مطالبي كه در جلسۀ گذشته (27 اكتبر 1959) مورد بحث قرار گرفت، از مصاحبهاي كه با يكي از شخصيّتهاي برجستۀ «اردُني» صورت گرفته بود، به اينجانب الهام گرديد.
اين مصاحبه در اساس داراي جنبههاي سياسي ميباشد. ليكن لازم نيست كه خود را با آن مشغول سازيم. بلكه آنچه أساساً مورد نظر ماست وضعيّت معنوي و ديني است.
به صورت كلّي آنچه به نظر من بايد مورد توجّه قرار گيرد سوال ذيل ميباشد:
مسأله اين نيست كه بانظر خوش بيني يا بدبيني مواجه شدن، اسلام را با آنچه امروزه بدان «تَرقِّي» مينامند مورد مطالعه قرار دهيم. مفهوم آخر يعني «ترقّي» مدّتي است كه مورد شكّ بسياري از مردم مغرب زمين قرار گرفته است.
لازم نيست از خود بپرسيم: چگونه ميتوان با جلو رفتن يك ترقّي فرضي هماهنگ بود؟ بلكه بايد از خود استفسار نمائيم: چگونه ميتوان با يك مصيبت عظيم معنوي كه ظاهراً قسمت زيادي از بشريّت را فرا گرفته است و بقيّه را در مورد خطر قرار داده، مواجه گرديد؟
ص 244
آنچه در مورد يك شخصيّت اردني اسباب حديث است، اين است كه او نمونۀ بارزي است از يك شخصيّت شرقي كه در وجود وي مصيبتي كه در طيّ چند قرن تدريجاً در مغرب زمين ظهور يافت، در عرض چند سال پديد آمده است.
اين بحران عمومي در معنويّت، نتيجۀ طريقي است كه غربيها حقايق معنوي و روابط آن را با خود مجسَّم ساختهاند. مقهور ساختن قواي طبيعت ميتوانست به خوبي با افزايش قواي معنوي توأم باشد.
استيلاي بشر بر طبيعت و موفقيّتهاي آن بر ضدّ عالم روح - كه حتّي مفهوم آن را از بين برد- اين مسأله پيش ميآيد كه آيا اين امر را بايد اجتناب ناپذير دانست، يا بااستفاده از نيروهاي معنوي برتري با آن مواجه گرديد؟
اين سوالي است كه من از معنويّت اسلام خصوصاً معنويّت تشيّع مينمايم. اگر ما بتوانيم اين سوال را به پيش آوريم و بيان كنيم و آن را زنده نمائيم، امكان زيادي براي برتري بر قواي جمود كه بعضي از منتقدين از براي اسلام در مقابل «ترقّي» و «تطوّر» در مغرب زمين قائلاند، در دست داريم.
1) دو مفهوم نمونه «حلول» و «ترقّي». شخصيّت اردني مورد اشاره مينويسد: به عنوان يك مسلمان تابع، من ايمان عميقي به سُنّتي دارم كه در «سلطان» حلول نموده است لكن از آنجا كه با زمانۀ خود زندگي ميكنم، و با تعليم و تربيت اروپائي رشد يافتهام، ترقي به نظرم مقدور نيست مگر خارج از سُنَّت ديني! در دو جملۀ اين شخصيّت، «غرب» كاملاً مشهود است. چرا كه او چنان در افكار غربيان مستغرق گرديده كه تمام اصطلاحات آنان را اتّخاذ نموده است.
الف) اين سوال پيش ميآيد كه براي وي معني «حُلُول» چيست؟ بدون شكّ معني آن همان است كه نزد غربيها يافت ميشود. زيرا در نتيجۀ تحيّرآوري در حالي كه همان ارادۀ منقطع ساختن تمثيلات مشهود را از روابطي كه ما را با گذشته مرتبط ميسازد درك نموده است.
شور و هيجان قاتلان «خاندان هاشمي» را با مستي بيدين قاتلان «كيشان» كه از
ص 245
جمهوري خواهان إفراطي ����دهاند، يعني آنان كه «لوئي شانزدهم» امپراطور فرانسه را به قتل رساندند، مقايسه مينمايد.
شكّي نيست كه معني امپراطور در فرانسه از قديم الايّام بر روي مفهوم «حلول» نهاده شده بود. بدين معني كه امپراطور «تقديس يافتۀ خداوند» بود و در شخص وي حلول الُوهيَّت در جامعۀ انساني انجام ميپذيرفت.
كافي است كه رسائل «سَنْ ژُوسْتْ Saint just » را بخوانيم تا ببينيم چگونه اعضاي شوراي ملّي فرانسه، كاملاً بر اين امر واقف بودند. مرگ امپراطور در واقع انقطاع اين حلول الُوهيَّت در جامعه محسوب ميگشت. لكن نميتوان بدين طريق تفكّر نمود بدون اينكه از تعريفهاي رسمي شوراهاي ديني مسيحي بعد از قرن چهارم كه دو طبع «لاهوت» و «ناسوت» را در شخص انسان اُلوهي يا حضرت مسيح علیه السلام يكي ميدانند، استفاده به عمل آمده باشد.
اين طريقي است كه اسلام هميشه در مقابل آن ايستاده است. اگر بتوان نشان داد چگونه تحقير و دنيوي ساختن يك مفهوم مذهبي، منجر به يك مصيبت عظيم ميگردد، ميتوان پرسيد كه أوَّلاً آيا اين خطر از ابتدا در خود مفهوم وجود نداشته؟ و ثانياً آنان كه از آغاز بدين مفهوم اعتقاد نداشتهاند، آيا بايد مخالف انتظار بدان سر فرود آورند، يا با آن مواجه گرديده و عليه آن مبارزه نمايند؟
بـا بيان مطلب به صورت اختصار ميگوئيم كه «امامشناسي شيعه» "L'imamologie shi'ite" در اين جا ميتواند مورد تفكّر و تعمّق قرارگيرد، زيرا آيا اين نظر شيعه صراط مستقيم بين «وحدتبيني انتزاعي اسلام سنِّي» و «حُلوليَّت كليساهاي رسمي مسيحي» نيست؟
به علماي روحاني جوان شيعۀ عهد معاصر ميتوان زمينۀ پرثمري را براي تحقيق پيشنهاد كرد: مطالعۀ نوشتههاي غربيها دربارۀ تاريخ عقايد كليساها و تأييد اين امر كه «امام شناسي» با همان مسائلي مواجه شد كه مسيحيّت در مقابل خود يافت، لكن اين مسائل را به نحوي حلّ نمود كه كاملاً با طريق رسمي كليساها
ص 246
مخالف، و برعكس با طريق عرفائي كه با مسيحيّت وابستگي دارند، مشابه است.
خلاصۀ مطلب از اين قرار است: كليّۀ مردم مغرب زمين تماسّ با خداوند را در واقعۀ تاريخي - كه آن را به صورت حلول ميفهمند- جستجو نمودهاند، در حالي كه اسلام شيعه، اين تماسّ را در «تجلِّي و ظهور و مَظْهَرِ حَقّ» كه مخالف با تصوّر حلول طلبهاي رسمي است ميطلبد.
پس اگر اين عقيده -يعني حلول- در بحران فعلي وجدان مردم مغرب زمين دخيل ميباشد، آيا تشيّع مطالب جديدي در بر ندارد كه در اين مورد إشاعه دهد، مطالبي كه با افكار اسلام سنِّي مغايرت دارد؟ همانطور كه مسيحيّت بدون «مسيح» ممكن نيست، تشيّع بدون «امام شناسي» نيز قابل تصوّر نيست.
اگر مردم مغرب زمين مسيحيّت را رها نمودهاند، تقصير از روش مسيح شناسي آنان باشد، (يا از اين جهت كه راه اشخاصي را طيّ ننمودهاند كه در قرون متمادي معتقد به يك «حلول معنوي» كه به تجلّي بسيار نزديك است بودهاند).
اگر يك مسلمان سُنِّي تحت تأثير افكار غربيها قرار ميگيرد به دليل نداشتن «امام شناسي» است، زيرا اين روش صواب از براي تصوّر رابطۀ بين خداوند و انسان است، و روش صحيح از براي مواجه شدن با لاأدْرِيُّون.
ب) شخصيّت اردني مزبور، إعلان مينمايد كه «با عصر خود زندگي ميكند» (يا امروزي است)! افسوس كه اين يكي از متداول ترين و در عين حال احمقانهترين اصطلاحاتي است كه در مغرب زمين إشاعه يافته است. يك شخصيّت قوي مجبور نيست با زمان خود زندگي نمايد، بلكه او بايد زمان خودش باشد.
بديهي است كه اين موضوع، مسألۀ زمان و معني زمان و تاريخ را به پيش ميآورد. اين مطالب قبلاً در مغرب زمين مطرح گرديده، و شديدترين منتقدين «تطوّر» و «اصالت تاريخ» و «أصالت اجتماعيّات» از اينجا سرچشمه گرفتهاند.
مقصود ما از مكتب «أصالت تاريخ» مكتبي است كه معتقد است تمام فلسفه و الهيّات را بايد به وسيلۀ لحظهاي كه در تقويم تاريخ ظهور نموده است، بيان نمود. در
ص 247
چنين طرز بياني، ديگر چيزي جز گذشته باقي نميماند. و مقصود ما از مكتب «اصالت اجتماعيّات» مكتبي است كه تمام فلسفه را به وسيلۀ ساختمان اجتماعي كه در دامن آن اين فلسفه به وجود آمده است، بيان مينمايد.
اگر صور معنوي فقط «ساختمان فوقاني» يك لحظۀ تاريخي يا يك بنياد اجتماعي باشد طبعاً ديگر ارزش معرفتي نداشته و ما را به حال لَاأدْرِيُّون درميآورد.
ميخواهم متذكّر گردم كه من تحقيقي دربارۀ يك انتقاد جالبي از مفهوم زمان به وسيلۀ «علاء الدَّولة سِمناني» منتشر ساختهام. سمناني دربارۀ آيۀ «سَنُرِيهِمْ آياتِنَا...» بين زمان أنفسي و زمان آفاقي، امتياز قائل ميگردد.
اگر از اشارات مشابه به گفتار اين عارف بزرگ پيروي نموده و از آن استفاده نمائيم، ميتوانيم با سفسطهاي كه «ترقّي» را با «سُنَّت ديني» متقابل و متضادّ ميداند مواجه گرديم.
زيرا اين سفسطه، اين دو مفهوم را تغيير داده و در يك سطح قرار ميدهد، در حالي كه مربوط به مراتب مختلفند. لكن شكّ نيست كه يكي از مفاهيم «سُنَّت ديني» خود مسئول اين تسطيح ميباشد.
* * *
2) تركيبهاي ممتنع. بيشك به دليل اين تسطيح كه اين فرد اُردني بدون انتقاد پذيرفته است، خود را در مقابل يك تركيب و امتزاج غير ممكن مشاهده مينمايد. به قول وي: «مانند تمام برادران عرب و مسلمان خود هنگامي كه به تفكّر ميپردازيم، در يك داستان ستمگر و بيرحمي زندگي ميكنيم. آيا ممكن است خداوند را از بين نبرد در حاليكه سعي ميكنيم دين را از يك نظم اجتماعي كه محكوم به ترقّي فنّي و علمي جديد است، جدا سازيم؟ در اسلام دين و اجتماع با يكديگر آميختهاند، و وجود هر يك مستلزم وجود ديگري است. و فقط به وسيلۀ اتّحاد غير قابل انفكاك با ديگري داراي هستي است. آيا ممكن است خود را متجدّد سازيم بدون اينكه خود را لعنت نموده باشيم؟»
ص 248
پيشنهاد من اين است كه دربارۀ مطالب ذيل تفكّر نمائيم:
الف) عجيب است كه مسلماني خود را در معرض خطر انديشههائي احساس نمايد كه فرياد «نيچه» در قرن گذشته بود. يعني «خدا مرده است». اين ندا شايد در ميان تمام مردم مغرب زمين منعكس است! بحث امتياز بين باطن و ظاهر اين مطلب: يعني پديده شناسي Laphenomenologie آن طولانيتر از آن است كه بتوان در اين موقع مطرح نمود، لكن نظر «نيچه» نتيجۀ اعتقاد به حلول اس�� چنانچه در كليساها بدان اعتراف ميشود (يعني اتّحاد أقانيم انسان و الوهيَّت) آنجا كه نه حلول در بين است و نه تجسّد، بلكه «تجلّي» همه جا حكمفرماست. چگونه ميتوان «خداوند را كشت»؟
اين جمله براي يك عارف مسيحي فاقد هرگونه معني است، لكن اين رجل اردني بدون شكّ هيچگاه از عرفان بوئي نبردهاست.
ب) جنبۀ ديگر، هم جنسي لاهوت و ناسوت در واقعيّت در كليساي كاتوليك به سلسله مراتب موسسه، براي كليسا يعني پاپ و اسقُفها، انتقال يافت. بايد هميشه حادثۀ بازجوي بزرگ محكمه روحاني را در كتاب " "Grand Inquisiteur" «برادران كارامازاف دستويوسكي» "Karamazov de. dostoievski" براي درك معني اين موضوع دوباره مطالعه قرار گيرد.
دين به عنوان كليسا، ارادۀ از براي قدرت گرديد، و روساي كليسا مقام الهام آسماني را اخذ نمودند، و روح افراد را در قدرت خود محبوس ساختند.
اگر انسان پديده و كليسا را نشناسد، پديدۀ «جامعههاي ديكتاتوري» امروز را نخواهد فهميد، اين جامعهها جنبۀ دنيوي و عرفي تشكيلات كليسا ميباشد، لكن زبان هر دو شباهت عجيبي به يكديگر دارد، و اين است مقصود ما هنگامي كه ميگوئيم: «حلول اُلُوهيّت» تبديل به «حلول اجتماعي» گرديده است.
آيا شباهتي بين اين پديده كه دين و كليسا را يكي ميداند و اسلام- چنانكه اين شخصيّت اردني به معني «دين و جامعه با يكديگر آميخته» تصوّر مينمايد - وجود
ص 249
دارد؟
آيا ممكن است خود را متجدّد سازيم بدون اين كه خود را لعنت نموده باشيم؟
اگر اين موضوع را در پرتو مسيحيّت معنوي مغرب زمين كه مخالف با مسيحيّت كليساهاست و آنان را اجتماعي نمودن دين ميداند (مانند سنّت «يواخيم فلورا» و «بوهمه» و «سويدنبورگ» و «استانير»[6] مينگريستيم ميتوانيم بگوئيم كه «خطر لعنت» «مرگ خداوند» بطور واضح از عدم تشخيص بين دين و جامعه و يكي دانستن آنها به وجود ميآيد، و نه به هيچ وجه از افتراق و امتياز بين آن دو.
در اين عصر در مغرب زمين، شاهد اصرار و پافشاري روزافزوني دربارۀ اهميّت «شهادت اجتماعي» هستيم و كاتوليكها قبل از هر چيز و منحصراً از ايمان به كليسا سخن ميرانند و بيداري ديني را با سياست كليسائي اشتباه ميكنند. بنظر من اين آميختگي بزرگترين خيانت و بيوفائي به معنويّت است. كليسا نيست كه ايمان و حيات ابدي ميبخشد. هر نوع و فرقهاي كه آن كليسا باشد.
هنگامي كه اين شخصيّت اردني از تركيب ممتنع سخن به ميان ميآورد،ميتوان به وي گفت: بلي اين تركيب غير ممكن است. لكن مسأله اين نيست، و نبايد براي انجام آن كوشش نمود. *
* * *
3) دربارۀ پيام جديدي از معنويَّت تشيُّع. به نظر من اين فكر از آنچه كه گذشت سرچشمه ميگيرد. تا در مقابل مفاهيمي كه قبلاً تجزيه و تحليل گرديد و تا حدي كه قادر هستيم شاهد جريان پيدايش آن باشيم، ميتوانيم كوشش نمائيم تا در مطالب تفكّر شيعه يك مشاهدۀ واضح و روش معنوي جستجو نمائيم، مشاهدهاي كه بر نا اميدي امروزۀ بشر تفوّق مييابد و آن را از ميان بردارد.
الف) پيغمبر شناسي و امامشناسي. آنچه تشيّع دربارۀ شخصيّت «دوازده امام»
ص 250
(ائمۀ اطهار) براي خود تبيين نموده كه نه «حُلُول» است كه «هبوط خداوند» را در تاريخ تجربي در بردارد، و نه عقايد لاأدْرِيّه كه انسان را با عالمي كه خداوند آن را ترك نموده است، مواجه ميسازد، و نه «وحدت بيني انتزاعي اسلام سنِّي» كه بعد بينهايتي بين خداوند و انسان به وجود ميآورد. وضع فعلي جهان ما را وادار مينمايد كه بار ديگر دربارۀ «صراط مستقيم» بين «تشبيه» و «تعطيل» تفكّر نمائيم.
آنچنان است كه مسائل حقيقت و مفاهيم بسيط متعالي را قبل از آنكه در راهها و جهتهائي كه پيش گفتيم افتاده باشند، بكر و تازه طرح كنيم. زيرا كه آن حقايق بسيط متعالي پس از انحرافات فوق الذّكر، موجب در هم شكستن روح بشر امروزي كه ما هستيم گرديده است.
شما سنَّتهاي أوَّليهاي را كه سيماي حقيقي و معنوي حضرت رسول اكرم و ائمۀ اطهار در آن رسم شدهاند، بهتر از من ميشناسيد و درك ميكنيد. اكنون براي شما تجربۀ نوين و عميق روحي است اگر آماده باشيد كه آن سيماهاي بكر اوليّه را، از خلال ادراك يك تفكّر غربي و مسائلي كه براي او در اين باب طرح ميشوند، بازخوانيد و نظاره كنيد. خاصّه كه اين تفكّر غربي، آن تصاوير معنوي را همهجا حتي تا سرزمين شرق و روح شرقي كه سرچشمۀ آن است، با خود همراه دارد.
اما اگر مقامات مسئول «فلسفۀ الهي اسلام» خود را در زندان و زنجير افكار متعصّبانه و متحجّر محبوس نمايند و از طرح مسائل جديد امتناع ورزند و نخواهند با شاگرد فلسفۀ غرب كه با عشق و علاقۀ باطني بدانها نظر دوخته و در آرزوي حل آن مشكلات تلاش و مجاهدت ميكند، دمساز شوند، آن وقت آيا مستوجبهرگونه قضاوتهاي سخت و ناهنجاري كه نسبت بدانها جاري ميشود نخواهند بود؟
ب) مفهوم غيبت. اصل و حقيقت «غيبت» هرگز در چهارچوب درخواستهاي دنياي امروز در معرض تفكّر عميق قرار نگرفته است. كاملاً بجاست كه حقيقت مزبور با توجّه خاص به نكتهاي كه توسّط «مفضَّل» اعلام گرديده و ميگويد:
«باب دوازدهم بر اثر غيبت امام دوازدهم در پردۀ غيب و نهان مستور گرديده
ص 251
است» مورد توجّه قرار گيرد. معني اين امر به عقيده اينجانب چشمهاي است بينهايت و ابدي از معاني و حقايق. در حقيقت تِرْياق قاطعي است در برابر هرگونه سموم (سوسياليزاسيون) و (ماترياليزاسيون) و عامّه پسند كردن اصل و حقيقت معنوي، و همچنين تِرياقي است ضدّ آنچه در صدر مقاله ابراز گرديد.
به عقيدۀ حقير حقيقت غيبت، اساس و بنيان اصيل سازمان جامعۀ اسلامي است و بايد به منزلۀ پايگاه معنوي غيبي تلقّي گردد و از هرگونه تبديل و تحوّل و تجسّم به صور مادّي و اجتماعي در سازمانهاي اجتماعي، مصون و محفوظ بماند.
به همان گونه حقيقت مزبور ترياق پديدۀ كليسا (روحانيّت) در مغرب زمين محسوب ميشود، و تمايل آن از جهت تظاهر و تجسّم اجتماعي حقيقت الهي در اجتماع و كليّۀ عواقبي كه چ��ين ��رز فكر در بر دارد صورت پذير ميگردد، به همان نسبت ميتواند براي رفع تشويش و نگراني و حلّ مشكلي كه براي همكار و دوست اردني ما طرح گرديده بشود. زيرا كه او نيز اسلام را اختلاط و ابهام «مذهب و جامعه» تلقّي نموده است.
به نظر اينجانب غيبت متضمّن حقيقت چنان روشني است كه هرگز اجازۀ چنين ابهام و اغتشاش فكري را نميدهد و ميتواند تنها علاج چنين تشويش و درهم ريختگي - اگر پيش آمد - محسوب شود.
به نظر اينجانب «معنويّت اسلام» تنهابا «تشيّع» قابل حيات و دوام و تقويت ميباشد، و اين معني در برابر هرگونه تحوّل و تغييري كه جوامع اسلامي دستخوش آن باشند استقامت خواهد كرد.
ج) «امام زمان». مفهوم اعلائي است كه مكمّل مفهوم غيبت ميباشد، ولي كاملاً مرتبط به شخصيّت امام غائب است، اينجانب مفهوم «امام غائب» را با روح غربي خودم به نحو تازه و بكري احساس و ادراك ميكنم و چنين به تفكّر و دلم الهام ميشود كه رابطۀ حقيقي آن را با حيات معنوي بشر وابسته ميدانم. گوئي اين رابطه در خاطر من جائي حقيقي گرفته است، به منزلۀ يك دستورالعمل باطني و معنوي
ص 252
كه هر فرد مومني را بنفسه با شخصيّت امام قرين و همراه بشناسد و سلسلهاي از جوانمردان معنوي و آئين فتوت از بين رفته را بازيافته باشد، به شرط آنكه اين حقيقت أخير را با شرائط و امكانات روحي امروز وفق بدهيم.
به نظر اينجانب اين رابطۀ خصوصي ارواح با امام غائب، تنها ترياق بر ضدِّ مختلط ساختن حقيقت دين است. حيثيّت امام و اقرار او مانند اصالت حياتش منحصراً معنوي است.
و هم اينچنين است توجّه ما به تعليمات ائمّهاي كه ظهور كرده و اكنون در عالم معني زيست ميكنند.
مستشرقيني كه مذهب تشيّع را به منزلۀ يك مذهب متمركز و استبدادي معرفي كردهاند مسلّماً دچار گمراهي و اشتباه عظيم گرديدهاند، و اين طرز فكر از مفهوم كليسا و روحانيّت مسيح، در ذهن آنان به قرينۀ فكري وارد شده است.
آنچه بيش از همهچيز جلب توجّه ميكند در نزد عرفاي شيعه مانند «حيدرآملي» تشبيهي است كه بين امام غائب و «فارقليط» و استشهاد او به انجيل يوحَنَّا (انجيلچهارم) صورت گرفته، و هرگز چنين تلاقي فكري و معنوي بدين وضوح سابقه ندارد.
1) بايد عرض و اعلام كنم كه مفهوم فارقليط Paraclet به معني نجات دهنده، خـاصِّ معتقدات مسيحي است كه در حاشيۀ كليسا و روحانيّت، حيات گرفتهاست.
2) مفهوم فوق حاكم بر منظرهاي از «معادشناسي» است كه مشترك بين مسيحيّون معنوي و معتقدان پاك مذهب تشيّع است. و منظور ما در اين باب حوادثي كه طيّ زمانهاي ممتدّ و قرون متوالي اتّفاق خواهد افتاد، نيست. بلكه منظور يك مرحلۀ بريدگي و قطع و فراقي است با يك دنياي ريائي و كور باطن. مفهوم «معادشناسي» عاملي است كه هر لحظه سمت و جهت به اصطلاح تاريخي را قطع ميكند و از نظر من، معني حيّ و زندۀ حضور امام غائب است، به معني جهت عمودي و صعودي نداي نفي مطلقي است كه در برابر كليّۀ مظاهر ريائي و
ص 253
كور باطني بشر و نسخ حقيقت معنوي قرار گرفته باشد.
3) به عقيدۀ من شايسته است كه متعلّمان و طلاّب جوان مذهب شيعه، جريانهاي معنوي مغرب زمين را از آغاز قرون وسطي تا امروز، يعني نوشتهها و حقايقي را كه تحت عنوان كلّي مذهب باطني Esoterisme شناخته شده است، مطالعه نمايند.
به عقيدۀ حقير شايسته ومفيد خواهد بود كه در مناظرات و گفتگوهاي آينده منظـور «معادشنـاسي» را مورد مطالعه و تفكّر دقيق قرار داده و به تدقيق آن بپردازيم.
جاي ترديد نيست كه رموز و كنايات و اشاراتي كه در ادبيّات عرفاني براي تبيين حقايق معنوي بكار ميرود همواره در معرض فرسودگي و سقوط قوّۀ تبيين قرار گرفته است. ولي تكليف و وظيفۀ احياء دائمي آن بر عهدۀ مومن و مسلمان حقيقي است.
مطلب اين است كه آنچه پير و فرسوده ميشود ارواح آدميان است نه اصل رموز و كنايات و اشاراتي كه مبيِّن و مبشِّر حقيقت است.
* * *
تفكّرات فوق از ناحيۀ مردي از مغرب زمين تراوش كرده لكن به همين دليل كه از طرف او در مجاورت و از طريق معاشرت با حقايق تشيّع انجام گرفته، خاصّه از اين بابت كه يك فرد مشتاق و محقِّق مغرب زمين، حقايق معنوي و بشارتهاي تشيّع را در دل خود جذب كرده و آن را در كورۀ ذوق و فلسفۀ خود وارد ساخته- بلي از اين بابت خاصّ- ميتواند شاهد مطمئن و با ايماني نسبت به امكانات و مكنونات زندۀ مذهب تشيّع باشد.
من اكنون با كسب اجازه اين سوال را طرح ميكنم و از شما ميطلبم كه مرا ارشاد كنيد: آيا به نظر شما مذهب تشيّع اماميّه Dushtisme de Limamisme بشارتي و حقيقتي براي نجات امروزي جهان بشر دارد يا خير؟!
ص 254
در اين زمينه اجازه بفرمائيد اضافه كنم كه «اجتهاد» ما به عنوان محقِّق علوم با «تكليف معنوي» ما به عنوان انسان مطلق بهم آميخته است و افتراقي ندارد.
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست هرجا كه هست پرتو روي «حبيب» هست
پروفسور هانري كربن
تهران - 8نوامبر 1960 ميلادي[7]
باري بحث ما در علوم شيعه، و تأسيسشان در معارف، و در علوم خاصّه حضرت امام ششم مَظْهَر الحقايق و مُظْهر العجائب، و در علّت تسميۀ مذهب به جعفري، و تسميه شيعه به اماميّه، و نياز مبرم جهان به وجود أقدس امام دوازدهم بهدرازا كشيد، و حالا كه ميخواهيم به اين بحث پايان دهيم چقدر مناسب است يكي از وصاياي آنحضرت را كه بر فرزند ارجمندشان حضرت امام هفتم موسي بن جعفر علیهما السلام إنشاء فرمودهاند دراينجا جهت مزيد بر خير و بركت اين مجموعه و مطالعه كنندگان ارجمند ذكر نمائيم:
حافظ أبونعيم اصفهاني گويد: حديث كرد براي ما احمد بن محمد بن مقسم، كه حديث كرد براي من ابوالحسين علي بن حسن كاتب، كه حديث كرد براي من پدرم، كه حديث كرد براي من هيثَم، كه حديث كرد براي من بعضي از اصحاب جعفر بن محمّد الصّادق علیهما السلام كه گفت: من بر جعفر وارد شدم در حالي كه موسي علیه السلام نزد او بود، و او را بدين وصيّت، وصيّت مينمود. و آنچه كه در ذهن من از آن وصيّت باقي مانده است اين است: يَا بُنَيَّ! اقْبَلْ وَصِيَّتِي، وَ احْفَظْ مَقَالَتِي، فَإنَّكَ إنْ حَفِظْتَهَا تَعِيشُ سَعِيداً وَ تَمُوتُ حَمِيداً!
يَا بُنَيَّ! مَنْ رَضِيَ بِمَا قُسِّمَ لَهُ اسْتَغْنَي، وَ مَنْ مَدَّ عَيْنَهُ إلَي مَا فِي يَدِ غَيْرِهِ مَاتَ فَقِيراً،
ص 255
وَ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِمَا قَسَمَهُ اللهُ لَهُ اتَّهَمَ اللهَ فِي قَضَائِهِ، وَ مَنِ اسْتَصْغَرَ زَلَّةَ نَفْسِهِ اسْتَعْظَمَ زَلَّةَ غَيْرِهِ، وَ مَنِ اسْتَصْغَرَ زَلَّةَ غَيْرِهِ اسْتَعْظَمَ زَلَّةَ نَفْسِهِ!
يَا بُنَيَّ! مَنْ كَشَفَ حِجَابَ غَيْرِهِ انْكَشَفَتْ عَوْرَاتُ بَيْتِهِ، وَ مَنْ سَلَّ سَيْفَ الْبَغْيِ قُتِلَ بِهِ، وَ مَنِ احْتَفَرَ لاِخِيهِ بِئْراً سَقَطَ فِيهَا، وَ مَنْ دَاخَلَ السُّفَهَاءَ حُقِّرَ، وَ مَنْ خَالَطَ الْعُلَمَاءَ وُقِّرَ، وَ مَنْ دَخَلَ مَدَاخِلَ السُّوءِ اتُّهِمَ!
يَا بُنَيَّ! إيَّاكَ أنْ تُزْرِيَ بِالرِّجَالِ فَيُزْرَي بِكَ، وَ إيَّاكَ وَ الدُّخُولَ فِيمَا لَايَعْنِيكَ فَتَذِلَّ لِذَلِكَ!
يَا بُنَيَّ! قُلِ الْحَقَّ لَكَ أوْ عَلَيْكَ تُسْتَشَانُ مِنْ بَيْنِ أقْرَانِكَ!
يَا بُنَيَّ! كُنْ لِكِتَابِ اللهِ تَالِياً، وَ لِلاسْلَامِ[8] فَاشِياً، وَ بِالْمَعْرُوفِ آمِراً، وَ عَنِ الْمُنْكَرِ نَاهِياً، وَ لِمَنْ قَطَعَكَ وَاصِلاً، وَ لِمَنْ سَكَتَ عَنْكَ مُبْتَدِءاً، وَ لِمَنْ سَألَكَ مُعْطِياً، وَ إيَّاكَ وَ النَّمِيمَةَ، فَإنَّهَا تَزْرَعُ الشَّحْنَاءَ فِي قُلُوبِ الرِّجَالِ، وَ إيَّاكَ وَ التَّعَرُّضَ لِعُيُوبِ النَّاسِ فَمَنْزِلَةُ التَّعَرُّضِ لِعُيُوبِ النَّاسِ بِمَنْزِلَةِ الْهَدَفِ!
يَا بُنَيَّ! إذَا طَلَبْتَ الْجُودَ فَعَلَيْكَ بِمَعَادِنِهِ، فَإنَّ لِلْجُودِ مَعَادِنَ، وَ لِلْمَعَادِنِ اُصُولاً، وَ لِلاصُولِ فُرُوعاً، وَ لِلْفُرُوعِ ثَمَراً، وَ لَايَطِيبُ الثَّمَرُ إلَّا بِاُصُولٍ، وَ لَا أصْلٌ ثَابِتٌ إلَّا بِمَعْدِنٍ طَيِّبٍ!
يَا بُنَيَّ! إنْ زُرْتَ فَزُرِ الاخْيَارَ، وَ لَا تَزُرِ الْفُجَّارَ، فَإنَّهُمْ صَخْرَةٌ لَايَتَفَجَّرُ مَآوهَا، وَ شَجَرَةٌ لَا يَخْضَرُّ وَرَقُهَا، وَ أرْضٌ لَا يَظْهَرُ عُشْبُهَا!
قَالَ عَلِيُّ بْنُ مُوسَي علیهما السلام: فَمَا تَرَكَ هَذِهِ الْوَصِيَّةَ إلَي أنْ تُوُفِّيَ.[9]
ص 256
«اي نور ديده پسرم! پند و اندرز مرا بپذير، و گفتار مرا به خاطرت بسپار، زيرا اگر آن را حفظ كردي در دنيا به سعادت زيست مينمائي و با نام جميل از دنيا رخت بر ميبندي.
اي نور ديده پسرم! كسي كه راضي شود به آنچه كه براي او مقدَّر گرديده است بینياز ميشود، و كسي كه ديدگانش را به آنچه در دست ديگري است خيره نمايد با فقر و تنگدستي خواهد مرد، و كسي كه راضي نشود به آن مقداري كه خداوند براي او تقدير نموده است خدا را در قضا و حكمش مُتَّهَم ساخته است، و كسي كه لغزش خود را كوچك بشمارد لغزش غيرش را بزرگ ميشمارد، و كسي كه لغزش غيرش را كوچك بشمارد لغزش خود را بزرگ ميشمارد!
اي نور ديده پسرم! كسي كه پردۀ ديگري را بدرد، پردۀ زشتيهاي او و قبائح خانه و خانوادگي او دريده خواهد شد، و كسي كه شمشير ستم را از غلاف بيرون بكشد با همان شمشير كشته خواهد شد، و كسي كه براي برادرش چاهي را بكند در همان چاه خواهد افتاد، و كسي كه با سفيهان بنشيند حقير ميگردد، و كسي كه با عالمان نشست و برخاست نمايد وزين و وقور ميشود، و كسي كه در جاهاي بد و زشت رفت و آمد نمايد مُتَّهَم ميگردد.
اي نور ديده پسرم! مبادا عيب مردمان را بجوئي و بازگو كني كه عيب تو جستجو شده و باز گفته ميشود، و مبادا در كارهاي بيهوده كه براي تو منفعتي ندارد سركشي نمائي كه گرد ذلَّت بر چهرهات مينشيند.
اي نور ديده پسرم! زبان سخن به حقّ بگشا به نفعت باشد يا ضررت، كه در اين صورت در ميان أقرانت داراي منزلت و مكانت خواهي گشت!
اي نور ديده پسرم! پيوسته كتاب الله را تلاوت كن، و اسلامت را ظاهر نما (و سلامت را كه به مردم ميكني آشكارا كن!) و به چيزهاي ستوده و شناخته شده امر كن، و از چيز هاي ناشناخته و ناستوده نهي كن، و با كسي كه با تو ميبرد بپيوند، و با كسي كه تو را فراموش ميكند ابتداي مراوده را شروع نما، و به كسي كه از تو چيزي
ص 257
طلب ميكند به او بده، و مبادا بر تو كه سخنچيني و نمّامي كني كه در دلهاي مردمان تخم كينه ميكارد، و مبادا كه متعرّض عيوب مردم شوي، زيرا اين تعرّض عيناً خود را هدف عيوب مردم قرار دادن است!
اي نور ديده پسرم! اگر بخشش طلب مينمائي بر تو باد كه در سر معدنهاي بخشش بروي، زيرا كه جود و كرم داراي معادني ميباشد، و آن معادن داراي اصولي هستند، و آن اصول داراي شاخه هائي ميباشند، و آن شاخهها داراي ثمراتي هستند، و هيچگاه ثمره و ميوه گوارا نخواهد شد مگر آنكه به اصل متّصل باشد، و اصل ثابت نخواهد بود مگر به معدن پاك و پاكيزه!
اي نور ديده پسرم! اگر خواستي به ملاقات كسي بروي به ديدار أخيار برو، و به ديدار فُجَّار مرو، به جهت آنكه آنان مثل سنگ سختي ميباشند كه آب درونش بيرون نميجهد، و مثل درختي ميباشند كه برگ سبز ندارد، و مثل زميني ميباشند كه گياه از آن نميرويد!
امام علي بن موسي الرّضا علیهما السلام گفتند: پدرم تا حيات داشت به اين وصيّت عمل مينمود.»
نواي بلبل ز عشوۀ گل فغان قمري ز شور سنبل
گرفته از كف عنان طاقت ربوده از دل مرا تحمّل
ز طوطي طبع با لطافت خموشبودن زهيخرافت
بزن نوائـي كه بيـم آفـت بود دراينصبرواينتأمُّل
بزن نوائي به ياد ساقي گهي حجازي گهي عراقي
كه وقت فرصت نمانده باقي مكن توقُّف مكـن تعـلُّل
ز خُمِّ وحدت بنوش جامي زجام عشرت بگيركامي
مباش در فكر ننگ و نامي كه عين خامي است اين تخيُّل
تبَـاركَ اللَـه از آن مَـهِ نو فكنده بر مهر و ماه پرتو
هزار شيرين هزار خسرو به حلقۀ بنـدگيش در غُـلّ
ص 258
به لب حديثي زِ سرِّ مجمل بهحسن مجموعۀ مُفَصَّل
بهچينآنگيسويمسلسل فتادههم دوروهمتسلسُل
بهصورت آن گوهر مُقَدَّس ظهور معناي ذات أقدس
به قعر دريا نميرسد خَس به كنه او چون رسد تعقُّل
بـه طلـعت آئينۀ تجلّـي ز عكس او نور عقل كلّي
ز ليلي حسناوست ليلي مثال ناقـص گـه تمثُّل
به روي و موي آن يگانه دلبر جمال غيب و حجاب اكبر
بهجلوه سر تا قدم پيمبر دراوعيانسِرّكلِّفِيالْكُلْ
حقيقـة الحقِّ و الحقـايق كلام ناطق إمام صادق
علوم را كاشف الدَّقايق رسوم را حافظ از تبدُّل
صـحيفۀ حكمـت الهـي لطيفۀ معرفـت كماهي
كتاب هستي دهدگواهي كه هستي از او كند تنزُّل
بهخلوتقدس«ليمعالله» جمالاوشاهدياستدلخواه
بهشمعرويشخردبردراه كهاوست حقّ راره توسُّل
صبا برو تا به قاب قوسين بگو به آن شهريار كونين
كسيبهغيرازتونيستدربين كه «مفتقِر» را كند تكفُّل
چه كم شود از مقام شاهي اگر كني سوي ما نگاهي
كه از نگاهي برد سياهي برو سفيدي كنـد تحوُّل
مگـر تو اي غايـة الامانـي مرا به�� اُمّيد خود رساني
نميسزد اين قَدَر تواني مكن از اين بيشتر تغافل[10]
قَوْمٌ سَمَاوُهُمُ السُّيُوفُ وَ أرْضُهُم أعْدَاوُهُمْ وَ دَمُ السُّيُوفِ نُحُورُهَا 1
ص 259
يَسْتَمْطِرُونَ مِنَ الْعَجَاجِ سَحَائبا صَوْبَ الْحُتُوفِ عَلَيالرُّجُوفِ[11] مَطِيرُهَا 2
وَ حَنَادِسُ الْفِتَنِ الَّتِي إنْ أظْلَمَتْ فَشُمُوسُهَا آرَاوُهُمْ وَ بُدُورُهَا 3
مَلَكُوا الْجِنَانَ بِفَضْلِهِمْ فَرِيَاضُهَا طُرًّا لَهُمْ وَ خِيَامُهَا وَ قُصُورُهَا 4
وَ إذَا الذُّنُوبُ تَضَاعَفَتْ فَبِحُبِّهِمْ يُعْطِي الامَانَ أخَا الذُّنُوبِ غَفُورُهَا 5
تِلْكَ النُّجُومُ الزُّهْرُ فِي أبْرَاجِهَا وَ مِنَ السِّنينَ بِهِمْ تَتِمُّ شُهُورُهَا[12] 6
1- «ايشان گروهي بودند كه آسمانشان شمشيرهاي آهيخته، و زمينشان دشمنانشان بودهاند، و خون شمشيرها از گلوهايشان بود.
2- ايشان باران ميطلبيدند از ابرهائي كه از گرد و غبار جنگ بر سرشان بلند شده بود، و طيران و پرواز آن ابرها بر روي رعدهاي زلزله آورنده و مرتعش كنندهاي بود كه به طرف مرگ ميكشانيد.
3- و در عمق ظلمات و تاريكيهاي بَحْتِ فتنهها، تنها آرا و أفكارشان بود كه چون خورشيدها و ماهها درخشش مينمود.
4- ايشان به واسطۀ فضيلتشان مالك بهشت شدند، بنابراين باغهاي سبز و خرّم و خيمهها و قصرهاي بهشت از آنان ميباشد.
5- و هرگاه گناهان روي هم انباشته شود، پس به سبب دوستي ايشان است كه آمرزندۀ گناهان به گنهكار امان ميبخشد.
6- آنان ستارگان درخشاني هستند كه در برجهاي خود ميباشند و به واسطۀ ايشان است كه ماههاي دوازدهگانۀ سال كامل ميشود.»
و عَوْني در ارتحال آن حضرت و تدفينشان در زمين بقيع غرقد با إهداء تحيّت به
ص 260
آن حضرت ميگويد:
عُجْ بِالْمَطِيِّ عَلَي الْبَقِيعِ الْغَرْقَدِ وَ اقْرَإ التَّحِيَّةَ جَعْفَرَبْنَ مُحَمَّدِ 1
وَ قُلِ ابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَ وَصِيِّه يَا نُورَ كُلِّ هِدَايَةٍ لَمْ تُجْحَدِ 2
يَا صَادِقاً شَهِدَ الالَهُ بِصِدْقِهِ فَكَفَي مَهَابَةُ ذِي الْجَلالِ الامْجَدِ 3
يَا ابْنَ الْهُدَي وَ أبَا الْهُدَي أنْتَ الْهُدَي يَا نُورَ حَاضِرَ سِرِّ كُلِّ مُوَحِّدِ 4
يَا ابْنَ النَّبِيِّ مُحَمَدٍ أنْتَ الَّذِي أوْضَحْتَ قَصْدَ وَلَاءَ آلِ مُحَمَّدِ 5
يَا سَادِسَ الانْوَارِ يَا عَلَمَ الْهُدَي ضَلَّ امْرُوٌ بِوَلَائِكُمْ لَم يَهْتَدِ[13] 6
1- «اي مرد سوار! دهنۀمركبت را به بقيع غرقد برگردان، و تحيّت و درود را بر جعفربن محمّد قرائت كن!
2- و بگو اي پسر دختر محمّد و پسر وصيّ او، اي نور هر هدايتي كه قابل انكار نميباشي!
3- اي راستگوئي كه خداوند به صدق تو گواهي داده است، و اين شهادت كه از مهابت ذوالجلال أمجد واقع شده است كافي است براي عظمت اين صدق و راستي و درستي!
4- اي پسر هدايت و اي پدر هدايت تو هستي هدايت. اي نور حاضر سرّ هر مرد موحّد!
5- اي پسر پيامبر: محمّد! تويي كه راه راست ولايت آل محمّد را روشن ساختي!
6- اي ششمين انوار، اي پرچم هدايت، كسي كه به ولايت شما ره نبرده باشد تحقيقاً گمراه بوده است.»
ص 261
ص 263
بسمالله الرّحمن الرّحيم
و صلّي اللهُ علي محمدٍ وَ آله الطَّاهرينَ
و لَعنةُالله عَلي أعْدائِهمْ أجمعينَ مِنَ الآنَ إلي قيامِ يَوم الدِّين
و لا حولَ و لاقُوَّة إلَّا بالله الْعَلِيِّ العظيمِ
قَالَ اللهُ الحَكِيمُ فِي كتابِهِ الكريمِ:
وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الارْضِ مَالَهَا مِنْ قَرَارٍ. يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيٰوةِ الدُّنْيَا وَ فِي الآخِرَةِ وَ يُضِلُّ اللهُ الظَّالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللهُ مَا يَشَاءُ.[14] «و مثل كلمۀ خبيثه همچون درخت خبيثي ميباشد كه از روي زمين از بيخ و بن كنده شده و برآمده است و ثبات و قراري ندارد. خداوند ثابت ميدارد آنان را كه ايمان آوردهاند به گفتار ثابت در زندگاني در دنيا و در آخرت، و خداوند گمراه ميسازد ستمكاران را، و خداوند هر كاري را كه بخواهد انجام دهد بجاي ميآورد.»
حضرت استاذنا الاعظم آيةالله علاّمه سيّد محمّد حسين طباطبائي - تغمّدهالله أعلي درجات جنانه - در تفسير مبارك خود چنين إفاده فرمودهاند:
ص 264
إجْتِثاث به معني اقْتِلاع يعني از بيخ بركندن است. گفته ميشود: جَثَثْتُهُ و اجْتَثَثْتُهُ يعني قَلَعْتُهُ و أقْلَعْتُهُ. و جُثّ با ضمّه به زمين برآمده گويند مثل تپّه، و جُثَّة به معني شخص مشهود است. اين طور در «مفردات» آورده است.
و كلمۀ خبيثه در مقابل كلمۀ طيّبه ميباشد، و لهذا بر سر آن نيز اختلاف كردهاند و هر گروهي آن را به معنائي تفسير كرده است كه در مقابل تفسير معناي كلمۀ طيّبه قرار گرفته است.
و همچنين در معني شجرۀ خبيثه اختلاف نمودهاند. بعضي گفتهاند: مراد «حنظل» است، و بعضي گفتهاند: «كَشُوث» ميباشد و آن عبارت است از گياهي كه بر خار و بر درخت ميپيچد نه در زمين ريشه دارد و نه بر روي خود برگ. و بعضي گفتهاند: مراد «سير» است و بعضي گفتهاند: مراد «درخت خار» و بعضي گفتهاند: «طَحْلَب» (خزه) ميباشد و بعضي گفتهاند «كُمْأة» است (نوعي قارچ) و بعضي گفتهاند: هر درختي كه ميوۀ گوارا نميدهد.
و در تفسير آيۀ سابقه، حال اين اختلافات را دانستي، و أيضاً دانستي آنچه را كه تدبّر نتيجه ميداد در معني كلمۀ طيّبه و آنچه را كه كلمۀ طيّبه به آن مثال زده شده بود، و آن نتيجه بعينه در مقابل آن يعني در كلمۀ خَبيثه و آنچه كه كلمۀ خبيثه به آن مثال زده شده است بدون يك حرف كم و زياد ميآيد.
بنابر آنچه گفته شد: مراد از كلمۀ خبيثه «كلمۀ شِرك» ميباشد كه تمثيل به شجرۀ خبيثهاي شده است كه مفروض آن است كه از روي زمين بركنده گرديده نه أصل ثابتي دارد و نه سكون و قراري. و بنا به فرض چون خبيثه ميباشد جز ضرر و جز شرّ از آن اثري تراوش نمينمايد.
امّا گفتار خداوند تعالي: يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ تا آخر آيه از آن چنين به دست ميآيد كه: «بالقول» متعلّق است به يُثَبِّتُ نه به آمنُوا، و بآء هم براي آلت و يا براي سببيّت ميباشد نه از براي تعديه. و قوله: « فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فِي الآخِرَة أيضاً متعلق است به يثبّت نه به ثابت.
ص 265
و بازگشت معني آن بدين صورت ميگردد كه: كساني كه ايمان آوردهاند،زماني كه بر ايمانشان ثبات ورزند و استقامت نمايند، خداوند آنان را در دنيا و آخرت بر قول ثابت نگاه ميدارد. و اگر تثبيت خدائي نبود ثبات خودشان ارزشي نداشت و منفعتي بدانها نميبخشيد.
بنابر اين مرجع همۀ امور به سوي خداست. و عليهذا گفتار خداوند كه ميگويد: يُثَبِّتُ اللهُ الَّذِينَ آمنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ در باب هدايت موازن گفتار اوست: فَلَمَّا زَاغُوا أزَاغَ اللهُ قُلُوبَهُمْ (آيۀ 5، از سورۀ 61: صَفّ) «چون بني اسرائيل از راه درست انحراف پيدا كردند خداوند دلهايشان را منحرف گردانيد» در باب ضلالت.
مگر اينكه ميان اين دو باب فرقي موجود است، و آن اين است كه هدايت از جانب خداوند سبحانه شروع ميشود و بر آن هدايت بنده مترتّب ميگردد. اما ضلالت از بنده به واسطۀ سوء اختيار او شروع ميشود و خداوند جزاي آن را ضلالت بر روي ضلالت ميدهد، همان طور كه گفته است: وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إلَّا الْفَاسِقِينَ. (آيۀ 26، از سورۀ 2: بقره). «(خداوند با مثلي كه ميزند بسياري را به واسطۀ آن گمراه ميكند و بسياري را به واسطۀ آن هدايت ميكند) و گمراه نميكند به واسطۀ آن مگر فاسقان را.»
و آيات وارده در قرآن تكاثر دارد در اينكه هدايت از جانب خداوند سبحانه ميباشد و أحدي غير از خدا در آن دخالتي ندارد.[15]
باري يكي از مصاديق أعظم شجرۀ خبيثه، طائفۀ بنياُميّه هستند كه در قرآن كريم از آن نيز به شجرۀ ملعونه نام برده شده است. شيخ محمود أبورَيَّه در اين باره ميگويد:
پاورقي
etcela de Joachim de Florea Boehime de Sweden borga Steiner- [6]
[7] - «رسالت تشيّع در دنياي امروز» استاد علامه سيد محمدحسين طباطبائي «مجموعه آثار 2»، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، چاپ اول: 1370 ص 21 تا ص 35.
[8] - در تعليقه گويد: اين طور وارد شده است، اما شايد و للسَّلام فاشياً درست باشد.
[9] - «حِلية الاولياء و طبقات الاصفياء»، ج 3 ص 195. و نيز اين وصيّت را شيخ مومن شبلنجي در «نورالابصار» ص 163، و شيخ محمد حسين مظفّر در كتاب «الإمام الصّادق» ج 2 ص 36 و ص 37 ذكر نموده است، و در ذيل آن گفته است: برخي از اين فقرات در «نهج البلاغة» آمده است واين امر بديعي نيست. زيرا علوم آل محمد بعضي از بعض دگر است و شايد امام صادق آن را از روي استشهاد و يا از روي اقتباس ذكر كرده باشند. و همچنين محمّد بن طلحة شافعي در «مطالب السّوول» ص 82 روايت نموده است.
[10] - «ديوان غروي اصفهاني» معروف به كمپاني، منتخبي از ص 168 تا ص 170.
[11] - در «الغدير» ج 3، ص 398 با كلمة الزّحوف ضبط كرده است، و بنابراين المطير به معناي ذوالمطر ميشود و معناي دوم بدينگونه است: «ايشان بااران ميطلبيدند از ابرهائي كه از گرد و غبار جنگ بر سرشان بلند شده بود، كه آن ابرهاي بارنده مرگ را بر سر دشمن فرو ميباريد.»
[12] - اين ابيات از زاهي است كه ابن شهرآشوب در «مناقب»، از طبع سنگي ج 2 ص 344، و از طبع حروفي ج 4 ص 272 ذكر نموده است.
[13] - «مناقب» ابنشهرآشوب، طبع سنگي ج 2 ص 348، و طبع حروفي ج 4 ص 278.