«اما اختلاف ريشهدار كه ميان بنياميّه و بنيهاشم در عصر جاهليّت بوده است،
ص 266
ما رشتۀ سخن را در اين زمنيه به مورِّخ كبير «مِقْريزي» ميسپاريم زيرا وي در كتاب خود: «النِّزَاعُ و التَّخاصُم فيمابين بنياُمَيَّةَ و بنيهاشم» آن را تسجيل كرده است. و اينك ما برخي از گفتار او را ذكر مينمائيم:
من بسيار در فكر فرو رفته و در شگفت ميافتادم از سركشي بنياُمَيَّه براي امرخلافت با آنكه از ريشه و بن و اصل رسول الله دورتر هستند و بنيهاشم نزديكميباشند، و با خود ميگويم: چگونه به فكر خلافت افتادند؟ بنياُمَيَّه و بنيمروان بن حكم طريد و تبعيدي رسولالله آن كه رسول خدا بر او لعنت فرستاد، كجا و فكر خلافت، با وجود تحكيم عداوت ميان بنياُميّه و بنيهاشم در ايَّام جاهليّت؟! و از آن گذشته، شدّت عداوت بنياُميّه با رسول الله و مبالغۀ ايشان درآزار و اذيّت او و تمادي و استمرارشان در تكذيب او در آنچه از طرف خداوند آورده بود از روزي كه خداي سبحانه او را مبعوث به رسالت كرد و به دين هدايت وآئين حقّ دعوت نمود، تا هنگامي كه مكّه فتح شد و برخي از آنها به اسلام داخلشدند.
سوگند به جان خودم ابداً هيچ فاصلهاي بيشتر از فاصلۀ بنياُميّه با امر خلافت وجود ندارد. زيرا ميان بني اُميّه و خلافت هيچ پيوندي وجود ندارد، و هيچ رابطۀ نَسَبي نيز موجود نميباشد...[1]
منافرت و مخاصمت پيوسته به طور مستمرّ ميان طائفۀ بنيهاشم و ميان طائفۀ عبدشمس وجود داشته است به طوري كه گفتهاند: هاشم با عبدشمس تَوأمَيَنْ (دو قلو در يك شكم) زائيده شدند. و عبدشمس زودتر از هاشم به دنيا آمد، و انگشت يكي از آنان به پيشاني ديگري چسبيده بود. چون جدا كردند آن محلّ خون آلود شد فلهذا گفتند: ميان اين دو طفل جنگ در خواهد گرفت، و يا درميان فرزندانشان خون
ص 267
جاري ميشود، و همين طور هم شد.
و گفته شده است: عبدشمس و هاشم در يك شكم بودهاند، و در وقت تولّد پيشانيهايشان به هم چسبيده بود، و با شمشير جدا كردند.[2]
منافرت در بين هاشم بن عَبدمَناف بن قُصيّ و بين برادرزادهاش: اُمَيَّة بن عبدشمس بن عبد مناف بوده است.[3]
مِقريزي ميگويد: اين منافرت در ميان دو طائفه استمرار داشت تا سيّد بنيهاشم: أبوالقاسم محمّد بن عبدالله در مكّه قيام فرمود، و قريش را به توحيد الله تعالي دعوت نمود، و ترك كرد آئين جميع آنچه را كه به غير از خداوند عبادت گرديده ميشدهاند. در اين وقت براي عداوت او جماعتي از بنياُميّه هم رأي و همداستان شدند. از ايشان است أبو اُحَيْحَة سعيد بن العاص بن اُمَيَّة،[4].... و از ايشان است عَقَبةُ بن أبيمُعَيْط، و حَكَم بن أبي العاص بن اُمَيَّة. و او رسول خدا را آزار ميكرد، در هنگامي كه رسول خدا در حجرههاي زنانش بود سر ميكشيد و چشمچراني ميكرد. و پيامبر راجع به او فرمود: «مَنْ عَذِيرِي مِنْ هَذَا الْوَزَغَةِ! لَوْ أدْرَكْتُهُ لَفَقَأْتُ عَيْنَهُ».
«كيست آن كه حقّ مرا از اين وَزَغ بگيرد و در مقام دفاع و پذيرش عذر من در برابر او قيام نمايد؟! اگر من دستم به او ميرسيد چشمش را از كاسه بيرون ميآوردم!»
پس از اين جريان رسول خدا او را و فرزندانش را لعن كرد، و او را از شهر مدينه تبعيد كرد. حَكَم در تمام زمان حيات رسول خدا و خلافت أبوبكر و عمر از مدينه
ص 268
خارج بود. چون عثمان به خلافت رسيد او را به مدينه بازگردانيد. پسرش مَرْوان ميباشد كه چون حَكم بمرد بر قبرش خيمه بر پا كرد.
و از ايشان است عُتْبَةُ بن أبِي رَبيعة بن عَبد شمس، و وي پدر هند[5] است كه جگر حَمزة بن عبدالمطّلب را در دهان زير دندانهايش جويد.
و از ايشان است وَليدبن عُتْبَة بن أبي رَبيعه، و اين وليد دائي معاويه است. و از ايشان است شَيْبة بن رَبيعة بن عبد شمس عموي هند.
و از ايشان است ابوسفيان صَخْربن حَرْب بن اُمَيَّة[6] سرلشگر و فرماندۀ كلّ
ص 269
احزاب. آن كس كه با رسول خدا در روز احد جنگ كرد، و از برگزيدگان اصحاب هفتاد تن از مهاجر و أنصار را كشت كه از آنان است حمزه عموي پيغمبر. و با رسول خدا نيز در روز جنگ خندق كارزار نمود. او پيوسته با خدا و با رسول خدا در دشمني سخت و حادّ ميگذرانيد تا رسول خدا براي فتح مكّه حركت نمود.
عباس بن عبدالمطّلب وي را رديف خود نشانده - چون در جاهليّت صديق و نديم و همدم او بود- و به حضور رسولخدا آورد و از رسول خدا در هنگام ورودش درخواست كرد تا وي را امان بخشد!
همين كه رسولخدا چشمش بدو افتاد به او گفت: وَيْلَكَ يَا أبَاسُفْيَانَ! ألَمْ يَأنِ لَكَ أنْ تَعْلَمَ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللهُ؟!
«اي واي بر تو اي ابوسفيان! آيا هنوز زمان آن براي تو نرسيده است كه بداني جز الله معبودي نيست؟!»
أبوسفيان گفت: بِأبِي أنْتَ وَ اُمِّي، مَا أوْصَلَكَ وَ أجْمَلَكَ وَ أكْرَمَكَ! وَ اللَهِ لَقَدْ ظَنَنْتُ أنَّهُ لَوْ كَانَ مَعَ اللَهِ غَيْرُهُ لَقَدْ أغْنَي عَنِّي شَيْئاً!
«پدرم و مادرم به قربانت شود، چقدر تو پيوندت قوي است، و چقدر خوشرفتاري، و چقدر تو كريم و بزرگوار هستي! سوگند به خدا دانستم كه اگر هر آينه با خدا چيز دگري وجود داشت آن چيز در امروز قدري به درد من ميرسيد!»
حضرت فرمود: يَا أبَا سُفْيَان! اَلَمْ يَأنِ لَكَ أنْ تَعْلَم أنِّي رَسُولُ اللهِ؟!
«اي أبوسفيان! آيا هنوز موقع آن براي تو نرسيده است كه بداني من پيامبر خدا هستم؟!»
أبوسفيان گفت: أمّا هَذِهِ فَفِي النَفْسِ مِنْهَا شَيْءٌ!
«امَّا در اين موضوع در نفس من خلجاني هست!»
ص 270
عبّاس به وي گفت: اي واي بر تو! شهادت حقّ را پيش از آنكه گردنت زده شود بر زبان بياور!
ابوسفيان شهادت بر زبان جاري نمود و اسلام آورد. در اينكه آيا اسلام وي درست بوده است اختلاف نمودهاند. گفته شده است كه او در غزوۀ حُنَيْن با رسول خدا حضور يافت و أزْلام با او بود كه بدان استقسام ميكرد،[7] و او پناه و ملجأ منافقين در جاهليّت بوده است.[8]
و در خبر عبدالله بن زبير آمده است كه گفت: ابوسفيان را در روز يرموك ديدهاست بدين گونه كه چون روميان بر مسلمانان ظفر مييافتند ميگفت: إيهِ بَنِي الاصْفَرِ «بيشتر پيروز شويد اي روميان.» و چون مسلمانان بر آنها پيروز ميگشتند
ص 271
ميگفت:
وَ بَنُو الاصَفَرِ الْمُلُوكُ مُلُوكُ الرُّ ومِ لَمْ يَبْقَ مِنْهُمُ مَذْكُورُ
«و روميان پادشاهانند حقيقةً، پادشاهان روم كه اينك از آنها شاهي بجاي نمانده است.»
و از ايشان كه با پيغمبر جنگ كردهاند مُعاوية بن مُغيرة بن أبِيالْعاصِ بن اُمَيَّة ميباشد. وي همان كس است كه بيني حمزه را بريد و او را مُثْلَه نمود. اين معاويه پدر عائشه مادر عبدالملك بن مروان است. و اين عبدالملك معروفترين مردم است در كفر. زيرا يكي از دو پدرش حَكَم بن أبي العاص لعنت شدۀ رسولالله و تبعيد شدۀ او ميباشد و پدر دگرش مُعاويۀ بن مُغيرة.[9]
و از ايشان است حَمَّالةُالحَطَب كه اسمش اُمّ جَمِيل است دختر حَرْب بن اُمَيَّة و مراد خداوند در سورۀ تَبَّتْ يَدَا أبِي لَهَب تا آخر سوره، وي بوده است.
مِقريزي گويد: هيچ يك از آنان كه نامشان ذكر شد نبودهاند مگر آنكه نهايت كوشش خود را در عداوت رسول خدا مبذول كردند، و در اذيّت و آزار مومنيني كه ايمان آورده و از او پيروي ميكردهاند مبالغه نمودند، و مومنين از دست آنان به أنواع شتم و عذاب گرفتار شدند، تا به جائي كه مهاجرين از مكّه به بلاد حبشه گريختند و پس از آن به مدينه فرار كردند. خانههايشان در مكه بدون ساكن بماند و درهايش مقفول گرديد. ابوسفيان بعضي از آن خانهها را فروخت و قرضي را كه بر ذمّه داشت ادا نمود.
بنياميّه نه يك بار بلكه در مرَّات عديدهاي قصد كشتن پيامبر را كردند، و در امر او به مشورت نشستند تا او را از مكه اخراج كنند و يا آنكه وي را در غل و زنجير بسته و در زندان بيفكنند تا هلاك گردد. و يكايك از آنان در انجام اين مرام از جان و مال و اهل و عشيره به حدِّ نهايت مبالغه نمودند و براي رسول الله در هر راهي
ص 273
دامهايي نهادند تا وي را سِرّاً و جَهراً بكشند.[10]
گفتار جاحظ در اين مقام
شيخ محمود أبوريّه ميگويد: ما در اينجا مناسب ميبينيم در پيرو كلام مقريزي، دو صفحه از رسالۀ بليغۀ جاحظ را كه ما در پي آن ميباشيم نقل نمائيم تا آنكه اين دو صفحه، دو دليل دگر باشند براي تصوير موقف امويان با پيغمبر و علي و پسرانش.
جاحظ چون در مقام اخبار از امر قتل عثمان و آنچه در پيامد آن به وقوع پيوست از بلايا و محنتهائي كه بر مسلمين وارد شد برميآيد، ميگويد: پس از آن پيوسته فتنهها متّصل شد و جنگها يكي در رديف دگري واقع گرديد مانند «جنگ جمل» و «وقايع صفّين» و مثل «روز نهروان»... تا اينكه شقيترين امّت علي بن أبيطالب -رضوان الله عليه - را كشت... تا آنكه حسن علیه السلام از جنگها اعتزال جست و چون يارانش از دور او متفرّق شدند و در عسكر خود خلل و فتور يافت امر امارت را تخليه كرد، چون ميديديد كه چگونه بر پدرش اختلاف كردند و بسيار با او به طور تلوّن و دودلي و شك عمل ميكردند.
در اين حال معاويه مستبدّانه بر أريكۀ سلطنت قرار گرفت و مستبدّانه بر بقيّۀ جماعت شوري و بر جميع مسلمين از انصار و مهاجرين حكومت كرد در سالي كه آن را عام الجَمَاعة (سال اجتماع) نام گذاردند. امَّا سال جماعت نبود بلكه سال تفرقه و قهر و جبروتيَّت و غلبه بود. آن سالي كه در آن امامت به سلطنت كسرويَّت، و خلافت به غصب قيصريَّت تحوّل يافت....
و پس از آن، معاصي معاويه از جنس همين اموري بود كه ما نقل نموديم و بر
ص 273
همان محامل و مراتبي كه ما مرتّب كرديم[11]، تا اينكه معاويه، قضيّه و حكم روشن رسول خدا را ردّ كرد و حكم او را انكار نمود انكار روشن و آشكاري دربارۀ وَلَدِ فِراش و آنچه را كه بر شخص عاهِر و زناكار مترتّب ميگردد با وجود إجماع و اتّفاق جميع امَّت بر آنكه سُمَيَّه فِراش و زن ابوسفيان نبوده است بلكه وي با او زنا كرده است و زياد را زائيده است. معاويه در اين مسأله از مورد فسق و فجور خارج شد و به حكم كفر قدم نهاد.[12]
و نبود كشتن حُجْربن عَدي، و خراج كشور مصر را به عمروعاص بخشيدن، و بيعت يزيد خليع[13] و متجاهر به فسق و فجور، و براي خود برداشتن فيء و غنايم را، و انتخاب حكَّام و ولات شهرها طبق ميل و هواي نفس خود، و تعطيل حدود به واسطۀ شفاعتها و قرابتها مگر از جنس انكار احكام منصوصه و شرايع مشهوره و سُنَن منصوبه. آري در باب آنچه كه بر كفّار وارد ميگردد از حكم به ارتداد تفاوتي نميباشد بين كسي كه انكار كتاب الله را بنمايد و يا انكار سنَّت را بكند در صورتي كه سنَّت در مرتبۀ ظهور و شهرت كتاب الله بوده باشد، مگر اينكه يكي از آن دو اعظم و عقابش در آخرت شديدتر ميباشد.
ص 274
بنابراين، معاويه اوَّلين كسي است كه در ميان امَّت كافر شده است، و پس از معاويه نبود اين كفر مگر در كسي كه ادّعاي امامت امَّت و خلافت بر امَّت را بنمايد. از اين گذشته، بسياري از اهل آن عصر خودشان كافر شدهاند به واسطۀ اينكه كفر معاويه را بدين كفريّاتش تكفير نكردهاند.
امَّا جماعتي از متولّدين عصر ما و از بدعت گذاران دهر ما ميگويند: معاويه را سبّ نكنيد زيرا كه او از صحابه است و سبّ معاويه بدعت است، و كسي كه بغض او را داشته باشد مخالف سنَّت عمل كرده است. ايشان پنداشتهاند كه از جملۀ سنَّت، ترك برائت است از كسي كه انكار سنَّت كند.
افعال يزيد
پس از معاويه بيا و ببين آنچه را كه از يزيد و از عُمَّال يزيد و اهل نصرت او برخاست، و سپس جنگ مكّه، و به منجنيق بستن كعبه، و مباح كردن ناموس و اموال مردم مدينه را بر لشكر، و كشتن امام حسين علیه السلام با اكثريّت اهل بيت او كه چراغهاي تاريكيها و ستونهاي اسلام بودند، بعد از آنكه آن حضرت از نزد خودش به وي اطمينان داده بود كه أتباعش متفرّق گردند و خودش به سوي خانه و حرمش مراجعت كند، و يا به سرزميني كوچ كند كه كسي احساس وجود او را ننمايد، يا توقّف كند در محلّي كه او امر ميكند. ولي يزيديان از همۀ اين مطالب إبا و امتناع كردند مگر قتل حسين و فرود آمدن در زير حكم و طاعتشان را.
تا اينكه جاحِظ گويد: كَيْفَ نَصْنَعُ بِنَقْرِالْقَضِيبِ بَيْنَ ثَنِيَّتَيِ الْحُسَيْنِ علیه السلام، وَ حَمْلِ بَنَاتِ رَسُولِ اللهِ حَوَاسِرَ عَلَي الاقْتَابِ الْعَارِيَةِ وَ الإبِلِ الصِّعَابِ، وَالْكَشْفِ عَنْ عَوْرَةِ عَلِيِّ ابْنِ الْحُسَيْنِ عِنْدَالشَّكِّ فِي بُلُوغِهِ عَلَي أنَّهُمْ اِنْ وَجَدُوهُ وَ قَدْ أنْبَتَ قَتَلُوهُ، وَ إنْ لَمْ يَكُنْ أنْبَتَ حَمَلُوهُ، كَمَا يَصْنَعُ أمِيرُ جَيْشِ الْمُسْلِمِينَ بِذَرارِي الْمُشْرِكينَ.
«ما چگونه ميتوانيم توجيه كنيم نواختن چوب خيزران يزيد را در ميان دندانهاي امام حسين علیه السلام، و حمل كردن دختران رسول الله را با سر برهنه بر روي
ص 275
جهازهاي شتر بدون روپوش و بر روي جَمّازهها و شتران سخت رو و خشن؟[14]
و چه ميگوئي تو راجع به عبيدالله بن زياد كه به برادران و خواصَّش گفت: دَعُونِي أقْتُلْهُ فَإنَّهُ بَقِيَّةُ هَذَا النَّسْلِ فَأحْسِمُ بِهِ هَذَا الْقَرْنَ، وَ اُمِيتُ بِهِ هَذَا الدَّاءَ، وَ أقْطَعُ بِهِ هَذِهِ الْمَادَّةَ!
«واگذاريد مرا تا علي بن الحسين را بكشم، به جهت آنكه او بقيّه و باقيماندۀ از اين نسل است تا با كشتن وي اين شاخ را قطع كنم، و اين مرض را بميرانم، و اين مادّه را از بيخ و بن بركنم!»
أيُّها النَّاس! شما ما را خبر دهيد كه اين درجۀ از قساوت، و اين مرتبۀ از غِلظت پس از آنكه نفوسشان را به كشتن ايشان شفا دادند، و آنچه را كه ميخواستند بدان نائل گشتند، دلالت بر چه چيزي ميكند؟! آيا دلالت بر عداوت، و بَدي رأي، و حقد و غيظ و كينه و نفاق، و بر يقين معيوب، و ايمان خراب ميكند، يا دلالت بر اخلاص و محبّت پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم، و بر محافظت او و بر پاكي ساحت از عيوب و بر صحّت سريره و ضمير؟!
اگر جريان امر آن طور بوده است كه ما ذكر كرديم البتّه و البتّه از فسق و ضلالت برخاسته است، و آن أدني منازل فسق بوده است. فاسِق مَلْعُون است. و كسي كه نهي كند از لَعن مَلْعُون خودش نيز مَلْعُون است. و برخي از تازه به دوران رسيدههاي عصر ما و بدعت گذارندههاي دهر ما گمان كردهاند كه سَبّ كردن واليان زشت
ص 276
كردار، فتنه است و لعن جائران بدعت است... اين مردم تازه به دوران رسيدۀ عصر ما ازيزيد و پدرش و از ابن زياد و پدرش كافرتر هستند.[15]
با وجود آنكه همۀ ايشان اجماع و اتّفاق دارند بر اينكه كسي كه مومني را از روي تعمّد و يا از روي تأويل بكشد ملعون ميباشد.
اما اگر اين قاتل، سلطان جائري باشد و امير عاصي و گنهكاري باشد لعن و سَبّ او را حلال نميشمرند و خلع او را و تبعيد او را و تعييب و مذمت گوئي از او را جايز نميدانند و اگر چه در گناه و جور و عدوان به پايهاي رسيده باشد كه صالحان را
ص 277
بترساند، و فقيهان را بكشد، و فقيران را گرسنگي بدهد، و ضعيفان را ستم كند، و حدود خدا را تعطيل نمايد، و سرحدّها را يله بگذارد، و شراب ناب بنوشد، و فسق و فجور را ظاهر گرداند و رواج دهد.
و در اين حال مردم پيوسته با چنين وُلاتي گاهي به بيراهه ميروند و كوركورانه مشي ميكنند، و گاهي مداهنه و سستي ميورزند، و گاهي با ايشان نزديك ميشوند و از قريبانشان محسوب ميگردند، و گاهي در اعمال و كردارشان شركت مينمايند، مگر افراد قليل و بقيّهاي كه خداوند تعالي محفوظ داشته است.
در اين مقامْ جاحِظ، فظايع و فواضح و شنايعي را كه پس از يزيد به وقوع پيوسته است بيان ميكند كه حقّاً از شنيدن آنها موي بر بدنها راست ميشود، و پوست به تكان ميافتد، و به مانند آن در هيچ دوره و زماني شنيده نشده است.
و اگر مقام ما در اينجا گنجايش رسالۀ جاحِظ را داشت دربارۀ آنچه كه بنواميّه مرتكب شدهاند از ظلم و عدوان و قهر و غلبه، كاملاً آن را ذكر ميكرديم. و اينك شما را به اين رسالۀ ذيقيمت كه به طبع رسيده است ارشاد مينمائيم!
ابوسفيان بن حَرْب
شاعر گفته است و درست و راست سروده است كه:
عَبْدُشَمْسٍ قَدْ أضْرَمَتْ لِبَنِي ها شِمٍ نَاراً يَشِيبُ مِنْهَا الْوَلِيدُ 1
فَابْنُحَرْبٍ لِلْمُصْطَفَي وَابْنُهِنْدٍ لِعَليٍّ وَ لِلْحُسَيْنِ يَزِيدُ 2
1- «طائفۀ بنيعبدشمس براي طائفۀ بنيهاشم آتش فتنهاي را شعلهور ساختهاند كه در آن آتش كودكان خردسال تازه متولّد شده پير خواهند شد:
2- ابوسفيان براي مصطفي، و معاويه براي مرتضي، و يزيد براي امام حسين اين آتش را افروختند.»
مراد از ابنحَرب در بيت شاعر ابوسفيان بن اميّۀ بن عبدشمس است.
ابوسفيان كه اسمش حَرْب است از جمله سران و سرلشگران احزاب بود بر
ص 278
عليه رسول خدا، و از جمله كساني بود كه اجماع كردند و هم پيمان شدند بر مُنابَذۀ حضرت و بيرون كردن او و ترك معامله و مراودۀ با او، و از آنان بود كه در دَارُالنَّدْوَة حضور يافتند تا در امر قتل پيغمبر مشورت نمايند، و هم سوگندشدند بر كشتن رسول خدا همان طور كه مِقريزي قبلاً ذكر كرده است.
و سپس از آنان بود كه بر محاربۀ با رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم در غزوۀ[16] بدر به عنوان رأس و پيشوا لشگريانش را تحريض و ترغيب بر قتال مينمود. و در اين غزوه كشته شدند از روسا و بزرگان قريش، از آنان است وليد بن عَقَبَه دائي معاويه و پدر هند.
بعد از اين غزوه كه ابوسفيان از آن نجات يافت، بدون منازع و مزاحمي سيّد و سالار مكّه و رهبر قريش در جنگها و صلحها گرديد. اوست آنكه در روز اُحُد قريش را قيادت ميكرد، و در روز خندق رئيس و قائد جيش بود، و عرب را يكپارچه بر پيغمبر و اصحابش بر ميانگيخت، و يهوديان را بفريفت تا عهدشان را با پيغمبر و اصحاب او بشكستند. و اوست آن كه براي مقاومت قريش با پيغمبر و كيدشان و مكرشان به وي، يگانه متفكّر و مدبّر به شمار ميآمد[17]، و بر اين تدبير و تفكير باقي و
ص 279
مستمر بماند حدود بيست سال: از نخستين وهلۀ قيام دعوت رسول اكرم تا روز فتح مكّه كه با بينيِ به خاك ماليده شده و از روي اضطرار اسلام آورد.
او نذر ميكرد كه سرش را از جنابت با آب نشويد مگر اينكه با محمد صلی الله علیه وآله وسلّم بجنگد.
ما براي تو داستان اسلام او را در هنگامي كه محاصره شده بود و مَفرّي نداشت بنابر گفتار مِقريزي كه اينك ذكر كرديم بيان نمودهايم. در آن وقت با ابوسفيان پسرش معاويه و سائر اولاد او و كساني كه از قوم او با او اسلام آوردند، بودند و پيغمبر در آن روز به ايشان گفت: اِذْهَبُوا فَأنْتُمُ الطُّلَقَاءُ! «برويد! شما در امروز آزادشدگانيد!»
ابوسفيان و اولاد او بر همين نهج از الْمُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُمْ ميباشند. مُولَّفةُ قلوبهم قومي بودند از بزرگان عرب كه از صدقات مقدار مالي به آنان ميدادند يا براي جلوگيري از اذيّتشان يا به اميد اسلامشان، و يا به جهت تثبيتشان در اسلام[18].
ابوسفيان و اولادش (پس از آنكه اسلام آوردند) از كساني بودند كه پيامبر براي دفع اذيّتشان از مال صدقات مُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُم به آنان عطا ميفرمود. به علت آنكه همان
ص 280
طور كه گفتيم: اسلامشان صحيح نبوده است. چون عمر به ولايت رسيد سهميهشان را قطع كرد و گفت: انْقَطَعَتِ الرُّشَا. «رشوهگيري ديگر منقطع شد.» زيرا تعداد مسلمين كثرت پيدا كرده است.
و الْمُوَلَّفَةُ قُلُوبُهُمْ گروهي بودند از قريش كه در روز فتح مكّه اسلام آوردند اسلام ضعيفي.
طُلَقاء جميع طَليق است، و آن به معني كسي است كه در روز فتح مكّه از قريش كه مستحقّ كشته شدن بودند معهذا بر آنها منّت گذارده و آزاد شدند. از آنان است: ابوسفيان، سهل بن عمرو، حُوَيْطب بن عبدالعُزَّي، معاويه و يزيد دو پسر ابوسفيان.
شعار طلقاء دربارۀ محمد صلی الله علیه وآله وسلّم در ميان خودشان اين بود كه ميگفتند:
دَعُوهُ وَ قَوْمَهُ فَإنْ غَلَبَهُمْ دَخَلْنَا فِي دِينِهِ، وَ إنْ غَلَبُوهُ كَفَوْنَا أمْرَهُ!
«واگذاريد محمد را با قوم خودش! اگر بر آنها غلبه كرد ما در دينش داخل ميشويم، و اگر آنها بر محمد غالب شدند قومش ما را از شرّ او و از امر او كفايت خواهند نمود!»
ابنعباس ميگويد: گروهي نزد پيامبر ميآمدند، اگر به ايشان چيزي عطا مينمود اسلام را مدح ميكردند، و اگر از آنها منع مينمود مذمّت اسلام را ميكردند و عيبش را برميشمردند. از ايشان است ابوسفيان، و عُيَيْنَة بن حِصْن، و هر وقت نام از ابوسفيان ميبردند معاويه پسرش را هم با او ذكر ميكردند.[19]
أبورَيَّه پيش از اين مطالب، مطلبي دارد راجع به أبوهُرَيْرَه كه: او متّصل بود به دولت بنياميَّه و بني مُعَيْط اتّصال شديد و مستحكمي. او براي اين دولت شيعه بود و در حبل و ريسمانشان هيزم جمع مينمود، و در سايۀ قامتشان مينشست و با تمام توان و قدرت در ياري و نصرتشان ميكوشيد، و از همين جا نزد اين حكومت به حظوظ و صِلات و عطايائي جزيل نائل گرديد. بنيامَيَّه دو دستش را از عطاياي
ص 281
خود مملوّ ساختند. و براي ما سزاوار است پيش از آنكه متعرّض اين اتّصال شويم به طور مقدّمه سخني را بياوريم تا در آن حقيقت پيدايش اين دولت و كيفيّت بر پا شدنش و حالي كه زعماي آنها از اوَّلين روز دعوت پيغمبر داشتهاند، و نشستن آنها در هر كميني از راه و طريق رسول خدا، و إمعانشان در آزار او و بسيج جنگهاي خونين بر عليه او روشن گردد. (تا ميرسد به اينكه ميگويد:)
قيام دولت اُمَوي داراي ريشههاي عميقي ميباشد كه از زمانهاي خيلي دور در عصر جاهليّت در أحشاء أعصار متمركز گرديده است. و براي هر كس كه بخواهد تاريخ اين فَتْرَت از زمان را بداند واجب است كه با نفوذ و تعمّق در تاريخ پاي نهد، و آن را آن طور كه بوده است به صدق و راستي تصوّر نمايد، و پس از آن صورت آشكاراي آن را براي مردم به منصّۀ ظهور برساند.
اين ريشهها باز ميگردد به دشمني و عداوت متأصّلي كه در صدور بنياميّه نسبت به بنيهاشم قبل از اسلام متحقّق بوده است. و اين آتش شَنَآن و خصومت پيوسته ميان اين طائفه شعلهور بوده است تا زماني كه پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم با دعوت رسالت خود ظهور نمود، اين قوم از همۀ قبايل و طوائف سريعتر به معارضه و مبارزۀ او و جبههگيري در برابر دعوتش قيام كردند. ايشان در معارضه تعجيل نمودند و از روي حسدي كه در كانون وجودشان مشتعل بود از نشر دعوت او جلوگيري كردند و از تبليغ رسالت او مانع شدند، بلكه جنگهاي آتشين را بر عليه وي برافروختند. اين منع و جلوگيري و جنگها و آزارها و شدائد به نحو مدام و متّصل، پيوسته مستمرّ بود ميان ايشان با او حدود بيست سال، تا شهر مكّه را به نصرت الهيّه فتح كردند فَغُلِبُوا هُنَالِكَ وَانْقَلَبُوا صَاغِرِينَ.[20]،[21]
ص 282
در اين حال ابوسفيان كه زعامت قريش را بعد از كشته شدن روساء و صناديدشان در واقعۀ بدر بر عهده داشت چارهاي نيافت جز تسليم شدن و اسلام آوردن از روي رغم أنف خودش و اولادش كه از زمرۀ آنها معاويه ميباشد.
اما از آنجا كه اين گونه اسلامشان ظاهري بود، و از حنجرهها و گلوهايشانمتجاوز نميگشت و أبداً ايمان به خدا و رسول در دلهايشان داخل نگرديده بود، فلهذا آنان بر همان مكنونات ضمير و نيّات و عقايد پيشين كه نبضشان بر آن طپش داشت، و بر همان عداوت و حقد و بغض موروث قديم، دوام و استمرار يافتند، و بر همان حِقد و كينۀ جديد كه سينههايشان را ميگداخت باقي بودند تا اينكه نبوّت در طائفۀ بنيهاشم كه دشمنانشان بودند ظهور يافت، و به يقين دانستند كه دعوت اين پيغمبر الي الابَد دوام خواهد يافت و نفوذ وسيطرهشان را در مكّه كه در آن عصر فقط از ايشان بود خواهد زدود و سيطره و قدرتشان را بر اهل مكّه محو خواهد نمود.
بدين جهت بود كه هميشه براي پيامبر در انتظار مرگ و مصيبت و رنج و مشكلات بودند، و در ترقّب آن بسر ميبردند كه باز فرصتي تازه برايشان به دست
ص 283
آيد تا آن قدرت را براي خود بازگردانند و بتوانند آن مجد و عظمت از دست رفته را إعاده دهند، و نفوذ كم رنگ و بيمقدار را استرداد كنند.
اين بود تا هنگامي كه رسول خدا به رفيق أعلي پيوست، آنان براي شعلهور ساختن آتش فتنه بشتافتند تا آن امارت و رياست را به طور نهال و جوانه باز براي خود عودت دهند ولكن اميدشان قطع و مكرشان به خودشان بازگشت. زيرا ابوبكر و عمر و علي نگذاشتند براي آنان كوچكترين منفذي باز شود[22] تا اينكه عمر بهواسطۀ هيئت موامره و مشاورۀ غير صحيحي كشته شد[23]. در اينجا نفاق را دور افكندند و بدون پرده براي مقاصد خود در سعي افتادند، و از هر طريق ممكن براي اقامۀ دولتي از ميان خودشان استفاده نموده آن را به كار بستند تا اينكه بعد از انتظار طويلشان، نيّت و عزمشان با استخلاف عثمان بعد از عُمَر در شروط و ظروفي كه اينك مجال تفصيلش نميباشد تحقّق يافت.
عثمان، اموي بود و از خودشان بود، در اين صورت مدّتي قليل نگذشت كه بنياميَّه و بنيأبي مُعَيْط را بر گردنهاي مسلمين سوار كرد، و با وصيّت عمر مخالفت نمود.[24]
ص 284
أبورَيَّه در كتاب ارزشمند ديگرش راجع به اين موضوع و مطالبي كه حديث بر سر آن دَوَران دارد چنين ميگويد: آن كس كه اراده دارد تاريخ اسلام را بر محور حقّ و واقعيّت تدريس كند بر او حتم و واجب است كه احاطۀ علمي داشته باشد به جرياناتي كه عموماً قبل از اسلام و خصوصاً فيمابين بنيهاشم و بنياميّه در جاهليّت و سپس در اسلام به وقوع پيوسته است،[25] و به آنچه از عصر عثمان ميان صحابه واقع گرديده است، و به جنگهائي كه ميان علي 2 و ميان معاويه واقع شده است، در حالي كه لشگريان آن دو اكثراً از صحابه بودهاند. و به آنچه پس از اين ميان امويّين و عباسيّين اتّفاق افتاد، و همچنين به آنچه كه بين پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم و بين يهود جاري شد، و به آنچه كه اهل اديان و امَّتهاي ديگر از شَنَآن و بغض نسبت به اسلام در دل خود مكتوم ميداشتهاند.
حقّاً واجب است بر يكايك افرادي كه ميخواهند بر تاريخ صحيح اسلام واقف باشند آنكه به جميع اين امور و وقايع احاطۀ علمي پيدا كنند تا در پيش و در برابرشان آفاق بعيدهاي كه از آن نور قوي كه انسان را هدايت به تحليل حوادث به صدق و درستي كند، منكشف گردد تا وقايع و جريان امور را با علّتهاي صحيحه و تعليل واقع بينانه بنگرند.
زيرا تمام اين امور بدون شك تأثير شديدي در تكوّن تاريخ اسلامي و در دسيسههائي كه به واسطۀ أساطير در تفسير قرآن به كار گرفته شده است، و در آن أحاديثي كه از روي كذب و دروغ به پيغمبر نسبت دادهاند داشته است.
تاريخ به تو اطّلاع ميدهد كه رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم به رفيق أعلي انتقال نيافت مگر اينكه بنياميّه آن غيظ و غضبي را كه نسبت به بنيهاشم داشتند و در حين اسلام آن را به غِطاء اسلام مستور ميداشتند اظهار نمودند، و در صدد إغراء بنيهاشم در
ص 285
مطالبۀ به خلافت برآمدند تا فتنه برخيزد. امَّا بيداري علي كيدشان را حَبْط نمود و ايشان سكوت اختيار كردند؟ و آنچه در دل داشتند پنهان ساختند تا منتهز فرصت گردند و در وقتي كه ميتوانند بدان راه بيابند آن را به دست آورند. و اين امر در خلافت عثمان براي آنان ميسّر گرديد.
و اين بدان علت بود كه عثمان همين كه پا به دائرۀ ولايت امر نهاد، امويّون از آنچه در صدورشان مخفي ميكردند پرده برگرفتند - چون عثمان از بنياميّه بود - و شروع كردند با نهايت دقّت و مهارت خُطَّه و منهاج خود را تنفيذ دادن به طوري كه در همان زمان عثمان تمام امور ولايت يكسره از آن آنها شد. و در سالهاي أخيره نظام حكم از خلافت عادله[26] به سلطنت و حكومتي كه به دست أهواء جريان
ص 286
داشت و أغراض نفساني به طور تداول آن را قبضه كرده بود، درآمد.
از جمله مسائل تخيّليّه و افسانههاي ساخته دربارۀ وجود حضرت قائم آل محمد - عجل الله تعالي فرجه الشَّريف - داستان بحر أبيض، و جزيرۀ خضراء و مُثلَّث برمودا ميباشد كه بدون هيچ مدرك معتبري در سرزبانها افتاده است، و بر بالاي منابر مطالبي از آن به ميان آمده است، حتَّي در كتب مسائلي عنوان شده است كه همۀ آنها خالي از حقيقت ميباشد.
پاورقي
[1] - اين فقره در اوّلين صفحه از كتاب «النّزاع و التّخاصم فيمابين بنياميّة و بني هاشم» طبع نجف سنۀ 1386 هجريّه آمده است.
[2] - اين مطلب را مقريزي در ص 6 بيان كرده است و در ����رش گفته است: بعضي از عرب گفتند: چرا با درهم (پول سفيد) آنها را از هم جدا نكردند. در اين صورت پيوسته شمشير در ميانشان و اولادشان الي الابد برقرار خواهد بود.
[3] - أبوريَّه گويد: كسي كه ميخواهد به اين منافرت معرفت پيدا نمايد، آن را در كتاب مقريزي جستجو نمايد.
[4] - مقريزي در ص 11 گويد تا آنكه وي در حال كفرش به خدا و به رسول خدا در اول سال از هجرت و يا در سال دوم بمرد و هلاك شد با وجود محادّۀ او با خدا و با رسول خدا.
[5] - اين هند زن ابوسفيان است.
[6] - مقريزي در ص 2 گويد: و دانستيم عداوت ابوسفيان با پيغمبر اكرم 9 چطور بوده است؟! و چگونه با او محاربه مينموده و مردم را بر عليه او بسيج ميكرده و با او كارزار مينموده است؟ و دانستيم اسلامش چطور بود چگونه مسلمان شد؟ و دانستيم خلاصي او را كه چطور خلاص شد. از اينها كه بگذريم او بر دست عبّاس اسلام آورد و عبّاس كسي بود كه نگذاشت مردم او را بكشند و رديف خود بر روي شتر نشانيده به حضور رسول اكرم صلی الله علیه وآله وسلّم آورد و از رسول خدا طلب كرد تا او را تشريف نمايند و گرامي بدارند و نامش را بلند كنند. و اينها يد بيضاء و نعمت غرّاء و مقام مشهور و خبر غيرمنكوري است. اما جزا و پاداش اينها از پسرانش اين بود كه با علي جنگ كردند و حسن را سمّ دادند و حسين را كشتند و زنهاي حسين را بر روي جهازهاي عريان شترها سربرهنه حمل دادند، و از عورت علي بن الحسين معاينه به عمل آوردند هنگامي كه بر ايشان بلوغ ايشان مشتبه گرديده همان طور كه به اولاد مشركين اين عمل را انجام ميدهند وقتي كه با قهر و غلبه در ديارشان داخل شوند. و مقريزي در ص 3 و ص 4 گويد: و هند جگر حمزه را خورد، و بنابراين از ايشان است آكلة الاكباد، و از ايشان است كهف نفاق؛ و با چوبدستي بر دندانهاي امام حسين بنواختند و قبر زيد را نبش كردند و او را بر دار آويختند و سرش را در زمين عرصۀ خانه انداختند تا مردم او را لگدمال كنند و مغز سر او را مرغها درآورند. در اين باره قرشي گويد:
اطردوا الدّيك عن ذوابة زيد طال ماكان لاتطاة الدّجاج
و شاعر بنياميّه گويد:
صلبنا لكم زيداً علي جذع نخلة و لمنر مهديّاً علي الجذع يصلب
و يحيي بن زيد را كشتند و قاتل او را خونخواه آل مروان و ناصر دين اسم گذاردند. و دو بار علي بن عبدالله بن عباس را با شلاّقها زدند به جهت آنكه دخترعمويش: دختر عبدالله بن جعفر را كه سابقاً زوجۀ عبدالملك بن مروان بود به تزويج خود درآورده بود.
[7] - استقسام با أزْلام نوعي از قمار بوده است كه در عصر جاهلي بدان عمل ميكردند و اسلام با آيۀ 3، از سورۀ 5: مائده آن را حرام نمود: حُرِّمَتْ عليكم المَيْتَةُ و الدَّمُ و لَحم الخنزير و ما اُهِلَّ لغير الله به و المُنْخنِقَةُ و الموقوذةُ و المتردّية و النّطيحَةُ و ما أكَلَ السَّبُعُ إلاّ ما ذكَّيتُم و ما ذبح علي النُّصُب و أن تَسْتَقْسِمُوا بالازلام ذلكم فِسْقٌ تا آخر آيه... و مراد از استقسام به أزلام چنانكه در تفسير بيضاوي دو جلدي دارالطَّبعة العامِرة، در ج 1 ص 323 آمده است اين است كه ميگويد: و أنْ تَسْتَقْسِمُوا بالازلام يعني: و حرام شده است بر شما تقسيم كردن با تيرهائي كه در چلۀ كمان ميگذارند. و آن بدين طريق بوده است كه چون اراده ميكردند كاري را انجام بدهند سه عدد چوبۀ تير را برميداشتند كه بر روي يكي نوشته بود: أمَرَني رَبّي «خداي من مرا بدين كار امر نمود» و بر روي دگري نوشته بود: نَهاني ربّي «خداي من مرا از اين كار نهي نمود» و بر روي سومي نوشته بود غَفَل «پنهان». اگر تير چوبۀ امر بيرون ميآمد دنبال آن كار ميرفتند. و اگر تير چوبۀ نهي بيرون ميآمد از آن كار اجتناب ميكردند. و اگر غفل بيرون ميآمد تيرچوبهها را بار ديگر درهم ميآميختند و از نو برميداشتند. بنابراين معني استقسام با أزلام آن بوده است كه با آن ميخواستهاند بدانند آنچه برايشان مقدّر شده است با مقدّر نشده است چيست؟ و بعضي گفتهاند: معني استقسام با ازلام آن است كه قمار با شتري (جزور) ميكردند به نصيبهاي مختلف. و واحد أزلام زَلَم است مثل جَمَل و زُلَم بر وزن صُرَد.
[8] - چون مسلمين در روز جنگ حنين فرار كردند ابوسفيان گفت: لاتنتهي هزيمتهم دون البحر. و حافظ مغرب زمين: ابن عبدالبرّ در «استيعاب» گفته است: او كهف منافقين بود از روزي كه اسلام آورد، و در عصر جاهليّت منسوب بوده است به زندقه و از وي اخبار زشتي روايت شده است و اسلامش اسلام سالم نبود (ج 2 ص 709 و ص 710).
[9] - مقريزي در ص 4 گويد: او را علي و عمّار صبراً كشتند.
[10] - مطالب مذكوره، مختصري ميباشد از ص 10 تا ص 34 از كتاب «النِّزاع و التخاصم».
[11]- مقريزي در ص 3 ميگويد: معاوية بن أبيسفيان، بُسْر بن أرطاة را به يمن فرستاد و دو پسر عبيدالله بن عبّاس را كه هنوز به مرحلة بلوغ نرسيده بودند كشت. مادرشان: عائشه دختر عبدالله بن عبد مدان بن ديّان در مرثيهشان چنين گفته است:
يا من أحَسَّ بِابْنَيَّ اللَّذَيْنِ هما كالدُّرَّتين تشظي عنهما الصَّدف
أنحي علي ودجي طفلي مرهفة مطرودة و عظيم الاثم يقترف
و از اولاد صلبي علي بن ابيطالب 9 نفر و از اولاد صلبي عقيل بن ابي طالب 9 نفر كشتند و از اين جهت زن نوحهخوان ايشان گفته است:
عين جودي بعبرة و عويل و اندبي إن ندبت آل الرّسول
تسعةٌ منهم لصُلب عليٍّ قد اُصيبوا و تسعةٌ لعقيل
[12]- اشاره�� ميكند به استلحاق معاويه زياد را و قرار دادن او را پسر ابوسفيان.
[13] - يزيد را به اوصاف كثيرۀ شنيعهاي توصيف كردهاند و ما بعضي از آن را چون در مقام ترجمۀ او بر ميآئيم ذكر خواهيم نمود.
[14] - ابوريّه در تعليقه گويد: به زودي مقداري از تفصيلات اين جريمۀ كبري را كه در تاريخ اسلامي در تمام مدت عصورش ديده نشده است بيان خواهيم نمود.
[15] - در هر زماني و عصري از اين نوع قماش تازه به دوران رسيده كه اهل بغض و عداوتند وجود دارد. و در زمان ما هم از اين سلسله افرادي هستند كه خودشان را با ارائۀ افكارشان مفتضح كردهاند. (محمود ابوريَّه) و حقير فقير گويد: اينك كه پانزده سال از انقلاب اسلامي ايران ميگذرد و حكومت شيعۀ ايران با تمام قوا و قدرت براي حفظ وحدت اسلامي قيام نموده است معذلك باز آنها قانع نشده و بلكه با طبع كتب و مجلاّت عديده با زبانهاي مختلفه شروع به همان ياوهسرائيهاي قومي نموده و نعرۀ عربيّت سر داده و همان افسانههاي كهنه و پوسيده را مانند داستان عبدالله بن سبا و تشكّل شيعه از قوميّت ايراني مجوسي و امثال ذلك كه پنبهاش در دنيا زده شده است به ميان ميآورند و تجديد بيان مينمايند. اين مسكينان نميدانند كه گفتارشان ديگر خريداري ندارد و با ورود مستشرقين در متن كتابهايشان رسوا شدهاند و حقّانيّت پيغمبر و وصيّ او اميرالمومنين و افتضاح خلفاي غاصب و حكومت داران تَيْم و عدي و بنياميّه و بنيمروان به همه جا رسيده است. افرادي كه امروز مانند محمّد ثابت، محبّ الدّين خطيب، عبدالله بن باز ابراهيم جبهان، ابراهيم علي شعوط، احسان ظهيراللّهي، عبدالمنعم نمر، مال الله موسي اصفهاني به پيروي از ابن تيميّه، احمد امين مصري، موسي جارالله و امثالهم تلاش دارند تا بر روي جنايات نياكانشان پرده بپوشانند سعي بيهوده ميكنند چون مانند برداشتن سرپوش از جسد گندزدۀ عَفِن، بيشتر موجب ازدياد عفونتش ميگردند. اين دشمنان سرسخت اسلام به هيچ منطقي قانع نميشوند و اصولاً حرف حسابي سرشان نميشود و حقّ در نزد ايشان مفهوم ندارد. آنان از همان اخلاف با زياد و معاويه و يزيد ميباشند كه مَثَل اعلاي افكار و انظارشان در اين زمان هستند. پس منتظر عقوبت الهي بوده باشند. وَ لَا يزَالُ الذّين كَفَروا تُصبيهم بما صَنَعوا قارعةٌ أو تَحُلُّ قريباً من دارهم حتّي يأتي وعدالله انّ الله لايُخلف الميعادَ. (آيۀ 31 از سورۀ 13: رعد)
[16] - شيخ محمود أبوريَّه در تعليقه آورده است: واقدي پنداشته است كه معاويه در عمرة القضاء مسلمان بوده است. ابنحجر عسقلاني در «اصابه» اين قول را ردّ كرده است بدين كه: اين گفتار، معارض است با آنچه در روايت صحيح از سعد بن ابي وقّاص به ثبوت رسيده است كه او گفت: دربارۀ عمرۀ در حجّ، ما آن را انجام داديم، و اين مرد در آن روز كافر بود يعني معاويه. و همچنين واقدي پنداشته است كه معاويه در غزوۀ حنين حضور داشته است، و از غنائم به وي صد شتر و چهل أوقيه دادهاند، ذهبي اين قضيّه را أيضاً ردّ كرده است و گفته است: واقدي توجّه به كلامش ندارد. ميگويد: اسلام معاويه از قديم بوده است. اگر اين طور بود پس چرا پيغمبر او را از مولّفة قلوبهم قرار دادند؟ و اگر پيغمبر در غزوه حنين به او عطا كرده بودند، در هنگامي كه او فاطمة دختر قيس را خواستگاري نمود نميفرمودند: اما معاويه صُعلوك و مسكين است، مالي ندارد.
[17] - آية الله سيّد شرفالدّين در رسالۀ خود: «إلي المجمع العلميّ العربيّ بدمشق» در ص 117 و ص 118 ميگويد: وليكن دختر ابوسفيان امّ حبيبه كه اسمش رمله ميباشد اسلام آورد و قبل از هجرت اسلامش نيكو بود و با مهاجرين به سوي حبشه از روي فرار از پدرش و قومش هجرت كرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بعضي از اصحاب خود را نزد نجاشي فرستادند و امّ حبيبه را خواستگاري نمودند. نجاشي وي را به تزويج رسولالله درآورد و از جانب رسولخدا چهارصد دينار صداق او را قرار داد، در حالي كه در آن هنگام پدرش از كساني بود كه در عداوت و خدا و رسولش امعان داشت. ابوسفيان پس از اين قضيّه براي مزيد صلح در حديبيّه وارد مدينه شد و بر دخترش امّحبيبه وارد گرديد و چون خواست بنشيند امّحبيبه فراش را از زير پاي او كشيد. وي گفت: اين نور ديده دختركم! آيا از نشستن من بر روي آن دريغ نمودي؟! دختر گفت: اين فراش رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم است، و تو مردي نجس و مشرك هستي! ابوسفيان گفت: پس از من اي دختركم به تو شرّي رسيده است! (بر اين داستان علماي ضابط امّت از حاملين سنن و آثار و حافظان آن تنصيص نمودهاند).
[18]- پيوسته و به طور استمراري، گروه مولَّفة قلوبهم از مال امّت ميگرفتند تا عمر كه متصدّي امور شد گفت: لقد اعتزّ الإسلام و لمتعد حاجة لإعطائهم. «اسلام نيرومند شده است و حاجتي براي اعطاء به آنان نميباشد.»
[19]- «شيخ المضيرة ابوهريرة» طبع دوم، ص 142 تا ص 149.
[20] - آيۀ 119، از سورۀ 7: اعراف: «پس در آنجا مغلوب شدند و با حالت ذلّت و حقارت باز گشتند.»
[21] - سيّد محمدباقر خوانساري در «روضات الجنّات» طبع اسمعيليان ج 7 ص 256 در خاتمۀ ترجمۀ احوال محمّد بن عبدالرحمن بن ابيليلي بعد از ذكر حكايتي گفته است: در ذيل ترجمۀ شريك گذشت داستاني كه از اين حكايت مليحتر بود و به سبيل ولايت اهل بيت رسالت و درايت خوانندتر و الحمدلله علي نعمة الهداية. و از جمله آنچه كه ما در ضمن اخبار اين مرد در آنجا نياوردهايم در عين حالي كه از مليحترين آثار و نوادر اخبار محسوب ميشود آن است كه روزي از وي خواستند كه شمّهاي از مناقب معاوية بن ابي سفيان بيان كند، شريك گفت: آري، از مناقب او آن است كه پدرش قاتل پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم بوده است، و خودش قاتل وصيّ او بوده است، و مادرش كبد حمزه عموي پيامبر را خورد، و پسرش سر پسر پيغمبر را جدا نمود؛ پس كدام فضيلت و منقبت را ميخواهي كه از اينها عظيمتر باشد؟! و از جمله طرائف اخبار ابن ابيليلي آن است كه شيخنا الصّدوق در «فقيه» روايت ميكند كه وي از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام پرسيد: از ميان مخلوقات خداوند عزّوجلّ چه چيز از همه شيرينتر است؟ حضرت فرمودند: فرزند جوان. پرسيد: چه چيز تلختر است؟! از مخلوقات الهيّه؟! حضرت فرمودند: فقدان او. اغفال پسر ابنابيليلي گفت: شهادت ميدهم كه شما حجّتهاي خدا در مخلوقاتش ميباشيد!
[22] - جاي پاي بنياميه را در خلافت، عمر براي آنان باز كرد: زيرا عمر بود كه معاويه را در زمان خلافت خود والي شام كرد. («تاريخ يعقوبي» ج 2، ص 150)
[23] - شيخ محمود أبوريّه به طور قطع و يقين حكم ميكند كه كشته شدن عمر با توطئه و موامره و مشاورۀ كعب الاحبار يهودي بوده است. وي در كتاب «أضواءٌ علي السّنّة المحمديّة» طبع سوم از ص 150 تا ص 155 بحث كافي دارد در اين كه اسلام كعب، اسلام خدعهاي بوده است. و پس از بحث در كيفيّت غلبۀ بني اسرائيل و احبار يهود: همچون عبدالله بن سلام و وهببن منبّه اسرائيلي و كعب الاحبار و بيان مراودات كعب با عمر، با بيان شواهد و ادلّهاي اثبات ميكند كه او در قتل عمر شريك بوده است و مشورت و امريّۀ او به هرمزان و ابولولو موجب اين واقعه گشت. و در پايان مطلب ميگويد: و از كساني كه در قضيّۀ قتل شركت داشتند و اثر عظيمي در تدبير و كيفيّت و وقت قتل و ساير امور داشتند كعب الاحبار بوده است. و هذا أمرٌ لايمتري فيه أحَدٌ إلَّا الجُهَلاءُ. «و اين امري است كه كسي در آن شكّ نميكند مگر نادانان.»
[24] - «شيخ المضيرة ابوهريرة» طبع دوم ص 140 تا 142.
[25]- به كتاب «النّزاع و التّخاصم بين بنياميّة و بنيهاشم» كه از مقريزي ميباشد، و به كتاب ما: «شيخ المضيرة» مراجعه كن تا كيفيّت قيام دولت بنياميّه را بشناسي!
[26] - اين عبارت شيخ محمود أبوريَّه است كه حكومت عثمان را در بدو امر عادله ميداند. او عالم سنّي مذهب است ولي نزد شيعه حكومت او از ابتدا حكومت جائره بوده است. و عثمان به شهادت تاريخ مردي ظالم و ستمگر بوده است. اين مرد سنّي مذهب به واسطۀ فكر روشن و انصاف و مطالعات عميق دريافت كه فقه عامّه داراي خلل است و در صحاح عامّه و بالاخص در «صحيح» بخاري روايات باطله و خلاف تاريخ و خلاف عقل بسيار است. لهذا اين دو كتاب ارزشمند: «الاضواء و شيخ المضيرة» را در ردّ احاديث و فقه عامّه كه بر روايات راوياني كاذب و متّهم همچون ابوهريره متّكي ميباشد تدوين نمود. حضرت علاّمه حاج سيّد مرتضي عسكري -أمَدَّ الله في عمره الشريف - كه سبط خال والد حقير (مرحوم آية الله كبير و محدّث عظيم آقاميرزا محمد طهراني عسكري مقيم و متوطّن در بلدۀ طيّبۀ سُرَّمَنْ رآه) هستند. ميفرمودند: من براي او دو كتاب از مصنفات خودم: «عبدالله بن سبا» و جلد اوّل «احاديث امّ المومنين عائشه» را به مصر فرستادم براي وي بسيار جالب بود. و يك بار كه به مصر رفتم براي ديدارش به بيمارستان رفتم مريض بود در همان مرض فوت، از ملاقات و زيارت همديگر بسيار مشعوف شديم. ايشان ميفرمودند: به قدري براي او عائشه زن خشن و تحريف كنندۀ تاريخ و دشمن اميرالمومنين و فاطمۀ زهراء علیهما السلام مورد نفرت گرديده بود كه در همان روي تخت بيمارستان چندين بار او را لعنت كرد. و از عثمان نيز برائت ميجست. من از ايشان پرسيدم: او نسبت به شيخين چگونه بود؟! فرمودند: نسبت به آنان هم به مطالب بسياري رسيده بود و مذمّت مينمود ولي هنوز به مرحلۀ لعن و برائت نرسيده بود كه از دنيا رحلت نمود. از فوت او تا اين زمان متجاوز از سي سال ميگذرد. اللَّهُمَّ احْشُرْهُ مَعَ مَنْ يَتَولَّاهُ و يُحِبُّهُ، و أبْعِده مِمنَّ يَتَبرَّ أ مْنِهُ وَ يَبْغِضُهُ!