‌ راوي‌ موثّق‌، جواز خطا و نسيانْ امري‌ است‌ درست‌. اين‌ است‌ سخن‌ صحيح‌ در نزد اهل‌ علم‌ اهل‌ تحقيق‌.

و براي‌ همين‌ جهت‌ است‌ كه‌ ابن‌ أبي‌ليلي‌ گفته‌ است‌: لَايَفْقَهُ الرَّجُلُ فِي‌ الْحَدِيثِ حَتَّي‌ يَأخُذَ مِنْهُ وَ يَدَعَ! «مرد در علم‌ حديث‌ فقيه‌ نمي‌شود مگر آنكه‌ بعضي‌ را بگيرد


ص 383

و بعضي‌ را رها كند.»......... امَّا راوي‌ اين‌ حديث‌ ابوهريره‌ است‌ كه‌ در زمان‌ حياتش‌ و بعد از مماتش‌ احاديث‌ بسياري‌ را از او ردّ كرده‌اند حتّي‌ آن‌ احاديثي‌ را كه‌ تصريح‌ كرده‌ است‌ كه‌ من‌ آنها را از پيغمبر شنيدم‌ مانند حديث‌ خَلَقَ اللهُ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ.[13] «خداوند خاك‌ را در روز شنبه‌ آفريد.»

و ما در امروز بدين‌ كلمۀ كوتاه‌ اكتفا مي‌كنيم‌ و تشكّر خود را نسبت‌ به‌ طبيب‌ حاذق‌ بارع‌ دكتر سالم‌ محمد كه‌ اين‌ بحث‌ نافع‌ را نشر داده‌ است‌ ابراز مي‌داريم‌، و براي‌ وي‌ و ساير همقطاران‌ او از أطبّاء دعاي‌ خير مي‌نمائيم‌ و پس‌ از آن‌ براي‌ رجال‌ علم‌ جميعاً از مهندسين‌ و فلكيّين‌ و جغرافيّين‌ و غيرهم‌ تقاضا داريم‌ تا به‌ ابحاث‌ علميّۀ نافعۀ خودشان‌ با وسائل‌ صحيحه‌اي‌ كه‌ اسلام‌ بدان‌ دعوت‌ نموده‌ است‌ استمرار دهند، و از احدي‌ در اين‌ باره‌ ترس‌ نداشته‌ باشند...

المنصورة‌ - محمود ابوريَّه‌

و در همان‌ روز كه‌ مجله‌ الرِّسالة‌ اين‌ گفتار فوق‌ را كه‌ روز 24/12/1951 باشد انتشار داد: از حضرت‌ دكتر سالم‌ محمد كه‌ در آن‌ هنگام‌ مدير بيمارستان‌ كفرالشيخ‌ بود صورت‌ تلگرافي‌ به‌ دستم‌ رسيد كه‌ براي‌ ضبط‌ و تسجيل‌ در تاريخ‌ عين‌ متن‌ آن‌ را نشر مي‌دهم‌:

الاُستاد محمود أبورَيَّه‌ بَكْ - المنصورة‌ - بِمَقَالِكَ مُغْتَبِطُونَ، وَ لَكَ شَاكِرُونَ!

دكتور سالم‌ محمد

«استاد محمود ابوريّه‌ بك‌ - منصوره‌ - از گفتارت‌ مسروريم‌ و سپاست‌ مي‌نهيم‌.»

در اينجا شيخ‌ محمود ابوريَّه‌ پس‌ از شرح‌ مفصّلي‌ دربارۀ اين‌ حديث‌ و ردّ مفصّلي‌ از سيّدمحمدرشيدرضا كه‌ مستدلاّ به‌ طور اتقان‌ اين‌ حديث‌ را باطل‌ دانسته‌ است‌، و پس‌ از بيان‌ مضرّات‌ ذُباب‌ و قَذارت‌ آن‌ عندالعرب‌ آن‌ را خاتمه‌ داده‌ است‌.[14]


ص 384

نظير اين‌ روايات‌ مخالف‌ واقع‌ در نزد عامّه‌ بسيار است‌ و چون‌ سند آنها به‌ اصطلاح‌ خودشان‌ صحيح‌ است‌ امثال‌ روايتهاي‌ عِكْرِمَه‌ و مقاتل‌ بن‌ سليمان‌ و ابن‌عمر و عائشه‌ و ابن‌ زُبير و كعب‌ و امثالهم‌، به‌ هيچ‌ وجه‌ دست‌ بردار از آنها نيستند و با هزار دليل‌ غيروجيه‌ بر متون‌ و مضامين‌ آنها پافشاري‌ دارند. رواياتي‌ كه‌ راجع‌ به‌ صلوة‌ و صوم‌ و نكاح‌ و حجِّ آنهاست‌ مثل‌ شستن‌ پاها را در وضو كه‌ خلاف‌ نصِّ قرآن‌ است‌، و مثل‌ شستن‌ دستها را در حال‌ وضوء از سر انگشتان‌ تا مرفق‌ به‌ عكس‌ حالت‌ عادي‌ كه‌ از انگشتان‌ شروع‌ مي‌كنند و به‌ مرفق‌ از پائين‌ به‌ بالا خاتمه‌ مي‌دهند، و هنوز هم‌ بر اين‌ امر اصرار دارند چرا كه‌ اجتهاد در مذهبشان‌ ممنوع‌ مي‌باشد، و همگي‌ مضطرّاً و مجبوراً بايد عقلهاي‌ خود را زير گامشان‌ بنهند و از يكي‌ از چهار تن‌ عالمي‌ كه‌ چه‌ بسا اعلم‌ از آنها قبل‌ از آنها و بعد از آنها آمده‌ است‌ تقليد كنند. و علَّت‌ ديگر آنكه‌ صحابه‌ را عادل‌ مي‌دانند هر كه‌ باشد حتَّي‌ معاوية‌ بن‌ ابي‌ سفيان‌ و ابوهريرة‌ كذَّاب‌. فلهذا روايتي‌ را كه‌ ايشان‌ نقل‌ كنند ولو حاوي‌ صد اشكال‌ رجالي‌ و درايه‌اي‌ باشد صحيح‌ مي‌دانند و به‌ مفادش‌ عمل‌ مي‌كنند.

بازگشت به فهرست

بحث‌ يك‌ كارگر شيعي‌ با فواد آلوس�����

اين‌ داستان‌ روايت‌ ذباب‌ ابوهريره‌ و اصرار آن‌ مرد حَشْوي‌ سنّي‌ بر صحَّت‌ آن‌ برخلاف‌ عقل‌ و علم‌ مرا به‌ ياد داستاني‌ انداخت‌ بسيار جالب‌ و شيرين‌ و شنيدني‌ كه‌ يكي‌ از رفقاء و دوستان‌ عزيز ما به‌ نام‌: حاج‌ابوعلي‌موسي‌محيي‌ فرزند حاج‌ ابوموسي‌جعفرمحيي‌ كه‌ متولد نجف‌ اشرف‌ و اخيراً ساكن‌ كاظمين‌ علیهما السلام بودند آورد.

ما اين‌ قضيّه‌ را در اينجا به‌ همان‌ طور كه‌ ايشان‌ نقل‌ كرده‌اند با همان‌ لسان‌ عربي‌ محلّي‌ بغدادي‌ كه‌ شكستۀ عربي‌ صحيح‌ فصيح‌ مي‌باشد، براي‌ مزيد لطف‌ و جلب‌ نظر ذكر مي‌كنيم‌ تا هم‌ در اين‌ كتاب‌ ذكري‌ از اين‌ گونه‌ زبان‌ شده‌ باشد و هم‌ افادۀ


ص 385

اصل‌ مطلب‌ را نموده‌ باشيم‌.

چانْ شابْ ساكِنْ بَغْدادْ بَسْ بِالاصِلْ نَجْفِي‌ إسْمَهْ حَمُّودِي‌ إبْنِ عَبْدِالزَّهْرَهْ إلْكُرُكْچِي‌ نِقَلِلّي‌ فَدْ يُوْمْ گالْ طَبَّيْتْ إلْجامِعْ مَرْجانْ إبْراسْ إلشُّورْجَهْ أصَلِّي‌.

فَرِحِتْ إلْمَحَلْ إلْوُضُوُ وَابْديتْ بِالْوُضُو إج'اني‌ إلام'امِي‌ فُو'دْ إلَالُوسْي‌ نَزِلْ عَلَيَّ عَبَالَكْ دَيْرِيدْ يِتْعَارَكْ ويَّايَهْ. گَلِّي‌ وُلَكْ هَذَا إشْلُوْنْ وُضُو؟!

إلَي‌ مَتَي‌ تَبْقُونْ مَتْفِهِمُونْ؟!

فَحَمُّودِي‌ إيْگُولْ إتْرِيدْ إلصُّدُگْ آنِي‌ أوَّلاً شَخُصْ عَامِلْ مَا أگْدَرْ أجادْلَهْ أُو ثانِيَاً آنِي‌ عَصَبِي‌ نارْ كَبْرَهْ وَ لَكِنْ أللهْ سُبْحَانَه‌ وَ تَعَالي‌ ألْهَمْني‌ إشْلُوْنْ أحاچِي‌ أُو إبْكُلْ إبْرُودَهْ!

فَحَمُّودِيُّ گَلَّهْ: شَيْخَنَهْ مُمْكِنْ إتْعِلِّمْني‌ إشْلُوْنْ إلْوُضُوء الصَّحِيحْ؟! إلْجاهِلْ غَيْرْ يَعلمو لُوْ يَتْعارْكُونْ وِيَّاهْ

إلإمامي‌ گالْ: إبْنِي‌ چَفْ إيْدَكْ إتْصَعْدَهْ ليفُوگْ وَاتْدِيرْ إلْماي‌ْ عَلي‌ چَفْ إيْدَكْ ليجَوَّهْ إلْحَدْ إلْعِكْسِ!

حَمُّودِي‌ گَلَّه‌: آني‌ إهْو'ايَ أشْكُرَكْ! بَسْ أرِيدْ أَسْأَلْ مِنَّكْ لِوَيْشْ يَعْنِي‌ شِنُو إلسَّبَبْ؟!

إلإمامي‌ گَلَّهْ: إبْنِي‌ الَاطَبَّاء إيْعُرْفُوهَهْ إلْهاي‌ْ إلشَّغْلَهْ. بِالْجِسِّمْ أكُو إثْقُوبْ يَسُمُّوهَهْ إلْمَساماتْ فالْماي‌ْ لُمَّنْ يِنْزِلْ مِنْ فُوگْ لَيْجَوَّهْ يِدْخُلْ إبْهايْ إلْمَساماتْ فَالْوُضُو إيْصِيرْ صَحِيحْ!

حَمُّودِي‌ گَلَّه‌: آني‌ إهْوايَ أشْكُرَكْ أُو إنْتَهْ نَبَّهِتْنِي‌ عَلي‌' شيي‌ ثاني‌ آنِي‌ هَمِّينَهْ چِنِتْ مُدَّهْ إمْنِ إلزَّمَنْ مِشْتِبِهْ بيهْ!

إلإمامي‌ گَلَّهْ: شِنُو هُوَّهْ؟!

حَمُّودِي‌ جَاوَبَهْ گَلَّهْ: آنِي‌ مِنْ چِنِتْ إغْتِسِلْ غُسْلِ الْجِنَابَهْ، كُلْ غُسْلِي‌ بَاطِلْ!

إلإمامي‌ گَلَّهْ: لُوَيْشْ؟!

حَمُّودِي‌ جَاوَبَهْ گَلَّه‌: لانَّهُ مِنْ چِنِتْ أغْتِسِلْ أُو گَفْ أُو أغْتِسِلْ فَهَسّا بَعَدْما نَبَّهِتْنِي‌ عَنْ هَاي‌ْ إلزُّرُوفْ إللِّي‌ بِالْجِسْمِّ جَوَّهْ إلدّوشْ لازِمْ وَكْتِ الْغُسُلْ أضْرُبْ چُقْلُنْبَهْ يَعْني‌ أصَّعِّد رِجْلَيَّ ليفُوگْ أوُر'اسي‌ ليجَوَّهْ!


ص 386

إلإمامي‌ گَلَّهْ: إيْ هايْ لِيِشْ؟!

حَمُّودِي‌ جَاوَبَهْ گَلَّه‌: مُو إنْتَهْ إللِّي‌ گِلِتْ إلْماي‌ْ لَازِمْ أيْطُبْ بِازْرُوفْ إلْجِلِدْ!

إلإمامي‌ گَلَّهْ الْحَمُّودي‌: وُلَكْ إنْتُو إشْلُوْنْ مِلَّهْ مَحَّدْيگْدَر عِلَيْكُمْ!

«جواني‌ بود ساكن‌ بغداد امّا اصلش‌ نجفي‌ بود. اسمش‌ محمد پسر عبدالزَّهراء مشهور به‌ كروك‌چي‌. يك‌ روز براي‌ من‌ نقل‌ كرد و گفت‌: من‌ وارد مسجد مرجان‌ شدم‌ كه‌ در ابتداي‌ بازار شورجه‌ مي‌باشد تا نماز بخوانم‌.

پس‌ رفتم‌ در وضوخانه‌ و شروع‌ كردم‌ به‌ وضو گرفتن‌ كه‌ امام‌ جماعت‌ آنجا: فُواد آلوسي‌ بر من‌ فرود آمد و گويا مي‌خواست‌ با من‌ مشاجره‌ كند. او به‌ من‌ گفت‌: واي‌ بر تو! اين‌ چه‌ گونه‌ وضو گرفتني‌ مي‌باشد؟! تا كي‌ به‌ اين‌ حال‌ باقي‌ مي‌مانيد، نمي‌فهميد؟!

محمد مي‌گفت‌: راستش‌ را مي‌خواهي‌؟! من‌ اوَّلاً مردي‌ هستم‌ كارگر قدرت‌ گفتگو با تو را ندارم‌، و ثانياً من‌ عصبيُّ المزاج‌ و آتشين‌خو مي‌باشم‌، وليكن‌ خداوند سبحانه‌ و تعالي‌ مرا الهام‌ بخشيده‌ است‌ كه‌ چطور بحث‌ كنم‌، و با كمال‌ آرامش‌ بحث‌ مي‌كنم‌!

در اين‌ حال‌ محمد به‌ وي‌ گفت‌: شيخنا آيا امكان‌ دارد تو به‌ من‌ ياد بدهي‌ كه‌ وضوي‌ صحيح‌ چگونه‌ است‌؟! آيا شخص‌ جاهل‌ وقتي‌ كه‌ با او مشاجره‌ مي‌نمايند نبايد ياد بگيرد؟!

امام‌ جماعت‌ گفت‌: اي‌ پسرم‌! كف‌ دستت‌ را بالا ببر تا بالا، و بريز آبي‌ را كه‌ بر كف‌ دستت‌ مي‌باشد تا به‌ پائين‌ تا حدِّ عكس‌!

محمد به‌ او گفت‌: من‌ بسيار از تو سپاسگزارم‌، وليكن‌ مي‌خواهم‌ از تو بپرسم‌ به‌ چه‌ علَّت‌؟! يعني‌ علّت‌ كف‌ دست‌ را بالا بردن‌ و آب‌ را به‌ پائين‌ سرازير كردن‌ چيست‌؟!

امام‌ جماعت‌ گفت‌: اي‌ پسرم‌! پزشكاني‌ كه‌ اختصاص‌ به‌ اين‌ شغل‌ دارند آن‌ را مي‌دانند: در جسم‌ انسان‌، سوراخهائي‌ وجود دارد كه‌ بدان‌ مَسامات‌ گويند. پس‌ آب‌


ص 387

چون‌ از بالا به‌ طرف‌ پائين‌ سرازير شود در اين‌ مسامات‌ داخل‌ مي‌شود و وضو صحيح‌ مي‌گردد!

محمد به‌ او گفت‌: من‌ بسيار از تو سپاسگزارم‌، و تو علاوه‌ بر اين‌ مرا به‌ چيز ديگري‌ همچنين‌ آگاه‌ كردي‌! من‌ همچنين‌ مدتي‌ از زمان‌ مشتبه‌ بودم‌ در آن‌ مسأله‌!

امام‌ جماعت‌ به‌ او گفت‌: آن‌ مسأله‌ كدام‌ است‌؟!

محمد به‌ او پاسخ‌ داده‌ گفت‌: من‌ از هنگامي‌ كه‌ غسل‌ جنابت‌ كرده‌ام‌ تمام‌ غسلهاي‌ من‌ باطل‌ است‌!

امام‌ جماعت‌ به‌ او گفت‌: به‌ چه‌ سبب‌؟!

محمد به‌ او پاسخ‌ داده‌ گفت‌: به‌ جهت‌ آنكه‌ من‌ از زماني‌ كه‌ غسل‌ جنابت‌ كرده‌ام‌، عادتم‌ اين‌ طور بوده‌ است‌ كه‌ در زير دوش‌ مي‌ايستادم‌ و غسل‌ مي‌نمودم‌، و امَّا در اين‌ ساعت‌ پس‌ از آنكه‌ تو مرا آگاه‌ كردي‌ از اين‌ سوراخهائي‌ كه‌ در جسم‌ وجود دارد، لازم‌ است‌ در وقت‌ غسل‌ كردن‌ وارو بزنم‌، يعني‌ دوتا پاهايم‌ را به‌ بالا بلند كنم‌ و سرم‌ را به‌ طرف‌ پائين‌ قرار دهم‌!

امام‌ جماعت‌ به‌ او گفت‌: چرا اي��‌ طور است‌، چرا اي‌ محمد؟!

محمد به‌ او پاسخ‌ داده‌ گفت‌: مگر تو نبودي‌ آن‌ كس‌ كه‌ به‌ من‌ گفت‌: لازم‌ است‌ آب‌ در سوراخهاي‌ پوست‌ بدن‌ نفوذ كند؟!

امام‌ جماعت‌ به‌ محمد گفت‌: اي‌ واي‌ بر تو! شما چطور ملَّتي‌ هستيد؟! احدي‌ قدرت‌ ندارد در بحث‌ بر شما پيروز گردد!»

بازگشت به فهرست

حمايت‌ آلوسي‌ از جنايت‌ نجيب‌ پاشا

بايد دانست‌ كه‌ فواد آلوسي‌ از نوادگان‌ سيد محمود بن‌ سيد عبدالله‌ آلوسي‌ مي‌باشد. سيد محمود صاحب‌ تفسير «روح‌المعاني‌» است‌ كه‌ ساكن‌ بغداد بوده‌ است‌، و در زمان‌ سلطان‌ محمود و پسرش‌ سلطان‌ عبدالمجيد عثماني‌ داراي‌ سمت‌ رياست‌ و فتواي‌ حنفيّه‌ در بغداد بوده‌ است‌ گرچه‌ خودش‌ در اصول‌ سَلَفِيُّ الاعتقاد و در فروع‌ شافعي‌ مذهب‌ بوده‌ است‌. وي‌ در حملۀ محمد نجيب‌ پاشا به‌ كربلاي معلّي‌ از جانب‌ دولت‌ عثماني‌ و قتل‌ عام‌ اهالي‌ كربلا غير از خانۀ سيد كاظم‌ رشتي‌،


ص 388

چون‌ سمت‌ قاضي‌ عسكر او را داشته‌ است‌، دو بيت‌ شعر در افتخار كشتن‌ شيعيان‌ كربلا - كه‌ در مدت‌ سه‌ روز، نه‌ هزار تن‌ را كشتند - مي‌گويد كه‌ ما آن‌ را از «زنبيل‌» مرحوم‌ حاج‌فرهاد ميرزا - رضوان‌الله‌عليه‌ - در اينجا ثبت‌ مي‌كنيم‌: وي‌ مي‌گويد:.[.[15


ص 389

هر كه‌ توانست‌ گريخت‌ و هر كه‌ ماند رشتۀ حيات‌ را گسيخت‌، و الواح‌ را در روضۀ منوّره‌ شكست‌ و دل‌ احباب‌ را خَسْت‌، وَ كَانَ مَاكَانَ وَ وَقَعَ مَا وَقَعَ. پس‌ از قتل‌ عام‌ قراري‌ در امر ولايت‌ داد، در چهاردهم‌ شهر مزبور مراجعت‌ كرد، و ابن‌آلوسي‌ كه‌


ص 390

از فضلاي‌ اهل‌ سنَّت‌ و قاضي‌ عسكر محمد نجيب‌ پاشا بود اين‌ دو شعر را در آن‌ وقت‌ به‌ رشتۀ نظم‌ كشيده‌ است‌:

أحُسَيْنُ دَنَّسَ طِيبَ مَرقدكَ الاُولَي ‌             رَفَضُوا الْهُدَي‌ وَ عَلَي‌ الضَّلَالِ تَرَدَّدُوا 1

حَتَّي‌ جَرَي‌ قَلَمُ الْقَضَاءِ بِطُهْرِهَا                              يَوْماً فَطَهَّرَهَا النَّجِيبُ مُحَمد[16] 2

« 1 - اي‌ حسين‌! كثيف‌ كردند پاكيزگي‌ مرقد تو را كساني‌ كه‌ هدايت‌ را دور افكندند و بر ضلالت‌ راه‌ يافتند.

2 - تا اينكه‌ قلم‌ قضاي‌ خداوندي‌ روزي‌ به‌ طهارتش‌ كشيده‌ شده‌، پس‌ آن‌ را نجيب‌ پاشا محمّد تطهير كرد.»

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[1] - اين‌ روايت‌ را ما با لفظ‌ مسلم‌ آورديم‌ زيرا او آن‌ را با طرق‌ كثيره‌اي‌ از ابوهريره‌ تخريج‌ كرده‌ است‌. رجوع‌ كن‌ به‌ باب‌ فضائل‌ موسي‌ ص‌ 308 از جزء دوم‌ از صحيحش‌ و بخاري‌ آن‌ را در بابي‌ كه‌ بعد از حديث‌ خضر مي‌باشد از صحيحش‌ ص‌ 162 از جزء دوم‌ و در ص‌ 42 از جزء اول‌ آن‌ در باب‌ اغتسل‌ عرياناً از كتاب‌ الغسل‌ تخريج‌ نموده‌ است‌. و احمد آن‌ را از حديث‌ ابوهريره‌ از طريق‌ كثيره‌اي‌ تخريج‌ كرده‌ است‌. رجوع‌ كن‌ به‌ ص‌ 315 از جزء دوم‌ «مسند» او.

[2] - آيۀ 69 از سورۀ 33: احزاب‌.

[3] - «أبوهريرة‌» سيد شرف‌ الدين‌ طبع‌ سوم‌ ص‌ 73 تا ص‌ 75 و أيضاً اين‌ فقيد علم‌ در رسالۀ خود: «إلي‌ المجمع‌ العلمي‌ بدمشق‌» ص‌ 72 به‌ همين‌ گونه‌ پاسخ‌ مي‌دهد.

[4] - در «أقرب‌ الموارد» آمده‌ است‌: العَدْوَي‌: فساد و آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ مانند جَرَب‌ و غيره‌ تجاوز مي‌كند يعني‌ از يك‌ نفر به‌ ديگري‌ سرايت‌ مي‌نمايد. و طِيَرَه‌ از مادّۀ تطيُرّ به‌ معني‌ فال‌ بد زدن‌ مي‌باشد. و الْهَامَة‌: مرغ‌ كوچكي‌ است‌ از پرندگان‌ شب‌ پرواز كه‌ در مقبره‌ها مي‌رود و با آنها انس‌ و الفت‌ دارد. و گفته‌ شده‌ است‌: آن‌ پرندۀ الصّدي‌ مي‌باشد كه‌ در معتقدات‌ عرب‌ جاهلي‌ از سر مرده‌ بيرون‌ مي‌آيد. جمع‌ آن‌ هامٌ و هَامَاتٌ است‌. باري‌ مردم‌ جاهل‌ فال‌ بد مي‌زنند و آن‌ را موثر در امور خود مي‌دانند و با صَدَي‌ كه‌ جُغد است‌ و با هامَه‌ كه‌ نوعي‌ از جغد و بوم‌ كوچك‌ است‌ فال‌ بد مي‌زنند كه‌ اصلاً اصلي‌ ندارد و ريشه‌اش‌ را پيغمبر برافكنده‌ و فرموده‌ است‌: هر يك‌ از اسباب‌ موجب‌ تطيرّ كه‌ براي‌ شما حاصل‌ شد بدان‌ اعتناء ننمائيد و دنبال‌ كارتان‌ برويد! تطير غير از نيّت‌ بد نفوس‌ تحقّق‌ و واقعيّت‌ خارجي‌ ندارد و مسلمان‌ أبداً نبايد بدان‌ ترتيب‌ اثر بدهد. اذا تَطَيَّرْتَ فامْضِ و امّا عَدْوَي‌ امري‌ است‌ صحيح‌ و داراي‌ حقيقت‌، يعني‌ سرايت‌ مرض‌ از مريض‌ ميكروبي‌ به‌ شخص‌ سالم‌ همچون‌ آبله‌ و وباء و طاعون‌، و مرض‌ گال‌ و سودا جرب‌ و مرض‌ سلّ و تراخم‌ چشم‌ و غيرها از امراض‌ مسريه‌، و در اسلام‌ اجتناب‌ از آنها لازم‌ مي‌باشد، و كلمۀ رسول‌ اكرم‌ صلی الله علیه وآله وسلّم. لايُوردنْ ممرضٌ علي‌ مصحّ واقعاً معجزه‌اي‌ است‌ آشكارا كه‌ امروزه‌ با كشف‌ ميكروب‌ و طريق‌ سرايت‌ آن‌ از شخص‌ مريض‌ به‌ شخص‌ سالم‌ چه‌ از راه‌ خوردن‌ آب‌ و خوراكيها و چه‌ از راه‌ هوا و تنفّس‌ و چه‌ از راه‌ اشعۀ ماوراي‌ بنفش‌ به‌ حدّ بداهت‌ رسيده‌ است‌. و از اينجا مي‌فهميم‌: نظير اين‌ روايات‌ ابوهريره‌ كه‌ ساختگي‌ و از مجعولات‌ خود او مي‌باشد كه‌ به‌ پيغمبر بسته‌ و از لسان‌ او اختلاق‌ كرده‌ است‌ چه‌ ضررهاي‌ عظيمي‌ به‌ اسلام‌ و مسلمين‌ و به‌ علم‌ وفرهنگ‌ وارد ساخته‌ است‌.

[5] - اين‌ روايت‌ را بخاري‌ و مسلم‌ از ابوهريره‌ آورده‌اند و لفظ‌ روايت‌ مسلم‌ لايورد است‌.

[6] - در قضيّۀ رفتنش‌ به‌ شام‌ در سنۀ 17 و چون‌ به‌ «سرع‌» رسيد به‌ او گفتند: وبا در شام‌ آمده‌ است‌، لهذا خود او با همۀ مردم‌ بازگشتند.

[7] - ص‌ 198 و ص‌ 199 از ج‌ 10 «فتح‌ الباري‌» و ص‌ 104 از جامع‌ ابن‌وهب‌ كه‌ معهد علمي‌ فرانسوي‌ در قاهره‌ در سنۀ 1919 ميلادي‌ آن‌ را منتشر كرده‌ است‌. و در «أقرب‌ الموارد» گويد: رَطَِنَ له‌ يَرْطُنُ رَطانَةً بالفتح‌ و الكسر: با او با زبان‌ اعجمي‌ سخن‌ گفت‌.

[8] - «شيخ‌ المضيرة‌ ابوهريرة‌» ص‌ 125 و ص‌ 126.

[9] - در تعليقه‌ گويد: چنين‌ به‌ نظر مي‌رسد كه‌ ابوهريره‌ اين‌ حديث‌ را در وقت‌ حضور در يكي‌ از سفره‌هاي‌ رنگين‌ جعل‌ كرده‌ است‌ زيرا احاديث‌ بر حسب‌ مناسبتها روايت‌ مي‌شود. وي‌ ديده‌ بود كه‌ مگسي‌ در يكي‌ از ظروف‌ طعام‌ افتاد و ترسيد كه‌ خورندگان‌ مشمئز شوند و از خوردن‌ آن‌ طعام‌ دست‌ بردارند و از وي‌ لذّت‌ و اشتهاي‌ آن‌ طعام‌ فوت‌ گردد. بدين‌ جهت‌ جعل‌ اين‌ حديث‌ نمود.

[10] - اقتباس‌ از آيۀ 3 از سورۀ 53: نجم‌: و ما ينطق‌ عن‌ الهوي‌.

[11] - آيۀ 28 از سورۀ 53: نجم‌.

[12] - به‌ طبع‌ دوم‌ از كتاب‌ ما: «أضواءٌ علي‌ السّنّة‌ المحمديّة‌» مراجعه‌ كن‌ تا اين‌ قواعد را در آنجا به‌ طور مبسوط‌ بيابي‌!

[13] - از كساني‌ كه‌ در عصر ما بر حديث‌ ذباب‌ اشكال‌ كرده‌اند دكتر محمد توفيق‌ صدقي‌ است‌.

[14] - «شيخ‌ المضيرة‌ ابوهريرة‌ دوسي‌» طبع‌ دوم‌ ص‌ 221 تا ص‌ 228. و نيز ابوريّه‌ در كتاب‌ «أضواءٌ علي‌ السّنّة‌ المحمّدية‌» طبع‌ سوم‌ ص‌ 223 حديث‌ ذباب‌ را از ابوهريره‌ نقل‌ كرده‌ و ردّ نموده‌ است‌.

[15] - حاج‌ فرهاد ميرزا در «زنبيل‌» ص‌ 350 و ص‌ 351 گويد: به‌ واسطۀ كثرت‌ اوباش‌ و رُنود نظام‌ كربلا از هم‌ گسيخت‌ و هر فاجري‌ در هر دياري‌ كه‌ بود و مستوجب‌ عقوبت‌ مي‌شد از ترس‌ سياست‌ حاكم‌ آن‌ به‌ مفاد وَ مَن‌ دَخَلَها كَانَ آمِناً به‌ عتبات‌ عاليات‌ مي‌گريخت‌ تا كار به‌ جائي‌ رسيد كه‌ از ازدحام‌ اوباش‌ كه‌ به‌ اصطلاح‌ اهل‌ كربلا يارامباز مي‌گويند رشتۀ اختيار از دست‌ حاكم‌ كربلا كه‌ گماشتۀ پادشاهي‌ بغداد بود بيرون‌ رفت‌، سهل‌ است‌ كه‌ پادشاهي‌ بغداد را نيز كسي‌ اطاعت‌ نمي‌كرد و خراج‌ نمي‌داد بلكه‌ به‌ زوّار و مجاورين‌ و سكنۀ آن‌ مجال‌ زيست‌ نماند، هر چند نفر از يارامباز سري‌ داشت‌ كه‌ عَلَم‌ عصيان‌ مي‌افراشت‌ و علي‌رضا پاشاي‌ بغداد كه‌ دوازده‌ سال‌ در آن‌ سامان‌ به‌ حكومت‌ قيام‌ و اقدام‌ مي‌نمود از عهدۀ اين‌ كار برنيامد تا محمد نجيب‌ پاشا را از دولت‌ عثماني‌ به‌ اين‌ كار مأمور و او را از حكومت‌ شام‌ معزول‌ و به‌ حكومت‌ بغداد و توابع‌ - كه‌ در دولت‌ عثماني‌ حاكم‌ بغداد حكم‌ وزير ثاني‌ دارد - منصوب‌ نمودند و آن‌ نابكار بس‌ سفّاك‌ و بي‌باك‌ و غدّار و مكّار بود. هنوز در حكومت‌ استقراري‌ نگرفته‌ بود كه‌ لشگر به‌ جانب‌ كربلا كشيد و توپهاي‌ اژدر دهان‌ به‌ قلعۀ كربلا بست‌. معلوم‌ است‌ كه‌ اجماع‌ عوام‌ در مقابل‌ قشون‌ نظام‌ صورت‌ نخواهد گرفت‌، بناءً عليهذا تيغ‌ بي‌رحمي‌ را آخت‌ و به‌ قتل‌ و أسْرِ سكنۀ آنجا پرداخت‌. پس‌ از سه‌ روز محاصره‌ به‌ روز يازدهم‌ شهر ذيحجّة‌الحرام‌ سنۀ يكهزار و دويست‌ و پنجاه‌ و هشت‌ هجري‌ (1258) كربلا را مفتوح‌ و دل‌ دوستان‌ اهل‌ بيت‌ را مجروح‌ ساخت‌ سه‌ ساعت‌ حكم‌ قتل‌ عام‌ داد. آنچه‌ محقّق‌ شد نه‌ هزار نفر (9000) آن‌ روز از حليۀ حيات‌ عريان‌ شدند و آن‌ قدر مال‌ و جواهر و اثاث‌ البيت‌ و كتاب‌ و سيم‌ و زر به‌ غارت‌ رفت‌ كه‌ محاسب‌ وهم‌ و خيال‌ از تعداد و تذكار آن‌ مجال‌ نمي‌يابد. و در صحن‌ مطهّر حضرت‌ عباس‌ اسب‌ و استر بستند و در ميان‌ رواق‌ حضرت‌ عباس‌ علیه السلام و جناب‌ خامس‌ آل‌ عبا سلام‌ الله‌ عليه‌ هر كه‌ را يافتند كشتند بجز خانۀ حاجي‌ سيّد كاظم‌ رشتي‌ كه‌ او را أمان‌ داد بر احدي‌ ابقا نكردند - تا آخر آنچه‌ ما از وي‌ در متن‌ كتاب‌ نقل‌ نموديم‌.

بايد دانست‌: ابن‌آلوسي‌ كه‌ در «زنبيل‌» حاج‌ فرهاد ميرزا از فضلاي‌ اهل‌ سنّت‌ و قاضي‌ عسكر محمد نجيب‌ پاشا دانسته‌ است‌ همان‌ شخص‌ صاحب‌ تصنيف‌ «تفسير روح‌ المعاني‌» مي‌باشد و اوست‌ كه‌ دو بيت‌ را براي‌ شفاي‌ دل‌ خود براي‌ قتل‌ عام‌ نه‌ هزار تن‌ كشتگان‌ كربلا در عرض‌ سه‌ ساعت‌ و غارت‌ سه‌ روز سروده‌ است‌. در كتاب‌ «أرْيَحُ النّدِّ و العُودِ في‌ ترجمۀ شيخنا أبي‌عبدالله‌ شهاب‌ الدِّين‌ محمود» كه‌ در ترجمۀ احوال‌ او نگاشته‌ شده‌ است‌ و در قبل‌ از صفحات‌ «تفسير روح‌ المعاني‌» در طبع‌ بولاق‌ سنۀ 1301 هجريّۀ قمريّه‌ آمده‌ است‌ و وي‌ را از طرف‌ مادر از سادات‌ حسني‌ و از طرف‌ پدر از سادات‌ حسيني‌ شمرده‌ و نسبت‌ او را به‌ موسي‌ مبرقع‌ مي‌رساند ذكر كرده‌ است‌ كه‌ وي‌ در سال‌ 1217 متولّد شد و در سال‌ 1270 در سن‌ 53 سالگي‌ بدرود حيات‌ گفت‌. در سنۀ 1248 رئيس‌ مفتيان‌ حنفيّه‌ در بغداد از جانب‌ علي‌ رضا پاشا گرديد و در سنۀ 1263 براي‌ وليمۀ ختان‌ فرزند سلطان‌ محمود عثماني‌ به‌ قسطنطنيّه‌ رفت‌ و در سنۀ 1263 نيز شروع‌ به‌ تفسير كرد و در سنۀ 1267 آن‌ را به‌ اتمام‌ رسانيد و آن‌ را به‌ قسطنطنيّه‌ برد و دو سال‌ در آنجا توقّف‌ كرد و پس‌ از نشان‌ دادن‌ تفسير و دريافت‌ نشان‌ سلطنتي‌ در سنۀ 1269 از قسطنطنيّه‌ مراجعت‌ كرد و در راه‌ به‌ واسطۀ باران‌ خوردگي‌ مريض‌ شد و پس‌ از اندكي‌ از دنيا رفت‌.

در اينجا ذكر چند نكته‌ ضروري‌ است‌:

اوّل‌ آنكه‌ قاضي‌ عسكر كربلا در حملۀ محمد نجيب‌ پاشا او بوده‌ است‌. زيرا در اين‌ حمله‌ كه‌ در سنۀ 1258 بوده‌ است‌ وي‌ چهل‌ و يك‌ ساله‌ (41) و فقيه‌ و داراي‌ مناصب‌ حكومتي‌ از جانب‌ دولت‌ عثماني‌ بوده‌ است‌ و نمي‌شود يكي‌ از پسرانش‌ بوده‌ باشد زيرا بزرگترين‌ پسرش‌ كه‌ به‌ نام‌ سيدعبدالله‌ افندي‌ بو��ه‌ اس��‌ در سنۀ 1248 متولّد و بنابراين‌ در آن‌ زمان‌10 ساله‌ بوده‌ است‌ و معلوم‌ است‌ چهار پسر دگرش‌ كه‌ بعضي‌ از ايشان‌ پس‌ از حملۀ كربلا متولّد شده‌اند نمي‌توانند بوده‌ باشند. و نمي‌شود پدرش‌ سيّد عبدالله‌ افندي‌ بوده‌ باشد زيرا وي‌ را داراي‌ چنين‌ مناصب‌ حكومتي‌ نگفته‌اند و فقط‌ او را رئيس‌ المدرّسين‌ شمرده‌اند و علاوه‌ چون‌ او به‌ آلوسي‌ مشهور بوده‌ است‌ حاج‌ فرهاد ميرزا پسرش‌ سيّد محمود را به‌ ابن‌آلوسي‌ نام‌ برده‌ است‌. و بعيد نيست‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ فوت‌ كرده‌ باشد زيرا اسم‌ و عنواني‌ از وي‌ در آن‌ مرحلۀ از زمان‌ نمي‌باشد.

دوم‌ آنكه‌ ميان‌ سيّد كاظم‌ رشتي‌ و سيّد محمود آلوسي‌ مراتب‌ مودّت‌ برقرار بوده‌ است‌، و لهذا سيّد كاظم‌ در زمان‌ رضا علي‌ پاشا تقريظي‌ بسيار بلند پايه‌ براي‌ تفسيرش‌ مي‌نويسد كه‌ در ص‌ 6 تا ص‌8 قبل‌ از مقدمۀ تفسير از همان‌ طبع‌ بولاق‌ آمده‌ است‌ و به‌ همين‌ مناسبت‌ دوستي‌، خانۀ سيّد كاظم‌ رشتي‌ را در قتل‌ عام‌ كربلا غارت‌ نكردند و سيّد كاظم‌ و متعلّقان‌ او را نكشتند.

سوم‌ آنكه‌ نسبت‌ سيادت‌ او امر بعيدي‌ نيست‌ چه‌ بسيار از سادات‌ تابع‌ خلفاي‌ جور بوده‌اند و با وجود امام‌ به‌ حقّ تسليم‌ ولايتش‌ نمي‌شدند و تاريخ‌ داستان‌ احوال‌ ايشان‌ را خوب‌ نشان‌ مي‌دهد. موسي‌ مُبَرْقع‌ كه‌ فرزند بلافصل‌ حضرت‌ امام‌ محمد تقي‌ علیه السلام بوده‌ است‌ و جدّ أعلاي‌ آلوسي‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد نيز تاريخ‌ روشني‌ نداشته‌ است‌ و در دربار متوكّل‌ خليفۀ عباسي‌ رفت‌ و آمد داشته‌ است‌، و برادر موسي‌ مبرقع‌: حضرت‌ امام‌ علي‌ النقي‌ علیه السلام از او ناراضي‌ بوده‌اند.

[16]- «زنبيل‌»، ص‌ 351. و شيخ‌ عزيز ابن‌ شيخ‌ شريف‌ نجفي‌ در جواب‌ گفته‌ است‌:

اِخْسَأ عِدُوَّ اللَّه‌ إنَّ نجيبَكم‌                     رَفَضَ الهُدي‌ و علي‌ العَمي‌ يَتَردَّد 1

ولئن‌ به‌ و بك‌ البسيطةُ دُنِّست                     ‌ فابشر يُطهِّرها المليك‌ مُحَمَّدُ 2

1- «خفه‌ شو اي‌ دشمن‌ خدا، به‌ تحقيق‌ كه‌ نجيب‌ شما هدايت‌ را دورافكنده‌ است‌ و بر كوري‌ و جهالت‌ تردّد دارد!

2- و اگر به‌ واسطۀ او و به‌ واسطۀ تو بسيط‌ خاك‌ آلوده‌ گرديد، پس‌ بشارت‌ باد تو را كه‌ صاحب‌ آن‌ سلطان‌ زمان‌: محمّد صاحب‌ العصر آن‌ را تطهير مي‌كند!»

أيضاً جناب‌ حاجي‌ ملا محمود تبريزي‌ در جواب‌ گويد:

اِخْسَأ عدوَّ الله‌ كلُّ نجيبكم‌                 كيزيدكم‌ شرْب‌ الدّماء تعوّدوا 1

هذا ابن‌هند و المدينة‌                 والدّم‌ المهراق‌ فيها و النّبي‌ محمّد 2

1- «خفه‌ شو اي‌ دشمن‌ خدا، تمام‌ افراد نجيب‌ شما مثل‌ يزيد شما هستند كه‌ بر آشاميدن‌ خونها خو گرفته‌اند.

2- اين‌ است‌ پسر هند و مدينه‌ و خون‌ ريخته‌ شده‌ در آن‌ و پيغمبر محمّد.»

و او أيضاً گفته‌ است‌:

تَبّاً لاِشقَي‌ الاشقياءِ نجيبكم‌             نَصَبَ الحسين‌ وَ في‌ لظي‌ يتخلّدُ 1

لاتعجبوا ممّا أتي‌ إذ قد أتي                           ‌ بصحيفةٍ ملعونةٍ يتقلَّدُ 2

1- «هلاكت‌ باد بر شقي‌ترين‌ أشقياء كه‌ نجيب‌ شما مي‌باشد، او با حسين‌ دشمني‌ ورزيد و در آتش‌ دوزخ‌ مُخلَّد خواهد بود.

2- شما عجب‌ مداريد از آنچه‌ كه‌ او انجام‌ داده‌ است‌، زيرا وي‌ طومار لعنت‌ شده‌اي‌ را آورده‌ و به‌ گردنش‌ آويخته‌ است‌!»

بازگشت به فهرست

دنباله متن